شنبه، تیر ۲۲، ۱۳۹۸
معنی هندوایرانی واژهٔ عَجم (اَگَم) و ارتباط آن با نام جمشید جم (هوم عابد)
خرما (ریشۀ کلمۀ خرمن) و انگور (انگورۀ سنسکریت) به معنی دارای میوه خوشه ای و انجمنی هستند. معنی عجم (اَگَمَ) نیز به همین انجمنی است و عجم به معنی محصول درخت میوه خوشه ای معرّب آن است. چون بنا به گفتۀ دوستمان حمید رضا روحی، خوارزمی در کتاب مقدمة الادب مینویسد:
«عجم»، دانۀ هرچیزی است.
بدین علت به درخت خرمائی که از تخم خرما بروید، عجمه میگویند.
در جای دیگر:
ابی الحسین احمد بن فارس بن زکریای رازی که از بزرگترین واژه شناسان در سدۀ چهارم هجری بوده است و نزد همه معتبراست در دو کتاب (المقائیس فی اللغة + مجمل اللغة) خود نخستین معنی «عجم » را تخم خرما (مُغ) و انگور و میوه های خوشه ای همانند انگور میداند.
واژهٔ هَگمه در نام هَگمتانه (محل تجمع دژهای تو در تو، همدان) را که در سنسکریت به صورت آگَمه آمده به معنی جمع و تجمع گرفته اند که این معنی نام مُغ و ساگارتی و ماد (مادو) و اَگمه (جمع، مردم انجمنی) است:
आगम m. Agama addition
خود کلمهٔ انجمن (هنجمن) از همین ریشهٔ هندوایرانی است.نام هگمتانه را معادل آمادانه در کتیبهٔ تیگلت پیلسر سوم (۱۱۰۰ پیش از میلاد) قرار می دهند این یعنی ماد (مادو اکدی یعنی انجمنی) معادل هگمه (اگمه، اجمه، انجمنی) در زبانهای ایرانی بوده است.
استاد پورداود در یادداشتهای گاثاها از قول گلدنر، بارتولومه و ریخلت واژهٔ مُغ (مَگَ) صورتی را از واژهٔ اوستایی مَز (کثرت و بزرگی) آورده و آنرا به معنی جمعیت و فرقه و انجمن گرفته است. این معنی از آنجا قابل توجه میگردد که نامهای لولوبی و مادو اکدی و ساگارتی سنسکریت و گوران که نامهای دیگر این مردم بوده اند به همین معانی هستند. نامهای گوران، ساگارتی، لولوبی و ماد در منطقه کرمانشاهان به هم می رسند. megha در سنسکریت به معنی توده و انبوه است. پس در مجموع صورت اوستایی مغ یعنی مغو را میشود منسوب به مغ (انجمن) یعنی انجمنی معنی نمود. نام ساگارتی هم به صورت سنگهه-رتی در سنسکریت به معنی دارندۀ سنت دینی انجمنی است.
در تاریخ اساطیری ایران عنوان پادشاه قوم مغان-مادها یعنی اَگَمه-خشئته (جمشید) به سپیتمۀ مغ (یرواند، لهراسب، هوم عابد) داماد و ولیعهد آستیاگ (اژدهاک) اطلاق شده که همزمان با وی در آذربایجان و ارمنستان و اران حکومت میکرده و پدر سپیتاک سپیتمان (زرتشت سپیتمان) بوده است. بعداً جزء اول نام وی را به صور اَگَمه (انجمنی، مُغ) و یَمه (زاهد) با نام یمه (خدای جهان زیرین، نرگال) مطابقت داده اند.
نام یَمه در سنسکریت به معنی خویشتن دار و زاهد آمده است:
यम m. yama self-restraint
فردوسی هم در مورد موبد-پادشاه بودن جمشید می سراید:
منم گفت با فرهٔ ایزدی / همم شهریاری همم موبدی
احتمالا دلیل اینکه حافظ اصطلاح دیر مغان را به جای مجمع شرابخواران به کار برده است، معنی دو پهلوی دینی و خراباتی آن بوده است:
धीरा f. dhIrA intoxicating beverage
به احتمال زیاد منظور از شاه موبد و ملکه شهرو در داستان ویس و رامین در اساس همان سپیتمه جمشید (هوم عابد) و همسرش آمیتیس (شهرنواز، دوغدو) است.
سپیتمه جمشید (هوم عابد) در کمکی به کیاخسار (کیخسرو) در دستگیری مادیای اسکیتی (افراسیاب) در کنار دریاچۀ چیچست (ارومیه) کرده بود، به ازدواج با نواده او آمیتیس (دوغدو) و فرمانروایی ولایات جنوبی قفقاز (اران، ارمنستان و گرجستان و آذربایجان) و مقام ولیعهدی آستیاگ رسیده بود. واقعه دستگیری افراسیاب توسط سپیتمه جمشید (هوم عابد) در شاهنامه چنین به نظم کشیده شده است:
بیک ماه در آذرابادگان / ببودند شاهان و آزادگان
ازان پس چنان بد که افراسیاب / همی بود هر جای بی خورد و خواب
نه ایمن بجان و نه تن سودمند / هراسان همیشه ز بیم گزند
همی از جهان جایگاهی بجست / که باشد بجان ایمن و تن درست
بنزدیک بردع یکی غار بود / سرکوه غار از جهان نابسود
ندید ازبرش جای پرواز باز / نه زیرش پی شیر و آن گراز
خورش برد وز بیم جان جای ساخت / به غار اندرون جای بالای ساخت
زهر شهر دور و بنزدیک آب / که خوانی ورا هنگ افراسیاب
همی بود چندی بهنگ اندرون / ز کرده پشیمان و دل پرزخون
چو خونریز گردد سرافراز / به تخت کیان برنماند دراز
یکی مرد نیک اندران روزگار / ز تخم فریدون آموزگار
پرستار با فر و برز کیان / بهر کار با شاه بسته میان
پرستشگهش کوه بودی همه / ز شادی شده دور و دور از رمه
کجا نام این نامور هوم بود / پرستنده دور از بروبوم بود
یکی کاخ بود اندران برز کوه / بدو سخت نزدیک و دور از گروه
پرستشگهی کرده پشمینه پوش / زکافش یکی ناله آمد بگوش
که شاها سرا نامور مهترا / بزرگا و بر داوران داورا
همه ترک و چین زیر فرمان تو / رسیده بهر جای پیمان تو
یکی غار داری ببهره بچنگ / کجات آن سرتاج و مردان جنگ
کجات آن همه زور و مردانگی / دلیری و نیروی و فرزانگی
کجات آن بزرگی و تخت و کلاه / کجات آن بروبوم و چندان سپاه
که اکنون بدین تنگ غار اندری / گریزان بسنگین حصار اندری
به ترکی چو این ناله بشنید هوم / پرستش رهاکرد و بگذاشت بوم
چنین گفت کین ناله هنگام خواب / نباشد مگر آن افراسیاب
چو اندیشه شد بر دلش بر درست / در غار تاریک چندی بجست
زکوه اندر آمد بهنگام خواب / بدید آن در هنگ افراسیاب
بیامد بکردار شیر ژیان / زپشمینه بگشاد گردی میان
کمندی که بر جای زنار داشت / کجا در پناه جهاندار داشت
به هنگ اندرون شد گرفت آن بدست /چو نزدیک شد بازوی او ببست
همی رفت واو را پس اندر کشان / همی تاخت با رنج چون بیهشان
شگفت ار بمانی بدین در رواست / هرآنکس که او بر جهان پادشاست
جز از نیک نامی نباید گزید / بباید چمید و بباید چرید
زگیتی یک عار بگزید راست / چه دانست کان غار هنگ بلاست
چو آن شاه راهوم بازو ببست / همی بردش از جایگاه نشست
بدو گفت کای مرد باهوش و باک / پرستار دارنده یزدان پاک
چه خواهی زمن من کییم درجهان / نشسته بدین غار با اندهان
بدو گفت هوم این نه آرام تست / جهانی سراسر پراز نام تست
زشاهان گیتی برادر که کشت / که شد نیز با پاک یزدان درشت
چو اغریرث و نوذر نامدار / سیاوش که بد در جهان یادگار
تو خون سربیگناهان مریز / نه اندر بن غار بی بن گریز
بدو گفت کاندر جهان بیگناه / کرا دانی ای مرد با دستگاه
چنین راند برسر سپهر بلند / که آید زمن درد ورنج و گزند
زفرمان یزدان کسی نگذرد / وگردیده اژدها بسپرد
ببخشای بر من که بیچاره ام / وگر چند بر خود ستمکاره ام
نبیره فریدون فرخ منم / زبند کمندت همی بگسلم
کجابرد خواهی مرابسته خوار / نترسی ز یزدان بروزشمار
بدو گفت هوم ای بد بدگمان / همانا فراوان نماندت زمان
سخنهات چون گلستان نوست / تراهوش بردست کیخسروست
بپیچد دل هوم را زان گزند / برو سست کرد آن کیانی کمند
بدانست کان مرد پرهیزگار / ببخشود بر ناله شهریار
بپیچد وزو خویشتن درکشید / بدریا درون جست و شد ناپدید
چنان بد که گودرز کشوادگان / همی رفت با گیو و آزادگان
گرازان و پویان بنزدیک شاه / بدریا درون کرد چندی نگاه
بچشم آمدش هوم با آن کمند / نوان برلب آب برمستمند
همان گونه آب را تیره دید / پرستنده را دیدگان خیره دید
بدل گفت کین مرد پرهیزگار / زدریای چیچست گیرد شکار
نهنگی مگر دم ماهی گرفت / بدیدار ازو مانده اندر شگفت
بدو گفت کای مرد پرهیزگار / نهانی چه داری بکن آشکار
ازین آب دریا چه جویی همی/ مگر تیره تن را بشویی همی
بدو گفت هوم ای سرافراز مرد/ نگه کن یکی اندرین کارکرد
یکی جای دارم بدین تیغ کوه / پرستشگه بنده دور از گروه
شب تیره بر پیش یزدان بدم/ همه شب زیزدان پرستان بدم
بدانگه که خیزد ز مرغان خروش/ یکی ناله زارم آمد بگوش
همانگه گمان برد روشن دلم / که من بیخ کین از جهان بگسلم
بدین گونه آوازم هنگام خواب/ نشاید که باشد جز افراسیاب
بجستن گرفتم همه کوه و غار/ بدیدم در هنگ آن سوگوار
دو دستش بزنار بستم چو سنگ / بدان سان که خونریز بودش دو چنگ
ز کوه اندر آوردمش تازیان / خروشان و نوحه زنان چون زنان
ز بس ناله و بانگ و سوگند اوی / یکی سست کردم همی بند اوی
بدین جایگه در ز چنگم بجست / دل و جانم از رستن او بخست
بدین آب چیچست پنهان شدست / بگفتم ترا راست چونانک هست
چو گودرز بشنید این داستان / بیاد آمدش گفته راستان
از آنجا بشد سوی آتشکده / چنانچون بود مردم دلشده
نخستین برآتش ستایش گرفت / جهان آفرین را نیایش گرفت
بپردخت و بگشاد راز از نهفت / همان دیده برشهریاران بگفت
همانگه نشستند شاهان براسب / برفتند زایوان آذر گشسب
پراندیشه شد زان سخن شهریار/ بیامد بنزدیک پرهیزگار
چوهوم آن سرو تاج شاهان بدید/ بریشان بداد آفرین گسترید
همه شهریاران برو آفرین / همی خواندند از جهان آفرین
چنین گفت باهوم کاوس شاه/ به یزدان سپاس و بدویم پناه
که دیدم رخ مردان یزدان پرست/ توانا و بادانش و زور دست
چنین داد پاسخ پرستنده هوم / به آباد بادا بداد تو بوم
بدین شاه نوروز فرخنده باد / دل بدسگالان او کنده باد
پرستنده بودم بدین کوهسار / که بگذشت برگنگ دژ شهریار
همی خواستم تا جهان آفرین / بدو دارد آباد روی زمین
چو باز آمد او شاد و خندان شدم/ نیایش کنان پیش یزدان شدم
سروش خجسته شبی ناگهان / بکرد آشکارا بمن برنهان
ازین غار بی بن برآمد خروش شنیدم نهادم بآواز گوش
کسی زار بگریست برتخت عاج/ چه بر کشور و لشکر و تیغ و تاج
ز تیغ آمدم سوی آن غار تنگ / کمندی که زنار بودم بچنگ
بدیدم سر و گوش افراسیاب / درو ساخته جای آرام و خواب
ببند کمندش ببستم چو سنگ / کشیدمش بیچاره زان جای تنگ
بخواهش بدو سست کردم کمند / چو آمد برآب بگشاد بند
بآب اندرست این زمان ناپدید / پی او ز گیتی بباید برید
ورا گر ببرد باز گیرد سپهر / بجنبد بگرسیوزش خون و مهر
چو فرماند دهد شهریار بلند / برادرش را پای کرده ببند
بیارند بر کتف او خام گاو / بدوزند تا گم کند زور و تاو
چو آواز او یابد افراسیاب / همانا برآید ز دریای آب
بفرمود تا روزبانان در / برفتند با تیغ و گیلی سپر
ببردند گرسیوز شوم را / که آشوب ازو بد بر و بوم را
بدژخیم فرمود تا برکشید / زرخ پرده شوم را بردرید
همی دوخت برکتف او خام گاو/ چنین تانماندش بتن هیچ تاو
برو پوست بدرید و زنهار خواست/ جهان آفرین را همی یار خواست
چو بشنید آوازش افراسیاب / پر از درد گریان برآمد ز آب
بدریا همی کرد پای آشناه / بیامد بجایی که بد پایگاه
ز خشکی چو بانگ برادر شنید / برو بدتر آمد ز مرگ آنچ دید
چو گرسیوز او را بدید اندر آب / دو دیده پر از خون و دل پر شتاب
فغان کرد کای شهریار جهان / سر نامداران و تاج مهان
کجات آن همه رسم و آیین و گاه / کجات آن سر تاج و چندان سپاه
کجات آن همه دانش و زور دست/ کجات آن بزرگان خسروپرست
کجات آن برزم اندرون فر و نام/ کجات آن ببزم اندرون کام و جام
که اکنون بدریا نیاز آمدت / چنین اختر دیرساز آمدت
چو بشنید بگریست افراسیاب / همی ریخت خونین سرشک اندر آب
چنین داد پاسخ که گرد جهان / بگشتم همی آشکار و نهان
کزین بخشش بد مگر بگذرم / ز بد بدتر آمد کنون بر سرم
مرا زندگانی کنون خوار گشت / روانم پر از درد و تیمار گشت
نبیره فریدون و پور پشنگ / برآویخته سر بکام نهنگ
همی پوست درند بر وی بچرم / کسی را نبینم بچشم آب شرم
زبان دو مهتر پر از گفت و گوی/ روان پرستنده پر جست و جوی
چو یزدان پرستنده او را بدید / چنان نوحه زار ایشان شنید
ز راه جزیره برآمد یکی / چو دیدش مر او را ز دور اندکی
گشاد آن کیانی کمند از میان / دو تایی بیامد چو شیر ژیان
بینداخت آن گرد کرده کمند / سر شهریار اندر آمد ببند
بخشکی کشیدش ز دریای آب/ بشد توش و هوش از رد افراسیاب
گرفته ورا مرد دین دار دست/ بخواری ز دریا کشید و ببست
سپردش بدیشان و خود بازگشت/ تو گفتی که با باد انباز گشت
بیامد جهاندار با تیغ تیز سری پر ز کینه دلی پر ستیز
چنین گفت بی دولت افراسیاب/ که این روز را دیده بودم بخواب
سپهر بلند ار فراوان کشید / همان پرده رازها بردرید
بآواز گفت ای بد کینه جوی / چرا کشت خواهی نیا را بگوی
چنین داد پاسخ که ای بدکنش / سزاوار پیغاره و سرزنش
ز جان برادرت گویم نخست/ که هرگز بلای مهان را نجست
دگر نوذر آن نامور شهریار / که از تخم ایرج بد او یادگار
زدی گردنش را بشمشیر تیز / برانگیختی از جهان رستخیز
سه دیگر سیاوش که چون او سوار/ نبیند کسی از مهان یادگار
بریدی سرش چون سر گوسفند / همی برگذشتی ز چرخ بلند
بکردار بد تیز بشتافتی / مکافات آن بد کنون یافتی
بدو گفت شاها ببود آنچ بود / کنون داستانم بباید شنود
بمان تا مگر مادرت را بجان / ببینم پس این داستانها بخوان
بدو گفت گر خواستی مادرم / چرا آتش افروختی بر سرم
پدر بیگنه بود و من در نهان/ چه رفت از گزند تو اندر جهان
سر شهریاری ربودی که تاج / بدو زار گریان شد و تخت عاج
کنون روز بادا فره ایزدیست/ مکافات بد را ز یزدان بدیست
بشمشیر هندی بزد گردنش / بخاک اندر افگند نازک تنش
ز خون لعل شد ریش و موی سپید/ برادرش گشت از جهان ناامید
تهی ماند زو گاه شاهنشهی / سرآمد برو روزگار مهی
ز کردار بد بر تنش بد رسید / مجو ای پسر بند بد را کلید
چو جویی بدانی که از کار بد / بفرجام بر بدکنش بد رسد
سپهبد که با فر یزدان بود / همه خشم او بند و زندان بود
چو خونریز گردد بماند نژند / مکافات یابد ز چرخ بلند
چنین گفت موبد ببهرام تیز / که خون سر بیگناهان مریز
چو خواهی که تاج تو ماند بجای / مبادی جز آهسته و پاک رای
نگه کن که خود تاج با سر چه گفت/ که با مغزت ای سر خرد باد جفت
بگرسیوز آمد ز کار نیا / دو رخ زرد و یک دل پر از کیمیا
کشیدندش از پیش دژخیم زار / ببند گران و ببد روزگار
ابا روزبانان مردم کشان / چنانچون بود مردم بدنشان
چو در پیش کیخسرو آمد بدرد / ببارید خون بر رخ لاژورد
شهنشاه ایران زبان برگشاد و زآن تشت و خنجر بسی کرد یاد
ز تور و فریدون و سلم سترگ / ز ایرج که بد پادشاه بزرگ
بدژخیم فرمود تا تیغ تیز / کشید و بیامد دلی پر ستیز
میان سپهبد بدو نیم کرد / سپه را همه دل پر از بیم کرد
بهم برفگندندشان همچو کوه / ز هر سو بدور ایستاده گروه
ز یزدان چو شاه آرزوها بیافت / ز دریا سوی خان آذر شتافت
بسی زر بر آتش برافشاندند / بزمزم همی آفرین خواندند
ببودند یک روز و یک شب بپای / بپیش جهانداور رهنمای
چو گنجور کیخسرو آمد زرسب / ببخشید گنجی بر آذرگشسب
بران موبدان خلعت افگند نیز / درم داد و دینار و بسیار چیز
بشهر اندرون هرک درویش بود /وگر خوردش از کوشش خویش بود
بران نیز گنجی پراگنده کرد / جهانی بداد و دهش بنده کرد
ازان پس بتخت کیان برنشست / در بار بگشاد و لب را ببست
نبشتند نامه بهر کشوری / بهر نامداری و هر مهتری
ز خاور بشد نامه تا باختر / بجایی که بد مهتری با گهر
که روی زمین از بد اژدها / بشمشیر کیخسرو آمد رها
بنیروی یزدان پیروزگر / نیاسود و نگشاد هرگز کمر
روان سیاوخش را زنده کرد / جهان را بداد و دهش بنده کرد
همی چیز بخشید درویش را / پرستنده و مردم خویش را
ازان پس چنین گفت شاه جهان / که ای نامداران فرخ مهان
زن و کودک خرد بیرون برید / خورشها و رامش بهامون برید
بپردخت زان پس برامش نهاد / برفتند گردان خسرو نژاد
هرآنکس که بود از نژاد زرسب / بیامد بایوان آذرگشسب
چهل روز با شاه کاوس کی / همی بود با رامش و رود و می
چو رخشنده شد بر فلک ماه نو / ز زر افسری بر سر شاه نو
بزرگان سوی پارس کردند روی / برآسوده از رزم وز گفت و گوی
بهر شهر کاندر شدندی ز راه / شدی انجمن مرد بر پیشگاه
گشادی سر بدره ها شهریار / توانگر شدی مرد پرهیزگار
چو با ایمنی گشت کاوس جفت / همه راز دل پیش یزدان بگفت
چنین گفت کای برتر از روزگار / تو باشی بهر نیکی آموزگار
ز تو یافتم فر و اورنگ و بخت/ بزرگی و دیهیم و هم تاج و تخت
تو کردی کسی را چو من بهرمند / ز گنج و ز تخت و ز نام بلند
ز تو خواستم تا بکی کینه ور / به کین سیاوش ببندد کمر
نبیره بدیدم جهانبین خویش به فرهنگ و تدبیر و آیین خویش
جهانجوی با فر و برز و خرد ز شاهان پیشینگان بگذرد
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر