نام و نشان لیلی و مجنون (در اصل به معنی کسی که جنایتی بر روی وی انجام گرفته است، یوسف= دارای سرنوشت اسفناک؛ غُرم= بلا رسیده) بی تردید اشاره به تراژدی عاشقانه خدایان آناتولیایی کهن آتیس (پسر جوان و خوشگل به فریقی، به یونانی به معنی بز نر=غرم/کرَم اسطوره ای) و کیبله (پرگیس، فرنگیس، ذولیخا) است. نامهای معروف الهه کیبله (سیبله، السیبله، اصلی) در نزد یونانیان در صورت ترکیب یافته اش با آتیس به شکل اریختونیوس (الهه دو جنسیتی سرزمین پشم) و در خود اسطوره آتیس و کیبله، آگدیستیس (به معنی نشئه و سرمست، معادل نوفل=به معنی شکسته خورده، به صورت مرد دلیر وخیر اسطوره لیلی و مجنون) و یوسف و ذولیخا در نزد یهود و اعراب و سرانجام در نزد سومریان کوبابا (الهه زندگی باز دهنده) و نزد هوریان کبات (حبات یا شبات ببر سوار) است که نام لیلی یعنی "منسوب به شب" لابد از همین هیئت نام وی مأخوذ است. در اصل این الهه، الهه قبیله ای زیرین موی شهر هاتوشا (به معنی لفظی شهر پشم زرین یا الهه زرین موی) پایتخت هیتیان بوده است که هیتیان نام قبیله ای خود را از نام وی گرفته بودند. اسطوره آرگناودها که با کشتی آرگوس برای بدست آوردن پشم زرین به آسیای صغیر یورش می آورند صورت اسطوره ای خبر سقوط دولت هیتی و پایتخت ایشان هاتّوشا به دست اقوام دریایی ظاهراً به رهبری آخائیان یونانی است. نام معروف هیتی کهن دیگر الهه کوبابا، آرینه بوده است و وی را الهه ای منسوب به خورشید می دانسته اند. از این رو معلوم میشود که چرا در دست چپ الهه کوبابا/آرینا، آیینه ای قرار گرفته است. به نظر میرسد که خود کلمه آیینهً فارسی با نام این الهه پیوستگی داشته باشد. در دست راست وی دانهً خشخاشی است که اغلب انار تصور شده است، این موضوع معلوم میدارد چرا پیروان کیبله در نزد یونانیان و بیزانسیان به سرمستی و نشئگی معروف بوده اند.
Kububa, holding a pomegranate or a poppy capsule in her right hand and a mirror in her left
Museum of Anatolian Civilizations, Ankara, Turkey
خلاصه داستان لیلی و مجنون: داستان لیلی و مجنون در فرهنگ ما همواره بعنوان یک ضرب المثل حداقل در مناسبتهای عاشقانه گفته و شنیده شده است اما از آنجا که خاستگاه این قصه شاید برای برخی گمنام و ناشناخته باشد، از این رو به پیش گفتاری که در کتاب الاغانی نوشته ابوالفرج اصفهانی آورده شده، می پردازیم:
مجنون لقب عاشقی است افسانه ای منسوب به قبیله بنی عامر بن صَعصَعِه که دل به عشق دختری به نام لیلی سپرد و چون از وصال او محروم ماند از غم عشق جامه برتن درید و رو به صحرا نهاد و باددان انس گرفت و همه عمر در فراق لیلی زاری کرد و شعر سرود.
پس از مرگ معشوقه نیز بر سر قبر او رفت و آنقدر گریست و بیت عاشقانه خواند تا جان به جان آفرین تسلیم کرد و در کنار قبر لیلی به خاک سپرده شد.
قصه عشق مجنون در اصل یک افسانه قدیمی صحرانشینان سرزمین نجد در شبه جزیره عربستان است که مجموعه روایات آن را ابوالفرج اصفهانی در الاغانی چاپ دارالکتب المصریه با انساد آن نقل کرده است اما این افسانه در شعر فارسی و به تبع آن شعر ترکی وارد و کردی و سایر زبانها و لهجه های خاورمیانه و آسیا پرورده شد و شکل گرفت و به صورت یک درام عشقی و عرفانی در شعر و ادبیات و تئاتر و سینما و نقاشی و موسیقی و سایر هنرهای زیبا شاهکارهای بی شماری به وجود آورد.
کهنترین داستان منظوم مجنون و لیلی در زبان فارسی ظاهراً لیلی و مجنون اثر طبع حکیم ابومحمد الیاس بن یوسف بن زکی بن موید نظامی شاعر مشهود ایرانی متولد گنجه است . وی این مثنوی را در 4500 بیت و در بحر هزج مسدس احزب مقبوض در سال 584 قمری و به نام یکی از امرای سرزمین شروان واقع در قفقاز بنام ابوالمظفر اخستان بن منوچهر شروانشاه سرود و همراه با چهار مثنوی دیگر او یعنی مخزن الاسرار، خسرو و شیرین، هفت پیکر و اسکندر نامه به نام خمسه نظامی یا پنج گنج مشهود است. پس از نظامی گنجوی سرودن مثنوی لیلی و مجنون بروزن خمسه نظامی در زبان فارسی رواج پیدا کرد که از جمله سرایندگان آن می توان به نورالدین عبدالرحمان جامی، امیر خسرو دهلوی، فتحعلی خان صبا و هلالی جغتایی اشاره کرد. ایران صدا:/گروه اختصاصی تاریخ .
منبع: (اصفهانی ابوالفرج. )1368( برگزیده الاغانی ، محمد حسین مشایخ فریدنی، جلد اول، چاپ اول، تهران: نشر علمی و فرهنگی،
آغاز داستان لیلی و مجنون (از خمسه نظامی)
گوینده داستان چنین گفت آن لحظه که در این سخن سفت
کز ملک عرب بزرگواری بود است به خوبتر دیاری
بر عامریان کفایت او را معمورترین ولایت او را
خاک عرب از نسیم نامش خوش بودی تر از رحیق جامش
صاحب هنری به مردمی طاق شایستهترین جمله آفاق
سلطان عرب به کامگاری قارون عجم به مال داری
درویش نواز و میهمان دوست اقبال درو چو مغز در پوست
میبود خلیفهوار مشهور وز پی خلفی چو شمع بینور
محتاجتر از صدف به فرزند چون خوشه بدانه آرزومند
در حسرت آنکه دست بختش شاخی بدر آرد از درختش
یعنی که چو سرو بن بریزد سوری دگرش ز بن بخیزد
تا چون به چمن رسد تذروی سروی بیند به جای سروی
گر سرو بن کهن نبیند در سایه سرو نو نشیند
زنده است کسی که در دیارش ماند خلفی به یادگارش
میکرد بدین طمع کرمها میداد به سائلان درمها
بدی به هزار بدره میجست میکاشت سمن ولی نمیرست
در میطلبید و در نمییافت وز درطلبی عنان نمیتافت
و آگه نه که در جهان درنگی پوشیده بود صلاح رنگی
هرچ آنطلبی اگر نباشد از مصلحتی به در نباشد
هر نیک و بدی که در شمارست چون در نگری صلاح کارست
بس یافته کان به ساز بینی نایافته به چو باز بینی
بسیار غرض که در نورداست پوشیدن او صلاح مرد است
هرکس به تکیست بیست در بیست واگه نه کسی که مصلحت چیست
سررشته غیب ناپدیدست پس قفل که بنگری کلیدست
چون در طلب از برای فرزند میبود چو کان به لعل دربند
ایزد به تضرعی که شاید دادش پسری چنانکه باید
نو رسته گلی چو نار خندان چه نار و چه گل هزار چندان
روشن گهری ز تابناکی شب روز کن سرای خاکی
چون دید پدر جمال فرزند بگشاد در خزینه را بند
از شادی آن خزینه خیزی میکرد چو گل خزینه ریزی
فرمود ورا به دایه دادن تا رسته شود ز مایه دادن
دورانش به حکم دایگانی پرورد به شیر مهربانی
هر شیر که در دلش سرشتند حرفی ز وفا بر او نوشتند
هر مایه که از غذاش دادند دل دوستیی در او نهادند
هر نیل که بر رخش کشیدند افسون دلی بر او دمیدند
چون لاله دهن به شیر میشست چون برگ سمن به شیر میرست
گفتی که به شیر بود شهدی یا بود مهی میان مهدی
از مه چو دو هفته بود رفته شد ماه دو هفته بر دو هفته
شرط هنرش تمام کردند قیس هنریش نام کردند
چون بر سر این گذشت سالی بفزود جمال را کمالی
عشقش به دو دستی آب میداد زو گوهر عشق تاب میداد
سالی دو سه در نشاط و بازی میرست به باغ دلنوازی
چون شد به قیاس هفت ساله آمود بنفشه کرد لاله
کز هفت به ده رسید سالش افسانه خلق شد جمالش
هرکس که رخش ز دور دیدی بادی ز دعا بر او دمیدی
شد چشم پدر به روی او شاد از خانه به مکتبش فرستاد
دادش به دبیر دانشآموز تا رنج بر او برد شب و روز
جمع آمده از سر شکوهی با او به موافقت گروهی
هر کودکی از امید و از بیم مشغول شده به درس و تعلیم
با آن پسران خرد پیوند هم لوح نشسته دختری چند
هر یک ز قبیلهای و جائی جمع آمده در ادب سرائی
قیس هنری به علم خواندن یاقوت لبش به در فشاندن
بود از صدف دگر قبیله ناسفته دریش هم طویله
آفت نرسیده دختری خوب چون عقل به نام نیک منسوب
آراسته لعبتی چو ماهی چون سرو سهی نظاره گاهی
شوخی که به غمزهای کمینه سفتی نه یکی هزار سینه
آهو چشمی که هر زمانی کشتی به کرشمهای جهانی
ماه عربی به رخ نمودن ترک عجمی به دل ربودن
زلفش چو شبی رخش چراغی یا مشعلهای به چنگ زاغی
کوچک دهنی بزرگ سایه چون تنگ شکر فراخ مایه
شکر شکنی به هر چه خواهی لشگرشکن از شکر چه خواهی
تعویذ میان همنشینان در خورد کنار نازنینان
محجوبه بیت زندگانی شه بیت قصیده جوانی
عقد زنخ از خوی جبینش وز حلقه زلف عنبرینش
گلگونه ز خون شیر پرورد سرمه ز سواد مادر آورد
بر رشته زلف و عقد خالش افزوده جواهر جمالش
در هر دلی از هواش میلی گیسوش چو لیل و نام لیلی
از دلداری که قیس دیدش دلداد و به مهر دل خریدش
او نیز هوای قیس میجست در سینه هردو مهر میرست
عشق آمد و جام خام در داد جامی به دو خوی رام در داد
مستی به نخست باده سختست افتادن نافتاده سختست
چون از گل مهر بو گرفتند با خود همه روزه خو گرفتند
این جان به جمال آن سپرده دل برده ولیک جان نبرده
وان بر رخ این نظر نهاده دل داده و کام دل نداده
یاران به حساب علم خوانی ایشان به حساب مهربانی
یاران سخن از لغت سرشتند ایشان لغتی دگر نوشتند
یاران ورقی ز علم خواندند ایشان نفسی به عشق راندند
یاران صفت فعال گفتند ایشان همه حسب حال گفتند
یاران به شمار پیش بودند و ایشان به شمار خویش بودند
۳ نظر:
در تبیین اسطوره آتیس و کیبله نام آگدیستیس را به معنی صخره زن گرفته اند که با معادلهایش کیبله در معنی مادر صخره و کوه و همچنین شامیرام مادر محافظ همخوانی دارد. مطلب قابل توجه دیگر در باب این اسطوره تبدیل شدن آتیس به درخت مقدس کاج می باشد که خصوصاًدر مسیحیت مقام قدوسیت دارد.
سلام.من موضوع تحقیقم درباره الهه کیبله هست.منبع دقیقی ندارم.شما اطلاعاتی در این مورد دارید؟میتونید کتابی معرفی کنید؟ممنون
با سلام متقابل
در ویکیپدیای انگلیسی مربوط به کیبله لابد منابعی معرفی شده است. فرهنگ اساطیر یونانی هم مطالبی در باره وی دارد. چند ماه قبل ما جای دیگری هم در فرهنگ اندیشه با دوستی در باره الهه و ارتباط حجرالاسود با این الهه یا الهه معادل آن در عربستان (هاجر، نین خورساگ بابلی ها؟)گفتاری داشتیم که آنرا نقل کرده ام.
ارسال یک نظر