یکشنبه، تیر ۰۷، ۱۳۸۸

رابعه و بکتاش اساطیری همان آمیتیدا/پان ته آ و همسرش آبرادات/سپیتمه هستند

آمی تیدا (دانا و عالم خانه و مِلک) دختر آستیاگ و همسر سپیتمه (سپید رخسار یا سرور سفید) ملقب به آبرادات (مخلوق نگهبان والامقام و بزرگوار= کعب) و جمشید (مؤبد درخشان) است که خود وی در کورشنامه گزنفون ملقب به پان ته آ (نگهبان نیرومند یا نگهبان سرور نیرومند) و در اوستا مسمی به سنگهواک (سخنور) و در تورات ملقب به عاد (انجمنی) و در شاهنامه ملقب گرد آفرید (مخلوق نیرومند) و شهر نواز (شعر وسرود دان شهر) است. این شاهدخت به همراه خواهرش آموخا (دانا، ظله تورات =خوشی، ارنواز شاهنامه) شهره آفاق بوده است. داستان دلاوری و بی باکی وی در کسوت مسلح مرد نقاب پوش در جنگ هم در اسطوره پان ته آی کورشنامه گزنفون و هم گرد آفرید شاهنامه و هم در همین هیئت رابعه عدویه (=کعبه منسوب به عاد) که به طور مشترک برجای مانده است، منشأ واصل یکسان این هیأت وی را به خوبی نشان میدهند. نظر به اسامی یمه (موبد، جمشید) و یمی (راهبه) در اوستا معلوم میشود که رابعه (کعبه، راهبه) و کعب (راهب) در اساس اسطوره کهن نه دختر و پدر بلکه زن و شوهر بوده اند. میدانیم مطابق اوستا، فرگرد دوم وندیداد، [سپیتمه] جمشید در ورجمکرد ایرانویج (دژ شوشی قره باغ اران) در سمت کنار رود دائیتی (ارس) در سه نوبت با اهورامزدا (که باید در روایت اصلی اهورامیثره، ایزد مهر بوده باشد) در سه نوبت به همپرسگی پرداخته بود. موضوع انتساب ایشان به بلخ از آنجا برخاسته است که کورش سوم بعد از قتل آستیاگ و داماد و ولیهعدش سپیتمه جمشید پسر معروف وی یعنی سپیتاک بردیه (گائوماته زرتشت) از فرمانروایی ولایات جنوب قفقاز برداشته و به حکومت بلخ و شمال غربی هندوستان برگماشته و دختر خویش آتوسا (هووی) را به ازدواج وی در آورده است. راجع به داستان به پیشواز رابعه شتافتن خانه کعبه که احمد کسروی صورت ظاهری آن را دیده و آن را کذب محض دریافته است، معلوم است که از این کعبه در واقع کعب (شخص والامقام) همان همسر وی سپیتمه جمشید (آبرادات) منظور بوده است که در اسطوره رابعه پدر وی تصور گردیده است. از شخص حارث (در اصل حارس =نگهبان) در اسطوره رابعه و بکتاش (همپرسه با خدا= منظور سپیتمه جمشید) هم در اساس نه برادر رابعه (کعبه) بلکه همان آراسپ (سهراب) یا هاراسپ (رکابدار و نگهبان و مهتر اسب= اوگبارو سردار کورش سوم) مراد است که سپیتمه جمشید (آبرادات) را در شهر شوشی قراباغ (ورجمکرت) به قتل رسانده و همسر وی آمی تیدا (دوغدو= شاهدخت) را دستگیر نموده بوده و به پیش کورش سوم یعنی همسر بعدی وی آورده است. در اسطوره رابعه و بکتاش، حارث در مقام فرمانروا به جای خود کورش سوم (فریدون، ثراتئونه اوستا) نیز هست. بکتاش این اسطوره یعنی همپرسه با خداوند (=خلیل الله) هم بی تردید خود همان بکتاش ولی فرقه علوی بکتاشیه است که برایش جشنی آیینی به عین الجم (آیین جم) به جای آورده میشود. از اینجاست که سپیتاک زرتشت پسر سپیتمه در روایات مسلمین به نام ابراهیم خلیل الله (یعنی پدر امتهای فراوان پسر دوست صدیق خداوند) و همچنین شاهزاده ابراهیم ادهم بلخی (ابراهیم زرین موی= زریادر/زرتشت) ذکر شده است.
در اینجا برای آشنایی بیشتر با اسطوره رابعه که تاریخ وی مطابق سنت مرسوم ایرانیان عهد اعراب رنگ و بوی اسلامی گرفته و به دوران مسلمین آورده شده است مطالبی را از چهارتارنمای مختلف نقل می نمائیم:
اولين زني که به زبان فارسي شعر گفته است (تارنمای فرهنگسرا):
"رابعه قزداري" (=کعبه دارای جامهً ابریشمی) نخستين زن شاعر فارسي گوي، مشهور به مگس رويين (مؤبد مستوره) و ملقب به "زين العرب" (زیبای عربها)، دختر کعب ، امير بلخ و از اهالي قزدار (به ظاهر به معنی منسوب به قصدار، خضدار، شهري قديمي واقع ميان سيستان، مکران و بست، در اصل به معنی دارای جامهً ایریشمی) و معاصر "رودکي" بود.
تذکره ها شرح حال و نمونه هاي شعر او را بعنوان نخستين زن شاعر فارسي گوي آورده و مقام بلند او را در طلوع شعر فارسي ستوده اند. "محمد عوفي" در لباب الالباب، از او چنين تجليل ميکند: «دختر کعب اگر چه زن بود اما به فضل بر مردان جهان بخنديدي. فارس هر دو ميدان و والي هر دو بيان، بر نظم تازي قادر و در شعر فارسي به غايت ماهر بود.»
عطار نيشابوري، نخستين بار شرح احوال او را در 428 بيت شعر در "الهي نامه" خود آورده و تذکرده هاي بعدي همگي با کم و بيش تفاوتهايي و به صورت نظم و نثر به نقل زندگي و اشعار وي پرداخته اند. گرچه داستان عطار از اغراق و مبالغه گوييهاي عارفانه تهي نيست اما تا حدودي مبين زندگي اوست.
به نوشته عطار، پس از کعب، پسرش حارث که به جاي پدر امير بلخ شده بود، سرپرستي رابعه را بر عهده گرفت و او در نزد حارث زندگي ميکرد. رابعه دلباخته يکي از غلامان زيبا روي برادرش به نام "بکتاش" شد، اما عشق خود را پنهان داشت و رنجور گرديد. پيرزن دنيا ديده اي دليل رنجوري او را پرسيد، وي ابتدا خودداري کرد و بالاخره راز خود را برايش آشکار نمود و توسط او اشعار عاشقانه اي براي بکتاش ميفرستاد.
بکتاش نيز به عشق رابعه مبتلا شد. يک ماه بعد در جنگي که براي برادرش روي داد بکتاش زخمي شد و نزديک بود اسير شود که ناگاه زن روبسته اي خود را به صف دشمن زد و تني چند از آنان را کشت و بکتاش را نجات داد و لشکر حارث پيروز شد.
زماني نيز رودکي شاعر در حال عبور رابعه را ديد. اشعارش را بر او خواند و رابعه نيز اشعار خود را برايش خواند. در جشن باشکوهي که "اميرنصر ساماني" در بخارا ترتيب داده بود، رودکي اشعار رابعه را خواند. اميرنصر پرسيد که شعر از کيست و رودکي پاسخ داد که از دختر کعب است که دلباخته غلامي گرديده است و به سرودن شعر روي آورده و اشعارش را براي او ميفرستد. حارث که در جشن حضور داشت به راز خواهرش پي برد و به اشعار او دست يافت. از اين رو بکتاش را به چاهي و خواهر را نيز در گرمابه اي افکندند و رگ دست او را بريدند و در گرمابه را با سنگ و خشت و آهک بستند. رابعه با خون خود بر ديوارهاي گرمابه اشعار خود را مينوشت تا اينکه ضعف بر او غلبه کرد و درگذشت.
تذکره نويسان پيرامون عشق رابعه به بکتاش اختلاف نظر دارند: "جامي" در نفحات الانس از قول "ابوسعيد ابوالخير" عشق رابعه را عشق مجازي نميداند و داستان بکتاش را بهانه اي براي طرح عشق حقيقي دانسته است. "هدايت" نيز در روضةالصفا، رابعه را "صاحب عشق حقيقي و مجازي" ميداند و داستان دلباختگي او را در "گلستان ارم" به نظم درآورده است. بسياري از تذکره ها نيز عشق او را، صرفاً عشق مجازي دانسته اند.
از اشعار اوست:
ز بـس گـل کـه در بـاغ مـأوي گــرفــت چــمــن رنــگ ارتــنــگ مــــانــــي گــــرفـــت
صـبا نـــافــه مــشـک تـبـت نـداشــت جـهـان بــوي مـشــک از چــه مـعـنـي گرفت
مگر چشم مجنون به ابــر انــدر است کـه گـل رنـگ رخـسـار لـيـلــــي گـــــــرفــت
بـه مـي مــانـد انـدر عـقـيـق قـــــــدح سـرشـکـي کـه در لالـه مــأوي گــــــــرفـت

رابعه به روایت زهرا خانلري(کيا)
"شيخ فريدالدين عطار از عارفان بزرگ و شاعران منصوف ايران در قرن ششم هجري است. عطار ابتدا شغل پدر يعني عطاري را پيشۀ خود ساخت؛ اما پس از چندي از آن دست کشيد و به عالم عرفان را آورد. وي افکار لطيف خود را در ضمن اشعار دل‌انگيز بيان کرد. آثار عطار فراوان و مشهوراست. از جمله ديوان شعر شامل قصايد غزليات و مثنوي‌هاي اسرارنامه، الهي‌نامه، منطق‌الطير، خسرونامه و گل و هرمز است.
داستان «بکتاش و رابعه» از «الهي‌نامۀ شيخ عطار» است. رابعه بنت کعب قزداري، که اين داستان دربارۀ او است، نخستين بانوي سخنور ايران است و بعضي قطعات زيبا و دل‌آويز از او باقي مانده است.
چنين قصه که دارد ياد هرگز؟
چنين کاري کرا افتاد هرگز؟
رابعه يگانه دختر کعب امير بلخ بود. چنان لطيف و زيبا بود که قرار از دل‌ها مي‌ربود و چشمان سياه جادوگرش با تير مژگان در دل‌ها مي‌نشست. جان‌ها نثار لبان مرجاني و دندانهاي مرواريدگونش مي‌گشت. جمال ظاهر و لطف ذوق به هم آميخته و او را دلبري بي‌همتا ساخته بود. رابعه چنان خوش زبان بود که شعرش از شيريني لب حکايت مي‌کرد. پدر نيز چنان دل بدو بسته بود که آني از خيالش منصرف نمي‌شد و فکر آيندۀ دختر پيوسته رنجورش مي‌داشت. چون مرگش فرا رسيد، پسر خود حارث را پيش خواند و دلبند خويش را بدو سپرد و گفت: «چه شهرياراني که درّ گرانمايه را از من خواستند و من هيچ کس را لايق او نشناختم، اما تو چون کسي را شايستۀ او يافتي خودداني تا به هر راهي که مي‌داني روزگارش را خرم سازي.» پسر گفته‌هاي پدر را پذيرفت و پس از او بر تخت شاهي نشست و خواهر را چون جان گرامي داشت. اما روزگار بازي ديگري پيش آورد.
روزي حارث به مناسبت جلوس به تخت شاهي جشني برپا ساخت. بساط عيش د رباغ باشکوهي گسترده شد که از صفا و پاکي چون بهشت برين بود. سبزۀ بهاري حکايت از شور جواني مي‌کرد و غنچۀ گل به دست باد دامن مي‌دريد. آب روشن و صاف از نهر پوشيده از گل مي‌گذشت و از ادب سر بر نمي‌آورد تا بر بساط جشن نگهي افکند. تخت شاه بر ايوان بلندي قرار گرفته و حارث چون خورشيدي بر آن نشسته بود. چاکران و کهتران چون رشته‌هاي مرواريد دورادور وي را گرفته و کمر خدمت بر ميان بسته بودند. همه نيکوروي و بلند قامت، همه سرافراز و دلاور. اما از ميان همۀ آن‌ها جواني دلارا و خوش اندام، چون ماه در ميان ستارگان مي‌درخشيد و بيننده را به تحسين وا مي‌داشت؛ نگهبان گنج‌هاي شاه بود و بکتاش نام داشت. بزرگان و شريفان براي تهنيت شاه در جشن حضور يافتند و از شادي و سرور سرمست گشتند و چون رابعه از شکوه جشن خبر يافت به بام قصر آمد تا از نزديک آن همه شادي و شکوه را به چشم ببيند. لختي از هر سو نظاره کرد. ناگهان نگاهش به بکتاش افتاد که به ساقي‌گري در برابر شاه ايستاده بود و جلوه‌گري مي‌کرد؛ گاه به چهره‌اي گلگون از مستي مي‌گساري مي‌کرد و گاه رباب مي‌نواخت، گاه چون بلبل نغمۀ خوش سر مي‌داد و گاه چون گل عشوه و ناز مي‌کرد. رابعه که بکتاش را به آن دل‌فروزي ديد، آتشي از عشق به جانش افتاد و سراپايش را فراگرفت. از آن پس خواب شب و آرام روز از او رخت بربست و طوفاني سهمگين در وجودش پديد آمد. ديدگانش چون ابر مي‌گريست و دلش چون شمع مي‌گداخت. پس از يک سال، رنج و اندوه چنان ناتوانش کرد که او را يکباره از پا درآورد و بر بستر بيماريش افکند. برادر بر بالينش طبيب آورد تا دردش را درمان کند، اما چه سود؟
چنان دردي کجا درمان پذيرد که جان‌درمان هم از جانان پذيرد
رابعه دايه‌اي داشت دلسوز و غمخوار و زيرک و کاردان. با حيله و چاره‌گري و نرمي و گرمي پردۀ شرم را از چهرۀ او برافکند و قفل دهانش را گشاد تا سرانجام دختر داستان عشق خود را به غلام، بر دايه آشکار کرد و گفت:
چنان عشقش مرا بي‌خويش آورد که صد ساله غمم در پيش آورد
چنين بيمار و سرگردان از آنم که مي دانم که قدرش مي‌ندانم
سخن چون مي‌توان زان سر و من گفت چرا بايد ز ديگر کس سخن گفت
باري از دايه خواست که در دم برخيزد و سوي دلبر بشتابد و اين داستان را با او در ميان بگذارد، به قسمي که رازش بر کسي فاش نشود، و خود برخاست و نامه‌اي نوشت:
الا اي غايب حاضر کجايي به پيش من نه اي آخر کجايي
بيا و چشم و دل را ميهمان کن و گرنه تيغ گير و قصد جان کن
دلم بردي و گر بودي هزارم نبودي جز فشاندن بر تو کارم
ز تو يک لحظه دل زان برنگيرم که من هرگز دل از جان برنگيرم
اگر آئي به دستم باز رستم و گرنه مي‌روم هر جا که هستم
به هر انگشت در گيرم چراغي ترا مي‌جويم از هر دشت و باغي
اگر پيشم چو شمع آئي پديدار و گرنه چون چراغم مرده انگار
پس از نوشتن، چهرۀ خويش را بر آن نقش کرد و به سوي محبوب فرستاد. بکتاش چون نامه را ديد از آن لطف طبع و نقش زيبا در عجب ماند و چنان يکباره دل بدو سپرد که گويي سال‌ها آشناي او بوده است. پيغام مهرآميزي فرستاد و عشق را با عشق پاسخ داد. چون رابعه از زبان دايه به عشق محبوب پي برد، دلشاد گشت و اشک شادي از ديده روان ساخت. ار آن پس روز و شب با طبع روان غزل‌ها مي‌ساخت و به سوي دلبر مي‌فرستاد. بکتاش هم پس از خواندن هر شعر عاشق‌تر و دلداده‌تر مي‌شد. مدت‌ها گذشت. روزي بکتاش رابعه را در محلي ديد و شناخت و همان دم به دامنش آويخت. اما به جاي آن که از دلبر نرمي و دلدادگي ببيند با خشونت و سردي روبه روگشت. چنان دختر از کار او برآشفت و از گستاخيش روي در هم کشيد که با سختي او را از خود راند و پاسخي جز ملامت نداد:
که هان اي بي‌ادب اين چه دلبريست تو روباهي ترا چه جاي شيريست
که باشي تو که گيري دامن من که ترسد سايه از پيراهن من
عاشق نااميد برجاي ماند و گفت: «اي بت دل‌فروز، اين چه حکايت است که در نهان شعرم مي‌فرستي و ديوانه‌ام مي کني و اکنون روي مي‌پوشي و چون بيگانگان از خود مي‌رانيم؟»
دختر با مناعت پاسخ داد که: «از اين راز آگاه نيستي و نمي‌داني که آتشي که در دلم زبانه مي‌کشد و هستيم را خاکستر مي‌کند به نزدم چه گرانبهاست. چيزي نيست که با جسم خاکي سر و کار داشته باشد. جان غمديدۀ من طالب هوس‌هاي پست و شهواني نيست. ترا همين بس که بهانۀ اين عشق سوزان و محرم اسرارم باشي، دست از دامنم بدار که با اين کار چون بيگانگان از آستانه‌ام دور شوي.»
پس از اين سخن، رفت و غلام را شيفته‌تر از پيش برجاي گذاشت و خود همچنان به شعر گفتن پرداخت و آتش درون را با طبع چون آب تسکين داد.
روزي دختر عاشق تنها ميان چمن‌ها مي گشت و مي خواند:
الا اي باد شبگيري گذر کن ز من آن ترک يغما را خبر کن
بگو کز تشنگي خوابم ببردي ببردي آبم و آبم ببردي
چون دريافت که برادرش شعرش را مي‌شنود کلمۀ «ترک يغما» را به «سرخ سقا» يعني سقاي سرخ رويي که هر روز سبويي آب برايش مي‌آورد، تبديل کرد. اما برادر از آن پس به خواهر بدگمان شد.
از اين واقعه ماهي گذشت و دشمني بر ملک حارث حمله ور گشت و سپاهي بي‌شمار بر او تاخت. حارث هم پگاهي با سپاهي چون بختش جوان از شهر بيرون رفت. خروش کوس گوش فلک را کر کرد و زمين از خون دشمنان چون لاله رنگين شد. اجل چنگال خود را به قصد جان مردم تيز کرد و قيامت برپا گشت.
حارث سپاه را به سويي جمع آورد و خود چون شير بر دشمن حمله کرد. از سوي ديگر بکتاش با دو دست شمشير مي‌زد و دلاوري‌ها مي‌نمود. سرانجام چشم‌زخمي بدو رسيد و سرش از ضربت شمشير دشمن زخم برداشت. اما همين که نزديک بود گرفتار شود، شخص رو بستۀ سلاح پوشيده‌اي سواره پيش‌صف درآمد و چنان خروشي برآورد که از فرياد او ترس در دل‌ها جاي گرفت. سوار بر دشمن زد و سرها به خاک افکند و يک سر به سوي بکتاش روان گشت. او را برگرفت و به ميان صف سپاه برد و به ديگرانش سپرد و خود چون برق ناپديد گشت. هيچ کس از حال او آگاه نشد و ندانست که کيست. اين سپاهي دلاور، رابعه بود که جان بکتاش را نجات بخشيد.
اما به محض آن که ناپديد گشت سپاه دشمن چون دريا به موج آمد و چون سيل روان گشت و اگر لشکريان شاه بخارا به کمک نمي‌شتافتند دياري در شهر باقي نمي‌ماند. حارث پس از اين کمک، پيروز به شهر برگشت و چون سوار مرد افکن را طلبيد نشاني از او نجست. گويي فرشته اي بود که از زمين رخت بربست. همين که شب فرا رسيد، و قرص ماه چون صابون، کفي از نور بر علم پاشيد؛ رابعه که از جراحت بکتاش دلي سوخته داشت و خواب از چشمش دور گشته بود، نامه اي به او نوشت:
چه افتادت که افتادي به خون در چو من زين غم نبيني سرنگون‌تر
همه شب هم‌چو شمعم سوز در بر چو شب بگذشت مرگ روز بر سر
چه مي‌خواهي ز من با اين همه سوز که نه شب بوده‌ام بي‌سوز نه روز
چنان گشتم ز سوداي تو بي‌خويش که از پس مي‌ندانم راه و از پيش
اگر اميد وصل تو نبودي نه گردي ماندي از من نه دوري
نامه مانند مرهم درد، بکتاش را تسکين داد و سيل اشک از ديدگانش روان ساخت و به دلدار پيغام فرستاد:
که: «جانا تا کيم تنها گذاري سر بيمار پرسيدن نداري
چو داري خوي مردم چون لبيبان دمي بنشين به بالين غريبان
اگر يک زخم دارم بر سر امروز هزارم هست بر جان اي دل افروز
ز شوقت پيرهن بر من کفن کن شد بگفت اين وز خود بي‌خويشتن شد، »
چند روزي گذشت و زخم بکتاش بهبود يافت.
* * *
رابعه روزي در راهي به رودکي شاعر برخورد. شعرها براي يکديگر خواندند و سؤال و جواب ها کردند. رودکي از طبع لطيف دختر در تعجب ماند چون از عشقش آگاه گشت راز طبعش را دانست و چون از آن جا به بخارا رفت به درگاه شاه بخارا، که به کمک حارث شتافته بود، رسيد. از قضا حارث نيز براي عذرخواهي و سپاس‌گذاري همان روز به دربار شاه وارد گشت. جشن شاهانه‌اي برپا شد و بزرگان و شاعران بار يافتند. شاه از رودکي شعر خواست. او هم برپا خاست و چون شعرهاي دختر را به ياد داشت همه را برخواند. مجلس سخت گرم شد و شاه چنان مجذوب گشت که نام گويندۀ شعر را از او پرسيد. رودکي هم مست مي و گرم شعر، بي‌خبر از وجود حارث، زبان گشاد و داستان را چنان که بود بي‌پرده نقل کرد و گفت شعر از دختر کعب است که مرغ دلش در دام غلامي اسير گشته است چنان که نه خوردن مي‌داند و نه خفتن و جز شعر گفتن و غزل سرودن و نهاني براي معشوق نامه فرستادن کاري ندارد. راز شعر سوزانش جز اين نيست.
حارث داستان را شنيد و خود را به مستي زد چنان که گويي چيزي نشنيده است. اما چون به شهر خود بازگشت دلش از خشم مي جوشيد و در پي بهانه‌اي مي‌گشت تا خون خواهر را فرو ريزد و ننگ را از دامان خود بشويد.
بکتاش نامه‌هاي آن ماه را که سراپا از سوز درون حکايت مي کرد يک‌جا جمع کرده و چون گنج گرانبها در درجي جاي داده بود. رفيقي داشت ناپاک که ازديدن آن درج حرص بر جانش غالب شد و به گمان گوهر سرش را گشاد و چون آن نامه‌ها را برخواند همه را نزد شاه برد. حارث به يکباره از جا دررفت. آتش خشم سراسر وجودش را چنان فرا گرفت که در همان دم کمر قتل خواهر بست. ابتدا بکتاش را به بند آورد و در چاهي محبوس ساخت، سپس نقشۀ قتل خواهر را کشيد. فرمود تا حمامي بتابند و آن سيمتن را در آن بيافکنند و سپس رگزن هر دو دستش را رگ بزند و آن را باز بگذارد. دژخيمان کردند. رابعه را به گرمابه بردند و از سنگ و آهن در را محکم بستند. دختر فريادها کشيد و آتش به جانش افتاد؛ اما نه از ضعف و دادخواهي، بلکه آتش عشق، شوز طبع، شعر سوزان، آتش جواني، آتش بيماري و سستي، آتش مستي، آتش از غم رسوايي، همۀ اين ها چنان او را مي‌سوزاندند که هيچ آبي قدرت خاموش کردن آن‌ها را نداشت. آهسته خون از بدنش مي‌رفت و دورش را فرامي‌گرفت. دختر شاعر انگشت در خون فرو مي‌برد و غزل‌هاي پر سوز بر ديوار نقش مي‌کرد. همچنان که ديوار با خون رنگين مي‌شد چهره‌اش بي‌رنگ مي‌گشت و هنگامي که در گرمابه ديواري نانوشته نماند در تنش نيز خوني باقي نماند. ديوار از شعر پر شد و آن ماه‌پيکر چون پاره‌اي از ديوار برجاي خشک شد و جان شيرينش ميان خون و آتش و اشک از تن برآمد.
روزديگر گرمابه را گشودند و آن دلفروز را چون زعفران از پاي تا فرق غرق در خون ديدند. پيکرش را شستند و در خاک نهفتند و سراسر ديوار گرمابه را از اين شعر جگرسوز پر يافتند:
نگارا بي تو چشمم چشمه‌سار است همه رويم به خون دل نگار است
ربودي جان و در وي خوش نشستي غلط کردم که بر آتش نشستي
چو در دل آمدي بيرون نيايي غلط کردم که تو در خون نيايي
چو از دو چشم من دو جوي دادي به گرمابه مرا سرشوي دادي
منم چون ماهيي بر تابه آخر نمي‌آيي بدين گرمابه آخر؟
نصيب عشق اين آمد ز درگاه گه در دوزخ کنندش زنده آگاه
سه ره دارد جهان عشق اکنون يکي آتش يکي اشک و يکي خون
به آتش خواستم جانم که سوزد چو جاي تست نتوانم که سوزد
به اشکم پاي جانان مي بشويم بخونم دست از جان مي بشويم
بخوردي خون جان من تمامي که نوشت باد، اي يار گرامي
کنون در آتش و در اشک و در خون برفتم زين جهان جيفه بيرون
مرا بي تو سرآمد زندگاني منت رفتم تو جاويدان بماني
چون بکتاش از اين واقعه آگاه گشت، نهاني فرار کرد و شبانگاه به خانۀ حارث آمد و سرش را از تن جدا کرد؛ و هم آنگاه به سر قبر دختر شتافت و با دشنه دل خويش شکافت.
نبودش صبر بي يار يگانه بدو پيوست و کوته شد فسانه."

شمس الدین عراقی در تارنمای خود "بی نشانه" در باب رابعه عدویه می آورد: عطار در دکان خود نشسته بود . بی تفاوت به رهگذران درروشنایی روز در بازار عطاران دفتر خود را باز کرده وادامه ی مطلــب شب گذشته را می نوشت :
......... آن مقبول رجال ، رابعه ی عدویه رحماالله تعالی – اگر کسی گوید که : ذکـــر او در صف رجــــال چرا کردی ؟ گوییم : خواجه ی انبیا علیه الصلوه و اسلام می فرماید که : ان الله لا ینظر الی صورکم کار به صورت نیست ، به نیت نیکوست . زن در راه خدای تعالی مرد باشد او را زن نتوان گفت . چنانـکه عباسه ی طوسی گفت : چون فردا در عرصات آواز دهند که : یا رجال ! اول کسی که پای در صف رجال نهد مریم بود....
زن جوانی جلوی دکان او ایستاد عطار حضور زن را حس کرد سرش را بلند کرد و نگاهی بر او انداخت و با تبسمی نگاه ملتمس زن را پاسخ داد و دوباره مشغول نوشتن شـد زن جوان پس از مکثی کوتاه خرسنــــد از دیـــدار شیـــخ و نگاه پر عطوفتش به سمت بازار مسگر ها براه افتاد .
عــطار دردکان خود نشـسته بود و صدای غـژ وغژ قلمش بر روی کاغذ در فضای ساکت دکان عطاری گم می شد .
او کنار پنجره ی کوچک به دور دست کویر نگاه میکرد دیگر صدای موسیقی نبود تا در هم شدن زمان ها را یاری کند او به زمانی پیش از این رها شده بود زمانی خیلی پیش از این و به شهری دور به شهر بصره ...
قحطی شهر را فرا گرفته بود بوی گرسنگی و مرگ می آمد مفـتیان شهر که انبارهای آذوقه ی خود را از چشم مردم گرسنه پنهان کرده بودند ، ندا می دادند که : خدا ازاعمال ناشایسـتتـان خشمگین شده است ای وای بر ما! که در آتش شما گناهکاران مـی سوزیم استغفار کنید شاید بخشوده شوید و باران بیاید و خشکسالی تمام شود .
مردم بی حوصله که دیگر برگی بر درختان هم باقی نگذاشته بودند در کنار عزیزان از دست رفته ی خود نای گریستن هم نداشتند . برده فروشان شهرهای دیگر به بصره آمده بودند و در مقابل باجی که به والیان شهر می دادند ، اجازه داشتند به هر کجا که می خواهند سرک بکشند و کودکان بینوا را بربایند. رابعه در کنار سه خواهر بزرگتر از خود به جسد پدر ومادر می نگریست که هنوز نگران گرسنگی کودکان خود بودند . مردی که چهره ی خودرا با دستار پوشانده بود به آنهـا نگاه می کرد ترس سراپای کودکان را گرفته بود سه خواهر بزرگتر در حالیکه رابعه را می خواندند گریختند و رابعه که از شدت گرسنگی توان حرکت نداشت ، همچنان نشسته بود دست قدرتمند مرد چون پنجه ی عقابی بر او فرود آمد و او را از زمین کند . رابعه بـه بردگــی برده شد و پس از چند روز در شهری دیگر در بازار برده فروشان در کنار کودکان ربوده شده دیگر ، به معرض فروش گذاشته شده بود
مردان وزنانی با لباسهایی فاخر به برده ها نگاه می کردند و از نحیفی آنها گلایه می کردند :
- اینها که به کاری نمی آیند !
- نـــگاهشان کن ! پوست واستخوان ! بـــا چشمـــان دریده شان انگار می خواهند آدم را بخورند !!
- آن دخترک را نگاه کن ! آی برده فروش لا اقل کمی پروارش می کردی بعد برای فروش می آوردی اینها توان کار ندارند .
- خیر خواجه ی بزرگ ! اینها به کم خوردن عادت دارند غذای کمی بـه آنها بده و تازیانه ی زیـاد ! آنوقت ببینید چطور کار می کنند .
رابعــه به قیمت ناچیزی فروخته شد و مردی که اورا خریده بود چه خوب گفته ی برده فروش را بکار بست .رابعه در مقابل ظلمی که بــــه او روا مـــی شد به خــدا پناه برد . روزه می گرفت و شب تا صبــح به نمــاز بــود و با خدای خود در راز ونیاز . یک شب مرد با صدای گریه های او بیدار شد و به سراغش آمد نمی دانست آتچه می بیند در خــواب است و یا بیداری .
رابعه در نماز بود و با خدای خود راز می گفت و قندیل نوری بالای سرش معلق در فضا ، اتاق را نور افشانی می کرد.
او از پشت پنجره به کویر نگاه می کرد و متعجب بود و پرسشگر ! نه از آنچه می بیند . فکر می کرد چرا حالا معجـزه نمی شود و یا می شود و ما آنقدر سرگرم شده ایــم کـــه نمـــی بینیم . شاید آنها با چشم دیگری مــی دیدند کاش ما هم یاد می گرفتیم آن جور نگاه کنیم ...
مرد از آنچه دیده بود بیدار شد و رابعه را آزاد کرد . رابعه آزاد شد ولی جایی نداشت که برود در کوچه های شهر سرگردان بود .در میدان شهر در هیاهوی مردمـان می گشت صدای ساز و آواز چند دوره گرد نظرش را به خود جلب کرد از سادگی و بی پیرایگی آنها خوشـش آمـد و به دنبالشان راه افتاد و با آنها همراه شد آنها هم او را پذیرفتند . بـه او یاد دادند کاسـه ای بدست بگیرد و هنگامی که آنها می خوانند بمیـــان جمعیـت برود و از مردم پول بگیرد او هم بخوبی اینکار را می کرد همان چیز هایی را که در زمان بردگی و گرفتاری با خدا می گفت اینجا تکرار می کرد با عجز و التماس . و مردم بــه او پول می دادند . روزی کاسه ی خـود را بسوی مردی دراز کرد و التماس کنان از او خواست کمک کند .
مرد به او نگاهی کرد وگفت : تو که به این خوبی بلدی دل مردم را بــه رحم آوری بهتر نیست باز هم به خدا التماس کنی و از او کمک بخواهی ؟! یا شاید یادت رفته کــه خواستن از خلق ننگ است و التماس از خدا افتخار؟
رابعه به چشمان مرد نگاه کرد .نگاه مرد به دوردست بود ردایی بدوش داشت و هنگامی که دور می شد هاله ای از نور او را احاطه کرده بود .
رابعه حیران و متعجب مانده بود . از مردی که کنار او ایستاده بود پرسید : او که بود؟
- او را نمی شناسی او حسن بصری است . و آنها که با او بودند مریدان اویند . او هر روز از اینجا می گذرد می گویند پانصد نفر در مجلس درسـش می نشینند .
کاسه از دست رابعه افتاد صدای به زمین ریختن سکه ها در هیاهوی میدان گـــم شد کمی ایستاد و پس از آن بسویی رفت که حسن بصری رفته بود.
حسن بصری نشـسته بـود . عبایش را برروی پاها کشیده و نگاه عمیقش به دور دست بود به هیچکس نگاه نمی کرد و هیچکس توان نگاه کردن در چشمانش را نداشـــت مــریدان ساکت وخاموش منتظر شروع درس بودند ولـــی او سخــن نمــی گفــت مریدان پرسـشگر به یکدیگر نگاه می کردند . زنی شتابان وارد شد یکی از مریدان نیم خیز شد تا اورا براند ولـی به اشاره حسن بصری بر جای خود نشست و رابعـه دور از دیگران در حالیکه چشم از حسن بصری نمی گرفت ، نشـست و حسـن بصـری درس خود را شروع کرد. پس از آن تا رابعه نمی آمد درس شروع نمی شد .
او از پنـجره به کویر نگاه می کرد رابعه رامی دید که کنار رودی پـر آب ایستـاده است و حسن بصری را . حسن بصری سجاده بر روی آب انداخــت و خــود بـروی آب به نماز ایستاد و گفت رابعه بیا اینجا دو رکعت نماز بـخوانیم . رابعه در حالیکه سجاده اش را به هـــوا پــرتاب مـی کرد پا بر ابر گذاشت و گفت :ای استاد اینجا بهتر است دور از چشم خلق تو بیا اینجا ! پس از آن فــرود آمد پا بر آب گذاشت وگفت : استاد بزرگ آنچـــه مــن وتـو کردیم ،ماهی و مگس نیز بکنند کار از این هردو بیرون است . وباز رابعــه را می دید در راه کعبه شیفته وشیدا سوزان وگدازان از عشق الله عصا زنــان و شوریده حال می رفت که کعبه به استقبالش آمد . بر زمین نشست دستهایش را در شن های سوزان کویر فرو برد سر بـــر آسمان گرفت و مـــی گریست : خدایا من تو را می خواستم برای من سنگ و گل می فرستی؟
پس بسوی خانه بازگشت.
ابراهیم ادهــــم را دید که چهارده سال در راه کعبه طی نموده و در هر قدمی دو رکعت نماز خوانده بود ، چون به نزدیک کعبه رسید اثری از آن ندید فـریاد برآورد که : خدایا چهارده سال صبر کردم در هر قدم دو رکعت نمــاز خـواندم تا به زیارت خانه ی تو بیایم حال تو چشمانم را از من گرفتی تا خانه ات را نبینم ؟ ندایی به او می گفت : ای ابراهیم چشمانت بینا است کعبـه را بــه استقبال زنی فرستاده ایم که روی به ما دارد .
ابراهیم ازغیرت خروشید که:این زن کیست ونزد تو چه مقام دارد ؟
ابراهیم بر سر راه رابعـه قرارگرفت که عصا زنان در راه بازگشت بود . ابراهیم از او ســـؤال کرد: ای زن این چه شور وحال است که در عالم انداخته ای ؟
رابعــــه پاسخ داد تو این شور در جهان انداخته ای که چهارده سال درنگ کردی . تو به نماز بودی و من در نیاز.
سکوتی اسرار آمیز فضای اتاق کارش را فرا گرفته بود او همه چیز را به روشنی می دید او همه ی سخنان را می شنید دیگر در اتاق نبــود جزیی از فضای بی کران شده بود در لابلای شن های ســـوزان کویـــر خود را مـــی دید که رابعه و ابراهیم ادهم بر آن پا می گذارند جزیی از هوایی بود که آنها تنفس می کردند در دم رابعه به درون او نفوذ می کرد و با عطر نفسش همراه با مناجــات شبانه اش در فضاپراکنده می شد :
« بارخدایا ! مرا از دنیا هرچه قسمت کردی ،بر دشمنان خود ده ، و هر چـه از آخـرت قسمـت کردی به دوستان خود ده ، که تنها تو ما را بسی .
خداوندا ! اگـــر تو را از خوف دوزخ می پرستم ، در دوزخم بسوز و اگر به امیــد بهشت می پرستم ، بر من حرام گردان من تو را برای تو می پرستم جمالت را از من دریغ مدار.
الهی ! کــار من و آرزوی من از جمله ی دنیا یاد توست و در آخرت لقای تو . آن من این است تو هرچه خواهی کن .
خدایا! دلــم پیــش توست یا دلم را به من بازگردان و یا نماز بی دل مرا قبول فرما. »
باز او خـود را در اتـــاق کـــوچک کارش می دید دیوار های چوبی وسـقف کــوتـــاه اتاق او را احاطه کرده بودند ولی پنجره ی کوچک بســـــوی کویــر باز بود از آسمان ذرات نور را می دید که به زمین می آمد .
رابعـــــه در بستــر بیماری بود . بزرگانی از شهر به عیادت او آمده بودند ازهیبت اوکسی جــرات نمی کــرد سخنی بگوید « سفیان ثوری » به خود جرات داد و بــــه آرامی سرش را نزدیک رابعه برد و آهسته گفت : یا رابعــه تو از خاصانی برای خودت دعا کن از خدا بخواه تا این رنج را برتو آسان کند!
سکوت فضـــا را فـرا گرفت سفیان ثوری پشیمان از گفته ی خود در دل می گفت (کـــاش لال مــی شدم وحرفی نمی زدم ) رابعه چشمانش را بــاز کرد و گفـت : نمـــی دانی که رنج مرا او خواسته است ؟ پس چگونه چیزی بخواهــم کــه بــر خلاف خـواست اوست . برخیزید و بروید که رسولان خدا می آیند .
آنها از اتاق بیرون آمدند و می شنیند که می گفت :
« یا ایتهـا النفس المطمأنه ارجعی الی ربک راضیة مرضیه فادخلی فی عبادی وادخلی فی جنتی »
و دیگر هیچ صدایی نیامد .
پس از مرگش کسی او را به خواب دید از او پرسید رابعه از نکیر و منکر بگو از فرشتگان اولین شب قبر . رابعه گفت : به سراغم آمدند و از من سوال کردند : خـــــدای تو کیست ؟ پاسخ دادم بروید و به او بگویید : تــــو با این همه مخلوق که داری مرا فراموش نکردی ، من که تنهــا تــــو را دارم چــــگونـه نامت را فــــــراموش کنم ،که کسی را می فرستی که : خدای تو کیست ؟
در سایت اصالت در باب رابعه می خوانیم: ...محمد عوفی در (لباب الالباب ) می گوید او را(مگس روهین) می خواندند ، زیرا وقتی قطعه ذیل را سروده بود:
خبر دهند که بارید بر سر ایوب ز آسمان ملخان و سر همه زرین
اگر بباره از ین ملخ بر او از صبر ؟! سزد که بارد بر من یکی مگس روهین.
یکی از غز لها ی منسوب به ر ا بعه بلخی:
الا ای باد شبگیری پیام من به دلبر بر بگو آن ماه خوبان را که جان با دل برابر بر
به قهر از من فگندی دل بیک دیدار مهرویا چنان چون حیدر کرار در ان حصن خیبر بر
تو چون ماهی و من ماهی همی سوزم بتابد بر غم عشقت نه بس باشد جفا بنها دی از بربر
تنم چون چنبری گشته بدان امید تا روزی ز زلفت برفتد ناگه یکی حلقه به چنبر بر
ستمگر گشته معشوقم همه غم زین قبول دارم که هرگز سود نکند کس به معشوق ستمگر بر
اگر خواهی که خوبانرا بروری خود به عجز آری یکی رخسار خوبت را بدان خوبان برابر بر
ایا موذ ن بکار و حا ل عا شق گر خبر داری سحر گاها ن نگاه کن تو بدان الله اکبر بر
مدارای (بنت کعب) اندوه که یار از تو جدا ماند رسن گرچه دراز آید گذ ردارد به چنبر بر."
جالب است که در کتاب فضایل بلخ، ایوب پیامبر که در اشعار فوق نامبرده شده وزیر گشتاسپ (مگابرن ویشتاسپ ) در بلخ معرفی گردیده است، چنانکه پیداست که منظور گائوماته بردیه /سپیتاک زرتشت حاکم نواحی جنوب قفقاز و بعد در عهد کورش سوم فرامانروای بلخ و شمال هندوستان و برادر کوچک مگابرن ویشتاسپ (ابتدا حاکم ماد سفلی و در عهد کورش حاکم گرگان) منظور است که در حکومت عاجل برادر کوچکش بر امپراطوری هخامنشی هنگام نیابت سلطنت کمبوجیه سوم در ایران (به هنگام سفر جنگی کمبوجیه به مصر ) و نیز هفت ماه سلطنت رسمی وی بر امپراطوری هخامنشی، بعد از ترور یا خودکشی کمبوجیه در راه بازگشت از مصر، شریک بوده است.

۱ نظر:

صادقی گفت...

سلام دوست محقق من
خوشحال شدم آدرس وبلاگ را گذاشتی مطالعه میکنم باز نظر مینویسم . مطالبت را گذرا نگاهی کردم خیلی مفید میباشد
موفق باشی