زرتشت و داریوش در اسطورهً قرآنی اصحاب کهف
نگارنده قبلاٌ ضمن مقالاتی تلاشهایی در انطباق نام داریوش با دقیانوس انجام داده بود که اخیراٌ به نارسایی آن پی برده و بدین وسیله به اصلاح آن می پردازم: اصحاب رقیم (یاران کتیبه)و اصحاب کهف (یاران غار) در قرآن بی تردید اشاره به همان تصاویرکتیبهً معروف بیستون داریوش و تصاویر ملل حمل کنندهً داریوش و تاج و تخت وی در بالای دخمهً وی در نقش رستم و هفت تن جاودانیهای معروف ایرانیان باستان می باشند. این مطلبی بود که قبلاٌ هم کما بیش برایم محرز شده بود. اما در چگونگی ارتباط نام دقیانوس با داریوش راه خطا پیموده بودم چه نام به اشتباه نام دقیانوس را صورت تحریف شده ای از شکل بابلی نام داریوش یعنی داریووش به شمار آورده بودم. در حالیکه نام دقیانوس علی القاعده در زبانهای کهن ایرانی به معنی کشندهً فرد جاودانه یعنی گئوماته زرتشت یعنی بردیه پسر خوانده و داماد کورش بوده است که می دانیم در اساطیر زرتشتی به همراه کرساسپ (رستم، آترادات) و کیاخسارو (کیخسرو، خضر) و پشوتن (کورش، بهرام ورجاوند) معروفترین هفت تن جاودانیهای ایرانیان باستان می باشند که در قرآن تحت نام اصحاب کهف معرفی شده اند. بر خلاف وی قاتل او یعنی داریوش که در اوستا تحت نام جاماسپ (آزارنده و کشندهً گروه مغان) یا همان دقیانوس روایات مسیحی و اسلامی به معنی لفظی کشندهً فرد جاودانی (زرتشت) در شمار جاودانهای زرتشتی قرار نگرفته است . در کتب پهلوی و اوستا تنها به مقام دامادی وی بر گئوماته زرتشت (بردیه) اشاره شده است که اساساٌ هم از نظر تاریخی درست است چه داریوش با پارمیس (پوروچیستا، یعنی پردانش) دختر کوچک گئوماته زرتشت ازدواج نموده بود و به نظر می رسد این ازدواج بعد از قتل گئوماته زرتشت توسط وی و شش تن سران پارسی همدستش ، برای جلب توجه طرفداران بی شمار گئوماته زرتشت صورت گرفته است. نام داریوش (داریه- وهو- اوش) را می توان در اصل به معنی دارندهً هوش خوب معنی نمود چه وی در کتب پهلوی و شاهنامه تحت لقب جاماسپ حکیم اپرذات ( دانای کشندهً گروه مؤبدان از خاندان فرمانروایان نوذری) و عامل قتل سپتداته (گئوماته زرتشت) بدین صفت متصف شده و دقیقی در شاهنامه در باب این صفت او چنین سروده است: بخواند آن زمان شاه، جاماسب را کجا رهنمون بود گشتاسپ را سر موبدان بود و شاه ردان چراغ بزرگان و اسپهبدان چنان پاک تن بود و پاکیزه جان که بودی بر او آشکارا نهان ستاره شناسی گرانمایه بود ابا او به دانش که را پایه بود بپرسد از او شاه و گفتا خدای ترا دین به داد و پاکیزه رأی چو تو نیست اندر جهان هیچ کس جهاندار دانش ترا داد و بس مطلب مهم دیگری که در این رابطه برایم نا مکشوف مانده بود نام معروفترین فرد اصحاب کهف یعنی یملیخا بود که قبلاٌ مورد توجه این جانب و دیگران قرار نگرفته است چه این نام باید مربوط به گئوماته زرتشت یعنی جاودانی معروف زرتشتیان باشد. چون برای نگارنده ثابت شده است که کلمهً یم (علی القاعده جم) با کلمهً جّم (الجّم، عجم) در عربی یعنی انجمنی= مغ مربوط است و جزء لیخا در این نام را به دو صورت می توان معنی نمود یکی به معنی درخت تاک (لیغ) و دیگری به معنی لوک (یعنی درشت اندام) که هر دو مورد درباب گئوماته زرتشت صدق می کنند: می دانیم یکی از القاب زرتشت که در شمار جاودانیهای کتب پهلوی ذکر شده ون جوت بیش یعنی درخت رنجزدای است. این نام باید از آنجا حادث شده باشد که مقر فرمانروایی اولیه زرتشت و پدرش سپیتمه جمشید منطقهً انگورخیز (هوم خیز) مراغه یا همان رغهً زرتشتی درجنوب شرقی دریاچهً اورمیه بوده است. معهذا نظر دوم بیشتر مقبول نظر و مستدل می نماید یعنی جزء لیخا را در نام یملیخا صورتی از کلمهً افغانی لوک یعنی درشت اندام برابر بگیریم، چه این جزء در یکی از نامهای اسلامی معروف گئوماته زرتشت یعنی لقمان (در اصل لوکمان) به معنی دانای درشت اندام نیز دیده میشود. عدد هفت تعداد یاران اصحاب کهف را سوای تعداد جاودانیهای معروف زرتشتی می توان در تعداد قاتلان گئوماته زرتشت یعنی داریوش و شش تن سران پارسی همدست وی دید که گئوماته زرتشت و همراهانش را در 28 ماه دسامبر سال 522 پیش از میلاد در سیکایا آوائوتی (آبادی سکاوند شهرستان نهاوند) که دخمهً مصور گئوماته زرتشت بلند قامت در آن قرار گرفته ترور نموده و بنا به روایت معروف ماگوفونی یعنی مغ کشی به راه انداخته اند که در صورت اخیر نام یملیخا (گئوماته زرتشت) نباید در این فهرست قرار می گرفت. اما به هر حال تصویر یملیخا (گئوماته زرتشت) در شمار 10 تن اسیر اصحاب رقیم (یاران کتیبهً بیستون) قرار گرفته و برای اینکه قامت بلند وی و آوازهً نیکوی او جلب توجه ناظران را جلب نکرده باشد نقش وی را به حالت به پشت دراز کشیده در زیر پای داریوش، پادشاه ظالم و مستبد هخامنشی رسم نموده اند. می دانیم در اساطیر مربوط به اصحاب کهف و رقیم از سگ اساطیری آنان سخن به میان آمده است که بی تردید اشاره به نام سکونخا یعنی فرمانروای سکائیان اروپایی شمال شرق بالکان است و ما می دانیم که از قدیم الایام نام سکا (در اصل به معنی ملت پرستندهً جام طلایی خورشید) با کلمهً سگ مشتبه می شده است. خلاصهً اسطورهً اصحاب کهف که مهر عیسوی و اسلامی خورده است بنا به تحقیق سید ابوالفضل طباطبایی از این قرار است: " پادشاه آن زمان دقیانوس نام داشت و شنیده بود که در شهراِفِسوس آسیای صغیر عده ای از پیروان مسیح وجود دارند لذا سفری بدانجا نمود و امر کرد مؤمنین به مسیح نزد او جمع شدند. سپس آنها را در قبول بت پرستی یا کشته شدن مخیّر ساخت. بعضی از آنها فرار را براختیار بت پرستی ترجیح دادند و بعضی دیگر از قبول این کیش سرباز زده و کشته شدند و بدن آنها را به دستور امپراطور در دروازه های شهر آویخته شد. جمعی هم به ناچار قبول بت پرستی کردند. هفت نفر از اشراف زادگان که در خدمت دربار بودند. از این رفتار بسیار متأثر گردیدند و چون محرمانه از دیانت مسیح پیروی میکردند. یکی از آنها به نام یملیخا به رفقای خود پیشنهاد نمود، محرمانه شهررا ترک گویند و فرار اختیار کنند. اینان در راه خانه های خود در کوهستان گرفتار رعد و برق شدند وبه غار رقیم پناه بردند و سنگ بزرگی از بالای کوه پایین افتاده و دهانه غار را بر روی آنها بست و چون خود را در آن حال دیدند هر یک از کارهای نیکویی خود برای دیگران نقل کرده و نجات خود را از خدا خواستند. ناگهان کوه در هم ریخت و نجات یافتند. دقیانوس از عقیدهً جوانان به دیانت مسیح (در اصل زرتشت) مطلع شد و آنها را احضار نمود و برای ترک این عقیده و اختیار بت پرستی و شرکت در جشنهای مذهبی و انجام آئین قربانی مهلت داد. چون جوانان از رفتار پادشاه در آن شهر سخت متأثر بودند و حاضر نمی شدند از ایمان به خدا و مسیح دست بردارند. یملیخا برای توشه راه مقداری خرما خرید و جوانها شبانه از شهر فرار کردند و پس از پیمودن سه میل راه اسبهای خود را رها نموده هفت فرسخ نیز پیاده راه رفتند و رنج بسیاری دیدند. در میان راه به چوپانی به نام کشطوس (توس دلیر از جاودانیهای معروف زرتشتی، کورش دوم ) برخوردند و از او آب و شیر خواستند چوپان که آنها را در حال اضطراب دید و دانست از مردم معمولی نیستند چگونگی حالشان را پرسید. چون جوانان بنابر دستور دینی نمی خواستند دروغ بگویند، شرح ماجرا را برایش تعریف کردند چوپان نیز با حالت تأثر به آئین مسیح گروید و گوسفندان خود را ترک نموده به سگ خود که قطمیر(نازک پوست) خوانده میشد به آنها پیوست. جوانها از بیم آن که سگ صدا کند سگ را با سنگ می راندند ولی سگ همچنان در جای خود می ایستاد و از آنها جدا نمی شد. به این ترتیب همگی از کوهی موسوم به آنشیلوس (بشارت) یا ناجلوس بالا رفته به غاری که در آن جا بود پناه بردند. غار را چون جای امنی دیدند برای سکونت خود اختیار کردند و یملیخا را برای تهیه خوار و بار و کسب اطلاع از رفتار دقیانوس مأمور شهر نمودند. یملیخا با لباس مندرس به شهر رفت و دانست که دقیانوس از جشنهای مذهبی فراغت یافته بود، به شهر افسوس مراجعت نمود و سراغ جوانان را گرفته است و چون از فرار آنها مطلع گردید بسیار بر آشفته و کسان و پدران جوانها را احضار نموده از آنها بازخواست کرده است. یملیخا با شتاب مقداری آذوقه تهیه کرده و به غار بر می گردد و ماجرا را برای رفقای خود تعریف می کند. در شهر کسان جوانها پادشاه را به محل اقامت آنها راهنمایی می نمایند و دقیانوس با سپاه خود به کوه آنشیلوس رفته چون داخل غار میشود جوانها را در خواب می بیند و می گوید هر گز مجازات من در بارهً آنها به چنین سختی که خودشان در باره خویش روا داشته اند، نبود. آن گاه دستور می دهد دهانه غار را با سنگ و گچ ببندند. به همراهان خود میگوید آنها را به همین حال بگذارید تا از گرسنگی و تشنگی بمیرند و غاری که برای سکونت خود انتخاب کرده اند، گورستان آنها باشد. خوب است به آنها بگوئید از خدای آسمانی بخواهند باز از این تنگنای نجاتشان بدهد. امپراطور گمان میکرد آنها بیدارند و این کار به چشم خود می بینند. در صورتیکه آنان در خواب عمیق فرو رفته بودند و سگ آنها در دهانهً غار با دستهای گشوده روی زمین نشسته ، از آنها پاسبانی می کرد..... قیام اصحاب کهف پس از سیصد و هفتاد سال فرا رسید. روزی مرد جوانی که زمینهای اطراف غار متعلق به او بود در صدد بر آمد برای گوسفندان خود آغلی بسازد. برای این کار از سنگهای دهانهً غار استفاده می نماید. همینطور که عمله ها به کار سنگ برداری مشغول بودند، ناگهان دهانه غار باز میشود، در این اثنا جوانان کهف از خواب بر می خیزند و با قیافه های خندان با یکدیگر صحبت می کنند. آنها گمان می کردند فقط یک شب خوابیده اند.هر یک دیگری به بردباری و پایداری در مقابل شکنجه و بیدادگری دقیانوس تشجیع می کرد. یملیخا مانند معمول برای تهیه خواربار واطلاع از وضع دقیانوس از غار بیرون آمده، به شهر افسوس می رود؛ چون به دروازه شهر می رسد می بیند صلیب بزرگی بر بالای آن نصب شده است. از مشاهده صلیب به شگفت آمده، از یک نفر راهگذر می پرسد، راستی اینجا شهر افسوس یا او دچار اشنتباه شده است؟ سپس با عجله برای تهیه آذوقه میرود تا زود به غار برگشته مژده صلیب را به رفقای خود بدهد. برای خرید خوراکی از پولی که همراه داشته و سکه زمان دقیانوس بوده، می پردازد.خواربار فروش و مردم از دیدن سکه قدیم تعجب نموده گمان می کنند یملیخا گنجی به دست آورده است؛ لذا دور او جمع شده سعی می کنند از گنج خیالی سهمی ببرند و چون به نتیجه نمی رسند او در کوچه های شهر می گردانند. یملیخا کوشش نمود در میان جمعیت یک نفر آشنا بیابد و خود را به وسیله او از دست آنها نجات دهد. ولی او سعی او بیهوده بود زیرا اثری از کسان و دوستان او پس از سیصد و چند سال باقی نمانده بود. بالاخره کشیش و حاکم شهر از قضیه آگاه شدند و یملیخا را نزد خود احضار و از او تحقیقات نمودند. وی داستان خویش را بر ایشان نقل کرد و برای اثبات اظهارات خود آن ها را به غار دعوت نمود.......یکی از اصحاب کهف که ماکسیمیلیان (بزرگترین، همان بردیه زرتشت) نام داشت به شاه گفت برای آنکه خداوند حقیقت روز معاد و رستاخیز را نشان دهد، مارا برای مدتی طولانی به خواب برد و پیش از روز معاد زنده نمود. آن گاه جوانها به خواب مرگ فرو رفتند و جسد آنها در همان مکان باقی ماند وبه امر امپراطوری کلیسایی برفراز غار بنا گردید که زیارتگاه پیروان مسیح شد." گفتنی است نام زرتشت در کتاب پهلوی زند وهومن یسن در رابطه با قیام اُخروی بهرام ورجاوند (کورش سوم) ویدت خیم یعنی دارای خوی و سرشت فقیرانه و فروتنانه و مردمی آمده و موبد موبدان زمان بهرام ورجاوند دانسته شده است.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر