مراد از شمس تبریزی همان ایزد خورشید مهر بوده که در تبریز پرستش میشده است
نظر به وجود بقعه خانقاهی (خونگاهی= خورشید کده) کهن و معروف صاحب الامر (ایزد مهرموعود) که اسطوره گاو قربانی معبد وی نیز در تبریز حفظ شده است مسلم می نماید که از محمد شمس تبریزی افسانه ای (=سئوشیانت ایزد خورشید مهر) که مولانا خود را عاشق و مرید وی می شمرد خود ایزد مهر موعود میانی ایرانیان یعنی هوشیدر ماه (دانای درخشان بزرگ) یا همان اوخشیت نمنگهه (پرورنده نماز درخشان = محمد) منظور بوده است که مولوی به کنایه ولی بسیار پر شور و عاشقانه از وی سخن رانده است یعنی سرانجام مولوی بلخی نیز نظیر حافظ شیراز، مهرپرستی صوفی گرایانه را به عنوان مسلک خویش انتخاب نموده بود. در این رابطه نام کوهستان سرخ فام کنار شهر تبریز یعنی عون عالی (یاور عالی مقام) را به سادگی می توان به معنی کوه منجی (سئوشیانت/ایزد مهر) به شمار آورد. صورتهای کهن نام شهر تبریز یعنی تارماکیس، تارویی، تبرمایس و خود تبریز را نیز در رابطه با هم می توان مورد بررسی قرار داد تا مانند احمد کسروی در این باب با پشت دست بر زمین زدن شرافتمندانه، از گودی جغرافیای تاریخی تبریز خارج نشویم. در این رابطه کسانی قبلاً با ارائهی معنی «نورفشان» برای تبریزآن را با خورشید پرستی و آتش پرستی ارتباط داده اند. محمد حسین خلف تبریزی برهان (سدهی 17) بنای تبریز را با آتشکدهها مربوط دانسته و عنوان کرده که تبریز در گذشته «آذربادگان» (یعنی نگهبان آتش) نامیده میشد: منابع بیزانسی از تبریز تحت نام تبرمایس یاد می کنند که یادآور نام کهن تارماکیس(تار-مه- کاس= دژ درخشان باشکوه) یا "تار-باک-ایس"( دژ پرستشگاه بغ) در عهد آشوریان و اورارتوئیان است که در منابع آشوری برای دژ مضاعف کنار آن نام تارویی بکار رفته و منطقه متعلق به قبیله دالیان (عقابان، گریفونها) ذکر شده است. می دانیم که در اسطوره گرجی امیران، الهه زرین گیسی به نام دالی (ذالی/زالی،عقابی)، مادر مهر (امیران) به شمار رفته است و در بالای درفش کاویانی هخامنشیان تندیس عقاب طلایی به نشانی پرستش ایزد مهر (زروان خورشید؛ زال زر سیمرغ آشیان) نصب شده بوده است. شاردن هنگامی که در تبریزبوده، به استناد گفتهی میرزا طاهر خزانهدار ادارهی مالیهی تبریز، معنی این نام شهر را به صورت تاب (نور، درخشندگی و گرما) + ریز (فشان) (نور فشان، محل معبد خورشید نورافشان) توضیح داده است. در مجموع کلمه تارویی (دژ کوچک) یا تاور (دژ درخشان و سترگ) را که ریشه ایرانی مشترک این نامها می نماید سوای معنی دژ/پناهگاه درخشان آنها می توان در زبانهای کهن ایرانی به معانی ورزاو، درخت، بیشه و عالی گرفت. بنابراین باید دید کدام یک از این مفاهیم در باب موقعیت و شرایط جغرافیایی و فرهنگی آنها مناسب می افتد: در این باب معنی جزء ماکیس (جایگاه بزرگ درخشان، جایگاه فرد بزرگوار) یا باکیس (مکان پرستش بغ/ ایزد مهر) می تواند گرهگشا باشد. لذا برای نامهای تارویی و تارماکیس معانی دژ و پناهگاه کوچک و دژ سرور و بزرگ درخشان یا دژ خدای خورشید مهر یا همان جایگاه معبد ایزد نورافشان خورشید (= جایگاه صاحب الامر/ایزد مهر) از دیگر آلترناتیوها مناسب تر می افتد. بنابراین اگر هم تارماکیس (تبریز) در زمانهای بسیار کهن صرفاً به معنی دژ بزرگ، باشکوه و مستحکم گرفته شده باشد، در دورانهای تاریخی که با مادهای میثره پرست آغاز میگردد، آن مسلماً به مفهوم دژ معبد بغ (ایزد مهر) و محل معبد "خورشید نورافشان" (شمس- تاب-ریز) مفهوم میگردیده است. در مرکز شهر تبریز نام محله معروف امیر خیز یادآور مفهوم ایزد مهر گردنده و رستاخیز کننده (شمس تبریز دنیاگرد) و نام دژ کهن تارماکیس است. خود نام تارو در فلات آناتولی نزد هیتیان و هوریان و اورارتویان پسر تارهونتا (هوا-خدا، تاربان خبر موسی خورنی) و خورشید الههً آرینا یا للوانی (الهه خورشید جهان زیرین) محسوب میشد. ایزد تارو همانند معادل ایرانیش ایزد مهر ( سئوشیانت هوشیدر ماه، اوخشیت نمنگهه) در غاری یا چشمه ساری در جهان فرودین پنهان می گشت و مراسم گوناگونی برای باز گردانیدن وی وجود داشت. مهمترین جشن به افتخار هوا-خدا جشن پورولی (=سال نو) در بهار بود. نام قبیله دالیان نیز که در محل دژ های تارویی و تارماکیس سکونت داشته اند با نام هوا-خدای هیتی زالیانو مطابقت می نماید. کتیبه های سارگون دوم پادشاه آشوری بین اوشکایا (اسکو) و تارماکیس از قصبه ای به نام آنیاشتیانا (جایگاه مردم بیگانه کیش) همانند تارماکیس به عنوان محل ذخیره اسبان پادگانهای اورارتویی یاد می نماید که با قصبه اصبلان (جایگاه اسبان) کنونی نزدیک خسروشاه مطابقت می نماید. وجود این اصطبلهای اورارتویی در این دو منطقه نیز خود تبار آسیای صغیری قبیله دالیان را تقویت می نماید.
برای آشنایی با افسانه هایی که در افواه در باب شمس تبریزی اساطیری ناپدید شده (در واقع ایزد جاودانی مهر محبوس در غار و منتظر رستاخیز) پدید آمده بوده است، مقاله تحقیقی غلامحسین دلیر پور در اینجا از سایت هفت نامه بوشهری نسیم جنوب نقل می نمائیم:
شمس تبريزي، و اسرار فاش نشدني (از غلامحسين دليرپور)
چون حديث روي شمس الدين رسيد
شمس چارم آسمان رو در کشيد
شمس تبريزي که نور مطلق است
آفتاب است وزانوار حق است
اين نفس جان دامنم بر تافته است
بوي پيراهان يوسف يافته است
من چه گويم يک رگم هشيار نيست
شرح آن ياري که او را بار نيست
شرح اين هجران و اين خون جگر
اين زمان بگذار تا وقت دگر
شمس تبريزي رندي عالم سوز، شوريده اي از شوريدگان عالم، نادره دري در ميان خرابه هاي تن خاکي، سراسر زندگي اش خاصه قبل از رسيدن به مولانا به کلي از نظرها برون است. اگر چه توانست شخصي چون مولانا را منقلب کرده دگرگون سازد اما به جرأت مي توان گفت شهرت و آوازه ي او به خاطر ديدارش با مولانا جلال الدين و تأثير در اين قطب بزرگ زمان بوده است و اگر اين ملاقات رخ نمي داد هرگز اين همه بزرگي و شکوه در در نظر خلق جلوه نمي کرد .اما با اين که به خاطر تأثير عميقش بر جلال الدين ،هزاران مريد را به جوش وخروش واداشت تا او را بشناسند و بدانند کيست وکجايي است؟ هرگز اسرارش فاش نشد. حتي مرگش نيز در پرده ي ابهام مانده، آيا کشته شد وبه چاه افکنده شد؟ و يا درگاه مرگ چون مسيح مجرد بسوي ملکوت پروازکرد. تنها آنچه درباره اش مي توان به جرأت گفت آنکه گوهري بود والا که هيچ گوهرشناسي جز مولانا نتوانست او رابشناسد وبر او ارج نهد.
نام وزادگاه
نام اومحمد بن علي بن ملک داد تبريزي ،که اوراشمس تبريزي- وگاهي کامل تبريزي، سيف تبريزي، پرنده و آفاقي مي خواندند. درمورد تولد و مکان وسال تولدش – همچون بقيه زندگاني او- اطلاعي دردست نيست ،اما ازانجا که ملاقات اوبا مولوي درسال 642 (هـ ق) اتفاق افتاده و در آن زمان حدود60سالگي بوده، تولدش رامي توان درحدود 582 ياچيزي حدود( 585-580) در نظر گرفت و نيز در کتاب مناقب ،سن او بالحني 60سالگي گفته شده که بيشتراين امکان ميدهد که حداقل سن او60 سال بوده،چنانکه 60 سال واندي نيز گفته شده است. محل تولد او را اکثرا تبريزگفته اند وخود نيز درچند جا ي به اين نکته اشارت دارد مانند :« آنجا (تبريز) کساني بوده اند که من کمترين ايشانم ومرا بيرون انداخته اند .»
از نسب واجداد او نيز هيچ اطلاع کاملي در دست نيست واز آنجا که هيچ کدام از تذکره نويسان نتوانسته اند به درستي از پدر و مادرش ياد کنند و نيز چنانچه از گفتار خودش بر مي آيد: «پدرم را گفتم تو همچون مرغي که درزير پايش تخم اردک گذاشته باشند » و يا «پدرم در کارم حيران بود.» پدرش از طايفه مشهور علما وفضلا نبوده و اجدادش نيز معلوم نيست که از بزرگاني باشد .بعضي گفته اند فرزند علاءالدين ازنسل کيا ازملاحده رودباربوده که به تبريز مهاجرت کرده است. عد ه اي اورا ازتبريزميدانند ومي گويند پدرش بزازبوده وهمچنين گفته اند اصل آن خراسان ومحل تولدش تبريز:« تازمان خداوندگارمولوي هيچ آفريده رابرحال اواطلاعي نبود و الحاله هيچ کس رابرحقايق اسرار او وقوف نخواهد بود،پيوسته ازخلق خودراپنهان داشتي .» سپهسالارص 123
دوران کودکي
شمس کودکي پيش رس واستثنايي بوده :«مراگفتند به خردي :چرا دلتنگی، مگر جامه ات مي بايد ياسيم؟ گفتم: اي کاش اين جامه نيز که دارم بستندي.»
ازهمسالان خود کناره مي گرفته، تفريحات آنها دلش راخوش نمي داشته است، مانند کودکان ديگربازي نميکرده ،به وعظ ودرس روي مي آورده است«هرگزکعب نباختمي نه به تکلف الاطبعا» ويا «دستم به هيچ کارنرفتي هرجا وعظي بودي آنجا رفتمي.»خواندن کتاب را به شدّت دوست ميداشته وازهمان کودکي شرح حال مشايخ بزرگ صوفيه رامطالعه مي کرده است «من به وقت کودکي حکايتي درکتابي خواندم که... .»
شمس به زودي امکان روشن بيني استعداد و کشف بينشمندي ودرک امورغيبي را درخود احساس مي کند.تنها وي درآغاز مي پندارد که کودکان ديگرنيز همانند اويند .ليکن به زودي به تفاوت وامتياز خود نسبت به انها پي مي برد «من کودک بودم ،خدا را مي ديدم ملک را مي ديدم مغيبات اعلي واسفل رامشاهده مي کردم .گمان مي بردم جمله مردمان همچنان مي بينند ، آخرمعلوم شد که نمي ديده اند.»حتّي دربرابر شگفتي پدرش از دگرگوني خويش مي گويد «همچون مرغي هستي که تخم اردک زير پايش باشد وچون تخم بچه شود ناگاه در آب شنا کند....»
پس از سپري شدن دوران کودکي ،شمس در بلوغ نوجواني يک دوره ي سي چهل روزه ي بي اشتهايي شديد را مي گذراند :«سي چهل روز که هنوز بالغ نبودم از اين عشق [عرفاني] آرزوي طعام نکردمي و اگر سخن طعام گفتندي من سر باز کشيدمي»
شمس ممکن است در ابتدا همراه شيخ بهاالدين زکريا ،شيخ فخرالدين عراقي وامير حسين هروي در خدمت باباکمال خجندي بوده که در اين صورت خرقه ي ارادت او به امام هشتم امام رضا (ع) منتهي مي شود .اما بنا بر گفته ي افلاکي شمس را از نوجواني به زنبيل بافي عارف (ابوبکر سله باف تبريزي ) در زادگاهش تبريز مي سپارند :«مرا شيخي بود ابوبکر نام جمله ولايت ها از او بيافتم». مولوي نيز در باره ي او ميگويد: «شمس الدين در علم کيميا نظير نداشت ودر دعوت کواکب و قسم رياضيات والهيات وحکميات ونجوم ومنطق او را بي نظير مي خواندند اما چون با مردان خدا مصاحب شد همه را در جريده ي لا ثبت فرموده مجرد شد .»شمس خود گويد :«اگر ربع مسکون يک طرف باشند جمله ومن سوئي هر مشکلشان که باشد جواب دهم وهيچ نگريزم واز شاخ به شاخ نجهم وسخن نگردانم.»
پس از اين که در مي يابد که ابوبکر از تربيت او عاجز است در پي پرورشگري بزرگتر به سير و سفر مي پردازد ودر پي گمشده ي خود شهر به شهر مي گردد پس از آن در بغداد خدمت شيخ اوحدالدين کرماني دريافت و گويند آن گاه که مولوي در دمشق مشغول تحصيل بوده او را ديده . در حال شمس گمشده ي خويش را در مولوي مي يابد :«در من چيزي بود که شيخم (بوبکر)آن را در من نمي ديد، هيچ کس نديده بود. آن چيز را مولانا ديد.»
رسيدن شمس به مولانا
شمس در سال 642(هـ ق) در قونيه به مولوي مي رسد (ممکن است قبلا در دمشق نيز او را ملاقات کرده باشد) و در آن هنگام شمس حدود 60ساله و مولوي 38 سال داشته وقرب ده هزار مريد اطراف او بوده اندکه همه از اکابر وبزرگان بوده اند :
زاهد کشوري بدم واعظ منبري بدم
کرد فضاي دل مرا عاشق کف زنان تو
گويند سه ماه تمام (شمس ومولانا) در حجره ي خلوت نشستند و اصلا بيرون نيامدند وبه کلي حضرت مولانا از تدريس وتذکير فارغ گشته به تقديس قديس اعظم (شمس) مشغول شد وتمام اکابر وعلماي قونيه به جوش وخروش آمده که اين چه حال است و کيست واز کجاست که او را از دوستان قديم بريده به خود مشغول داشته است؟.بديع الزمان در مورد مولوي گويد که «مولوي از 38 سالگي شعر را آغاز کرده وقبل از آن هيچ گونه آثاري از شعر نداشته ودر مسجد و مدرسه تدريس ميکرده واين انقلاب به خاطر رسيدن وتاثير شمس در اوست.همچنان افلاکي مي گويد :«مولوي طريق پدر داشت.مگر سماع نمي کرد تا به فرمان شمس سماع آغاز کرد» شمس به رقص وسماع علاقه اي وافر داشته چنان که آن را در حد نماز و روزه واجب دانسته و مي گويد: «هفت آسمان و زمين همه در رقص آيند آن ساعت که صادقي به رقص در آيد» حتي در زمان او هفته اي يک بار براي بانوان رقص مي گذاشته اند. مولوي که تا قبل از رسيدن شمس ازسماع بي بهره بود ،موسيقي مي آموزد و حتي رقص چرخان (که تا آن روز معمول نبود) را نيز به شمس مي آموزد.
روزي مولانا در باب او مي گويد :«علماي ظاهر واقف اخبار رسولند وحضرت مولانا (شمس) واقف اسرار رسولند.» ولد به پيش شمس رفته مي گويد امروز پدرم اوصاف عظمت شما را بسيار کردند .گفت من از درياي عظمت پدرت يک قطره بيش نيستم اما هزار چندانم که فرمود .چون اين با مولانا گفت مولانا فرمود او خود را ستود وعظمت خود را نمود وصد چندان است که فرمود. ونيز در وصف او گويد«اين مردمان گويند که ما شمس الدين تبريزي را ديده ايم. اي خواجه ما او را ديده ايم .کجا ديدي؟ يکي بر سر بام اشتري را نمي بيند مي گويد که من سوراخ سوزن را ديدم ورشته گذرانيدم!.شمس نيز شيفته مولاناست«ازآن ما اين ساعت عمر است که به خدمت مولانا آييم،اين ساعت در عالم قطب اوست.» مزاحمت هاي ديگران را با نهايت بردباري ناديده گرفته در قالب داستاني چنين گويد:«جايگاه آن بهتر که آدمي را مونسي باشد اگر در قعر زمين باشد آن بهتر و اگر در سوراخ موشي باشد بهتر آن است .
حسد حسودان ورفتن شمس
شمس مولانا را ازخواندن کتاب و وعظ وتدريس باز داشت وچون مولانا کتاب پدر مي خواند گفت ديگر سخنان پدرت مخوان وبعد فرمود که با کس سخن مگوي ....و بدين علت روح اهل صفا به يکبارگي تشنه ماند واز حسرت ايشان به مولانا چشم زخم رسيد . واما چون اذيت وآزار فزوني يافت به خاطر حسد حسودان در آخر شوال 643از قونيه خارج شد وحدود يازده ماه بعد او را در دمشق يافتند .رفتن او مولوي را در بستر بيماري انداخت وهر روز تب او شدت مي يافت تا عاقبت سلطان ولد رابا بيست نفر به طلب شمس فرستاد . گويند چون سلطان ولد آماده رفتن شد مولوي از بستر برخاسته کيسه اي زر ولد را داد که چون او را يافتي در کفش شمس الدين بريز و نيز غزلي با اين مطلع نوشته او را داد:
برويد اي حريفان بکشيد يار ما را
به من آوريد حالي صنم گريز پا را
اگر او به وعده گويد که دم دگر بيايم
همه وعده مکر باشد بفريبد او شما را...
سلطان ولد به دمشق رفته اورا مي يابد وزرها درون کفش وي مي ريزد شمس مي گويد ما را به سيم وزر چه فريبد؟ ما را طلب مولانا کفايت است .وسپس همراه سلطان ولد به قونيه بازگشت اما ديري نپاييد که چون توجه مولانا به شمس فزوني يافت و عشق او بيش از اول گشت باز مريدان حسدورزي کرده گستاخي از حد گذراندند واين حسدورزي ها چنان فزوني يافت که به مرگ شمس انجاميد:
باز گستاخان ادب بگذاشتند
تخم کفران و حسدها کاشتند
خويش را کشتند وگشتند از طريق
آنچ کشتند آنچنان برداشتند
گويند روزي با هم مجالست مي کردند صدايي از بيرون آمد شمس گفت به کشتنم مي طلبند مولانا گفت مصلحت است . چون بيرون رفت هفت نفر در کمين بودند با کاردي او را زدند . برخي گويند او را درون چاهي انداختند . تاريخ ناپديد شدنش را 645(هـ ق) ذکر کرده اند .
پس از رفتن شمس، دوري مولانا از مريدانش بيشتر شد چنانکه باعث پشيماني آن ها گرديد. پس از چهلم روز دستار دخاني بر سر نهاد وديگر دستار سفيد نبست.
قدر غم گر چشم سر بگريستي
روز وشبها تا سحر بگريستي
شمس تبريزي برفت و کو کسي
تا برآن فخرالبشر بگريستي .
بر گرفته از:
خط سوم،
ديوان شمس،
مقدمه اي بر مثنوي،
ارزش ميراث صوفيه،
ولد نامه،
مناقب العارفين.
۲ نظر:
very nice .thanks alot for this useful article
jeddan az in araajif ... jenab shans ba mola 3 mah dar yek otaagh baa dar baste zenegai kardandi: hatta ta'aam raa az panjere dar dadandi, soofi maslak v zibaa pasand boode, kamaakan bar mola vaard shodand, zin soost ke mola aasheghe shams gashtandi( yani shamd mola ra sapookhti)
ارسال یک نظر