ابراهیم (یعنی پدر امتهای بسیار) در تورات به طور اخص به جای ایبال پیل دوم پادشاه شهر(=اور) و ولایت اشنوناک در شرق بین النهرین است که چون حدود سال 1761پیش از میلاد از حمورابی (آمرافل=خدای هوا-طوفان شفابخش است) پادشاه معروف بابل شکست خورد با اکثریتی از قوم خود از شمال بین النهرین به سوی سوریه و فلسطین روی آورد و اخلافش از آنجا در ترکیب اتحادیه قبایل هیسکسوس (شبانان خارجی) مصر سفلی را تصرف نمودند و بیش از یک قرن و نیم در آنجا حکومت نمودند و سرانجام از اهموسه فرمانروای مصر علیا شکست خوردند و در تحت فرماندهی آخرین فرمانروای هیکسوسی یعنی کاموسه (روح ایزد میثه= موسی) در مقابل اهموسه به سوی فلسطین متواری شدند. جالب است نام قوم حمورابی یعنی آموریت (شورشی) با نام-عنوان نمرود (یاغی) پادشاه معاصر و معاند ابراهیم مترادف است. ظاهر و معنی خود نام ایبال پیل (دارای وارث فدیه شده و نجات داده خدا) خود گواه اساس اسطوره توراتی و قرآنی ابراهیم و پسرش (اسحق/اسماعیل) است. در قرآن و احادیث اسلامی اخباری دیده میشوند که ابراهیم خلیل الله را همان گائوماته بردیه (زرتشت) ویرانگر معابد بت پرستی نشان میدهند که داریوش به صراحت در کتیبه بیستون از آن یاد کرده است. شاهزاده ابراهیم ادهم بلخی اسطوره ای یعنی ابراهیم زرین اندام بی شک کسی جز گائوماته بردیه (پسرداماد و پسر خوانده کورش سوم) نیست که در باورهای ایرانیان بیشتر تحت نام زرتشت (زرین اندام) و زریر (زرین مو) معرفی شده است. ویشتاسپ برادر بزرگ زریر (زرتشت) همان مگابرن ویشتاسپ پسر بزرگ سپیتمه (داماد و ولیعهد آستیاگ) است. خارس میتیلنی رئیس تشریفات دربار اسکندر در ایران می گوید که ویشتاسپ در ماد سفلی (کرمانشاهان-خانقین به مرکزیت نوزی)حکومت میکرده است و برادر کوچک او در ولایات جنوب قفقاز (آذربایجان، اران و ارمنستان به مرکزیت رغه آذربایجان/مراغه). از اینجا معلوم میشود چرا کتاب پهلوی زادسپرم در فصل16 -12میگوید:"چون زرتشت را در غار گرگان (منظورغار آهکی معروف هامپهول مراغه؟) می اندازند به طور شگفت انگیزی نجات می یابد. مادرش در جستجوی کودک چون به غار گرگان میرسد، به تصور اینکه او را کشته خواهد یافت میبیند زنده و سالم است. سپس با خود میگوید: اگر رک (رغه آذربایجان/مراغه) و نوتر (نوزی در سمت خانقین) به هم بپیوندد کودک را به دست کسی نخواهم داد." میدانیم در این دو منطقه قبایل مغ (اسلاف گورانها) میزیسته اند و زرتشت سپیتمان(سپیتاک بردیه، ایرج) و برادرش مگابرن ویشتاسپ (ارجاسپ، سلم) بر آنها فرمان میرانده اند و خود ایشان و پدرشان سپیتمه جمشید متعلق به همان قبایل مغان می بوده اند؛ گرچه دلایلی تاریخی از روایات خرمدینان، شاهنامه و موسی خورنی در دست هست که سپیتمه جمشید و پسرانش را از قبابل مغ سئورومتی نشان میدهند. عناوین جمشید زیبا و دارنده چشمان طلایی و زرتشت (زرین اندام) نیز دال بر منشاً سئورومتی ایشان است. کورش سوم بعد از قتل سپیتمه و ازدواج با همسر وی آمیتیدا (دختر آستیاگ) پسران وی را از حکومت نواحی مذکور عزل و به حکومت نواحی سمت بلخ-هندوستان و گرگان منسوب نمود. لابد نام غار گرگان در اسطوره مذکور کتاب زادسپرم در رابطه با محل ساتراپی پسر بزرگ دوغدو (آمیتیدا) یعنی مگابرن ویشتاسپ وارد اسطوره کودکی سپیتاک زرتشت پسر کوچک وی شده است. در احادیث اسلامی اسطوره ایرانی منسوب به زرتشت (شاهزاده ابراهیم ادهم بلخی) بدین ترتیب با ابراهیم عبرانیانیان در آمیخته است:
تولّد ابراهیم در درون غار، و سیزده سال زندگی مخفی او (برگرفته از تارنمای اندیشه قم)
شب و روز هم چنان میگذشت، هفتهها و ماهها به دنبال هم گذر میكرد،و به همین ترتیب ولادت ابراهیم ـ علیه السلام ـ نزدیك میشد، مادر قوی دل و شجاع ابراهیم ـ علیه السلام ـ همواره در این فكر بود كه هنگام زایمان كجا رود، و چگونه فرزندش را از گزند جلّادان حفظ نماید؟
در آن عصر، قانونی در میان مردم رواج داشت كه زنان در هنگام قاعدگی به بیرون شهر میرفتند و پس از پایان آن، به شهر باز میگشتند.
مادر ابراهیم ـ علیه السلام ـ تصمیم گرفت به بهانه این قانون و رسم، از شهر بیرون برود، و در كنار كوهی، غاری را پیدا كند و در آن جا دور از دید مردم، شاهد تولد نوزادش باشد.
همین تصمیم اجرا شد، مادر با كمال مراقبت از شهر خارج گردید، و خود را به غاری رسانید، و در آن جا درد زایمان به او دست داد، طولی نكشید كه ابراهیم ـ علیه السلام ـ در همان جا دیده به جهان گشود، كودكی كه در همان وقت، نور و شكوه خاصی كه نشانگر آینده درخشان او بود،از چهرهاش دیده میشد.
در این هنگام مادر نگران بود كه آیا كودكش را در غار بگذارد یا به شهر بیاورد، سرانجام برای حفظ او تصمیم گرفت او را در پارچهای پیچیده در درون همان غار بگذارد، و هر چند وقتی به سراغ او رود و به او شیر دهد.
مادر او را در میان غار گذاشت و برای حفظ او از گزند جانوران، درِ غار را سنگ چین كرد، و به شهر بازگشت، از آن پس مادر هر چند روزی یكبار مخفیانه و گاهی شبانه خود را به غار رسانده و از پسرش دیدار مینمود، میرفت تا به او شیر بدهد، ولی میدید به لطف خدا، او انگشت بزرگ دستش را به دهان نهاده، و به جای پستان مادر از آن شیر جاری است...
به این ترتیب؛ این مادر و پسر، در آن دوران وحشتناك با تحمّل مشقّتها و رنجهای گوناگون، با مقاومت بینظیر، ماهها و سالها به زندگی چریكی خود ادامه دادند، و حاضر نشدند كه تسلیم زورگوییهای حكومت ستمگر نمرود گردند، تا آن كه سیزده سال از عمر ابراهیم گذشت.[1]
آری حضرت ابراهیم ـ علیه السلام ـ از خطر دژخیمان سنگدل نمرود، 13 سال در میان غار زندگی كرد، در حقیقت در زندان طبیعت به سر برد، همواره سقف غار و دیوارهای تاریك و وحشتزای آن را میدید، گاهی مادر رنجدیدهاش مخفیانه به ملاقاتش میآمد، و گاهی سر از غار بیرون میآورد و كوهها و دشت سرسبز و افق نیلگون را تماشا میكرد، و بر خداشناسی و فكر باز و نشاط روحیه خود میافزود، و منتظر بود كه روزی فرا رسد و از زندان غار بیرون آید و در فضای باز قدم بگذارد، و مردم را از پرستش نمرود و آیین نمرود باز دارد...
بیرون آمدن ابراهیم از غار و تفكر او در جهان آفرینش
جالب این كه ابراهیم ـ علیه السلام ـ در این مدتی كه در غار بود، به لطف خدا از نظر جسمی و فكری رشد عجیبی كرد، با این كه سیزده ساله بود قد و قامت بلندی داشت كه در ظاهر نشان میداد مثلاً بیست سال دارد، فكر درخشنده و عالی او نیز هم چون فكر مردان كاردان و هوشمند و با تجربه كار میكرد، یك روز مادر به دیدارش آمد و مدتی در كنار پسر نوجوانش بود، ولی هنگام خداحافظی، همین كه خواست از غار بیرون آید، ابراهیم دامن مادر را گرفت و گفت: «مرا نیز با خود ببر، ماندن در غار بس است، اینك میخواهم در جامعه باشم و با مردم زندگی كنم.»
مادر میدانست كه درخواست ابراهیم، یك درخواست كاملاً طبیعی است، ولی در این فكر بود كه چگونه او را به شهر ببرد، زبان حال مادر در این لحظات، خطاب به ابراهیم چنین بود:
«عزیزم! چگونه در این شرایط سخت تو را همراه خود به شهر ببرم، نه! میوه دلم صلاح نیست، اگر شاه از وجود تو اطلاع یابد، تو را خواهد كشت، میترسم خونت را بریزند، هم چنان در این جا بمان، تا خداوند راه گشایشی برای ما باز كند.»
ولی ابراهیم اصرار داشت كه از غار جانكاه بیرون آید، سرانجام مادر به او گفت: «در این باره با سرپرستت (آزر) مشورت میكنم، اگر صلاح باشد، بعد نزدت میآیم و تو را به شهر میبرم».[2]
به این ترتیب مادر دلسوخته از پسرش جدا شد و به شهر بازگشت.
وقتی كه مادر رفت. ابراهیم تصمیم گرفت از غار بیرون آید، صبر كرد تا غروب و خلوت شود و هوا تاریك گردد، آن گاه از غار بیرون آمد، گویی پرندهای از قفس به سوی باغستان سبز و خرم پریده، به كوهها و دشت و صحرا مینگریست، ستارگان و ماه آسمان نظرش را جلب كرد، در اندیشه فرو رفت، با خود میگفت: «به به! از این پدیدههایی كه خدای یكتا آن را پدیدار ساخته است!» از اعماق دلش با آفریدگار جهان ارتباط پیدا كرد، و سراسر وجودش غرق در عشق و شوق به خدا شد، ودر این سیر و سیاحت، خداشناسی خود را تكمیل كرد.
[1] . اقتباس از مجمع البیان، ج 4، ص 325؛ تفسیر جامع، ج 2، ص 319.
[2] . بحار، ج 12، ص 42 و 30.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر