جمعه، مرداد ۰۹، ۱۳۸۸

معنی لفظی برخی اسامی کهن نواحی شمال غربی ایران

قره آغاج: ابن حوقل و یاقوت حموی در بین مراغه و میانه از شهرکی به نام کوره سره (کول سرا) با بازار بزرگ خرید و فروش دامهای آنجا به همراه قصر آن نام می برند که با قصبه قره آغاج در جنوب شهرستان هشترود مطابقت دارد که اکنون نیز بدین بازار ماهیانه یا هفتگی خود معروف است. جزء کوره (بخش و روستا) همان است که تبدیل به کلمه قره (به آذری سیاه) گردیده و جزء سرا (قصر) با آغاج (درخت) جایگزین گردیده است. خود نام هشترود (هشتری) باید از تلخیص نام کهن آنجا یعنی اوئیش دیش (آبیش تیژ) یعنی دارنده تیز عاید گردیده باشد. معنی نام کهن آنجا بر روی رود منطقه یعنی قرانقو (غران جاری شونده) باقی مانده است. دیاکونوف و منابع و مأخذ وی در کتاب معتبر تاریخ ماد به خطا اوئیش دیش را نام کهن شهرستان مراغه (مهرانو کهن) قید نموده اند.
سرانجام در منابع آشوری در مرز ماننا و آشور از نواحی هارونا، آریدو و شوردیره نام برده شده است که به ترتیب مطابق با خانه (پیرانشهر)، آلواتان و سردشت می باشند.

عجبشیر شهرستان مراغه: در اوستا فقره 127فروردین یشت از قصبه ای به نام اپخشیر (شهر بی شیر یا شهر کنار آب) نام برده شده است که به فروهر دو شخص به اسامی پرشت گاو (پرسنده از سرودهای دینی) و دازگرگاو (جمع آورنده سرودهای دینی) از اهالی آنجا درود فرستاده شده است. نظر به اینکه رغه آذربایجان یعنی محل حکومت اولیه زرتشت همان شهر مراغه و کتابخانه اوستا در روستای شی چی کان مراغه (محل مسجد روستای چیکان) واقع بوده است لذا مسلم می نماید اپخشیر همین شهر عجب شیر باشد. به نظر میرسد اپخشیر علی القاعده در پهلوی به ابغشیر و ابگشیر تلفظ گردیده و به عجبشیر تصحیف یافته است. در نقشه های بطلمیوسی نام مراغه (مرغیانه جوار دریاچه اورمیه) را به واسطه واقع بودن کتابخانه شیچیکان در جوار آن ماتوستانا (ماتیکان) یعنی شهر دارای کتابخانه نامیده اند. از اینجاست که در عهد اعراب محققین برای بدست آوردن نوشته های کهن زرتشتیان بدین شهر مراجعه می نموده اند. چنانکه موسی ابن عیسی الکسروی و الحسن ابن علی همدانی که یک محاسب عالیمقام بود دیر زمانی در شهر مراغه که هنوز کتابهای پهلوی و اوستایی چند در آنجا محفوظ بود با هم بنشستند و در آنجا دست نوشته های زرتشتی و فهرستهای شاهی و نسخ مختلف همین متون را با یکدیگر مقابله نمودند. مکان آتشکده آذرگشنسب بین خود شهر مراغه و روستای چیکان (شیچیکان) در اراضی روستای علمدار (آلوو دار= دارای آتشکده) قرار داشته است و ویرانه اش تا دو دهه پیش به نام کائین گبه یعنی معبد پادشاهان نامیده میشد. نگارنده کودکی دبستانی همین روستای چیکان بودم که هنگام چراندن چند گوسفند خانواده گذرم به ویرانه این معبد و شهر با خاک یکسان شده پای آن افتاد و جستجوی نام و نشان این شهر و معبد باستانی آن به همراه یاد آوری خاطره پدید آمدن دو مُهر اوستایی بزرگ از زیر بنای مسجد روستای چیکان بقیه زندگی را تحت تأثیر عمیق خود قرار داده و آن را رقم زد. چاروادار پیر بور روستا به نام پاشا روزی که از سر تنهایی در جلو سکوی همان مسجد روستای چیکان با من کودک سخن میگفت شرح داده بود که آجرهای لعابدار سبز رنگ مسجد را که قسمت بیرونی را بدان تزئین نموده اند از همین معبد کائین گبه آورده است. نگارنده در سفرهای بعدی خود و برادر و خویشان خود بدانجا این نوع آجرهای لعابدار و ساروجهایی را که نقش ماه و ستارگان را بر آنها به شکل قالب نقش زده بودند به چشم دیده و معاینه کرده بود. جالب بود که اداره فرهنگ و هنر مراغه از وجود این معبد خبر نداشت وقتی هم که نگارنده در آغاز انقلاب ضد سلطنتی برای پرسش و گزارش خود بدانجا مراجعه نمودم توسط ساواک باز داشت شدم.

در تاریخ ماد تألیف دیاکونوف با استناد به منابع بابلی و آشوری و اورارتویی و یونانی از جمله از نواحی زیر در ماد و حوالی غربی آن نام برده شده است که با معادلهای محتمل آنها از این قرارند: مادگو (میدان یا میدانسرای در غرب عراق)، نیگ مخی (نقده)،توروکی (طقطق)، اولوخین (ملکان)؛ شاریند (صائین قلعه؛ شاهین دژ)، خانجی (اخته چی)، هابهی (بهی)، زابشالی (چمچمال)، خورتوم (خرواتان)، خوخونوری (نوزی، نوتری ویران در عراق)، آرشتیانا (رانیه)، بین بارا (بارزان)، اوزه (رواندوز)، بیروتو (برادوست)، لاگالاگا (باالقلی)، دور لولومه (دیزه)، مورات تاش (سورداش)؛ اوگیشتی (اوجان)، کوه آلاتا (علمدار نزدیک مرند)، کیت پات (کیوی)، کین گی کانگی (کنگاور)، کین گیالکاسیش (کوهدشت)، کین دی گیاسو (گیان)، کوبوشخاتیدیش (کندی شیخان)، اوپیش/اوپوشو (فش)، گیرگیرا (گلچیدر)، کیخ باخزاتی (باشماق)؛ تانوس (طارم)، عوتارشی (طالش)، کوه دانو (کیهان داغ)، کوه بوشتو (پشت کوه)، آرشتیا (قلعه رش)، کیّروری (کفری)، آماته (الموت)، قبیله کوموردی (کُردان شاخه جنوبی؛ کردان فعلی)، خارمشاندی (خراجیان)، آداعوش (هفتاش)، خارماسا (خوشه دره)، سمسی (سنجابی)، اوریانگو (ایرانشاه)؛ بیت کیلمازاخ (قزل رباط)، خاردیشی (خسروی)، مرعوبیشتو (ماروش)، بیت باروآ (شیخ پاوه)، سوبی گالایان (گیلان غرب)، آیوسیاش (سردشت)، ارشتدیان (بردقلیشت)، پاشاسو (بژوه)، بوشتو (بیتوش)، آشدیاش (اشنویه)، اوکی یامون (پنجوین)، سی خو آنازی نیری (شیخ چوپان) و شهر هیربا محل درگیری سپاهیان آستیاگ و کورش سوم (شیربضا).
سه دژ بوشتو و باروتا و باروآ از لحاظ صوتی با نام قصبه های بست، بایوه و شهر پاوه در مناطق کردستان و کرمانشاهان مطابقت می نمایند.

سه‌شنبه، تیر ۳۰، ۱۳۸۸

مأخذ هیتی کهن اسطورهً لیلی و مجنون

نام و نشان لیلی و مجنون (در اصل به معنی کسی که جنایتی بر روی وی انجام گرفته است، یوسف= دارای سرنوشت اسفناک؛ غُرم= بلا رسیده) بی تردید اشاره به تراژدی عاشقانه خدایان آناتولیایی کهن آتیس (پسر جوان و خوشگل به فریقی، به یونانی به معنی بز نر=غرم/کرَم اسطوره ای) و کیبله (پرگیس، فرنگیس، ذولیخا) است. نامهای معروف الهه کیبله (سیبله، السیبله، اصلی) در نزد یونانیان در صورت ترکیب یافته اش با آتیس به شکل اریختونیوس (الهه دو جنسیتی سرزمین پشم) و در خود اسطوره آتیس و کیبله، آگدیستیس (به معنی نشئه و سرمست، معادل نوفل=به معنی شکسته خورده، به صورت مرد دلیر وخیر اسطوره لیلی و مجنون) و یوسف و ذولیخا در نزد یهود و اعراب و سرانجام در نزد سومریان کوبابا (الهه زندگی باز دهنده) و نزد هوریان کبات (حبات یا شبات ببر سوار) است که نام لیلی یعنی "منسوب به شب" لابد از همین هیئت نام وی مأخوذ است. در اصل این الهه، الهه قبیله ای زیرین موی شهر هاتوشا (به معنی لفظی شهر پشم زرین یا الهه زرین موی) پایتخت هیتیان بوده است که هیتیان نام قبیله ای خود را از نام وی گرفته بودند. اسطوره آرگناودها که با کشتی آرگوس برای بدست آوردن پشم زرین به آسیای صغیر یورش می آورند صورت اسطوره ای خبر سقوط دولت هیتی و پایتخت ایشان هاتّوشا به دست اقوام دریایی ظاهراً به رهبری آخائیان یونانی است. نام معروف هیتی کهن دیگر الهه کوبابا، آرینه بوده است و وی را الهه ای منسوب به خورشید می دانسته اند. از این رو معلوم میشود که چرا در دست چپ الهه کوبابا/آرینا، آیینه ای قرار گرفته است. به نظر میرسد که خود کلمه آیینهً فارسی با نام این الهه پیوستگی داشته باشد. در دست راست وی دانهً خشخاشی است که اغلب انار تصور شده است، این موضوع معلوم میدارد چرا پیروان کیبله در نزد یونانیان و بیزانسیان به سرمستی و نشئگی معروف بوده اند.

Kububa, holding a pomegranate or a poppy capsule in her right hand and a mirror in her left
Museum of Anatolian Civilizations, Ankara, Turkey
خلاصه داستان لیلی و مجنون: داستان لیلی و مجنون در فرهنگ ما همواره بعنوان یک ضرب المثل حداقل در مناسبتهای عاشقانه گفته و شنیده شده است اما از آنجا که خاستگاه این قصه شاید برای برخی گمنام و ناشناخته باشد، از این رو به پیش گفتاری که در کتاب الاغانی نوشته ابوالفرج اصفهانی آورده شده، می پردازیم:
مجنون لقب عاشقی است افسانه ای منسوب به قبیله بنی عامر بن صَعصَعِه که دل به عشق دختری به نام لیلی سپرد و چون از وصال او محروم ماند از غم عشق جامه برتن درید و رو به صحرا نهاد و باددان انس گرفت و همه عمر در فراق لیلی زاری کرد و شعر سرود.
پس از مرگ معشوقه نیز بر سر قبر او رفت و آنقدر گریست و بیت عاشقانه خواند تا جان به جان آفرین تسلیم کرد و در کنار قبر لیلی به خاک سپرده شد.
قصه عشق مجنون در اصل یک افسانه قدیمی صحرانشینان سرزمین نجد در شبه جزیره عربستان است که مجموعه روایات آن را ابوالفرج اصفهانی در الاغانی چاپ دارالکتب المصریه با انساد آن نقل کرده است اما این افسانه در شعر فارسی و به تبع آن شعر ترکی وارد و کردی و سایر زبانها و لهجه های خاورمیانه و آسیا پرورده شد و شکل گرفت و به صورت یک درام عشقی و عرفانی در شعر و ادبیات و تئاتر و سینما و نقاشی و موسیقی و سایر هنرهای زیبا شاهکارهای بی شماری به وجود آورد.
کهنترین داستان منظوم مجنون و لیلی در زبان فارسی ظاهراً لیلی و مجنون اثر طبع حکیم ابومحمد الیاس بن یوسف بن زکی بن موید نظامی شاعر مشهود ایرانی متولد گنجه است . وی این مثنوی را در 4500 بیت و در بحر هزج مسدس احزب مقبوض در سال 584 قمری و به نام یکی از امرای سرزمین شروان واقع در قفقاز بنام ابوالمظفر اخستان بن منوچهر شروانشاه سرود و همراه با چهار مثنوی دیگر او یعنی مخزن الاسرار، خسرو و شیرین، هفت پیکر و اسکندر نامه به نام خمسه نظامی یا پنج گنج مشهود است. پس از نظامی گنجوی سرودن مثنوی لیلی و مجنون بروزن خمسه نظامی در زبان فارسی رواج پیدا کرد که از جمله سرایندگان آن می توان به نورالدین عبدالرحمان جامی، امیر خسرو دهلوی، فتحعلی خان صبا و هلالی جغتایی اشاره کرد. ایران صدا:/گروه اختصاصی تاریخ .
منبع: (اصفهانی ابوالفرج. )1368( برگزیده الاغانی ، محمد حسین مشایخ فریدنی، جلد اول، چاپ اول، تهران: نشر علمی و فرهنگی،
آغاز داستان لیلی و مجنون (از خمسه نظامی)

گوینده داستان چنین گفت آن لحظه که در این سخن سفت
کز ملک عرب بزرگواری بود است به خوب‌تر دیاری
بر عامریان کفایت او را معمورترین ولایت او را
خاک عرب از نسیم نامش خوش بودی تر از رحیق جامش
صاحب هنری به مردمی طاق شایسته‌ترین جمله آفاق
سلطان عرب به کامگاری قارون عجم به مال داری
درویش نواز و میهمان دوست اقبال درو چو مغز در پوست
می‌بود خلیفه‌وار مشهور وز پی خلفی چو شمع بی‌نور
محتاج‌تر از صدف به فرزند چون خوشه بدانه آرزومند
در حسرت آنکه دست بختش شاخی بدر آرد از درختش
یعنی که چو سرو بن بریزد سوری دگرش ز بن بخیزد
تا چون به چمن رسد تذروی سروی بیند به جای سروی
گر سرو بن کهن نبیند در سایه سرو نو نشیند
زنده است کسی که در دیارش ماند خلفی به یادگارش
می‌کرد بدین طمع کرمها می‌داد به سائلان درمها
بدی به هزار بدره می‌جست می‌کاشت سمن ولی نمی‌رست
در می‌طلبید و در نمی‌یافت وز درطلبی عنان نمی‌تافت
و آگه نه که در جهان درنگی پوشیده بود صلاح رنگی
هرچ آن‌طلبی اگر نباشد از مصلحتی به در نباشد
هر نیک و بدی که در شمارست چون در نگری صلاح کارست
بس یافته کان به ساز بینی نایافته به چو باز بینی
بسیار غرض که در نورداست پوشیدن او صلاح مرد است
هرکس به تکیست بیست در بیست واگه نه کسی که مصلحت چیست
سررشته غیب ناپدیدست پس قفل که بنگری کلیدست
چون در طلب از برای فرزند می‌بود چو کان به لعل دربند
ایزد به تضرعی که شاید دادش پسری چنانکه باید
نو رسته گلی چو نار خندان چه نار و چه گل هزار چندان
روشن گهری ز تابناکی شب روز کن سرای خاکی
چون دید پدر جمال فرزند بگشاد در خزینه را بند
از شادی آن خزینه خیزی می‌کرد چو گل خزینه ریزی
فرمود ورا به دایه دادن تا رسته شود ز مایه دادن
دورانش به حکم دایگانی پرورد به شیر مهربانی
هر شیر که در دلش سرشتند حرفی ز وفا بر او نوشتند
هر مایه که از غذاش دادند دل دوستیی در او نهادند
هر نیل که بر رخش کشیدند افسون دلی بر او دمیدند
چون لاله دهن به شیر میشست چون برگ سمن به شیر می‌رست
گفتی که به شیر بود شهدی یا بود مهی میان مهدی
از مه چو دو هفته بود رفته شد ماه دو هفته بر دو هفته
شرط هنرش تمام کردند قیس هنریش نام کردند
چون بر سر این گذشت سالی بفزود جمال را کمالی
عشقش به دو دستی آب می‌داد زو گوهر عشق تاب می‌داد
سالی دو سه در نشاط و بازی می‌رست به باغ دل‌نوازی
چون شد به قیاس هفت ساله آمود بنفشه کرد لاله
کز هفت به ده رسید سالش افسانه خلق شد جمالش
هرکس که رخش ز دور دیدی بادی ز دعا بر او دمیدی
شد چشم پدر به روی او شاد از خانه به مکتبش فرستاد
دادش به دبیر دانش‌آموز تا رنج بر او برد شب و روز
جمع آمده از سر شکوهی با او به موافقت گروهی
هر کودکی از امید و از بیم مشغول شده به درس و تعلیم
با آن پسران خرد پیوند هم لوح نشسته دختری چند
هر یک ز قبیله‌ای و جائی جمع آمده در ادب سرائی
قیس هنری به علم خواندن یاقوت لبش به در فشاندن
بود از صدف دگر قبیله ناسفته دریش هم طویله
آفت نرسیده دختری خوب چون عقل به نام نیک منسوب
آراسته لعبتی چو ماهی چون سرو سهی نظاره گاهی
شوخی که به غمزه‌ای کمینه سفتی نه یکی هزار سینه
آهو چشمی که هر زمانی کشتی به کرشمه‌ای جهانی
ماه عربی به رخ نمودن ترک عجمی به دل ربودن
زلفش چو شبی رخش چراغی یا مشعله‌ای به چنگ زاغی
کوچک دهنی بزرگ سایه چون تنگ شکر فراخ مایه
شکر شکنی به هر چه خواهی لشگرشکن از شکر چه خواهی
تعویذ میان هم‌نشینان در خورد کنار نازنینان
محجوبه بیت زندگانی شه بیت قصیده جوانی
عقد زنخ از خوی جبینش وز حلقه زلف عنبرینش
گلگونه ز خون شیر پرورد سرمه ز سواد مادر آورد
بر رشته زلف و عقد خالش افزوده جواهر جمالش
در هر دلی از هواش میلی گیسوش چو لیل و نام لیلی
از دلداری که قیس دیدش دلداد و به مهر دل خریدش
او نیز هوای قیس می‌جست در سینه هردو مهر می‌رست
عشق آمد و جام خام در داد جامی به دو خوی رام در داد
مستی به نخست باده سختست افتادن نافتاده سختست
چون از گل مهر بو گرفتند با خود همه روزه خو گرفتند
این جان به جمال آن سپرده دل برده ولیک جان نبرده
وان بر رخ این نظر نهاده دل داده و کام دل نداده
یاران به حساب علم خوانی ایشان به حساب مهربانی
یاران سخن از لغت سرشتند ایشان لغتی دگر نوشتند
یاران ورقی ز علم خواندند ایشان نفسی به عشق راندند
یاران صفت فعال گفتند ایشان همه حسب حال گفتند
یاران به شمار پیش بودند و ایشان به شمار خویش بودند

قره آغاج شهرستان هشترود (اوئیش دیش باستانی)همان کوره سره دوران تسلط اعراب است

قره آغاج: ابن حوقل و یاقوت حموی در بین مراغه و میانه از شهرکی به نام کوره سره (کول سرا) با بازار بزرگ خرید و فروش دامهای آنجا به همراه قصر آن نام می برند که با قصبه قره آغاج در جنوب هشترود مطابقت دارد که اکنون نیز بدین بازار ماهیانه یا هفتگی خود معروف است. جزء کوره (بخش و روستا) همان است که تبدیل به کلمه قره (به آذری سیاه) گردیده و جزء سرا (قصر) با آغاج (درخت) جایگزین گردیده است.نام کهن خود شهرستان هشترود به تلفظ محلی هشتری یعنی اوئیش دیش (دارای آب تیز =مترادف رود آنجا یعنی قرانقو یعنی رود غران جاری شونده)باید صورت اصلی نام خود هشترود باشد.

دوشنبه، تیر ۲۹، ۱۳۸۸

اپخشیر اوستا همان شهر عجبشیر است

عجبشیر شهرستان مراغه: در اوستا فقره 127فروردین یشت از قصبه ای به نام اپخشیر (شهر بی شیر یا شهر کنار آب) نام برده شده است که به فروهر دو شخص به اسامی پرشت گاو (پرسنده از سرودهای دینی) و دازگرگاو (جمع آورنده سرودهای دینی) از اهالی آنجا درود فرستاده شده است. نظر به اینکه رغه آذربایجان یعنی محل حکومت اولیه زرتشت همان شهر مراغه و کتابخانه اوستا در روستای شی چی کان مراغه (محل مسجد روستای چیکان) واقع بوده است لذا مسلم می نماید اپخشیر همین شهر عجب شیر باشد. به نظر میرسد اپخشیر علی القاعده در پهلوی به ابغشیر و ابگشیر تلفظ گردیده و به عجبشیر تصحیف یافته است. در نقشه های بطلمیوسی نام مراغه (مرغیانه جوار دریاچه اورمیه) را به واسطه واقع بودن کتابخانه شیچیکان در جوار آن ماتوستانا (ماتیکان) یعنی شهر دارای کتابخانه نامیده اند. از اینجاست که در عهد اعراب محققین برای بدست آوردن نوشته های کهن زرتشتیان بدین شهر مراجعه می نموده اند. چنانکه موسی ابن عیسی الکسروی و الحسن ابن علی همدانی که یک محاسب عالیمقام بود دیر زمانی در شهر مراغه که هنوز کتابهای پهلوی و اوستایی چند در آنجا محفوظ بود با هم بنشستند و در آنجا دست نوشته های زرتشتی و فهرستهای شاهی و نسخ مختلف همین متون را با یکدیگر مقابله نمودند. مکان آتشکده آذرگشنسب بین خود شهر مراغه و روستای چیکان (شیچیکان) در اراضی روستای علمدار (آلوو دار= دارای آتشکده) قرار داشته است و ویرانه اش تا دو دهه پیش به نام کائین گبه یعنی معبد پادشاهان نامیده میشد. نگارنده کودکی دبستانی همین روستای چیکان بودم که هنگام چراندن چند گوسفند خانواده گذرم به ویرانه این معبد و شهر با خاک یکسان شده پای آن افتاد و جستجوی نام و نشان این شهر و معبد باستانی آن به همراه یاد آوری خاطره پدید آمدن دو مُهر اوستایی بزرگ از زیر بنای مسجد روستای چیکان بقیه زندگی را تحت تأثیر عمیق خود قرار داده و آن را رقم زد. چاروادار پیر بور روستا به نام پاشا روزی که از سر تنهایی در جلو سکوی همان مسجد روستای چیکان با من کودک سخن میگفت شرح داده بود که آجرهای لعابدار سبز رنگ مسجد را که قسمت بیرونی را بدان تزئین نموده اند از همین معبد کائین گبه آورده است. نگارنده در سفرهای بعدی خود و برادر و خویشان خود بدانجا این نوع آجرهای لعابدار و ساروجهایی را که نقش ماه و ستارگان را بر آنها به شکل قالب نقش زده بودند به چشم دیده و معاینه کرده بود. جالب بود که اداره فرهنگ و هنر مراغه از وجود این معبد خبر نداشت وقتی هم که نگارنده در آغاز انقلاب ضد سلطنتی برای پرسش و گزارش خود بدانجا مراجعه نمودم توسط ساواک باز داشت شدم.

صورت باستانی نام شبستر

شیمری خادیری (شهر دارای دژ شاهی) متصف به شهرشاهی که اورارتوئیها مکان آن را در شمال شرق دریاچه اورمیه قید کرده اند مطابق شبستر (شاه بستر) است. این نام را علی القاعده میتوانست به صور شی وری خدیوری و شی بری ستیری بیان گردد که مسلم به نظر میرسد نام شبستر از تلخیص همین هیئت دومی عاید گردیده است.

سه‌شنبه، تیر ۲۳، ۱۳۸۸

سوبی نام کهن باسمنج-سعید آباد ناحیه چمنزاران معروف دامنه شمالی کوه سهند است

نگارنده قبلاً ناحیه سوبی (شادمان، پرسود) را صرفاً به جهت شباهت نام آن با صوفیان با این ناحیه مقابله نموده بودم ولی دقت بیشتر در مسیر لشکرکشی سارگون دوم آشوری از سمت شهرستان میانه به سوی تبریز و اسکو و اورارتو آن را همانا نواحی قصبه باسمنج (وهو سپنگهه، وهوسفنج، فهوسفنج، آسایشگاه خوب) و سعید آباد (سیداوا، ناحیه خوب و خجسته) مجاور آن نشان میدهد. در کتیبه های اورارتویی و آشوری در کرانهً شرقی دریاچه اورمیه از ناحیه ای به نام سوبی (به معنی لفظی ناحیه رفاه و خوشی، به عنوان سرزمین ماننائیان) یاد شده است که از طرف پادشاه اورارتو به ویژه برای پرورش اسب جهت سواران اورارتویی معین شده بود. خود نام ماننا هم در زبانهای سامی به همان مفهوم سرزمین رفاه و آسایش یعنی معادل و مترادف نامهای سوبی و میتانی است. از آنجاییکه در سمت شمال کوه سهند محل پرورش و نگهداری عمدهً اسبان دولتی از عهد باستان باید همین ناحیه پر چمنزار سعید آباد نزدیک باسمنج بوده باشد؛ که چمنزارهای آن زبانزد مردم آذربایجان است. لذا باید گفت همین نام کهن سوبی(مرکب سو= خوب، سود، بی=باشنده) است که به صور باسمنج (وهوسپنگ) و سیداوا بر روی نام این منطقه باقی مانده است. ایالت زرند (منطقه زرین و درخشان یا دریایی) که به همراه اوشکایا (اسکویه= دارای دژ بلند، واخرگان تاریخ طبری، در مجاورت ناحیه خورخور) ، آنیاشتیانا (منطقه کوچ نشینان، ایلخچی حالیه) اسم برده شده است، باید همان خسروشاه (به هیئت اوستایی خواثرو شی= جایگاه درخشان) در جوار جزیره شاهی در سمت ناحیه آذر شهر حالیه، دهخوارگان (=سمت گودی، خورخور) باشد. در این سمت از دژ کوچکی به نام قلعه دینگو (دارای دژ دیدبانی) نیز یاد شده است که با قصبه سردری (سرد رود) مطابقت دارد. در تاریخ ماد نام اوئیش دیش (دارنده رود تیز روان=قرانقو) یعنی هشترود (اوئیش دیش رود) به خطایی بارز به جای ناحیه مراغه (=مرغزار) قید شده است. در این ناحیه از قلعه پاردو (روستای واقع در پهلو و دامنه) اسم برده شده است که با قصبه سراسکند (=روستای واقع در دامنه، در واقع قرار گرفته در دامنهً آفتابگیر رودخانه سراسکند) مطابقت دارد. ظاهراً در نزد خود ماننائیان شهرستان مراغه همان است که منابع آشوری از آن تحت نام ارسیانشی (محل سوار ه نظام) نام برده شده است. نام کهن خود تبریز در منابع آشوری مربوط به همان لشکرکشی سارگون دوم (سال714 پیش از میلاد) تحت دو دژ مضاعف تارویی (دژ کوچک) و تارماکیس (دژ بزرگ) اسم برده شده است.

لغت نامه انترنتی ویکپیدیای فارسی چنین معلوماتی از تاریخچه قصبه باسمنج به دست میدهد:
وجه تسمیه : از قرن هشتم به‌ بعد، واژهٔ باسمنج به‌صورت‌های «اوسبنج»، «وهوسفنج»، «فهوسفنج»، «اسفنج»، در بعضی متون دیده می‌شود.[۲]
تاریخ:به‌نوشتهٔ رشیدالدین فضل‌الله، در دورهٔ او، قریهٔ اوسبنج مشهور به«‌ترک‌دیه»، از دیه‌های ناحیهٔ مهران‌رود شمرده می‌شد و حدودش متصل به‌شارع خراسان و به‌اراضی زرنق و شادباد علیا و شارع قریهٔ مرده‌ناب و فتح‌آباد بود.[۳] در یکی از قباله‌های مانده از 987، از همنام آن، مزرعه یا ده «اُسفنج» در ناحیهٔ بروانان (در مسیر جادهٔ قدیمی (میانه-بستان‌آباد-تبریز) نام برده‌شده‌است.[۴] در منابع تاریخی دورهٔ صفویه نیز نام فهوسفنج آمده‌است. به‌نوشتهٔ اسکندرمنشی در 989 هجری، سلطان محمد خوارزمشاه از سعیدآباد کوچ کرد و وارد فهوسفنج شد.[۵]
1.
2. ↑ رشیدالدین فضل‌الله، ص 268؛ حمدالله مستوفی، ص 79؛ اسکندرمنشی، ج 1، ص 326
3. ↑ رشیدالدین فضل‌الله، ص 268
4. ↑ اصفهانی ، گ 107
5. ↑ اسکندرمنشی،‌ ج 1، ص 326

دوشنبه، تیر ۲۲، ۱۳۸۸

وجه اشتراک ولادت ابراهیم روایات اسلامی با گئوماته زرتشت

ابراهیم (یعنی پدر امتهای بسیار) در تورات به طور اخص به جای ایبال پیل دوم پادشاه شهر(=اور) و ولایت اشنوناک در شرق بین النهرین است که چون حدود سال 1761پیش از میلاد از حمورابی (آمرافل=خدای هوا-طوفان شفابخش است) پادشاه معروف بابل شکست خورد با اکثریتی از قوم خود از شمال بین النهرین به سوی سوریه و فلسطین روی آورد و اخلافش از آنجا در ترکیب اتحادیه قبایل هیسکسوس (شبانان خارجی) مصر سفلی را تصرف نمودند و بیش از یک قرن و نیم در آنجا حکومت نمودند و سرانجام از اهموسه فرمانروای مصر علیا شکست خوردند و در تحت فرماندهی آخرین فرمانروای هیکسوسی یعنی کاموسه (روح ایزد میثه= موسی) در مقابل اهموسه به سوی فلسطین متواری شدند. جالب است نام قوم حمورابی یعنی آموریت (شورشی) با نام-عنوان نمرود (یاغی) پادشاه معاصر و معاند ابراهیم مترادف است. ظاهر و معنی خود نام ایبال پیل (دارای وارث فدیه شده و نجات داده خدا) خود گواه اساس اسطوره توراتی و قرآنی ابراهیم و پسرش (اسحق/اسماعیل) است. در قرآن و احادیث اسلامی اخباری دیده میشوند که ابراهیم خلیل الله را همان گائوماته بردیه (زرتشت) ویرانگر معابد بت پرستی نشان میدهند که داریوش به صراحت در کتیبه بیستون از آن یاد کرده است. شاهزاده ابراهیم ادهم بلخی اسطوره ای یعنی ابراهیم زرین اندام بی شک کسی جز گائوماته بردیه (پسرداماد و پسر خوانده کورش سوم) نیست که در باورهای ایرانیان بیشتر تحت نام زرتشت (زرین اندام) و زریر (زرین مو) معرفی شده است. ویشتاسپ برادر بزرگ زریر (زرتشت) همان مگابرن ویشتاسپ پسر بزرگ سپیتمه (داماد و ولیعهد آستیاگ) است. خارس میتیلنی رئیس تشریفات دربار اسکندر در ایران می گوید که ویشتاسپ در ماد سفلی (کرمانشاهان-خانقین به مرکزیت نوزی)حکومت میکرده است و برادر کوچک او در ولایات جنوب قفقاز (آذربایجان، اران و ارمنستان به مرکزیت رغه آذربایجان/مراغه). از اینجا معلوم میشود چرا کتاب پهلوی زادسپرم در فصل16 -12میگوید:"چون زرتشت را در غار گرگان (منظورغار آهکی معروف هامپهول مراغه؟) می اندازند به طور شگفت انگیزی نجات می یابد. مادرش در جستجوی کودک چون به غار گرگان میرسد، به تصور اینکه او را کشته خواهد یافت میبیند زنده و سالم است. سپس با خود میگوید: اگر رک (رغه آذربایجان/مراغه) و نوتر (نوزی در سمت خانقین) به هم بپیوندد کودک را به دست کسی نخواهم داد." میدانیم در این دو منطقه قبایل مغ (اسلاف گورانها) میزیسته اند و زرتشت سپیتمان(سپیتاک بردیه، ایرج) و برادرش مگابرن ویشتاسپ (ارجاسپ، سلم) بر آنها فرمان میرانده اند و خود ایشان و پدرشان سپیتمه جمشید متعلق به همان قبایل مغان می بوده اند؛ گرچه دلایلی تاریخی از روایات خرمدینان، شاهنامه و موسی خورنی در دست هست که سپیتمه جمشید و پسرانش را از قبابل مغ سئورومتی نشان میدهند. عناوین جمشید زیبا و دارنده چشمان طلایی و زرتشت (زرین اندام) نیز دال بر منشاً سئورومتی ایشان است. کورش سوم بعد از قتل سپیتمه و ازدواج با همسر وی آمیتیدا (دختر آستیاگ) پسران وی را از حکومت نواحی مذکور عزل و به حکومت نواحی سمت بلخ-هندوستان و گرگان منسوب نمود. لابد نام غار گرگان در اسطوره مذکور کتاب زادسپرم در رابطه با محل ساتراپی پسر بزرگ دوغدو (آمیتیدا) یعنی مگابرن ویشتاسپ وارد اسطوره کودکی سپیتاک زرتشت پسر کوچک وی شده است. در احادیث اسلامی اسطوره ایرانی منسوب به زرتشت (شاهزاده ابراهیم ادهم بلخی) بدین ترتیب با ابراهیم عبرانیانیان در آمیخته است:
تولّد ابراهیم در درون غار، و سیزده سال زندگی مخفی او (برگرفته از تارنمای اندیشه قم)

شب و روز هم چنان می‎گذشت، هفته‎ها و ماهها به دنبال هم گذر می‎كرد،‌و به همین ترتیب ولادت ابراهیم ـ علیه السلام ـ نزدیك می‎شد، مادر قوی دل و شجاع ابراهیم ـ علیه السلام ـ همواره در این فكر بود كه هنگام زایمان كجا رود، و چگونه فرزندش را از گزند جلّادان حفظ نماید؟
در آن عصر، قانونی در میان مردم رواج داشت كه زنان در هنگام قاعدگی به بیرون شهر می‎رفتند و پس از پایان آن، به شهر باز می‎گشتند.
مادر ابراهیم ـ علیه السلام ـ تصمیم گرفت به بهانه این قانون و رسم، از شهر بیرون برود، و در كنار كوهی، غاری را پیدا كند و در آن جا دور از دید مردم، شاهد تولد نوزادش باشد.
همین تصمیم اجرا شد، مادر با كمال مراقبت از شهر خارج گردید، و خود را به غاری رسانید، و در آن جا درد زایمان به او دست داد، طولی نكشید كه ابراهیم ـ علیه السلام ـ در همان جا دیده به جهان گشود، كودكی كه در همان وقت، نور و شكوه خاصی كه نشانگر آینده درخشان او بود،‌از چهره‎اش دیده می‎شد.
در این هنگام مادر نگران بود كه آیا كودكش را در غار بگذارد یا به شهر بیاورد، سرانجام برای حفظ او تصمیم گرفت او را در پارچه‎ای پیچیده در درون همان غار بگذارد، و هر چند وقتی به سراغ او رود و به او شیر دهد.
مادر او را در میان غار گذاشت و برای حفظ او از گزند جانوران، درِ غار را سنگ چین كرد، و به شهر بازگشت، از آن پس مادر هر چند روزی یكبار مخفیانه و گاهی شبانه خود را به غار رسانده و از پسرش دیدار می‎نمود، می‎رفت تا به او شیر بدهد، ولی می‎دید به لطف خدا، او انگشت بزرگ دستش را به دهان نهاده، و به جای پستان مادر از آن شیر جاری است...
به این ترتیب؛ این مادر و پسر، در آن دوران وحشتناك با تحمّل مشقّت‎ها و رنجهای گوناگون، با مقاومت بی‎نظیر، ماهها و سالها به زندگی چریكی خود ادامه دادند، و حاضر نشدند كه تسلیم زورگویی‎های حكومت ستمگر نمرود گردند، تا آن كه سیزده سال از عمر ابراهیم گذشت.[1]
آری حضرت ابراهیم ـ علیه السلام ـ از خطر دژخیمان سنگدل نمرود، 13 سال در میان غار زندگی كرد، در حقیقت در زندان طبیعت به سر برد، همواره سقف غار و دیوارهای تاریك و وحشت‎زای آن را می‎دید، گاهی مادر رنجدیده‎اش مخفیانه به ملاقاتش می‎آمد، و گاهی سر از غار بیرون می‎آورد و كوهها و دشت سرسبز و افق نیلگون را تماشا می‎كرد، و بر خداشناسی و فكر باز و نشاط روحیه خود می‎افزود، و منتظر بود كه روزی فرا رسد و از زندان غار بیرون آید و در فضای باز قدم بگذارد، و مردم را از پرستش نمرود و آیین نمرود باز دارد...

بیرون آمدن ابراهیم از غار و تفكر او در جهان آفرینش

جالب این كه ابراهیم ـ علیه السلام ـ در این مدتی كه در غار بود، به لطف خدا از نظر جسمی و فكری رشد عجیبی كرد، با این كه سیزده ساله بود قد و قامت بلندی داشت كه در ظاهر نشان می‎داد مثلاً بیست سال دارد، فكر درخشنده و عالی او نیز هم چون فكر مردان كاردان و هوشمند و با تجربه كار می‎كرد، یك روز مادر به دیدارش آمد و مدتی در كنار پسر نوجوانش بود، ولی هنگام خداحافظی، همین كه خواست از غار بیرون آید، ابراهیم دامن مادر را گرفت و گفت: «مرا نیز با خود ببر، ماندن در غار بس است، اینك می‎خواهم در جامعه باشم و با مردم زندگی كنم.»
مادر می‎دانست كه درخواست ابراهیم، یك درخواست كاملاً طبیعی است، ولی در این فكر بود كه چگونه او را به شهر ببرد، زبان حال مادر در این لحظات، خطاب به ابراهیم چنین بود:
«عزیزم! چگونه در این شرایط سخت تو را همراه خود به شهر ببرم، نه! میوه دلم صلاح نیست، اگر شاه از وجود تو اطلاع یابد، تو را خواهد كشت، می‎ترسم خونت را بریزند، هم چنان در این جا بمان، تا خداوند راه گشایشی برای ما باز كند.»
ولی ابراهیم اصرار داشت كه از غار جانكاه بیرون آید، سرانجام مادر به او گفت: «در این باره با سرپرستت (آزر) مشورت می‎كنم، اگر صلاح باشد، بعد نزدت می‎آیم و تو را به شهر می‎برم».[2]
به این ترتیب مادر دلسوخته از پسرش جدا شد و به شهر بازگشت.
وقتی كه مادر رفت. ابراهیم تصمیم گرفت از غار بیرون آید، صبر كرد تا غروب و خلوت شود و هوا تاریك گردد، آن گاه از غار بیرون آمد، گویی پرنده‎ای از قفس به سوی باغستان سبز و خرم پریده، به كوهها و دشت و صحرا می‎نگریست، ستارگان و ماه آسمان نظرش را جلب كرد، در اندیشه فرو رفت، ‌با خود می‎گفت: «به به! از این پدیده‎هایی كه خدای یكتا آن را پدیدار ساخته است!» از اعماق دلش با آفریدگار جهان ارتباط پیدا كرد، و سراسر وجودش غرق در عشق و شوق به خدا شد، ودر این سیر و سیاحت، خداشناسی خود را تكمیل كرد.
[1] . اقتباس از مجمع البیان، ج 4، ص 325؛ تفسیر جامع، ج 2، ص 319.
[2] . بحار، ج 12، ص 42 و 30.

دوشنبه، تیر ۱۵، ۱۳۸۸

کهن ترین همنوازی جهان در ایران یا کارگاه جام سازان عیلامی

دیدن مطلبی جالب و به ظاهر افتخار آمیز و تحسین انگیزی تحت عنوان کهن ترین همنوازی جهان در کاوشهای چغامیش خوزستان در برخی تارنگارهای ایرانی مرا وادار به مراجعه به کتاب دنیای گمشده عیلام تألیف والترهینتس، ترجمه فیروز فیروزنیا نمود ولی نتیجه دگرگونه از آب در آمد. چون دو عکس شماره 10 و 15 کتاب اشکال مشابهه این تصویر را به وضوح مربوط به سازندگان ظروف سفالی و شیشه ای نشان میدهند که والتر هینتس به صراحت در مورد کارگاه سفال و ظروف بودن آنها سخن رانده است و لذا این تصویر جالب نیز بی شک مربوط به همان سفالکاران کارگاه سفالگری است. شکل شماره 11 با تعداد 5 کارگر و ترتیب و تقسیم کار در کارگاه صرفاً تفاوت جزئی با تصویر مورد بحث دارد. دو دسته ظرف شیشه ای یا سفالی در دستان یکی از تصاویر را به اشتباه دو شیپور تصور نموده اند. شخص نشسته مقابل او به وضوح دارد با دستگاه چرخان زیر دستش گل آماده شکل میدهد که در نزد باستانشاناسان با طبل اشتباه شده است. و دو خانم پشت سر وی دارند ظروف سفالی در کارگاه جا سازی میکنند. شخص بالایی نیز از تصویر مشابهش در شکل 11معلوم میگردد که در حال پختن ظروف سفالی خام است. در شکل 15 سازندگان جام در حال دمیدن در ظروف برای شکل دادن بدانها دیده میشوند. کثرت ظروف سفالی تصویر اصلی مورد بحث جای تردیدی در این امر باقی نمی گذارد. باستان شناسان پروفسور پينهاوس دولوگاز و خانم هلن .جی.کانتور به خطا این کارگاه جام سازی را محفل نوازندگان عیلام باستان گرفته اند. استاد فریدون جنیدی نیز خود دقت بیشتری روی این تصاویر انجام نداده و نظر بسیار گمراه کننده ایشان را با طمطراق فراوان بدینسان منتشر نموده است:
"کهن ترین همنوازی جهان در ایران :در کاوشی که بین سال¬های 1961 تا 1966 میلادی در تپه «چغامیش» خوزستان (نزدیک دزفول) به دست پرفسور«دلوگاز» و«هلن. جی. کانتور» [1] صورت گرفته است، سندی پنج هزار ساله به دست آمده است که کهن¬ترین همنوازی (ارکستر) جهان را در خود به یادگار دارد.
این باستان¬شناسان در مورد این تصویر گفته اند :
«... این نمونه¬های هنر تصویری با همه¬ی اهمیتی که از نظر حالت هنری، و آگاهی ما به زندگی این دوران دارند، دارای ارزش¬هایی هستند بسی از این بالاتر و اگر درست بگوییم سند نخستین دستاوردهای بشری هستند که ارزش جهانی داشته¬اند. یکی از این نمونه¬ها نخستین سندی است که بشر از موسیقی به شکل هنر سازمان یافته دارد، این تصویر یک گروه نوازنده را نشان می¬دهد که در واقع پیشرو ارکسترهای امروزی را مجسم می¬کند.

بر روی این تصویر چنگ بزرگی دیده می¬شود که پشت سر آن نیمرخ نوازنده¬ای زانو زده است. افزون بر چنگ نواز، نفر دومی دیده می¬شود که با دست¬های باز جلوی چیزی نیم دایره نشسته و طبل می¬نوازد.
نوازنده¬ی سوم دو چیز شاخ مانند به دست گرفته است. ما در آغاز می¬پنداشتیم قاشک باشد. ولی روی تکه¬ی دیگر به وضوح دیدیم که انتهای یکی از این شاخ¬ها به دهان نوازنده می¬رسد. بی¬گمان نوازنده، یک آلت موسیقی بادی، که شاید بوق بوده، می¬نوازد. یکی دیگر هم به دست دارد. نفر چهارمی که دستش را به گونه¬ها برده، درست همان حالت آوازخوان را رادر که بعدها در هنر مصری یافته شد و هنوز هم در خاورمیانه این حالت را می¬توان دید.
بنابراین در این تصویر با «ارکستری» روبرو هستیم که دارای سازهای زهی و ضربی و بادی است و خواننده¬ای با آواز آنان را همراهی می¬کند. تازه ارکستر گوشه¬ای از صحنه است. نوازندگان جز طبل زن، به سمت راست برگشته¬اند. برابر آن¬ها مردی روی بالشی نشسته و میزی در جلوی خود دارد که روی آن خوراکی¬ها و افشره¬هایی چیده¬اند و خدمتکاری مشغول پذیرایی است.
صحنه نمایشگر ضیافتی است همراه با موسیقی و احتمالا این ضیافت به آیین¬های دینی نیز بستگی داشته است.[2]
باید چند نکته را نیز به این نوشتار افزود :
نخست اینکه، در سمت چپ لوحه نشانی از بریدگی می¬بینیم، پس احتمالا سازهایی در طرفی که شکسته و اکنون وجود ندارد نیز وجود داشته است.
دو دیگر اینکه، این مراسم دینی نیست و بزرگی یا امیری را نشان می¬دهد که در حال رامش است.
سه دیگر آنکه، آنچه روبروی این مرد است «خوان»[3] است مه ایرانیان روی آن غذا و شراب می¬خورده¬اند و نوشیدن نیز پس از صرف غذا بوده است :
چونان خورده شد، خوان بیاراستند می رود و رامشگران خواستند
(فردوسی)
و این بیتی است که بارها در شاهنامه آمده است و اینک تصویر آن از پشت پرده¬های پنج هزار ساله¬ی روزگار بیرون می¬آید !
این تصویر یک راز بزرگ دیگر را نیز روشن می¬سازد و آن اینست که «چنگ»، سازی ایرانی است و چون در آن هنگام چنگ هفت وتری در ایران بوده پس نت¬های موسیقی به ترتیبی که امروزه در جهان شناخته شده است در ایران حداقل پنج هزار سال مرتب شده بوده است !
پانوشت¬ها :
[1] استاد باستان شناسی دانشگاه شیکاگو.
[2] مرزهای نو، ص. 26 خرداد 1349 به نقل از ماهنامه¬ی یونسکو.
[3] «خوان» به معنی میز هنوز در واژه¬های «خوانچه» به معنی میز با پایه¬های کوتاه و پیشخوان به معنی میزی که جلوی دکان¬ها می¬گذارند بر زبان ما جاری است. «میز» نیز واژه¬ای ایرانی است و از «میزد»(مـیـَزد) گرفته شده است، و آن غذایی است که در جشن¬ها و مراسم مذهبی داده می¬شده و «میزدپان» کسی بوده است که آن غذا را در جشن یا مراسم مذهبی می¬داده است و بعدها واژه¬ی «میزدپان» به «میزبان» تغییر آوا داده است. میز به معنی خوان در سال¬های اخیر از میزبان مشتق شد و در شعرها و نوشته¬های باستانی همه جا از آراستن خوان سخن رفته است نه از آوردن خوان که معنی سفره از آن بیاید. رومیزی نیز در زبان فارسی «دستار خوان»(دستارخوان - دسترخوان) نامیده می¬شود.
دلی را، کش از آنجا نیست قوتی میان اهل دل، دستارخوان است
(عطار نیشابوری) »
زمینه¬ی شناخت موسیقی ایرانی - استاد فریدون جنیدی"