شنبه، آذر ۰۴، ۱۳۸۵

زرتشت به نظر و روایت نیچه

نقدی بر نظرات افراط گرایانه و گمراه کنندهً نیچه در باب گئوماته زرتشت مردمگرا

زمانی دانشجویی که هنوز تمایزی بین ملی گرایی افراطی با وطن دوستی خالصانه قائل نبودم، گفتم ناسیونالیسم حتی از نوع افراطی آن سازنده است. استاد ادبیاتمان بهروز ثروتیان در جواب گفت: مارکس انترناسیونالیست لنین را آفرید و تئوری ابر مرد نیچه هیتلرنازیست قاتل میلیونها انسان را خلق کرد؛ گرچه لنین هم بی عیب نبود. دیگر حرف بیشتری از خود در این باب نمی گویم و دومطلب جالب زیر را در این باب ضمیمه می نمایم:
زرتشت به روایت نیچه
(بر گرفته از سایت نشریه الکترونیک بلوط)
زرتشت سي ساله بود كه خانه و كاشانه و درياچه زادگاهش را ترك كرد و به كوهستان ها رفت . جايي كه با خود خلوت كند و بدينسان ده سال با خود سرخوش بود. اما سرانجام نظرش برگشت و سپيده دمي برخاست و در برابر آفتاب گام نهاد و با او به سخن درآمد :
اي ستاره بزرگ ! ترا چه شادكامي بود ، اگر اين جماعت را كه بر آنها روشني مي بخشي ، نمي داشتي !
تو ده سال است كه بالا آمدي به غارم وارد شدي : تو بي من و عقاب و مارم به سر بردي و اكنون از نور خود به تنگ آمده اي .
اما ما هر روز صبح منتظرت بوديم ، از سر ريز نورت برمي گرفتيم و شكرگزارت بوديم .حالا از خرد خود خسته شده ام و همچون زنبوري كه عسل فراوان جمع كرده باشد نيازمند دستاني هستم كه براي بردن دراز شوند. مي خواهم آن قدر پخش كنم تا حكيمان بار ديگر از بلاهت خود بسيار خوشنود شوند و فقيران از دارايي خويش.
بنابراين بايد سرازير شوم به اعماق همچو تو كه شامگاهان به آن سوي دريا مي روي و نور به دنياي تاريك زيرين مي بري ، تو اي ستاره ي پر بركت !
به قول آنان كه بسويشان روانم ، من نيز همچون تو بايد سرريز كنم ، بركتم ده ، اي چشم آرام تا بي رشك اين شادماني بزرگ را نظاره كني !
بركت ده جامي را كه در آستانه ي سرريز شدن است . تا از آن آب زرين جاري شود و بازتاب اين بركت به همه سو برده شود.
هان ، اين جام ديگر بار مي خواهد تهي كند خود را ، و زرتشت دوباره آدمي گردد. بدينسان نزول زرتشت آغاز شد.
زرتشت تنها از كوه سرازير شد بي آن كه كسي را ببيند. وقتي به جنگل رسيد ، ناگهان قديسي را كه كلبه مقدسش را به دنبال ريشه گياهان ترك كرده بود ، در برابر ديد قديس چنين گفت : » براي من غريبه نيستي ، سال ها پيش زرتشت نامي از اينجا گذشت ، ليكن اكنون دگرگون شده است . تو خاكسترت را به كوهستان بردي ، اكنون مي خواهي آتشت را به درّه ي ما ببري ؟ از مجازات اين آتش افروزي نمي ترسي؟
زرتشت پاسخ داد : » من انسان را دوست دارم
«
قديس گفت : چرا ، مگر نه اين كه من نيز به دليل زيادي دوست داشتن مردم سر به بيابان و جنگل گذاشتم ؟ اما اكنون به خداوند عشق مي ورزم.
زرتشت پاسخ داد : » كي از عشق حرف زدم ، براي انسان ها هديه اي آورده ام.«قديس گفت : به طرف آدم ها مرو و در جنگل بمان ! بهتر است به سوي جانوران روي ، چرا مثل من خري در ميان خرس ها و پرنده اي در ميان پرندگان نمي شوي ؟
زرتشت پرسيد : قديس در جنگل چگونه سر مي كند ؟
قديس پاسخ داد : با تسبيح و ذكر و سرود خنده و همينطور نيايش و ستايش خداوند.
وقتي زرتشت اين سخنان را شنيد در مقابل قديس سرفرود آورد و گفت : من چه مي توانم به تو بدهم بگذار قبل از اين كه چيزي از تو بستانم ، هر چه زودتر بروم.
وبدينسان قديس و زرتشت خندان مثل دو دانش آموز جوان از يكديگر جدا شدند.
همين كه زرتشت تنها شد ، در دل با خود گفت : » هيچ بعيد نيست كه قديس در اين جنگل هنوز » خبر بزرگ « را نشنيده است
«
شخصيت قديس بيانگر يك زاهد تارك دنياي سنتي است . روش نيچه در نشان دادن شخصيت راهب از خلال گفتگوها آن چيزي نيست كه در زندگي واقعي ممكن است اتفاق بيفتد ، بلكه او آنچه را كه ممكن است در ذهن و احساسات پنهان راهب باشد در زبانش جاري مي كند.
همين كه زرتشت به نزديك ترين شهر كنار جنگل رسيد ، به جماعتي در بازار برخورد كرد كه در انتظار نمايش بند بازي گرد آمده بودند.
زرتشت به آنها چنين گفت :
من به شما اَبَر انسان را مي آموزم. انسان چيزي است كه بايد از آن فراتر رويد.
براي ارتقاء چه كرده ايد ؟
«
شما راهي را پيموده ايد كه از كرم به انسان مي رسد و هنوز بسياري چيزها در شما كرموار است. يك وقت ميمون بوديد . هنوز هم هستيد و چه بسا ميمون تر از هر ميموني.
هان ، من به شما ابر انسان را مي آموزم.
ابر انسان معناي زمين است . اجازه دهيد ميل درون بگويد معناي ابر انسان خواهد بود !
حقيقتاً انسان روديست آلوده ، شخص بايد دريا شود تا جريان آلوده را بپذيرد ، بي آن كه آلوده شود.
هان به شما ابر انسان را مي آموزم : او همان درياست در آن است كه حقارت بزرگتان محو خواهد شد.
مهم ترين ؟ كه شما مي توانيد انجام دهيد چيست ؟
زمان تحقير بزرگ است . زماني كه از خوشبختي ، عقل و همين طور از فضيلت خود دلسرد مي شويد.
زماني كه مي گوييد : » شادكامي مرا چه فايده ! كه فلاكت است و كثافت و راحت طلبي نكبت بار ! در حالي كه شادكامي من بايد وجود خودش را تبرئه كند.«

زماني كه مي گوييد : » عقل مرا چه فايده ! آيا ميلش به دانش به اندازه ي ميل شير به طعمه اش هست ؟ كه فلاكت است و كثافت و راحت طلبي نكبت بار! «
زماني كه مي گوييد :

»فضيلتم را چه فايده ! كه هنوز مرا شوريده حال نكرده . و چقدر از نيك و بد خود بيزارم ! كه همه فلاكت است و كثافت و راحت طلبي نكبت بار ! «
زماني كه مي گوييد : » عدالتم را چه فايده ! كه خود را گرما و سوخت نمي بينم. در حالي كه عدالت گرما و سوخت است! «

زماني كه مي گوييم : » بخششم را چه فايده ! مگر بخشش آن صليبي نيست كه او را ، همان عاشق انسان را برآن ميخكوب كردند ؟ اما در بخشش من مصلوب وجود ندارد«

هرگز چنين گفته ايد ؟ چنين فرياد زده ايد ؟ آه ! اي كاش اين چنين فريادتان را شنيده بودم !
اين فرياد رضامندي شخصي شماست نه فرياد گناهانتان كه به آسمان بلند است ! فرياد خست در گناه است كه به آسمان مي رسد !
آن آذرخش كجاست تا با زبانش شما را ليس زند ! آن مايهً شوريدگي كجاست كه بايد با آن مايه كوبي شويد ؟
هان ، من به شما ابر انسان را مي آموزم . او همان آذرخش است ، همان شوريدگي است !
وقتي زرتشت چنين گفت ، صداي يكي از مردم بلند شد : به اندازه ي كافي اكنون درباره ي بندباز شنيده ايم ، وقت آن است خودش را ببينيم ! همه ي مردم به زرتشت خنديدند اما بند باز كه فكر كرد اين حرف ها درباره ي اوست ، نمايش خود را شروع كرد.
به هر حال زرتشت حيرت زده به مردم نگاه كرد و چنين گفت : انسان بندي است كه بين حيوان و ابر انسان بسته شده ، بندي بر فراز مغاكي ژرف .
گذرگاهي خظرناك ، گام برداشتن خطرناك ، نگاه به پشت سر خطرناك ، لرزيدن و درنگ كردن خطرناك.
كسي را دوست دارم كه به خاطر دانستن زنده است ، به جستجوي آن چنان زيستني است كه پس از اين ابر انسان خواهد زيست. بدينسان به دنبال رسيدن است.
كسي را دوست دارم كه روحي ولخرج دارد . آن طور كه بي توقع سرشار مي كند ، مي بخشد و براي خود چيزي نمي خواهد.
هان ، منم مُبشر آذرخش و قطره اي گران فرو آمده از ابر . بدانيد كه آذرخش همان ابر انسان است.
هان ، به شما واپسين انسان را نشان مي دهم. عشق چيست ؟ آفرينش چيست ؟ اشتياق چيست ؟ يك ستاره چيست ؟
واپسين انسان چنين مي پرسد و چشمك مي زند . زمين كوچك شده است و واپسين انسان روي آن جست و خيز كنان همه چيز را خرد مي شمارد . اولادش چون حشره فناناپذير است و عمرش طولاني ترين است.
و اين انسان هاي واپسين مي گويند : » ما خوشبختي را يافته ايم و چشمك مي زنند. « گله اي بي شبان كه همه يك چيز را مي خواهند
.
نكاتى در باب كتاب در شناخت نيچه
نظر نيچه در باب بوزينهً زرتشت
اميد مهرگان
كتاب «در شناخت نيچه» مجموعه سخنرانى ها و مقالاتى است كه در اواسط سال ۱۳۸۲ در قالب هفت جلسه تحت عنوان «هفت اقليم نيچه شناسى» ارائه شده بود. گردآورنده اين مجموعه حامد فولادوند است، كه ضمناً بيشترين تعداد مقالات كتاب به قلم اوست؛ نويسندگان «در شناخت نيچه» عبارتند از غلامحسين ابراهيمى دينانى، عبدالعلى دستغيب، نوشين شاهنده، عزت الله فولادوند و فرهاد ناظرزاده كرمانى. رويكرد غالب اين مجموعه نيز تلاش براى ارائه قرائتى عرفانى- ايرانى از نيچه است. ناشر اين كتاب ۱۸۴ صفحه اى كه بهار امسال منتشر شده، نشر كتاب نادر است. يك حاشيه روى ضرورى: آيا ما اجازه داريم عقايدمان را درباره چيزها و آدم ها صريحاً بيان كنيم؟ عقل بى درنگ مى گويد: «البته، فقط به شرط اين كه مستدل حرف بزنى و منطقى نقد كنى.» بله، مى دانيم كه نقد، بيش از آن كه امرى مربوط به عرصه فرهيختگى و روشنفكرى باشد، مسئله اى حقوقى است: بنابراين جمله «منطقى نقد كن!» بيش از آن كه فرمانى اخلاقى باشد (اخلاق نوشتن و گفت وگو و «مكالمه»)، در رديف فرامين حقوقى و سياسى است. چون عنقريب ممكن است از دل فضاى ايده آل و متمدنانه بحث و گفت وگو، امر سركوب شده بازگردد و توحش و خشونت سر برآورد. اما در اين خشونت، عنصرى از حقيقت نهفته است؛ گاهى حوصله آدم بحق، از حلقه معيوب بحث و دليل آورى سر مى رود و دوست دارد فرياد بزند: «خب واضح است ديگر، ابله!» جاهايى هست كه بحث مستدل تماماً نقض غرض است، همان جاهايى كه اصلاً ادامه دادن به بحث به واقع خيانت به حقيقت محسوب مى شود. گذشته از سياست قدرت، در همين عرصه فرهنگ (هنر و ادبيات و نظريه) نيز مصاديق فراوانى براى بى معنايى نقد «مستدل و دو دوتا چهارتايى» به هم مى رسد. به راستى آثار يا نوشته ها يا ايده هايى هستند كه مستقيماً از دايره شمول نقد خارج اند و بايد شجاعت و صداقت آن را داشته باشيم تا سر راست بگوييم: اين اثر مزخرف است يا فريب كارانه است، يا شارلاتانيسم است. البته براى دموكراتيك ماندن چاره اى نيست جز تن دادن به استدلال دقيق، آن هم «در هر شرايطى»؛ اين همان ناخوشايندى تساهل است، تساهلى كه خيلى راحت مى تواند سركوب گرانه و فريب كار شود. ۱- متاخرترين دستاورد شيفتگى مشخصاً ايرانى (يا همان «ايرانى مآبانه») به نيچه كه ستاره اقبال اش همچنان در «مشرق» فروزان است، كتابى است «در شناخت نيچه». در پشت جلد كتاب آمده است: «هر يك از مقاله ها يا سخنرانى ها[ى اين كتاب] بخش هايى از جوانب فكرى فيلسوف نام آور آلمانى را مورد توجه قرار مى دهد و در اين ميان، به ويژه، ريشه هاى ايرانى انديشه نيچه با دقت گسترده اى به تحليل و بررسى گذاشته مى شود.» اين كتاب برگ زرين ديگرى مى افزايد بر دفتر سنت «مصادره به مطلوب»كردن «امر سراپا غير» و در اين مورد خاص، سنت بدل كردن نيچه به يك عارف و «اهل دل»، كه «قلب او مومن دماغش كافر است»: سنتى كه از دل آن، چيزى جز نيچه اى نرم و رام، به واقع يك نيچه سراپا غيرنيچه اى، بيرون نمى آيد. آنها نيچه اى را معرفى مى كنند كه فرقى با پائولو كوئيلو ندارد و نهايتاً اگر بخواهند و جرأت داشته باشند اين منطق را تا انتها ادامه دهند، حتى فرقى با مولفان كتب «در باب راه خوشبختى»، «زندگى موفق» يا «خودشناسى در بيست روز» نخواهد داشت. تلاش هايى از اين دست در خود غرب هم فراوان است، با اين تفاوت كه بضاعت ناچيز وطنى حتى كفاف حفظ ظاهر قضيه را هم نمى دهد.
نيچه، دست كم در روايت ايرانى از او، واجد تمام شرايط لازم براى بدل شدن به موضوع شيفتگى و ستايش اهالى وطن، يا به قول هدايت اين «موجودات وطنى»، است: ضديت با مدرنيته، شاعرانگى، تقديس طبيعت، ضدسياسى بودن مفرط، عارف مسلكى، التفات به شرق... يعنى همان چيز هايى كه، با وام گيرى مفهومى اساسى از خود نيچه، به غايت با «كينه توزى» (resentment) وطنى جور در مى آيد. مضمون اصلى اين كينه توزى و رنجش، كه واجد اخلاقيات تمام عيارى مختص به خويش است، چيزى جز ايده «غرب» نيست، در واقع نوعى عشق- نفرت به غرب. كسى مثل نيچه به خوبى مى تواند مواد اين احساس دوگانه را تأمين كند. شيفتگان وطنى انگشت به دهان مانده اند كه چطور در بطن سنت غربى، غولى همچون نيچه، سراپاى اين سنت را زير و رو مى كند و به نقد مى كشد و چون پاسخى عقلانى به اين حيرت ندارند، امر بر آنها مشتبه مى شود و اين «دگرانديش»، اين «واژگون كننده همه ارزش ها»، اين «ديونيزوف» را «از خودشان» مى دانند. (در باب مفهوم ديونيزوف كه ظاهراً تركيبى «ايرانى مآبانه» از ديونيزوس و فيلسوف است، در پاورقى صفحه ۲۵ كتاب آمده: «اصطلاح پيشنهادى صاحب اين قلم (ح.ف) »). . ايرانيان نيچه «ايرانى مآب» هنوز نشئه حضور نام «زرتشت» در مشهورترين اثر اويند. چرا كه نه؟ طبق معمول، ما كه از همه چيزها نه تنها بهترين اش را داريم، بلكه آنها را «از قبل» هم داشته ايم. ولى تاريخ قال مان گذاشته است. اكنون هم ظاهراً بايد همت كنيم و چيزهاى «خوب» غرب را ياد بگيريم و جنبه هاى منفى و «فاسد»اش را پس بزنيم. يكى از اين چيزهاى خوب و البته مفيد هم طبيعتاً نيچه است. نيچه اى كه، به قول حضرات، «به رغم همه چيز»، نشان داده است پاى استدلاليان چوبين است و بايد به طريق دل رفت؛ حامد فولادوند بر پيشانى پيشگفتار نورانى اش در اين كتاب، كه به مداقه جانانه در كشف علل «جاذبه نيچه در ايران امروز» پرداخته است، دست برقضا عبارتى از نيچه نشانده است در همين باب: «ما امروز دل خود را به دولت، پول، جامعه و علم تسليم مى كنيم و در نهايت فاقد دل مى شويم.». . سنت نقد فرهنگى (kulturkritik) كه مضمون آن نقد «زوال ارزش ها» در غرب و انحطاط فرهنگ و از اين دست است (با نمايندگانى نظير ارنست يونگر، اسوالد اشپنگلر، ارتگايى گاسه، كارل ياسپرس، حتى خود نيچه و ديگران) با غرب ستيزى، يا همان احساس دوگانه به غرب، در جهان سوم نيز تطابق تام دارد و اهالى دلسوز و پاسداران فرهنگ هرگز از آن غافل نبوده اند. برخى اصطلاحات ژارگون يا زبان زرگرى اين نوع ارتجاع فرهنگى عبارتند از «وجود»، «دلهره»، «طريق دل» و «عقل حساب گر» (صورت عوامانه و رمانتيك همان «عقلانيت ابزارى») و غيره؛ اما خلط كردن نقد راديكال سنت هاى فلسفى- انتقادى غرب، از كانت و نيچه گرفته تا مكتب فرانكفورت، با آه و ناله سردادن بر سر «خشونت و كورى» عقل و دلتنگى براى «منطق دل»، ريشه در عدم درك اين نكته حياتى دارد كه نظريه انتقادى به هيچ رو نه در پى ستيز با عقل و رجعت به امر غيرعقلانى، بلكه تبيين اين واقعيت است كه عقل هنوز به قدر كافى عقلانى نيست؛ سنت انتقادى معطوف به «عقلانى كردن عقل» است. اما سنت ارتجاعى نقد فرهنگى دقيقاً عكس قضيه را فهميده است و به همين خاطر است كه اهالى دل وطنى، همين كه حرف از «دل» و «درون» به ميان مى آيد، خاصه در نوشته هاى اجنبى ها، اين همه ذوق زده مى شوند. به بيان صريح تر، زبان زرگرى فوق، كه همزمان با سلطه و بلاهت و شارلاتانيسم پيوندى وثيق دارد، ابزارى مناسب براى صيانت وضع موجود و فراموشى تضادهاى عينى به لطف وعده آرامش انفسى و سلوك درونى است. نتيجه نيز چيزى جز زايش ابرانسان هاى كوتوله نيست. آنانى كه قرائت فاشيستى از نيچه را به عنوان «انحرافى» از فهم درست نيچه و يكى از كليشه هاى رايج مى دانند، خيلى ساده از درك اين نكته عاجز ند كه فاشيستى كردن نيچه، به اصطلاح، شاخ و دم ندارد؛ آنها خود از طريق غير عقلانى كردن نيچه و به واقع غير نيچه اى كردن نيچه (درست مثل غير هايدگرى كردن هايدگر توسط فرديد) عملاً همين كار را انجام مى دهند. البته ايشان هواس شان هست كه در مورد نيچه و ديگران صريحاً از كلمه «عقل ستيز» استفاده نكنند، بلكه مرتب تأكيد مى كنند كه عقلى كه نيچه در نظر دارد، «آن» عقل است، نه «اين» عقل. به هر حال مجبورند به هر قيمتى شده عنوان «عقل» و «خرد» را حفظ كنند: «بنابراين او اهل خرد است، اما آنچه كه به هيچ وجه نمى پذيرد، خردزدگى است.» (پيشگفتار، ص ۱۶) احسنت! ۲- تلقى «ايرانى مآبانه» و عرفانى از نيچه و تبديل كردن او به يك عارف خداپرست كه از زياده روى هاى عقل بيزار است و بشريت را رهسپار راه نيستى مى بيند و سخن از دل مى گويد، كاملاً با تلقى «بوزينه زرتشت» ( قطعه «درباره گذار از كنار»، بخش سوم «چنين گفت زرتشت» نيچه) از «شهر بزرگ» (كنايه از دنياى مدرن و متروپل) خواناست. اين همان «ديوانه اى بود كه مردم او را بوزينه زرتشت مى ناميدند. زيرا چيزى از شيوه سخن پردازى و لحن كلام زرتشت آموخته بود. و نيز دوست مى داشت كه از گنجينه فرزانگى او وام بستاند.» (ترجمه داريوش آشورى، ص ۱۸۷) به واقع خود نيچه از قبل پاسخ هر نوع تلقى ارتجاعى و استفاده ايدئولوژيك از «نقد راديكال»اش بر غرب را داده است. تمام خطاى آنانى كه نيچه را به محافظه كارانه ترين شكل ممكن قرائت مى كنند، اين است كه نمى دانند نيچه از چه جايگاهى حرف مى زند: از درون سنت انتقادى- بحرانى (critical) غرب، نه جايى بيرون از اين سنت، يا از موضعى فراتاريخى. اما بوزينه زرتشت دقيقاً سوداى همين انتزاع گرى و غير تاريخى كردن را دارد: «كورت پل يانتس متخصص آلمانى آثار نيچه اشاره مى كند كه... در واقع نيچه به ويژه در چنين گفت زرتشت وارد عرصه اى خارج از خرد و منطق مى شود...» (همان، فصل «جايگاه نيچه در حكمت و فلسفه»، حامد فولادوند، ص۲۴) همچنين، در فصلى ديگر، در باب مقايسه نيچه و سهروردى مى نويسد: «يادآور مى شوم كه اصولاً اهل معنويت و بزرگان انديشه به زمانه خود اكتفا نمى كنند و افزون بر تاريخ و عصر خود، در سطح فراتاريخى نيز سير مى كنند.»(ص۷۳) ماسيمو كاچيارى در فصلى از كتاب درخشان «معمارى و نيهيليسم»، با اشاره به برخى از قطعات زرتشت نيچه، به خوبى سويه هاى ارتجاعى و ايدئولوژيك تلقى «بوزينه مآبانه» از نقد راديكال مدرنيته و عقل مدرن را آشكار مى سازد.مراد فرهادپور در مقدمه خود بر ترجمه «فلسفه، معرفت و حقيقت» نيچه (نشر هرمس۱۳۸۰) استعاره فوق را در متن نقد ضديت ارتجاعى با مدرنيسم و نيز نقد قرائت ايدئولوژيك -سنت گرايانه از ايده «بازگشت جاودان نيچه»، به كار مى برد: «زرتشت... به ديوانه اى برمى خورد كه به شيوه محافظه كاران و سنت گرايان ارتجاعى، به شهر مدرن و شهرنشينان حمله مى كند. بسيارى از انتقادات گزنده او درست و نمايانگر تنش ها و تناقضات جامعه و فرهنگ مدرن است. اما زرتشت به خوبى درمى يابد كه جوش و خروش اين «ديوانه خودپسند» صرفاً بهانه اى است براى انتقام و در پاسخ به وى مى گويد: «كلام جنون آميز تو مرا زيان مى رساند، حتى آنجا كه حق نيز با تو باشد! و اگر كلام زرتشت صدچندان نيز بحق مى بود، چون تويى هميشه كلام مرا به ناحق به كار مى برد!» [ترجمه آشورى، ص ۱۹۰] (و اين به واقع يگانه پاسخ ناقدان حقيقى مدرنيته به همه ضدمدرنيست هاى فاشيست مشرب است.) البته زرتشت به «شهر بزرگ نمى رود و از آن نيز با تهوع روى بر مى گرداند، اما مخالفت او در دلتنگى براى گذشته و نفرت از مدرنيته ريشه ندارد.» (ص ۳۵) ۳- بوزينگان زرتشت در جوش و خروش اند تا تنش ها را فروبنشانند، تناقض ها را حل و فصل كنند و شكاف ها را درز بگيرند و اين كار را حتى با خود زرتشت نيز مى كنند: آنها نيچه اى بدون تناقض مى خواهند، مگر تناقض ها و «اضدادى» مهار شده و بى خطر و رايج در سنت عرفانى مان (رجوع كنيد به همين كتاب، مقاله «نيچه، فيلسوف اضداد» نوشته ناصرالدين صاحب زمانى. معلوم نيست چرا نويسنده به طرز شگفت آور و خوفناكى، اين همه ويرگول به كار برده و تقريباً در پايان هر پاراگراف چند علامت «!» و «!؟» آورده است.): نيچه شناسان محترم ما همگى جد و جهد مى كنند تا هر طور شده نيچه را از اتهامات زن ستيزى، الحاد، دين ستيزى و از اين دست مبرا سازند، درحالى كه خود نيچه از قضا به بسيارى از اين اتهامات افتخار هم مى كند. حكايت نيچه دوستان ما حكايت آن وكيل مدافع (در سريال طنز كاپيتان بلك ادر) است كه براى اثبات تبحر و استادى اش در كار دفاع از بى گناهان مى گفتند توانسته است در دادگاه، يك متهم به قتل را كه صد و پنجاه نفر را كشته بود و خودش هم صريحاً به تمام شان اعتراف كرده بود، تبرئه كند؛ در پيشگفتار كتاب آمده: «ايرانيان همچنان گرفتار تعدادى كليشه در اين زمينه هستند. وجود اين كليشه هاى كهنه مانع شناخت واقعى نيچه شده است و مى شود... براى نمونه، تصوير كاذب «نيچه ضد زن» يا كليشه «نيچه ضد خدا و دين» از سويى افراد زن ستيز و دين ستيز را به اميد تأييد عقايد خود به سوى نيچه مى كشاند و از سوى ديگر، برخى زنان يا مومنان بر آن مى شوند تا با دشمن خيالى خود آشنا شوند!» (صص، ۱۴-۱۳) گرايشى غريب وجود دارد به اين كه نشان داده شود در پس «ظاهر»، معنايى عمقى هست كه براى همگان آشكار نيست و اين امر «واقعى» و معناى ژرف نيز همواره دست بر قضا با نيازها و ترس ها و ميل هاى سوژه خواناست. اين قسم هرمنوتيك بدوى و خام در اينجا نيز دست اندركار است. تنش ها و تناقضات موجود در سطح (مسئله الحاد نيچه يا به قول اقبال لاهورى، «كافر بودن دماغ» او) به نفع نوعى امر ناب و يكپارچه در «پس پشت» يا «عمق» («مومن بودن قلب» نيچه و اينكه او نيز همچون عارفان صرفاً در ظاهر كافركيش است) حل و فصل و سركوب مى شود. درست مثل تلاش برخى پاسداران فرهنگ براى اثبات اين كه خيام رياضيدان، «در واقعيت»، با خيام سراينده اشعار نيست انگارانه يكى نيست.
4- «در شناخت نيچه» و پارانوياى تاريخى آن كه مبتنى بر ژارگون ايرانى مآبى و تلاش براى خودى كردن امر بيگانه و ناآشناست، هرچند فى نفسه قابل جدى گرفتن نيست، اما درحكم نمونه يا تجلى اى است از گرايشى عام تر و ريشه دارتر. سويه پارانوئيك خطاب كردن نيچه درمقام يك «ايرانى مآب» و نه حتى مثلاً «شرقى مآب»، همان سايه معرفت و تفكر است كه يكسر به خدمت ناعقلانيت موجود درمى آيد. نويسنده فصل «ملاحظاتى چند در زمينه ايرانى مآبى نيچه» كتاب فوق، ايرانى مآبى (به تأسى از هانرى كربن و در تقابل با حبشى مآبى) را به يك حالت يا خوى فرهنگى تاريخى هم ربط نمى دهد، بلكه آن را تماماً معادل «يك نوع جهان بينى و نحوه زيستن» مى داند: «خردمندانى كه اهل معنويت و عرفان هستند و پا از عرصه منطق و جدل فراتر مى گذارند، طبيعت، روح و وجودى همانند دارند و ايرانى مآب به حساب مى آيند. پس با توجه به مفاهيم ياد شده مى توان گفت كه نيچه هم از لحاظ معناى لغوى (نوشته هاى او ارجاعات گوناگونى به فرهنگ ايرانى و اسلامى دارند) و هم از لحاظ جهان بينى (او اهل معنويت، الهام و كشف و شهود است) ايران مآب است» (همان، ص۱۰۸) (نويسنده سطور فوق اگر كمى بيشتر نيچه «شناس» مى بود مى دانست كه استفاده مكرر از مفهوم «جهان بينى» weltanschaung)، كه در آلمان اواخر قرن نوزدهم و اوايل قرن بيستم، ميان نقادان فرهنگى رواج داشت، در تقابل تام با «چشم اندازگرايى» نيچه اى است.) ظاهراً راست است كه پسرفت جزء ضرورى تفكر در ايران است. سترونى حاصل از اين پسرفت نيز به لطف تلاش در عرصه امر خيالى براى مصادره كردن امر غير و خودى كردن امر بيگانه، تسكين مى يابد. البته ارجاع به خود به واقع شرط درك «ديگرى» است، ولى مسئله، خود آگاهى و بازانديشى نسبت به اين ارجاع به خود است. اما شكل كاملاً بدوى اين ارجاع به خود تا آنجا پيش مى رود كه نه فقط به لحاظ نمادين، بلكه در حيطه تجربى نيز «ديگرى» را با خويش يكسان و لاجرم مانوس كند و وحشت خويش از ناشناخته را فرونشاند. احتمالاً اگر ذره اى امكانش وجود مى داشت، كارشناسان فرآيند ايرانى كردن نيچه يا هر كس «ديگر»، تبار او را نيز به نحوى به ايران زمين گره مى زدند. اين شرط ايجاد پيوند نمادين است وقتى كه به واقع پيوندى در كار نيست. ايده نژاد واحد، ريشه در اين واقعيت دارد كه به واقع وحدتى در كار نيست. وحدت نژادى، در شكل نمادين و «معنوى»اش، در اساس به نحوى وساطت يافته به واقعيت صرف خاك و خون برمى گردد، آن هم در معناى تحت اللفظى يا واقعى و نه استعارى آن.

۳ نظر:

ناشناس گفت...

با سلام و درود . خسته نباشي عزيزم بهت تبريك ميگم . از بهترين ها هستي و از بهترين ها هم لينك دادي . خيلي استفاده كردم .موفق باشيد . به اميد روزي كه يك پايگاه جمع زرتشتي در اينترنت فعاليت رسمي بمكنه . اگر هست خبرم كن . ممنون

ناشناس گفت...

درود بر شما جناب مفرد
نظرات نیچه درباره زرتشت و نیز کتابش با نام چنین گفت زرتشت کاملا بی ربط با موضوع زرتشت و زرتشت شناسی ست. درراستای روشنگری در همین باره نیز آقای داریوش آشوری که کتاب چنین گفت زرتشت را بپارسی ترجمه کرده اند مقاله ای با نام نیچه و ایران نگاشته اند که گمان کنم در سایت پارسی بی-بی-سی بتوانید پیدایش کنید. اما امید مهرگان بدید من، یک چپگرای بتمام معنیست و نگاشته های رادیکالی-اش درباره مساعل روز ایران همواره دگم و ناامیدانه , و خرده گیر است

ناشناس گفت...

با درودی دگربار
لینک مقاله آقای آشوری درینباره ازین قرار است
http://ashouri.malakut.org/archives/2006/09/_ii.shtml