از نوشتارهای این خانم نجیب و محترم ایدئولوژی به وضوح پیداست که وی بینش آمیخته ای دارد از لیبرالیسم و استبداد سلطنتی. تا آنجا که به ایده لیبرالیسم وی مربوط میشود او مسلماً دارای بینش و آرای بسیار خوب و قابل احترام است. ولی دفاع وی از استبداد سلطنتی به شیوه به رخ کشیدن به فاشیسم مذهبی موجود یعنی این مولود خلف آن؛ تمامی نکته سنجی های عالمانه و بسیار عالمانه وی را بی ارزش و در مجموع منفی و حتی منفور می سازد. از رضا شاه ملی گرا که ایرانی مدرن و ملی میخواست ولی دیکتاتوری را مدرنی را به بهانه دولت و مقتدر مرکزی بر ایران مسلط کرد، بسیارعاشقانه یاد میکند؛ گویا بر طبق باور ارتجاعی و عقب افتاده و سست شایع بین طرفداران استبداد سلطنتی وی قهرمان عهد قحط الرجال ایران بود (که در واقع چنین نبود و ایران عقب مانده حتی از عهد پیش از مشروطیت دارای مردان شایسته و مستعد سیاسی فراوان بود از جمله آن 51-52 نفر روشنفکرمعروف که وی به جای استفاده از توانمندیهایشان به حبسشان کشیده بود) و بنا بر توجیهات ناروای طرفداران استبداد سلطنتی؛ ایران به دیکتاتور بیسوادی از نوع رضا شاه نیاز مبرم داشت که در واقع در این صورت در بهترین حالت در ایران به یک نظامی قاطع همچون او تنها در عرصه قوه مجریه حکومت مشروطه حاجت بود. برای هر دیکتاتور سیاسی دیگر نیز می توان حسن و محاسنی بر شمرد ولی این امر در عهد بعد از رنسانس هرگز برای مستدل و قابل قبول ساختن استبداد کافی نیست و موجب عفو و اغماض آن نمیشود. خیلی ساده بگویم به حکم اخلاق و منطق و حقوق اجتماعی به فردی قلدری را که ما را از یک رودخانه مدرنیسم عبور داد نباید این حق نباید داده میشد که در مرحله دوم در فاز سیاسی حقوق حقه مردم مورد تجاوز قرار داده و جامعه ایران را دوباره به رودخانه استبداد پرت بکند. وی و حامیانش از معنی دموکراسی و حقوق حقه مردم و احزاب و نهادهای سیاسی و فرهنگی مستقل کنترل کننده سلامتی و پویایی سیاسی و فرهنگی جامعه بویی نبرده بودند و آنان با از صحنه سیاست کنار زده این نهادهای مدنی و کنترل و سلب اختیار نمودن آنها تصمیم گیرنده همه امور شدند و خلاقیتهای سیاسی و فرهنگی جامعه ایرانی را در فرصت طلایی تاریخ اخته نمودند. خانم الهه، آن هم از نوع بقراطی متوجه نیست که در همین تبدیل حکومت مشروطه به استبداد سلطنتی توسط رضاشاه و همدستانش است که اکنون به شکل یک لایه اش استبداد مذهبی در همان مسیر استبداد پایه گذاری شده توسط وی به طور یک طرفه روان شده و بدینجا رسیده است. فکر میکنم این خانم؛ کتاب کم نظیر تاریخ سیاسی "بازیگران عصر طلایی" ابراهیم خواجه نوری را در این باب هرگزنخوانده اند که در آن به خوبی نشان داده شده است چگونه قوانین مشروطه توسط مثلث معروف داور؛ تیمورتاش و نصرت الدوله دوباره به قوانین استبدادی مطلقه تبدیل شدند یعنی بعد از این تغییر محتوی قوانین مشروطه، از مشروطه مصحفی و کهنه گوری چند برای فریبکاری عوام برجای ماند و عملا سه قوه حکومتی را به شخص شاه (آن هم از نوع شعبانی) تفویض گردیدند. اگر چه رضاشاه آتاتورک ارتشی روشنفکر و تجدد طلب ترک به درستی به عنوان مراد خویش برگزیده بود ولی عملاً در این مسیر ناکام ماند و به جای تعطیلی کلان حزب سرتاسری روحانیون ارتجاع به تخته کردن در احزاب و روزنامه های سیاسی یعنی ارگانهای تنفسی جامعه پرداخت همانطور که مصدق بعد از کودتای 28 مرداد از روی مشاهدات سیاسی میدید: "معلوم است که با این کودتا کلان حزب سیاسی آزاد مذهب میداندار عرصه سیاست ایران خواهد شد". الهه ایراد میگیرد چرا روشنفکران خانلری را روشنفکر نمی دانند ولی جلال آل احمد را روشنفکر حساب می کنند. پر واضح است ناتل خانلری استبداد دولایه شاه و شیخ و سروری غرب را با مهر سکوت بر لب تأیید میکرد و در مقابل جلال آل احمد با وجود مرض دماغی مذهبی خویش حکومت سلطنتی وابسته به غرب را در ایران بر نمی تافت و موضع ناسازگارانه و آشتی ناپذیر با آن و خرمهره های آن داشت. محق هم بود چه خیلی ساده جهان غرب از اسلام به عنوان وسیله تحمیق یک میلیارد مسلمان به بهانه مبارزه با کمونیسم استفاده کرده و میکند. این دین جاهلی سروری جهان غرب را با سرکار گذاشتن مسلمین با هپروت آسمانها و جهان زیرین با کلان جهان مصرفی مسلمانان تضمین کرده است و بلیط راه خمینی هم برای سد رادیکال شدن راه انقلاب به همین منظور تهیه شد. لابد این خانم نجیب تنها از ریش و پشم استبداد و فاشیسم رسوای یک لایه مذهبی خوششان نمی آید که بر گشته به استبداد دو لایه سلطنتی- آیت الهی رضاشاهی عشق میورزد و در عمل افتادن به چاه اندر چاه استبداد دولایه سلطنتی رضا شاه را به چاه استبداد فاشیستی رسوای کنونی ترجیح می دهد. شاه و شیخان وی در جامعه به عمد در امر تحمیق پروری بودند.الهه قرن بیست و یکم این تنها مرض مخصوص شما نیست و چو تو و میر فطروس سوخته دل در این خیل بسیاری هست که خمینی را خر مهره بی ارزش غرب ولی رضاشاه و محمدرضا شاه جواهر مهره غرب بشمار می آورند . تنها دوست سه دهه ای من در باب رضا شاه هم بدین آفت شایع گرفتار است و اخیراً برخورد لفظی شدید که در این باب بین مان صورت گرفت به قطع ارتباطمان منجر شد.
عشق به دیکتاتوری سلطنتی الهه بقراط در نقد و نظری بر کتاب سفرنامه رضاشاه به خوزستان و مازندران، نشر مجله تلاش آلمان سپتامبر 2004 که در آن با نقد و نفی زیرکانه گفتارهای دیکتاتور زدگان و فاشیستهای مذهبی در باب رضا شاه، سعی در روسفید کردن استبداد دولایه شاه-شیخ عصر پهلوی دارد:
"این تنها کتابی است که بر سر نوشتن درباره آن به شدت احساس درماندگی می کنم. از کجای این کتاب بگویم؟ چگونه می توان در یک ستون محدود از آرزوها و اعمال شخصی سخن گفت که چپها و مذهبیون و به اصطلاح ملیون همگی هم صدا با روح الله خمینی همواره وی را «قلدر» و «بی سواد» نامیده اند؟ جز آنکه توصیه کنم: بخوانید! بخوانید تا دریابید ایران در هشتاد سال پیش چگونه بود! بخوانید تا دریابید کسانی که چند سال پیش جسارت کرده و خمینی مؤسس حکومت مطلقه ولایت فقیه را «بنیانگذار ایران نوین» نامیدند، چگونه قصد داشتند خرمهره ای را به ایرانیان قالب کنند! مذهبی ها! این صفحات تاریخ را بخوانید تا دریابید رهبران شما چه اندازه در راه پیشرفت و سربلندی ایران خیانت کرده اند! چپها و راستها! تاریخ معاصر وطن خود را آنگونه که هست بخوانید بدون آنکه آن را به سود سیاست و ایدئولوژی خود تحریف کنید اگرچه به قول پیش گفتار کتاب، رضا شاه «خود را دگرگون کرده بود و کشور را نیز سراپا دگرگون کرد اما آن گام اضافی را نتوانست رو به بزرگی بردارد. در تحلیل آخر، سنگینی واپسماندگی مادی و فرهنگی جامعه تازه بیدار شده از خواب سده ها بر او نیز افتاد و بدتر از همه توفان جنگ جهانی دوم ناگاه و نا آگاه در خودش پیچاند. سرنوشت تاریخی او از یک جنگ جهانی به جنگی دیگر ورق خورد. ولی با همه کاستیها و پایان غم انگیزش، چند رهبر سیاسی و چند کشور دیگر توانسته بودند در آن فاصله از چنان کارهای نمایان برآیند؟»"
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر