شنبه، خرداد ۰۶، ۱۳۸۵

قوم سلم

قوم سلم برادر ایرانیها، اسلاف صربوکرواتها بوده ند

بنا به خبر نویسندگان قدیم یونانی و رومی و همچنین مندرجات اوستا و کتب پهلوی و شاهنامه قومی به نامهای سئورومات، سرمت و سئیریمه (سلم) که قبل از مهاجرت به سوی بالکان در شمال کوهستان قفقاز می زیسته اند، برادر ایرانیها خوانده می شدند. اوستا و کتب پهلوی و شاهنامه در این رابطه تورانیها (سکائیان اسکیتی، اسکلاوها) یعنی اسلاف اسلوونها را هم برادر ایرانیها و همین قوم سلم می داند. این قوم سلم کدامیک از ملل کنونی اروپای شرقی هستند؟ نگارنده از سه دههً پیش معتقد به یکی بودن قوم سلم با اسلاف صربوکرواتها شده بودم ولی اسناد اقناعی و اثبات کننده مربوطه در طی سالهای متمادی و به تدریج به دست آمدند. در این راستا کسان دیگری نیز جداگانه بدین نتیجه یا نتایج مشابه آن رسیده اند: به طوری که خود محققین صربها و کرواتها به درستی نام ملیتهای خویش را ایرانی می دانند، بدون اینکه بدانند این نامها به چه معنایی بوده و هستنند. در این راستا نویسندهً محقق کرواتی معروفی به نام میلان هوستیچ با توجه به لغات فراوان ایرانی که در زبان قدیم کرواتها وجود داشته بدین نتیجه رسیده که کرواتها از سمت شرق فلات ایران آمده اند و تصور می نماید که نام اصلی کرواتها یعنی هرووات ( به اوستایی به معنی همه کس، هر کس) که در واقع به معنی لفظی مردمی است که جملهً آنان را آزادگان تشکیل می دهند، ربطی با نام منطقهً باستانی هرهوائیتی (منطقهً پرآب) دارد یعنی همانجاییکه نام افغان و افغانستان (آواگانه، یعنی جایگاه پر آب) از آن منتج شده است. معلوم است که وی دنبال تشابه ظاهری دونام رفته و دچار اشتباه شده است؛ معهذا اصل تفکر وی که قائل به خویشاوندی و ارتباط نزدیک اسلاف کرواتها و ایرانیان می باشد، درست است. محقق معروف دیگر در این باب تادوئوتس سولمیرسکی نویسندهً کتاب سرماتها، از وزرای فرهنگ سابق لهستان است که بدین نتیجه رسیده است که اسلاف صربو کرواتها از اقوام آلانی- سرمتی بوده اند ولی دامنهً تحقیقات وی از آن فراتر نرفته است. سر انجام محقق سوم در این باب دکتر علی مظاهری نویسندهً کتاب جادهً ابریشم به زبان فرانسوی است که در کتاب خود با توجه به شباهت لفظی نامهای صرب و سرمات آنها را متعلق به مردم واحدی دانسته است. در واقع نگارنده نیز ابتدا همین را تشابه اسمی ملاک قرارمی داد که بعداٌ همراهی اسکیتان (اسکلاوها، اسلاف اسلوونها) با سرماتها ومسیر مهاجرت سرماتها و اسکیتان به سوی یوگسلاوی سابق بدان اضافه گردید. اما تا کنون تردیدهایی در تعیین معانی اسامی اقوام سرمات و ملل صربوکروات داشتم تا که این بار ضربهً نهایی بدین تردیدها فرا رسید. این امر هنگامی پیش آمد که می خواستم مقاله ای در باب آلانها یعنی خویشاوندان نزدیک و ایرانی شدهً سرماتها بنویسم که این موفقیت پیش آمد.چنانکه عادت و روش مألوف این جانب است. یکبار دیگر در این راستا یکبار دیگر به بررسی وجه اشتقاقهای ممکن و محتمل نامهای مختلف قبائل سرمات (سئورومات)/ سئیریمه پرداختم که فرج تازه حاصل شد. چنانکه گفته شد قبلاٌ هنوز تردیدهایی در توضیح و توجیه لغوی اجزاء نامهایی سئورومات، سرمات و سئیریمهً اوستا و ارتباط معانی آنها با یکدیگر داشتم؛ خصوصاٌ که در این باب چگونگی ارتباط نام سیراکها(سروران فرمانروا) و یازیگها (تیراندازان) را با نامهای سرمات و سئورومات و آمازون (تمام سلاح) و ایسدون(تیراندازان) در نیافته بودم که با مروری دیگر به معانی ممکن و اخبار تاریخی موجود در باب آنها این نتایج جدید عاید گردید: نامهای باستانی فراگیر این ملل یعنی سرمات و سئورومات به لغت اوستایی و اسلاوی به معنی مادر سالاران است. یعنی همان سنتی که هرودوت صریحاٌ در مورد آنها بیان کرده است. اما از نام سئورومات درخود لغت اسلاو در شکل سو- روهو- ایماتی معنی به تمام و کمال ملبس به لباس جنگی نیز عاید می شده است. می دانیم که سرماتها، شوالیه های عهد باستان خود و اسبهایشان را جوشن پوش می نموده اند. اما شاخهً بزرگی از آنان که یازیگ (تیراندازان) نامیده میشدند از جوشن استفاده وافری نداشته اند. نام سیراک به معنی سروران فرمانروا است. از اینجا معلوم میشود همانطوریکه تادئوتس سولمیرسکی در یافته اینان همان سرمتهای باسیلی (سلطنتی) بودند و در مجاورت شمالی کوهستان قفقاز می زیسته اند. از سوی دیگر می توان نام کروات در زبان لاتین از ریشهً کوراتیا به معنی جوشن (چرم سینه بند) گرفت که این تقریباً همان تلفظ نام کشور کرواسی در زبانهای اروپای غربی است. از این جا به وضوح معلوم می گردد که کرواتها اعقاب همان قبیله جوشن پوش سرمات (سئورومات) یا همان سیراکها می باشند. ریچارد فرای در میراث باستانی ایران و تادئوتس سولمیرسکی در کتاب سرماتها، سرماتها و سلاحهای آنان را چنین توصیف می نمایند:"بنا به گفتهً تاسیتوس، سرماتها به طور انفرادی، بسیار دلیر نبودند و هنگامیکه پیاده می جنگیدند ضعیف بودند، هرچند در برابر افواج سنگین اسلحهً آنها مقاومت به آسانی صورت نمی گرفت. اما می گوید که نیزه ها و شمشیرهای بلند آنها بر رویشان سنگینی می کرد. استرابون همچنین می گوید که جوشن آنها اگرچه نفوذ ناپذیر است ولی به اندازه ای سنگین است که کسی که در صحنهً جنگ بر زمین می افتد هرگز نمی تواند دوباره از جا بر خیزد." در این رابطه گفتنی است که نگارنده قبلاٌ نامهای ایسدون و آمازون را مترادف هم به معنی زنان نیرومند می گرفت که حال از این نظر عدول می نمایم چه نام آمازون هیچوقت معادل نام ایسدون یا در رابطه نزدیک با آن گرفته نشده است و این خود سئوروماتها/ سرماتها بوده اند که نامشان با زنان اساطیری آمازون مربوط می گردیده است. بنابراین چنانکه اشاره شد باید نامهای آمازون و ایسدون را به ترتیب تمام سلاح و دارندهً سلاح تیرو کمان معنی نمود که اولی نشانگر سیراکها یعنی سئوروماتهای سلطنتی (اسلاف کرواتها) و دومی نشانگر یازیگها یعنی اسلاف صربها است که سلاحشان تیرو کمان بوده است. از اینجا معلوم میشود یازیگهایی که مطابق منابع یونانی و رومی به سرزمین صربستان آمده بودند، آنجا را پایگاه خویش قرار داده و سر انجام در آنجا مانگار شده اند و به اسم قدیمی تر و اصلی خویش صرب خوانده شده اند که این خود در لغت سانسکریت به معنی همه کس هرکس یعنی جملگی آزادگان می باشد. و این همان معنی است که در زبان هند و ایرانیها با کلمهً آریا یعنی نجیب و آزاده از آن یاد شده است. چنانکه قبلاٌ اشاره شد معنی نام اوستایی هئوروات نیز که نام اصلی کرواتها در زبان خودشان است به معانی کاملها و همه کس هرکس ها و آزادگان مباشد. بنابر این قبائل اسب پرور سئورومات و ایسدون که دربین خود سنت برده داری نداشته اند خویش را جملگی آزادگان می نامیده اند. بدین مفهوم در نزد آنان در نوشته های یونانیان و رومیان اشاره گردیده است؛ چنانکه دکتر رقیه بهزادی در کتاب آریا ها و نا آریاها در رابطه با سرماتهای ایرانی شدهً آلان (آسی) می آورد: " آمیا نوس مارسلینوس دربارهً آلانها می گوید که "آنان برده ندارند وهمگی از نژاد اشرافی بودند." همین نکته در مورد سرماتها نیز صدق می کند زیرا هیچ نویسندهً باستانی از حضور بردگان در میان آنان خبر نمی دهند." در این باب باید اصافه نمود که هرودوت ضمن نقل اساطیر اسکیتی نام عمومی اسکیتی قبایل سئورومات/ ماساگت را کاتیار یعنی همه کس هرکس آورده است که دیدیم در اصل به معنی آزادگان می باشد، که نگارنده نیز قبلاٌ در این باب به پیروی از اساطیر یونانی آمازونها به اشتباه نوعی آزادی و هرج و مرج در روابط خانوادگی را از آن مستفاد می نمودم. نام اوستایی سئیریمه (سلم) نیز مترادف با همین نام اسکیتی بوده وبه معنی همه سروران و آزادگان بوده ونام ایرانی همان اسلاف صربوکرواتها، خصوصاٌ کرواتها می باشد. پس همانطوری که پیداست در این باب لفظ آزادگان (آریایی، اسلاو) نام عمومی و مشترک قبایل سئورومات و هندوایرانی های اسب پرور بوده است. در مجموع از نوع سلاحها و معانی لفظی قبایل مختلف سئورومات/ سرمت معلوم میشود که یازیگها (یاسها، یعنی تیراندازان) اسلاف صربها و سیراکها (یا سرمتهای پادشاهی) همان اسلاف کرواتها و آنتاها (سرمتهای کناری یا صربهای دوردست) همان بوسنی ها (یعنی کناریها) و اسکیتان (اسکلاوها، یعنی قوم دارندهً جام زرین، سمبل خورشید) یا همان سکائیان پادشاهی اسلاف اسلوونها می باشند. ناگفته نماند نام دیگر یازیگها (اسلاف صربها) یعنی ایکسامت را می توان به معنی دارندگان کلاهخود فلزی (آهنی) گرفت. چنانکه اشاره شد قبایل سرمت و آلان در سیستم اجتماعی درون خود برده دار نبوده اند. به نظر این جانب این امر به نحوهً معیشت اسب پرورانه ایشان بستگی داشته است فی المثل نه به سلیقهً ذاتی و قبیله ای ایشان چه اسب پروری در مقیاس بزرگ مستوجب آزادگی در روابط تولیدی بوده وبا برده داری صرف جور در نمی آمده است چه بردهً اسب سوار زیر ستم و استثمار ملازم می گردیده با قرار بر فرار. در ارتباط با قبایل سرمات و آلان گفتنی است یونانیها و رومیان باستان فبایل آلان و روکسلان (یعنی الانهای درخشان) را به درستی از اصل همین قبایل سئورومات/ سرمات شمرده اند. ولی حدود فرون آغازین میلادی تفاوتهای زبانی محسوسی بین آلانها و سرمتها بروز کرده بوده است چه آلانها در نتیجهً ترکیب با ملل هندوایرانی خصوصاٌ خوارزمیها کاملاٌ ملیت ایرانی پذیرفته بوده اند. بر عکس اسکیتان (اسکلاوها، تورانیان) که اصل ایرانی داشته و به تدریج در شمار قبایل و ملل اسلاو در آمده بوده اند و اعقابشان همان مردمی هستند که اکنون اسلوون نامیده میشوند. می دانیم که نامهای تاریخی و اساطیری پادشاهان آنان یعنی تور (پارتاتوا) و پسرش افراسیاب (مادیای اسکیتی) در روایات ملی ایرانیان بسیار مشهور هستند. بر خلاف آلانها خود قبایل سئورومات/ سرمات در ترکیب خویش با قبایل ایرانی و اسکیتی در سلک ایرانیها در نیامده و زبان ایرانی به منزلهً زبان دوم ایشان بکار می رفته است و از این زبان به عنوان زبان بین المللی خود استفاده می نموده اند و زبان اسلاوی خود را زنده نگهداشته بوده اند. می دانیم هرودوت در اسطورهً زنان آمازون اشاره می کند که سئوروماتها زبان پدری اسکیتی(ایرانی) را با لهجه ای صحبت می کنند که از قدیم خراب شده است. آمیانوس مارسلینوس در سدهً چهارم پس از میلاد در مورد اصل آلانها مطلب جالبی آورده است که نگارنده قبل از مشاهدهً نظر وی از طریق اسناد و قرائن دیگر بدان رسیده بودم او می گوید:" آلانها روزگاری به ماساگت (ماهیخوار) معروف بودند." می دانیم خود این قبیلهً ماساگت همان مردم سکایی (تورانی) و سرمتی (سلم) است که کورش (آرا، ایرج پدر) را مقتول ساخته است. به نظر نگارنده نامهای آلان و اوستی (آسی) این قوم هردو به معنی قوم منسوب به توتم عقاب می باشند چه ریشهً این نامها در کلمات ایرانی آله (عقاب) و سایی (آسایی، مرغ آسمانی) به وضوح دیده میشود. پس گرچه ایشان آریایی و آزادگان خوانده میشده اند، ولی بر خلاف نظر غالب ایرانشناسان نام آلان مستقیماٌ از کلمهً آریا اخذ نشده بلکه مأخوذ از کلمهً آله (ار، عقاب) می باشد. سر انجام در این باب باید اضافه نمایم که این جانب ضمن مقالات متعدد خود انتساب قبیله پدری زرتشت را به سئوروماتهای دور دست یعنی آنتاها (بوسنی ها) اثبات نموده ام: بنا به شواهد و اسناد موجود، خصوصاٌ خبر ابومنصور بغدادی در بارهً آیین خرمدینان و خبر موسی خورنی در مورد ملکه سمورامت (سئورومات) و همچنین مدارک ایرانی و یونانی کهن، سپیتمه هوم (گودرز، جمشید) پدر زریادر (سپیتاک زرتشت) که فرمانروای شمال و جنوب قفقاز به شمار آمده، باید توسط مادیای اسکیتی (افراسیاب)- که به مدت 28 سال درشمال جنوب دریای سیاه کوهستان قفقازفرمان رانده- به فرمانروایی این مناطق خصوصاٌ نواحی اران و ارمنستان و آذربایجان رسیده باشد. اما وی در شکست اسکیتان و دستگیری ولی نعمتش مادیای اسکیتی (افراسیاب) توسط کیاخسارو (کیخسرو، هووخشتره) کمک شایانی به مادها نموده بود، اگر به مندرجات اوستای موجود وکتب پهلوی و شاهنامه اعتماد کنیم خود وی مادیای اسکیتی (افراسیاب) را دستگیر کرده است . پس از آن وی به مقام دامادی آستیاگ پسر کیاخسارو نائل گشته بود. طبق خبر خارس میتیلنی رئیس تشریفات دربار اسکندر در ایران از این ازدواج زریادر(زرتشت، گئوماته بردیه) و برادر بزرگش ویشتاسپ (مگابرن) به دنیا آمدند. مطابق مندرجات اوستا و خبر گزنفون وموسی خورنی پسر کوچک زریادرزرتشت یعنی خورشیدچهر(تیگران) که در اساطیر ایرانی بیشتر با نامهای بستور و زریر و آرش کمانگیر(=تیگران) و تخموروپه (ببر یا پلنگ نیرومند= تیگر) معرفی گردیده در عهد کورش و کمبوجیه در مقام فرمانروایی همان سه ولایت جنوب قفقاز یعنی اران و ارمنستان و آذربایجان (مادکوچک) ابقا شده بود. وی بعد از قتل پدرش گئوماته زرتشت نبردهای سختی با سپاهیان داریوش نمود. ولی گرچه داریوش در کتیبه بیستون از نبردهای ارامنهً تحت فرمان تیگران سخن می راند ولی به عمد نامی از خود تیگران به میان نمی آورد، معهذا شاید اشاره به قلعه ای از ارامنه که در رابطه با این نبردها به نام قلعه پلنگ نامیده شده اشاره به قلعه وی بوده باشد. افزون براین داریوش از سرنوشت وی به عنوان رهبر شورشیان جنوب قفقاز چیزی نگفته است. این به احتمال فراوان نشانگر آن است که چون تیگران (خورشیدچهر) از عهدهً نیروهای عمدهً داریوش برنمی آید بدان سوی کوهستان قفقاز نزد نیاکان پدری سئوروماتی خویش بر می گردد چه لقب تخموروپهً زیناوند یعنی پهلوان ببرمانند تمام مسلح که اوستا به وی داده است به وضوح اشاره به نام و نشان قبیلهً نیاکان پدری وی یعنی سئوروماتها (تمام مسلح ها) می باشد. علاوه بر این در اساطیر کهن ایرانی این موضوع فرار وی به شمال قفقاز به صورت افسانهً سقوط تهمورث (تخموروپه) از کوه البرز (در واقع فرار بدان سوی البروج قفقاز) باز گویی گردیده است. دلیل این گفته چنانکه اشاره گردیدهمانا مکتوم گذاشتن داریوش نام تیگران ونبرد با ارامنه، در کتیبهً بیستون است در صورتیکه سرنوشت رهبر سایر قیام کنندگان پس از ترور گئوماته زرتشت را با ذکر محل شکست و اعدام آنها با تصاویرشان نقل و نقر نموده است.

دوشنبه، خرداد ۰۱، ۱۳۸۵

زرتشت در آیین میترایی

زرتشت در مقام پیامبر آیین میترایی

نگارنده قبلاٌ در دو مورد به مطابقت القاب زرتشت و نام میثره (مهر، ایزد خورشید) رسیده بود: یک بار درباب نام هرمس (نگهبان عهد و پیمان) که از سویی نام اروپایی معروف میثره (ایزد عهد و پیمان) و از سوی دیگر لقبی بر زرتشت یا همان آذرهوشنگ پیشدادی (یعنی فرد آتشین هوشیاری که که نخستین قوانین عادلانه را به جهان آورد) بوده است. مورد دیگر در هنگام تحقیق در باب نام امیران (منسوب به بی مرگی) که در اساطیر گرجی نامی بر زرتشت (سپنداته، گئوماته بردیه) و همچنین نام ایزد خورشید خوارزمیها یعنی اِمُری (بی مرگ) بوده که مطابق همان خویتوسوروس سکاها یعنی خورشید جنگاور یا همان میثره آریائیان هندوایرانی بوده است. امّا مطلب بسیار جالبی که صراحتاٌ زرتشت را در مقام پیامبر و رهبر روحانی میتراپرستان قرار می دهد همانا خبر کتابی است به نام سفر نامهً فیثاغورث که در آن شرح داده شده چگونه فیثاغورث توسط زابراتاس ("فرد درشت اندام" همان زرتشت، لقمان) به بازدید از آیینهای مرموز و زیرزمینی میتراپرستان برده میشود. در اینکه این کتاب بدین شکل تکمیل شدهً آن از خود فیثاغورث نیست تردیدی وجود ندارد. ولی این موضوع به بدین امر که مندرجات کتاب در باب آیین و رسوم میترایی سندیت دارد، خدشه ای وارد نمی سازد. هاشم رضی در جلد سوم کتاب فرهنگ نامهای اوستا مطالب این کتاب در باب ملاقات زابراتاس ( زرتشت، لقمان) و فیثاغورث، ریاضی دان و فیلسوف معروف یونانی چنین نقل می نماید: "در بیرون شهر در مدخل غار تاریکی حاضر شدم، از غرابت تعیین این محل برای برپاداشتن جشن درخشنده ترین ستارگان[= خورشید، میترا] متعجب بودم. با تنی چند از تمشاچیان بدرون رفتم. آنقدر اعمال و شعایر و مراتب ستایش از پیش جشمم گذشت که حافظهً درستکار من توانایی بیان آن را ندارد. وافقان اسرار را دیدم پیرامون چشمهً آب روان بدن را می شستند و پاکیزگی روان و خرد را از یزدان درخواست میکردند. زابراتاس زرتشت (طبق گفتهً اوبولوس آورندهً آیین میترایی) وظایف پیشوای مذهب را به جا می آورد و علامتی زوال ناپذیر بر سینهً حضار می گذاشت. از حصول این مرتبت غروری در این اشخاص به وجود آمد. هریک نانی خوردند و ظرفی آب آشامیدند. این نشانهً بعثت یا رمز مرور به حیات جدید بود، چنانکه خورشید در سال نو را به جهانیان و جهان می گشود. همین را در سرود یزدانی و دعاهای خود گفته و می خواندند.یک نفر روحانی زیردست که اورا کلاغ مقدس می نامیدند تاجی آویخته به نوک تیغ به آنان تقدیم کرد، نپذیرفتند و به لحن خاص گفتند "میترا(مهر) تاج من است". در عمق دخمهً مرموز به تشخیص نمایندهً میترا موفق شدم. این مجسمه نبود. جوانی بود دلیر و زیبا برگاو نشسته و شمشیر آریس به دست گرفته،اشارتی مخصوص به آفرینش بود.شاه را به صورت شیری دیدم که زنبوری در دهان داشت. گروه درباریان در صور عقاب و شاهین و سگ و کرکس از عقب وی حرکت می کردند. محبوبه های شاه [کمبوجیه یا کورش] وارد شدند. همه صورت کفتار بر چهره نهاده و به همین نام موسوم بودند. جملگی از تنگنای امتحان گذشتند. راه تاریک و پر پیچ و خم را به اکراه پیمودند. برپاره های برف و یخ ساختگی پای برهنه رفتند.. بردوش عریانشان 15 چوب زده شد که نامش تازیانهً میترا یا آفتاب بود.به مساعدت جامهً پشمین خویش که مانند جامهً حاضران بود توانستم به پیکر مقدس میترا نزدیک شوم، به مثابه ای که چگونه آن را در یابم. خدای جوان که نامش یگانه جاوید است می کوشد تا گاونر زورمندی را مقهورسازد و بکشد. تاج ایرانی شبیه افسر شاهان بر سر، نیم تنهً کوتاه و زیر جامهً فراخ ایرانی درتن و به ساز جنگ ایرانی مسلح. گمانم آنکه بالاپوشی بردوش وی مشاهده کردم. دوپیکر همراه او اگرچه همان جامه را داشتند اما از قسمت رویین محروم بودند. یکی از این دویاوران مشعل افراشته و دومی مشعل واژگون به دست گرفته بود[کنایه از طلوع و غروب خورشید]. جنسیت آنها معلوم نبود، گفتند اشارتی است به توالد و تناسل. از گلوی گاومجروح چند قطره خون جاریست. حروف اطراف آن را برای من چنین معنی کردند: ژالهً آسمان [= باران، چون با کشتن گاو مقدس، خونش بر زمین جاری شده گیاهان می رویند].در متن این لوحه اشکال خرد حیوانات زنده که در تقویم ایران آفتاب و ماه و سیارات و صور نجومیه را معرفی می کنند مشهود می گشت. نیکوتر و جاذب تر از همه رسوم و قواعد سوگندی است که هر مرد و زن از آگاهان و خواص به تناوب یاد میکنند و مهر را مخاطب خویش قرار داده چنین می گویند: "بر افزایش شمارهً آفریدگان خردمند که زمین را معمور و مسکون می دارند سوگند یاد می کنم. سوگند یاد می کنم بر شیار کردن و زراعت یک زمین و کاشتن یک درخت میوه. سوگند یاد می کنم بر جاری کردن آب خنک در خاک خشک و عمارت یک راه. سوگندیاد می کنم، راضیم پس از مرگ از جایگاه نیکبختان رانده شوم اگر در اثنای زندگانی این فرایض مقدسه را انجام ندهم". دانستم که زابراتاس زرتشت از روی مجاملت و موافقت با میل شاه و اتباع وی آزمایشهای حقیقی بزرگ را در حق آنان روا نداشته است. درباریان و زنان نازپرورده را چهل روز از طعامهای لذیذ باز داشتن، مدت دو روز تازیان زدن، بیست روز روی توده های برف راه رفتن، ناگهان میان چند کانون اخگر قرار گرفتن کاری بس دشوار بود. از خواص هیچ کس به درجات هفتگانهً سیارات ارتقاء نیافت و به آخرین مرتبهً کمال نرسید. برای اختتام مراسم موافقت کردند شاه و مقربان حضرت پس از آگاهان اندکی بادهً ممزوج در قدح زرین بیضی شکل بیاشامند. مر اجازت دادند نزدیک رفته این ساغر ظریف را تماشا کنم. میان نقوش مختلف برزیگری نیمه عریان و به عبارتی نیکوتر خدایی چون پریاب (رب النوع باغ و بوستان و چمنزارهای یونان و روم، میترای ایرانیان) مشاهده کردم که مانند مردی نیرومند و قوی بنیه در مزرعه بذرافشانی می کرد. با نظام و ترتبیتی که در خور احترام و احتشام امر مذهب است از دخمه خارج شدند. پاره ای مردم آبگینه به دست در بیرون منتظر بودند. جوانی زیبا چهر سوار بر اسبی سفید، بادزن بر دست راه را بازکرد. جمعیت به دنبال رفتند و خردهً آبگینه بر او انداختند، رسم دیرین که معنای آن جز بر عارفان رموز و حقایق بر دیگران پوشیده است.در موسمی بودیم که سورت زمستان به پایان رسیده بود؛ اما در چند ناحیه سپاه دی بر مقدم زیباترین فصول حمله می کرد.... ایرانیان در نیایش و مناجات به میترای سه گانه توجه داشتند. بدین گونه گاه دانش و توانایی و نیکوکاری را که از خصایص ارجمند طبیعت است می ستایند. رقص هایی که حاکی از حرکات سالانه و روزانهً آفتاب بود جشن مقدس را به انتها رسانید، لاکن نه چنانکه در هلیوپولیس [شهر آفتاب، شهر قدیم مصر در یازده کیلومتری قاهره] دیده بودم، در ساحل نیل ساعات و فصول را مجسم کرده بودند.[ در آغاز فصل فوق، هنگامی که زابراتاس زرتشت فیثاغورث را برای جشن میترا دعوت می کند، سخنانی می گوید که جالب است] فیثاغورث گوش کن؛ اگرچه مرابعضی سخنان از موافقت باز می دارد، اما از دعوت تو به جشنی شگرف دریغ نمی کنم. اگر اقوام بیگانه در حین مقایسهً این جشن با جشنهای خویش بخواهند کیفیت ان را به صورت دیگر در آورند تو گواه ما خواهی بود. تا سه روز برای دیدن آیین مقدس میترا مهیا باش. این جشن تورا خرسند خواهد داشت. من در آنجا رجعت آینده یا اقتران آفتاب را و ارتفاع یا عبور آن را از برج حمل به برج ثور که نشان تازگی طبیعت است تقدیس می کنم. دخمهً میترا نمایندهً گیتی است. اشیایی که آنجا در فواصل ثابته از یکدیگر نهاده شده، رموز اقالیم و عناصر را به تو عرضه می دارند......" حمدالله مستوفی در تاریخ گزیده اطلاعات بکری از زرتشت به عنوان نیای اساطیری ایرانیان به دست می دهد که معلوم میکند چرا آیینهای کهن ایرانی از جمله آیین میترایی این همه تحت تأثیر پرستش شخصیت گئوماته زرتشت (یردیه، ایرج، هوشنگ) قرار گرفته اند:"هوشنگ ابن سیامک (مردکناری) بن کیومرث (شاه میرا، مظور سپیتمه جمشید) بعد از جد پادشاه شد، به سبب آنکه هوش و هنگ، یعنی دانایی بسیار داشتف اورا هوش هنگ خواندند. در عدل و داد کوشید و در ظلم و جور بست. چون پیش از او آیین داد، ندیده بودند او را پیشداد لقب کردند.بعضی اورا ایران (آرا، ایرج) خوانند و گویند ایران زمین بدو منسوب است و بعضی گویند به "ایرج بن فریدون" (در واقع بردیه زرتشت پسر خوانده کورش) منسوب است. از معادن وبحارف بعضی فلزات و حلیات او بیرون آورد." حمدالله مستوفی حتی نام عربی اژی دهاک / آستیاگ (نیزه انداز) یعنی قیس (لمک تورات) را که به همان معنی نیزه انداز می باشد، درست ذکر نموده است. در پایان ذکر چند مأخذ میترایی و زرتشتی مسیحیت یعنی مطرح ترین دین دنیا بی مناسبت نمی نماید: 1- در رؤیای زایش زرتشت از مادر وی به صورت درخت تاک (درخت شراب مقدس هوم) بزرگی ظاهر می گردد که سایهً آن تمامی آسیا را فرا می گیرد. هرودوت این اسطوره را به زاده شدن کورش منسوب می نماید ولی ماندانا (آمیتی دا، دانای خانه و آشیانه) مادر سپیتاک زرتشت ( هوم سپید اساطیری ،گئوماته بردیه) بوده است نه پدر خوانده و پدرزن وی کورش سوم. پیداست که اسطوره خواب از تعبیر نام سپیتاک به تاک سفید (درخت ون جوت بیش کتب پهلوی، یعنی درخت رنج زدای) حاصل شده است. این اسطوره به شکل عیسی مسیح نوزادی که پادشاه اسرائیل خواهد شد تصویر گردیده است و در انجیل یوحنا آغاز فقرهً 15 عیسی مسیح می گوید. "من درخت تاک واقعی هستم و پدرم باغبان است." در خبر خارس میتیلنی زرتشت تحت نام زریادر پسر آدونیس (سرور من) خدای رستنیهای فینیقیان ظاهر شده است. 2- نام مادر میترا (مهر) در اساطیر ودایی یعنی آدیتی به معنی طبیعت آزاد و بی انتها و در اساطیر میترایی صخره و نیز درخت آمده است. این عناصر اسطوره ای دراساطیر سامی و یونانی با میّرا یا میرهه (درخت بی مرگی، امیران خداگونه) و مریم (ماریا، مادر قدیسه) ، میریزیر (الههً رستنیها و جهان زیرین کاسیان یعنی اسلاف لران) و موئیرا (الههً زیرزمینی بخت و اقبال و عمر یونانیها) بازگویی شده اند. 3- نام شبانان میترا یعنی کوتس و کوتوپاتس در هیئت ایرانی اصلی آنها به ترتیب به کوات و کواتوپت بوده و به معنی سرور روحانی (شمع به دست، نشانهً طلوع خورشید) و موبد [با شمع] واژگون (نشانهً غروب) می باشند. این شبان / موبدان اسطوره ای در انجیلها به صورت اسطوره ًشتافتن شبانان به نور الهی منور شده بربالین نوزاد موعود (عیسی مسیح) و نیز سه مغ شرقی با هدایایی از جمله ساقهً درخت میرهه (مورد) به سوی بیت لحم ، به بالین مریم فارغ شده از زایش عیسی مسیح و عیسی مسیح نوزاد خاطرنشان شده اند.

یکشنبه، اردیبهشت ۳۱، ۱۳۸۵

نام رودهای خوزستان

تحقیقی در باب نامهای رودهای خوزستان

سّید احمد کسروی تحقیقاتی در باب نام رودهای خوزستان انجام داده که بسیار جالب است. اما چنانکه علوم زمانه طلب می کنند باید همواره در پی اصلاح نظریات گذشتگان وتکمیل آنها می بود. کاری که وی در این باب انجام داده هنوز طراوت خود را از دست نداده است و این را متأسفانه بیش از آنکه نتیجهً نبوغ خارق العادهً وی بدانیم باید به از خود بیگانگی فرهنگی و سیاسی دولتهای حاکم مان بشماریم که از بلند همتی افکارشان اغلب در آسمانها سیر کرده است و نیازهای اساسی اجتماعی و سیاسی و فرهنگی را مردم زمانه بر روی زمین اصل نگرفته اند. به هر حال کسروی یک کار بایسته در این باب را انجام نداده و شاید نه به امان خدا بلکه به امید آیندگان رها کرده است و آن همانا تحقیق زبانشناسانه از اسامی این رود هاست. به نظر می رسد عدم وجود لغتنامه های مدون زبانهای کهن ایرانی مانع اصلی وجود این عمل تحقیقی از جانب وی شده است و الّا کسروی از آن مورخین محقق نبوده که تنها ضیق وقت را در این راه فرا راه خود دیده باشد. این نقیصه باعث جر و بحثهایی در باب ریشهً عربی یا ایرانی داشتن نام رود کارون در یکی از سایتهای ایرانیان شده است. که دارندهً سایت نام کارون را با قارون (در اصل کارون یونانیان به معنی درخشان شرور، قایقران اساطیری جهان زیرین) ربط داده و آن را عربی دانسته است که ما ضمن بررسی نام رودهای خوزستان به اثبات اصل مختلط ایرانی و سامی نام این رود و رودهای دیگر خوزستان خواهیم پرداخت. در اینجا خلاصهً مطالب کسروی را در باب نام رودهای خوزستان از کتاب کاروند او نقل قول کرده و توضیحات زبانشناسی و تکمیلی خود را در پایان هر عبارت بر آن می افزاییم: " رودهای خوزستان و نویسندگان باستان روم ویونان: نویسندگان باستان روم و یونان در کتابهای خود از رودهای خوزستان نام برده سخن رانده اند، زیرا اسکندر، جهانگشای مقدونی، چون در سال 331 پیش از میلاد مسیح دارا پادشاه ایران را در خاک بابل (عراق عرب) شکست و شهر باستانی بابل را گرفت. پس از آن برای اینکه نزدیکترین راه به سوی پایتخت هخامنشیان (استخر یا پرسپولیس) پیش گیرد با لشکرهای خود دجله را گذشته به سوزیان (خوزستان) در آمد و شهر سوسا (شوش) پایتخت باستان عیلام، با گنجهای انبوه آن به دست آورد و سپس به سوی پارس شتافت. و پیش از آن که از خوزستان بیرون رود با مردم اوکسی جنگیده شهر ایشان را با جنگ و محاصره گرفته و دیههایی را که در آن مرز و بوم خرم و آبادان بود چاپیده و ویرانه گردانید." نامهای خوزستان و مردم اوکسی هردو ایرانی بوده وبه ترتیب به معانی سرزمین بخارآلود و مردم خوشبخت (بختیار) می باشند. پیداست که نام ایل بختیاری و قبیلهً مادی بودیها (خوشبختان) متعلق به همین مردم اوکسی (به اوستایی وخشی) بوده اند. در کتب پهلوی نیز از این نام به صورت فردذاخشتی (خوشبخت و کامیاب) به عنوان نام نیای اساطیری و جاودانه مردم کنار رود کاریز ها (کارون) نام برده شده است. کسروی در ادامه می آورد: "اسکندر در این یورش خود که کشور خوزستان را از این سر تا بدان سر پیمود، ناگزیر بود که رودهای بزرگ آن سرزمین را یکی پس از دیگری بگذرد و این بود که تاریخ نویسان یونان و روم که داستان کشورگشائیهای او یا سرگذشت برخی از جانشینان وی را نوشته اند، آن رودها را شناخته از آنها سخن رانده اند. لیک نامهایی که آن نویسندگان با این رودها داده اند نه تنها اکنون شناختهً کسی نیست بلکه در نوشته های نویسندگان تازی و پارسی از آغاز اسلام چنین نامهایی در هیچ جا نیامده. از آن سوی چون نویسندگان یونان تنها در میان سخن راندن از داستان اسکندر و دیگران از آبهای خوزستان نام برده و جداگانه آنها را نستوده اند و چنانکه در خور است نشناسانیده اند، آن است که به آسانی نتوان پی برد که از کدام نام کدام رود را خواسته اند و آن رود اکنون به چه نام خوانده میشود..... استرابون، یکی از نویسندگان به نام عهد باستان. نام چهار رود را از خوزستان برده، می نویسد: " اسکندر به رودهای بسیاری نیز گذشت که بر آن کشور روانند و به خلیج پارس می ریزند، چه پس از رود خوآسپ ، کوپرات می آید که سرچشمهً آن خاک مردم اوکسی است. باز در آنجا آگرادات می باشد که از روزگار سیروس و از آن شهریار بدین نام خوانده شده، این رود به قسمتی از خاک پارس می گذرد که کوئیل پرسیس (آبگیر پارس) خوانده میشود و در نزدیکی پازارگاد نهاده است." کرتیوس و آریان دوتن از تاریخ نویسان یونان، چون از رود شوش سخن می رانند آن را اولو می نامند و بطلمیوس می نویسد که سر چشمهً اولو در ماد بود و به دریا جدا از شط العرب، می ریخت. کرتیوس چون شهر اوکسی ها را می ستاید، نام تازهً دیگری از رودهای خوزستان می برد. چنانکه می گوید: آن شهر در میانهً سوزیان و پارس و در خاور پازی تیگر و در باختر اوروات بود." نظر به موقعیت جغرافیایی و معنی نام های شهر اوکسی (شهر مردم خوشبخت) و رام هرمز (شادی وآسایش خدا) شهر اوکسی ها باید همان رامهرمز کنونی بوده باشد. کسروی در پیگیری گفتارش می آورد: "در این چند جمله که ازنویسندگان یونان آوردیم، شش نام رود از خوزستان را می بینیم که باید از هر یک جداگانه سخن رانده، که به کدام یک از رودهای این کشور گفته می شد، و اینک ما به آن می پردازیم: 1- خواسپ: از روش گفتار استرابون می توان به آسانی فهمید که وی در شمردن رودهای خوزستان پی اسکندر و لشکرکشیهایش را گرفته بدین سان که رود بزرگی را که اسکندر نخست گذشته، تاریخ نویس نیز نخست نام می برد و پس از آن دومی و سپس سومی و سر انجام چهارمی را می نویسد. به عبارتی دیگر ترتیبی را که رودهای خوزستان در روی زمین از باختر به سوی خاور دارند، در نوشتهً استرابون نیز از روی همان ترتیب شمرده شده اند. پس باید گفت که خواسپ همان رود کرخه است که ازسوی باختر نخستین رود خوزستان می باشد. دلیل دیگر این مسئله نوشتهً هرودوت می باشد که چون از رود شوش گفتگو می کند آنرا خوآسپ می نامد و همچنان نوشتهً کرتیوس که میگوید: "چون اسکندر به شوش می آمد فرمانروای که آبولیت نام داشت پسر خود رابرای پیشواز بدان سوی رود خوآسپ فرستاد و وی جهانگشای یونانی را تا کنار رود آورد که خود آبولیت نیز تا آنجا به پیشواز شتافته بود." دلیل دیگر است. از این نوشته بسیار آشکار است که خواسپ جز کرخه نیست که از نزدیکی شوش می گذرد." به نظر می رسد نام آبولیت سامی بوده وبه معنی پدر شیر مانند میباشد. اما نام قدیمی و کنونی رود مذکور یعنی خوآسپ و کرخه هردو به وضوح ریشهً ایرانی داشته وبه معنی دارندهً اسبان و کره اسبان خوب می باشند. مسلّم به نظر می رسد این نام در اصل متعلق به شهر نیسایه ماد (نهاوند یعنی جایگاه استراحت چارپایان و کاروانها)بوده که در عهد باستان اسبان آنجا شهرهً آفاق بوده است چه یک شاخهً اصلی کرخه به نام گاماسب (جایگاه آمد وشد اسبان) در مسیر طولانی خود از کنار این شهر می گذرد. از قرار معلوم اسبان معروف عربی از نژاد همین اسبان نیسایی می باشند چه خود کلمهً عربی فرس (اسب) به وضوح گواه این ادعا است. به اعتقاد نگارنده نام کوهستان زاگروس (به لغت پهلوی یعنی سیاه رود) نیزاز نام یک شاخهً این رودخانه برگرفته شده است چه هم اکنون این رودخانه با نام ترکی قره سو (آب سیاه) نامیده میشود که از کوهستان زاگروس در کرمانشاهان سرچشمه می گیرد. گفتنی است نام شاهنامه ای زاگروس یعنی اسپروز (یعنی کوهستان رودخانهً اسبان) باید ازهمان نامهای باستانی شهر نهاوند یعنی کرخه و خواسپ برگرفته شده باشد. ناگفته نماند بخش میانی رود کرخه یعنی سیمره باید از نام باستانی همین منطقه یعنی سیموروم به یادگار مانده باشد که شاید ربطی با نام سمور (سیمور پهلوی) داشته است. خود نام دجله (رنگهای اوستا به معنی رود سیلابی) که کرخه بدان می پیوندد در اصل از کلمه اکدی ادیکلات یعنی فراخ ساحل (= عراق) برگرفته شده است. ایرانیان آنرا به شکل تیگریس( رود تیز) تلفظ کرده و از آن نام مترادف اروند رود را ساخته بوده اند. کسروی در مورد رود دوم می آورد: "2- ایولئوس (اولو). دوبود وکینیر این رود را جز خواسپ (کرخه) دانسته اند، و دوبود گفته که اولو نام باستانی چشمهً بزرگی است که اکنون به نام چاهو یا شاهور(چاهور) خوانده میشود.... بطلمیوس آشکار گفته که اولو را سرچشمه در ماد بود و خود به دریا جدا از شطالعرب می ریخت... وانگهی نویسندگان یونان اولو را در خور کشتیرانی ستوده می گویند اسکندر کشتیهای از کار افتادهً خود را از آن رود- از جویی که بریده بودند- به شط العرب فرستاد...." کسروی در باب اینکه تصور می کند از ایولئوس (اولو) نیز مراد کرخه است به خطا می رود چه همان طوریکه می دانیم تنها رود قابل کشتی رانی خوزستان همان کارون است که سرچشمه در اراضی بختیاریها (اعقاب بودیهای ماد) دارد ولی مسلّم به نظر می رسد نظر به نام ایولئوس که می توان آن را شرور وچاه شیطانی زیر زمینی معنی کرد، نام کارون اصل سامی داشته وبه معنی رود چاه بوده است و این نام گذاری از افسانه های اساطیریی حادث شده که در مورد چشمهً بزرگ چاهو از شعب کارون وجود داشته است و خود نام رود کارون و گنج اساطیری زیرزمینی قارون از آن گرفته شده است دلیل این گفته همانا نام پهلوی رود کارون یعنی آب کاریزها می باشد که کنارش مکان جاودانیی به نام فردذاخشتی به معنی بختیار به شمار آمده است. کسروی به درستی رود سوم یعنی کوپرات را همان رود دزفول (آبدیز) آورده است: "3- کوپرات. استرابون آشکار می نویسد که پس از خواسپ، کوپرات می آید. پس ناچار باید گفت که کوپرات نام باستانی رود دزفول می باشد که از خاور کرخه می گذرد ، و دلیل دیگر این گفته آن است که دیودروس، از تاریخ نویسان یونان، می نویسد که آنتیخوس (یکی از جانشینان اسکندر) با اردوی خود در یک شب از کنار اولو تا کنار کوپرات را در نوردید. زیرا در خوزستان دوتا رودی که که دوری آنها از همدیگر به اندازهً راهپیمایی یکشبهً اردویی باشد، جز کرخه و آب دزفول نیست و این دو رود در نزدیکیهای شهر شوش چهار یا پنج فرسنگ از هم دور هستند، و این اندازهً راهپیمایی اردویی در یک شب بیش نیست." در تأیید گفتار کسروی باید گفت نام کوپرات به لغت کهن ایرانی به معنی دارندهً پل خوب بوده و نام دزفول و آبدیز نیز مرکب از دژ و پل و آب می باشند. نام رود چهارم پازی تیگر آورده که به یونانی به معنی دجلهً کوچک است: "4- پازی تیگر از روی ترتیبی که استرابون در شمردن رودهای خوزستان نگهداشته باید گفت که نویسندگان یونان از پازی تیگر جز رود کارون را نخواسته اند و سرچشمهً آن، که استرابون گفته از کوره اوکسی ها می باشد، شناخته نیست." باید گفت که نظر به ترادف نام اوکسی و بختیاری باید همان چهارمحال بختیاری و نواحی کوهستانی مجاور آن شمرد. سرانجام کسروی از نامهای آگرادات و اورواتیس نام می برد و آنهارا نامهای رود جراحی (طاب) می داند: " 5- آگرادات. این رود را استرابون پس از پازی تیگر نام می برد و در خاور کارون که ما آن راپازی تیگر دانستیم رود بزرگی که مانندهً کرخه و رود دزفول و کارون باشد، جز رود جراحی یا طاب که از سر حد پارس و خوزستان می گذرد، نیست." در تأیید گفتهً کسروی باید گفت نامهای آگرادات (دادهً آتش) و طاب(آفتاب تابان) و جراحی (در اصل آگراهی، یعنی منسوب به آتش) مفهوم واحدی را اراده می نمایند. نام رود ششم یعنی اورواتیس نیز در این رابطه بوده و متعلق به شاخهً شرقی همان رود جراحی (طاب) یعنی مارون مباشد: "6- اورواتیس. این نام در نوشتهً استرابون، که ما آن را آوردیم، برده نشده و تنها از کرتیوس است که ما آن را میشنویم و او می گوید که در خاور کورهً اوکسی ها بوده است و بارون دوبود، پس از جستجو و کنجکاوی فراوان که کورهً اوکسی ها همان جلگهً مالمیر می باشد، و اورواتیس را هم جز نام دیگر آگرادات یا طاب ندانسته است." در تأیید و اصلاح این گفته باید گفت که نام رود اورواتیس را می توان بسیار تلخ معنی نمود که با نام رود مارون مطابقت دارد.

جمعه، اردیبهشت ۲۲، ۱۳۸۵

دقوقی مثنوی معنوی مولوی در اصل همان زرتشت است

دقوقی دیوان مثنوی معنوی نیز در اصل همان زرتشت است
اا
نگارنده از مدتی پیش متوجه نام اساطیری و مرموز دقوقی در مثوی معنوی مولانا جلال الدین بلخی شده بودم. اما در نگاههای نخستین راز و رمز این نام و نشان نا گشوده ماند. معهذا در تلاش اخیر از معانی لفظی عنوان عبدالمنعم محّمد ابن ابی المضاد دقوقی که شجره نامه دقوقی در آن مستتر است، برایم مسلم گردید که در اینجا نیز با یکی از القاب عربی گئوماته زرتشت سروکار داریم: در کُّل در اثبات این همانی بودن اینان مطابقت نام دقوقی (دق- واقی یعنی حامی فقرا و نیازمندان) با صفت مردمگرایی گئوماته زرتشت و مطابقت نام خدا/ پدر او منعم با نام پدر گئوماته زرتشت یعنی اسپنداس خبر کتسیاس که به معنی ثروتمند و مرفه می باشد. می دانیم که لقب اوستایی وی یعنی پوروشسپ هم در این رابطه بوده و به معنی دارندهً اسبان فراوان است و نیز مطابقت نام محّمد (ستوده) با لقب معروف پدر گئوماته زرتشت یعنی گودرز یعنی دارای سرودهای ستایش با ارزش و سر انجام تطابق نام مُضاد (مخالف و معاند) با نام نیای اساطیری زرتشت یعنی دوراسرو (صرب دوردست، بوسنی) که در جای دیگر در مقام معاند بزرگ وی به قرار گرفته است. حال ببینیم مولانا در مثنوی معنوی از دقوقی (حامی نیازمندان) چگونه یاد کرده است که ما در اینجا خلاصهً مطالب متن مثنوی در این باب را از گفتار محمد جعفر مصفا به عینه در اینجا نقل می کنیم:

“قصهً دقوقي و كراماتش

محمد جعفر مصفا

( روزنامهء ابرار، پنج خرداد 1378، 26 May 1999 )

داستان “دقوقي“ يكي از موضوعات مهم و قابل بحث مولانا در قالب قصه است كه از لحاظ فلسفي و مباني خودشناسي و سير و سلوك معنوي انسان همواره تازه و موضوع روز بشر است.
ابتدا خلاصه‌اي از اين داستان را نقل مي‌كنيم: دقوقي عارف باتقوايي است كه ظاهراً با اشتياق همه جا به جستجوي حقيقت است. يك روز در ساحل دريا با منظره‌اي خارق‌العاده و شگفت‌انگيز روبرو مي‌شود. هفت شمع فروزان را مي‌بيند كه شعلهء آنها به آسمان مي‌رود. در همان حال مي‌بيند كه هفت شمع تبديل به يك شمع شد. آنگاه شمع‌ها به صورت هفت مرد نوراني درآمدند، كمي پيش‌تر مي‌رود، مي‌بيند كه هر يك از مردان به صورت تك‌درختي نمايان شد. باز هم جلوتر مي‌رود و مي‌بيند هفت درخت به يك درخت مبدل شد؛ و لحظه‌اي بعد باز به هفت درخت. آنگاه مي‌بيند كه درختان مي‌خواهند نماز جماعت برپا دارند. به نظرش مي‌رسد كه درختان استعداد قيام و ركوع و سجود نيز دارند. سپس مي‌بيند كه باز آن هفت درخت تبديل به هفت مرد نوراني مي‌شوند. نزديك مي‌رود و به آنها سلام مي‌كند. دقوقي مي‌گويد جواب سلامم را دادند و مرا به نام صدا كردند. و گفتند ما دوست داريم تا با تو نمازي به جماعت اقامه كنيم؛ و تو به امامت ما بايستي، و من قبول كردم.
در اثناي نماز دقوقي متوجه كشتي‌اي مي‌شود كه گرفتار طوفاني سخت است و شيون و فرياد كشتي نشستگان را مي‌شنود. از روي ترحم براي نجات آنهادعا مي‌كند. دعاي او مورد اجابت واقع مي‌شود و اهل كشتي به سلامت به ساحل مي‌رسند. در همان موقع نماز آنها نيز پايان مي‌يابد.
در پايان نماز دقوقي متوجه مي‌شود كه بين نجات یافتگان نجوايي در جريان است و از يكديگر مي‌پرسند: اين كي بود كه در كار حق فضولي كرد. همه آنها مي‌گويند من كه دعا نكردم. عاقبت يكي از نجات یافتگان مي‌گويد دعا كار دقوقي بود. با شنيدن اين مطلب دقوقي سر به عقب برمي‌گرداند و مي‌بيند هيچ‌كس پشت سر او نيست؛ و گويي جملگي به آسمان رفته بودند.
دقوقي بعد از آن واقعه، در آرزوي يافتن آنان همه جا در سير و سفر است؛ ولي هنوز آنها را نيافته است.

¯¯¯

در پایان قسمت آخر اسطورهً دقوقی را ازمندرجات مثنوی به اختصار در این جا می آوریم :
شنیدن دقوقی در میان نماز افغان آن کشتی کی غرق خواست شدن

آن دقوقی در امامت کرد ساز اندر آن ساحل در آمد در نماز
وآن جماعت در پی او در قیام اینت زیبا قوم و بگزیده امام
ناگهان چشمش سوی دریا فتاد چون شنید از سوی دریا داد و داد....
دعا و شفاعت دقوقی در خلاص کشتی

چون دقوقی آن قیامت را بدید رحم اوجوشید و اشک او دوید
گفت یارب منگر اندر فعلشان دتسشان گیر ای شه نیکونشان
خوش سلامتشان به ساحل بازبر ای رسیده دست تو در بحر و بر
ای کریم و ای رحیم سرمدی در گذر از بدسگالان این بدی
ای بداده رایگان صد چشم و گوش بی ز رشوت بخش کرده عقل و هوش
بیش از استحقاق بخشیده عطا دیده از ما جمله کفران و خطا
ای عظیم از ما گناهان عظیم تو توانی عفو کردن در حریم
ما ز آز و حرص خود را سوختیم وین دعا را هم ز تو آموختیم
حرمت آن که دعا آموختی در چنین ظلمت چراغ افروختی
همچنین می رفت بر لفظش دعا آن زمان چون مادران با وفا
اشک می رفت از دوچشمش و آن دعا بی خود از وی بر می آمد بر سما
آن دعای بیخود آن دیگر است آن دعا زو نیست گفت داور است
آن دعا حق میکند چون او فناست آن دعا و آن اجابت از خداست
واسطه مخلوق نی اندر میان بیخبر زآن لابه کردن جسم و جان
بندگان حق رحیم و بردبار خوی حق دارند در اصلاح کار
مهربان بی رشوتان یاری گران در مقام سخت و در روز گران
هین بجو این قوم را ای مبتلا هین غنیمت دارشان پیش بلا
رست کشتی از دم آن پهلوان و اهل کشتی را بجهد خود گمان.....

انکار کردن آن جماعت بر دعا و شفاعت دقوقی و پریدن ایشان و ناپدید شدن در پردهً غیب و حیران شدن دقوقی که بر هوا رفتند یا بر زمین
چون رهید آن کشتی و آمد به کام شد نماز آن جماعت هم تمام
فجفجی افتادشان با همدگر کین فضولی نیست از ما ای پدر
هریکی با آن دگر گفتند سرّ از پس پشت دقوقی مستتر
گفت مانا کین امام ما زدرد بوالفضولانه مناجاتی بکرد
گفت آن دیگر که ای یار یقین مر مرا هم می نماید اینچنین
او فضولی بوده است از انقباض کرد بر مختار مطلق اعتراض
چون نگه کردم سپس تا بنگرم که چه می گویند آن اهل کرم
یک از ایشان را ندیدم در مقام رفته بودند از مقام خود تمام
نی به چپ نی راست نی بالا نه زیر چشم تیزمن نشد بر قوم چیر
درّها بودند گویی آب گشت نی نشان پا و نی گردی به دشت
در قباب حق شدند آن دم همه در کدامین روضه رفتند آن رمه
در تحیر ماندم کین قوم را چون بپوشانید حق بر چشم ما
آن چنان پنهان شدند از چشم او مثل غوطه ماهیان در آب جو
سالها در حسرت ایشان بماند عمرها در شوق ایشان اشک راند...
چشم ابلیسانه را یکدم ببند چند بینی صورت آخر چند جند
ای دقوقی با دو چشم همچو جو هین مبر عمید ایشان را بجو
هین بجو که رکن دولت جستن است هر گشادی در دل اندر بستن است
از همه کار جهان پرداخته کو و کو می گو به جان چون فاخته
نیک بنگر اندرین ای محتجب که دعا را بست حق بر أستجب
هر که را دل پاک شد از اعتدال آن دعایش می رود تا ذوالجلال.

چهارشنبه، اردیبهشت ۱۳، ۱۳۸۵

حاتم طایی یا حاتم طی نیز همان زرتشت است

حاتم طایی اعراب نیز همان زرتشت ایرانیان است

در محیط شبه جزیرهً عربستان پیش از اسلام ( ویدذفشوی اوستا به معنی سرزمینی که چهارپاپرور نیست) اساطیر و سنن زرتشتی عمیقاٌ ریشه دوانیده بود و از همینجاست که زرتشت تحت اسامی ابراهیم خلیل،زکریا/ یحیی، ایوب، صالح و لقمان دوباره از طریق قرآن در شکل جدید عربی و اسلامی آن به میان ایرانیان برگشته است. سوای اینها که از طریق دین اسلام معروف گشته اند، اشکال عامیانه ای نیز از زرتشت اساطیری/ تاریخی وجود داشته اند که عبارتند از لندهور(پسر شخص خورشید سان= فرزند سپیتمه جمشید) و عوج ابن عنق در اصل اوج ابن خنوک (یعنی مرد بلند قامت فرزند شخص درخشان) که ما قبلاٌ در مقالهً زرتشت پیامبر عدالت اجتماعی جهانشمول از آن ها یاد کردیم. هیئت معروف دیگر عربی/ ایرانی او که با ویژگی بخشایندگی وی همراه است همانا نام یا درستتر بگوییم لقب حاتم طایی یعنی حاکم و داور به طور مطلق وقف کننده است. برای آشنایی با این عنوان زرتشت باید سراغ نامها و متون سه نماز (دعای) کوتاه وکهن و معروف زرتشتیان یعنی نماز اشم وهو (نیروی رسای خوب) ، یثا اهو وئیرو (قرین آرزوی خوب) به خصوص نام و متن نماز ینگهه هاتم (یعنی بخشاینده و نیکوکار در میان مردمان) رفت. این نمازها را به سبب اختصار و قدمت آنها باید الهام گرپیدایی نمازهای ادیان سامی شمرد. متن نماز اشم وهو از این قرار است: " راستی بهترین نیکی است- (و هم مایهً) سعادت است. سعادت کس راست- که راست (عادل) و خواستار بهترین راستی) است." سرود یثا اهو وئیرو این است :" مانند بهترین سرور[زرتشت] بر طبق قانون مقدس بهترین داور است کسی که اعمال جهانی منش نیک را به سوی مزدا و شهریاری را که به منزلهً نگهبان وحامی بیچارگان قرار داده شده به سوی اهورا آورد." بسیار جالب است که این نماز به وضوح از حامی فقرا بودن زرتشت سخن به میان می آورد یعنی همان امری که وی را قرنهای متمادی محبوب جهانیان ساخته است گرچه آیین درباری زرتشت مفهوم عمیق این سرود را فراموش کرده است. سر انجام متن نمازینگهه هاتم (بخشایندهً نیکوکار در میان مردمان)که دربارهً زرتشت و پاکدینان پیرو وی است چنین می باشد:" اهورا مزدا در میان موجودات از زنان و مردان می شناسد آن کسی را که برای ستایشش به او توسط اشا (پاکی و راستی و عدالت) بهترین پاداش بخشیده خواهد شد. این مردان و زنان را ما می ستائیم." بی شک سمبل اینگونه افراد خیر ونیکوکار یعنی ینگهه هاتم(بخشاینده و نیکوکار در میان مردمان) خود زرتشت به شمار می آمده است به عبارت دیگر آن به مثابهً یک لقب معروف زرتشت به کار می رفته است و بی شک از همین نام است که نام ایرانی/ عربی حاتم طایی (حاکم/ داوری که وقف مطلق می کند) بیرون تراویده و در محیط عربستان بومی شده است . سعدی در اندرزهای گلستان خود از حاتم طایی چنین یاد می کند:
حکایت
"حاتم طائی را گفتند از خود بلند همّت تر در جهان دیده و یا شنیده ای؟ گفت بلی روزی چهل شتر قربان کرده بودم و امرای عرب را به مهمانی خوانده. پس به گوشهً صحرائی به حاجتی رفته بودم خارکنی را دیدم پشتهً خاری فراهم آورده، گفتمش به مهمانی حاتم چرا نروی که خلقی بر سماط او گرد آمده اند. گفت:
هر که نان از عمل خویش خورد منّت حاتم طائی نبرد
انصاف دادم و اورا به همت و جوانمردی بیش از خود دیدم."