سه‌شنبه، مرداد ۰۸، ۱۳۹۸

شش وجه اشتراک دوموزی (ایزد میرای نباتات) با عیسی مسیح

۱- دوموزی (تموز٬ کودک در زهدان مادر) را دیوهای تعقیب کننده در اصطبل می یابند: متقابلاً عیسی مسیح کودک را سه مغ تعقیب کننده شرقی در اصطبل پیدا می کنند.
۲- فرار میرهه (مادر دوموزی/آدونیس=سرور من) با کودکش از دست آدمکشان مشابه فرار مریم و بچه اش از دست کودک کشان به سوی مصر است.
۳- یکی از دوستان دوموزی با گرفتن رشوه٬ دوموزی را به دیوان نشان میدهد: متقابلاً یهودای اسخریوطی یکی از شاگردان عیسی مسیح با گرفتن سی سکه نقره رشوه عیسی مسیح را به رومیها نشان میدهد.
۴- علامت صلیب مقدس در لباس و دستار دوموزی با علامت صلیب مقدس مسیحیان (صلیبی که عیسی مسیح بر دوش خود میکشد و با آن به دار کشیده میشود) مرتبط می نماید.
۵- دوموزی ایزد نباتات به ویژه ایزد تاک است: متقابلاً مطابق انجیل یوحنا ۱۵:۱.۲ عیسی مسیح گفت من تاک حقیقی هستم و پدرم باغبان است. هر شاخه‌ای در من که میوه نیاورد، آن را قطع می‌کند، و هر شاخه‌ای که میوه آورد، آن را هَرَس می‌کند تا بیشتر میوه آورد.
۶- برای مرگ آدونیس (دوموزی) همه ساله مراسم سوگواری و برای بازگشت او در چند روز بعد با علم کردن تصویرها و سمبل صلیب وی مراسم جشن بر گزار میشد: متقابلاْ مسیحیان معتقد به صلیب کشیده شدن عیسی مسیح و متعاقباْ زنده شدن وی هستند. خدای یونانی مصلوب٬ دیونیسوس (خدای جوان تاک و شراب) یکی از مظاهر دوموزی بوده است. اشتراک سمبل صلیب یعنی صلیب آدونیس (دوموزی) و موضوع بردار کشیدن شدن عیسی مسیح تاریخی (یهودا پسر زیپورائی) موجب کسب این جنبۀ خدایگانی برای عیسی مسیح تاریخی شده است.

دوشنبه، مرداد ۰۷، ۱۳۹۸

معنی فرنه (خوَرنه)

با توجه به معادل سنسکریتی فرنه (وَرنه، شکوه و درخشندگی) احتمالاَ فرنه مترادف خوَرنه بوده است:
वर्ण m. varNa glory

یکشنبه، مرداد ۰۶، ۱۳۹۸

چَرَن اوستا همان کرنای است

فردوسی در شاهنامه در اسطورۀ فرود سیاوش می آورد:
"پرستندگان خنده برداشتند/ همی از چَرَم نعره برداشتند"
در فرهنگ واژه های اوستا صفحه۵۰۲ آمده چَرَن نام ابزار یا دستگاهی است برای جنبش دادن. اگر منظور از چَرَم شاهنامه را که با آن (یا از آنجا) نعره بر می داشته اند، همین چَرَن اوستا بدانیم به واژۀ فارسی کرنای می رسیم. ولی چَرَم در این بیت بیشتر اشاره به ناحیه چَرَم خراسان به معنی چراگاه رامش دهنده دارد که بنا به لغت نامه دهخدا چمنزار معروفی داشته است.

معنی سادۀ آلاخون والاخون

آلاخون والاخون= اِلاخانه-بِلاخانه= بی خان و مان

شنبه، مرداد ۰۵، ۱۳۹۸

اتیمولوژی محتمل مُروارید

مُروارید می تواند تلخیص مَرِگ-واریتَ باشد یعنی درخشندۀ پوشیده و مخفی. بر این اساس مَرِگ-ان (مرجان) و مرگواریت (مروارید) به معنی درخشنده و درخشنده پوشیده هر دو از یک ریشه ایرانی گرفته شده اند :
वारित adj. vArita hidden
वारित adj. vArita concealed
वारित adj. vArita covered

سلطان سبلان و هرم کوه همان اوشیدم و اوشیدرن (هوکرِ) اوستا هستند

در زامیاد یشت اوستا به جای کوه هوکر (خوب کنش، سَوَلان) و اوسیندام (اوشیدم، مه سَوَلان، سبلان بزرگ) که در کتاب پهلوی زادسپرم از محل های همپرسگی زرتشت سپیتمان (سپیتاک سپیتمان) با امشاسپند بهمن به شمار رفته اند، از زوج نام اوشیدم (سمت دمیدن نور خورشید) و اوشیدرن (سمت غروب خورشید) استفاده شده است که این زوج نام می توانست در مورد زوج کوههای دیگری نظیر قوشا داغ (زوج کوه) غرب کوهستان سبلان و زوج کوههایی در سمت سیستان و هامون و هر آن کوههای بزرگی که در شرق و غرب یکدیگر واقع شده اند، به کار رود. نام قلۀ سلطان سبلان مطابق ما سبلان (سبلان بزرگ) و نام قلۀ هرم به صورت هیر-رَم (فراهم کنندۀ ثروت) مطابق نامهای هوکر (خوب کنش) و سَوَلان (لانۀ سود) است. نام دریاچه قله کوه سبلان (هوکر) در اوستا اورویس (مدور) و چشمۀ سرئین (زیبا) چشمه الهۀ ناهید معرفی شده است. زوج نام اوستایی اوشیدم، اوشیدرن در سرود فولکلور معروف آذری به شکل کوه اوشیدیم اوشیدیم (کوهستان بسیار سرد) به یادگار مانده است که به احتمال زیاد به ترجمه از متن پهلوی کهن گم شده ای است: "اوشیدیم، اوشیدیم، داغدان آلما داشیدیم" (کالاهایم را از کوه اوشیدم اوشیدرن حمل کردم)
"مندن آلما آلادیلار، منه ظلوم سالدیلار" (کالاهایم را از من گرفته گرفتند به من ظلم نمودند)
...قاناتداندیم اوشماقا (پر در آوردم برای پرواز)/ حق قاپسین آشماقا (برای باز کردن در حقّ)/ حق قاپسی کلیدی (در حق قفل است)/ کلید دوه بوینی ندا (کلید از گردن شتر آویزان است)/ دوه گیلان یولیندا (شتر در راه گیلان است)/ گیلان یولی سربسر (راه گیلان سرتاسری است) /ایچینده میمون گزر (درمیان آن میمونها می گردند)....
معانی نامهای اوستایی کوه سبلان:
در کتاب پهلوی زادسپرم نام کوه سبلان در ردیف دومین محل همپرسگی زرتشت با امشاسپندان (در این مورد با امشاسپند بهمن) به صورت مرکب هوگرو آسیند/اوسیندام (اوشیدم، سمت بر آمدن نور) ثبت شده است که شکلهای اوستایی اجزاء آن هوکئیریه (خوب کنش) و اوشی دم (سمت دمیدن نور خورشید)/اوشیدرن (سمت رفتن خورشید) است. به نظر می رسد خود نام هوکئیریه (خوب کنش) بعداً به سَوَ-لان (محل سود یا به شکل سَهولان به کُردی یعنی یخ و برف) ترجمه شده است. اثری از نام دوم را در حدیث نبوی منسوب به کوه سبلان در نزهة القلوب حمدالله مستوفی می یابیم: "روح مرده بعد از خروج از تن به صورت دانۀ برفی بر کوه سبلان و ماسبلان (سبلان بزرگ) فرود می آید". اوش (روشنی) در اوستا و سَوَ (سود) به صورت شَوَ در سانسکریت معنی مرگ نیز می داده اند که لابد در این مورد به روح مردگان تفسیر شده اند:
शव m. shava cadaver
حمدالله مستوفی قزوینی در نزهة القلوب مطالبی را در بارۀ کوه سبلان آورده که معلوم می دارد چرا پیش مسلمین دریاچۀ زیبا و یخ آلود قلّۀ سبلان چشمه ای بهشتی و آن جهانی به شمار آمده است: " کوه سبلان در آذربایجان از جبال معروف است و بلاد اردبیل و سراه و پیشکین و آباد و ارجاق و خیاو در پای آن افتاده است؛ کوهی سخت بلند است و از پنجاه فرسنگ دیدار می دهد. دورش سی فرسنگ باشد و قلّۀ او هرگز از برف خالی نبود و بر آنجا چشمه است اکثر اوقات آب او یخ بسته بود از غلبۀ سرما و درکتاب عجایب المخلوقات و غرایب الموجودات زکریا بن محمد قزوینی از رسول عم مرویست: من قراء فسبحان الله حین تمسون و حین تصبحون و له الحمد فی السموات و الارض و عشیاً و حین تظهرون یخرج الحی من میت و یخرج المیت من الحی و یحیی الارض بعد موتها و کذلک تخرجون کتب الله تعالی له من الحسنات بعد و ذلک به مقدار ورقه ثلج یسقط علی سبلان و ما سبلان یا رسول الله قال جبل من بین ارمنیه و آذربایجان علیه عین من عیون الجنه و فیه قبر من قبورالانبیاء و در تاریخ مغرب گوید که آن چشمه را آبی در غایت سرد است و در حوالیش چشمه های آب سخت گرم است و سوزان و جاری است."
در رابطه با مشتبه شدن نام دژ بهمن (نینوا= محل ثروت و خوشی)- که کیخسرو (کیاخسار) ویران کرد- با کوه سبلان و شهر اردبیل (شهر ثروت) گفتنی است سوای ترادف معنی لغوی آنها بی شک نام امشاسپند بهمن کوه "سبلان" (هوگر و اوسیندام) در این میان عامل بوده است. مطابق ادامه همان حدیث نبوی خبر حمدالله مستوفی "قبری از قبور انبیاء (منظور ایزد ارد) و چشمه ای از چشمه های بهشت (منظور سرئین) در کوه سبلان واقع هستند." مطابق کتاب بندهش به روایت مهرداد بهار: مینوی پرهیزگاران (=ایزد ارد) برای پاکی زمین آفریده شده است که چون بر او (=زمین) دیوان به شب پلیدی فراز برند، او (=مینوی پرهیزگاران) پاکیزه بکند. او را این خویشکاری نیز هست که هر غروبی از هر آفریدۀ ایزدی فرّه ای باز به پیش هرمز شود، به اوشهین گاه آن فره به ستارۀ پایه آید و اوشبام (الهۀ روشن درخشان) آن را بپذیرد، به بامدادگاه به دریای اورویس [دریاچۀ قلۀ کوه هوکر (سبلان) که رود اردویسور ناهید (قره سو، شاخه سبلانی ارس) از آن سرچشمه میگیرد] در آید و مینوی پرهیزگار [آن را] بپذیرد و به رَی (ارابه) که گردونه است، آید و به هر جانوری فرۀ خود را بسپارد. او که زمین را رامش بخشد یا بیازارد، آن گاه [از او] سپندارمذ آسوده یا آزرده بُوَد. نام نینوس اساطیری خبر کتسیاس را که بیشتر به جای همان کیاخسار (کیخسرو) کشتار گر دیوان دژ بهمن (نینوا) است، می توان به معنی فاتح و ویرانگر نینوه (نینوه-اوس) یا مطابق متن اوستا دوستدار الهه (نین-اوس) گرفت. در اوستا کیخسرو (هئوسروه) فدیه آورنده به الهۀ آبها اناهیتا ذکر شده است.
در بارۀ مطابقت همیران (هاماوران) اساطیر کیانی محل دیوان شهر دوان (نینوا) با آشّور که به سبب ترادف نامها با اردبیل مشتبه شده، گفتنی است:
طبق قاعده تبدیل حرف "س" سنسکریت در زبانهای ایرانی به "ه" اتفاق می افتد نظیر سومۀ سنسکریت به هئومه اوستایی. از اینجا معلوم میشود نام سرزمین آشور "یعنی سرزمین ایزد آشّور (خندان)" در زبانهای ایرانی به همیران (سمیران سنسکریت به معنی منسوب به "خدای خندان= ضحاک") ترجمه گردیده و آن به سهو با حمیر (یمن) مشتبه شده است. صورت هاماوران متعلق به همیران را میشود به معنی سرزمین دشمنان و حریفان خدای خندان گرفت. جنگ کیکاوس با هاماوران و دیوان مازندران همان نبرد خشثریتی (فرمانروای مادی ناحیۀ کاشان) با لشکریان آشوری به رهبری رئیس رئیسان شانابوشو در پای حصار شهر آمل مازندران است که منجر به شکست آشوریان و استقلال ماد در عهد آغاز حکومت آشوربانیپال شد. این واقعه در شاهنامه به خصوص به صورت هفتخوان رستم در مازندران و در اوستا به صورت جنگ گرشاسب با غولان در کنار دریای فراخکرت منعکس شده است:
स्मेर m. smera smile.
خشثریتی (نیرومند) پسر اوپیته (اپیوه) سومین شهریار ماد در روایات ملی تحت نام و لقب کیکاوس (کاوس، پادشاه آرزومند) آمده که این یادآور مفهوم نام کمبوجیه (کامیاب در زندگی) است و این سبب شده است که در روایت شفاهی و ملی کهن جنگ سه کشور لشکرکشی کمبوجیه به مصر و حبشه با نبرد خشثریتی با آشور (هاماوران) در آمیخته شود.
داود مینایی در وبلاگ شهرستان مشکین شهر اطلاعات منابع عهد اسلامی در مورد سبلان و اردبیل را چنین بازگویی کرده است:
در گذرگاه تاریخ، کوهستان زیبا و سترگ سبلان همواره مورد توجه شاعران، مورخان و دانشمندان علم جغرافیا بوده تحت تأثیر مناظر بسیار دلچسب و خیره کننده آن، عناوین چندی را در کتابهای خود مطرح کرده‌ا ند و هر کدام از محققان بنا به سلیقه و بینش و تحقیق خود در رابطه با نام سبلان اظهار نظرهائی را ابراز داشته ‌اند.
مورخین می‌نویسند: سبلان به فتح سین و با و سیلان یا ساوالان یا سولان، کوهی در نزدیکی اردبیل که مرتاضین در آنجا ساکن می‌شدند و مجوس، آن کوه را محترم می‌شمارند.
زیبدی در کتاب (تاج العروس فی شرح القاموس) نگاشته است:
«... آن کوه از معالم صالحین و اماکن متبرکه و مزارات است و سبلان لقب عده‌ای از محدثین، از آن جمله سالم و ابراهیم ابن زیاد ، خالدبن عبدالله و خالدبن دهقان می‌باشد...»
ابوالحق ابراهیم محمد فارسی اصطخری در کتاب مسالک و الممالک می‌نویسد:
«... فاما آذربایجان ، فان اکبر مدینه بها اردبیل...» اما آذربایجان همانا بزرگترین شهرش اردبیل است. در آنجا لشکرگاه و دارالحکومه وجود دارد ... در دو فرسخی آن کوهی است بزرگ و بلند به نام سبلان و در تابستان و زمستان از یخ تهی نمی‌شود و ساختمانی نیز در آن کوه نیست...»
کوه سبلان به جهت اینکه زرتشت در آنجا ملهم گشته و به پیامبری برانگیخته شده به مثابه طور زرتشت تلقی می‌شود و نزد ایرانیان قدیم، جنبه مقدسی یافته و پرستشگاه مردم بوده ، بخصوص که آتشفشانی بودن آن نیز کمکی به این امر نموده است.
دربارۀ سبلان و وابستگی زرتشت به این کوه، در اغلب مآخذ جغرافیا و تاریخ و نوشته‌های قدیم به مناسبتی زکری به میان آمده و از آن سخنها گفته‌اند. مانند کتاب عجایب المخلوقات و کتاب آثار البلاد و الاخبار العباد که از ذکریا بن محمد بن محمود المکمونی القزوینی اشاراتی رفته است. وی در این کتاب می‌نویسد:
« ... زرتشت از (شیز) آذربایجان بود و چندی از مردم کناره گرفت و در کوه سبلان بسر برد و از آنجا کتابی آورد نامزد به یسنا ... »
استاد پور داود در جلد دوم کتاب یسنا در ص 162 چنین می‌نویسد:
«... در نوشته‌های برخی از نویسندگان یونانی و رومی نیز به گوشه گیری زرتشت پس از برانگیخته شدن به پیغمبری بر می‌خوریم ، پلینیوس plinius که در هنگام آتشفشانی کوه وزوو vesuve در ایتالیا در سال 79 میلادی از برای تماشا به آن کوه آتشفشانی نزدیک شده و جان خود را از دست داده چنین یاد میکند:
«... گویند زرتشت ، هنگام سی سال گوشه گرفت و خورش وی پنیری بود که تباه نمی‌شد (یک گونه مائده). ناگزیر nietzche فیلسوف آلمانی که در 25 اوت 1900 در گذشت، همین نوشته ‌ها را به یاد داشت که کتاب خود را به نام (چنین گفت زرتشت) Also Sprach Zarathustra چنین آغاز میکند:
«... هنگامی که زرتشت سی ساله بود زادگاه و دریاچۀ زادگاه خود را بدرود گفت و به کوهی رفت. در اینجاست که او، از خرد خویش برخوردار گردید و در هنگام ده سال ، از تنهائی خسته نشد تا اینکه دلش دگرگون گردید. پس، آنگاه بامدادان، در سپیده دم ، برخاست و روی به خورشید کرد و گفت... »
در کتاب عجایب المخلوقات از قول پیامبر اکرم (ص) چنین نقل می‌کند که فرمود:
«... کسی که بخواند خدا را هنگام شام و صبحگاه در نماز مغرب و صبح و ستایش و تسبیح گوید و سپاس اهل عالم آسمانها و زمین مخصوص او است و شما نیز در تاریکی شب ونیمه روز در نماز عشاء و ظهر و عصر به ستایش او مشغول شوید آن خدایی که زنده را از مرده و مرده را از زنده و زمین را پس از فصل خزان و مرگ گیاهان باز زنده گرداند و همانگونه که شما را هم از خاک بیرون آورد و به عدد آنچه بخوانند بنویسد خدای تعالی برای او حسنات به مقدار برفی که بر کوه سبلان بریزد. گفتند یا رسول الله سبلان چیست؟ فرمود کوهی است بین ارمنیه و آذربایجان، بر آن چشمه‌ای است از چشمه‌های بهشت و در آن قبری است از قبور انبیاء... » عظمت و ابهت و قدمت سبلان سبب شده است که هم مورد احترام مردم بوده و هم دربارۀ آن افسانه‌ها ساخته‌اند. چنانکه معروف است در قلۀ سبلان قلعه‌ای محکم وجود داشته که آنرا دژ بهمن نام نهاده و یا روئین دژ می‌گفتند و فردوسی نیز در شاهنامه خود بدین مطلب اشاره کرده است.
سبلان چنانچه مذکور افتاد در اغلب کتب جغرافی نویسان و مورخین قدیم آمده است مانند یاقوت حموی در معجم البلدان از آن زکری نموده که ترجمۀ آن چنین است:
« ... سبلان کوه بزرگی مشرف به شهر اردبیل در سرزمین آذربایجان است و در این کوه عده‌ای کوه وجود دارد و قبور عده بسیاری از صلحا در آنجاست و قلۀ آن در تابستان و زمستان پوشیده از برف است و مردم معتقدند باینکه از نشانه‌های مردم صالحند و اماکن مبارکه‌ای است که زیارتگاه مردم است...»
عده ای را عقیده چنین است که دو تیغه به نام تیغۀ شمالی و تیغه‌ای پائین‌تر به نام تیغۀ قائم در سبلان وجود دارد که در جلو تیغۀ قائم قبری است که به حامد پیغمبر نسبت می‌دهند.
در کتاب حدود العالم من المشرق الی الغرب درباره سبلان و اردبیل چنین اشاره شده است:
«... دیگر به ناحیت آذر آبادگان کوهی است خرد به نزدیکی اردویل ، آنرا کوه سبلان خوانند... »
«... اردویل قصبۀ آذربادگانست. شهری عظیم است و گرد و اطراف آن پاره است و شهری سخت بسیار نعمت بود اکنون کمتر است و مستقر ملوک آذربادگان است و از وی جامهای برو و جام‌های رنگین خیزد... »
مؤلف بستان السیاحه راجع به سبلان چنین نوشته است:
«... نام کوهی است در آذربایجان محتوی است به چشمه‌های بسیار و چمنهای بیشمار و غرایب روزگار. گویند یکی از انبیاء در آن کوه مدفون و دور دور آن کوه، سی فرسخ است و قلۀ آن هرگز از برف خالی نباشد. آب چشمه‌های آن در غایت سردی است و در حوالی آن بعضی چشمه‌های سوزان جاری است... »
آورده ‌اند که حضرت زرتشت پیامبر را کتاب زرتشت در سبلان نازل شده است و او را از آذوقه پنیری بود که نه تمام شدی و نه فاسد. ایشان سی سال در سبلان مسکن گزید و نیز قرنها بعد از زرتشت، دامنه و قلۀ آن مامن مغان بوده که مشغول ریاضت بودند.
شعر خاقانی راجع به جنبۀ تقدس کوه سبلان
قبلهٔ ابدال قلهٔ سبلان دان / کو ز شرف کعبه ‌وار قطب کمال است
کعبه بود سبزپوش او ز چه پوشد/ جامهٔ احرامیان که کعبهٔ حال است
در خبری خوانده‌ام فضیلت آن را/ خاست مرا آرزوش قرب سه سال است
رفتم تا بر سرش نثار کنم جان / کوست عروسی که امهات جبال است
چادر بر سر کشید تا بن دامن / یعنی بکرم من این چه لاف محال است
مُقعد چندین هزار ساله عجوزی / بکر کجا ماند این چه نادره حال است
موسی و خضر آمده به صومعهٔ او / صومعه دارد مگر فقیر مثال است
هست همانا بزرگ بینی آن زال / چادر از آن عیب پوش بینی زال است
گفتم چادر ز روی باز نگیری بکر / نه ‌ای شرم داشتن چه خصال است
از پس بکران غیب چادر غیرت / بفکن خاقانیا که بر تو حلال است

جمعه، مرداد ۰۴، ۱۳۹۸

سلطان سبلان و هرم کوه همان اوشیدم و اوشیدرن اوستا هستند

در زامیاد یشت اوستا به جای کوه هوکر (خوب کنش، سَوَلان) و اوسیند (اوشیدم، مه سَوَلان، سبلان بزرگ) از زوج نام اوشیدم (سمت دمیدن نور خورشید) و اوشیدرن (سمت غروب خورشید) استفاده شده است که این زوج نام می توانست در مورد زوج کوههای دیگری نظیر قوشاکوه (زوج کوه) غرب کوهستان سبلان و زوج کوههایی در سمت سیستان و هامون و هر آن کوههای بزرگی که در شرق و غرب یکدیگر واقع شده اند، به کار رود. نام دریاچه قله کوه سبلان (هوکر) در اوستا اورویس (مدور) و چشمه سرئین (زیبا) چشمه الهه ناهید معرفی شده است. زوج نام اوستایی اوشیدم، اوشیدرن در سرود فولکلور معروف آذری به شکل کوه اوشیدیم اوشیدیم (کوهستان بسیار سرد) به یادگار مانده است:
"اوشیدیم، اوشیدیم، داغدان آلما داشیدیم" (کالاهایم را از کوه اوشیدم اوشیدرن حمل کردم)
"مندن آلما آلادیلار، منه ظلوم سالدیلار" (کالاهایم را از من گرفته گرفتند به من ظلم نمودند)
...قاناتداندیم اوشماقا (پر در آوردم برای پرواز)/ حق قاپسین آشماقا (برای باز کردن در حقّ)/ حق قاپسی کلیدی (در حق قفل است)/ کلید دوه بوینی ندا (کلید از گردن شتر آویزان است)/ دوه گیلان یولیندا (شتر در راه گیلان است)/ گیلان یولی سربسر (راه گیلان سرتاسری است)/ ایچینده میمون گزر (درمیان آن میمونها می گردند)....
http://www.meshginshahrim.ir/wp-content/uploads/2017/08/lake_sabalan7.jpg

سه‌شنبه، مرداد ۰۱، ۱۳۹۸

معنی لندهور و عوج بن عنق

نام لندهور را در فارسی به معنی پسر خورشید گرفته اند ولی از آنجائیکه این نام را متعلق به فرهنگ هند دانسته اند، لذا نام لندهور به شکل سنسکریتی لَمبه- دهوره به معنی ستون بلند است:
लम्ब adj. lamba long
धुर m. dhura pole
نام معرَّب لندهور یعنی عوج بن عُنق (اوجی بئنیک آذریها) بر گرفته از اوچَّ-بهانوجَ در سنسکریت به معنی بلند قامت فرزند خورشید به نظر می رسد:
उच्च adj. uchcha high
भानुज m. bhAnuja son of the sun
در میان پسران سوریه ایزد خورشید هندوان بین مهاراجه سوگریوه (در معنی سرور بزرگ "فرزند گردن" [زیبا گردن]= بن عُنق) و لندهور-اوج بن عُنق ارتباطی دیده میشود:
सूयते verb pass. sUyate { sU } be begotten or brought forth
ग्रीवा f. grIvA neck

دوشنبه، تیر ۳۱، ۱۳۹۸

معنی نام باستانی سَرَزم در پنجکند تاجیکستان

نظر به اینکه سَرَزم (زامین و سر-سندۀ باستانی) در عهد اعراب محل اهل علم به شمار می رفته است و همچنین نظر آتشکدۀ مهری کشف شده در آنجا و نیز با توجه به معنی نامهای قدیمی آن، زامین (زَوین، محل زمزمه دینی) و سر-سنده (محل عهد و پیمان)، نام سَرَزم نه به معنی سرزمین بلکه به معنی محل زمزمه سرودهای دینی بوده است.

جمعه، تیر ۲۸، ۱۳۹۸

اتیمولوژی محتمل عنبرنسارا

اتیمولوژی محتمل عنبرنسارا (پشکل الاغ) که برای آن خاصیت دارویی و پاک کنندگی و زدایندگی قائل بوده اند:
اَن-بَر (محصول اَن)
نیژ-آره (پاک کننده). نیژ (زدودن و پاک کردن. ص817 فرهنگ واژه های اوستای احسان بهرامی)
برای واژۀ به ظاهر عامیانۀ فارسی اَن، ریشۀ سنسکریتی روشنی وجود دارد:
हान adj. hAna gone or departed
हान n. hAna giving up
हान n. hAna relinquishing
سومت بختیاری و تَزّک آذری که به عنبرنسارا گفته میشوند به ترتیب به معنی همراه دارندۀ سودمندی و پاکیزه گرداننده هستند.

دوشنبه، تیر ۲۴، ۱۳۹۸

معنی زند و پازند

گفته شده است: "نام زند، بازمانده azanti باستانی به معنای «گزارش و شرح و بیان» است که از ریشه زَن (دانش) است. بنابراین پا زند یعنی مناسب و قابل فهم سازندۀ دانش دینی.
ज्ञात adj. jnAta learnt
पाति verb pAti { pA } appropriate, ज्ञात adj. jnAta learnt

شنبه، تیر ۲۲، ۱۳۹۸

معنی هندوایرانی واژهٔ عَجم (اَگَم) و ارتباط آن با نام جمشید جم (هوم عابد)

خرما (ریشۀ کلمۀ خرمن) و انگور (انگورۀ سنسکریت) به معنی دارای میوه خوشه ای و انجمنی هستند. معنی عجم (اَگَمَ) نیز به همین انجمنی است و عجم به معنی محصول درخت میوه خوشه ای معرّب آن است. چون بنا به گفتۀ دوستمان حمید رضا روحی، خوارزمی در کتاب مقدمة الادب مینویسد:
«عجم»، دانۀ هرچیزی است.
بدین علت به درخت خرمائی که از تخم خرما بروید، عجمه میگویند.
در جای دیگر:
ابی الحسین احمد بن فارس بن زکریای رازی که از بزرگترین واژه شناسان در سدۀ چهارم هجری بوده است و نزد همه معتبراست در دو کتاب (المقائیس فی اللغة + مجمل اللغة) خود نخستین معنی «عجم » را تخم خرما (مُغ) و انگور و میوه های خوشه ای همانند انگور میداند.
واژهٔ هَگمه در نام هَگمتانه (محل تجمع دژهای تو در تو، همدان) را که در سنسکریت به صورت آگَمه آمده به معنی جمع و تجمع گرفته اند که این معنی نام مُغ و ساگارتی و ماد (مادو) و اَگمه (جمع، مردم انجمنی) است:
आगम m. Agama addition
خود کلمهٔ انجمن (هنجمن) از همین ریشهٔ هندوایرانی است.نام هگمتانه را معادل آمادانه در کتیبهٔ تیگلت‌ پیلسر سوم (۱۱۰۰ پیش از میلاد) قرار می دهند این یعنی ماد (مادو اکدی یعنی انجمنی) معادل هگمه (اگمه، اجمه، انجمنی) در زبانهای ایرانی بوده است.
استاد پورداود در یادداشت‌های گاثاها از قول گلدنر، بارتولومه و ریخلت واژهٔ مُغ (مَگَ) صورتی را از واژهٔ اوستایی مَز (کثرت و بزرگی) آورده و آنرا به معنی جمعیت و فرقه و انجمن گرفته است. این معنی از آنجا قابل توجه می‌گردد که نامهای لولوبی و مادو اکدی و ساگارتی سنسکریت و گوران که نامهای دیگر این مردم بوده اند به همین معانی هستند. نامهای گوران، ساگارتی، لولوبی و ماد در منطقه کرمانشاهان به هم می رسند. megha در سنسکریت به معنی توده و انبوه است. پس در مجموع صورت اوستایی مغ یعنی مغو را می‌شود منسوب به مغ (انجمن) یعنی انجمنی معنی نمود. نام ساگارتی هم به صورت سنگهه-رتی در سنسکریت به معنی دارندۀ سنت دینی انجمنی است.
در تاریخ اساطیری ایران عنوان پادشاه قوم مغان-مادها یعنی اَگَمه-خشئته (جمشید) به سپیتمۀ مغ (یرواند، لهراسب، هوم عابد) داماد و ولیعهد آستیاگ (اژدهاک) اطلاق شده که همزمان با وی در آذربایجان و ارمنستان و اران حکومت میکرده و پدر سپیتاک سپیتمان (زرتشت سپیتمان) بوده است. بعداً جزء اول نام وی را به صور اَگَمه (انجمنی، مُغ) و یَمه (زاهد) با نام یمه (خدای جهان زیرین، نرگال) مطابقت داده اند.
نام یَمه در سنسکریت به معنی خویشتن دار و زاهد آمده است:
यम m. yama self-restraint
فردوسی هم در مورد موبد-پادشاه بودن جمشید می سراید:
منم گفت با فرهٔ ایزدی / همم شهریاری همم موبدی
احتمالا دلیل اینکه حافظ اصطلاح دیر مغان را به جای مجمع شرابخواران به کار برده است، معنی دو پهلوی دینی و خراباتی آن بوده است:
धीरा f. dhIrA intoxicating beverage
به احتمال زیاد منظور از شاه موبد و ملکه شهرو در داستان ویس و رامین در اساس همان سپیتمه جمشید (هوم عابد) و همسرش آمیتیس (شهرنواز، دوغدو) است.
سپیتمه جمشید (هوم عابد) در کمکی به کیاخسار (کیخسرو) در دستگیری مادیای اسکیتی (افراسیاب) در کنار دریاچۀ چیچست (ارومیه) کرده بود، به ازدواج با نواده او آمیتیس (دوغدو) و فرمانروایی ولایات جنوبی قفقاز (اران، ارمنستان و گرجستان و آذربایجان) و مقام ولیعهدی آستیاگ رسیده بود. واقعه دستگیری افراسیاب توسط سپیتمه جمشید (هوم عابد) در شاهنامه چنین به نظم کشیده شده است: بیک ماه در آذرابادگان / ببودند شاهان و آزادگان
ازان پس چنان بد که افراسیاب / همی بود هر جای بی خورد و خواب
نه ایمن بجان و نه تن سودمند / هراسان همیشه ز بیم گزند
همی از جهان جایگاهی بجست / که باشد بجان ایمن و تن درست
بنزدیک بردع یکی غار بود / سرکوه غار از جهان نابسود
ندید ازبرش جای پرواز باز / نه زیرش پی شیر و آن گراز
خورش برد وز بیم جان جای ساخت / به غار اندرون جای بالای ساخت
زهر شهر دور و بنزدیک آب / که خوانی ورا هنگ افراسیاب
همی بود چندی بهنگ اندرون / ز کرده پشیمان و دل پرزخون
چو خونریز گردد سرافراز / به تخت کیان برنماند دراز
یکی مرد نیک اندران روزگار / ز تخم فریدون آموزگار
پرستار با فر و برز کیان / بهر کار با شاه بسته میان
پرستشگهش کوه بودی همه / ز شادی شده دور و دور از رمه
کجا نام این نامور هوم بود / پرستنده دور از بروبوم بود
یکی کاخ بود اندران برز کوه / بدو سخت نزدیک و دور از گروه
پرستشگهی کرده پشمینه پوش / زکافش یکی ناله آمد بگوش
که شاها سرا نامور مهترا / بزرگا و بر داوران داورا
همه ترک و چین زیر فرمان تو / رسیده بهر جای پیمان تو
یکی غار داری ببهره بچنگ / کجات آن سرتاج و مردان جنگ
کجات آن همه زور و مردانگی / دلیری و نیروی و فرزانگی
کجات آن بزرگی و تخت و کلاه / کجات آن بروبوم و چندان سپاه
که اکنون بدین تنگ غار اندری / گریزان بسنگین حصار اندری
به ترکی چو این ناله بشنید هوم / پرستش رهاکرد و بگذاشت بوم
چنین گفت کین ناله هنگام خواب / نباشد مگر آن افراسیاب
چو اندیشه شد بر دلش بر درست / در غار تاریک چندی بجست
زکوه اندر آمد بهنگام خواب / بدید آن در هنگ افراسیاب
بیامد بکردار شیر ژیان / زپشمینه بگشاد گردی میان
کمندی که بر جای زنار داشت / کجا در پناه جهاندار داشت
به هنگ اندرون شد گرفت آن بدست /چو نزدیک شد بازوی او ببست
همی رفت واو را پس اندر کشان / همی تاخت با رنج چون بیهشان
شگفت ار بمانی بدین در رواست / هرآنکس که او بر جهان پادشاست
جز از نیک نامی نباید گزید / بباید چمید و بباید چرید
زگیتی یک عار بگزید راست / چه دانست کان غار هنگ بلاست
چو آن شاه راهوم بازو ببست / همی بردش از جایگاه نشست
بدو گفت کای مرد باهوش و باک / پرستار دارنده یزدان پاک
چه خواهی زمن من کییم درجهان / نشسته بدین غار با اندهان
بدو گفت هوم این نه آرام تست / جهانی سراسر پراز نام تست
زشاهان گیتی برادر که کشت / که شد نیز با پاک یزدان درشت
چو اغریرث و نوذر نامدار / سیاوش که بد در جهان یادگار
تو خون سربیگناهان مریز / نه اندر بن غار بی بن گریز
بدو گفت کاندر جهان بیگناه / کرا دانی ای مرد با دستگاه
چنین راند برسر سپهر بلند / که آید زمن درد ورنج و گزند
زفرمان یزدان کسی نگذرد / وگردیده اژدها بسپرد
ببخشای بر من که بیچاره ام / وگر چند بر خود ستمکاره ام
نبیره فریدون فرخ منم / زبند کمندت همی بگسلم
کجابرد خواهی مرابسته خوار / نترسی ز یزدان بروزشمار
بدو گفت هوم ای بد بدگمان / همانا فراوان نماندت زمان
سخنهات چون گلستان نوست / تراهوش بردست کیخسروست
بپیچد دل هوم را زان گزند / برو سست کرد آن کیانی کمند
بدانست کان مرد پرهیزگار / ببخشود بر ناله شهریار
بپیچد وزو خویشتن درکشید / بدریا درون جست و شد ناپدید
چنان بد که گودرز کشوادگان / همی رفت با گیو و آزادگان
گرازان و پویان بنزدیک شاه / بدریا درون کرد چندی نگاه
بچشم آمدش هوم با آن کمند / نوان برلب آب برمستمند
همان گونه آب را تیره دید / پرستنده را دیدگان خیره دید
بدل گفت کین مرد پرهیزگار / زدریای چیچست گیرد شکار
نهنگی مگر دم ماهی گرفت / بدیدار ازو مانده اندر شگفت
بدو گفت کای مرد پرهیزگار / نهانی چه داری بکن آشکار
ازین آب دریا چه جویی همی/ مگر تیره تن را بشویی همی
بدو گفت هوم ای سرافراز مرد/ نگه کن یکی اندرین کارکرد
یکی جای دارم بدین تیغ کوه / پرستشگه بنده دور از گروه
شب تیره بر پیش یزدان بدم/ همه شب زیزدان پرستان بدم
بدانگه که خیزد ز مرغان خروش/ یکی ناله زارم آمد بگوش
همانگه گمان برد روشن دلم / که من بیخ کین از جهان بگسلم
بدین گونه آوازم هنگام خواب/ نشاید که باشد جز افراسیاب
بجستن گرفتم همه کوه و غار/ بدیدم در هنگ آن سوگوار
دو دستش بزنار بستم چو سنگ / بدان سان که خونریز بودش دو چنگ
ز کوه اندر آوردمش تازیان / خروشان و نوحه زنان چون زنان
ز بس ناله و بانگ و سوگند اوی / یکی سست کردم همی بند اوی
بدین جایگه در ز چنگم بجست / دل و جانم از رستن او بخست
بدین آب چیچست پنهان شدست / بگفتم ترا راست چونانک هست
چو گودرز بشنید این داستان / بیاد آمدش گفته راستان
از آنجا بشد سوی آتشکده / چنانچون بود مردم دلشده
نخستین برآتش ستایش گرفت / جهان آفرین را نیایش گرفت
بپردخت و بگشاد راز از نهفت / همان دیده برشهریاران بگفت
همانگه نشستند شاهان براسب / برفتند زایوان آذر گشسب
پراندیشه شد زان سخن شهریار/ بیامد بنزدیک پرهیزگار
چوهوم آن سرو تاج شاهان بدید/ بریشان بداد آفرین گسترید
همه شهریاران برو آفرین / همی خواندند از جهان آفرین
چنین گفت باهوم کاوس شاه/ به یزدان سپاس و بدویم پناه
که دیدم رخ مردان یزدان پرست/ توانا و بادانش و زور دست
چنین داد پاسخ پرستنده هوم / به آباد بادا بداد تو بوم
بدین شاه نوروز فرخنده باد / دل بدسگالان او کنده باد
پرستنده بودم بدین کوهسار / که بگذشت برگنگ دژ شهریار
همی خواستم تا جهان آفرین / بدو دارد آباد روی زمین
چو باز آمد او شاد و خندان شدم/ نیایش کنان پیش یزدان شدم
سروش خجسته شبی ناگهان / بکرد آشکارا بمن برنهان
ازین غار بی بن برآمد خروش شنیدم نهادم بآواز گوش
کسی زار بگریست برتخت عاج/ چه بر کشور و لشکر و تیغ و تاج
ز تیغ آمدم سوی آن غار تنگ / کمندی که زنار بودم بچنگ
بدیدم سر و گوش افراسیاب / درو ساخته جای آرام و خواب
ببند کمندش ببستم چو سنگ / کشیدمش بیچاره زان جای تنگ
بخواهش بدو سست کردم کمند / چو آمد برآب بگشاد بند
بآب اندرست این زمان ناپدید / پی او ز گیتی بباید برید
ورا گر ببرد باز گیرد سپهر / بجنبد بگرسیوزش خون و مهر
چو فرماند دهد شهریار بلند / برادرش را پای کرده ببند
بیارند بر کتف او خام گاو / بدوزند تا گم کند زور و تاو
چو آواز او یابد افراسیاب / همانا برآید ز دریای آب
بفرمود تا روزبانان در / برفتند با تیغ و گیلی سپر
ببردند گرسیوز شوم را / که آشوب ازو بد بر و بوم را
بدژخیم فرمود تا برکشید / زرخ پرده شوم را بردرید
همی دوخت برکتف او خام گاو/ چنین تانماندش بتن هیچ تاو
برو پوست بدرید و زنهار خواست/ جهان آفرین را همی یار خواست
چو بشنید آوازش افراسیاب / پر از درد گریان برآمد ز آب
بدریا همی کرد پای آشناه / بیامد بجایی که بد پایگاه
ز خشکی چو بانگ برادر شنید / برو بدتر آمد ز مرگ آنچ دید
چو گرسیوز او را بدید اندر آب / دو دیده پر از خون و دل پر شتاب
فغان کرد کای شهریار جهان / سر نامداران و تاج مهان
کجات آن همه رسم و آیین و گاه / کجات آن سر تاج و چندان سپاه
کجات آن همه دانش و زور دست/ کجات آن بزرگان خسروپرست
کجات آن برزم اندرون فر و نام/ کجات آن ببزم اندرون کام و جام
که اکنون بدریا نیاز آمدت / چنین اختر دیرساز آمدت
چو بشنید بگریست افراسیاب / همی ریخت خونین سرشک اندر آب
چنین داد پاسخ که گرد جهان / بگشتم همی آشکار و نهان
کزین بخشش بد مگر بگذرم / ز بد بدتر آمد کنون بر سرم
مرا زندگانی کنون خوار گشت / روانم پر از درد و تیمار گشت
نبیره فریدون و پور پشنگ / برآویخته سر بکام نهنگ
همی پوست درند بر وی بچرم / کسی را نبینم بچشم آب شرم
زبان دو مهتر پر از گفت و گوی/ روان پرستنده پر جست و جوی
چو یزدان پرستنده او را بدید / چنان نوحه زار ایشان شنید
ز راه جزیره برآمد یکی / چو دیدش مر او را ز دور اندکی
گشاد آن کیانی کمند از میان / دو تایی بیامد چو شیر ژیان
بینداخت آن گرد کرده کمند / سر شهریار اندر آمد ببند
بخشکی کشیدش ز دریای آب/ بشد توش و هوش از رد افراسیاب
گرفته ورا مرد دین دار دست/ بخواری ز دریا کشید و ببست
سپردش بدیشان و خود بازگشت/ تو گفتی که با باد انباز گشت
بیامد جهاندار با تیغ تیز سری پر ز کینه دلی پر ستیز
چنین گفت بی دولت افراسیاب/ که این روز را دیده بودم بخواب
سپهر بلند ار فراوان کشید / همان پرده رازها بردرید
بآواز گفت ای بد کینه جوی / چرا کشت خواهی نیا را بگوی
چنین داد پاسخ که ای بدکنش / سزاوار پیغاره و سرزنش
ز جان برادرت گویم نخست/ که هرگز بلای مهان را نجست
دگر نوذر آن نامور شهریار / که از تخم ایرج بد او یادگار
زدی گردنش را بشمشیر تیز / برانگیختی از جهان رستخیز
سه دیگر سیاوش که چون او سوار/ نبیند کسی از مهان یادگار
بریدی سرش چون سر گوسفند / همی برگذشتی ز چرخ بلند
بکردار بد تیز بشتافتی / مکافات آن بد کنون یافتی
بدو گفت شاها ببود آنچ بود / کنون داستانم بباید شنود
بمان تا مگر مادرت را بجان / ببینم پس این داستانها بخوان
بدو گفت گر خواستی مادرم / چرا آتش افروختی بر سرم
پدر بیگنه بود و من در نهان/ چه رفت از گزند تو اندر جهان
سر شهریاری ربودی که تاج / بدو زار گریان شد و تخت عاج
کنون روز بادا فره ایزدیست/ مکافات بد را ز یزدان بدیست
بشمشیر هندی بزد گردنش / بخاک اندر افگند نازک تنش
ز خون لعل شد ریش و موی سپید/ برادرش گشت از جهان ناامید
تهی ماند زو گاه شاهنشهی / سرآمد برو روزگار مهی
ز کردار بد بر تنش بد رسید / مجو ای پسر بند بد را کلید
چو جویی بدانی که از کار بد / بفرجام بر بدکنش بد رسد
سپهبد که با فر یزدان بود / همه خشم او بند و زندان بود
چو خونریز گردد بماند نژند / مکافات یابد ز چرخ بلند
چنین گفت موبد ببهرام تیز / که خون سر بیگناهان مریز
چو خواهی که تاج تو ماند بجای / مبادی جز آهسته و پاک رای
نگه کن که خود تاج با سر چه گفت/ که با مغزت ای سر خرد باد جفت
بگرسیوز آمد ز کار نیا / دو رخ زرد و یک دل پر از کیمیا
کشیدندش از پیش دژخیم زار / ببند گران و ببد روزگار
ابا روزبانان مردم کشان / چنانچون بود مردم بدنشان
چو در پیش کیخسرو آمد بدرد / ببارید خون بر رخ لاژورد
شهنشاه ایران زبان برگشاد و زآن تشت و خنجر بسی کرد یاد
ز تور و فریدون و سلم سترگ / ز ایرج که بد پادشاه بزرگ
بدژخیم فرمود تا تیغ تیز / کشید و بیامد دلی پر ستیز
میان سپهبد بدو نیم کرد / سپه را همه دل پر از بیم کرد
بهم برفگندندشان همچو کوه / ز هر سو بدور ایستاده گروه
ز یزدان چو شاه آرزوها بیافت / ز دریا سوی خان آذر شتافت
بسی زر بر آتش برافشاندند / بزمزم همی آفرین خواندند
ببودند یک روز و یک شب بپای / بپیش جهانداور رهنمای
چو گنجور کیخسرو آمد زرسب / ببخشید گنجی بر آذرگشسب
بران موبدان خلعت افگند نیز / درم داد و دینار و بسیار چیز
بشهر اندرون هرک درویش بود /وگر خوردش از کوشش خویش بود
بران نیز گنجی پراگنده کرد / جهانی بداد و دهش بنده کرد
ازان پس بتخت کیان برنشست / در بار بگشاد و لب را ببست
نبشتند نامه بهر کشوری / بهر نامداری و هر مهتری
ز خاور بشد نامه تا باختر / بجایی که بد مهتری با گهر
که روی زمین از بد اژدها / بشمشیر کیخسرو آمد رها
بنیروی یزدان پیروزگر / نیاسود و نگشاد هرگز کمر
روان سیاوخش را زنده کرد / جهان را بداد و دهش بنده کرد
همی چیز بخشید درویش را / پرستنده و مردم خویش را
ازان پس چنین گفت شاه جهان / که ای نامداران فرخ مهان
زن و کودک خرد بیرون برید / خورشها و رامش بهامون برید
بپردخت زان پس برامش نهاد / برفتند گردان خسرو نژاد
هرآنکس که بود از نژاد زرسب / بیامد بایوان آذرگشسب
چهل روز با شاه کاوس کی / همی بود با رامش و رود و می
چو رخشنده شد بر فلک ماه نو / ز زر افسری بر سر شاه نو
بزرگان سوی پارس کردند روی / برآسوده از رزم وز گفت و گوی
بهر شهر کاندر شدندی ز راه / شدی انجمن مرد بر پیشگاه
گشادی سر بدره ها شهریار / توانگر شدی مرد پرهیزگار
چو با ایمنی گشت کاوس جفت / همه راز دل پیش یزدان بگفت
چنین گفت کای برتر از روزگار / تو باشی بهر نیکی آموزگار
ز تو یافتم فر و اورنگ و بخت/ بزرگی و دیهیم و هم تاج و تخت
تو کردی کسی را چو من بهرمند / ز گنج و ز تخت و ز نام بلند
ز تو خواستم تا بکی کینه ور / به کین سیاوش ببندد کمر
نبیره بدیدم جهانبین خویش به فرهنگ و تدبیر و آیین خویش
جهانجوی با فر و برز و خرد ز شاهان پیشینگان بگذرد

معنی هندوایرانی واژهٔ عَجم (اَگَم)

واژهٔ هَگمه در نام هَگمتانه (محل تجمع دژهای تو در تو، همدان) را که در سنسکریت به صورت آگَمه آمده به معنی جمع و تجمع گرفته اند که این معنی نام مغ و ساگارتی و ماد (مادو اکدی) و گوران هم هست. بنابر این واژه عجم (عجمی) معرب واژهٔ هندوایرانی اَگمه (جمع، مردم انجمنی) است:
आगम m. Agama addition
خود کلمهٔ انجمن (هنجمن) از همین ریشهٔ هندوایرانی است. استاد پورداود در یادداشت‌های گاثاها از قول گلدنر، بارتولومه و ریخلت واژهٔ مغ (مَگَ) صورتی را از واژهٔ اوستایی مَز (کثرت و بزرگی) آورده و آنرا به معنی جمعیت و فرقه و انجمن گرفته است. این معنی از آنجا قابل توجه می‌گردد که نامهای لولوبی و مادو اکدی و ساگارتی سنسکریت و گوران که نامهای دیگر این مردم بوده اند به همین معانی هستند. نامهای گوران، ساگارتی، لولوبی و ماد در منطقه کرمانشاهان به هم می رسند. megha در سنسکریت به معنی توده و انبوه است. پس در مجموع صورت اوستایی مغ یعنی مغو را می‌شود منسوب به مغ (انجمن) یعنی انجمنی معنی نمود. نام ساگارتی هم به صورت سنگهه-رتی در سنسکریت به معنی دارندۀ سنت دینی انجمنی است.
عنوان پادشاه قوم مغان-مادها (اَگَمه-خشئته، جمشید) به سپیتمۀ مغ (یرواند، لهراسب) داماد و ولیعهد آستیاگ (اژدهاک) اطلاق شده که همزمان با وی در آذربایجان و ارمنستان و اران حکومت میکرده و پدر سپیتاک سپیتمان (زرتشت سپیتمان) بوده است. بعداً اَگَمه در این نام را با نام یمه (خدای جهان زیرین) مطابقت داده اند.

پنجشنبه، تیر ۲۰، ۱۳۹۸

نامهای ایران (اِران) و اَران در زبان سکاها معنی سرزمین گود و پایین و جنوبی را می داده اند

اِران (اِر-ان= سرزمین گود و پایین) نامیده شدن خوارزم (سرزمین پست و گود) در فرگرد اول وندیداد نیز به سبب همین گودی و پایینی آنجا بوده است. در اینجا نام خوارزم به صورت اِرانویج (اِران اصلی، سرزمین جنوبی و پایینی اصلی) آمده و در آن به هر دو معنی خوارزم یعنی محل گود و زمستان سترگ اشاره گردیده و گفته شده است که "آنجا است دل زمستان و محل مار سرخ (سمبل آلانهای سمت خوارزم) و محل مصب سیلابها از دورترین جایها".
بر این پایه می توان گفت که نامهای اِران و اران و ایران را نخست سکاها بر ایران که در سمت جنوب و پایین سرزمین شان بوده، اطلاق نموده اند. و این از انطباق داده شدن ائوکاتیان پارالاتهای اساطیر سکایی به معنی مردم سرزمین پست و گود (در اصل منظور لهستان) که ملت لیپوکسائیس (پادشاه سرزمین زیبا) به شمار آمده اند با ایرانیان که ملت هئوشینگهه (دارنده سرزمین خوب، هوشنگ/ایرج پیشدادی) به شمار رفته اند، نیز پیدا است. ولی در خود ایران نام ایران را در همین رابطه اساطیری به معنی سرزمین خوبان و نجیبان می گرفته اند.

سه‌شنبه، تیر ۱۸، ۱۳۹۸

معنی فراهان (فرمیهن= جایگاه شکوهمند) و آتشکده فردجان (فردُقان)

نام فراهان و آتشکدۀ معروف آن فردجان را به ترتیب به صورت فرا-هَن و فَر-دژ-ان می توان به معنی "محل بسیار شایسته و رسا" و " جایگاه دژ دارای فر و شکوه" گرفت. چون هيئت مز-دجان این آتشکده نیز به معنی محل دژ بزرگ است. ماگشنسب (آذرگشنسب بزرگ) نامیده شدن آنجا هم به سبب همین معانی این دو نام آن بوده است.

شنبه، تیر ۱۵، ۱۳۹۸

چهلم نوروز شیوشگان - جشن باشکوه تندرستون (تندرستان)

ایرانیان باستان به گونه بسیار ویژه و شگفت انگیزی به سرشت زیست بوم (طبیعی)، احترام می گذاشتند، به ویژه کرمانیان نیروهای ماورایی بسیاری را زاییده از دامنه و کوه های شیوشگان، را با جان و دل باور داشتند. فری که از دامنه و کوه های شیوشگان می تابیده و باور داشتند تا همه گیتی این فر گسترش می یابد. نیروهایی که خوشبختی و به روزی را برایشان رقم می زده است.
در کرمان، همه ساله جشن باشکوه سده را چهل روز پیش از نوروز برگزار کرده اند، و چهل روز پس از نوروز نیز، جشن کهن دیگری را کرمانیان دارند که تنها در این شهر برگزار می شود و این جشن ویژه، به صورت انحصاری در کرمان می باشد. این جشن که از دوران کهن تا به امروز برجای مانده، به نام تندرستون (تندرستان)، نامیده می شود، شواهد و گفته ها حاکی از آن است که در گذشته های بسیار دور، در سطح گسترده تری در کرمان این جشن برگزار می شده، و یکی از آیین های مهم مردم کرمان محسوب می شده است. در مورد این جشن گفته ها حاکی از آن است که از گوشه و کنار کشور مردمان بسیاری کوشش می کردند تا در روز 40 روز پس از نوروز، با پیمودن مسافت هایی دراز، خود را به این جشن برسانند و سلامت روان و جسم را برای خود و خانواده آرزو کنند.
در این جشن که از روزگاری دیرین به ارث رسیده است، همه ساله با باشندگی (حضور) خانواده های کرمانی، و به ویژه با محوریت مادربزرگان و بزرگان طایفه، و خانواده ها، در دامنه سپندینه (مقدس) شیوشگان، در پشت پارک پردیسان، و در همجواری قلعه دختر، و در پایه کوه، که تپه هایی سنگی است و به نام تندرستان، فرنام است، مراسمی مینویی (معنوی) و با شکوه و به وسیله مردم برگزار می گردد. در این مراسم با سفره انداختن، آش پختن، نذری دادن، نواختن انواع سازهای موسیقی و . . . به دست افشانی و شادی کردن می پرداختند. اساس برپایی این جشن، برای گشایش بخت دختران و بیمه کردن مینویی سلامتی، با نیایش های ویژه، همراه بوده است. نتیجه این جشن بدین گونه بوده است که برای یک سال، هر نوع بیماری از دور خانواده ها رخت بر می بسته و بسیاری از دوشیزگان به خانه بخت می رفتند.
جالب اینکه در تمام ادیان گوناگون از جمله؛ مسلمان، زرتشتیان، یهودی ها، مسیحیان و … در این جشن به گونه ایی مشترک باشنده (حضور) گسترده داشته اند. این جشن آیینی، پایه ها و ریشه های ژرف فرهنگی دارد.
نام و زمان جشن تندرستان یاد آور ایزد رعد و جنگ بهرام (آرس) است که طبق استرابون مردم کرمان وی را می پرستیده و چون اسب کم داشته اند، برایش خر (شاید گور خر) قربانی میکرده اند.
نام کوه شیوشگان را با توجه به واژه سنسکریتی سیوَسَ (شعر، سرود) می توان به معنی محل مراسم سرودهای دینی گرفت. نقش مرد جوان و ورزاو و پرنده (عقاب) که در صخره کوه شیوشگان یافته اند در بهرام یشت از اشکال دهگانه ایزد بهرام به شمار رفته اند.
सिवस m. sivasa verse
شیوش به صورت شَیَ-وَش در اوستا هم معنی محل اجراء دعاهای یاری (محل اجراء سرودهای دینی) را می دهد.

تأملی در داستان عاد و ثمود

داستان قوم عاد (مردم انجمنی، ژرمن) پرستندۀ هود (اودن) و ثمود (خوانندگان سرودهای دینی) پرستندۀ صالح زرین شتر (زرتشت) که جانشین قوم عاد شدند، می تواند از نبرد شاپور اول پادشاه زرتشتی ساسانی با سپاهیان ژرمنی- رومی بر گرفته شده باشد. چون طبق کتیبه شاپور اول ساسانی در کعبه زرتشت این دو مردم در جنگ شاپور اول با رومیان با هم رو در رو شده اند:
3.هرمزد اردشیر نامی/نام را؛ و این همه شهر (کشور) و شهریار و والیان، همگی برای ما به باج و بندگی ایستادند؛ و هنگامی ...که نخست من بر شهر (کشور) ایستادم (=پادشاه شدم)، گردیانوسِ سزار از همه شهر «روم»، «گُت» و «ژرمن» سپاه جمع کرد و از [سوی] آسورستان به سوی ایرانشهر و ما آمد؛ و در مرز آسورستان جنگی در «مشیک» جنگ بزرگی بود (=درگرفت) گردیانوسِ 4.سزار کشته شد، سپاه رومیان از بین رفت و رومیان «فیلیپوس» را سزار کردند و فیلیپوسِ سزار به نمسته (=التماس و شفاعت) به سوی ما آمد و برای خون‌ب‌ها پانصد هزار دینار داد (پرداخت) [و] به باج ایستاد (=باج‌گذار شد) و ما از این رو مشیک را «پیروز شاپور» نام کردیم (=نهادیم). و سزار دوباره دروغید، در ارمنستان گناه کرد و ما به شهر (=کشور) روم یورش کردیم و سپاه شصت هزار نفری رومیان را در«بیبالیش» 5.زدیم (نابود کردیم) و شهر (=کشور) سوریه و آنچه که در بالای شهر سوریه بود همه را آذر بیز (سوزانده)، ویران و نابود کردیم.

پنجشنبه، تیر ۱۳، ۱۳۹۸

معنی نام کاتوزیان

نام کاتوزیان شاهنامه به صورت گات-اوزی معنی دوست دارندگان گاتها (سرودهای دینی اوستا) یعنی موبدان را می دهد:
ز هر پیشه در انجمن گرد کرد/بدین اندرون سال پنجاه خورد
گروهی که کاتوزیان خوانیش/به رسم پرستندگان خوانیش
جدا کردشان از میان گروه/پرستنده را جایگه کرد کوه
بدان تا پرستش بود کارشان/ نوان پیش روشن جهاندارشان
نامهای سه گروه دیگر، در شاهنامه نیساری (نیزه وران)، نسودی (شخم زنندگان) و اهنوخوشی (اهتوخوشی، صنعتگران) آمده است.

نظری بر نام و نشان بنای جبلیه کرمان

احتمال زیاد دارد بنای جبلیه در اصل به پهلوی جَیو-ایله بوده است یعنی بنای منسوب به پیروزی. شکلی از آن هم در سنسکریت به معنی نگهبان پیروزی است:
जयपाल m. jayapAla victory-keeper
سازنده بنا می تواند همان بهرام چهارم (پیروز بر دشمن) باشد که ملقب به کرمانشاه بوده است. لابد اثر مهمی از خود در کرمان گذاشته بوده است که بدین لقب مسمی گردیده است.
ولی گفته میشود "در اطراف این بنا جنگل کاری شده و درختان سرو و کاج آن جنگلی با نام جنگل قائم را تشکیل داده‌اند که از تفرجگاه‌های کرمان است." از سوی دیگر می دانیم سرو جبلی نام درخت ناژه (عرعر) بوده است. بنابراین نام جبلیه می تواند از نام بیشه قدیمی سرو جبلی (ناژ، عرعر، سروکوهی) آنجا اخذ شده که خود نشانگر عهد ساسانی، زمان تقدیس این درخت است.
*** گنبد جبلیه . کرمان*** (از بیژن زند، گروه تاریخ ایران کهن)
گنبد جبلیه، در شرق کرمان گنبد بزرگ و عجیبی از سنگ و گچ بنا گردیده. این گنبد هشت ضلعی که به گنبد گبری نیز شهرت دارد تماماً از سنگ است و عرض پی در پایه به ۳ متر می‌رسد. در هشت طرف آن هشت در بعرض ۲متر قرار گرفته که اخیراً برای مستحکم ساختن بنا و جلوگیری از تخریب آن درگاه‌ها را با سنگ مسدود کرده‌اند و فقط یکی را باز گذاشته‌اند. قسمت بالای گنبد از آجر ساخته شده‌است و در داخل گنبد ظاهراً گچ بری‌ها و تزئین کاریهایی وجود داشته که قسمت بالا ریخته و قسمت پائین را تخریب کرده‌اند.
ایرانیان معتقدند که این محل آتشکده یا مقبره یکی از زرتشتیان بوده و برخی نیز عقیده دارند که مزار سید محمد تباشیری است؛ ولی نسبت اخیر را در بعضی نقاط تکذیب می‌کنند. پژوهشگران اروپایی نظیر هیلن براند این گنبد را متعلق به سلجوقیان می‌دانند. «جبلی» تحریف یافته کلمه «گبری» است در ساخت این گنبد به جای آب از شیر شتر استفاده شده‌است که مورخان ومعماران دلیل استحکام این بنا را همین امر می‌دانند. این بنا در سال ۱۳۸۳ به موزه سنگ تبدیل شده‌است.

سه‌شنبه، تیر ۱۱، ۱۳۹۸

زیر عنوان رستم/گرشاسب برخی قهرمانان دشمن شکن معروف ایران قرار دارند

در زیر خیمه نام کرساسپ اوستا و رستم (پهلوان دشمن شکن) در شاهنامه، سرداران و شاهانی چندی جمع شده اند چون آترادات پیشوای آماردان شکست دهنده آشوریان (دیوان) در زیر حصار شهر آمل، داریوش کشنده سپنتداته، سورنا شکست دهنده کراسوس (کرسانی)، بلاش شکست دهنده کوجولا کدفیزوس (کاموس کشانی)، پیروز ساسانی افتاده در چاه خشنواز (رستم چاه شغاد) و شاپور سردار قباد مغلوب کننده سوخرا (سهراب، قهرمان سمت سمنگان) است.

دوشنبه، تیر ۱۰، ۱۳۹۸

ترکیبی بودن اساطیر مربوط به جمشید

تشابهاتی بین اسطوره نرگال-ارشکیگال، اسطوره شاه اسکولاو سکائی (دارنده جام) و اسطوره تاریخی جمشید کوه هکر (سبلان) یعنی سپیتمه داماد و ولیعهد آستیاگ (آژدهاک) و جمشید تخت جمشيد (ایزد آذر/آگنی/هومبابا) دیده می‌شود. احتمالأ اشتراک در معانی همزاد (یمی) و جام آنها را زیر خیمه نام جمشید (جام درخشان/همزاد درخشان) جمع کرده است.