داستان شيخ صنعان ریشهً در داستان عاشقانه زریادر و آتوسا در ایران باستان دارد
نگارنده به مناسبتهای مختلف از داستان تاریخی زریادر(گئوماته زرتشت) و آتوسا(دختر کورش) که خارس میتیلنی رئیس تشریفات دربار اسکندر در ایران آن را نقل کرده است، سخن به میان آورده است. خارس میتیلنی میگوید که این داستان عشقی آنقدر نزد ایرانیان معروف و محبوب بوده که اشراف دیوارهای کاخهای خود را به نقش زریادر و آتوسا مزین می نمودند. از این اسطورهً کهن ایرانی شش شکل آن به صور داستان گشتاسپ (برادر بزرگ زریادر زرتشت) و کتایون (دختر قیصر روم) ، روایت مفقوده زرتشت و هووی، حدیث گیو و بانوگشنسب، داستان منیژه و بیژن، داستان ویس و رامین و داستان ایرج و سهی به یادگار مانده است و در واقع داستان عاشقانه شیخ صنعان (شیخ سرزمین عقاب= ارمنستان) و دختر رومی شکل هفتمی است که از این اسطوره کهن و معروف ایرانی به یادگار مانده است. مناسبت نام روم و دختران رومی(اروپایی) از آن جاست که دختران دیار آمازونها(سرمتها، نیاکان صربو کرواتها) در شمال کوهستان قفقاز از لحاظ زیبایی و دلیری در عهد باستان شهره آفاق بوده اند و از اینجاست که نام روم/ اروپا نزد ایرانیان باستان با قوم خویشاوندشان سلم (سرمتها/آمازونها) پیوند خورده است. چنانکه فردوسی در شاهنامه می آورد سه پسر فریدون (کورش) یعنی سلم (مگابرن گشتاسپ) و تور (کمبوجیه) و ایرج (زریادر زرتشت در سرزمین همیران (سئیریمه=زمستانی) با دختران سروشاه (شاه صربها) ازدواج می نمایند. بنابراین شیخ صنعان(شیخ سائینی= ارمنستان) و دختر رومی کسانی به جز زریادر زرتشت(داماد و برادر/ پسرخوانده کورش) و آتوسا دختر کورش نیست چه حتی در عهد خارس میتیلنی آتوسا را شاهدخت سرزمین آن سوی کنار رود دون(=اروپا، یعنی دارای آبهای گسترده) معرفی می نماید ولی در واقع این نه اصل و نسب آتوسا دختر کورش، بلکه نسب شوهرش سپیتاک زرتشت(زریادر) بوده که به بنا به اطلاعات جالب خرمدینان که ابومنصور آن را روایت کرده به دیار زنج(زنان آمازون/ سرمت) می رسیده است. ناگفته نماند در روایت خارس میتیلنی زریادر پادشاه قفقاز (آذربایجان و اران و ارمنستان) و آتوسا(دختر امرایوس کورش) پادشاه مراثیها(مردان پارس)همدیگر را به خواب دیده و عاشق میگردند و زریادر در پی یافتن آتوسا به دیار مراثیها می شتابد. این موضوع خواب عاشق و معشوق در داستان شیخ صنعان به نحو دیگری بازگویی شده است. بی تردید نام صنعان بر گرفته از نام سائینی اوستا یعنی ارمنستان(سرزمین هایک= عقاب، سئنه مرغ اساطیری قفقاز) است. در اساطیر ارامنه اسطوره کورش(آرا، ایرج) و زریادر زرتشت(آرای آرایان، در واقع ایرج پسر خوانده) در رابطه با شامیرام (ملکه سرزمین سرما= سئیریمه) هستند و صحبت از عشق جنون آمیز شامیرام نسبت به آرای مقتول است که هم یادآور آتوسا همسر زریادر به هنگام فرمانروایی آنها در جنوب کوهستان قفقاز و هم یادآور کشته شدن کورش به دست تومیریس ملکه ماساگتها (آلانها) است که در ماوراء النهر اتفاق افتاده است. نام پسر کوچک زریادر زرتشت که بعد از منسوب شدن پدرش به حکومت دربیکان (دریها) و دادیکان(تاجیکان) در سمت بلخ، از سوی کورش در حکومت ارمنستان ابقا شده، در منابع کهن ارامنه انوشاوان(جاودانی)، تیگران(ببر)، سوسانور(دارای تن درخشان) آمده است که این لقب آخری در اوستا و کتب پهلوی به صورت خورشید چهر آمده و نام پسر کوچک زرتشت معرفی شده است. گفتنی است زریادر زرتشت(گئوماته بردیه) و آتوسا اختلاف سنی زیادی داشته اند و بنا به اسناد تاریخی سن زریادر (=زرتشت، یعنی زرین تن) با سن پدرزنش کورش برابری مینموده و از آن کمتر نبوده است و این جنبه در داستان شیخ صنعان ملقب به عبدالرزاق(در اصل به معنی روزی دهنده بندگان)که نامش بدین هیئت در تحفة ملوک منتسب به امام محمد غزالی هم قید شده، به طور منحصر به فرد بهتر محفوظ مانده است :
داستان شیخ صنعان
فريدالدين عطار نيشابوري
برگرفته از: داستان هاي دل انگيز فارسي / زهرا خانلري
گر مريد راه عشقي فكر بدنامي مكن شيخ صنعان خرقه رهن خانه خمار داشت شيخ صنعان پير صاحب كمال و پيشواري مردم زمان خويش بودو قريب پنجاه سال در كعبه اقامت داشت. هر كس به حلقـﮥ ارادت او در ميآمد از رياضت و عبادت نميآسود. شيخ خود نيز هيچ سّنتي را فرو نمي گذاشت و نماز و روزﮤ بيحد بجا مي آورد. پنجاه بار حج كرده و در كشف اسرار به مقام كرامت رسيده بود.هر كه بيماري و سستي يافتي از دم او تندرستي يافتي پيشواياني كه در پيش آمدند پيش او از خويش بيخويش آمدند چنان اتفاق افتاد كه شيخ چندين شب در خواب ديد كه از كعبه گذارش به روم افتاده و در برابر بتي سجده مي كند. از اين خواب آشفته گشت و دانست كه راه دشواري در پيش دارد كه جان بدر بردن از آن آسان نيست. انديشيد كه اگر بهنگام در اين بيراهه قدم نهد راه تاريك بر وي روشن گردد و اگر سستي كند هميشه در عقوبت و شكنجه خواهد ماند. آخر الامر به رفتن مصمم گشت و مطلب را با مريدان در ميان گذاشت و گفت بايد زودتر قدم در راه بنهم و عزم سفر روم كنم تا تعبير خوابم معلوم گردد. ياران در سفر با وي همراه گشتند و به خذاك روم قدم گذاشتند و همه جا سير ميكردند تا ناگهان در ايواني دختر ترسائي ديدند چون آفتاب درخشان:هر دو چشمش فتنـﮥ عشاق بود هر دو ابرويش بخوبي طاق بود روي او از زير زلف تابدار بود آتش پاره اي بس آبدار هركه سوي چشم او تشنه شدي در دلش هر مژه چون دشنه شدي چاه سيمتن بر زنخدان داشت او همچو عيسي بر سخن جان داشت او دختر جون نقاب سياه از چهره برگرفت آتش به جان شيخ انداخت و عشقش چنان او را از پا در آورد كه هر چه داشت سر بسر از دست داد. حتي ايمان و عافيت فروخت و رسوائي خريد. عشق بحّدي بر وجودش چيره شد كه از دل و جان نيز بيزار گشت. چون مريدان, او را به اين حال زار ديدند حيران و سرگردان بر جاي ماندند و از پي چارﮤ كار برآمدند. اما چون قضا كار خود كرده بود هيچ پندي اثر نداشت و هيچ داروئي دردش را درمان نمي كرد. تا شب همچنان چشم بر ايوان دوخته و دهان باز مانده باقي ماند. شب نه يك دم بخواب رفت و نه قرار گرفت. از عشق به خود مي پيچيد و زار مي ناليد. گفت يارب امشبم را روز نيست شمع گردون را همانا سوز نيست در رياضت بوده ام شبها بسي خود نشان ندهد چنين شبها كسي همچو شمع ازتف و سوزم مي كشند شب همي سوزند و روزم مي كشند شب چنان به نظرش دراز مي آمد كه گوئي روز قيامت است يا خورشيد تا ابد غروب كرده است. نه صبري داشت تا درد را هموار كند و نه عقلي كه او را به حال خويش برگرداند؛ نه پائي كه به كوي يار رود و نه ياري كه دستش گيرد: رفت عقل و رفت صبر و رفت يار اين چه دردست اين چه عشقست اين چه كار؟ مريدان به گردش جمع شدند و به دلداريش زبان گشودند و هر يك راهي پيش پايش گذاردند. اما شيخ با استادي به هر يك جواب ميگفت: همنشيني گفت اي شيخ كبار خيز و اين وسواس را غسلي برآر شيخ گفتا امشب از خون جگر كرده ام صدبار غسل اي بيخبر آن دگر گفتا كه تسبيحت كجاست كي شود كار تو بي تسبيح راست گفت آن را من بيفكندم زدست تا توانم برميان زنار بست آن دگر گفتا پشيمانيت نيست يك نفس درد مسلمانيت نيست گفت كس نبود پشيمان بيش از اين كه چرا عاشق نگشتم پيش از اين آن دگر گفتش كه ديوت راه زد تير خذلان بر دلت ناگاه زد گفت ديوي كو ره ما مي زند گو بزن, الحق كه زيبا مي زند آن دگر گفتا كه با ياران بساز تا شويم امشب به سوي كعبه باز گفت اگر كعبه نباشد دير هست هوشيار كعبه شد در دير مست چون هيچ سخن در او كارگر نيامد ياران به تيمارش تن در دادند و با دلي خونين به انتظار حادثه نشستند.روز ديگر شيخ معتكف كوي يار شد و با سگان كويش همطراز گشت و از اندوه چون موي باريك شد. عاقبت از درد عشق بيمار گشت و سر از آن آستان بر نگرفت و آنقدر خاك كويش را بستر و بالين ساخت تا دختر از رازش آگاه شد و گفت «اي شيخ كجا ديده اي كه زاهدان در كوي ترسايان مقيم شوند؟ از اين كار درگذر كه ديوانگي بار مي آورد.» شيخ گفت: «ناز و تكبر به يك سو نه كه عشقم سرسري نيست, يا دلم را باز ده يا فرمان ده تا جان بيفشانم. روي بر خاك درت جان مي دهم جان به نرخ روز ارزان مي دهم چند نالم بر درت در باز كن يكدمم با خويشتن دمساز كن گرچه همچون سايه ام از اضطراب درجهم از روزنت چون آفتاب.» دختر با سختي پاسخ داد كه: «اي پير خرف گشته! شرم دار كه هنگام كفن و كافور تست, نه زمان عشق ورزي! با اين نفس سرد چگونه دمسازي مي كني و با اين پيري عشق بازي؟» شيخ از سرزنش دختر دل از جاي نبرد و همچنان با او از غم عشق سخن راند. دختر گفت اگر راستي در اين كار ايستاده اي نخست بايد دست از اسلام بشويي تا همرنگ يار خويش بشوي. چون شيخ به اين كار تن در داد دختر او را به قبول چهار چيز دعوت كرد: از او خواست كه پيش بت سجده كند و قرآن را بسوزاند و خمر بخورد و چشم از ايمان بربندد. اما شيخ يكي از چهار را اختيار كرد, و ميخوارگي را برگزيد و از سه ديگر سرباز زد. دختر او را به دير برد و جام مي به دستش داد. شيخ كه مجلس را تازه ديد و حسن ميزبان را بي اندازه, عقل از كف داد و جام مي از دست يار گرفت و نوش كرد. عشق و شراب چنان او را بيخود كرد كه هر چه مي دانست از مسائل دين و آيات قرآن از ياد برد و جز عشق دلبر چيزي در وجودش باقي نماند و چون بكلي بيخويش گشت و از دست رفت خواست تا دستي برگردن يار بيفكند. دختر او را از خويش راند و گفت: «عاشقي را كفر بايد پايدار.» اگر در عشقم پايداري بايد كيش كافران را اختيار كني تا بتواني دست در گردنم بيندازي و اگر اقتدا نكني اين عصا و اين ردا. شيخ كه عشق جوان و مي كهنه او را در كار آورده بود چنان شيدا و مست گشته و طاقت از دست داده بود كه يكبارگي به بت پرستي تن در داد و حاضر شد پيش بت مصحف بسوزاند. دخترش گفت اين زمان شاه مني لايق ديدار و همراه مني ترسايان از اينكه چنان زاهد و سالكي را به طريق خويش آوردند خشنود گشتند او را به دير خويش رهبري كردند و زنار بر ميانش بستند. شيخ يكباره خرقه را آتش زد و كعبه و شيخي را فراموش كرد. عشق ترسازاده ايمانش را پاك شست و به بت پرستيدنش و واداشت و چون همه چيز را از دست داد روي به دختر آورد و گفت: ‹‹ خمر خوردم بت پرستيدم زعشق كس نديدست آنچه من ديدم ز عشق قريب پنجاه سال راه روشن در پيش چشم داشتم و درياي راز در دلم موج مي زد تا عشق تو خرقه بر تنم گسست و زنار بر ميانم بست. اكنون تا چند مرا در جدائي خواهي داشت؟ “ دختر گفت: «آنچه گفتي راست است. اما اي پير دلداده! مي داني كه كابين من گران است و تو فقيري. اگر وصل مرا مي خواهي بايد سيم و زر فراوان بياري و چون زر نداري, نفقه اي بستان و سرخويش گير و مردانه, بار عشق مرا به دوش بكش» شيخ گفت: «اي سيمبر سرو قد! چه نيكو به عهد خويش وفا مي كني! هر دم بنوعي از خويش مي رانيم و سنگي پيش پايم مي نهي. چه خونها از عشقت خوردم و چه چيزها در راهت از دست دادم. همـﮥ ياران از من روي برگرداندند و دشمن جانم شدند: توچنين, ايشان چنان, من چون كنم چون نه دل باشد نه جان, من چون كنم » دل دختر بر او سوخت و گفت حال كه سيم و زر نداري بايد يك سال تمام خوكباني مرا اختيار كني تا پس از آن عمر را بشادي بگذرانيم. شيخ از اين فرمان هم سر نتافت و خوكباني پيش گرفت. ياران چون اين شنيدند مات و حيران شدند و از ياريش رو برگرداندند و عزم كعبه كردند. از آن ميان كسي نزد شيخ شتافت و گفت: «فرمان تو چيست؟ يا از اين راه برگرد و با ما عزم سفركن يا ما نيز چون تو ترسايي گزينيم و زنار بر ميان بنديم يا چون نتوانيم ترا در چنين حال ببينيم از تو بگريزيم و معتكف كعبه شويم.» شيخ گفت «تا جان در بدن دارم از عشق ترسا دختر برنگردم و چون شما خود اسير اين دام نگشته ايد و از رنج دلم آگاه نيستيد همدمي نتوانيد كرد. اي رفيقان عزيز! به كعبه برگرديد و به آنها كه از حال ما بپرسند بگوييد كه شيخ با چشم خونين و دل زهر آگين عقل و دين و شيخي از دست داد و اسير حلقـﮥ زلف ترسا دختري گشت.» اين سخن گفت و از دوستان روي برتافت و نزد خوكان شتافت. ياران با جان سوخته و تن گداخته به كعبه بازگشتند. شيخ در كعبه ياري شفيق داشت كه بهنگام سفر او حاضر نبود. چون برگشت و جاي از شيخ خالي ديد حال او را از مريدان پرسيد. ايشان آنچه ديده بودند, از عشق او به دختر ترسا و زنار بستن و خمر خوردن و بت پرستيدن و خوكباني كردن, حكايت كردند. چون مريد آن قصه را تمامي شنيد زاري در گرفت و ياران را سرزنش كرد كه: «شرمتان باد از اين وفاداري! چه شد كه به آساني دست از او برداشتيد و تنهايش گذاشتيد و چون او را در كام نهنگ ديديد جمله از او گريختيد. آيين حق شناسي آن بود كه جمله زنار مي بستيد و غير ترسايي چيزي اختيار نمي كرديد.» ياران گفتند: «چنان كرديم, اما چون شيخ از ياري ما سودي نديد صلاح خود را در آن دانست كه از ما جدا شود و همه را به كعبه برگرداند.» مريد گفت: «بايستي به درگاه حق ملتزم شويد و شب و روز براي شيخ شفاعت كنيد.» آخر الامر جملگي بسوي روم عزيمت كردند و پنهان معتكف در گاه حق گشتند و شب و روز گريستند تا چهل روز نه خواب داشتند و نه پرواي نان و آب، تا از تضرع بسيارشان شوري در فلك افتاد و تير دعايشان به هدف رسيد و جهان كشف بر مريد يكباره آشكار شد و بر وي الهام گشت كه شيخ گمراه از بند خلاصي يافته و گرد و غبار سياه از پيش راهش برخاسته است. مريد از شادي بيهوش گشت و پس از آن به ياران مژده داد و جمله گريان و دوان عزم ديدار شيخ خوكبان كردند. چون به او رسيدند، ديدند كه خوش و خندان زنار گسسته و دل از ترسائي شسته و از شرم جامه برتن چاك كرده است. جملـﮥ حكمت و اسرار قرآن كه از خاطرش فراموش شده بود به يادش آمد و از جهل و بيچارگي رهائي يافت و چون نيك درخود نگريست سجدﮤ شكر بجا آورد و زار گريست. ياران دلداريش دادند و گفتند: «برخيز كه نقاب ابر از چهر ي خورشيد زندگيت برگرفته شد و خدا را شكر كه از ميان درياي سياه راهي روشن پيش پايت گشوده گشت. برخيز و توبه كن كه خدا با چنان گناه عذرت را مي پذيرد.» شيح باز خرقه در بر كرد و با ياران عزم حجاز نمود. از سوي ديگر چون دختر ترسا از خواب برخاست نوري چون آفتاب در دلش تابيد و بدو الهام گشت: «بشتاب و از پي شيخ روان شو و همچنانكه او را از راه بدر بردي راه او را برگزين و همسرش بشو!» اين الهام آتشي در جان دختر افكند و در طلب بيقرارش كرد چنان كه خود را در عالمي ديگر يافت. عالمي كانجا نشان راه نيست گنگ بايد شد زبان آگاه نيست ناز و نخوت از وجودش رخت بربست و طرب جاي خود را به اندوه داد. نعره زنان و جامع دران ازخانه بيرو رفت و با دلي پردرد از پي شيخ روان گشت. دل از دست داده و عاجز و سرگشته مي ناليد و نمي دانست چه راهي در پيش گيرد تا به محبوب برسد. هر زمان مي گفت با عجز و نياز كاي كريم راه دان كارساز عورتي درمانده و بيچاره ام از ديار و خانمان آواره ام مرد راه چون تويي را ره زدم تو مزن بر من كه بي آگه زدم هرچه كردم بر من مسكين مگير دين پذيرفتم مرا بي دين مگير خبر به شيخ رسيد كه دختر دست از ترسايي برداشته و به راه يزدان آمده است,شيخ چون باد به ياران به سويش باز پس رفت و چون به دختر رسيد او را زرد و رنجور و پا برهنه و جامه بر تن چاك كرده يافت. دختر چون شيخ را ديد يكباره از هوش رفت. شيخ از ديدگان اشك شادي بر چهره فشاند و چون دختر چشم بر وي انداخت خويش را به پايش افكند و راه اسلام خواست. شيخ او را عرضـه ي اسلام داد غلغلي در جملـه ي ياران فتاد چون ذوق ايمان در دل دختر راه يافت به شيخ گفت: «ديگر طاقت فراق در من نمانده است. از اين خاكدان پر دردسر مي روم و از تو عفو مي طلبم. مرا ببخش.» اين سخن گفت و جان به جانان سپرد. گشت پنهان آفتابش زير ميغ جان شيرين زو جدا شد اي دريغ قطره اي بود او در اين بحر مجاز سوي درياي حقيقت رفت باز
۱ نظر:
لذت بردم
ارسال یک نظر