یکشنبه، آبان ۰۹، ۱۴۰۰

معنی گیزین کیسی (گودین تپه) و قزوین

به نظر می رسد نام باستانی گودین تپه یعنی گیزین کیسی که به همراه بیت ایشتار (کنگاور) و نیشا (نهاوند) یاد شده به معنی محل نگهبانی نیرومند بوده است:
गूढ {गुह्} adj. ppp. gUDha {guh} covered
क्षय m. kshaya abode, strong
نام گیزین کیسی به ظاهر شباهتی با نام قزوین دارد، ولی با توجه به روایت کهنی که كشوین را به پهلوی به معنی کنج نگریستن گرفته است، هیئت کشوین/گَئیث وین نام قزوین به معنی محل دیده بانی درخشان با نامهای کهن راژیا (محل دارای کنگرۀ دیده بانی) و ارساس (ارِذَ- اس، محل دارای کنگره های تیراندازی) منسوب بدان، همخوانی دارد. نام اردپای منسوب به قزوین را هم میشود به صورت اَرِذَ (گوشه)- پا (پاییدن) به معنی محل دارای کنگره های نگهبانی گرفت. حتی حدیث ابواب جنه قزوین هم می تواند اشاره به کنگره های مخفیگاهی نگهبانی آن باشد.
از دروازه تانائیس (محل کنگره های متوالی نیرومند) در خبر خارس میتیلنی هم که در سمت غرب ولایت رغه (ری) قرار داشته، می تواند همان شهر قزوین اراده شده باشد.
بنابراین قزوین می تواند در کتیبه های آشوری همان دژی باشد که در آن سو با نام آندیرپاتیانو یعنی محل نگهبانی نیرومند ذکر شده است:
अण्डीर m. aNDIra strong
Patiano: the place of the fortress

جمعه، آبان ۰۷، ۱۴۰۰

مطابقت جمشید و هیمدال

جمشید همزاد درخشان با هیمدال (درخشان کنندۀ جهان، ایزد سفید) و ایلمارینن اسکاندیناوی و فنلاند و ایلیامورمت اسلاوها و اشوین های هندوان (نگهبانان پل آسمانی) مشابهت دارد که جملگی با جهان زیرین و یا نگهبانی پل آسمانی و پل آخرت مرتبط هستند.

سه‌شنبه، آبان ۰۴، ۱۴۰۰

معنی هشتجین و هشترود (هِشتَری) و هشتگرد

به نظر می‌رسد هشتجین در اصل ایشته جین یا هِشته جین یعنی جای به پایین گذاشتن خواسته و بازار بوده است، چون در عهد مادها در آن سمت شهرک معتبری به نام پان زیش (جایگاه خرید و فروش) قرار داشته است.
بر این پایه نام هشترود یا هِشتَری را می توان به صور اوستایی ه‍ِشته رَئوت و ه‍ِشته رَئه به معنی دارای بازار با شکوه گرفت. چون مرکز هشترود یعنی سراسکند (محل چادرها) مطابق شهر کولسره (سرای دامداران) باستانی در بین مراغه و میانه است که طبق کتاب مراغۀ یونس مروارید، مطابق جغرافی نویسان قرن چهارم هجری، یکی از مراکز مهم آذربایجان بود و در آن، در بازار سر هر ماه قمری گاهی صد هزار تا یک میلیون رأس گوسفند معامله میشد.
نام هشتگرد سمت کرج را هم نظر به مطابقت گنگ دژ سیاوش (دژ گرداگرد سیاوش، گنجۀ اران) با سیاوخش گرد، می توان به معنی محل بازار گرداگرد و محصور گرفت.
راجع وجه تسمیۀ هشتگرد چنین آورده اند:
میر جلال الدین محدث ارموی (احیاگر میراث مکتوب شیعی) در این باره نوشته است: «هشتورد یا هشتجرد همان هشتگرد فعلی است.» منتجب الدین نیز در کتاب الفهرست، از شخصیت فخر آور هشتجردی به عنوان یک چهره شیعی و فاضل یاد کرده و می نویسد که او دیندار و فاضل بوده است. عبدالجلیل قزوینی در جای دیگری هم از «دهخدای فخرآور هشتوردی و پسرش جمال الدین عبدالصمد غازی شهید» یاد کرده اما راجع به چگونگی شهادت او مطلبی نگفته است. این اسناد تاریخی ضمن بیان وجه تسمیۀ هشتگرد به زیست گروهی از شیعیان اثناء عشری در قرن ششم هجری در آن محل تصریح کرده اند که در متون تاریخی از آن به عنوان «هشتورد» یا «هشتجرد» نام برده شده است. وَرد و وَرتیتن پهلوی همان گَرد و گَردیدن است.

نام روستای مُره جین خلخال

نام روستای مُره جین خلخال بسیار قدیمی و به معنی جایگاه احاطه شده [با کوه و جنگل] و سخت گذر است:
روستای مُره جین نزدیک خلخال و در دامنه های کوه آق داغ یا سفید کوه قرار دارد، منطقه مرتفع کوهستانی جنگلی هست. مردم بدان نواحی کوچیدند برای اینکه مخفی باشند و از هجوم ها برکنار بمانند:
मुर n. mura surrounding
मुर n. mura encompassing
मूरadj. mUra impetuous
jin: place

دوشنبه، آبان ۰۳، ۱۴۰۰

ریشه های محتمل واژۀ نگین

احتمال دارد نگین در اصل واژۀ سومری باشد:
Nigin/Surround(to)
در زبانهای هندوایرانی می توانست به معنی «به پایین کار گذاشته شده [در انگشتر]» باشد:
ni: down
घिण्णते {घिण्ण्} verb ghiNNate {ghiNN} take

شنبه، آبان ۰۱، ۱۴۰۰

سوورا و اشترای جمشیدی اوستا شیپور و خنجر بوده اند

م- هدایتی سوورا را کرنا، معادل صور (شیپور، [گاودُم، در اساس گائو-دُوان: آواز پراننده]) در نام صور اسرافیل (شیپور بندۀ منوّر خدا) گرفته است:
स्वर m. svara musical note
स्वार m. svAra sound
ولی م-هدایتی در مورد دومی، اشترا (خنجر، شمشیر) به بیراهه رفته و آن را نیز نوعی بوق و کرنا گمان کرده است. در حالی خدای شیپور روز قیامت مردمان قدیم اسکاندیناوی هیمدال (درخشان کنندۀ دنیا، معادل جمشید، همزاد درخشان) نیز سلاحش شمشیر است. در اینکه هیمدال از نُه مادر دریایی زاییده شده است، یاد آور خدای با بوق دمندۀ بادهای دریاها تریتون یونانیان است که نامش به معنی از سومی یا به تفسیری، پدید آمده از سه تن است. جم در نزد کنعانیان ایزد جوان دریا بوده است. هیمدال نیز نظیر جمشید پدید آورندۀ طبقات اجتماعی به شمار رفته است. مطابق اساطیر هندوایرانی ثراتئونه (ترائی تنه، از سه تن، خدای آبها، ائای نیمه انسان نیمه ماهی)، اژدهای سه سر (آپسو) را کشت که می توانست به کشته‌ و مغلوب شدن سپیتمه جم و آژدهاک (آستیاگ) توسط کوروش (ثراتئونه، مرد سیلاب مانند) تفسیر گردد.
در فرهنگ لغات اوستایی احسان بهرامی اشترا به معنی خنجر آمده است. معنی سنسکریتی سیخک (در اساس سوراخ کننده) برای اشترا در مورد سلاح های اشرافی و شاهانه عهد باستان یعنی شمشیر و خنجر هم مناسب می افتد:
खन adj. khana digging
jara (gara): doing
تحقیقات دیگران در این باب چنین است (وبلاگ کرسی آزاد اندیشی):
البته در ترجمۀ روایت اوستایی فرگرد دوم وندیداد در مورد جمشید و سوورا و اشترای وی در مورد عصا و شمشير و همچنین نگین یا گاودم اختلاف وجود دارد. برخی هديۀ خداوند را عصا و برخی شمشير می دانند؛ زمانی كه فردوسی در شاهنامه جمشيد را «خداوند شمشير و گاه و نگين» می خواند محتمل است که اشاره ای به اين شمشیر یا انگشتری داشت باشد.
اصل اوستایی این دو کلمه ی مورد اختلاف یکی"اشترا" (Aštrā) است که به عصا، چوب دستی، شمشیر و یا تازیانه ترجمه شده است و دو دیگر سوورا (Suwrā) که به نگین، انگشتری و نفیر ترجمه شده است. بارتولومه آن را تیر زرّین، دارمستتر مهر زرّین، لومِل حلقۀ زرّین و بیلی هم آن را سیخک یا چوبی برای راندن چارپایان معرفی می کند. (کریستن سن، 1377 :302). مرحوم دکتر تفضلی در مقاله ای به نام "سوورای جمشید و سوورای ضحاک" به بیان این اختلاف نظرها پرداخته اند و نهایتاً اشترا را به معنای تازیانه و سوورا را به معنی گاودم یا همان شیپور ذکر کرده اند. ایشان معتقدند که کلمۀ سوورا در متون پهلوی به "سوراک اومند" یعنی سوراخ دار برگردانده شده است؛ یعنی صفت جای موصوف را گرفته و به جای شیپور سوراخ دار فقط صفت سوراخ دار ذکر شده است. در این خصوص ایشان به ذکر روایتی از کتاب نهم دینکرد می پردازد که اتفاقاً با موضوع ما در این مقاله ارتباط مستقیم دارد زیرا علاوه بر این که شاهد مثالی است برای کلمه ی سوورا در معنای گاودم، معلوم هم می کند که علاوه بر جمشید، ضحاک هم دارای شیپوری بوده است و یا به عبارتی ضحاک پس از مغلوب ساختن جمشید گاودم اسرارآمیز او را هم تصاحب کرده و البته بر خلاف جمشید از آن در راه نادرست بهره می گیرد.
در کتاب مذکور (دینکرد) که بر اساس متون اوستایی تدوین شده درباره ی ضحاک چنین آمده است: "این نیز که چون به او آگاهی می رسید که به نظر می رسدکه کسی زن و خواستۀ شایسته ای
دارد، وی (ضحّاک) او را با"سوراک اومند زرین" (به سوی خود) در می- کشید، آن بنده را محکوم می کرد، به جای پنهانی، به لانۀ (خویش) می آمد."(تفضلی ، 2535 :4) در همین خصوص روایتی در کتاب "البدء و التاریخ" مقدسی ذکر شده است که در واکاوی عنصر اسطوره ای گاودم جمشید و مکالمه ی آن با عناصر مشابه شایان ذکر است: "و گفته اند که وی (ضحاک) فرمانروای هفت اقلیم بود و در همان جایی که نشسته بود هفت مشاره ساخته بود، برای هر اقلیمی مشاره ای و آن عبارت بود از دمی زرین و هرگاه می خواست افسون خویش را به منظور وارد کردن مرگ یا بلا یا گرسنگی به اقلیمی بفرستد درآن مشاره می دمید و به اندازۀ دمیدن وی، آن اقلیم را آسیب می رسید و هر گاه در اقلیمی زنی زیبا یا ستوری فربه می یافت درآن مشاره می دمید و با افسون خویش آن را به سوی خویش می کشید."(همان).
مهرداد بهار هم با ترجمۀ سوورا به معنی نگین مخالفت می کند و معتقد است که سوورا را به هيچ وجه نمی توان نگين دانست."اگر بتوان سوورا را از ريشه ی"سو"(sav-*) به معنی صدا کردن
دانست، با سوفار و نفير که روايات نيز آن را تأييد می کنند، مشابهت دارد." (بهار،1376 :229(
"در بندهشن نیز سوورا صفت شاخ خرسه پای است، لذا مترجمان پهلوی آن را ابزاری آوایی چون گاودم معنی کرده اند. در ادبیات ودایی نیز نشانی از ساز بادی جمشید است." (نقوی، 1379: 240) در ریگ ودا آمده است: "این نی خدایان است که می نوازد و آوازهای روحانی از هر سو شنیده می شود و به این محیط زیبایی خاص می دهد." (همان جا). در مهابهاراته هم ضمن توصیف شکوه جم یا همان یَمَه که یادآور توصیفات اوستا از"ورجمکرد" است، در خصوص نواخته شدن موسیقی در پیشگاه یم، قهرمان نامیرا، چنین آمده است: "گَندَروَه های نامی بسیار و اَپسَرَه های بسیار، هربخشی از آن سرا را با موسیقی، هم با سازها و هم با نواها، و با صدای خنده و رقص پر می کنند. (کریستن سن،1377 :26). در روایات اسلامی هم از بوق یا کَرنای سلیمان سخن رفته
محصل، 1380: 195)است ؛ شیپوری بلند آواز، گوش نواز و شادمان کننده که سلیمان به وسیله ی آن کارگزارانش را آگاه می کرده است." (راشد
به هر روی کلمات سوورا در اوستا، سوراک اومند در دینکرد و مشاره در کتاب "البدء و التاریخ" مقدسی که به عنوان "منفخه من ذهب" یا شیپور زرّین توضیح داده شده است و نمودهای مختلف آن در ماجراهای جمشید، ضحاک، سلیمان، سوشیانت و اسرافیل همگی اشاره به یک عنصر اساطیری واحد دارند که همان گاودم یا شیپوری اسرارآمیز است که در روایات مختلف نمودهای گوناگون یافته است.

پنجشنبه، مهر ۲۹، ۱۴۰۰

احتمال هندوایرانی بودن اصل واژۀ دُور

واژۀ دورَک (دورگ، معرب به دورق) در برهان به معنی دایره و سبو آمده است. به نظر می رسد واژۀ دُوری به معنی بشقاب نیز از آن گرفته شده است.
واژۀ دُور در قرآن آمده است ولی ممکن است عربها به نوبه خود دور را از زبانهای هند و ایرانی یا لاتین، یونانی گرفته باشند، چون ظاهراً در زبانهای سامی دیگر دیده نمیشود:
tour: from PIE root *tere- (1) "to rub, turn."
[Pokorny 1. tu̯er- : tur-, and tu̯r̥- :: to twirl, turn]
در فرهنگ لغات اوستایی dvar به معنی دویدن و جهیدن (در اساس گردیدن) آمده است.
ह्वरते {ह्वृ} verb 6 Atm hvarate {hvR} turn
و در سنسکریت h به dh تبدیل پذیر است:
ध्वरति {ध्वृ} verb dhvarati {dhvR} bend

سه‌شنبه، مهر ۲۷، ۱۴۰۰

معنی نامهای رودهای سیردریا و آمودریا

نظر به واژۀ سنسکریتی گَئوره (سرخ) که می توانست به صورت گُل تلفظ گردد، نام گلزریونِ سیردریا (سیحون) به معنی دریای سرخ نیرومند (گُل-زار-یَئون) بوده است. سیر در این نواحی به معنی سرخ (سور پهلوی) است:
गौर adj. gaura  (gol) reddish
zraya (darya): sea
yaona: strong
گلزریون در لغت نامۀ دهخدا:
گلزریون. [گ ُ زَ] (اِخ) نام رودخانه ای هم هست که این شهر [شهر چاچ] را به نام آن رودخانه خوانند. (برهان) (آنندراج) (فرهنگ رشیدی). نام رودخانه ای است که از پهلوی آن شهر میگذرد. (جهانگیری):
بد آن آب را نام گلزریون
بدی در بهاران چو دریای خون.
فردوسی.
لابد نام رود سیردریا (دریای سرخ یا سریع) یا یاکسارتس (رود سریع) به صورت سیر-ئون (دارای آبهای سریع یا سرخ) بیان می شده است که به قیاس از نام جیحون تبدیل به سیحون شده است:
जीर adj. jira (sira) speedy
यक्षति {यक्ष्}  verb yakshati {yaksh}  speed on
uruda (urut): river
در تبدیل جزء جیرَ به سیرَ گفتنی است که مطابق لغت نامۀ دهخدا در زبانهای ایرانی حرف ج گاه به س بدل گردد: «ج» بدل به «س» شود:
آج = آس.
بوج = بوس:
ای فلک بوج (بوس) داده بر کف پاج
هیچ نیکی ز تو نداشته باج. (سوزنی)
ریواج = ریواس.
در مقابل نام آمودریا (دریای نیرومند) یا وَخش (نیرومند، بالنده)، به صورت جیهانَ (بالنده) هم بیان می شده است که تبدیل به جیحون شده است:
ama: strong
वक्षति {वक्ष्} verb 1 vakshati {vaksh}  be strong or powerful
जिहान adj. jihAna  flying
به نظر می رسد اعراب فاتح ماوراء النهر شباهتی بین نام این رودها با سیحان و جیحان سمت جنوب فلات آناتولی دیده و این نامها بر اینها رسمیت بخشیده اند.
جیحون و حوادث آن در شاهنامه (از مریم جعفری و رضا اشرفی زاده):
محل داستان‌های شاهنامه عمدتاً در اطراف جیحون بوده است.(بهار،1373: 132)
در شاهنامه [بر خلاف اوستا که در آن از توران بیشتر سکاییان پادشاهی شمال قفقاز و از افراسیاب تورانی همانا مادیای اسکیتی شکست دهندۀ مادها و کیمریان مراد است]، توران مملکتِ ترکان و
چینیان است که بواسطۀ جیحون یا آمودریا از ایران جدا می‌شود. (حمیدیان، 1383: 31) کیخسرو چند بار آزمون گذر از آب را به جای می‌آورد. نخست زمانی است که گیو، کیخسرو را همراه خود به ایران می‌آورد و کیخسرو بدون کشتی از آب می‌گذرد و باعث شکست افراسیاب میگردد. »
بـه آب انـدر افگنـد خسـرو سیـاه
چو کشتی همی‌ راند تـا باژگاه«
(شاهنامه، 296: 3480)
در شاهنامه، جیحون مرزی بوده که داستان‌های تاریخی و کهن ملی که سرشار از مبارزة جوانمردانة ایرانیان با تورانیان فریدونِ نژاد ایرانی (آریایی)، در آن‌جا روی نموده و یاد آن را زنده می‌کرده است. در دورۀ کیقباد،‌ افراسیاب در جنگ با ایرانیان، شکست سختی خورده و از جنگ رستم میگریزد و به نزد پشنگ می‌رود. پشنگ با شنیدن سخنان افراسیاب، بر آن می‌شود تا نامه‌ای آشتی جویانه به کیقباد نویسد، وی در نامه‌اش یادآور می‌شود:
»
سـزد گـر بـمانیــم ما هم بــر آن
نـگــردیـم از آیـیـن و راه ســران
زخـرگـاه تــا مـاورالـنّهــــر در
کـه جیحـون میانستش اندر گـذر
بـر و بــوم مـا بـود هـنـگـام شــاه نـکـرد اندریـن مـرز ایــرج نـگـاه«
(شاهنامه، دبیرسیاقی،ج1، 326/224-226)
»
همان بخـش ایـرج بد ایران زمین که از آفــریـدون بدش آفــریـــن«
(شاهنامه، دبیر سیاقی، ج1، 327/227)
»
مگـر رام گردد بـدیـن کـیـقـبـاد
سـر مــرد بـخـــرد نـگـــردد زداد
کس از ما نبینند جیحون به خواب وز ایـران نیـایـنـد ازیـن سـوی آب«
(شاهنامه، دبیرسیاقی،ج1، 327/238-239)
همچنین دو جنگ گِران که در کنار دروازه‌های بلخ، میان دو سپاه ایران و توران روی می‌دهد، تورانیان شکست‌خورده و گریزان از رود آموی گذشته و به سُغد نزد افراسیاب می‌روند. سیاوش نیز وارد شهر بلخ می‌شود و تا رود آموی به دست ایرانیان می‌افتد. چنانکه در نامه‌ای سیاووش برای کیکاووس می‌نویسد:
»
کنـون تـا به جیحــون سـپــاه جـهـــان زیـر فــرّ کـلاه منســت«
(شاهنامه، 219/672)
از سوی دیگر، افراسیاب خوابی می‌بیند و از آن خواب سخت به هراس می‌افتد. افراسیاب پس از شنیدن سخن خواب‌گزاران بر آن می‌شود که با ایرانیان آشتی کند. پس گرسیوز را برای آشتی به نزد رستم و سیاوش می‌فرستد. یکی از پیشنهادهای این پیمان که افراسیاب کرد، چنین بود:
»
زمین تا لب رود جیحون مراست به ‌سغدیــم و ایـن پادشاهــی جداست«
(شاهنامه، 223/806)
افراسیاب در اندیشۀ یاری رسانیدن به پیران بود که می‌شنود تورانیان در جنگ شکست سختی خورده و پیران ویسه نیز کشته‌شده و سپاه کیخسرو به نزدیک رود آموی رسیده‌است.
»
که لشکر به نزدیک جیحون رسید همـه روی کـشــور سپـه گستـریـد«
(شاهنامه، 544/249)
نام جیحون در نوشته‌های فارسی با دو معنا و مفهوم به‌کار رفته ‌است، یکی رود آموی که نام باستانی آن «وخش» بوده و یونانیان آن را به گونه «اُکُسس» و در لاتین «اُکسوس» خوانده‌اند. سرچشمه این رود از کوههای پامیر است که پس از طی مسافت 2620 کیلومتر به دریاچه خوارزم «وخش» می‌ریزد. (یارشاطر، 1354: 187)
به رود جیحون، رود بلخ یا رود کالف و ترمذ و خوارزم نیز گفته‌اند.
(مسعودی، 1356: 222).
در ابیات زیر جیحون به مفهوم مطلق رود به‌کار رفته است:
»
زمین کـوه تـا کـوه پرخـون کنیم ز دشمـن بیـابـان چـو جیحـون کنیم«
(شاهنامه، 163/311)
»
سپاهــی کـه هنگام ننگ و نبــرد ز جیحــون بـه‌ گــردون بـرآورد گــرد«
(شاهنامه، 470/67)
در ابیات زیر، جیحون را می‌توان به دو گونه گزارش کرد، نخست همان رود آموی،‌ و دیگر به معنای رود:
»
نبـاشـد گــذر جــز به فـرمـان شـاه همان نـیـز جیحــون میانجـی بــراه«
(شاهنامه، 986/1560) »کــه بستــد نیـایش ز بـهــرامشـاه که جیحون میانجیست مـا را بـراه« (شاهنامه، 1018/123)

معنی نام گلزریونِ رود سیردریا (دریای سرخ)

نظر به واژۀ سنسکریتی گَئوره (سرخ) که می توانست به صورت گُل تلفظ گردد، نام گلزریونِِ سیردریا (سیحون) به معنی دریای سرخ گون (گُل-زار-ئون) بوده است.
گلزریون در لغت نامۀ دهخدا:
گلزریون. [گ ُ زَ] (اِخ) نام رودخانه ای هم هست که این شهر [شهر چاچ] را به نام آن رودخانه خوانند. (برهان) (آنندراج) (فرهنگ رشیدی). نام رودخانه ای است که از پهلوی آن شهر میگذرد. (جهانگیری):
بد آن آب را نام گلزریون بدی در بهاران چو دریای خون.
فردوسی.

دوشنبه، مهر ۲۶، ۱۴۰۰

مطابقت کدکستان با شهر ابیورد

به نظر می رسد نام شهر ابیورد (دژ گرداگرد پشتی) صورتی از نام ساسانی «کدکستان» به معنی محل در سایه و پشتی باشد که این نام در مُهر ساسانی به ریخت kadakestān ostāndār آمده است. (سرچشمه: خداداد رضاخانی، نگاه دوباره ساسانیان به شرق ایران، 2017 و Gyselen 2002: 224):
कदक m. kadaka awning
مطابق عنایت الله رضا، اَبیوَرْد، یا باورد، از شهرهای ایران در سده‌های میانه که در شمال خراسان بر دامنۀ شمالی کوههای هزار مسجد واقع بوده و شیب آن به سوی صحرای قراقوم کشیده می‌شده است. خرابه‌های این شهر کهن در جمهوری ترکمنستان، در حدود ۸ کیلومتری غرب ایستگاه قهقهه از راه آهن ماوراء خزر بر سر راه عشق‌آباد به مرو قرار دارد (مینورسکی، ۱۶۷؛ دانشنامه). دورتر از ابیورد کهنه، قریۀ دیگری واقع است که آن نیز در گذشته ابیورد نام داشت و اکنون پِشتک نامیده می‌شود (بارتولد، III / 130).
در متون قدیم نام ابیورد با یاء مجهول ضبط شده است (نک‍ : مارکوارت، ایرانشهر، 61). این نام را به صورت باورد و اَباورد نیز نوشته‌اند (ابن اثیر،۱/ ۲۳؛ ابوالفداء، ۴۴۵). ژوستن مورخ رومی، ضمن بحث دربارۀ شهر دارا، تختگاه تیرداد اشکانی، محل آن را در منطقۀ کوه زَاپه‌اورته‌نُن نوشته است (پیرنیا،۳/ ۲۲۰۷). ژوستن این نام را به صورت اپه اورته‌نن نیز آورده و پلینیوس نام ابیورد را اپه‌ورته‌نه ضبط کرده است (مارکوارت، «بررسیها ... »، 628، حاشیۀ ۱). از این‌ رو می‌توان گفت که کوه مزبور نیز به همان نام ابیورد نامیده می‌شده است. ایسیدوروس خاراکسی که در آغاز تاریخ مسیحی می‌زیسته، این نام را به صورت اپه‌ورکتیکه و منطقۀ ابیورد را به صورت اپه‌ورکتیکنه ضبط کرده و آن را محلی در دامنۀ شمالی جلگۀ پارتی نزدیک نسا (نیسایه) و بخش سفلای رود تجن نوشته که تا سرزمین سرخس گسترده شده است (پاولی، II / 2681-2682). این نام ترکیبی است از اَپه و وَرتکه. این منطقه در گذشته‌های دور خارج از سرزمین پارت واقع شده بود. چنین به نظر می‌رسد که نهر مشروب کنندۀ آن به تجن نمی‌رسید و در ریگزارها فرو می‌رفت (همانجا). به نظر می‌رسد که ابیورد در روزگار پارتیان وجود داشته است. به نوشتۀ پلینیوس اپه‌ورته‌نه در سرزمین پارت نزدیک شهرآبادِ دارا واقع شده بود (همانجا).
ابیورد منطقه‌ای مستحکم شامل پاسگاههای دفاعی مرزی بوده است که در برابر حملات مهاجمان دشتهای داخلی آسیا بنا شده بود. یزدگرد دوم پادشاه ساسانی نیز به منظور جلوگیری از حملۀ مهاجمان، دژ شهر یزدگرد را بنا نهاد. پس از او پیروز در همان ناحیه دژ شهر پیروز را ساخت که نام آن همراه ابیورد در سدۀ ۶ م به عنوان منطقۀ فعالیت نسطوریان آمده است (مارکوارت، ایرانشهر، 73). در مجمع کلیسایی بابای در سال دوم پادشاهی جاماسب (۴۹۹ م)، از اسقفهای طوس، ابرشهر، مرو و گرگان یاد شده است. در مجمع کلیسایی جاثلیق یوسف (۵۵۳ م)، اسقفهای مرو، مرو رود و ابیورد به نمایندگی حضور داشتند (همان، 61).
در ادوار بعد مردم خیوه سراسر این خطه را تاغ‌بویو، یا داغ‌بویو (جانب کوه) و مقابل آن را که منطقۀ مسیر سفلای آمودریاست، سوبویو (جانب آب) می‌خواندند. از آن زمان اصطلاح ترکی اَتَک که به معنای دامنه است، پدید آمد و سراسر خطۀ ممتد بر دامنه‌های شمالی کوهستان از جمله ابیورد، نسا، سرخس و آخال به همین نام اتک نامیده شد (بارتولد، III / 132).

اتیمولوژی ماهیچه

نظر به اینکه ماهیچه را در لاتین موسکلوس، موش کوچک و لاکارته (سوسمار) می گویند، لذا ماهیچه فارسی را می توان از بنیادِ ماهی کوچک گرفت.

یکشنبه، مهر ۲۵، ۱۴۰۰

مأخذ اصلی نام لُر

مسلّم به نظر می رسد نام الوار (درخت، چوب، تخته) خاستگاه این نام بوده است که این خود بر گرفته از اورورا (درخت، گیاه) در اوستا است که در پهلوی می توانست اُلوار تلفظ گردد و در عهد اعراب آن را صورت جمع واژۀ مفروض لُر گمان کرده اند. پس نامهای اوروۀ پر چراگاه (جای پر گیاه و مرتع) در اوستا و سین گیان نقشه های بطلمیوسی (سرزمین گیاهان و مراتع) و سرزمین مارافی های پارسی (سرزمین مردم مراتع) به جای نام لرستان می باشند.

اتیمولوژی دُوری و بشقاب

دُوری از دورَ اوستایی می آید یعنی با اندازه بسنده، کفایت کننده برای فرد و بشقاب از بوش (آراسته و مناسب) و گپ (گودی) ترکیب یافته است.

معنی محتمل لازان (لاز)

این نام می تواند به معنی مردم مسلّح باشد.
लाय m. lAya weapon
जन m. jana people
لازان می توانند اعقاب خالیبیان خبر هرودوت در سمت لازستان قدیم باشند که مردمی مسلح به سپر، دو گرز منتهی به آهن، کلاهخود دارای شاخهای گاو، جلیقه ای مفرغین، ساقهای سرخپوش و پرستندۀ خدای جنگ آره (آرس) بوده اند و نامشان را می توان جنگاور معنی نمود:
खल m. khala battle
be: being

معنی نام قلعه و کوه اسپیناس (سندان) در سمت آستارا

در ساخت این قلعه از سنگ و ملات ساروج استفاده شده است و این قلعه متصف به قلعۀ سنگی نگهبانی است. از اینجا معلوم میشود که نام اسپیناس مرکب از واژه های اوستایی سپین (سپسن، سپهن، نگهبانی) و آس (سنگ) است و هیئت سندان آن هم به معنی جایگاه نگهبانی سنگی است.

شنبه، مهر ۲۴، ۱۴۰۰

معنی نام سلسلۀ اَفریغیان

نظر به اینکه خاستگاه این سلسله در خوارزم در سمت مصب رودهای آمودریا و سیردریا قرار داشته است، لذا نام افریغیه را می توان به معنی محل ریختن و تخلیه آبها (مصب رودخانه ها) گرفت. چون نامهای آل عراق (اِر-اگ) و خوارزم (خوار-زم) مرتبط با این سلسله را هم میشود به معنی سرزمین پایینی و پست دانست.

جمعه، مهر ۲۳، ۱۴۰۰

معنی ینگی اسپیران

نظر به معبد کهن پیران روستای اسپیران تبریز نام ینگی اسپیران می تواند به معنی محل آتش درخشان نو باشد:
yengi: nya
स्फोरयति { स्फुर् } verb caus. sphorayati {sphur} cause to shine

معنی نام روستای میامی مشهد

نظر به اینکه روستای میامی کاروانسرای کهن و با شکوهی دارد، می توان نام آن را بر گرفته از مها-میه (محل دارای میهمانخانۀ بزرگ) دانست.

پنجشنبه، مهر ۲۲، ۱۴۰۰

مطابقت نام اِنسو کوشسیرانا با هوم عابد سرور

نام اِنسو کوشسیرانا حاکم روحانی ارتته (ناحیۀ کرمان باستانی) را می توان به معنی حاکم روحانی منسوب بوتۀ سوزنی گرفت که این یاد آور هوم عابد سرور اوستا است:
कुष्ठारि m. kushThAri needle bush

چهارشنبه، مهر ۲۱، ۱۴۰۰

معنی کُنار صندل جیرفت

جایی که نزدیک آن تمدن اَرتته کشف شده است، یعنی کُنار صندل به معنی محل تجمع درختان کُنار (یک نوع درخت سدر) می باشد:
सन्धा f. sandhA association
आलय m. Alaya place
این می تواند نشانگر آن باشد که در تمدن اَرتته این نوع درخت گرامی شمرده می‌شده است.
گفته میشود درختان خودروی کُنار در مناطق گرمسیری و سواحل جنوبی ایران و عمدتاً در استان‌های سیستان و بلوچستان، هرمزگان، کرمان، فارس، بوشهر و خوزستان یافت می‌شوند که به صورت پراکنده روییده و مردم از میوه‌های آن استفاده می‌کنند.
خود نام ارتته به معنی برج بلند مقدس به نظر می رسد.
आर्य adj. Arya noble
अट्ट m. aTTa tower
अट्ट indecl. aTTa high

سه‌شنبه، مهر ۲۰، ۱۴۰۰

ارتباط نام کوروش هخامنشی (ایرج فریدون) با ایران و ایرانشهر

نظر به اینکه داریوش (سپنتداته ویشتاسپان) در سنگ نبشتۀ خویش در شوش و خشایارشا (وهومن سپنتداتان) در سنگ نبشتۀ دیوان، پدر و پسر خود را آریایی می خوانند و اینکه در شاهنامه ایرج فریدون (فرمانروای آریائیها) مقتول به دست سلم (ماساگتها) و تور (داهه ها) مطابق با خود کوروش مقتول توسط ماساگتها (آلان‌ها و رُکسولانهایی که سرانجام به کرواسی رفتند) و داهه ها (نیاکان پارتها) است، لذا چنانکه هرتسفلد بدان توجه نموده است، واژهٔ ایرانشهر، آفرینشی در دورهٔ هخامنشیان بود که برای نام رسمی شاهنشاهی هخامنشیان، پدید آمده بود. به نظر می رسد ایرانیان خود عناوین آریا و ایران را از سومریان بین النهرین گرفته بوده اند که سرزمین خود را کنگیر یعنی «سرزمین اشراف» می نامیده اند.
عنوان ارتیان پارسی ها مترادف آریایی است:
هرودوت می گوید که «پارسیان خود را اَرتیان می نامند» و این مترادف همان نام آریایی است که داریوش و خشایارشا آورده اند:
आर्थ adj. Artha noble
आर्थ adj. Artha honourable
आर्य adj. Arya noble
حتی خود نام ارتته باستانی، ماقبل تاریخی کنار جیرفت به معنی برج بلند مقدس، حاوی نام آریا به نظر می رسد.
आर्य adj. Arya noble
अट्ट m. aTTa tower
अट्ट indecl. aTTa high
از آنجاییکه نام پارسها در شمار اتحادیۀ قبایل ماد، آریزانتیان (قوم نجبا) ذکر شده است؛ لذا خود نام پارسی در مقایسه با واژۀ پارسا (پایندۀ رسایی) به همان معنی نجیب و شریف بوده است. در رابطه با پدر سلم و تور و ایرج به شمار رفتن فریدون (دوست منش، هخامنشی) گفتنی است سوای متصرفات کوروش (ایرج فریدون) در سغد و خوارزم و نواحی مجاور آنها نام توتم کوروشای قومی سکاها و سئوروماتها (خیمریای یونانیان) آن نواحی که مرکب از شیر (توتم سغدیها، ایرانیان شمالی)، بزکوهی (توتم سکاهای ایرانی و آلتایی) و مار (توتم ماساگتها/سئوروماتها) بوده، دخالت داشته است.
در اوستا نام کوروش (مرد سیلاب مانند) ثراتئونه (مرد منسوب به رود ) ذکر گردیده است. او در شاهنامه در دو نقش فریدون (دوست منش= هخامنشی) مغلوب کنندۀ آژدهاک (آستیاگ) و ایرج (نجیب، پادشاه آریاییان) پسر فریدون (هخامنشی) کشته شده به دست سلم (ماساگتها) و تور (داهه ها) ظاهر شده است. همچنانکه در شاهنامه نام فرود سیاوش (فرائورت دارندۀ اسب سیاه) در مقام اضافه بنوت جداگانه پدر و فرزندی کشته شده در مرز توران به شمار رفته اند که در حقیقت همان فرائورت پادشاه ماد هستند که در شهر گنجۀ اران (کنگ دژ سیاوش) به دست مادیای اسکیتی (افراسیاب) کشته شده است. موسی خورنی مورخ ارمنی عهد ساسانی ایرج فریدون (کوروش) را تحت عناوین آرا (نجیب) و آرای آرایان (نجیب نجبا) به عنوان فرمانروای ارمنستان، کشته شده توسط ملکه شامیرام (در اساس تومیریس) ذکر کرده است. مطابق شاهنامه جسد ایرج فریدون نیز همانند معادل تاریخی وی کوروش از پیش قوم سلم و تور به پیش فریدونیان (پارسیان هخامنشی) آورده شده است. در رابطه با پیشدادی و سرسلسله نوذریان خوانده شدن فریدون (هخامنشی) گفتنی است: هرودوت نام سلسله کوروش را فرتریان (پیشدادیان) آورده که در مقابل نام نوذریان اوستا و شاهنامه یعنی سلسله فرمانروایی نو است که به خاندان ویشتاسپ هخامنشی اطلاق شده است و استرابون نام کوروش را آگرادات (مخلوق برتر= پرذات) آورده است.
بر اساس فرگرد اول وندیداد در دورۀ اشکانی، اشکانیان نام ایران ویج (ایران اصلی، کشور ایرج فریدون) و خونیرث (سرزمین ارابه درخشان یا راه درخشان) را به سرزمینهای خاستگاهی خود خوارزم و خراسان (پارت، در معنی سرزمین گذرگاهی) داده بودند که ایرانویج با نشانی دارای ده ماه زمستان و تقدیس مار سرخ (توتم ماساگتها/ آلانها و نقش درفش اشکانیان) یاد شده است. مطابق اوستا و کتب پهلوی، اشکانیان همین طور نام میهن پیشینان خود خونیرث (دارای ارابه درخشان) را که در واقع نام خاستگاه هندواروپائیان یعنی اُروپا (ایو- روپا= سرزمین ارابه های دارای گشتاور خوب) در شمال دریای سیاه را به متصرفات خود در ایران بوده اند. مطابق کتاب پهلوی زاتسپرم مهاجرت ایرانیان از خونیرث (کشور مرکزی آریائیها) به کشورهای خارجی در زمان هوشنگ (دارندۀ سرزمین خوب، لیپوکسائیس سکاها) روی داد و این مهاجرت و حمل آتشهای سه گانه مقدس در گردۀ گاوی موسوم به سر سئوک (پیشانی سفید) و از میان دریاها صورت گرفت. بر اساس این منابع:
بهترین ناحیه‌ای که اورمزد آفرید ایرانویج است. اما اهریمن در آن جا زمستان دیوآفریدۀ ده‌ماهه و مار سرخ پدید آورده است. خوشی این ناحیه به حدی است که اورمزد می‌گوید اگر سرزمین‌های دیگر را دارای خوشی نمی‌آفریدم، همۀ مردم جهان به ایرانویج می‌رفتند و در آنجا جای خالی باقی نمی ماند.
در اساطیر و باورهای ایرانی زمین عهد اشکانی و ساسانی جهان به هفت پاره یا اقلیم بخش شد. اقلیم میانی خونیرَس (خونیرث) نام دارد که به اندازه آن شش اقلیم دیگر است. ایرانویج در خونیرَس قرار دارد. اورمزد در ایرانویج چیزهای زیادی را آفرید. رودهای وه دائیتی، دارجه، گاو اِیوک داد یا یکتاآفریده، گیومرث، کوه‌های البرز و اوسِندام و رأس و پل افسانه‌ای چینوَد در آنجاست. نخستین حیوانات که دو گاو نر و ماده بودند و همه انواع گیاهان در ایرانویج آفریده شدند. ایرانویج امن‌ترین جای خونیرَس است به طوری که وَرِجَمکَرد در آنجا ساخته شده‌است. سرور ایرانویج یکی از بی‌مرگان، یعنی ون‌جدبیش (درخت رنج زدا، کوروش به سان درخت فراگیر در خواب آستیاگ)، است. زردشت در ایرانویج ظهور کرد. طبق روایات متأخر ایرانویج در آذربایجان است. می‌گویند خورشید به اندازه ایرانویج است. در اعتقادات ایرانی، ایرانویج آرمانشهر ایرانیان است. در مینوی خرد، مشخصات این آرمانشهر بدین شرح آمده‌است و پیداست که اورمزد ایرانویج را از دیگر جای‌های و روستاها بهتر آفرید و نیکی‌اش این است که زندگی مردم در آنجا سیصد سال است و زندگی گاوان و گوسفندان صد و پنجاه سال و درد و بیماری کم دارند و دروغ نمی‌گویند و شیون و مویه نمی‌کنند و دیو آز به تن آنان کمتر مسلط است و ده مرد از نانی که می‌خورند سیر می‌شوند و به هر چهل سال از زنی و مردی فرزندی زاده شود و قانونشان بهی و دینشان پوریوتکِشی است و چون بمیرند پارسایند و رد (سرور) آنان گوپدشاه (سانداخشترو) پسر اغریرث (توگدامۀ کیمری) است و از ایزدان سرور و پادشاه‌شان سروش است.
همانطور که گراردو نیولی نشان داده، مفهوم ایران/ایرانشهر، در طی تاریخ سر انجام به صورت یک ایدهٔ سده سوم میلادی و پیامد تبلیغات سیاسی و دینی در پادشاهی اردشیر یکم مسجل شده‌ است. چون پسر وی شاپور اول، در سنگ‌نبشتهٔ سه‌ زبانه‌اش در کعبهٔ زردشت، خویش را «فرمانروای ایرانشهر» می شناساند.

یکشنبه، مهر ۱۸، ۱۴۰۰

معنی نام اسپانیا

نام ایبریای متعلق به اسپانیا به زبانهای سامی به معنی آن سوی مرز به نظر می رسد، چون نام ایبریای قفقاز هم یعنی گرجستان، در زبانهای ایرانی پریکانیا یعنی سرزمین کناری خوانده می‌شده است. نام اسپانیا را بر این اساس می توان از واژۀ Ezpanna در زبان باسکی به معنی مرز و گوشه و حاشیه و دور دست گرفت. واژۀ لاتینی espingole (از spingera دور راندن) هم در این رابطه قابل توجه است.
ebēru (1) [BALA : ] (NB : epēru , NA : ebāru;
G : 1) (river, sea, sky ...) : to cross over , to go over to the other side , to go through (?) ; 2) (by extension) : to stretch over , to lie acros ; Š : to make to cross , to get someone / something across , to bring ; See also : ebāru, ebar, Eber nāri, ebertu (1), ebertu (2), eberta, ebertān, ebbiru, abartu, nēberu, mušēbiru, mušēbirtu, šutēburu

شنبه، مهر ۱۷، ۱۴۰۰

معنی نام قوم ایتالی/ویتالی

نام قوم ایتالی/ویتالی را به معنی دارندگان گله های جوان در نظر گرفته اند ولی نظر به سنت انتخابات آنها این نام را می توان به معنی دارندگان سنت رأی گیری شمرد.
Etymology of Italy:
The name Italians can be derived from vote/ite (manner)-eli[gera] (choose) [those who have voting custom] instead of the current theory vitaly "those who have young flocks"

جمعه، مهر ۱۶، ۱۴۰۰

معنی مودرایا (مصر)

نام ایرانی کهن مو-درایا (محل دریای روان، نیل) برای مصر مترادف نام توراتی آن یعنی مسرا-یم (محل سیر دریا) و بر گرفته از آن است.
  الاسم الفارسي القديم المصر Mu-Darya (مكان البحر السیّار، النيل) مرادف لمصر لاسمها التوراتي ، Mesra-yam (مكان البحر السیّار) و مشتق منه.

معنی هفت لنگ و چهار لنگ

لنگ در نام ایلات بختیاری هفت لنگ و چهار لنگ در سنسکریت به معنی اتحادیه (اتحادیۀ ایل ها) است:
लङ्ग m. langa union

مطابقت اسم کشور قطر با نام شهر زبارۀ آن

این دو نام در معنی محل قَطور، ستبر و ضخیم (زِبر) به هم می رسند. در منابع رومی نام قطر توسط پلینی بزرگ و بطلمیوس به صورت کَتَر یاد شده است.

پنجشنبه، مهر ۱۵، ۱۴۰۰

اتیمولوژی بلژیک

بلژیک (بلگیوم) خلاصه شدۀ بی- لگیوم لاتین به معنی سرزمین دو گروه (دو قوم، کلتها و ژرمنها) به نظر می رسد. واژه لگیو لاتین (گروه کثیر, سه هزار تا شش هزار نفر) با واژۀ لَک هندوایرانی (ده هزار تا صد هزار نفر) مرتبط می نماید.
Etymology of Belgian:
Belgian (Belgium) abbreviated Latin bi-legium, means the land of two groups (two ethnicity, Celts and Germans).

چهارشنبه، مهر ۱۴، ۱۴۰۰

مطابقت عُمان با ماگان باستانی

نام کشور عمان در منابع رومی به بندر صُحار حالیه اطلاق شده است. این دو نام به صور عومّ- [ان] و صُهار [ج] در معنی محل کشتیرانان مطابق با ماگان منابع کهن بابلی (به معنی محل کشتیرانان) است.

ریشۀ مشترک اندازه و هندسه

این واژهٔ سنسکریت با اندازه و هندسه فارسی مرتبط می نماید:
छन्दस् n. chandas metrical science
छन्द m. chanda shape
दशा f. dazA case

معنی نام تپۀ قیزلارسالان مراغه

به نظر می رسد برجی که در بالای این تپۀ کنار شهری مراغۀ قدیم و ورودی شرقی شهر بوده است، برای دیده بانی و حفاظت شهر بوده است. مرکب از گزیلار (دیده بانها، پاسبان‌های گردنده) و سالان (بنا کرده). بنابراین، این برج ربطی با نام اتابک قیزیل ارسلان نداشته است؛ ولی آن با نام قیزلار قلعه سی (به ظاهر یعنی قلعۀ دختران، در واقع قلعۀ گشتی ها، نگهبان‌ها) مربوط است. نام فارسی مشابه آن یعنی پل دختر نیز در اساس به معنی پل طاق دار است.

سه‌شنبه، مهر ۱۳، ۱۴۰۰

معنی محتمل فلسطین

بر اساس منابع کهن مصری نام فلسطین را بر گرفته از نام قوم دریایی pelest از سمت قبرس و یونان می دانند و واژه ای به صورت palastä(s) در یونانی به معنی کشتی گیر است که یاد آور گلیات (غول اندام) فلسطینی اساطیری در میدان نبرد داود (گرامی) می باشد.

دوشنبه، مهر ۱۲، ۱۴۰۰

مزار فارسی و مزار عربی در هم آمیخته اند

مزار فارسی به معنی قبر بزرگ و مزار عربی به معنی محل زیارت بوده است که در سنت ایرانی با هم ترکیب و تلفیق شده اند. چونکه واژۀ ما-ذیر (قبر بزرگ) در مادر سلیمان، (در واقع مزار سیلاومان, مرد سیلابی، کوروش، ثراتئونه) و مادر هولاکو (مزار هولاکو) با واژۀ مادر اشتباه شده است.
به زبان ساده، مزار (مه-ذار یا مز-جار) در زبانهای هندوایرانی به معنی گور بزرگ بوده است و در زبان عربی به معنی زیارتگاه، این دو را قاطی کرده اند. حتی واژۀ مادر، در مادر سلیمان و مادر هولاکو در واقع همان ما-ذیر (گور بزرگ) بوده و اینها به معنی مقبره بزرگ مرد سیلابی (کوروش) و مقبره بزرگ هولاکو بوده اند.
گور فارسی بر گرفته از جَفر اوستایی (ژرف، گود) و گَور فارسی میانه (گودال) به نظر می رسد.
جزء اول واژۀ مزار فارسی را می توان همان مز (مَه، بزرگ) و جزء دوم را صورتی از جَر (جِر, خندق، شکاف) و معادل زار (ذیرَ در سنسکریت) گرفت:
महत् adj. mah[at] (maz) big
महन् adj. mah[an] (maz) big
धीर adj. dhira grave
مراغه پایتخت هلاکوخان بوده که گنبد زیبای دوقلوی کبود آن که لااقل یکی از قبل وجود داشته است، مزار هولاکو و همسرش (دوقوز خاتون مسیحی نسطوری) به نظر میرسند. چون مرگ وی و همسرش به فاصله اندکی روی داده است و این نزدیکی مزارها و اطلاق نام مادر هولاکو (مزار هولاکو) به یکی از آنها گویای آن هستند.
مزار و گور در ترکیب میث-اِر (محل زیری) وگیه -اِر (محل زیری) به هم میرسند.

یکشنبه، مهر ۱۱، ۱۴۰۰

شنبه، مهر ۱۰، ۱۴۰۰

معنی اُردُن

طبق لغت نامۀ اکدی- آسوری نام رود اردن به معنی رود به سوی پایین جاری شونده است:
urādu (Š)
to send down

طویلۀ فارسی، معرب از تَوی-له (محفظۀ استراحت دامها) به نظر می رسد

طویلۀ فارسی، معرب از تَوی-له (محفظۀ استراحت دامها) به نظر می رسد:
थ n. tha preservation
व्यूह m. vyUha flock
लय m. laya place of rest
ولی واژۀ سنسکریتی مشابه به معنی اصطبل، مفهوم پناهگاه ثابت را دارد:
स्थावर adj. sthAvara stable
स्थ adj. stha standing
वार् m. vAr protector

معنی نام مغول (منغول)

معنی نام مغول به تحقیق معلوم نشده است. آنرا آتش جاودانی و دلیر و غیره حدس زده اند. این نظر را هم که تصور می کنم از هر لحاظ مستند تر از آنهاست می توان بدانها اضافه نمود: در زبان مغولی میَنگه- اول (ایل، اولوس) به معنی هزار ایل است. این معنی نام اولاد ایرانی شدۀ ایشان در افغانستان یعنی هزاره جات هم هست:
सहस्र m. sahasra (hazara) thousand
जात n. jAta collection
در رابطه با نام هزاره ها که خواسته اند آن را در نامهای کهن بومی افغانستان، در نام هوساله (اوزاله) بجویند، به نامهای دو شهر آراخوزیا به نامهای هوسینه (محل چمنزاری) و هوساله (اوزالۀ خبر بطلمیوس، محل بلند) در نوشتۀ هیوان نشانگر زائر چینی اشاره میشود که به ترتیب مطابق نامهای غزنین (محل چمنزاری) و قندهار (محل واقع در گردنه، شهر کهنۀ قندهار) هستند و ربطی با نام هزاره جات ندارند:
हयुषा f. hayuSA herb
घास m. ghAsa meadow or pasture grass
उच्च adj. uchcha upper
आलय m. Alaya place कन्धरा m. kandharA neck
آن چه پیشتر راجع به نام و نشان مغولها گفته اند:
مُغول (به مغولی: Монгол، مونگول) قومی از نژاد زرد است که سرزمین مادری آنان مغولستان می‌باشد. جمعیت کنونی مغول‌ها حدود ۱۰ میلیون نفر است که بیشتر در مغولستان (۲٫۷ میلیون)، چین (۵٫۸ میلیون) و روسیه (۱ میلیون) زندگی می‌کنند. البته به دلیل جنگاوری و مهاجرت‌های آنان در سده‌های پیش، ردپای آنان به نقاط مختلف آسیا نظیر ایران و حتی شرق اروپا (به‌ویژه قفقاز شمالی) هم کشیده شده‌است. بیشتر مغولان پیرو آیین‌های بودایی تبتی و شمنیسم هستند و اقلیت‌هایی از آنان مسلمانان سنی مذهب و مسیحی هستند و به زبان مغولی تکلم می‌کنند. بنا به روایت تواریخ کهن ترکی- مغولی جد ترکان «النجه خان» (خان کشورگشا) فرزند ترک بن یافث، دو پسر داشت؛ یکی را تاتار (خیتان، کناری) و دیگری را مغول نامید. از قرن هفتم میلادی همه تشکیل دهندگان سپاه چنگیز را تاتار (کیدان، خیتان، مردم کناری، نیاکان تاتارها و قرقیزان) می نامیدند.
بنا به نظر رمان‌نویس آمریکایی هارولد لمب در کتاب زندگی‌نامهٔ چنگیزخان مغول، در سده‌های اخیر این اشتباه به وجود آمد که ترک‌ها نیز از نژاد مغول هستند. او معتقد است که «چنین نیست، مغول‌ها و ترک‌ها دو قوم کاملاً متفاوت هستند. اما در مغولستان بسیاری از ترک‌ها و مغول‌ها در کنار هم می‌زیستند.» به نظر میرسد تاتارها آمیختۀ مغولان و ترکان بوده اند.
دربارهٔ خاستگاه نخستین مغول‌ها، مطالب و افسانه‌های گوناگونی نوشته شده‌است. برخی از پژوهشگران عقیده دارند که مغول‌های حقیقی از تایگا یا جنگل‌های سیبری آمده‌اند که جایگاه حیوانات خزپوش مانند خرس و کفتار و روباه و سنجاب بوده‌است.
افسانه‌هایی که در بارهٔ نژاد مغولان در «تاریخ سرّی» آمده و در زمان جهانگشایی آنان تنظیم شده‌است، حکایت از آن دارد که نژاد مغولان از یک گرگ نر (توتم هونها/ترکان) و یک گوزن ماده (توتم سکاها) پدید آمده‌ است. دیوید مورگان معتقد است که کشور کنونی مغولستان، خاستگاه نژاد مغول بوده‌است.

جمعه، مهر ۰۹، ۱۴۰۰

ریشۀ واژۀ عینک

به نظر می رسد این واژه از اَئینیکَ اوستایی و اَنیکَ سنسکریت به معنی ظاهر و نمایان و رخساره گرفته شده است. می توان تصور کرد آن در حالت صفت فاعلی به معنی نمایاننده و نشان دهنده به ذره بین گفته می‌شده است. چون در بیت شعر جامی هم معادل عینک به معنی ذره بین به نظر می رسد:
از دو چشم من نیاید هیچ کار
از فرنگی شیشه‌ ناکرده چهار
अनीक m. n. anika (ainika) appearance
अनीक m. n. anika (ainika) face
در رابطه با ارتباط ظاهر نام عینک با عین (چشم) عربی گفتنی است: در این صورت پسوند ایرانی اَک آن قابل توجیه نیست. کسروی و ملایری و عده ای دیگر آن را بر گرفته از آیینه می دانند ولی معنی اوستایی ذره بین آن منطقی تر است.
در عربی به عینک، نظارات می گویند.
واژۀ آیینه نیز بر گرفته از این واژۀ اوستایی اَئینیکَ به نظر می رسد.

معنی نام قلعۀ قهقهه

نام این دژ به زبانهای هندوایرانی به معنی محل حفرۀ درونی است:
गाह m. gAh[a] innermost recess
gAh[a]: place
این دژ قدیمی استان اردبیل شامل سه دیوار یا سه حصار متداخل است و از حصار چهارم به عنوان زندان استفاده می‌شده‌است. تنها مسیر صعود به قلعه از مسیر شمال شرقی است که پس از حدود یک ساعت پیمایش مسیر می‌توان به ورودی قلعه رسید. این ورودی، راهرویی با طاق جناقی است که از سنگ و آجر ساخته شده و از آن به محوطهٔ قلعه راه وجود دارد. زندان دژ در منتهی‌الیه قسمت شرقی قلعه واقع شده و راه ورودی آن حفره‌ای طبیعی است که در دل تخته سنگی عظیم و قطور وجود دارد و با قرار دادن سنگی دیگر در مقابل آن، همچون درب، زندان را محصور می‌کردند. ۳ قسمت فضای زندان به پرتگاه و به‌سوی دره‌ای ۸۰ متری است.