تفسیر روایات ارمنی بدیعی که در باره میثره/مهر در سرزمینهای جنوب قفقاز بر جای مانده است
نگارنده قبلا طی مقالاتی از یکی بودن میترا با عمران (جاودانی، بیمرگ) پسر بکیل (دژبان، مرزبان دربند های قفقاز) در اسطوره آذری کهن ده ده قورقود و همچنین با امیران (بیمرگ) گرجیها پسر داردژلان (مرزبان) و دالی زرین گیس (سیمرغ= نیمه عقاب/نیمه شیر) و بیژن (ویون= دور درخشنده، ایوان خواب آلود اسلاوها) پسر گیو (=گائو، سرود دان) و بانو گشنسب (شیر درخشان) شاهنامه سخن گفته ام. وجه اشتراک اینان در بند و چاه و غار گرفتار آمدن این جاودانان در سمت سرزمین ارمنستان (آرمانیان شاهنامه) و گرجستان (سرزمین گرازان شاهنامه) است. گرچه در این روایات میترا با سپیتاک زرتشت (سپید زرین تن) پسر سپیتمه (سرور سفید و درخشان) از سئورومتهای میترا پرست که ابتدا در ولایات جنوب قفقاز حاکم بوده، در هم آمیخته است. دورتر در فینیقیه (لبنان امروزی) آیین میثره/مهر تحت نام آدونیس (سرور من) پسر میرا (الهه زمین و جهان زیرین، میری زیر کاسیان) به صورت آیین رسمی فینیقیها در آمده بوده و یکی از پایه های اساسی اساطیر خدایگانی مربوط به عیسی مسیح (در اصل میثه/میثره منجی) گردیده است. دورتر از انجا نامهای این ایزد خورشید و چراگاهها به صور میثره و میثه از عهد میتانیان هیکسوسی میثره پرست در مصر با آتون/آمون رع ایزد خورشید مصریان مطابقت داده شده و منشأ نامهای معمایی مصر و موسی (موسه) گردیده است. از اینجاست داستان پرورش موسی و حتی کورش سوم (فریدون جشن مهرگان) که در رابطه با چوپانی به نام میثر دات (مخلوق میترا) است با از آن امیران و آدونیس مشابهت پیدا کرده است. نام ایزد محبوب منطقه فریقیه یعنی آتیس (جوان خوشگل) نیز به صورت لقبی مهمی بر میثره دیده میشود. گرچه نام معشوق آتیس یعنی کیبله (پرگیس، بلقیس) در اسطوره گرجی امیران با مادر زرین گیس وی مطابقت دارد که حیاتش به داشتن آنها وابستگی داشته است.. در بابل و اشور و عیلام، میثره/مهر را با ایزدان خورشیدی بسیار محبوب این ملتها یعنی آشور (خندان)، شمس (خورشید) و مردوک (گوساله رب النوع آفتاب) و شیموت (قاصد نیرومند خدایان=جبرئیل، همسر منزیت= ناهید) برابر میگرفته اند. ناهید (اردوی سور اناهیت) در نزد آریائیان صحراگرد شمالی سکاها آرخیم پسه (الهه زیبایی و ماه) و ایفی ژنی (بانوی نیرومند آبها) نامیده میشده است. احتمالا هیئت سئورومتی آن همان شکل اوستاییش اردویسوراناهیتا بوده است چه مغان دشت مغان (مخها= دارندگان شمشیر) در آذربایجان که همان دارندگان زبان اوستایی بوده اند اصل سئورومتی داشته اند. چنانکه از شواهد تاریخی و باستانشناسی بر می آید آیین میترایی از همین جنگجویان سئورومتی همجوار روم در بالکان به روم رسیده بود. در اساطیر ایرانی گیه مرتن (موجود درخشان= دایائوس وداها، زئوس یونانیان) و گاو نخستین (الهه گاو شکل زمین= پریتهوی وداها) به جای تارگیتای (پدر مردم گیتی) و دختر نیمه مار و نیمه زن شکل الهه رود بوریستن در اساطیر آریائیان اسکیتی بوده و فرزندان ایشان مشیه و مشیانه در اصل همان مثیه (میثره= خورشید) و مثیانه (ماه) می باشند. اسکیتان این دو ایزد را خویتو سورو (خورشید جنگاور) و آرخیم پسه (نگهبان درخشان و زیبا) می نامیده اند. نظر به نام پریتهوی وداها به نظر میرسد الهه پارتی عیلامیها نیز الهه زمین به شمار میر فته است. از آنجاییکه پارتیان الهه اژدهاوشی را بر پرچم ملی خود نقش می نموده اند؛ لذا می توان پارت/پارتی را نام الهه مارشکل زمین در نزد پارتیان به شمار آورد. منابع یونانی نام پارتیانی را که در قرن اول پیش از میلاد به همراه سکائیان دربیکی به سمت هند یورش بردند آسیانی (آژیانی= از نسل آژدها) نامیده اند. بعید نیست که نام الهه اوستایی اشی (راستی) در اصل اشاره به نام همین الهه مارشکل زمین(اژی) بوده است. چه بی جهت به نظر نمی رسد که در اوستا بخش وندیداد از مار سرخ سرزمین اصلی و خاستگاهی آریائیان یعنی اریاویج (آریانا= خراسان/پارت) سخن رفته و ضمناً مردم آنجا و دیگر ولایات آریایی پرستندگان اشه محسوب شده است. پیداست نام اشی از سوی دیگر مشابهه ریشه نامهای ارشک و اشک (یعنی درستکار یا مرد سکایی کناری یا دلیر) می باشد. شاخه ای از پارتیان از دیرباز در ارمنستان شمال غربی در کنار هایاساها (ارمنها= قوم عقاب) می زیسته اند و در منابع هیتی تحت نام آزی ها (اژدها نژادان/ماریان) خوانده شده اند. در واقع اشکانیان ارمنستان از همین شاخه بومی پارتیان قفقاز برخاسته بوده اند. در جوار اینها در آغاز عهد هخامنشیان سکایانی میزیسته اند که به نام خدای جنگ محلی خالیبیان نامیده شده اند. دلایلی وجود دارد که در میان این سکائیان عنصر نیرومندی از ترکان وجود داشته اند، چه بعدها منابع کهن گرجی از ایشان تحت نام بون ترکان (ترکان دلیر و جنگجو) اسم برده اند. در اسطوره اذری روشن/کوراوغلو (زاده صخره= میثره) از اسبان قیر آت (اسب سیاه) و دورآت (اسب روشن) وی یاد شده است که بی تردید اشاره به ناستیاها یعنی ایزدان اسب تمثال شب و روز می باشند.
در اینجا مطالبی را به اختصار از مقاله جان اندرو بوبل تحت عنوان صخرهً کلاغ (یا زاغ): یک غار مهری در فولکلور ارمنی کتاب دین مهر در جهان باستان که مجموعه گزارشهای دومین کنگره بین المللی مهر شناسی، به ترجمه مرتضی ثاقب فر است، بیان می کنیم که حاوی نکات بدیعی است . بعد از بیان قسمتهای اساسی این مقاله شرح و توضیح مطالب مربوط بدان را در پایان ضمیمه می نماییم:
" این که میثره (میتره، مهر) در ارمنستان پیش از پذیرش مسیحیت مورد پرستش قرار داشته، واقعیتی کاملاً تأیید شده است. ارمنیان کافر دستگاه ایزدان ایرانی را دربست پذیرفته بودند و پرستشگاهی در باگایاریچ، واقع در ارمنستان بالا (پکریچ امروزی در ایالت ارزروم ترکیه) به مهر اختصاص داشت که در حدود 300 میلادی توسط تیرداد سوم و گرگوری روشنگر ویران شد. این نکته که خاطره ای از این خدایان کفار تا امروز در میان ارمنیان باقی مانده است نخستین بار توسط ماردیروس آنانیکیان مطرح شد. او در کتاب خود به نام اسطوره های ارمنی، در بخشی که به مهر مربوط میشود، می نویسد:
در منطقه ساسون (تارائونتیس قدیم) یک پهلوان افسانه ای به نام مهر وجود دارد که در بارهً او قصه های عامیانه فراوانی می گویند که حتی در افسانه های مربوط به آخرت شناسی نیز وارد شده است. می گویند او هنوز با اسب خود در غاری به نام زیمپ زیمپس دربند است که ممکن است در شب معراج مسیح (علی القاعده خود مثیه/میثره) وارد شده باشد. او در آنجا چرخ تقدیر را تغییر می دهد و سپس در پایان جهان ، روز قیامت ظهور خواهد کرد.
اشاره آنانیکیان در اینجا در این جا به قسمتی از یک حماسهً مردمی مشهور به دیوید ساسونی یا بی باکهای ساسونی است. م.دیکران- چیتونی، فولکلورشناس ارمنی، در کنگرهً بین المللی یازدهم خاورشناسی که در 1948 در پاریش برگزار شد، فشرده ای از برداشت خود از این حماسه را بیان کرد که مبتنی بر چهار حکایت مختلف که از منطقه وان- اسپارکرت گردآوره بود. در سخنرانی فشردهً او، داستان مهرجوان چنین بیان شده است:
مهر جوان (نظیر واریانت گرجیش امیران) به صورت پهلوانی غول پیکر به دنیا می آید. از تمام دشمنان پدر نامدارش انتقام میگیرد. اما بی آنکه پدر را بشناسد، با او می جنگد و با این کار به نفرین پدر دچار میشود. زن عموی جوانش، که عاشق او شده و او امتناع کرده است، او را به نا درستی به عمل نامشروع متهم می سازد. مهر چاره ای جز این نمی بیند که بر سر قبر پدر و مادرش برود و از ایشان بخشایش بخواهد و راه نجات را بپرسد. پدر و مادرش با دیدن او زنده میشوند و راه وان را که در آنجا غاری در درون صخره ای سخت تراشیده شده است، به او نشان می دهند. مهر به آنجا می رود و با کره اسب خود کورکیک جلالین (کره اسب درخشان) که کلاغ سیاهی آن را هدایت می کند، وارد غارسنگی میشود. آنگاه تخته سنگ به هم می آید و مهر و اسبش (نظیر امیران و سگ بالدارش کوروشای در بند زنجیر گرفتار آمده در چرخی ابدی در حضور کلاغ حافظ بند) در درون غار زندانی میشوند. هر سال در شب معراج درهای آسمان گشوده میشوند تا مائده ای الهی بر زمین فرو افتد؛ مهر از غار بیرون می آید و بخشی از خوراک ایزدی را بر میدارد و به درون غار باز می گردد، در غار بسته میشود؛ مهر آن خوراک را می خورد که برای تمام سال او کافی است. مهر هنوز در داخل غارسنگی وان توسپه است. شبانه روز دو شمع در دو سوی او می سوزد. چهری فلگ که چرخ کیهان است در برابر چشمان او قرار دارد. وقتی این چرخ از حرکت بیایستد، مهر سوار بر اسب از گور سنگی خود خارج خواهد شد، و آن گاه جهان قدیم به پایان می رسد و سلطنت مهر، که به معنای فرمانروایی عدالت برای همگان است، آغاز میشود....
تفصیل داستان بر سر قبر والدین رفتن مهر از این قرار است. مهر تبعید شده، با رسیدن بر سرگور پدر به خواب رفت و رؤیایی دید که صدایی به او می گوید: مهر، مهر، ای مهر. پدرت داود (=عزیز، در اصل دایائوس) تو را نفرین کرده، تو مرگ را نخواهی دید و وارثی نخواهی داشت. تا صخره کلاغ سیاه برو و درون شو و تا روز رستاخیز در آنجا بمان. او بیدار میشود و خود را بر روی گور پدر می اندازد و خطاب به پدر می گوید: پدر بر خیز؛ پدر بر خیز؛ از خواب شیرینت بر خیز، آنان امروز مرا از سرای ساسون (=تختگاه خورشید، تخت جمشید) بیرون کرده اند. آنان درهای آن جا را به روی من بسته اند.... امروز برف آمده، و پای پسرت مهر یخ زده است... آنان امروز مرا از سرای ساسون محروم کرده اند. بیرون بیا و مصر (سرزمین میثره/مهر) را به من بده. تا آن جا بروم و ساکن. من یتیمی سرگردانمف از دری به در دیگر آواره ام. پدرش از درون گور پاسخ میدهد. پسرم، چه کار می توانم بکنم؛ پسرم از دست من چه بر می آید؟ قدرت بازویم رفته است، موی ریشم ریخته است. رنگ رخسارم پریده است. نور چشمانم گریخته است. مار و کژدم در من لانه کرده اند. پسرم، مصر به ملک مصر تعلق دارد. به صخره کلاغ برو، به صخره کلاغ برو! نان تو پخته و خوراک تو آماده شده. پسرم، از روزی که تو به دنیا آمدی صخره کلاغ در سر تو نوشته شده است. به صخره کلاغ در تپه توسپان برو. برو ای قابیل بی مرگ، پهلوی من هنوز درد می کند. من تو را نفرین کردم؛ در آنجا مرگی در روی زمین برایت وجود ندارد. برو در دشت وان (=درخشان) وارد غار سنگی شو. اما مهر که قصد نداشت وارد غار سنگی شود، و پدرش نیز دیگر به لابه های او پاسخ نداد، به سوی گور مادر رفت. بر خیز مادر، برخیز، از خواب شیرینت برخیز. منم پسرت، که از سینه ات شیر خورده ام. هفت ماه بر روی قلب مهربانت از من پرستاری کردی. سراسر جهان را بارها گشتم و مردمان بسیار را دیدم. اما در این جهان کسی را به شیرینی مادرم ندیدم. بیرون بیا ری (تهران) را به من بده. من آنجا را از آن خود خواهم کرد. امروز آنان مرا از سرای ساسون محروم کرده اند؛ من در به در سر گردانم؛ من یتیمی تنهایم. بگو مادر، به من بگو چه کنم؟ مادرش پاسخ میدهد: پسرم من چه می توانم بکنم؟ از دست من چه کاری ساخته است؟ موهای سرم ریخته، رنگ از رخسارم گریخته. نور از دیدگانم رفته، ظرافت دستهایم ناپدید شده. مارها و کژدم ها در من لانه کرده اند. پسرم ری(تهران) مال شاه ایران است. صخره کلاغ در سرنوشت توست. به صخره کلاغ برو، به صخره کلاغ برو. جای تو ویران شده، لباسهایت پاره شده. به اندازه کافی در جهان آواره بوده ای. پس تا وقتی که پای اسب تو در زمین خشک فرو نرفته آزادی که در جهان بگردی. اما هنگامی که پای اسبت به زمین خشک رسید. باید در غار سنگی اقامت کنی. دیگر جایی در روی زمین برایت وجود ندارد. به غارسنگی وان در تپه توسپان برو. مهر دوباره با مادرش سخن میگوید و مادر باز همان پاسخها را می دهد. سر انجام سوار اسبش کولت جلالین (اسب درخشان آسمانی) میشود و از ساسون (تختگاه خورشید) رهسپار یافتن غار سنگی میگردد. شاهزاده ای در استان پاس در کمین او نشسته است و اسب مهر را با کمند میگیرد، اما مهر با ضربه شمشیری اسب را رها میکند و به سواری ادامه میدهد. اکنون با کمال نومیدی، خود خداوند را مورد خطاب قرار میدهد و می گوید: " ای خدا، یا به جنگ مهر بیا، یا روحش را از این جهان ببر." خداوند هفت فرشتهً سوار فرستاد؛ آنان برای پیکار با مهر از اسبهایشان فرود آمدند. از ظهر تا شب، در سراسر روز با هم جنگیدند. اما مهر هر چه بیشتر از شمشیر تابان خود استفاده میکرد، نمی توانست آسیبی به فرشتگان برساند. چون فرشتگان با پرتاب تیرهای بسیار مهر را به ستوه آوردند، مهر به کلی در کار خود در مانده شد. سر را به سوی آسمان بلند کرد و به نیایش پرداخت: "خداوندا نفرین پدرم دامنم را گرفته است. رگ پایین تنه ام پیچ خورده و بیرون زده است. در این جهان وارثی ندارم تا روز واپسین داوری ، مرگ به سراغم نمی آید. خداوندا، به درگاهت التماس میکنم. بر مهر رحمت آوری و در را به روی مهر بگشایی. پس چنین کن و اورا به صخره وان هدایت فرما شاید که روح او تا روز رستاخیز آرام گیرد." آنگاه چشمانش را به سوی زمین برگرداند و دید اسپش وارد دشت توسپان(اسب نیرمند) شده است..... سراسر دشت را نگریست- چه دید؟ کلاغ سیاهی در هوا قارقار میکرد. تیری به سوی کلاغ افکند و او را زخمی کرد. کلاغ به پرواز آمد و دور شد و مهر با اسبش در پی او تاخت. به تخته سنگ بزرگی رسید که بدان تخته سنگ می گفتند. تخته سنگ همانند غاری دهان گشوده بود. او نگریست و کلاغ را دید که وارد غار شد. مهر اسبش را روی زمین به عقب چرخاند. وقتی چرخید، پاهای اسبش بر روی زمین نماندند، بلکه تا زانو در زمین فرو رفتند.
سر انجام، مهر اسبش را سوی غار به عقب کشید و در برابر غار ایستاد و به گریستن پرداخت. به فرمان خداوند تخته سنگ از هم باز شد و مهر با اسبش به درون رفت.....وقتی وارد شد، از اسب فرود آمد و آن را بست. در غار بسته شد و مهر و اسبش در درون ماندند. صدایی از بالای سنگ گفت: ای مهر، تا وقتی که دانهً جو به درشتی لمبر آدمی شودف تو و اسبت در غار خواهید ماند. تا وقتی زمین چنان سخت و استوار شود که به تواند پاهای اسب تو را تاب بیاورد. هنگامی که چنین روزی برسد، مهر و اسبش دوباره از غار بیرون خواهند آمد. مهر سرتاسر گیتی را در خواهد نوردید. همه جا را ویران خواهد کرد و آنگاه خواهد مرد."
سالی یکبار، در نیمه شب عید معراج مسیح (مسیه، مه دی= داور بزرگوار لقب میثه/میثره) تخته سنگ معجزه آسا باز میشود و مهر و اسبش بیرون می آیند، اما زمین نرم تر از آن است که بتواند وزن آنان را تحمل کند و او دوباره به درون سنگ بر میگردد و در غار به رویش بسته میشود. در دو ساعتی که او در بیرون غار سپری می کند، خوراک ایزدی از آسمان فرو می افتد و مهر و اسبش آن قدر از آن می خورند که سیر شده و تا یکسال گرسنه نگردند. هر کس در آن شب بیدار بماند و همهً این چیزها را ببیند، آرزوی قلبی اش کسب این موهبتهای آسمانی است. در غار مهر پیشاپیش گشوده است و هر کس جرئت وارد شدن به غار را داشته باشد می تواند هر قدر بخواهد طلا بردارد و بیرون آید. در آنجا انبوه طلا و نقره بر هم انباشته شده اند. چه بسیار مردمانی که کوشیده و آنها را بدست آورده اند! اما حرص و آز آنان را واداشته که بگویند: بگذار بیشتر بر داریم. اما دیگر خیلی دیر شده بوده است. در به روی انان بسته شده و آنان در غار محبوس مانده اند. مهر و اسبش تا امروز هنوز سالم و سر حالند (ما خود ندیده ایم، از دیگران شنیده ایم) شب و روز در هر سوی ایشان شمعی می سوزد. تا امروز مهر در کنار اسبش نشسته است. او چنان غول پیکری است که هنگام دم پهنای سینه اش به هفت ارش (بیش از سه متر) میرسد. میگویند موهای تنش چنان رشد کرده که سرتاسر بدنش را پوشانده است. در جلو اسبش همیشه یونجه تازه ریخته شده است. این یونجه ها در زمستان و تابستان همیشه سبز و تازه اند...
یک روز یکشنبه سرخ که سومین یکشنبه پس از عید پاک (تقریبا همان عید نوروز بابلی/ایرانی، جشن منسوب فروهرها) است، مردی به دخترش گفت که شمعی به کلیسا ببرد و آن را با آتش مقدس محراب (مهراب) روشن کند. دختر با مشاهدهً دود شمع هایی که از درون غار سنگی بیرون می زد، با خود اندیشید جایی که شمع میسوزد باید قاعدتآً کلیسا باشد. پس به درون غار رفت و در غار در پشت او بسته شد. آنگاه چشمش به مهر و اسب او افتاد که داشتند از مائده ای که از آسمان افتاده بود، می خوردند؛ دختر نیز با آنان مشغول خوردن شد و هر سه سیر شدند. یکسال گذشت تا احساس گرسنگی کردند. آنگاه در غار باز شد و دختر شمع روشن را بر داشت و به خانه باز گشت. پدرش پرسید : دختر یکسال گذشت، کجا بودی؟ دختر پاسخ داد که منظورت چیست؟ من که همین آلان رفتم، شمعی روشن کردم، نایستادم و فوراً بر گشتم. پدرش پرسید: آنجایی که تو رفتی چه کسی بود؟ - مرد خیلی گنده ای با اسبش. دم در چه دیدی؟ - یک درخت گردوی بزرگ، چیز دیگری نبود. "عجب آنجا چه خوردی؟" دختر گفت چیزی مثل یک قرص نان، نذری که از آسمان افتاده بود. من از آن خوردم، مرد و اسبش نیز، بعد دیدیم دیگر گرسنه نیستیم.
جان آندره بویل بعد از این قسمت داستان ملاقات مهر با چوپانی را می آورد که نظیر اسطوره آذری کواوغلو در آن چوپان ضمن صحبت خبر از پدید آمدن تفنگ سلاح جدید می دهد. این اسطوره با مراقبه و تأمل مهر بر چخری فلک (چرخ فلک) به پایان می رسد: "مهر در آنجا در درون غار سنگی شهر و دریاچه وان است. آنجا را درگاه مهر نیز میگویند. با خط میخی بر در سنگی غار چیزی حک شده است. چرخ فلک در درون این غار در حال چرخش است. آن نشانه ای است از خورشید که اوج میگیرد و روز و شب می چرخد که مانند اسبی چموش بالا و پایین میپرد. این چرخ گردنده کره خاکی است و مهر همیشه به تماشای آن مشغول است. اگر روزی این چرخ بایستد و دیگر نچرخد، آنگاه درگاه مهر باز خواهد شد. در آن روز مهر آزاد خواهد شد و بیرون خواهد آمد و گیتی را ویران خواهد کرد. اما چه روزی ما این خواهیم دید؟ وقتی که دنیا به اخر رسیده باشد."
چنانکه از اساطیر ارمنی فوق پیداست که منجی موعود و جاودانی درون غار یا چاه کنار دریاچه از مهرپرستی به زرتشتیان و شیعیان و مسیحیان رسیده است. لابد گردی هندوانهً شب یلدا و به تشابهه چرخ فلک همین اسطورهای مهر است و قاچ و قاچ کردن آن تقسیم سال به فصول و ماه ها است که در شب یلدا اتفاق می افتد. بر این اساس معنی لفظی نام یلدا در اساس ایرانیش به معنی تقسیم سال است و از کلمهً اوستایی یاردا یعنی تقسیم سال اخذ شده است. چه حرف اوستایی ر غالباً در پهلوی به حرف ل تبدیل میشده است. در زبان اوستایی و پارسی باستان حرف ل وجود نداشته است و حرف "ل" زبانهای دیگر را "ر" تلفظ می نموده اند. مهعهذا ملل سامی یلدا را در زبان خویش به معنی تولد گرفته و آن را به معنی میلاد ایزد خورشید (مسیح، مشیه، مثیه/میثره) یا همان خورشید شکست ناپذیر گرفته اند که مناسبت تامی با طولانی شب سال یلدا و کوتاهترین روز متعاقب آن (تجسم طفولیت خورشید) داشته است. در اساطیر اسلاو نیز نظیر مهر به خواب رفته، ایزد خورشید تحت نام ایوان خواب آلود با اسب آسمان پیمای خورشیدی وی همراه است. همانطوری که شب یلدا به ایزد خورشید آریائیان تعلق داشته است جشن نوروز (زگموگ بابلی) نیز در اساس به بومیان کهن فلات ایران و بین النهرین اختصاص داشته و به ایزد خورشید و جنگ بین النهرینی ها یعنی مردوک/ آشور منتسب بوده است که ایرانیان نام ایشان را با جمشید (جام خورشیدی درخشان) جایگزین نموده و بنیاد جشن نوروز را به وی نسبت داده اند.
نزد ملل سامی واسلامی عید متعلق به مهر گاوکش و بانی چشمه و منسوب به صخره به صورت منحصر به فرد آن تحت نام عید قربان محفوظ مانده است که در آن به جای هندوانه شب یلدا گاو یا گوسفندی را قربانی نموده و گوشت آن را تقسیم می نمایند . نام اسماعیل (یعنی خدای شنوا) که عید قربان و پیدایی چشمه سنگی به وی به اختصاص دارد همان ایزد مهر است که در اوستا ملقب به دارنده هزارگوش (یعنی بسیار شنوا) است.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر