شنبه، فروردین ۳۱، ۱۳۸۷

آپسو و تیامات در اساطیر توراتی و اوستایی و ودایی

آپسو و تیامات اساطیر سومری اصل آدم و حوای تورات و یمه و یمی اوستا و وداها هستند

نگارنده قبلاً اساس اسطورهً آدم و حّوای تورات را همانند بسیاری از محققین اساطیر ادیان صرفاً مأخوذ از اسطورهً سومری آداپا (پدر موجب فناپذیری انسانها) می دانستم ولی آداپا(علی القاعده آداما) خادم معبد و ماهیگیر و نخستین انسان میرا و موجب فناپذیر شدن انسانها است و زنی همراه وی نیست. امّا در اسطورهً آپسو(خورشید جهان زیرین= یمه خشئته، جمشید اوستا و وداها) و تیامات(آما اوشوم گالانا= دوشیزهً روزی دهنده، یمی=همزاد) زن و شوهر در کنار هم ظاهر میشوند. آپسو نظیر آدم بی خیال و خواب آلود است؛ اِئا(خدای مارشکل زمین= اژی دهاک پدر، پدر اژی دهاک پسر=مردوک) آپسو را به خواب عمیقی فرو برده و به قتل میرساند(بنا به تورات در این حالت حّوا را از دندهً وی خلق می کند)، اما این امر باعث نابودی ماهیت آپسو نمیشود و فقط او را بی اراده می کند. بنابراین آپسو در جهان زیرین می ماند و جهان فرودین جایگاه اِئا/انکی مار شکل، "سرور آپسو" می شود.نامهای آپسو(آبزو) و تیامات(به زبان اوستایی یعنی مادر جهان زیرین، یمی) در زبان سومری همچنین به معانی پدر آب و مادر حیات که این معانی آنها را با آداپای قایقران و ماهیگیر و همچنین حّوا(از ریشهً حی و حیات) مربوط می سازد. در اسطوره همچنین از آپسو و تیامات به سان دو دریای آبهای شیرین و شور اطراف جزیرهً دیلمون (بحرین= دو دریا) اراده شده است. در تصاویر کتیبه های بابلی تیامات غالباً به شکل آنزو (سیمرغ نیمه شیر نیمه عقاب، خدای دانای باد و توفان بومیان دیرین فلات ایران) تصویر شده است. در بابل با الهام از اساطیر آپسو و تیامات و همچنین اسطورهً فریب خوردن از خدای مارشکل(اِئا) و میرا شدن آداپا (آدم) و التقات این دو داستان آدم و حّوا پدید آمده بوده است چه دریکی از آثار باستان شناسی بابلی نقشی از آدم و حّوای در حال خوردن سیب و مار خردمند و فریبکار حاضر در صحنه به تصویر کشیده شده است که توضیح آن نه در کتیبه های بابلی بلکه در تورات، سفر پیدایش، در اسطورهً آدم و حّوا نقل شده است. برای آشنایی مختصر با اصل سومری داستان پدید آمدن خدا/انسانها در اینجا مطالبی را به نقل از فصلنامهً علوم انسانی، شماره 1، نقل می نماییم:
2 . 1 . نمونه‏هايى از اساطير كهن
قبل از اظهارنظر درباره تعريف فوق، بهتر مى‏بينم، توجه خواننده را به سه نمونه از اساطير جلب كنم; خواننده بعد از خواندن نمونه‏ها و دقت و تامل در آنها خود با قضاوتهاى بهتر، نويسنده را در اداى حق مطلب يارى خواهد كرد. نخستين مثل را از «منظومه آفرينش بابلى‏» مى‏آورم. من البته بخشهايى از منظومه را در پى هم مى‏چينم:
«هنگام كه نه آسمان بود، نه زمين، نه ژرفا، نه نام. هنگام كه آپسو (13) تنها بود و تيامت (14) ... به آن هنگام كه هيچ ايزدى نبود، ... در آن سراست كه لحظه تصميم فرا مى‏رسد و سرنوشت آيندگان رقم مى‏خورد; او باز يافته شد، آن خردمندترين، كسى كه در عمل نخست مطلق گراست; او در مغاك ژرف باز يافته شد، مردوخ، در قلب آبهاى شيرين زاده شد. مردوخ در دل «آبهاى شيرين و مقدس‏» آفريده شد. ... :«كداميك از ما در نبرد بى‏پرواست؟ مردوخ قهرمان! تنها او چندان زورمند است كه مى‏تواند خونخواه باشد.» ... آنگاه آنان جادوكنان، شبحى را در برابر او ظاهر كردند و به مردوخ، آن نخست‏زاده فرزند گفتند: «اى خداوندگار، كلام تو در ميان ايزدان حكميت دارد، نابود مى‏كند، مى‏آفريند: آنگاه سخن بگو و اين شبح ناپديد خواهد شد باز به سخن درآى، دوباره ظاهر شود.» ...
مردوخ بر توفان، گردونه موحش خود سوار شد، كمر بربست، چهار تن از گروه مخوف را به يوغ افكند، چهار تنى كه داراى دندانهاى تيز و زهرناك بودند; كشنده، بى‏رحم، پايمال‏كننده، شتابگر كه بر هنرهاى تاراج و فنون كشتار آگاهى داشتند.
او آن در هم‏شكننده را بر جانب راست‏خود گمارد كه بهتر ستيزه‏گر است; بر جانب چپ خويش خشم جنگجو را گمارد كه دليرترين افراد رامى‏ترساند. اين زره را به خود پيچيد، خشونتى رو به ازدياد، هاله‏اى موحش; با كلامى سحرآميز لبهايش را به هم دوخت; گياه شفابخش كف دستش را فشرد; خداوندگار رهسپار شد، به سوى خروش فراز رونده تيامت گام برداشت...
خداوندگار تور افكند تا تيامت را به دام بياندازد، و ايمهولو (15) از پس آمد و بر چهره تيامت ضربت زد. وقتى يامت‏خميازه‏كشان دهان گشود تا وى را فرو بلعد، او ايمهولو را پيش راند تا دهان تيامت‏بسته نشود; پس بايد از آن طريق به شكمش فرو رفت; لاشه آماس‏كرده‏اش منفجر شد; تيامت‏خميازه كشيد و اكنون مردوخ تيرى افكند كه شكمش را دريد، احشائش بيرون ريخت و زهدانش گسيخت....
... خداوندگار به استراحت پرداخت;
به آن پيكر غول‏آسا خيره شد. انديشيد كه چگونه از آن استفاده كند و از آن لاشه مرده چه بيافريند، نخست آن را چون صدف حلزون دوكپه‏اى از هم گسيخت، با نيمه فوقانى‏اش گنبد آسمان را ساخت. نرده را فرو كشيد و نگهبانى بر آبها گماشت تا هرگز نگريزند... فراخى آسمان را گسترد... سال را اندازه گرفت...
در ميان دنده‏هاى تيامت، دروازه‏هايى به سمت‏خاور و باختر گشود... درخشش جواهر را به ماه داد، همه شبها را بدو بخشيد... آنگاه مردوخ به تيامت‏باز نگريست; از درياى تلخ، كف برگرفت... با دستهاى خود ابرها را به واسطه ميغ بخارآلود گسترد; راس آب را به سمت پايين فشرد. كوهها را بر آن انباشت و چشمه‏هايى باز گذاشت تا جارى شود. فرات و دجله از چشمهاى تيامت‏سرچشمه گرفت... مردوخ تن بشست و جامه‏هاى تميز پوشيد; چه، او شهريار آنان بود... هاله‏اى گرد سر داشت. در دست راست گرز جنگى در دست چپش عصاى صلح بود... ... او خداوند ماست; بگذار او را با نامهايش درود گوييم; بگذار او را با پنجاه نامش درود گوييم; نخست مردوخ، او فرزند خورشيد، و نخستين انفجار خورشيدى است. ... او انسان را آفريد. موجودى زنده، كه براى او كار كند; و ايزدان، آزاد و رها گام بردارند; بسازند و بشكنند. عشق ورزند و رها شوند...» (16)

هیچ نظری موجود نیست: