دوشنبه، اسفند ۱۴، ۱۳۸۵

ریشهً ایرانی اسطورهً دلیلهً و شمشونً

اسطورهً مرگ اسفندیار در روایات کهن ایرانی اصل اسطورهً شمشون و دلیلهً تورات است

اسطورهً گئوماته زرتشت (سپنداتهً خبر کتسیاس، اسفندیار شاهنامه) در نزد هندوان (کتاب مهابهاراته)،گرجیها ، آذریها (ارانیها) و یهود با اهمیت ثبت گردیده است ولی تمامی این ملل وی را تحت نامهای مختلف وی، که در این باب ترجمه ای از القاب وی به زبان خود این ملل می باشد آورده و او را متعلق به ملت خویش به شمار آورده اند. هندوان وی را در این باب زریترشتره (یعنی شهریار زرین)، گرجیها، امیران (شاهزاده، همان شروین خرمدینان)، آذریها، بامسی بئیرک (زرین تن) و سر انجام یهود در تورات از وی تحت نام شمشون (زادهً خورشید) به شمار آورده اند: ما در اینجا برای سادگی مبحث تنها از مطابقت اصل شمشون و دلیله با سپنداته زرتشت و همسرش آتوسا (یعنی توپل) دختر معروف کورش (هووی، هوتس اوستا) سخن میگوئیم: دلیله (به عبری یعنی لاغر)علی الاصول طبق قاعدهً تبدیل حرف "ر" به "ل" در زبان پهلوی به جای کلمهً مرکب داریه رئوی زبانهای کهن ایرانی پارسی و اوستایی می باشد که به معنی با شکوه و تنومند است که این همچنین صورتی از نام شوهر بعدی او یعنی داریو-ش می باشد. جالب توجه است که هرودوت نیز در این رابطه آتوسا (دختر کورش، همسر گئوماته زرتشت) را با ایشتار(استر تورات، الهه عشق و فحشای بابلیها) جایگزین ساخته است. جالب است که قوم آتوسا (دلیله) در تورات فلسطینیها ذکر می کند که شکلی از این نام درزبان کردی به معنی راهزنان می باشد که بی تردید در اصل داریوش وشش تن سران پارسی همراه وی می باشند که گئوماته زرتشت را ترور نمودند. از سوی دیگر نام مانوح (بازمانده) و پسرش شمشون به وضوح به ترتیب به جای سپیتمه جمشید و پسرش زرتشت (زرین تن) می باشد چه اوستا سپیتمه جمشید را شاه درخشان و بازمانده سرمای جهانگیر مرکوشان (بسیار کشنده) ذکر می کند. در واقع اصل سپیتمه جمشید از سرزمین زمستانی شمال کوهستان قفقاز بوده و چنانکه در روایت خرمدینان آمده به دیار زنج یعنی قبیله مادرسالار سرمت (آمازون) تعلق داشته است. در شاهنامه کشته شدن اسفندیار را به موجب خطاهای عمدی و سهوی قرون و اعصار به رستم دستان (آترادات پیشوای مردان) نسبت داده اند در صورتی که قاتل سپنداته، برادر ویشتاسپ پیشدادی / کیانی همان جاماسب (یعنی مغ کش اوستا) یعنی داریوش پسر گشتاسپ هخامنشی بوده است. به هر حال فردوسی واریانتی از اسطوره و افسانهً قتل سپنداته(مخلوق مقدس) یعنی اسفندیار را چنانکه در ایران باستان شایع بوده نقل نموده است یعنی همان روایتی که واریانت دیگرش اساس اسطورهً شمشون از داوران (پیشدادیان)گردیده است:
نیاید همی پیش اسفندیار

بدانست رستم که لابه به کار
که پیکانش را داده بد آب رز

کمان را به زه کرد و آن تیر گز
سر خویش کرده سوی آسمان

همی راند تیر گز اندر کمان
فزاینده‌ی دانش و فر و زور

همی گفت کای پاک دادار هور
توان مرا هم روان مرا

همی بینی این پاک جان مرا
مگر سر بپیچاند از کارزار

که چندین بپیچم که اسفندیار
همی جنگ و مردی فروشد همی

تو دانی که بیداد کوشد همی
توی آفریننده‌ی ماه و تیر

به بادافره این گناهم مگیر
که رستم همی دیر شد سوی جنگ

چو خودکامه جنگی بدید آن درنگ
نشد سیر جانت ز تیر و کمان

بدو گفت کای سگزی بدگمان
دل شیر و پیکان لهراسپی

ببینی کنون تیر گشتاسپی
چنان کز کمان سواران سزد

یکی تیر بر ترگ رستم بزد
بران سان که سیمرغ فرموده بود

تهمتن گز اندر کمان راند زود
سیه شد جهان پیش آن نامدار

بزد تیر بر چشم اسفندیار
ازو دور شد دانش و فرهی

خم آورد بالای سرو سهی
بیفتاد چاچی کمانش ز دست

نگون شد سر شاه یزدان‌پرست
ز خون لعل شد خاک آوردگاه

گرفته بش و یال اسپ سیاه
که آوردی آن تخم زفتی به بار

چنین گفت رستم به اسفندیار
بلند آسمان بر زمین بر زنم

تو آنی که گفتی که رویین تنم
بخوردم ننالیدم از نام و ننگ

من از شست تو هشت تیر خدنگ


بخفتی بران باره‌ی نامدار

به یک تیر برگشتی از کارزار

بسوزد دل مهربان مادرت

هم ‌اکنون به خاک اندر آید سرت

نگون اندر آمد ز پشت سپاه

هم ‌انگه سر نامبردار شاه

بر خاک بنشست و بگشاد گوش

زمانی همی بود تا یافت هوش

همی پر و پیکانش در خون کشید

سر تیر بگرفت و بیرون کشید


که تیره شد آن فر شاهنشهی

همانگه به بهمن رسید آگهی


که پیکار ما گشت با درد جفت

بیامد به پیش پشوتن بگفت


دل ما ازین درد کردند چاک

تن ژنده پیل اندر آمد به خاک


ز پیش سپه تا بر پهلوان

برفتد هر دو پیاده دوان


یکی تیر پرخون به دست اندرون

بدیدند جنگی برش پر ز خون


خروشان به سر بر همی کرد خاک

پشوتن بر و جامه را کرد چاک


بمالید رخ را بدان گرم خون

همی گشت بهمن به خاک اندرون


که داند ز دین‌آوران و مهان

پشوتن همی گفت راز جهان


به مردی برآهیخت شمشیر کین

چو اسفندیاری که از بهر دین


به بد کار هرگز نیازید دست

جهان کرد پاک از بد بت‌پرست


سر تاجور سوی خاک آمدش

به روز جوانی هلاک آمدش


پرآزار ازو جان آزاد مرد

بدی را کزو هست گیتی به درد


که هرگز نبیند بد کارزار

فراوان برو بگذرد روزگار


همی خون ستردند زان شهریار

جوانان گرفتندش اندر کنار


رخی پر ز خون و دلی پر ز درد

پشوتن بروبر همی مویه کرد

جهانجوی و از تخمه‌ی شهریار

همی گفت زار ای یل اسفندیار

که افگند شیر ژیان را ز پای

که کند این چنین کوه جنگی ز جای

که آگند با موج دریای نیل

که کند این پسندیده دندان پیل

که بر بدکنش بی‌گمان بد رسد

چه آمد برین تخمه از چشم بد

کجا شد به بزم آن خوش آواز تو

کجا شد به رزم اندرون ساز تو

توانایی و اختر و دین تو

کجا شد دل و هوش و آیین تو

نیامدت از پیل وز شیر باک

چو کردی جهان را ز بدخواه پاک

که در خاک بیند ترا روزگار

کنون آمدت سودمندی به کار

بدین کوشش بیش و این بخت باد

که نفرین برین تاج و این تخت باد

سرافراز و دانا و روشن‌روان

که چو تو سواری دلیر و جوان

به زاری سرآید برو روزگار

بدین سان شود کشته در کارزار

مه گشتاسپ و جاماسپ و آن بارگاه

که مه تاج بادا و مه تخت شاه

که ای مرد دانای به روزگار

چنین گفت پر دانش اسفندیار

چنین بود بهر من از تاج و گاه

مکن خویشتن پیش من بر تباه

تو از کشتن من بدین سان منال

تن کشته را خاک باشد نهال

ز باد آمده باز گردد به دم

کجا شد فریدون و هوشنگ و جم

گزیده سرافراز و پاکان ما

همان پاک‌زاده نیاکان ما

نماند کس اندر سپنجی سرای

برفتند و ما را سپردند جای

چه در آشکار و چه اندر نهان

فراوان بکوشیدم اندر جهان

خرد را بدین رهنمای آورم

که تا رای یزدان به جای آورم


ز بد بسته شد راه آهرمنی

چو از من گرفت ای سخن روشنی


نبد زو مرا روزگار گریز

زمانه بیازید چنگال تیز


دل‌افروز من بدرود هرچ کشت

امید من آنست کاندر بهشت


نگه کن بدین گز که دارم به مشت

به مردی مرا پور دستان نکشت


ز سیمرغ وز رستم چاره‌گر

بدین چوب شد روزگارم به سر


که اروند و بند جهان او شناخت

فسونها و نیرنگها زال ساخت


بپیچید و بگریست رستم به درد

چو اسفندیار این سخن یاد کرد


ترا بهره رنج من آمد به کار

چنین گفت کز دیو ناسازگار


ز مردی به کژی نیفگند بن

چنانست کو گفت یکسر سخن


بسی رزم گردنکشان جسته‌ام

که تا من به گیتی کمر بسته‌ام


زره‌دار با جوشن کارزار

سواری ندیدم چو اسفندیار


بدیدم کمان و بر و شست اوی

چو بیچاره برگشتم از دست اوی


بدادم بدو سر به یکبارگی

سوی چاره گشتم ز بیچارگی


چو روزش سرآمد بینداختم

زمان ورا در کمان ساختم


مرا کار گز کی فراز آمدی

گر او را همی روز باز آمدی


به پرهیز یک دم نشاید زدن

ازین خاک تیره بباید شدن


وزین تیرگی در فسانه منم

همانست کز گز بهانه منم


که اکنون سرآمد مرا روزگار

چنین گفت با رستم اسفندیار


که ما را دگرگونه‌تر گشت رای

تو اکنون مپرهیز و خیز ایدر آی


بدانی سر مایه و ارز من

مگر بشنوی پند و اندرز من


بزرگی برین رهنمای آوری

بکوشی و آن را بجای آوری


پیاده بیامد برش با خروش

تهمتن به گفتار او داد گوش


همی مویه کردش به آوای نرم

همی ریخت از دیدگان آب گرم


ز ایوان چو باد اندر آمد به راه

چو دستان خبر یافت از رزمگاه


دو دیده پر از آب و دل پر ز درد

ز خانه بیامد به دشت نبرد


برفتند چندی ز گردنکشان

زواره فرامرز چو بیهشان


که تاریک شد روی خورشید و ماه

خروشی برآمد ز آوردگاه


ترا بیش گریم به درد جگر

به رستم چنین گفت زال ای پسر


ز اخترشناسان ایران زمین

که ایدون شنیدم ز دانای چین


بریزد سرآید برو روزگار

که هرکس که او خون اسفندیار


وگر بگذرد رنج و سختی بود

بدین گیتیش شوربختی بود


که از تو ندیدم بد روزگار

چنین گفت با رستم اسفندیار


سخن هرچ گویم بباید شنود

زمانه چنین بود و بود آنچ بود


نه رستم نه سیمرغ و تیر و کمان

بهانه تو بودی پدر بد زمان


نخواهم کزین پس بود نیمروز

مرا گفت رو سیستان را بسوز


بدو ماند و من بمانم به رنج

بکوشید تا لشکر و تاج و گنج


خردمند و بیدار دستور من

کنون بهمن این نامور پور من


همه هرچ گویم ترا یادگیر

بمیرم پدروارش اندر پذیر

سخنهای بدگوی را یاد دار

به زابلستان در ورا شاد دار

نشستنگه بزم و دشت شکار

بیاموزش آرایش کارزار

بزرگی و برخوردن از روزگار

می و رامش و زخم چوگان و کار

که هرگز به گیتی مبیناد کام

چنین گفت جاماسپ گم بوده نام

سرافرازتر شهریاری بود

که بهمن ز من یادگاری بود

ببر زد به فرمان او دست راست

تهمتن چو بشنید بر پای خاست

سخن هرچ گفتی به جای آورم

که تو بگذری زین سخن نگذرم

نهم بر سرش بر دلارای تاج

نشانمش بر نامور تخت عاج

بدو گفت نوگیر چون شد کهن

ز رستم چو بشنید گویا سخن

برین دین به رهنمای منست

چنان دان که یزدان گوای منست

ز شاهان پیشین که پرورده‌ای

کزین نیکویها که تو کرده‌ای

ز من روی گیتی پرآواز گشت

کنون نیک نامت به بد بازگشت

چنین بود رای جهان‌آفرین

غم آمد روان ترا بهره زین

نجویم همی زین جهان جز کفن

چنین گفت پس با پشوتن که من

تو لشکر بیارای و شو باز جای

چو من بگذرم زین سپنجی سرای

که چون کام یابی بهانه مجوی

چو رفتی به ایران پدر را بگوی

همه مرزها پر ز نام تو گشت

زمانه سراسر به کام تو گشت

سزا این بد از جان تاریک تو

امیدم نه این بود نزدیک تو

به بد کس نیارست کرد از تو یاد

جهان راست کردم به شمشیر داد


بزرگی و شاهی مرا خواست شد

به ایران چو دین بهی راست شد

نهانی به کشتن فرستادیم

به پیش سران پندها دادیم

بیارای و بنشین به آرام دل

کنون زین سخن یافتی کام دل

به ایوان شاهی یکی سور کن

چو ایمن شدی مرگ را دور کن

ترا نام تابوت و پوشش مرا

ترا تخت سختی و کوشش مرا

که نگریزد از مرگ پیکان تیر

چه گفت آن جهاندیده دهقان پیر

روانم ترا چشم دارد به راه

مشو ایمن از گنج و تاج و سپاه

بگوییم و گفتار او بشنویم

چو آیی بهم پیش داور شویم

که سیر آمد از رزم پرخاشجوی

کزو بازگردی به مادر بگوی

گذر کرده بر کوه پولاد بود

که با تیر او گبر چون باد بود

تو از من مرنج و مرنجان روان

پس من تو زود آیی ای مهربان

مبین نیز چهر من اندر کفن

برهنه مکن روی بر انجمن

کس از بخردان نیز نستایدت

ز دیدار زاری بیفزایدت

که جویا بدندی نهفت مرا

همان خواهران را و جفت مرا

که پدرود باشید تا جاودان

بگویی بدان پرهنر بخردان

در گنج را جان من شد کلید

ز تاج پدر بر سرم بد رسید

که شرم آورد جان تاریک او

فرستادم اینک به نزدیک او

که بر من ز گشتاسپ آمد ستم

بگفت این و برزد یکی تیز دم

تن خسته افگنده بر تیره خاک

هم‌انگه برفت از تنش جان پاک

همه جامه بر تن سراسر درید

تهمتن بنزد پشوتن رسید

چنانکه پیداست در روایت شاهنامه فردوسی سخنی از وصیت اسفندیار به رستم مبنی بر ساختن قصر و فراخواندن میهمانان زابلی (در اصل بابل مازندرانی) بدانجا به منظور کشیدن زنجیر ستونهای قصر برای زیرآوار گرفتن رستم و بزرگان زابلی سخنی به میان نیامده است؛ ولی در شاهنامه های منثور و متمم شاهنامهً فردوسی آن را به طور مفصل نقل کرده اند و به احتمال قریب به یقین فردوسی ازاین روایت نیز آگاهی کافی داشته ولی نظم وسیاق منطقی سخن در این یافته که این روایت را، با روایت حقیقی پرورش بهمن (خشایارشا) پسر اسفندیار جعلی (=داریوش، قاتل اسفندیار حقیقی) به دست رستم -که در این مورد خود داریوش منظور بوده است- جایگزین سازد.
شمشون و دلیله؛ گرفتار شدن و وفات شمشون (تورات، کتاب داوران):
سامسون‌ و دليله‌: روزي‌ سامسون‌ به‌ شهر فلسطيني‌ غزه‌ رفت‌ و شب‌ را با زن‌ بدكاره‌اي‌ بسر برد. 2 بزودي‌ در همه‌ جا پخش‌ شد كه‌ او به‌ غزه‌ آمده‌ است‌. پس‌ مردان‌ شهر تمام‌ شب‌ نزد دروازه‌ در كمين‌ نشستند تا اگر خواست‌ بگريزد او را بگيرند. آنها در شب‌ هيچ‌ اقدامي‌ نكردند بلكه‌ گفتند: «چون‌ صبح‌ هوا روشن‌ شود، او را خواهيم‌ كشت‌.» 3 اما سامسون‌ تا نصف‌ شب‌ خوابيد؛ سپس‌ برخاسته‌ بيرون‌ رفت‌ و دروازه‌ شهر را با چارچوبش‌ از جا كند و آن‌ را بر دوش‌ خود گذارده‌، به‌ بالاي‌ تپه‌اي‌ كه‌ در مقابل‌ حبرون‌ است‌ برد. 4 مدتي‌ بعد، سامسون‌ عاشق‌ زني‌ از وادي‌ سورق‌، به‌ نام‌ دليله‌ شد. 5 پنج‌ رهبر فلسطيني‌ نزد دليله‌ آمده‌، به‌ او گفتند: «سعي‌ كن‌ بفهمي‌ چه‌ چيزي‌ او را اينچنين‌ نيرومند ساخته‌ است‌ و چطور مي‌توانيم‌ او را بگيريم‌ و ببنديم‌. اگر اين‌ كار را انجام‌ دهي‌ هر يك‌ از ما هزار و صد مثقال‌ نقره‌ به‌ تو پاداش‌ خواهيم‌ داد.» 6 پس‌ دليله‌ به‌ سامسون‌ گفت‌: «خواهش‌ مي‌كنم‌ به‌من‌ بگو كه‌ رمز قدرت‌ تو چيست‌؟ چگونه‌ مي‌توان‌ تو را بست‌ و ناتوان‌ كرد؟»7 سامسون‌ در جواب‌ او گفت‌: «اگر با هفت‌ زه‌ كمان‌ بسته‌ شوم‌، مثل‌ هر كس‌ ديگر ناتوان‌ خواهم‌ شد.» 8 پس‌ رهبران‌ فلسطيني‌ هفت‌ زه‌ كمان‌ براي‌ دليله‌ آوردند و دليله‌ با آن‌ هفت‌ زه‌ كمان‌ او را بست‌. 9 در ضمن‌، او چند نفر فلسطيني‌ را در اطاق‌ مجاور مخفي‌ كرده‌ بود. دليله‌ پس‌ از بستن‌ سامسون‌ فرياد زد: «سامسون‌! فلسطينيها براي‌ گرفتن‌ تو آمده‌اند!» سامسون‌ زه‌ را مثل‌ نخ‌ كتاني‌ كه‌ به‌ آتش‌ بر خورد مي‌كند، پاره‌ كرد و راز قدرتش‌ آشكار نشد.10 سپس‌ دليله‌ به‌ وي‌ گفت‌: «سامسون‌، تو مرا مسخره‌ كرده‌اي‌! چرا به‌ من‌ دروغ‌ گفتي‌؟ خواهش‌ مي‌كنم‌ به‌ من‌ بگو كه‌ چطور مي‌توان‌ تو را بست‌؟» 11 سامسون‌ گفت‌: «اگر با طنابهاي‌ تازه‌اي‌ كه‌ هرگز از آنها استفاده‌ نشده‌، بسته‌ شوم‌، مانند ساير مردان‌، ناتوان‌ خواهم‌ شد.»12 پس‌ دليله‌ طنابهاي‌ تازه‌اي‌ گرفته‌، او را بست‌. اين‌ بار نيز فلسطيني‌ها در اطاق‌ مجاور مخفي‌ شده‌ بودند. دليله‌ فرياد زد: «سامسون‌! فلسطيني‌ها براي‌ گرفتن‌ تو آمده‌اند!» ولي‌ او طنابها را مثل‌ نخ‌ از بازوان‌ خود گسيخت‌.13 دليله‌ به‌ وي‌ گفت‌: «باز هم‌ مرا دست‌ انداختي‌ و به‌ من‌ راست‌ نگفتي‌! حالا به‌ من‌ بگو كه‌ واقعاً چطور مي‌توان‌ تو را بست‌؟»سامسون‌ گفت‌: «اگر هفت‌ گيسوي‌ مرا در تارهاي‌ دستگاه‌ نساجيات‌ ببافي‌ مانند مردان‌ ديگر، ناتوان‌ خواهم‌ شد.»14 پس‌ وقتي‌ او در خواب‌ بود، دليله‌ موهاي‌ او را در تارهاي‌ دستگاه‌ نساجي‌ بافت‌ و آنها را با ميخ‌ دستگاه‌ محكم‌ كرد. سپس‌ فرياد زد: «سامسون‌! فلسطيني‌ها آمدند!» او بيدار شد و با يك‌ حركت‌ سر، دستگاه‌ را از جا كند!15 دليله‌ به‌ او گفت‌: «چگونه‌ مي‌گويي‌ مرا دوست‌ داري‌ و حال‌ آنكه‌ به‌ من‌ اعتماد نداري‌؟ سه‌ مرتبه‌ است‌ كه‌ مرا دست‌ انداختي‌ و به‌ من‌ نمي‌گويي‌ رازقدرتت‌ در چيست‌؟» 16و17 دليله‌ هر روز با اصرارهاي‌ خود سامسون‌ را به‌ ستوه‌ مي‌آورد، تا اينكه‌ بالاخره‌ راز قدرت‌ خود را براي‌ او فاش‌ ساخت‌. سامسون‌ به‌ وي‌ گفت‌: «موي‌ سر من‌ هرگز تراشيده‌ نشده‌ است‌. چون‌ من‌ از بدو تولد نذيره‌ بوده‌ و وقف‌ خدا شده‌ام‌. اگر موي‌ سرم‌ تراشيده‌ شود، نيروي‌ من‌ از بين‌ رفته‌، مانند هر شخص‌ ديگري‌ ناتوان‌ خواهم‌ شد.»18 دليله‌ فهميد كه‌ اين‌ دفعه‌ حقيقت‌ را گفته‌ است‌. پس‌ بدنبال‌ آن‌ پنج‌ رهبر فلسطيني‌ فرستاد و به‌ آنها گفت‌: «بياييد، اين‌ دفعه‌ او همه‌ چيز را به‌ من‌ گفته‌ است‌.» پس‌ آنها پولي‌ را كه‌ به‌ وي‌ وعده‌ داده‌ بودند، با خود برداشته‌، آمدند. 19 دليله‌ سر سامسون‌ را روي‌ دامن‌ خود گذاشت‌ و او را خواباند. سپس‌ به‌ دستور دليله‌ موي‌ سرش‌ را تراشيدند. بدين‌ ترتيب‌، دليله‌ سامسون‌ را درمانـده‌ كــرد و نيـروي‌ او از او رفـت‌. 20 آنگاه‌ دليله‌ فرياد زد: «سامسون‌! فلسطيني‌ها آمده‌اند تو را بگيرند!» او بيدار شد و با خود اينطور فكر كرد: «مانند دفعات‌ پيش‌ به‌ خود تكاني‌ مي‌دهم‌ و آزاد مي‌شوم‌!» اما غافل‌ از اين‌ بود كه‌ خداوند او را ترك‌ كرده‌ است‌. 21 در اين‌ موقع‌ فلسطيني‌ها آمده‌، او را گرفتند و چشمانش‌ را از كاسه‌ در آورده‌، او را به‌ غزه‌ بردند. در آنجا سامسون‌ را با زنجيرهاي‌ مفرغي‌ بسته‌ به‌ زندان‌ انداختند و وادارش‌ كردند گندم‌ دستاس‌ كند. 22 اما طولي‌ نكشيد كه‌ موي‌ سرش‌ دوباره‌ بلند شد.
مرگ‌ سامسون: ‌23و24 رهبران‌ فلسطيني‌ جمع‌ شدند تا جشن‌ مفصـلي‌ برپا نمايند و قرباني‌ بزرگي‌ به‌ بـت‌ خود داجون‌ تقديم‌ كنند، چون‌ پيروزي‌ بر دشمن‌ خود، سامسون‌ را مديون‌ بت‌ خود مي‌دانستند. آنها با ديدن‌ سامسون‌ خداي‌ خود را ستايش‌ مي‌كردند و مي‌گفتند: «خداي‌ ما، دشمن‌ ما را كه‌ زمينمان‌ را خراب‌ كرد و بسياري‌ از فلسطـينيها را كشـت‌، اكنون‌ به‌ دست‌ ما تسليم‌ كرده‌ اسـت‌.» 25و26 جماعـت‌ نيمه‌ مست‌ فرياد مـي‌زدند: «سامسون‌ را از زندان‌ بياوريد تا ما را سرگرم‌ كند.»سامسون‌ را از زندان‌ به‌ داخل‌ معبد آورده‌، او را در ميان‌ دو ستون‌ كه‌ سقف‌ معبد بر آنها قرار گرفته‌ بود برپا داشتند. سامسون‌ به‌ پسري‌ كه‌ دستش‌ را گرفته‌، او را راهنمايي‌ مي‌كرد گفت‌: «دست‌هاي‌ مرا روي‌ دو ستون‌ بگذار، چون‌ مي‌خواهم‌ به‌ آنها تكيه‌ كنم‌.» 27 در اين‌ موقع‌ معبد از مردم‌ پر شده‌ بود. پنج‌ رهبر فلسطيني‌ همراه‌ با سه‌ هزار نفر در ايوان‌هاي‌ معبد به‌ تماشاي‌ سامسون‌ نشسته‌، او را مسخره‌ مي‌كردند. 28 سامسون‌ نزد خداوند دعا كرده‌، چنين‌ گفت‌: «اي‌ خداوند، خداي‌ من‌، التماس‌ مي‌كنم‌ مرا بيادآور و يك‌ بار ديگر نيرويم‌ را به‌ من‌ بازگردان‌، تا انتقام‌ چشمانم‌ را از اين‌ فلسطينيها بگيرم‌.» 29و30 آنگاه‌ سامسون‌ دستهاي‌ خود را بر ستونها گذاشت‌ و گفت‌: «بگذار با فلسطيني‌ها بميرم‌.» سپس‌ با تمام‌ قوت‌ بر ستونها فشار آورد و سقف‌ معبد بر سر رهبران‌ فلسطيني‌ و همه‌ مردمي‌ كه‌ در آنجا بودند فرو ريخت‌. تعداد افرادي‌ كه‌ او هنگام‌ مرگش‌ كشت‌ بيش‌ از تمام‌ كساني‌ بود كه‌ او در طول‌ عمرش‌ كشته‌ بود.
31 بعد برادران‌ و ساير بستگانش‌ آمده‌، جسد او را بردند و در كنار قبر پدرش‌ مانوح‌ كه‌ بين‌ راه‌ صرعه‌ و اشتاعول‌ قرار داشت‌، دفن‌ كردند. او مدت‌ بيست‌ سال‌ رهبر قوم‌ اسرائيل‌ بود.

هیچ نظری موجود نیست: