بررسی اساس تاریخی هفتخوان اسفندیار
در شاهنامه اصلاً اسطوره ای را نمی توان که اساسی تاریخی نداشته باشد.از قرار معلوم نیاکان پیش از اسلام ما واقعاً به گفتار نیک ارج و حرمت قائل بوده اند. بر خلاف اجداد باطنی و معتزلی و رافضی ما که دروغ گفتن نزدشان از آب خوردن آسانتر بوده است. از این مقوله راستگویی نیاکان ماست هفتخوان اسفندیار گرچه ناحقی به پیروزی رسیده است و نگارنده ابتدا این حماسه را صرفاً تقلید حماسهً هفتخوان رستم (آترادات پیشوای مردان) می پنداشت. نخست باید بگویم نه همانطوری که هرتسفلد ایرانشناس معروف آلمانی می گوید سپنداته (اسفندیار) در اساس نه نام داریوش بلکه همچنانکه کتسیاس طبیب و مورخ دربار پادشاهان میانی هخامنشی آورده، لقبی بر خود گئوماته زرتشت (بردیه پسر خواندهً کورش) بوده است. ولی بعداً به اقتضای مماشات مغان درباری با دربار هخامنشی آن را نامی بر داریوش یعنی قاتل گئوماته زرتشت به شمار آورده اند و اسطورهً هفتخوان مربوط به همین اسفندیار جعلی یعنی داریوش اول است که حکومت اشرافی خشن خود را جایگزین جامعه آرمانی گئوماته زرتشت (بردیه) نمود. بردیه ای که برده ها را آزاد و زمین فئودالها را به مردم بی زمین می بخشید و ملل زیردست هخامنشیان از مالیاتهای کمرشکن معاف می کرد. در این اسطوره اشاره ای هم به همین اسفندیار واقعی گردیده است: آنجا که نشستنگه اسفندیار را در آغاز هفتخوانش بلخ یعنی محل فرمانروایی گئوماته زرتشت ذکر می کند. باقی قضایا انعکاسی از شورش ملل تحت فرمان بردیه زرتشت که بعد از قتل وی توسط داریوش و شش تن اشراف پارسی همدستش بر پا خاسته بودند. این قهرمان کذایی نظیر افشین دورهً خلفای عباسی برای بر قراری حکومت اشرافی جابرانهً خویش، کسی را به قتل رسانید که به قول هرودوت پدر تاریخ، همهً مردم آسیا جز اشراف پارسی در فاجعهً قتلش به سوگ نشستند. باقی قهرمانی این اشرافزاده جنگجوی پارسی فرونشاندن شورشهای بعداز قتل بردیه به زور اسلحه و درآوردن چشم و بر شمشیر نشاندن رهبران عاصی و کشتار هواداران آنها بوده است. یعنی همان کاری آشوریان و بابلیان سابق بر آن می کردند و کی آخساروی مادی (خضرقسی القلب) و کورش هخامنشی (فریدون، سلیمان) با بر انداختن آنها قهرمان جاودانهً ملل زیر دست این امپراطوریها گردیده بودند. بنابراین فرق بسیار بزرگی بوده است بین کی آخسارو و کورش مدارا منش (سلمان فارسی) با داریوش و الخصوص بین داریوش اشراف منش و بردیه زرتشت مردمگرا که تحت نامهای گئوماته زرتشت، گوتمه بودا، ایوب، ابراهیم خلیل الله ( به عنوان پادشاه اعراب و یهود شرقی که در بین بلخ و گرگان می زیسته اند یعنی یکی از دواسلاف اصلی تاجیکان) صالح، هود هود (وزیر سلیمان= کورش) و لقمان هنوز هم محبوب جهانیان و شهرهً آفاق است. هفتخوان اسفندیار از این قرار است: در خوان اول یک زوج گرگ درنده را می کشد، در خوان دوم یک زوج شیر خوفناک را از پای در می آورد. در خوان سوم اژدهای دمانی را از هستی ساقط می کند. در خوان چهارم زنی جادوگر را به قتل می رساند. در خوان پنجم سیمرغ را می کشد. در خوان ششم از برفی سخت عبور می نماید (که یادآور لشکرکشی جنون آمیز داریوش به سرزمین اوکراین است) و در خوان هفتم از رودی بزرگ عبور می نماید و گرگسار را به قتل می رساند و خانواده هخامنشی شاخهً پارس (خانواده ویشتاسپ) را از مهلکه ای که خود به بار آورده بود رهایی می بخشد. در این هفتخوان زوج گرگ خوان اول و گرگسار (گرگ سرور) به وضوح اشاره به نام تیگران (به معنی لفظی پلنگ وببر و گرگ) یعنی پسر کوچک گئوماته زرتشت است که از طرف کورش و کمبوجیه و پدرش بردیه زرتشت حکمران ولایات آذربایجان و اران و ارمنستان بوده است. جالب است که نام پسر گوتمه بودا یعنی راهوله نیز به همین معنی گرگ است. به هر حال بر خلاف خبر این هفتخوان داریوش بر وی دست نیافت. در اساطیر زرتشتی این پسر زرتشت/ هوشنگ تحت اسامی تخموروپه (پهلوان گرگ/ پلنگ مانند)، آرخش (پهلوان ارمنستان)، خورشید چهر و بستور ذکر شده است. در مورد نام ارخش (آرش) و ارمنستان باید توضیح داد که ای نامها از ریشه "اره" (آله، به ارمنی هایک) یعنی عقاب گرفته شده اند و از اینجاست که تخموروپه (تهمورث) در اساطیر کهن ایرانی آسمان پیما معرفی گردیده است. طبق این اسطوره ها وی سرانجام از پشت دیو سواریش در بالای کوه البرز (در اصل البروج قفقاز) بدان سوی این کوهستان سقوط کرد. این معنی نشانگر آن است که وی به پیش نیاکان سئورومتی خویش در قفقاز مراجعت نموده است چه مطابق مندرجات کتیبهً بیستون داریوش بر این عاصی کبیر دسترسی پیدا نکرد. ناگفته نماند در تاریخ ارمنستان موسی خورنی، تیگران نیز نظیر پدرش زرتشت (دارندهً پیکر زرین) زرین موی توصیف گشته است و این از لقب اوستایی وی یعنی خورشید چهر نیز پیداست. جالب است که یک ارمنی به نام ارخه پسر خالدیت در بابل بر علیه داریوش قیام کرده بود. سر انجام واقعه تاریخی دیگر این هفتخوان همانا کشته شدن سیمرغ ( سئن مرغ)به دست اسفندیار (داریوش) است چه این نام به وضوح یاد آور نام آسینا ( لفظاً یعنی عقاب) فرزند اوپ دارمه ( به معنی لفظی دارای قانون والا) است که درعیلام قیام کرده بود این نامهای سکایی و سانسکریتی بیانگر آنند که آنان ازهمان تورانیان دانو (سکائیان کنار شط= کارون) بوده اند که در اوستا از ایشان یاد شده است. نظر به قرابت نزدیک زبان لری با زبان کردان (سکائیان کردوخی) باید تصور کرد که زبان لران و لران بختیاری و کلاً بومیان ایرانی زبان خوزستان متعلق به همین مردم تورانیان دانوی عیلام بوده است که در کتیبه ای عیلامی تصویر جالبی از یک نیزه انداز آنان با کلاه سکایی دراز مخصوص به یادگار مانده است (رجوع شود به تاریخ ماد صفحهً145). در اوستا گروه مخاصم دانوهای تورانی، خشتاویهای دلیر نامیده شده اند. اینان را می توان همان بومیان کاسی (از اسلاف اصلی لران) به شمار آورد چه نام کاسی (کاشی) را می توان مترادف با این نام به معنی پیروان خورشید پرستی معنی نمود. از آنجاییکه نظر می رسد در بین 10 رهبر طغیان کننده بر علیه داریوش کسانی بوده اند که نام یا القاب خود یا سرزمینشان به اصل یا به ظاهر معانی اژدها/مار (القاب اوستایی فرمانروایان بابل) و جادوگر را می داده است که در خوانهای سوم و چهارم از آنها سخن رفته است، لذا منظور از اینان باید شورشیان بابل و یائوتیا یعنی نیدین توبعل و وهیزداته باشند. چنانکه لفظ شیر نشانگر معنی لفظی هرمس یعنی یکی از القاب گنوستیکی معروف گئوماته زرتشت است که در خوان دوم بدان اشاره شده است. یکی از این شورشیان معروف عهد داریوش که در ماد قیام کرده بود و نامش در هفتخوان اسفندیار قید نشده ، فرائورت (دیندار) بوده است که اسطوره اش به نام فرهاد کوه کن کوه بیستون به همراه تصویرش در کتیبه بیستون داریوش به عهد ما رسیده است.
خوان پنجم کشتن اسفندیار سیمرغ را
جـهانـجوي پيش جـهانآفرين
بـماليد چـندي رخ اندر زمين
بران بيشـه اندر سراپرده زد
نـهادند خواني چـنانـچون سزد
بـه دژخيم فرمود پـس شـهريار
کـه آرند بدبخـت را بستـه خوار
بـبردند پيش يل اسـفـنديار
چو ديدار او ديد پـس شـهريار
سـه جام مي خـسروانيش داد
بـبد گرگـسار از مي لعـل شاد
بدو گفت کاي ترک برگشته بخـت
سر پير جادو بـبين از درخـت
کـه گفـتي که لشکر به دريا برد
سر خويش را بر ثريا برد
دگر منزل اکنون چه بينم شگفـت
کزين جادو اندازه بايد گرفـت
چـنين داد پاسـخ ورا گرگـسار
کـه اي پيل جنـگي گـه کارزار
بدين مـنزلـت کار دشوارتر
گرايندهتر باش و بيدارتر
يکي کوه بيني سراندر هوا
برو بر يکي مرغ فرمانروا
کـه سيمرغ گويد ورا کارجوي
چو پرنده کوهيسـت پيکارجوي
اگر پيل بيند برآرد بـه ابر
ز دريا نهنگ و به خـشـکي هژبر
نـبيند ز برداشـتـن هيچ رنـج
تو او را چو گرگ و چو جادو مسنج
دو بچـه است با او بـه بالاي او
هـمان راي پيوسـتـه با راي او
چو او بر هوا رفت و گـسـترد پر
ندارد زمين هوش و خورشيد فر
اگر بازگردي بود سودمـند
نيازي بـه سيمرغ و کوه بـلـند
ازو در بخنديد و گفت اي شگفـت
بـه پيکان بدوزم من او را دو کفت
بـبرم بـه شمشير هندي برش
بـه خاک اندر آرم ز بالا سرش
چو خورشيد تابنده بنمود پـشـت
دل خاور از پشت او شد درشـت
سر جنگـجويان سپـه برگرفـت
سخنـهاي سيمرغ در سر گرفت
همـه شب همي راند با خود گروه
چو خورشيد تابان برآمد ز کوه
چراغ زمان و زمين تازه کرد
در و دشـت بر ديگر اندازه کرد
همان اسپ و گردون و صندوق برد
سـپـه را به سالار لشکر سپرد
هـمي رفـت چون باد فرمانروا
يکي کوه ديدش سراندر هوا
بران سايه بر اسپ و گردون بداشت
روان را به انديشه اندر گماشـت
هـمي آفرين خواند بر يک خداي
کـه گيتي به فرمان او شد به پاي
چو سيمرغ از دور صـندوق ديد
پسـش لـشـکر و ناله بوق ديد
ز کوه اندر آمد چو ابري سياه
نـه خورشيد بد نيز روشن نه ماه
بدان بد که گردون بگيرد به چنـگ
بران سان که نخچير گيرد پلـنـگ
بران تيغـها زد دو پا و دو پر
نـماند ايچ سيمرغ را زيب و فر
بـه چنـگ و به منقار چندي تپيد
چو تـنـگ اندر آمد فرو آرميد
چو ديدند سيمرغ را بـچـگان
خروشان و خون از دو ديده چـکان
چـنان بردميدند ازان جايگاه
کـه از سهمشان ديده گم کرد راه
چو سيمرغ زان تيغها گشت سست
به خوناب صندوق و گردون بشست
ز صـندوق بيرون شد اسفـنديار
بـغريد با آلـت کارزار
زره در بر و تيغ هندي به چـنـگ
چـه زود آورد مرغ پيش نهـنـگ
هـمي زد برو تيغ تا پاره گشـت
چـنان چاره گر مرغ بيچاره گشت
بيامد بـه پيش خداوند ماه
کـه او داد بر هر ددي دستـگاه
چـنين گـفـت کاي داور دادگر
خداوند پاکي و زور و هـنر
تو بردي پي جاودان را ز جاي
تو بودي بدين نيکيم رهـنـماي
هـمآنـگـه خروش آمد از کرناي
پـشوتـن بياورد پردهسراي
سـليح برادر سـپاه و پـسر
بزرگان ايران و تاج و کـمر
ازان کشته کـس روي هامون نديد
جر اندام جـنـگاور و خون نديد
زمين کوه تا کوه پر پر بود
ز پرش هـمـه دشـت پر فر بود
بديدند پر خون تـن شاه را
کـجا خيره کردي بـه رخ ماه را
هـمي آفرين خواندندش سران
سواران جـنـگي و کـنداوران
شـنيد آن سخن در زمان گرگسار
کـه پيروز شد نامور شـهريار
تنـش گشت لرزان و رخساره زرد
هـمي رفـت پويان و دل پر ز درد
سراپرده زد شـهريار جوان
بـه گردش دليران روشـنروان
زمين را بـه ديبا بياراسـتـند
نشستند بر خوان و مي خواستند
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر