تحقیقی در باب روایت کـْتسیاس درباره ی کورش
مقاله استاد پرویز رجبی در باب روایت کتسیاس در باب کورش حاوی اخباری از نیکلای دمشقی است که در تاریخ ایران باستان تألیف پیرنیا قید نشده است لذا نگارنده در اینجا تفحص در باب این مطالب بکر خبر کتسیاس لازم می بیند. یکی موضوع به قتل رسیدن پدر کورش توسط آستیاگ است که با مندرجات شاهنامه و کتب پهلوی مطابقت دارد. کتسیاس نام آترادات پیشوای آماردان (اناریان، مز زنها= مازنها) - یا همان گرشاسپ/رستم شاهنامه قهرمان جنگ مادها و آشوریان در عهد خشثریتی/کیکاوس در زیر حصار شهر آمل را - از برای تعالی نسب کورش سوم در مقام پدر کورش سوم ذکر نموده است. دیگری اسم خواجه سرای پتی ساکاس (رهبر سکاها، مادیای اسکیتی= افراسیاب) است که توسط آستیاگ (تاجدار، در اصل منظور کی آخسارو پدر آستیاگ) مقتول و مصلوب شده است. مطلب سوم جایگاه ارتمبار (صاحب گنج و جام معروف، پدر خوانده کورش) و انافرنه ( شاه فر باخته) پادشاه کادوسی ها در تاریخ اساطیری ایران است که هر دونام متعلق به سپیتمه جمشید پادشاه ولایات جنوب قفقاز و ولیعهد آستیاگ است که متعاقب قتل آستیاگ او نیز به امر کورش به قتل رسید. ولی کورش با زن وی آمیتی دا (دختر آستیاگ) ازدواج نمود و دو پسر وی یعنی مگابرن ویشتاسپ و سپیتاک زرتشت(زریادر) را به پسرخواندگی خود پذیرفت. در خبر موسی خورنی نیز بر افکننده خود اژی دهاک (آستیاگ) سه برادر هستند که در شاهنامه پرمایه (ثروتمند= مگابرن)، کیانوش (شاه –موبد جاودانی، سپیتاک بردیه/زرتشت) و فریدون (جهانگیر) نامیده شده اند. می دانیم مگابرن و سپیتاک به همراه کمبوجیه سوم در شاهنامه همچنین تحت نام سلم (سرور بزرگ) و ایرج (نجیب/زرتشت) و تور (جنگجوی تندخوی) پسران فریدون (کورش سوم) قید شده است. هرودوت نیز مگابرن را برادر تنی کورش انگاشته است. مطابق خبر کتسیاس مگابرن (ویشتاسپ) و سپیتاک (زریادر) از سمت کورش به ساتراپی ولایات هیرکانی (گرگان) و دربیکان (دریهای سمت بلخ) انتخاب شدند. مطابق خبر خارس میتیلنی ایشان پیشتر در عهد آستیاگ در ماد سفلی و ولایات جنوب قفقاز حکومت می نمودند. طبق اخبار کتسیاس سپیتاک (امرایوس/آمرگوس) در مقام شاهزاده و داماد کورش از مقرش بلخ بر شمال هندوستان تسلط و نظارت داشته است. از نام یا بهتر بگوئیم عنوان ارتمبار متعلق به سپیتمه (اسپنداس، جمشید) معانی ناخجسته، شوربخت عاید میگردد. چه می دانیم گزنفون نام سپیتمه را آبرادات آورده که به همین معنی مخلوق نگونبخت است. به نظر میرسد موضوع باغ(=ور) معروف جمشید از همین عنوان ارتمبار وی حادث شده است چه این نام همچنین معنی دارنده "باغ(ور) راست و درست" را می دهد. سپیتاک بردیه (گئومات، گوتمه) چنانکه هرودوت اشاره می کند همچنین به مقام دامادی کورش رسید و با آتوسا دختر معروف کورش ازدواج نمود. داریوش از موضوع پسرخواندگی سپیتاک بردیه افسانه بردیه راستین و دروغین را برای فریب افکار عمومی پدید آورده است. نام اویبارو که هیئت صحیح آن هوگائوروه =بوده است لفظاً به معنی سخنگوی خوب (وزیر) است؛ گرچه معنی مهتر نیز از شکل اویبارو آن مستفاد میگردد. نام کادوسی (سگپرست) که مترادف نام کاسپی است در اصل همانا مردم گیلان بوده اند. نگارنده با بومی اصلی مازندران انگاشتن ایشان در وجه اشتقاق نام مازندران (مز- زن- در- ان) یعنی سرزمین مادرسالاران یا پرستندگان الهه آبها و زیبایی ناهید دچار تردید شده بودم.
این قسمت جاالب مقاله استاد رجبی را به عینه نقل می نمائیم :
کتسیاس از مردم کنیدوس، پزشک یونانی اردشیر دوم هخامنشی بود، که حدود 400 پیش از میلاد، 17 سال در دربار ایران زیست. از کتاب او که 23 فصل درباره ی تاریخ ایران تا سال 398، یعنی سال بازگشت او به یونان بود، فقط تلخیصی از فوتیوس و چند قطعه ی دیگر در دست است. گزارش های کتسیاس، که با تکیه بر منابع محلی تهیه شده اند، با نوشته های هرودت اختلاف دارند. از همین روی خاورشناسان میل دارند، که کار کتسیاس را سست و کم ارزش بدانند. در صورتی که حضور 17 ساله ی کتسیاس در دربار ایران، به کار او اهمیتی ویژه می بخشد. شاید خاورشناسان، آگاه و ناخودآگاه بر این باورند، که اگر به کار او اعتبار بدهند، از ارزش کار هرودت، که بسیاری از مورخان یونانی و رومی پس از او بر او تکیه داشته اند، کاسته شود.
من بر خلاف خاورشناسان بر آنم که دست کم و روی هم رفته، باید کم و بیش به گزارش های کتسیاس همان اعتباری را بدهیم که برای نوشته ی هرودت قائلیم. مطلب نادرست و غیرمنطقی در همه ی نوشته های نویسندگان کلاسیک به فراوانی به چشم می خورد. نویسندگان ایرانی و عرب دوره ی اسلامی نیز، بدون استثنا، گاهی در گرداب وهم و خیال غوطه خورده اند. گزینش درست و به دور از تعصب، تنها راه حل این مسأله است. بالاخره جز با استفاده ی درست از این منبع ها کاری از پیش نمی برند.
در گزیده ی فوتیوس از کتسیاس،[6] به نقل از کتسیاس، که اغلب در تقابل با گزارش های هرودت نوشته و حتی در بسیاری از موارد او را دروغگو و داستان پرداز خوانده، آمده است :
«... در مورد بیشترین بخش نوشته اش، خود او شاهد جریان بوده است و هر آنچه را که شخصا موفق به دیدنش نشده از خود پارس ها شنیده است.»
متاسفانه باقیمانده ی نوشته ی کتسیاس، بسیار ناچیز است و بندهای کوتاه آن بیشتر کلاف های سردرگمی اند، که اینجا و آنجا، در نوشته های نویسندگان پس از او آمده اند. با این همه از آنچه که در دست است، می توان سود خوبی جست.
کتسیاس خویشاوندی کورش را با آستیاگ منکر می شود و نام دختر آستیاگ را آمیتیس می آورد، که به هنگام شکست پدرش از کورش، زن مردی (شوهر نخستش) به نام سپیتامَه بوده است. آستیاگ پس از شکستی که از کورش می خورد، به اکباتان گریخته و پنهان می شود. هنگامی که کورش به اکباتان می رسد، به اُیبَرِس (اُیبَر ؟)، یکی از یاران خود دستور می دهد، تا با شکنجه ی آمیتیس، سپیتامه و حتی فرزندان این دو، سپیتَکِس (سپیتَکه ؟) و مِگابِرنِس (بَغَبِرن ؟)، پناهگاه آستیاگ را بیابد. آستیاگ نیز، برای جلوگیری از شکنجه ی فرزندانش، خود را تسلیم می کند. اُیبر او را به زنجیر می کشد، اما کورش نه تنها زنجیر از او برمی گیرد، بلکه او را مثل پدر گرامی می دارد و آمیتیس نیز از حرمت یک مادر برخوردار می شود. بعدها کورش حتی آمیتس را، پس از کشته شدن شوهرش، که به دروغ درباره ی پناهگاه آستیاگ اظهار بی اطلاعی کرده بود، به زنی می گیرد،[7] اما سپیتامه را به گناه پنهان کردن آستیاگ و همچنین دروغگویی می کشد. به گزارش کتسیاس در جنگ کورش با بلخیان، چون بر اینان معلوم شد، که آستیاگ پدر و آمیتیس مادر و همسر کورش شده است به میل خود تسلیم کورش و آمیتیس شدند. پس از چندی چون آمیتیس خواستار دیدار پدر می شود، آستیاگ به دستور اُیبر و به دست خواجه ای به نام پِتیسکاس [8] که مامور آوردن آستیاگ بود، در بیابان رها می شود تا کشته شود. آمیتیس چون پس از دیدن خوابی استنباط می کند، که پدرش کشته شده است، مجازات پتیسکاس را از کورش می خواهد. پتیسکاس تحویل آمیتیس می شود، که به دستور او چشم هایش را می کـَنند و سپس مصلوبش می کنند.[9] دینون به نقل از کتسیاس می نویسد، که کورش اول دبوس دار و بعد محافظ شاه ماد بوده است و در این مقام در خوابی دیده است، که او سه بار در حال دست بردن به خورشید است. این خواب را برای او چنین تعبیر می کنند، که او 30 سال فرمانروایی خواهد کرد. به برداشت درست اشپیگل،[10] منظور از خورشید، فرّ شاهی بوده است.
نقل قول مفصلی که نیکلای دمشقی [11] درباره ی کورش از کتسیاس می آورد، نیز از گزارش هرودت فاصله ی زیادی می گیرد. در مجموع به نظر می رسد، که نقل قول نیکولاوس دمشقی رگه هایی از حقیقت های تاریخی را در خود نهفته باشد. در این گزارش گویی حقیقت با تاریخ آمیخته است. یا دست کم در اینجا مرز غبارآلود میان حقیقت و تاریخ است :
کورش در خانواده ی بسیار فقیری از قبیله ی پارسیِ مَرد (اَمَرد) زاده می شود. پدرش مردی به نام اَترَداد (اَرته داد یا آتَرداد ؟) بود، که از فقر به دزدی تن می داد و مادرش که اَرگـُسته خوانده می شد، با چراندن بزهای دیگران روزگار می گذراند. کورش از شدت فقر به اکباتان رفته و در برابر دریافت غذا و لباس، برده ی یکی از جاروکشان دربار می شود، اما چون سرپرست جاروکش مرد سختگیری بود و او را شلاق می زند، کورش نزد سرپرست مشعل داران می رود و طرف توجه او قرار می گیرد. او کورش را به شاه نزدیک تر می کند و مشعل داری شاه را به او می دهد. کورش در این کار نیز با موفقیت رو به رو می شود و سرانجام به خدمت اَرتمبار، شراب دار مخصوص شاه، درمی آید و به سبب ظرافت و مهارت، حتی مورد توجه شاه قرار می گیرد. این توجه چنان زیاد است که هنگامی که ارتمبار بیمار می شود، کورش را برای جانشینی خود پیشنهاد می کند.
ارتمبار که فرزندی نداشت کورش را به فرزندی خود نیز برمی دارد و چون از بیماری جان سالم به در نمی برد، کورش به میراث هنگفتی دست می یابد. علاوه بر این شاه هم از سر لطف هدیه های گران بهایی به او اعطاء می کند. به این ترتیب بچه ی چوپان دیروز، به مردی ثروتمند و معتبر تبدیل می شود. در همین زمان آستیاگ دختر زیبایش را به همسری سپیتما درآورده و چون پسری نداشت، حکومت را پس از خود به او وامی گذارد. سپس کورش پدر و مادرش را به ماد می آورد، تا آن ها را شریک خوشبختی خود کند.
در اینجاست که مادر کورش به یاد می آورد، که به هنگام بارداری خواب دیده است، که چنان آب زیادی از او رفته که تبدیل به رودی بزرگ شده و تمام آسیا را تا دریا پوشانده است. کورش به پیشنهاد پدرش به تعبیر خواب مادرش می اندیشد و فرمان می دهد تا بزرگ ترین مُعَبر خواب، از بابل آورده شود. این معبر می گوید، که کورش شاه بزرگی خواهد شد و از کورش می خواهد، تا برای مشوش نکردن روحیه ی آستیاگ، او را در جریان امر نگذارد. سپس مقام کورش بالاتر و بالاتر می رود. او در جایی قرار می گیرد که حتی می تواند پدرش را به ساتراپی پارس برساند و در نتیجه مادرش نیز بانوی اول پارس می شود.
در این هنگام اُنافِرنه، شاه جدید کادوسی ها، که همواره با مادها سر دشمنی داشت، برای حفظ منافع شخصی خود با اندیشه ی خیانت به مردمش، پیکی به دربار آستیاگ فرستاده و از وی می خواهد تا نماینده ی امینی را برای مذاکره درباره ی تسلیم کادوسی ها نزد او بفرستد. آستیاگ برای این منظور کورش را برمی گزیند، با این تاکید که او ظرف 40 روز به اکباتان بازگردد. کورش، که خواب مادرش را همواره در سر داشت، می اندیشد، که فرصت برای شورش پارس ها و برانداختن فرمانروایی مادها با کمک کادوسی ها، بسیار مناسب است. معبر بابلی نیز، که در نزدیکی او بود، به این فکر دامن می زند. کورش، سرگرم این فکر، با همراهان خود به مرز کادوسی ها می رسد.
در این هنگام با مردی رو به رو می شوند، که در سبدی پـِهـِن حمل می کرد. به دستور معبر نام و نشان او را جویا می شوند. او مردی است پارسی به نام اُیبرَه، به معنی «خوش خبر». ملیت او به فال نیک گرفته می شود. علاوه بر این چون اُیبَره با خود پهن اسبی حمل می کرد، معبر آن را نشانه ی ثروت و قدرت می داند. کورش او را همراه خود نگه می دارد و همچنان که در راه ماموریت خود است، پس جلب از اعتماد اُیبره، با احتیاط از او درباره ی امکان شورش پارس ها علیه آستیاگ می پرسد. به نظر اویبره، چنین شورشی به پیروزی می رسد؛ باید که با کادوسی ها متحد شد؛ سرزمین کوهستانی پارس برای یک جنگ بسیار مناسب است؛ به ویژه اینکه پدر کورش ساتراپ فارس است. پدر کورش باید، به بهانه ی اینکه آستیاگ برای رویارویی با کادوسی ها به کمک پارس ها نیاز دارد، مردان پارسی را مسلح کند و سپس خود کورش با دریافت مرخصی به پارس برود. اویبره که از خواب مادر کورش آگاهی یافته، به نتیجه ی پیشنهاد خود بسیار اطمینان دارد. در این گفتگوها اویبره همچنین پیشنهاد می کند، که معبر بابلی را بکشند، تا او فرصت خیانت نیافته و آستیاگ را در جریان امر قرار ندهد. کورش با این نظر مخالفت کرده و اویبره را نانجیب می خواند. او نیز از نظر خود عدول نکرده و تصمیم می گیرد که متوصل به حیله شود. معبر بابلی در جریان آیینی دینی، در نتیجه ی یک توطئه، کشته می شود. کورش نخست از اویبره مکدر شده و پس از چندی به رفتار پیشین خود برمی گردد.
کورش پس از قول و قرار با اُنابـِرنه، با بازگشت از کادوسیه برای رفتن به پارس منتظر فرصت است. سرانجام به این نتیجه می رسند که او، به این بهانه که برای پدر بیمارش قصد قربانی کردن دارد و باید به پارس برود، از شاه یک مرخصی طولانی بگیرد. آستیاگ، که از مصاحبت کورش بسیار لذت می برد، برای نخستین بار با تقاضای او مخالفت می کند. تقاضای دوم کورش پاسخ بهتری می یابد و شاه با یک مرخصی پنج ماهه موافقت می کند.
کورش همراه اویبره، که اینک با دریافت اسب و خلعت نزد کورش مانده و مشاور او شده، رو به پارس می نهد، اما همین که خبر سفر او می پیچد، همسر معبر مقتول، به یاد خواب مادر کورش می افتد. سپس او برادر شوهرش را در جریان این خواب قرار می دهد و او نیز در دم آن را با آستیاگ در میان می گذارد. آستیاگ پریشان خاطر شده فورا به 300 سوار ماموریت می دهد، تا به پارس رفته و زنده یا مرده کورش را به اکباتان بازگردانند. این اقدام آستیاگ به شورشی که در پیش بود دامن می زند. کورش تظاهر به اطاعت از اراده ی شاه کرده و قول می دهد که روز بعد به طرف اکباتان حرکت کنند و پس از اینکه در ضیافتی ماموران را به دام شراب می اندازد، به شهر هیربه فرار می کند.
در اینجا نیروی درخواستی از پدرش، که 5 هزار پیاده و هزار سواره بودند، به او می پیوندند. هنگامی که ماموران آستیاک به خود می آیند و سراغ کورش را می گیرند، کورش به آن ها تاخته و حدود 250 نفر از آنان را می کشد. بقیه متواری شده و آستیاگ را در جریان امر می گذارند. مرحله ی تازه ای در زندگی کورش آغاز می شود.
شاید در این بخش از داستان، به رغم وجود ارقام و اعداد بسیار اغراق آمیز، رگه های به حقیقت نزدیک تری از تاریخ پنهان باشد:
آستیاگ با تجهیز یک میلیون پیاده، 200 هزار سوار و 3 هزار ارابه ی جنگی روی به پارس می آورد ! اما در پارس بیکار ننشسته بودند. آن ها نیز 300 هزار پیاده، 50 هزار سوار و 100 ارابه ی جنگی فراهم آورده بودند، که البته با نیروی آستیاگ قابل مقایسه نبود. فقط احتیاط می توانست کمبود نیروی پارس ها را جبران کند. اویبره به فرماندهی کل قوا منصوب می شود. او می کوشد تا استحکامات موجود را مرمت کرده و در حد امکان گذرگاه های باز را، به ویژه در گذرگاه های تنگ مستحکم سازد. مدتی طول نمی کشد که نیروی آستیاگ به شورشیان نزدیک می شود. او از شورشیان برای آخرین بار می خواهد تا دست از نافرمانی بردارند و اعلام می کند، چنانچه به فرمان درآیند، تنها مجازات آن ها زنجیر و زندان خواهد بود. کورش در پاسخ می گوید، بهتر است که آستیاک پارس ها را، که برتر از مادها اند، به حال خود بگذارد و از به بند کشیدن آن ها دست بردارد. همین که به این ترتیب پیشنهاد آستیاگ رد می شود، او فرمان حمله را صادر می کند و در نتیجه جنگ سختی درمی گیرد.
کورش فرماندهی جناح میانی را در دست می گیرد، پدرش جناح راست را و اویبره جناح چپ را. پارس ها و به ویژه فرماندهانشان در شجاعت معجزه می کنند و حتی آستیاگ، که نشسته بر تخت، چشم به میدان نبرد دارد، شگفت زده می شود و با تهدید از سربازان خود می خواهد که در مقابل پارس ها مقاومت کنند. سرانجام برتری نیروی مادها سبب می شود تا کورش دست از جنگ برداشته و با نیروهای خود به درون شهر بازگردد. کورش و یارانش قبول داشتند، که لحظه ی سرنوشت ساز نزدیک است و آن ها باید یا بمیرند یا که پیروز شوند. روز بعد شعله ی جنگ دوباره زبانه می کشد. در حالیکه پدر کورش مامور حفاظت از شهر می شود، کورش و اویبره فرماندهی جنگ را به عهده می گیرند. در این هنگام آستیاگ 100 هزار نفر را مامور گشودن شهر می کند. شهر به تصرف نیروهای آستیاگ درمی آید و پدر کورش را، که سخت زخمی شده است، به حضور شاه می آورند.
آستیاگ، چون می دانست، که کورش بر خلاف نظر پدر خود، سر به شورش برداشته است، اجازه می دهد، تا پدر کورش، به خواهش خود او، به آرامی بمیرد و حتی دستور می دهد، تا او را به احترام دفن کنند. پارس ها، پس از از دست دادن شهر هیبره، ناگزیر از عقب نشینی به پاسارگاد می شوند. آستیاگ به فکر تعقیب آن ها می افتد، اما پیشروی به سختی انجام می پذیرد. اویبره همه ی گذرگاه های تنگ را در اختیار گرفته بود و مادها ناگزیر از عبور از راه های کوهستانی می شوند. با این همه بی شماری از مادها، با دور زدن مانع ها، آن ها را پشت سر می گذارند و پارس ها به فرماندهی کورش و اویبره ناگزیر، شبانه کوه های بلند را ترک کرده به کوه پست تری پناه می برند. در اینجا کورش یک بار دیگر به نیروهای خود تذکر می دهد، که به سرنوشت کودکان و همسران خود در صورت شکست بیندیشند و شجاعانه بجنگند. در کوهی که پناه گرفته بودند، کورش محلی را بازمی یابد، که خانه ی پدریش بود و او در گذشته، روزگاری در آنجا به چراندن بز مشغول بوده است. در دم دست به نیایش می برد و دستور می دهد که برای ایزدان قربانی کنند. این نیایش به بار می نشیند : در دم رعد و برق می شود و پرندگان بشارت بر بام می نشینند و به او بشارت می دهند که او دوباره به پاسارگاد باز خواهد گشت. آنان پس از شامی که می خورند، شب را بر بلندی کوه به سر می آورند.
روز بعد آستیاگ 50 هزار نفر را در پای کوه مستقر کرده و به آنان دستور می دهد، تا همه آن هایی را از حمله به کوه امتناع می ورزند و یا به هنگام حمله عقب نشینی می کنند بکشند. این اقدام واقعا بی رحمانه، پارس ها را تا بلندی کوه عقب می راند. در اینجا پارس ها با زنان و مادران خود رو به رو می شوند، که دامن های خود را بالا زده و از آنان می پرسیدند، که آیا قصد پناه بردن به جایی را دارند که از آنجا چشم به جهان گشوده اند ؟! نیش این استهزا پارس ها را وامی دارد که دست به یک حمله ی نومیدانه ی دیگر بزنند. در نتیجه مادها از کوه رانده شده و دست کم 50 هزار از آنان کشته می شوند.
نیکولای دمشقی در اینجا نقل قول از کتسیاس را به ناگهان ناتمام می گذارد. شاید هم، اگر گزارش خود کتسیاس ناقص نبوده، کتابی که او از کتسیاس در دست داشته، کامل نبوده است. با این همه او می کوشد که داستان ادامه ی کار و جنگ را به نحوی ببندد :
کورش تا شکست نهایی آستیاگ، بعضی از موانع دیگر را از سر راه برمی دارد و سرانجام به تخت فرمانروایی آستیاگ، که برای دستیابی به آن کوشش زیادی شده بود، می رسد. کورش در پرده سرای آستیاگ پس از نشستن بر تخت، دبوس او را به دست می گیرد و اویبره کلاه شاهی را بر سر او می نهد. سپس پارس ها، با ثروت هنگفتی که زیر نظر اویبره قرار گرفته بود، به پاسارگاد باز می گردند. با انتشار خبر شکست آستیاگ، دیگر قوم های مطیع او، برای پذیرفتن کورش به فرمانروایی به او روی می آورند. نخست هیرکانی ها و بعد پارت ها، سکاها و بلخی ها و به دنبال این ها بقیه. آستیاگ نیز که اسیر شده بود به نزد کورش آورده می شود.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر