یکشنبه، فروردین ۰۶، ۱۳۸۵

سیمای زرتشت 2

اصل و منشاً مازندرانیها و معنی نام مازندران

در شمارهً اخیر ایرانتایمز،شمارهً 1748،که به مّورخهً جمعه،بیست و سوم اردیبهشت ماه، سال 1384 منتشر شده است، از سنت دیرسال زن شاهی مردم روستای اسک لاریجان آمل که گویا درهفتهً آخر هرسال به صورت جشن زنانه ای برگزار میشود، مطالبی ذکرشده بود که نظر اینجانب جواد مفرد کهلان را - به عنوان محّقق تاریخ ایران باستان - به خود جلب کرد. این مطلب را با دوستم بابک آماردیان - که خود ازطایفهً بزرگ اسک مازندران می باشد - درمیان نهادم و نتیجهً مباحثه و کنکاش بعد از آن تکان دهنده بود: در وهلهً اوّل بر اساس لغات اوستایی معنی لفظی اسک را پیدا نمودم که به معنی دامدار کوچ نشین و گردنده می باشد و این نام بسیار قدیمی آنان را با اصل آماردی - تپوری که به صورت دامداران کوچ نشین پیش از قرن هفتم پیش از میلاد از شمال دریای سیاه به مازندران کوچ نموده اند، پیوند میدهد. در مجموع مردم مازندران سنتها و اساطیرشان را خوب حفظ کرده اند.برای مثال در کتب تاریخ و اساطیر کهن مازندران از شهبانویی مازندرانی که به نام شهر آمل (جایگاه دامداران) آمله نامیده شده، به خواب پادشاه اساطیری بلخ ظاهر میشود و وی عاشق او میگردد و این شاه بلخ کسان خود را در جستجوی این دختر مازندرانی به اطراف و اکناف عالم می فرستد و سر انجام این عاشق و معشوق به وصال می رسند. چنانکه میدانیم پادشاه بسیار معروفی که در بلخ حکومت کرده همان زرتشت (زرین تن) بوده که با اسامی مختلفی چون زریادر (دارای تن زرین)، سپیتاک، سپنداته، گئوتمه بودا، گئوماته، بردیه، تنائوکسار و ایّوب هم نامیده شده است. اسطورهً مازندرانی مذکور لّب مطلّب اسطورهً زریادر (زرتشت) و آتوسا (دختر کورش) میباشد که طبق خبر خارس میتیلنی، مّورخ و رئیس تشریفات دربار اسکندر در ایران آن را در تمام نقاط ایران نقل نموده و کاخ بزرگان را به تصاویر آنها تزئین میکردند. کتسیاس طبیب و مّورخ دربار پادشاهان میانی هخامنشی در این باب میگوید که کورش مّدتی از طرف آستیاگ، آخرین پادشاه ماد به سفارت نزد کادوسیان (مردم بومی سگپرست گیلان، کاسپیان) رفته بود و مردم وی را فرزند قهرمان بزرگ پیشینشان،یعنی آترادات ( مخلوق آتش) - که همان گرشاسب و رستم شاهنامه است - به شمار می آوردند. از این دو خبر چنین بر می آید که ازدواج آتوسا (هووی) و زریادر (زرتشت) پیش از به حکومت رسیدن کورش سوم، که در آن عهد زریادر (زرتشت) از سوی جدّ مادریش آستیاگ فرمانروای آذربایجان و اران بوده صورت گرفته است، که این امر درست به نظر نمی رسد ولی به هر حال این روایت بسیار شایع بوده است. کتسیاس جایی زرتشت را فرمانروای بلخ به هنگام ملکه سمیرامیس (در اصل تومیریس ملکهً ماساگتها یا سئورومات یعنی مربوط به قبیلهً مادر سالار) ذکر میکند و وی را نظیرموسی خورنی با خود ملکه سمورامت مربوط میسازد که این خود همچنین اشاره به اصل سئوروماتی (بوسنی- کُرواتی) زرتشت میباشد چه در شاهنامه زرتشت و برادرش تحت نام ایرج و سلم (سئیریمه، سئورومات) پسران (در واقع پسرخوانده های) فریدون (کورش) به شمار رفته اند. کتسیاس جای دیگر می گوید سپیتاک (زرتشت) پسر سپیتمه از طرف کورش به حکومت دربیکان (دریها) در ناحیهً بلخ منسوب گردید. طبق اسطورهً آذری ده ده قورقود ، که در آن زرتشت تحت نام بامسی بئیرک (دارای تن درخشان) آمده، وی به مدت شانزده سال دور ازخانمان اصلی خویش یعنی آذربایجان و اران [در ناحیهً بلخ] درتبعید بود. چنانکه اشاره شد کتسیاس و هرودوت مجموعاً زرتشت را تحت اسامی زرتشت ، سپیتاک، سپنداته ،گئوماته ، تنائوکسار و بردیه حاکم بلخ به روزگار کورش هخامنشی ذکر نموده اند و وی را تحت نام آخری یعنی بردیه (بزرگ تن) پسر کورش دانسته اند که در واقع پسر خواندهً وی بوده است. به هر حال اسطورهً مازندرانی که بدان اشاره شد حاوی اخبار اساطیری و تاریخی مهمی در باب ایران می باشد و این تنها مشتی از خروار است که در سّنتهای بومی فرهنگ مردم ایران باقی مانده است.بنا براین جشن کهنسال زن شاهی مردم روستای اسک مازندران را باید دارای سابقهً بسیار کهن و نیرومندی شمرد که از گزندهای قرون و اعصار در امان مانده و به روزگار ما رسیده است؛ چه تپوریان (تبریهای مازندران) بنا به گفته صریح استرابون دارای نوعی شیوهً زن سالاری بوده اند. وی میگوید: "تپوریانی گه درسمت گرگان زندگی میکردند، روا میداشتند زنان خود را هنگامیکه دو یا سه فرزند از آنها داشتند به مردان دیگر دهند. مردان آنها جامه های سیاه با موهای بلند داشتند. زنان به عکس جامه های سفید و موهای کوتاه؛ هر کس بهترین گواهینامه را برای دلیری خود به دست می آورد با هرکس که میخواست زناشویی میکرد." نگارنده طی سه دهه که در این باب دنبالروی منابع کهن یونانی و ایرانشناسان بزرگ معاصر را نموده و تپوریان (تبریها) و آماردان (مردان) را دو قبیلهً متمایز و جدا از هم میشمردم حال کاملاٌ از این نظر انصراف مینمایم چه طی تحقیقات اخیر برایم مسلم گردید که این دو اسامی قبیلهً سکایی- ایرانی واحدی بوده اند که روزگاری دراطراف شبه جزیرهً کریمه درکنار خویشاوندان و همنامان تاوری خویش می زیسته اند. گفتنی است خارس میتیلنی نیز خاستگاه مراثی ها (آماردان، تپوریان) را همان سرزمین تاورها در سمت غرب مصب رود دن دانسته است. هرودوت چنین معلوماتی از تاورها به دست می دهد: "عادات تاورها چنین است، الهه ای را می پرستند که به عقیدهً آنها لمس نشده و او را ایفی ژنی (یعنی زن آبهای جاری) دختر آگاممنون ("جنگجوی استوار و ثابت قدم"، ایزد خورشید، مهر) می دانند و هر یونانی را که اسیر کنند، یا کشتی او بشکند و خود او به ساحل افتد، برای این الهه قربانی میکنند، بدین ترتیب که چماقی به سر او می کوبند و بعد سر او را از بدن جدا کرده و جسدش را از کوه به زیر افکنده، سرش را به نوک میخ چوبین می زنند. هر دشمن، که به چنگ آنها افتد، سرش را ریز ریز میکنند، بعد هریک از آنها قطعه ای را به خانهً خود برده به دود کش بخاری خانهً خویش نصب میکنند و عقیده دارند، که این قطعه در هوا خانه را محقوظ می دارد. گذران تاورها از غارت و جنگ است." گفتنی است که میتانیهای میثره پرست (مهرپرست) به همراه میثره (مهر، یمه) همزاد موًنث او میثرا(یمی) را نیز پرستش می نمودند و هرودوت وی را با همان الههً آبهای ایران اردویسور ناهید ( آناهیتا، ناهید) که همان ایفی ژنی تاورهاست مطابق دانسته است. نکتهً اساسی که مرا قانع به یکی بودن تپوریان (علی القاعده صورتی از کلمهً تاوریان) و آماردان نمود همانا مترادف بودن ریشهً اوستایی آنها در معانی نابودکنندگان، خردکنندگان و کشندگان است. مسلم به نظر می رسد معنی لفظی آلت خردکننده و برنده ای هم که تبر (به روسی تُپور) نامیده میشود، از همین ریشهً تاور (تپور) میباشد. و ازروی تداعی معانی همین اسامی بوده که لقب اوستائی کرساسپ (گرشاسب یعنی درهم شکنندهً راهزنان) برای آترادات (مخلوق آتش) پیشوای بزرگ آماردان (تپوریان) پیدا شده است وهمین طور کلمه تپور (تبر) در اوستا به صورت گرز سلاح مخصوص گرشاسب- رستم (آترادات پیشوای مردان) درآمده است.بنا به خبر خارس میتیلنی آماردان البسهً سکایی برتن می کرده اند و از همینجاست که رستم/گرشاسپ اهل سیستان یعنی سرزمین بعدی سکائیان آسیای میانه به شمار رفته است. در صورتیکه موطن وی همان محّل هفت خوان قهرمانی وی یعنی مازندران و گیلان بوده است چه در اوستا محّل فدیه آوردن گرشاسب/ رستم یکجا گوذه (یعنی سرزمین پوشیده و مخفی) آمده که مترادف نام اوستایی دیگر گیلان یعنی ورنه می باشد و جای دیگر که وی تصریحاً به الههً آبها اردویسور ناهید(همان ایفی ژن تاورها/تپوریان) فدیه می آورد از وی می خواهد که به دشمنان قدرتمندش در کنار دریای فراخکرت (مازندران) غلبه کند.پس درمجموع کاملاٌ معلوم میشود که منابع کهن یونانی و ایرانشناسان پیرو صرف آنها از اینکه آماردان (یعنی آدمکشان) وتپوریان (یعنی خرد و نابودکنندگان) را نام دو فبیلهً جداگانهً همسایه دانسته اند، کاملاٌ راه خطا پیموده اند و این دو نامهای قبیلهً واحدی بوده اند و بس. چنانکه اشاره شد این اینهمانی بودن آنها با مندرجات اوستا نیز جور درمی آید چه در اوستا لّب اعمال گرشاسب/ رستم (همان آترادات پیشوای مردان تاریخی) تار و مار کردن آشوریان مهاجم به شهر آمل مازندران (دیوان مارندران) است که در آنجا زیر رهبری رئیس رئیسان شانابوشو مادهای تحت رهبری خشتریتی (کیکاوس) را در محاصره گرفته و برای تسلیم مادها با این فرمانروای ماد به مذاکرات صلح مشغول بوده اند. به احتمال زیاد حملهً آترادات وآماردان/تپوریان تحت فرمان وی به طور غافلگیرانه صورت گرقته و کمتر آشوریی از دست آماردان وببران مازندران جان سالم به در برده است. واین بی شک همان واقعه ای هست که در شاهنامه به صورت هفت خوان رستم منعکس شده و گرشاسب/ رستم (آترادات پیشوای آماردان) را تبدیل به قهرمان بی بدیل و جاودانهً ملت ایران کرده است.نام رستم/گرشاسب در منظومهً حماسی کهن آذربرزین نامه یکجا به صورت منحصر به فرد وجالب آن رستم تورگیلی (یعنی پهلوان دشمن کش منطقهً جنگلی) ثبت شده و جای دیگر تحت نام بسیار قابل توجهً آذربرزین (آتش بالنده) که پسر فرامرز (مردکناری) به شمار رفته وقهرمان اصلی این منظومه است خود متضمن نام اصلی رستم/گرشاسب یعنی آترادات (مخلوق آتش) می باشد چه در اوستا نیز نام پدر گرشاسب/رستم ثریته آمده که به معنی مرد کناری است. در اساطیرزرتشتی متاًخر نام آترادات به موازات بهرام ورجاوند معرفی شده که این مترادف با لقب دیگرکورش (پشوتن) یعنی " آرای(نجیب) دشمن کش" می باشد. این موضوع که در اوستا گرشاسب با خنه ثئیتی پری ("الههً آبهای جاری کناری") ربط داده شده بی تردید از سنت پرستش الههً بزرگ آبهای آماردان/تپوریان یعنی ایفی ژن (ناهید) ناشی شده است. بنابراین اینجانب اکنون آن نظر را که نام مازندران را ماًخوذ از مز- ایندره یعنی سرزمین ایندرهً بزرگ میگیرد(و نگارنده قبلاٌ آنرا کاملاٌ می پذیرفت ) مطرود دانسته و نام مازندران و مازنی اوستا را از ریشهً مز (بزرگ)- زن میگیرم یعنی "سرزمین زن یا الههً بزرگ" یا "سرزمین مردم زن سالار" که این به طوری که ازپرستش الههً آبها و مقام نسبتاٌ والای زن در جامعهً مردم شمال ایران یعنی مازندران و گیلان پیداست با سنتهای کهن این دیار پیوند دارد. قابل توّجه است که تصاویرباستانشناسی بازمانده از عهد ساسانیان نشان می دهند که پادشاهان ساسانی برآن بوده اند که تاج و تخت ایران توسط ایزد مهر(خدای خورشید) یا الههً آبهای همزاد وی یعنی ناهید بر ایشان تفویض میگردیده است. نام اردویسورناهید(لفظاٌ یعنی الههً پاک آبهای نیرومند) نزد آریائیان هندی سرسواتی (یعنی پررود) است که همچنین نامی بررود هیرمند و منطقهً سرچشمهً آن یعنی آراخوزی (هرخوائیتی اوستا) یا همان آواکانا (آبکانا، آفغانیا یعنی سرزمین رودخانه ها) بوده است. به عبارتی دیگر یک سرزمین الههً آبها در شمال ایران بوده که مازندران است ویک سرمین الههً آبها نیز در افغانستان وجود داشته است که شامل خود افغانستان اصلی می شده است. در حماسهً آذری کوراوغلو(کورش-بابک خرم) نام آترادات به صورت علی (در اصل آلوو، آتش) ذکرشده و در مقام پدر کوراوغلو (کورش) قرارگرفته است. کتسیاس و استرابون کورش را با آترادات مربوط دانسته اند. یعنی نسب کورش را برای محبوب ساختن وی به آترادات قهرمان بزرگ مردم رسانده اند. سر انجام برای حسن ختام اندکی از مندرجات آبان یشت اوستا را در مورد الههً آبهای ایران باستان یعنی ناهید (بانوی باکرهً آبها) که در شمال ایران به عنوان الههً قبیله ای بزرگ آماردان/تپوریان پرستش میشده، ذکر مینمائیم: ".... [درکنار قّلهً کوه هوکر (سبلان ودریاچهً قلّهً آن) که مکان اردویسورناهید است].... درکنار هریک از این رودها و دریاها قصری هزارستون با هزار دریچهً درخشان برای اردویسور ناهید (آناهیتا) برپاست. در هر قصری در بالای دیوانی بستر پاکیزه و معطری گسترده است. اردویسور ناهید زنی است جوان، خوش اندام و بلند بالا و برومند و زیبا، چهر آزاده و نیکوسرشت.بازوان سفید وی به ستبری شانهً اسبی است. با سینه های بر آمده و با کمر بند تنگ در میان بسته،در بالای گردونهً خویش مهار چهار اسب یکرنگ و یک قد رادر دست گرفته میراند. اسبهای گردونهً وی عبارت است از باد و ابر و باران و ژاله. اردویسورناهید با جواهرات آراسته و تاجی به شکل چرخی بر سر دارد که برآن صد گوهر نورپاش نصب است.... " نا گفته نماند نام اوستایی مازندران و گیلان یعنی ورنه یعنی سرزمین پوشیده از جنگل در ریشهً نام گیلان زنده مانده است : حروف اوستایی "و" و "ر" علی القاعده در پهلوی به "گ" و "ل" تبدیل شده اند.این کلمه با جنگل سانسکریت(جایگاه درختان) و هیلایه یا گیلایه یونانی یعنی جنگل مربوط است. نام قدیمی دیگر گیلان یعنی دیلمان را نیز علی القاعده می توان از ریشهً دال (دار) گرفت . یعنی در مجموع آن به معنی جایگاه جنگلی است چه استرابون جایی نام مردم دیلمنستان را داریتیان یعنی مردم مناطق جنگلی آورده است.












































ریشهً کهن ایرانی اعتقاد به امام زمان
که ولایت فقیه براساس آن بنا شده است

شود مردمی کیش و آیین ما نگیرد خرد خرده بر دین ما
بیاریم آن آب رفته به جوی مگر زان بیابیم باز آبروی
(فردوسی)

دکتر منصور انصاری (روشنگر) در کتاب خود شیعه گری و امام زمان از دیدگاه منتقدانه و نفی وجود امام زمان در عرصهً تاریخ ،تحقیقاتی را در بارهً امام زمان شیعیان یعنی مهدی موعود انجام داده که بسیار جالب است؛ ولی از آنجاییکه وی منشأ اسطوره ای این باور یعنی سوشیانت زرتشتی ها نا دیده گرفته و یا اصلاٌ از وجود آن بی خبر مانده است؛ باید گفت که تنها قسمت کوجکی از این راه را پیموده است. هفت مشخصهً مهم و اساسی که اسطورهً مهدی موعود را با سوشیانت زرتشتیان ربط می دهد عبارتند از: نام و القاب خود وی، نامهای پدر و مادر او، همچنین موضوعات خردّجال و سفیانی و تعداد تقریبی یاران او و چاه آبی که محل زندگی مخفی وی به شمار آمده است. 1- نام و القاب مهم وی: یعنی مهدی و ابا صالح و خاتم الاوصیا. خود نام مهدی را به لغت اوستایی می توان بزرگ دانا معنی نمود که به ظاهر با نام عربی مهدی یعنی هدایت کننده، متناسب می شده است. نظر به یکی از القاب معروف زرتشت پیامبرعدالت اجتماعی نزد هندوان مکتب جین یعنی مهاویرا (یعنی بزرگ دانا) مسلم مینماید که این نام اوستایی هم به سوشیانت (یاری رسان، نقش اُخروی زرتشت) یعنی آخرین موعود زرتشتی اطلاق می شده است و نوّاب ایرانی و یا مّتأثر از فرهنگ ایرانی وی که اسطورهً مهدی موعود را شکل داده و رسمیت بخشیده اند از قبل با این نام آشنا بوده اند و آنها این نام را که برایش در زبان عربی معنی مناسب هدایت کننده موجود بوده، به عنوان نام اصلی امام زمان انتخاب کرده اند. اگر به روایات علوی شیعیان اعتماد کنیم خود امامان شیعیان از پیش با نام مهدی آشنا بوده اند و این پیشینه نزد ایشان حتی با لقب خاتم الاوصیاء خود شیعیان (در واقع سوشیانت، آخرین موعود زرتشتی) نیزبیان شده است. پس معلوم میشود که ایرنیانی که در پشت شیعه گری در مقابل خلفای بنی امیه و بنی عباس سنگر گرفته بوده اند فرهنگ سوشیانت پرستی را وارد اسلام شیعیان نموده اند و شیعیان علوی نیز از این موضوع که موجب قوت قلبشان می شده استقبال نموده اند. بی شک لقب مهم دیگر امام زمان یعنی ابا صالح هم مربوط به سوشیانت است چه صالح (نیکوکار) نام قرآنی معروف زرتشت است،چون نام زرتشت به ظاهر دارندهً شتر زرین معنی می داده است که در قرآن این شتر زرین اسطوره ای و مقدس را در رابطه با پیغمبری به نام صالح (نیکوکار) می بینیم که بی شک از آن خود همان زرتشت مراد است چه رابط این دو نام اسم توراتی هامان (نیکومنش) می باشد که نامی بر بردیه یا همان گئوماته زرتشت بوده است. بنا بر این در این جا ابا صالح به معنی کسی است که پدرش صالح (= هامان زرتشت، یا حسن عسکری) است، نه اینکه وی پدر فردی به اسم صالح باشد.بدیهی است چنین برداشتی از این نام می توانست در محیط فرهنگی مختلط ایرانی و عربی زبان صورت گیرد. در این باب باید توضیح داد کلمهً اوستایی اَئیپی (یعنی پی، خلف) علی القاعده در تلفظ عربی آن به صورت ابی و ابا در می آمده است.بنا بر این چنانکه گفته شد اباصالح در اصل به معنی فرزند و خلف شخص صالح (هامان زرتشت، یا حسن عسکری) را می داده است. می دانیم در اساطیر زرتشتی سوشیانت ازآن نطفه ای از زرتشت است که در دریای کانس اویه نگهداری گردیده است. جالب است که نام توطئه کننده بر قتل هامان/ گئوماته زرتشت (زریر) در کتاب توراتی استر و کتاب پهلوی یادگار زریران به ترتیب مردوخای (کوبنده، ضربت زننده) و بیدرفش جادو (یعنی یهودی کشتار کننده، یا یهودی کشنده چارپای مقدس) ذکر شده است. پس بی جهت نیست که گفته میشود امام زمان به وسیله زنی ریش دار( که یادآور استر تورات است) شهید خواهد شد. گفتنی است اشو (به معنی نظم درست و راست دهنده) که مترادف با تیرتنکرهً جینها (قانونگذاران خداگونه) و پیشدادیان اوستا (نخستین قانونگذاران) است، از سویی لقبی بر زرتشت و از سوی دیگر مطابق نام سوسیانت (سود رسان) یعنی استوت ارته (یعنی مظهر و پیکرقانون مقدس) است که خود یادآور نام ایرانی مَهدی یعنی بزرگ دانا است. معنی لقب اشوی زرتشت (به معنی ناظم عادل) در نامهای فرآنی و توراتی صالح و هامان تبدیل به اسم خاص وی شده است. جالب است که در شاهنامه هامان ویسه ( مرد نیک اندیش خردمند) و برادرش پیران ویسه از تورانیان دوست ایرانیان به شمار آمده اند. در اساطیر مربوط به مهدی موعود از شعیب بن صالح از قبیلهً زرتشتی عرب بنی تمیم به عنوان سردار وی سخن رفته که به وضوح با خورشید چهر (تیگران) پسرکوچک زرتشت که سرور سپاهیان به شمار آمده ،مطابقت دارد. 2- نام پدر و مادر وی: یکی از القاب اوستایی مهم زرتشت- که بعداٌ نام فردی مجّزا از زرتشت گمان شده- زئیری وئیری ( به معانی زرین مو و دارندهً جوشن زرین) است پس در مفهوم دوم آن - که در اوستا نیز بدان اشاره شده- زرتشت به صورت جنگجوی بزرگی ظاهر گردیده است و لابد از همینجاست که وی در شرق نزد هندوان تحت نامهای بودا(مّنور) و مهاویرا (بزرگ دانا) از طبقهً جنگجویان به شمار آمده است. براین اساس خود نام حسن عسکری (نیکوکار درون لشکریان) با زئیری وئیری زرتشت (زریر،هامان تورات، لفظاٌ یعنی نیکومنش) مطابق می گردیده است و این امر از آنجا حادث می شده که فرزند اساطیری نطفهً آنان یعنی مهدی موعود و سوشیانت نیز علی الاصول باهم منطبق میگردیده است. نام مادر امام زمان یعنی نرجس (نرگس، نرکس) به لغت اوستایی به معنی دلیر شایسته است که آن به وضوح همان لقب اوستایی ویسپ تئورویری (یعنی به همه شکست دهنده) می باشد که لقب اردت فذری (دارای پدر نیک) مادر سوشیانت (سود رسان، ناجی) است: در اسطورهً امام زمان، نرجس شاهدختی از سمت روم شرقی و دختر شاهزاده یشوعا (نجات دهنده) به شمار آمده است که می دانیم این نام در واقع مربوط به عیسی مسیح پیامبر روم شرقی (بیزانس) بوده است. خود عنوان شاهدختی نرجس به وضوح یادآور نام اردت فذری (یعنی دارای پدراشرافی و نجیب) یعنی اسم مادر سوشیانت ایرانیان زرتشتی می باشد. طبق اساطیر اردت فذری فرزند شخصی به نام بهروز پسر فریان (به معنی دوست نیکو) است که در اوستا و شاهنامه تحت اسامی فریان و پیران نیای اساطیری کردان کردوخی (سکائیان شرق آسیای صغیر و شمال بین النهرین)به شمار آمده است. مطابق اساطیر شیعه نرجس مادر امام موعود، بعد از جشن عروسی نا موفقش با شاهزاده ای رومی، مطابق الهامی که درخواب بروی نازل میشود، به سوی جبهه جنگ رومیان و مسلمین می شتابد و در آنجا به اسارت مسلمین در می آید و توسط کشتی از سوریه از راه رود فرات به بغداد آورده میشود و از آنجا توسط نمایندهً امام علی النقی که از قبل توسط وی بدین مأموریت بدانجا فرستاده شده بود خریداری شده و به سامره رسانده میشود تا این شاهدخت قدیس رومی موعود عروس علی النقی و همسر حسن عسکری گردد. در اساطیر تصریح گردیده که نرجس نه از بد حادثه بلکه بنا به رضایت خود از روی همان رؤیایی که در خواب بروی نازل گشته بود به جبهه رومیان میشتابد و درآنجا توسط جهادگران مسلمان در مقابل رومیان به اسارت و کنیزی در می آید تا بدین صورت به همسری حسن عسکری در آید.متقابلاٌ نام نرجس (علی القاعده همان نرکئیثیهً اوستایی، نر کئیز) به وضوح کلمهً فارسی کنیز دلیر را تداعی می نماید. این اسطوره امام موعود که می گوید امام دهم به توسط نماینده اش که با کرامات امامت از قبل برای خریداری نرجس آماده شده بود تا وی را به ازدواج پسرش حسن عسکری در بیاورد صرفاٌ مانند خود موضوع نرجس ادامهً یک اسطوره است که از زرتشتیان به شیعیان رسیده است و اسطوره سازان شیعی تنها تغییراتی مقتضی مرام و احساس خود در آن وارد نموده اند.بنابراین موضوع امام زمان دروغ آشکار و عمدی نبوده بلکه یک جریان یک اسطورهً دور دست بوده که شیعیان آن را از نیاکان عمده ایرانی و زرتشتی خویش به ارث برده بوده اند. گفتنی است معتمد خلیفهً عباسی بلا فاصله بعد از مرگ حسن عسکری که در سن 28 یا 29 سالگی در گذشته بود امر به بازرسی دقیق اعقاب احتمالی وی داده بود و مأموران خلیفه نیز فقط به یک مورد مشکوک بارداری نزد کنیز وی به نام صیقل برخوردند که بدین خاطر وی را پیش معتمد این خلیفهً عباسی دوسال تحت نظر گرفتند و چون اطمینان حاصل شد که وی باردار نیست اورا هم آزاد نمودند. بی شک خود همین موضوع کنکاش معتمد، خلیفهً عباسی در بارهً اهل و عیال حسن عسکری به راحتی می توانست باعث زمینهً افسانه سازی در مورد مهدی موعود پنهان از انظار و پناه گرفته در چاه شده باشد.چنانکه گفته شد خود نام ایرانی نرجس (دلیر نجیب وشایسته) مطابق با همان مادر سوشیانت ویسپه تئوروئیری (به همه شکست دهنده) یا اردت فذری (دارای پدر نیک و شریف ) است. همچنین آشکار است نام و اسطورهً نرجس به وضوح مفهوم نام حسن عسکری (نیکوی میان لشکریان) را تداعی می نموده و این زمینه را برای پیوند اسطوره ای آن دو فراهم می کرده است. از سوی دیگر پیداست که محل زندگانی حسن عسکری یعنی سامره که در شمال بغداد و در ساحل دجله واقع شده، در تیر رس فرهنگ نیرومند سوشیانت پرستی ایرانیان تحت سلطه خلفای عباسی قرار داشته است وبدیهی است که شیعیان تحت ستم نیز به این فرهنگ کهن ایرانیان گرایش پیدا می نموده و بدان پناه می برده اند. به عبارتی دیگر گرایش ایرانیان به شیعه گری که به عنوان سلاحی در مقابل ستم خلفای بنی امیه و بنی عباس به کار می رفته زمینهً بسیار مساعدی را برای ترکیب نام و نشان سوشیانت و پدر و مادر وی با اسطورهً حسن عسکری و فرزند اسطوره ای وی فراهم می نموده است. در اسطوره نرجس مادر امام زمان خود موضوع به بردگی رفتن نرجس و حملش با کشتی روی آبهای رود فرات اشاره به معنی لفظی ظاهری نام دریای کانس اویه (به ظاهر یعنی کنیز روی آب) یعنی محل سوشیانت در شکل نطفه ای پیش زایشش می باشد. 3- دّجال (در اصل به معنی انجمنی یعنی مغ، نه بسیار دروغگو) و خر دجّال ( در اصل یعنی مغ بزرگ یا بزرگ و سرور مغان) یادآورخر سه پای زرتشتیان است که موجود اساطیری مقدسی به شمار رفته است وخود در اصل مأخوذ از یک لقب زرتشت میباشد.در اینجا باید گفت کلمات ایرانی مغ و گور (گبر) به معنی انجمن و گروه عظیم میباشند. می دانیم کلمه گور در نام علی الهی های ایران یعنی گورانها برجای مانده است. به هر حال می دانیم خر در فارسی به معنی بزرگ بوده و واژهً سه پا کلمهً سپاه را تداعی می نموده است. اما چنانکه اشاره شد خر سه پا در اصل یعنی بزرگی که سه پا قد دارد ( همان سه مردیس منابع یونان باستان) به وساطت نام عزرای تورات ( یعنی مدد رسان منظور زرتشت) و خر اسطوره ای آن در منابع اسلامی به زرتشت بزرگ جثه برمی گردد که دارای القاب تنائوکسار (بزرگ تن) بردیه (بلند قامت) و سه مردیس (به بزرگی سه کس) بوده است. گفتنی است در اساطیر ملل مختلف نام زرتشت با فیل سفید و شترزرین و اسب گشن یا کبود و خر مقدّس پیوند داده شده است.بنابر این خر دّجال همان خر سه پای اساطیر زرتشتی است. معلوم میشود در برخی از اساطیر کهن زرتشتی چنانکه به دوران مسلمین رسیده گفته می شده زرتشت/ سوشیانت سوار بر این خر اسطوره ای ظهور خواهد کرد. همچنانکه در اساطیرتوراتی واسلامی مربوط به عزرا(مدد رسان، همان سوشیانت) گفته شده وی به صورت سوار بر الاغ ظاهر شده و مردگانی را در سمت ایران به زندگانی باز گردانده است. ناگفته نماند این موضوع به انجیلها نیز راه یافته و عیسای نفس زندگانی دهنده سوار بر الاغ تصور شده است. از این جا همچنین معلوم میشود که اصل خود سوشیانت (سود رسان، ناجی) به زرتشت بر می گشته است؛ ولی چون بعداٌ زرتشت را به عنوان یکی از جاودانیهای زرتشتیان، فی الواقع کشته شده در قرن ششم پیش از میلاد می شمردند، لذا سوشیانت را فرزند از نطفه ای از زرتشت می شمردند که در دریای کانس اویه (کان آب) یا همان دریاچهً هامون ( لفظاٌ یعنی محل تجمع آب فراوان) پنهان شده وبه طور معجزه آسایی توسط فروهرها (ارواح پاک، ملائک) حفظ میشود. نا گفته نماند نام مهدی در زبان های قدیم ایرانی علاوه بر بزرگ دانا معانی متناقض بزرگ درخشان و الهی و بزرگ فریبکار را هم می داده است. نام دّجال (فریبکار) باید از همین معنی دوم آن بیرون تراویده باشد. 4- طبق اساطیر شیعیان امام زمان دروغین دیگری که پیش از مهدی موعود می آید نامش سفیانی است. این نام را بنا به شباهتی که به نام ابوسفیان دارد کلمه ای عربی پنداشته واز خانواده وی دانسته اند. اما این واژه در اصل ایرانی است و علی القاعده از نام اوستایی آثویان (آسفیان پهلوی) یعنی مربوط به آثویه (کامیاب، کمبوجیه) گفته شده است و منظور از آن همان فریدون (کورش) فرزند آثویه (کمبوجیهً دوم) بوده است که در کتب پهلوی در ردیف جاودانیهای معروف زرتشتی با نام پشوتن (یعنی سازندهً سد [ آهنین دربند داریال قفقاز، سد ذوالقرنین]) ظاهر می گردد.علاوه برنام خصوصیات لشکرکشیهای جنگجویانهً آنان نیز همانند است. پشوتن در کتب پهلوی دررابطه با رستاخیز سوشیانت نقش مهم و بزرگی به عهده دارد. کتاب پهلوی زندوهومن یسن در بارهً پشوتن در روز رستاخیز چنین آورده است: " و من اورمزد دادار، نیروسنگ ایزد و سروش اشو را به کنگ دژ که سیاوش درخشان بر پا کرد فرستم تا به چهرومیان (یعنی فرزند مملکت چهارگوشهً کادوسیان گیلان و اران یا فرمانروای چهار کشور) پسر گشتاسپ پیراستار راست فره دین کیان بگوید که ای پشوتن درخشان ! به این ده های ایران که من اورمزد آفریدم فراز رو؛ و با آتش و آب وآیین هادخت و دوازده هومیست را به جا بیاور و نیرو سنگ ایزد و سروش اشو (پاک) از چکاد دائیتی نیک (قلهً کنار رود دائیتی در شهر رغهً زرتشتی[ مراغه]) به کنگ دژ (گنجه) که سیاوش درخشان (فرائورت چهارمین فرمانروای بزرگ ماد) برپا کرده روند، بدو بانگ کنند که فراز رو ای پشوتن درخشان، چهرومیان پسرگشتاپ و پیراستار راست فرهً دین کیان! فراز رو به این ده های ایران که من اورمزد آفریدم و پایگاه دین خداوندی را باز به پیرای. ایشان مانند مینویان بر روند... و فراز رود پشوتن درخشان با یک صدو پنجاه مرد اشو که هاوشت (پیرو) پشوتن هستند و جامهً نیک مینوی از سمور سیاه برتن دارند، با منش نیک و گفتار نیک و کردار نیک... فراز رود، پشوتن پسر گشتاسپ، به دست یاری آذرفرنبغ و آذرگشنسپ وآذربرزین مهر... و همهً دیوان و دروجان (شریران) و بدتخمگان و جادوگران به ژرفترین تاریکی دوزخ رسند؛ به هم کوششی پشوتن درخشان آن بتکده (منظور خانهً کعبه که به شکل آتشکده ً کعبهً زرتشت ساخته شده، چه در روایات مهدی موعود به فتح آن صریحاٌ اشاره گردیده) را برکنند." گفتنی است نام اوستایی پشوتن یعنی پیشیوشیوثن (تن به سزا ارزانی) یادآور نامهای آرا (نجیب) و ایرج ( منسوب به نجیب)می باشد که بین فریدون (کورش) و پسر خوانده اش بردیه زرتشت مشترک بوده است. در اینجا جا دارد به نظریهً ساخته شدن خانهً کعبه به عنوان آتشکده توسط ایرانیان دورهً هخامنشی اشاره شود که حسن عباسی (سیاوش اوستا) در بارهً آن سخن گفته است. ولی این جانب معتقد است از آنجاییکه خانهً کعبه اختصاص به بت هبل (ایزد دانای مردگان) داشته از این رو کعبهً زرتشت را نیز که در مقابل آرامگاههای پادشاهان هحامنشی قرار گرفته، باید آیدنهً اهورامزدا(معبد ایمیریا ، برهما ، جمشید) شمرد که در اصل ایزد دانای مردگان و حامی خاندان پادشاهی به شمار می رفته است.در این صورت ابراهیم قرآن را باید بیشتر با ابراهیم ادهم یعنی زرتشت/ بودا مطابق دانست، تا جّد مادری سوم او یعنی خشثریتی (کیکاوس) که کتسیاس نام وی را در ردیف پادشاهان ماد آرباک (یعنی پادشاه عربهای باستانی ساکن بین بلخ و گرگان، اسلاف تاجیکان) آورده است. به هر حال از ابراهیم تورات پسر تارح (پدر خوب) همین آرباک (کیکاوس) پسر کی اوپیته ( شاه دارای پدر نیک) منظور گشته است. گفتنی است خانهً کعبه همچنین بیت زحل (خانهً فرد دور و کناری و نشانهً نحس اکبر) خوانده میشده که این از سوی دیگر مناسبتی با نام هاجر (بیگانه، نه ترس = الههً آسیای صغیری کیبله) داشته که کنیز و همسرابراهیم (کاوس/کمبوجیه/زرتشت) به شمار آمده است.با اندکی تفحص معلوم میشود ابراهیم خلیل همان آرباک (پادشاه عربهای بین بلخ و گرگان،خشتریتی، کیکاوس) بوده که دژ دفاعی خود را در مقابل آشوریان تخلیه نمود تا آنان را به پای مرگ درزیر حصار شهر آمل مازندران بکشاند و ابراهیم سفر کننده به مصر که سارا (ملکه)زن خود را خواهر خوانده بودهمان کمبوجیه سوم، تصرف کننده مصر بوده که شایع بوده با خواهرش آتوسا ازدواج نموده بوده است. ابراهیم ازدواج کرده با هاجر کنیز همان گئوماته زرتشت (ابراهیم ادهم= بور) بوده که شوهر آتوسا و همچنین چکر زنی به نام ارنیج بیردا (فایدیمه، یعنی نگهبان سرور) بوده است. بنابراین نام ابراهیم به معنی پدر ملتهای فراوان در واقع لقبی بوده که به پادشاهان بزرگ ماد و هخامنشیان شاخهً کورش و همچنین به خود گئوماته زرتشت که به هردوی این خاندان پیوند داشته، اطلاق میشده است. بی شک ابراهیمی که از شهر اور(یعنی نورانی و درخشان) به شمار آمده، همان زرتشت/بودا/مهاویرا بوده که قریب 16 سال در بلخ بامی یعنی بلخ مشعشع حکومت کرده و از آنجا بر قسمتی از هند نظارت نموده است چه کتسیاس در شمار سپاهیان وی از هندوان و فیلان هندی یاد کرده است. گفتنی است کیکاوس و خلف پنجم وی یعنی سپیتاک زرتشت در نام زراتوشترا (شهریار زرین) نیز باهم مشترک بوده اند. چنانکه اشاره شد نامهای دوهمسر ابراهیم یعنی سارا (ملکه) و هاجر کنیز (خدمتگزاربیگانه) به وضوح یادآور نام زنان معروف گئوماته زرتشت یعنی هووی (عالی نسب، آتوسا) و ارنیج بردا (فایدیمه، کنیز و نگهبان سرور) می باشند. ناگفته نماند زرتشت یا همان بودای پنجم هندوان همانند فرزند نطفهً خود سوشیانت از جاودانیها به شمار آمده اند.براین اساس از ابراهیم صاحب صحف باید زرتشت منظور شده باشد و ابراهیمی که خانهً کعبه را بنا کرده باید کورش هخامنشی (پشوتن، ذوالقرنین) بوده باشد چه اسامی اسماعیل (خداشنو) و اسحق (شادمان) که پسران وی به شمار آمده اند به وضوح یادآور زرتشت همپرسگی کننده با خدا و کمبوجیه (شادکام) پسرخوانده و پسر وی می باشند. می دانیم که کورش (سلیمان، سلمان فارسی) معبد خویشاوندان یهودی اعراب را نیز در اورشلیم برای آنان ساخته بود ولی بر عکس گئوماته زرتشت آن ابراهیمی بوده که بتها را شکسته و معابد را ویران می نموده است. می دانیم اعراب شبه جزیرهً عربستان تابع هخامنشیان به شمار می رفتند و سالیانه به عنوان خراج هزار تالان (دویست خروار) کندر می پرداخته اند. و سیاست کورش در ساختن خانه کعبه تسخیر دلهای اعراب و انقیاد ایشان بوده است. 5- تعداد یاران سوشیانت و مهدی موعود هردو حدوداٌ بین 150 تا 300 نفرذکر شده اند که غالباٌ هم از مردم سمت ایران به شمار رفته اند. تعداد ابدال(مؤمنین خاص و عالیمقام) متعلق به سوشیانت و مهدی موعود هر دودقیقاٌ 30 ذکر شده اند. 6- موضوع در چاه زندگی کردن مهدی موعود از آنجا حادث شده که گفته می شده سوشیانت به عنوان نطفهً زرتشت در دریای کانس اویه (به معانی کان آب، چاه آب) یا همان دریاچهً هامون (جای تجمع آبهای فراوان) نگهداری میشود. پیداست این موضوع در رابطه با به مهدی موعود تبدیل به چاه محل زندگی مخفی وی گردیده است. ظاهراٌ نام چاه جمکران قم در این رابطه معنی جای جمع کردن نامه ها را در اذهان تداعی کرده است. 7- هردو موعود زرتشتی و شیعی در رابطه با هم بوده و مخلوق اساطیری ایرانیان می باشند: چنانکه گفته شد نّواب اربعه شکل دهنده اسطورهً مهدی موعود خود ایرانی و یا شدیداٌ تحت تأثیر فرهنگ سوشیانت پرستی ایرانیان قرار داشته اند و از سوی دیگر چنانکه دکتر منصور انصاری تصریح میکند مسئلهً سر و کیسه کردن سهم امام مهدی شیعیان در پیش نّواب اربعه انگیزهً اصلی ایشان بوده و به طوریکه وی از یکی از بزرگان جامعه شناسی نقل قول می کند: "یک مذهب همه پذیرای (مقبول همگان) هنگامی پا به عرصهً وجود می گذارد که یک عقیدهً خرافی (بهتر است بگوییم اسطوره ای) لباس فلسفی ( و دینی) به تن کند." در مجموع در پشت سر این دو موعود اساطیری اصلاحات اجتماعی و اقتصادی مساوات طلبانهً بزرگ مرد تاریخ ادیان بزرگ جهان گئوماته زرتشت نهفته بوده است و ایشان انعکاس موعودوار همین فردی هستند که هرودوت در بارهً محبوبیت بی نظیر وی می گوید: " در مرگ وی مردم آسیا به سوگ نشستند." پس بی جهت نیست که وی تحت نامهای مجرد فراوان از جمله ایوب ، بودا ، مهاویرا، زرتشت ، صالح ، زکریا و یحیی در نزد صاحبان ادیان بزرگ و معروف جهانی ستوده شده است.لاجرم موضوع نجات دهنده وقتی عمده شده که مردم سرزمین چهار راهی شمال خاور میانه، خصوصاٌ ایران و اسرائیل تحت ستم داخلی و خارجی مستأصل شده بودند و سازمان دهی درست مردمی برای دفاع از حقوق خویش را نداشته اند و قدرت سیاسی و اقتصادی جامعه به طور اغراق آمیزی در فرد رهبر، در مورد امام زمان موعود، در رهبری خداگونه ، نظیر زرتشت مردمگرا تجلی پیدا می کرده است. برای کسب اطلاع از انگیزهً اقتصادی نواب اربعه معجزات امام زمان نزد معتقدین ایشان را در این جا ضمیمه می کنیم:


معجزات امام زمانارسال شده در تاريخ : Tuesday, September 13 @ 09:47:25 UTC توسط admin



عالم شهير، علامه سيد هاشم حسيني بحراني(ره) مؤلف اثر گرانسنگ تفسير البرهان، المحجة في ما نزل القائم الحجّة و آثار گرانسنگي كه برپاية روايات اهل بيت(ع) مي‌باشد، در كتاب ارزشمند ديگري به نام معاجز المهدي(ع) به گردآوري يكصد و بيست و پنج مورد از معجزات حضرت صاحب الزمان(ع) پرداخته بوده‌اند كه اين كتاب در حال حاضر از سوي مؤسسة فرهنگي موعود در دست ترجمه و انتشار مي‌باشد.گزيده‌اي از ميان معجزات بسيار فراوان آن حضرت(ع) را براي اين شمارة مجله انتخاب كرده‌ايم كه به حضور شما تقديم مي‌گردد.1.حقّ پسرعموهامردي از سرزمين عراق، اموالي را به ناحية مقدسة صاحب الزمان(ع) رسانيد، پذيرفته نشد و به او گفته شد:أخرج حقَّ ولد عمِّك منه و هو أربعمائه درهم.حق پسر عموهايت را، كه 400 درهم است، از اين مال خارج كن.آن مرد، ملكي از عموزادگانش در دست داشت كه در آن شريك بودند و او حق آنها را نگه داشته بود. چون حساب كرد، حق عموزادگانش از آن مال همان چهارصد درهم بود، آن مقدار را بيرون كرد و بقيه را فرستاد، پذيرفته شد.1 2.شمشير فراموش شدهعلي بن محمد مي‏گويد: مردي از اهل «آبة» مالي را آورده بود كه به (ناحية مقدسه) برساند، اما يك شمشير را فراموش كرده بود. آنچه را همراه داشت، تقديم نمود، حضرت(ع) به او نوشتند:ما خبر السَّيف الَّذي نسيته؟از شمشيري كه فراموش كردي چه خبر؟23. عزل خادم معصيت كارحسن بن حنشيف از پدرش نقل مي‏كند، كه حضرت قائم(ع) خدمتگزاراني را به مدينه فرستادند و همراه آنان، دو خادم نيز بودند [كه غلام نبودند، بلكه اجير شده بودند] و به خفيف هم، نامه نوشتند كه با آنها حركت كند. هنگامي كه فرستادگان به كوفه رسيدند، يكي از آن دو خادم شرابي مست كننده آشاميد. هنوز از كوفه بيرون نرفته بودند كه از سامرا توقيعي رسيد كه:الخادم الِّذي شرب المسكر و عزل عن الخدمة.خادمي كه شراب نوشيده، برگردانيده و از خدمت، معزول شود.34. پانصد درهمي كه بيست درهم كم داشت محمد بن شاذان نيشابوري مي‏گويد: پانصد درهم (از سهم امام) كه 20 درهم آن كم بود نزد من جمع شده بود. برايم ناگوار بود كه 500 درهمي را كه 20 درهمش كم است، بفرستم. لذا 20 درهم از مال خودم روي آن گذاشتم و نزد اسدي (نماينده حضرت(ع)) فرستادم ولي ننوشتم چقدر از خودم گذاشته‏ام؛ توقيعي برايم رسيدكه:و صلت خمسمائة درهم لك منها عشرون درهماً.پانصد درهمي كه بيست درهمش، از آن تو بود رسيد.45. دستبند قلابيعلي بن محمد مي‏گويد: ابن عجمي، ثلث دارايي خود را نذر ناحية مقدسة حضرت صاحب(ع) نمود و سند آنرا نيز نوشت، ولي پيش از آنكه آن ثلث را خارج كند، بخشي از اموالش را به پسرش، ابي مقدام، داد اما كسي از آن آگاه نبود؛ توقيعي از جانب حضرت(ع) به او رسيد كه:فأين المال الّذي عزلته لأبي المقدام؟[سهم نذر ما از] مالي كه براي ابي مقدام كنار گذاشتي چه شد؟56. نياز به كفنعلي بن زياد صيمري به امام عصر(ع) نامه‏اي نوشت و تقاضاي كفني كرد، حضرت براي او مرقوم داشتند:إنَّك تحتاج إليه في سنة ثمانين.تو در سال 80 به آن احتياج پيدا مي‏كني.و او در سال 80 مرد و چند روز پيش از وفاتش، [كفن را] براي او فرستادند.6 7. دكان‌ها به جاي قرض محمد بن هارون مي‏گويد: پانصد دينار از اموال حضرت(ع) (بابت سهم امام) به عهدة من بود، و من دست تنگ و ناراحت بودم، با خود گفتم: من دكان‏هايي دارم كه آنها را به 530 دينار خريده‏ام، [آنها را] به جاي 500 دينار متعلق به ناحيه مقدسه مي‏گذارم. و اين مطلب را حتي به زبان نياوردم. امام عصر(ع) به محمد بن جعفر طي نامه‏اي نوشتند كه:إقبض الحوانيت من محمّد بن هارون بالخمسمائة دينار الَّتي لنا عليه.به جاي پانصد ديناري كه از محمد بن هارون مي‏خواهيم، دكان‏ها را از او بگير.78. كتمان نيابت به فرمان امام(ع)حسين بن حسن علوي مي‏گويد: مردي از نديمان «روزحسني» و مرد ديگري كه همراه او بود به او گفت:اينك او (يعني صاحب الزمان(ع)) اموال مردم را [به عنوان سهم حضرت(ع)] جمع‏آوري مي‏كند، و او وكلايي دارد، سپس وكلاي آن حضرت را كه در اطراف پراكنده بودند، نام برد، و اين خبر به گوش عبيدالله بن سليمان (وزير) رسيد؛ وزير همت گماشت تا وكلا را بگيرد. سلطان گفت: جستجو كنيد و ببينيد خود اين مرد [يعني امام عصر(ع)] كجاست، زيرا اين كار سختي است.عبيدالله بن سليمان گفت: وكلا را مي‏گيريم. سلطان گفت: نه، بلكه اشخاصي را كه نمي‏شناسند به‏عنوان جاسوسي با پول نزد وكلا مي‏فرستيم، هر كس از آنها پولي قبول كرد، او را مي‏گيريم.از جانب حضرت توقيعي صادر گرديد كه به همه وكلا دستور داده شود، از هيچ‏كس چيزي نگيرند و از گرفتن سهم امام خودداري نمايند و خود را به ناداني بزنند.مردي ناشناس به‏عنوان جاسوسي نزد محمد بن احمد [نايب امام(ع)] آمد و در خلوت به وي گفت: مالي همراه دارم كه مي‏خواهم آن را [به آن حضرت(ع)] برسانم. محمد گفت: اشتباه كردي، من از اين موضوع خبري ندارم. او مدام مهرباني و حيله‏گري مي‏كرد و محمد خود را به ناداني مي‏زد. آنها جاسوس‌ها را در اطراف منتشر كرده بودند، اما وكلا به واسطة دستوري كه به آن‏ها رسيده بود، از دريافت وجوهات خودداري مي‏كردند.89. نهي از زيارت كاظمين[از ناحية مقدس حضرت صاحب‏الامر(ع)] توقيعي صادر شد كه در آن زيارت مقابر قريش [امامان مدفون در كاظمين(ع)] و حاير [كربلاي معطي ] نهي گرديده بود. چون چند ماه گذشت، وزير [يعني ابوالفتح جعفر بن فرات] باقطايي را خواست و به او گفت: با بني فرات9 و برسي‌ها ملاقات كن و به آنها بگو، مبادا به زيارت مقابر قريش بروند، زيرا خليفه دستور داده است، تا هر كس را زيارت كند، در كمينش باشند و او را بگيرند.1010. نام و نسب غيرواقعينصربن‏صباح مي‏گويد: مردي از اهالي بلخ، پنج دينار را توسط رساننده‏اي به جانب امام زمان(ع) فرستاد و نامه‏اي نوشت كه نام خود را در آن تغيير داده بود. رسيدي از سوي آن حضرت(ع) به نام و نسب اصلي وي، به همراه دعاي خير برايش صادر شد.1111. چرخاندن انگشت و بيان حاجتمحمّد بن شاذان مي‏گويد: مردي از اهالي بلخ، اموالي را به همراه نامه‏اي كه ضميمة آن بود به امام عصر، ارواحنا فداه، ارسال داشت كه هيچ اسم و آدرسي همراه آن نبود، و انگشت خود را بي‏آنكه چيزي نوشته باشد، روي آن چرخانيده و به نامه‏رسان گفته بود: اين مال را ببر و هركس داستان آن را به تو گفت و پاسخ نامه را داد، مال را به او بده. آن مرد به محلّة عسكري، به سراغ جعفر [نايب امام زمان(ع)] رفت و داستان را به او گفت. جعفر گفت: آيا تو به بداء اقرار داري؟ آن مرد گفت: آري، گفت: براي صاحب تو بداء شده و به تو امر كرده كه اين مال را به من بدهي. نامه‏رسان گفت: اين جواب مرا قانع نمي‏سازد و از نزد او بيرون آمد، و در حالي كه ميان اصحاب ما مي‏چرخيد، اين توقيع از جانب خود آن حضرت(ع) براي او صادر شد:هذا مال قد كان غرِّر به و كان فوق صندق، فدخل اللُّصوص البيت و أخذوا ما في الصُّندق و سلم المالُ.اين مال، در معرض خطر و بالاي صندوقي بوده است و دزداني به آن خانه آمده و محتويات صندوق را برده ولي اين مال سالم مانده است.جواب نامه در همان رقعه نوشته شده بود:كما تدور سألت الدُّعاء فعل الله بك و فعل.وقتي انگشتت را روي نامه مي‏چرخاندي، التماس دعا داشتي خداوند برايت چنان كند؛ و چنان كرد.1212. درخواست نانوشتهابي محمد ثماني مي‏گويد: دربارة دو مسئله به امام عصر(ع) نامه‏اي نوشتم و مي‏خواستم تا راجع به مسئله سومي نيز بنگارم، اما با خود گفتم: شايد آن حضرت(ع) اين مسأله را پسنديده نشمارند؛ و توقيعي صادر شد كه در آن به دو موضوع و موضوع سوم، كه فقط در دلم بود و آنرا ننوشته بودم، پاسخ گفته بودند.1313. تغيير توقيع بر اساس سؤال جديدابوالحسن اسدي مي‏گويد: توقيعي از جانب نايب امام زمان(ع) شيخ ابوجعفر، محمّد بن عثمان عمري(ره) ابتداً و بدون سؤال، بدين شرح صادر گرديد:بسم الله الرَّحمن الرَّحيم، لعنة اللهِ والملائكة والنَّاس أجمعين علي من استحلَّ من مالنا درهماً.به نام خداوند بخشاينده و مهربان، لعنت خداوند و ملائكه و همه مردم بر كسي باد كه درهمي از مال ما را بر خود حلال شمارد.مي‏گويد: در دلم خطور كرد كه اين توقيع دربارة كسي است كه درهمي از اموال ناحيه را بر خود حلال شمارد و نه كسي كه از اموال ناحيه مي‏خورد ولي آن را بر خود حلال نمي‏شمارد، و با خود گفتم: آن دربارة همة كساني است كه حرامي را حلال شمارند، پس برتري امام(ع) بر ديگران در اين باب چيست؟ مي‏گويد: قسم به خدايي كه محمّد(ص) را به پيامبري فرستاد، ديگر بار به آن توقيع نگريستم و ديدم آن توقيع بر طبق آنچه در دلم خطور كرده، تغيير يافته و چنين شده است:بسم اللّهِ الرَّحمن الرَّحيم، لعنةُ الله والملائكة والنَّاس أجمعين علي من أكل من مالنا درهماً حراماً.به نام خداوند بخشنده و مهربان، لعنت خداوند و ملائكه و همه مردم بر كسي باد كه درهمي از مال ما را به حرام بخورد.ابوجعفر خزاعي مي‏گويد: ابو علي اسدي اين توقيع را و ما به آن نگريستيم و آن را خوانديم.14 ابوذر ياسري
پي‌نوشت‌ها:1. الكليني، محمد بن يعقوب بن اسحاق، اصول كافي، ج 1، ص 518، ح 7؛ با استفاده از ترجمه سيد جواد مصطفوي؛ نيز الراوندي، الخرائج و الجرائح، ج 2، ص 702، ح 19.2. همان، ج 1، ص 523، ح 19.3. همان، ج 1، ص 523، ح 21.4. همان، ج 1، ص 523، ح 23.5. اصول كافي، ج 1، ص 524، ح 26.6. همان، ج 1، ص 524، ح 26.7. همان، ج 1، ص 524، ح 26.8. همان، ج 1، ص 524، ح 28.9. بني فرات قبيله‏اي هستند، شيعة مذهب كه بيشتر آنها به مقام وزارت رسيدند، يكي از آنها همين «ابوالفتح بن فرات» است كه وزير «مقتدر» هيجدهمين خليفة عباسي بود و پس از مقتدر، وزير «محمد ابن جعفر» و برس دهي است بين كوفه وحله و گفته‏اند اين واقعة و واقعه سابق از موجبات غيبت كبري شد كه در سال 329 ق. اتفاق افتاد.10. كليني، همان، ج 1، ص 525، ح 29.11. طبري (الآملي)، محمد بن جرير، دلائل الإمامة، ص 287.12. همان، ص 287.13. همان.14. محمدبن علي‏بن الحسين بن بابويه (شيخ صدوق)، كمال‌الدين و تمام النعمة، باب 45، ح 52؛ با استفاده از ترجمه چنگيز پهلوان؛ نيز ابي منصور احمدبن طالب (شيخ طبرسي)، الإحتجاج، ص 480.
ماهنامه موعود شماره 56





معجزات امام زمان(ع)-2 ارسال شده در تاريخ : Thursday, October 13 @ 20:22:51 UTC توسط admin



طلب وجه اسب و شمشير از جانب حضرتبدر، غلام احمد بن حسن مي‏گويد: وارد جبل1 شدم در حالي كه معتقد به امامت [حضرت صاحب‏الامر(ع)] نبودم، ولي اولاد علي(ع) را به طور كلي دوست مي‏داشتم تا آنكه يزيد بن عبدالله مرد و در زمان بيماريش وصيت كرد كه اسب سمندش را با شمشير و كمربندش به مولايش [حضرت قائم(ع)] بدهند. من ترسيدم كه اگر آن اسب را به «اذكوتكين»2 ندهم، آزاري از او به من برسد، لذا آن اسب و شمشير و كمربند را پيش خود به هفتصد دينار قيمت كردم و به هيچ‏كس اطلاع ندادم؛ ناگاه از عراق توقيع مباركي از امام زمان(ع) به من رسيد كه:هفتصد ديناري را كه بابت بهاي اسب و شمشير و كمربند نزد تو است، براي ما بفرست.[و از اينجا به امامت آن حضرت معتقد شدم].3مژدة مولود توسط حضرتمردي مي‏گويد: براي ابراهيم پسري متولد شد، گفت: به حضرت امام عصر(ع) نامه‏اي نوشتم و از ايشان اجازه خواستم تا او را در روز هفتم ختنه كنم؛ جواب رسيد:انجام مده.او هم در روز هفتم يا هشتم مرد. آنگاه خبر مرگش را برايشان نوشتم، پاسخ فرمودند:به جاي او، [فرزندان] ديگري به تو عطا شود كه نام اولي را احمد و بعد از او را جعفر بگذار.و همان‌طور شد كه فرموده بودند.همچنين، زماني آمادة عزيمت به سفر حج شدم و با مردم خداحافظي كردم، و آمادة حركت بودم كه توقيعي از ناحية مقدس حضرت(ع) به اين مضمون برايم صادر گرديد:ما اين كار را خوش نداريم، خود داني.و من دلتنگ و اندوهگين شدم و براي حضرت نوشتم: من بر شنيدن امر و فرمان‏بردن از شما پابرجا ايستاده‏ام، ولي از بازماندن از حج نيز اندوهگينم. توقيع شريف ديگري ارسال فرمودند كه:دلتنگ مباش كه سال آينده حج خواهي گزارد.چون سال بعد رسيد، عريضه‌‌اي به محضرشان نوشتم و اجازه خواستم؛ و حضرت اجازه فرمودند. سپس نوشتم: من محمد بن عباس را، به عنوان هم كجاوة خود، برگزيده‏ام و به ديانت و صيانت او اطمينان دارم، پاسخ آمد:اسدي، خوب رفيقي است، اگر او ‏آمد ديگري را برمگزين.و اسدي، خود، آمد و با او هم كجاوه شدم.4پاسخ حضرت و رفع اختلاف دربارة امامت حسن بن عيسي مي‏گويد: چون امام عسكري(ع) درگذشتند، مردي از اهل مصر، در حالي‌كه مالي متعلق به امام زمان(ع) همراه داشت، به مكه آمد و دربارة جانشين امام(ع) اختلاف شده بود. بعضي از مردم مي‌گفتند: امام عسكري(ع) بدون فرزند درگذشته‌اند و جانشين ايشان همان جعفر (كذاب) است. و برخي ديگر مي‌گفتند: آن حضرت(ع) داراي فرزند بوده‌اند.حسن بن عيسي، مردي را، كه كنيه‏اش ابوطالب بود، همراه با نامه‏اي به سامرا فرستاد، [تا كسب خبر كند.] او نزد جعفر آمد و از او دليل و برهان خواست، و جعفر گفت: الان حاضر نيست. مرد به در خانه آمد و نامه را به [يكي از اصحاب ما (شيعيان) داد، پاسخ آمد كه:خدا دربارة رفيقت (حسن بن عيسي) به تو اجر دهد، او مرد و نسبت به مالي‏كه همراه داشت، به فرد اميني وصيت كرد كه هرگونه لازم است عمل كند. و نامة او، پاسخ داده شد.چون به مكه باز گشت، [اوضاع] همانطور بود كه حضرت فرموده بودند.5پيشگويي حضرت دربارة وفات اسحاق بن يعقوبطبري مي‏گويد: احمد بن اسحاق قمي، نمايندة حضرت امام عسكري(ع) بود و پس از آنكه آن حضرت(ع)، رحلت نمودند، امر نمايندگي مولايمان حضرت صاحب‏الزمان(ع) را پذيرفت، و نامه‏ها و اموال امام را از نمايندگان آن حضرت در مناطق ديگر دريافت مي‏كرد و به ايشان مي‏رساند. روزي اجازه خواست تا به قم برود، و به او اجازه داده شد و امام(ع) فرمودند:او به قم نمي‏رسد و در راه مريض خواهد شد و از دنيا خواهد رفت.او در شهر حلُوان6 مريض شد و درگذشت و به خاك سپرده شد. خدايش رحمت كند.و مولاي ما(ع)، پس از درگذشت احمد بن اسحاق، مدتي در سامرا اقامت داشتند ولي پس از آن، از انظار غايب گرديدند؛ همانطور كه در روايات ائمه(ع) اين مطلب بيان شده بود. بعضي از افراد آن حضرت را در برخي از اماكن شريف، رؤيت نموده‏اند و دلايلي، نيز، مبني بر درستي اين رؤيت وجود دارد.7 بيان دقيق مقدار اموال و صاحبان آن توسط حضرتابوعباس دينوري سراج، ملقب به آستاره مي‏گويد: يك يا دو سال پس از رحلت حضرت امام عسكري(ع) براي رفتن به حج، از اردبيل به دينور8 آمدم، در حالي كه مردم (در مورد امام پس از آن حضرت) در حيرت بودند. اهل دينور، خبر آمدنم را پخش كردند و شيعيان، دورم جمع شدند و گفتند: شانزده هزار دينار از اموال متعلق به امام(ع) نزد ما جمع شده و مي‏خواهيم آنها را با تو بفرستيم تا به هركس كه بايد، تسليم كني.به آنان گفتم: اكنون، در شرايط حيرت هستيم و امامي را كه اموال را بايد به آن حضرت تقديم كنيم، نمي‏شناسيم.و آنان گفتند: ما با توجه به آنچه از اعتماد و كرامتي كه داري، آنرا ببر و جز با وجود دليل و نشانه آن را به كسي نده.ابوعباس مي‏گويد: هر مالي با اسم صاحب آن در كيسه‏اي قرار داده شد و من آن را برداشتم و بيرون آمدم. وقتي به قرميسين9، كه محل سكونت احمد بن حسن بود، رسيدم، نزد او رفتم و سلام كردم. همين كه مرا ديد، بشارت داد و هزار دينار را همراه كيسه‏اي كه ندانستم داخل آن چيست، و پارچه‏اي رنگارنگ، را به من داد و گفت: اين را به خود ببر و غير از امام، كسي آنرا از دستت خارج نسازد.مي‏گويد: مال و پارچه را به همراه آنچه داخل آن بود، از او گرفتم.وارد بغداد شدم، و هدفي جز يافتن كسي كه نماينده امام(ع) ‏باشد، نداشتم. به من گفتند كه اينجا سه شخص، معروف به باقطاني و اسحاق أحمر و اباجعفر عمري هستند كه ادّعاي نمايندگي امام زمان(ع) را دارند. او مي‏گويد: از باقطاني شروع كردم و نزدش رفتم و او را ديدم. شيخي بود با دليري آشكار و اسب‏هاي عربي و غلامان بسيار كه مردم گرد او جمع شده بودند و گفت و گو مي‏كردند. بر او وارد شدم و سلام گفتم؛ به من خوش آمد گفت و نزديك خويش برد و گرامي داشت و با من به گفت و گو نشست.نشستن خود را طولاني كردم تا آن كه بيشتر مردم بيرون رفتند. سپس از خواسته‌ام پرسيد، برايش توضيح دادم كه من فردي از اهل دينور هستم و همراه خود اموالي آورده‌ام كه مي‏خواهم آنرا تقديم كنم.گفت: آنرا بگذار، و من گفتم: امام(ع) را مي‏جويم. گفت: فردا نزد من بيا. فردا نزد او بازگشتم، اما نشاني از امام(ع) نبود. روز سوم نيز رفتم ولي باز هم خبري از امام(ع) برايم نياورده بود.احمد بن دينوري مي‏گويد: نزد اسحاق احمر رفتم. و او را جواني پاكيزه يافتم كه منزلش از منزل باقطاني بزرگتر، و اسب‏ها و البسه و دليري و غلامانش از او بيشتر بود، و افراد بيشتري پيرامونش حلقه زده بودند.مي‏گويد: داخل رفتم و سلام گفتم، به من خوش آمد گفت و مرا نزديك خويش برد. صبر كردم تا از جمعيت كاسته شود؛ و از حاجتم سؤال كرد. آنچه را به باقطاني گفته بودم، به او گفتم، و سه روز نزدش رفتم اما [نشاني از] امام(ع) نياورد.احمد مي‏گويد: لذا، نزد ابا جعفر عمري رفتم و او را شيخي متواضع، بر آستري سفيدرنگ. در خانه‏اي كوچك كه غلام و كنيز و اسبي مانند دو نفر ديگر، نداشت نشسته بروي پشم، يافتم. سلام گفتم و جوابم داد و مرا نزديك خويش برد و سنگيني بار و شرمندگي‌ام را زدود، سپس از حالم پرسيد، به او گفتم كه حامل اموالي هستم. گفت: اگر دوست داري كه اين اموال به شخصي كه بايد، برسد بايد به سامرا، به خانه ابن‏الرضا (امام جواد)(ع) بروي و فلان نمايندة امام زمان(ع) را بجويي، كه آنچه مي‏خواهي را آنجا خواهي يافت.مي‏گويد: از نزد او بيرون آمدم و راه سامرا را در پيش‏گرفتم و به خانه امام عسكري(ع) رفتم و از آن نماينده جستجو كردم، دربان گفت كه هم‏اكنون مشغول كاري است و به زودي بيرون خواهد آمد. كنار در، به انتظار نشستم؛ پس از لحظه‏اي بيرون آمد. برخاستم و به او سلام گفتم. دست مرا گرفت و به خانه‏اش برد و دليل آمدنم را پرسيد، به او گفتم كه مالي را از منطقة كوهستاني با خود آورده‏ام و مي‏خواهم آن را به امام زمان(ع) تقديم نمايم. گفت: باشد، و سپس طعامي برايم آورد و به من گفت: از اين غذا بخور و استراحت كن كه خسته هستي و تا وقت نماز فرصتي هست، و من (نيز) آنچه را مي‏خواهي برايت خواهم آورد.احمد بن دينوري مي‏گويد: غذا را خوردم و خوابيدم. هنگام نماز برخاستم و نمازگزاردم سپس به حمام رفتم و شست‌وشويي كردم، و به خانة آن مرد بازگشتم و صبر كردم، تا آنكه ربع شب سپري شد. در آن وقت در حالي كه همراه خود نامه‏اي داشت، به نزد من آمد. درون نامه آمده بود:به نام خداوند بخشنده مهربان، احمد بن محمد دينوري آمده و با خود 16000 دينار در فلان و فلان كيسه‏ها آورده است. از آن جمله كيسه‏اي از فلان شخص داراي فلان مقدار دينار و كيسه‏اي از ديگري (با ذكر نام) داراي فلان مقدار دينار است. تا آنكه كيسه‏ها به آخر رسيد و كيسه‏اي متعلق به فلان ذراع كه محتوي شانزده دينار است.مي‏گويد: شيطان مرا وسوسه كرد كه آقايم از من به اين (اموال) آگاه‏تر بودند و آن اسامي را تا پايانش خواندم، سپس فرموده بودند:و در ميان آن، از قرميسين، از برادر پشم فروشم احمد بن حسن ما درايي، كيسه‏اي است كه در آن 1000 دينار و فلان تعداد لباس است، از آن جمله فلان لباس و لباسي به فلان رنگ تا آنكه تمام لباس‏ها را با ذكر صاحب و رنگ‏هاي آن برشمردند.مي‏گويد: خداوند را سپاس گفتم، و او را به سبب منّتي كه بر من نهاد و شك من را برطرف كرد، شكر نمودم. آنگاه (نمايندة امام(ع) دستور داد تا همة آنچه را آورده‌ام، برادرم و مطابق گفتة اباجعفر عمري عمل كنم.به بغداد و نزد اباجعفر رفتم. رفت و آمدم، سه روز به طول انجاميد. همين كه نگاه اباجعفر به من افتاد، گفت: چرا به سامرا نرفتي؟ عرض كردم: آقاي من، از سامرا مي‏آيم.احمد مي‏گويد: مشغول گفت و گو با اباجعفر بودم كه نامه‏اي از جانب مولايمان حضرت امام زمان(ع) به او رسيد و در آن مطالبي مانند آنچه همراه من بود در مورد بيان صورت اموال و لباس‏ها درج گرديده بود، و فرموده بودند كه وي، همة آنها را به محمّد بن قّطان قمي تقديم كند. لذا اباجعفر لباسش را پوشيد و به من گفت: آنچه را آورده‏اي، بردار و به منزل محمد بن قطان بياور. مي‌گويد: اموال و لباس‏ها را به منزل محمد بن قطّان برده، تقديم او كردم و به قصد حجّ بيرون آمدم. پس از آنكه به دينور بازگشتم، مردم گرد من جمع شدند، و من توقيعي را كه نماينده مولايمان، عليه السلام به من داده بود، را بيرون آوردم و براي آنان خواندم، همين كه به ذكر كيسه منسوب به ذراع رسيد، غش كرد و افتاد. مراقب او بوديم كه به هوش آمد، همين‏كه به هوش آمد به سجده افتاد و خداوند را شكر كرد و سپس گفت: سپاس خداوندي را است كه بر ما به هدايت منت نهاد، اكنون دانستم كه زمين از حجّت حق تهي نمي‏ماند؛ به خدا اين كيسه را اين ذراع به من داده بود و هيچ‏كس جز خداوند از آن آگاه نبود.مي‏گويد: بيرون آمدم و روزي از روزها، بعد از آن، اباالحسن مادرايي را ديدم و آن ماجرا را برايش بازگفتم و آن توقيع را برايش خواندم. گفت: سبحان‏اللّه! در چيزي شك نكردم، هرگز ترديد مكن كه خداوند عزوجل، زمين را از حجت تهي نمي‏گرداند.10رفع حوائج و تولد فرزند با دعاي حضرتقاسم بن علا مي‏گويد: به صاحب‏الزمان(ع) سه عريضه، پيرامون حوائجي كه داشتم، نوشتم و نيز عرض نمودم كه مردي سالمند هستم و فرزندي ندارم. آن حضرت(ع) به مطالبم پاسخ گفتند، اما در مورد فرزند چيزي نفرمودند.براي بار چهارم، نامه‏اي نوشتم و از ايشان خواستم كه برايم دعا كنند تا خداوند فرزندي به من عطا نمايد، پس اجابت فرمودند و مرقوم نمودند:خداوندا، به او فرزند پسري عطا كن كه چشمش به واسطة آن روشن گردد و او را وارث وي قرار ده.مي‏گويد: توقيع مبارك حضرت(ع) رسيد، و من مي‏دانستم كه همسرم حامله است. نزد او رفتم و از آن پرسيدم، به من خبر داد كه مريضي‏اش برطرف گرديده و نوزاد پسري به دنيا آورده است.11يقين پسر مهزيار به امام زمان(ع) و انتصاب به نمايندگي حضرت از محمدبن ابراهيم بن مهزيار نقل شده است، كه در حال ترديد (نسبت به امام(ع)) وارد عراق شد و اين توقيع از سوي حضرت ولي‌عصر(عج) براي وي صادر گرديد:«به مهزياري بگو، آنچه را از دوستان آن سامان حكايت كردي فهميديم، به آنها بگو، آيا قول خداي تعالي را نشنيديد كه مي‏فرمايد:يا أيها الّذين آمنوا أطيعوا الله و أطيعوالرّسول و أولى الأمر منكم.اي كساني‌كه ايمان آورده‌ايد، از خدا اطاعت كنيد و از رسول و اولوالأمر خويش فرمان بريد.آيا اين دستور تا روز قيامت نيست؟ آيا خداي تعالي پناهگاه‌هايي براي شما قرار نداده است كه بدان پناهنده شويد؟ آيا از زمان آدم(ع) تا زمان امام گذشته ابومحمّد صلوات الله عليه پرچم‌هاي هدايت را براي شما قرار نداده است؟ و اگر عَلَمي نهان شد، عَلَمي ديگر آشكار نگرديد، و اگر ستاره‏اي افول كرد، ستاره‏اي ديگر ندرخشيد؟ و چون خداي تعالي ابومحمد(ع) را قبض روح كرد، پنداشتيد كه او رابطة بين خود و خلقش را قطع كرده است؟ هرگز چنين نبوده و تا روز قيامت چنين نخواهد بود در آن روز امر خداي تعالي ظاهر شود و آنان ناخشنود باشند.اي محمد بن ابراهيم! براي چيزي كه به خاطر آن آمدي، شك به خود راه مده كه خداي تعالي زمين را از حجّت خالي نگذارد، آيا پدرت پيش از وفاتش به تو نگفت: هم اكنون بايد كسي را حاضر كني كه اين دينارهايي كه نزد من است وزن كند و چون دير شد و شيخ بر جان خود ترسيد كه به زودي بميرد، به تو گفت: آنها را تو خود وزن كن و كيسة بزرگي به تو داده، و تو سه كيسه داشتي و يك كيسه كه دينارهاي گوناگون در آن بود، آنها را وزن كردي و شيخ با خاتم خود آنها را مهر كرد و گفت تو هم آنها را مهر كن؛ اگر زنده ماندم كه خود مي‏دانم چه كنم واگر مُردم، تو اوّلاً دربارة خود و ثانياً دربارة من از خدا بپرهيز و مرا خلاص كن و چنان باش كه به تو گمان دارم؛ خدا تو را رحمت كند. آن دينارهايي را كه از مابين نقدين از حساب ما جدا كردي و ده و اندي دينار است بيرون كن و از جانب خود آنها را مسترد كن كه زمانه بسيار سخت است و خداوند ما را بسنده است و چه نيكو ياوري است.»محمدبن ابراهيم مي‌گويد: براي زيارت امام زمان(ع) به محلة عسكر رفتم و قصد ناحية مقدسه را داشتم، زني مرا ديد و گفت: آيا تو محمد بن ابراهيمي؟ گفتم: آري، گفت: بازگرد كه در اين هنگام به مقصود نمي‏رسي و شب هنگام مراجعت كن كه در به رويت باز است؛ داخل در سراشو و قصد آن اتاقي را كن كه چراغش روشن است. و من هم چنان كردم و قصد آن در را كردم و به ناگاه ديدم كه باز است. داخل سرا شدم و قصد همان اتاقي را كردم كه توصيف كرده بود و در اين بين كه خود را ميان دو قبر ديدم و گريه و ناله مي‏كردم، ناگاه صدايي را شنيدم كه مي‏گفت:اي محمد! تقواي الهي پيشه ساز و از گذشته توبه كن، كه كار بزرگي را عهده‏دار شدي.13آيت‌الله سيدهاشم حسيني بحرانيترجمه: ابوذر ياسريپي‌نوشت‌ها:1. روستايي بين بغداد و آذربايجان قديم بوده است.2. نام يكي از حاكمان ترك عباسي.3. كليني، الكافي، ج 1، ص 522، ح 17. با استفاده از ترجمة سيدجواد مصطفوي4. همان، ج 1، ص 22، ح 18.5. همان، ج 1، ص 523، ح 19.6. حُلوان بر اماكن متعددي اطلاق شده است، ولي در اينجا منظور حلوان عراق است كه شهري آباد بوده، ولي تخريب شده، و از بين رفته است.7. الطبري(الآملي)، محمد بن جرير، دلائل الإمامة، ص 272؛ نيز حضيني، الهداية الكبري، ص 372.8. دينور نام شهري در كردستان ايران است.9. قرميسين شهري است معروف در كنار دينوري و بين همدان و حلوان در مسير عراق.10. الطبري (الآملي)، همان، ص 272.11. همان.12. سورة نساء(4)، آية 59.13. الطبري، همان، ص 287.ماهنامه موعود شماره 57


مرغان اساطیری اوستا و کتب پهلوی

در اوستا و کتب پهلوی از مرغانی واقعی و نیمه اساطیری چندی یاد گردیده است که معروفترین آنها شش تا بوده و عبارتند از: کرشیپتر، چخرواک، اشوزوشت، سئن مرغو (سیمرغ)، چینامروش (چمروش) و مرغ کَمک؛ که به واسطهً ازخود بیگانگی فرهنگی ما ایرانیان تا کنون به طور جداگانه و مفصّل مورد بررسی دقیق قرارنگرفته و شناسایی درست نشده اند.از آنجاییکه نگارنده به عدد سالهای جمع آوری و تصنیف شاهنامهً فردوسی روی اسامی خاصّ اوستا و کتب پهلوی و شاهنامه عمر صرف نموده است، لذا جای اجتهادی دیده و تلاشی در این راه به عمل می آورد.شرح و تفضیل مربوط بین پرندگان را به ترتیب مذکور در اینجا بیان می کنیم: در کتاب پهلوی بندهش در مورد مرغ کرشیپتر (لفظاٌ یعنی تیزپرواز و یا دارای دم دو شاخه و شیاردار) آمده: " در بارهً مرغ کرشفت (همان کرشیپتر اوستا) گوید که سخن داند گفتن و دین به ور جمکرد (قلعه ویرانهً کوهستانی لیلی داغی در نزدیکی شهر مراغه) او برد و رواج بخشید. بدانجا اوستا را به زبان مرغ خوانند." نظر به دم دو شاخه و شیاردار پرستو و فراوانی آن درسمت مراغه و همچنین تقدیس گردیدن و تیزپروازی آن، در اصل از کرشفت (کرشیپتر) باید همان پرستو منظور بوده باشد. چخرواک (چرخ آواز) را به سادگی می توان با سغیرجیق (چغیرجیک) آذریها یعنی سار مطابقت داد چه درکتب پهلوی وی از نظر بزرگی و رنگ سیاهش با کرشیپتر (پرستو) مقایسه گردیده است.این پرنده هم درایران به نوعی گرامی و مقدّس شمرده میشود. اشوزوشت (همای سعادت) جنانکه ازنامش پیداست نوع نادرو درشت و زیبایی ازبوفهاست که در ایران، خصوصاٌ آذربایجان مورد احترام است و اذیت وی و یا ویران کردن لانه اش گناه بزرگی بشمار می آید. دربارهً این مرغ در کتاب پهلوی بندهش، با ترجمه وتفسیر مهردادبهار چنین آمده است: " در بارهً مرغ زوربرک و مرغ بهمن است، که جغد خوانند، گوید که بخشی از اوستا در زبان او آفریده شده است. هنگامی که بخواند دیوان از او گریزند و در آنجا بنه نکنند و بدان روی، جغد بنه در بیابان کند و در ویرانستان باشد تا دیوان در آنجا بنه نکنند.اگر ناخن گرفته شده افسون نشده باشد. دیوان آن را ستانند. و تیرگونه براو افکنند و کشند. بدین روی، آن مرغ ناخن را، اگرافسون نشده باشد ستاند و خورد تا دیوان و جادوان آن را کار نفرمایند. چون افسون شود، چغد آنرا نخورد و دیوان بان وسیله گناه کردن نتوانند.نیز دیگر ددان مرغان(پرندگان شکاری) همه به دشمنی دیوان و خرفستران (موجودات موذی) آفریده شده اند.چنین گوید که مرغان دد، دشمن خرفستران و جادوانند. این را نیز گوید که مرغان همه زیرکند وکلاغ از همه زیرکتر است." سه پرندهً بعدی بیشتر ازسه از سه پرندهً اوّلی افسانه ای هستند و عقاب و شاهین بطن و هستهً واقعی این موجودات اساطیری را تشکیل می دهند. که از این میان سیمرغ به میانجی شاهنامهً فردوسی بیشتر معّرف حضورایرانیان و فارسی زبانان است. این نام اساساٌ به معنی مرغ شاهین و عقاب است. دلیل این که مکان سیمرغ درالبروچ کوهستان قفقاز یا البرز شمال ایران بشمار رفته اساساٌ آن است که سرزمینی که جمهوری آذربایجان کنونی را تشکیل می دهد در سابق نامهای اران، آلوانیا و سائینی (به روایت استرابون سوئنس) را داشته که هر سه نام به معنی سرزمین عقاب و شاهین یا صحیحتر بگوییم سرزمین مردمی با توتم عقاب یا شاهین بوده است.این مردم که در منابع یونانی بیشتر اناریان (یعنی مردم کم ریش) نامیده شده اند همان ترکان گرگر (بیات) بوده اند که از عهد مادها در این منطقه سکنی گرفته بودند و چنانکه خواجه رشیدالدین فضل اللّه در جامع التواریخ رشیدی می آورد توتم این مردم شاهین و عقاب بوده است. از آنجاییکه دین زرتشتی بین آنها رواج داشته در اوستا به فروهر پاکدینان آنجا (تحت نام مردم مملکت سائینی) درود فرستاده شده است.قهرمانان اصلی کتاب اساطیری کهن ایشان یعنی ده ده قورقود زرتشت، کورش، کیخسرو وگرشاسب (رستم) میباشند که به ترتیب تحت نامهای ترکی بامسی بئیرک، بایندرخان، غازانخان و باسات ذکر گردیده اند. به هر حال موطن و آشیانهً سیمرغ به وساطت همین مردم کوهستان قفقازبه شمار می آمده است و ازهمین جاست که در اساطیر یونانی مکان نشانه روی سینهً پرومتهً در بند توّسط عقاب همین کوهستان معرفی شده است. جنبهً فرزانگی سیمرغ علاوه برهمشکل گردیدن سین (عقاب) با سین (فرزانه) در زبان مادی اوستائی به باورهای کهن مردم بابل بین النهرین برمیگردد که در آنجا فرشته ای با اسامی لاماسو، کوریبو و شدو به صورت نیمه عقاب و نیمه انسان عالمی تجسم میگردیده است. در اینجا گفتنی است در روایات اسلامی ازمرغ اساطیری هدهد ( پیامرسان سرودخوان دربار سلیمان=کورش) همان هود پسرهود (زرتشت) اراده گردیده است. درمورد مرغ چمروش (چینامروش) یعنی پرندهً بسیار برچیننده وکشنده در کتاب پهلوی بندهش میخوانیم: " در بارهً چمروش مرغ گوید که به سر کوه البرز، هر سه سال، بسیاری از مردم سرزمینهای انیرانی گردآیند برای رفتن به سرزمینهای ایرانی، برای زیان رسانیدن، کندن و نابودکردن جهان.آنگاه که بُرزیزد(ناهید) از آن ژرف دریای ارنگ (مازندران) برآید، آن چمروش مرغ را بر ایستاند بربالست همهً آن کوه بلند، تابرچیند همهً مردم سرزمینهای انیران را بدانسان که مرغ دانه را."مهردادبهار درتوضیح مرغ چمروش می افزاید: "چمرو در اوستا نام مردپرهیزکاری است." این نام اوستائی را میتوان دارای روش چینندگی وقضاوت معنی نمود که این خود اصل چمروش را با سیمرغ یکی میگرداند. می دانیم که شاهنامهً فردوسی هم مکان سیمرغ را همین البرزکوه یا البروج کوه نشان میدهد: یکی کوه بُد نامش البرزکوه به خورشید نزدیک و دور از گروه بدان جای سیمرغ رالانه بود که آن خانه ازخلق بیگانه بود
از سوی دیگرهمین مرغ اساطیری چمروش با مرغ کََمک اوستا و کتب پهلوی مربوط میگردد که در این جا نیز دارای رل منفی است. چه معانی لفظی چمروش (چینامروش) یعنی بسیارچیننده با مرغ کمک (کم کننده، کاهنده) و همچنین مرغ استیمفالی یونانیان (لقظاٌ یعنی کاهنده ونابودکننده) گویای مقهوم واحدی میباشند. اصل این مرغ اساطیری را باید در اساطیرآریاییان هندی سراغ گرفت چه در آنجا مرغی به نام گارودا (به معنی لفظی نابودکننده و کاهندهً زهر) مرکب پروازگر ایزد معروف هندوان یغنی ویشنو (پُرشکل) است. امّا از آنجاییکه ویشنو درمقام ایزد بیگانه رعد و برق نسبت به ایرانیان، نزد خود هندوان ملقب به راما و کریشنا (هردو به معنی سیاه) بوده، لذا مرکب وی یعنی مرغ گارودا (کمک ایرانیان) نیز موجودی تاریک کننده و اهریمنی به شمار رفته است و این خود گواهی بر این است که اهریمن به ایزد رعد آریائیان سکایی و هندی یعنی تور و ایندره اطلاق می گردیده است.به هر صورت از اینجا معلوم میشود که یونانیان نیز مرغ اسیمفالی خود را- که در اساطیر مربوط به هراکلس و یاسون ذکرگردیده - از مردمان خاورمیانه و هندوستان اخذ نموده اند. اصلاٌ خود هراکلس (پهلوان معروف) مترادف گیلگامش بابلیها و ماًخوذ از آن است، چنانکه برخی از صفات گرشاسب و رستم ایرانیها؛ و این هردو خود از سوی دیگر با ایندرهً هندوان مربوط میگردند. ناگفته نماند در پس پردهً اساطیر مربوط به گرشاسب- رستم، خصوصاٌ هفت خوان وی قهرمان سکائیان آماردی دورهً مادها یعنی آتردات پیشوای مردان نهفته است که لشکریان ابرقدرت آشور مهاجم ومذاکره کننده با مادهای تحت رهبری خشتریتی (کیکاووس) را در اطراف شهر آمول مازندران(آمل کنونی) غافلگیرکرده و قتل عام نموده است. در پایان برای حسن ختام مطالب مربوط به نبرد گرشاسب (رستم) با مرغ کمک را از تعلیقات کتاب پهلوی مینوخرد که تّوسط عالم شهید دکتر احمد تفضّلی تدوین گردیده، بیان می کنیم: " مرغ کمک: وصف این مرغ از زبان گرشاسب در صد در بندهش وبا اختلافاتی جزئی در روایات داراب هرمزدیار، چنین آمده است: "... چون مرغ کمک پدید آمد و پر به سر همهً جهانیان بازداشت و جهان تاریک کرد و ار باران که می بارید همه بر پشت او میبارید وبه دم همه باز به دریا میریخت و نمی گذاشت که قطره ای در جهان باریدی، همهً جهان از قحط و نیاز خراب شد و مردم و چارپای مانند اینکه مرغ گندم چیند، او می خورد و هیچ کس تدبیر آن نمیتوانست کردن ومن تیرو کمان برگرفتم و هفت شبانه روز مانند آنکه باران بارد تیر می انداختم و به هردو بال او میزدم تا بالهای او چنان سست شد که به زیر افتاد و بسیار خلایق در زیر گرفت و هلاک کرد وبه گرز، من منقار وی خرد کردم. و اگر من آن نکردمی عالم را خراب کردی وهیچ کس به نماندی." نام لباس رزمی رستم/ گرشاسب یعنی ببربیان (ببر درخشان)نیز گویای اصل مازندرانی رستم /گرشاسب سکائیان آماردی است. در اینجا باید تذکرداد که مورخین دوره اسلامی درفش کاویانی را از پوست ببر، یا شیر یا پلنگ دانسته اند، ولی نظر به اینکه نام پارس میتوانست از ریشهً اوستائی و پارسی پرثه (یعنی جنگنده و پرش کننده) گرفته شود و این مترادف کلمهً یوز در زبانهای ایرانی و آلتایی است. بنابراین پارس همچنین نامی بر یوزپلنگ (یعنی جانور جنگی پررنگ)بوده و آن بدین معنی در زبان آلتایی ترکی زنده است؛ پس درفش کاویانی (یعنی درفش شاهی) علی الاصول از پوست یوزپلنگ (پارس) بوده و به جهت همنامی این جانور بومی جنوب ایران با پارسها پوست آن به عنوان پرچم رسمی پارسها برگزیده شده بود. امّا طبق منابع یونانی چانور توتمی اصلی پارسها نه یوز پلنگ بلکه همانند بسیاری از ملل قدیم نیمکرهً شمالی زمین عقاب و شاهین بوده است. و این عقاب و شاهین که تمثالش بر بالای درفش کاویانی نصب میشد ربطی با سیمرغ کوهستانهای البروج و البرز داشته است.بی جهت نیست که در اسطورهً گرجی امیران نام کورش با سگ بالدار دم دراز (یوزپلنگ- عقاب، فرانک شاهنامه، سپاکو هرودوت) مربوط گردیده است. پس در مجموع ورنه ای که زادگاه فریدون (کورش) به شمار آمده دراصل نه گیلان (محل سفیری وی)، بلکه همان ورهشی عیلامیها یعنی همان پارس بوده چه این هردو در زبان پارسی با کلمهً اوستایی ورنه (سرزمین پوشیده و کناری) مترادف می باشند. بنابراین زادگاه فریدون (کورش) به اشتباه در اوستا سرزمین چهارگوشهً ورنه (گیلان) تصورگردیده است. در باب خود نام گیلان گفتنی است که کلمهً گیل درنام نوعی رز وحش آذریها یعنی گیل دیک (گیل تیغ) به معنی درخت خاردار برجای مانده است؛ بر این اساس نام گیلان با کلمهً سانسکریتی جنگل و نیز هیلایه (گیلایهً) یونانی یعنی جنگل همریشه و هم معنی است. پس داریتیانی (جنگلیهایی) که جغرافی نویسان یوناان باستان جایگاه آنان را درسمت شرق آذربایجان ذکر کرده اند همان گیلانیان (گیلکها) بوده اند. در مورد نام یاسون یونانیها هم که نامش در رابطه با مرغ استیمفالی (کاهنده و نابودکننده) ذکر گردیده باید گفت اگر آترادات (مخلوق آتش) یا همان گرشاسب/ رستم، سردارقهرمان جاودانهً تاریخ ایران است که با کشتار آشوریان مهاجم به شهر آمل ایران را برای نخستین بار مستقل نمود، متقابلاٌ یاسون (نجات بخش، شفابخش) که در اصل همان کیخسرو شاهنامه و اوستا ست همان کیاخسار (هووخشتره) فرمانروای بزرگ ماد است که ابر قدرت ستمگرآشور را برای همیشه نابود کرد و ایران را به مقام ابرقدرتی تاریخ کهن رساند.از همین رو است که این دو به همراه زرتشت و پشوتن (کورش) معروفترین جاودانیهای زرتشتی به شمار رفته اند. در باب معروفیت بی نظیر کیاخسار (کیخسرو) در عهد باستان همین بس که وی درتورات و قرآن وتفاسیر مربوط بدانها با نامهای مثبتی فراوان و به صورت انبیا و اخیار تاریخی جداگانه ای معرفی شده است: خنوخ (درخشان) ، متوشائیل (مردخدا)، یوشع ( یسع،نخات دهنده)، ایلیاس (بنده خدا) ، خضر (خسرو)، ادریس (نکونام ،مترادف همان هئوسروهً اوستا) هرمس (شیر) جملگی القاب ونامهای وی می باشند و براثر همین معروفیت و محبوبیت جهانی وی بوده که حتی نامهای دو دخترخاندان او که نوادگان پسری وی بوده اند یعنی خواهران آموخا (ارنواک، ظلّه) و آمیتیدا (سنگهواک، ماندانا، کتایون، عاده) از طریق منابع یونانی و تورات واوستا و شاهنامه شهرهً آفاق گردیده اند.
نیای اساطیری ایرانیان

که ما را زدین بهی ننگ نیست به گیتی به از دین هوشنگ نیست همه راه دادست و آیین مهر نظر کردن اندر شمار سپهر فردوسی

دراوستا و کتب پهلوی و شاهنامه ظاهراٌ دوفرد به عنوان شاه و نیای اساطیری ایرانیان معرفی شده اند: یکی هوشنگ پیشدادی و دیگری ایرج؛ ولی از تطبیق تاریخ و اساطیر ایرانی و ارمنی و یونانی معلوم می گردد که روایات مربوط به این دو که ازطریق احادیث شفاهی کهن به صورت دوفرد جداگانه به روزگار تدوین اوستا در دورهً ساسانیان و عهد فردوسی رسیده بوده، در واقع مربوط به فرد تاریخی واحدی بوده اند که همانا گئوماته زرتشت یا همان بردیه پسر خواندهً کورش (فریدون) بوده که چهار سال به نیابت از برادر خوانده اش کمبوجیه درامپراطوری وسیع ایران هخامنشی حکمرانی ایدآلی نموده است.مطلب ظاهراٌ از ره عقل سلیم استبعاد دارد ولی به قول معروف چه کوخها که بایدمان ویران کرد و چه کاخها که بایدمان ساخت. ممکن است خوانندهً مقالات اینجانب تصور کنند که زمین و زمان را در این مقالات به هم می بافم. آری، اعتراف می کنم به هم بافتنی در کار است چرا که بدون به هم بافتن اصولی اخبار تاریخی و اسطوره ای منابع مرتبط گوناگون نقشهای اساسی فراز و نشیبهای قالی تاریخ اساطیری ایران مشخص نخواهد شد: موسی خورنی موّرخ ارمنی عهد ساسانیان که نخستین تاریخ نویس ارمنی و ایرانی به معنی امروزین آن بوده است نام کورش (فریدون) را اغلب آرا یعنی نجیب ذکر کرده و نام پسر خواندهً معروف وی یعنی گئوماته زرتشت یا همان بردیه(پسرخوانده و داماد کورش) را آرای آرایان (آرا پسر آرا) آورده است که همان ایرج شاهنامه است که لفظاٌ به معنی شخص منسوب به فرد نجیب یعنی آرا (کورش) است.ولی دلیل اینکه هوشنگ (هئوشینگهً) اوستا نیز همان زرتشت است از معنی لفظی نام او و لقبش و همچنین از اسطوره های آتش مربوط به وی پیداست: فردوسی به درستی نام هوشنگ را ازکلمهً هوش گرفته است چه این نام به لغت اوستایی به معنی بسیار هوشیار و کوشا در هوشمندی است. پس اوستا شناس بزرگ آلمانی فردیناند یوستی در این امر که آن را به معنی فراهم آورندهً منازل نیکو معنی نموده، راه خطا پیموده و مقلدین ایرانی اش را دچار لغزش نموده است؛ چه لقب اصلی وی یعنی پرذات(پیشداد) یعنی آن که نخستین قوانین عادلانه را آورد به وضوح حاکی از همین مفهوم بسیار هوشیار هوشنگ است. کتاب پهلوی زات اسپرم در باب حمل آتشها و نوروزنامهً منسوب به خیام در باب پیدایی شراب اشاره به سرزمین خاستگاهی نیاکان هوشنگ و جمشید پیشدادی یعنی سرزمین سئوروماتها (مادرسالاران) نموده اند که بسیار جالب می باشند: بنا به زات اسپرم مهاجرت ایرانیان از خونیرث (سرزمین ارابه های درخشان= اروپا، دراصل داکیهً یعنی سرزمین چرخ در شمال غربی دریای سیاه) به کشورهای خارجی در زمان هوشنگ روی داد و این مهاجرت روی گردهً گاونری موسوم به سر سئوک (پیشانی سفید، آپیس مصریان) انجام گرفت. سه آتش بر روی این گاو روشن بود و چون می خواستند از دریا (میان دریای خزر وسیاه) بگذرند این آتشها به دریا ریخت و گوهر آنها یکی بود و به سه بهره شد و دوباره در سه جای فروزان گشت و به آذر فرنبغ (آتش موبدان در فارس) و آذرگشنسب (آتش پادشاهان و ارتشتاران در آذربایجان) و آذربرزین مهر(آتش کشاورزان در خراسان) موسوم گشت.در کتاب پهلوی بندهش آمده که هوشنگ (بسیار دانا) پسر فرواک (واعظ= هوم، سپیتمه،جمشید) بود. از اینجا معلوم میشود مهاجرت مذکور اشاره به کوچ نیاکان زرتشت از سرزمین سردسیری شمال قفقاز به ایرانویج (شهرستان مراغه= رغهً زرتشت) می باشد، همان نواحیی که در وندیداد اشاره به کولاک سخت آن در رابطه با جمشید شده است. در این جا انتساب آتش آتشکدهً آذرگشنسب به هوشنگ (زرتشت یا همان اران گشنسب کتاب پهلوی شهرستانهای ایران، اران خردمند خبر موسی خورنی بانی شهرستان آتورپاتکان= اران) قابل توجه است. به عبارت دیگرنام اران گشنسب نشان می دهد که نام آتشکدهً آذرگشنسب شهر رغهً زرتشتی(مراغه) با زرتشت یا همان آذرهوشنگ (ابراهیم ادهم) مربوط بوده است.پس آن شهر ری(رغه ای) که در روایات کهن تجدید عمارت آن به هوشنگ نسبت داده شده همان شهر رغهً زرتشتی (مراغه) بوده است. در اسطورهً پدید آمدن می نیز که در نوروزنامهً منسوب به خیام آمده به موضوع اصل شمال قفقازی خانواده زرتشت اشاره گردیده است: " درهرات(هرئیوهً اوستا، در اصل سرزمین هرواتها یعنی همه کس هر کس ها، سرزمین قوم سلم همان موطن نیاکان باستانی کرواتها در شمال قفقاز) پادشاهی بود کمکار، از خویشان جمشید (در واقع خود وی). روزی بر تخت نشسته بود که همایی در برابر او ظاهر گشت. ماری دید به گردن او پیچیده و می خواست وی را بگزد. شاه شمیران(یعنی فرمانروای سرزمین سرما) گفت کسی هست که این هما (سیمرغ) را از دست مار رهایی بخشد. پسرش بادان (به لغت اوستایی بئوذان یعنی دانا= بودا، هامان ،زرتشت) تیری بینداخت و مرغ را نجات داد. سال دیگر درهمین هنگام هما (=عقاب دانا ، سیمرغ) باز گشت و دو سه دانه برای شاه به ارمغان آورد و برزمین کاشت.تاکی رویید خرم. بعدخوشه های انگور از آن رست و دانه ازخوشه ها ریختن آغاز کرد. آب انگور بگرفتند و در خمی نهادند. شیره در خم به جوش آمد.آنگاه از شیرهً انگور که نمی دانستند زهر است یا پاد زهر به مردی محکوم خوراندند و وی شاد گشت و باز طلب کرد؛ پس بگفت یک شربت دیگر دهید آنگاه هرچه می خواهید با من بکنید. شربت سوم را که نوشید سر مست شد و بخفت و تا روز دیگر به هوش نیامد. شاه شمیران چون این شادی و سرمستی وی بدید، او را بخشید و بزم آیین آورد و مردم سرودها بساختند و نواها زدند. پس نهال انگور از هرات به دیگر شهرها پراکنده شد." معلوم میشود این اسطوره از آنجا پدید آمده که جمشید و شراب در نام اوستایی هئومه یعنی دارای دانش نیک با هم مشترک بوده اند.افزون بر اینکه محصول اصلی مقر خانوادهً جمشید (سپیتمه)/زرتشت یعنی شهر رغهً آذربایجان انگوربوده وهست.موارد محل فدیه آوردن جمشید وهوشنگ نیز در اوستا جالب است چه جمشید پدر (سپیتمه پدر زرتشت) در بالای کوه مقدس هوکر (سبلان) و کنار رود دائیتی (موردی چای شهرستان مراغه) فدیه برای آناهیتا (بانوی نیرومند آبها) و اهورامزدا (سرور دانا) می آورد و هوشنگ (جمشید پسر، زرتشت) در بالای کوه هرا (یعنی کوه نزدیکی شهر زادگاهی وی رغهً آذربایجان= مراغه) فدیه برای خدایان می آورد. این کوه که نام اوستایی دیگرش اِرِزِیش(راست برافراشته) می باشد اکنون نیز ارزیش نامیده میشود و ارتفاعش از سطح دریاهای آزاد تقریباٌ نصف از آن دماوند است. قلّهً این کوه که به طور طبیعی که به شکل اطاق یکپارچه سنگی نسبتاٌ بزرگ بی سقف است معبد و قلعهً دفاعی مردم محل در عهد باستان بوده است. اکنون نیز تلّ سنگهای دیوار دفاعی آن باقی است. وجه اشتراک نام البرز یا همان هرابرزئیتی اوستا (یعنی هرای بلند) با این کوه واقع شدن آنها در کنار شهرهای به نام رغه و نیز درخود نام هرا یعنی پشته و بلندی می باشد. ولی در اوستا برای تخموروپه (تهمورث) یا همان تیگران/ بستور/منوچهر/ خورشید چهر که مقّرش ارمنستان بوده محل فدیه ای مشخص نشده است و این نشانگر بیگانه بودن سرزمین وی برای مغان دورهً هخامنشی بعد داریوش می باشد: در اوستا تنها یک بار از ارمنستان تحت نام مملکت سائینی ( سرزمین عقاب و شاهین) نام برده شده و به مردان و زنان پاکدین آنجا درود فرستاده شده است. در مورد لقب پیشداد (پرذات) اوستا که خصوصاٌ در مورد جمشید و هوشنگ بکاررفته گفتنی است:چنانکه آرتورکریستن سن ایران شناس شهیر دانمارکی در یافته است ایرانیان باستان خود نام پرذات (پیشداد) را از سلسلهً اساطیری اسکیتان یعنی آریائیان سکایی شمال دریای سیاه گرفته اند که علی القاعده صورت مادی نام پارالات و به معنی نخستین قانونگذاران می باشد. چه علاوه براین در فهرست پیشدادیان نام تهمورث (یعنی پهلوان سرزمین چرخ و ارابه=اروپا، داکیه) به وضوح با نام آرپوکسائیس اساطیراسکیتی، لفظاٌ یعنی شاه/ پهلوان سرزمین ارابه های خوب (همان خداوند اروپا) مطابق می باشد.می دانیم که این نام درشجره نامهً فرمانروایان ایرانی تورات به صورت آرپاکشاد ثبت شده است.معهذا وی ازنظرگاه تاریخ ایران باستان مطابق با آخرین فرمانروای پیشدادی واقعی یعنی منوچهر (فرزند مرد فرزانه) یا همان خورشید چهر فرزند زرتشت است که نام اصلیش در نزد گزنفون و موسی خورنی تیگران (یعنی موجود ببر و پلنگ مانند، یا تیرانداز) آمده و فرمانروای ارمنستان و نواحی مجاور آن ذکر شده است. گفتنی است نام اوستایی وی یعنی تخموروپه هم به معنی پهلوان اروپا و هم به معنی پهلوان ببر و پلنگ مانند است. به نظر می رسد همین معنی دو پهلوی این نام دستاویز و وسیله ای شده بر اینکه ایرانیان نام پرذات (پیشداد)را که مناسب خانواده روحانی و سیاسی سپیتمه (هوم، جمشید) بوده از فرهنگ اسکیتان برای این خانواده انتخاب نمایند. در اوستا وکتب پهلوی و شاهنامه فهرست پیشدادیان اصلی از این قرار است: کیومرث/ مشیه (انسان میرا) ، سیامک (سیاه مویمند)/ سامک (کناری)، فرواک (واعظ)/ جمشید (موبد زرین درمقام پدر)، هوشنگ (بسیار هوشیار)/جمشید (موبد زرین در مقام پسر) و تخموروپه (پهلوان ببر و پلنگ مانند یا پهلوان چرخ وارابهً خوب= اروپا، تهمورث) که به ترتیب مطابق با ییمهً اوستا (یعنی همزاد) که پسرسامک/ ویونگهونت (ویوسوت وداها یعنی درخشان دور دست یاهمان لیپوکسائیس اسکیتان یعنی پادشاه درخشان کناری) است. و هوم عابد (سپیتمه، جمشید، مانوی وداها) و پسرش زرتشت (زریادر، زریر، سپیتاک، گئوماته، بودا) و پسرکوچک زرتشت یعنی خورشیدچهر ( منوچهر،همان تیگران ارامنه یعنی فرد ببرو پلنگ آسا، یا تیرانداز)می باشند.چنانکه پیداست نام آرا (نجیب) که لقب مشترک کورش وداماد و پسر خوانده اش بردیه زرتشت بوده به ظاهریادآورنام سرزمینهای اران وارمنستان است:نام اران علی القاعده از همان ریشهً آریا و مترادف ایرج(زرتشت) است.گرچه میدانیم آرای دیگر نیز که همان کورش باشد نام اصلی خود را به رود کورای آن مناطق داده است. پس نام اران خردمند موسی خورنی، درمقام مؤسس حکومت اران یا آذربایجان شمال ارس بی شک به جای همان ایرج یعنی منسوب به فرد نجیب شاهنامه است که گفتیم نامی بر بردیه زرتشت پسرخواندهً معروف کورش و پسر سپیتمه (جمشید پدر) داماد آستیاگ (اژیدهاک اوستا) بوده است.چه موسی خورنی با تأکید لقب اران (ایرج)را باهوش و خردمند آورده است که می دانیم آن یکی از القاب معروف گئوماته زرتشت یعنی هامان تورات (لفظاٌ یعنی منسوب به" دانای نیک"= هوم، هود قرآن) بوده است.بنابراین نام قدیمی سرزمین جمهوری آذربایجان یعنی اران ازلقب معروف زرتشت یعنی آرا (ایرج)گرفته شده بوده است. می دانیم مطابق اوستا وگفتهً گزنفون و خارس میتیلنی زریادر(زرتشت) از سوی نیای مادریش آستیاگ در ارمنستان و اران و آذربایجان حکومت مینموده است. کتاب پهلوی شهرستانهای ایران خبربسیار جالبی را در این باب به دست می دهد چه در این کتاب پهلوی آمده که شهرستان آتورپاتکان (محل نگهداری آتش، منظور ناحیهً چشمه های نفتی شعله ور حوالی باکو) را اران گشنسب (نجیب دارندهً اسب پریال) سپهبد آذربایجان ساخت. از این جا کاملاٌ معلوم میشود که از اران همان زرتشت منظور می بوده نه پدر خوانهً وی یعنی کورش هخامنشی؛ و نام ناحیهً شهرستان آتورپاتکان (محل نگهداری آتش) مطابق و مترادف با همان نام قدیمی آنجا یعنی آلوانیا ( آگوان ،یعنی سرزمین آتش) بوده است.نام اخیر علی القاعده به هیئت آلبانی قفقازنیز آورده می شده است.گفتنی است درکتاب اسطوره ای معروف آذریها یعنی ده ده قورقود (پدرتجربه ها، یا پدر آتش مقدس) قهرمان اصلی اسطوره یعنی بامسی بئیرک (یعنی دارندهً تن زرین و درخشان) همان زرتشت (زرین پیکر) است که مطابق منابع کهن ارمنی نام خود را به صورت اران به سرزمین آذربایجان شمال رود ارس داده بوده است: طبق اساطیرده ده قورقود، بامسی بئیرک /زرتشت مدت 16 سال دور از خانمان و در تبعید بوده است( که اشاره به حکومت وی در سمت بلخ می باشد) و کمی بعد از بازگشت موفقیت آمیزش به خانه (سرزمین ماد)، توسط شاهزاده ای (همان داریوش) و همدستانش ترور میشود .این اسطوره حاوی اخبار تاریخی مهمی است که حتی زرتشتیان کنونی هم آنها را فراموش کرده اند. زبان ترکی اسطورهً ده ده قورقود حاکی از این است که زبان ترکی از عهد مادها در اران (یعنی سرزمین ایرج/ زرتشت) حرف نخست را می زده است؛ گرچه زبان اداری و حکومتی آنجا ایرانی بوده است. به نظر می رسد با توجه به همین نام بوده که نام منطقهً زادگاهی مغ نشین زرتشت یعنی رغهً آذربایجان (مراغه) ایرانویج (یعنی اران / ایران اصلی) نامگذاری شده بود. در ضمایم کتاب ده ده قورقود نام ترکان اران، بیات (یعنی آنانکه سرورشان اسب است، یا اسب سالاران) آورده شده است؛ که این نام ترکی هونها (یعنی مردم اسب سالار به زبان سانسکریت) بوده است. بنابراین ترکان اران شاخه ای از هونها بوده اند. ارامنه و گرجیان نام قدیمی دیگر ترکان اران و ارمنستان کوچک را به ترتیب خایلندورکها (دانایان) و بون ترکان (یعنی ترکان دیوانه سر، جنگجو یا غیر ارانی/ زرتشتی ) ذکر نموده اند. امّا نام ارامنه و ارمنستان ربطی به نامهای ایران و اران که از نامهای آریا و ایرج گرفته شده اند ندارد چه صورت قدیمی نام ارامنه در کتیبهً داریوش در بیستون به صورت اَرَ- می -اینه آمده که در زبان پارسی به معنی میهن عقاب بوده است.چون همانطوریکه می دانیم کلمات اِر،اور وآله (علی القاعده از همان ریشهً اِر) درزبانهای هندوژرمنی به معانی عقاب و باز وشاهین بوده اند و کلمهً "می اینه" چنانکه در نام خمین (جایگاه خوب) باقیمانده به معنی خانه و وطن است، همانکه امروز میهن گوییم. یعنی اَرَمی اینه نام ایرانی هایاساهای باستانی (هایها، نیاکان باستانی ارامنه) بوده که ابتدا در سمت گرجستان زندگی می نموده اند. بعد در عهد مادها به تدریج به سرزمین اورارتوها(یعنی مردم کوهستانی بومی ارمنستان قرون وسطی) آمدند و آنجا را متصرف شدند. نگارنده تردیدی ندارد که خود نام هایاساها از ریشهً کلمهً ارمنی هاو (باز، شاهین) گرفته شده و به معنی مردم پرستندهً عقاب و شاهین وبازمی بوده است. بنابراین در اسطورهً یونانی پرومته یعنی پیش بین و خردمندی که آتش مقدس را به مردمان ارمغان آورد در آن قسمت که به صورت در بند گرفتار آمده در کوهستان قفقاز تجسم میشود به همراه آن شاهینی که هرروز روندهً سینهً وی را نشانه می رود آشکارا به ترتیب یادآور اران نیای اساطیری مردم آذربایجان (همان امیران گرجیها، آرا، زرتشت) و هایک (عقاب، شاهین، سیمرغ) نیای اساطیری ارامنه است. به نظر می رسد در این میان نام آرامو (بنیانگذار حکومت اورارتو) نیز در پدید آمدن نام ایرانی ارامنه و ارمنستان رل سنتزی بازی نموده است. جالب است که محل عقاب/شاهین اسطوره ای ارامنه و یونانیان وایرانیان یعنی سیمرغ کوه قاف را می توان در کوهستان قفقاز مشخص نمود چه در آنجا بلندترین قلهً این کوهستان اکنون نیز البروج نامیده میشود که در اصل مرکب است از کلمهً آله(عقاب، باز، شاهین) وباروگ که به معنی قله و کوه و بلندی می باشد. پس به همین مناسبتها بوده که در اوستا و نزد استرابون نام سرزمین ارمنستان سائینی یعنی سرزمین عقاب و شاهین ذکر شده است.گفتنی است نام قدیمی منطقهً قراباغ یعنی اورخیستانا را که قبلاًٌ نگارنده آنرا با سائینی مترادف می گرفت، باید به سرزمین خوشبختی باشد که حافظ نیز در یکی ازاشعارش بدین معنی این سرزمین کنار رود ارس (رود مقدس اردویسورناهید اوستا) اشاره کرده است: "ای صبا گربگذری بر ساحل رود ارس بوسه زن برخاک آن وادی مشکین کن نفس منزل سلمی که بادش هردم از ما صد سلام پر صدای ساربانان بینی و بانگ جرس محمل جانان ببوس آنگه به زاری عرضه دار کز فراقت سوختم ای مهربان فریادرس" در این باب به نگارنده سهو دیگری نیز روی داده بود مبنی بر اینکه نام اران (یعنی سرزمین زرتشت) را نیزبا همین نام سرزمین سائینی (مملکت عقاب/شاهین) مطابقت می دادم که این به جهت عدم اطلاع کافی از معنی لفظی نامهای ارمنستان و هایاسا می بود. در رابطه با ارمنستان و نیای اساطیری ایرانیان و مردم آذربایجان گفتنی است که پسر کوچک گئوماته زرتشت (ایرج) یعنی تیگران (به معنی آدم ببر و پلنگ مانند) که همان منوچهر (زادهً فرد دانا ) و تخموروپهً زیناوند اوستا (یعنی پهلوان ببر و پلنگ مانند مسلح) است، در ارمنستان و اران وآذربایجان حکومت می کرده ومقرحکومتش در ارمنستان قرار داشته است. و در آنجا به خونخواهی پدرش بردیه/گئوماته زرتشت قیام نیرومندی را علیه حکومت اشرافی داریوش/جاماسب (مغ کش) ترتیب داده بوده است که سر انجام این قیام را داریوش ناگفته گذاشته یا کتمان کرده است.ولی شاهنامه و کتب پهلوی وروایات ملی دیگر اشارهً مبهمی به صلح بین منوچهر ودشمنان تورانی اش می کنند همان جا که تصور رفته آرش کمانگیر تیر معروفش را انداخته است.بی شک آرش کمانگیر خود همان منوچهر(زادهً فرد دانا) است و بس چه هیئت نام اوستایی وی یعنی اِرِخشَ معنی فرمانروای سرزمین عقاب= ارمنستان را می دهد و از سوی دیگر خود نام تیگران علاوه بر معانی منسوب به ببر و پلنگ معنی تیر انداز را نیز می دهد.پس خود نام آرش کمانگیر مترادف نام تیگران ارمنستان می باشد.چنانکه گزنفون اشاره می کند در خانوادهً اسلاف تیگران فیلسوف معروفی زندگی میکرده که حرفهایش پیش کورش و دیگران حجت به شمار می رفته است و این فیلسوف بزرگ همانا پدر تیگران یعنی گئوماته زرتشت یا همان مانوی پسر وداها (یعنی فرد دانا) همان هدهد (هود پسر هود) روایات اسلامی دربار سلیمان= کورش است که لفظاٌ به معنی دانای نیک پسر دانای نیک است و از همینجاست که لقب منوچهر(زادهً فرد دانا) برای تیگران/خورشیدچهر/ آرش کمانگیر/تخموروپه/ بستور پسر زرتشت/زریادر/هوشنگ پدید آمده است.جالب است که موسی خورنی تیگران را همانند پدرش زرتشت بور ذکر می نماید که نشانگر اصل سئوروماتی(قوم سلمی، صربوکرواتی، در اصل بوسنیایی) وی و نیاکان پدری او می باشد.گفتنی است نام قدیمی رود ارس یعنی آراکس ربطی به نام آرش (اِرخشَ اوستا= شاه ارمنستان) ندارد و از کلمهً مادی و پارسی اَرخشَ یعنی نادرخشان و گل آلود برگرفته شده است. ظاهراٌ جوشن رستم که ببربیان (یعنی ببر درخشان) نامیده شده از همین اساطیر مربوط به تخموروپه/بستور/تیگران برخاسته است. گرچه ببر به معنی آن جانور گربه سان بزرگ جثه بومی مازندران و گیلان یعنی سرزمین آتردات پیشوای مردان (تپوران) همان رستم/ گرشاسب شاهنامه و اوستا است بوده که لشکریان آشوری متعافب مادها را در اطراف شهر آمل مازندران قتل عام نموده و ایران و ایرانیان را برای نخستین بار در تاریخ متحد و مستقل نموده است. در مورد کلمهً ببر (بَور اوستا) گفتنی است که نام مشترک ببر و جند بیدستر (افکنندهً درختان بزرگ بید) می بوده که وجه اشتراک آنها در برندگی و تیزی دندانهایشان می باشد. بنابراین کلمهً بَور اوستا مترادف وازه ً تیگر اوستایی یعنی موجود دارای دندان تیز وبّرا بوده است. به هر حال بی شک پیروزی تهمورث (تخموروپهً اوستا، یعنی پهلوان ببرمانند) بر دیوان مازندران اشاره به همین واقعهً تاریخی پیروزی آترادات پیشوای آماردان همان گرشاسب/ رستم بر آشوریان بوده که درحدود سال668 پیش از میلاد اتفاق افتاده است. جالب است که در تورات برخلاف شاهنامه و کتب پهلوی شجره نامهً کیانیان (فرمانروایان ماد) پیش از پیشدادیان (خانوادهً زرتشت) که با شالح (مسلح) و آرپاکشاد (تهمورث) مشخص گردیده اند، ذکرگردیده است. در این رابطه گفتنی است نام تیگران (منوچهر،خورشیدچهر) در اوستا علاوه برتخموروپه به صورت بستور(یعنی جوشن بسته) نیز آورده شده و نام پدر مقتول وی زریر یعنی زرین مو یاد گردیده که بی تردید از وی همان زرتشت(ایرج، بردیه) پسر سپیتمه پسرخوانده و داماد کورش منظور می بوده است.قابل توجه است که درکتب پهلوی نام گوزک (=وازاک یعنی نیرومند، قوی)جایی به عنوان همسر هوشنگ (زرتشت/زریر) و جای دیگر مادرمنوچهر پسر ایرج (زرتشت) ذکر شده که این خود دلیل متقنی بر یکی بودن هوشنگ و ایرج با گئوماته زرتشت (بردیه) شوهر آتوسا (توپل، تنومند، در واقع بردیهً مؤنث،دختر معروف کورش) است که خارس میتیلنی در موردش آورده که زیباترین زن آسیا بود. گفتنی است که در اوستا منوچهر از خاندان ائیریاو(یاور آریائیها، ایرج) ذکر شده ودر روضة الصفای میرخواند به صراحت منوچهر پسر ایرج قید گردیده است ولی در شجره نامهً زرتشت کتب پهلوی میان آنها فاصله افتاده، اما به هر حال جالب است که زرتشت / ایرج از همان خاندان منوچهر (زادهً فرد دانا) ذکر شده است. دلیل سبقت گیری اعقاب بر احفاد در این شجره نامه باید این باشد که نام منوچهر بعداٌ از سوی دیگر با مامیتی آرشو(دانای منش نیک) که از فرمانروایان سه گانهً سابق و معروف ماد که به همراه خشتریتی (کاوس) و دوساننی (دوراسروب) با امپراطوری وحشتناک آشور نبرد کرده، یکی گرفته شده است.




























نیاکان باستانی کردان و لران وترکان آذربایجان

نگارنده قبلاٌ کتابی دردو مجلد تحت عنوان نیاکان باستانی کرد در تاریخ و اسطوره ها تاًلیف و منتشرنموده است. تدوین این مقاله از آنحا الزام پیدا کرد که جدیداٌ به نکاتی دراین باب پی بردم که قبلاٌ متوجه آنها نشده بودم: چنانکه مرسوم است برای شناسایی نیاکان باستانی کردان و لران و ترکان آذری باید اقوام باستانی غرب فلات ایران را به همراه جغرافیای تاریخی نواحی مربوط بدیشان مورد مّداقه قرار داد. سخن خود را ازجنوب و از سرزمین عیلام که شامل خوزستان و ایلام می شده آغاز میکنیم. از آنجاییکه نامهای اوکسیان (چهارمحال بختیاری عهد باستان) و خوزستان در نقطه مقابل هم به ترتیب به معنی سرزمین چمنزارها و سرزمین مرطوب و نمناک میباشند،لذا با این مفاهیم جای آنها مشخّص است امّا از آنجاییکه خود نام عیلام به اکّدی به معنی سرزمین مرتفع و کوهستانی است، لذا مسلّم به نظر می رسد که موطن اصلی عیلامیها همان منطقهً زاگروس جنوب غربی بوده یعنی همان ناحیه ای که درقرن ما به حقّ ایلام نامگذاری شده است، چه نامهای قدیمی این منطقه در منابع آشوری الیپی (یعنی سرزمین بلند و کوهستانی) ودرمنابع یونانی ایلام و الیمایید آمده است، و همان جایی است که که بعداٌ نزد پارسیان عهدساسانی به نام مردم آنجا ماسبذان (یعنی سرزمین مردمی که کشتار نمیکنند) ذکر شده است.هرودوت ماسپیها (ماسبذان)را درشمارقبایل پارسی آورده است. ولی این نام بی شّک از نام علامیان امردی آن ناحیه اخذ شده است که درزبانهای ایرانی معنی آنانکه کشتارنمیکنند را میداده است. طبق کتیبه های عیلامی مالمیر و شگفت سلیمان درناحیهً چهارمحال بختیاری امردیها زبان و فرهنگ عیلامی داشته و ساکنین باستانی ناحیهً استان ایلام کنونی بوده اند. شباهت نام اَمردیها با آماردان (مردان ناحیهً مصب سفیدرود) این تصّوررا پیش آورده که آماردان هم شاخه ای ازملت عیلامی امردی بوده اند که این خطایی بارز است چه همهً شواهد و اسناد تاریخی و اساطیری دالّ بر آن است که آماردان فرهنگ و البسهً سکایی داشته اند و اصلاٌ از آریاییان سکایی بوده اند.نام رهبرتاریخی و اسطوره ای معروف ایشان یعنی آتردات (مخلوق آتش) یا همان گرشاسب- رستم سکایی گواه صادقی بر این امر است.ازشهرها وولایات عیلام (هیلامتی،الیمائید) نامهایی درکتیبه ها ذکر شده اند که اکنون هم قابل شناسایند: آوان (آبادان)، آدامدون (اندیمشک)، آدامشول (مسجد سلیمان)، خیدالو (خویذذی ،شوشتر)، هوپشن (دزفول)، انشان سوسونکا (سوسنگرد)، اجاپیر (ایذه)، سیماش (سفید دشت لرستان) باراخشه(بهبهان)، ورهشی (پارس)، شیراکوم (شیراز)، لیان(بوشهر). یونانیها نام شهرهای اهواز و خرمشهر را هم به ترتیب به صورت آگنیس و پیان یاد نموده اند. درشمال نواحی عیلامی نشین کاسیان (اسلاف لران) سکنی داشته اند که اصل نام تاریخی - اسطوره ای اژی دهاک (ضّحاک)- که لقبی بر آگوم کاک رمه سلطان معروف کاسی و بابلی بوده- متعلق بدیشان است. کاسیها ، خصوصاٌ شاخهً جنوبی آنان تحت نام بودیها (خوشبختان،رستگاران)- که درخبر هرودوت از قبایل تشکیل دهندهً اتحادیهً قبایل ماد به شمار آمده است- همان قومی است که که در اوستا تحت نام خشتاویها (درخشانها) ذکر گردیده، چه خود کلمهً کاسی (کاشی) نیز درفرهنگ سانسکریتی کاسیان به همین معنی درخشان بوده است. درسرزمین اصلی کاسیان یعنی لرستان و جنوب کرمانشاهان نام دو شهر معروف بوده است: خارتیش (به فارسی یعنی خوارکنندهً تشنگی) همان خرّم آباد کنونی است که در عهد آشوریان شهرمرکزی کاسیان بوده است. پیشتر شهر مرکزی کاسیان کرینتاش (خوارنت آوستا) بوده است که همچنانکه از نامش پیداست همان شهر کرند حالیهً کرمانشاهان است. رهبر اساطیری خشتاویها (کاسیها، لرها) دراوستا با اسامی پوروذاخشتی ( پربخت واقبال) و فردذاخشتی (بختیار) ذکر گردیده که لابد نیای اساطیری لران بختیاری به شمار می آمده است. قابل توجه است که نامهای کهن عیلامی و ایرانی نواحی این مردم یعنی هلتمتو و کشور ارمائیل به معانی کشور خدایی و سرزمین آرامش بوده اند. درجبههً مقابل ایشان دشمنان آنها یعنی دانوهای تورانی (یعنی سکاییان ساکن کنار شطّ) قرار داشته اند که منظور عیلامیهای خوزستان و کردان حاکم بر ایشان بوده اند: در کتیبهً بیستون نام فردیکه از این ناحیه برعلیه داریوش قیام کرده بود آسینا (عقاب) فرزند اوپه دارمه (قانونگذاروالامقام) آمده که هردو نام کردوخی(کیمری،سکایی) به نظرمیرسند، گرچه وی نسب خود را به پادشاهان پیشین عیلام می رسانده است.ناگفته نماند در یک مهر جالب عیلامی که مربوط به همان عهد داریوش (قرن ششم پیش از میلاد) یا اندکی پیشتر میباشد سوارکاری جنگی با لباس و کلاهخود مخصوص سکاییان شاخهً کیمریان کردوخی نشان داده شده است. در کتاب پهلوی ائوگمدئچا از رود زیرزمینی دانوهای تورانی صحبت شده که بی شّک همان رود کارون (رودکاریزهای کتب پهلوی دیگر) مراد میباشد. نام آسینای عیلامی در اوستا به صورت قابل تّوجه اسَ بَنَ آمده که به معنی که سنگ اندازنده بافلاخن میباشد. میدانیم سنگ اندازی با فلاخن در جنگها در آن عهد وجه مشخّصهً کیمریان کردوخی بوده است. پس طبق مندرجات اوستا معلوم میشود که قیام آسینا برعلیه داریوش توّسط اسلاف لران بختیاری (کاسیان،بودیان، خشتاویان، اوکسیان) سرکوب شده است. مطابق نوشته های استرابون کاسیها با طرفداری از عیلامیها (ایلامیها) حملهً خوزیها (عیلامیان جنوبی) را دفع نموده اند. بلاتر ازکاسیان به سمت غرب، سرزمین بیت همبان (سرزمین کمند اندازان ساگارتی)قرارداشته که همان استان کرمانشاهان کنونی بوده است. این ناحیه از اوایل هزارهً اوّل پیش از میلاد تّوسط مادیهای ساگارتی (لفظاً یعنی سنگ کن ها که همان ستروخاتیان یعنی خانه سنگیهای خبر هرودوت میباشند) مسکون بوده است. نامهای کرمانشاه (در اصل کرمانشان یعنی جایگاه کرمانجها) و کرمانج (یعنی خانه سنگیها) مربوط بدیشان میباشد. منابع یونانی که از لشکرکشی اسکندر به ایران صحبت میدارند در این ناحیه از شهرکهایی به نام کارِس، ستیا (که به فاصلهً چهار روز از کارِس واقع شده بود) متعاقباٌ سامبانه یادکرده اند که به ترتیب مطابق با قصرشیرین، قصبهً بیستون(ستیغون) و شهر صحنه می باشند.بالاتر از بیت همبان، سرزمین پارسوا(یعنی سرزمین کناری) واقع شده بود که معنی این نام در نام منطقهً اردلان (یعنی سرزمین پشتی) در ناحیهً استان کردستان زنده مانده است. این منطقه پیش ازآمدن کیمریان کردوخی و ساگارتیان تّوسط لّولّوبیان لفظاٌ یعنی بردگان کوهستانی، ازبومیان باستانی منطقه مسکون بوده است. بالاتر از پارسوا سرزمین زآموا (یعنی منطقهً زمستانی) واقع بوده که بعداٌ بخشی از کشور ماننا (سرزمین ماه) را تشکیل میداد. اینجا در اعصار باستان محل کوتیان و لّولّوبیان بود. در شمال آنجا، در غرب دریاچهً اورمیه دو سرزمین گیلزان (ظاهراٌ به معنی سرزمین جنگلی) و موساسیر (ظاهراٌ به معانی محل سرازیر شدن آبها واز آب برگرفته شده) واقع شده بود که محل سکنای هوریان (کوهستانیان) ، میتانیان (دامداران گردندهً خورشید پرست) و کوتیان (مردم سگپرست) بوده است. آشوریان در عهد مادها توشپای کیمری را در این ناحیه در منطقه ای به نام کوشخنو (که با قصبهً گوزلسوی جنوبشرقی ترکیه مطابقت دارد) شکست داده بودند. روایات سامی که در قرآن هم متجلّی شده نام کوتیان و کوه آنان یعنی جودی (کوتی) را در این منطقه و حوالی آن جستجو میکرده اند. کوهی که اکنون به نام جودی نامیده میشود کمی دورتر از این منطقه ودرغرب آنجا، در شمال موصل واقع شده است. این کوه اساطیری در اسطورهً بابلی اوتناپیشتیم نیسیر نامیده شده و آشوریان آن را با کوه شیخان یا کندی شیخان درجنوب پیرانشهر مطابق میدانسته اند. از موساسیر به سمت غرب دو ولایت خوبوشکیه (خوبوشنا، یعنی ناحیهً خودمختار) و شوباریا (یعنی ناحیهً چوپانان) واقع شده بود نه از سدهً هفتم پیش از میلاد ولایات کیمریان کردوخی محسوب میشدند. کیمریان کردوخی که درخبر هرودوت بانام بوسیان (یعنی آزادگان گردنده) مشخّص گردیده اند از اقوام تشکیل دهندهً امپراطوری مادها به شمار می آمدند. ولی چنانکه قبلاٌ اشاره شد آنان طبق منابع آشوری دراصل از سکائیان کیمری بوده اند و دراواسط حکومت مادها از شمال دریای سیاه بدین ناحیه کوچ کرده بودند. در اوستا اینان با اسامی قوم فریان تورانی (یعنی سکائیان دوست ایرانیان، در اصل یعنی قوم گردنده، همان قوم پیران ویسهً شاهنامه) و تئوژیان (گردندگان) یاد گردیده اند.زبان کردی را باید به همین مردم منسوب نمود، ولی کلاه دراز و مخروطی آنان با دستارکوتی- میتانی جایگزین گردیده است:طبق تصاویر باستانشناسی نوک کلاهخود دراز و مخروطی کیمریان به سمت جلو خمیده شده بوده است. ملت آریایی دیگری که در تشکیل ملیّت کرد سهیم بودند عبارتند از میتانیها (یعنی چوپانان گردندهً میتراپرست) اینان خصوصاٌ در مجاورت نواحی غرب خوبوشکیه (بوختان، یعنی ناحیهً آزادگان کرد) در منطقه ای که به نام ایشان شوباریا (یعنی ناحیهً حشم داران) ذکر گردیده، سکنی گرفته بودند.درکتیبه های هیتی و اکدی آنان را پاپهی نیز نامیده اند که این نام نیز به زبان اوستایی معنی دامپرور است. نام پاپهی (میتانی، خورشید پرستان کوچ نشین) به صورت اصحاب الرّس (صاحبان دامها) درقرآن ذکر گردیده و جزء اقوام بائده (یعنی معدوم شده)به شمار آمده است. سنتهای پرستش ایزد خورشید (مهر، امیر) نزد کردان یزیدی انساب آنان را به میتانیان می رساند. میتانیان درجمع اتحادیهً قبایل هیکسوس (پادشاهان بیگانه) از فلسطین به مصر هجوم بردند و حدود صدوپنجاه سال در آنجا حکومت کردند و بعدازگذشت این مدّت تّوسط فرعون اهموسه به سمت فلسطین وشمال بین النهرین رانده شدند واین همان واقعه ای است که در تورات با عنوان خروج بنی اسرائیل ازمصر بازگویی شده است. در اتحادیهً اقوام هیکسوس به همراه میتانیها (قوم موسی)، هوریان (قوم هارون)،مردم ماری (قوم مریم) و آموریان (قوم عمران) هم حضور داشته اند. استرابون میگوید که کردا (کُرد) به معنی مرد جنگی و دلیر است. می دانیم که از همین ریشه است کلمهً گرد فارسی که به معنی پهلوان است . این معنی در معنی نام زبان کردی سورانی (پهلوانی)زنده مانده است و آن همچنین درمعانی لفظی نامهای کردوخ و کیمری که به ترتیب درزبانهای اکدی و گرجی به معنی پهلوان است دیده میشود. امّا نام کردوخ به صورت کرداک در خودزبانهای قدیم نیز معنی مرد جنگی دوره گرد را میدهد و این معنی در نامهای شاهنامه ای و اوستایی کردان کردوخی یعنی قوم پیران ویسه (شیوخ گردنده) ، تئوژیه (متحّرکها) و قوم فریان (شتابنده، گردنده) نیز قابل مشاهده است. این سؤال هم پیش می آید که آیا نام کرد ربطی با کلمهً کورتش عیلامی یا گردهً فارسی کهن به معنی بنده ورعّیت (لّولّوبی) داشته، که جواب منفی مینماید. گروهی نام کرد را به معنی چوپان گرفته اند که این معنی فرعی و عاریتی آن بوده چراکه نه در زبانهای کهن و نه نو نام کرد بدین معنی دیده نمیشود، در این صورت باید نام کرد را مترادف با نام میتانیان (شوباریان، پاپهی ها) به معنی چوپانان گردنده شمرد.که این امر با اسناد و داده های زبانشناسی و تاریخی چندان درست در نمی آید.ولی به موازات نام کردوخیها، نام ایرانی دیگری به شکل کردیو (کرتی، مترادف با کلمهً عربی سوران) به معنی دارندگان خانه های سنگی وجود داشته که نامی بر کردان ساگارتی (سنگ کن) بوده است که اسلاف مردم کرمانشاهان بوده و هیئت بابلی- یونانی شدهً نام خود یعنی زاگروس (زاکروتی، ساگرتی) را به کوهستان معروف غرب فلات ایران داده اند. ناگفته نماند نام پاپهی نیز با اندکی تغییر درکتابت میخی کردوک تلفظ میشده و وقوع این امر در زبان اکدی می توانست منجر به کردوخی نامیده شدن هر سه شاخهً هندو ایرانی کردان یعنی کردوخیها، ساگارتی ها ومیتانیها (شوباریان) گردد. گرچه میتانیها به همراه کیمریان کردوخی در تشکیل قوم کرد سهم اساسی داشته اند ولی نام آنان درترکیب قبایل تشکیل دهندهً اتحادیهً مادها مستقل ذکر نشده ودر همان نام بوسیان یعنی آزادگان کوچ نشین کرد مستتر است.بهرحال اتحادیهً شوباریان (میتانیان) و بوسیان (کردوخیان) که منابع آشوری به صراحت از آن سخن رانده اند، بعد از سقوط آشوریان درسال 613 پیش از میلاد، تحت نام کردوخی (یعنی پهلوانان دوره گرد، سورانی) معروف میگردد. از آنجاییکه سرتاسرنواحی غرب فلات ایران وشمال بین النهرین جولانگاه سواران کیمری کردوخی بوده، لذا چنان که اشاره شد لذا زبان کردی را باید متعلق به همان سکاییان کیمری دانست. هرودوت نام کیمری (تودهً مردم) را به معنی عامیانهً آن تودهً مردم بدون شاه ( کی- مری، یعنی آنان که شاهانشان کشته شده ) آورده است. این معنی حتّی به نویسندگان بخش وندیداد اوستا رسیده بوده که در آنجا این مردم را تحت نام تئوژیه (گردنده) قوم بدون سرور معرفی نموده اند. چنانکه اشاره شد شاهنامه ایشان را تحت نام قوم پیران ویسه ( قبیلهً شیوخ گردنده) ذکر نموده که همان قوم فریان گاثاهای اوستاست که به صراحت از تورانیان دوست ایرانیان درجزیرهً رود رنگها (در قسمت علیای دجله) به شمار آمده اند. به هرحال مطابق منابع کهن آشوری و یونانی و ایرانی کیمریان اعم از کیمریان کردوخی و کپادوکی رعایای سکاییان پادشاهی شمال دریای سیاه یعنی اسکیتان (تورانیان سلطنتی) به شمار می آمده اند ودر اثر فشار همینان از سرزمینهای خود درشمال دریای سیاه به کوهستانهای شمال عراق و کوهستان زاگروس و کپادوکیهً آناطولی مهاجرت نموده اند.درمجموع معلوم میگردد که سه قوم از شش قوم تشکیل دهندهً اتحادیهً مادها یعنی بوسیان (کردوخیها و میتانیها) ، ستروخاتیان (ساگارتیها، کرمانجها) وبودیان (لران) متعلق به کردان و لران بوده و سه قوم مادی دیگر عبارت بوده اند ازآریزانتیان (قوم نجبای ماد) که درحدود کاشان میزیسته اند و مغها که در ناحیهً بین رغهً آذربایجان (مراغه) و رغهً تهران (ری) ساکن بوده اند و سرانجام پارتاکانیان (یعنی مردمی که درکنار رود زندگی میکنند) همان مردم منطقهً اصفهان بوده اند. نزدیکترین ترکان به نواحی مادف اعم از ماد بزرگ و ماد کوچک (آذربایجان ایران) ارانیان (یعنی قوم ایرج یا مردمی که توتمشان عقاب است) و خالیبیان (خالدانیان، یعنی مردم پرستندهً ایزدجنگ) بوده اند که به ترتیب در شرق و غرب ارمنستان امروزی سکنی داشته اند. گروه دوم که در حدود شهر قارص ترکیه ساکن بوده اند در منابع ارمنی و یونانی همچنین با نام ماریان یعنی آدمکشان و جنگجویان مشخّص شده اند. منابع گرجی این مردم را بُن ترک (یعنی مردم دیوانه سر گرگ پرست) نامیده اند. اینان شاخه ای از ترکان اران یعنی خایلندورکها (یعنی ترکان دانا) بوده اند. نام سرزمین ارانیها (قوم ایرج یا آتش) و ارامنه در اوستا و کتب پهلوی به ترتیب آتورپاتکان و سائینی آمده که به همان معنی سرزمین قوم آتش و دیارعقاب و شاهین است. اوستا مردم سائینی را پیرو اشه (زرتشتی) معرفی نموده است. دراسطورهً ده ده قورقود (پدر مجّرب و مقّدس ) که از ترکان اران به یادگارمانده است و به همان زبان ترکی آذری است قهرمانان اصلی کتاب عبارتند ازبامسی بئیرک (زرتشت)، بایندرخان (کورش)، غازان خان (کیخسرو) و باسات (رستم، گرشاسب، آتردات پیشوای مردان). جالب است که دراین کتاب افراسیاب با همان لقب اوستایی آن یعنی مجرم (شوکلو ملک= پادشاه مجرم)معرفی شده است؛ معهذا وی که در اصل همان مادیای اسکیتی است که استرابون وی زا در ردیف کشورگشایان بزرگ عهد باستان آورده، درتورات وقرآن تحت نامی یوسف کنعان (مادیای باجگیرنده از فرعون) در ردیف آخیار و انبیاء معرفی گشته است. در پایان نگاهی به برخی از اشخاص اسطوره ای و تاریخی ده ده قورقود آذزبایجانیها می اندازیم.در مقاله ای که اینجانب قبلاٌ از روی دوکتاب که دربررسی اساطیر ده ده قورقود نوشته شده، تدوین کرده بودم برخی افراد تاریخی- اسطوره ای ازقلم افتاده اند.بررسی جدید وقتی لزوم پیداکرد که به متن کامل اسطورهً ده ده قورقود دسترسی پیدا کردم: شوکلوملک (به ترکی عثمانی سوچلوملک) یعنی پادشاه مجرم . گناهکار بی تردید همان افراسیاب تورانی دوم یعنی مادیای اسکیتی است. به طوریکه گفته شد در اوستا نیز وی ملقب به مجرم و بزهکار است. موسی خورنی نیوکارمادس آورده است. از اینجا معلوم میشود که نیوکار به جای نا-وه-کار (نابکار) است و معنی این کلمه فردی که کارنیک نمیکند میباشد. قاراگونئی (سیاهبخت) همان فرود (سیاوش، فرائورت پادشاه چهارم ماد) است که بدست همان مادیای اسکیتی (افراسیاب دوم) دراطراف شهر گنجهً آذربایجان به قتل رسیده است.طبق کتب پهلوی مهاجرت تورانیان(کیمریان کردوخی)به شمال بین النهرین در عهد بین همین دو افراسیاب اول و دوم روی داده است. جالب است اسطوره ای که هرودوت مبنی برکشتن و پختن پسر کیاخسار(کیخسرو) توسط سکاها نقل نموده در اسطوره ده ده قورقود به نام غازان (جنگجو) و اُروز (اعلیحضرت) ثبت گردیده، به ترتیب همان کیاخسار وپسرش آستیاگ میباشند.سوای قاراگونئی(فرود) در این اساطیر ازپسر وی به نام قارابوداک (شاخهً سیاه) صحبت شده که همان فریبرز شاهنامه است.به احتمال زیاد فرود وفریبرز فرد واحدی بوده وهمان پادشاه نگونبخت ماد فرائورت (سیاوش) میباشند.قابل توجه است که در مجموعه اساطیری ده ده قورقود در رابطه با بامسی بئیرک (زرتشت) از هفت خواهر وی یاد میگردد که این بنا به اوستا و کتب پهلوی تعداد بچه های زرتشت است. تکورا (امیر) در اساطیر ده ده قورقود یکجا مشخصاٌ به جای ساراک (آخرین پادشاه آشور) میباشد که برای رهایی خویش از کیاخسار (کیخسرو) خود را به درون شعله های کاخ خویش افکند.در اساطیر ده ده قورقود همچنین قاضیلیق قوجا (قاضی پیر) به جای زرتشت و یئگنک (سالارمردان) به جای پسروی اُرتدنر میباشد که لفظاٌ به همین معنی است. تپه گوز (غول یک چشم) به جای اژی دهاک اوستا وضّحاک شاهنامه است. پس بی جهت نیست که مطابق کتب پهلوی وی سرانجام درروز رستاچیز به دست گرشاسب (رستم) مقتول میگردد. گرشاسب دقیقاُ به جای همان باسات اساطیر ده ده قورقود(قاتل تپه گوز) است. خود ده ده قورقود(پدرتجارب) همان است که هرودوت و موسی خورنی وی را غیبگوی"اره" (اران، ایزد خورشید و جنگ) آورده اند. امّا تپه گوز از سوی دیگر با اساطیر یونانی وژرمنی هم مربوط گردیده چه وی و قاتلش در مقام اُدن (ایزد یک چشم خورشید ژرمنها) و اودیسهً یونانیهاست که خود با اودن ژرمنها مترادف میباشد. امران همان امیران (ایزد اساطیری آتش گرجیها-قفقازیها) و نام پدر وی بکیل به معنی نگهبان میباشد که بدین معنی در خود اسطورهً امران اشاره شده است. اسطوره اگرک (بزرگتر، سلم) و برادرش سگرک (عزیزتر، ایرج) بن مایهً خود را از اسطورهً مادی زریادر (زرتشت که اصلش به صربهای دوردست شمال قفقازیعنی بوسنیها میرسیده) وبرادروهیشتاسپ (دارندهً بهترین اسبان) گرفته است. این اسطوره بعدها در آذربایجان با اسم بهرام و گل اندام (گل خندان) بیشتر معروف شده است. در اینجا مطابقت نام گل اندام با چیچک بانو (آتوسا=توپل، دخترکورش) یعنی زن بامسی بئیرک (زرتشت) قابل تّوجه است. در ده ده قورقود غازان به سان یاسون یونانیها (کیاخسار) کشندهً اژدها ذکرشده، بعلاوه جنگهای کیاخسار (کیخسرو) با تورانیان اسکیتی که در شاهنامه به دوازده رخ معروف است به نحوی بارز در اساطیر ده ده قورقود نیز ضبط گردیده است. نامهای کهن ترکان اران یعنی گرگر و بیات و اوتیان را میتوان در زبانهای سکایی (ایرانی و آلتایی) به معنی آتشپرستان گرفت. بنا بر این نام آلوانیای قفقاز معنی دو پهلوی سرزمین عقاب (مطابق سائینی اوستا) و سرزمین آتش (مطابق شهرستان آتورپاتکان کتاب پهلوی شهرستانهای ایران) را میداده است. تفّحص بیشتر در این باب نشان می دهد که نام اوستایی سائینی (متعلق به عقاب و شاهین) در اصل متعلق به ارامنه (هایاساها) ومردم ارمنی اورخیستانا (سرزمین خوشبختی و شادیبخش، قراباغ) بوده جه معانی هر دو نام آنها یعنی ارمیینه و هایاسه زبانهای ایرانی و ارمنی به معنی سرزمین عقاب و شاهین وعقاب پرستان بوده است.نظر به نام پهلوی اران گشنسب (ایرج/زرتشت مردم اسب سالار) نام بیاتها باید به همان معنی ترکی آن یعنی مردم اسب سالار باشد که مترادف نام هون در زبان سانسکریت است.بنابراین بیاتها شاخه ای ازهمان ترکان هون بوده اند. این عقاب اسطوره ای ارامنه (هاو، هایک) همان سیمرغ کوه قاف (قفقاز) وشکنجه گر امیران گرجیها و پرومتهً یونانیها ( به معنی دانا و پیش بین) یعنی زرتشت و زرتشتیان ارمنستان و اران و آذربایجان می باشد. هردو نام امیران (شاهزادهً نیرومند) و پرومتهً ربایندهً آتش برای مردم، متعلق به هوشنگ/ زرتشت (ایرج، آرای آرایان، اران) هستند که درعهد نیای مادریش آستیاگ، آخرین پادشاه ماد، در این منطقه فرمانروا بوده است..

































کورش و زرتشت معروفترین افراد تاریخ اساطیری دنیا

تا آنجاییکه در حیطهً صلاحیت نگارنده که تخصص در تاریخ تطبیقی ادیان بزرگ دنیا و دین زرتشتی دارد، این مسئله مثل روز آشکار است که تاریخ و فرهنگ ایرانی - که زرتشت واوستایش آن را نمایندگی می کنند- رکن اصلی تاریخ آیین بودایی ، برهمنی (کتاب مهابهاراته آنان) وتواریخ اساطیری تورات و انجیل و قرآن راتشکیل میدهند. در اینجا مجال آن نیست که به جزئیات این دیدگاه و اسناد آنها بپردازم چه مطالب آنها شامل دوجلد کتاب با عنوان در آیینهً تاریخ شده است که در ایران و سوئد در دست انتشار می باشند. اینجا فقط همین را بگویم که طبق اسناد و مدارک این جانب بودا ، لقمان، عزرا، هومان، ایوب،زکریای تورات و انجیل و قرآن اسامی مختلف زرتشت بوده اند.مطلبی که در این مقاله تازگی دارد و به ذکر آن خواهیم پرداخت یکی بودن زرتشت با هرپنج زکریای مذکور درتورات و انجیل و قران می باشد که تحت این نام با عیسی مسیح (یهودای جلیلی قرزند زیپورایی) پیوند داده شده و وی و زنش دوست خانوادگی مریم عذرا (باکرهً مقّدس) و فرزندش عیسی مسیح به شمار آمده اند. پیداست که خواسته اند از این طریق برای این معلم انقلابی یهود وهمرزم وی متاثیاس فرزند مارقالوت(لفظاٌ یعنی درخت میر درخشان) کسب اعتبار نمایند. در واقع جاودانی به شمار آمدن عیسی مسیح در اساس متعلق به یحیی(زرتشت یا پسرش یا پدر وی) است. امّا یحیی (بخشیدهً خداوند ویا جاودانه) پسر زکریا که در اینجا مطابق با زرتشت میباشد ازسوی دیگر مطابق با متاثیاس (بخشیدهً خداوند) همکارمعلم- روحانی یهودای جلیلی پسر زیپورایی است که به امر هیرود کبیر اعدام گردید. نگارنده قبل از آنکه به کنه و گستردگی این مسئله پی ببرد می خواست مقالهً ساده ای در باب کنگ دزهای ایران باستان بنویسد و ضمن آن شرحی از یکی بودن کورش و پشوتن بیاورد: با تّوجه به زمینهً مطالعات قبلی خواستم از مندرجات تورات کمک بگیرم که این مستوجب آن میگردید که خاندان سلیمان تورات را با هخامنشیان شاخهً انشان (خانوادهً کورش) به طور اساسی مقابل هم گذاشته و مقایسه کنم این علاوه برکشف اینهمانی آنان سند اضافی درباب هخامنشیان گردید.برای مثال تورات میگوید که برخلاف گفته کتسیاس ،سپیتمه(یهویاداع تورات) پدر سپیتاک (زرتشت، زکریا) به دست کورش کشته نشده بلکه به مرگ طبیعی درگذشته است. در پیگیری نام زکریاهای تورات و انجیل و قرآن به نام چهار زکریا رسیدم که هر چهارتای آنان را بلا استثناء با پدر زرتشت وخود وی مطابق یافتم. با این مقّدمه مقالهً قبلی را که تحت نام پشوتن اوستا (کورش سازندهً سدّ ذوالقرنین دربند داریال قفقاز، سفیانی شیعیان) و خانواده و کنگ دزهای او تنظیم شده بود در اینجا آورده و مطالب تازه را نیز ضمیمهً آن مینماییم: در تورات از کورش تحت چهارنام نوح (جاشین لمک= آستیاگ)، توبل قائن (جهاندار) ، سلیمان (مرد صلح) وخود کورش اسم برده شده است که ازاین میان در نام سلیمان با نام بانی افسانه ای اورشلیم (شهرصلح و سلامتی) یکی گرفته شده چه کورش فرمان تعمیر و ساخت شهر اورشلیم ومعبد آن راصادر کرده بود. و درمقام نوح (آن که زنده ماند، یا تسلّی دهنده= فارقلیط مسیحیان) وی با اوتناپیشتیم (آن که حیات جاودانه یاقت ودر دریای مازندران زیست میکند) در هم آمیخته است. شاید از همینجاست که در اوستا زادگاه فریدون (کورش) مملکت چهارگوشهً ورنه (گیلان) گرفته شده است. به هرحال اوستا آنجاییکه می گوید" ثراتئونه (کورش سوم، فریدون) قایقران پائوروه (پایندهً راه قایق یا پاروزن) را به صورت مرغی در آورده و به آسمان فرستاد" که این همان کبوتر-زاغچهً اوتناپیشتیم (نوح اساطیری) می باشد که برای پیدا کردن خشکی از کشتی به هوا فرستاده شده بود. درفرهنگ نامهای اوستا تاًلیف هاشم رضی اسطورهً پائوروهً برفنواز به نقل از یشت پنجم چنین آمده است:" از برای من ای زرتشت اسپنتمان این اردویسورناهید را بستای،کسی که اورا پائوروه ویفره نواز ستایش نمود،وقتی که یل پیروزمند فریدون وی را در هوا به صورت یک مرغ به پرواز نمودن واداشت. ازاین جهت او سه روز و سه شب در پرواز بود. نمی توانست در آن فرود آید- دردر انجام سومین شب او به سپیده دم رسید، در گاه بامداد روشن و توانا به اردویسورناهید (الههً آبها) ندا در داد- ای اردویسورناهید، الههً رودها، به یاری من بشتاب، مرا اینک پناه ده اگر من زنده به زمین اهورا آفریده وبه خانهً خویش رسم هر آینه من از برای تو در کنار آب رنگها (رود سیلابی دجله) هزار زَور از روی آیین تهیه شده و تصفیه گردیده، آمیخته به شیرنیاز خواهم آورد. آنگاه اردویسورناهید به صورت دختر زیبایی بسیار نیرومند خوش اندام، کمربند در میان بستهً راست بالا، آزاده نژاد و شریف از قوزک پا به پایین کفشهای درخشان پوشیده، با بندهای زرین آنها را محکم بسته، روان شد. او بازوانش را محکم بگرفت چست و چالاک، طولی نکشید که اورا در یک تاخت تند،سالم بدون ناخوشی و بی صدمه،همان طوری که در پیش بود به زمین اهورا آفریده، به خان و مانش رساند. اورا کامیاب ساخت اردویسورناهید، کسی که همیشه خواستاری را که زَور نثار کند و از ره راستین فدیه آورد، کامروا می سازد." حادثهً توفان بزرگ علاوه بر کورش برپادشاه معروف ماد یعنی هووخشتره (کیاخسار ویران کننده آشور)هم -که همان خضر جاودانهً روایات اسلامی است- نسبت داده شده است. به هر حال هردوی اینها سرزمین متمدن بین النهرین زیر سم ستوران خود قرارداده بودند. حادثهً سیل بزرگ (یا همان توقان نوح تورات) به صراحت در داستان کودکی کورش که هرودوت به عنوان روًیا نقل نموده ذکر گردیده است: هرودوت در کتاب اول تاریخ خود بند107 -132 می آورد: "آستیاگ آخرین پادشاه ماد شبی در خواب دید، که از دخترش موسوم به ماندانا (در واقع مادر زرتشت ،پسرخوانده کورش) چندان آب رفت که همدان و تمام آسیا غرق شد. شاه از مغها تعبیر این خواب را خواست وآنها به قدری شاه را از آتیه ترسانیدند که او جرئت نکرد دخترخود را به یکی از بزرگان ماد بدهد. زیرا می ترسید که به یکی ازبزرگان ماد بدهد. زیرا می ترسید که دامادش مدّعی خطرناکی برای تاج وتخت او گردد. بالاخره دختر خود را به کامبیز (کمبوجیهً دوم) که از نجبای ماد و مطیع بود، داد چه او را شاه ماد از یک نفر مادی حدّ وسط پست تر و بی ضررترمیدانست.به خصوص که کمبوجیهً دوم (آثویهً اوستا،لفظاٌ یعنی قانع) شخصی بود ملایم و آرام. پس از آن درسال اوّل این ازدواج، شاه ماد در خواب دید، از شکم دخترش تاکی روئید، که شاخ و برگهای آن تمام آسیا را پوشاند، تعبیری که مغها از این خواب کردند، به مراتب بیشتر ازخواب اوّلی بر وحشت او افزود... " بی تردید قسمت اوّل این اسطورهً توّلد کورش سوم که میگوید از ماندانا چندان آب برفت که همدان و تمام آسیا غرق شد و با تعابیر دیگری که از آن میشده، مثلاٌ ارتباط داده شدن آن با توفان و بارش برف عظیم زمان جمشید (مانوح تورات، هودقرآن) مورد توجه نویسندگان تورات قرار گرفته است و ایشان اسطورهً کورش را در دو قسمت ذکر کرده اند: یکی طبق خبر هرودوت به عنوان نوادهً دختری لمک (آستیاگ) یعنی توبل قائن (جهاندار) و دیگری چنانکه ذکرش رفت درنقش اوتناپیشتیم (یعنی آنکه به حیات جاودانه دست یافت ، همان اوتراهیس یعنی بسیاردانا) یا همان نوح (آنکه زنده ماند یا تسّلی بخش) جایگزین نموده اند. پس بی جهت نیست که کورش سوم تحت نام پشوتن ( سازندهً سدّ آهنین دربند داریال قفقاز، همان ذوالقرنین قرآن، یا همانکه در روایات شیعیان به نام بدرش آثویه، سفیان و سفیانی نام گرفته است) در اساطیر زرتشتی جزء معروفترین جاویدانیهااست. سندی که جای تردیدی در این جایگزینی و دو قسمتی کردن اسطورهً فرزند و خلف توراتی لمک ( آستیاگ،لفظاٌ یعنی ثروتمند) یعنی نوح (کورش سوم،فریدون) باقی نمیگذارد همانا اسامی پسران وی یعنی سام و حام و یافث می باشد که نسخه بدل اصل ایرانی آن یعنی برادران سلم و تور و ایرج است: با اندکی دقّت وتفّحص در معانی عبری و کلاٌ سامی وهمچنین ایرانی آنها معلوم میشود که روایت توراتی مطابق اصل ایرانی آن سلم وتور و ایرج به ترتیب آمده است: چه کلمهً سام (شام) در عبری و عربی معانی معروف،بزرگ را می داده است که این مطابق معنی سلم اساطیر ایرانی می باشد.که به جای مگابرن برادربزرگ زرتشت است:معنی لفظی سلم به زبانهای ایرانی سرور بزرگ میباشد که این لقب برادربزرگتر سپیتاک زرتشت (ایرج) یعنی مگابرن (وهیشتاسپ) پسرخواندهً بزرگ کورش سوم بوده است. خصال برجستهً تاریخی کمبوجیهً سوم فرزند کورش سوم یا همان تور شاهنامهً فردوسی (لفظاٌ یعنی وحشی و دلیر و نیرومند) وی را با حام (سیاه) مطابق میگرداند. و سر انجام یافث (یعنی وسیع وتنومند) که پدر اساطیری ملل هندواروپایی به شمار رفته کسی به چز سپیتاک زرتشت (زریادر، زریر) یعنی همان تنائوکسار (یعنی بزرگ تن،بردیه،ایرج) پسرخواندهً معروف کورش و داماد وی نبوده است.نام زرتشت به زبان ساده به معنی دارندهً تن زرین میباشد و این با توّجه به اینکه وی وبرادرش که ملّقب به سلم است از نسل دوراسرو (یعنی صربهای دوردست، بوسنیها) یا همان قوم سلم شاهنامه (سئیریمهً اوستا، کرواتها، کّلاٌٌ صربوکرواتها) به شمار رفته، اسم و لقب کاملاٌ با مسمایی برای وی بوده است. گفتنی است که طبق گفتهً کتسیاس طبیب و موّرخ دربار پادشاهان میانی هخامنشی کورش بعد ازپیروزی بر آستیاگ، سپیتمه داماد و ولیعهد وی را نیز مقتول ساخت و با آمیتیدا (ماندانا) دختر آستیاگ و همسر سپیتمه و مادر سپیتاک (زرتشت) و مگابرن (وهیشتاسپ) پسران سپیتمه ازدواج کرد و این دو برادر را به ساتراپی ولایات بلخ و گرگان انتخاب نمود. این سپیتمه(هوم) که کتسیاس میگوید به عنوان جانشین آستیاگ در نظر گرفته شده بود در اساطیر زرتشتی بسیار معروف است ولی اسطورهً وی با جمشید، خدای میرای خورشید هندوایرانیان در هم آمیخته است. دلیل یکی شدن این اسامی شاید این بوده که سپیتمه(پوروشاسپ) و برادرش آراستی دوقلو بوده اند چه یمه (جم) به اوستایی به معنی دوقلو است.شاید هم آن ازتلخیص تلفظ القاب وی یعنی هوم وهئورمه(دارای گله خوب) حادث میگردیده است فی المثل مردم شهرستان مراغه (ایرانویج باستان) اغلب حرف "ر" را -چنانکه در نام هئورمه وجود دارد- "ی" تلفظ میکنند. به هر حال جمشیدی که در ایرانویج (شهرستان مراغه) با اهورامزدا به گفتگو مینشیند همان سپیتمه- هومه (پوروشاسپ، پُر اسب) پدر سپیتاک زرتشت است که حاکم این منطقه بوده و افراسیاب (مادیای اسکیتی) را در اینجا گرفتار کرده است. بنابراین چنانکه از مندرجات بخش وندیداد اوستا برمی آید حادثهً توفان برف و سیلاب (توفان نوح) به وی نیز منتسب بوده است.ازمندرجات زامیاد یشت اوستا به وضوح معلوم میشود که وی واقعاٌ بدست کورش (لفظاٌ یعنی قوچ) کشته شده است چه در آنجا قاتلان وی را سپیتوره (برهً سفید و مقدّس) واژی دهاک (ضحاک، آستیاگ) ذکر کرده اند.و اسطوره وی به قدری معروف بوده که تحت نام زکریا و هود به نویسندگان روایات تورات و انجیل و قرآن رسیده است چه نام زکریا (دارای حافظهً خدایی) با لقب معروف سپیتمه یعنی هوم (هئومه، در معنی دارای دانش خوب و درخشان) مترادف و همسان میگردد. پس بی جهت نیست که در اساطیر اسلامی ذکریا نیز همانند جمشید با درختی که درتنهً آن پناه گرقته (لابد منظور هوم) ، اره میشود.گفتنی است که دراساطیر هندوان نیز یکجا بودا (زرتشت) پسر سومه (هوم) و نیای سلالهً ماه به شماررفته است و جای دیگرمانو ویوسوت (دانای دور درخشنده=اوتراهیس بابلیها، نوح تورات) به عنوان هفتمین مانو پدر دوقلوهای ماه و خورشید یعنی یمه و یمی ذکر شده است و جایی دیگر بودا(زرتشت) خود به عنوان جاودانه آیین بودایی به بودای پنجم ملّقب شده است. دراساطیر کاسیان (اسلاف لران) و همچنین اساطیرکافرهای پاکستان و افغانستان ایمیریا (سروردانا وایزد خاندان پادشاهی) هم به جای اهورامزدا-برهما وهم به جای یمه(جمشید،ایزد میرای خورشید) میباشد. درگرشاسبنامهً اسدی طوسی ، زرتشت (هومان) تحت نام تور (پهلوان=تنائوکسار)، پسر جمشید (هوم) شمرده شده است. براین اساس در انجیلها یحیی (در معنی زنده می ماند) که پسر زکریا به شمار آمده مطابق خود همان سپیتمه زرتشت از جاودانان معروف زرتشتی، جدّ و معرّف و یاورمنجی موعود (سئوشیانت) است. در کتب پهلوی هوم عابد(جمشیدتاریخی) تحت نامهای هوم و ون جوت بیش (درخت رنجزدای) جاودانی ایرانویج (شهرستان مراغه) به شمار آمده است. چون یحیی انجیلها نیزمبشر خبر آمدن منجی مسیحیان یعنی عیسی مسیح می باشد، بنابراین هوم (هود،دانای نیک) و هومان (پسرهوم ، یعنی زرتشت) اصل زکریا و یحیی اساطیری انجیلها بوده اند. دنبالهً این بحث را بعداز بررسی شهرهای اساطیری/تاریخی کنگدزها سرمیگیریم:
اّما راجع به کنگ دزهای ایرانیان باستان باید گفت در شاهنامه و کتب پهلوی و اوستا از شهرهای چندی به نام کنگ دز یاد شده که براثر همنامی غالباٌ باهم مغشوش شده اند و ایران شناسان نیز درپیدا کردن محل آنها به توافق نرسیده اند.این سرگردانی به سبب مجهول بودن افراد و تواریخ تاریخی در نزد آنان است؛کتاب پهلوی بندهش در مورد کنگدز یا کنگ دژها میگوید:"کنگ دژرا (دربارهً کنگدز) گویند که دستمند و پایمند و بیننده و رونده و همیشه بهار است. درآغازکار بر سر دیوان ساخته شده بود.کیخسرو (کی آخسار، هووخشتره) آن را بر زمین نشاند. و آن را هفت دیوار است زرین و سیمین و پولادین وبرنجین و آهنین و آبگینیگن وکاسگینین، در میان آن هفت صد فرسنگ درازا راه است و آنرا پانزده در است که از هردر تا دری بر اسب بیست و دو روز وبه روز بهاری به پانزده روز شاید شدن." در روایت پهلوی هفت دیوار به صورت دیگری نوشته شده و چنین است: " یکی باسنگ، یکی با پولاد و یکی با آبگینه و یکی با سیم و یکی با زر و یکی با .... (قرائت مبهم) و یکی با عقیق. در دژ چهارکوه یافت میشود و شش رود قابل کشتیرانی در او هست و زمین آن چنان حاصلخیز است که اگر خری در آن بشاشد در مدت یک شب به بلندی انسان از خاک علف می روید. هریک از پانزده در به بلندی پنجاه انسان است. فاصلهً هر دری از در دیگری هفتصد فرسنگ است ودر آن معادن غنی زر و سیم و سنگهای گرانبها و دیگر چیزها یافته میشود.سیاوش (فرائورت، چهارمین فرمانروای ماد) کنگ دژ را به یاری فّرکیانی بر کمار (کمره) بنا کرد و کیخسرو (کیاخسار،هووخشتره) آن را تصرف و اداره نمود. پادشاه آن دژ پشوتن (کورش) یعنی مردفناناپذیر و پیرناشدنی است.ساکنان کنگ دژ در شادی و سربلندی و دینداری و پاکی به سر می برند و به ایرانشهر باز نمیگردند مگر هنگامی که پشوتن آنانرا برای جنگ با دشمنان ایرانشهر بدانجا بکشاند. و به یاری اهُرمزد و امهرسپندان (امشاسپندان) آیین جهان را نو کند و دیوان را در روز رستاخیز از میان ببرد." در روایت پهلوی چندین کنگ دژ (دژ دارای گنج) در هم آمیخته است: کنگ دژ کیخسرو یا همان هوخت گنگ شاهنامه (یعنی دژگفتارنیک) همان هنگمتانه (یعنی گنجگاه محل تجمع مادها) همدان امروزی است. کنگ دژ سیاوش (یا سیاوخشگرد) همان شهر گنجهً جمهوری آذربایجان است و سر انجام کنگ دژهای پشوتن (کورش) در سرتاسر عرصهً امپراطوری وسیع وی پخش بوده اند که از آن میان شهر دور کورش در کنار سیحون یعنی کنگ دژبامی کتب پهلوی (یعنی قلعهً گنج درخشان) همان خجند حالیه (لفظاٌ یعنی شهر خوب و درخشان) که از قدیم با دیوارچین مغشوش میشده وپاسارگاد (لفظاٌ یعنی جایگاه گنج و باج) وگنجه (سیاوخشگرد) درنزدیکی سدّ کورش درقفقاز اصل بوده اند. تخت سلیمان (شیز) در جنوب آذربایجان هم کنگ دژی بوده که بر اثر همنامی کورش (کورو، سلیمان) بانام باستانی این دژ یعنی کولومیان (کورومیان) به کورش سوم (سلیمان تورات و انجیل و قرآن) منسوب میشده است: رود چثرومیانی که در رابطه با این کنگ دژ از آن سخن رفته با تردید همان رود واررات (جاری شده از دژ)است که امروزه ساروگ (رود سرازیر شده از بلندی) خوانده میشود و شاخه ای از آن از تخت سلیمان سرچشمه میگیرد. اصلاٌ خود چثرومیان را می توان جاری شده از چشمهً میان دژ معنی نمود. امّا زامیادیشت اوستا وکتابهای پهلوی شهرستانهای ایران و بندهش این دژمعروف در قدیم به افراسیب تورانی اول (فراسپ) کشندهً زئینیگو( سارگن دوم پادشاه سفّاک آشوری)،منسوب میشد. درستی این گفته از آنجا معلوم میگردد که منابع آشوری محّل قتل سارگن دوم توسط اسکیتان (تورانیان) را حوالی دژ کولومیان (یعنی تخت سلیمان) آوردند. بهر حال جزء میان که در سه نام چثرومیان، تخت سلیمان (با یک جا به جایی در حروف) و کولومیان مشترک است، خود به صورت رشتهً سرخی این اسامی با هم مربوط میسازد. گفتنی است که درقرآن پشوتن یعنی کورش سازندهً سدّ دفاعی آهنین دربند داریال قفقاز-که در وسط این کوهستان واقع شده- تحت نام ذوالقرنین معرفی شده و از این سدّ معروف وی نیز یاد گردیده است. در توضیح بیشتر این مطلب روایات اوستایی و پهلوی راجع به پشوتن و کنگ دژهای وی را از فرهنگنامهای اوستا تاًلیف هاشم رضی ذکر می کنیم: در رسالهً بهمن یشت آمده: " و من اورمزد دادارنیروسنگ ایزد و سروش اشو را به کنگ دژ که سیاوش درخشان برپا کرد بفرستم تا به چهرومیان پسرگشتاسپ پیراستار راست فره دین کیان بگوید که ای پشوتن درخشان! به این دیههای ایران که من اورمزد آفریدم فراز رو! و با آتش و آب آیین هادخت و دوازده هومیست را به جا بیاور. و نیروسنگ ایزد وسروش اشو (پاک) از چکاد دائیتیک نیک (فلّهً کوه ارزیش در نزدیکی شهر رغهً زرتشتی= مراغه) به کنگ دژ که سیاوش درخشان کرده روند. بدو بانگ کنند که :فراز رو، ای پشوتن درخشان، چهرومیان پسر گشتاسپ (ویشتاسپ) و پیراستار راست فرهً دین کیان! فراز رو به این دیههای ایران که من اورمزد آفریدم وپایگاه دین خداوندی را بازبه پیرای. ایشان به مانند مینوییان بر روند... و فراز رود پشوتن درخشان با یک صدوپنجاه مرد اشو که هاوشت (پیرو) پشوتن هستند و جامهً نیک مینویی از سمورسیاه برتن دارند. با منش نیک و گفتارنیک و کردارنیک...فراز رود، پشوتن پسر گشتاسپ، به دستیاری آذرفرنبغ و آذرگشنسب و آذربرزین مهر، بتکدهً بزرگ نشیمنگاه گنامینوی دروند (اهریمن نابکار)، خشم سخت نیزه (لقب اوستایی دیوخشم) و همهً دیوان ودروجان (شریران) و بد تخمگان و جادوگران به ژرفترین تاریکی دوزخ رسند؛ به هم کوششی پشوتن درخشان آن بتکده را بر کنند. و من دادار اورمزد با امشاسپندان به کوه هوکیریاذ (=سبلان یعنی کوه پرسود) بیایم و امشاسپندان را فرماییم که به همهً ایزدان مینویی گویند که بروید و به یاری پشوتن درخشان رسید... مهر فراخ چراگاه به پشوتن درخشان بانگ کند که: آن بتکدهً نشیمن دیوان (معابد بابل) را بکن. برو به این دیههای ایران که من اورمزد آفریدم (گویا مهر از جانب اورمزد سخن میگوید.) و پایگاه دین خداوندی را باز به پیرای، چه دروندان که تراببینند شکست خورند... فرا رسد پشوتن درخشان به این دیههای ایران که من اورمزد آفریدم، به اروند (دجله) و بهرود (فرات) چون دروندان اورا ببینند، این تاریک تخمگان و نا ارزانیان شکست خورند." پیداست که از کنگ دژها پاسارگاد (یعنی جایگاه گنج و خراج) هم منظور میشده است. در مورد این شهر اساطیر کهن هندی که دررزمنامهً مهابهاراته (گنج بزرگ)جمع آوری شده اند،بسیارسخن گفته اند اصلاٌ نام خود رزمنامه اشاره به پاسارگاد میباشد: درآن خاندان پاندو(زرین، مقّدس) هم به جای کیانیان اول (پادشاهان ماد، فرتریان هرودوت) و هم به جای کیانیان دوم (خاندان سپنداته داریوش هخامنشی، نوذریان) میباشد و حریفان مقهورشان خاندان کورو (خاندان کورش هخامنشی) هستند که ازسه تن برادر (تنی و ناتنی) تشکیل میشدند که در اساس منظور همان سلم و تور و ایرج شاهنامه یعنی مگابرن (وهیشتاسپ پسر بزرگ سپیتمه)، کمبوجیهً سوم پسرکورش و زرتشت (سپیتاک، زریادر،زریر، گیو) بوده اند.مطابق موشته های چینی شهر سمرقند نیز کهنگ یعنی کنگ دژ نامیده میشد و درسمت غرب آن، در خوارزم نام اورگنج نیز به معنی شهر دارای گنج وسیع می بود.نام شهر غزنین را هم از ریشهً کلمهً گنج دانسته اند که خطاست چه نام غزنین ریشه درکلمهً اوستایی گذن(جنگجو) دارد و بهتر است این نام به معنی جایگاه جنگجویان گرفته شود. یکی از اسامی قسمت میانی شهر رغهً آذربایجان (جزنق)هم از این ریشه است. میدانیم این قسمت شهر اخیر(کاراجیک حالیه) که آتشکدهً آذرگشسب را در خود جای داده بود محل جنگجویان محسوب میشد. معهذا این شهر به خاطر گنجهای فراوان آن که سر انجام توسط هراکلیوس امپراطور بیزانس به غارت رفت گنجک نیز نامیده میشده است. یکی از اسامی مشابه دیگر آن یعنی گازاکا نیز معنی شهر جنگجویان را می داده است و از همین ریشه است نامهای سکایی قزاق و کازاک که به پچنگها (ایرکهای خبر هرودوت، لفظاً یعنی جنگجویان) از قبایل ترک شمال دریای خزر اطلاق میشده است. سرانجام در مورد پشوتن باید گفته شود که درروایات زرتشتی به درستی پشوتن از خاندان نوذری (هخامنشی) به شمار رفته ولی اینکه وی پسر ویشتاسپ و برادرداریوش (اسفندیار) به حساب آمده خطاست.به هر حال در دربار پشوتن (کورش) علاوه براین ویشتاسپ، ویشتاسپ دیگری هم وجود داشته که همانا مگابرن (برادربزرگترسپیتاک زرتشت) بوده است. و این دو برادرپسرخوانده های کورش به شمار می رفتند و این تلاقی اسامی همسان باعث گردیده که پشوتن (کورش) نه پدرخوانده یا برادر ویشتاسپ (برادر زرتشت) و خویشاوند ویشتاسپ پدر داریوش بلکه به اشتباه پسرویشتاسپ هخامنشی گرفته شود. تورات به سبب آنکه پیشتر از اوستا تدوین و کتابت گشته حاوی اخبار اساطیری جالب و مهمی در باب فرهنگ ایران می باشد ایرانی که ابرقدرت منطقه خاورمیانه بوده است. برای مثال مانوح (بازمانده، جمشید) پدر شمشون (زاده خورشید) است واین دو به ترتیب با مانو آریائیان هند و تهمورث ایرانیان مطابق می باشند.از اینجا معلوم میشود که مانو (مانوش ایرانیان که فراموش گردیده) به جای همان جمشید (جام درخشان) پسر ویونگهان (دوردرخشنده) است که مطابق با مندرجات فرگرد دوم وندیداد اوستا با شراب هوم در رابطه بوده است. درتورات این مطلب به صورت منع شدن والدین شمشون از مشروبات مخمر انعکاس یافته است. از اینجا معلوم میشود که شراب هوم (نوشابهً دارای نیروی نیک) در موطن زرتشت همان شراب انگور بوده است. گفتنی است که انگور ( لفظاٌ یعنی دارای شیره و عصاره) را درزبان ترکی آذربایجان و ترکیه "اوزوم" گویند که می توان ریشهً آن را به هوسوم آریائیان ایرانی و سکایی رساند که به معنی نوشابهً دارای نیروی خوب است. پس معلوم میشود سوم (هوم) به شربتهای مخمر چندی اطلاق میشده که بهترین و مقدّسترین آنها همانا شرابی بوده که از انگور ( لفظاٌ یعنی دارای شیره و عصاره) بدست می آمده است. گقتنی است انگور محصول اصلی ایرانویج (ایران اصلی) یعنی شهرستان مراغه بوده و می باشد. میدانیم که اینجا همان رغهً زرتشتی، زادگاه زرتشت و محلّ جمع آوری اوستا وجای نگهداری آن بوده است. چنانکه درآغاز اشاره شد خانواده داود و سلیمان همان پادشاهان هخامنشی شاخهً انشان می باشند ما در اینجا به معرفی اعضاء آن وپادشاهان مادی مقدم بر آن میپردازیم: قیس (نیرومند) وپسرش شائول(مقتول،مطلوب) یا همان طالوت قرآن یعنی جوان زیبا ویوناتان ( بخشیدهً خدا) پسر شائول به ترتیب مطابق با پادشاهان مادی خشتریتی (نیرومند، کاوس)، فرائورت (فرود، مقتول) وکیاخسار ( متوشائیل تورات ، مرد خدا) می باشند.سلسلهً بعدی(خاندان داود) تورات مطابق اصل آنها پادشاهان هخامنشی شاخهً انشان است که تنها فرق اندکی با مندرجات تاریخ هرودوت دارد: آرام (عالی) به جای ایرج ( نجیب) ایزد قبیله ای ایرانیان است. عمیناداب(آزاد منش) همان هخامنش (دارای منش دوستانه) است.پسر وی نحشون (پیشگو) همان چیش پیش اوّل (قضاوت پیشه) است. شلمون ( مرد صلح) به جای کورش اوّل است. بوعز (باشنده در عزت و نیرومندی) همان کمبوجیهً اوّل (کامروا) می باشد.عوبید (خدمتکار) همان چیش پیش دوم است. یسّا (بخشیده و کامگار) همان کمبوجیهً دوم (کامیاب درجهان،ناتان تورات، آثویهً اوستا به معنی قانع) است. داود (عزیز) همان کورش دوم (قوچ) سردار معروف کیاخسار (کیخسرو)بوده است؛ حتّی نام حریف وی یعنی جلعاد (تنومند=توس شاهنامه) در اصل متعلق به خود وی بوده است. در اینجا به عمد یا به سهو خطایی هم رخ داده جه کورش دوم (داود) پدریسّا(کمبوجیهً دوم) بوده نه پسر او. سلیمان (مردصلح) همان کورش سوم است. رحبعام (وسیع و تنومند) همان تنائوکسار (بزرگ تن،بردیه،سپیتاک زرتشت) است.پسروجانشین وی ابیا (آقا سرورمن است)مطابق اُرتدنر (فرمانروای مردان) پسر زرتشت است.یربعام (ضد مردمی) همان کمبوجیهً سوم است که به بدرفتاربودن متصف بوده است و از پسر( در واقع جانشین و برادرخواندهً وی) یعنی زکریا (دارای حافظهً خدایی) نیز همان گئوماته زرتشت مراد می باشد. دراینجا لازم می آید زکریاهای تورات را به طورچداگانه معرفی نماییم:
1- زکریا ( دارای حافظهً خدایی) پسر (در اصل چانشین) یربعام ( ضد مردم، آستیاگ یا کمبوجیهً سوم) است که این زکریا هم به جای سپیتاک زرتشت (هومان) وهم به جای پدر وی سپیتمه (هوم) می باشد. 2- زکریای معاصر داریوش اول که پسر برکیا (دارای گفتار خدایی) است همان آصف ( جمع آوری کننده) پسر برخیای روایات اسلامی است که وزیر سلیمان (کورش سوم) به شمار رفته است. این زکریا به وضوح به جای زرتشت است. 3- کتاب آ خر و ماقبل آخر تورات به ترتیب به زکریا (دارای حافظهً خدایی) وملاکی نبی (پیامرسان) منتسب هستند که این هردو نبی مطابق با نیروسنگ اوستا (مرد پیام، زرتشت) می باشند. 4- زکریای کاهن پسر یهویاداع ( دارای دانش خدایی) است که نام پدر وی با هوم عابد اوستا و اوتراهیس بابلیها و مانو ویوسوت هندوان مطابقت دارد به وضوح با زرتشت پسر سپیتمه (دارای دانش مقدّس) مطابقت دارد. 5- زکریای پیغمبر که در انجیلها شوهر الیصابات (توپل ،چاق خدایی) معرفی شده به وضوح به چای همان گئوماته زرتشت (زرتشت دانای سرودهای دینی) است چه اسم الیصابات مترادف نام آتوسا (دختر معروف کورش سوم، هووی
اوستا) همسر گئوماته زرتشت است. سرانجام باید در این باب افزود که درقرآن به همراه قوم عاد(انجمنی= مغ یا انجمنی دوردست= بوسنی) و پیغمبرش هود (هوم،پدر زرتشت) ازقومی به نام ثمود (به عبری یعنی معدوم) و پیامبرش صالح یاد گردیده که بی شک منظور از آنها همان زرتشت (هومان،هامان یعنی نیکومنش) وخاندان و قبیلهً وی میباشد: درقرآن نام زرتشت (هومان، نیکومنش) به صورت منحصر به فرد آن صالح پیغمبر قوم ثمود (به عبری یعنی معدوم) نیز ذکر گردیده که نظیر نقش توراتی- قرآنی دیگرش ایّوب (یعنی آنکه به امتحانات سخت گماشته شد) خانواده و قومش با زلزله یا صیحه و آتش آسمانی میمیرند. قابل توّجه است که نام صالح(نیکوکار=هامان) با شتر زرین و مقدّس وی همراه است که بی شّک آن از ترجمهً نام زرتشت(زرتوشترا) به دارندهً شتر زرین حادث میشده است. اینکه گفته شده قوم ثمود با صیحهً بلند آسمانی نابود شدند نتیجهً یکی شدن کلمات یونانی ماگوفونی (مغ کشی) با مگافونی (صیحهً بلند) می باشد.مطابق گفتهً هرودوت و کتسیاس زمان کشته شدن گئوماته زرتشت توسط داریوش، مغ کشی بزرگی به راه افتاد. درپایان گفتنی است نام کورش و داریوش و آتوسا دختر کورش- که ابتدا زن گئوماته زرتشت بوده و بعد ازکشته شدن وی توسط داریوش و شش تن همراهانش زن داریوش گردید- در رابطًهً خویشاوندی با گئوماته زرتشت (بردیه) به ترتیب فرشوشتر (شهریار جوان،نوذر) و جاماسپ (براندازندهً مغ بینا) و هووی (نیک نژاد ) آمده اند: می دانیم داریوش علاوه بر ازدواج با آتوسا، زن گئوماته زرتشت (بردیه) با دختر آنها به نام پارمیس (پردانش)- که همان پوروچیستای اوستا (بردانش) دختر کوچک گئوماته زرتشت اوستا است- ازدواج نمود و از همینجاست که جاماسپ (داریوش) داماد زرتشت بشمار رفته است.پیداست که لقب جاماسب (کشندهً مغ بینا) به سبب ترور گئوماته زرتشت (بردیه) به وی داده شده است. از نام جاماسپ (کشندهً انجمنی دانا) پنین برمی آید که کلمهً جّم (الجم، عجم) در مورد هوم عابد (سپیتمه) پدر سپیتاک زرتشت وخود وی به معنی مغ و انجمنی و ایرانی بوده است چه این همچنین معنی عبری نام قوم عاد قرآن یعنی قوم خاندان زرتشت نیز میباشد. بسیار قابل توّجه است که در شاهنامه جاماسپ و گشتاسپ (بدر داریوش) علیه سپنداته ( در اصل گئوماته زرتشت) توطئه میکنند. از اینجا چنین بر می آید که نام سپنداته (اسفندیار) از روی سهو ابتدا آگاهانه به داریوش ، قاتل سپیتاک زرتشت (سپنداته) تخصیص داده شده شده است. در رابطه با یکی بودن گئوتمه بودا(سروددان منور) و گئوماته زرتشت(سروددان زرین پیکر) گفتنی است : شهر و دیار زادگاهی بودا یعنی جاییکه در جوار رجاگاها (شهر رجه) در ناحیهً مگادها (منطقهً دارای ثروت و گنج) در مملکت میانی به شمار رفته با شهر ودیار زادگاهی گئوماته زرتشت یعنی شهر رغه ماد کوچک (شهر مراغهً آذربایجان) یکی است چه همانطوریکه گفته شد نام ناحیهً میانی شهر رغه (رگا یعنی دشت)، کنگ دژ نامیده میشد و نام ناحیهً ماد خود به معنی مملکت میانی است. سوای اینها نام اصلی بودا که سومیدها (سودرسان ماد، سوشیانت کشور میانی) آمده خود گواه صادقی بر یکی بودن بودا (منّور) و زرتشت (دارندهً پیکرزرین) است. در شاهنامه نیز نظیر مندرجات کتب تاریخ هرودوت و کتسیاس و کتاب استر تورات به موضوع قتل عام مغان توسط داریوش اشاره شده است. ولی در اینجا این عمل نه به داریوش بلکه به دشمن اساطیری وی یعنی ارجاسب خیون (یعنی فرمانروای مردم اسب سالار) نسبت داده شده است:
شهنشاه لهراسب در شهر بلخ بکشتند و شد روز ما تار وتلخ
و ز آنجا به نوش آذر اندر شدند رد وهیربد را همه سرزدند
ز خونشان فروزنده آتش بمرد چنین بد کنش خوار نتوان شمرد

ظاهراٌ کشتار مغان توسط داریوش ابعاد گسترده ای نداشته و منظور داریوش صرفاٌ کشتن گئوماته زرتشت ونزدیکانش در محل اقامت وی درسکایه آوائوتیش (یعنی درقصبهً سکاوند نهاوند لرستان) بوده است. اما به هرحال خبرکشتار مغان توسط داریوش به صورت گسترده شایع شده بوده است. در این جا مغان درباری هخامنشیان نه تنها این روایت را درست ادا نکرده بلکه نام مقتول یعنی سپنداته ( اسفندیار.سپیتاک زرتشت) را به قاتل یعنی داریوش تخصیص داده اند.
















































وجه تسمیهً نام سلماس
و
اران


نظرهموطنی را راجع به نام سلماس تقریباٌ به یاد دارم که آن را با نامهای سیواس ( در اصل سباستیانا) و آسی ها (آسیانیها، آسیناها، در واقع آلانها) ربط میداد. امّا در اصل بر خلاف شباهت ظاهری آنها، این اسامی ربطی با نام سلماس ندارند: نام ناحیهً ارمنستان در اوستا سائینی آمده که به معنی سرزمین عقاب است، خود نام ارمن نیز درزبانهای کهن ایرانی مترادف با هایک (نام باستانی سرزمین ارامنه) به همین معنی می باشد. از سوی دیگر زوج نام آسی و آلان نیز از همین ریشه بوده و به معنی قوم منسوب به عقاب می باشند. آمّا نام سلماس هم از این ریشه است بدون این که آن ربطی با نامهای ارامنه و آلان داشته باشد، چه بیزانسی ها نام این شهر را به دو صورت سیمباسه و زومبیس آورده اند که هر دو به لغت مادی (اوستایی) به معنی جایگاه عقاب می باشند. از همین ریشه است خود نام شهر سلماس (سارم+ ا س = دالم+اس) که به معنی جایگاه عقاب تیزپرواز است. چه در زبان پهلوی آذربایجان که تطور یافتهً زبان مادی بوده، حروف"س" به "د" و "ر" به "ل" قابل تبدیل بوده است. بر این پایه می توان نام قدیمی دیگر سلماس یعنی دیلمقان را در زبان آذری معّرب به معنی جایگاه عقاب گرفت. ضمناٌ نام آذربایجان نه تطور یافتهً اسامی مادی و پهلوی آتروپاتکان و آتورپاتکان بلکه معّرب ترجمهً فارسی آنها یعنی آذربایگان(جای نگهداری آتشها) می باشد. طبق کتاب پهلوی شهرستانهای ایران نام منطقهً باکو (باگوان، یعنی جای ایزد آتش) نیز شهرستان آتورپاتکان بوده است. پس لازم نیست برای توجیه قدمت زبان کنونی آذربایجان سومری زبانان لولّوبی را- که در کردستان ایران و نواحی شرقی آن ساکن بوده اند - ساکن سرزمین کوتی نشین آذربایجان بدانیم ، چه شاخه ای از ترکهای بیات (اعقاب هونها) به نام گرگرها از عهد مادها در اران حضوری فعّال و تعیین کننده داشته اند و اوستا این سرزمین را تحت لقب ایرانی و ارمنی کورش و پسر خوانده اش بردیه زرتشت یعنی آرا( یعنی نجیب، همان ایرج شاهنامه) اران نامیده است که این نام از سوی دیگر چنانکه در زبان کردی بر جای مانده معنی ساکن سرزمین آتش را می داده است. پس بی جهت نیست که استرابون نام اصلی کورش را آگرادات (یعنی مخلوق آتش) تصورنموده است . نامهای ترکی سکاهای این نواحی یعنی اودینان و اوتیان (یعنی آتش پرستان) و نیز نام ترکی خود گرگرها و همچنین نام ترکی مرکز گرگرها یعنی بیِلقان (مقّر خان) اسناد معتبری در باب درستی این استنتاج می باشند. خود نام گرگرها را میتوان از اصل ترکی گور(شرارهً آتش) گرفت یعنی اینان در اصل زرتشتیان ترک زبان بوده اند. این نام ترکی را همچنین می توان مترادف با قورقود یعنی آتش مقدس به شمار آورد که دانای سرودهای دینی و حماسی مردم اران به شمار می رفته وکتاب حماسی اسطوره ای کهن این مردم- که به درستی با شاهنامه و اوستا مقایسه میشود- بدو منسوب است. موسی خورنی نام این نیای اساطیری مردم اران را اران خردمند معرفی نموده است که نشانگر خود گئوماته زرتشت (یعنی زرتشت سروددان) مردم آذربایجانهای دوسوی ارس می باشد.در این رابطه گفتنی است نام اساطیری کوراوغلوی آذربایجانیها بین کورش و بابک خرمدین (حسن ملقب به فرزند کورو یعنی کورش) مشترک بوده است و این نشان می دهد بابک خرمدین تنبورزن و خوانندهً سرودهای حماسی خود را با نام کورو (کورش) تخلص نموده و زرتشت و مزدک را به ترتیب تحت نامهای شروین (شاهزاده) و کودک دانا (در اصل فرد بسیار دانا) پرستش می نموده است. نظر به معنی لفظی نام مزدک یعنی شخص بسیار دانا میتوان نام اهورا مزدا یعنی خدای ایرانیان باستان را به معنی سرور بسیار دانا گرفت و این خود از شوی دیگر با ایمیریای کاسیان (اسلاف لران) به معنی لفظی سرور دانا و مانو / برهمای هندوان (به معنی خالق دانا) و اتراهیس بابلیها (شخص بسیار خردمند و جاودانی ، بازمانده از توفان بزرگ) مربوط می گردد. نام ودائی/ اوستایی ییمه ویوسوت (جمشید دور درخشنده، ایزد سیّارهً زحل) نیز که بازمانده طوفان بزرگ و ایزد جهان زیرین به شمار رفته در مقام خدا/ انسان جاودانی سمت جنوب و جهان زیرین با اهورا مزدا/ ایمیریا/ برهما ارتباط پیدا می کند.









زمان زرتشت در شاهنامهً فردوسی و کتب پهلوی

زمان سنتی زرتشتی زرتشت بر اساس نامه های پهلوی از جمله دینکرد تقریباٌ به درستی تعیین شده است: به موجب ارداویراف نامه و زادسپرم سه صد سال پیش از اسکندر زرتشت به پیامبری بر انگیخته شد.با این حساب بایستی سال 610 پیش از میلاد را سال زایش وی محسوب کرد. به موجب بندهش 258 سال پیش از بر افتادن هخامنشیان (نوذریان) به وسیلهً مقدونیان، زرتشت به رسالت برخاست. همهً این مدارک و روایات مورخان اسلامی از جمله اخبار عالم بزرگ علم تاریخ و تقویم یعنی ابوریحان بیرونی که بر اساس منابع پهلوی تدوین شده اند، حدود سال 600 پیش از میلاد را نشان می دهند. در مجموع خاورشناسان و محققان اوستایی که در بارهً زمان زرتشت نظر داده اند، به طور کلی به دو دسته تقسیم میشوند. دستهً اول پیرو این نظر هستند که عصر زرتشت در سدهً ششم پیش ازمیلاد بوده است. و چنانکه گذشت این تاریخ سنتی زرتشتیان از قدیم بوده است. امّا همهً کسانی که معتقد به چنین زمانی هستند اساس و منشاً کار و تحقیقشان تنها بر پایهً ستت و تاریخ آن نیست بلکه از برخی راههای دیگر نیز بدین نتیجه رسیده اند که یکی ازآنها یکی شمردن کوی ویشتاسب حامی زرتشت با ویشتاسب پدر داریوش که ایالت بان پارت بود، می باشد. از طرفداران معروف این نظر هرتسفلد، هرتل، جکسون، وست، یوستی، نلدکه، و سید حسن تقی زاده می باشند. دستهً دوم که از جمله آنها آرتورکریستن سن وابراهیم پورداود و هاشم رضی می باشند بر اساس منابع دور دست یونانی که از دور دستی بر آتش داشته اند زمان زرتشت را از جایگاه تاریخی و سنتی خود خارج کرده و به سوی ماقبل تاریخ ایران برده اند و دلیلشان هم این است که اوستا پادشاهان ماد را نمی شناسد. در صورتی که فرمانروای بزرگ کیانی و قهرمان اوستا و شاهنامه یعنی کیخسرو به وضوح همان کی آخسار خبر هرودوت یعنی همان هووخشتره می باشد. مشکل آنها این بوده که نتوانسته اند یکی بودن سلالهً پادشاهان ماد را با کیانیان در یابند. نگارنده باید اقرار کند که دراین راه حدود 25 سال پیش توانست که مطابقت نام پادشاهان ماد یعنی دایائوکو، اوپیته، خشتریتی، فرائورت، کیاخسار و آستیاگ را با کیانیان اصلی یعنی کیقباد، اپیوه، کیکاوس، فرود/ سیاوش، کی خسرو و اژی دهاک اثبات نماید یک مورد کشف اتفاقی محل نگهداری اوستا یعنی روستای شیچیکان (چیکان حالیه در شهرستان مراغه) که جای نگهداری اوستای عهد ساسانی بوده و نیز کشف بقایای آتشکدهً آذرگشنسب در حوالی آن (که پورداود جایش دقیقاٌ در همانجاها حدس زده) سرنخ رشتهً سرخ تاریخ اساطیری ایران را بدست داده بود و در سالهای اخیر نیز در یافتم که فهرست نام پادشاهان ماد در تاریخ پرسیکای کتسیاس نیز تقریباٌ درست بوده واساس همان معلوماتی است که تورات از پادشاهان بزرگ ماد آورده است. ولی مواردی از تاریخ اساطیری ایران که در شاهنامه و کتب پهلوی به یادگارمانده، نیاز به تفحص و دقت بیشتری دارند از آن جمله است موضوع یکی به شمار آوردن ویشتاسپ هخامنشی یا ویشتاسب کیانی: نگارنده نیز قبلاً ویشتاسب پدر داریوش و حاکم پارت را با ویشتاسب پادشاه ماد سفلی در خبر خارس میتیلنی یکی می انگاشت یعنی همان اشتباه به عمد یا به سهوی را که مغان درباری هخامنشیان در یکی به شمار آوردن این دو کرده اند.کتسیاس نام گئوماته زرتشت (بردیه) سپنداته (اسفندیار) آورده که در شاهنامه آن نامی بر داریوش پسر ویشتاسب است. هرتسفلد گمان می کند که کتسیاس اشتباه کرده و آن در واقع نام اصلی داریوش پسر ویشتاسب بوده که گئوماته (بردیه) را مقتول ساخته است. گرچه در اوستا و کتب پهلوی سپنداته (اسفندیار) به جای همان داریوش است ولی با بررسی دقیقتر معلوم می گردد،همان طوریکه کتسیاس می گوید سپنداته (مخلوق مقدس) در اصل لقبی بر خود گئوماته زرتشت بوده نه نامی بر قاتل وی. چنانکه گفته شد ویشتاسب (گشتاسب) پدر داریوش ساتراپ پارت (حراسان) بود و گئوماته زرتشت (ایرج، بردیه، زریر، زریادر) و برادرش ویشتاسب کیانی در همان زمان یعنی عهد جد مادریشان آستیاگ آخرین پادشاه ماد(چنانکه خارس میتیلنی رئیس تشریفات دربار اسکندر در ایران آورده) به تر تیب فرمانروای شمال غرب ایران (آذربایجان، اران، ارمنستان) و ماد سفلی (ماد بزرگ) بوده اند. طبق گفتهً کتسیاس این دو که نامهای اصلی شان سپیتاک و مگابرن و پسران سپیتمه داماد و ولیعهد آستیاگ می بودند، در عهد فرمانروایی کورش به حاکمیت ناحیهً دربیکان (ناحیهً دریهای بلخ و تاجکستان) و گرگان منسوب گردیدند و این زمانی صورت گرفت که کورش بنا به مصالح سیاسی با مادر آنان آمی تیدا(ماندانا، لفظاٌ یعنی دانای خانه و آشیانه) ازدواج کرده بود، این ازدواج ظاهراٌ صورت تشریفاتی داشته است، چه همین ویشتاسب (مگابرن) را کتسیاس جای دیگر برادر کورش (در واقع برادر خواندهً بزرگتر وی) به شمار آورده است. اما از این موضوع که بردیه (گئوماته زرتشت) پسر یا پسر دروغین (پسر خواندهً) کورش به شمار رفته معلوم میشود که اینان بیشتر پسر خواندگان کورش محسوب می شدند تا برادران وی. جالب است که در شاهنامه و کتاب پهلوی بندهش اینان جایی تحت نام کتایون و برمایون برادران فریدون (کورش) و جای دیگر به همراه تور (در اینجا منظور کمبوجیهً سوم)، تحت اسامی سلم (سرور بزرگ) و ایرج (نجیب یا سرور دانا) پسران وی به شمار آمده اند. نگارنده باید اعتراف کند وقتی به درستی آغاز به پی بردن به رموز تاریخ اساطیری شاهنامه نمود که جای شهر رغهً زرتشتی(کزنا، بردع) را بر اساس تحقیقات ایرانشاسان در همان شهر مراغه و مجاورت جنوب شرقی آن پیدا کردم...... و متعاقب تاریخ آن متوجه یکی بودن کیانیان با پادشاهان گردیدم. از آنجا که سر نخ تاریخ اساطیری ایران پیدا شده بود به مصداق آن مثل شده بود معما چون حل شد آسان گردد. دیگر پیدا کردن جایگاه تاریخی زرتشت کاری لاینحل نبود و آن همانا معاصر بودن زرتشت با کورش هخامنشی می بود. در چند سال اخیر این سؤال برای نگارنده پیش آمد که چه رابطه ای بین کورش (فریدون) و زرتشت که در یک سرزمین زندگی کرده و همزمان یکی قدرت سیاسی و دیگری قدرت معنوی جامعه را رهبری می نموده اند وجود داشته است. در کنکاشهای انجام داده در این راه بدانجا رسیدم که زرتشت(دارندهً تن زرین) همان گئوماته بردیه (بنا به دروغ داریوش، بردیهً دروغین) است: بردیه (تنومند) از سویی نام (در واقع لقب) همین سپیتاک پسر خواندهً کورش یعنی لقب همان گئوماته زرتشت بوده است. از سوی دیگر نام بردیه (تنائوکسار، یعنی بزرگ تن) مترادف می شده با نام آتوسا (توپل) دختر معروف کورش یا همان هووی اوستا (یعنی نیک نژاد) که زن گئوماته زرتشت بوده است. می دانیم که این شاهدخت بعد از قتل گلوماته زرتشت (بردیه) به زنی داریوش در آمد و از وی خشایارشا بزاد. به هر حال این دو موضوع در آن عهد بی شک این تصور را پیش می آورده که کورش فرزند پسر تنیی دارد که نامش بردیه و دارای بدنی تنومند و با موهای زرین است. و داریوش و همدستانش با دستاویز قرار دادن اینکه وی پسر حقیقی (تنی) کورش نمی باشد مردم دنیا را قرون و اعصار متمادی با نام بردیهً دروغین فریفته اند. در حالیکه بردیه ای که پسر تنی کورش باشد به عرصهً تاریخ نیامده است. نظریه هرتسفلد در باب این همانی بودن سییتاک پسر سپیتمه با زرتشت سپیتمان کشف بزرگی است ولی او در تعیین سن و سال وی و نیزحمل نام سپنداتهً گئوماته بردیه بر داریوش دچار لغزش میشود. وی همچنین نتوانسته است در یابد که این سپیتاک (زریر) و برادرش مگابرن(= ثروتمند،ویشتاسب پیشدادی/ کیانی) و پدرش سپیتمه (جمشید دارندهً گله های خوب) همان زرتشت و برادرش ثری میثونت (دارای ثروت سه برابر) و پدرش پوروشسب (دارندهً اسبان فراوان) میباشند. طبق گفتهً کتسیاس از آنجاییکه سییتمه داماد ولیعهد آستیاگ بود کورش وی را به قتل رسانید. خبر کشته شدن سپیتمه به دست کورش در اوستا و کتب پهلوی به صورت کشته شدن جمشید به دست سپیتوره (دارندهً برهً سفید) ذکر گردیده است. گفتنی است خود نام کورش (قوچ، ذوالقرنین) به وضوح یادآور نام سپیتوره (برهً سفید) می باشد. بنابراین در عهد زرتشت دو شاه محلی در ایران با نامهای ویشتاسب وجود داشته اند یکی حاکم پارت که پدر داریوش بوده و دیگری که پشتیبان وهمکار وی بوده که همانا برادربزرگش بوده که ابتدا حاکم ماد سفلی و بعد حاکم گرگان گردیده بود به طور ساده ایندو ویشتاسب در روایات قرون بعد یکی تصور گردیده و نام سپنداته (اسفندیار) به غلط جایگزین نام داریوش شده و زرتشت پیامبر دربار همین ساتراپ پارت یعنی ویشتاسب هخامنشی تصور گردیده است. ناگفته نماند که خارس میتیلنی رئیس تشریفات دربر اسکندر در ایران از داستان عاشقانهً بسیار معروفی در ایران سخن میراند که قهرمانان آن زریادر (زرتشت) وآتوسا (دخترکورش) بوده که ثروتمندان ایران کاخهای خود را به تصاویر آنان مزین می نموده اند. این اسطوره در شاهنامه به صورت داستان منیژه(زادهً خیال و دختر رؤیاها) و بیژن (دور درخشنده، زرتشت) به یادگار مانده است؛ چه خارس میتیلنی نیز می گوید زریادر (زریر) آتوسا را در خواب دیده و در جستجوی وی در آمد. در خبر خارس میتیلنی نام کورش (پدر آتوسا) به صورت اومارتس (یعنی فرمانروان خوب قبیلهً سکایی "مردان مازندران"= تپوریان) آورده شده است. در واقع کتسیاس نیز می گوید که کورش از سوی آستیاگ به سفارت نزد کادوسیان (کاسپیان،یعنی سگپرستان) فرستاده شده بود. بنابراین همان طوریکه اوستا و کتب پهلوی و روایات عهد مسلمین می گویند زرتشت حدود سال 600 پیش از میلاد در ناحیهً شهر رغهً آذربایجان زاده شده و مدتی تحت نام زریادر (زریر، یعنی زرین مو) در آذربایجان (سرزمین آتشکده ها)، اران (سرزمین آتش، یا منطقهً آرا یعنی زرتشت یا کورش) و ارمنستان (مردم پرستندهً عقاب) حکومت کرده و بعد در عهد کورش به حکومت دربیکان سمت بلخ برگماشته شده است. سپیتمه پدر زرتشت در شاهنامه بیشتر با نام جم و جمشید (موبد یا همزاد درخشان) معرفی شده که از دورهً کیاخسار (کیاخسار، هووخشتره) تا آغاز حکومت کورش به عنوان ولیعهد و داماد آستیاگ (اژی دهاک) در شمال غرب ایران حکومت کرده است. شاهنامه جای دیگر نام این فرمانروای اوستایی را هوم عابد آورده است. کار تاریخی مهمی که به وی منسوب است همانا دستگیری افراسیاب (مادیای اسکیتی، قاتل فرائورت/ سیاوش) در سواحل شرفی دریاچهً اورمیه ، به نزدیکی آتشکدهً آذر گشنسب شهر رغهً زرتشتی (مراغه) است که در شاهنامه و اوستا انعکاس یافته است. لابد همین امر باعث تّقرب وی به مقام ساتراپی نواحی شمال غربی فلات ایران و دامادی آستیاگ پسر کیاخسار گردیده است. فردوسی مکان دستگیری افراسیاب توسط هوم عابد را در قصر زیر زمینی وی (معبد مهری قصبهً ورجوی مراغه) یا غار آهکی معروف کبوتر مراغه (هنگ کهول) ذکر می نماید: وزان پس چنان بد که افراسیاب همی گشت هرجای بی خورد و خواب نه ایمن به جان و ونه تن سودمند همیشه هراسان ز بیم گزند همی از جهان جایگاهی به جست که باشد به جان ایمن و تندرست به نزدیک بردع یکی غار دید سر کوه غار از جهان نا پدید ندید از برش جای پرواز باز نه زیرش پی شیر و جای گراز زهر شهر دور و به نزدیک آب که خوانی همی هنگ افراسیاب میدانیم برزه (بردع)، کزنا، گنجک و هروم نامهای دیگرهمان شهر رغهً زرتشتی بوده اند که سپیتمه (جمشید، هوم) و پسرش زرتشت در آنجا حکومت نموده اند و زرتشت در مجاورت این شهر در قصبهً واقع در پیچ رود درجا(رود خانهً مغانجیق) شاخه رود دائیتی (موردی چای) که با روستای مغانجیق (جایگاه مغان) در 21 کیلومتری جنوب شرقی مراغه مطابقت می نماید، از مادر زاده زاده شده است. بنا براین معنی لفظی نام این خاندان یعنی پیشدادیان که به معنی نخستین قانونگذاران و نخستین مخلوقات بوده و دراساس خود بر گرفته از فرهنگ اسکیتان ، باعث اشتباه در تقدم تاریخ پیشدادیان (خانواده سپیتمه جمشید) بر کلّ کیانیان (پادشاهان ماد) گردیده است. در صورتیکه پیشدادیان از لحاظ زمانی معاصر کیانیان و زمانی بعد از ایشان به عنوان شاهک یا ساتراپ در آذربایجان و اران و ارمنستان و گرگان و بلخ حکومت نموده اند تا اینکه گئوماته زرتشت به عنوان نایب السطنه کمبوجیه چهار سال بر کل متصرفات آسیایی هخامنشیان حکومت نمود. اعضاء اصلی پیشدادیان اساطیری ایران عبارت از جمشید (موبد درخشان)، ویکرت (دارای مزارع وسیع) ،هوشنگ(هوشیار)، تهمورث ( تخموروپه، یعنی پهلوان ببر و پلنگ مانند) که از نظر تاریخی به ترتیب مطابق با همان سپیتمه (بزرگ سفید و درخشان) ،ویشتاسب(مگابرن برادر بزرگ سپیتاک زرتشت) ، گئوماته زرتشت (سرود دان زرین پیکر) و پسر کوچک زرتشت یعنی خورشید چهر (تیگران، منوچهر، آرش کمانگیر) بوده اند. در باب نام آخری یعنی خورشید چهر که در کتب پهلوی سرور جنگجویان آمده، گفتنی است کلمهً ایرانی تیگر از سویی به معنی ببر و پلنگ (چنانکه در زبانهای اروپایی به جای مانده) و از سوی دیگر به معنی پیکان و تیر بوده است.لقب این فرد در اوستا به صورت بستور (زره بسته، مسلح) آمده است، همانکه در نسخ شاهنامه به اشتباه به صورت نستور آورده شده است. خود نام آرش که در اوستا به صورت ارخش آمده باید به معنی پادشاه سرزمین عقاب (= ارمنستان) باشد چه گزنفون و موسی خورنی به صراحت وی را پادشاه ارمنستان در عهد کورش و داریوش آورده اند و داریوش بر خلاف نام دیگر رهبران شورشهای اوایل حکومتش به عمد نام این برادرزن جنگجوی خویش را در شمار حریفان خود در کتیبه بیستون ذکر نمی نماید و تنها از شورشهای بزرگ ارمنیان و قلعه تیگران ایشان خبر می دهد. پس بی جهت نیست جشن تیرگان آرش کمانگیر جشن مشترک ایرانیان و ارامنه بوده وهست و آن در واقع نشانگر صلح بین داریوش و تیگران بوده است. بهر حال چنانکه گفته شد یکی گرفته شدن ویشتاسب پیشدادی (مگابرن برادر بزرگ زریادر زرتشت) که در حکومت برادرش بردیه (سپیتاک زرتشت، گئوماته) سهیم بوده، با ویشتاسب هخامنشی (نوذری) پدر داریوش باعث اغتشاش در تاریخ ایران باستان و روایات ملی شاهنامه، همچنین موجب دشواری در تاًیین زمان و مکان زرتشت گردیده است. در واقع ویشتاسب هخامنشی پدر داریوش نه چنانکه منابع زرتشتی می گویند پادشاه حامی زرتشت، بلکه ساتراپ تحت فرمان وی در هنگام چهار سال نیابت سلطنت کمبوجیه در هنگام سفر جنگی وی به مصر بوده است. در مورد نامها و القاب پدر زرتشت یعنی پوروشسپ (دارندهً اسبان فراوان) یا همان سپیتمه داماد و ولیعهد آستیاگ گفتنی است جمشید دارندهً رمهً خوب و پوروشسپ (دارندهً اسبان فراوان) در واقع القابی هستند که بعداٌ به سپیتمه داده شده اند. چه کلمه جمّ در زبانهای سامی مترادف مغ به معنی انجمنی بوده است. پس جمشید (هوم عابد) نامش به معنانی شاه مغها و مغ درخشان بوده، چه کلمهً عجم یعنی مغ (ایرانی) از همین نام عربی الجّم پدید آمده است. می دانیم در شاهنامه ضحاک (اژی دهاک) به جای آستیاگ و فریدون (جهانگشا) به جای همان کورش سوم و جمشید به جای همان سپیتمه داماد آستیاگ و پدر زرتشت می باشند. پس بی جهت نیست در شاهنامه و کتب پهلوی و اوستا اسطورهً آنها در رابطه باهم ذکر گردیده است. دیگر اعضاء پیشدادیان اوستا یعنی گیومرث (انسان فانی) یا گرشاه (شاه کوهستان)، مشیه و مشیانه (مرد و زن میرا)، سیامک (سیاه موی) یا سامک (کناری) و فرواک (واعظ) به وضوح نشانگر جم (یمه) و قبیلهً اجدادی وی یعنی سرمتهای آنتا (سیاه مویان کناری یا مردم مادر سالار کناری، اسلاف بوسنیها) می باشند. می دانیم خود نام بوسنا مترادف با کلمهً آنتای اوستایی به معنی کناری است.نا گفته نماند زبان دوم سرمتها بنا به تاریخ هرودوت ایرانی واسکیتی بوده است. گفتنی است جم (یمه،به لغت اوستایی یعنی همزاد) همچنین نام یکی از خدایان بزرگ آریاییها بوده که ایزد جهان تاریک زیرین و آسمان شب به شمار می رفته است. از آنجاییکه نام این خدا نزد کاسیان به صورت ایمیریا (سرور دانا، یا دانای مرگ ومیر) آمده که ایزد محافظ خاندان شاهی به شمار می رفته است. لذا اصل وی را می توان با وارونه و اهورامزدا و برهما یعنی ایزدان قانون و دانایی مطابقت داد. چنانکه ضحاک به عنوان خدا همان آشورمردوک خدای قبیله ای آشوریان و بابلیان است که نامش به معنی ایزد مارشکل شاد و خندان (ضحاک ماردوش) می باشد . با توجه به شباهت ظاهری آشور (اسرمزش) با اهورا مزدا (اسورا مزدا) به نظر میرسد منشاً نام اهریمن ایرانیان نیز نام همین خدای آشوری و بابلی بوده است. در مورد جشن تیرگان که از آن در رابطه با تیگران (آرش کمانگیر) یا همان خورشید چهر ذکری رفت گفتنی است آن در آثارالباقیهً ابوریحان بیرونی از سوی دیگر با بیژن (دور درخشنده) بسر گودرز (سرود دان) که همان زرتشت پسر سپیتمه می باشد مربوط گردیده است و طبق آن بیژن (زرتشت) کیخسرو را در چشمه ای غسل تعمید می دهد گرچه در واقع زرتشت در هنگام مرگ کیاخسار (کیخسرو، نیای مادری دومش) نوزادی بیش نبوده با این همه موضوع غسل تعمید دادن زرتشت جالب است چه طبق اساطیر زرتشتی نیز وی با نوعی غسل تعمید اسفندیار را رویین تن می کند . بنا براین یحیی (جاودانه) که به عیسی مسیح غسل تعمید می دهد و پدرش زکریا (سرود دان) در انچیلها به جای زرتشت (از جاودانیهای زرتشتیان) و پدرش سپیتمه گودرز(سرورنورانی سرود دان) می باشند. لابد موضوع اسطورهً غسل تعمید دادن زرتشت (بیژن) با گسترش آیین ایرانی مهر پرستی مغتسله که سنت هایش به مسیحیت به ارث رسیده ، رونق گرفته بوده است.


زرتشت و داریوش در اسطورهً قرآنی اصحاب کهف

نگارنده قبلاٌ ضمن مقالاتی تلاشهایی در انطباق نام داریوش با دقیانوس انجام داده بود که اخیراٌ به نارسایی آن پی برده و بدین وسیله به اصلاح آن می پردازم: اصحاب رقیم (یاران کتیبه)و اصحاب کهف (یاران غار) در قرآن بی تردید اشاره به همان تصاویرکتیبهً معروف بیستون داریوش و تصاویر ملل حمل کنندهً داریوش و تاج و تخت وی در بالای دخمهً وی در نقش رستم و هفت تن جاودانیهای معروف ایرانیان باستان می باشند. این مطلبی بود که قبلاٌ هم کما بیش برایم محرز شده بود. اما در چگونگی ارتباط نام دقیانوس با داریوش راه خطا پیموده بودم چه نام به اشتباه نام دقیانوس را صورت تحریف شده ای از شکل بابلی نام داریوش یعنی داریووش به شمار آورده بودم. در حالیکه نام دقیانوس علی القاعده در زبانهای کهن ایرانی به معنی کشندهً فرد جاودانه یعنی گئوماته زرتشت یعنی بردیه پسر خوانده و داماد کورش بوده است که می دانیم در اساطیر زرتشتی به همراه کرساسپ (رستم، آترادات) و کیاخسارو (کیخسرو، خضر) و پشوتن (کورش، بهرام ورجاوند) معروفترین هفت تن جاودانیهای ایرانیان باستان می باشند که در قرآن تحت نام اصحاب کهف معرفی شده اند. بر خلاف وی قاتل او یعنی داریوش که در اوستا تحت نام جاماسپ (آزارنده و کشندهً گروه مغان) یا همان دقیانوس روایات مسیحی و اسلامی به معنی لفظی کشندهً فرد جاودانی (زرتشت) در شمار جاودانهای زرتشتی قرار نگرفته است . در کتب پهلوی و اوستا تنها به مقام دامادی وی بر گئوماته زرتشت (بردیه) اشاره شده است که اساساٌ هم از نظر تاریخی درست است چه داریوش با پارمیس (پوروچیستا، یعنی پردانش) دختر کوچک گئوماته زرتشت ازدواج نموده بود و به نظر می رسد این ازدواج بعد از قتل گئوماته زرتشت توسط وی و شش تن سران پارسی همدستش ، برای جلب توجه طرفداران بی شمار گئوماته زرتشت صورت گرفته است. نام داریوش (داریه- وهو- اوش) را می توان در اصل به معنی دارندهً هوش خوب معنی نمود چه وی در کتب پهلوی و شاهنامه تحت لقب جاماسپ حکیم اپرذات ( دانای کشندهً گروه مؤبدان از خاندان فرمانروایان نوذری) و عامل قتل سپتداته (گئوماته زرتشت) بدین صفت متصف شده و دقیقی در شاهنامه در باب این صفت او چنین سروده است: بخواند آن زمان شاه، جاماسب را کجا رهنمون بود گشتاسپ را سر موبدان بود و شاه ردان چراغ بزرگان و اسپهبدان چنان پاک تن بود و پاکیزه جان که بودی بر او آشکارا نهان ستاره شناسی گرانمایه بود ابا او به دانش که را پایه بود بپرسد از او شاه و گفتا خدای ترا دین به داد و پاکیزه رأی چو تو نیست اندر جهان هیچ کس جهاندار دانش ترا داد و بس مطلب مهم دیگری که در این رابطه برایم نا مکشوف مانده بود نام معروفترین فرد اصحاب کهف یعنی یملیخا بود که قبلاٌ مورد توجه این جانب و دیگران قرار نگرفته است چه این نام باید مربوط به گئوماته زرتشت یعنی جاودانی معروف زرتشتیان باشد. چون برای نگارنده ثابت شده است که کلمهً یم (علی القاعده جم) با کلمهً جّم (الجّم، عجم) در عربی یعنی انجمنی= مغ مربوط است و جزء لیخا در این نام را به دو صورت می توان معنی نمود یکی به معنی درخت تاک (لیغ) و دیگری به معنی لوک (یعنی درشت اندام) که هر دو مورد درباب گئوماته زرتشت صدق می کنند: می دانیم یکی از القاب زرتشت که در شمار جاودانیهای کتب پهلوی ذکر شده ون جوت بیش یعنی درخت رنجزدای است. این نام باید از آنجا حادث شده باشد که مقر فرمانروایی اولیه زرتشت و پدرش سپیتمه جمشید منطقهً انگورخیز (هوم خیز) مراغه یا همان رغهً زرتشتی درجنوب شرقی دریاچهً اورمیه بوده است. معهذا نظر دوم بیشتر مقبول نظر و مستدل می نماید یعنی جزء لیخا را در نام یملیخا صورتی از کلمهً افغانی لوک یعنی درشت اندام برابر بگیریم، چه این جزء در یکی از نامهای اسلامی معروف گئوماته زرتشت یعنی لقمان (در اصل لوکمان) به معنی دانای درشت اندام نیز دیده میشود. عدد هفت تعداد یاران اصحاب کهف را سوای تعداد جاودانیهای معروف زرتشتی می توان در تعداد قاتلان گئوماته زرتشت یعنی داریوش و شش تن سران پارسی همدست وی دید که گئوماته زرتشت و همراهانش را در 28 ماه دسامبر سال 522 پیش از میلاد در سیکایا آوائوتی (آبادی سکاوند شهرستان نهاوند) که دخمهً مصور گئوماته زرتشت بلند قامت در آن قرار گرفته ترور نموده و بنا به روایت معروف ماگوفونی یعنی مغ کشی به راه انداخته اند که در صورت اخیر نام یملیخا (گئوماته زرتشت) نباید در این فهرست قرار می گرفت. اما به هر حال تصویر یملیخا (گئوماته زرتشت) در شمار 10 تن اسیر اصحاب رقیم (یاران کتیبهً بیستون) قرار گرفته و برای اینکه قامت بلند وی و آوازهً نیکوی او جلب توجه ناظران را جلب نکرده باشد نقش وی را به حالت به پشت دراز کشیده در زیر پای داریوش، پادشاه ظالم و مستبد هخامنشی رسم نموده اند. می دانیم در اساطیر مربوط به اصحاب کهف و رقیم از سگ اساطیری آنان سخن به میان آمده است که بی تردید اشاره به نام سکونخا یعنی فرمانروای سکائیان اروپایی شمال شرق بالکان است و ما می دانیم که از قدیم الایام نام سکا (در اصل به معنی ملت پرستندهً جام طلایی خورشید) با کلمهً سگ مشتبه می شده است. خلاصهً اسطورهً اصحاب کهف که مهر عیسوی و اسلامی خورده است بنا به تحقیق سید ابوالفضل طباطبایی از این قرار است: " پادشاه آن زمان دقیانوس نام داشت و شنیده بود که در شهراِفِسوس آسیای صغیر عده ای از پیروان مسیح وجود دارند لذا سفری بدانجا نمود و امر کرد مؤمنین به مسیح نزد او جمع شدند. سپس آنها را در قبول بت پرستی یا کشته شدن مخیّر ساخت. بعضی از آنها فرار را براختیار بت پرستی ترجیح دادند و بعضی دیگر از قبول این کیش سرباز زده و کشته شدند و بدن آنها را به دستور امپراطور در دروازه های شهر آویخته شد. جمعی هم به ناچار قبول بت پرستی کردند. هفت نفر از اشراف زادگان که در خدمت دربار بودند. از این رفتار بسیار متأثر گردیدند و چون محرمانه از دیانت مسیح پیروی میکردند. یکی از آنها به نام یملیخا به رفقای خود پیشنهاد نمود، محرمانه شهررا ترک گویند و فرار اختیار کنند. اینان در راه خانه های خود در کوهستان گرفتار رعد و برق شدند وبه غار رقیم پناه بردند و سنگ بزرگی از بالای کوه پایین افتاده و دهانه غار را بر روی آنها بست و چون خود را در آن حال دیدند هر یک از کارهای نیکویی خود برای دیگران نقل کرده و نجات خود را از خدا خواستند. ناگهان کوه در هم ریخت و نجات یافتند. دقیانوس از عقیدهً جوانان به دیانت مسیح (در اصل زرتشت) مطلع شد و آنها را احضار نمود و برای ترک این عقیده و اختیار بت پرستی و شرکت در جشنهای مذهبی و انجام آئین قربانی مهلت داد. چون جوانان از رفتار پادشاه در آن شهر سخت متأثر بودند و حاضر نمی شدند از ایمان به خدا و مسیح دست بردارند. یملیخا برای توشه راه مقداری خرما خرید و جوانها شبانه از شهر فرار کردند و پس از پیمودن سه میل راه اسبهای خود را رها نموده هفت فرسخ نیز پیاده راه رفتند و رنج بسیاری دیدند. در میان راه به چوپانی به نام کشطوس (توس دلیر از جاودانیهای معروف زرتشتی، کورش دوم ) برخوردند و از او آب و شیر خواستند چوپان که آنها را در حال اضطراب دید و دانست از مردم معمولی نیستند چگونگی حالشان را پرسید. چون جوانان بنابر دستور دینی نمی خواستند دروغ بگویند، شرح ماجرا را برایش تعریف کردند چوپان نیز با حالت تأثر به آئین مسیح گروید و گوسفندان خود را ترک نموده به سگ خود که قطمیر(نازک پوست) خوانده میشد به آنها پیوست. جوانها از بیم آن که سگ صدا کند سگ را با سنگ می راندند ولی سگ همچنان در جای خود می ایستاد و از آنها جدا نمی شد. به این ترتیب همگی از کوهی موسوم به آنشیلوس (بشارت) یا ناجلوس بالا رفته به غاری که در آن جا بود پناه بردند. غار را چون جای امنی دیدند برای سکونت خود اختیار کردند و یملیخا را برای تهیه خوار و بار و کسب اطلاع از رفتار دقیانوس مأمور شهر نمودند. یملیخا با لباس مندرس به شهر رفت و دانست که دقیانوس از جشنهای مذهبی فراغت یافته بود، به شهر افسوس مراجعت نمود و سراغ جوانان را گرفته است و چون از فرار آنها مطلع گردید بسیار بر آشفته و کسان و پدران جوانها را احضار نموده از آنها بازخواست کرده است. یملیخا با شتاب مقداری آذوقه تهیه کرده و به غار بر می گردد و ماجرا را برای رفقای خود تعریف می کند. در شهر کسان جوانها پادشاه را به محل اقامت آنها راهنمایی می نمایند و دقیانوس با سپاه خود به کوه آنشیلوس رفته چون داخل غار میشود جوانها را در خواب می بیند و می گوید هر گز مجازات من در بارهً آنها به چنین سختی که خودشان در باره خویش روا داشته اند، نبود. آن گاه دستور می دهد دهانه غار را با سنگ و گچ ببندند. به همراهان خود میگوید آنها را به همین حال بگذارید تا از گرسنگی و تشنگی بمیرند و غاری که برای سکونت خود انتخاب کرده اند، گورستان آنها باشد. خوب است به آنها بگوئید از خدای آسمانی بخواهند باز از این تنگنای نجاتشان بدهد. امپراطور گمان میکرد آنها بیدارند و این کار به چشم خود می بینند. در صورتیکه آنان در خواب عمیق فرو رفته بودند و سگ آنها در دهانهً غار با دستهای گشوده روی زمین نشسته ، از آنها پاسبانی می کرد..... قیام اصحاب کهف پس از سیصد و هفتاد سال فرا رسید. روزی مرد جوانی که زمینهای اطراف غار متعلق به او بود در صدد بر آمد برای گوسفندان خود آغلی بسازد. برای این کار از سنگهای دهانهً غار استفاده می نماید. همینطور که عمله ها به کار سنگ برداری مشغول بودند، ناگهان دهانه غار باز میشود، در این اثنا جوانان کهف از خواب بر می خیزند و با قیافه های خندان با یکدیگر صحبت می کنند. آنها گمان می کردند فقط یک شب خوابیده اند.هر یک دیگری به بردباری و پایداری در مقابل شکنجه و بیدادگری دقیانوس تشجیع می کرد. یملیخا مانند معمول برای تهیه خواربار واطلاع از وضع دقیانوس از غار بیرون آمده، به شهر افسوس می رود؛ چون به دروازه شهر می رسد می بیند صلیب بزرگی بر بالای آن نصب شده است. از مشاهده صلیب به شگفت آمده، از یک نفر راهگذر می پرسد، راستی اینجا شهر افسوس یا او دچار اشنتباه شده است؟ سپس با عجله برای تهیه آذوقه میرود تا زود به غار برگشته مژده صلیب را به رفقای خود بدهد. برای خرید خوراکی از پولی که همراه داشته و سکه زمان دقیانوس بوده، می پردازد.خواربار فروش و مردم از دیدن سکه قدیم تعجب نموده گمان می کنند یملیخا گنجی به دست آورده است؛ لذا دور او جمع شده سعی می کنند از گنج خیالی سهمی ببرند و چون به نتیجه نمی رسند او در کوچه های شهر می گردانند. یملیخا کوشش نمود در میان جمعیت یک نفر آشنا بیابد و خود را به وسیله او از دست آنها نجات دهد. ولی او سعی او بیهوده بود زیرا اثری از کسان و دوستان او پس از سیصد و چند سال باقی نمانده بود. بالاخره کشیش و حاکم شهر از قضیه آگاه شدند و یملیخا را نزد خود احضار و از او تحقیقات نمودند. وی داستان خویش را بر ایشان نقل کرد و برای اثبات اظهارات خود آن ها را به غار دعوت نمود.......یکی از اصحاب کهف که ماکسیمیلیان (بزرگترین، همان بردیه زرتشت) نام داشت به شاه گفت برای آنکه خداوند حقیقت روز معاد و رستاخیز را نشان دهد، مارا برای مدتی طولانی به خواب برد و پیش از روز معاد زنده نمود. آن گاه جوانها به خواب مرگ فرو رفتند و جسد آنها در همان مکان باقی ماند وبه امر امپراطوری کلیسایی برفراز غار بنا گردید که زیارتگاه پیروان مسیح شد." گفتنی است نام زرتشت در کتاب پهلوی زند وهومن یسن در رابطه با قیام اُخروی بهرام ورجاوند (کورش سوم) ویدت خیم یعنی دارای خوی و سرشت فقیرانه و فروتنانه و مردمی آمده و موبد موبدان زمان بهرام ورجاوند دانسته شده است.
















































تأثیر شگرف و بی مانند زرتشت در فرهنگ هند

نگارنده قبلاٌ در مقالهً زرتشت ، پیامبر عدالت اجتماعی جهانشمول از یکی بودن بودا و زرتشت به طور مفّصل سخن گفته است که آن را بعداٌ ضمیمهً این مقاله خواهم کرد. اما موضوع تأثیر عمیق فرهنگی زرتشت در فرهنگ هندوستان وقتی به درستی معلوم می گردد که در می یابیم پیامبر بزرگ فرقهً بزرگ جین هندوان یعنی مهاویرا (بزرگ دانا) نیز همان زرتشت است. از سوی دیگر در کنار اینها قهرمانان رزمنامه معروف هندوان یعنی مهابهاراته (راهزن بزرگ) همان خاندان کیانی (مادی) و نوذری (هخامنشی) هستند که در بین آنها زرتشت تحت نام زریتراشترا (شهریار زرین) عضو و فرمانروای مشترک هردو این خاندان به شمار آمده است. لازم به تذکر است که خود نام مهابهاراته (راهزن بزرگ) همان کورش است که طبق تورات، منابع یونانی و اساطیر آذری کوراوغلو و ده ده قورقود گنجهای معروف پادشاهان ماد و لیدیه و بابل را ربوده است. چنانکه اشاره شد در اینجا روی سحن ما با فرقهً دینی کهن جین (دانایان یا پیروزمندان)هندوان است؛ لذا ابتدا لازم می آید که در بارهً پیامبر بزرگ آنها یعنی مهاویرا (بزرگ دانا) سخن گفته شود. در کتاب اساطیر هند تألیف ورونیکا ایونس، ترجمهً باجلان فرخی در مورد این مؤسس بزرگ آیین جین می خوانیم : "مهاویرا معاصر بودا و او نیز از طبقهً کشتریه (جنگجویان) بود (عجیب است که این موضوع تا به حال موجب کنجکاوی در یکی بودن اصل آنان نشده است. این بدان دلیل است که ذات اصلی آنان یعنی سپیتاک زرتشت نه در هند بلکه در بلخ که چندان هم از هند دور نبوده حکومت کرده و بر نواحیی از هند نیز تسلط داشته است). پدر و مادر مهاویرا بر خلاف پدر و مادر بودا خود جین (اهورامزدا، برهما) و خدا پارشوا (ائیریامن) را نیایش می کردند. روشن شدگی مهاویرا همانند روشن شدگی بودا بود، اما پیام آن متفاوت و بر ایستادگی در برابر دیگرکشی تاًکید داشت. پدر و مادر مهاویرا هم از آغاز دعوت مهاویرا را پذیرفتند. تولد مهاویرا با نشانه هایی عجیب پیشگویی شد: مادر او تریساله که پری یَکَرینی نیزنامیده میشد شانزده چیز را به خواب دید که همه گویای پسری بود که در آینده به بزرگی دست می یابد. شانزده چیزی که تریساله به خواب دید فیلی سفید (حیوان منسوب بودا)؛ ورزاوی سفید؛ شیری سفید؛ سری (سعادت) یا لکشمی (آیت)؛ گلهای خوشبوی مندره؛ ماه که جهان را با انوار سیمین خود روشن کرده بود؛ خورشید رخشان؛ ماهی در حال جستن (نماد شادمانی)؛ یک کوزه؛ دریاچه ای پر از گلهای نیلوفر آبی؛ اقیانوس شیر با کاخی آسمانی؛ ظرفی به بلندی کوه مرو پر از گوهرههای گرانبها؛ آتشی که از کرهً قربانی مایه می گرفت؛ سریری از یاقوت و الماس؛ و شهریاری که بر زمین فرمان می راند. پیشگویان رؤیای تریساله را تفسیر کردند و گفتند که امپراطوری بزرگ یا تیرتنکره ای که موجودی بر تر از خداست و روزگاری به هیأت آموزگار بر زمین بسر می برد تا روح را با دستیابی به پنج دانش آزادی بخشد، از تریساله تولد می یابد. چندی چس از رویای تریساله خدایان کودکی نزاده را از بطن دیوننده ( الههً شادی)، یکی از همسران برهما، به بطن تریساله منتقل کردند و به زمان موعود وردمنه (خوشبختی آور، سود رسان، سوشیانت) تولد یافت. وردمنه کودکی بسیر زیبا بود که از نیروی تنی و روانی بسیاری بر خوردار بود. به روزگار خردسالی خرطوم فیل مستی را گرفت و بر فیل مست نشست. در موقعیتی دیگر یکی از خدایان شجاعت او را آزمود و او را به هوا بلند کرد و موی خدا را برید و چندان اورا زد که خود را نجات داد. وردمنه دو روز و نیم روزه گرفت در زیر درخت آشوکه (درخت رنج زدای زرتشتیان) به درون نگری روی آورد و روشن (=بودا) شد. در آن هنگام که وردمنه به درون نگری مشغول بود خدایان بر او گرد آمدند و ناظر تعمق او شدند و هم در آن دم که وردمنه به روشن شدگی دست یافت خدایان اورا از زمین برداشتند و او را در باغی بر تخت روانی بر سریر پنج پله نشانیدند و مهاویرایش شناختند. پس مهاویرا عریان شد و همهً موی خود را بی آنکه احساس دردی بکند از بیخ برید و به زندگی صوفیانه روی آورد" می دانیم روایات کما بیش مشابهً اینها در باره گوتمه بودا یا همان گئوماته زرتشت نیز ذکر شده است. چنانکه اشاره شد جینها پیامبران خود را تیرتنکره (یعنی فرمانروان برتر جهان یا راهنمایان خداگونه) نامیده اند که از این میان سه تن که معروفترین آنها می باشند یعنی ویشابها (دانای خداگونه) نخستین تیرتنکره و پارشوا (مردنیکوی سرزمین پارس) بیستو سومین تیرتنکره و مهاویرا (بزرگ دانا) بیست و چهارمین تیرتنکره به ترتیب جمشید (سپیتمه، پدر زرتشت)، کورش (پدر خواندهً بردیه زرتشت) و خود زرتشت (همان هوشنگ پیشدادی، بانی ادیان کهن) می باشند. از اینجا به وضوح معلوم میشود که تیر تنکره های فرقهً جین همان پرذاتهای اوستا (پیشدادیان شاهنامه) و سوشیانت ها هستند که که دانیم این نامهای سکایی/ اوستایی به معنی نخستین فرمانروایان قانونگذار و سود رسانها بوده و هردو گروه به خانواده زرتشت منسوب می باشند. در مورد مطابقت تیرتنکره های جین ها با سوشیانتهای زرتشتی گفتنی است که نام دوتن از آنان به اسامی چندرا پرابه (بسیار درخشان) که هفتمین تیرتنکره بشمارمیرود و نمینته (پروراننده نماز) بیست و دومین تیرتنکره به ترتیب با اوخشیت ارته (هوشیدربامی ، یعنی دارای قانون با شکوه و درخشان) و اوخشیت نمه (پرورانندهً نماز) تطابق دارند. نام سومین سوشیانت یعنی استوت ارته (پیکر و مظهر قانون مقّدس) با خود نام سپنداته زرتشت (زرتشت دارندهً قانون مقّدس) یعنی همان مهاویرای جینها یعنی بیست و چهارمین تیرتنکره مطابقت می نماید. در آیین جاین در جوانب این افراد باز نامهایی ذکر گردیده اند که متعلق به خود زرتشت می باشند. از آن جمله پسر دوم ریشابها (سپیتمه، جمشید) که با نامهای گوتمه شوارا ( سرود دان مقدس) و بهوبالی (در کنار زندگی کننده) آمده است.در مورد وی گفته شده است که وی بعد از درگذشت پدر برای کسب تاج و تخت پدر با برادر بزرگترش که به جانشینی پدر انتخاب شده بود، برخاست ؛ ولی بعد از یک سال مبارزه بر سر تخت و تاج، زمانی که داشت بر برادرش پیروز میشد ناگهان از عرصهً دنیای مادی و سیاست روی برتافت و به یک زندگی سخت فقیرانه و صوفیانه روی آورد که سر انجام بدنش از خزه و خزندگان و حشرات و پرندگان پوشیده شد و تنش لانهً آنها گردید. برادر فرمانروایش از این سرنوشت وی آن قدر متأثر شد که یک مجسمه به یادبود وی ساخت که پنجاه کمان بلندی داشت و آن را حتی خدایان و دیوان پرستش و تعظیم نمودند.پیداست که نام گوتمه شوارا (سرود دان مقدس) با گوتمه بودا (سرود دان منور) یاهمان گئوماته زرتشت (سرود دان زرین تن) پیوند می دهد. از سوی دیگر نام دیگر وی یعنی بهوبالی و نام پدرش ریشابها به وضوح یادآور همان اسطورهً ایرانی و اسلامی بُهلول عاقل دیوانه نما و هارون الرشید می باشد که از خویشاوندان نزدیک ومعاصر همدیگر به شمار آمده اند. بی شک این اسطوره در بازگشت از هند شکل اسلامی به خود گرفته است. از جانب دیگر پیداست در اسطورهً بهوبالی (شخص در کنار زندگی کننده) باشخصیت ایّوب تورات وقرآن سروکار پیدا می کنیم که طبق اساطیر بدن کرم زده اش را با صبر و شکیبایی بی مانندی که به صبر ایّوب (یعنی بر گماشته بر آزمایشهای سخت) مشهور گشته است، به امان حشرات مخلوق خدا رها کرده بوده است که در پس پردهً این شخصیت اساطیری باز شخص زرتشت نهفته است چه در کهن کتاب فضایل بلخ به صراحت ایّوب وزیر گشتاسب حاکم بلخ (یعنی شهر محل حکمرانی زرتشت ) به شمار رفته است. میدانیم گشتاسب (ویشتاسب) در اصل نام برادر بزرگ سپیتاک زرتشت (بردیه، زریادر) بوده که در حکومت عاجل وی شریک بوده است. همانطوریکه آیین جین می گوید مهاویرا (زرتشت، بودا) امربه محدود کردن و لغو مالکیت خصوصی و مالیاتها داده بود و این اساس همان امری است که نقش آسمانی آن در مکاتب جین و بودایی و زرتشتی تعبیر به کسب نیروانا (فّر) ازسوی وی گردیده است. این موضوع که آیینهای جین و بودایی میگویند مهاویرا / بودا به نیروانا (فنا فی الله) دست یافت یا همان موضوع دستیابی زرتشت به فره ایزدی همان است که در نزد درویشان رسیدن به مرحله ان الحّق بیان شده است یعنی همان شعاری که گویا منصور حّلاج را بر سر دار فرستاد. گفته شده است کسب نیروانا از سوی مهاویرا در سن هفتاد و دو سالگی وی صورت گرفت و این همان دورهً چهار ساله ای را نشان می دهد که گئوماته زرتشت (بردیه) از سوی برادرخوانده اش کمبوجیه- در غیاب سفرجنگی چهارسالهً او به مصر- به نابت سلطنت وی در ایران هخامنشی برگزیده شده بوده است. و وی در این عهد اصلاحات عمیق اقتصادی و فرهنگی خود را با تقسیم اراضی و بخشش مالیاتها و کوتاه نمودن دست کاهنان مردم فریب از اموال مردم انجام داده بود.این امر که در عهد باستان برای نخستین بار تجربه میشده است آن زمانی اتفاق افتاده که دنیای کهن ترکیبی از سیستمهای اجتماغی خشن و بیرحم عشیرتی، برده داری و فئودالی را تجربه می نموده است. از سوی دیگر در کنار اینها درخشش و مقام شامخ نیکان مادری وی یعنی کیانیان (مادها) - که امپراطوری جبّار آشوری را برای همیشه از روی زمین محو کرده بودند- و پدر خوشنام وی جمشید (سپیتمه، دامادو ولیعهد آستیاگ) که در شمال غرب فلات ایران حکومت می کرده و همچنین پرتو افشانی قهرمانیهای پدر خواندهً وی یعنی کورش (سلمان فارسی، سلیمان تورات و انجیل و قرآن)- که ضمن ربودن گنجهای پادشاهان، سیاستمداری رعوف بوده، وجههً جهانی زرتشت را چند برابر می نموده اند. در مورد معنی لفظی تیرتنکرهً جینها (معلمان و راهنمایان خداگونه) و نخستین تیرتنکره یعنی ریشابها (دانای خداگونه، جمشید، سپیتمه) گفتنی است که در شاهنامه فردوسی این معنی به صورت ادعای خدایی جمشید بازگویی شده است: منی کرد آن شاه یزدان شناس ز یزدان به پیچید و شد ناسپاس گرانمایگان را ز لشکر به خواند چه مایه سخن پیش ایشان براند چنین گفت با سالخورده مهان که جزخویشتن را ندانم جهان هنر در جهان از من آمد پدید چو من نامور تخت شاهی ندید جهان را به خوبی من آراستم چنان گشت گیتی که من خواستم خور و خواب و آرامتان از من است همان پوشش و کامتان ار من است بزرگی و دیهیم شاهی مراست که گوید که جز من کسی پادشاست به دارو و درمان جهان گشت راست که بیماری مرگ کس را نکاست جز از من که برداشت مرگ از کسی وگر بر زمین شاه باشد بسی شما را به من هوش و جان در تن است به من نگرود هر که آهرمن است گر ایدون که دانید من کردم این مراخواند باید جهان آفرین همه موبدان سر فگنده نگون چرا کس نیارست گفتن نه چون چو این کرده شد فر یزدان از اوی گسست و جهان شد پر از گفتگوی بسیار قابل توجه است که در اساطیر ده ده قورقود آذریها نام پدر عمران (امیران گرجیها، یعنی شاهزادهً بی مرگ، منظور همان گئوماته زرتشت) بگیل (یعنی خداگونه) آمده است. چنانکه گفته شد در اساطیر جین علاوه بر نام ریشابها خود عنوان تیرتنکره نیز مطابق پیشداد و سوشیانت اوستا به معنی فرمانروایان خداگونه و قانونگذار می باشد. در اینجا گفتنی است به همان تاریخ تولد مهاویرا/ زرتشت یعنی آغاز قرن ششم پیش از میلاد از تیرتنکره ای به نام ویکراما ارا(عزیز دوستدار شادیها) نامبرده شده است که بی شک اصل وی نیز به زرتشت (آرا، ایرج) برمی گردد. ضمناٌ روز تولد مهاویرا نیز نظیر زرتشت ماه مارس است که زرتشتیها آن را با ششم فروردین مطابق دانسته اند. نا گفته نماند شاگرد و مصاحب بزرگ مهاویرا نیز گوتمه (سرود دان) نامیده شده است که بی شک این نیز در اصل از اسامی و القاب خود وی بوده است. جالب است که نام شهر و دیار مهاویرا یعنی بیهار (ویهار، معبد) با نام معبد نوبهار بلح به معنی دیر نو یکی است، یعنی همانجایی که به زرتشت و بودا تعلق داشته است. ثانیاٌ چنانکه اشاره شد مهاویرا از نظر زمانی دقیقاٌ در همان عصری زیسته که گئوماته زرتشت زیسته است. یعنی حدود سال شش صد پیش از میلاد تولد یافته وتا اواخر دههً هشتم همین قرن (دقیقاً سال 522 پیش از میلاد) زندگی نموده است. به طوری که یادآورگشتیم داستانهای دوران طفولیت و نوجوانی مهاویرا نیز همانند آنهایی هستند که به زرتشت / بودا نسبت داده شده اند. القاب مهاویرا یعنی جانما (بزرگ دانا) ، کالیاناک (شخص نیکوی زمانه، امام زمان) و واردهامان (خوشبختی آور، سودرسان، سوشیانت) و همچنین نام پدر وی سیدهارتا (به هدف رسیده) به نحوی بارز و مشخص به زرتشت و بودا نیز منتسب می باشند. نا گفته نماند نام سوشیانت (سود رسان، عزرای تورات) در اصل به خود زرتشت تعلق داشته است. بنابراین در هند پارسیان سپیتاک زرتشت را تحت همین القاب زرتشت و سوشیانت و مسیحیان و مسلمانان تحت اسامی زکریا (سرود دان)، یافث (بزرگ تن)، یوبال (سرود دان)، ملاکی (پیامبر)، عزرا (سود رسان، مدد رسان)، ایوب (برگماشته بر آزمایشات سخت) و صالح (نیکوکار) و لقمان (دانای درشت اندام) و جینها و بودائیان تحت اسامی مهاویرا (بزرگ دانا)و بودا(منّور) به عنوان پیامبران جداگانه می شناسند و تصور هم نمی کنند که همهً اینها فرد تاریخی واحدی می باشند. خود ایرانیان نیز نامهای مختلف زرتشت را از هم باز نمی شناسند. نامهای ایرانی وی که در منابع زرتشتی و یونانی و رومی از این قرار می باشند: سپیتاک (فرد سفید و نورانی)، سپنداته (مخلوق مفدس)، زریادر( زریر، دارندهً تن زرین)، گئوماته (دانای سرودهای دینی) ، زراتوشترا (دارندهً کالبد زرین)، پاتی زیت (نگهبان سرودهای دینی) اوستانس (دانای اوراد دینی)، سمردیس (به اندازهً سه تن)، تنائوکسار (دارای تن باشکوه) و بردیه که به معنی تنومند است.. اصل زرتشت( به قول خرمدینان شروین یعنی شاهزاده) بنا به گفتهً ابومنصور بغدادی از طرف مادر از پادشاهان کیانی ایران (مادها) و از سوی پدر از دیار زنج (سرزمین قبایل مادر سالاری سرمت یعنی مادرسالار) بوده که اسلاف صربوکرواتها بوه اند، از آنجاییکه در میان نیاکان زرتشت نام دوراسرو (صرب دوردست) دیده میشود، لذا می توان ادعا نمود که پدر وی در اصل از بوسنیها (یعنی صربهای کناری) بوده است. پس بی جهت نیست که اوستا پدر زرتشت را تحت اسامی سپیتمه (سفید رخسار)، هوم (دانای نیک) و جمشید (همزاد درخشان) زیبا و دارندهً جشمان درخشان معرفی می نماید. گفتنی است منابع ارمنی پسر و خورشیدچهر (تیگران، آرش) را صراحتاً بور و درشت اندام و زیبا معرفی مینمایند. معهذا چنانکه گفته شد تنها چهرهً درشت و نورانی زرتشت نبوده که وی را مشهور جهانیان ساخته است، چه در پس پردهً این چهره زیبا و درشت اندام نخستین تقسیم اراضی کنندهً جهان و بخشندهً خراج و مالیات گزاف ملل تحت سلطه امپراطوری هخامنشی و ممانعت کنندهً تعّدی کاهنان به حقوق مردم و تعالیم اخلاقی و فلسفی والای وی نهفته بوده است. در رابطه با ارتباط زرتشت با هند گفتنی است طبق خبر کتسیاس طبیب و مورخ دربار پادشاهان میانی هخامنشی در میان لشکریان امرایوس پادشاه سکائیان پارسی دربیکی (زرتشت فرمانروای دریها/ تاجیکان) فیلها و سواران هندی وجود داشته اند و این به وضوح حاکی از آن است که وی شمالغربی هندوستان را تحت نفوذ و سلطهً خویش داشته است نامهای آمرایوس و آمرگوس (بی مرگ) که در تاریخ پرسیکای کتسیاس به جای زرتشت می باشند در نزد آذریها و گرجیان با لفظ مشابهه عمران و امیران (یعنی زرتشت شاهزاده) جایگزین شده اند. به هر حال حماسه آفرینی پادشاهان ماد در نبرد با امپراطوری قدرتمند و ترسناک آشور که ملل همجوار دور و نزدیک خود را به صلابه و بردگی میکشیده ، سرانجام نابودی ابدی آشور توسط آنها و متعاقب آن سیاست مسالمت آمیز کورش (پدر خواندهً بردیه زرتشت) و در پی آنها سیاست عدالت اجتماعی گئوماته زرتشت- که هرودوت بدان سبب از محبوبیت بی نظیر وی در آسیا سخن گفته است- و انتساب وی هم به خاندان پادشاهی ماد وهم به پسرخواندگی و دامادی کورش هخامنشی شور و شعف فراوانی را در میان مردم دنیا بر انگیخته بوده است که این وقایع به خصوص در تورات و اوستا و شاهنامه متجلی گشته است از آن جمله در تورات کتاب ناحوم نبی در بارهً ویرانی کامل شهر نینوا پایتخت آشور توسط جد مادری دوم گئوماته زرتشت یعنی کی آخسار (کیخسرو، هووخشتره) شادی و مسّرت خویش را چنین نشان می دهد:" خداوند در مورد تو امر فرموده است که بار دیگر ذریتی به نام تو نخواهد بود و از خانهً تو بتهای تراشیده و اصنام ریخته شده را منقطع خواهم نمود وقبر تو را خواهم ساخت زیرا خوار شده ای. اینک بر کوهها پایهای مبشر که صلح و سلامت را ندا می کنند...." این وقایع د ر عهدی اتفاق افتاده که دوران شکوفایی کتابت خصوصاٌ کتابت تاریخ و اساطیر بوده است. حماسه آفرینی مادها و کورش هخامنشی و گئوماته زرتشت ایران مادی و پارسی آن زمان را به عنوان بزرگترین قدرتمندترین امپراطوری دنیا در مرکز توجه جهانیان قرار داده بوده است. به همین سبب است که اساطیر ایرانی در هند اساس اساطیر حماسی هند و در آذربایجانهای شمال و جنوب ارس اساس اساطیرده ده قورقود و کوراوغلو و در نزد ارامنه پایهً بیشترحماسه های آنان و در یهود اساس بیشتر اساطیر توراتی گشته است. به بیان ساده ایرانیان اسطوره آفرینان جهانیان و سازندهً اساس ادیان بزرگ جهانی بوده اند. و نیز با توجه به نام نیک زرتشت در غالب ادیان بزرگ و کوچک دنیا باید اعلام کرد که دنیا فقط یک دین بزرگ مشترک دارد و آن همانا دین زرتشتی/ بودایی است که گفتیم پدید آورندهً آن تحت نامهای بودا، مهاویرا، زرتشت، ایوب، ملاکی، زکریا ،عزرا، صالح و لقمان شهرهً جهانیان است. سر انجام در این جا همان طوریکه وعده داده شده بود مقالهًً دلایل یکی بودن زرتشت و بودا را- که پیش از موضوع کشف حلقه واسط آنها یعنی مهاویرا ننظیم شده بود- ضمیمهً این مقاله می نماییم.
گئوتمه بودا همان گئوماته زرتشت بوده است:
چنان که دیدیم بنا به خبر یونانیان باستان از جمله هرودوت و پورفیریوس، گئوماته زرتشت در قرن ششم پیش از میلاد - که به قرن تشکیل ادیان باستانی معروف است - شهرهً آفاق بوده است. به ویژه مردم آسیا وی را بسیار دوست داشته و او را می پرستیده اند. بنابراین، در اینجا این سؤال منطقی پیش می آید که بپرسیم که مردمان سمت آسیای میانه و هندوستان و چین وی را تحت چه نام و نشانی می شناخته اند؛ خصوصاٌ با علم بر این که وی مّدتی در آن سمت و سوی ، در باختر (بلخ) سکونت داشته و در آنجا هم رهبر سیاسی و هم رهبر دینی بوده است. همانجا که بعداٌ مرکز اصلی بودائیگری شده بود و معبد معروف نوبهار بلخ در آن قرار گرفته بوده است ؛ همان معبد بودایی- زرتشتی که نظامی در اسکندر نامهً خود در مورد آن چنین سروده است:
به بلخ آمد وآذر زردهشت به طوفان شمشیر چون آب کشت
بهاردل افروز در بلخ بود کز و تازه گل را دهن تلخ بود
پری پیکرانی در او چون بهار صمنخانه هایی چو خّرم بهار
شواهد و دلایل لغوی و تاریخی روشنی معلوم می دارند که خود گئوتمه بودای تاریخی کسی جز گئوماته زرتشت نبوده است که بعداٌ آیینهایشان در شرق و غرب فلات ایران به صورت دو مکتب جداگانه ای درآمده و درهر دو حالت آن از فلات ایران به تبعید رفته و در شکل بودایی آن در شرق آسیا شکوفا شده است. در ای جا دلایل خود را در باب یکی بودن بودا و زرتشت به اختصار ارائه میدهیم: 1- بودا به معنی منّور و روشن است و اسم اصلی زرتشت یعنی سپیتاک نیز به معنی سفید و روشن می باشد. افزون بر این لقب مهّم ایشان یعنی گئوتمه (دانای"گاتها"، یعنی دانای سرودهای دینی) و گئوماته (دانای سرودهای دینی) یا همان پاتی زیت (نگهبان سرودهای دینی) هم یکسان است. می دانیم که گاتها (گاثاها) از سوی دیگر سرودهای دینی خود زرتشت به شمار می آیند. 2- نام والدین بودا یعنی سود دهودانا (مخلوق دانا و پاک تن) و مهامایا (دانای بزرگ) به وضوح با اسامی والدین زرتشت یعنی سپیتمه ( دانای سفید رخسار) و آمیتی دا (ماندانا، دانای خانه) مطابقت دارد. 3- هر دو در قرن ششم پیش از میلاد در سمت شمال هندوستان و شرق فلات ایران فعالیّت روحانی- سیاسی داشته ومعبودشان یعنی برهما (خالق دانا) و اهورمزدا (سرور دانا) اسامی یکسانی داشته اند. 4- مطابق اخبار منابع بودایی و ایرانی شهر زادگاهی این هردو رهبردینی در محل تجمع جنگجویان قرار داشته که در نزدیکی آن کوه مرتفع و پربرفی(= هیمالیا، سهند) واقع شده بود. منظور از هیمالیا یعنی کوه پر برف در اینجا همان کوه سهند آذربایجان است. 5- محّل فعالیّت سیاسی و فرهنگی گئوتمه بودا با قبیلهً سکیا و شهر کاپیلاویستو (خاک سرخ) پیوسته است؛ متقابلاٌ مطابق منابع کهن یونانی و ایرانی ناحیه ساتراپی گئوماته زرتشت ، سرزمین سکاییان دربیکی (سکاییان برگ هئومه، دریها) و شهر سوروگانه (شبورگان، یعنی جایگاه سرخ رنگ) در نزدیکی بلخ(سمت غرب آن) و خود بلخ (= محل تقسیم آبها) بود ه است. افزون بر این می دانیم رودی به نام سرخاب در سمت شرق شهر بلخ جاری است. 6- محّل مدفن بودا یعنی کوسینا گارا (کوهستان مردم نیک بخت) به وضوح یادآور محّل دخمهً گئوماته زرتشت یعنی سیکایا اواوتی( یعنی آبادی خوشبختی، روستای سکاوند شهرستان نهاوند باختران) در ناحیهً کاسیان باستانی و مادهای سگارتی(سنگ کن) می باشد. قابل تذکر است که نام کاسیان (اسلاف لران) به صورت کوسیان نیز ذکر گردیده است: ترجمهً نام کاسیان در نام لران بختیاری و نام شاهنامه ای ارمائیل (یعنی مردم آسوده) برجای مانده است. 7- فرقهً بودایی ماهایانای ژاپنی ها گئوتمه بودا را نظیر گئوماته زرتشت دارای افکار و آمال سوسیالیستی معرفی می نماید. افزون بر این که این هردو تعلیمات اخلاقی اساسی خود را بر روی سه اصل پندارنیک ، گفتارنیک و کردارنیک بنیاد نهاده اند. علاوه براین که هردو مخالف ایجاد معابدخرافه پرستی و مردم فریبی بوده اند. گفتنی است که بودا برای طبقهً برهمنان یک بیگانه محسوب می شد. معهذا گئوماته زرتشت تحت نام گئوتمهً دیگری نزد برهمنان بومی شده است. چون گئوتمه نامی که به عنوان سرایندهً قسمتی از وداها معرفی شده باید همان گئوماته زرتشت باشد چه عنوان مناسب فرمانروایی خانوادگی وی یعنی راهوگنه (کشندهً راهزن) و همچنین لقبش یعنی انگیراس(فرد باشکوه و تنومند) به وضوح یادآور لقب گئوماته زرتشت بلند قامت یعنی تنائوکسار (یعنی دارای تن بزرگ) است. سرودهای ودایی وی از جمله درباب آگنی (آذر، ایزد آتش) و برهما ( اهورامزدا، در مقام ایزد دانایی و آتش) می باشد. تحت این نام و القاب وی در رزمنامهً بزرگ هندوان یعنی مهابهاراته نیز یاد شده است ناگفته نماند گئوتمه بودا در اساطیر به هیئت برهمنی جوان به نام َمگه (مغ) پدیدار میشود که این به وضوح تعلق وی را به طبقهً روحانیان ماد یعنی مغان آشکار میگرداند. 8- سرانجام گفتنی است دوست وخویشاوند و نخستین حّواری بودا یعنی آناندا (ناندا, دانا به طرق مختلف) و زنش یشودهارا (دارندهً پاکی) به ترتیب مطابق با همان مدیوماه (دانای شایسته) پسر عم و نخستین مرید زرتشت و هووی (نیک نژاد) زن زرتشت می باشند. در خبرمولوی که زادهً بلخ بود زرتشت - بودا تحت عنوان صوفی فرزانه ای به نام ابراهیم ادهم (یعنی ابراهیم بور) ظاهر گردیده است. ابراهیم خلیل در معنی تخلیه کنندهً معابد خود همان زرتشت و ابراهیم پدر اسماعیل (فرائورت، سیاوش) همان کاووس (خشثریتی)درواقع نام جدّ جدّ مادرزرتشت بوده است. 9- نام پسربودا یعنی راهوله (= روی هوره) با نام خورشیدچهر (تیگران، آرش) پسر زرتشت مترادف است.














































زرتشت دراساطیراسلاوها و ژرمنها

خوانندگان کتابها و مقالات اینجانب از گذشته های دور، شکایت و گله دارند که من ساده نمی نویسم؛ چه طور ساده بنویسم در حالی که من معضلی به اسم تاریخ اساطیری عظیم ایران را با معضل بزرگ دیگری به نام تاریخ ماد(بر اساس تألیف دیاکونوف) پیوند می دهم و نتیجهً این پیوند خود درخت تناور دیگری میشود که برای شناخت آن فهم جزئیات این دومعضل عظیم به همراه دانش لغات اوستایی لازم میگردد.در سایتی خواننده ای ابراز نموده بود که در موقع نوشتن بنگ زده ای و خواننده ای دیگربا لحنی مؤدبانه که آقا خودتان هم می دانید چه می نویسید؟ بلی حّق با ایشان است من حاصل متن کتابهای تحقیقی خود را که محصول بیش ازسی سال کار مداوم و توأم با عشق وعلاقهً جوانی ام می باشد دراین مقالات کوتاه پیاده میکنم و این بی شک به ذهن خوانندهً متفّنن فشار می آورد؛ حّقا که تجسم و فهم منطق ریاضی مطلب اندر مطلب، معضل اندر معضل یا ارجاع مجهول به مجهولی دیگر برای ذهن مشکل ساز است. بگذریم. در اساطیر اسلاوها نام زرتشت به صورایوان (دانای درخشان) و ایوان کوپاله (دانای درخشان تنومند)- که هر دو در رابطه آتش های مقدس می باشند- با اهمیت زیادی ذکر شده است:ایوان در روسیه نام قهرمانان اسطوره های بسیاری است. اما از این میان ایوانهایی که نشان از اصل وی یعنی گئوماته زرتشت (بردیه،بودا) دارند همانا ایوان اسطورهً ایوان ساده و فروتن و ایوان کوپالا می باشند. بی شک لغت ایوان نامی برجای مانده از آریائیان اسکیتی (اسلاف اسلوونها) به معنی دانای درخشان بوده است. ولی اکنون این نام به خطا صورتی ازنام یوهان (یحیی) به شمارمی آید چه همین نام سکایی واسلاوی زرتشت در خود اساطیر ایرانی مذکور است و همان است که در شاهنامه به صورت بیژن (ویون) -که به معنی دوردرخشنده است- به عنوان پسر گیو (مرد قوی و تنومند= بردیه)یاد شده است. ولی در اصل این دوتن که نامشان در اسطوره های عاشقانهً شاهنامه ای منیژه (زادهً فرد دانا) و بیژن (دوردرخشنده)، گیو (تناور) و بانو گشنسب (دارندهً اسب پریال و کوپال) یاد شده اند، نامها و القابی برخود سپیتاک زرتشت (بودا= منور) بوده اند. جالب است که در شاهنامه به صراحت گیو و بیژن در رابطه خونی با هم و پدر و پسر یادشده اند و خود گیو فرزند گودرز (یعنی دانای سرودهای ارزنده) به شمار رفته که این یکی خود مطابق با همان سپیتمه (جمشید، هوم، گایمرد یعنی مرد سرود) پدر زرتشت سپیتمان است. نامهای معشوقهای اینان نیز قابل توجه هستند چه منیژه (زادهً فرد دانا) و بانو گشنسب (دارندهً اسب پٍُریال) در واقع اشاره به القاب دیگر خود گئوماته زرتشت شوهر آتوسا (توپل، دختر کورش) یعنی بودا (=منور دانا یا همان مانوش=دانا، یا اران گشنسب =نجیب دارندهً اسب پر یال) می باشند. اسطورهً روسی ایوان ساده وفروتن دارندهً اسب سرخ درخشان از این قرار است: "یک مرد پیر به سه تن پسران خود وصیت میکند که بعد از مرگش سه شب بر روی قبر او کشیک دهند. اما پس از مرگ پدر دو پسر جوان و خوش لباس به توصیهً پدر عمل نمی کنند و به جای خود برادر کوچکترشان ایوان ساده و درویش منش را به سوی قبر پدر روانه می نمایند. او سه شب در آنجا نگهبانی می دهد. در شب سوم پدرش بر او ظاهر میشود و به عنوان هدیه اسب سرخ درخشانی به وی می بخشد. اسبی که از چشمان وی آتش واز دماغش دود متصاعد میشد. وقتی که تزار اعلام می دارد هرکس به تواند نقاب دختر اورا از بلندی مرتفعی بردارد دخترش با او ازدواج خواهد نمود، ایوان در مراسم حاضر شده، افسونی برگوش اسب سرخ درخشان خویش می خواند و خود به جوان نورسی تبدیل میشود. او به کمک اسبش برندهً این مسابقه شد و تزار جشنی به مناسبت پیدا کردن این جوان کارآمد ترتیب داد. ایوان در حالیکه پشت آتشدان تالار مجلل جشن قرار گرفته وجام می خود را با نقاب صاف مینمود شناسایی و معرفی شد و اجر خود را کسب کرد اما موفقیت او مورد رنجش و آزردگی برادران مرفه و خوش لباس وی گردید." اجزاء این اسطوره در اسطورهً کهن مادی زریادر و اسطورهً شاهنامه ای پسران فریدون=کورش و اسطورهً پسران پاندو- کورو مهابهاراته که جملگی مربوط به زرتشت وهمسرش آتوسا دختر کورش میباشند، بهتر برجای مانده است.بنابراین جشن سده که می توان آن را در اصل به معنی جشن آتش روز سی و ده یعنی جشن میان دو چلّهً زمستان (یعنی ده بهمن) گرفت بی جهت بر هوشنگ (=هوشیار، زرتشت) پیامبر آتش نسبت داده نشده است. در این رابطه نام شب یلدای ایرانیان (شب آغاز چلّهً بزرگ، اول دی ماه)هم مورد توجه است به نظر این جانب این کلمه در اصل ایرانی بوده است وخود ایرانیها آن را از ریشهً سریانی ،به معنی میلاد نمی گرفته اند چه این کلمه را می توان از ریشهً اوستایی یار- دا یعنی مقطع و نقطه عطف سال گرفت. علی القاعده این کلمهً اوستایی در پهلوی می توانست یلدا تلفظ گردد. سنت برش هندوانه در این شب این معنی را تایید میکند. کلمه یارَ اوستایی با ییر انگلیسی یعنی سال هممعنی و همریشه است. به هرحال دراسطوره روسی ایوان که یاد شد سادگی ایوان بی شک اشاره به فروتنی گئوماته زرتشت می باشد.در این اسطوره نکات جالبی نهفته است که مهمترین آنها از این قرار است: وی به همراه دو برادر بزرگترش به وضوح یادآورپسران فریدون شاهنامه یعنی سلم و تور و ایرج هستند که مطابق شاهنامه برای انتخاب همسر به سرزمین همیران (یعنی سرزمین سردسیر، منظور شمال قفقاز که مسکن قبایل مادرسالار آمازون= صرب و سئورومات= کروات بوده) نزد سروشاه (شاه صربها) اعزام میشوند وقهرمان اصلی ماجرا- نظیر اسطورهً ایوان فروتن- ایرج پسر کوچک فریدون یعنی همان گئوماته زرتشت (بردیه) پسر (در واقع پسر خواندهً) فریدون/ کورش است.موضوع جوان گردیدن و پای آتشدان نشستن و استعمال جام شراب نزد ایوان فروتن نیز قابل توجه است چه همانطوریکه می دانیم زرتشت و پدرش جاودانهای زرتشتی شهر رغهً آذربایجان (مراغه) یعنی محل آتشکدهً معروف آذرگشنسب بوده اند و شراب هوم (آب انگور) با نام پدر زرتشت یعنی سپیتمه/هوم/ جمشید (موبد جام درخشان) پیوسته است. اسب سرخ آتشین دم ایوان با القاب زرتشت آذریهای اران یعنی آذرگشنسب (دارندهً اسب پریال آتشین) و اران گشنسب (خردمند دارندهً اسب پریال) مربوط است. چنانکه اشاره شد سه برادر متن اسطورهً ایوان فروتن دارندهً اسب سرخ درخشان همانهایی هستند که در شاهنامه با نام پسران فریدون و در مهابهاراته هندوان به نام پسران کورو(کورش)- پاندو(سپیتمه، جمشید) و در تورات به عنوان پسران نوح (بازمانده، تسلی دهنده) یاد شده اند. مطابق منابع تاریخی و اسطوره ای ایوان (ویون) یا همان گئوماته زرتشت (بردیه) در مقام فرمانروای امپراطوری بزرگ هخامنشی زندگی ساده و بی پیرایه ای را دنبال می نموده است و همین امر به همراه برنامهً اصلاحات ارضی عمیق وی به نفع رعایا و بخشیدن مالیاتهایی که بر دوش ملل امپراطوری سنگینی می کرده است باعث محبوبیت بی نظیر این مرد درشت اندام و زرین موی در عهد باستان شده بوده است.پس بی جهت نیست که نامها یا القاب مختلف گئوماته زرتشت (سپیتاک) به صور مختلف نزد ملل گوناگون تبدیل به قهرمانان اساطیری گشته است که در قرآن به سه تای آنها یعنی ایوب(آن که مورد آزمایشات سخت قرار گرفت) و صالح (نیکوکار) ولقمان(دانای درشت اندام) برمی خوریم که با اهمیت تمام از آنها یاد گردیده است. چنانکه دیدیم از همین جمله است نام ایوان اساطیری ملل اسلاو که گفتیم بی شک از یک نام معروف زرتشت که در شاهنامه علی القاعده به صورت بیژن (ویون) یعنی دوردرخشنده ذکر شده، اخذ گردیده است که از زبان آریائیان اسکیتی (سکایی) دیاراسلاوها یعنی اسلاف اسلوونها بدیشان رسیده است. در باب خود پسران فریدون شاهنامه گفتنی است که سپیتاک زرتشت (زریر، زریادر) و برادرش مگابرن (ثری میثونت اوستا، ویشتاسب کیانی اصلی) پسرخوانده های فریدون/ کورش منسوب میشده اند چه وی با مادر آنها یعنی آمیتیدا ازدواج صوری کرده بود و بر همین اساس هم بوده که مردم در عهد کورش سپیتاک زرتشت و برادرش مگابرن را اغلب تحت نام ایرج و سلم پسران خونی کورش/ فریدون یا تحت نام کتایه و برمایه برادران وی به شمار می آوردند. و داریوش از این موضوع که سپیتاک زرتشت پسر واقعی کورش نبوده استفاده کرده و وی را تحت نام بردیه پسر دروغین کورش و غاصب حکومت خاندان هخامنشی معرفی نموده و صحبت از ناکحا آبادی به نام بردیه پسر واقعی کورش به میان آورده و مردم را با این دروغ فریب داده است. وی را از این لحاظ هم که میگوید کمبوجیه قبل از عزیمت به مصر، برا درش بردیه به قتل رسانده بود باید دروغگو نامید پس شاید وی عامل پشت پردهً قتل کمبوجیه نیزبوده است.اما نام ایوان کوپالا که به لغت ایرانی= سکایی به معنی ایوان تنومند وبه لغت اسلاو به معنی ایوان تعمید دهنده است در رابطه با جشن و سرور اواسط فصل بهار می باشد که به صورت جشن آتش برگزار میشود و این خود نشانگر آن است که از ایوان کوپالا در اصل همان هوشنگ ایرانیان (لفظاٌ یعنی هوشیار) یا همان بردیه/تنائوکسار زرتشت یعنی زرتشت تنومند منظور می بوده است.بروس مورخ و پیشوای معروف بابل که در قرن سوم پیش از میلاد می زیسته در کتاب خود به نام تاریخ بابل نام هوشنگ/ زرتشت را آلاروس (نجیب بور) ذکر کرده که بسیار جالب است. وی می آورد:" نخستین خدیو روی زمین آلاروس (نجیب بور) بوده که43200 سال پادشاهی کرد. پس از او ده پادشاه دیگر به مدت 432000 سال شهریاری داشتند. در عهد خیستروس ( = شهریار نیک همان هووخشتره، کیاخسار) آخرین پادشاه این دوران طوفان ( در اصل ویرانی شهرهای بزرگ آشور با به آب بستن آنها) روی داد. چون خیستروس خسروی خداپرست بود پیش از طوفان از عالم غیب بدو دستور رسید که چگونه کشتی بسازد، خود و زنان و فرزندان و کسان و جانوران از آسیب برهاند." لازم به تذکر است که نام آلاروس(=آراروس، نجیب بور) بین زرتشت و نیای مادری چهارم وی یعنی خشثریتی (کیکاوس، جد هووخشتره، کیاخسار) مشترک بوده است، چه مطابق خبر پلینیوس/ هرمیپوس و همچنین تورات و روایات اسلامی این دو در نامهای زرتواشترا (شهریار زرین) و ابراهیم (پدر جماعت بسیار) نیز باهم اشتراک داشته اند. وجوه اشتراک مهم ایوان کوپالا و گئوماته زرتشت از این قرار است: 1- نامهای مشترکی دارند، چه نام ایوان ( دانای درخشان، درخشان) صورتی از یکی از القاب مهم زرتشت یعنی ویون (بیژن، دور درخشنده) بوده ونام ایوان کوپالا به اسکیتی (سکایی) به معنی درخشان تنومند است که می دانیم این از سوی دیگر همچنین معنی نامهای تنائوکسار زرتشت و بردیه زرتشت یعنی زرین تن درخشان و تنومند نیز می باشد. 2 - هردو در رابطه با آتش و جشن آتش هستند: در روز جشن ایوان کوپالا که 7 جولای برگزار میشود آتشهای مقدس بر افروخته میشوند و مردم شادی میکنند.جشن سدهً ایرانیان (جشن چلًّه بزرگ زمستان وشب یلدا) هم که تخصیص به آذر هوشنگ (زرتشت) دارد، جشن روشن کردن آتش های مقدس است.استاد پورداود درخصوص جشن سده در جلد اول یشتها چنین آورده است:"ابو ریحان بیرونی درکتاب التفهیم فی صناعة التنجیم می آورد:"سده آبان روز است از بهمن ماه و آن دهم باشد و اندر شبش که روز دهم است و میان روزیازدهم آتشها زنند به گوز و بادام و گرد بر گرد آن شراب خورند و لهو و شادی کنند و نیز گروهی از آن بگذرند بسوختن جانوران و اما سبب نامش آن است که از او تا نوروز پنجاه روز است و پنجاه شب. و نیز گفتند که از فرزندان پدر نخستین صد تمام شد. اما سبب آتش کردن و برداشتن آن است که بیور اسب (ضحاک) توزیع کرده برمملکت خویش هر روز دومرد تا مغزشان بدان دو ریش کنند که برکتفهای او بود و او را وزیری بود نام او رمائیل ( پیشوای "مردم انجمنی"= مغان یا رهبر "مردم عشیرتی"= قوم سئیریمهً اوستا= قوم سلم)- که هردو معنی اشاره به سپیتمه، پدر زرتشت و داماد آستیاگ (ضحاک) است (تأکیدات ازسوی ما می باشد)- نیک دل بود ونیک کردار و ازآن دو تن یکی یله کردی و پنهان او را به دماوند فرستادی چون آفریدون(کورش) ویرا بگرفت سرزنش کرد و این رمائیل گفت توانائی من آن بود که از دو کشته یکی برهانیدمی و جملهً ایشان درپس کوه اند. با وی سواران فرستاد تا به دعوی او نگرند و او کسی را پیش فرستاد و بفرمود هرکسی بر بام خانه خویش آتش افروختند زیرا که شب بود خواست که بسیاری ایشان به دید آید.بس نزدیک آفریدون به موقع افتاد و او را آزاد کرد و بر تخت زرین نشاند و مسمغان نام کرد یعنی ای مه مغان و پیش از سده روز بیست اورا بر سذه گویند و نیز نو سذه گویند و از حقیقت وی چیزی ندانستم." سنت دیگری در شاهنامه محفوظ مانده و بنیان جشن سده به هوشنگ (زرتشت) نسبت داده شده است از این قرار : روزی هوشنگ با همراهانش از کوهی میگذشت ماری سیاه رنگ و بسیار بزرگ و با چشمهای سرخ از دور بدید سنگی برگرفته به سوی آن انداخت. مار بگریخت سنگ خرد، به سنگ بزرگتری رسیده بشکست و شراره از آن برخاست. هوشنگ خدای را از این فروغ سپاس گفته، آن را قبله قرار داد. بگفتا فروغیست این ایزدی پرستید باید اگر بخردی شب آمد برافروخت آتش چو کوه همان شاه درگرد او با گروه یکی جشن کرد آن شب و باده خورد سده نام آن جشن فرخنده کرد زهوشنگ ماند این سده یادگار بسی باد چون او دگر شهریار." 3- افزون بر این ها هم زرتشت و هم ایوان کوپالا با یحیی معمدان اسطوره ای انجیلها مطابقت دارند: یحیی (در معنی جاودانه) به عنوان فرزند زکریا (دانای سرودهای دینی)همان زرتشت از جاودانهای آئین زرتشتی ، پسر هوم (سپیتمه ، گودرز= دانای سرودهای دینی) است. از آنجائیکه هوم و پسرش زرتشت (هامان تورات) هردو دانای سرودهای دینی آورده شده اند، لذا بی جهت نیست که این پدر و پسر در نامهای اساطیری بودا (مّنور) و جمشید (موبد درخشان) با هم مشتبه شده اند و از اینجاست که زرتشت تحت همین اسامی بودا و جمشید مانند پدرش هوم عابد (گودرز، جمشید پدر) تارک الدنیا به شمار رفته است.گفتنی است زرتشت یا به قول کتسیاس سپنداته (=مخلوق مقدس، اسفندیار) درشاهنامه رویین تن به حساب آمده که مطابق روایات"زرتشتنامه" زرتشت ،سپنداته(اسفندیار، در واقع خودش)را رویین تن و جاودانه میکند که این امر در انجیلها هم به نحوی از انحا مورد اشاره و تقلید قرارگرفته وآن همانا موضوع غسل تعمید دادن یحیی معمدان به عیسی مسیح می باشد.لازم به ذکر است که یحیی انجیلها و زکریای تورات و انجیلها در رابطهً ریشه ای اساطیری با زرتشت و پدرش سپیتمه هستند که بحث مفصل آن را در مقالهً کورش و زرتشت آورده ایم.بنابراین بسیار محتمل است که مطابقت دادن نام ایوان (ویون، بیژن) یا همان زرتشت/بودا با یحیی معمدان آگاهانه و عمدی بوده است، گرچه این احتمال هم وجود دارد که تشابه اسمی ایوان (ویون) اسلاوها یعنی در این باب ایوان کوپالا با همان یحیی (یوهانس اروپائیان) باعث این امر گردیده باشد. به هر حال در دنیای کهن نام بلند آوازهً زرتشت با اسامی گوناگون زرتشت ، بودا ، ایوب ، یحیی و ایوان آسیا و اروپا را فراگرفته بوده است و نام سکایی و اسلاوی ایوان کوپالا از آمیزش یک نام معروف زرتشت یعنی ویون درشت اندام با یحیی معمدان- که از سویی خود زرتشت و از سوی دیگر متاثیاس فرزند مارقالوت هم رزم یهودای جلیلی فرزند زیپورایی (عیسی مسیح) میباشد- پدید آمده است.به هر حال یحیی معمدان انجیلها از نظراساطیری مطابق با همان زرتشت پسر هوم (سپیتمه) است چه وی نیز نظیر گئوماته زرتشت یا همان شمشون پسر مانوح تورات به دسیسهً زنی ( دراصل زنش) کشته میشود. در این باب مطابقت نام مانوح با سپیتمه (هوم) و نوح با کورش، قاتل سپیتمه قابل است. گفتنی است در اساطیر ژرمنی وگرجی موی سر مادر ئول (ایزد نور و آتش) و امیران نظیر موی سر شمشون (منسوب به خورشید= زادهً جمشید)حامل نیروی ایزدی این الهه ها می باشد. اشتراک اینان جملگی در یکی بودن آنان با گئوماته زرتشت یعنی سپنداته (مخلوق مقدس) است که رویین تن و جاودانی و به روایت خارس میتیلنی فرزند اهورا مزدا ( زئوس) به شمار آمده است. اما کوپالای اسلاوها در معنی الههً آبها مطابق با همان آپی اسکیتان (زن پاپای خدای آسمان) و اردویسوراناهیت اوستا (زن نیرومند آبها، همان ایفی ژن تاورها و تپوریان) و ماتی سورَ زیمیلیا روسها ( یعنی مادرنیرومند زمینهای پر آب) است بنابراین در قالب نام ایوان کوپالا، الههً آبها و زرتشت و یحیی (متاثیاس تاریخی و زرتشت اساطیری) باهم اشتراک یافته اند. گفتنی است در اوستا زرتشت تحت نام هوشنگ در سرزمین زادگاهی خویش یعنی رغهً زرتشتی (شهرستان مراغه) به همین الههً آبها اردویسور اناهیت فدیه می آورد. سنت پرستش الههً آبها نزد خانوادهً زرتشت بی شک از قبیلهً اصلی وی یعنی سئوروماتهای دوردست(بوسنیها) به یادگار مانده بوده است.اصلاٌ خود نام سئورومات (سرمت) به معنی قوم مادرسالار است. پیداست این منشع اسلاوی- ایرانی زرتشت/ویون/ ایوان می توانست باعث انتشار سریع حماسهً وی نزد ملل اسلاو گردد که می بینیم تحت نامهای ایوان و ایوان کوپالا این طور نیز شده است. نام زرتشت (آذر هوشنگ، آلاروس) از سرزمین اسلاوها فراتر رفته و به سرزمین ژرمنها نیز رسیده است: در اینجا وی تحت نامهای آگنار (یعنی مرد آتش) وئول (اولروس، ایزد درخشان) با ایزد آتش ژرمنها درهم آمیخته است. اما به هر حال اساطیر مربوط بدیشان به وضوح نشانگراصل ایرانی/زرتشتی آگنار و اصل اسطوره های ئول (اولروس) میباشد. مطابق اساطیرژرمنی که از فردی به نام ساخو از اهالی دانمارک برجای مانده گفته میشود: اولروس (همان آلاروس خبر بروس، لفظاٌ یعنی نجیب بور) 10 سال به جای اودن (خدای خشمناک آسمان) فرمانروایی کرد و بعد عزلش به توسط اودن در بازگشت به سرزمینش موطن کاجها به دست دانها (=دشمنان،دانمارکیها) کشته میشود. در اینجا اودن (خدای یک چشم آسمان و خورشید ژرمنها) که معنی لفظی نامش بسیار غضبناک می باشد به جای کمبوجیه (و همچنین به جای داریوش داریوش) می باشد که در تاریخ به غضبناک بودن و دیوانگی معروف شده است. چنانکه از گفتار موسی خورنی مورخ ارمنی عهد قبادساسانی برمی آید ارامنه کمبوجیه را تحت نام آرتاوازد (فرد بود عدل و ظالم) با سمبل ظلم و ستم شاهی در نزد ایرانیان یعنی اژی دهاک (ضحاک) یکی می گرفته اند. پس در اسطیر ژرمنهای شمالی یعنی مردم اسکاندیناوی جانشین گیررود( دارای نیزهً خونین، اژی دهاک ژرمنها) یعنی آگنار (مرد آتش)- که اساطیرش نیز در رابطه با آتشهای مقدس می باشد- باید همان گئوماته زرتشت (آذرهوشنگ) یعنی بردیه، برادر خوانده و نایب السلطنهً کمبوجیه در هنگام چهار سال سفر جنگی کمبوجیه به سوی مصر و حبشه بوده باشد: در اساطیر مربوط به آگناراسکاندیناویائیها- که گفتیم در رابطه با آتشهای مقدس میباشد- اودن (خدای خشمناک) از برادرآگنار یعنی گیررود ( دارای نیزهً خونین)- که لقب اوستائی اژی دهاک (کمبوجیه در نزد ارامنه) است- حمایت می کند و حامی آگنار (آذر) پسر دیگر هرادونگ (فرمانروا، رهبر، منظورکورش/ فریدون) فریق الههً ژرمنی آبها و زمینهای نمناک است که در رقابت بین این دو ایزد و الهه که زن و شوهر به شمار می آیند سر انجام گیررود به هنگام شتاب عذرخواهانهً به سوی اودن (خدای خشم) بر روی نوک شمشیرش افتاده و جان می سپارد. پیداست این قسمت اسطوره بیان دیگر همان روایت معروف کشته شدن کمبوجیه باشمشر خودش به هنگام باز گشت شتاب آلود ازسوی مصر به سوی پارس می باشد چه همانطوریکه هرودوت می آورد وی از اعلام فرمانروایی رسمی بردیه (گئوماته زرتشت) برامپراطوری بزرگ هخامنشی دیوانه تر شده و حرکاتش روی عقل و منطق نبود.در شاهنامه بردیه زرتشت تحت نام بیژن (دور درخشنده) ناجی آرمانیان (ارمنیان،یعنی همان مردم محل ساتراپی وی) در مقابل گرازان مهاجم (گرجیان) به شماررفته است. حتی نام سردار ایرانی گرگین نیز که در این رابطه اسم برده شده با نام گرجیها وهمچنین نام گرگانیها( مردم محل ساتراپی برادرش مگابرن) مطابقت مینماید. فردوسی در اسطورهً منیژه وبیژن نبرد بیژن با گرازان (گرجیان) را چنین به نظم کشیده است: زپرده در آمد یکی پرده دار به نزدیک سالار شد هوشیار که بر در بپایند ارمانیان سر مرز توران و ایرانیان همی راه جویند نزدیک شاه زراه دراز آمده دادخواه چو سالار هوشیار بشنید رفت به نزدیک خسرو خرامید تفت ............................. ........................... ز شهری بداد آمدستیم دور که ایران از این سوی زان سوی تور کجا خان ارمانش خوانند نام وز ارمانیان نزد خسرو پیام گراز آمد اکنون فزون از شمار گرفت آن همه بیشه و مرغزار .......................... ............................... کس از انجمن هیچ پاسخ نداد مگر بیژن گیو فرخ نژاد ............................... ............................... چو بیژن به بیشه بر افگند چشم بجوشید خونش به تن بر ز خشم گرازان گرازان نه آگاه ازین که بیژن نهاده است بر بور زین به گرگین میلاد گفت اندرآی وگرنه به یک سوبپرداز جای برو تا به نزدیک آن آبگیر چو من با گراز اندر آیم به تیر بدان گه که از بیشه خیزد خروش تو بردار گرز و بجای آر هوش به بیژن چنین گفت گرگین گو که پیمان نه این بود با شاه نو تو برداشتی گوهر و سیم و زر تو بستی مرین رزمگه را کمر چو بیژن شنید این سخن خیره شد همه چشمش از روی او تیره شد به بیشه در آمد به کردار شیر کمان را بزه کرد مرد دلیر چو ابر بهاران به غرید سخت فرو ریخت پیکان چوبرگ درخت برفت از پس خوک چون پیل مست یکی خنجر آب داده به دست همه جنگ را چیش او تاختند زمین را به دندان برانداختند زدندان همی آتش افروختند تو گفتی که گیتی همی سوختند گرازی بیامد چو آهرمنا زره را بدّرید بر بیژنا چو سوهان پولاد بر سنگ سخت همی سود دندان او بر درخت بر انگیختند آتش کارزار بر آمد یکی دود زان مرغزار بزد خنجری بر میان بیژنش بدو نیمه شد پیل پیکر تنش چو روبه شدند آن ددان دلیر تن از تیغ پرخون دل از جنگ سیر سرانشان به خنجر ببرید پست به فتراک شبرنگ سرکش ببست که دندانها نزد شاه آورد تن بی سرانشان به راه آورد بگردان ایران نماید هنر ز پیلان جنگی جدا کرده سر بگردون برافگند هریک چو کوه بشد گاو میش از کشیدن ستوه بد اندیش گرگین شوریده رفت ز یک سوی بیشه در آمد چو تفت همه بیشه آمد به چشمش کبود برو آفرین کرد و شادی نمود بدلش اندر آمد از آن کار درد ز بد نامی خویش ترسید مرد دلش را بپیچید آهرمنا بد انداختن کرد با بیژنا سگالش چنین بد نوشته جز این نکرد ایچ یاد از جهان آفرین کسی کو بره برکند ژرف چاه سزد گر نهد در بن چاه گاه گفتنی است در اسطورهً گرجی امیران فرزند داردژلان (دارندهً دژ کوهستانی) و اسطورهً شاهنامه ای آذری عمران فرزند بکیل (مرد خداگونه)- که در کتاب ده ده قورقود ذکر گردیده- از بیژن(زرتشت) تحت نامهای امیران و عمران در رابطه با گرجستان یاد شده است. اسامی والقاب پدر آنها نیز با سپیتمه جمشید، پدر زرتشت مطابقت دارد.










































زرتشت در اساطیر و اعتقادات صوفیان

در مورد علل محبوبیت بی نظیر جهانی زرتشت در قرون و اعصار متمادی که سرانجام اساطیر وی به صوفیان اسلامی رسیده است می توان به دلایل زیر اشاره کرد: وی نخستین قانونگذار سیاسی و روحانی بوده که اقدام به آزادی برده ها و رعایا وتقسیم اراضی بزرگ مالکان نموده است. محمد جواد مشکور در کتاب خود خلاصهً ادیان در تاریخ دینهای بزرگ در حالی که از صور مختلف نام زرتشت از جمله گئوماته و زمان وی اطلاع دقیقی نداشته در این باب چنین آورده است: " بر خلاف هخامنشیان ظاهراٌ مادها پیش از ایشان طرفدار دین زرتشت به شمار می رفتند و هنوز دین زرتشت در این سرزمین ایرانگیر نشده بود. از این جهت در زمان کمبوجیه (529- 522 ق.م) پسر کورش مغی زردشتی که گئوماته (522 ق.م) نام داشت برای ترویج دین زردشتی قیام کرد و بتکده ها را ویران ساخت و به جای آن آتشده بنا کرد و بردگان را آزاد و زمین های بزرگ را بین کشاورزان تقسیم کرد و مورد قبول طبقات مستمند و محروم اجتماع گردید به طوریکه پس از کشته شدنش به دست داریوش اول همه ایرانیها و مردم آسیا جز پارسیها که ازخاندان هخامنشی بودند بر مظلومیت و حقانیت او می گریستند. مدت حکومت سرتاسری رسمی او هفت ماه بود." درجای دیگر دراین باب بیشتر توضیح داده است: " هرودوت پدر تاریخ (482- 424 ق.م)مورخ مشهور یونانی می نویسد که گئوماته در پی بهبود وضع عامهً مردم بوده است. ولی داریوش در سنگ نبشتهً خود در بیستون از روی غرض و دشمنی که با وی داشت، او را به باد ناسزا و دشنام گرفته و منکر همه اصلاحات او شده است. داریوش در آن کتیبه می نویسد: که وی چراگاهها و گله ها و برده ها و خانه هایی را که گئوماته از مردم و لشکریان گرفته بود به ایشان پس داد.باید دانست که گئوماته این زمینها را و گله ها وخانه ها را برای خود نگرفته بود، آنها را از توانگران ستانده بود تا بین فقرا و مستمندان تقسیم کند.آزاد کردن بردگان به دست گئوماته نشان می دهد که اصلاحات او جنبه های عمیق اجتماعی داشته است. وی اراضی و خانه ها و گله های زاید را از اشراف و بزرگان بگرفت ومیان مردم بی زمین و خانه و بی رمه تقسیم کرد. گئوماته می خواست با ضعیف کردن زمینداران بزرگ، طبقهً کشاورزان واقعی را تقویت کند.و پس از این اصلاحات در میان عامهً مردم محبوبیت و پیروان بسیاری پیدا کرد. بنابراین گئوماته با این اصلاحات پبشرو مزدک بامدادان بود یعنی بالغ بر هزار سال (یک عهد سوشیانتی) پیش از این واقعه قیام کرد و برآن شد که اموال مالکان بزرگ و اشراف را بگیرد و بین عامهً مردم تقسیم کند." محمد جواد مشکور در این مبحث سر انجام به یک معضل عظیم جامعه ایرانی ازآغاز عهد ساسانی به بعد اشاره نموده و از قول فردوسی می آورد: چنان دین و دولت به یکدیگرند تو گویی که از بن زیک مادرند چو دین را بود پادشه پاسبان تو این هردو را جز برادر مخوان" نا گفته نماند نه تنها محمد جواد مشکور به طور کلی تمامی محققین تاریخ ایران باستان تا به حال متوجه یکی بودن گئوماته با گوتمه بودا و مهاویرا و زرتشت سپیتمان نشده اند. از علل مهم دیگر محبوبیت جهانی زرتشت تعلق وی به سه خاندان وجیه المله کیانی (فرمانروایان ماد که ابر قدرت ستمگر آشور را بر انداختند) و پیشدادی (خاندان سپیتمه جم داماد و ولیعهد آستیاگ که جهانگشای و غارتگر ملل خاورمیانه یعنی مادیای اسکیتی= افراسیاب را دستگیر کرده و تحویل کیاخسار فرمانروای ماد داده بودند) و هخامنشی شاخهً کورش که در مقام پدر خواندهً بردیه زرتشت بوده و به نوبهً حکومت برده داری و ستمگر بابل را بر انداخته بود. این محبوبیت با کشته شدن وی به دست داریوش (جاماسب، یعنی مغ کش) ازبین نرفت چه سر انجام همین داریوش مجبور گردید که بنا به مصالح سیاسی با دختر گئوماته زرتشت به نام پارمیس (پر عهدو پیمان) که همان پوروچیستای اوستا (پردانش) است ازدواج نماید وبا پسر وی به نام تیگران (خورشید چهر) فرمانروای ارمنستان مصالحه کند. علت سوم محبوبیت زرتشت را باید در شخصیت علمی و اخلاقی خود این متفکر بزرگ و درشت اندام و مو بور جستجو کرد چه فیلسوف و عالم یونانی بزرگ معاصرش یعنی فیثاغورث که با وی ملاقات نموده به صراحت به وسعت نظر و دانایی وی صّحه گذاشته است و دیوخری کوستوم از مورخین کهن آسیای صغیر در مورد شخصیت وی به طور خلاصه می گوید :"زرتشت عاشق دانش و عدالت بود" حال با این تفاصیل ببینیم که زرتشت در اساطیر کهن اسلامی ، خصوصآٌ در اساطیر صوفیان اسلامی چگونه نمودار گشته است: نگارنده که در سالهای اخیر به تدریج تآثیرات عمیق مستقیم و غیر مستقیم زرتشت را بر اسلام دریافته تا کنون نزد صوفیان اسلامی به هفت صورت مختلف نامهای وی که هر کدام متعلق به افراد جداگانه ای پنداشته شده اند، برخورد نموده است و این در حالی است که در این فهرست نامهای قرانی زرتشت را که مأخوذ از تورات می باشند یعنی ایوب، صالح (سلا، شالح)، هامان (وزیر فرعون[ کمبوجیه فاتح مصر]) زکریا ، یحیی و همچنین نامهای ملاکی، یوبال و یافث را که القاب خاص توراتی بردیه زرتشت بوده اند به حساب نیاوریم: این هفت هیئت اسلامی و صوفی نامها و القاب زرتشت از این قرار می باشند: 1- هُدهُد دربار سلیمان (کورش): می دانیم در قرآن هود (سرود خوان) نامی بر سپیتمه جم و پسرش زرتشت می باشد بنا براین صورت اصلی هدهد باید هود هود یعنی هود فرزند هود بوده باشد.در قرآن آمده قوم عاد (مردم انجمنی یعنی همان مغان) توسط توفان از پای در آمدند که اشاره به همان موضوع توفان کولاک برف عهد جمشید دراوستا است و این هم به نوبهً خود بیانگر سرزمین خاستگاهی سردسیری خانواده جمشید در اطراف مصب رود ولگا است چه طبق اخبار خرم دینان و زرتشتیان خاستگاه سپیتمه جمشید قبیله مادرسالار سرمتهای آنتایی (بوسنیها) بوده است که تا پیش اوایل قرن سوم پیش از میلاد در اطراف مصب رود ولگا سکونت داشته اند. خود قوم سپیتاک زرتشت (صالح قرآن) پسر سپیتمه جم (هود) در قرآن ثمود ( به عبری یعنی معدوم) آمده وگفته شده که آنها توسط صیحهً بلند آسمانی (مِگافونی) از پای در آمدند که در اصل باید مَگا فونی یونانیها مراد باشد که به معنی کشتار مغان است. طبق اخبار هرودوت و کتسیاس و مندرجات تورات مغ کشی درجریان قیام داریوش برعلیه گئوماته زرتشت (هامان) صورت گرفته است. اصطلاح صیحهً آسمانی را قرآن را می توان گواه برآن دانست که نام هود به عربی سرود بلند خواننده درک می شده است نه از ریشهً هدایت، چنانکه برخی ها تصور نموده اند.نام قرآنی و انجیلی و توراتی زکریا (سرود دان با حافظه) که هم نامی بر سپیتمه جم و هم نامی بر پسر او سپیتاک زرتشت می باشد گواه درستی این نطر است. جالب است که زکریا در مقام پدر زرتشت دراساطیر توراتی و قرآنی فرزند برخیا (مرد دوردست یا قربانی شده) ذکر گردیده است که این یکی خود به جای ویونگهونت اوستا (یعنی درخشان دور دست) و دوراسرو کتب پهلوی (یعنی صرب دوردست، بوسنیایی) می باشد. بدین ترتیب از هُدهُد یعنی هود پسر هود که در اساطیر صوفیان به شکل پرنده هُدهُد (طیقوربایزید تذکرة اولیای عطّار) وزیر دربار سلیمان (کورش) اراده شده همان گئوماته زرتشت (بردیه پسر خوانده کورش) مراد می باشد. نام هدهد در قرآن ذکر نشده و به جای آن از صالح وایوب و هامان و زکریا و یحیی یاد گردیده است که اسامیی بر زرتشت بوده اند.می دانیم که قرآن از شتر مقدس صالح صحبت می دارد که توسط قومش ثمود پی می گردد و باعث برانگیخته شدن خشم خدا بر قوم ثمود میشود. این بی تردید اشاره به خود نام زرتوشترا (زرتشت) می باشد که در زمان ما نیز ایران شناسان آن را دارندهً شتر زرین معنی می نمایند؛ اما در اصل چنانکه از القاب معروف دیگر وی یعنی زریادر (دارنده تن زرین) و زریر (زئیری وئیری یعنی زرین مو) بر می آید آن در اصل به معانی دارندهً تن زرین و شهریار زرین بوده است. 2- آصف بن برخیا (یعنی فرد برگزیده پسر مرد قربانی شده یا دور دست) که وزیر سلیمان و معاصر گشتاسب و از اوصیاء پیغمبران و مشعلداران هدایت به شمار رفته باز منظور زرتشت است. مراد از برخیا یعنی فرد قربانی شده باید همان سپیتمه جمشید (زکریای پدر) باشد که کورش (سپیتوره) وی را به قتل رسانده بود که تا این داماد و ولیعهد وارث تاج وتخت آستیاگ را از سر راه خویش بر داشته باشد. معهذا کورش در این راه بنا به مصالح سیاسی اقدام تاریخی بی سابقه ای نموده زن سپیتمه یعنی آمی تیدا دختر آستیاگ را به دربار آورده و پسران وی سپیتاک زرتشت (بردیه) و مگابرن (ویشتاسب کیانی، ثری میثونت اوستا) را به برادر خواندگی و پسر خواندگی خویش قبول نموده و حکومت نواحی دربیکان (دریها) در سمت بلخ و گرگان را به ایشان واگذار نموده بود . ظاهراٌ ازدواج دخترش آتوسا (توپل) با سپتاک زرتشت (بردیه) قبل ازاین وقایع صورت گرفته بوده است. واز این جاست که بردیه (تنومند) یا همان گئوماته زرتشت به عنوان پسر واقعی کورش به شمار آمده است. 3- بلعم (مرد درشت اندام) ابن باعورا(زرین): چنانکه از معانی نامهای وی و پدرش بر می آید در این جا نیز همان بردیه زرتشت (تنومند زرین اندام) و پدرش سپیتمه جم (موبد بزرگ سفید و روشن) اراده شده اند. می دانیم که در اوستا پدر زرتشت تحت نام جمشید (موبد درخشان) و هوم زیبا دارندهً چشمان درخشان معرفی شده است و خود زرتشت در اسامی و اقاب مهمش یعنی بردیه، تنائوکسار، زابراتاس، لقمان و نام توراتی یافث به معنی فرد تنومند می باشد. در روایات اسلامی اسطورهً جالبی راجع به وی بیان شده که به سبب مضمون مطالب تاریخی آن ، آن را در اینجا ذکر می کنیم : " بلعم بن باعورا مردی زاهد و پارسا بود که مدت دویست سال خدای را عبادت می کرد و در عهد حضرت موسی زیست. در اثر عبادت کارش به جایی رسید که چون سر بلند می کرد از صفای باطن تا عرش و کرسی را می دید و دعای این مرد مستجاب بود. مردم که از ظهور موسی آگاه شدند. بیمی در دل فراعنه افتاد. پادشاه اردن ارجنابا با امیران خود نزد بلعم بن باعورا آمد گفتند دعا کن خدا شر موسی را از سر ما بر طرف سازد. بلعم گفت وجود پیغمبران لطف است و قدم آن ها مبارک و من هرگز چنین دعایی نکنم از بلعم مأیوس شدند و فکری نمودند مقداری پول و جواهر نزد او بردند و گفتند از شوهر او به خواهد که دعا کند موسی مزاحم کار این پادشاه در این سرزمین نگردد. زن قبول کرد نزد شوهر سعی کرد که دعاکند بلعم گفت ای زن در حق پیغمبران دعا نتوان کرد. ناپسند است. زن آستین او بگرفت و سخت تأکید و اصرار کرد که دعا کند موسی مزاحم این پادشاه نشود. بلعم که به زن زیبای خود علاقه داشت و از او فرزندانی داشت ناچار قبول کرد به صومعه رفت آن جا رسید شیری دید که قصد وی کرد. بر گشت به زن خود گفت ترک این کارکن، تا دعا نکنم. زن گفت ممکن نیست زیرا قوم موسی مارا هلاک کنند. بلعم گفت هر که به خدا ایمان آورد هلاک نمیشود.زن اصرار و او انکار کرد تا کاربه جایی رسید که گفت یا مرا طلاق بده یا دعا کن بلعم در ماند. برخاست باز رو به صومعه نهاد و آن جا ماری دید که روی به وی آورد باز گردید به زن جریان را گفت. تا بار سوم از فشار زن سر به سجده نهاد. گفت ای خدای عالم، موسی و قوم اورا آن جا بدار و شر ایشان را از ما بداردعای او اجابت شد. موسی و قومش تا چهل روز درتیه بماندند و زندانی شدند. قوم موسی هرچه راه می رفتند شب می دیدند سر جای اول هستند به حضرت موسی شکایت کردند. فرمود مناجات می کنم." در این جا موسی (به معنی ایزد عهدو پیمان یا خورشید گردنده) باید کمبوجیه فاتح مصر اراده شده باشد که به سوی حبشه لشکر کشیده و سربازانش در آن دیار سرگردان شده اند و هم زمان این واقعه است که گئوماته زرتشت (بردیه)، نائب السلطنهً کمبوجیه در ایران و برادرخوانده اش بر اساس شایعات مرگ کمبوجیه در سوی مصر و حبشه حکومت خویش را بر امپراطوری هخامنشی را رسمی اعلام می دارد و آن را با برنامهً اصلاحات اقتصادی و اجتماعی و قرهنگی بی نظیر خویش همراه می سازد و همین اصلاحات اجتماعی و اقتصادی و فرهنگی عمیق وی بوده که اورا در قلب مردم آن عصر و اعصار بعدی جای داده است. در این اسطوره به خیانت زن وی فایدیمه نیز که منجر به قتل او توسط داریوش و شش تن پارسی همدست وی شده، اشاره شده است. احتمال هم وجود دارد منظور از زن محبوب وی آتوسا دختر کورش باشد که شایع بوده از کمبوجیه سخت رنجیده بود. در این رابطه نام مصر هم مطرح است که در باب آن گفتنی است: مسلّم به نظر می رسد آن از نام میثره یعنی ایزد قبیله ای فرمانروایان هیکسوس (حاکمان بیگانه) با پادشاهان شبان که ازاوایل قرن هیجدهم تا اواسط قرن شانزدهم مصر را تصرف کرده بودند بر گرفته شده باشد؛ چه میتانیانی که در رأس این اتحادیه که ترکیبی از اقوام میتانی، هوری، آموری و ماری بوده، قرار داشته اند، از آریائیان میترا پرست بوده اند و خود نام قوم ایشان از کلمهً اوستایی و سانسکریتی میثه (موسی، ریشهً نام میثره) اخذ شده است که به معنی قوم ایزد گردنده عهد و پیمان (خورشید) بوده است. محبوبیت این خدای آریائیان میتانی در مصر به گونه ای بوده که خود مصریها نیز بعد از ورود هیکسوسها به مصر به پرستش این خدا پرداخته و نامهای خویش را بدان مسما ساخته اند، از جمله اهموسه (برادر موسه) که هیکسوسهای تحت رهبری کاموسه (روح موسه، موسی تاریخی تورات) را به سوی فلسطین پس رانده است. این همان واقعه ای است که دذر تورات به خروج یهودیان(در اصل هیکسوسها) از مصر تعبیر شده است. داریوش نام مصر مودرایا آورده که می توان آن را به پارسی سرزمین دریای روان (رود نیل) معنی نمود. 4- بهلول عاقل دیوانه نما که در اساطیر شیعیان با هارون الرشید و جعفر صادق مربوط گردیده، در اصل یک نام زرتشت/ بودا/ مهاویرا در نزد فرقهً جین هندوها بوده است. که در اصل این نام به صورت بهوبالی یعنی در کنار زندگی کننده بوده است. به نظر می رسد این نام در واقع اشاره به سرزمین دور دست مکان فرمانروایی وی در بلخ بوده که نسبت به سرزمین زادگاهیش ماد کوچک (آذربایجان) و همچنین ماد بزرگ و پارس دور افتاده بوده است. جالب است که فرقهً جین تحت نام مهاویرا آن آموزش گئوماته زرتشت را که معابد را محل مردم فریبی می دانسته و وجود آنهارا نمی پسندیده، فراموش نکرده اند و از خود هیچگونه معبدی ندارند. نام هارون الرشید دراسطورهً اسلامی بهلول جایگزین نام پدر بهوبالی یعنی ریشابها (موبد درخشان) نخستین تیرتنکره یعنی نخستین معلم وقانونگذار به شمار رفته است. و این همان است که نزد ایرانیان بیشتر تحت نام جمشید یعنی موبد درخشان آمده و از شمار پادشاهان پیشدادی یعنی نخستین قانونکذاران به شمار آمده است. از اینجا معلوم میشود در واقع نخستین پادشاه پیشدادی همان سپیتمه جمشید بوده است و هوشنگ (هوشیار) دومین پادشاه پیشدادی است و از وی خود همان گئوماته زرتشت مراد بوده است. و از سومین آنان یعنی تهمورث یا تخموروپهً اوستا (پهلوان ببر و پلنگ مانند) همان تیگران (به معنی پلنگ درنده یا تیر انداز) یا همان آرش کمانگیر (در واقع یعنی تیر اندازسرزمین عقاب[ارمنستان]) بوده که در اوستا و کتب پهلوی همچنین با نام خورشید چهر معرفی شده ، پسر کوچک زرتشت بوده و در ارمنستان حکومت کرده و با سپاهیان داریوش نبرد نموده است. گفتنی است سه شعار معروف زرتشتی/ بودایی پندار نیک، گفتار نیک و کردار نیک در نزد جینا (مرد پیروز، منظور مهاویرا) چنین ذکر شده است. " وصول به نیروانا بسته به سه چیز است: ایمان درست، معرفت درست و رفتار درست". 5- لقمان که به لغت افغانی و ایرانی به معنی دانای درشت اندام است. این نام بی شک لقبی بر خود زابراتاس (درشت اندام) یا همان گئوماته زرتشت بوده است. می دانیم که زرتشت از سویی لقب دانا را در عناوین هوشنگ (هوشیار) و هامان (دانای نیکوکار) به همراه داشته و از جانب دیگر لقب درشت اندام را در القابش بردیه، زابراتاس، تنائوکسار که جملگی به معنی بزرگ تن می باشند. گفتنی است زرتشت جینها یعنی مهاویرا معنی دوپهلوی دانای بزرگ و پهلوان بزرگ را یکجا با هم دارد.محققان هندوایرانی که منشأ و خاستگاه بودا و مهاویرا و زرتشت و زابراتاس (لقمان) را پیدا نکرده اند این سوال را پیش کشیده اند که آیا ملاقاتی بین این چهار نفر که در واقع فرد واحدی بوده اند صورت گرفته است یا نه. سرانجام می رسیم به دونام مهم زرتشت که صوفیان اسلامی آنان را به خود تخصیص داده اند یعنی ابراهیم ادهم و بایزید بسطامی: 6- ابراهیم ادهم (یعنی ابراهیم بور) که به طور خلاصه باید گفت داستان زندگی اش کاملاٌ نشانگر زندگی همان شاهزاده بودا(زرتشت شرق فلات ایران) است. علاوه بر اینکه زادگاه وی یعنی بلخ نیز همان شهر محل حکمرانی طولانی زرتشت می باشد.دراین رابطه نام بایزید را در معنی همراه یَزَت (ایزد) می توان با لقب خلیل ابراهیم (زرتشت) که به معنی دوست صمیمی خداست، برابر نهاد. 7- بایزید بسطامی ملقب به سلطان العارفین نیز که صوفیان آن را مرشد بزرگ خویش دانسته اند وخود را سالک راه به شمار آورده اند در اصل خود همان زرتشت است؛ گرچه شیعیان ایرانی وی را نیز نظیر بهلول شاگرد جعفر صادق معرفی نموده اند.نگارنده وقتی به راز این نام پی برد که در شمار بیست امشاسپند مذکور در کتاب پهلوی بندهش چشمش به نام ردُ بَرزید (یعنی سرور بلند قامت) برخورد نمود. با اندکی تجسس برایم مسلم گردید که نام بایزید یا بیازید و بیازیت ترکان از تحریف جزء دوم این نام یعنی بَرزید برخاسته است: چنانکه اشاره کردیم بردیه زرتشت معروف به تنومندی و بلندی سه مرد توصیف می شده و از این جهت هم هست که هرودوت نام وی را سمردیس آورده است. لقب بسطام وی نیز در رابطه با القاب زرتشت است چه آن علی القاعده ریشه در کلمهً اوستایی ویستهم یعنی دارای نیروی گسترده دارد که مطابق معنی لفظی یک ازالقاب توراتی وی یعنی یافث و همجنین نام جینی وی یعنی مهاویرا است.خود نام دو قصبه ای را که در ایران به نام بسطام (ویست خم) نامیده شده اند می توان به معنی جایگاه دارای آتشکدهً گسترده معنی نمود. به نظر می رسد نام قم (کمندان) نیز از این ریشه بوده و به معنی جایگاه دارای آتشکده باشد .گرچه برای بایزید بسطامیی مفروضی در بسطام قبری پیداکرده اند و سلطان محمد خدابنده هم برای آن در جوارش گنبدی برآورده است ولی این قبر را باید از نوع مزار خلیفه/ امام علی (در واقع آلوو در اینجا یعنی آتشکدهً ونابک) در مزار شریف شمرد. از گفته های مهمی که به بایزید منسوب است این دو معروف است: "چنان نمای که هستی نه چنان باش که می نمایی" . " خوشا شهری که بدش بایزید باشد." معروف است در نخستین ملاقات مولانا و شمس تبریزی سوالی که شمس مطرح کرد این بود که بایزید بزرگتر است یا محمد؟ مولانا می گوید محمد شمس الدین می پرسد پس چرا محمد می گوید: " ما عرفناک حق معرفتک" و با یزید گفت:" سبحانی ما اعظم شأنی ؟"مولوی بلخی در مثنوی معنوی اسطوره ای را در همین باب از بایزید بسطامی به نظم کشیده است که نشان می دهد وی در عهد سلاجقه دارای مقام اساطیری ماوراء الطبیعی به شمار می رفته است:
قصهً سبحان ما اعظم شأنی گفتن ابویزید قدس الله سره و اعتراض مریدان و جواب این مر ایشان را نه به طریق گفت زبان بلکه از راه عیان:
با مریدان آن فقیر محتشم بایزید آمد که نک یزدان منم گفت مستانه عیان آن ذو فنون لا اله الّا انا ها فاعبدون چون گذشت آن حال گفتندش صباح تو چنین گفتی و این نبود صلاح گفت این بار ارکنم من مشغله کاردها بر من زنید آن دم هله حق منزه از تن و من با تنم چون چنین گویم بباید کشتنم چون وصیت کرد آن آزاد مرد هر مریدی کاردی آماده کرد مست گشت او باز آن سغراق زفت آن وصیتهاش از خاطر برفت نُقل آمد عقل او آواره شد صبح آمد شمع او بیچاره شد عقل چون شحنه است چون سلطان رسید شحنهً بیچاره در کنجی خزید عقل سایهً حق بود حق آفتاب سایه را با آفتاب او چه تاب چون پری غالب شود بر آدمی گم شوداز مرد وصف مردمی هرچ گوید آن پری گفته بود زین سری زآن آن سری گفته بود چون پری این را قانون بود کردگار آن پری خود چون بود اوی او رفته پری خود او شده ترک بی الهام تازی گو شده چون به خود آید نداند یک لغت چون پری را هست این ذات و صفت پس خداوند پری و آدمی از پری کی باشدش آخر کمی شیر گیر ار خون نره شیر خورد تو بگویی او نکرد آن باده کرد ور سخن پردازد از زر کهن تو بگویی باده گفتست آن سخن باده را میبود این شر و شور نور حق را نیست آن فرهنگ و زور که ترا از تو به کل خالی کند تو شوی پست او سخن عالی کند گرچه قرآن از لب پیغمبر است هرک گوید حق نگفت او کافر است چون همای بی خودی پرواز کرد آن سخن را بایزید آغاز کرد عقل را سیل تحیر در ربود زآن قوی تر گفت کاوّل گفته بود نیست اندر جّبه ام الاّ خدا چند جویی بر زمین و برسما آن مریدان جمله دیوانه شدند کاردها بر جسم پاکش می زدند هر یکی چون ملحدان گرده کوه کارد می زد پیر خود را بی ستوه هرک اندر شیخ تیغی می خلید بازگونه از تن خود می درید یک اثر نه برتن آن ذوفنون وآن مریدان خسته و غرقاب خون هرک او سوی گلویش زخم برد حلق خود ببریده دید آن زار مرد و آنک اورا زخم اندر سینه زد سینه اش بشکافت و شد مردهً ابد وآنکه آگه بود از آن صاحب قران دل ندادش که زند زخم گران نیم دانش دست او را بسته کرد جان ببرد الا که خود را خسته کرد روز گشت و آن مریدان کاسته نوحها از خانه شان برخاسته پیش او آمد هزاران مرد و زن کای دو عالم درج در یک پیرهن این تن تو گر تن آدم بودی چون تن مردم ز خنجر گم شدی با خودی با بی خودی دو چار زد با خود اندر دیدهً خود خوار زد ای زده بر بیخودان تو ذوالفقار برتن خود می زنی آن هوش دار زآنک بی خود فانیست و ایمنست تا ابد در ایمنی او ساکن است.
















































زرتشت و کورش در تاریخ اساطیری یهود و ارامنه

اساطیر اوستایی و پهلوی و روایات منظوم شاهنامه رابطهً پدر خواندگی و نا پسری بودن کورش و زرتشت و اصولاٌ معاصر بودن آنان و داماد کورش بودن زرتشت را بالکّل فراموش کرده اند و نام سپنداته (اسفندیار) و ویشتاسپ را که متعلق به سپیتاک زرتشت و برادرش مگابرن (ویشتاسپ) بوده اند با داریوش و پدرش ویشتاسپ مخلوط کرده و با این ها جایگزین نموده اند و اصرارشان هم بر این است که زرتشت پیامبر دربار ویشتاسپ پدر داریوش (اسفندیارجعلی) بوده است که درهمین صورت نیز با تّوجه به معاصر بودن و معاشرت داشتن هر دو این ویشتاسپ ها با کورش هخامنشی باز این سؤال مطرح میشود چطور منابع ملّی ایرانی این مهّم راناگفته گذارده، به عبارت دیگر آن را قلب کرده و جور دیگری وانمود ساخته اند.به نظر می رسد ترورگردیدن بردیه (گیوماته زرتشت) توّسط داریوش و اشراف پارسی همدستش- که حکومت مردمی بردیه را تبدیل به امپراطوری اشرافی شاخهً خاندان داریوش هخامنشی نمود- باعث این امر گردیده است چه بی تردید طرفداران زرتشت در جرگهً مغان درباری دربار خاندان داریوش مجبور به تقّیه و جعل وقایع تاریخی مربوط به بردیه (گئوماته زرتشت) بوده اند، بی جهت نیست که نام داریوش یا اسفندیار مجعول پسر ویشتاسپ (گشتاسپ) و یا حتّی کسی از اخلاف وی در شمار جاودانان زرتشتی ذکر نشده اند. در واقع اسفندیاری که در آغاز حکومت روحانی و نظامی خویش به خاطر آرمانهای مردمی زرتشتی کشته شده خود همان گئوماته زرتشت بوده است که کتسیاس مّورخ و طبیب دربار پادشاهان میانی هخامنشی نامش را به صراحت سپنداته (اسفندیار، یعنی مخلوق مقدّس) ذکر نموده است. این قلب روایت تاریخ باعث انفصال در روایات تاریخی منسوب به زرتشت نزد ایرانیان پارسی و مادی شده است. به عبارتی دروغ داریوش مبنی بر کشته شدن بردیه (پسر خواندهً کورش) بدست برادرش (در اصل برادر خوانده اش) کمبوجیه بیش از بیست و پنج قرن مردم جهان را از سر چشمهً یونانیان علم پرور عهد باستان فریفته است؛ چه تجزیه و تحلیل منابع تاریخی/ اساطیری عبری (کتاب استر تورات) و ارمنی و هندی (مهابهاراته) به دقت و صراحت نشان می دهند که بردیه واقعی یا همان گئوماته زرتشت پسر خوانده کورش بوده است که بدست داریوش و شش تن همدست پارسی وی به قتل رسیده است. در توضیح این مطلب باید افزود که هرودوت، پدر علم تاریخ و خارس میتیلنی ، رئیس تشریفات دربار اسکندر در ایران می گویند زریادر یا همان گئوماته زرتشت (بردیه) شوهر آتوسا دختر کورش بود و کتسیاس مّورخ و طبیب یونانی می آورد که سپیتاک (زرتشت) و برادرش مگابرن (ویشتاسپ کیانی، ثری میثونت اوستا یعنی دارندهً ثروت سه برابر) پسر خوانده های کورش بودند چه کورش هخامنشی با مادر آنها آمی تیدا ، دختر آستیاگ (آخرین پادشاه ماد) ازدواج نموده بود. از میان ایرانشناسان بزرگ تنها هرتسفلد آلمانی و دیاکونوف روسی بدین نکته بذل تّوجه نموده اند. بی تردید همین موضوع همنامی برادر بزرگ زریادر/ زرتشت تحت لقب ویشتاسپ (دارندهً بهترین اسبان) با ویشتاسپ پدر داریوش یکی از علّل مهّم و اصلی اغتشاش در روایات ملّی ایران مبنی بر پیامبر دربار ویشتاسپ هخامنشی به شمار آمدن زرتشت گردیده است؛ گفتنی است مطابق گفته های هرودوت و کتسیاس همین ویشتاسپ کیانی (مگابرن) برادر گئوماته زرتشت (بردیه) در حکومت عادلانهً عاجل برادرش شریک بوده است.اصلاً در روایات ملّی ایران خود نام زریر (زئیری وئیری اوستا، یعنی زرین تن) که لقب و مترادفی بر خود زرتشت (یعنی دارندهً تن زرین بوده) به خطا برادر همان ویشتاسپ هخامنشی پدر داریوش قلمداد شده است. که این سهو هم لابد به جهت همان همنامی ویشتاسپ برادر سپیتاک زرتشت با ویشتاسپ پدر داریوش پیش آمده است. گفتنی است در اوستا مکان فدیه آوردن زریر به پیشگاه ناهید( الههً آبها)، کناررود دائیتی ایرانویج (موردی چای شهرستان مراغه) ذکر گردیده که می دانیم اینجا همان زادگاه زرتشت و محّل نشوونمای وی بوده است. طبق منابع کهن یونانی نیز مکان فرمانروایی اولیه زرتشت همان آذربایجان و اران و ارمنستان بوده است و محّل حکومتش توسط کورش از آنجا به بلخ منتقل شده و در زمان لشکر کشی کمبوجیه به مصر به نیابت سلطنت وی بر گزیده میشود چون شایعات مرگ کمبوجیه در مصر به وی می رسد حکومت مساوات طلبانه خویش بر قلمرو امپراطوری بارسیان را رسمی اعلام می نماید. نگارنده قبلاٌ در مورد اسامی توراتی و قرآنی/ اسلامی مختلف زرتشت یعنی یافث، زکریا، هامان، عزرا، ایوب، صالح، لقمان، بلعم ابن باعورا، آصف ابن برخیا و ابراهیم ادهم بحث نموده و دلایل یکی بودن اصل آنان با زرتشت (گئوماته، گوتمه بودا) را ضمن مقالاتی بیان نموده است. مطلبی که در این رابطه دراین مقالات ناگفته مانده ودر تفسیرروایات تورات درست درک نشده بود همانا نام (در واقع لقب) زرتشت به صورت یوبال (موسیقی دان، سرودخوان) در میان اخلاف لمک (آستیاگ، لفظاٌ یعنی نیزه انداز و ثروتمند) است؛ تورات در این باب میگوید: " لمک دو زن برای خود گرفت یکی را عاده (انجمنی=مغ) نام بود و دیگری را ظّله (دلخوشی= بودی، کاسی، لُر). عاده، یابال (دامدار گردنده) را زائید ووی پدر خیمه نشینان و صاحبان مواشی بود. و نام برادرش یوبال ( موسیقی دان، سرودخوان) بود ووی پدر همهً نوازندگان بربط و نی بود و ظّله نیز توبل قائن (جهاندار، جهانگیر) را زائید که صانع هر آلت مس و آهن بود و خواهرتوبل فائن، نعمه (زیبا) بود." در اینجا بی تردید منظور از یابال ( دامدار گردنده) و ویشتاسپ (دارندهً بهترین اسبان) یا همان مگابرن (ثروتمند) برادر سپیتاک زرتشت مراد میباشد.و ازیوبال یعنی موسیقی دان، سرودخوان هم خود سپیتاک زرتشت منظور است که هرودوت و تروگ پوپمپه وی تحت اسامی پاتی زیت (حافظ سرودهای دینی) و گئوماته (= گوتمه یعنی دانای سرودهای دینی) ذکر نموده اند؛ چه بی تردید از توبل قائن (جهاندار) نیز- که نوه دیگر لمک (آستیاگ) به شمارآمده- خود کورش هخامنشی مراد بوده است که در اوستا تحت القاب ثرَاِتئونه ( سومین [کورش] ، یا کسی که به انتهای جهان رسید) و پشوتن ( سازندهً پل [منظور سد آهنین در بند داریال فقفاز]) یاد گردیده است. نام نعمه (یعنی زیبا و و مطبوع) به وضوح یادآور آتوسا (توپل، دارای اندام پُر) دختر کورش و زن زریادر (گئوماته زرتشت) است که خارس میتیلنی در باره اش می گوید : "وی زیباترین زن آسیا بود". این زن بعد از به قتل رسیدن گئوماته زرتشت به همسری داریوش در آمد و از وی خشایارشا را به دنیا آورد. حال ببینیم منبع تاریخی و اساطیری کهن ارامنه یعنی تاریخ ارمنستان موسی خورنی که در قرن پنجم میلادی تدوین شده در ارتباط با کورش و پسر خوانده اش بردیه (زرتشت) چه می گوید: موسی خورنی جایی کورش را در ارتباط با وقایع تاریخی اش تحت همان نام خود وی می آورد و جای دیگر وی را تحت نام اسطوره ای آرا پادشاه محبوب ارامنه ذکر نموده و در موردش میگوید: " آرا (ایرج، یعنی نجیب، کورش، سلیمان تورات) کمی پیش ازمرگ نینوس- که ظاهراٌ به جای عدادنیراری سوم و نبونیدس می باشد- به فرمانروایی میهن خود رسید و از طرف نینوس به کسب همان اختیاراتی نائل گشت که پدرش آرام (آراموی اورارتویی/ کیاخسار مادی) نائل شده بود.لیکن آن شامیرام شهوتپرست فاسق(به معنی ظاهری مادر شاهکش، همان سمیرامیس/ تومیریس، بلقیس) از مدتها پیش وصف زیبایی او را شنیده بود و عشق او را در سر می پروراند. با اینکه جویای فرصت دیدار او بود، امّا جرئت فعالیت آشکار را نداشت.لیکن پس از مرگ و یا گریز نینوس به کرت به عقیده من با این گریز شامیرام جسورانه شور و شوق خود را تسکین داده قاصدینی با تحف و هدایا با التماس و استرحام و با تعهد پاداش و عطیه نزد آرای زیبا فرستاد و استدعا کرد که نینوا نزد او بیاید و یا او را به زنی گرفته و بر تمام آنچه نینوس در تملک دارد پادشاهی کند و یا شور و شوق او را فرو نشانده با هدایا و تحف گران با صلح و صفا به محل خود بر گردد.مراوده مکّرر فاصدین به نتیجه نرسید و از عدم موافقت آرا شامیرام سخت متغیر و غضبناک شده پس از فطع مذاکرات با سپاه پر شمار شتافت تا به سرزمین ارمنستان نفوذ کرده بر آرا حمله ور شود.ولی از اخطار او پیدا بود که شتابش نه برای کشتن و یا تعقیب او بلکه تحت اطاعت خویش در آوردن و دستگیر کردن او بود تا به وجه دلخواه او رفتار کرده نیات و امیال او را بر آورده کند. از آنجا که گرفتارهوسی آتشین بود وفتیکه صحبت از او (آرا) می شد از حرس حدید و شدید می سوخت انگار در واقع اورا دیده باشد. او به شتاب به دشت آرا آمده که به اسم او آیرارات نامیده شد،رسید. وقتیکه شامیرام (تومیریس) تدارک جنگ را میدید به سرداران خود دستورداد تا اگر میّسرباشد بکوشند آرا را زنده دستگیرنمایند. سپاه آرا (کورش) درجنگ شکست خورده و خود آرا نیز با دست دلیران شامیرام کشته شد. ملکه بعد از پیروزی غارتگران اجساد را به میدان کارزار فرستاد تا از بین اجساد معشوق بسیار مورد علاقه اش را بیابند. جسد آرا را بین اجساد جنگاوران شجاع یافتند. ملکه فرمان داد تا او را بر ایوان قصر بگذارند. وقتیکه سپاه ارامنه (منظور سپاه کورش) برای اخذ انتقام مرگ آرا (کورش ، پشوتن جاودانه)بار دیگر به جنگ بانو شامیرام برخاستند شامیرام گفت: "من به خدایان خود فرمان دادم تا زخمهای او را بلیسند و او زنده خواهد شد". در عین حال او از شهوت جنون آمیز پریشان شده امید داشت به سحر و جادو و افسونگری آرا را زنده کند. آما چون جسد وی فاسد شد فرمود که آن را در یک گودال انداخته بپوشانند و یکی از محبوبین خود را مخفیانه به لباس فاخر ملبس کرده سایعه ای در بارهً او اشاعه داد که "خدایان با لیسیدن و زنده کردن آرا نیت و آرمان ما را ما را برآوردند لذا من بعد آنها به مثابهً مسرورکنندگان و مجریان میل و ارادهً ما شایستهً آنند که از طرف ما بیشتر ستایش و تمجید شوند". او همچنین مجسمهً نوی به نام خدایان پی افکند و با ذبح فربانیهای گران او را تجلیل و تفخیم کرد. این عمل می خواست به همه نشان دهد که قدرت این خدایان بود که آرا (کورش، پشوتن) را زنده کرد . شامیرام با نشر اینگونه شایعات در سرزمین ارمنستان (درواقع امپراطوری ایرانیان) همه را متقاعد و قانع کرده اضطراب و التهاب آنها را آرامش و به جنگ پایان داد. ذکر این مختصر در بارهً آرا کافی است. او سالها عمر کرده دارای فرزندی شد به نام کاردس ( یعنی جنگجوی دیوانه سر، همان تور شاهنامه، حام تورات، منظور کمبوجیهً سوم پسر کورش) ". بی شک نام آرای ارامنه با ایرج اساطیر ایرانی مربوط است و خود ایرج، هم به جای کورش هخامنشی (سلیمان تورات) است که به دست ملکه تومیریس ( پرگیس، همان بلقیس روایات اسلامی) کشته میشود چه شامیرام (به ظاهر یعنی مادر شاهکش) به وضوح در اینجا به جای تومیریس (پر زلف) ملکهً ماساگتها (آلانها) است که کورش را مقتول ساخته است. امّا شامیرام در رابطه با فرمانروایی بین النهرین همان سمورامت (سئورومات، یعنی مادر سالار، وابسته به اسلاف صربوکرواتها) است که لابد به سبب تعّلقش به سئوروماتهای قفقاز یعنی همان قبیلهً اولیهً زرتشت بدین نام خوانده شده است چه کتسیاس و موسی خورنی به صراحت از خاستگاه خارجی و شمالی ملکه سمورامت آشوریها (شامیرام) صحبت نموده اند.لاجرم در همین رابطه است که در گفتار موسی خورنی زرتشت (از خاندان صربهای دوردست یا همان بوسنیها) با ملکه شامیرام آشوریان (سمیرامیس ، سمورامت ، سئورومات) که حدود دو قرن قبل ازوی زندگی میکرده پیوند داده شده است. موسی خورنی در این رابطه می آورد: "شامیرام همیشه در فصل تابستان هنگامی که به نواحی شمالی یعنی شهر ییلاقی که در ارمنستان ساخته بود می آمد زمام امور آشور و نینوا را به ناهاپت (والی) ماد به زرتشت مغ واگذار می کرد، مدّتها بدین منوال عمل کرده به او اعتماد پیدا کرده بود.چون به واسطه شهوترانی بی حدّ و حصر و اخلاق فاسق خود از طرف پسرانش غالباٌ تقبیح میشد همهً آنها را به قتل رسانید و فقط پسر اصغرش نینواس (عداد نیراری)بود که جان به سلامت برد.او تمام سلطه و گنجهای خود را به دوستان و معشوقین خود عطا کرده و ابداٌ در فکر پسرانش نبود به همین جهت هم بود که شوهرش نینوس (شمشی عداد) نه اینکه به طوریکه شایع است مرد و در قصر نینوا به دست او مدفون شد بلکه در اثر اطلاع یافتن از اخلاق خبیث و شهوتران او سلطنت را ترک کرد و به کرت گریخت. وقتیکه پسرانش به سن بلوغ رسیدند همهً این چیزها را به یاد او آوردند به فکر اینکه او را از شهوانیت پلید و دیو کرداری باز دارند که در نتیجه او سلطه و گنج و مال و مکنت خود را به پسران خویش خواهد داد. سر این موضوع شامیرام بیشتر غضبناک شده همهً آنها را به قتل رساند و به طوریکه در فوق متذکر شدیم فقط نینواس جان به سلامت برد. امّا وقتیکه زرتشت مرتکب عمل خبطی علیه ملکه شد و بین آنها دشمنی افتاد شامیرام بر ضّد او به جنگ برخاست چونکه آن مادی قصد کرده بود که برهمه حکمفرما شود. وقتیکه جنگ شدت یافت شامیرام از دست زرتشت پا به گریز نهاده به ارمنستان آمد و اما نینواس فرصت را برای اخذ انتقام غنیمت شمرده مادر خود را به قتل رسانیده و بر آشور و نینوا سلطنت کرد."موسی خورنی جای دیگر از آرا پسر آرا (آرای آرایان) صحبت می دارد که به وضوح به جای همان بردیه (ایرج فرزند، پسر خواندهً فریدون / کورش) است : " شامیرام (در اینجا منظور آمیتیدا، همان ماندانا دختر آستیاگ) در زمان حیات خود پسر آرا را که از زوجه محبوبش نوارد (یعنی دانای مراسم دینی، هوم، جمشید، همان سپیتمه پدر زرتشت) به دنیا آمده بود و هنگام مرگ پدرش دوازده ساله بود، به سبب عشقی که نسبت به آرای زیبا (کورش) می ورزید به نام او آرا (ایرج) نامیده و زمامداری کشور ما (ارمنستان) را به او سپرد. گویند که او در جنگ با شامیرام (شاهکش، در اینجا منظور داریوش) کشته شد.لیکن مارعباس روایت خود را به طریق ذیل دنبال میکند: "آرا بن آرا با شامیرام در جنگ کشته شده از خود پسری به نام آنوشاوان (بیمرگ، جاودانه، منظور خورشید چهر پسر زرتشت) ملّقب به سسانور (دارای تن درخشان) که در عمل توانا ودر گفتار نابغه بود به جا گذاشت." نا گفته نماند در شجره نامهً پادشاهان ارمنستان که موسی خورنی ذکر نموده زرتشت و پدرش سپیتمه به ترتیب تحت اسامی کورناک (زرین، درخشان) و پاچویچ (از نژاد پاک = سپیتمه) یاد شده اند. به نظر می رسد در این شجره نامه نام بعدی یعنی پائوس (پایندهً دعا، پایدار = انوشاوان) نیز متعلّق بدین خانواده و مربوط به زرتشت یا خورشید چهر پسر زرتشت یا همان راهوله پسر گوتم بودا (گئوماته زرتشت) باشد که در نزد زرتشتیان از جاودانهای معروف به شمار رفته است. افلاطون در کتاب معروف جمهوریت خود اسطورهً آرای آرایان ارامنه را تحت نام اِر (نجیب) فرزند آرمینیوس (نجیب منش) به مردم پامفیلیای آسیای صغیر نسبت داده و اسطورهً مردن و زنده شدن وی بعد از ده روز و وقایعی را که وی در آن دنیا دیده مفصلاٌ شرح داده است.در کتاب پهلوی بندهش ایرج یا همان آرای ارامنه به وضوح هم به جای کورش (فریدون) و هم به جای زرتشت (زریادر، سپیتاک، بردیه) می باشد. جالب است که در مقام کورش وی صاحب دوپسر به اسامی اناستوخ (ویرانگر) و وانیتار (درخشان) و دختری به اسم گوزک (افزون نشدنی، پر) می باشد که به ترتیب مطابق کمبوجیهً سوم و بردیه (سپیتاک زرتشت) و آتوسا (تو پر) هستند. آنچه در مورد طرز فکر زرتشت (گوتمه بودای بلخیان) از منابع تاریخی و دینی مختلف برمی آید این است که معلوم می شود که وی اصلاحات ارضی مهم و عمیقی به نفع رعایا نموده و مالیاتهایی را که بردوش ملل تشکیل دهندهً امپراطوری بزرگ هخامنشی سنگینی می کرد بر صاحبانشان بخشیده بود. داریوش، قاتل گئوماته زرتشت در کتیبهً بیستون آورده که گئوماته/ زرتشت مخالف فعالیت معابد بوده و امر به تعطیلی و ویرانی آنها داده بود. بر این اساس ابراهیمی که در روایات اسلامی بتهای مردم فریبی را شکسته و درون آتشهاافکنده میشود همین زرتشت/بودا (ابراهیم ادهم یعنی ابراهیم بور) بوده است نه نیای مادری چهارم او یعنی کیکاووس (خشثریتی، خنوخ) که در تورات و قرآن بیشتر تحت همان نام ابراهیم و ابراهیم خلیل الله یاد شده است: در کتب پهلوی به صراحت از امتحان موفقیت آمیز آتش که توسط دوراسروی کاهن (در اصل نام نیای قبیله ای و اساطیری زرتشت) برای زرتشت تدارک دیده میشود، صحبت شده است. سر انجام از گفته های یونانیان و یهود و ایرانیان وهندوان چنین بر می آید که زرتشت/بودا/ایّوب عاشق فروتنی و مردم دوستی و عدالت اجتماعی و دانش و هنرهای شعر و موسیقی بوده است.پس بی جهت نیست که هرودوت ، پدر تاریخ می گوید در فتل او مردم آسیا به سوگ نشستند و بی شک به همین خاطر هم هست که زرتشت تنها پیغمبر مشترک ادیان بزرگ و معروف جهانی شده است چه وی در آئین هندوان و بودائیان و مسلمین و مسیحیان و یهود و زرتشتیان تحت نامهای مختلف ستایش شده است.












زبان آذری همان زبان ترکی ارانی بوده است

در نزد غالب محققین زبان کهن آذربایجان که دنبال رو منطق هستند تا احساس، مسئلهً زبان آذری به عنوان زبان مردم آذربایجان جنوب رود ارس بدیهی در نظر گرفته شده است؛ ولی وجود نام آذر در این باب لازمه اش این می بوده است که مردم آذربایجان ایران اساساٌ بعد از عهد اسکندر،آذری خوانده شوند ویا نیایی اساطیری با نام و نشان آذر(نه آذرپاد) داشته باشند که می دانیم در اصل چنین نبوده است؛ اسطوره ای هم که در اوستا مربوط به نبرد آذر با آژی دهاک (ضحاک، آستیاگ) است اشاره به نبرد کورش (آرا،آگرادات یعنی مخلوق آتش) با آستیاگ می باشد. ولی بر عکس این موضوع در مورد مردم آذربایجان شمال رود ارس یعنی اران (منسوب به آتش= آذری) یا همان آلوانیا و آگوانی (هردو به معنی سرزمین آتش) صادق است چه به طور ساده سرزمین آران کشورکورش (آرا، یعنی منسوب به آتش) و زرتشت (آرای آرایان) به شمار می رفته است که از این میان دلایل به نفع زرتشت سنگینی می کنند گرچه رود معروف آن جا یعنی کورا نام خود را از کورش دارد معهذا کشور کورش در اوستا نه اران بلکه ورنه (گیلان یعنی سرزمین جنگلی) به شمار می رفته است. در این باب باید افزود که مطابق خبر کتاب پهلوی شهرستانهای ایران، اران و آذربایجان در نام آتور پاتکان (جای نگهداری آتشها) با هم اشتراک داشته اند، بنا بر این نام زبان آذری را می توان نام فارسی همان زبان ترکی مردم آران گرفت چه خود این نام در زبان پر مایهً کردی به معنی سرزمین منسوب به آتش (= آذری) می باشد. پس نزد محققین وجود ریشهً کلمهً آذر در نام آتروپاتکان (آتورپاتکان، منظور آذربایجان جنوب رود ارس) تنها موجب بیراههً فکری در این راه شده است. مسلم به نظر می رسد مردم ترک زبان اران به واسطه کثرت نفوس و فشارهایی که به طور مستمر بر ایشان از سوی مردمان شمال قفقاز وارد می آمده است مجبور به مهاجرت به سوی ماد کوچک (آتروپاتکان) گردیده اند و طبیعی است که از این طریق زبان آذری (ارانی) خویش را نیز به تدریج جایگزین زبان مادی (اوستایی) و پهلوی مردم آذربایجان جنوب ارس می نموده اند و این تأثیر وقتی نقش اساسی به خود گرفت که بر اثر سیادت اعراب زبان پهلوی آذربایجان به حالت درحال احتضار پهلوی معّرب در آمد و گرگرهای اران در زمان رّوادیان خصوصاٌ ابومنصور روادی تبدیل به بازوی حکومتی گردیدند. بنابر این برای شناسایی اصل زبان آذری باید معانی لفظی اسامی اران (سرزمین آتش) و آذربایجان (سرزمین نگهداری آتش یا سرزمین سردار آتروپات) و حتی اسامی ارمنستان (سرزمین مردمی که توتمشان عقاب است) و همچنین گرجستان (یعنی سرزمین مردم کشاورز) مورد مّداقه قرار گیرند: بنیانگذار ایالت آذربایجان (آتروپاتکان) در تاریخ روشن است، چه می دانیم وی آتروپات سردارعهد داریوش سوم و اسکندر مقدونی بوده است. اما بنیانگذار شهرستان آتورپاتکان (اران ، آلوانی، آگوان) طبق کتاب پهلوی شهرستانهای ایران خود زرتشت (اران گشنسب) به شمار آمده است که در این مقام در نزد ارامنه آرای آرایان (آرا پسر آرا همان سپیتاک زرتشت پسر خواندهً کورش) و نزد خود ارانیها، ده ده قور قود (پدر مجرّب آتشهای مقدس، یا همان اران یعنی فرد نجیب و منسوب به آتش) نامیده شده است. قابل توجه است در کتاب پهلوی زاتسپرم مکان فرمانروایی اوّلیه هوشنگ پیشدادی یا همان سپیتاک زرتشت (زریادر) سرزمین بین دو دریای خزر و سیاه به شمار آمده که آتشهای سه گانه مقدس از آنجا به سایر نقاط امپراطوری ایرانیان حمل شده است.مطابق گفتار صریح خارس میتیلنی (رئیس تشریفات دربار اسکندر در ایران) زریادر (دارندهً تن زرین) یا همان زرتشت (زرین تن) در عهد ولیعهدی پدرش سییتمه جمشید، داماد آستیاگ (اژی دهاک) در همین منطقهً اران و ارمنستان و آذربایجان حکومت می کرده است. چنانکه اشاره شد استرابون جغرافی نگار معروف یونانی حتی خود نام کورش (ارا) پدر خواندهً آرای آرایان (زرتشت) را نیز آگرادات یعنی مخلوق آتش آورده است. می دانیم این نام به صورت آترادات در اصل تعلق به قهرمان دورهً خشثریتی کیکاوس یعنی گرشاسپ/ رستم داشته است. گفتنی است در این رابطه به همراه نام اران، آرا (ایرج، زرتشت یا کورش) نام ایزد آریایی آتشهای مقدس یعنی ائیریامن (ایزد نجیب آتشها) نیز مطرح می باشد چه مسلم به نظر می رسد این ایزد، خدای آتش آریائیها یعنی همان آذر بوده است؛ چون همانطوریکه می دانیم آن همچنین نامی دینی بر طبقهً خدمه و موبدان آتشهای مقدس ایرانیان باستان بوده است. در همین راستای نام این ایزد آریایی، نام اوستایی و شاهنامه ای هوشنگ (هوشیار، یا به تعبیری دیگر دارای خان و مان خوب = ائیریامن) را در دست داریم که از سویی مطابق زرتشت (آذرهوشنگ) و از سوی دیگر مطابق با همان ائیریامن یعنی ایزد آتش آریائیها می باشد. می دانیم که یکی از القاب گئوماته زرتشت پیامبر آتش هم هامان یعنی دارای حافظهً خوب بوده است. به هر حال نام ائیریامن، این ایزد بزرگ آتش آریائیها در تثلیث معروف ایزدان آریائیان هندی یعنی وارونا (اهورا مزدا، برهما)، میثره (مهر، ایزد خورشید) و ائیریامن (آگنی، آذر، ایزد آتش) هم حفظ شده است.می دانیم تثلیث معروفتری از این ایزد آریائیان در نزد هندوان به صورت تثلیث برهما (اهورامزدا)، ویشنو (ایندره، بهرام) و شیوا(ائیریامن، آگنی، آذر) وجود دارد.در این باب ناگفته نماند در اساطیر اسلامی و کلیمی از ابراهیم خلیل فرزند آزر(آذر، آگرادات کورش) یا تارح (مرد دوردست، مراد سپیتمه جمشید یا همان جمشید ویونگهان) همان گئوماته زرتشت منظور گردیده است. هرودوت در باب الههً آتش آریائیان سکایی می گوید: سکاهای پادشاهی (اسکیتان) در درجهً نخست تابیتی (آذر تابنده) را می پرستند و وی را الههً بزرگ خویش می شمارند. نظر به اینکه کلمهً ساخ در نزد کاسیان (اسلاف لران) و سئوک در زبان اوستایی مادی به معنی خورشید و فروزان و روشن می باشند، از اینجا می توان چنین نتیجه گرفت که خود کلمه سکا (آتش خورشیدی) نامی بر همین الههً آتش سکاها یعنی تابیتی (یعنی آذر تابنده) بوده است. ناگفته نماند این نام از سوی دیگر یادآور نام الههً آتش ژرمنهای شمالی یعنی ساگا و الههً آتش سامیان یعنی سارآکا (سارامّا) می باشد که نام خود را به سامیان اسکاندیناوی (لاپها) داده است. پس معلوم میشود هر دو گروه ترک و آریایی سکائیان اران ابتدا بیشتر تحت نام سکاها شناخته می شده اند، معهذا نظر به شواهد موجود در اتحادیه قبایل آنجا ترکان آنجا یعنی اوتیان (به ترکی یعنی آذریها) دست بالا و اکثریت را داشته اند و زبان ترکی همینان بوده که به تدریج در اران و آذربایجان جایگزین زبانهای ایرانی مادی و سکایی و پهلوی گردیده و در این نواحی فراگیر شده است.در ارتباط با مکانهای فرمانروایی زرتشت گفتنی است؛ مطابق خبر کتسیاس مکان فرمانروایی سپیتاک زرتشت (گئوماته، بردیه) از اران و ارمنستان و آذربایجان در دورهً پدر خوانده و پدرزنش کورش به بلخ منتقل شد. جالب است که در شاهنامه زرتشت، تحت نام بیژن جوان از مردم ارمنستان (آرمانیان) در مقابل تهاجم گرجیها (گرازان) دفاع می نماید. لذا بی جهت نیست که مغان زرتشتی به خاطر جلوگیری از یکی گرفته شدن زادگاه زرتشت یعنی شهرستان رغهً زرتشتی (مراغه) در ماد کوچک (آذربایجان) با مکان فرمانروایی اولیهً وی یعنی اران و ارمنستان، آنجا را ایرانویج یعنی سرزمین اِران اصلی نامیده اند. از مندرجات اوستا و گفتار کتسیاس و خارس میتیلنی به وضوح چنین بر می آید که محل فرمانروایی اولیهً زرتشت شامل آذربایجان(ماد کوچک) نیز می شده است؛ چه در این زمان پایین تر در ماد بزرگ (ماد سفلی) هم برادر بزرگتر وی ویشتاسپ کیانی (مگابرن) حکومت می نموده است. مطابق گفته کتسیاس، کورش بعد از قتل سپیتمه، مکان فرمانروایی پسر بزرگتر وی یعنی مگابرن را به گرگان منتقل نمود. از گفتار هرودوت و کتسیاس چنین بر می آید که ویشتاسپ کیانی(مگابرن، برادر سپیتاک زرتشت) در حکومت عاجلانهً سرتاسری برادر کوچکش بردیه زرتشت (گئوماته، سپنداته) سهیم بوده است. بی شک پیش از این که سپیتاک زرتشت در آذربایجان و اران و ارمنستان حکومت کند این مناطق توسط خود سپیتمه جمشید داماد و ولیعهد آستیاگ (اژی دهاک) اداره می شده است؛ چه در شاهنامه چهار قبیلهً تحت فرمان جمشید کاتوزیان، نیساریان ، نسودیها و اهتوخوشی ها ذکرشده اند که جملگی به ترتیب نشانگر نام قبایل کهن تشکیل دهندهً اتحادیهً قبایل اران یعنی کادوسیان، اناریان (ترکان بی ریش)، کنگرلوها و گرگرها می باشند. پس زبان مادی کهن آذربایجان یا همان زبان اوستایی که جایگزین زبان بومیان قفقازی و عیلامی الاصل کوتی (کاسپی، کادوسی، یعنی سگپرست) ولّولّوبی یعنی مردم کوهستانی شده بود، به نوبهً خود توسط زبان خویشاوندش پهلوی یعنی فارسی میانه جایگزین گشته و این خود که دردورهً اعراب تبدیل به نیم زبان مغشوش و در حال سقوط پهلوی معرب گردیده بود، توسط زبان سادهً ترکی ارانی یعنی آذری از دور خارج شده است. در این باب باید توضیح داد کلاٌ زبان پهلوی توسط دو زبان که بیانی ساده داشته اند از میان برداشته شده است که اینها به نوبهً خود از جایگزینی زبان عربی در ایران جلوگیری نموده اند یکی زبان سادهً دری که زبان دربیکان (دروپیکیان، دریها) در سمت بلخ بود کهدر سرتاسر ولایات شرق میانی فلات ایران رواج پیدا کرد و دیگری زبان ارانی (آذری) بوده که در شمال غرب فلات ایران جانشین نیم زبان پهلوی معرب گردید.در مورد انتساب زبان دری (دربیکی) به دربار ساسانی اشتباهی صورت گرفته که بی شک از ترجمه دری به درباری پدید آمده است چه این زبان پارسیان سکایی دربیکی (سکائیان برگ هئومه) بوده، که درفاصله دوردستی از دربار ساسانیان در مدائن (تیسفون) می زیسته اند و زیر سلطه کوشانیان و هپتالان بوده اند نه ساسانیان. ولی چنانکه گفته شد زبان پهلوی معرب آذربایجان نه توسط زبان سادهً دری که در این جا در حد زبان اداری و مراسلاتی متوقف شد، بلکه توسط زبان ساده ترکی ارانی (آذری) جایگزین گردید. می دانیم کتاب اساطیری کهن ارانی ده ده قورقود (اوستا و شاهنامهً ارانیها) بدین زبان نوشته شده است. بی شک مطابق منابع یونانی و ارمنی ترکان اران زبان خود را اوتی یعنی منسوب به آتش می نامیده اند که در نزد مسلمین تحت نام ترجمهً فارسی آن یعنی آذری شناسایی گردیده است. لذا بی جهت نیست که در کتب جغرافی نگاران و سفرنامه نویسان معروف عهد اسلامی یعنی یاقوت حموی و ناصر خسرو از زبان آذری به عنوان زبانی که خویشاوندی وقرابتی با زبانهای ایرانی نداشته یاد شده است. ناصر خسرو زبان دری را تنها زبان مراسلاتی ایشان شمرده ، نه زبان محاوره ای ایشان که قرابتی با زبانهای ایرانی منجمله پهلوی نداشته است چه در غیر این صورت لزومی هم نداشت که از لهجهً پهلوی آذربایجان به عنوان یک زبان قائم به ذات و مستقل صحبت شود. بر عکس چنانکه از کتب نویسندگان عهد اسلامی پیداست زبان پهلوی معرب آذربایجان را که تا عهد صفویه به حیات ضعیف خود ادامه می داده است به عنوان زبانی پهلوی در زمرهً زبان پهلوی سایر ایالات غرب به شمار می آورده اند.نام بازماندهً این زبان یعنی تاتی را میتوان به زبان اوستایی/ پهلوی زبان دزدان معنی کرد. دوستم احمد کیانی می گفت که آنان طی مراسم سالیانه ای که دارند به مرغ دزدی از روستاهای همجوار اقدام می کنند. پس بی جهت نیست که در حماسهً آذری کور اوغلو (بابک خرمدین) قهرمان و سالار راهزنان جوانمرد معرفی می گردد. به هر حال محققین تاریخ و فرهنگ آذربایجان در اینکه وجه تمایزی بین زبان پهلوی معرب در حال احتضار آذربایجان و زبان محاوره ای رو به شکوفایی زبان ترکی ارانی (آذری) قائل نشده اند، به خطا رفته اند که از این مقوله سه نوشتهً تحقیقی را از مجلهً انترنتی نه چندان بی طرف آتورپاتکان در اینجا ضمیمه می نمائیم:

تاريخ زبان دري در آذربايجان
دكتر حسين نوين رنگرز
قديم‌ترين خبر درباره‌ي «زبان آذري» مردم آذربايجان، متعلق به اواخر قرن و اوايل قرن دوم هجري است. اين خبر را ابن نديم از قول ابن مقفع در كتاب الفهرست (سال 327 ق / 318 خ) نقل مي‌كند:
«‌فاما الفهلويه، زباني است كه مردم اصفهان، ري، همدان، ماه نهاوند و آذربايجان سخن مي‌گويند»1
طبري در تاريخ خود، ذيل وقايع سنه 235 ق / 228 خ، از شخصي به نام «‌محمد بن البعيث» نام مي‌برد كه با متوسل عباسي به جنگ پرداخته است؛ او مي‌نويسد: «‌حد ثني انه انشدني بالمراغه جماعه من اشياخها اشعاراً لابن البعيث بالفارسيه و تذكرون ادبه و شجاعه و له اخباراً و احاديث»2. در عبارت فوق، طبري به صراحت زبان مردم آذربايجان را (در اوايل قرن سوم هجري) فارسي مي‌شمارد.
كسروي نيز با استناد به قول طبري مي‌نويسد: «‌ به نوشته طبري، اين مرد [محمد بن البعيث] شعرها نيز به زبان پارسي يا آذري داشته و ميان آذربايجان معروف بوده است. اگر تا به امروز مي‌ماند، از كهنه‌ترين شعرهاي پارسي به شمار بوده و ارزش شايان در بازار ادبيات داشت»3
در كتاب «البلدان يعقوبي» مي‌خوانيم: «مردم شهرهاي آذربايجان و بخش‌هاي آن، آميخته‌اي از ايرانيان آذري و جاودانيان قدمي، خداوندان شهر (بذ) هستند كه جايگاه بابك (خرمي) بود.»4
در فتوح البلدان بلاذري (تأليف 255 ق / 248 خ) نيز در فصل «‌فتح آذربايجان» خبر از فهلوي بودن زبان آذربايجان مي‌دهد.5
در اين كه زبان مردم آذربايجان ايراني بوده، جاي ترديد نيست بي‌گمان «‌آذري» از لهجه‌هاي ايراني به شمار مي‌رفته است. همه مؤلفان اسلامي نخستين سده‌هاي هجري در اين باره اتفاق نظر دارند.
دانشمند و جهانگرد مشهور سده چهارم هجري به نام «‌ابوعبدالله بشاري مقدسي» در كتاب خود تحت عنوان «احسن التقاسيم في معرفه الاقاليم»، كشور ايران را به هشت اقليم تقسيم كرد، و در پيرامون زبان مردم ايران مي‌نويسد:
«‌زبان مردم اين هشت اقليم عجمي (ايراني) است. برخي از آنها دري و ديگران پيچيده‌ترند. همگي آن‌ها فارسي ناميده مي‌شوند»6 وي سپس چون از آذربايجان سخن مي‌راند، چنين مي‌نويسد:
«‌زبانشان خوب نيست. در ارمنستان به ارمني و در اران7 به اراني سخن گويند. پارسي آنها مفهوم و نزديك به فارسي است در لهجه.»8
ابوعبدالله محمد بن احمد خوارزمي كه در سده چهارم هجري مي‌زيست، در كتاب «‌مفاتيح العلوم»، زبان فارسي را منسوب به مردم فارس و زبان موبدان دانسته است. هم او زبان دري را زبان خاص دربار شمرده كه غالب لغات آن از ميان زبان‌هاي مردم خاور و لغات زبان مردم «‌بلخ» است. همو در پيرامون زبان پهلوي چنين اظهار مي‌دارد:
«‌فهلوي (پهلوي) يكي از زبان‌هاي ايراني است كه پادشاهان در مجالس خود با آن سخن مي‌گفته‌اند. اين لغت به پهلو منسوب است و پهله نامي است كه بر پنج شهر [سرزمين] اطلاق شده: اصفهان، ري، همدان، ماه نهاوند و آذربايجان»9
ابن حواقل در ادامه‌ي سخن، به زبان‌هاي مردم ارمنستان و اران نيز اشاره كرده و زبان آن‌ها را جز از زبان فارسي دانسته است. وي در اين باره مي‌نويسد: «‌طوايفي از ارمينيه و مانند آن، به زبان‌هاي ديگري شبيه ارمني سخن مي‌گويند و همچنين است مردم اردبيل و نشوي [نخجوان] و نواحي آن‌ها. و زبان مردم بردعه اراني است و كوه معروف به قبق [قفقاز] كه در پيش از آن گفتگو كرديم، از آن ايشان است و در پيرامون آن كافران به زبان‌هاي گوناگوني سخن مي‌گويند.»10
در كتاب المسالك و ممالك نيز درباره «‌آذربايجان» چنين مي‌خوانيم: «‌و اهل ارمينيه و آذربايجان و اران به پارسي و عربي سخن مي‌گويند.»11
ابن حوقل نيز اين مساله را به روشني بيان كرده و مي‌نويسد: «‌زبان مردم آذربايجان و بيشتر مردم ارمينيه، فارسي است و عربي نيز ميان ايشان رواج دارد و از بازرگانان و صاحبان املاك كمتر كسي است كه به فارسي سخن گويد و عربي را نفهمد».12
علامه قزويني در كتاب بيست مقاله از قول ماركوارت، مستشرق مشهور آلماني كه در كتاب ايرانشهر خود آورده، مي‌نويسد: «‌اصل زبان حقيقي پهلوي عبارت بوده است از زبان آذربايجان، كه زبان كتبي اشكانيان بوده است. چون ماركوارت از فضلا و مستشرقين و موثقين آنها است و لابد بي ماخذ و بدون دليل سخن نمي‌گويد.»13
مسعودي هم لهجه‌هاي پهلوي، دري و آذري را از يك ريشه و تركيب كلمات آن‌ها را يكي دانسته و همه‌ي آن‌ها را از زمره‌ي زبان‌هاي فارسي ناميده است.14 وي در اين كتاب، نكاتي آورده كه خلاصه‌ي آن چنين است: ‌ايران يك كشور است و يك پادشاه دارد و همه از يك نژادند و چند زبان در آنجا مرسوم است كه همه را شمرده و گفته است كه اين زبان‌ها با وجود اختلاف طوري به يكديگر نزديك است كه هميشه اين مردم يكديگر را كم و بيش مي‌فهمند و مسعودي در آخر گفته است كه زبان‌هاي مهم ايـران، عبارت از سغدي، پهلوي، دري و آذري است. وي، آذري را هم در رديف زبان‌هاي اصلي ايران شمرده است.15
بايد توجه داشت كه به رغم فشارهاي زياد عنصر و فرهنگ و زبان عرب بر زبان و فرهنگ ايراني در طول تاريخ، نتوانست زبان و فرهنگ اصيل ايراني را تحت سيطره خود درآورد. ارانسكي، دانشمند شهير شوروي، ضمن بحث مشروح پيرامون اين نكته نوشت: «‌زبان ادبي پارسي پس از عقب نشاندن عربي در خراسان و ماوراالنهر، اندك اندك در ديگر نواحي ايران (به معناي وسيع كلمه) نيز لسان تازي را منهزم ساخت».16
ياقوت حموي هم كه در سده ششم هفتم هجري مي‌زيست است، ضمن اشاره به زبان مردم آذربايجان كه همان آذري بود، «آنها [مردم آذربايجان] زباني دارند كه آذري گويند و جز خودشان نمي‌فهمند».17
دكتر محمودجواد مشكور در كتاب نظري به تاريخ آذربايجان مي‌نويسد: «‌زماني كه به سال 488 ق [474 خ]، ناصر خسرو با قطران در تبريز ملاقات مي‌كند مردم به زبان پهلوي آذري (فارسي) سخن مي‌گفتند. اما به فارسي دري نمي‌توانستند سخن بگويند (به فارسي پهلوي – آذري سخن مي‌گفتند) ولي تمام مكاتبات خود را به فارسي دري مي‌نوشتند. با اين توضيح كه زبان دري نه تنها در آذربايجان و اكثر ولايات ايران چون گيلان و مازندران، كردستان، بلوچستان و ديگر جاها زبان گفت و گو ميان مردم نبود، بلكه فقط و فقط لفظ قلم و مكاتبات و زبان آموزش درس بود.18
حمدالله مستوفي، در مورد مردم گيلان و نزديكي آن با زبان پهلوي نيز اشاره‌اي دارد؛ وي در وصف مردم تالش چنين مي‌گويد: «‌مردمش سفيد چهره‌اند بر مذهب امام شافعي، زبانشان پهلوي به جيلاني باز بسته است.»19
حمدالله مستوفي هم كه در سده‌هاي هفتم و هشتم هجري مي‌زيست، ضمن اشاره به زبان مردم مراغه مي‌نويسد: «‌زبانشان پهلوي مغير است»20 مقصود از مغير، شكل دگرگون يافته زبان آذري است كه از فارسي (پهلوي) باستان منشعب و تحول يافته است.
دكتر محمدجواد مشكور در تداوم زبان آذري در قرن هشتم هجري مي‌گويد: «‌در فارسي بودن مكاتبات در آذربايجان قرن هشتم هجري، نامه‌اي به مهر سلطان ابوسعيد بهادرخان (736-736) در آن استان به دست آمده كه خطاب به مردم اردبيل و به فارسي است كه در آن از دو جماعت مغول و تاجيك21 سخن به ميان آمده و از تركان سخن نرفته است. اين امر نشانگر آن است كه در آن زمان، زبان تركي در ميان مردم آذربايجان غلبه نيافته بود و اكثر مردم مردم به آذري (پهلوي) يا فارسي پهلوي سخن مي‌گفتند»22 از اين جا روشن مي شود كه مؤلفان و دانشمندان تاريخي تا سده هشتم هجري، زبان مردم آذربايجان را پهلوي (آذري) ناميده‌اند. وي درادامه بحث خبري از حمدالله مستوفي (صاحب نزهه القلوب) آورده و از آن نتيجه گرفته است كه:
«‌در قرن هشتم، هنوز تركان چادرنشين يا ده نشين بودند و به شهرها راه نيافته بودند و ترك و تاجيك (فارس) از هم جدا بودند و مردم تبريز، اردبيل، مشكين شهر، نخجوان، ده‌خوارقان و ديگر جاها، هنوز زبانشان تركي نشده بود».23
مرحوم عباس اقبال مي‌نويسد: تا حدود سال 780 ق [757 خ]، كه سلسله تركمانان قراقويونلو در آذربايجان مستقر گرديد با وجود چند بار استيلاي طوايف مختلف ترك و مغول بر ايران (سلاجقه، خوارزمشاهيان، چنگيزخان و تيموريان) زبان تركي و مغولي به هيچ روي در ايران شايع نگرديد. يعني پس از بر افتادن اين سلسله‌ها غير از ايلات معدودي كه لهجه‌هايي از تركي و مغولي داشتند و فقط ما بين خود، به آن‌ها تكلم مي‌كردند، آثار زبان‌هاي تركي و مغولي از بلاد عمده و از ميان ايرانيان به كلي برافتاد و در ميان عامه نشاني نيز از آن برجاي نماند و اگر تنهااثري از آنها مشهود باشد (به طور پراكنده و نادر) در كتب تاريخي است كه در آن دوره‌ها نوشته شده. مانند جامع‌التواريخ رشيدي و تاريخ و صاف و ظفرنامه و غيره (كه نمونه‌هايي از آثار نثر فارسي در دوران بعد از حمله مغول‌اند).
استيلاي تركمانان قراقويونلو بر شمال غربي ايران، كه از 780 تا 908 ق [757 تا 881 خ] به طول انجاميد، جمع كثيري از طوايف تركمان را كه به دست سلاجقه از ايران به طرف ارمنستان و الجزيره و آناتولي و سوريه رانده شد و در آن نواحي با وضع ايليايي زندگي مي‌كردند، به ايران برگرداند.
موقعي كه شاه اسماعيل صفوي براي تصرف تاج و تخت قيام كرد، از آن جايي كه يك قسمت مهم از اين تركمانان به مذهب شيعه درآمده و بر اثر تبليغات شيخ جنيد، جد شاه اسماعيل و سلطان حيدر، پدر او، به نام صوفيان روملو يا اسامي ديگر به اين خاندان (صفوي) گرويده بودند، شاه اسماعيل از ايشان ياري طلبيد. چنان كه هفت هزار نفري كه در اوايل سال 905 ق [878 خ] در ناحيه‌ي ارمنستان، اول بار گرد شاه اسماعيل جمع آمدند، از طوايف مختلف ترك و تركمانان يعني ايلات شاملو، استاجلو، قاجار، تكلو، ذوالقدر و افشار بودند و چون هر يك از ايشان از عهد سلطان حيدر [893- 860 ق / 867- 835 خ] تاجي دوازده ترك از سقولاب يعني چوخاي قرمز به نام تاج حيدري بر سر داشتند، به اسم قزلباش يعني سرخ سر معروف گرديدند.
با تمامي اين احوال، مطابق شواهدي كه در دست است، زبان آذري (فارسي) تا عهده شاه عباس بزرگ در ميان عامه و اهالي آذربايجان معمول بود و حتي مردم تبريز عهد شاه عباس چه علما و چه قضاوت، چه عوام و اجلاف و بازاري، چه افراد خانواده، به همين زبان آذري (فارسي) تكلم مي‌كردند.24
دكترمحمد جواد مشكور نيز مي‌نويسد:
در دوره صفويان چنانكه از اخبار و اسناد تاريخي معلوم است، در قرن 11 هجري يعني تا اواخر دوره شاه عباس كبير، زبان آذري (فارسي)، همچنان در ميان مردم آذربايجان رايج و معمول بود. چنانكه حتي در تبريز هنوز به شهادت رساله روحي انارجاني (تأليف همان عصر يعني قرن 11 هجري) به همين زبان يعني زبان آذري پدري يا فارسي سخن مي‌گفتند.25
بنا به نوشته رحيم رضازاده مالك: «‌گويش آذري (فارسي) تا سال‌هاي انجامين سده دهم و باشد كه تا نيمه سده يازدهم در آذربايجان دوام آورد.»26
در كتاب «‌روضات الجنان و جنات الجنان» تأليف حافظ حسيني كربلايي تبريزي چنين آمده كه چون در سال 832 ق [808 خ] ميرزا شاهرخ براي سركوبي ميرزا اسكندر، پسر قرايوسف قراقويونلو، به آذربايجان لشكر كشيد، در تبريز به زيارت حضرت پير حاجي حسن زهتاب، كه از اكابر صوفيه آن زمان بود، آمد و در رشت محله‌اي وجود دارد كه در گذشته تركي زبانان آذربايجان در آنجا سكني داشتند. مردم گيلان اين كوي را «كرد محله» (محله كردان) مي‌ناميدند. هنوز هم اين نام در شهر رشت باقي است. در ضمن در گويش گيلكي مي‌توان به عنوان‌هايي چون «‌كرد خلخالي» «‌كرد اردبيلي» و از اين گونه اصطلاحات برخورد. اينها همه نشانه‌هايي از نزديكي مردم آذربايجان و كردستان و گيلان و به عبارت ديگر از قرابت تاريخي و فرهنگي و زباني ساكنان سرزمين ماد مي‌باشد.
استاد محيط طباطبايي در اين خصوص مي‌نويسد: «‌زبان آذري، شعبه‌يي از زبان پهلوي عصر ساساني متداول در غالب نواحي شمالي و غربي و جنوب غربي ايران بوده است لهجه‌اي كه بعد از غلبه مسلمانان بر اين ناحيه تا سده يازدهم هجري، به شهادت سياحت‌نامه اوليا چلپي، جهانگرد عثماني كه از تبريز در آن زمان ديدن مي‌كرد، همچنان متداول بوده است.»27
اوليا چپلي ترك كه در سال 1050 ق [1019 خ] در زمان شاه صفي تبريز را ديده،‌ در سياحت نامه خود درباره زبان مردم تبريز در اين عصر نوشته است: «‌ارباب معارف در تبريز فارسي دري تكلم مي‌كنند. ليكن ديگران لهجه‌اي مخصوص (پهلوي) دارند وي در ادامه سخنان خود، جملات گفت و گوهاي اهالي تبريز را نقل كرده است كه استاد مشكور نيز در كتاب خود بدان‌ها اشاره كرده است.»28
از جمله آثاري كه در قرن يازدهم هجري تأليف گرديده و گواه مستندي بررواج زبان آذري در اين قرن است، فرهنگ برهان قاطع اثر محمدحسين برهان تبريزي (تأليف سال 1063 ق / 1164 خ) در حيدرآباد هند مي‌باشد. اين اثر نشان مي‌دهد كه در زماني كه مؤلف تبريز را به قصد هند ترك كرده، زبان فارسي در ميان ارباب معارف و مردم عادي رواج داشته است.
به نوشته كسروي: «‌از عهد مغول تا آخر تيموريان (يا ظهور صفويان) چند شاعر ترك در خراسان پيدا شده اما هيچ شاعر تركي در آذربايجان پيدا نشد».29
حتي شاعراني كه در دوره صفويه پيدا شدند، چون ريشه تاريخي و بومي نداشته، لذا شعرشان لطف و ارزش شعري زيادي نداشت.
بايد گفت كه وجود شاعران تركي گويي كه از آذربايجان برخاسته‌اند، دليل اين نيست كه زبان باستان آذربايجان تركي بوده است. زيرا كه اولاً از قرن چهارم به بعد اغلب پادشاهان و فرمانروايان ايران ترك بوده‌اند و طوائفي از تركان به نقاط مختلف ايران كوچيده بودند. لذا بعضي از شعرا، به خصوص گويندگان درباري و متصوفه، اين زبان را فرا مي‌گرفتند و در مواقع لزوم يا براي تقرب به دربار، يا براي تفنن و هنرنمايي يا برحسب امر و اشارت حكام و يا براي جلب توجه و ترغيب مريدان خود، ملمع يا غزلي به زبان تركي مي‌سرودند. مانند جلال الدين مولوي و فرزندش سلطان ولد و اديب شرف‌الدين عبدالله شيرازي ملقب به وصاف (نيم اول قرن هشتم) و نورا (معاصر صاحب ديوان) ابقاخان و غيرهم.30
ثانياً تأسيس دولت صفويه و روي كار آمدن شاه اسماعيل صفوي، تا آن‌جا كه تواريخ و تذكره‌ها نشان مي‌دهد، كسي از شعراي آذربايجان شعري به تركي نگفته است و در صورتي كه ميان شعرايي كه از ساير استان‌هاي برخاسته‌اند، بودند كساني كه در مقابل فرمان امير و يا جهت ايجاب محيط مذهبي،‌مجبور به سرودن شعر تركي شده‌اند، مانند عزالدين پدر حسن اسفرائيني31 كه در اوايل قرن هفتم در اسفرائين متولد شده32 و در نيشابور به تحصيل علم و ادب پرداخته، در سخن پارسي و تازي و تركي مهارتي به سزا يافته است و نخستين غزل تركي در ايران نيز بدو منسوب است. مطلع غزل او چنين است:
آييردي كو كلومي بير خوش قمريوز جانفرا دلير نه دلبر؟ دلبر شاهد، نه شاهد؟ شاهد سرور33
عمادالدين نسيمي هم شاگرد خليفه شاه فضل‌الله نعيمي حروفي، كه براي تبليغ عقايد خود يعني مذهب حروفي، مجبور شده شعرهايي به زبان تركي بگويد. در صورتي كه پيشواي وي شاه فضل‌الله نعيمي تبريزي تا پايان عمر حتي يك مصراع هم تركي شعر نگفته است. حتي دختر نعيمي به رغم استعداد عجيبي كه در شعر داشت، تا آخرين لحظه حيات. سخن جز به فارسي به زبان نياورد.
از طرفي سبك اشعاري كه گويندگان آذربايجان در زمان صفويه به زبان تركي سروده‌اند، خود نشان مي‌دهد كه اين اشعار پايه و اساس ديريني ندارد و آثار ادبي يك زبان به عبارت ديگر يك لهجه تازه و جوان است و تلفظ و ارزش شعري زياد ندارد و فقط مي‌تواند مراحل تطور منظم تركي آذري را روشن كند.
به شهادت كتاب تذكره شعراي آذربايجان، در آذربايجان چه در دوران صفويه و چه بس از آن، شعر چنداني به زبان تركي به چشم نمي‌خورد. با اين كه مؤلف، افزون به شعر شاعران بزرگ و عالي قدر آذربايجان، ‌شعر شاعران درجه دوم و سوم محلي را هم نقل كرده، ولي اكثر شاعران گروه اخير نيز به فارسي شعر گفته‌اند و كمتر اشعاري به زبان تركي دارند. بنا به شهادت كتاب مذكور، از ميان شاعران بزرگ تنها صائب تبريزي، دو غزل تركي در ديوان معروف خود دارد.34
در كتاب تذكره شعراي آذربايجان صدها شاعر تبريزي معرفي شده‌اند كه همگي به فارسي شعر سروده‌اند حتي واحد، شاعر قرن 11 هجري كه اشعاري به تركي دارد، باز بيشتر آثار مثنوي و شعرهايش را به فارسي سروده است.
«‌پس از روي كار آمدن صفويه و ترويج تركي به وسيله آنان و قتل عام‌هاي متوالي مردم آذربايجان توسط تركان متعصب عثماني در جنگ‌هاي متمادي با ايران، به تدريج زبان آذري از شهرها و نقاط جنگ زده و كشتار ديده آذربايجان رخت بربست و فقط در نقاط دور دست باقي ماند كه آن هم در نتيجه مرور زمان و مجبور بودن ساكن آن نقاط به مراورده با شهرنشينان ترك زبان شده، روي به ضعف و اضمحلال نهاد ولي هنوز باز جاهايي هستند كه به همين لهجه‌ها به نام «‌تاتي» و «‌هرزني» تكلم مي‌كنند.35
يادداشت‌ها
1- ابن‌نديم، الفهرست، ترجمه محمدرضا تجدد، انتشارات اميركبير، 1366، ص 22.
2- طبري، محمدبن جرير، تاريخ طبري، جلد 7، چاپ دوم، انتشارات اساطير، 1363.
3- كسروي، احمد، شهرياران گمنان، چاپ اول، انتشارات اميركبير، 2537، ص 157.
4- اليعقوبي، احمدبن ابي يعقوب، كتاب البلدان، چاپ ليدن، 1897، ص 38.
5- بلاذري، احمد بن‌يحيي، فتوح‌البلدان، ترجمه دكتر آذرتاش آذرنوش، تصحيح استاد علامه محمد فرزان، انتشارات سروش، 1364، چاپ دوم، صص 87 و 88.
6- المقدسي، شمس‌الدين ابوعبدالله محمدبن احمد، احسن التقاسيم في معرفه الاقاليم، ترجمه دكتر علينقي وزيري، جلد 1، چاپ اول، انتشارات مؤلفان و مترجمان ايران، 1361، ص 377.
7- اران منطقه بالاي رود ارس را مي‌ناميدند.
8- منبع فوق، بخش دوم، ص 77.
9- خوارزمي محمد، مفتايح العلوم، ترجمه حسين خديو جم، چاپ اول، انتشارات بنياد فرهنگ ايران، تهران، 1347، ص 112.
10- ابن‌حوقل، صوره‌الارض، ترجمه جعفر شعار، انتشارات اميركبير، 1366، چاپ دوم، ص 96.
11- اصطخري، ابراهيم، المسالك و ممالك، ترجمه اسعدبن‌عبدالله تستري، به كوشش ايرج افشار، مجموعه انتشارات ادبي و تاريخ موقوفات دكتر افشار، 1373، ص 195.
12- ابن‌حوقل، صوره‌الارض، ص 96.
13- قزويني، بيست مقاله، چاپ دوم، چاپ دنياي كتاب، 1363، صص 184-183.
14- مسعودي، ابوالحسن علي بن حسيني،‌التنبيه و الاشراف، ترجمه ابوالقاسم پاينده، بنگاه ترجمه و نشر كتاب، 1349، صص 73 و 74.
15- همان منبع.
16- م. ارانسكي، مقدمه فقه اللغه ايراني، ترجمه كريم كشاورز، تهران، انتشارات پيام، 1358، ص 267.
17- حموي، ياقوت، معجم‌البلدان، جلد اول، چاپ لايپزيك، 1866، ص 172.
18- ذكا، يحيي، كاروند كسروي، چاپ دوم، 2536، صص 323-371.
19- مستوفي، حمدالله، نزه القلوب، به اهتمام دكتر محمد دبيرسياقي، ص 107.
20- حموي، ياقوت، معجم‌البلدان، ص 172.
21- تاجيك در اصطلاح يعني ايراني و ايراني زبان.
22- مشكور، دكتر محمدجواد، نظري به تاريخ آذربايجان چاپ اول، تهران، انجمن آثار ملي، تهران 1349، ص 208 به بعد.
23- همان، صص 239 و 240.
24- اقبال آشتياني، عباس. مجله يادگار، (نقل از كتاب فارسي در آذربايجان به قلم عده‌اي از دانشمندان‌، جلد 1، صص 156 تا 159).
25- محمدجواد مشكور، نظري به تاريخ آذربايجان، انجمن آثار ملي، تهران، 1349، ص 242.
26- رضازاده مالك، رحيم، گويش‌ آذري، رساله روحي انارجان، انجمن فرهنگ ايران باستاني، تهران، 1352، ص 12.
27- طباطبايي، محيط،‌ مجله گوهر، نقل از كتاب زبان فارسي در آذربايجان، ج 1، ص 414.
28- دكتر محمدجواد مشكور، رك: نظري بر تاريخ آذربايجان، ص 242.
29- كسروي، احمد، آذري، زبان باستان آذربايجان، صص 18 و 19.
30- خيام‌پور، عبدالرسول،‌ ترجمه كلمات و اشعار تركي، مولانا، سال سوم و چهارم، نشريه دانشكده ادبيات دانشگاه تبريز (نقل از زبان فارسي در آذربايجان،‌ جلد 1، صص 267 و 268)/
31- وي، مريد عارف و موحد و مريد شيخ جمال الدين ذاكر، از جمله خلفاي شيخ‌الاسلام علي لالاست.
32- تربيت، محمدعلي، دانشمندان آذربايجان، طبع مجلس، تهران، ص 388.
33- دولتشاه سمرقندي، رك: تذكره الشعرا، به همت محمد رمضان، چاپ دوم، انتشارات خاور، 1366، ص 165.
34- ديهيم، محمد، تذكره‌الشعراي آذربايجان، جلد 2، چاپ تبريز 1367، ص 377.
35- كارنگ، عبدالعلي، قاتي و هرزني دو لهجه از زبان باستان آذربايجان، چاپ تبريز 1333، ص 273
پيشينه، زبان و فرهنگ آذربايجان از زبان خودي و بيگانه
يحيي خانمحمد آذري
ز عشــق آذر آبــادگـانــم آن آتـش
نهان ز سينه و در هر نفس شرر ريز است
چسان نسوزم و آتش به خشك و تر نزنم
كه در قلمرو زرتشت حـرف چنگيز است
عارف قزويني

سرزمين آذربايجان از ديرباز حوادثي تلخ و شيرين فراروي تاريخ خود داشته است. گاه حمله‎ي مغول را خنثي كرده و زماني ايلغار عثمانيان را، روزگاري هجوم روس‎هاي تزاري را از سر گذرانده، و روزي ديگر با همت والاي مردم غيرتمند و غيورش نهضت مشروطيت را پديد آورده و زماني نيز به نيرنگ كج‎انديشان گرفتار آمده، اما در اين فراز و فرود هميشه استوار و سرافراز از موج خيز حوادث با افتخار و احتشام سربرآورده است.
زبان محاوره‎اي آذربايجانيان و تاريخ مردم آن ديار هماره محل برخورد آراء و عقايد دانشمندان شرق و غرب بوده است. با وجود انجام تحقيقات دقيق علمي در زمينه زبان‏شناسي و تاريخ آن سرزمين و ارائه نظريات متقن از سوي پژوهش‎گران ايراني، اروپايي و عرب، هنوز هم مناقشه‎ي حق و باطل ادامه دارد. در ايرانِ ما، چند تنِ كم شمار در پي قلب و غش حقايق تاريخي و تخريب ذهنيات مردم ساده انديش، علي‎الخصوص فريب جوانان روشن ضمير ايران‎اند. اينان براي نيل به اميال و اهداف خود، از دست يازيدن به انواع ترفند و حيل فروگذاري نمي‎كنند و آنچه را كه طي ساليان دراز در مكتب «يولداشها» فرا گرفته‎اند، امروز در قالب نطق و خطابه و رساله و كتاب‎هاي قطور عرضه و منتشر مي‎كنند. حضرات در ظاهر امر متظاهر به دل‎سوزي براي مردم آذربايجان‎اند و مي‎كوشند چنين بنمايانند كه گويا فارس‎ها در درازناي تاريخ، زبان، فرهنگ، قوميت و هويت آذربايجانيان را به طاق نسيان كوبيده و مي‎كوشند منابع تاريخي و ميراث گرانسنگ باستاني آن را معدوم و كتمان كنند. اما با تاسف بسيار، اينان در باطن نيت شوم جدايي آذربايجان از ايران و الحاق دو سوي شمال و جنوب رود ارس به يكديگر و نهايتا ايجاد فدراسيون آذربايجان بزرگ را در سر مي‎پرورانند.
بي‎هيچ ترديد، هدف غايي اينان دانسته يا ندانسته آب به آسياب دشمن ريختن و اجراي منويات پان تركيست‎هايي است كه همواره سر در كمين دارند تا رويدادي مناسب در منطقه پديد آيد و اينان بار ديگر به تكافو افتند. چون در اين نوشتار پرداختن به اين مبحث مورد نظر نيست، به همين اشاره اكتفا مي‎كنيم و ادامه آن را به فرصتي ديگر مي‎سپاريم.
درباره نام و زبان و تاريخ مردم آذربايجان گفتني بسيار است و همان‎طور كه پيشتر اشاره كرديم، دانشمندان از ابتداي طرح مسئله كه سابقه‎ي تاريخي آن به سده‎هاي اوليه اسلام مي‎رسد، مطالعاتي عميق و رسا در اين باره انجام داده و نتايج حاصل را بي‎كم و كاست ابراز نموده و كتاب‎ها پرداخته‎اند.
اكنون با عنايت به شرايط كنوني و فعاليت شديد و پيگير نيروي مقابل در داخل و خارج كشور، تكرار مكرر نظريات مثبت دانشمندان ضرور مي‎نمايد. زيرا افراد و جريان‎هاي فرصت‎طلب از موقعيت پديد آمده (استقلال كشورهاي منطقه قفقاز و آسياي ميانه، تاسيس جمهوري اسلامي در ايران، ايجاد كرسي زبان تركي در دانشگاه‎ها، تامين منابع مالي و فراهم آوردن امكانات از سوي كشورهاي ذينفع)، به خوبي بهره‎برداري كرده، كمر به ايجاد خلل در اركان فرهنگ و تاريخ، به ويژه گسستگي در تار و پود جامعه آذري زبان بسته‎اند و با سوء استفاده از شرايط حاكم بر منطقه و كشور، مجدانه در پي تاريخ‎سازي، قلب ماهيت و تغيير هويت ايرانيان متكلم به زبان محاوره‎اي امروزين مردم آذربايجان، مي‎كوشند كه ذهن مردم اين خطه را با سلاح وهم و تزوير بپرورانند. در اين شرايط است كه وظيفه حكم مي‎كند هر آذربايجاني آزاده و هر ايراني آگاه و فرهيخته، خاموش ننشيند و توش و توان و دانش مقدور خود را به كار بندد و در رابطه با آذربايجان و مسايل تاريخي آن، به روشن‎گري اذهان جوانان ميهن‎دوست اهتمام ورزد.
يكي از موضوعات با اهميت كه لازم است پيش از هر عنوان ديگر بدان بپردازيم، همانا ريشه‎ي تاريخي نام آذربايجان و چگونگي پيدايش آن است. مدتي قريب به 2500 سال است كه اين نام به قسمت بزرگي در شمال غرب ايران اطلاق مي‎شود، اين نام را مورخان، در آثار خود، به اشكال گونه‎گون قيد كرده‎اند كه پاره‎اي از آنها جنبه‎ي تاريخ‎سازي و خيال‎پردازي دارد كه در پايان به چند نمونه از آن اشاره خواهيم كرد.
شادروان احمد كسروي تبريزي نخستين پژوهشگر است كه در زمان خود با وجود قلت منابع و عدم دسترسي به مطالب و مآخذ لازم براي پي بردن به تاريخ مردم آذربايجان، براي تحقق پيرامون اين رشته گام برداشت. وي براي اولين بار موضوع را به شيوه‎ي علمي تجزيه و تحليل و ريشه‎يابي كرده، يافته‎هاي خود را به صورت دفترچه‎اي (بقول خودش). با نام «آذري يا زبان باستان آذربايگان» منتشر كرد و ديري نپاييد كه از جانب مراجع علمي و مراكز فرهنگي داخل و خارج كشور مورد تاييد و استقبال قرار گرفت. او خود در اين باره مي‎گويد:
«نخست دوست دانشمند ما آقاي محمد احمدي گفتاري به انگليسي در پيرامون آن در روزنامه‎ي The Times of Mesopotamia نوشته سپس همو دفتر را به انجمن آسيايي لندن The Royal Asiatic Soeiety كه خود از اندام‎هاي آن بودند پيشنهاد كردند و انجمن، ارج‎شناسي نموده و شرق‎شناسي دانشمند به نام سردنيس‏راس آن را با اندك كوتاهي به انگليسي ترجمه و در مهنامه‎ي انجمن به چاپ رساندند. سپس نيز ايران‎شناس روسي ميلر آن را به بررسي آورده و چاپ كردند.
بدين‏سان دفترچه در زمان اندكي در ميان شرق‎شناسان اروپا شناخته گرديد و پندارهاي نابجايي كه بسياري از ايشان درباره زبان و مردم آذربايجان داشتند از ميان رفت و نام آذري به معني درست آن در نگارش‎ها به كار رفت، و از همان هنگام موجب پيوستگي ميان من و دانشمندان اروپا گرديد...»
(زبان فارسي در آذربايجان- از انتشارات موقوفات افشار، ص 22)

كسروي در سال 1304 خورشيدي مطابق با 1926 ميلادي كتاب خود را در تهران منتشر كرد و دقيقاً در همان زمان در خارج از ايران كنفرانسي تشكيل شد كه در آن پروفسور مركورات Dr.L.Merquart خاورشناس آلماني درباره‎ي، «تاريخ و نژاد آذربايجان» سخنراني كرد. آيا نمي‎توانيم احتمال دهيم كه تقارن تاريخ انتشار كتاب كسروي با زمان برپايي كنفرانس مزبور و موضوع سخنراني پروفسور مرتبط باشد. كسروي درباره‎ي نام آذربايجان و تطور تاريخي آن مي‎نويسد:
«در زمان اسكندر پيش‎آمدي در آذربايجان بوده كه نشان نيكي از زبان آنجا بدست داده، و آن خود نام (آذربايجان) است. چنانچه گفتيم اينجا را (ماد خرد) ناميدندي. ولي چون اسكندر به ايران درآمد و به همه جا دست يافت در آذربايجان (آتورپات) نامي از بوميان برخاسته آنجا را نگه داشت، و چون او تا مي‎زيست فرمانروا مي‎بود از اين‎جا سرزمين به نام (آتورپاتگان) ناميده شد و همان كلمه است كه كم كم (آذربايجان) گرديده، و ما مي‎دانيم كه خاندان آتورپات تا چند سال آن فرمانروايي را نگه مي‎داشتند و در زمان سلوكيان و اشكانيان برپا مي‎بودند.»

مولف در ادامه مي‎نويسد:
«اگرچه به اين نام آذربايجان نيز دست برده‎اند و در برهان قاطع و ديگر كتاب‎ها سخناني درباره‎ي معني آن توان پيدا كرد، ليكن اين‎ها همه عاميانه است و در بازار دانش ارجي به آن‌ها نتوان نهاد. بي‎گمان (آذربايجان) نام ايراني است و ما معني آن را بارها باز نموده‎ايم.»
(آذري يا زبان باستان آذربايگان، احمد كسروي، ص 8)

زنده ياد استاد ابراهيم‎پور داود در بخش دوم يسنا آورده است:
«شك نيست كه سرزمين آذربايجان بنام شهرياراني كه در آنجا از روزگار اسكندر فرمانروايي داشتند، بازخوانده شده است. آترپات از نامهاي بسيار رايج ايران باستان بوده است. اين نام از دو جزء درآميخته از (آتر = آذر) و پات Pata كه اسم مفعول است از مصدر (پا- Pa) كه در اوستا و پارسي باستان به معني نگاه داشتن و پاس داشتن و پناه دادن بسيار بكار رفته است. همين واژه است كه در پارسي پاييدن شده است. جزء (كان) كه به نام سرزمين پيوسته: آتورپاتكان (معرب آن آذربايجان)، همان است كه در بسياري از نامهاي سرزمين‎هاي ديگر ايران هم ديده مي‎شود، از آن‎هاست: گلپايگان (كلبادگان = گرباذگان معرب آن جربادمان = جرباذقان)». در فروردين يشت پاره‎ي 102 (آترپات)، كه يكي از پاكان و پارسايان است با چند تن از پارسايان ديگر كه نام‎هاي همه‎ي آنان با واژه (آذر) درآميخته ياد گرديده‎اند.
«يكي از اين ناموران كه نامش جاوداني گرديده و بخشي از ميهن ما بدو بازخوانده شده، آتروپات همزمان داريوش سوم شاهنشاه هخامنشي (336- 330 پيش از ميلاد مسيح است). او از ماد و از سپهبدان بود، در جنگ اسكندر، سرداريِ گروهي از لشكريان سرزمين‎هاي ماد را داشته است»
(يسنا، تفسير ابراهيم پورداود، تهران 1380، ص 131- 130)

آن فقيد در يشت‎ها اشاره مي‎كند:
«Aterepata كه در پهلوي آترپات و در پارسي آذرباد شده. بزرگترين ايالت ايران، آذربايجان ميهن اصلي پيامبر ايراني، زرتشت نيز از همين ريشه است.»
(همان‎جا، ص 178)

«در فروردين يشت بخش 102 به يك سلسه اسماء خاص مقدس پارسايان برمي‎خوريم، از آن جمله است آترپات (Aterpat) كه در پهلوي آترپات (Atropat) و در فارسي آذرباد شده است، بزرگترين و مهم‎ترين ايالت ايران، آذربايجان، وطن اصلي پيغمبر ايران، حضرت زرتشت است كه صاحب همين اسم مي‎باشد. آترپاته، به قول مورخين يوناني آتروپاتس سلسله‎ي خشتر پاون (ساتراپ) كه پيش از اسكندر مقدوني (ماكدوني) و بعد از او نيز در آنجا حكمراني داشته و اسم خود را به قلمرو امارات خويش داده آترپاتكان Aterpatekan (آذربايجان) ناميده‎اند».
(يشت‎ها، پورداود، تهران 1380، ج 1، ص 507)

علامه علي‎اكبر دهخدا مي‎نويسد:
«گويند اين كلمه از آترپاتوس نام يكي از سرداران اسكندر مأخوذ است. صاحب معجم‎البلدان و عده‎اي ديگر كه قبلاً ياد كرديم گفته‎اند: لفظ آذر به معني آتش و پادگان يا بايگان به معني حافظ و خازن است و معني مجموع اين دو الفاظ حافظ‎النار يا حافظ بيت‎النار مي‎باشد.
(لغت‎نامه)

ابن مقفع (عبدالله 106- 142 ه ق) نويسنده‎ي ايراني و مترجم چيره‎دست در اين باره مي‎گويد:
«آذربايجان بنام آذربازبن، ايران بن اسود بن نوح عليه‎السلام و به روايت ديگر آذرباذبن بيوُراَسف ناميده شده است. در پهلوي آذر = آتش و بايگان = حافظ و خازن به كار مي‎رود و از تركيب آن دو مفهوم بيت‎النار يا خازن‎النار حاصل مي‎گردد. در دنبال اين تعبير مي‎گويد: مردم آذربايجان را گويشي است كه آن را (آذريه) خوانند و جز از خودشان كسي آن را درنمي‎يابد».
(يسنا، فقره‎ي (آتورپاتكان)، تهران 1380، ص 129)

دكتر عباس زرياب خويي مي‎نويسد:
«آذربايجان از نام ‹آتروپات› (در يوناني Atropates) مشتق است. آتروپات نام سردار ايراني بود كه در جنگ ميان داريوش سوم آخرين پادشاه هخامنشي و اسكندر مقدوني در ‹گاوگامل› (گوگامل) در سپاه ايران فرمانده مادها بوده است».
(دائره‎المعارف بزرگ اسلامي، ج1، ص 194)

گرچه سخن به درازا كشيد و نظرات ديگر سخنوران ايران و عرب، در اين باب، ناگفته ماند، مع‎الوصف به نام و آثار چند تن از آنان اشاره مي‎كنيم، باشد كه مورد عنايت و مطالعه‎ي علاقمندان قرار گيرد.
متقدمين: ابوسحاق ابراهيم اصطخري (مسالك الممالك)، ابوعبدالله احمد مقدسي (احسن التقاسيم في معرفته الاقاليم)، حمدالله مستوفي (نزهته القلوب)، ياقوت حموي (معجم البلدان)، ابن حوقل (سفرنامه ابن حوقل، ايران در صوره الارض).
متاخرين: دكتر جواد مسشكور (نظري به تاريخ آذربايجان)، عبدالعلي كارنگ (تاريخ تبريز) و (تاتي و هزني)، يحيي ذكاء (جستارهايي درباره زبان مردم آذربايگان)، دكتر محمد امين رياحي (زبان و ادب فارسي در قلمرو عثماني)، نادر پيماني (تاريخ آذربايجان يا آتورپاتكان در آيينه‎ي زمان)، رحيم رئيس نيا (آذربايجان در سير تاريخ ايران) و سايرين.
اكنون به نظريه چند تن از مستشرقين به اختصار اشاره مي‎كنيم، نه از باب بخشيدن اعتبار به نوشتار خود، آن چنان كه در گذشته نويسندگان و پژوهشگرانمان مي‎كردند، بلكه من باب آگاهي از عقيده‎ي آنان.
استرابو جغرافي‎نويس يوناني ماد يا مديا را به دو حصه تقسيم مي‎كند. حصه‎ي نخست ماد بزرگ شامل همدان (هكمتانه)، تختگاه شاهنشاهي هخامنشيان كشور ماد، كرمانشاهان، اصفهان، قزوين و ري، و حصه ثاني ماد كوچك يا ماد آتروپات.
(دائره‎المعارف جمهوري آذربايجان، ج 1. ص 478)

او در كتاب خود در دوره‎ي اشكاني (نزديك به تاريخ مسيح) مي‎نويسد:
«چون دوران شهرياري هخامنشيان به پايان رسيد، اسكندر مقدوني به ايران دست يازيد، سرداري به نام آتورپات در آذربايگان برخاست و آن سرزمين را كه بخشي از خاك مادان بود، مردم او را به پادشاهي برگزيدند و او خود را مستقل ساخت»
(تبريز و پيرامون، نگارش شفيع جوادي، تبريز، ص 49).

پروفسور مركورات Merkuart خاورشناس آلماني به سال 1926 (1304 ش) در كنفرانسي كه درباره (تاريخ و نژاد آذربايجان) ايراد نمود عقيده دارد:
«كلمه آذربايجان از نام (آتروپاتس) كه ساتراپ ايران در زمان غلبه‎ي اسكندر در اين ايالت بود ناشي مي‎گردد. (آتروپاتس)، و اخلاف او نه تنها در زمان اسكندر نوعي استقلال بهم كردند، بلكه بعد از او نيز حكومت نمودند تا سرانجام اين سلسله و حكومت مغلوب اشكانيان شد»
(همانجا، ص 47).

مترجم محترم از قول مولف (تاريخ ماد)، ايگور ميخائيلويچ دياكونوف مي‎نويسد:
«بخش اعظم سرزمين ماد در منطقه‎اي قرار داشت كه بعدها آذربايجان ناميده شد و در جنوب رود ارس بود*»
(تاريخ ماد، ا.م. دياكونوف، ص 1)

همو در ادامه مي‎گويد:
«نام آذربايجان خود از كلمه‎ي مادي اتروپاتن مشتق است و شكي نيست كه در طي تاريخ پيچ در پيچ و طولاني و كثيرالجوانب پيدايش مردم آذربايجان، عنصر نژادي ماد نقش مهمي بازي كرده، حتي در بعضي ادوار تاريخي وظيفه‎ي هدايت و رهبري را به عهده داشته است»
(همانجا).

ريچارد نلسون فراي مي‎نويسد:
«در ماد اوخيديس، ساتراپ يوناني، به فرمان اسكندر گمارده شد ولي حدود (328 پ م) آتروپاتس برآنجا گمارده شد كه به سبب طول دوران حكومت آن‎چنان اثر ژرفي برجاي گذاشت كه پاره‎ي شمالي قلمرو او به نام آذربايجان خوانده شد»
(تاريخ باستاني ايران اثر ريچارد نلسون فراي، ترجمه مسعود رجب‎نيا، تهران 1380، ص 233).

سرانجام رومن گيرشمن بر اين باور است كه:
«در ماد، آتورپات حكومت مي‎كرد و او نام خود را بدان ناحيه كه به آترپاتكان، آذربايجان امروزه مشهور گرديده، داد»
(ايران از آغاز تا اسلام به خامه‎ي رومن گريشمن، ترجمه‎ي محمد معين، تهران 1366. ص 249).

منيورسكي- بارتولد و هرتسفلد و بسياري ديگر از شرق‎شناسان و باستان‎شناسان در اين زمينه نظر مشابه دارند كه تكرار آن موجب اطناب است.
اكنون در دائره‎المعارف جمهوري آذربايجان بخش آذربايجان را مرور مي‎كنيم و نام كهن آن سرزمين را از زبان ملل مختلف درمي‎آوريم:
1- آتروپاتنا Atropatena (با تلفظ يونان قديم آتروپاتنه Atropatene، آتروپاتيا Atropatia ، دولت و سرزميني تاريخي است، نام امروزين آن آذربايجان است ولي در سير تاريخ از روزگاران كهن و به گويش ملل مختلف به اشكال زير تلفظ شده است:
- آتورپاتكان Aturpatkan (فارس ميانه)
- آتروپاتكان Atropatkan (پارتي- پهلوي)
- آدوربايگان Azorbaigan، آدوربيگان Azorbigan (سرياني)
- آداربيگانا Adarbigana، آدربايگان Aderbaigan (بيزانس)
- آترپاتكان Atrpatakan ، آترپاياكان Atrpayakan و آترپاتاجان Atrpatadjan (ارمني)
- آدارباداقاني Adarbadagani (گرجي)
- آدربادكان Adarbadkan ، آدربيكان Adarbejkan، آذربيجان Azarbidjan (عربي). (دائره‎المعارف جمهوري آذربايجان، باكو 1976، ج 1 ، ص 476)
- آذربايجان، در تلفظ فعلي، گاهي در زبان عوام همزه‎ي آذربايجان تبديل به ها گشته، ها در بايجان يا هادربيجان مي‎گردد.
- تلفظ‎هايي نيز از قبيل آتروپاتس Atropates در آثار استرابن، آريان و پلوتارك، آتراپس Atrapes در اثر ديودورس، آكروپاتنAcropaten در اثر آميانوس و آتروپاتيا Atropatia در اثر استفن بيزانسي ضبط گرديده است. (آذربايجان در سير تاريخ ايران، رحيم رئيس‎نيا. تبريز 1379، ص 90).

نتيجه حاصل از آن‌چه نگاشتيم من حيث المجموع سه برداشت زير است:
الف- آتروپات سردار اسكندر مقدوني بود و همو وي را به ساتراپي ماد كوچك (آذربايجان) برگزيد.
ب- آتروپات از بوميان ماد كوچك بود، برخاست و آنجا را از گزند هجوم سپاهيان اسكندر حفظ كرد و چون تا مي‏بود، فرمانروا بود، آنجا به نام او بود.
ج- آتروپات نام سردار ايراني بود، در جنگ ميان پادشاه هخامنشي و اسكندر مقدوني در سپاه ايران فرماندهي ماد را داشت.

* بخش اعظم سرزمين ماد از كهن‎ترين ايام، همدان (هكمتانه)، كرمانشاهان، اصفهان، قزوين و ري بوده و «ماد بزرگ» خوانده مي‎شد و آذربايجان به تنهايي «ماد كوچك» نام داشت.
ملاحظاتي درباره زبان آذري
(از درآمدن تازيان به ايران تاپایان سده‌ي هفتم)

دكتر يحيي ذكا
آذري از ديدگاه واژه‌شناسي و دستور زبان فارسي و صرف و نحو زبان تازي (آذري با ياء مشدد) نسبت به آذربايجان يا آذربيجان را مي‌رساند (حريري دره‌الغواص ص 145) و چنين مي‌نمايد كه اين نسبت حتي پيش از درآمدن اسلام به ايران، در ميان ايرانيان و تازيان شناخته بوده است. زيرا نام رستم فرخ‌زاد سردار لشكر ايران در جنگ با تازيان كه خود از مردم آذربايجان بوده «رستم آذري» ياد شده است1 (ثعالبي غرر ص 738 _ مسعودي التنبيه ص 82)
هم‌چنين عبدالرحمن بن‌عوف از زبان ابوبكر صديق خليفه اول، پيش از گشودن ايران به‌دست تازيان آورده است كه او در پايان زندگي در رخت‌خواب بيماري مي‌گفته است: «ولتألمن النوم علي الصوف الاذربي كما يألم احدكم النوم علي حسك ـ السعدان» (مجرد النحوي. الكامل ص 5) «يعني خواب بر روي پشمينه آذري مرا چنان مي‌آزارد كه هر يك از شما را خوابيدن بر روي خار خسك»
تازي نويسان نخستين سده‌ي‌هاي اسلامي، نام آذربايگان و نسبت بدان را گوناگون ياد كرده‌اند. زيرا فراگويي اين واژه‌ها، آن‌چنان كه ايرانيان آن‌ها را بر زبان مي‌آوردند، براي تازي زبانان دشوار بود، از اين‌رو، واژه‌ي آذربايجان (آذر+ باي + گان) را به كالبد زبان تازي ريخته «آذَربيجان» و «آذرَبيجان»2 و در نسبت دادن كسي يا چيزي بدان سرزمين گاه ياء مشدد را دنبال بخش نخست نام افزوده «اَذَري» و اَذري»3‌ و «الاَذَريه» و «الاَذريه» نوشته‌اند و گاه به غير قياس ياء را دنبال بخش دوم آورده «اَذربي»4 و «اَذربي» (مجرد نحوي ص 5 و ياقوت ج 1 ص 128) و «الاَذَربيه» و «الاَذربيه» (سمعاني ج 3 ص 93) به‌كار برده‌اند. گاهي نيز، الف و نون را از پايان نام انداخته، نشانه نسبت را به بازمانده آن افزوده «اَذَرِبيجيه» و «اَذرَبِيجيه» (ياقوت معجم ج 1 ص 160) مي‌نوشتند (صورت اذربيجيده كه در چاپ عكسي انساب سمعاني ليدن آمده، تصحيف اين واژه است).
چنان‌كه گفته شد نسبت‌هاي بالا در سه مفهوم «صوف اذرَيي» و «العجم‌الاذريه» و «لسان يالغه الاذريه» به‌كار رفته و منظور از زبان آذري گونه‌اي گويش ايراني است كه از آغاز سده‌ي‌هاي اسلامي، تا نزديك به سده‌ي يازدهم هجري قمري، كم و بيش مردم آذربايگان بدان سخن گفته و چگامه مي‌سروده‌اند.
زبان آذري در نوشته‌هاي پيشين پارسي، گاه: فارسي پهلوي (فهلوي و فهلويه)، راژي (رازي، راجي)، شهري نيز ناميده شده است. ليك نام ويژه‌ي آن در ميان ايرانيان همانا «آذري»‌بوده است.
اين زبان شاخه‌اي از گروه زبان‌هاي ايراني غربي است كه در شمال غربي ايران زمين بدان سخن گفته‌اند و با زبان‌هاي آراني و تالشي و گويش‌هاي خلخالي و همداني و زنجاني و تارمي و زبان‌هاي كردي و ارمني همبستگي‌هاي دور و نزديك داشته است.
پيش از اين برخي از نويسندگان به ناروا، «آذري» را به معناي زبان امروزي آذربايجان پنداشته‌اند و ميرزا كاظم‌بيك دربندي براي نخستين بار در كتاب خود به نام «اوبشچايا گراماتيكا توركسگو تاتارسكو يازيكا» كه به سال (1255 هـ . ق / 1839 م.)، در شهر قازان به روسي به چاپ رسيده است، آذري را به اشتباه به مفهوم زبان تركي به كار برده و آن را به شمالي و جنوبي تقسيم كرده است (دائره‌المعارف اسلام متن تركي).
نويسندگان نامه دانشوران نيز در داستان ابوالعلاء معري و خطيب تبريزي، كه در پي خواهد آمد، «الاذربيه» را به اشتباه «زبان تركي» ترجمه كرده‌اند. ليك اصطلاح «آذري» به معناي تاريخي و دانشي و زبان‌شناسي و مفهوم درست خود، از سال 1304 هـ . ش ]خورشيدي[. پس از پراكندن رساله «آذري يا زبان باستان آذربايگان» نوشته دانشمندان ايراني آذربايگاني احمد كسروي در ميان دانشوران و زبان‌شناسان شناخته و متداول گرديده است.
كهن‌ترين ماخذي كه در آن به زبان ويژه آذربايگانيان به نام «پهلوي» اشاره گرديده، گفته عبدالله بن‌مقفع دانشمند ايراني در گذشته به سال 142 هـ . ق / 709 م. (به نقل ابن‌نديم در الفهرست) است كه گفته بوده: «زبان‌هاي فارسي (ايراني) عبارت است از پهلوي، دري، پارسي، خوزي و سرياني و پهلوي منسوب است به پهله كه نام پنج شهر است: اسپهان، ري‏، همدان، ماه نهاوند، و آذربايگان» (ابن نديم الفهرست ص 22).
گذشته از اين، ماخذ كهن ديگري كه در آن به زبان مردم آذربايگان ـ بي‌آن‌كه نامي بر روي آن گذارد ـ اشاره شده است، فتوح البلدان بلاذري است كه در دهه‌ي ششم سده‌ي سوم هجري (255 هـ . ق / 869 م.) نوشته شده است.
در اين كتاب درباره‌ي گشودن آذربايگان به دست تازيان مي‌نويسد: «اشعث بن قيس، آن‌جا را حاد به حان گشود و پيش رفت و حان به زبان مردم آذربايگان حائر را گويند. (بلاذري ص 28) واژه حان در نوشته بلاذري بايد همان «خان»‌به معناي كاروانسرا و منزل باشد كه درباره آن ياقوت در معجم البلدان در زير ماده «خان لنجان» نوشته است «و هي عجميه في‌الاصل و هي المنازل التي يكسنها التجار» (ياقوت ج 2 ص 341).
نويسنده البلدان (تاليف 278 هـ . ق / 891 م.) احمدبن ابي يعقوب اسپهاني معروف به يعقوبي، در گذشته به سال 292 هـ . ق / 904 م.، آذري را به مفهوم مردم منسوب به آذربايگان به كار برده نوشته است: «مردم شهرها و كوره‌هاي آذربايگان، مردم در آميخته‌اي بودند از ايرانيان كهن «آذريه» و «جاودانيه» شهر «بذ» كه بابك در آن بود، سپس كه گشوده شد تازيان در آن نشيمن گرفتند. (يعقوبي، ترجمه ص 4).
حمزه اسپهاني (280 ـ 360 هـ . ق /893 ـ 970 م.) در كتاب «التنبيه علي حدوث التصحيف» از زبان يك ايراني نومسلمان هم‌روزگار خود به نام زردشت پور‌آذرخور معروف به ابوجعفر محمدبن موبد متوكلي، زبان مردم آذربايگان را پهلوي ياد كرده، مي‌نويسد: «ايرانيان را پنج زبان بود: پهلوي، دري، پارسي،‌خوزي، و سرياني. پهلوي زباني بود كه شاهان در نشست‌هاي خود بدان سخن مي‌گفتند و اين زبان منسوب است به پهله و پهله نام پنج شهر اسپهان و ري و همدان و ماه نهاوند و آذربايگان است (حمزه اسپهاني ص 2).
ابي‌القاسم عبيدالله بن‌عبدالله معروف به ابن خردادبه در گذشته حدود سال 300 هـ . ق / 912م.، در كتاب خود به نام «المسالك و الممالك» زير عنوان «بلاد البهلويين» مي‌نويسد: «الري و اصپهان و همدان و الدينور و ماه نهاوند و مهرجان قذق و ماسپدان و قزوين و بهامدينه موسي و مدينه المبارك» (ابن خرداد به ص 57). چنان‌كه ديده مي‌شود اين جغرافي‌نويس در رده شهرهاي پهله، نامي از آذربايگان نبرده است!
ابوالحسن علي بن حسين مسعودي كه به سال 314 هـ . ق / 926 م.، از تبريز ديدار كرده، در كتاب «التنبيه و الاشراف» (تاليف 340 هـ . ق/ 951 م.) در شمردن نژادهاي هفتگانه، هنگامي كه از ايرانيان سخن مي‌دارد، آشكارا از «زبان آذري» نام برده مي‌نويسد: «ايرانيان مردمي بودند كه قلمروشان ديار جبل بود از ماهات و غيره و آذربايگان تا مجاور ارمينيه و آران و بيلقان تا دربند كه باب‌الابواب است و ري و تبرستان و مسقط (ماساگت) و سيستان و كرمان و پارس و اهواز با ديگر سرزمين عجمان كه در وقت حاضر به اين ولايت‌ها پيوسته است. همه اين ولايت‌ها يك كشور بود و پادشاهش يكي بود و زبانش يكي بود و اگر در زباني تنها برخي واژه‌ها و تركيب واژه يكي باشد، زبان يكي است. اگرچه در چيزهاي ديگر تفاوت داشته باشد. چون پهلوي و دري و آذري و ديگر زبان‌هاي ايراني (مسعودي صص 76-74).
جهانگرد بغدادي ابوالقاسم محمدبن حوقل (در گذشته حدود سال 370 هـ . ق / 980 م.) در كتاب «صورة‌الارض» كه آن را به سال (331 هـ . ق / 944 م.) پرداخته است در سخن راندن از آذربايگان و آران و ارمنستان مي‌نويسد: «زبان مردم آذربايگان و زبان بيش‌تري از مردم ارمنستان فارسي و تازي است، ليك كمتر كسي به تازي سخن مي‌گويد و آنان كه به فارسي سخن گويند، به تازي نفهمند. تنها بازرگانان و زمين‌داران‌اند كه گفت‌وگو با اين زبان را نيك توانند. برخي تيره‌ها نيز اين‌جا و آن‌جا. زبان‌هاي ديگر مي‌دارند. چنان‌كه مردم ارمنستان و مردم دبيل و نخجوان و پيرامون آن‌ها، به ارمني، مردم بردعه، به آراني سخن گويند و در آن‌جا كوه مشهوري است كه «قبق» ناميده مي‌شود و زبان‌هاي گوناگون فراوان از آن كافران ]منظور مسيحيان است[ در پيرامون آن كوه قرار گرفته است و بيش‌تر آنان زباني واحد و مشترك دارند» (كسروي ص 11). از نوشته ابن حوقل چنين پيدا است كه منظور او از فارسي يا زبان ايراني، همان زبان آذري است، نه زبان دري.
ابواسحاق ابراهيم بن محمد فارسي استخري، معروف به كرخي در كتاب «المسالك و الممالك» كه آن را به سال (346 هـ . ق / 957 م.) پرداخته است، در نام بردن از آذربايگان و ارمنستان و آران مي‌نويسد: «زبان مردم آذربايگان و ارمنستان و آران فارسي (ايراني) و تازي است جز مردم دبيل و پيرامون آن كه به ارمني سخن مي‌گويند و نواحي بردعه كه زبانشان، آراني است» (استخري صص 191-192).
ابوعبدالله محمدبن احمدبن يوسف كاتب خوارزمي در مفاتيح العلوم (نوشته به سال‌هاي 367-372 هـ . ق / 977-982م.) سخن پيشينيان را در اين باره تكرار كرده، مي‌نويسد: «فهلويه يكي از زبان‌هاي ايراني است كه پادشاهان در نشست‌هاي خود بدان سخن مي‌گفته‌اند. اين زبان به پهله منسوب است و پهله نامي است كه بر پنج شهر اطلاق مي‌شده: اسپيهان، ري‏، همدان، ماه نهاوند، و آذربايگان. (خوارزمي، ترجمه ص 112).
ابوعبدالله بشاري مقدسي در كتاب «احسن التقاسيم» كه آن را به سال (375 هـ . ق/985 م.) نوشته است در شرح جغرافياي جهان اسلام كه از پيش خود، آن را بخش‌بندي نويني كرده و سرزمين ايران را هشت اقليم شمرده است، مي‌نويسد: «زبان مردم اين هشت اقليم عجمي است جز اين‌كه برخي از آن‌ها، دري و برخي باز بسته (منغلفه = پيچيده) است و همگي را فارسي (ايراني) نامند». سپس كه از اقليم «رحاب» كه به گمان او سرزمين‌هاي آذربايجان و آران و ارمنستان را در بر داشت، سخن مي‌دارد مي‌نويسد «زبان‌شان خوب نيست در ارمنستان به ارمني، در آران به آراني، سخن مي‌گويند، فارسي‌شان را توان فهميد در حرف‌ها به زبان خراساني ماننده و نزديك است (مقدسي ترجمه ص 552).
محمدبن اسحاق معروف به ابن نديم در الفهرست كه آن را به سال (377 هـ . ق/ 978م.) نوشته، گفته ابن مقفع و متوكلي را باز گفته، مي‌نويسد: «زبان‌هاي فارسي (ايراني) عبارت از پهلوي، دري، پارسي، خوزي و سرياني است. پهلوي منسوب است به پهله كه نام پنج شهر است: اسپهان،‌ همدان، ماه نهاوند و آذربايگان (ابن نديم ص 19).
داستاني از نيمه نخستين سده‌ي پنجم هجري در انساب سمعاني (555 هـ . ق/ 1160 م.) زير نام تنوخي يا ابوالعلاء معري (363-447 هـ./ 973-1055 م.) سخنور و انديشمند تازي و ابوزكريا يحيي بن علي خطيب تبريزي (در گذشته به سال 502 هـ./ 1109 م.) آورده شده كه ياقوت هم آن را در معجم الادبا (جز سوم ص 135) بازنويسي كرده است.
در اين داستان، ابوزكريا درباره هوشمندي استادش گزافه سرايي كرده مي‌گويد: «روزي در مسجد معرة‌النعمان روبه‌روي هم نشسته بوديم و من چيزي از نوشته‌هايش را به او مي‌خواندم، سال‌ها بود كه من در نزد او بودم و در آن مدت كسي از همشهريانم را نديده بودم. ناگهان يكي از همسايگان‌مان براي گزاردن نماز به مسجد درآمد. او را ديدم، شناختم و از خوشي، حالم بگرديد. ابوالعلاء دريافته گفت: تو را چه شد؟ گفتم پس از سال‌ها، يكي از همشهريانم را ديدم كه به مسجد درآمد. به من گفت: برخيز با او سخن بدار، گفتم: تا كارمان پايان گيرد. گفت برخيز من در انتظار تو مي‌مانم. پس برخاستم و با او به زبان آذري (اذربيه) گفت‌وگوي بسيار كردم و هر چيزي كه مي‌خواستم از او پرسيدم، چون به نزد او بازگشته دوباره روبروي وي نشستم، به من گفت اين چه زباني بود؟ گفتم زبان مردم آذربايگان است. گفت: من اين زبان را نمي‌شناسم و آن را نمي‌فهمم، ليك هر آنچه شما بهم گفتيد به ياد سپردم، آن گاه واژه به واژه هر آن‌چه ما با يكديگر گفته بوديم، باز گفت: همسايه‌مان سخت در شگفت شد و گفت:چگونه مي‌تواند چيزي را كه نمي‌فهمد به ياد سپارد؟! (سمعاني ج 3 ص 90).
در نامه دانشوران كه اين داستان را ياد كرده‌اند چون ترجمه كنندگان در سرتاسر تاريخ، زبان ديگري براي مردم آذربايگان نمي‌شناخته‌اند. «اذربيه» را «زبان تركان» ‌ترجمه كرده، گروهي از دانشوران غربي از جمله گاي له استرنج را (ترجمه انگليسي نزهت القلوب) به اشتباه انداخته‌اند. (نامه دانشوران چاپ دوم ج 2 ص 213). از نوشته‌هايي كه در اين‌جا ياد كرديم و چنين برمي‌آيد كه تا آغاز سده‌ي پنجم هجري همه نويسندگان، تنها به نام بردن از زبان آذري بسنده كرده و هيچ نمونه‌اي از آن به دست نمي‌دهند و واژه و عبارت و شعري از آن در نوشته‌هاي خود نمي‌آورند. ليك از سده‌ي پنجم به اين سو، در برخي از فرهنگ‌ها و كتاب‌ها، جسته و گريخته واژه‌ها و جمله‌ها و دو بيتي‌هايي از اين زبان نمونه داده مي‌شود كه از ديدگاه شناخت چه بود اين زبان ايراني، بسيار پر ارج و گران‌بها است و با پژوهش اين نمونه‌ها است كه جايگاه زبان آذري در ميان زبان‌هاي ديگر ايراني شناخته مي‌شود و روشن مي‌گردد و همبستگي آن با ديگر گويش‌هاي ايراني و زبان پهلوي و دري آشكار مي‌شود.
در نيمه يكم سده‌ي پنجم هجري، براي نخستين بار در كتاب «الابنيه عن حقايق الادويه» نوشته‌ي ابومنصور موفق‌الدين بن علي الهروي (زنده در سال 447 هـ . ق.) زير عنوان «جلبان» از يك واژه آذري بدين‌سان ياد شده است: «جلبان بر وزن قربان، غله‌اي شبيه به ماش كه در يزد و كرمان مي‌خورند. جلبان را به قزوين خلر به آذربايجان گلول به خراسان گروهي مُلك گويند (ابومنصور ص 91ـ كيا آذربايگان ص 21).
ماخذ ديگري كه در آن چند واژه آذري ياد گرديده است، لغت فرس (تاليف حدود 458 هـ . ق.) نوشته ابومنصور احمدبن علي معروف به اسدي توسي است كه خود در همان روزگار در آذربايگان و آران مي‌زيسته و فرهنگ خود را در همان‌جا براي چامه سرايان آذربايگاني و آراني ـ كه معناي برخي واژه‌هاي مهجور پارسي دري و گويش‌هاي ديگر ماوراءالنهر و خراسان از سغدي و ختني و تخاري و جز آن‌ها را كه در زبان شعر و ادب ايران به كار مي‌رفت، درنمي‌يافتند و ناچار نمي‌توانستند در سروده‌هاي خود از آن‌ها بهره يابند ـ نوشته است.
در دست نوشت كهني از اين فرهنگ كه به سال 772 هـ . ق/ 137 م. نوشته شده (كيا، مجله ادبيات س 3 ش 3) ده واژه از زبان مردم آذربايگان از جمله: «برز، پور، رجه، رژد، سهراب، شكم خواره، گريوه، گله، مارلوز» ياد شده كه اگر اين‌ها نوشته‌ي خود اسدي توسي باشد، بايد آن‌ها را از كهن‌ترين نمونه‌ها و واژه‌هاي ديگر هم‌چون، چراغله، شم، كام، كنگر، ملاص، نهره» از زبان آذري ديده مي‌شود كه گمان مي‌رود دارندگان آذربايگاني اين دست‌نوشت‌ها، اين واژه‌ها را سپس در متن يا حاشيه كتاب‌هاي خطي خود افزوده‌اند و اگر زمان كاربرد آن‌ها، سده‌ي پنجم هجري هم نباشد، ‌به هر سان از واژه‌هاي زبان آذري شمره مي‌شود و با ارزش هستند (كيا، آذربايگان ص 29).
باز در نسخه ديگري از اين واژه‌نامه، چند نمونه آذري از جمله: «انداسنسته»، «بلسك»، «پافتاوه»، «خسينسته»، «داهول»، «دلموت» «فرقوط»، «گمانه»، «گاو‌آهن» ياد گرديده (ابومنصور توسي، لغت فرس مجتبايي و صادقي ص 234).
از سده‌ي ششم، به جز يك واژه از گويش آذري مردم خوي («امله» به معناي كسي كه لكنت زبان دارد) انساب سمعاني)، نوشته يا نمونه‌اي از زبان آذري، تاكنون در كتاب‌هاي پارسي و تازي به دست نيامده است.
در دو دهه نخستين سده‌ي هفتم هجري، ياقوت حموي نويسنده كتاب‌هاي معجم‌الادبا و معجم‌البلدان (تاليف 623 هـ . ق/ 1226 م.) كه در جهانگردي‌هاي خود از آذربايگان نيز گذشته، و به سال 610 هـ . ق 1213 م. در تبريز بوده و آگاهي‌هاي فراواني از سرزمين و مردم اين سامان داشته است، در معجم‌البلدان در زير ماده «اَذرَبيجان» عبارت‌هايي آورده (در پانوشت شماره 3 ياد شده) نوشته است: «مرز آذربايگان از سوي شرق بردعه (؟) و از سوي مغرب ارزنجان است و از سوي شمال به شهرهاي ديلم و گيلان و تارم (؟) مي‌رسد و آن سرزميني است بس فراخ از شهرهاي نامدارش تبريز است كه اكنون پايتخت و بزرگترين شهر آن‌جا است. پايتختش پيشترها، مراغه بود. از شهرهايش: خوي، سلماس، ارميه، اردبيل، مرند و جز اين‌ها است و از آن‌جا سرزميني نيك و كشوري بزرگ و بيش‌تر كوهستاني است. در آن‌جا دژهاي فراوان هست و خيرات گسترده و ميوه‌هاي فراوان. من جايي پرباغ و بوستان‌تر از آن‌جا نديده‌ام و هم از فراواني آب‌ها و چشمه‌ها، در آنجا نيازي نيست كه كسي براي آوردن آب به هر جايي برود، زيرا در زير پايشان و به جا كه بنگري آب‌ها روان است، آبي خنك و پاكيزه. مردمش گشاده‌رو و سرخ چهره و لطيف پوستند، براي آنان زباني است كه به آن آذري (الاذريه) مي‌گويند و جز خودشان كسي آن را نمي‌فهمد. در مردم آن‌جا گونه‌اي نرم‌خويي و نيك‌رفتاري هست، جر اين‌كه در سرشت آنان خست چيره است. اين سرزمين جايگاه فتنه و جنگ است، چيزي كه هيچ‌گاه از آنجا دور نمي‌شود، به اين انگيزه، بيش‌تر شهرها و روستاهايش ويران است. در اين روزها زير فرمان جلال‌الدين منكبرني پسر محمدبن تكش خوارزمشاه است ...» (ياقوت، معجم البلدان ج 1 ص 128-129).
ياقوت باز هم در همين كتاب زير ماده ... «فهلو» همان سخنان حمزه اسپهاني و پيشينيان را باز گفته و از زبان شيرويه پسر شهردار افزوده است: «شهرهاي پهله هفت تاست: همدان، ماسبذان، قم، ماه البصره (نهاوند) صيمره، ماه‌الكوفه (دينور) و كرمانشاهان و سرزمين‌هاي ري، اسپهان‏، قومس، تبرستان، خراسان، سيستان، كرمان، مكران، قزوين، ديلم و طالقان، جزو شهرت‌هاي پهله نيستند (ياقوت ج 4 ص 281)و
از نوشته‌هاي ياقوت چنين پيداست كه در آغاز سده‌ي هفتم، يعني در سال‌هايي كه ايران زمين ميدان تاخت و تاز لشكريان خونخوار مغول بود، هنوز زبان آذربايگانيان و تبريز دست نخورده باز مانده بود و از تركي گويي در آن‌جا اثري نبود و اين موضوع را نوشته‌ي زكريا بن محمد قزويني در آثار البلاد (تاليف 674 هـ . ق / 1275 م.) كه مي‌گويد: «هيچ شهري از دستبرد تركان محفوظ نمانده است مگر تبريز» استوار مي‌گردد (زكرياي قزويني‏، بيروت ص 339).
دو قصيده بلند به زبان آذري از سده‌ي هفتم در دست نوشتي از زينه‌المجالس (كتابخانه اياصوفيا شماره 2051) كه به سال 730 هـ . ق، به دست محمدبن احمد السراج تبريزي نوشته شده، بازمانده است كه نمونه‌اي از يك گونه آذري اين دوره به شمار مي‌آيد.
نويسنده اين گفتار با پژوهش‌هايي كه انجام داده است، چنين گمان مي‌برد كه قصيده‌ي نخستين كه در شكايت از روزگار است، به نام امير مجيرالدين يعقوب فرزند ملك عادل ابوبكر بن ايوب از خاندان ايوبيان جزيره (ميافارقين) سروده شده است كه سپس از دوستان و همراهان سلطان جلال‌الدين خوارزمشاه شد (نسوي‏، سيره، صص 207ـ 246) و در ميان سال‌هاي 620-626 هـ . ق. احتمالا به آذري غربي و در شهر اخلاط سروده شده است.
يكي از اين قصيده‌ها، داراي پنجاه و هفت بيت و ديگري بيست و نه بيت است و برخي ويژگي‌هاي صوتي و دستوري و لغوي زبان آذري در آن‌ها هويداست و مي‌توان آن‌ها را از كهن‌ترين نمونه‌هاي آذري از نواحي غرب آذربايجان به شمار آورد (اديب توسي، نشريه دانشكده ادبيات تبريز س. ش 4 صص 407-367).
افزوده بر اين قصيده‌ها، چند واژه‌ي آذري نيز از اين سده‌ي در نوشته‌ها آورده شده كه يكي از آن‌ها از زبان بابامزيد (مرگ 655 هـ . ق./ 1257 م.) در كتاب «روضات الجنان» كربلايي حسين نوشته شده كه مي‌گفته: «عبدالرحيم «بوري بوري» (بيابيا) و اين همان واژه‌اي است كه جلال‌الدين مولوي بلخي (604-673) در مثنوي از زبان شمس تبريي كه به زبان آذري سخن مي‌گفته، تكرار كرده است.
از آن جمله است بيست واژه آذري در حاشيه صفحه‌هاي دست نوشت فرهنگ «البلغه» كه به سال 688 هـ . ق./ 1269م. به دست عبدالملك بن ابراهيم بن عبدالرحمان قفالي تبريزي نوشته شده و به دست ما رسيده است (نسخه خطي كتابخانه چستربيتي، دبلين شماره 305) (قفقالي، دست نوشت، البلغه نسخه عكسي كتابخانه مركزي دانشگاه تهران). اين واژه‌هاي آذري، براي نخستين بار از سوي شادروان مجتبي مينوي در ششمين كنگره‌ي تحقيقات ايراني كه به سال 1355 هـ.ش. در تبريز برگزار گرديده بود، شناسانيده شد، ليك درباره آن‌ها تا دير زماني مطلبي نوشته نشده بود. نويسنده اين گفتار نيز، سپس دو واژه «نشخور»‌ و «مهره»‌ را از همان دست نوشت يافته ]و[**** شماره آن‌ها را به بيست و دو رسانيد كه در يادنامه سلطان القرايي با توضيحاتي چاپ شده است و در همين مجموعه نيز آمده است.
از نيمه دوم اين سده‌ي، تك واژه آذري «جولخ از گويش مردم خوي در كتاب آثار البلاد قزويني (تاليف 674 هـ . ق. 1275 م.) ياد شده (قزويني، كيا، آذربايگان، ص 9).
از همام شاعر تبريزي (714-636 هـ . ق./ 1314-1238 م.) كه بيش‌ترين سال‌هاي زندگاني خود را در سده‌ي هفتم هجري گذرانيده، يك تك بيت آذري در پايان غزلي به فارسي و يك غزل ملمع آذري ـ پارسي كه شش مصرع و يك بيت آن تماما به گويش آذري تبريز است، بازمانده كه هر دو در ديوان شاعر (ص 134) و در كليات عبيد زاكاني (صص 142-126) به چاپ رسيده است.

پي‌نوشت‌ها:
1ـ «و ندب يزدجرد صاحب جيشه رستم الاذري، حرب العرب»
2ـ آذرَبِيجان اعجمي و معرب بقصرالالف و اسكان الذال و همزه في اولها اصل، لان اذر مضموم اليه آخر و روي عن ابوبكر رضي‌الله عنه، انه قال علي‌الصوف الاذري و رواه ابوزكريا اَلاَذَري به فتح الذال علي غير قياس (ابومنصور جواليقي المعرب من كلام الاعجمي علي حروف المعجم ص 35).
3ـ قال النحريون النسبه اليه اَذَري بالتحريك و قيل اذري بسكون الذال لانه عندهم مركب من اذر و بيجان فالنسبه الي الشطر الاول و قيل اَذَربي كل قدجاء و هو اسم اجتمعت فيه خمسه موانع من الصرف: العجمه، التعريف و التانيث و التركيب و لحاق الالف و النون مع ذلك، فانه اذا زالت عنه احدي هذه الموانع بطل حكم ابواقي ...» (ياقوت معجم ج 1 ص 128).
4ـ «الاَذرَبي» منسوب الي اَذرِبيجان علي غيرقياس، هكذا تقول العرب و القياس ان يقول بغير باء» (ابن اثير، النهايه غي غريب الحديث ص 22)












منابع عمدهً این مجموعه مقالات عبارتند از: 1- در آینهً تاریخ ، تألیف جواد مفرد کهلان. 2- گزارش زادگاه زرتشت و تاریخ اساطیری ایران ، تألیف جواد مفرد کهلان 3- کیانیان، تألیف آرتورکریستن سن، ترجمهً ذبیح اله صفا 4- نخستین انسان و نخستین شهریار در تاریخ اساطیری ایران، تألیف آرتورکریستن سن، ترجمهً احمد تفضلی و ژاله آموزگار. 5- فرهنگ نامهای اوستا، تألیف هاشم رضی. 6- فرهنگ واژه های اوستا ، تألیف احسان بهرامی. 7- یشتها 1و2 ، تألیف ابراهیم پور داود 8- یاد داشتهای گاثاها، تألیف ابراهیم پورداود. 9- یسنا 1و2 ، تألیف ابراهیم پور داود 10- پژوهشی در اساطیر ایران، تألیف مهرداد بهار. 11- تاریخ ماد تألیف ایگور میخائیلویچ دیاکونوف، ترجمهً کریم کشاورز. 12- ایران باستان ، تألیف حسن پیرنیا . 13-میراث باستانی ایران، تالیف ریچارد فرای. ترجمهً مسعود رجب نیا. 14- ایران در دورهً نخستین پادشاهان هخامنشی. تألیف م.ا. داندامایف. ترجمهً روحی ارباب. 15- ایران در عهد باستان، تألیف محمد جواد مشکور. 16- تاریخ ارمنستان، تألیف موسی خورنی، ترجمهً گئورکی نعلبندیان، چاپ ایروان. 17- فرهنگ پهلوی به فارسی و ترجمهً فارسی به پهلوی ، تألیفات دکتر بهرام فره وشی. 18- تاریخ انبیاء وقصص قرآن، تألیف حسین عماد زاده. 19-آیین مغان، تألیف هاشم رضی. 20- زرتشت در گاثاها، ترجمه و تحقیق هاشم رضی. 21- فرهنگ فارسی ، تألیف دکتر محمد معین. 22- اساطیر و افسانه های باستانی، تألیف کنت مکلیش. به انگلیسی. 23- بین النهرین باستان، تألیف ژرژ رو، ترجمهً عبدالرضا هوشنگ مهدوی. 24- انجیلها، ترجمهً فارسی. 25- تورات ، ترجمهً فارسی 26- قرآن ، بهترجمه و توضیح بهاء الدین خرمشاهی. 27- بندهش، تألیف فرنبغ دادگی، به ترجمه و توضیح مهرداد بهار. 28- دینهای ایران باستان، تألیف هنریک ساموئل نیبرگ، ترجمه دکتر سیف الدین نجم آبادی. 29- ده ده قورقود، ترجمه، حسین . م. گونئیلی. به ترکی آذری. 30- فرهنگ نامهای تورات. تألیف هیچکاک ، به انگلیسی، از طریق انترنت.

هیچ نظری موجود نیست: