منصور حلاج به دلایل موضوع تشابه دار آویز گردیدن و سوختن (به مثابه پوست کنده شدن مانی) و صفت صوفی اش و توصیف شکل کتابهای منسوب به وی و مقایسه ای که عرفای قدیم غالبا بین او و بایزید بسطامی (تنومند مونس خدا یعنی بردیه زرتشت در کسوت اسلام صوفیانه) به عمل آورده اند، مرا به تطبیق وی با مانی رهنمون میگردد و من رأی قاطع خود را حال که در این باب مقاله به انتها رسیده که ضمن مقابله نام و نشان مکان زادگاهی و قتلگاهشان و معانی لفظی نامهای ایشان و کتابهایشان به پایان رسیده است رأیی آری است. چون قبل از شروع این مقاله در این باب اندیشه و تفحصی ننموده بودم. خیلی ساده بگویم در اسطوره پر راز و رمز اسلامی حلاج قصاوت با وی به جرم انااحق گفتن او که با دار آویز گردیدن و سوزانده شدن جسد وی همراه است قانع کننده نیست و جواب جرم و تاوان عمل نه چندان مشخص منسوب به او را نمی دهد. القاب و شهرت سرتاسری وی در آسیا نیز همین را میگویند:" او را صفت ها بسیار است اهل هند او را ابوالمغیث نوشتندی , اهل چین ابوالمعین , اهل خراسان ابوالمهر , اهل فارس ابوعبدالله الزاهد و اهل خوزستان حلاج الاسرار و در بغداد مصطلم (مستأصل کننده) و در بصره مخبر خواندند". اگر این گام های نخستین درست باشد (که حال بعد از به پایان بردن جمع و تدوین نظرات میگویم هست) معانی حسین (نیکو)، منصور (پیروز) و حلاج (=هلاو زبان کٌردی یعنی به دار آویخته شده [یا به تعبیری سوزانده شده]، به ظاهر به معنی حّلال معماها) در این رابطه معلوم مینماید که ما قبل از واقعه کربلا حسین شهید دینی بزرگی از خویش داشته ایم که در اصل تحت نام بدعت صوفیانه مانی (زندیق) توسط خود رهبران خودکامه ساسانی و روحانیون قشریمان پوست کنده و به دار آویخته شده یا سوزانده شده بود ولی آیین او حتی در دوره مسلمین دیری پایید. جالب است که مانویان در سالگردهای روزهای حبس و اعدام مانی را مراسم سوگواری و روزه گیری به جا آورده و روز متعاقب آن را که تصور میکردند مانی در این روز به بهشت نور صعود کرده،با عید بم (=نور)جشن میگرفته اند. در این رابطه ماه رمضان (علی القاعده مأخوذ از روزه مزان= روزه بزرگ مانویان) و عید فطر (پرهیز و فترت، آشتی) اسلام نیز با روزه یکماهه مانوی و عید بم مانوی مطابق میگردد. سنت اوگوستین (روحانی معروف مسیحی که قبلا مانوی بوده) روز اعدام مانی را مقارن با خود همان روز عید بم آورده است. مانویان این ماه را چقشپت (سکیساپد= ماه حرام و پرهیز،فترت، ماه محرم) می نامیده اند که از سوی دیگر با ماه نذری و عزاداری محرم منسوب به امام حسین شیعیان مطابقت می یابد. بنابراین نذری ماه محرم و فطریه منشأ واحدی در دین مانوی داشته اند. ابهامات و غبار کهن تاریخی نیز که دور شخصیت منصور حلاج را فرا گرفته وی را از زمان خلفای عرب دورتر میبرد و ما را گامی دیگر در اثبات این نظر فراتر می برد. نام خدایگانی اصلی منتسب به حلاج یعنی ابو مغیث (پدر فریاد رس) فرا گام دیگری در این مسیر است. روحانیون درباری منتسب به عهد اساطیر اسلامی عقایدحلاج را مانند مغان دربار ساسانی در باب عقاید دینی مانی، موجب انحراف و فتنه و فساد به شمار آورده اند. بنا به غالب روایات حلاج نیز مانند اصلش مانی مدعی منجی بودن بوده است. هر دوی این اصل و بدل به سمت خوزستان و بین النهرین منسوب بوده و در آن سوی نیز مصلوب گردیده اند و در روایات در طی حیاتشان برای هر دو سفری علمی و تبلیغی به سمت هندوستان برایشان ذکر شده است. مانی در خوزستان به حضور شاهپور رسیده یعنی همانجایی که موطن حلاج قید شده است. عقاید صوفیانه و گنوستیکی حلاج هم با عقاید ریاضت و رهبانیت و تجرد گنوستیکی مانی همخوانی بسیاری دارد. یحیی (زنده ماندگار) رهبر ملکوتی صابئین خوزستان و جنوب عراق یعنی سرزمین مانی-حلاج در واقع پیروان رنگ تعلق مسیحی پذیرفته مانی ( زنده ماندگار) می باشند. مانی را در روایات تاریخی هم از همین فرقه دینی صابئین به شمار آورده اند. در اینکه حلاج معروف صاحب مکتب فلسفی خاص خود و فرقه و پیروان متشکل شخص خود معرفی نشده است، دلیل مهمی بر قدمت مکتب ما قبل اسلامی اصل وی در ایران عهد ساسانی است. محل دستگیری و قتل این هردو در سمت مدائن-بغداد (پایتخت ساسانیان/خلفای عباسی)- خوزستان ذکر شده است. صورت نام کتابهای معروف منسوب به حلاج یعنی نورالاصل، کبریت الاحمر (زر سرخ)،طاسین الازل، طواسین، جوهرالاکبر، بستان المعرفت، و هیاکل به وضوح به ترتیب با کتابهای مانی و مانوی کفالیون (اصل، سرور نیک، همان شاپورگان)، ارژنگ (کتاب تصاویر مقدس) ، انجیل زنده، اسفار (کتب پر راز)، گنج زندگان (کنزالاحیاء مطابق کنزا یعنی کتاب اصلی صابیان)، کتاب رازان (در چم رزان) و کتاب کوان (غولان) مطابقت می نمایند. نظر به نام پدر حلاج یعنی منصور (پیروز) مسلم می نماید که نام پدر مانی یعنی فاتک از ریشه و معنی لغت سامی فاتح گرفته میشده است. به زبان ساده مانویان زیر سلطه مسلمین رهبر دینی خود را تحت کسوت عربی و اسلامی منصور حلاج وارد مدار باورهای اسلامی ساخته اند همانطوریکه زرتشتیان، زرتشت خویش را در عهد آغاز اسلام به کسوت اویس قرنی، بایزید بسطامی و شاهزاده ابراهیم ادهم بلخی در آورده و مقبول باورهای مسلمین اش نموده اند.
اعدام مانی/منصور حلاج
منشأ الهامی مانوی/صابی نماز و روزه مسلمین
نماز در سه آیین توحیدی خاص آیین اسلام است ولی این سنت از جانب خود اسلام
وضع نشده ، بلکه کلیه اجزای آن (وضوف نیت، قنوة، رکوع و سجود) از آیین مانوی
اقتباس شده است، حتی اینکه اگر آب نبود برای وضو می توان به خاک تیمم
کرد.اوقات ادای نمازهای اسلامی همان اوقات نمازهای مانوی یعنی پیش از طلوع
خورشید ، نیمروز ، شامگاه و شبانگاه است.
بر خلاف نماز، رسم روزه داری در نزد اعراب جزیرة العرب سابقه ای قدیمی و ما
قبل اسلامی داشته است، چنانکه به روایت مورخان اسلامی عبدالمطلب جد محمد
سالی یکبار برای عبادت "الله" که قبیله قریش متولی معبد او بود انزوا می گزید و در
این مدت روزه می گرفت. ولی در زمان ظهور اسلام سابقه مهم دیگری نیز در همین
زمینه وجود داشت و آن روزه یک ماهه مانویان در هر سال بود که به یادبود زندان و
مرگ مانی گرفته می شد و با روز مقدس " به ما(بم، بام= نورانی) " ، معادل روز فطر مسلمانان پایان
می یافت. این روزه که همزمان با عید پاک مسیحیان بود در ماه فروردین برگزار می
شد. در نخستین سال مهاجرت به مدینه، محمد روز دهم محرم را که یک روز مذهبی
قدیمی معادل با دهم تشرین یهودیان بود برای روزه تعیین کرد، اندکی بعد از آن تمام
ماه کلیمیان (ماه کیپور) را ماه روزه مسلمانان مقرر گذاشت ، ولی بعد از قطع رابطه
با یهودیان مدینه و تغییر فبله مسلمانان از بیت المقدس به مکه ، این ماه عبادت را به
ماه رمضان تغییر داد(منبع وبلاگ سیری در واقعیتهای مذهبی).
به مناسبت ارتباط و انتساب نماز و روزه اسلامی به مانی/حلاج به مانویان در ارتباط با صابیان توضیحات زیر را در این باب ضمیمه می نمائیم:
نماز و روزه نزد صابئین یعنی قوم مانی (یحیی)
این مردم که مانی از بین ایشان برخاسته است. آیینی ترکیبی از ادیان کهن بین النهرین دارند و با مانویان، فرقه گنوسی عرب یعنی حنفا پیوند داشته اند. نماز عبادت روزانه آنان مى باشد. در روز سه مرتبه نماز مى خوانند: قبل از طلوع آفتاب، بعد از زوال خورشید، قبل از غروب خورشید. روحانى بزرگ خود را ریشاما (کاهن بزرگ و دانا) گویند. ابوالحسن نویدى در كتاب اختصارات مى گوید: اینان هر روز سه بار نماز مى خوانند و براى ستارگان ثابته یك نماز به نام صلاه تطوع انجام مى دهند و هر سالى سى روز روزه دارند كه هشت روز آن پیوسته و هفت و شش روز آن را پراكنده و بقیه را هر طور خواستند انجام مى دهند. در ایام روزه گوشت نمى خورند و هر ماه چهار قربانى دارند كه به نام ستارگان انجام مى شود. این قربانیان باید خروس باشند. خون خروس در زمین دفن مى شود و استخوان آن را مى سوزانند و گوشت شتر و كبوتر و ماهى نمى خورند.
در این جا مطالبی را از سایت دولتی فرهنگسرا به عینه نقل می نمائیم؛ با این تذکر که داستان مصلوب شدن که با کاه به پوست کنده شدن وی همراه است. در اینجا با روایتهای سوزانده شدن جسد وی همراه گردیده است.
حسين منصور حلاج (از سایت فرهنگسرا)
"ابومغيت عبدالله بن احمد بن ابي طاهر مشهور به حسين بن منصور حلاج از عارفان نامي ايران در قرن سوم و دهه اول قرن چهارم هجري است. وي از مردم بيضاي فارس بود. ولادت او در آن سامان به احتمال در سال 244 هجري اتفاق افتاده است.
پدر حلاج بنظر ميرسد که به کار پنبه زني مشغول بوده و به مناطق نساجي ايالت خوزستان که در آن وقت از تستر(شوشتر حاليه) تا واسط(شهري در کنار دجله، بين بصره و کوفه) امتداد داشته، مسافرتي کرده و پسر را با خود همراه برده است.
حلاج در دارالحفاظ واسط به کار فراگرفتن علوم مقدماتي پرداخته و تا سن دوازده قرآن را از بر کرده است و سپس در پي فهم قرآن ترک خانواده و خانمان گفته و مريد سهل بن عبدالله تستري شده است و سهل تستري به او اربعين کليم الله (چله نشستن بر طريق موسي پيغمبر) را آموخته است.
حلاج از آنجا به بصره رفته و در بصره در مدرسه حسن بصري شاگردي کرده و از دست ابوعبدالله عمرو بن عثمان مکي خرقه تصوف پوشيده و به طريقت مأذون گرديده است.
حسين در آنجا دختر ابويعقوب اقطع بصري را به زني گرفت و چون عمروبن عثمان مکي با اين وصلت موافقت نداشت گاه به گاه بين عمرو مکي و اقطع بصري اختلاف مي بود. جنيد بغدادي(نهاوندي) به حلاج پند ميداد که شکيبا باشد. حلاج به اطاعت جنيد چندي طاقت آورد و شکيبائي کرد تا اينکه سرانجام به تنگ آمد و به مکه رفت.
حلاج در سال 270 هجري به سن بيست و شش براي انجام فريضه حج نخستين بار به مکه رفت و در آنجا کلماتي مي گفت که وجد انگيز بود و حالي داشت. در مراجعت از مکه به اهواز به اندرز دادن مردم پرداخت و با صوفيان قشري و ظاهري به مخالفت برخاست و خرقه صوفيانه را از سر کشيد و به خاک انداخت و گفت که اين رسوم همه نشان تعلق و عادت است.
حلاج از آنجا به خراسان (مرکز نهضت عرفان ايراني) رفت و پنج سال در آن ديار بماند، پس از پنج سال اقامت در مشرق ايران به اهواز بازگشت و از اهواز به بغداد رفت، و از بغداد براي بار دوم با چهارصد مريد، بار سفر مکه را ببست و دومين حج را نيز گذراند، در اين سفر بود که بر او تهمت نيرنگ و شعبده بستند.
پس از اين سفر به قصد جهانگردي و سياحت به هندوستان و ماوراءالنهر رفت تا پيروان ماني و بودا را ملاقات کند، در هندوستان از کناره رود سند و ملتان به کشمير رفت، و در آنجا به کاروانيان اهوازي که پارچه هاي زربفت طراز و تستر را به چين ميبردند و کاغذ چين را به بغداد مي آوردند، همراه شد و تا تورقان چين، يکي از مراکز مانويت، پيش رفت. سپس به بغداد بازگشت و از آنجا براي سومين و آخرين بار به مکه رفت و در اين سفر در وقوف به عرفات از خدا خواست که " خدايا رسوايم کن تا لعنتم کنند ".
چون از مکه به بغداد برگشت، چنين مي نمايد که در طريق ارشاد و حقيقت برخلاف مصلحت ظاهري، قدم گذاشته و کلماتي گفته که تعبير به ادعاي خدائي کرده اند، و از همين جاست که حسين بن منصور در نظر پاره اي از مشايخ تصوف مقبول و در نظر بعضي ديگر مطرود است؛ در جامع بغداد فرياد کشيد (مرا بکشيد تا من آرام يابم و شما پاداش يابيد).
در شورش بغداد به سال 296 هجري حلاج متهم شد و از بغداد به اهواز رفت و در آنجا سه سال در خفا ميزيست. سرانجام او را يافتند و به بغدادش بردند و بزندان انداختند. مدت اين زندان نه سال بطول انجاميد و در آخر در جلسه محاکمه اي که با حضور (ابوعمرو حمادي) قاضي بزرگ آماده بود، ابو عمرو خون حلاج را حلال دانست و ابومحمد حامدبن عباس وزير خليفه المقتدر، به استناد گفتار ابوعمرو، حکم قتل او را از المقتدر گرفت و عاقبت به سال 309 هجري نزديک نوروز، هفت روز مانده به آخر ماه ذي القعده، او را به فجيع ترين وضع شلاق زدند و مثله کردند و بدار کشيدند و سربريدند و سوختند و خاکسترش را به دجله ريختند.
نقل کرده اند که در آن سال آب دجله فراوان بالا آمد و بيم غرق شهر بغداد ميرفت.
از حلاج کتابهاي فراوان نقل شده است از جمله:
"طاسين الازل و الجوهر الاکبر"، "طواسين"، "الهياکل"، "الکبريت الاحمر"، "نورالاصل"، "جسم الاکبر"، "جسم الاصغر"، و "بستان المعرفة". علاوه بر اين از حلاج ديوان اشعاري به زبان عربي باقيمانده که در اروپا و ايران به چاپ رسيده است.
مرحوم عباس اقبال آشتياني در مورد حلاج و دعاوي وي مينويسد: " در ايام غيبت صغري، يعني در دوره اي که طايفه اماميه منتظر انجام زمان غيبت و ظهور امام غايب بودند و زمام اداره امور ديني و دنيائي ايشان در دست نواب و وکلا بود، حسين بن منصور حلاج بيضائي صوفي معروف در مراکز عمدهً شيعه مخصوصا در قم و بغداد به تبليغ و انتشار آراء و عقايد خود پرداخت و در نتيجه چند سال مسافرت و وعظ عده اي از شيعيان اماميه و رجال درباري خليفه را به عقيدهً خويش درآورد. حلاج به شرحي که مصنفان اماميه نقل کرده اند در ابتدا خود را رسول امام غايب و وکيل و باب آن حضرت معرفي ميکرده و به همين جهت هم ايشان ذکر او را در شمار (مدعيان بابيت) آورده اند و در موقعي که به قم پيش رؤساي آن شهر رفته بود و ايشان را به قبول عنوان فوق مي خوانده است، رأي خود را در باب ائمه به شرحي که در فوق نقل شد اظهار داشته و همين گونه مقالات باعث تبري شيعيان امامي قم از او و طرد حلاج از آن شهر شده است."
پروفسور ادوارد براون درباره حلاج مي نويسد: "راست است، نويسندگاني که تراجم احوال اولياء و اوتاد و پيران طريقت را نوشته اند؛ حسين بن منصور حلاج را اندکي به شکل ديگري معرفي کرده اند، لکن شهرت او به همان اندازه ميان هم وطنانش پايدار است و شاعران صوفي منش مانند فريد الدين عطار نيشابوري و حافظ و امثالهم اکثر نام وي را با ستايش ذکر مي کنند.
منصور را براي تعليمات بدعت گذارانه اش در بغداد و اطراف دستگير ساختند و سرانجام به قتل رسانيدند، اتهامي که به او وارد ساختند و بيشتر در اذهان و خاطرات مانده است اين بود که در حال جذبه فرياد (انا الحق) برآورده بود و صوفيه اين بيان را در نتيجه وجد و حال ميدانند که عارف در حال شهود جمال حق از خود بيخود شود و کليه تعينات و مظاهر خارجي وجود را نبيند و گناه او را تنها اين دانند که اسرار را فاش و هويدا کرد و عموماً او را از قديسين و شهداء به شمار آورده اند.
ابن نديم در الفهرست، حسين بن منصور حلاج را طور ديگر معرفي ميکند و ميگويد، وي مردي محتال و شعبده باز بوده است که افکار خود را به لباس صوفيه آراسته و جسورانه مدعي دانستن همه علوم شده؛ ولي بي بهره بوده و چيزي از صناعت کيميا بطور سطحي مي دانسته و در دسائس سياسي خطرناک و گستاخ بوده است. دعوي الوهيت کرده و خود را مظهر حق خوانده و به تشيع معروف بود، لکن با قرامطه و اسماعيليه هم پيمان و همداستان بوده است.
اين نديم چهل و پنج کتاب را که منصور حلاج تأليف کرده نام برده، و اين کتابها را به طرز باشکوهي گاهي با آب طلا بر کاغذ چيني و گاه بر حرير و ديبا و امثال آن نوشته و در تجليد آن دقت خاص داشته و جلدهاي عالي و نفيسي براي آنها تهيه کرده و اين عمل وي ما را بطور جدي به ياد مانويان مي اندازد.
حسين بن منصور حلاج ايراني است و آباء و اجدادش پيرو کيش مجوس (زرتشت) بوده اند و اجمالا گو اينکه غزالي در مشکوة الانوار در مقام دفاع از او برآمده است، نميتوان زياد شبهه و ترديد کرد که اين شخص از قيد مقبولات عامه و موازين شرعيه به غايت آزاد بوده است.
لکن شخصيت وي عجيب و تأثير افکار او در اذهان هموطنانش عميق است و پاره اي اشعار عربي او محکم و بديع است. رويهم رفته حلاج ايراني بود. عارفان وحدت وجودي مسلمان که بعد از غزالي آمدند همه ايراني بودند، اما حلاج با شهادت خود درس بزرگي به آنان داد و آنها در حالي که عميقا وحدت وجودي بودند کم کم به متصوفه نزديک شدند و بدين طريق رج شاعران صوفي ايران شروع مي شود که صوفي وحدت وجودي هستند، يعني ترکيبي از هر دو.
به نظر پيروان و طرفداران حلاج خدا اشکال مختلفي دارد: نخست به صورت آدم به جهان آمده، سپس موسي شد، عيسي شد، محمد شد، علي شد، و بالاخره حلاج شد.
حلاج که خود را يکي از اشکال زميني خداوند ميدانست در مقابل فلسفه مابعدالطبيعه (متافيزيک) اسماعيليه نقطه ضعف بزرگي داشت و اين فلسفه نوعي فلسفه مجوسي بود و بهمين جهت حلاج به همراهان و پيروان خود ميگفت که آنها در حقيقت ارواح زنده شده موسي، عيسي، و محمدند، اين امر باعث شد که علماء خداشناس بر ضد او اقامه دعوي کنند و به مخالفتش برخيزند و مجازاتش نمايند و بالاخره هم چنانکه ديديم حلاج با رشادت و عظمت تمام شهيد شد.
جنجال دعوي مهدويت يا آخرين منجي بودن حلاج
در تاريخ نهضتهاي فکري ايرانيان، نيمه دوم قرن سوم و آغاز قرن چهارم هجري دوره آشوب و بي سرو ساماني و بالاخره ادعا و جنجال دعوي مهدويت و بهتر بگوئيم انتظار شديد ظهور آخرين منجي که ايرانيان از قديم ترين زمان به آن معتقد بودند و در دوره هاي اسلامي به صورت ديگر جلوه گر شده بود، محسوب مي شود.
ابوريحان بيروني در باب اين مطلب و مدعيان متعدد منظور مورد بحث در بالا همراه با يک سلسله تعصبات شديد بر ضد آنان چنين مي نويسد: « سپس مردي متصوف از اهل فارس بنام حسين بن منصور حلاج ظهور کرد و در آغاز کار مردم را بمهدي دعوت نمود و گفت او از طالقان ظهور خواهد کرد و از اينرو حلاج را گرفته و بمدينةالسلام بردند و در زندانش بيفکندند، ولي حيله اي کرد و چون مرغي که از قفس بگريزد از زندان گريخت. و اين شخص مرد شعبده باز بود و با هر کسي که روبرو ميشد موافق اعتقاد او سخن ميراند و خود را به لطائف حيل بدو مي چسبانيد. سپس ادعايش اين شد که روح القدس در او حلول کرده و خود را خدا دانست و باصحاب و پيروان خويش نامه هايي که معنون بدين عنوان بود بنگاشت: از هوهوي ازلي اول، فروغ درخشان لامع و اصل اصيل و حجت تمام حجتها و رب ارباب و آفريننده سحاب و مشکات نور و رب طور که در هر صورتي متصور مي شود به بنده خود فلانکس. و پيروان او نامه هايي را که باو مي نوشتند چنين افتتاح مي کردند: خداوندا از هر عيبي پاک و منزه هستي، اي ذات هر ذات و منتهاي آخرين لذات يا عظيم يا کبير گواهي مي دهيم که آفريدگار قديم و منير هستي و در هر زمان و اواني بصورتي جلوه کرده اي و در زمان ما بصورت حسين بن منصور جلوه گر شده اي، بنده کوچک تو که نيازمند و محتاج تست و بتو پناه آورده و بسوي تو بازگشت و انابت نموده و بخشايشت را اميدوار است اي داننده غيبها.
چنين مي گويند: حسين بن منصور کتابهاي زيادي در دعوي خود تصنيف کرد، مانند کتاب نورالاصل، جسم اکبر، جسم اصغر، و مقتدر بالله در 301 هجري از او آگاه شد و هزار تازيانه اش زد، دست و پاي او را بريد و به نفت او را آتش زد تا آنکه لاشه او بسوخت و خاکسترش را بدجله ريختند و هر عذابي که بدين مرد کردند سخني نگفت و روي خود را ترش ننمود و لب نجنبانيد.
و طايفه اي از پيروان او باقي ماندند که بدو منسوبند و مردم را بمهدي مي خواندند و ميگفتند که از طالقان ظهور خواهد کرد و اين مهدي همان است که در کتاب ملاحم ذکر شد که زمين را پر از عدل و داد خواهد کرد. چنانکه پر از جور و ظلم شده بود و در برخي از اين اخبار ملاحم گفته شده که مهدي محمد بن علي است، حتي اينکه مختار بن ابي عبيده ثقفي چون مردم را به محمد حنفيه دعوت کرد باين خبر استشهاد نمود و گفت مهدي مذکور او است و تا زمان ما برخي از مردم منتظر او هستند و مي گويند که زنده است و در جبل رضوي، چنانکه بني اميه خروج سفياني را که در ملاحم ذکر شده منتظرند. همچنين در آن اخبار گفته شده که دجال مضل از اصفهان مي آيد ولي اصحاب نجوم گفته اند که از جزيره رطائل پس از گذشتن چهارصد و شصت و شش سال از سالهاي يزدگردي بيرون خواهد آمد. در انجيل علاماتي که مردم را از خروج او انذار مي کنند ذکر شده و کتب نصرانيها دجال را به يوناني انطخريوس گويند. چنانکه ماوناذروس اسقف مصيصه در تفسير انجيل ذکر کرده و اصحاب سيره روايت نموده اند که چون عمر بن خطاب وارد شام شد، يهود دمشق او را ملاقات کردند و گفتند که سلام بر تو اي فاروق، توئي که رفيق و مصاحب ايلياء هستي؛ بخدا سوگند ياد مي کنيم که نخواهي برگشت تا آنکه شام را بگشائي و در اين هنگام عمر از ايشان پرسيد که دجال کيست؟ گفتند که او از سبط بنيامين است و شما عربها بخداوند قسم که در چند ذراع بباب مانده او را خواهيد کشت.» لازم به توضيح است که سال شهادت حسين بن منصور حلاج 309 هجري بوده است.
شيخ محمد فريدالدين عطار نيشابوري در کتاب تذکرةالاولياء خود درباره حسين منصور حلاج چنين نوشته است: « آن قتيل الله في سبيل الله، آن شير بيشه تحقيق، آن شجاع صفدر صديق، آن غرقه درياي مواج، حسين منصور حلاج رحمةالله عليه، کار او کاري عجب بود، واقعاً غرايب که خاص او را بود که هم در غايت سوز و اشتياق بود و در شدت لهب و فراق مست و بي قرار. شوريده روزگار بود وعاشق صادق و پاک باز وجد و جهدي عظيم داشت، و رياضتي و کرامتي عجب. علي همت و رفيع و رفيع قدر بود و او را تصانيف بسيار است به الفاظي مشکل در حقايق و اسرار و معاني محبت کامل. فصاحت و بلاغتي داشت که کس نداشت. و دقت نظري و فراستي داشت که کس را نبود. و اغلب مشايخ کبار در کار او ابا کردند و گفتند او را در تصوف قدمي نيست، مگر عبدالله خفيف و شبلي و ابوالقاسم قشيري و جمله مأخران الا ماشاءالله که او را قبول کردند. و ابو سعيد بن ابواخير قدس الله روحه العزيز و شيخ ابوالقاسم گرگاني و شيخ ابوعلي فارمدي و امام يوسف همداني رحمةالله عليهم اجمعين در کار او سيري داشته اند و بعضي در کار او متوقف اند. چنانکه استاد ابوالقاسم قشيري گفت در حق او که: اگر مقبول بود به رد خلق مردود نگردد، و اگر مردود بود به قبول خلق مقبول نشود. و باز بعضي او را به سحر نسبت کردند و بعضي اصحاب ظاهر به کفر منسوب گردانيدند. و بعضي گويند از اصحاب حلول بود. و بعضي گويند تولي به اتحاد داشت. اما هر که بوي توحيد به وي رسيده باشد هرگز او را خيال حلول و اتحاد نتواند افتاد، و هر که اين سخن گويد سرش از توحيد خبر ندارد... اما جماعتي بوده اند از زنادقه در بغداد چه در خيال حلول و چه در غلط اتحاد که خود را "حلاجي" گفته اند و نسبت بدو کرده اند و سخن او فهم ناکرده بدان کشتن و سوختن به تقليد محض فخر کرده اند. چنانکه دو تن را در بلخ همين واقعه افتاد که حسين را. اما تقليد در اين واقعه شرط نيست، مرا عجب آمد از کسي که روا دارد که از درختي اناالله برآيد و درخت در ميان نه، چرا روا نباشد که از حسين اناالحق برآيد و حسين در ميان نه.... بعضي گويند حسين منصور حلاج ديگرست و حسين منصور ملحدي ديگرست و استاد محمد زکريا و رفيق ابو سعيد قرمطي بود و آن حسين ساحر بوده است. اما حسين منصور از بيضاء فارس بود و در واسط پرورده شد. و ابو عبدالله خفيف گفته است که حسين منصور عالمي رباني است. و شبلي گفته است که من و حلاج يک چيزيم، اما مرا به ديوانگي نسبت کردند خلاص يافتم، و حسين را عقل او هلاک کرد. اگر او مطعون بودي اين دو بزرگ در حق او اين نگفتندي. اما ما را دو گواه تمام است و پيوسته در رياضت و عبادت بود و در بيان معرفت و توحيد و درزي اهل صلاح و در شرع و سنت بود که اين سخن ازو پيدا شد. اما بعضي مشايخ او را مهجور کردند، نه از جهت مذهب و دين بود، بلکه از آن بود که ناخشنودي مشايخ از سرمستي او اين بار آورد. » سپس داستان بر دار شدن او را چنين بيان داشته است:
نقلست که در زندان سيصد کس بودند، چون شب درآمد گفت: اي زندانيان شما را خلاص دهم! گفتند چرا خود را نمي دهي؟! گفت: ما در بند خداونديم و پاس سلامت مي داريم. اگر خواهيم بيک اشارت همه بندها بگشائيم. پس به انگشت اشارت کرد، همه بندها از هم فرو ريخت ايشان گفتند اکنون کجا رويم که در زندان بسته است. اشارتي کرد رخنها پديد آمد. گفت: اکنون سر خويش گيريد. گفتند تو نمي آئي؟ گفت: ما را با او سري است که جز بر سر دار نمي توان گفت. ديگر روز گفتند زندانيان کجا رفتند؟ گفت: آزاد کرديم. گفتند تو چرا نرفتي؟! گفت: حق را با من عتابي است نرفتم. اين خبر به خليفه رسيد؛ گفت: فتنه خواهد ساخت، او را بکشيد.
پس حسين را ببردند تا بر دار کنند. صد هزار آدمي گرد آمدند. او چشم گرد مي آورد و ميگفت: حق، حق، اناالحق.... نقلست که درويشي در آن ميان از او پرسيد که عشق چيست؟ گفت: امروز بيني و فردا بيني و پس فردا بيني. آن روزش بکشتند و ديگر روزش بسوختند و سوم روزش بباد بردادند، يعني عشق اينست. خادم او در آن حال وصيتي خواست. گفت: نفس را بچيزي مشغول دار که کردني بود و اگر نه او ترا بچيزي مشغول دارد که ناکردني بود که در اين حال با خود بودن کار اولياست. پس در راه که مي رفت مي خراميد. دست اندازان و عياروار ميرفت با سيزده بندگران، گفتند: اين خراميدن چيست؟ گفت: زيرا که بنحرگاه (محل کشتار) ميروم. چون به زير دارش بردند بباب الطاق قبله برزد و پاي بر نردبان نهاد؛ گفتند: حال چيست؟ گفت: معراج مردان سردار است. پس ميزري در ميان داشت و طيلساني بر دوش، دست برآورد و روي به قبله مناجات کرد و گفت آنچه او داند کس نداند. پس بر سر دار شد.
پس هر کسي سنگي مي انداخت، شبلي موافقت را گلي انداخت، حسين منصور آهي کرد، گفتند: از اين همه سنگ هيچ آه نکردي از گلي آه کردن چه معني است؟ گفت: از آنکه آنها نمي دانند، معذوراند ازو سختم مي آيد که او مي داند که نمي بايد انداخت. پس دستش جدا کردند، خنده بزد. گفتند: خنده چيست؟ گفت: دست از آدمي بسته باز کردن آسان است. مرد آنست که دست صفات که کلاه همت از تارک عرش در ميکشد قطع کند. پس پاهايش ببريدند، تبسمي کرد، گفت: بدين پاي خاکي ميکردم قدمي ديگر دارم که هم اکنون سفر هر دو عالم بکند، اگر توانيد آن قدم را ببريد! پس دو دست بريده خون آلود بر روي در ماليد تا هر دو ساعد و روي خون آلود کرد؛ گفتند: اين چرا کردي؟ گفت: خون بسيار از من برفت و دانم که رويم زرد شده باشد، شما پنداريد که زردي من از ترس است، خون در روي در ماليدم تا در چشم شما سرخ روي باشم که گلگونه مردان خون ايشان است. گفتند: اگر روي را بخون سرخ کردي ساعد باري چرا آلودي؟ گفت: وضو ميسازم. گفتند: چه وضو؟ گفت: در عشق دو رکعت است که وضوء آن درست نيايد الا بخون. پس چشمهايش را برکندند قيامتي از خلق برآمد. بعضي ميگريستند و بعضي سنگ مي انداختند. پس خواستند که زبانش ببرند، گفت: چندان صبر کنيد که سخني بگويم. روي سوي آسمان کرد و گفت: الهي بدين رنج که براي تو بر من مي برند محرومشان مگردان و از اين دولتشان بي نصيب مکن. الحمد الله که دست و پاي من بريدند در راه تو و اگر سر از تن باز کنند در مشاهده جلال تو بر سر دار مي کنند. پس گوش و بيني ببريدند و سنگ و روان کردند. عجوزه اي با کوزه در دست مي آمد. چون حسين را ديد گفت: زنيد، و محکم زنيد تا اين حلاجک رعنا را با سخن خداي چکار. آخر سخن حسين اين بود که گفت: حب الواحد افراد الواحد. پس زبانش ببريدند و نماز شام بود که سرش ببريدند و در ميان سربريدن تبسمي کرد و جان بداد و مردمان خروش کردند و حسين گوي قضا به پايان ميدان رضا بردند.
علامه محمد اقبال لاهوري درباره بردار کشيدن حسين منصور حلاج چه زيبا سروده است:
کم نگاهان فتنه ها انگيختند بنده حق را بدار آويختند
آشکارا بر تو پنهان وجود بازگو آخر گناه تو چه بود؟"
اغلب شعرای متقدم از یک بیت تا یک فصل از دیوان خود را به وی اختصاص داده اند. فصلی از کتاب تذکره الاولیاء عطار به او اختصاص دارد. حافظ در باره وی می گوید: .
گفت آن یار کزو گشت سر دار بلند جرمش این بود که اسرار هویدا میکرد
: ایضا از ابوالسعید ابوالخیر
روزی که انالحق به زبان می آورد منصور کجا بود خدا بود خدا
از سایر شعرای متقدم ایرانی که تحت تأثیر فلسفه و شخصیت وی بوده و ابیات زیادی در رابطه با وی دارند، می توان به شیخ محمود شبستری، سنایی، مولوی، عراقی، مغربی، شاه قاسم انوار و شاه نعمت الله ولی اشاره نمود.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر