پنجشنبه، فروردین ۲۱، ۱۴۰۴
مطابقت ساگارتیان مادی (استادان سنگ کنی، گورانها) با آریزانتیان مادی
نظر به دخمه های پادشاهان بزرگ ماد کیاخسار در قیزقاپان و آستیاگ در دکان داود که در منطقهٔ گورانها (اخلاف ساگارتیان) واقع شده اند، منظور هرودوت از آریزانتیان مادی همان ساگارتیان مادی (گورانها) بوده اند:
गुर adj. gura foremost
अर्य m. arya master
सङ्घ m. saGgha group
आर्थ adj. Artha respectable
بنابراین آریبی شرق (آریائیان شرقی) خبر سارگون دوم آشوری که در مرز سمت کویری اصفهان و کاشان می زیسته اند همان ساگارتیان شرقی سمت کرمان بوده اند.
نام زاگروس که با ساگارتی مقایسه شده در نقشه های بطلمیوسی در وسط سرزمین ساگارتیان غربی (گورانها) رسم شده، به معنی اوستایی کوه نیایش مطابق کوه بیستون (بغستانون اوروس، بهترین کوه خدا) است که مرکزیت آیینی داشته است:
उरस n. urasa best of its kind
در باب نام و نشان عیلام
نام عیلام را می توان سرزمین مردم خدای [دانا] معنی نمود:
Eliam [N] [E] [S]
the people of God
نام دیگر و بومی عیلام یعنی هلتمتی (هل-تمپت) را نیز سرزمین خدای فرزانه گرفته اند. هر دو نام با اهورامزدا خدای دانای پارسیان همخوانی دارند که لابد معادل پارسی خدای بزرگ عیلامیان خومبان بوده است که سوای اهورامزدا یادآور جمشید صاحب جام درخشان است:
در نقش برجستهٔ کورانگون ایزد ناشناختهٔ عیلامی بر تختی که به مانند ماری چنبره زده، نشستهاست و جامی در دست راست دارد که دو جریان آذرخش گونه یا آب از ان بیرون زده و هر یک به سمت دو فرد کنار او در حرکت است و وارد جامی میشود که در دستان انهاست. در سمت چپ و در کنار ایزد، ایزدبانویی یا همسر وی بر تختی نشسته ایزدبانو تاج یا سرپوشی با دو شاخ بزرگ، که تاج خدایان است بر سر دارد و دستهایش به سنت عیلامیان در مقابل سینه و شکم برهم گذاشته شدهاست. آتشدان فروزان در مقابل ایزدان قرار گرفته و سه نفر با اندکی فاصله در مقابل آنان ایستادهاند، فرد جلویی جام مقدس را در دست دارد که شراره آذرخش ایزد وارد آن میشود.
و از نظر والتر هینز عیلامشناس و ایرانشناس مشهور آلمانی نگهدارندگان جام شاه و برادران یا جانشینان وی هستند و ایننقش برجستهٔ ایزد آسمان، هومبان و ایزد بانوی کنار وی، کریریشا یا ایزد آسمان و مادر خدایان و همسر هومبان، آپارتی یا پارتی است.
در اوستا، فرگرد اول وندیداد، عیلام و پارس تحت نام مشترک وَرِنه (سرزمین خوشی و برگزیده) سرزمین آفریدهٔ اهورا مزدا و زادگاه فریدون (کوروش) به شمار رفته اند.
سهشنبه، فروردین ۱۹، ۱۴۰۴
مطابقت مقبرهٔ شعیب فیروز آباد ری با آرامگاه محمد بن زکریای رازی
(Correspondence between the tomb of Shoaib Firozabad in Rey and the tomb of Muhammad ibn Zakaria al-Razi)
شواهد و قرائنی که نام و نشان شعیب فیروز آباد را با زکریای رازی پیوند می دهند:
گفته میشود "در طول تاریخ، پژوهشگران و نویسندگان مختلفی در مورد محل دفن رازی اظهار نظر و گمانه زنی کرده اند. از جمله این افراد، حسین کریمان، استاد برجسته دانشگاه ملی ایران (شهید بهشتی فعلی)، محدوده احتمالی مدفن رازی را در گورستانی که امروزه به امامزاده شعیب مشهور است، می داند.
استدلال حسین کریمان بر این اساس است که این بخش از ری (فیروز آباد) هرگز شیعه نشین نبوده است که بخواهند یکی از فرزندان موسی بن جعفر، امام هفتم شیعیان، را در آن به خاک بسپارند. او بر این گمان بود که محمد بن حسن شیبانی، فقیه حنفی و از یاران ابوحنیفه که در آن حدود مدفون بود، به مرور زمان با خرابی ری و رواج مذهب تشیع، اندک اندک کلمه شیبانی به شعیب تغییر پیدا کرده است و بزرگان سنی مذهب مدفون در ری نظیر هشام بن عبدالله و محمد بن زکریا در این گورستان که متعلق به حنفیان بود، دفن شده اند."
موضوعی که حسین کریمان بدان توجه نکرده، شباهت زیاد خود نام شعیب با شعوبی (نه با شیبانی) یا شائب است:
از نظر شیعیان َشعوبیه دارای دو گروه با دو نوع بینش متفاوت مثبت و منفی بودند. یک گروه از شعوبیه منحرف و مرتد به شمار می آمدند. از این لحاظ آرامگاه زکریای رازی منکر ادعای پیامبران و شیاد خوانندهٔ ایشان و ارجحیت دهنده به حکمای یونان باستان می توانست با درجه ای از تخفیف به عنوان مقبرهٔ مرد شعوبی معرفی گردد و این بعداً بر حسب مصلحت به مقبرهٔ شعیب تغییر نام یابد.
تقسیمات شعوبیه از نگاه شیعیان:
۱: مساوات و برابری همه طوایف و ملل عالم با یکدیگر یا حزب مساوات (شعوبیه غیر منحرف).
۲: برتری عجم (غیر عرب) بر عرب و تحقیر عرب (شعوبیه منحرف).
ولی بیشتر به نظر می رسد نام شعیب در اینجا تصحیف لغت شائب باشد: مخلوط کننده و آمیزنده. (ناظم الاطباء). و منظور از آن زکریای رازی شیمی دان بوده است:
چون گفته شده است: واژهٔ شیمی al-kīmīā ممکن است از واژهٔ یونانی χημεία مشتق شده باشد یعنی «با هم ریخته شده» لذا کیمیاگر معادل واژهٔ عربی شائب (مخلوط کننده) می گردد.خود واژهٔ شعیب از ریشهٔ شعب (به هم پیوستن) هم اشاره بدین معنی دارد.
زکریای رازی از نخستین افرادی است که از دانش شیمی در علم پزشکی استفاده کرد، به همین دلیل او را پدر داروسازی و شیمی کاربردی نیز لقب دادهاند. تهیه اسیدسولفوریک بهوسیله تقطیر زاج سبز و تولید الکل از طریق تقطیر مواد نشاستهای و قندی تخمیر شده و استفاده از الکل در داروسازی و مصارف پزشکی ازجمله کارهای رازی در حوزه این دانش به شمار میرود. او را مکتشف این دو ماده شیمیایی در گیتی میدانند.
مطابق روایات گفته میشود زکریای رازی بیمارستان خود را در محل سالم و موفقیت آمیز بنا کرده بود که گوشت در آن دیر فاسد میشد و این با نام و نشان خوشنام فیروز آباد همخوانی دارد. چون گفته میشود: او قبل و بعد از ریاست بر بیمارستانی در بغداد، ریاست بیمارستان ری را برعهده داشت. این بیمارستان در جنوب و جنوب غربی ری قدیم در محدوده فیروزآباد کنونی که امروزه از توابع قلعه نو و یکی از مناطق شهرری هست، قرار داشت. امروزه اثری از این بیمارستان باقی نمانده است اما یاد و خاطره این بیمارستان را در آثار و کتب های مختلف تاریخی می توان یافت."
در ارتباط تاریخ و نام و نشان ری و چشمه علی آن گفتنی است: در کتاب تاریخ ری باستان تالیف شادروان دکتر حسین کریمان انتشارات دانشگاه ملی ایران ١٣۵۴ می خوانیم:
"در شش کیلومتری جنوب شرقی تهران، چشمهای پر آب، منّزه و مصفّا از پای صخرهای عظیم دل سنگ را میشکافد و بیرون میآید و نخست به سمت جنوب و سپس به سوی جنوب شرق جریان مییابد. داغهای بازمانده روی سنگها در مظهر چشمه و عمق زیاد طبیعی بستر آن که جلگه صاف و هموار را میبُرَد و پیش میرود، به ظاهر از قدمت آن حکایت میکند. این چشمه را امروزه «چشمه علی» (به معنی چشمهٔ با شکوه= رئوخا، رغه) گوینـد، لکن در روزگاران پیشیـن به شرحـی که در بحث از آب هــای ری باز نمــوده خواهـد آمد، آن را «نهر سورنی» - (چشمهٔ نیرومند) ظاهراً منسوب به خاندان بزرگ سورن، همزمان با سلسله اشکانیان و ساسانیان – مینامیدهاند. به روزگاران قدیم آب این چشمه بیش از امروز بوده، از آن زمان که کاریزهایی در فواصل بالاتر آن، در دامنه جنوبی جلگه تهران حفر کردهاند، به مقدار زیادی کم شده است چنان که اکنون در فصل پاییز یک سنگ و نیم بیش آب ندارد. به نزدیکی مظهر این چشمه تپههایی وجود دارد که بسیار کهنه و قدیمی است و در کاوش هایی که به عمل آمده معلوم گردیده است که در سینهٔ آنها آثاری نهفته است، که تمدنی باستانی و کهن حکایت ها دارد."
در باب قدمت باستانی ری مسمغان نشین گفتنی است مطابق گاتاها و خبر خارس میتیلنی رئیس تشریفات دربار اسکندر در ایران، زرتشت سپیتمان (زریادر) پیش از حاکمیت بلخ، در ناحیهٔ رغه (ری) بین دروازه کاسپی (گرمسار) و دروازه تانائیس (قزوین) حکومت سیاسی و روحانی داشته است.
منابع عمده:
١- تاریخ ری باستان. از حسین کریمان.
٢- گاثاها، گزارش ابراهیم پورداود.
٣-تاریخ ماد، تألیف ایگور میخائیلویچ دیاکونوف، ترجمهٔ کریم کشاورز.
یکشنبه، فروردین ۱۷، ۱۴۰۴
معنی نامهای کهن شهرهای مراغه و اردبیل و رودهای صافی و قارا سو (خارا سو) آنها
The meaning of the ancient names of the cities of Maragheh and Ardabil and their rivers Safi and Qara Su (Khara Su).
اوئیش دیش نام کهن مراغه در کتیبهٔ سارگون دوم آشوری به معنی محل رود صاف (صافی) است:
अविष m. avisha ocean
अविष adj. avisha not poisonous
अविषय adj. avishaya not having a nobject
दिशा f. dishA region
نامهای افرازهاروذ (افروزهه-رود) و انداهه روذ (ایندهه-رود) کهن مراغه به معنی دارای رود درخشان (صافی) هستند. نام رودخانه مراغه، صافی (صوفی) است:
इन्ध adj. indha lighting
بر این اساس خود نام شهر مراغه بر گرفته از مَرِخش آو (مَرِغ-آو، دارای آب صاف) در اوستایی است که علی الاصول حرف ساکن ش در وسط ساقط شده و به اشکال مرخه و مرغه در آمده است. بعلاوهٔ این که گفتنی است واژهٔ اوستایی مَرِز (پاک و صاف) هم که صورتی از مَرِخش آمده، می توانست به مَرِغ تبدیل شود چون مطابق لغت نامهٔ دهخدا حرف «ز» و به «غ» بدل گردد:
گریز = گریغ:
نترسیده از نیزه و تیر و تیغ
که در دین ما نیست روی گریغ.
فردوسی.
زالوک = غالوک:
کمان گروهه ٔ زرین به چرخ گشته هلال
ستاره یکسر غالوکهای سیم اندود.
خسروانی.
آمیز = آمیغ:
چو دریافت دلدار آمیغ جفت
به باغ بهارش گل نو شکفت.
؟
نام رودخانه اریخشان (دارای آب رخشنده) نیز که در کتاب پهلوی دینکرد آمده متعلق به رود صافی به نظر می رسد: "هنگامی که او (زرتشت) به چهارمین شاخهٔ رود دائیتی نیک (موردی چای) رسید که نامش رود اریخشان (آب رخشنده) است، زرتشت برای انجام تشریفات هوم از آن آب بر داشت."
در رابطه با محل همپرسگی های زرتشت با اهورا مزدا و امشاسپندان در آذربایجان گفتنی است:
نام اردبیل محل بعثت زرتشت را میشود محل چشمهٔ بزرگ مقدس (سرئین= چشمهٔ زیبای ناهید) معنی نمود:
आर्थ adj. Artha honourable
ल n. bila opening, fountain
هیئت ارمنی کهن ارت وت (ارت وئیتی) اردبیل هم به معنی محل چشمهٔ مقدّس است.
نام اردبیل در کتیبهٔ اورارتویی یازیلیق سراب به صورت روتومانی (محل چشمهٔ مقدّس) آمده است.
ऋत adj. Rta enlightened, holy
वन n. vana (mana) fountain
محل کوه هوگروآسیند (کوه خوب محل آبتنی شفا دهنده، سَوَلان):
अवस्नात n. avasnAta bath water
بنا به مندرجات کتابهای پهلوی دینکرد و زادسپرم دومین همپرسگی زرتشت با امشاسپندان در کوهی به نام هوگروآسیند (هوکئیریه اوسنائیتی= محل آبتنی خوب کننده) با امشاسپند وهومن (بهمن) بوده است که مطابق مندرجات یشتهای اوستا این چشمهٔ کوه هوکئیریه همان سرئین (چشمهٔ زیبا) چشمهٔ منسوب به الهه اردویسور اناهیتَ (ناهید و رود بالندهٔ نیرومند آن، خارا سو= آب خروشان) بوده است که آبهای دنیا را پاک و تصفیه می کرده و متصف به زیبایی بوده است:
او به صورتی در اوستا یاد شده که گمان میشود مجسمههای موجود در معابد او را توصیف کردهاند. آناهیتا بانویی «زیبا، شکوهمند، خوشاندام، فرهمند، کمربند بر میان بسته، دارای موزههایی که تا قوزک پایش با بندهای زرین، همه آراسته، درخشان و با بالاپوشی پوشیده، آراسته، پرچین و زرین، سپید بازو، آراسته به زیورهای زیبا از جمله گوشوارههای چهار گوش زرین و گردنبند پَنام زرین، گردن زیبا و مقدس، تاج زرین هشت پر بر سر، آراسته به گوهرهایی همچون ستارگان درخشان، روشنایی دارای همه گونه آسانی، آراسته به صد ستارهٔ زرین هشت پاره، گردونه شکل، آراسته با نوارها، زیبا، دارای پنبری برجسته، نیکو ساخته، پوشانده در جامههایی ببرین است.»
محل چهارمین همپرسگی نیز در آن سمت با امشاسپند شهریور در سرای (سراب) بوده که روستایی است در میوان (مهربان).
بقیهٔ پنج همپرسگی زرتشت با اهورامزدا و امشاسپندان در کنار کوه سهند بوده است که محل زادگاهی زرتشت بوده است: نخستین همپرسگی کنار رود دائیتی (موردی چایِ) کوه اسنوند (سهند) با اهورا مزدا و سومین همپرسگی با اردیبهشت در توجان (اوجان)، پنجمین با امشاسپند سپندارمذ بر چشمهٔ خانیک (شاه بلاغی)، ششمین با خرداد در کوه اسنوند (کوه سهند) و هفتمین با امشاسپند امرداد بر دارجه زَبره (پیچ کنار رود دارجه= مغانجیق) در کنار رود دائیتی (موردی چای).
شنبه، فروردین ۱۶، ۱۴۰۴
معنی نام شهرک قرچک
نام قرچک به صورت اوستایی گِرِذَک و به شکل سنسکریتی گَرتَک به معنی محل شکاف و سوراخ بوده و اشاره به قنات آن دارد:
چون گفته میشود در قرچک یک قنات از شمال تا جنوب این شهر وجود داشته که به قنات ولی آباد معروف است و خیابان ولی آباد در کنار آن شکل گرفته که امروزه جز در کنار خط آهن و به دلیل ایجاد مشکل اثری از آن نیست.
جمعه، فروردین ۱۵، ۱۴۰۴
مأخذ اسطورهٔ نرجس خاتون شیعیان، اسطورهٔ سئوشیانتی فرانگ زرتشتیان است
(The origin of the myth of Narges Khatun of Shiites is the Seushyantic myth of Faranag from Zoroastrianism)
اسطورهٔ نرجس (نئیری-گئثَ، بانوی کشور) مادر مهدی موعود را از اسطورهٔ ایرانی فرانگ (دارای فرّ) مادر کی اپیوه (نگهبان خوبی) گرفته اند:
بر اساس روایتی که نرجسخاتون را اسیری از بیزانس (روم شرقی) معرفی میکند، وی از جانب پدری دختر یشوعا و نوه قیصر بیزانس و از جانب مادری از نوادگان شمعون لصفا -وصی عیسی- بودهاست. فضل بن شاذان در روایتی بیواسطه از حسن عسکری گزارش میکند که مادر حجت بن الحسن، دختر پسر قیصر بیزانس است. در این روایت آمدهاست که شاهدخت بیزانسی ابتدا مریم (مادر عیسی) و فاطمه را در خواب میبیند که از او میخواهند مسلمان شده و به اسارت لشکریان مسلمانان درآید و این چنین او اسیر شده و به بازار بردهفروشان سامرا میرسد و هادی (امام دهم شیعیان امامیه) او را خریده و به حکیمهخاتون و سپس فرزندش، حسن عسکری، میسپارد. نشانههای بارداری نرجس مخفی نگه داشته شده و پس از زایش فرزند، تنها به چهل نفر از نزدیکان نشان داده میشود. امیرمعزی این روایت را بدون شک افسانهای و نمادین دانسته است.
متقابلاً داستان فرانگ مطابق نسخهٔ ایرانی بندهشن چنین است: "فَرّ فریدون در ریشهی نیی در کنار دریای وئوروکش (اقیانوس) روییده بود. ویتی ریسا (خوب افزاینده، منظور رؤسا شاه اورارتو) برای انتقال فرّ به نسل خود، دست به نیرنگی زد. او مدت سه سال ماده گاوی را بر آن داشت که آبی را که از ساقهی نی تراوش میکرد، بنوشد. بر اثر این نیرنگ، فرّ فریدون به بدن گاو داخل شد (مقایسه کنید با شیوهی انتقال فرّ از راه گیاهی مقدس به گاو و از شیر گاو به پدر زرتشت؛ یعنی پوروشسپ و از نطفهی وی به رحم دغدو مادر زرتشت و زاییده شدن زرتشت با آن فر (جلد دوم، تاریخ مطالعات دینهای ایرانی، زرتشت نامه). ویتی ریسا شیر گاو را به سه پسر خود خورانید ولی با تمام کوششهایی که در این باره کرد، نتیجه نگرفت و فرّ به دخترش فرانگ رسید. ویتی ریسا چون از این حال آگاه شد کوشید تا با دخترش آمیزش کند. اما فرانگ از او گریخت و نذر کرد که نخستین پسر خود را به اوشبام (سئوشیانت هوشیدر بامی) دهد. اوشبام او را از چنگ پدر رهایی بخشید و فرانگ نیز نخستین پسر خود را بدو داد و او "کی اَپیوه پسر کیقباد" (اوپیته پسر دیاکو در دربار رؤسا پادشاه اورارتو) بود.
در مقام مقایسهٔ دو اسطوره، قیصر روم در جای ویتی ریسا (رؤسا پادشاه اورارتو)، امام هادی (هدایت کننده) به جای اوشبام (سئوشیانت اوشیدر بامی)، نرجس (بانوی کشور) به جای فرانگ (دارای فرّ) و امام مهدی موعود (موعود هدایت شده یا نگهبان بزرگ= مَه-دایه) در جایگاه اپیوه (نگهبان خوبی) و سئوشیانت استوت ارته (منجی نگهبان قانون پاک یا منجی ستوده به پاکی) است.
आपवते{आपू} verb Apavate[ApU] flow towards after purification
आपवते{आपू} verb Apavate[ApU] be pure
بر اساس این اسطورهٔ زرتشتی می توان سه موعود زرتشتی (سئوشیانت ها، سودرسانها) یعنی اوخشیت ارته (پرورانندهٔ قانون مقدس، اوشیدر بامی، اوشبام) و اوخشیت نمه (پرورانندهٔ دین) و استوت ارته (استوار دارندهٔ قانون مقدس) را به ترتیب اُخروی شدهٔ پادشاهان کیانی (مادی)، کیقباد (قاضی، دیاکو)، فرودسیاوش (دیندار سودرسان، فرائورت) و هئوسَروه (معتمد خوب، کیخسرو، کیاخسار) گرفت:
कव्य adj. kavya wise
हेतु m. hetu (ita) manner
श्रेय m. shreya trustfulness
श्रेय m. shreya trust
श्रेय m. shreya reliance
گفتنی است نام مادر سئوشیانت استوت ارته یعنی ویسپَ تئوروئیری (همه سراسر دوستدار) و مادر کیخسرو یعنی ویسپان فریا (دوست داشته شده توسط همگان) یکی است. واژهٔ تئورُ در نام ویسپَ تئورُوئیری را به معنی تورانی گرفته و ویسپان فریا (فریان ویسپ، فرنگیس) را دختر افراسیاب تورانی به شمار آورده اند.
بر این پایه بر خلاف منابع زرتشتی نه سئوشیانتها اولاد زرتشت سپیتمان بلکه زرتشت سپیتمان که بنا به هرتسفلد همان سپیتاک سپیتمان (نوادهٔ دختری آستیاگ آخرین پادشاه ماد، داماد و پسرخواندهٔ کوروش و حاکم بلخ) است، از اولاد سئوشیانتها بوده است.
چهارشنبه، فروردین ۱۳، ۱۴۰۴
اتیمولوژی واژهٔ دگیرمان (دئیرمان، آسیاب)
ترکیب واژهٔ دگیرمان/تگیرمان (آسیاب) را در ترکی مرکب از تِگیر و مان گرفته و مأخذ هر دو را نامعلوم اعلام داشته اند. ولی این دو به صورت تیگِر (بُرنده، خُرد کننده)- مان (خانه) در زبانهای ایران شرقی معنی خانهٔ آرد کردن را می داده اند.
معنی اصلی عجم و عرب در زبان اکدی-آسوری (The original meaning of Ajam and Arab in the Akkadian-Assyrian language)
عجم به صورت اَگمُّ (اَجَم) در زبان سامی اکدی به معنی ساکن نواحی پر آب در نقطه مقابل نام عرب به معنی بیابان نشین بوده است.اَگمُّ (اَجمَ، منسوب به نواحی پر آب) در اکدی -آسوری معادل جَم (اَلجمَّ) عربی است که کسانی قبلاً به وجود این یکی پی برده اند ولی متوجه معنی متضاد عرب (بیابان نشین) و اجم (عجم: منسوب به ناحیهٔ پر آب) نشده اند:
agammu (ajamu):
[Humanities → Geography]
a marsh, a lagoon, wet mud , silt.
ḫarbānu:
[Humanities → Geography]
desert dweller ;
ḫarābu : G. to be(come) deserted Š. to devastate, lay waste Št. to be devastated
ḫaradu (1) : [Humanities → Geography] a desert place (?) ;
ḫarbu (1) : [Humanities → Geography] deserted ; n. : desert.
وجود دو اصطلاح متقابل عرب و عجم به پیش از حاکمیت عربها بر عجمها بر میگردد. ولی اعراب لغت اکدی اجم (مردم نواحی پر آب) را به مفهوم عامیانهٔ عربی گنگ و لال آن (عجم) گرفته و فصاحت زبان عربی را مقابل آن نهاده اند.
جمعیت خرد پیشه گان به نقل از فصلنامه شماره۸۳ حوزه ۲ در رابطه با ریشه های نام عجم آورده: کلمه یم و جم به معنی گروه و دسته و به معنی آب و رودخانه و یا دریا است. نام یکی از مشهورترین پادشاهان یا پیامبران اساطیری ایران نیز با آن پیوند دارد. ریشه سامی و یا آریایی این کلمه قابل اثبات نیست اما در عربی کلمه با حرف (وای) شروع نمیشود پس یم نمیتواند عربی باشد. چون وزن آن هم عربی نیست. طبق قاعده زبان عرب به اسم جم الزاماٌ ال اضافه میشود به صورت الجم. اما چون ج در «جم» اگرچه از حروف قمری است اما به چند دلیل و از جمله اینکه اصل کلمه غیر عربی است در هنگام خواند ال جم همان قاعده حروف شمسی انجام می شود و بنا برین در آن حرف «ل» تلفظ نمیشود. جم و یم در زبان عرب نیز به معنی دریا برکه بوده است.
در واکاوی واژه ی عجم و پژوهش سبک شناسی این واژه در رابطه با بیت معروفی از برخی نسخ شاهنامه (بسی رنج بردم در این سال سی/عجم زنده کردم بدین پارسی) گفته شده است این که واژهٔ عجم در چند بیت اصیلِ شاهنامه به کار رفته است، نشان می دهد که واژهٔ عجم نزدِ فردوسی به هیچ عنوان افادهٔ توهین نمی کرده، بلکه صرفا معنای نژادی داشته و نسبت به واژهٔ عرب (صحرانشین)، مرجح هم بوده است.
عجم در لغت نامهٔ دهخدا. [ ع َ ج َ] (اِخ) خلاف عرب. (اقرب الموارد). غیر عرب از مردم. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). ایران و توران و مردم غیر عرب را نیز عجم گویند. (غیاث اللغات). || مردم ایران. ایرانی:
کجا شد فریدون و ضحاک و جم
مهان عرب خسروان عجم.
فردوسی.
مرغان بر گل کنند جمله به نیکی دعا
بر تن و بر جان میر بارخدای عجم.
منوچهری.
مرد را چون هنر بباشد کم
چه ز اهل عرب چه ز اهل عجم.
سنایی.
تا آخر ایام یزدجردبن شهریار که آخر ملوک عجم بود بدین قرار بماند.(کلیله و دمنه).
تو کعبه ٔ عجم شده او کعبه ٔ عرب
او و تو هر دو قبله ٔ انسی و جان شده.
خاقانی.
غم ترکان عجم کان همه ترک ختنند
نخورم چون دل شادان به خراسان مانم .
خاقانی.
همه ملک عجم خزانه ٔ من
در عرب ماند خیلخانه ٔ من.
نظامی.
یکی از ملوک عجم طبیبی حاذق به خدمت مصطفی (ص) فرستاد. (گلستان).
که را دانی از خسروان عجم
ز عهد فریدون و ضحاک و جم.
سعدی (بوستان).
چنین گفت شوریده ای در عجم
به کسری که ای وارث ملک جم.
سعدی (بوستان).
سهشنبه، فروردین ۱۲، ۱۴۰۴
سور به معنی پناهگاه نیرومند هندوایرانی به نظر می رسد
در ملحقات لغت نامهٔ دهخدا سور را به معنی دیوار قلعه و حصار آورده ولی آن را به نقل از برهان اصل آن را عربی انگاشته اند که از لغات قرآنی هم هست؛ ولی این کلمه در پهلوی به معنی پناهگاه نیرومند آمده است که بر گرفته از کلمهٔ اوستایی و سنسکریتی سورَ به معنی نیرومند (پناهگاه نیرومند، سور-وَر) است:
Śūra (शूर).—a. [śūr-ac] Brave, heroic, valiant, mighty
در فصلی از بندهشن که عنوان "نبرد آفریدگان مادی با اهریمن" دارد ("بخش هشتم" در ترجمهٔ مرحوم مهرداد بهار)، دربارهٔ کوهها میگوید (ص ۱۰۳-۱۰۴ از چاپ آقای پاکزاد):
ciyōn gōwēd ku frāz dād ēstēnd sūr ō āsrōnān ud artēštārān ud wāstaryōšān.
"در اوستا چنین گوید که (کوهها) را آفریدهاند که سور روحانیون و جنگاوران و کشاورزان و شبانان باشند."
چون در خود اوستا، زامیادیشت هم به جای واژهٔ سور، در اینجا درَئونَ (درو-ئون، پناهگاه نیرومند) آمده است.
سور در ملحقات لغت نامهٔ دهخدا:
سور. (سُ وَ). (ع اِ) دیوار قلعه. (برهان). باره ٔ شهر. (منتهی الارب). مربض.(نصاب الصبیان). دیوار حصار. (دهار). بارو، ج، اسوار. اسیران. (مهذب الاسماء). باره. (تفلیسی) (مجمل اللغة). دیوار قلعه و شهرپناه. (غیاث): با کالیجار بترسید و سوری استوار گرد بر گرد شهر «شیراز» درکشید. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 133). در سور سر رسیده و دیده بچشم سر خلوت سرای قَدَمَت بی چون و بی چرا. خاقانی.
گه از سوز جگر در سور سر دلبران بودن گه از راه صفت بر خوان اخوان الصفا رفتن.
خاقانی.
از آن جماعت در اندرون حصار گریختند و بسور و قصور آن اعتصام جستند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی).
کنونم نگه کن به وقت سخن
بیفتاد یک یک چو سور کهن. سعدی.
فیروزان و شندر کهن ناحیهٔ غار (خوار، گرمسار) با فیروز کوه و شریف آباد همخوانی دارند
فیروزان (فیروز کوه/فیروز کوی، دیمه/ده بزرگ) چنانکه طبری آورده به معنی ساختهٔ فیروز ساسانی است و شندر به معنی محل دارای کندوی عسل به نظر می رسد:
مطابق لغت نامهٔ دهخدا: غار. (اِخ) نام بلوکی به نزدیکی طهران. ناحیتی به جنوب غربی طهران. در نزهة القلوب حمداﷲ مستوفی آمده: و طهران و فیروزان از معظم ناحیت غار (خوار) است. این ولایت به چهار قسم است ناحیت اول بهنام و در او شصت پاره دیه است، ورامین و خاوه از معظم قرای آن ناحیه است . دوم ناحیت سبورقرچ و در او نود پاره دیه است . قوهه و شندر و ایوان کیف (ایوانکی) از معظم قرای آنجاست.
جمعه، فروردین ۰۸، ۱۴۰۴
ریشهٔ واژهٔ مله (شنا کردن) و ملوان در کُردی و لُری
نظر به اینکه در زبانهای هندوایرانی حرف «پ» به وساطت «و» به حرف «م» قابل تبدیل است (نظیر آپ= آو، وَند= مَند) ریشهٔ هندوایرانی مله و ملوان، پلَوَ و پلَوان سنسکریت است:
प्लव m. plava swimming
प्लव m.n. plava small ship
प्लव m.n. plava boat
प्लव m.n. plava raft
प्लव m.n. plava float
واژهٔ ملوان ربطی به واژهٔ سامی ملّاح (کشتی ران) ندارد چون ترکیب ناهنجار ملّاح بان/ملّاح وان معنی نگهدارندهٔ کشتی ران را می دهد نه معنی خود کشتیبان را.
واژهٔ جنوبی بَلم نیز برگرفته از این واژهٔ سنسکریتی پلَوَ (قایق) به نظر می رسد.
دوشنبه، فروردین ۰۴، ۱۴۰۴
مآخذ نامهای تاجیک و پشتون
(Source of Tajik and Pashtun names)
به نظر می رسد نام تاجیک متعلق به تایوئه جیک ها یعنی یوئه جی های بزرگ (تخاران، شاخهٔ اکثریت یوئه جی ها) باشد که بر مخلوط آنان با دربیک/دری زبانان اطلاق شده است. و نامهای افغان و پختون (اشراف) مربوط به هپتالان (ابدالی ها) بوده باشد که به مخلوط آنها با پاکتیک ها اطلاق شده است:
आभग m. Abhaga one who is to be honoured by a share
आप्त adj. Apta respected
अल n. ala excellent
पक्ति f. pakti respectability
چینیها نام تخار ها (شاخهٔ بزرگ یوئه جی ها) را تا-یوئه-جیک (یوئه جی بزرگ، مه یوئه جیک) می نامیدند که این تایوئه جیک، مه یوئه جیک و یوئه جیک مأخذ نامهای تاجیک و مأجوج و یأجوج به نظر می رسند که از سمت دیوار بزرگ چین آمده بودند:
Tā (ता).—Excellence, eminence; greatness.
معنی افغان و پشتون
در گزارش منجم هندی قرن ششم میلادی Varāha Mihira نام افغان به صورت اوگانه به معنی سرزمین سرزمین نجبا و دینداران و در کتیبهٔ شاپور ساسانی به صورت بغانه (منسوب به دینداران و خداپرستان) آمده است. در عهد ساسانی حاکمان آنجا را فغانیش یعنی رهبر افغانها می گفته اند. هندوان باستان افغانستان را آریا ورته (مراتع نجبا) و یونانیان آریانا (سرزمین نجبا) می نامیده اند:
आभग m. Abhaga one who is to be honoured by a share
نشسته در آن دشت بسیار کوچ
ز افغان و لاچین و کرد و بلوچ.
فردوسی.
من ایدر بمانم نیایم براه
نیابم به افغان و لاچین سپاه.
فردوسی.
نام پختون آن به صورت بختون به معنی منسوب به دینداران و نجبا بوده است و پتهان هندوان (مردم محترم) ترجمه و واژهٔ پشتون صورتی از آن است:
भक्त adj. bhakta faithful
भक्त m. bhakta worshipper
«خ» گاهی بدل ِ «ش» آید:
افراختن = افراشتن.
فراخه = فراشه.
فراخیدن = فراشیدن.
ریشهٔ نامهای تاجیک و دری
نامهای کهن دادیک و تاجیک و دروپیک (دربیک، دری) اشاره به سکاییان پارسی برگ هئومه دارند.
به بیان دیگر نامهای سکاییان پارسی برگ هئومه، دروپیک (درو-پیک، دارای دارو و عصارهٔ خوردنی) و دربیک و دری و دادیک و حتی تاجیک مرتبط و مترادف می نمایند:
सूम m. sUma (hauma) milk
दार्भ adj. dArbha made of bunch of grass
द्रु m. dru tree, drug
पयस् n. payas juice
दाधिक adj. dAdhika made of or mixed or sprinkled with coagulated milk.
दधिक n. dadhika cheese
तेजस् n. tejas fresh butter
तेजस् n. tejas essence
معنی یوئه جی، یوئه جژی و تایوئه جی (تایوئه جیک، تاجیک)
یوئه جی به معنی زوج قوم و یوئه جژی (زوج قوم کوچک) و تايوئجی به معنی (زوج قوم بزرگ، تخار، کوشان) است:
तायते{ताय्} verb 1 tAyate[tAy] spread
युज m. yuja connectors
در تبر زرین بلخ نام یوئه جی با توتم کرکس دو سر ایشان ربط داده شده است:
युङ्क्ते{युज्} verb yunkte[yuj] unite
आज m. Aja vulture
در این تبر آیینی، هپتالیان با توتم گراز و سکائیان بلوچستان با توتم ببر بالدار در دو سوی یوئه جی ها نشان داده شده اند.
منابع عمده:
١- تاریخ ایران باستان، حسن پیرنیا.
۲- ایران در عهد باستان، محمد جواد مشکور.
٣- جادهٔ ابریشم جلد ١ و ٢ علی اکبر مظاهری.
۴- فرهنگ لغات سنسکریت آنلاین.
۵- لغت نامهٔ دهخدا.
معنی ورمز و ورمزیار
ورمز/ورمذ به صورت اوستایی وَر-میث به معنی خانهٔ دوست داشتنی است. بنابراین جشن ورمز ککچای سمنانی ها به معنی جشن دختران خانهٔ دوست داشتنی و نام قصبهٔ ورمزیار آذربایجان به معنی دارای خانه های دوست داشتنی می باشد.
واژهٔ عید معرّب به نظر می رسد
واژهٔ معرّب عید مترادف جشن و شادی است:
एधतु m.f. edhatu [edh] happiness
एधस् n. edhas [edh] happiness
Ida (eda): a female given name: from a Germanic word meaning “happy.”
از سوی دیگر در فرهنگ سنسکریت-فارسی جلالی نائینی واژۀ ایدا iDA به معانی تفریح و تفرج و آسایش و سرزندگی آمده است. این واژه به وضوح می تواند اصل واژۀ معرّب عید باشد؛ چون واژۀ عید در قاموس لغات قرآن ذکر شده است لذا این واژه در زبانهای هندوایرانی و سامی مشترک بوده است:
इडा f. iDA refreshment,
کلمۀ اوستایی ایژَ به معنی خوشبختی و آسایش و آرامش شکلی از این واژۀ سنسکریتی ایدا به نظر می رسد.
کلمۀ مشابه عید (هَدو اکدی) در زبانهای سامی هم وجود دارد ولی شکل سنسکریتی ایدا به عید نزدیکتر است:
ḫadû [ḪÚL : ] (vb. u/u ; stat. ḫadi)
[Moral life → Feelings]
G. to rejoice, be joyful about sth. ; to wish, be willing ; to be content with sth. (+ana) D. to make happy Š. to make s.o. rejoice N. to reach an agreement (?)
Comparison with other Semitic languages :
•Proto-Semitic : *ḫadāw
•Syriac : ḥdi ܚܕ݂ܼܝ
•Hebrew : ḥādā חָדָה
•Ugaritic : ḫdw
معنی نام مرغ اساطیری چمروش
چینا-مروش یا چمروش در اساس به معنی مرغ دانا بوده که در کتب پهلوی به مرغ چینندهٔ مهاجمین معنی شده است. اسطورهٔ آن از آنزوی سومریان (دانای آسمانی) به یادگار مانده که تصور میشد در قلهٔ کوه کارنو (شاخ، دماوند) آشیان دارد. سیمرغ نیز که در قلهٔ دماوند آشیان دارد همان آنزو به نظر می رسد.
داریتیان کهن (درختی ها) و بلاسگانیان عهد ساسانی همان طالشی ها بوده اند
(The ancient Daritians (Trees people) and the Balasganians of the Sassanid era were the same as the Taleshis)
اسقف اِلییا که برای ترویج انجیل به این سرزمین ـ که دیگر بلاسگاننام نداشت ـ مأموریت یافته بود، با مردمی روبرو شد که خدایی به نام یَزد را که در درخت بلوطی به نام «شاهِجنگل» میزیست میپرستیدند و بوتههایی که پیراموناین درخت بودند، «کودکان یَزد» خوانده میشدند. اهلمحل مدّعی بودند که این خدا از اجدادشان به آنان رسیده اسـت (تومادو مارگا، ج 2، ص509-512؛ نیز رجوع کنید به فی، ص340ـ 341). یَزد در پهلوی واژهای معمول دالّ برخداست. کیشی که اسقف الییا میبایست با آن مبارزهمیکرد، آشکارا بر گرفته از اعتقادات مزدایی دوران ساسانی بود که احتمالاً با پرستش محلی درختان مقدس درآمیختهبود.
به نظر می رسد نام بلوط که از سردهٔ راشها است در شمال ایران راش، لَش، لاش، آلَش و آلاش بوده است و نامهای طوالش (تَوَ-آلش، محل راش نیرومند) و آلاشت (محل راش) بر گرفته از آنند. در این مورد گفته شده است: در میان ساکنان نقاط جنگلی شمال ایران راش از اسامی متفاوتی برخوردار است. مردمان تالش، کلارستان، شهسوار، کلاردشت، کجور آن را راش، در منجیل و عمارلو راج، در آستارا قزل کز، در کوه درفک و طوالش آلاش و الوش، در مازندران مرس، در نور چلر و در گرگانرود قزل آغاج، مینامند.
بر این اساس به نظر می رسد نام کهن بلاشگان/بلاسگان آنجا هم در اساس ترکیب با-لاش-گان به معنی محل «دارندگان درخت مقدس راش» (داریتیان منابع کهن یونانی) بوده است.
معنی املش و رشت و گیلان و دیلم
نام درخت راش می تواند به معنی خوشمزه باشد:
रसाय्य adj. rasAyya savoury
نام املش (دارای راش نیرومند، مترادف تالش) و حتّی نام رشت (به صورت رَش- شت، محل راش) نیز بر گرفته از راش به نظر می رسند. نام گیلان و دیلم نیز در معنی محل گیاه هم اشاره به تقدیس درخت راش دارند:
द्रुम m. druma (deluma) tree
در دانشنامهٔ جهان اسلام بدون پی بردن به معنی بلاسگان چنین اطلاعاتی در مورد آن جمع آوری شده است:
"بَلاسَگان (عربی: بَلاسَجان، بَلاشَجان؛ ارمنی: بَلَسَکَن)، جاینام فارسی مختوم به ـ اَگان (ـ اَکان) به معنای سرزمین بلاس. به سرزمینی اطلاق میشود که بیشترین بخش آن در جنوب مسیر سُفلای رودهای کُر و ارس قرار دارد، و از جنوب به آتورپاتکان (آذربایجان) و از مشرق به دریای خزر محدود است.1) در دورهٔ پیش از اسلام. سرزمین و ساکنان آن. بخش اصلی و مرکز این سرزمین دشت بلسکن بود که در جغرافیای منسوب به موسی خورنی، به زبان ارمنی (آدونتز ، ص124)، با آلبانیا برابر گرفته شده، ولی در واقع همان دشت مُغان (موغان) است. به روایت ابنخرداذبه (ص121) راه بَرزَند * به وَرثان (وَرْتَنَه کِرْت) از این دشت میگذشت. نظر ماریک (هونیگمان و ماریک، ص81ـ82) دایر بر اینکه بَلاسَگان در زمان ساسانیان تا حدود کوههای قفقاز و تنگة دربند ادامه داشته درست نمینماید، ولی نظر ترور (ص75) را باید پذیرفت که، بر اساس آن، بلاسگان تا حدودی منطبق بر منطقهای است که آئِلیانوس، اندر طبیعت جانوران (7/17) از قول امینتاس، نویسندة قرن چهارم پیش از میلاد، آن را «سرزمین خزران » خوانده است و در دورة یونانیمآبی با نام کاسپیانا نیز شناخته میشد (این نام را ارامنه در اوایل قرن دوم پیش از میلاد از مادهای آتورپاتکان اخذ کرده بودند). با در نظر گرفتن اینکه در جغرافیای موسی خورنی ( رجوع کنید به هوبشمان، ص4، 267 به بعد، 351ـ352)، بیشتر کاسپیانا در ایالت بعدی پئهایتکرن قرار میگیرد، میتوان نتیجه گرفت که بَلاسَگان منطبق با بخشی از خاک آن ایالت بوده که در جنوب رود کُر قرار داشته است.اصطلاح قومی بالاسچیک، که تنها در زبان ارمنی بهآن بر میخوریم، از کلمهٔ بلسکن مشتق شده است (رجوع کنید به مارکوارت، ص120، هوبشمان، ص412). گفتة اِلیشِه (30/7، و نیز ص262ـ264؛ لانگلوا، ج2، ص227) را که یکی از شاهان بَلاسگانی هون بوده است نباید واقعیت محض تلقی کرد و نتیجه گرفت که ساکنان بلاسگان اصل و نسب هونی داشتهاند. بلاسگان در عهد ساسانیان. در یکی از سنگنوشتههای سه زبانی شاپور اول، که تاریخش اندکی بعد از 260میلادی است، برای نخستین بار کلمهٔ بلاسگان دیده میشود (پارسی میانه 2/1: n ف Bl'sk ؛ پارتی2/1: Bl'skn ؛ یونانی 3/1: رجوع کنید به [?] Balasagene ماریک، ص49. در این سنگنوشته، در فهرست اسامی استانهای ساسانی، نام این کشور مستقلاز آلبانیا برده شده است؛ این واقعیت میتواند بدان معنیباشد که بلسکن حتی اگر کمابیش از مستملکات پادشاهیآلبانیا بوده، زمانی که اردشیر اول یا شاپور اول آن را تصرف کردهاند، نوعی موجودیت سیاسی داشته است. از طرفی، ابنخرداذبه (ص18) شاه بلاسگان (بِلاشجان) را از سلاطینی میشمارد که اردشیر اول به آنان عنوان شاهیبخشیده بود (رجوع کنید به آدونتز، ص170) که نشان میدهد شاه بلاسگان، بهنوعی، انقیاد خویش را به اردشیر (یا شاپور) ثابت کرده و بر اثر آن در شمار دست نشاندگان وی درآمده است. بنا به گزارش فاوستوس، در زمان سلطنت خسرو دوم گرگوری، شاه ارمنستان، اسقف ایبِریا و آلبانیا کوشید تا اتباع سرزمین سنهسن را به دین مسیح درآورد (سنهسن را موسی خورنی، 3/3، به نام این سنهسن که شاه ماساگِتها (آلانها) بود، بر مردمان دیگری نیز، از جمله بالاسچیکها، فرمانروایی میکرد. سپاهیان شاه ماساگتها به ارمنستان حمله بردند، ولی ارامنه آنها را تار و مار کردند و بقایای ایشان به کشور بالاسچیکها (فاوستوس،7/3؛ لانگلوا، ج2، ص215ـ216) عقب نشستند. بنابراین، ظاهراً سنهسن حوالی سالهای 335ـ336میلادی، بخشی از بلاسگان را اشغال کرده و به جمعآوری نیرو پرداخته، در حالی که، دست کم در ظاهر، دست نشاندهٔ شاه شاهان بوده است. در آغاز قرن بعد، مسروب قدیس ، در مأموریت دینی خویش، به موعظه و دعوت در بلاسگان پرداخت که به گفتة کوریون (5/11، ص34) در آن هنگام به آلبانیا تعلق داشته است.این وضع را میتوان به نوعی دستنشاندگی بلاسگان در برابر آلبانیا تعریف کرد.در مورد شورش ارمنستان در برابر ایران در زمان یزدگرد دوم، از بلاسگان هم نام برده شده است؛ از این قرار که درنبردی در نزدیکی رود لوپنس ، بعضی از اشراف ارمنیبه شاه بلاسگان و نیروهای او حملهور شدند (الیشه،59/4، ص147ـ148، لانگلوا، ج2، ص208؛ مُوسِس کالان کاتواسئی، 2/2، ص67). از فحوای کلام آشکارا معلوم است که در آن زمان نیروهای بلاسگان در کنار ایرانیان میجنگیدهاند. اما شاه این کشور، که الیشه او را هونمیخواند، در خروج بر ولینعمت ساسانی خود درنگ نکرد؛ و متعاقباً یک لشکر ایرانی را در آلبانیا قتلعام کرد، و بعد از آن به دستور یزدگرد دوم به قتل رسید (الیشه، 30/7، ص263ـ264؛ لانگلوا، ج2، ص147ـ 148). بخشهایی که در زبان ارمنی سپندران پروژ و اورمزدپروژ و آتسیباگاوان و شاید الوان خوانده میشوند و همگی در جنوب کُر قرار دارند احتمالاً در زمان حکومت ساسانیان به وجود آمدند ( رجوع کنید به هوبشمان، ص352). نام دو بخش اول که در فارسی میانه سپندران پیروز و هرمزد پیروز خوانده میشوند، قطعاً اصل ساسانی دارد.مسیحی شدن اهالی بلاسگان و بقایای تمدن ایرانی نزد کافرکیشان دوران متأخر. دو تن در دو مرحله کوشیدند تا اهالی بلاسگان را به دین مسیح هدایت کنند؛ یکی گرگوری که ظاهراً این کار به شهادتش منجر شد، و دیگری مِسروب قدیس. اما از نتایج این فعالیتها، و اینکه آیا این کار بعد هم ادامه یافت یا خیر، چیزی نمیدانیم. واقعیت مسلّم این استکه در نامهای از یوحنای دوم، اسقف اعظم کلیسای ارمنستان،در ربع سوم قرن ششم، خطاب به اسقف اعظم آلبانیا، کتابِ نامهها (ص21: موسِس کالان کاتواسئی7/2، ص72)، در میان اسقفان دیگر، از تیموتی اسقف بلاسگان، نیز نام بردهشده است. علاوه بر این، مُهری به زبان پهلوی، متعلق به دورة ساسانی که اخیراً از آن خبر دادهاند (ژینیو ، ج2،ص64، نیز رجوع کنید به ص5)، به نام «اسقف اعظم کلیسای هلبن و بَلاسَگان» منقور شده است. در این نوشته هلبن را میتوان به احتمال زیاد نام پارسی میانة شهری دانست که به زبان ارمنیآن را اَلِوان میخواندهاند (شاید همان شهر آلبانای بطلمیوس، 2/11/5 باشد) و حاکمنشین ناحیهای به همین نام در بلاسگان بوده است.به هر حال، واقعیت این است که تا 184/ 800 درمنطقهٔ مُغان تغییر دین صورت نگرفت. اسقف اِلییا که برای ترویج انجیل به این سرزمین ـ که دیگر بلاسگاننام نداشتـ مأموریت یافته بود، با مردمی روبرو شد کهخدایی به نام یَزد را که در درخت بلوطی به نام «شاهِجنگل» میزیست میپرستیدند و بوتههایی که پیراموناین درخت بودند، «کودکان یَزد» خوانده میشدند. اهلمحل مدّعی بودند که این خدا از اجدادشان به آنان رسیده اسـت (تومادو مارگا، ج2، ص509، 512؛ نیز رجوع کنید به فی، ص340ـ 341). یَزد در پهلوی واژهای معمول دالّ برخداست. کیشی که اسقف الییا میبایست با آن مبارزهمیکرد، آشکارا برگرفته از اعتقادات مزدایی دوران ساسانیبود که احتمالاً با پرستش محلی درختان مقدس درآمیخته بود."
سهشنبه، اسفند ۲۸، ۱۴۰۳
سبب جشن چهارشنبه سوری
از آن به دیر ِمُغانم عزیز میدارند
که آتشی که نمیرد همیشه در دل ماست.
حافظ.
دلیل شوم به حساب آمدن شب چهارشنبه نزد ایرانیان باستان
مطابق شدن عدد چهار اوستایی یعنی "توئیری" با واژۀ اوستایی تَئوروَ (آسیب رساندن) بوده است. حتی کلمۀ اوستایی برای خود چهار یعنی چَثوَرَ به صور اوستایی و سنسکریتی چیثا-وَرَ و چهَس-وارَ معنی دارای کیفر و آسیب را می رسانده است. بنابراین شوم به شمار آمدن روز چهارشنبه از ایرانیان به اعراب رسیده بوده است. یعنی باور نحوست شب چهار شنبه بر خلاف تصور برخی ها از فرهنگ همسایگان گرفته نشده بلکه بومی ایران بوده است و جشن آتش چهار شنبه سوری نیز نظیر جشن آتش "سده" (یعنی شدت زیان و ضرر [سرما]) برای رفع شرّ و نحوست با آتشهای مقدس بوده است.
مطابق لغت نامهٔ دهخدا، چارشنبه. [ش َ شَم ْ ب َ / ب ِ] (اِ مرکب) چهارشنبه. نام روز پنجم از هفته که بتازی اربعاء گویند. (ناظم الاطباء). نام روزی از روزهای هفته که بین سه شنبه و پنجشنبه است. اربعاء:
بشد چارشنبه هم از بامداد
بدین باغ کامروز باشیم شاد.
فردوسی.
ستاره شمر گفت بهرام را
که در چارشنبه مزن گامرا.
فردوسی.
چارشنبه که از شکوفه ٔ مهر
گشت پیروزه گون سواد سپهر.
نظامی.
یکشنبه، اسفند ۲۶، ۱۴۰۳
Etymology of Mecca and Bakka
I think I have found the origin of the names Bakka and Mecca:
Given the name Bakka (بَ-عكّا, a place of crowding), the name Mecca was originally مَ-عكّا (a place of crowding [of pilgrims]).
Akka in Hebrew means crowding, which in Arabic remains as Aka, meaning the main part of anything.
The ancient name Makoraba, belonging to Mecca, also meant the place of pilgrims in Arabic-Akkadian:
karābu/kāribu (feminine : kāribtu)
[Religion]
i) blesser , pilgrim , thankful * / grateful * ; lā kāribu : ungrateful / thankless ; ša-kāribi : votive offering ; 2) -noun- : one who blesses , a blessing priest ; niqê kāribu : offerings for the blessing priest ; 3) (a supplicant deity / genie) , (divine name) ; 4) kāribtu : (a female genie in wood) ;
Cf. karābu (2), karābu
شنبه، اسفند ۲۵، ۱۴۰۳
Edda means sage
Both the name of the elder womman Edda and the name of the Edda book match the Sanskrit's addha (clearly) and addhAti (sage)
अद्धाति m. addhAti sage
Sanskrit dictionary
[«previous (A) next»] — Addha in Sanskrit glossary
Source: DDSA: The practical Sanskrit-English dictionary
Addhā (अद्धा).—ind. [atyate at taṃ santataṃ gamanaṃ jñānaṃ vā dadhāti kvip Tv.]
1) Truly, clearly, surely, undoubtedly, in truth, really, certainly, indeed; को अद्धा वेद (ko addhā veda) Ṛgveda 1.129.6. अद्धा श्रियं पालितसङ्गराय प्रत्यर्पयिष्यति (addhā śriyaṃ pālitasaṅgarāya pratyarpayiṣyati) R.13.65.
جمعه، اسفند ۲۴، ۱۴۰۳
آيا منظور از شهر مکورابا (زیارتگاه) در نوشته های بطلمیوس مکّه (بکّه) بوده است؟
Did the city of Macoraba (pantheon) in Ptolemy's writings refer to Mecca (Bakka)?
نظر به معنی ازدحام بکّه (مکّه) و قبیلهٔ قریش یعنی تجّار آن می توان مراد از آن را جای ازدحام مردم گرفت و مکورابا (زیارتگاه) را همان بکّه (مکّه) شهر قریش (تجار) دانست که برایدر این باب گفته شده است: "جغرافیای قرن دوم کلودیوس بطلمیوس نام مکورابا را در غرب شبه جزیره عربستان قرار داده است. در مطالعات مستشرقان اجماع وجود دارد که مکورابا مکه است، و تا حدی کمتر این نام از یک کلمه باستانی عربستان جنوبی برای "معبد" گرفته شده است. این مقاله شناسایی Macoraba به عنوان مکه را به ساموئل بوچارت در سال 1646 ردیابی می کند و تفسیرهای در حال تغییر Macoraba از آن زمان را ارزیابی می کند. نتیجه میگیرد که هیچ اشتقاق رضایتبخشی برای توضیح تفاوت بین نامهای مکه و مکورابا پیشنهاد نشده است، و استدلال میکند که اکنون باید اجماع را کنار گذاشت یا با جدیت بیشتری از آن دفاع کرد."
نظر به معنی ازدحام بکّه (مکّه) و قبیلهٔ قریش یعنی تجّار آن می توان مراد از آن را جای ازدحام مردم گرفت و مکورابا (زیارتگاه) را همان بکّه (مکّه) شهر قریش (تجار) دانست که برای محافظت اموال خود و آرامش و مرکزیت بخشیدن محل، معبد کعبه را در آنجا بنا نهاده بوده اند.
واژهٔ مکورابا (مَ-کورابا) بر گرفته از واژهٔ اکدی کَرابو (زائر) و به معنی محل زائیرین به نظر می رسد:
karābu/kāribu (feminine : kāribtu)
[Religion]
i) blesser , pilgrim , thankful * / grateful * ; lā kāribu : ungrateful / thankless ; ša-kāribi : votive offering ; 2) -noun- : one who blesses , a blessing priest ; niqê kāribu : offerings for the blessing priest ; 3) (a supplicant deity / genie) , (divine name) ; 4) kāribtu : (a female genie in wood) ;
Cf. karābu (2), karābu
واژهٔ کربلا نیز در معنی زیارتگاه خدا می تواند از این واژهٔ کرابو مشتق شده باشد.
در ارتباط با نام بکّه (ازدحام زائرین) گفتنی است، خود مکّه نیز بنا به لغات توراتی به صورت مَ-عکّا به همین معنی است.عکّا (ازدحام) به صورت عکا در عربی به معنی قسمت عمدهٔ هر چیز، باقی است:
Accho (akka) [N] [E] [S]
close; pressed together
امّا در مورد نام یثرب (مدینه):
به نظر می رسد نام یثرب (مدینه) به معنی قصبهٔ محافظت شده بوده است:
išru(m) (2)
an enclosed village (?) ;
bâʾu [DIB : ] (vb. a/a ; )
G. to go along, across ; to overtake, defeat s.o. ;
در منابع دینی اسلامی در مورد عوامل و علّتهای نامیده شدن مکه به این اسم، ده وجه، غالباً عامیانه، ذکر شده است:
"الف ـ به این جهت که در درّه ای خشک واقع شده و از نعمت آب بهره ای اندک دارد؛ به عبارت دیگر: در این شهر رودخانه یا چشمه جوشانی بصورت طبیعی جریان ندارد. و لازم است آب را از چاهها و طبقات زیرین زمین استخراج کنند؛ چنانکه یاقوت حموی می گوید: «لأنّهم کانوا یمتکون الماء ای یستخر جونها». و برخی هم گفته اند از این جهت مکه نامیده شده است که گویا زمین آبش را مکیده است: (کان ارضها امتکت ماءها).
ب ـ مکه نامیده شده؛ زیرا که نخوت و غرور مستبدین را از بین می برد. (لأنّها تمکت الجبارین ای تذهب نخوتهم).
ج ـ زیرا گناهان انسان را محو کرده، از میان می برد. (لأنّها تمکّ الذنوب ای تستخرجها و تذهب بها کلّها).
د ـ زیرا که (به خاطر دعای ابراهیم ـ ع ـ و وجود آیات بینات الهی)، مردم را از هر سو به خود جذب می کند؛ چنانکه عرب به جذب و گرایش بچه شتر به پستان مادر و مکیدن تمام شیر توسط بچه شتر، می گوید: «امتکّ الفصیل ضرع امه» (لأنّها تجذب النّاس الیها، من قول العرب امتک الفصیل ضرع امّه).
ه ـ زیرا که مردم در آن ازدحام کنند، چنانکه عرب به بچه شتر هنگامی که از هر سو و به شدت پستان مادرش را می مکد، می گوید: «امتک الفصیل ضرع امه» (لازدحام الناس بها، من قولهم امتک الفصیل ضرع امه اذا مصه مصّا شدیداً).
این وجه را یاقوت حموی نقل کرده ولی گویا خودش آن را نپسندیده است، او می گوید تشبیه ازدحام در مکه، به مصّ شدید فصیل درست نیست. اما ابن منظور در لسان العرب و مؤلف تاج العروس این وجه را ذکر کرده اند.
و ـ زیرا هر کسی را که در آن ظلم کند هلاک می کند؛ چنانکه برخی از شعرای عرب خطاب به مکه گفته اند: ای هلاک کننده فاجر، نابود کن نابود کردنی، نابود مکن مذجح وعکا را، (سمیت مکه لأنّها تمکّ من ظلم ای تهلکه و ینشد قول بعضهم: یا مکة الفاجر مکی مکا، ولا تمکی مذجحا و عکا).
مصداق این تسمیه را شاید بتوان قصه اصحاب فیل دانست (اَلَم تَرَکَیْفَ فَعَلَ ربّک بِأَصحاب الفیل، اَلَمْ یجعل کیدهم فی تضلیل، و ارسل علیهم طیراً أَبابیل، ترمیهم بحجارة من سِجّیل، فجعلهم کعصفٍ مأکول).
ز ـ زیرا که فاجر را اخراج کرده از خود می رماند. (لأنّها تمکّ الفاجر عنها ای تخرجه).
برخی مانند ابن ظهیره دو مورد اخیر را یک وجه شمرده اند.
ح ـ زیرا که مردمش نهایت تلاش را از خود نشان می دادند؛ چنانکه وقتی مغز استخوان را در آورند می گویند: «تمککت العظم» (لأنّها تجهد اهلها مأخوذ من قولهم تمککت العظم اذا اخرجت مخه).
اما راغب در وجه تشبیه گفته است: «بخاطر آن مکه نامیده شده است که وسط زمین است؛ همانطور که مغز استخوان در وسط استخوان واقع شده است».
ط ـ میان دو کوه مرتفع واقع شده و شهر مکه در میان دره مثل ظرفی است که بالای آن تنگ و وسط آن فراخ باشد. (لأنّها بین جبلین مرتفعین علیها و هی فی هبطه بمنزله المکوک).
ی ـ اعراب جاهلی در هنگام حج می گفتند: حج ما تمام و کامل نخواهد بود مگر آنکه به کنار کعبه رویم و در آنجا سوت بکشیم (مثل سوت کشیدن و چهچهه پرنده ای شبیه بلبل) (لأنّ العرب فی الجاهلیة کانت تقول لایتم حجّنا حتی نأتی مکان الکعبة فنمک فیه ای نصفر صفیر المکاء).
شبیه حضرت رضا ـ ع ـ در پاسخ به سؤال محمد بن سنان شبه این وجه تسمیه را بیان فرموده است:
انّ ابالحسن الرّضا ـ علیه السلام ـ کتب فی ما کتب من جواب مسائله: «سمیت مکّة لأنّ النّاس کانوا یمکون فیها و کان یقال لمن قصدها قد مکا و ذلک قول اللّه (عزّ) لا و ماکان صلوتهم عند البیت الاّمکاءً و تصدیةً».
حضرت رضا ـ علیه السلام ـ ضمن پاسخ به سؤالهای محمد بن سنان در مورد این پرسش که «چرا مکه را مکه نامیده اند؟» می فرماید: «به این خاطر که مردم زمان جاهلیت در هنگام حج، سوت می کشیدند و به همین سبب به کسی که قصد حج داشت می گفتند: «قد مکّا»؛ چنانکه خدای عزّوجلّ در مورد این عمل آنها می فرماید: نیایش آنها در کنار خانه فقط کف زدن و سوت کشیدن بود».
ک ـ مکه از «مکّ» به معنای «بسط» مشتق شده است؛ چه اینکه خداوند زمین را از مکه گسترانید. و چنانکه این مطلب در روایات دحوالأرض نیز آمده است."
پنجشنبه، اسفند ۲۳، ۱۴۰۳
تثلیث ابراهیم، ناحور و هاران منشأ هندوایرانی دارد
(The Trinity of Abraham, Nahor and Haran has Indo-Iranian origins)
مطابق تحقیق جناب آرمين لنگرودی: "«برهمن» در جهانبینی هندی به واقعیت تغییر ناپذیر، نامتناهی، درونی و متعالی اشاره دارد که نشان دهنده منبع ابدی هر چیزی است که موجود است. کهنترین معنی این واژه در «وداها» «کلمهٔ مقدس» یا «فائدهٔ مقدس» است که در کل میتواند بمعنی «نیروی مقدس» فهمیده شود. از زمان “«اوپانیشادها»، واژهٔ «برهمن» به معنی «مطلق» نیز بکار رفته، یعنی چیزی که «ثابت» است و «تغییر ناپذیر» میماند. همزمان چهرهٔ پنداشتی «برهمن» را ما در سیمای «برهما» مییابیم، خدایی که همسری به نام «سارساواتی» (توجه شود به همسانی این نام با نام همسر ابراهیم یعنی «سارا»!) داشت...
در متون یهودی، و بخصوص متونی که بنیان عرفان یهود را پایه نهادند، نیز توضیحاتی در مورد ریشهٔ نام ابراهیم و چرایی نوشتار دوگانهٔ آن آورده شده است. از جمله این متنها میتوان از نوشتههای «فیلون»، فیلسوف و نویسندهٔ یهودی در مصر یاد کرد، که در اینباره مینویسد:
«نام اصلی او “ابرام” بود، اما بعداً او را “آبراهام” نامیدند. اگرچه در اینجا فقط یک حرف، یعنی “آلفا” از نظر آوایی دو بار آورده شده است، (این اختلاف) اما بطور قابل توجهی دگرگونی در مفهوم و دیدگاه را نشان میدهد. “ابرام” (در زبان کلدانی) به عنوان “پدر والامقام” ترجمه گردیده، از سوی دیگر اما ابراهیم (در زبان عبری) به چم “پدر برگزیدهٔ کلام” آورده شده است. نام نخستین به اهمیت کهکشانشناسی و نجوم بازمیگردد، که از دیدگاه کلدانیها به مراقبتِ یک “پدر” آسمانی از فرزندانش (در کهکشان) اشاره داشت (فیلون به این نکته اشاره دارد که ابراهیم پیش از رسالت خود و در دوران شرک، نامی کلدانی [آبرام] داشته است). در حالیکه نام (عبری) بعدی به “خردمند” اشاره دارد. در کتاب مقدس از “کلام” به معنای “اندیشهٔ بر زبان آورده شده” یاد شده و از “پدر” به معنی “خرد راهنما” – زیرا “پنداری” که در درون ما پرورش مییابد، در طبیعت خود “پدر گفتار” است، زیرا (این پندار از گفتار) قدیمتر است و آنچه را که باید گفته شود را تولید میکند. با (صفت) “برگزیده” اما از نظر اخلاقی انسان خوب (منظور است)؛ زیرا شخصیت بد، بیفایده و بدسرشت بوده، اما شخصیت اخلاقی خوب (یک شخصیت) “برگزیده” شده (است) و به شایستگی از همه متمایز میگردد» (فیلون؛ «در بارهٔ آبراهام»، بند ۸۱)."
در تأیید و تکمیل این گفتار گفتنی است:
نام برهما (برهمن) نیز مترادف با همین مفهوم ابراهام به معنی خردمند است:
ब्राह्म adj. brAhma relating to sacred knowledge
نام ویشنو هم مترادف نام توراتی هاران (نگهدارنده در زبانهای هندوایرانی) است.
विष्णु m. vishNu the Preserver
हरण adj. haraNa holder, taker
لقب ویرانگر شیوا نیز معادل نام توراتی ناحور (ویرانگر) است:
Nahor: destroyer
به نظر می رسد در ایران معادل تثلیث برهما، ویشنو و شیوا همان اهورا مزدا (سرور دانا)، مهر میانجی و اهریمن (شریر) بوده اند که سرانجام به ثنویت اهورا مزدا (ناستیه) و اهریمن (دسره) ختم شده است.
ابراهیم بت شکن در مقام پیامبر و صاحب کتاب به جای گائوماته بردیهٔ ویران کنندهٔ معابد بت پرستی (سپیتاک سپیتمان) داماد و پسر خواندهٔ کوروش، حاکم بلخ و ناظر امور دره سند و سرانجام نائب السلطنهٔ کمبوجیه و وهیزداته بردیه پسران کوروش بوده است؛ همانکه هرتسفلد وی را زرتشت سپیتمان پیامبر اهورامزدا و هاروی کرافت همان گوتمه بودای بلخ، پیامبر نیروانا (شادی عظیم، اهورا مَذدا) می داند:
निर्वन n. nirvana complete pleasure
مطابقت خانوادهٔ ابراهیم خلیل الله با خانوادهٔ زرتشت سپیتمان
سارا (ملکه) همسر ابراهیم خلیل الله مطابق ملکه هووی (اورویج= والا نژاد) یعنی آتوسا زن گائوماته بردیه (سپیتاک سپیتمان/زرتشت سپیتمان) است.
هاجر (خدمتکار) کنیز و همسر ابراهیم مطابق چکر زن زرتشت سپیتمان یعنی ارنیج بیردا (مسئول خدمتکاری) است.
اسحق (ایشخاک، صاحب زمین کشاورزی) پسر ابراهیم و سارا مطابق ایست واستر (دارای کشتزار) پسر زرتشت سپیتمان و اورویج (هووی، آتوسا) است:
ईश adj. isha owning
कच्छ adj. kachcha watery soil
سر انجام اسماعیل پسر ابراهیم و هاجر مطابق خورشید چهر (دارای شمائل درخشان) پسر زرتشت سپیتمان و ارنیج بیردا است.
داستان قربانی اسحق یا اسماعیل از اسطورهٔ سومری رقابت انکیم دو (صاحب زمین خوب) و دوموزی (پسر اصلی) گرفته شده است که منشأ اسطورهٔ قاین (صاحب محصول) و هابیل (دریغ پسر اصلی) نیز به نظر می رسد.
منابع عمده:
١- کندوکاو، سایت آرمین لنگرودی.
٢- فرهنگ سنسکریت آنلاین.
٣- اساطیر هند، تألیف ورُنیکا ایونس، ترجمهٔ باجلان فرخی.
۴- یادداشتهای گاثاها، تألیف ابراهیم پورداود.
سهشنبه، اسفند ۲۱، ۱۴۰۳
معانی محتمل نامهای قشقایی و افشار
(Possible meanings of Qashqai and Afshar names)
نام قشقایی به ترکی به صورت کاش-قایی در ترکی به معنی برآمدگی نیرومند می تواند اشاره به کلاه کنگره دار ایشان باشد. نام استاجلوها را هم می توان به معنی دارای کلاه تاجدار گرفت. این دو نام یادآور نام کنگرلوهای اران می باشند.
منشأ اَرانی قشقایی ها:
از سوی دیگر نظر به گرامی داشتن آتش اُجاق خانوادگی نزد عشایر قشقایی، نام قشقایی می تواند بر گرفته از زبان سکایی و اوستایی و سنسکریت به معنی گرامی دارندهٔ آتش اجاق خانوادگی باشد:
घासि m. ghAsi fire
kash: shine, fire
kayi: cherish
این معنی نام مردم آگوانی, آلوانی, اوتی (آذری) و ارانی (آرانی) قفقاز هم بوده است که پرستندهٔ الههٔ اجاق خانوادگی تابیتی (تابنده، درخشان) بوده اند.
سعید نفیسی در کتاب تاریخ معاصر ایران نوشته است:
«گروهی از قزلباشها [از اَران و آذربایجان] در دوره شاه اسماعیل صفوی برای حراست و دفاع از مرزهای جنوبی کشور به فارس انتقال داده شدند. این گروه با ایجاد اتحاد بین ایلهای فارس، ایل قشقایی را تشکیل دادند.»
گفته میشود بیشتر تاریخ شناسان معتقدند که ایلات قشقایی قبل از اینکه استان فارس را به عنوان محل اصلی زندگی انتخاب کنند مدتی را در شمال غربی ایران ساکن بودند یکی از چیزهایی که این نظر را تایید می کند وجود قبیله ای به اسم مغانلو در میان قشقایی ها بوده که بدون شک نامشان از دشت مغان شمال اردبیل گرفته شده است. قبایل دیگری هم در میان قشقایی ها هستند که به نظر می آید پیشینه آن ها به شمال غرب ایران گره خورده است. از طرفی، خود قشقایی ها هم معمولا سرزمین گذشته خود را اردبیل می دانند.
دکتر کزازی در مورد واژه ی "گَش" می نویسد: ((گَش به معنی خوب و خوش و دلپذیر است.))
((کسی را که اندیشه ناخُوَش بود
بدان ناخوشی رای او گَش بود))
(نامه ی باستان، جلد ۳، میر جلال الدین کزازی ، ۱۳۸۵ ، ص ۱۷۰.)
نامهای آلوان و آگوان را نیز به ارمنی مطبوع و با حلاوت آورده اند ولی نامهای مختلف اران در اصل به معنی سرزمین آتش اشاره به الههٔ اجاق خانوادگی بوده اند و منظور از گرم و مطبوع و با حلاوت هم آتش بوده است.
معنی نام اوشار (افشار)
در خبر رشید الدین فضل الله در جامع التواریخ، اوشار (افشار) به ترکی به معنی سریع شکار کننده، اشاره به توتم عقاب آنها دارد؛ ولی اوشار به صورت اووشار در معنی برخوردار از قوچ و بُز بزرگ هم گواه دارد: مطابق لغت نامۀ دهخدا: جاف. (اِخ) نام ایل و طائفه ای است. از جاف و افشار. بزهای بزرگ و عظیم الجثه در آنجا تهیه میشود که گوشت آنها بهتر از سایر بزهاست. رجوع به جغرافیای مفصل ایران ج 3 ص 184 و مجمل التواریخ گلستانه ص 253 شود.
آیا نام افشار ها (اَوشارها) همچنین ربطی با شاره (دستار) دارد؟
چون گفته شده است نادرشاه افشار از کلاه استوانهایشکل و بلندی استفاده میکرد که قسمت بالای آن بهصورت زیگ زاگ به سه یا چهار گوشه ختم و با انواع جواهرات تزیین میشد. این کلاه به کلاه نادری معروف بود که معمولاً قرمز رنگ بوده و شالی ابریشمی یا پشمی به دور آن میبستند. کلاه مردم عادی این دوره، کلاه نمدی بلند بود که به دور آن دستاری میبستند و نوع بدون دستار نیز در میان افسران رواج داشت.
اََفشار (اوشار) می تواند به معنی اَو (محافظ) و شاره (دستار) باشد:
اَو پیشوند رایج اَوستایی به معنی نگهداری و محافظت بوده است.
شاره. [ رَ / رِ ] (اِ) دستاری بود چندانکه چادری، و از هندوستان آرند. (صحاح الفرس). دستار هندویان بود. (اوبهی). دستار باشد. (معیار جمالی). دستار اهل هند باشد و آن را به هندی چیره (ظاهراً به یای مجهول) گویند. (فرهنگ جهانگیری). دستار هندوستانی باشد که به زبان هندی چیره گویند. (برهان). ۞ دستار بزرگ مقابل (به اندازهٔ) چادری، که از هند آرند.(از فرهنگ سروری). دستار منقش که در هندی چیره گویند. (آنندراج). دستار بزرگ. (فرهنگ خطی):
ای شاره نهاده برستاره
کشنید ۞ ستاره زیرشاره .
منجیک (از صحاح الفرس).
ز سر شاره ٔ هندوی برگرفت
برهنه شد و دست بر سر گرفت .
فردوسی (از فرهنگ جهانگیری).
جمعه، اسفند ۱۷، ۱۴۰۳
معنی نامهای کهن زاگروس
در اوستا نام زِرِذَزَ (زرذ-زَو، مرکز نیایش) برای زاگروس ذکر شده اَست. بر این اساس نام زاگروس در ترکیب زَو-گئیروس (کوه نیایش) همان کوه بغستان (محل خدا، بیستون) می باشد که در نقشه های بطلمیوسی تحت همین نام زاگروس وسط سرزمین ساگارتیان غربی (اسلاف گورانهای کرمانشاهان) رسم شده است.
نخستین اشاره به این جایگاه در کتاب دیودوروس سیکولوس بود که در آن بخشی از نوشتههای کتزیاس یونانی دربارهٔ بیستون آورده شدهاست. در این اشاره سنگنبشته بیستون کنده شده به دست سمیرامیس ملکه اسطورهای آشوری معرفی شده و بیستون را معبد خدایگانی (Bagastanon oros) معرفی کردهاست. در آن اشاره به بیستون آورده شده بود که کوه بیستون به اهورامزدا پیشکش شدهاست. سمیرامیس در اینجا به جای سیمیت-سارارار (سرور شادی) یعنی معادل کاسی اهورا مزدا (سرور شادی) است.
تاریخچهٔ زبان فارسی
https://savepasargad.com/%d8%b4%da%a9%d8%b1-%d8%b4%da%a9%d9%86-%d8%b4%d9%88%d9%86%d8%af-%d9%87%d9%85%d9%87-%d8%b7%d9%88%d8%b7%db%8c%d8%a7%d9%86-%d9%87%d9%86%d8%af-%d8%b2%db%8c%d9%86-%d9%82%d9%86%d8%af-%d9%be%d8%a7%d8%b1%d8%b3/
تاریخچهٔ زبان فارسی
(History of the Persian Language)
بنا به شمس الدین محمد حافظ و محمدعلی جمالزاده فارسی شکر است:
شکرشکن شوند همه طوطیان هند
زین قند پارسی که بنگاله می رود.
مطابق احمد کسروی: «فارسی یکی از بهترین زبانهاست. در میان هفت یا هشت زبانی که من میشناسم و از هر کدام کم یا بیش آگاهی دارم فارسی شیرینتر و آسانتر از همهی آنهاست. این سخن را ناسنجیده نمیگویم، و تعصب ایرانیگری را در آن دخالتی نیست. تا آنجا که من میدانم فارسی یگانه زبانی است که بیدستیاری دستور (صرف و نحو) یاد توان گرفت. در آذربایجان که این زبان را با درس خواندن یاد میگیرند و تا چند سال پیش دستوری درس داده نمیشد. ما با همهی آسانی، آن زبان را یاد گرفتهایم؛ ولی چنین کاری با زبان دیگری نشدنی است …».
من هم به عنوان یک آذری که کودکی و بخشی از جوانی ام را در آذربایجان گذرانده ام این گفته را با جان و دل قبول دارم.
زبانهای ایرانی معمولاً به سه دورهٔ باستان، میانه و نوین تقسیم میشوند. این دورهها با دورههای تاریخ ایران مطابقت دارند؛ بدین ترتیب که دورهٔ باستان مربوط به زمان شاهنشاهی هخامنشی، دورهٔ میانه مربوط به زمان شاهنشاهی ساسانی و دورهٔ نوین مربوط به زمان ورود اسلام به ایران تا به امروز است. طبق اسناد موجود، زبان فارسی «تنها زبان ایرانی» است که میان سه دورهٔ آن روابط زبانی نزدیکی برقرار است و به همین ترتیب پارسی باستان، میانه و نو همگی نمایانگر یک زبان هستند که همان فارسی است؛ به این معنی که فارسی نو نوادهٔ مستقیم پارسی میانه و باستان است؛ در حالی که ایجاد روابط نزدیک ژنتیکی میان دیگر زبانهای میانه و نوین ایرانی دشوار است. برای نمونه زبان امروزی یغنابی به همان گروه گویشی سغدی تعلق دارد، اما نوادهٔ مستقیم این زبان نیست. بلخی نیز ممکن است به یدغه و مونجانی نوین نزدیک باشد؛ اما نیای مستقیم آن دو به شمار نمیرود. میان زبان نوین وخی و ختنی کهن نیز همین رابطه بر قرار است.
زبان فارسی از زبان کُهنتر پارسی میانه (یا پهلوی) آمده که آن نیز خود از پارسی باستان سرچشمه گرفته است. این دو زبان برخاسته از ناحیهٔ باستانی پارس (استان کرمان و فارس و بوشهر و جنوب یزد امروزی در جنوب ایران) هستند. پارسی باستان زبان رسمی شاهنشاهی هخامنشی بود و نوادهٔ آن، پارسی میانه، بهعنوان زبان رسمی و دینی شاهنشاهی ساسانی درآمد که در این دوران در دیگر سرزمینهای ایرانی گسترش بسیاری یافت؛ به گونهای که در خراسان جایگزین زبانهای پارتی و بلخی شد و بخشهای بزرگی از خوارزمیزبانان و سُغدیزبانان در خوارزم و فرارود نیز فارسیزبان شدند. گویشی از پارسی میانه که زبان پارسیان دروپیکی، دربیکی بود و ساسانیان از میان ایشان برخاسته بودند با گذشتِ زمان فارسی دری نام گرفت، پس از اسلام به عنوان گویش معیار نوشتاری در خراسان پا گرفت و در سراسر ایران گسترده شد. گویشهای دیگر پارسی باستان و پارسی میانه مانند مازندرانی در طبرستان، گیلکی در شمال شرقی جبال، بلوچی در مکران جنوب سیستان، آذری در آذربایجان و قفقاز، لری در لرستان، کهگیلویه و بویراحمد و چهارمحال و بختیاری، و خوزی در خوزستان پا گرفتند که همراه با دری نزدیک به یکدیگرند.
کهن ترین گزارشی که درباره ی زبان دری داریم گفته ی «ابن مقفع» است که «ابن ندیم» در کتاب الفهرست آورده است. ابن ندیم می نویسد:
«... عبدالله بن مقفع گوید، زبان های فارسی عبارتند از فهلوی و دری و فارسی و خوزی و سریانی (منظور زبان کُردی سورانی که با زبان کتابت سامی سریانی مشتبه و یکی گرفته شده است). فهلوی منسوب است به فهله، نام پنج شهر است و آن اصفهان و ری و همدان و ماه نهاوند و آذربایجان است. و اما دری زبان شهرهای مداین بود و درباریان به آن سخن می گفتند و منسوب به درگاه پادشاهی است و از میان زبان های مردم خراسان و خاور، زبان مردم بلخ در آن بیش تر بود. و اما فارسی، زبان موبدان و دانشمندان و مانند آنان بود، و آن زبان مردم فارس است. و اما خوزی زبانی است که با آن شاهان و امیران در خلوت و هنگام بازی و خوشی با پیرامونیان خود سخن می گفتند. و سریانی زبان اهل سواد و نوشتن و هم نوعی از زبان سریانی فارسی (منظور کُردی سورانی) بود.»
در سال ۱۸۷۲ در نشست ادیبان و زبانشناسان اروپایی در برلین، زبانهای یونانی، فارسی، لاتین و سنسکریت به عنوان زبانهای کلاسیک جهان برگزیده شدند. بر پایهٔ تعریف، زبانی کلاسیک بهشمار میآید که باستانی و دارای ادبیات پرباری باشد و همچنین در واپسین هزارهٔ زندگانی خود دچار دگرگونیهای اندکی شده باشد. فارسی از نظر آثار ادبی و شمار و گوناگونی واژگان و همچنین ضربالمثلها یکی از غنیترین و پرمایهترین زبانهای جهان است. از شناختهشدهترین آثار ادبیات فارسی میتوان شاهنامه فردوسی، آثار مولوی، رباعیات خیام، پنج گنج نظامی، دیوان حافظ، منطقالطیر عطار نیشابوری و گلستان و بوستان سعدی را نام برد.
منابع عمده:
١- آیینهی زبان پارسی، سایت پارسی انجمن. بیژن رفیعی سرشکی.
٢-سرگذشت زبان فارسی، جلال خالقی مطلق.
٣- زبان فارسی (ویکیپدیا).
دوشنبه، اسفند ۱۳، ۱۴۰۳
معنی کوزر و خزر
هیئت کوز-اَر نام خَزر را به ترکی میشود به معنی صاحبان زغال بر افروخته گرفت چون که به قول هرودوت «سکائیان قفقاز پرستندهٔ آتش اجاق خانوادگی، تابیتی (تابنده) بودند» که این سنت از آنان به خزرها (خوا-آذرها، پرستندگان آتش) رسیده بود:
طبق ابن فضلان: "پادشاه خزر خاقان نام دارد فقط هر چهار ماه یکبار بیرون می آید. نام او خاقان بزرگ خوانده میشود و جانشین (خلیفه) او را «خاقان به» نامند، این شخص فرماندهی سپاهیان و امور ایشان را به عهده دارد و امور کشور را اداره می کند و ظاهر میشود و به جنگ میرود. پادشاهانی که در نزدیکی او هستند از وی اطاعت می کنند. او هر روز با فروتنی نزد خاقان بزرگ میرود و اظهار تواضع و آرامش میکند و فقط با پای برهنه، در حالی که یک تکه هیزم در دست دارد، نزد او حاضر میشود. وقتی به او سلام میکند آن هیزم را در برابرش روشن می سازد..."
معنی نام قصبه های لنجوان و لنجان و النجان
لنجوان (لنج-وان) به معنی کوهپایه و لنجان (لنج-ان) به معنی محل کناری و النجان به صورت آو-لنجان به معنی محل کنار آب است:
लञ्ज m. lanja foot
نام و نشان دو پادشاه کوشانی در شاهنامه
(Names and emblems of two Kushan kings in the Shahnameh)
نامهای کوجولا کَدفیزوس پادشاه معروف کوشانی در روایات شاهنامه ای:
به نظر می رسد نامهای شاهنامه ای کک کوهزاد معمر، کوش فیل دندان، کاکوی و کاموس کشانی که با سیستان و ضحاک (ترجمهٔ نام تا-اجیک، پدر مار، در اساس اولاد سیمرغ) ارتباط داده شده اند از نام و نشان پادشاه معروف کوشانی، کوجولا کدفیزوس گرفته شده اند که به ظاهر در سنسکریت معنی فیل جاودانی را می داده است:
कुञ्चर m. kuJchara (kujala) elephant
कदापि indecl. kadApi at any time
مطابقت اشکبوس با کانیشکا
نام شاهنامه ای اشکبوس می تواند مترادف نام کانیشکا (مشتاق جمع آوری، از پادشاهان بودایی هندوسکایی) به معنی مشتاق ثروت باشد:
आचके{आका} verb Achake[AkA] desire
बुस n. busa wealth
काम m. kAma (kA) desire
निचय m. nichaya[ka] heaping up
نظر به همراهی نام اشکبوس با کاموس کشانی (کوجولا کدفیس کوشانی) وی همان کانیشکا از ایشکاها (پادشاهان هندوسکایی مشتاق آیین بودایی) به نظر می رسد، لذا جزء دوم نام اشکبوس یعنی بوس همچنین می تواند اشاره به نام Budha (بودا) بوده باشد، یعنی مشتاق بودا (مشتاق مرد منور و دانا).
رستم کشندۀ اشکبوس و کاموس کشانی، بلاش (وُل-خشیه= پُر نیرو، ولخش سوم اشکانی شکست دهندۀ کوجولا کدفیسوس کوشانی) به نظر می رسد.
رستم لقب پهلوانان دشمن شکن
رستم ها (پهلوانان دشمن شکن، رئوت ستهم) در تاریخ ایران زیاد بوده اند که همگی تحت این نام در شاهنامه یکی گرفته شده اند. رستم سمنگان (تور/هراکلس سکایی، گم کنندۀ اسب، یادگار نهندۀ ابزار پهلوانی برای فرزند آتی)، رستم کشندۀ دیو سفید در جنگل مازندران (گیلگامش کشندۀ خومبابا در جنگل سدر)، رستم هفتخوان رستم (آترادات پیشوای مردان شکست دهندۀ آشوریان در زیر حصار شهر آمُل و آزاد کنندۀ خشتریتی= کیکاوس)، رستم کشندۀ اسفندیار (داریوش ترور کنندۀ سپنتداته گائوماته)، رستم سیستانی دستگیر کنندۀ کرسیوز (سورنای سیستانی کشندۀ کراسوس)، رستم کشندۀ اشکبوس و کاموس کشانی (بلاش، وُل-خشیه= پُر نیرو، ولخش سوم اشکانی شکست دهندۀ کوجولا کدفیسوس کوشانی)، رستم چاه شغاد (پیروز ساسانی) و رستم کشندۀ سهراب (شاپور سردار قباد ساسانی، مغلوب کنندۀ سوخرا در میدان کشتی). در کتابهای پهلوی و اوستا تنها رستم هفتخوان مازندران به نامهای رستم و گرشاسب آمده است و بقیه رستم ها از طریق روایات شفاهی به شاهنامه رسیده و در زیر خیمۀ نام رستم با هم مشتبه و یکی شده اند. در کتاب پهلوی یادگار زریران، رستم نام عام است به معنی دلیر و پهلوان.
معنی افغان و پشتون
در گزارش منجم هندی قرن ششم میلادی Varāha Mihira نام افغان به صورت اوگانه به معنی سرزمین سرزمین نجبا و دینداران و در کتیبهٔ شاپور ساسانی به صورت بغانه (منسوب به دینداران و خداپرستان) آمده است. در عهد ساسانی حاکمان آنجا را فغانیش یعنی رهبر افغانها می گفته اند. هندوان باستان افغانستان را آریا ورته (مراتع نجبا) و یونانیان آریانا (سرزمین نجبا) می نامیده اند:
Ava (अव).—favour
भग m.f. bhaga majesty, god
نشسته در آن دشت بسیار کوچ
ز افغان و لاچین و کرد و بلوچ.
فردوسی.
من ایدر بمانم نیایم براه
نیابم به افغان و لاچین سپاه.
فردوسی.
نام پختون آن به صورت بختون به معنی منسوب به دینداران و نجبا بوده است و پتهان هندوان (مردم محترم) ترجمه و واژهٔ پشتون صورتی از آن است:
भक्त adj. bhakta faithful
भक्त m. bhakta worshipper
«خ» گاهی بدل ِ «ش» آید:
افراختن = افراشتن.
فراخه = فراشه.
فراخیدن = فراشیدن.
منابع عمده:
١- ایران در عهد باستان، تألیف محمد جواد مشکور.
٢- تاریخ ایران باستان، تألیف حسن پیرنیا (مشیر الدوله).
٣- فرهنگ لغات سنسکریت، تألیف محمد رضا جلالی نائینی و فرهنگ لغات سنسکریت آنلاین.
۴- تألیفات اوستایی استاد ابراهیم پورداود.
۵- لغت نامهٔ دهخدا آنلاین (پارسی ویکی)
جمعه، اسفند ۱۰، ۱۴۰۳
معنی افغان و پشتون
در گزارش منجم هندی قرن ششم میلادی Varāha Mihira نام افغان به صورت اوگانه به معنی سرزمین سرزمین نجبا و دینداران و در کتیبهٔ شاپور ساسانی به صورت بغانه (منسوب به دینداران و خداپرستان) آمده است. در عهد ساسانی حاکمان آنجا را فغانیش یعنی رهبر افغانها می گفته اند. هندوان باستان افغانستان را آریا ورته (مراتع نجبا) و یونانیان آریانا (سرزمین نجبا) می نامیده اند:
Ava (अव).—favour
भग m.f. bhaga majesty, god
نشسته در آن دشت بسیار کوچ
ز افغان و لاچین و کرد و بلوچ.
فردوسی.
من ایدر بمانم نیایم براه
نیابم به افغان و لاچین سپاه.
فردوسی.
نام پختون آن به صورت بختون به معنی منسوب به دینداران و نجبا بوده است و پتهان هندوان (مردم محترم) ترجمه و واژهٔ پشتون صورتی از آن است:
भक्त adj. bhakta faithful
भक्त m. bhakta worshipper
«خ» گاهی بدل ِ «ش» آید:
افراختن = افراشتن.
فراخه = فراشه.
فراخیدن = فراشیدن.
چهارشنبه، اسفند ۰۸، ۱۴۰۳
معنی فرّ و خورنه و خوان هفتخوان
فرّ لفطاً به معنی برتری و امتیاز و خورنه به معنی درخشندگی بوده است:
प्रहा f. prahA any gain or advantage
स्वर्ण n. svarNa (khvarna) gold, brighten
فرّ و خورنه (نیروی شکوهمند رهبری) و خوان (خوَن، درخشان) در فرهنگ ایرانی اشاره به نیروی شکوهمند رهبری ایزدی داشته اند که در عیلام کیتن خوانده میشده و خومبابای عیلامی صاحب هفت کیتن به شمار می رفته است. از ایشان به صور کیدینو و مِلِمو به اکدی ها و آشوریها رسیده بوده است:
kidinnu
[Religion]:
divine protection
melemmu [ME.LÁM:] (n.)
[Religion]:
fearsome radiance, aura.
بنابراین اساس هفتخوان رستم در مازندران به معنی هفت کار درخشان رستم در مازندران به الهام از هفت کیتن خومبابای (دیو سفید) کشته شده به دست گیلگامش و انکیدو بوده است که در اساس در هفتخوان رستم همانا شکست آشوریان مهاجم به مازندران توسط آترادات پیشوای آماردان سکایی و خشتریتی مادی (کیکاوس) در پای حصار شهر آمل بوده است.
در این رابطه نام مشابه، گیلگامش (بیلگامش) با رستم (رئو-ستهم، پهلوان یا شکوه) مترادف به نظر می رسد:
बल n. m. bala strength, hero
ghaMshate[ghaMsh] diffuse lustre or splendour
سهشنبه، اسفند ۰۷، ۱۴۰۳
طابقت پَرهشی (مَرهشی) با پارس و مرودشت (Correspondence of Parahashi (Marahashi) with Pars and Marvdasht)
نظر به این که نام مرودشت در نقشه های بطلمیوسی مارهاسیوم آمده است و این در واقع صورتی از مرهشی است، بنابراین سرزمین مرهشی/ورهشی/پرهشی (محل شادی) مطابق پارس به مرکزیت مرودشت (محل شادی) بوده است. تاریخ اساطیری پیروزی شاه بابلی اژی دهاک (مار افعی) بر جمشید (شاه جوان درخشان) ایران هم یاد آور پیروزی شاه بابلی ریموش (مار افعی) بر ابالگامش (جوان با شکوه) پادشاه مرهشی/پرهشی در قرن بیست و سوم پیش از میلاد است. مطابق اوستا در عهد جمشید پیری و مرگ نبود:
Abāla (अबाल).—a. youth
घंषते{घंष्} verb ghaMshate[ghaMsh] diffuse lustre or splendour
yava (yama): young
shid: lustre
در این رابطه نام مشابه، گیلگامش با رستم (رئو-ستهم، پهلوان یا شکوه) مترادف به نظر می رسد:
वीर m. vira (gila) hero
ghaMshate[ghaMsh] diffuse lustre or splendour
قبلاً بدون اطلاع از نام مارهاسیوم که نام مرودشت در نقشه های بطلمیوسی است، چنین نظریاتی داده اند:
جهانشاه درخشانی پَرَهشی را همان پارس (البته در کرمان کنونی) میداند و پَرَهشیان را نیاکان پارسیان برمیشمارد.
فرانسوا والا مکان احتمالی مرهشی را در بلوچستان ایران میداند. ایشان موقعیت شیماشکی را در استان کرمان متصور شدند و مکان مرهشی را در همسایگی شرق آن در بلوچستان ایران حدس زدند. در حالی که نتیجۀ مطالعات باستان شناسی حاکی از آنست که موقعیت شیماشکی باستان نه در منطقۀ کرمان، بلکه به در منطقۀ زاگرس مرکزی واقع است. در دورۀ ایسین لارسا، «آنومموتابیل»، حاکم شهر دِر مدعی می شود که سپاه انشان، ایلام و شیماش را درهم کوبیده و مرهشی را به تصرف درآورده است (مجیدزاده، 1370: 12)، فرانسوا والا این اشاره را حاکی از این میداند که مرهشی در بیرون از ایلام و در شرق قرار داشته است، در صورتی که اگر مرهشی در شرق ایران یعنی بلوچستان یا کرمان قرار میداشت بایستی ابتدا انشان، ایلام و سیماش تصرف میشدند. در حالی که متن مذکور به وضوح عکس این مطلب را میرساند، در این متن اشاره شده که نایبالسلطنه دِر سپاهیان انشان، ایلام و سیماش را درهم کوبیده، لیکن مرهشی را که در دسترس بوده و در منطقۀ نزدیکتری به دِر یعنی پشتکوه امروزی در استان ایلام قرار داشته به تصرف درآورده است.
استینکلر مکان مرهشی را در مشرق فارس و استان کرمان میداند. به طور کلی، معروفترین و شاخصترین داده های باستانشناختی سرزمین کرمان به هزارۀ چهارم و سوم ق.م مربوط است و با ورود به هزارۀ دوم ق.م این سرزمین دیگر نقش زیادی در تبادلات منطقه و به خصوص مطالعات ایلامی ندارد. مهمترین مکان استقراری حوزۀ کرمان تپۀ یحیی است که استقرار در آن فقط تا 1700ق.م ادامه داشته است.
بین محققان تنها والا و استینکلر، مرهشی را در شرق استان خوزستان دانسته اند و اکثر محققین جایگاه مرهشی را در شمال و شمالغربی استان خوزستان و منطقۀ پشتکوه در استان ایلام میدانند. به نظر والترهینتس، مرهشی در منطقۀ کوهستانی پشتکوه (استان ایلام امروزی) و سرزمین اطراف کرخه علیا در قسمت شمالغرب سوزیان است. مرهشی به انگیزۀ حفظ خود، با ایلام باستان روابط دوستانهای داشته است زیرا هر حمله هایی که میانرودانی ها علیه ایلام طرح میکردند لزوماً از مسیر مرهشی می گذشت. وجود کتیبه آشوری گل گل ملکشاهی (در شهرستان ملکشاهی استان ایلام) که از آثار به جای مانده از آشوربانیپال است، این نکته را روشن میسازد.
مجیدزاده و نگهبان نیز موقعیت مرهشی را در شمالغربی ایلام میدانند به عقیده جورج کامرون مرهشی در نواحی غربی یا شمالغربی دشت خوزستان بوده و در واقع پایگاهی بوده است که ایلامیان از آنجا به میانرودان میتاختند.
بر اساس کتیبه های ریموش پادشاه اکد وی با نیروهایی متشکل از زهر، ایلام و مرهشی در منطقه مرهشی رویارو شده است و مرهشی قبل از رسیدن به شوش به تصرف درآمده است.
فرانسوا دسه، به همراه جمعی از دیگر باستان شناسان (نصیر اسکندری، ماسیمو ویداله، علی اکبر مسگر، مژگان شفیعی، میثم شهسواری، اکبر عابدی، سلمان انجم روز، علی شهدادی) مکان اصلی مرهشی را در حوزه تمدنی هلیل رود میدانند که طبق کتیبه های بین النهرین منطقه بزرگی شامل استان کرمان، هرمزگان و سیستان و بلوچستان بوده و در بین ملوحا و مگان قرار داشته است و براساس گاه نگاری متون سومری، در زمان پادشاهان اکد و سلسله سوم اور (سومر جدید) ارتباط تنگاتنگی میان این منطقه از ایران و جنوب بین النهرین وجود داشته است. طبق گفته آن ها این منطقه از نظر سیاسی از ایلام مجزا بوده و پیش از ظهور نام مارهاشی در متون بین النهرین در قرن 23 پیش از میلاد، به مدت دست کم یک هزاره ارتباط تنگاتنگی میان دو منطقه جنوب کرمان و جنوب بین النهرین وجود داشته است که در متون بین النهرین بدان اشاره نشده و تنها مدارک باستان شناسی گواه این مدعاست.
دوشنبه، اسفند ۰۶، ۱۴۰۳
ریشهٔ هندوایرانی هندسه
ابوریحان بیرونی هندسه را شکلی از اندازهٔ فارسی می داند.
این واژهٔ سنسکریت هم با اندازه و هندسه فارسی مرتبط می نماید:
छन्दस् n. chandas metrical science
छन्द m. chanda shape
दशा f. dazA case
در تبدیل چندسه و هندسه به هم گفتنی است:
«ه» گاه تبدیل به «چ» شود:
خروه = خروچ :
سگالنده ٔ ۞ چرخ ۞ مانند قوچ ۞
تبر برده بر سر چو تاج خروچ .
رودکی (احوال و اشعار رودکی تألیف نفیسی ص 1097)
شنبه، اسفند ۰۴، ۱۴۰۳
قصر ابونصر و شیراز با اماکن باستانی آربوا و تیرازیش (محل نیایش و اسرار) همخوانی دارند
در نقشه های بطلمیوسی در حدود شیراز نام محلی به صورت آربوا (مسکن رسا) دیده میشود که نامش شباهتی به ابونصر دارد:
آربوا-نیساره: مسکن رسای بیرونی
नीशार m. nishAra outer tent or screen
तिरस् adverb tiras secretly
ईश adj. isha owning شیراز: محل راز و نیاز آیینی
جمعه، اسفند ۰۳، ۱۴۰۳
معنی کَدکن
برخی نام این روستا را به معنی کَنندهٔ قنات (کنات، جای کنده شده) یا محل قنات (کَد-کان) گرفته اند که درست به نظر می رسند چه کَتَس پهلوی (قنات، با حرف "س" ساکن در انتها) می توانست در تلخیص به صور کَت و کَد در آید. نام روستاهای غیاث آباد نام دارای قنات نیز برگرفته از کَتَس (کَهَس، غَیَس) به نظر می رسد:
«ک» گاه در فارسی به «غ » بدل شود:
شکا = شغا.
زاک = زاغ.
چکندر (چگندر) = چغندر.
چکوک (چگوگ) = چغوک.
«تَ» گاهی به «هَ» بدل شود چون:
بارتنگ = بارهنگ.
«ت» گاه بدل «ی» آید چون:
خداة = خدای.
به نظر می رسد در تلفظ واژهٔ آذری کهییز (کاریز) حروف "ه" و "ی" جایگزین "آ" و "ر" شده اند، چه خود "کا" (خا) در اوستایی معنی چشمه می دهد.
معنی نام شهرک زیراب سواد کوه
نام شهرک دامنه ای سر سبز و پر آب زیراب به طور ساده به خاطر جریان آب زیرزمینی سطحی زیر خانه های مسکونی واقع در دامنهٔ کوه آن بدان داده شده است.
منش به معنی دل
मानस n. mAnasa heart
منش به لغت زند و پازند به معنی دل باشد که عربان قلب خوانند. (برهان). قلب و دل. (ناظم الاطباء). || ذات. (یادداشت مرحوم دهخدا). || میل و خواهش. (ناظم الاطباء). قصد. عزم. اراده. نیت. تصمیم. رأی. نظر. (یادداشت مرحوم دهخدا).
چهارشنبه، اسفند ۰۱، ۱۴۰۳
اتیمولوژی واژهٔ معرّب بُرج در معنی کوشک و خانهٔ بلند
واژهٔ برج بدین معنی معرّب از واژهٔ هندواروپایی بهرگ (بُرز فارسی، بورگ ژرمنی) به نظر می رسد:
borough (n.)
Old English burg, burh "a dwelling or dwellings within a fortified enclosure," from Proto-Germanic *burgs "hill fort, fortress" (source also of Old Frisian burich "castle, city," Old Norse borg "wall, castle," Old High German burg, buruc "fortified place, citadel," German Burg "castle," Gothic baurgs "city"), which Watkins derives from from PIE root *bhergh- (2) "high," with derivatives referring to hills, hill forts, and fortified elevations.
یکشنبه، بهمن ۲۸، ۱۴۰۳
نقش ایزد ائیریامن آلانها
به نظر می رسد تصویر باستانی حکاکی شده بر سنگ در قزاقستان، از قرن 14 پیش از میلاد، متعلق به ایزد ائیریامن آلانها، خدای خورشید و کهکشان یندو وداها باشد.
https://scontent.fbma5-1.fna.fbcdn.net/v/t39.30808-6/480205029_9971317239551323_5946532241429384057_n.jpg?stp=dst-jpg_s640x640_tt6&_nc_cat=101&ccb=1-7&_nc_sid=833d8c&_nc_ohc=QU74OK7lHPcQ7kNvgFMdmMZ&_nc_oc=AdhwK_dmhniv9Cjpiiz_2jglDC_1wSQ0C-4WOyjDx7xRhjQh7mI1NAeVeKWC07pB_Mw&_nc_zt=23&_nc_ht=scontent.fbma5-1.fna&_nc_gid=A9DaUUzlXMvaI9KElqlAnkI&oh=00_AYAUA78Lki5T89RZbbHfoT5n7L1u4UjEKlxMYl89VqbZKw&oe=67B8167B
Valentine is originally Lupercus
Valentine has been interpreted as a Latin word meaning strong, but since Valentine is compared to the Roman Lupercus, Valentine's name has been composed of Valen (Wolf) and tain (to keep), i.e. keeping the wolf. Valen comes from vale (killer, wolf), Norse wolf-shaped giant Vale/våle and Slavic wolf-shaped god Veles indicate that.
-tain- comes from French and ultimately from Latin, where it has the meaning "hold''. It is related to the root -ten-. This meaning is found in such words as: abstain, attain, contain, detain, entertain, maintain, obtain, pertain, rein, retain, retinue, sustain.
Mutually Lupercus is a compound of lupus (“wolf”) + arceō (“I ward off”).
Lupercus or Lubercus or Luberkus was a god in Roman mythology. Lupercus was a protector of the farmers, harvesting and packs of wild animals. Every year on 15 February in honor of him, the Romans held the Lupercalia. He was an ancient Italian god, worshipped by shepherds as the promoter of fertility in sheep and protector of flocks.
His sanctuary was the Lupercal, where she-wolf took care of Romulus and Remus; this is why Lupercalia was a celebration that helped pregnant women.
Lupercus is sometimes identified with the god Pan in Greek mythology.[1] The Roman god Faunus is a variation of Lupercus, also linked to the festival of Lupercalia.
It has been said that: "The origin of the name, Lupercalia also known as the Feast of Lupercal, is derived not only from the Roman Fertility God, Lupercus but also from the name given to the cave where Romulus and Remus, the founders of Rome were alleged to have been nurtured by a she-wolf. The legend goes that in the 6th century BC the twin's father, King Amulius ordered that they should be drowned as infants in the river Tiber after their mother broke her vow of celibacy. Having been placed in a basket by a servant that took pity on them, they were carried downriver by the river God and were caught in the branches of a fig tree. They were discovered by a female wolf who raised them in her den at the base of Palantine Hill (where Rome was founded) that would later be named Lupercal.
The festival of Lupercalia was in itself a very violent and sexually charged affair that was carried out in two separate locations, firstly in the cave itself and secondly in the Roman, open-air, public meeting place called the Comitium.
At the Lupercal cave, a dog and one or more male goats, to represent sexuality were sacrificed by the Luperci, a group of priests. Two of them, at this point naked, would be smeared by the blood from the sacrificial knife. As the Luperci priests laughed, the blood was removed with wool soaked in milk. Strips of the freshly sacrificed goats were then cut to form what are referred to as thongs or februa. These were to be used later in the celebration and it's likely to be where the name for our month of February found its origins.
The festivities were then transferred to the city of Ancient Rome. Naked or near-naked, the Luperci ran around using the februa to whip all women who were in striking distance. This was a fertility rite, welcomed by many of the ladies present who often bared their skin to be lashed. Location was often important, for example, a lashed breast may lead to lactation. As time progressed, this tradition became more chaste as nudity fell out of favour and women were whipped on their hands by fully clothed men.
Next, women’s names were randomly drawn from jars by the men to decide who would couple with whom for the duration of the feasting and subsequent revelry. Many couples would choose to stay together until the following year’s celebration. Quite a number of them would fall in love and often got married.
It is not coincidental that the Christian festival of St Valentine’s day should also fall on the 14th February which is right in the middle of Lupercalia. As is evident in other examples of pagan festivals that were co-opted by Christianity (Yule/Saturnalia becoming Christmas, Samhain becoming Halloween/All Hallows Eve and Eostre/Ostara becoming Easter), it appeared to be easier to the early Christians to simply assimilate the local customs and develop a more sanitised, chaste way to celebrate them as a way to gently control the populace.
In the 5th century AD, Pope Gelasius I decided to outlaw the practice of Lupercalia and mandated that that 14th February would instead be to mark the martyrdom of St Valentine instead. Many legends circulate regarding Valentine himself."
جمعه، بهمن ۲۶، ۱۴۰۳
Svears och Sveriges namn från mytologiska och etymologiska perspektiv
Före kristendomen ägde asadyrkan rum i Sverige, före den Frejdyrkan och före den soldyrkan. Och Sveriges namn kom från soldyrkan (Svarog/Heimdalldyrkan) och Frejdyrkan (Suviddyrkan).
Svears namn kommer från Svarogdyrkan (sol -och ljusdyrkan):
Enligt gamla grekerna Hyperbore'er (de övernordliga, Nordborna) var sol -och ljus dyrkare. Namnet Hyperbore'a var en översättning av Norr-avigen (bortre Norden, Norge) som låg bakom Norrland.
Eftersom svenskar dyrkade sol-eldensgudar dvs, Heimdall och Ull, fick de namnet sve[d]ar.
Svensk etymologisk ordbok av Elof Hellquist (2 sveda):
Nyligen har jag sett varianter av ordet sveda/ sve[d]a (bränna) i svensk etymologisk ordbok av Elof Hellquist, som löser gåtan av både namnen Sweden och Sverige, dvs. ordet sveda, som uttalades även svea ligger i grunden av dem.
I så fall betyder de här två namnen "landet av folk som dyrkar sol-eldgudens gudar dvs, Heimdall och Ull (glans)":
Heimdall är människornas stamfader och han lär dem många saker, till exempel om runorna. Han är en gåtfull gud som hör ihop med sol och världsträdet Yggdrasil. En tolkning av hans namn är ”Den som lyser över världen”.
Oden säger: “Ulls gunst äger alla gudars den först mig frälsar ur flamman.” (Grímnismál 42)
Nordiska ljus-eldgudens senare namn dvs. Ull (glans) son av gudinnan Siv är ett annat namn till gamla Sveda-/Svea-. Saxo nämner att Ollerus (Ull) ersatte Oden som högste gud.
I ett kväde omtalas man avlägger ed vid Ulls "ring" (symbol till solguden):
Wulthus ett ord i silverbibeln som betyder gudomlig strålglans är härlett ur Ull. Ull anses vara en kvarleva av bronsålderns ljus-eld gud. Valborgsmässa är kristeniserade festen av ljus-eld-skogsguden Wulthus (Phul, Ull):
Vul-kan (phul-kana, bål-kana): brandspray
कण m. kaNa spray
Otto Sjögren skriver i Sveriges historia, häfte 7 att "ljusets och livets modergudinna hette hos venederna Siva (Siv), vars namn betyder den ljusa eller vita."
Han skriver i häfte 9 att "Folket kallade sig svear, vilket namn redan den gamla prosakrönikan och efter henne Laurentius Petri härledde av svedjandet (sveda)."
Götarnas asadyrkan har ersatt den gamla svearnas sol-eldsdyrkan.
Ptolemaios nämner svenskar, samer och finländare i tur och ordning under namnen firasoi (eldgud dyrkare), fauonai (fä-unnai, renskötare) och finnoi (finländare, sumpmarkfolket).
Namnet Ull har även haft liknande betydelse som samernas under eldstaden boende, Sarakka (lapp/trassel gudinnan) som var främst de havande kvinnornas eldgudinna. Både män och kvinnor offrade till henne. Samerna hade henne “alltid på tungan och i hjärtat”. Vars namn kommer av sarrat, fläka sönder senor till trådämnen. Samerna har inspirerats sin gudinnas namn av svenskarnas eldguds (Ulls) namn. Etymologin av Asken Yggdrasill Jag tror att den korrekta etymologin av detta namn är: Ygg: huge द्रु m. dru tree शिला f. shilA (syll) top of the pillar supporting a house tree (n.): "perennial plant growing from the ground with a self-supporting stem or trunk from which branches grow," Middle English tre, from Old English treo, treow "tree," also "timber, wood, beam, log, stake;" from Proto-Germanic *trewam (source also of Old Frisian tre, Old Saxon trio, Old Norse tre, Gothic triu "tree"), from PIE *drew-o-, suffixed variant form of root *deru- "be firm, solid, steadfast," with specialized senses "wood, tree" and derivatives referring to objects made of wood. sill (n.): Middle English sille, from Old English syll "beam, threshold, large timber serving as a foundation of a wall," from Proto-Germanic *suljo (source also of Old Norse svill, Swedish syll, Danish syld "framework of a building," Middle Low German sull, Old High German swelli, German Schwelle "sill"), perhaps from PIE root *swel- (3) "post, board" (source also of Greek selma "beam"). Man har redan trott: yggdrasill betyder "idegranpelare", som härleder yggia från *igwja (som betyder "idegransträd") och drasill från *dher- (som betyder "stöd"). Idegranen som blev symbol till eld-skog guden Ull (Ask). Ask (aska, egentligen glödande kol) syftar på sol-eldguden Ull: Ask (Ull) och Embla (Jumala/Jubmel) som räknades förfäder till svenskar och samer/finskar. About roten of svea (sven): The name svea itself had the meanings light and fire in ancient times: Shivini (Urartian, romanized: dši-i-u2-i-ni), also known as Siuini, Artinis, Ardinis, was a solar god in the mythology of the Iron Age kingdom of Urartu in the Armenian Highlands.[a] He is the third god in a triad with Khaldi and Theispas. The Assyrian god Shamash is a counterpart to Shivini. He was depicted as a man on his knees, holding up a solar disc. His wife was most likely a goddess called Tushpuea who is listed as the third goddess on the Mheri-Dur inscription. Armen Petrosyan and other scholars argue that his name derives from a Hittite source, and is, therefore, of the same Indo-European origin as the names of Ancient Greek Zeus and Roman Jupiter. Zeus: supreme god of the ancient Greeks and master of the others, 1706, from Greek, from PIE *dewos- "god" (source also of Latin deus "god," Old Persian daiva- "demon, evil god," Old Church Slavonic deivai, Sanskrit deva-), from root *dyeu- "to shine," in derivatives "sky, heaven, god." The god-sense is originally "shining," but "whether as originally sun-god or as lightener" is not now clear. Norse sun-fire god Ull (shine) and his mother Siv (light) are equivalents to these gods and They are another names for Sveda-/Svea-: In Hittite: siu-, siuna- (c., §73): god In Slavonic: Svarog: *Skvara, Old Russian: Skvara (skvara), Old Church Slavonic Skvara (skvara) (fire, flame, sacrifice, smoke, vapors). In Sanskrit: Svar (स्वर्).—i. e. sū + an (with r for n), I. n. ([Rigveda.] i. 105, 3), The sun. In avesta: Khvan (svan): shining Hvara (khvara, svara): shiner In Persian: Su- (sva-): light In German: sun (n.) "the sun as a heavenly body or planet; daylight; the rays of the sun, sunlight," also the sun as a god or object of worship; Middle English sonne, from Old English sunne "the sun," from Proto-Germanic *sunno (source also of Old Norse, Old Saxon, Old High German sunna, Middle Dutch sonne, Dutch zon, German Sonne, Gothic sunno "the sun"), from PIE *s(u)wen-, an alternative form of root *sawel- (svar-) "the sun." Shivini, a drawing based on an image on an object (a belt) from the History Museum of Armenia Sweden's name according to Slavic and Nordic myths Svantovit and Svarog are Slavic counterparts of the Norse gods Freyr and Heimdall: From the other side Svantovit's (Holy lord's) name forms Svetovid, Suvid are similar to the names that Sweden has had. If so, these names have referred to the god Freyr (lord), because the names Sven- and Yngling that the Swedes have had belong to the god Freyr. In that case, the name of the Swedes in Ptolemy's writings is, ie, Firasoi a garbled form of Fryasoi (Freyr worshippers) or it means fire worshipers (Heimdall/Ull worshipers). About Svantevit: Svantevit (also spelled Sventevith, Svetovid, Suvid, Svetovid, Svantovit, Swantovít, Sventovit, Zvantevith, Świętowit, Sutvid and Vid) was a four-headed god of war in West Slavic mythology. He was the father of all the other gods and probably a local variant of the sky god. In academic literature, the theonym is traditionally divided morphologically as Sveto-vit – in the second part there is supposed to be a suffix -vit (hypothetical PS *-vitъ) meaning "lord, ruler, hero". The suffix is supposed to derive from *vitędzь "warrior, hero" of Germanic etymology. Some researchers, however, have rejected the connection of the suffix with *vitędzь precisely because of the Germanic origin of the word; some scholars have linked the suffix to the word *vitati "to invite, to wish health", or the hypothetical verb *viti.[d] Depending on which original meaning of the word *svętъ a given scholar takes, the theonym is translated, for example, as "Strong hero", "Strong ruler and lord", or "Holy victor", "Holy lord". Some scholars also divide the theonym as Svet-ovit, where the suffix -ovit means "one who has much (of something)", "characterized by (something)", and the theonym Svetovit is supposed to mean "The one with much that is holy". Similarities between blacksmith gods Svarog and Heimdall: Svarog (Old Slavic: Сварогъ/Соварогъ, Russian: Сварог, Sorbian: Schwayxtix, shining sky) was in Slavic mythology the god of blacksmiths and the father of Dazjbog (the sun god) and Svarogich (the fire god). at least according to Johannes Malala's chronicles. Some scholars also believe that he was the Allfather in East Slavic mythology and the Heavenly Fire. Heimdall is also blacksmith god and all-father. Heimdall (from heim meaning "world" and dallr meaning "shining") is counted as one of the Aesir in Norse mythology even though he was not considered the son of Odin. It sounds like the Slavic bridge keeper Ilya Muromets and the Finnish blacksmith god Ilmarinen have the same origins as Heimdall and Svarog. Svarog ("the radiant one") on the other hand, is Norse myths Skirner ("the radiant one") who is the servant of the god Freyr and he is originally a manifestation of Freyr himself. The Slavic gods Svantovit and Svarog may have been identical in the beginning. The domestic version of Sweden itself, ie, Sverige seems to be connected with Svarog. The Swedes have been active mostly in the east and it has affected Slavic tribes and been influenced by them. Freyr is from Vanir (the shining gods) and Vanheim is the land of the Slavs in north of the Black Sea. Here, Vanheim is actually vagnheim (the land of fine wagons, Eu-ropa, Eu-karrona, Ukraine). The name of the Swedes in Finnish ie, Ruotsi (rut-si) also means Freyr (god of love) worshippers: rut (v.) "desire copulation, be under the influence of sexual passion," late 14c., ruteien, from rutei, probably an Anglo-French form of the noun (see rut (n.2)). Related: Rutted; rutting. Rut is comparable with Bible Lot and his cities Sodom and Gomorrah with Sweden and Cimbria (Denmark). In the Bible, Dan (dead/terrible)- mark is equated with the Dead Sea. The myth has been influenced by the downfall of Atlantis (out land). (The flooding of lake Ancylus into Denmark) It seems that Freyr's love partner Gerd (hon from the field-edge) has been identical with the wise Sami goddess Giedde gaesj galggo (the field-edge woman). The Rällinge statuette from Södermanland, Sweden, believed to depict Freyr, Viking Age.
Sambandet mellan namnen Ull och Heimdall
Heimdall finns i myterna, men det finns inga bevarade källor om att han skulle ha dyrkats i någon kult som till exempel givit namn åt någon ort.
Enligt Åke Ohlmarks har Heimdall ”Den som lyser över världen” och Ull (glänsande) som både har haft anknytning med världs trädet Yggdrasil Ask (glödande kol), varit Nordens sol (och eld) gudar. I så fall har Heimdalls namn kommit i ortnamn i form Ull, till exempel i Ullevi och Uller åker, fastän de har fått olika karaktär i senare nordiska myter.
سهشنبه، بهمن ۲۳، ۱۴۰۳
معنی دختر در پل دختر و دژ دختر
اصطلاح دختر در اماکن سترگی که پل دختر و دژ دختر نامیده شده اند، به معنی محافظ سترگ است و معمولاً به پلها و دژهای تاقدار گفته میشده است. خود تاق (تاک) در زبانهای هندواروپایی به معنی سقف محافظ است.
धूक m. dhUka rogue, hard
tara (trai): protect, save, defend
त्रायते{त्रै} verb 1 trAyate[trai] protect
त्रायते{त्रै} verb 1 trAyate[trai] preserve
त्रायते{त्रै} verb 1 trAyate[trai] save
त्रायते{त्रै} verb 1 trAyate[trai] rescue from
त्रायते{त्रै} verb 1 trAyate[trai] defend
دوشنبه، بهمن ۲۲، ۱۴۰۳
معنی نام زیارتگاه زرتشتی پیر هریشت و جشن هیرومبای آن
نام پیر هریشت به معنی نگهدارنده ترین پیر و نام جشن هیرومبای آن به معنی الماس خانم محترم است:
हार m. hAra guard
हीर m. hira diamond
अम्बा f. ambA good woman
زیارتگاه پیر هریشت
زیارتگاه پیر هریشت، یکی از آتشکده های مقدس و دارای احترام برای زرتشتیان است. این آتشکده، در ۹۰ کیلومتری غرب شهر یزد و ۱۵ کیلومتری شهر اردکان، در دامنه کوه واقع شده است. داستان پیدایش زیارتگاه پیر هریشت نیز، به عهد ساسانیان بر می گردد. گفته می شود که مروارید (در برخی روایات گوهربانو) که یکی از ندیمان دختر یزدگرد سوم ساسانی بوده است، پس از حمله اعراب به ایران، در حین فرار از کاروان جدا می شود و به محلی پناه می برد. سپس در آن محل به نیایش خدا مشغول شده و برای همیشه ناپدید می شود. بعد از گذشت سال ها بر کودکی نمایان شده و از او می خواهد که با پدرش صحبت کند و پیرهریشت را بنا کند. در این زیارتگاه یک پستو وجود دارد که آن را محل ناپدید شدن مروارید (گوهربانو) می دانند و همیشه آتشی در آن روشن است.
هر ساله، در اواخر فروردین ماه، جشن «هیرومبا» توسط زرتشتیان، در زیارتگاه پیر هریشت برگزار می شود و زرتشتیان با انجام مراسم ستایش اهورامزدا، اوستا خوانی و روشن کردن آتش، به جشن می پردازند. همچنین هرساله، پیروان آیین زرتشت در فاصله روزهای امرداد (هفتم فروردین ماه) تا خور (یازدهم فروردین ماه)، به این زیارتگاه می آیند و مراسم مذهبی و سنتی خود را برگزار می کنند.
معنی چَخ
چَخ به معنی وسیلهٔ مقاومت و دفاع نام غلاف شمشیر و خنجر و نیز به معنی سپر دفاعی بوده است:
चकति{चक्} verb chakati[chak] resist
चकति{चक्} verb chakati[chak] repel
«چخ» در فرهنگهای لغات، از جمله در لغتنامه اینگونه تعریف شده است: «غلاف کارد و شمشیر و جز آن» (دهخدا، 1377: ذیل چخ). معانی ذکرشده در فرهنگهای لغات براساس این بیت از عثمان مختاری است که تنها شاهد ذکرشده در این فرهنگهاست: «ز چرم کرگدن سازند و یشک پیل از این پس چخ/ که خام گاو و چوب بید خام آمد نگهبانش».
در آدابالحرب «چخ» نوعی سپر است که سه بار ذکر شده است: «باید که پیادگان را پیش کند با سپرهای فراخ و چخ و گروه با یکدیگر دربافته و تیراندازان پس سپرها نشسته تیر میزنند از شکاف و سواران ایستاده پسپشت پیادگان» (فخر مدبر، 1346: 373)؛ «و آنچه در حصار گشادن باید این است: ... نیزۀ مردگیر و سپر چخ و کروه و نیزۀ سردندانه و تختههای زیادتی...» (همان: 423).
اتیمولوژی اَلموت (آشیانهٔ عقاب)
اَلموت ترکیبی از اله (آله، عقاب) و موت (سبد، آشیانه) است:
Ala: eagle
मूट n. mUTa basket
اتیمولوژی آبرون (همیشه بهار)
آبرون به صورت اپرون واژه ای اوستایی به معنی نیافسردنی است:
apa: not
run: depressed
هیئت ابزون (اپَ-زین) آن هم به معنی بی زمستان است.
آبرون. (اِ) (نیافسردنی) ۞ نوعی از ریاحین که پیوسته سبز بود و برگ آن نیفتد و پای دیوارها و جاهای سایه دار روید و آن را به عربی حی العالم گویند و در طب بکار است و در آذربایجان بسیار باشد. (از برهان). همیشه جوان. همیشک جوان. بیش بهار. میش بهار. میشا. اذن القاضی. اذن القسیس. بعضی گویند بستان افروز است و خوردن آن با شراب کرمهای دراز معده را برآورد. (از برهان).
جمعه، بهمن ۱۹، ۱۴۰۳
معنی نام برزهٔ شهر جزنق (پادگان نظامی) که در شرق مراغه بوده است.
یاقوت در معجم البلدان و مسعودی در التنبیه و الاشراف از آتشکده شهر جزنق با نامهای آذرخش (آتش معبد شاهی) و ناردرخش (آتش درخشان پادشاهی) نام برده اند، لذا نظر به نام محلی آتشکدهٔ آذرگشنسب قدیمی یعنی کایین گبه (محل زمزمهٔ سرودهای دینی شاهی، معبد شاهی) که در این شهر بوده است، می توان نام برزه را بر گرفته از صورتی از بَرِجَ اوستایی (یعنی سرود درخشان دینی) و به معنی محل معبد سرودهای درخشان دینی گرفت:
जप m. japa muttered prayer
خود برزه معنی اوستایی تخت نشین نیز می داده است: چون کتاب پهلوی زادسپرم در فصل ١١-٩ در مورد آتروپاتکان گوید که بر اسنوند کوه آن آتش آذرگشنسب فروزان است: «آتش اذرگشنسب را بر اسنوند کوه در آتروپاتکان تخت نشین نمودند.»
بنا به جغرافی نویسان عهد اعراب خسرو انوشیروان یا خَسرو پرویز آتش این آتشکده را به ماگشنسب (آذر گشنسب بزرگ) در شهر شیز (تخت سلیمان) منتقل نموده است.
مطابق شاهنامه، آتشکدهٔ آذرگشنسب در اساس نه به خاطر پیروزی کیخسرو (کیاخسار) بر بت پرستان و دیوان (اورارتوئیها و آشوریان) بلکه به مناسبت پیروزی کیخسرو (کیاخسار) بر افراسیاب (مادیای اسکیتی) بنا شده و کیخسرو به مناسبت این پیروزی در آن به عبادت پرداخته بود. تخت سلیمان نامش بعد از حمل آتش آتشکدهٔ آذر گشنسب قدیمی ماگشنسب (آذر گشنسب بزرگ) خوانده شد که از کوه سهند (محل آتشکدهٔ آذرگشنسب قدیمی) خیلی دور است. محل پیروزی کیخسرو (کیاخسار) بر افراسیاب (مادیای اسکیتی کشور گشا) همین حوالی آتشکدهٔ آذرگشنسب قدیمی (کایین گبه) بوده است. تخت سلیمان و زیویه اماکن سکونت مادیای اسکیتی (افراسیاب) بوده اند که از آنجاها به میهمانی شام به جزنق دعوت شدند و مورد شبیخون گستهم نوذری (آریارمنه هخامنشی) قرار گرفتند و کشته و فراری شدند پس معلوم میگردد که کیخسرو آتشکدهٔ آذرگشنسب را به مناسبت این پیروزی به عنوانِ معبد این پیروزی بزرگ (تاق نصرت) تأسیس کرده و در آن به عبادت پرداخته است.
محل دستگیری مادیای اسکیتی، غار هنگ شاهنامه در این حوالی با معبد مهری ورجوی و غار آهکی معروف هامپهول کنار مراغه همخوانی دارند.
شباهت البسهٔ کشیشان با نخستین شاه فرترکه ای پارسی با نام مذهبی بایداد (بگدات، خداداد).
منظور از عنوان فرترکه ها هم که به معنی رهبر و پیشرو و فرمانده گرفته شده است می تواند رهبر دینی و سیاسی باشد:
یک سکّه از نخستین فرمانروای فرترکه ای پارسی قرن دوم پیش از میلاد به نام بایدات (بگدات) نشان میدهد که او بر تخت صندلی نشسته است و کلاهی را که وسط آن به دو نیم است، بر سر دارد و در آن روی سکّه یک درب مقدّس وجود دارد که این شاه مؤبد پارس مقابل آن در حال نیایش است.
اشتراک در:
پستها (Atom)