شنبه، آبان ۰۹، ۱۳۸۸

نظریه ای در باب ریشه مشترک کهن سومری و ایرانی خلیج فارس و چالشهای سیاسی مربوط بدان

کشورهای عربی خود می دانند که در تاریخ کهن نام رسمی و معروف این خلیج همین خلیج فارس بوده است. پای تعصب قوم گرایانه سطحی نگر در رابطه با منابع نفتی در میان است که وجود این نام را بر روی منابع خود بر نمی تابند و حتی بر سنگ نبشته های بی پناه هم حمله می برند. اگر چه نگارنده اکنون با اطمینان کافی معتقد است در اساس این نام، اسم سومری نام جزیره معروف و نه چندان دور از بین النهرین یعنی خارک یعنی همان جزیره باستانی ایکاره (کلنی معبد ایزد آبهای ژرف) است. چه کلمه پارسو-آ در زبان سومری به معنی جایگاه برگزاری مراسم دینی ایزد معبد آبهای ژرف است و این به وضوح یادآور نام کهن جزیره خارک (جزیره صخره یا معبد سترگ) یعنی ایکاره (ائآ- کاره= کلنی معبد ایزد آبهای ژرف) است که آندروستن طاسوسی نمایندهً نئارخوس دریاسالار اسکندر از وجود معبد بزرگ خدای آبهای ژرف یعنی ائا سومریها (یعنی ایزد خرد و آبهای ژرف)- که تحت نام یونانی نپتون از آن یاد کرده است- در این جزیره سخن رانده است، که آثاری از ویرانه آن معبد کهن معروف بر روی بلندیهای جزیره یافته شده است. مطابق گفتار جلال آل احمد، پلینیوس نام این جزیره را آراکیا (=خارک) ضبط نموده و میگوید که: "جزیره متعلق بوده است به نپتون و کوهی بس بلند داشته است." نام آراکیا در آثار بطلمیوس هم دیده میشود که میگوید "این جزیره متعلق به اسکندر بوده است".
این اخبار کهن نشانگر موقعیت دینی و سیاسی ممتاز جزیره خارک – ایکاره در اعصار ما قبل اسکندر مقدونی بوده است. بنابراین، این دُر یتیم خلیج فارس بر خلاف مفهوم آن اصطلاح جلال آل احمد، در گذشته حاکمیت خلیج فارس را داشته است و با ثبت نام و نشان خود در تاریخ بر روی خلیج فارس نمی توان این سرور بلا منازع خلیج فارس کهن را در اساس یتیم شمرد که در گذشته دّر آن کوه مثال بوده و تأثیر فرهنگی بزرگ خود را هم در تاریخ ایران معاصر با اهمیت تمام باقی گذاشته است. چه آن در گذشته با معبد خدای آبهای ژرف دریاهای خودش بر خلیج فارس حاکمیت داشته است. می دانیم این ایزد دریا و خرد در ایران کهن به عنوان خدایی همزاد وخدای دانش و خرد تحت نام اهورامزدا (سرور دانا) و به عنوان سرور جاودانی خردمند دریاها تحت نام خضر (خشثرو= شهریار آبهای ژرف) معروف شده که در قرآن هم در رابطه با مجمع بحرین (تنگه هرمز) از آن بدون ذکر نام یاد شده است. نگارنده قبلاً از مبدأ جنوب بین النهرین؛ با نادیده گرفتن جزیره خارک، دورتر رفته بودم و جزیره دیلمون یا تیلمون را- که به معنی جزیره بازار لباس است و همان جزیره کیش کنونی- منشأ این نام تصور میکردم. توجیه لغوی من در این باب این بود که دریای مصب رودخانه ها در اسطوره گیل گامش که یک نام معروف خلیج فارس در عهد باستان بوده است به زبان سومری باید آبّا-پو-آری-سا ترجمه میشد که آن را با یک برداشتی با معنی دیلمون یکی میگرفتم. زمینه و اساس دلیل من این بود که یک نام بومی سومری چون در اساس با یک هیئت سومری کهن جزیره ای در خلیج فارس که شباهتی با نام پارس داشته با پارس یکی شده و بر روی نام این خلیج رسمیت پیدا نموده است. چون با ایجاد امپراطوری عظیم هخامنشی نام پارس هم در سواحل خلیج فارس آن نام بومی در ترکیب با نام پارس شهره جهانیان شده بوده است؛ ولی چنانکه اشاره شد ایکاره-خارک را در نزدیکی در نیافته و در مقصدی دورتر به سراغ جزیره معروف ایرانی دیلمون- کیش رفته بودم. چون نام پارس صرفاً با روی کار آمدن اتحادیه نیرومند ماد و پارس از عهد کی خشثرو (کیخسرو، هوخشتره ویرانگر آشور) زبانزد جهانیان گردیده و قبل از آن نامی شناخته شده حتی در خاورمیانه نبوده است. لذا حال که دریافته ام کلمه سومری-اکدی مفروض قبلی من در وجود کلمه سومری پارسو- آ پیدا شده است که به معنی محل معبد برگزاری مراسم دینی ایزد ائا است؛ پس این جز در باب جزیره خارک هم در خلیج فارس در باره هیچ جایگاهی دیگر درست بر نمی آید و لذا بقیه آلترناتیوهای ممکن در این راستا را باید کنار گذاشت. یعنی آبّا پارسو-آ نزد مردم بابل به معنی دریای جزیره معبد ایزد آبها (دریای خارک-ایکاره) بوده است؛ نه چیز دیگر. می دانیم نامهای ایرانی و اسلامی ایزد سومری ائا-انکی اکنون در سواحل ایرانی خلیج فارس و دریای عمان به صورت خضر (خشثرو= شهریار دریاها) بر روی اماکن زیادی باقی مانده است. به طوری که گویا است اعراب اطراف این خلیج نفتی صرفاً وجود این نام را از سر تعصب قومی و ملی و منافع اقتصادی شان بر نمی تابند و قبول آن را به معنی دادن سند مالکیت این خلیج به ایرانیان تلقی می نمایند و با مستمسکات تاریخی ضعیف منکر سابقه تاریخی آن میگردند تا سطحی نگرانه سند خیالی منبع نانشان را که با نفت این خلیج پیوستگی پیداکرده است، از دست ندهند. یعنی بخواهیم و نخواهیم بار ملی نام خلیج فارس بار اقتصادی و ملی را به چالش می طلبد. در بابل و آشورعهد باستان سه نام برای خلیج فارس دوران بعد وجود داشته است که از این میان دریای پارسو-آ یعنی دریای جزیره خارک به لطف کشورگشایی پارسیان هخامنشی که همنامش بوده است بر دیگر نامهای کهن آن یعنی دریای بزرگ سمت طلوع خورشید، دریای تلخ و دریای مصب رودخانه ها و دریای ستویس (بسیار سترگ=خارک) پیروز شده است. گرچه نام پارس ایرانیان نه به معنی معبد بلکه به معنی توتم پلنگ (سگ بالدار) بوده است. از این میان دریای پست و گود و دریای چاه آب (=دریای پارسو-ی ایزد آبها) خود از نام ایزد سومری ائا یعنی ایزد معبد آبای ژرف اخذ شده بوده است، صرفاً بیان دیگر خود همان دریای پارسو-آ می باشد. خود مغان ایرانی نام خلیج فارس را از همان نام بابلیش یعنی دریای بزرگ سمت بر آمدن خورشید گرفته و آن را با توجه به موقعیت فلات ایران به دو نام فراخکرت (دریای فراخ/اقیانوس)، ستویس (بسیار سترگ) و وروکش کانس اویه (یعنی دریای بزرگ چاه آب و گود= در واقع یعنی دریای ایزد معبد آبهای ژرف یعنی ائا) تلخیص و ترجمه نموده بودند. ولی یونانیان و رومیان هم آن را به سبب وجود امپراطوریهای بزرگ پارسی زبان ایران پیش از اسلام به نامهای خلیج فارس می نامیدند.
طبق اسناد تاریخی موجود به روزگار سروری خلفای عرب هم که این دریای بی صاحب ارزش خاصی نداشت، خود اعراب ابائی از اطلاق نام دریا یا خلیج فارس بدان نداشته اند. حال که دعوای ملی پوشانه بر سر نفت نهفته زیر آبهای آنجاست، جهانخوران زیرکانه طرحی افکنده اند، تا با ایجاد بحران تصرف ناقص سه جزیره قبلاً بی صاحب و حالا با صاحب خلیج فارس، شیوخ و عجم نمک پرورده خود را به جان هم بیافکنند و از آن به نفع دزدیهای سرنوشت ساز خود و متعاقباً شاه و شیخ ساز خود طرفه بر گیرند. در اساس اتحادیه وحشتناک اهریمنی ناتوی خود را هم برای همین قلدری ها و سروری در جهان راه انداخته اند تا در جایگاهی منافع اقتصادی گرهی خود ایجاب کرد سریع حمله کنند. ما ضعیف و ضعفا نیز تنها قادریم همانند مادران خانه دارمان نفرین کنیم "الهی که زهرماروشون بشه"، که با وجود اوج گیری شرق آسیا در آینده زهرمارشان هم خواهد شد. کاشکی انشاءالله که تا آن وقت ما ملل منطقه خود از خون دماغ عقب ماندگی فرهنگ برده داری اسلامی زنده بمانیم. تصور کنید در آن کویرهای بی آب و خالی شده از منابع نفتی و مملو از میلیونها جمعیت اسلامزاده، به دنبال آب و نان روزمره چه هلهله و ولوله بیهوده ای به راه خواهد افتاد و نفت خود جهان سرمایه به چه قیمت گزافی به فروش جهانیان خواهد رسید.
حال در این گیر و دار کله قند سّمی مذهبی به رأس خود تعبیه شده ولایت فقیه اسلامی ایران هم در نتیجه اولویت خرافه بر عقل به طور طبیعی در حال ریزش است: در پی آمد مطلب قبلی نظرم را در باب جمهوری اسلامی گفتنی هستم: انقلاب مردم ایران تنها در وجه استقلال سیاسی خود موفق شده است و این دستاورد بسیار بزرگی است. این را میگویم وقتی ما به یاد شریعتمداریها می اوفتیم که تلویزیونها را به خانه مؤمنین(جویندگان بهشت موعود) قدغن میکردند و کاری به جهان خواران حاکم بر ارکان جامعه نداشتند و اصلاً خود جزئی از ایشان و ستون فقرات پنهان نظام استبداد سلطنتی بودند. این را در مقام مقابله با شیوخ شبه جزیرهً عربستان میگویم که کعبه به ظاهر خالی از بتان را برای فریب خود به نفع جهانخواران و نفس خودشان میخواهند و در لباس عرب اسلامی خود در باطن غربی و تبعه غرب هستند حتی مالک کارخانجات و خیابانها و پمپ بنزینها و کاخها و.. و کاری هم برای اکثریت مردم فقیر عرب و اسلامی و نسلهای آیندهً ایشان ندارند و ظاهر قرآن را هم با بریدن دست آفتابه دزدان به بهترین وجهی اجرا میکنند. بهتر است بگویم با نسل عرب سرو کار دارند ودارند تیشه به ریشه ملل عرب و مسلمان میزنند. منظورم از کّله قند تخدیری و وارونهً جمهوری اسلامی ایران آن است که رأس روی زمین آن همان وجه دینی اسلامی شیعی نتراشیده و نخراشیده و شدیداً مطلق گرا و تبعیض گرای آن است که مانع از تحقق دموکراسی فزاینده و واقعی و آزادی اندیشه، آزادی احزاب مستقل و آزادی ادیان و مسائل ضروری مهم دیگر جامعه است. تنها راه اصلاح این نظام، به زمین قرار دادن قاعدهً سر به هوا شدهً جمهوری آن است که اساساً باید روی زمین قرار گیرد. طبیعی است در غیر این صورت بالاخره این مخروط از این وضع ناپایدار که هر روز ناپایدارتر از روز دیگرمیگردد، مفتضحانه زمین بخورد. آنان که جمهوری اسلامی بنیان نهادند خود وقوف بر ضعفهای ایدئولوژیک کلان آن نداشتند و الاّ کار بدینجا نمی رسید؛ مشکل اساسی بی خبری ایشان از اینجا ناشی میشد که ایشان طبق سنت هر نقد ریشه ای و حتی سطحی از اسلام را با چماق کفر و ارتداد می راندند. نسل جوان ایران به شدت و سرعت عادت روزمرگی و دینخویی خود را که جمهوری اسلامی برپایهً آنها پدید آمد، ترک میگویند، برای جلوگیری سقوط کامل تا دیر نشده با اولویت عاجلانه به اصلاح طلبان سیاسی و فلسفی از شمار دکتر پیمان و دکتر سروش و خاتمی و کروبی و موسوی در رسانه ها و ارکان دولت با ازادی تام میدان داده شود. و الّا اصرار در حفظ و بقای نظام با این تعبیه وارونه نه تنها ریشه به ریشه خود، حتی تیشه نابودی به ایران و ایرانی میزنند. کار این اصلاح و انقلاب از خود شخص ولایت فقیه و پیروان طریقتش ساخته نیست چون خود پرورده قفس سنتهای عقب مانده فرهنگی کهن از جمله اعتقاد به منجی موعودی می باشند تا بیاید ایشان را استحمام کند. حتی خدای لامکان و لازمان بی نیاز و ضمناً شدیداً طالب نماز و روزه بسیار وقتکش نه تنها معنی هستی نمی دهد، بلکه دیگر شدیداً فنا سازنده و تباهی آور است. به بیانی عریان این اسلام محمدی بدین شکل خود هم اکنون صرفاً به معنی سرکار گذاشتن عظیم ملتهای پیرو آن است. بمب اتم هم راه کار نیست اما بمب اتم عظیم جمهوری و دموکراسی برای عامه مردم، در کنار اسلام به شدت رفرم پذیرفته و غیر فرقه ای، همراه با تسامح و تساهل مذهبی تا مرز سکولاریسم، تنها راه حل حفظ بقاء شرافتمندانه کشور ایران و ملل ایران در کنار هم هستند.

پنجشنبه، آبان ۰۷، ۱۳۸۸

Det var en annorlunda dröm

Gudinnan min mor
Söv
Vid en sida av vardagsrummet.
Jag kände att
Det saknas får
Från vårt fårflock.
Så skyndade jag
till
min far på gården.
Fadern min
ropade mig
Skynda dig min son:
Plocka vindruvar
”de har börjat vissna”.
annars blir försent.

دوشنبه، آبان ۰۴، ۱۳۸۸

چه کسی عملاً کفر می گوید و شرک می ورزد؟

کافر و مشرک در روزگار ما چه کسی است: آن که عملاً منکر علم و هنر و آزادی و دموکراسی دستاورد بشری است یا آن که خرافات ضد علمی و ضد مردمی آن چنانی را به عنوان بدیهیات قبول ندارد. فی المثل موش زیر زمینی جاودانه و ماوراء طبیعی چاهها را به عنوان منجی شمشیر به دست بشریت بر نمی تابد. "چون غرض آمد هنر پوشيده شد صد حجاب از دل به سوى ديده شد" (آقای سروستانی نویسنده مطلب زیرین یا معنی این شاه بیت مولویِ موعود نشناس را نفهمیده یا خودش را به کوچه علی چپ زده آن را در معنایی سطحی و عملاً در خلاف مفهومش به کار برده است). آیا اساساً اعتقاد به الله صمد با باور به این نوع موعود زیرزمینی، بی واسطهً سفسطه و عوام فریبی، سازگار است. اگر این باور بسیار کفر آمیز و شرک آلود به مفهوم امروزین آن با زندگی روزمره ایرانیان سر و کاری نداشت؛ شاید لزومی به بحث گذاشتن این خرافه نمی بود ولی با این اعتقاد ضد عقلی و ضد علمی دستگاه ولایت فقیهی به نیابت از این وهم اسطوره ای به طور رسمی در ایران راه انداخته اند که به عنوان طناب دار و شمشیر داموکلس بالای سر مردم در همه عرصه ها به حق و حقوق ایرانیان تجاوز کرده و خیابان را از خون روشنفکران مردمی و متعهد و جوانان پر احساس مملکت رنگین میکند. این موعود تاریخی در اساس علوی انقلابی و عدالت خواهی از اعقاب حسین بن علی به نام مهدی ابوالحسن یحیی (جاودانی) بن عمر (آبادگر) ملقب به قتیل شاهی (=چاهی) بوده که درهمان حدود سال تولد حسن عسکری قیام عدالتخواهانه اش در منطقه شاهی (چاهی) سرکوب شده و خود در همین منطقهً اطراف کوفه به قتل رسیده بوده است. بر روح پر فتوحش صلوات و درود. ولی طرفداران راه گم کرده وی در ادامه راه او، وی را در جایگاه دیگر یافته و آرمانش را بر ضد آرمانش تبدیل نموده اند.آل یاسین (اصحاب سوگوار)- که نامش در نزد شیعیان در دعای آل یاسین مهدی موعود حفظ شده است- در واقع طرفداران همین مهدی ابوالحسن یحیی بن عمرعلوی انقلابی بوده اند که به گواهی تاریخ بیشترین اشعار سوگواری در تاریخ را در باب این سرور مقتول و موعود خویش سروده بودند.
چون غرض آمد (ابراهيم شفيعى سروستانى، ماهنامه موعود)
"چون غرض آمد هنر پوشيده شد
صد حجاب از دل به سوى ديده شد
شايد بتوان گفت كه از آغاز عصر غيبت كبرا تاكنون، در هيچ زمانى نام و ياد امام عصر، عجّل اللَّه تعالى فرجه، مانند زمان ما در ميان مردم جارى و سارى نبوده است. افزايش محافل و مراسم دعاى ندبه، دعاى عهد، زيارت آل ياسين؛ خيل روزافزون عاشقان و مشتاقانى كه هر شب چهارشنبه و جمعه از سراسر كشور راهى مسجد مقدس جمكران مى شوند؛ كتاب ها، جزوات و ديگر آثارى كه با سيرى رو به تزايد در موضوع مهدويت و انتظار منتشر مى شوند؛ افزايش انجمن ها و گروه هاى مطالعاتى، پژوهشى كه با هدف شناخت بيشتر شخصيت امام عصر، عليه السلام، و بازشناسى موضوع انتظار در دانشگاه هاى كشور شكل مى گيرند؛ برگزارى همايش ها و اجلاس هاى متعدد با هدف تبيين ابعاد مختلف موضوع مهدويت و... همه نشان از توجه قلبى مردم به امام عصر، عليه السلام، و احساس روزافزون نياز به حجت خدا در جامعه ما دارد، كه اين خود تحوّلى مبارك و رويدادى عظيم است، رويدادى كه شايد بتوان آن را ظهور اصغر و مقدمه ظهور اكبر مهدى موعود، عليه السلام، به شمار آورد.
امّا از آنجا كه به موازات رشد و بالندگى هر حركت صحيح، جريان هاى انحرافى و حركت هاى ناصحيح نيز توسعه مى يابند، بايد بسيار مراقب بود و اجازه نداد كه حركت مقدس و برخاسته از ضمير پاك و آگاه مردم مسلمان كشورمان با اقدامات نادرست و حساب نشده عده اى و يا خداى نخواسته اغراض و نيت هاى ناپاك عده اى ديگر آلوده شود.
يكى از مهمترين آسيبهايى كه درحال حاضر حركت مقدس مهدويت را در جامعه ما خدشه دار مى سازد، عوام زدگى و گرايش به اقدامات سطحى و بى مايه است. كه اين موضوع در قالب هاى مختلفى همچون سخنرانى ها، نشر كتب، جشن ها، مراسم و... ظهور و بروز پيدا مى كند.
1. سخنرانى ها، منابر و مجالس
به نظر مى رسد در سخنرانى ها و منابر و مجالسى كه به نام مقدس امام عصر، عليه السلام، برگزار مى شود، بايد چند نكته اساسى مورد توجه قرار گيرد:
1. گسترش فرهنگ انتظار؛
2. تقويت حالت انس و ارتباط معنوى مردم با امام عصر، عليه السلام؛
3. تبيين وظايف و تكاليف مردم در برابر حجت خدا؛
4. آشنا ساختن مردم با نشانه هاى ظهور و آماده ساختن آنها براى اين پديده مبارك؛
5. پاسخگويى به پرسش ها و شبهات روز در موضوع مهدويت؛
6. زدودن آثار جهل و خرافه از اعتقاد به مهدويت.
متأسفانه امروزه شاهديم كه برخى از سخنرانان و اهل منبر و خطابه به هيچ يك از موارد بالا توجه نكرده و صرفاً مردم را با نقل خواب و رويا و بيان حكايات ملاقات ها و تشرّفات، آن هم بدون توجه به ميزان صحّت و استناد آنها، سرگرم مى كنند.
بايد توجه داشت كه اين شيوه سخنرانى و تبليغ نه تنها مردم را همواره در سطحى نازل از ايمان و آگاهى قرار مى دهد، بلكه اعتقاد و باور آنها را نيز بسيار شكننده و آسيب پذير مى سازد؛ زيرا مردمى كه تنها با بيان يك خواب و رؤيا جذب موضوع مهدويت مى شوند، با وقوع اندك خدشه اى در اين نقل ها دچار تزلزل و سردرگمى مى شوند.
از سوى ديگر اين قبيل سخنرانى ها و مجالس شنوندگان و مخاطبان جوان و نوجوان را از رسالت سنگينى كه در برابر حجّت خدا، حضرت صاحب الامر، عليه السلام، دارند، غافل ساخته و به اين انديشه وامى دارد كه تنها بايد در پى به دست آوردن ادعيه، توسلات و ختوماتى براى تشرّف و ملاقات با آن حضرت بود و قطعاً اين قبيل افراد اگر به آرزوى خود دست نيابند دچار دلزدگى و نااميدى مى شوند.
خطر ديگرى كه اين نوع سخنرانى ها و مجالس دارد اين است كه اعتقاد به مهدويت را در نزد كسانى كه هنوز به حقايق شيعه و عمق انديشه مهدويت پى نبرده اند، به عنوان اعتقادى موهوم و آميخته با خرافه جلوه مى دهد."

یکشنبه، آبان ۰۳، ۱۳۸۸

دعای کمیل، شکل اسلامی ادعیه همراه ندبهً مانوی و یهودی است

اسلام محمدی که در مدینه تکوین یافت نه به معنی صلح و سلامتی مکی آن بلکه به معنی دین بی مسامحه و بی مسالمه، با فلسفه تسلیم و بردگی در برابر الله و در واقع مدعیان نمایندگی الله بر روی زمین بود. این اسلام در اساس نه دین ندبه و صوفی گری، بلکه بریان بگویم آیین جهاد و غارت و غنیمت و اسارت و برده گیری بوده است. گرچه به تدریج برای تقدیس روح خشک و خشن آن سننی از آیینهای مانوی و زرتشتی و عیسوی و موسوی به خدمت گرفته شدند که از این میان ندبه گری پست و زبونانه آن به شکل دعای کمیل، بر گرفته از سنن مانوی و یهودی است. مطابق مقاله رحمان دلرحیم در سایت انجمن کلیمیان تهران در باب نماز یهودی تفیلا: "لغت نماز و دعا در زبان عبري تفيلا گفته مي‏شود و از ريشه پيلِل به معني مجادله گرفته شده است چنان كه در تهيليم (زبور داود) فصل 106 آيه 30 آمده است: «پينحاس (نوه حضرت هارون) ايستاد و داوري نمود نماز و دعا كرد و مرگ و مير قطع گردي». در تلمود؛ سنهدرين 82 اين جمله را چنين تفسير كرده‏اند: پينحاس مثل اين كه با خدا مجادله كرد و درباره وبائي كه قوم را كشتار مي‏كرد از خداوند توضيح خواست بنابراين هيتْپَلِل يعني تقديم اظهارنامه درباره مطلبي به پيشگاه قاضي عالم در عاليترين دادگاه و در سِفر پيدايش حضرت ابراهيم را مي‏بينيم كه درباره افراد سِدُوم با خداوند به صورت مجادله و مانند يك وكيل مدافع با قاضي كل عالم بحث مي‏كند و نمونه جالب ديگر دعا حضرت موسي است كه مانند وكيل مدافع شجاعي از قوم اسرائيل دفاع مي‏كند و در سفر خروج فصل 32 آيه‏هاي 11 و12 و 13 چنين آمده: «موسي، به درگاه خداوند خداي خود التماس نموده، گفت: خداوندا چرا خشمت بر قومت افروخته شده است اين قومي كه با قدرت عظيم و با نيروي قوي از مصر بيرون آوردي چرا مصريان بگويند از روي سوءنيت آنها را از مصر بيرون آورد تا اين كه آنها را در بيابان بكشد ... .
در طرف مقابل دعاي ساير انبياء به صورت مجادله با خداوند نيست، بلكه درخواست آنها به صورت التماس و تضرع است يعني به درگاه خداوند بخشنده و مهربان روي آورده و طلب رحمت و بخشايش مي‏نمايند. اين نوع نماز را به نام تفيلت ويدوي يعني اعتراف و اقرار به گناه خوانده مي‏شود. در بيشتر قرباني‏هايي كه (در دوران معبد مقدس) تقديم مي‏شد صاحب قرباني دست‏هاي خود را روي سر حيوان مي‏گذاشت و مطالبي اداء مي‏كرد و سپس مبادرت به قرباني مي‏نمود و حال كه اجراي مراسم قرباني امكان‏پذير نيست اين مطالب جزء دعا و نمازهاي روزانه گرديده است."
همان طوری که فقیه پرکار و نکته سنج ولی یکسویه نگر و گرفتارتعصب و تحجر شدید، مرتضي مطهري در این باب در مقام تحریف و تملک سنتهای دینی دیگران، خار را صرفاً در چشم یهود دیده است و سنن تحریفات بسیارغالیگرانه و بی نظیر و مثال خود نیاکان رافضی ما در پرده عفاف نگه داشته و طلبکارانه در توجیه قتل و غارت مسلمین از اعراب یهودی بیگناه قربانی شده مدینه و اعراب دارای آیینهای سنتی بدوی کهن (کافر)، خصلت گرایانه مي فرمايد: "در قرآن كريم كلمه تحريف به كار رفته است؛ مخصوصاً در مورد يهودي ها كه اين ها قهرمان تحريف در جهان اند؛ نه امروز، از وقتي كه تاريخ يهوديت در دنيا به وجود آمده است. نمي دانم اين نژاد چه نژادي است كه تمايل عجيبي به قلب حقايق و تحريف كردن دارد و لهذا هميشه كارهايي را در اختيار مي گيرند كه در آن كارها بشود حقايق را تحريف و قلب كرد... قرآن چه عجيب درباره اين ها حرف مي زند. اين خصيصه يهودي گري كه تحريف است، در قرآن به صورت يك خصيصه نژادي شناخته شده است." به تصريح آيه 82 سوره مائده "به طور مسلم، دشمن ترين مردم نسبت به مؤمنان را، يهود و مشركان خواهي يافت..."
دانشنامه اسلامی رشد چنین اطلاعاتی از دعای ندبه کمیل تدوین نموده است:
وجه تسمیه دعا
دعای کمیل از حضرت خضر سلام الله‌علیه می‌باشد که حضرت امیرالمومنین علیه‌السلام آن را به جناب کمیل تعلیم فرموده‌اند که چگونگی جریان را از زبان کمیل می‌شنویم:
با مولایم امیرالمومنین در مسجد بصره نشسته بودیم گروهی از اصحاب نیز همراه آن حضرت بودند، بعضی از آنها از حضرت سوالاتی کردند، حضرت پس از جواب ایشان، از مسجد بیرون رفتند، من شب هنگام در پی ایشان راه افتادم، حضرت فرمودند: ای کمیل چه باعث شد که اینجا آمدی؟!
گفتم: ای امیر مومنان، دعای حضرت خضر را می‌خواهم.

حضرت فرمودند: ای کمیل بنشین، ای کمیل دوستی وهمراهی طولانی تر با ما، تو را سزاوار نموده تا آنچه می‌خواهی برایت عطا و بخشش نمائیم، بدین ترتیب حضرت دعا را به ایشان آموختند.
لازم به ذکر است که چون حضرت این دعا را بر کمیل تعلیم فرمودند به دعای کمیل مشهور شد.

سیاق دعا
این دعا با درخواست از خداوند متعال شروع می‌شود. در خواستی عارفانه توام با سوز عاشقانه. وقتی که انسان برای تجربه اولی این دعا را می‌شنود از اینکه می‌تواند با چنین معشوقی ارتباط برقرار کند به خود می‌بالد تا جائیکه از اعمال خود شرمیگن شده و لب به اعتراف می گشاید که:

و قداتیتک یا الهی بعد تقصیری و اسرافی علی نفسی، معتذرا نادما منکسرا مستقیلا مستغفرا مینبا مقرا مذعنا معترفا
یعنی اینکه خدایا بعد از این همه تقصیر و کوتاهی و اسراف نزدت آمده‌ام با حالت پیشیمانی و عذرخواهی و دل شکسته پس (فاقبل عذری) که عذرم را ببخشای زیرا (انت اکرم من ان تضع من ربیته): تو بزرگوارتر از آن هستی که پرورده‌ات را ضایع گردانی. (و انت تعلم ضعفی عن قلیل من بلاء الدنیا و عقوباتها): تو می‌دانی در برابر بلاهای کم دنیا و مجازات آنها تاب و توان ندارم، (یا غایه آمال العارفین). ای نهایت آرزوی عارفان (یا حبیب قلب الصادقین)، ای محبوب راستگویان (قو علی خدمتک جوارجی): اعضا و جوارهم را برای خدمتگزاریت نیرومند کن، (و اجعل لسانی لذکرک لهجا): زبانم را به ذکر یاد خود گویا کن. یا سریع الرضا که آخر دعا با سلام بر محمد و آل محمد به خاتمه می‌رسد.
ویژگی خاص
از ویژگیهای خاص این دعا یکی این است که مستقیما از زبان معصوم علیه السلام نقل شده و ثانیا دارای یک متن واحد باشد و اختلاف متن طبق نقلهای مختلف ندارد.
تقویم دعای کمیل
به نقل علامه مجلسی این دعا در شبهای نیمه شعبان و هر شب جمعه برای کفایت از شر دشمنان و گشایش باب رزق و آمرزش گناهان خوانده می‌شود.
www.guidinglights.org متن دعای ندبه کمیل مطابق مبلغین شیعی در آدرس:
این دعا را امیر المؤمنین علی (ع) به محرم اسرارشان جناب کمیل تعلیم فرمودند
خدايا از تو درخواست ميكنم به آن رحمت بی انتهايت كه همه موجودات را فراگرفته است،و بتوانايی بیحدت كه بر هر چيز مسلط و قاهر است و همه اشياء خاضع و مطيع اوست و تمام عزتها در مقابلش ذليل و زبون است، و به مقام جبروت و بزرگيت كه همه قدرتها برابر او مغلوب است، و به عزت و اقتدارت كه هر مقتدری از مقاومتش عاجز است، و به عظمت و بزرگيت كه سراسر عالم را مشحون كرده است، و به سلطنت و پادشاهيت كه بر تمام قوای عالم برتری دارد، و بذات پاكت كه پس از فنای همه موجودات باقی ابدی است، و بنامهای مباركت كه در همه اركان عالم هستی تجلی كرده است، و به علم ازليت كه بر تمام موجودات محيط است، و به نور تجلی ذاتت كه همه عالم را روشن ساخته است.

ای نور حقيقی و ای منزه از توصيف ای پيش از همه سلسله و بعد از همه موجودات پسين.

خدايا ببخش آن گناهانی را كه پرده عصمتم را می درد.
خدايا ببخش آن گناهانی را كه بر من كيفر عذاب نازل می كند.
خدايا ببخش آن گناهانی را كه در نعمتت را به روی من می بندد.
خدايا ببخش آن گناهانی را كه مانع قبول دعاهايم می شود.
خدايا ببخش آن گناهانی را كه بر من بلا می فرستد.
خدايا هر گناهی كه مرتكب شده ام و هر خطايی از من سر زده همه را ببخش.

ای خدا من به ياد تو بسوی تو تقرب می جويم و تو را سوی تو شفيع می آورم و از درگاه جود و كرمت مسئلت می كنم كه مرا به مقام قرب خود نزديك سازی و شكر و سپاست را به من بياموزی و ذكر و توجه حضرتت را بر من الهام كنی.

خدايا از تو مسئلت می كنم با سؤالی از روی خضوع و ذلت و خشوع و مسكنت، كه كار بر من آسان گيری و به حالم ترحم كنی و مرا به قسمت مقدر خود خوشنود و قانع سازی و در هر حال مرا متواضع گردانی.

خدايا من از تو مانند سائلی در خواست می كنم كه در شدت فقر و بيچارگی باشد و تنها به درگاه تو در سختيهای عالم عرض حاجت كند و شوق و رغبتش به نعم ابدی كه حضور توست باشد.

ای خدا پادشاهی تو بسيار با عظمت است و مقامت بسی بلند است و مكر و تدبيرت در امور پنهان است و فرمانت در جهان هويداست و قهرت بر همه غالب است و قدرتت در همه عالم نافذ است و كسی از قلمرو حكمت فرار نتواند كرد.

خدايا من كسی كه گناهانم ببخشد و بر اعمال زشتم پرده پوشد و كارهای بدم (از لطف و كرم) به كار نيك بدل كند جز تو كسی نمی يابم (كه خدا اين تواند).

خدائی جز تو نيست ای ذات پاك و منزه و به حمد تو مشغولم ستم نمودم به خودم و دليری كردم به نادانی خود و خاطرم آسوده به اين بود كه هميشه مرا ياد كردی و بر من لطف و احسان فرمودی.

ای خدا ای مولای من چه بسيار كارهای زشتم مستور كردی و چه بسيار بلاهای سخت از من بگردانيدی و چه بسيار از لغزشها كه مرا نگاه داشتی و چه بسيار ناپسندها كه از من دور كردی و چه بسيار ثنای نيكو كه من لايق آن نبودم و تو از من بر زبانها منتشر ساختی.

ای خدا غمی بزرگ در دل دارم و حالی بسيار ناخوش و اعمالی نارسا و زنجيرهای علايق مرا در بند كشيده و آرزوهای دور و دراز دنيوی از هر سودی مرا باز داشته و دنيا به خدعه و غرور و نفس به جنايت مرا فريب داده است.

ای خدای بزرگ و سيد من به عزت و جلالت قسم كه عمل بد و افعال زشت من دعای مرا از اجابتت منع نكند و به قبايح پنهانم كه تنها تو بر آن آگاهی مرا مفتضح و رسوا نگردانی و بر آنچه از اعمال بد و ناشايسته در خلوت بجا آورده ام و تقصير و نادانی و كثرت اعمال غفلت و شهوت كه كرده ام (كرم كن و) زودم به عقوبت مگير.

ای خدا به عزت و جلالت سوگند كه با من در همه حال رأفت و رحمت فرما و در جميع امور مهربانی كن.

ای خدا ای پروردگار جز تو من كه را دارم تا از او درخواست كنم كه غم و رنجم را برطرف سازد و به مآلم از لطف توجه كند.

ای خدا ای مولای من تو بر من حكم و دستوری مقرر فرمودی و من در آن به نافرمانی پيرو هوای نفس گرديدم و خود را از وسوسه دشمن (نفس و شيطان) كه معصيتها را در نظرم جلوه گر ساخته و فريبم داد خود را حفظ نكردم و قضای آسمانی نيز مساعدت كرد، تا آنكه من در اين رفتار از بعض حدود و احكامت قدم بيرون نهادم و در بعضی اوامرت راه مخالفت پيمودم.

حال در تمام اين امور تو را ستايش می كنم و مرا در آنچه رفته است بر تو هيچ حجتی نخواهد بود با آنكه در او قضای تو بوده و حكم (تكوينی) و امتحان و آزمايش تو مرا بر آن ملزم ساخته و با اين حال بار خدايا به درگاهت پس از تقصير و ستم بر نفس خود باز آمده ام با عذر خواهی و پشيمانی و شكسته دلی و تقاضای عفو و آمرزش و توبه و زاری و تصديق و اعتراف بر گناه خود نه از آنچه كردم مفری دارم و نه جايی كه برای اصلاح كارم بدانجا روی كنم و پناه برم مگر آنكه تو باز عذرم بپذيری و مرا در پناه رحمت بی منتهايت داخل كنی.

ای خدا عذرم بپذير و بر اين حال پريشانم ترحم فرما و از بند سخت گناهانم رهايی بخش.

ای پروردگار من بر تن ضعيف و پوست رقيق و استخوان بی طاقتم ترحم كن.

ای خدائی كه در اول به خلعت وجودم سرافراز كردی و به لطف ياد فرمودی و به تربيت و نيكی پرورش دادی و بغذا عنايت داشتی اينك بهمان سابقه كرم و احسانی كه از اين پيش با من بودت بر من ببخش.

ای خدای من ای سيد و مولای من آيا باور كنم كه مرا در آتش می سوزانی با وجود آنكه به توحيد و يكتائيت گرويدم و با آنكه دلم به نور معرفتت روشن گرديد و زبانم به ذكرت گويا شد و در باطنم عقد محبت استوار گرديد و بعد از آنكه از روی صدق و خضوع و مسكنت به مقام ربوبيتت اعتراف كردم.

بسيار دور است كه تو كريمتری از اينكه از نظر بياندازی كسی را كه پرورش داده ای آن را يا آنكه دور كنی كسی را كه نزد خود كشيده. يا برانی آنكه را كه به او جا داده ای يا بسپاری بسوی بلاء آنكه را كه به او كفايت كرده ای و رحم نموده ای
و ای كاش ای خدای من و سيد و مولای من بدانستمی كه تو آتش قهرت را مسلط می كنی بر آن رخسارها كه در پيشگاه عظمتت سر به سجده عبوديت نهاده اند. يا بر آن زبانها كه از روی حقيقت و راستی ناطق به توحيد تو و گويا به حمد و سپاس تواند. يا بر آن دلها كه از روی صدق و يقين به خدائی تو معترفند يا بر آن جانها كه از علم و معرفت در پيشگاه جلالت خاضع و خاشعند. يا بر آن اعضايی كه مشتاقانه به مكانهای عبادت و جايگاه طاعتت می شتابند و به اعتقاد كامل از درگاه كرمت آمرزش می طلبند و هيچكس به تو اين گمان نمی برد و چنين خبری از تو ای خدای با فضل و كرم به ما بندگان نرسيده
در صورتی كه تو خود بی طاقتيم را بر اندك رنج و عذاب دنيا و آلامش می دانی و آنچه جاری شود در آن از بد آمدنی های آن بر اهل آن با آنكه رنج و الم دنيا اندك است و زمانش كم است و دوامش ناچيز است و مدتش كوتاه است.

پس من چگونه طاقت آرم و عذاب عالم آخرت و آلام سخت آن عالم را تحمل كنم و حال آنكه مدت آن عذاب طولانی است و زيست در آن هميشگی است و هيچ بر اهل عذاب در آنجا تخفيفی نيست. چندان كه آن عذاب تنها از قهر و غضب و انتقام توست كه هيچكس از اهل آسمان و زمين تاب و طاقت آن ندارد.

ای سيد من پس من بنده ناتوان ذليل و حقير و فقير و دور مانده تو چگونه تاب آن عذاب دارم.

ای خدای من ای پروردگار من و سيد و مولای من از كدامين سختيهای امورم بسويت شكايت كنم و از كدام يك به درگاهت بنالم و گريه كنم از دردناكی عذاب آخرت بنالم يا از طول مدت آن بلای سخت زاری كنم. پس تو مرا با دشمنانت اگر به انواع عقوبت معذب گردانی و با اهل عذابت همراه كنی و از جمع دوستان و خاصانت جدا سازی. در آن حال گيرم كه بر آتش عذاب تو ای خدای من و سيد و مولای من و پروردگار من صبوری كنم چگونه بر فراق تو صبر توانم كرد. و گيرم آنكه بر حرارت آتشت شكيبا باشم چگونه چشم از لطف و كرمت توانم پوشيد. يا چگونه در آتش دوزخ آرام گيرم با اين اميدواری كه به عفو و رحمت بی منتهايت دارم.

باری به عزتت ای سيد و مولای من به راستی سوگند می خورم كه اگر مرا با زبان گويا (به دوزخ) گذاری من در ميان اهل آتش مانند دادخواهان ناله همی كنم و بسی فرياد می زنم بسويت مانند شيون گريه كنندگان و بنالم به آستانت مانند عزيز گم كردگان و به صدای بلند تو را می خوانم كه ای ياور اهل ايمان و ای منتهای آرزوی عارفان و ای فريادرس فرياد خواهان و ای دوست دلهای راستگويان و ای يكتا خدای عالميان. آيا درباره تو ای خدای پاك و منزه و ستوده صفات گمان می توان كرد كه بشنوی در آتش فرياد بنده مسلمی را كه به نافرمانی در دوزخ زندانی شده و سختی عذابت را به كيفر گناه می چشد و ميان طبقات جهنم به جرم و عصيان محبوس گرديده و ضجه و ناله اش با چشم انتظار و اميدواری به رحمت بی منتهايت بسوی تو بلند است و به زبان اهل توحيد تو را می خواند و به ربوبيتت متوسل می شود.

باز چگونه در آتش عذاب خواهد ماند در صورتی كه به سابقه حلم نامنتهايت چشم دارد. يا چگونه آتش به او الم رساند و حال آنكه به فضل و كرمت اميدوار است. يا چگونه شراره های آتش او را بسوزاند با آنكه تو خدای كريم ناله اش را می شنوی و می بينی مكانش را. يا چگونه شعله های دوزخ بر او احاطه كند با آنكه ضعف و بی طاقتيش را می دانی. يا چگونه به خود بپيچد و مضطرب بماند در طبقات آتش با آنكه تو به صدق (دعای) او آگاهی. يا چگونه مأموران دوزخ او را زجر كنند با آنكه به صدای يا رب يا رب تو را می خواند. يا چگونه به فضل تو اميد آزادی از آتش دوزخ داشته باشد و تو او را به دوزخ واگذاری.

هيهات كه هرگز چنين معروف نباشد و اين گمان نرود و به رفتار با بندگان موحدت كه همه احسان و عطا بوده اين معامله شباهت ندارد.

پس من به يقين قاطع می دانم كه اگر تو بر منكران خداييت حكم به آتش قهر خود نكرده و فرمان هميشگی عذاب دوزخ را به معاندان نداده بودی، محققا تمام آتش دوزخ را سرد و سالم می كردی و هيچكس را در آتش جای و منزل نمی دادی.
وليكن تو ای خدا نامهای مباركت مقدس است و قسم ياد كرده ای كه دوزخ را از جميع كافران جن و انس پر گردانی و مخلد سازی معاندان را در آن عذاب، و تو را ستايش بی حد سزاست كه با وجود آنكه خويش را ثنا گفتی و بهمه انعام نمودی در كتاب خود فرمودی آيا (در آخرت) اهل ايمان با فاسقان يكسانند هرگز يكسان نيستند.
ای خدای من و سيد من از تو درخواست می كنم به مقام قدر (و آن قدرت ازلی) كه مقدرات عالم بدان كردی و به مقام قضای مبرم كه بر هر كه فرستادی غالب و قاهر شدی، كه مرا ببخشی و در گذری در همين شب و همين ساعت هر جرمی و هر گناهی كه كرده ام، و هر كار زشتی پنهان داشته ام و هر عملی (مستور و عيان) آشكار يا پنهان به جهالت مرتكب شده ام، و هر بد كاری كه فرشتگان عالم پاك را مأمور نگارش آن نموده ای كه آن فرشتگان را به حفظ هر چه كرده ام موكل ساختی، و شاهد اعمالم با جوارح و اعضای من گردانيدی و فوق آن فرشتگان تو خود مراقب من، و شاهد و ناظر بر آن اعمال من كه از فرشتگان هم به فضل و رحمتت پنهان داشته ای همه را ببخشی، و نيز درخواست می كنم كه مرا حظ وافر بخشی از هر خيری كه می فرستی و هر احسانی كه می افزايی، و هر نيكويی كه منتشر می سازی و هر رزق و روزی كه وسيع می گردانی و هر گنه كه می بخشی و هر خطا كه بر آن پرده می كشی.
ای رب من، ای رب من، ای رب من.
ای خدای من ای سيد و مولای من ای كسی كه زمام اختيارم به دست اوست.
ای واقف از حال زار و ناتوانم ای آگه از بينوايی و وضع پريشانم ای آگاه به احتياجم و بی چيزيم.
ای رب من، ای رب من، ای رب من.
از تو درخواست می كنم به حق حقيقتت و به ذات مقدست و بزرگترين صفات و اسماء مباركت، كه اوقات مرا در شب و روز به ياد خود معمور گردانی و پيوسته به خدمت بندگيت بگذرانی و اعمالم را مقبول حضرتت فرمايی تا كردار و گفتارم همه يك جهت و خالص برای تو باشد و احوالم تا ابد به خدمت و طاعتت مصروف گردد.
ای سيد من ای كسی كه تمام اعتماد و توكلم بر اوست و شكايت از احوال پريشانم به حضرت اوست ای رب من. . .
) لطفی كن) و به اعضا و جوارحم در مقام بندگيت قوت بخش و دلم را عزم ثابت ده، و اركان وجودم را به خوف و خشيت سخت بنيان ساز و پيوسته به خدمت در حضرتت بدار تا آنكه من در ميدان طاعتت بر همه پيشينيان سبقت گيرم و از همه شتابندگان به درگاهت زودتر آيم، و عاشقانه با مشتاقانت به مقام قرب حضرتت بشتابم و مانند اهل خلوص به تو نزديك گردم، و بترسم از تو مانند ترسيدن يقين كنندگان و با اهل ايمان در جوار رحمتت همنشين باشم.
خدايا و هر كه با من بد انديشد تو مجازاتش كن و هر كه مكر ورزد به كيفرش برسان، و مرا بلطف و رحمتت نصيب بهترين بندگانت عطا كن و مقام مقربترين، و مخصوصترين خاصان حضرتت كرامت فرما كه هيچكس جز به فضل و رحمتت اين مقام نخواهد يافت و باز جود و بخشش بی عوضت از من دريغ مدار.
بزرگی و مهربانی كن و مرا به رحمت واسعه ات از شر دو عالم محفوظ بدار، و زبانم را به ذكر خود گويا ساز و دلم را از عشق و محبت بی تاب گردان، و بر من منت گذار و دعايم مستجاب فرما و از لغزشم بگذر و خطايم ببخش كه تو خود به بندگان از لطف دستور عبادت دادی و امر به دعا فرمودی و اجابت را ضمانت كردی.
اينك من به دعا رو بسوی تو آوردم و دست حاجت به درگاه تو دراز كردم. پس به عزت و جلالت قسم كه دعايم مستجاب گردان و مرا به آرزويم (كه وصال توست) برسان و اميدم را به فضل و كرمت نااميد مگردان و از شر دشمنانم از جن و انس كفايت فرما.
ای كه از بندگانت بسيار زود راضی ميشوی. ببخش بر بنده ای كه بجز دعا و تضرع بدرگاهت مالك چيزی نيست، كه تو هر چه بخواهی ميكنی.
ای كه نامت دوای دردمندان و يادت شفای بيماران است و طاعتت بی نيازی از هر چه در جهان. ترحم كن به كسی كه سرمايه اش اميد به توست و اسلحه اش گريه است.
ای بخشنده كاملترين نعمت. ای دفع كننده هر بلاء و مصيبت. ای نور دلهای وحشت زده در ظلمات (فراق). ای دانای علم ازل تا ابد بی آموختن.
درود فرست بر محمد (ص) و آل محمد (ع) و با من آن كن كه لايق حضرت توست، و درود و رحمت خدا بر رسول گراميش و امامان با بركات از اهل بيتش و سلام و تحيت بسيار بر آن بزرگواران باد.

شنبه، آبان ۰۲، ۱۳۸۸

ریشه عبری و ایرانی نامهای مسجد و محراب

اسامی مسجد (مزگت) و محراب را که فرهنگنامه های فارسی برای آنها ریشه منطقی روشنی ارائه نشده است، در زبان پهلوی و عبری- آرامی این ها را به ترتیب می توان به مفاهیم محل خم شدن و رکوع و سجود(ماز-کت، مز-گت) و جایگاه ندبه و زاری بزرگ (مه – راپ) و یا محل مجادله با گناهان معنی نمود که لابد نام محراب در نزد مانویان "مهر و مانی پرست" همچنین به معنی جایگاه بزرگ ترویج آیین مهر(مهر- وه=منسوب به ایزد مهر=الله الرحمن و الرحیم) گرفته میشده است. امّا از این میان زبانهای سامی از جمله زبانعبری که برای نام مسجد (مس-گد) مفهوم "جایگاه مجمع پیامهای پیامبرانه و روحانی" عاید میگردد معنی اصیل تری را ارائه می نمایند. می دانیم زرتشتیان دربار ساسانی که با آیین مانوی-میترایی سامیان آرامی مخالف بودند و آنان را زندیک (بد تفسیر، در اصل صدیقین) و دروغگویان به مهر (=میث- میثره) می نامیده اند. این هر دو مفهوم اخیر از محراب در آیین گنوسی-مهری مانوی شناخته شده و ایجاد این نوع اماکن نزد ایشان به پیروی از مسیحیان و یهودیان بسیار مرسوم و رایج بوده است. می دانیم که این آیین به صورت آیین حنیف و صدیقین در بین قریش پیش از اسلام (از جمله ورقة بن نوفل مشوق پیامبری و منجی گری محمد) طرفدارانی پر شور داشته است. خود فلسفه ظهور احمد/محمد (استوت ارته= ستوده پاک نزد زرتشتیان) از بشارتهای مانوی- زرتشتی اخذ شده است که محمد در آیه 6 سوره صف قرآن خود بدان اشاره نموده است وهمچنین است اساس و فلسفه مانوی نمازها و روزه اسلامی. سهولت نفوذ آیین مانوی به عربستان به وساطت زبان آرامی مانی و هفت کتاب معروف وی بدین زبان بوده است که در واقع لهجه ای از زبان عربی بوده است. بدین ترتیب معروفترین مدعی پیامبری و منجی گری آرامی/عرب پیش از محمد به شمار میرفته است. لذا تعالیم وی بیشتر از تعالیم زرتشت در نزد قریش طرفدار داشته است. پیروان عرب زرتشت، قبیله بزرگ عرب بنی تمیم بوده اند که قاضی شریح (سلمان فارسی) و پسرش عبدالله سبا و سیف بن عمر بنیانگذاران شیعه گری از میان ایشان برخاسته اند. ولی محمد در تعالیم خود بیشتر در عرصه اساطیر پیامبران و فرشتگان و قبله و حتی فلسفه خداترس نمودنش از باورهای قبایل یهودی عرب مدینه پیروی کرده است (آنانکه بعداً در زمان قدرت گیری اش در مدینه شدیداً مغضوبشان نمود). بر این اساس آن نظریه مذهبی جدی اسلامی در باب محراب که به درستی آن را به معنی محل حرب (محل مجادله با گناهان) گرفته است بیش از هر چیز نشانگر منشأ آرامی و عبری محراب است. چه در زبان عبری به نماز و عبادت و ندبه تفیلا (مجادله [با گناهان]) گفته میشود. اما هیئت پهلوی- سامی شناخته شده ریشه نام مسجد (محل سجده) یعنی مزگت (مکان تجمع بزرگ برای پیامهای روحانی) اساس این نام را هم متعلق به مهرپرستان مانوی و همچنین یهود پیش از اسلام نشان می دهد. می دانیم یهود عبادتگاههای خود را هاخال (محل اجتماع) میگویند که در مفهوم با معنی مسجد (مزگت) پیوستگی دارد. لذا از قرار معلوم در نزد اعراب معنی و فلسفه نادرستی، هم در معنی و هم در عمل از مسجد برداشت شده و در نتیجه پیروان دین اسلام را با برداشت بسیارانحرافی و افراطی از معنی آن به هر دو معنی آن در عهد علم و دانش و هنر بر خاک سجده ضلالت نشانده است.
از آنجایی که اعراب پیش از اسلام فاقد این نوع اماکن پرستشگاهی بودند و در مقابل یهود ابرقدرت دینی خاورمیانه و ایرانیان این عهد ابرقدرت سیاسی منطقه خاورمیانه به مرکزیت ایران و عراق بوده اند لذا می توان اصالت ریشه ایرانی مانوی-مهری این اسامی را مّد نظر قرار داد که اعراب معرب شان نموده یا برای آنها مفاهیم معادل عربی به وجود آورده اند. گرچه برای کلمه منبر هم ریشه ای ایرانی مرکب از "مان" (جایگاه) و "بر" (بلند) وجود دارد، ولی خود ریشه عربی آن به معنی "محل وعظ با صدای بلند" (از ریشه نبر) برای آن مناسب تر می افتد و مستدل تر است.
لغت نامه دهخدا چنین اطلاعات اولیهً جامعی را از نامهای مسجد و منبر و محراب در اختیار ما قرار می دهد:

مزگت . [ م َ گ ِ ] (اِ) نمازخانه و مسجد. (ناظم الاطباء). خانه ٔ خدا. بیت اﷲ. (برهان ). مزکت . مژگت . (زمخشری). به معنی خانه ای که برای پرستش پروردگار بسازند و هرکس خواهد در آن بندگی وعبادت کند و آن خانه را حرمت گذارند و پاک نگهدارند و چون خانه ٔ بندگی یزدان است به یزدان نسبت دهند و چون زاء و سین و تاء و دال تبدیل یافته اند معرب آن مسجد به فتح جیم است یعنی مکان سجده کردن. (آنندراج ). مسجد. (ترجمان القرآن) (غیاث) (رشیدی) (دهار) (لغت فرس اسدی چ اقبال ص51). نمازگاه . هر جائی که برای پرستش خدا سازند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). این کلمه آرامی است و از این زبان وارد عربی و فارسی شده است : پیغامبر علیه السلام به مزگت آمد و پیش خلق این آیت بخواند. (ترجمه ٔ طبری بلعمی). و امروز هرکه آنجا رسیده است داند که آن ستونها و پایه ها همه از سنگ است و مزگت دمشق نیز همچنین است. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ). و مزگت تمام نشد پس خویش سلیمان را وصیت کرد که آن مزگت را تمام کند. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ).ابوسلمه وزیر آل محمد به مزگت اندر آمد جامه ٔ سیاه پوشیده بر منبر شد و خدای عزوجل را حمد و ثنا کرد. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ). خدای تعالی بسوی زکریا وحی فرستاد که مادر مریم را بگوی که من این دختر را از تو به پسری قبول کردم و او را به مزگت آور و محرر کن و هرگز به مزگت اندر دختر نبوده زیرا که زن حایض شود و زن حایض را به مزگت نشاید آمدن. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ). و اندر بیت المقدس مزگتی است که مسلمانان از هر جائی آنجا شوند به زیارت . (حدود العالم ). لهاسا، شهرکیست و اندر وی بتخانه هاست و یک مزگت مسلمانان است و اندروی مسلمانانند اندک. (حدودالعالم ). مشتری دلالت داردبر مزگت ها و منبرها و کنشت ها و کلیسا. (التفهیم ).

ببست رهگذر دیو و بیخ کفر بکند
بجای بتکده بنهاد مزگت و منبر. عنصری .

باخدای عزوجل اندر مزگت ها چیزی را مپرستید و جز یادکرد خدای چیزی دیگر مگوئید. (تفسیر کمبریج چ متینی ج2 ص 491). و ما یاد کرد ترا بر داشته کردیم تا ترا هرروز به هرمزگتی اندر پنج بانگ نماز و پنج قامت یاد کنند (در تفسیر آیه ٔ «و رَفعنا لک ذِکرَک » ازسوره ٔ انشراح ). (تفسیر کمبریج ج 2 ص601). چون بانگ تبیره رابشنیدند برخاستند و از مزگت بیرون شدند. (تفسیر کمبریج ج 2 ص416).

همچون کدوئی سوی نبید و سوی مزگت
آکنده به گاورس که خرواری غنجی . ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص495).

تو مشرف تری ز هر مردم
همچو بیت الحرم ز هر مزگت . سوزنی (ازآنندراج).
صد مرد پیر و جوان ... اندر آن مزگت نشسته اند. (تاریخ بیهق ).
ای برادر می ندانم تا چت است
کت وطن گه دیر و گاهی مزگت است . شیخ روزبهان .
مزگت آدینه ؛ مسجد جامع. (منتهی الارب ). مسجد جمعه . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : و اندر او [ اندر شهرهای حمور و سندان و سویاره وکنبایه بهندوستان] مسلمانانند و هندوان و اندر او مزگت آدینه است و بتخانه. (حدود العالم ص 66).
مزگت جامع ؛ مسجد جامع. مسجد آدینه ، مسجد جمعه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا): هنوز روز نبود که همه ٔ کوفه سیاه پوشیده بودند و مردمان به مزگت جامع آمدند و از انبوهی بر یکدیگر نشستند. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ). و ایشان را یکی جوی است که اندر میان مزگت جامع گذرد. (حدود العالم ). و قاین را قهندز است و مزگت جامع و سرای سلطان اندر قهندز است. (حدود العالم). مزگت سلیمان ؛ مسجدسلیمان: اصطخر شهری بزرگ است و قدیم ...و او را نواحی بسیار است و اندر وی بناها است عجب که آن را مزگت سلیمان خوانند. (حدود العالم چ دانشگاه ص 131). رجوع به مسجد سلیمان شود.
محراب . [ م ِ ] (ع اِ) برواره . (منتهی الارب ). بالاخانه و حجره ٔ بالای حجره . غرفه . (اقرب الموارد). خانه .
(غیاث). || صدر مجلس . (ناظم الاطباء). پیشگاه . مقابل پایگاه . پیشگاه خانه . (از اقرب الموارد). صدر اطاق .پیشگاه مجلس و شریفترین موضع آن و فی الحدیث انه کان یکره المحاریب ؛ ای انه لم یحب ان یجلس فی صدرالمجلس و یرفع علی الناس . (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب ). || جای نشستن پادشاهان که از مردمان دورو ممتاز باشند. (ازاقرب الموارد) (از منتهی الارب ).مقصوره . شاه نشین . شریفترین جای نشیمن . (آنندراج ) (منتهی الارب ). شریف ترین جایگاه ملوک . (از اقرب الموارد). ج ، محاریب. || استادنگاه امام در مسجد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). جای امام در مسجد. (ترجمان علامه ٔ جرجانی ). جای امام در مزکت). مهذب الاسماء). شریفترین جای در مسجد. (دهار).
طاق درون مسجد که به طرف قبله باشد چون طاق مذکور آلت حرب شیطان است لهذا محراب نام کردند. (غیاث ). قبله جایگاه امام در مسجد. (از اقرب الموارد). ج ، محاریب:

چو از زلف شب باز شد تابها
فرومرد قندیل محرابها. منوچهری .

و آنجا جاهای نماز و محرابها نیکو ساخته و خلقی از متصوفه همیشه آنجا مجاور باشند. (سفرنامه ٔ ناصرخسرو چ دبیرسیاقی ص33).

اینچنین بی هوش بر محراب و منبر کی شدی
گر ز چشم دل نه عامه جمله نابیناستی . ناصرخسرو (دیوان ص441).

اگر سگ به محراب اندر شود
مر آن را بزرگی سگ نشمریم. ناصرخسرو.

سپس یار بد نماز مکن
که بخفته ست مار در محراب . ناصرخسرو.

ابوالمظفر سلطان عالم ابراهیم
که خسروان را درگاه او بود محراب . مسعودسعد.

امید خلق به درگاه او روا گردد
که خسروی را قبله است و ملک رامحراب . مسعودسعد.

ز بس که از تو فغان میکنم به هر محراب
ز سوز سینه چو آتشکده ست محرابم . خاقانی .

دیده ٔ قبله چراغی چکند
تاش محراب ز بدرالظلم است . خاقانی.

در آن محراب کو رکن عراق است
کمربند ستون انحراق است . نظامی .

جنبش این مهد که محراب تست
طفل صفت از پی خوشخواب تست . نظامی.

فلک جز عشق محرابی ندارد
جهان بی خاک عشق آبی ندارد. نظامی .

گهی سجاده و محراب جستیم
گهی رندی و قلاشی گزیدیم . عطار.

کی دعای تو مستجاب شود
که به یک روی در دو محرابی . سعدی .

مرا روی تو محراب است در شهر مسلمانان
وگر جنگ مغول باشد نگردانی ز محرابم . سعدی .

نگه کرد قندیل و محراب دید
بسوز از جگر ناله ای برکشید. سعدی .

و پولاد انواع است ... بهترین آن بلارک شاهی باشد که جوهرش بزرگتر باشد و روی آن بیشتر شکل محرابها بود. (عرایس الجواهر ص 236).

محراب ابرو؛ خمیدگی ابرو. (یادداشت مرحوم دهخدا).
|| ابروی معشوق.

محراب اقصی ؛ قبله ٔ مسجد اقصی:

بگردانم ز بیت اﷲ قبله
به بیت المقدس و محراب اقصی . خاقانی .

خبث ما را بارگاه قدس دور افکنداز آنک
خوک را محراب اقصی برنتابد بیش از این . خاقانی . (رجوع به اقصی شود.)

محراب شکربوزه (بوره) ؛ کنایه از سنبوسه ٔ قندی است . (آنندراج).

|| قبله. جهت عباد. آنجا که روی بدان عبادت کنند:

به یک هفته بر پیش یزدان بدند
مپندار کآتش پرستان بدند
که آتش بدان گاه محراب بود
پرستنده را دیده پر آب بود. فردوسی .

||این لفظ بر محل مقدس و هیکل دلالت مینمود که خدای تعالی مشیت خود را در آنجا برای بنی اسرائیل ظاهر میفرمود وگاهی از اوقات محراب قصد از تمام هیکل می باشد. (قاموس کتاب مقدس ). || آتشدان . (بیرونی ). المجمرة. (یادداشت مرحوم دهخدا). || محل اجتماع و نشستن مردم . (از اقرب الموارد). || مذبح . (منتهی الارب ). || کاخ ، عن ابی عمروبن العلاء قال : دخلت محراباً من محاریب حمیر، که مقصود شاعر کاخ و یا چیزی شبیه آن است . (از اقرب الموارد). بیشه . (منتهی الارب ). بیشه ٔ شیر. (اقرب الموارد). ج ، محاریب . || گردن ستور. (از منتهی الارب ). ج، محاریب . || شیخک . صوفی . امام (در سبحه ). (یادداشت مرحوم دهخدا).
منبر. [مِم ْ ب َ] (ع اِ) آنچه خطیب بر آن ایستد. (منتهی الارب ) (آنندراج ). آنچه خطیب بر آن ایستد و خطبه خواند. کرسی مانندی پایه دار که واعظ و خطیب بر بالای آن نشسته خطبه خواند و موعظه کند. ج ، منابر. (ناظم الاطباء). آله ٔ بلند شدن که جای خطیب باشد و این صیغه ٔ اسم آله است از «نبر» که به معنی برداشتن است . (غیاث).کرسی خطیب یا واعظ چنانکه در کنیسه و مسجد وجود دارد و از بالای آن با جمع سخن گوید و آن را به جهت بلندبودن از اطراف خود «منبر» گویند. و مکسور بودن این کلمه به جهت تشبیه است به اسم آلت . ج ، منابر. (از اقرب الموارد). نشیمنی از چوب و جز آن به چندپایه که واعظ و امام و خطیب و روضه خوان بر آن نشینند و خطبه ووعظ و مصیبت اهل بیت گویند. کرسی چندپله برای وعاظ و مذکران . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا):

فر و افرنگ به تو گیرد دین
منبر از خطبه ٔ تو آراید. دقیقی .

چو با تخت منبر برابر شود
همه نام بوبکر و عمّر شود. فردوسی.

چو زین بگذری دور عمّر بود
سخن گفتن از تخت و منبر بود. فردوسی .

بدین دشت هم دار و هم منبر است
که روشن جهان زیر تیغ اندر است . فردوسی .

ز آرزوی خاطب او ناتراشیده درخت
هر زمان اندر میان بوستان منبر شود. فرخی .

گرچه از طبعند هر دو به بود شادی ز غم
ورچه از چوبند هر دو به بود منبر ز دار. عنصری.

خطبه ٔ ملک را به گرد جهان
بجز از تخت شاه منبر نیست . عنصری (دیوان چ دبیرسیاقی ص13).
همی درخت نماند ز بس که او سازد
از او عدو را دار و خطیب را منبر. عنصری (ایضاً ص83).
کرا خرما نسازد خار سازد
کرا منبر نسازد دار سازد. (ویس و رامین).
ز یک پدر دوپسر نیک و بد عجب نبود
که از درختی پیدا شده ست منبر و دار. ابوحنیفه ٔ اسکافی .

چون به مسجد فرودآمد در زیر منبر بنشست . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص292). بر پای دار دعوت مردم را به سوی امیرالمؤمنین در منبرهای مملکت خود. (تاریخ بیهقی ایضاً ص314). این علوی روزی بر سر منبر این پیر را کافر خواند... وی نیز بر سر منبر این علوی را حرام زاده خواند. (قابوسنامه چ نفیسی ص33). پیوسته ... بر سر منبر یکدیگر را طعنها زدندی . (قابوسنامه ایضاً33). به علمی که ندانی مکن و از آن علم نان مطلب که غرض خود از آن علم و منبر بحاصل نتوانی کرد.(قابوسنامه ایضاً ص31).

چو بر منبر جدخود خطبه خواند
نشیندش روح الامین پیش منبر. ناصرخسرو.
خانه ٔ خمار چو قصر مشید
منبر ویران و مساجد خراب . ناصرخسرو.
همی خوانند بر منبر ز مستی
خطیبان آفرین بر دیو ملعون . ناصرخسرو.
هرچند که بر منبر نادان بنشیند
هرگز نشود همبر بادانا نادان . ناصرخسرو.
بر منبر انگشتری از انگشت بینداخت . (کیمیای سعادت چ احمد آرام ص738).

منبر خطبه فتح سپهش خواهد گشت
برج هر حصن که مانده ست به عالم عذرا.
ابوالفرج رونی (دیوان چ چایکین ص6).

بر منبر خطابت عدل تو خلق را
در امر و نهی خطبه ٔ وعد و وعید باد. ابوالفرج رونی (ایضاً ص37).
خطبه چون بنوشت بر نامش خطیب
مهر و مه را از سر منبر کشید. مسعودسعد.
به نام و ذکرش پیراست منبر و خطبه
به فر و جاهش آراست یاره و گرزن . مسعودسعد.

فلک چو مسجد و ماه دوهفته چون قندیل
بنات نعش چو منبر، مجره چون محراب . امیرمعزی (دیوان چ اقبال ص58).

در جهانداری فتوح او طراز دولت است
در مسلمانی خطاب او جمال منبر است . امیرمعزی (ایضاً ص95).

بخت گوید به نامش خطبه خواند بر فلک
عرش و کرسی بس نباشد کرسی و منبر مرا. امیرمعزی (ایضاً ص49).

آن مونس و حریف می و نقل مجلس است
وین همره خطیب و مصلی و منبر است . امیرمعزی (ایضاً ص96).
حسرت آن را کی بود کز دخمه زی دوزخ رود
حسرت آن را کش به دوزخ ازسر منبر برند. سنائی (دیوان چ مصفا ص93).
ما آن توییم و دل و جان آن تو ما را
خواهی سوی منبر برو خواهی به سوی دار. سنائی (دیوان ایضاً ص125).
جان و دل بردی به قهر و بوسه ای ندهی ز کبر
این نشاید کرد تا در شهرها منبر بود. سنائی (ایضاً ص422).
هزار مسجد و محراب خالی است و خراب
هزار منبر اسلام بی دعا و ثناست . عمعق (دیوان چ نفیسی ص136).
شب سیاه برافکند طیلسان سیاه
خطیب وار به منبر بر آمد آن هنگام . عمعق (ایضاً ص177).
جمال مجلس و میدان و مرکب
نظام مسجد و محراب و منبر. عمعق (ایضاً ص160).

شست به پیغام تیر، خطبه ٔ جان فسخ کرد
دست به ایمان تیغ، منبر پیکر شکست . انوری (دیوان چ مدرس رضوی ج 1 ص92).

منت خدای را که شد آراسته دگر
هم منبر از فواید و هم مسند از بیان .
جمال الدین عبدالرزاق (دیوان چ وحید دستگردی ص303).
بود یکی منبر از رخام بر نخل
پیری بر منبر رخام برآمد. خاقانی .
بر امیرشمس المعالی قابوس بن وشمگیر خطا گرفتند که خطبه ای انشاد کرد و به خطیب فرستاد تا بر منبر جرجان فروخواندند. (منشآت خاقانی چ محمد روشن ص171).

گردن گل منبر بلبل شده
زلف بنفشه کمر گل شده . نظامی .
پسر او تولی پیاده شد و بر بالای منبر برآمد. (جهانگشای جوینی چ قزوینی ج 1 ص80). او نیز از اسب فرودآمد و بر دو سه پایه ٔ منبر برآمد. (جهانگشای جوینی ایضاً ص81). به مصلای عید رفت و به منبر برآمد.(جهانگشای جوینی ایضاً ص81).
منبر و محراب سازم بهر تو
در محبت قهر من شدقهر تو. مولوی .
منبر مهتر که سه پایه بده ست
رفت بوبکر و دوم پایه نشست . مولوی .
منبری کو که در آنجا مخبری
یاد آردروزگار منکری . مولوی .
قصه ای مشهور است که وقتی عمر در مدینه بر منبر خطبه می خواند. (مصباح الهدایه چ همایی ص178).
رفعت منبر او گر بیقین نشناسید
اولین پایه ٔ او طارم اخضر گیرید. ابن یمین .

ما به رندی در بساط قرب رفتیم و هنوز
همچنان پیر ملامتگر به پای منبر است . کمال الدین خجندی .

گام بر منبر احمد زده اکنون بوجهل
تکیه بر مسند مهدی زده اینک دجال. فتحعلی خان صبا.

اهل منبر ؛ روضه خوان. خطیب. واعظ. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
منبر آلودگان ؛ کنایه ازقالب و جسد فاسقان و نامقیدان باشد. (آنندراج ). قالب فاسقان و نامقیدان. (ناظم الاطباء).
منبر رفتن ؛ در تداول پرگوئی کردن ، مخصوصاً در بدگوئی از کسی: برای من منبر رفته است. شنیده ام پشت سرمن منبر رفته ا!
منبر نه پایه ؛ کنایه از عرش است که فلک نهم باشد. (برهان) ، (آنندراج ). عرش و فلک نهم. (ناظم الاطباء):
کرسی شش گوشه به هم درشکن
منبر نه پایه به هم درفکن . نظامی (مخزن الاسرارچ وحید ص9).
امثال: این مال من این مال منبر این هم مال ننه ٔ قنبر؛ معلوم است که منبر هم متعلق به گوینده و ننه ٔ قنبر نیز زن او بوده است. مثل را در موقعی که قاسم ، تقسیمی را بالتمام به نفع خود کند آرند. (امثال و حکم ج 1 ص337).
|| تخت . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || گویا معنی مسجد جمعه و جامع دهد که در آن در روزهای جمعه و اعیاد دیگر خطبه کنند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). منبر بودن در شهری ، به اصطلاح قدیم ، داشتن مسجدجامع است که کنایه از شهر بودن و دیه نبودن آنجاست . (حاشیه ٔ تاریخ بلعمی چ بهار و پروین گنابادی ص370) : شهرها بسیار است و به همه ٔ شهرها اندر منبر است . (تاریخ بلعمی ایضاً ص370). واسط شهری بزرگ است و به دو نیمه است و دجله به میان وی همی رود... و اندر هر دو منبر است . (حدودالعالم ، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و این ناحیت را (گوزکانان را) روستاها و ناحیت های بزرگ بسیار است ولکن شهرهای با منبر این است که مایاد کردیم . (حدودالعالم، یادداشت ایضاً). ایشان را (دیلمان خاصه را) هیچ شهری با منبر نیست . (حدودالعالم ایضاً). خوارزم ولایتی است شبه اقلیمی هشتاد در هشتاد و آنجا منابر بسیار. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص665). حومه ٔ آن جامع و منبر دارد. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص123). اقلید شهرکی کوچک است و حصاری دارد و جامع و منبر دارد. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 124) بروجرد بینهما و کانت من القری الی ان اتخذ حمولة وزیر آل ابی دلف بها منبراً. (معجم البلدان ج 2 ص 155). || در تداول ، جایی که از تخته کرده اند به دکان خبازان و نان بر آن نهند سرد شدن را. جای گستردن نانها در جلو دکان نانوایی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || (اِخ) (اصطلاح نجوم) نام دیگر ذات الکرسی یا مرأة ذات الکرسی است. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).

سه‌شنبه، مهر ۲۸، ۱۳۸۸

ابودردا (پدر شراب) همان سپیتمه جمشید (هود قرآن) در جایگاه ملبس به صحابه اسلامی است

موضوع مربوط شدن اخبار و احادیث صحابی صادراتی باطنی و یا وارداتی اسلام از زرتشتیان- باطنیان بین النهرین و ایران و عربستان با همدیگر به شناسایی یکایک آنان بزرگترین کمک و امکان را در اختیار ما میگذارند. در این باب مربوط شدن نام صحابه سلمان فارسی (کورش سوم/فریدون) و حکیم صوفی ابودردا (پدر شراب) و حدیث پیمان برادری ایشان توسط پیامبراسلام مرا به شناسایی وی در وجود سپیتمه جمشید (هوم عابد؛ گودرزکشوادگان= دانای سرودهای با ارزش دینی) مغ سرمتی حاکم ولایات جنوب قفقاز؛ داماد و ولیعهد آستیاگ رهنمون شد. اگر این حدیث در این رابطه وجود نمی داشت، نگارنده بدین زودی ها متوجه این همانی بودن اینان نمی شد به ویژه که قبلاً سپیتمه جمشید را در وجود مقداد (زیبا) بن اسود (سیامک- سرمت) صحابی اساطیری دیگر شناسایی کرده و انتظار وجود نام و نشان دیگر وی را در این فهرست صحابی نداشتم. گرچه همین امشب در طول شب متوجه شده ام که خود پسر کوچک وی سپیتاک زرتشت نیز در میانه صحابه و زّهاد سوای عنوان اویس قرنی صاحب مستقل دیگر به صورت عمار یاسر است. حدیث برادری و خصومت و عناد کورش سوم پارسی هخامنشی و سپیتمه جمشید مغ در تاریخ باستان شهره آفاق بوده است که داستان آن به صورت آبرادات (پادشاه سمت شوشی قره باغ) و پان تئه آ (نگهبان سرور)- منظور سپیتمه جمشید پادشاه ورجمکرد و همسرش آمیتیدا (گرد آفرید)- در رابطه با کورش و سردارش آراسپ (سهراب) اتفاق افتاده و موجب قتل آبرادات (مخلوق میرا و نگونبخت، منظور سپیتمه) و دستگیری زن شجاع و نقابدار وی گردیده است. این شاهدخت که در تاریخ و تواریخ اساطیری و دینی با اسامی فراوانی معروف شده است به سبب موقعیت خانوادگی اش و با وجود کهولت زیادش به همسری کورش سوم برگزیده شده بود و پسرانش یعنی مگابرن ویشتاسپ و سپیتاک زرتشت که در عهد پدر و پدربزرگ مادریشان یعنی سپیتمه جمشید و آستیاگ به ترتیب امارت ماد سفلی و ولایات جنوب قفقاز را داشته اند از آن نواحی به حکومت گرگان و دربیکان سمت بلخ برگزیده شده اند و افزون بر پسر یا برادر خواندگی ایشان با کورش سوم (فریدونف فرشوشتر)، همان پسر کوچک سپیتمه یعنی سپیتاک زرتشت (گائومات مغ) به مقام دامادی کورش سوم رسید و با دختر معروف وی آتوسا (هووی= نیک نژاد) ازدواج نمود. مسروق حتی از توصیف ابودردا توسط ابوذر غفاری (در اصل یعنی تیگران خورشیدچهر/بستور نواده سپیتمه جمشید/هوم) سخن میراند:"ابوذرغفاری بدو گفت :زمین برنداشت و آسمان سایه نیفکند برکسی که داناتر از تو بود." این بسیار قابل توجه میگردد وقتی می بینیم در کورشنامه تیگران از پدر بزرگ صوفی و دانای متوفای خویش در این باب به کورش صحبت می نماید. جالب است در اسطوره ابودردا نام همسر وی یعنی هجمیه (یورش برنده) به روشنی یادآور گرد آفرید (پان تئه آی نقابدار و ملبس به کسوت مردانه و جنگی ) است. در باب خود عنوان ابو دردا (پدر دُرد و شراب، سبا و صبوح یا پدر سبا-سلمان فارسی)جالب است که در نوروز نامه منسوب به خیام کاشف شراب شاه شمیران (شاه سرزمین سرما= عنوان سپیتمه جمشید پادشاه اساطیری توفان برف بزرگ) است که در روایت نوروز نامه با اندکی لغزش نه خود سپیتمه جمشید بلکه خویشاوند نزدیک وی به شمار رفته است. می دانیم یکی از القاب اوستایی سپیتمه جمشید، هوم عابد سرور دارای چشمان درخشان است که در کنار دریاچه اورمیه موفق به دستگیری افراسیاب (بسیار پر آسیب) و تحویل وی به کی خشثرو (کی خسرو، هووخشثره) شده است این افراسیاب همان مادیا جهانگشای اسکیتی شمال دریای سیاه خاورمیانه را تا درون مرزهای مصر مورد قتل و غارت قرار داده و داماد آشوربانیپال امپراطور نیرومند برده داران آشور بوده است که پادشاه محبوب سیاوش (فرائورت/ فرورتیش چهارمین فرمانروای ماد) را به قتل رسانده بود. در مقابل این خدمت بزرگ کی خشثرو (کیخسرو) نواده دختری خود آمیتیدا دختر آستیاگ را به همسری وی در آورده بود. نام و نشان این سپیتمه جمشید (هود پیامبرقرآن رهبر قوم عاد=مغان) با خدا-الههً قبیله ای و شراب مادها یعنی ماد (شراب) یا هوم (شراب و مِی خوب) در هم آمیخته و تفکیک ناپذیر شده است. مطابق احادیث اسلامی ابوالدرداء یکی از کبار صحابه گرام وفقیهی عاقل وحکیم بود ورسول (ص) درباره او فرمود ”عویمر حکیم امتی“و اورا با سلمان فارسی مواخات داد. در روایات اسلامی نام و نشان اصلی وی را تحت اسم عویمر (آبادگر معمرآبادگران) ابن عامر (آبادگر) و همچنین به شکل عمرو صحابی آورده اند که با نام نشان اوستایی فرگرد دوم وندیداد اوستا در باب جمشید (سپیتمه جمشید)همخوانی دارد که در آنجا وی آبادگر روی زمین در ایرانویج در سمت اران قفقاز و در جمکرد (باغ ساخته جمشید؛ شوشی قره باغ) معرفی شده است. دوران طلایی ایرانیان که تصور شده است مرگ و میر وجود نداشته است و مردم به سان جوانان 15 ساله می نموده اند ولی سرانجام طوفان برف جهانی و استبداد و خودستایی جمشید بدین دوران طلایی پایان می بخشد. در خود قرآن از این سانحه اسطوره ای اوستایی تحت نام هلاک قوم عاد (مغان) در زمان رهبری هود (مغ سرودها و شراب هوم) یاد شده است و آن را با در نظر گرفتن شرایط شبه جزیره عربستان تفسیر به بر گماشته شدن باد سرد نموده اند.
ديدار سلمان وابو درداء (منبع سایت اسلامی حوزه و www.husain72.com)
ورام بن ابو فراس، مى‏نويسد: سلمان براى ديدن ابودرداء، كه رسول خدا(ص)ميان آنان «پيمان برادرى‏» برقرار كرده بود، رفت.
سلمان بزرگوار و كهنسال، وقتى به خانه وارد شد، متوجه گرديد همسر ابودرداء،وضع ژوليده و به هم ريخته‏اى دارد. اين وضع موجب ناراحتى او شد و خطاب به‏زن گفت: اين چه وضعى است، كه براى خود به وجود آورده‏اى؟
زن گفت: برادر تو ابودرداء، به دنيا و زينت زندگى احساس نياز نمى‏كند. در آن‏ساعت «ابودرداء» در خانه حضور نداشت، اما طولى نكشيد وى وارد شد، به‏سلمان خوش آمد گفت و دستور داد براى او سفره غذا بگسترانند.
ابودردا، غذا را جلو سلمان گذاشت و به او تعارف كرد تا مشغول خوردن غذاشود، اما خود كنار نشست!
سلمان گفت: خود هم مشغول غذا شو، ميزبان گفت: من روزه هستم.
سلمان كه مى‏دانست ابودردا، روزه مستحبى گرفته، او را سوگند داد كه روزه‏خود را افطار كند، و حتى گفت: تا ابودردا غذا نخورد، وى هم غذا نخواهد خورد!
اما بالاخره، ابودردا غذا نخورد و در كنار سلمان به استراحت پرداخت.
شب فرا رسيد، و ابودردا كه روز را استراحت كرده بود، به نماز و عبادت‏پرداخت، اما سلمان او را از نماز و عبادت مستحبى منع كرد و گفت: ابودردا! اين رابدان كه، تو در برابر خداوند وظايفى دارى، در مورد استراحت‏بدن و حفظ سلامت‏خويش مسؤول مى‏باشى، و هم چنين نسبت‏به زن و همسر خود مسؤوليت دارى وبايد حق او را ادا كنى.
بنابراين هم روزه لازم است، هم افطار و بدون روزه به سر بردن، هم نماز خواندن، وهم استراحت داشتن، يعنى يك مسلمان بايد حق هر حقدارى را انجام دهد.
اما ابودرداء مى‏خواست روش افراطى خود را در مورد معنويت گرايى ادامه‏دهد و رفتار خويش را صحيح بداند، بدين جهت زير بار سخنان سلمان نرفت و به‏حضور رسول خدا(ص) آمد، و سخنان حكيمانه و معتدلانه سلمان را با آن حضرت‏در ميان گذاشت، كه رسول خدا(ص) نظريه‏هاى سلمان را مورد تأييد قرار داد.

یکشنبه، مهر ۲۶، ۱۳۸۸

آیین های زرتشتی و مانوی (در شکل آیین حنیف) محیط عربستان، در نزد اعراب بنی تمیم و قریش وتأثیر آن بر آرا و افکار محمد بن عبدالله

تردیدی نیست که اعراب پیش از اسلام با دین زرتشت آشنا بودند؛ زیرا روایاتی موجود است که به انتشار زرتشتیان و حتی مانویان در پیرامون شبه جزیره عربستان اشاره دارد و بی گمان اقلیت های زرتشتی متعددی در حیره و یمن و حضر موت و حجاز و مرکز عربستان سکونت داشتند و گروهی از اعراب نیز به این آیین گرویده بودند. در این پیوند، «ابن قتیبه» می گوید: «مجوسیت (آیین زرتشت) در بنی تمیم بود و نیز زندقه (آیین مانوی-گنوسی) در قریش بود و آن را از حیره اخذ کرده بودند». و «ابن رسته» نیز می نویسد که : «زندقه در قریش بود و آن را از حیره گرفته بودند». [آذرتاش آذرنوش: «راه های نفوذ فارسی در فرهنگ و زبان جاهلی»، انتشارات توس، ۱۳۷۴، ص ۱۷۱]. به نظر میرسد نامهای ابوبکر صدیق و مکتب ورقه بن نوفل (حنیفی گری) در رابطه با آیین های مانوی – حنیفی (پاکدین و صدیق و استوار در راستی و صداقت، آدم سلیم النفس و مسلمان) بوده باشند. اساساً به نظر میرسد منظور از زندقه قریش نه مانوی گری بلکه در کّل منظور پیروی از آیین حنفا (گنوسی گری= دانشگرایی عربی و بین النهرینی) است که مانیگری (زندیقی یعنی آیین پیروی از علم ودانش) نیز شاخه مهمی از آن بوده است. به نظر میرسد اخبار و باور به ظهور موعودی به نامهای محمد یا احمد به توسط مانویان از زرتشتیان اخذ شده و به محیط عربستان رسیده بوده است چه در آیین زرتشت آخرین منجی اسمش استوت ارته (به معانی ستوده پاک و استوار دارنده دین، احمد بزرگ و محمد موعود انجیلهای مانوی ترکستان و احمد آیه 6 سوره صف قرآن) است که این معانی در نام محمد (که لابد ورقه بن نوفل آن را در نزد محمد کشف نموده بود) موجود بوده است.
در باب خیّر و آزادمنشی ابوبکر صدیق از جمله خریدن و آزاد کردن بردگان روایتهای فراوانی موجود است که لابد این اعمال را با الهام و پیروی از تعالیم و آیین حنیفی گری محیط مکه به جای می آورده است. میدانیم که مانویان خود را صدیقین می نامیده اند. ولی در سایت فرهنگ و معارف قرآن بدون یادآوری تعلیم و تأثیر ورقه بن نوفل بر محمد، در باب حمایت و تشویق وی از محمد آمده است: پيامبر(ص) هنگام نزول وحي مستقيم، بر خود احساس سنگيني مي كرد، و ازشدت سنگيني كه بر او وارد مي شد بدنش داغ مي شد، و از پيشاني مباركش عرق سرازير مي گشت اگر بر شتري يا اسبي سوار بود، كمر حيوان خم مي شد و به نزديك زمين مي رسيد علي (ع) مي فرمايد: «موقعي كه سوره مائده بر پيامبر نازل شد، ايشان بر استري به نام «شهبا» سوار بودند وحي بر ايشان سنگيني كرد، به طوري كه حيوان ايستاد و شكمش پايين آمد ديدم كه نزديك بود ناف او به زمين برسد، در آن حال پيامبر از خود رفت و دست خود را بر سر يكي از صحابه نهاد»[1] عبادة بن صامت مي گويد: «هنگام نزول وحي گونه هاي پيامبر(ص) درهم مي كشيد و رنگ او تغييرمي كرد در آن حال سر خود را فرو مي افكند و صحابه نيز چنين مي كردند»[2] گاه مي شد كه زانوي پيامبر بر زانوي كسي بود، در آن حال وحي نازل مي شد، آن شخص تحمل سنگيني زانوي پيامبر را نداشت ما نمي دانيم چرا پيامبر(ص) دچاراين حالت مي شد، چون از حقيقت وحي آگاه نيستيم براي تفصيل بيش تر مي توان به كتاب هايي كه درباره وحي و كيفيت آن نگاشته شده است مراجعه كرد.[3]
در طول تاريخ گروهي از معاندان سعي نموده اند با ساختن داستان هاي بي اساس و موهون، اصل مهم وحي را زيرسؤال ببرند آنان در اين راستا افسانه هايي درزمينه وحي بر پيامبر اسلام، جعل كرده اند در اين جا براي دفع شبهه مقدمه اي را بادو پرسش آغاز مي كنيم:
1. آيا ممكن است پيامبري، در آغاز بعثت به خود گمان ناروا برد و در آن چه بر او پديد گشته است شك و ترديد نمايد؟ 2.آيا امكان دارد كه گاه شيطان، در امر وحي دخالت كند و تسويلات خود رابه صورت وحي جلوه دهد؟ در گفته هاي اهل بيت(ع) و تعاليم عاليه اي كه از خاندان پيامبر اكرم(ص) صادرشده، پاسخ هر دو سؤال منفي است ولي در نوشته هاي اهل حديث كه از غيرطريق اهل بيت(ع) گرفته شده است جواب مثبت است آنان رواياتي در اين زمينه آورده اند كه با مقام عصمت منافات دارد و علاوه برآن پايه و اساس نبوت را زير سؤال مي برد.
اينك براي نمونه به دو داستان برگرفته شده از روايات اهل حديث اشاره و با دلايل عقلي و نقلي ساختگي بودن آن ها را روشن مي كنيم:
داستان ورقة بن نوفل
ورقة بن نوفل از عموزادگان خديجه و فردي با سواد اندك و كم و بيش از تاريخ ‌انبياي سلف با خبر بود در وصف او گفته اند: «و كان قارئا للكتب و كانت له رغبة عن عبادة الاوثان »[4] مي گويند: او بود كه پيامبر اسلام(ص) را از نگراني كه در آغازبعثت برايش رخ داده بود نجات داد بخاري، مسلم، ابن هشام و طبري شرح واقعه را چنين گفته اند:
آن گاه كه محمد(ص) در غار حرا با خداي خود خلوت كرده بود، ناگهان ندايي به گوشش رسيد كه او را مي خواند سربلند كرد تا بداند كيست، با موجودي هولناك مواجه گرديد وحشت زده به هر طرف مي نگريست همان صورت وحشت ناك رامي ديد كه آسمان را پر كرده بود از شدت وحشت و دهشت از خود بي خود شد ودر اين حال مدت ها ماند خديجه كه از تاخير او نگران شده بود، كسي را به دنبال او فرستاد ولي او را نيافت، تا آن كه پيامبر(ص) به خود آمد و به خانه رفت، ولي باحالتي هراسناك و خود باخته خديجه پرسيد: تو را چه مي شود؟
گفت : «از آن چه مي ترسيدم بر سرم آمد پيوسته در بيم آن بودم كه مبادا ديوانه شوم، اكنون دچار آن شده ام !» خديجه گفت : هرگز گمان بد به خود راه مده تو مرد خدا هستي و خداوندتو را رها نمي كند حتما نويد آينده روشني است سپس براي رفع نگراني كامل پيامبر(ص)، او را به خانه ورقة بن نوفل برد و شرح ماجرا را به او گفت ورقه پرسش هايي از پيامبر(ص) كرد، در پايان به وي گفت : نگران نباش، اين همان پيك حق است كه بر موسي كليم نازل شده و اكنون بر تو نازل گرديده است و نبوت تو رانويد مي دهد گويند اين جا بود كه پيامبر اكرم (ص) احساس آرامش كرد و فرمود:اكنون دانستم كه پيامبرم «فعند ذلك اطمان باله و ذهبت روعته و ايقن انه نبي».[5]
اين داستان يكي از ده ها داستان ساخته شده كينه توزان دو قرن اول اسلام است كه خود را مسلمان معرفي نموده، با ساختن اين گونه حكايت هاي افسانه آميز، ضمن سرگرم كردن عامه، در عقايد خاصه ايجاد خلل مي كردند و تيشه به ريشه اسلام مي زدند در سال هاي اخير نيز دشمنان اسلام اين داستان و داستان هاي مشابه از جمله داستان آيات شيطاني را دست آويز خود قرار داده، بر سستي پايه هاي اوليه اسلام شاهد گرفته اند.
چگونه پيامبري كه مدارج كمال را صعود نموده، از مدت ها پيش نويد نبوت رادر خود احساس كرده، حقايق بر وي آشكار نشده است در حالي كه بالاترين ووالاترين عقول را در خود يافته است : «ان اللّه وجد قلب محمد(ص) افضل القلوب و اوعاها، فاختاره لنبوته» چگونه انساني كه چنين تكامل يافته است، در آن موقع حساس، نگران مي شود و به خود شك مي برد، سپس با تجربه يك زن و پرسش يك مرد كه اندك سوادي دارد اين نگراني از وي رفع مي شود، آن گاه اطمينان حاصل مي كند كه پيامبر است؟ !
اين داستان، علاوه برآن كه با مقام شامخ نبوت منافات دارد، با ظواهر آيات و روايات صادره از اهل بيت (ع) نيز مخالف است در اين جا ضمن بيان اقوال برخي بزرگان در باره اين داستان، به ذكر دلايل ساختگي بودن آن مي پردازيم: قاضي عياض[6] (متوفاي 544) در بيان اين نكته كه امر وحي بر شخص پيامبر فاقد هرگونه ابهام و شك است مي گويد: «هرگز نشايد كه ابليس در صورت فرشته درآمده و امر را بر پيامبر مشتبه سازد، نه در آغاز بعثت و نه پس از آن و همين آرامش و استواري و اعتماد به نفس، كه پيامبر اكرم (ص) در اين گونه مواقع از خودنشان داد، خود يكي از دلايل اعجاز نبوت به شمار مي رود آري هرگز پيامبر شك نمي كند و ترديد به خود راه نمي دهد كه آن كه بر او آمده فرشته است و از جانب حق تعالي پيام آورده است به طور قطع امر بر او آشكار است، زيرا حكمت الهي اقتضامي كند كه امر بر وي كاملا روشن شود تا آشكارا آن چه مي بيند، لمس كند يا دلايل كافي در اختيار او قرار مي دهد تا كلمات اللّه ثابت و استوار جلوه كند «و تمت كلمة ربك صدقا و عدلا لا مبدل لكلماته ».[7]
امين الاسلام طبرسي نيز بيان مي كند كه براي آن كه پيامبر بتواند ديگران را با وحي هدايت نمايد، خود بايد از هرگونه خطا و اشتباه در دريافت وحي مصون باشد لذا در تفسير سوره مدثر مي گويد: «ان اللّه لا يوحي الي رسوله الا بالبراهين النيرة و الايات البينة الدالة علي ان ما يوحي اليه انما هو من اللّه تعالي فلا يحتاج الي شي سواها لا يفزع و لا يفزع و لا يفرق[8]، به درستي كه خداوند وحي نمي كندبه رسولي مگر با دلايل روشن و نشانه هاي آشكار كه خود دلالت دارد بر اين كه آن چه بر او وحي مي شود، از جانب حق تعالي است و به چيز ديگري نيازنداردهرگز ترسانده نمي شود و نمي هراسد و به خود نمي لرزد».
به طور كلي آيات قرآني بر اين نكته تصريح دارند كه پيامبران الهي از آغاز وحي، پيام ها را به روشني دريافت نموده و دچار شك و ترديد نمي شوند مقام حضور درپيش گاه حق جاي گاهي است كه در آن وهم و شك و ترس راه ندارد موسي (ع) درآغاز بعثت مورد عنايت خاص پروردگار قرار گرفته، به او خطاب مي شود: «يا موسي اني انا ربك فاخلع نعليك انك بالواد المقدس طوي، و انا اخترتك فاستمع لما يوحي، انني انااللّه لا اله الا انا فاعبدني و اقم الصلاة لذكري[9]، اي موسي ! اين منم پرودگار تو،پاي پوش خويش بيرون آور كه در وادي مقدس طوي هستي و من تو را برگزيده ام ،پس به آن چه وحي مي شود گوش فرا ده منم، من، خدايي كه جز من خدايي نيست پس مرا پرستش كن و به ياد من نماز برپا دار» سپس به او دستور داده مي شود: «و الق عصاك، فلما رآها تهتز كانها جان ولي مدبرا و لم يعقب، و عصايت را بيفكن، پس چون آن را هم چون ماري ديد كه مي جنبد (ترسيد و) به عقب برگشت و (حتي) پشت سر خود را ننگريست» از اين جهت مورد عتاب قرار گرفت : «يا موسي لا تخف اني لا يخاف لدي المرسلون[10]، اي موسي نترس كه رسولان در نزد من نمي ترسند» بدين ترتيب به محض ايجاد ترس، عنايت الهي شامل حال پيامبر الهي گشته او را از هرگونه هراس رها كرده است اين يك قانون كلي است هر كه درآن جاي گاه شرف حضور يافت، از چيزي خوف ندارد، زيرا در سايه عنايت الهي قرار گرفته و در فضايي امن و آرامش بخش استقرار يافته است.
براي آن كه ابراهيم خليل الرحمان (ع) آرامش و عين اليقين پيدا كند، پرده از پيش روي او بركنار شد تا حقايق عالم ملكوت بر او مكشوف گردد: «و كذلك نري ابراهيم ملكوت السماوات و الا رض و ليكون من الموقنين[11]، و اين گونه ملكوت آسمان ها وزمين را به ابراهيم نمايانديم تا از جمله يقين كنندگان باشد».
آيات فوق نشان مي دهند كه پيامبران در محضر الهي داراي بينشي روشن وعاري از هرگونه شك و ريب هستند هم چنين ملكوت آسمان ها و زمين بر آنان منكشف گرديده تا از موقنين شوند آيا پيامبر اسلام از اين قانون مستثني بود تا درچنان موقع حساس و سرنوشت ساز به خود رها شود، به خويشتن گمان بد برد و دربيم و هراس به سر برد؟
آيا پيامبر اسلام مقامي كمتر از مقام موسي و ابراهيم خليل داشت تا عنايتي كه خدا درباره آنان روا داشته است، درباره او روا ندارد؟
مولي اميرالمؤمنين (ع) درباره پيامبر اكرم (ص) مي فرمايد: «و لقد قرن اللّه به (ص) من لدن ان كان فطيما، اعظم ملك من ملائكته، يسلك به طريق المكارم و محاسن اخلاق العالم ليله و نهاره[12]، خداوند شبانه روز فرشته اي را بر او گمارده بود تا او را به كمالات انساني رهنمون باشد».
. [1]تفسير عياشي، ج1، ص 388.
. [2]طبقات ابن سعد، ج1، ص 131.
. [3]ر ك: محمد هادي معرفت، التمهيد في علوم القرآن، ج 1، ص 66 به بعد.
. [4]و كان ورقة قد تنصر و قرا الكتب و سمع من اهل التوراة و الانجيل (سيره ابن هشام، ج1، ص 254) و كان امرا تنصر في الجاهلية و كان يكتب الكتاب بالعبرانية فيكتب من الانجيل بالعبرانية (صحيح بخاري، ج1 ،ص 3).
. [5]محمد حسين هيكل، حياة محمد، ص 96 95 صحيح مسلم، ج1، ص 99 97 صحيح بخاري، ج1، ص 4 3 سيره ابن هشام، ج1، ص 255 252 ابوجعفر محمدبن جرير طبري، تاريخ طبري، ج2، ص 300 298 هم او،جامع البيان (تفسير طبري) ج30، ص 161.
. [6]قاضي عياض از بزرگان و دانش مندان اندلس بود ابن خلكان گويد: «كان امام وقته في الحديث و علومه والنحو و اللغة و كلام العرب و ايامهم و انسابهم و صنف التصانيف المفيدة (وفيات الاعيان، ج3 ،ص 483شماره511 ).
. [7]انعام 6: 115 ر ك: رسالة الشفا بتعريف حقوق المصطفي، ج2، ص 112 شرح ملا علي القاري، ج2، ص 563.
. [8]ابوالفضل طبرسي، مجمع البيان (تفسير طبرسي )، ج10، ص 384.
. [9]طه 20: 14 11.
. [10]نمل27: 10.
. [11]انعام6: 75.
. [12]صبحي صالح، نهج البلاغه، خطبه قاصعه، شماره 192، ص 300.
در اين زمينه روايات صحيحه فراوان وارد شده است كه برخي از آن ها به عنوان نمونه ذكر شد علاوه بر اشكالات فوق، ايرادهاي ديگري نيز به شرح ذيل بر داستان ياد شده وارد است :
1. سلسله سند داستان به شخص نخست كه شاهد داستان باشد نمي رسد،ازاين رو روايت چنين داستاني، مرسله تلقي مي‌شود.
2. اختلاف نقل داستان، خود گواه ساختگي بودن آن است در يكي از نقل هاچنين آمده است : خديجه خود به تنهايي نزد ورقه رفت، در ديگري آمده است كه پيامبر را با خود برد، در سومي ورقه خود پيامبر را در حال طواف ديد، از او جوياشد و بدو گفت، در چهارمي ابوبكر بر خديجه وارد شد و گفت : محمد را نزد ورقه روانه ساز اختلاف متن به حدي است كه مراجعه كننده متحير مي شود كدام را باوركند، و نمي توان ميان آن ها سازش داد.
3. در متن بيش تر نقل ها علاوه برآن كه نبوت پيامبر را نويد داده، آمده است : «ولئن ادركت ذلك لانصرنك نصرا يعلمه اللّه »، يا «فان يبعث و انا حي فساعزره وانصره و اؤمن به»، يعني هرگاه دوران بعثت او را درك كنم به او ايمان آورده او را ياري و نصرت خواهم نمود محمدبن اسحاق، سيره نگار معروف نيز اشعاري از ورقه مي آورد كه كاشف از ايمان راسخ وي به مقام رسالت پيامبر است [1] غافل ازآن كه، ورقه تا ظهور دعوت حيات داشت، ولي هرگز به دين مبين اسلام مشرف نگرديد، «و مات كافرا» و در حديث ابن عباس آمده است : «فمات ورقة علي نصرانيته» برهان الدين حلبي در كتاب «السيرة النبوية» آورده كه ورقة بن نوفل چهارسال پس از بعثت بدرود حيات گفت و از كتاب «الامتاع» ابن جوزي آورده كه اوآخرين كسي است كه در دوران «فترت» (سه سال نخست نبوت) وفات يافت درحالي كه اسلام نياورده بود و از ابن عباس نقل مي كند كه گفته : «انه مات علي نصرانيته »[2] ابن عساكر صاحب تاريخ دمشق مي گويد: «و لا اعرف احدا قال انه اسلم »[3] ابن حجر از تاريخ ابن بكار مي آورد: روزي ورقه از كنار بلال حبشي عبور مي كرد، در حالي كه قريش او را شكنجه مي دادند و او پيوسته مي گفت : احداحد ابن حجر گويد: «پس او تا زمان ظهور دعوت حيات داشت، ولي چرا اسلام نياورد؟)[4] اين ها خود دليل بر تعارض اين دو دسته از اخبار و ساختگي بودن داستان است به هر حال شيوع اين گونه داستان ها و مفاسد مترتب برآن ها يكي ازدست آوردهاي ناميمون تمسك به غير اهل بيت(ع) در نقل روايات و فهم صحيح اسلام مي باشد.
[1] . سيره ابن اسحاق، ص 123 طبقات ابن سعد، ج1، قسمت 1، ص 130.
[2] . ر ك : سيره حلبيه ج1، ص 252 250.
[3] . ابن حجر عسقلاني، الاصابة في معرفة الصحابه، ج3، ص 633.
[4] . همان، ج3، ص 634.

پنجشنبه، مهر ۲۳، ۱۳۸۸

بنیانگذاران مکتب شیعی گری شريح بن حارث كندى و عبدالله بن سبا و نسبت آنها با همدیگر

در مجموع در روایات اسلامی از اعرابی یمنی-تمیمی -زرتشتی-باطنی به نامهای شريح بن حارث كندى و عبدالله بن سبا به عنوان مؤسس یا مؤسسین مهم و اساسی علوی گری یا شیعی گری به طور فراوان ولی همراه با ابهام و تردید یاد می کنند. از اینکه شریح، ابا عبدالله (پدرعبدالله) نامیده شده است لذا بسیار محمتل و حتی یقین است که عبدالله بن سبا یا شریح پسر فرزند شریح پدر بوده باشد که این موضوع به نوبه خود گواهی بر یگانگی تاریخی سلمان فارسی اساطیری بسیار معمر با شریح قاضی پدر و در مواردی هم مطابق شریح قاضی پسر(درشکل پدر و پسر یکی شده و لذا بسیار معمر) می گردد. عنوان پارسی درمورد این سلمان ها همانطوری که زرتشتیان هند امروزه در مورد خود بکار میبرند نه به معنی ایرانی بلکه به مفهوم زرتشتی بوده است. صفت پاک سلمان فارسی نیز که معادل عنوان زرتشتی اشون (پاکدین) یا بهدین (ریشه ایرانی نام باطنی ها) گواه صادق این نظر است. در رابطه با ارتباط نام سبا (شرابخوار) با سلمان (در مفهوم منسوب دُرد و شراب و مرتبط با اصطلاح منزل سلمی) گفتنی است، نام سلمان در نزد غالیان با شراب و جشن شادی و شراب مهرگان پیوند خورده است، گرچه نظر به ترادف نامهای سلمان (در مفهوم شخص منتسب به سالم و کامل) و تمیمی (منتسب به سالم و کامل) ما صرفاً از آن مسئله مهم تعلق وی به قبیله بزرگ زرتشتی عرب یعنی بنی تمیم را در می یابیم ولی عبدالله بن سبا (در اساس همان عبدالله پسر شریح قاضی) و پدرش در این رابطه صرفا با عنوان یمنی (=پاک و مقدس، زرتشتی) بودنشان معروف شده اند. معهذا مطالبی که شارحین شیعه اثنی عشری در سایت راسخون در باب نصريه‌هاي علوی غالي آورده اند، مکتب و نام و نشان سلمان فارسی را با شراب و غالیگری علوی پیوند میدهد، در این صورت اصل بر مفهوم لغوی نام اصلی سلمان فارسی یعنی سبا (شرابخوار) نهاده شده است:
"اين گروه كه تعاليم و معتقداتشان التقاطي از معتقدات شيعه، مسيحيت و ... است.[4] تاريخ پيدايششان به قرن پنجم هجري قمري و به شخصي به نام نصير مي‌رسد.[5]. عقايد اساسي نصيريان غالي را مي‌توان در امور زير خلاصه كرد: 1. علي بن ابي طالب خداست يا خدا در او حلول كرده است.
2. سلمان فارسي فرستادة علي ـ عليه السّلام ـ است.
3. كلمة سرّ عبارت است از سه حرف ع (علي)، م (محمد) و س (سلمان فارسي).
4. ارادت به ابن مجلم، زيرا او لاهوت را از بند ناسوت رها كرد، از اين رو، كساني را كه به ابن ملجم لعنت مي‌فرستند بر خطا مي‌دانند.
5. شراب از نور است، و بر اين اساس درخت مو را بزرگ مي‌‌دارند و كندن آن را گناه مي‌شمارند.[6]
پی نوشتها: [4] . مشكور، محمد جواد، فرهنگ فرق اسلامي، با مقدمه كاظم مدير شانه چي، مشهد، آستان قدس رضوي، چاپ سوم، 1375ش، ص442. [5] . فرق و مذاهب كلامي، علي رباني گلپايگاني، ص 325، مركز جهاني علوم اسلامي، ط 3، 1383 ش. [6] . همان، ص 326."
در مقاله "زندگى نامه و عملكرد شريح قاضى" تألیف سيدعلى اكبر خدايى در مورد شریح ما را به وضوح به یاد سلمان فارسی اساطیری عهد محمد می اندازد، چه از عنوان کندی (منسوب به خندق یا شهر خندق دار) شریح یاد می کند که سلمان فارسی به عنوان طراح آن در جنگ خندق شناخته شده است. عنوان کندی (به زبان عرب یعنی بیگانه کیش) وی - در کنار اخبار یمنی- ایرانی (ال-یمی/جمی، عجمی) بودن اصل او- بیشتر گواه تعلق وی به قبیله بزرگ عرب زرتشتی بنی تمیم است. موضوع ریشه اوستایی نام قرآن که در هیئت گائو-رئو- ان (سرودهای با شکوه دینی) که مترادف با اوستا (افدستا یعنی سرودهای شگرف دینی) است و هم اکنون نیز این نام در نزد کُردان به صورت گورانی به سرودهای کهن اطلاق میشود؛ علی الاصول این نتیجه را عاید می سازد که نام خود قرآن هم -که محمد سخنان موزون آیین و تعالیم خود را بدان مسمی نموده است- از فرهنگ همین زرتشتیان عربستان که قبیله بزرگ عرب بنی تمیم آن را نمایندگی می نمودند، اخذ شده است. لابد محمد با توجه به همین عنوان زرتشتی قرآن بوده است که خبر شایعه آموزش قرآن به وسیله یک عجمی (زرتشتی) را در آیه 103سورهً نحل مطرح نموده است. در قرن حاضر گروهی با توجه بدین مطلب موضوع تعلیم قرآن به محمد به توسط سلمان فارسی را مطرح میسازند که از نظر منطقی قابل توجه نیست چه خود تعالیم محمد در اساس به آیین سنن توراتی و اساطیر توراتی است، گرچه از اخبار و احادیث ایرانی محیط عربستان هم از نام عربی پیامبر ایرانیان (زرتشت) و پدرش (سپیتمه جمشید/هوم/گودرز) تحت عناوین صالح زرین شتر پیامبر قوم ثمود (مغان معدوم) و هود (دارای سرودهای دینی) پیامبر قوم عاد (مردم انجمنی= مغ، جّم) و اساطیر ایشان به طور مشروح سخن گفته شده است.
سید اکبر خدایی در باب قاضی شریح کندی (سبا، سلمان عجم/پارسی/ زرتشتی) میگوید:
"شريح بن حارث كندى –(ایرانی یا یمنی الاصل= منظور بهدین) مشهور به شريح قاضى - از چهره هاى اجتماعى ـ قضايى و تا حدى سياسى صدر اسلام مى باشد. بنا به نوشته مورخان و نسب شناسان, سراسر تاريخ زندگانى اين شخص پر از ابهام و تناقض بوده و همين عامل سبب گشته تا برخى از محققان وى را شخصيتى افسانه اى بپندارند.
دراين مقاله ضمن رد اين پندار و اثبات واقعى بودن اين شخصيت, كوشش مى گردد تا زواياى ديگرى از زندگى او همچون: ايرانى بودن, صحابى يا تابعى بودن وى, دلايل تداوم منصب قضاى او, بررسى اتهام مداخله در امضاى استشهاد نامه عليه حجربن عدى و از همه مهم تر, بررسى درستى يا نادرستى صدور فتوا از جانب او عليه امام حسين(ع) روشن گردد.
مقدمه
پرداختن به شخصيت هاى گوناگون تاريخى, علاوه بر اين كه زواياى تاريك حيات تاريخى شخص مورد نظر را مشخص مى سازد, تا حدى تناقضات ميان روايات مختلف راويان آن را هم برطرف مى نمايد. بررسى حيات تاريخى شريح نيز يكى از همين مقوله هاست. از آن جا كه درباره تاريخ حيات او اختلاف زيادى وجود دارد و اين اختلافات سبب شده تا شخصيت او از سوى محققين غربى همچون: تيان,Tyan)) اشنايدر, شاخت و... افسانه اى و جعلى قلمداد شود، اين نوشتار كوتاه تا حدى به روشن شدن اين قضايا كمك خواهد كرد. به طور خلاصه مى توان گفت كه شريح يكى از معدود فعالان عرصه قضا و داورى مى باشد كه عمر طولانى يافت و مدت مديدى از آن را در كار قضا سپرى نمود. دلايل چنين دوام طولانى شغلى نيز يكى از چارچوب هاى مورد بحث در اين مقاله خواهد بود. سعى نگارنده بر اين بوده است تا با ذكر اخبار مربوط به شريح, بر اساس توالى زمانى و تحليل بعضى از قضايا, به پرسش ها و ابهامات موجود در اين رابطه پاسخ دهد.
شريح; افسانه يا واقعيت
در منابع تحقيقاتى غربى ها(1) در كنار بررسى علم قضا در اسلام, دانش حديث و كاوش در شناخت مكتب هاى نخستين اسلامى, از شريح به عنوان شخصيتى نيمه افسانه اى يا جعلى ياد شده است. دليل اين نگرش و قضاوت, به ميزان تناقض در روايات راجع به حيات او بر مى گردد. از ديدگاه آن ها شريح شخصيتى است كه روايات مربوط به وى غير واقعى و غير قابل باور مى باشد. مثلا اميل تيانEmile Tyan) )مهم ترين دليل افسانه اى بودن او را در غير ممكن بودن مدت قضاوت طولانى او (75 سال), با توجه به اتفاقات سياسى و عزل و نصب هاى گوناگون زمان او دانسته است(2). اين نكته از چند جهت قابل نقد و بررسى مى باشد:
1ـ كمبود مطالعات عميق و موثر نويسنده در باب شخصيت و تاريخ حيات او, صرف نظر از مطالعات قضايى تيان.
2ـ نقصان اطلاع و آگاهى او نسبت به خصوصيات اخلاقى و ويژگى هاى رفتارى شريح و حالت تسليم و رضاى او به حكومت وقت(3).
3ـ سازش و مداراى شريح با هر حاكم و خليفه, به گونه اى كه رضايت او را در تثبيت مقامش جلب نمايد.
شاختSchacht) )ديگر نويسنده غربى كه شخصيت شريح را ساختگى فرض كرده است, از شريح نه به عنوان فردى خاص, بلكه به عنوان نظريه اى از انواع نظريات مورد استناد در ميان اهل عراق ياد كرده است.(4) در عين حال, در جايى ديگر از شريح به عنوان طراح قديمى مكتب عراق ياد مى كند كه اشاره به وجود فردى خاص دارد(5).
گرچه بعضى از روايات موجود در مورد شريح متناقض و گاه اغراقآميز است, ولى دليل بر غير تاريخى بودن اين چهره نمى باشد. در كتاب ((يكصد و پنجاه صحابى ساختگى)) علامه عسكرى نيز اشاره اى به جعلى و ساختگى بودن شخصيت شريح نشده است. هم چنين, نامه ذكر شده در نهج البلاغه از جانب امام على (ع) به اين شخص و نمونه هايى از قضاوت هاى وى و راهنمايى هاى على(ع) و احاديثى كه به نقل از شريح در كتب معتبر حديث آمده, در كنار اشعار به جاى مانده از او, بر واقعى بودن اين شخص مهر تإييد مى زند.
بررسى حيات تاريخى شريح تا قبل از تصدى مقام قضاوت
در اين كه اصل و نسب شريح متعلق به كدام سرزمين و مليت بوده است, ميان تاريخ نويسان, عالمان انساب و تذكره نويسان اختلاف نظر كلى وجود دارد. اكثر نويسندگان با توجه به شجره نامه اجدادى او اظهار داشته اند كه جد پنجم شريح ـ رائش ـ از سپاهيان انوشيروان(6) بوده كه به فرماندهى سيف بن ذى يزن, براى جنگ با حبشه به سرزمين يمن آمده و تابعيت قبيله معروف كنده را پذيرفته و در آن جا ماندگار شده بودند(7) و به همين دليل جزء هم پيمانان (حلفاى) كنده محسوب گرديدند و خود شريح نيز بر اين نكته (حليف بودنش) تإكيد كرده است (8).
ابن سعد در معرفى نام و نسب او نوشته است: ((وى شريح بن حارث بن قيس بن جهم معاويه بن عماربن رائش بن حارث بن معاويه بن ثورين مرتع از نسل كنده بود)).(9) اين نسب نامه از حيث قدمت سند و به لحاظ تاريخى, بر ديگر روايات ترجيح دارد, هر چند ايرانى بودن وى را زير سوال مى برد.
شريح داراى القاب و كنيه هايى همچون: ابواميه كندى,(10) ابوعبدالرحمن,(11) ابوعمر,(12) شريح قاضى,(13) اباعبدالله,(14) قاضى مصرين,(15) عبدالابظر,(16) كاذب(17) و... بوده است.
منابع, تاريخ دقيق تولد شريح را به خاطر گمنامى و ناشناس بودن وى در آن زمان ذكر نكرده اند, ولى با توجه به اين كه اكثر منابع معتبر, سال وفات او را 78 يا 80 هجرى و سن او را در هنگام مرگ 106 تا 110 سال دانسته اند, تاريخ ولادت او, حدودا 30 سال قبل از هجرت پيامبر(ص) بوده است, اما مطابق روايت ابن حجر(18) تاريخ ولادت او حدودا با زمان تولد امام على(ع) يكسان بوده است.
از دوران كودكى و نوجوانى او جز چند خبر كوتاه, مطلبى نگاشته نشده است; يكى از اين خبرها مربوط به اسارت وى و مادرش در دوران نوجوانى(19) و ديگرى در رابطه با خبر ازدواج وى با دخترى از بنى تميم ـ به نام زينب(20) ـ مى باشد. هم چنين, خبرى بسيار كوتاه از تعليم و آموزش ديدن او در نزد معاذبن جبل وجود دارد.(21)
اكثر منابع, مهاجرت شريح از يمن به حجاز را تإييد كرده اند. بعضى مقصد وى را شهر مدينه ذكر كرده اند(22) و برخى ديگر از ذكر مقصد وى خوددارى نموده اند.(23) درباره تاريخ اين مهاجرت هم اختلاف مى باشد; تعدادى از مورخان, زمان آن را در دوران پيامبر(ص)(24) و عده اى آن را بعد از وفات پيامبر(ص), يعنى در دوران خلافت ابوبكر, ذكر كرده اند(25).
شريح; صحابى يا تابعى؟
در مورد اين كه شريح از صحابه بود يا تابعين, ميان مورخان و عالمان رجال اختلاف نظر وجود دارد. بعضى او را در رديف تابعين به حساب آورده اند كه زمان جاهليت را هم درك نموده است,(26) اما ابن حجر گزارشى از ملاقات كوتاه او با پيامبر(ص) آورده و كوشش دارد كه وى را جزء صحابه به حساب آورد.(27) در حالى كه ذهبى, صحابى بودن او را رد مى نمايد.(28) ابن وكيع اسلام آوردن شريح را قبل از رحلت پيامبر(ص) تإييد كرده, ولى ملاقات او با پيامبر(ص) را مردود مى داند.(29) به طور خلاصه مى توان گفت كه شريح قاضى جزء بزرگان تابعينى بوده كه با صحابه بزرگى همچون: على(ع), عمر, زيدبن ثابت, عبدالله مسعود و غيره مصاحبت داشته و از آن ها علوم مختلف و به ويژه حديث را فرا گرفته است.
شريح در دوره خلافت ابوبكر
در اين زمان, شريح از جمله تازه مسلمانان به شمار مى رفت; به همين دليل, عنصر مهمى در شهر مدينه به حساب نمىآمد. اين امر سبب ناشناخته ماندن شخصيت وى و عدم كسب مسووليت دولتى در دوره ابوبكر گرديده و اعتراضات مردم مدينه, پس از انتخاب شريح به قضاوت در كوفه نيز اين گفته را تإييد مى كند(30).
شريح در زمان خلافت عمر
جهت بيان اخبار شريح در دوره عمر, ناچاريم كه دوران ده ساله خلافت عمر را به دو دوره پنج ساله تقسيم كنيم. دوره پنج ساله اول, مربوط به دورانى است كه شريح هم چنان در شهر مدينه ساكن بود, ولى سمت دولتى نداشت. با گسترش دامنه فتوحات مسلمين در زمان خلافت عمر, وى منصب قضا را, بر حسب ضرورت, به ديگران تفويض كرد(31). اين افراد نيز ـ بر خلاف شيوه انتخاب ابوبكر(32) ـ اغلب اشخاصى غير معروف بودند كه سابقه چندانى در اسلام نداشتند; زيرا عمر ترجيح مى داد كه صحابه و اشخاص معروف و سرشناس اسلام را به عنوان مشاور و رايزن در مدينه و نزد خود نگه دارد(33). اين مرام خليفه دوم زمينه را براى چهره شدن افرادى همچون شريح فراهم ساخت و يكى از دلايل اصلى انتخاب شريح نيز همين اصرار عمر در به كارگيرى اين شيوه در انتخاب اين افراد بود.
وى از جمله افراد با سواد مدينه در دوران عمر محسوب مى شد كه در شاعرى و علم انساب نيز خبره بود.(34) بنا به گفته يك محقق عرب(35), شريح در زمان انتخاب شدن به سمت قضاوت در كوفه, متولى شهر مدينه بود و همين ويژگى ها نيز در انتخاب او موثر بود. عامل مهم ديگرى كه اكثر منابع از آن به عنوان علت انتخاب شريح به سمت قضاى كوفه ياد كرده اند, چگونگى قضاوت شريح ميان عمر و مردى كه بر سر اسبى مرافعه كرده بودند, مى باشد كه طى آن عمر نحوه قضاوت شريح را پسنديده و او را به قضاى كوفه برگزيد(36). اين اولين آشنايى عمر با شريح بود كه در دوران پنچ ساله دوم خلافت عمر انجام گرفت.
شريح به هنگام تصدى قضاوت در كوفه ـ سال 18ه' ـ مردى چهل ساله بود(37). وى به همراه چندتن ديگر همچون:
كعب بن سوارازدى, ابوموسى اشعرى و عبدالله بن مسعود از جمله قضات مستقلى بودند كه به طور مستقيم از طرف خليفه براى تصدى اين مقام انتخاب شده و تحت امر خليفه بودند, نه والى او(38).
عمربن خطاب هنگامى كه شريح را به منصب قضاى كوفه مى فرستاد, نامه اى به او نوشت و نحوه قضاوت اسلامى را به او تعليم داد(39). همين دستور, به علاوه راهنمايى هاى ديگر عمر و خلفاى هم دوره او, ملاك اصلى قضاوت شريح در ميان اهالى كوفه; و اصلى ترين علل تداوم منصب قضايى او بود گرچه در برخى اوقات با نقايضى از طرف او همراه بود.
در منابع آمده است كه عمر ماهانه يكصد درهم بابت دستمزد به او مى پرداخت(40). عمر يكى از دو تن بدريونى بود كه شريح در احاديث و روايات خود به او استناد مى كرد.(41) و بيش تر احاديثى كه وى از پيامبر(ص) نقل كرده است, از زبان و قول عمر مى باشد. مى توان گفت كه روابط اين دو در دوران پنج ساله دوم, تا حد زيادى مسالمتآميز بوده است.
شريح در دوره خلافت عثمان
در زمان خلافت عثمان, منصب قضاى شريح از طرف خليفه تثبيت گرديد و او توانست, در مدت خلافت دوازده ساله عثمان, با شگرد مخصوص به خود, سمت قضاى كوفه را حفظ نمايد.(42) رفتار شريح و ميزان تإثيرپذيرى و الگو بردارى وى از عثمان, نسبت به عمر, بسيار كم تر بوده است و رواياتى را كه از عثمان نقل مى كند, بسيار كم تر از روايات منقول از عمر مى باشد. سمت قضاى كوفه در اين زمان نيز ظاهرا از لحاظ عملكرد و نحوه قضاوت, با مشكلى برخورد نكرد و شريح بدون هيچ گونه دردسر و مشكل خاصى به كار خود مشغول بود. اخبار و اطلاعات راجع به شريح در دوره عثمان, همانند دوره ابوبكر, بسيار كم و محدود مى باشد. ظاهرا رابطه او با عثمان خوب بوده ولى اين رابطه به گرمى رابطه با خليفه دوم نبوده است.
شريح در دوران حكومت على(ع)
به گفته ابن عساكر, در ابتداى خلافت على(ع), سه نفر به نام هاى مره, ميسره و شريح قاضى مورد اتهام قرار نگرفته بودند.(43) بنابراين, با آغاز خلافت على(ع) شريح از مقام خود عزل نگرديد و حضرت وى را به همراه برخى قضات ديگر كه مورد تإييد او بودند, براى قضاوت به شهرهاى دور و نزديك فرستاد(44). به تصريح منابع, مقام شريح در اين دوره با عزل و نصب هم روبرو گرديد,(45) اما در عين حال, به هنگام شهادت على(ع), شريح بر مسند قضاوت كوفه قرار داشت(46).
شريح در زمان حكومت على(ع) به خاطر بعضى از قضاوت هاى نادرستش, از طرف حضرت مورد مواخذه و بازخواست قرار گرفت. از جمله اين قضاوت ها, طبق گفته ابونعيم اصفهانى, قضاوت نادرست او در مورد اختلاف امام با مرد يهودى بر سر يك زره بود كه پس از آن وى به منطقه بانقيا (يكى از مناطق يهودى نشين نزديك كوفه در آن زمان) تبعيد شد.(47) ظاهرا تنفيذ منصب قضاى شريح از طرف على(ع) مشروط به امورى بود كه يكى از آن ها, نظارت حضرت بر نحوه قضاوت هاى او بود(48).
از مهم ترين قضايايى كه در آن, رفتار و عملكرد شريح توسط اميرالمومنين(ع) نكوهش شده تا جايى كه امام با نوشتن نامه اى به او از كار اشتباهش انتقاد نموده است, موضوع خريد خانه اى مجلل به قيمت 80 دينار در دوران تصدى مقام قضاوت بوده است كه شرح آن, همراه با نامه امام(ع) در كتاب ((نهج البلاغه)) آمده است(49). شريح بابت قضاوت در زمان على(ع) ماهانه پانصد درهم(50) دستمزد دريافت مى كرده است(51).
شريح در دوران حكومت حسن بن على(ع)
با اين كه اين دوران كوتاه بود, اما همين دوران كوتاه نيز با جنگ و درگيرى ميان امام(ع) و معاويه سپرى گرديد; به همين دليل امام فرصت رتق و فتق امور اجرايى و به خصوص امور قضايى را به دست نياورد. به گفته مسعودى, شريح در اين دوران نيز هم چنان به شغل قضا اشتغال داشته است(52).
شريح در زمان خلافت معاويه
پس از غصب خلافت توسط معاويه, وى با كياست و زيركى خود, بيش از بيست سال سمت خلاف مسلمين را در اختيار گرفت. ابن خلدون مى نويسد: ((معاويه پس از به دست گرفتن خلافت, عمال خود را به شهرها فرستاد; از جمله شريح قاضى را بر مسند قضاى كوفه نشاند)) (53).
شريح و امارت زياد بن ابيه بر كوفه
در زمان هاى بعد, وقتى معاويه امارت شهر كوفه را به زيادبن ابيه واگذار كرد; وى مانند حاكمى مستقل عمل نمود و از اين رو, شريح براى اولين بار از تحت نظارت مستقيم خليفه خارج شد. شريح در ابتداى حكومت زياد بر كوفه, همراه وى به بصره رفت و براى مدتى در آن جا مشغول قضاوت بود و دوباره جهت قضاوت, به كوفه بازگشت. (54) شريح يكى از مشاوران مخصوص زياد بود كه در امور خاص مورد مشورت او قرار مى گرفت و اكثرا نظر وى را مورد پذيرش قرار مى داد. از جمله اين مشورت ها, نظر خواهى از شريح در مورد قطع كردن يا نكردن دست راستش به دليل طاعون بود(55).
مهم ترين رويداد دوران حكومت زياد و قضاوت شريح در كوفه كه اعتراض بسيارى از مسلمانان را در پى داشت و حتى باعث شد كه مسلمانان زياد را مورد لعن و نفرين خود قرار داده و عمل او را اتهامى عليه شريح قلمداد كنند, تنظيم استشهاد نامه اى عليه حجر و جعل امضاى شريح قاضى و شريح بن هانى بود. شريح بن هانى پس از اطلاع يافتن از اين موضوع, با جسارت و بى باكى, طى نامه اى كه براى معاويه فرستاد, خيانت زياد را نسبت به خود فاش ساخت;(56) اما مصلحت طلبى, سكوت بى مورد به جاى حقيقت گويى, ترس از زياد و عوامل ديگر, مانع از تلاش شريح براى رفع اين اتهام از خود گرديد.
در رابطه با وضعيت شريح در ابتداى خلافت يزيد و قبل از نهضت كربلا, خبرى در دست نيست.
شريح قبل و بعد از حادثه كربلا
اولين مداخله شريح در آغاز نهضت كربلا, مربوط به بيعت هفتاد تن از بزرگان كوفه همچون: حبيب بن مظاهر, محمدبن اشعث., مختار ثقفى, عمربن سعد و... در حضور شريح و شاهد گرفتن وى بر هوادارى آل على(ع) و دعوت از امام حسين(ع) براى سپردن حكومت كوفه به او بود.(57) ولى صرف نظر از پيمان شكنى بيش تر اين بزرگان, خود شريح نيز به محض ورود عبيدالله به كوفه در دارالاماره او حضور يافت و بدون در نظر گرفتن تعهد بر وفادارى با آل على, به جرگه مخالفين آن ها پيوست و يكى از مشاورين درگاه عبيدالله گرديد(58) و عبيدالله نيز كه جهت رسيدن به مقاصد خود به حمايت اشخاصى همچون شريح قاضى ـ كه در ميان مردم مقدس مآب كوفه, از شخصيت ممتازى برخوردار بود ـ نياز داشت, از او استقبال كرد(59).
در ماجراى ديگرى, از نقش شريح به عنوان پيام رسان عبيدالله به قبيله هانى, در رابطه با رساندن خبر زنده بودن هانى و پراكنده شدن آن ها از اطراف دارالاماره, ياد شده است(60). نقشى را كه شريح در چنين لحظه حساسى در صحنه سياسى ـ نظامى ايفا كرد, به اندازه اى مهم و حياتى بود ـ به خصوص براى ابن زياد ـ كه به قيمت به دست گرفتن امارت از طرف عبيدالله, به قتل رسيدن هانى و مسلم و از همه مهم تر, اتفاق افتادن حادثه كربلا تمام شد.
هم چنين از شريح به عنوان امانتدار مسلم, در محافظت از بچه هاى وى نام برده شده(61) و گفته شده است كه شريح از ترس تهديدهاى عبيدالله, آن ها را بى سرپرست در شهر رها ساخت تا خطرى در اين زمينه متوجه او نگردد(62).
تحليلى در فتواى شريح بر ضد امام حسين(ع)
يكى از مهم ترين ابهامات راجع به نقش شريح در جريان نهضت كربلا اين است كه آيا فتواى شريح مبنى بر وجوب جهاد با امام حسين(ع) واقعيت داشته است يا خير. مبناى اين ترديد, مربوط به ضرب المثلى در زبان فارسى است كه علامه دهخدا به آن اشاره دارد و در ميان مردم به خصوص شيعيان شايع است.(63) البته خود دهخدا نيز تإكيد كرده است كه اين خبر سند ندارد. اگر چنين خبرى صحت داشته باشد, مى توان گفت كه يكى از عوامل اصلى و بسيار مهم در بسيج مردم كوفه و شام عليه امام حسين(ع), صدور چنين(64) فتوايى از شخصى فقيه, مجتهد, مفسر, ملا و قاضى خلفاى راشدين بوده است. با اين كه در منابع قديمى چنين خبرى مشاهده نمى گردد اما شواهدى مبنى بر تصديق و تإييد آن موجود است كه عبارتنداز:
الف) سازگارى شريح با تمامى انديشه هاى خلفاى معاصر خود.
ب) تمايل و گرايش سريع به قدرت برتر (عبيدالله) و سهيم شدن در برنامه هاى او در مخالفت با طرفداران آل على(ع).
ج) ضعف نفس و محتاط و ترسو بودن و حساب بردن از عبيدالله, كه ابن سعد هم در كتاب خود به آن اشاره مى كند(65).
د) چنين فتوايى به طور مستقيم از طرف شريح مطرح نشده است, ولى حرف و حديثى كلى در اين رابطه در ميان بوده كه در كنار عوامل ديگرى همچون: جبن و ترس, عافيت طلبى, رياكارى, دو پهلو سخن گفتن, دروغ گويى, و رياكارى شريح, از يك طرف و ترفندها, سياست بازىها, سوء استفاده از مقام مذهبى افراد, جعل امضا و نتيجه گيرى غلط و قياس به باطل توسط ابن زياد, همراه با زودباورى و عدم آشنايى كوفيان با سياست روز, از طرف ديگر, سخن و نظر كلى شريح را تبديل به فتوايى برضد امام حسين(ع), براى تهييج كوفيان زودباور عليه نوه پيامبر(ص) مى كند كه مسبب اصلى آن نيز خود شريح و اهمال وسستى اوبوده است.
شريح در زمان شورش ابن زبير و قيام مختار
به جز آن چه در مورد شريح, در دوران امارت عبيدالله و خلافت يزيد گفته شد, اخبارى در مورد استعفاى وى ازمنصب قضاوت در زمان شورش ابن زبير در منابع نيامده است. در اين رابطه ابن سعد و ابن خلدون گفته اند كه شريح درفاصله سال هاى بحرانى, پس از استعفاى معاويه دوم ـ 64 تا 73ه' ـ به مدت 9 سال در كار خود درنگ نمود(66) و حتى به مدت سه سال از منصب قضاوت كناره گيرى كرد.(67) علت اين امر طبق گفته ابن سعد,(68) ترس او از عدم امنيت جانى در هنگام تصدى اين منصب بوده است.
ابن خلدون آورده است: مختار پس از تسلط بر كوفه و آرام كردن اوضاع اين شهر, شريح قاضى را كه به دنبال بروز فتنه در جهان اسلام, از منصب قضاى كوفه استعفا كرده و خانه نشين شده بود, به كار قضاوت برگرداند. سپاهيان مختار و به خصوص شيعيان او, با اين كار مخالفت نموده و از مختار خواستند كه وى را عزل كند. آن ها دلايل مخالفت خود را عثمانى بودن شريح(69), مغضوب على(ع) قرار گرفتن و تبعيد او به بانقيا توسط امام(70), گواهى دادن عليه حجربن عدى و كوتاهى ورزيدن در پيام رسانى به هم قبيلگان او(71) ذكر مى كردند. شريح نيز پس از شنيدن اين اعتراضات, خود را به بيمارى زد, در نتيجه مختار نيز كه تاب تحمل اعتراضات بسيار ياران خود را نداشت, شريح را از كار بركنار نمود(72).
به نظر مى رسد كه دليل اصلى انصراف شريح از مسند قضاوت كوفه در زمان فتنه, غير از آن چه كه گفته شد, همان عوامل مصلحت طلبى و عافيت جويى وى, به خصوص در شرايط حاد و بحرانى, بوده است; زيرا وى مى دانست كه چنين قيام هايى گذرا و موقتى بوده و دوام چندانى نخواهد داشت, از اين رو صلاح كار خود را در انصراف از دستگاه قضايى براى متهم نشدن و جان سالم در بردن از معركه ها مى ديد.
شريح در دوران خلافت عبدالملك و امارت حجاج تا وفات وى
پس از برقرارى خلافت عبدالملك و تسلط او بر كوفه, شريح توسط اين خليفه مجددا به مسند قضاوت باز گردانده شد.(73) ابن وكيع جريان گمارده شدن شريح بر مسند قضاوت را در كتاب خود آورده است(74).
پس از به دست گرفتن امارت كوفه توسط حجاج, وى مقام قضاى اين شهر را تثبيت نمود(75) و شريح علاوه بر اشتغال بر اين امر, از مشاوران حجاج نيز به شمار مى رفت. وى تا سال 78 هجرى به امر قضاوت مشغول بود و در اين سال از حجاج تقاضاى كناره گيرى از مسووليت نمود كه حجاج نيز با درخواست او موافقت نمود(76). منابع, علت استعفاى او را پند و اندرز مردى دانا عنوان كرده و نوشته اند كه آن مرد به او توصيه كرده بود كه به علت رشوه خوارى فرزندش و هم چنين پيرى و ناتوانى خودش, از سمت خود استفعا دهد(77). وى پس از اين استعفا خانه نشين شد و در اين مدت حقوق و مستمرى دريافتى خود از دولت را قطع نمود و با همين وضعيت نيز در گذشت(78).
سال وفات و سن او در هنگام مرگ
سن شريح در هنگام مرگ از يكصد تا يكصد و بيست و هفت سال گزارش شده است. ظن قوى وجود دارد كه سن او در هنگام مرگ 106 تا 110 سال بوده است. دلايل اختلاف اخبار, نامشخص بودن سال دقيق تولد و وفات او و دور شدن وى از كارهاى مهم جامعه در واپسين سال هاى عمر بوده است. منابع مختلف, سال وفات او را از سال 72 تا 99 هجرى گزارش كرده اند(79).
مدت قضاوت شريح
در رابطه با مدت زمان قضاوت شريح, از آن جا كه در تاريخ وفات او تناقض وجود دارد, بالطبع روايات مختلفى موجود است كه آن را از 53 تا 75 سال ذكر كرده اند(80). دليل ديگر اختلاف روايات, اختلاف نظر نويسندگان بر سر كناره گيرى شريح از قضاوت و مدت زمان آن و به حساب آوردن يا نياوردن اين مدت مى باشد. اگر چه نبايد از كم دقتى و ملاحظه كارى نويسندگان آن دوره نيز غفلت كرد. ابن ابى الحديد مدت زمان قضاوت او را 57 سال ذكر كرده است كه يك سال از آن نيز در بصره بوده است(81).
نام فرزندان و برادر او
برخى از منابع ضمن شرح وقايع مختلف, نام چند تن از فرزندان شريح را نيز آورده اند. يكى از اين فرزندان, عبدالله مى باشد كه به علت قضاوت پدر عليه او به زندان افتاده بود و خود شريح برايش غذا مى برد.(82) هم چنين از دو پسر ديگر او به نام هاى ميسره و عبدالرحمن ياد شده كه رواياتى توسط آن ها از قول پدرشان نقل شده است.(83) نام پسر ديگر او اسد بود كه در قضيه پسران مسلم از او ياد شده است(84). در ((جمهره الانساب العرب)) ابن حزم نيز نام عبيدالله يكى از برادران شريح, ذكر شده است(85).
خصوصيات ظاهرى و اخلاقى شريح
از نظر شكل ظاهرى, چهره او به دليل اين كه هيچ مويى در صورتش نروييده بود شبيه چهره نوجوانان بود(86) و به همين دليل, يكى از چهارتن سادات طلس(87) به حساب مىآمد. علاوه بر اين, فردى كريه المنظر بود و بنا به گفته اصمعى, ناقص الاسنان نيز بوده است.(88) به لحاظ اخلاقى داراى خصلت هايى همچون عجب و خودپسندى بود.(89) خصوصيات ديگر او را شوخ طبعى ذكر كرده و روايت هايى نيز در اين باره آورده اند(90).
ويژگى هاى ديگر شريح
منابع از وى به عنوان فردى فقيه, مفسر, مجتهد, عالم به علم قضا, ثقه در علم حديث و نسب شناس ياد كرده و حتى او را عالم ترين افراد در علم قضا به حساب آورده اند(91). خود او گفته است كه اين علوم را از طريق مباحثه و مناظره با اهل علم آموخته است(92). وى در شعر و شاعرى نيز تبحرى خاص داشت و از جمله شعراى مخضرم به حساب مىآمد(93). اما با وجود همه اين خصلت ها شيعيان از عملكرد او راضى نيستند(94).
وى از صحابه معروفى همچون: على ابى ابى طالب, عمر, زيدبن ثابت, عبدالرحمن بن ابوبكر, عبدالله بن مسعود و عروه بن ابى الجعد بارقى روايت نقل كرده است(95). هم چنين افرادى از وى روايت نقل كرده اند كه معروف ترين آن ها ضحاك, مقدادبن ابى فروه, شعبى, ابراهيم نخعى, قاسم بن عبدالرحمن, يحيى طايى, محمدبن سيرين, انس بن سيرين و... مى باشند(96).
نتيجه گيرى
از مجموع آن چه كه بيان شد مى توان نتيجه گرفت كه: طبق نقل قول اكثر مورخين و محدثين شريح به عنوان شخصيتى تاريخى, عينيت و وجود خارجى داشته و به هيچ وجه شخصيتى افسانه اى نبوده است. گرچه راجع به او و وقايع دوران حياتش تناقضات و اختلافات فراوانى در منابع به چشم مى خورد, اما اين مسإله يك امر طبيعى در تاريخ اسلامى به شمار مىآيد; زيرا از دوران جاهليت و حتى يكى, دو سده پس از هجرت, اخبار بدون نقص و تواريخ مكتوبى وجود نداشته و بيش تر اين اخبار بر اساس نقل قول و روايات شفاهى راويان هر واقعه, يا شايعات ميان مردم نگاشته شده است و چنين ابهامات تاريخى نه تنها در زندگانى شخصيتى همچون شريح ـ قبل از تصدى مقام قضاوت و يا پس از كناره گيرى از آن ـ وجود دارد, بلكه در مورد زندگانى شخصيت هاى ممتاز و معروف هم به چشم مى خورد.
شريح قاضى گرچه شخصيتى فقيه, مفسر, نساب, ثقه در حديث و مهم تر از همه, اعلم در علم قضاوت ـ بنا به گفته منابع(97) ـ به حساب مىآمد, ولى از نظر خصوصيات اخلاقى, فردى مصلحت جو و فرصت طلب بود كه براى رسيدن به مقام و منصب و تثبيت آن, با هر نوع حكومت و خلافت و ايده هاى مختلف امراى آن, كنار مىآمد و در اين مدارا و سازش, گاهى مجبور مى شد كه حقيقت را فداى مصلحت طلبى خود كند; درست همان كارى كه در برابر سوء استفاده هاى ((زياد)) و پسرش عبيدالله انجام داد, تا جايى كه عبيدالله از كم ترين سخن او فتوايى ساخت و از آن براى بسيج مردم كوفه عليه حسين بن على(ع) استفاده كرد و او كه شاهد چنين سوء استفاده هايى از گفته خود بود, مهر سكوت بر لب نهاد و به دليل ترس, مصلحت جويى و عافيت طلبى خود كوچك ترين اعتراضى نكرد و به اين وسيله كفه ترازوى دشمن را در مقابل آل على سنگين تر نمود و چنين شد كه قرن ها بعد از آن واقعه, از او شخصيتى منفور در نزد شيعيان ساخت.

دوشنبه، مهر ۲۰، ۱۳۸۸

ابودردا (پدر شراب) همان سپیتمه جمشید (هود قرآن) در جایگاه ملبس به صحابه اسلامی است

موضوع مربوط شدن اخبار و احادیث صحابی صادراتی باطنی و یا وارداتی اسلام از زرتشتیان- باطنیان بین النهرین و ایران و عربستان با همدیگر به شناسایی یکایک آنان بزرگترین کمک و امکان را در اختیار ما میگذارند. در این باب مربوط شدن نام صحابه سلمان فارسی (کورش سوم/فریدون) و حکیم صوفی ابودردا (پدر شراب) و حدیث پیمان برادری ایشان توسط پیامبراسلام مرا به شناسایی وی در وجود سپیتمه جمشید (هوم عابد؛ گودرزکشوادگان= دانای سرودهای با ارزش دینی) مغ سرمتی حاکم ولایات جنوب قفقاز؛ داماد و ولیعهد آستیاگ رهنمون شد. اگر این حدیث در این رابطه وجود نمی داشت، نگارنده بدین زودی ها متوجه این همانی بودن اینان نمی شد به ویژه که قبلاً سپیتمه جمشید را در وجود مقداد (زیبا) بن اسود (سیامک- سرمت) صحابی اساطیری دیگر شناسایی کرده و انتظار وجود نام و نشان دیگر وی را در این فهرست صحابی نداشتم. گرچه همین امشب در طول شب متوجه شده ام که خود پسر کوچک وی سپیتاک زرتشت نیز در میانه صحابه و زّهاد سوای عنوان اویس قرنی صاحب مستقل دیگر به صورت عمار یاسر است. حدیث برادری و خصومت و عناد کورش سوم پارسی هخامنشی و سپیتمه جمشید مغ در تاریخ باستان شهره آفاق بوده است که داستان آن به صورت آبرادات (پادشاه سمت شوشی قره باغ) و پان تئه آ (نگهبان سرور)- منظور سپیتمه جمشید پادشاه ورجمکرد و همسرش آمیتیدا (گرد آفرید)- در رابطه با کورش و سردارش آراسپ (سهراب) اتفاق افتاده و موجب قتل آبرادات (مخلوق میرا و نگونبخت، منظور سپیتمه) و دستگیری زن شجاع و نقابدار وی گردیده است. این شاهدخت که در تاریخ و تواریخ اساطیری و دینی با اسامی فراوانی معروف شده است به سبب موقعیت خانوادگی اش و با وجود کهولت زیادش به همسری کورش سوم برگزیده شده بود و پسرانش یعنی مگابرن ویشتاسپ و سپیتاک زرتشت که در عهد پدر و پدربزرگ مادریشان یعنی سپیتمه جمشید و آستیاگ به ترتیب امارت ماد سفلی و ولایات جنوب قفقاز را داشته اند از آن نواحی به حکومت گرگان و دربیکان سمت بلخ برگزیده شده اند و افزون بر پسر یا برادر خواندگی ایشان با کورش سوم (فریدونف فرشوشتر)، همان پسر کوچک سپیتمه یعنی سپیتاک زرتشت (گائومات مغ) به مقام دامادی کورش سوم رسید و با دختر معروف وی آتوسا (هووی= نیک نژاد) ازدواج نمود. مسروق حتی از توصیف ابودردا توسط ابوذر غفاری (در اصل یعنی تیگران خورشیدچهر/بستور نواده سپیتمه جمشید/هوم) سخن میراند:"ابوذرغفاری بدو گفت :زمین برنداشت و آسمان سایه نیفکند برکسی که داناتر از تو بود." این بسیار قابل توجه میگردد وقتی می بینیم در کورشنامه تیگران از پدر بزرگ صوفی و دانای متوفای خویش در این باب به کورش صحبت می نماید. جالب است در اسطوره ابودردا نام همسر وی یعنی هجمیه (یورش برنده) به روشنی یادآور گرد آفرید (پان تئه آی نقابدار و ملبس به کسوت مردانه و جنگی ) است. در باب خود عنوان ابو دردا (پدر دُرد و شراب) جالب است که در نوروز نامه منسوب به خیام کاشف شراب شاه شمیران (شاه سرزمین سرما= عنوان سپیتمه جمشید پادشاه اساطیری توفان برف بزرگ) است که در روایت نوروز نامه با اندکی لغزش نه خود سپیتمه جمشید بلکه خویشاوند نزدیک وی به شمار رفته است. می دانیم یکی از القاب اوستایی سپیتمه جمشید، هوم عابد سرور دارای چشمان درخشان است که در کنار دریاچه اورمیه موفق به دستگیری افراسیاب (بسیار پر آسیب) و تحویل وی به کی خشثرو (کی خسرو، هووخشثره) شده است این افراسیاب همان مادیا جهانگشای اسکیتی شمال دریای سیاه خاورمیانه را تا درون مرزهای مصر مورد قتل و غارت قرار داده و داماد آشوربانیپال امپراطور نیرومند برده داران آشور بوده است که پادشاه محبوب سیاوش (فرائورت/ فرورتیش چهارمین فرمانروای ماد) را به قتل رسانده بود. در مقابل این خدمت بزرگ کی خشثرو (کیخسرو) نواده دختری خود آمیتیدا دختر آستیاگ را به همسری وی در آورده بود. نام و نشان این سپیتمه جمشید (هود پیامبرقرآن رهبر قوم عاد=مغان) با خدا-الههً قبیله ای و شراب مادها یعنی ماد (شراب) یا هوم (شراب و مِی خوب) در هم آمیخته و تفکیک ناپذیر شده است. مطابق احادیث اسلامی ابوالدرداء یکی از کبار صحابه گرام وفقیهی عاقل وحکیم بود ورسول (ص) درباره او فرمود ”عویمر حکیم امتی“و اورا با سلمان فارسی مواخات داد. در روایات اسلامی نام و نشان اصلی وی را تحت اسم عویمر (آبادگر معمرآبادگران) ابن عامر (آبادگر) و همچنین به شکل عمرو صحابی آورده اند که با نام نشان اوستایی فرگرد دوم وندیداد اوستا در باب جمشید (سپیتمه جمشید)همخوانی دارد که در آنجا وی آبادگر روی زمین در ایرانویج در سمت اران قفقاز و در جمکرد (باغ ساخته جمشید؛ شوشی قره باغ) معرفی شده است. دوران طلایی ایرانیان که تصور شده است مرگ و میر وجود نداشته است و مردم به سان جوانان 15 ساله می نموده اند ولی سرانجام طوفان برف جهانی و استبداد و خودستایی جمشید بدین دوران طلایی پایان می بخشد. در خود قرآن از این سانحه اسطوره ای اوستایی تحت نام هلاک قوم عاد (مغان) در زمان رهبری هود (مغ سرودها و شراب هوم) یاد شده است و آن را با در نظر گرفتن شرایط شبه جزیره عربستان تفسیر به بر گماشته شدن باد سرد نموده اند.
ديدار سلمان وابو درداء (منبع سایت اسلامی حوزه و www.husain72.com)
ورام بن ابو فراس، مى‏نويسد: سلمان براى ديدن ابودرداء، كه رسول خدا(ص)ميان آنان «پيمان برادرى‏» برقرار كرده بود، رفت.
سلمان بزرگوار و كهنسال، وقتى به خانه وارد شد، متوجه گرديد همسر ابودرداء،وضع ژوليده و به هم ريخته‏اى دارد. اين وضع موجب ناراحتى او شد و خطاب به‏زن گفت: اين چه وضعى است، كه براى خود به وجود آورده‏اى؟
زن گفت: برادر تو ابودرداء، به دنيا و زينت زندگى احساس نياز نمى‏كند. در آن‏ساعت «ابودرداء» در خانه حضور نداشت، اما طولى نكشيد وى وارد شد، به‏سلمان خوش آمد گفت و دستور داد براى او سفره غذا بگسترانند.
ابودردا، غذا را جلو سلمان گذاشت و به او تعارف كرد تا مشغول خوردن غذاشود، اما خود كنار نشست!
سلمان گفت: خود هم مشغول غذا شو، ميزبان گفت: من روزه هستم.
سلمان كه مى‏دانست ابودردا، روزه مستحبى گرفته، او را سوگند داد كه روزه‏خود را افطار كند، و حتى گفت: تا ابودردا غذا نخورد، وى هم غذا نخواهد خورد!
اما بالاخره، ابودردا غذا نخورد و در كنار سلمان به استراحت پرداخت.
شب فرا رسيد، و ابودردا كه روز را استراحت كرده بود، به نماز و عبادت‏پرداخت، اما سلمان او را از نماز و عبادت مستحبى منع كرد و گفت: ابودردا! اين رابدان كه، تو در برابر خداوند وظايفى دارى، در مورد استراحت‏بدن و حفظ سلامت‏خويش مسؤول مى‏باشى، و هم چنين نسبت‏به زن و همسر خود مسؤوليت دارى وبايد حق او را ادا كنى.
بنابراين هم روزه لازم است، هم افطار و بدون روزه به سر بردن، هم نماز خواندن، وهم استراحت داشتن، يعنى يك مسلمان بايد حق هر حقدارى را انجام دهد.
اما ابودرداء مى‏خواست روش افراطى خود را در مورد معنويت گرايى ادامه‏دهد و رفتار خويش را صحيح بداند، بدين جهت زير بار سخنان سلمان نرفت و به‏حضور رسول خدا(ص) آمد، و سخنان حكيمانه و معتدلانه سلمان را با آن حضرت‏در ميان گذاشت، كه رسول خدا(ص) نظريه‏هاى سلمان را مورد تأييد قرار داد.