جمعه، اردیبهشت ۱۰، ۱۳۸۹

نام و نشان کهن شهر زاهدان در تاریخ و اسطوره ها

در مورد تاریخچهً زاهدان گفته شده است که این جا به عنوان یک شهر بزرگ جدید است که تا اینجا میشود پذیرفت؛ ولی در ادامه نظریه پردازان حتی روستای کهن آن را هم جدیدالتأسیس اعلام میکنند که پذیرفتنی نیست. منابع تألیف شده عهد ما جملگی همین ادعای گذشتگان را بی هیچ شک و شبهه ای تکرار میکنند. مسلماً به عنوان دهکده و قصبه با توجه به امکانات طبیعی نادر آن در کل بلوچستان باید محلی بسیار قدیمی و با اهمیت در عهد گذشته بوده باشد.:
"شهر زاهدان كه امروزه به عنوان مركز استان سيستان و بلوچستان می‏باشد سابقه تاريخى چندانى ندارد. در زمان قاجاريه در محل فعلى شهر يك جنگل كوچك از درختان گز وجود داشت كه داراى مقدارى آب بود كه از زيرزمين بيرون مى‏آمد و به علت نفوذپذيرى زياد خاك محل ظهور آن متغير بود و آب مازاد پس از ظهور دوباره به درون زمين برمى‏گشت و به زبان مردم عامه «دزداب» ناميده مى‏شد.
براى اولين بار يكى از افراد بومى منطقه بنام مراد در سال 1277 ه.ش كاريزى در اين محل حفر كرد و به كار كشاورزى پرداخت، كم ‏كم آبادى كوچكى به وجود آمد. چون اين محل در سر راه ارتباطى غرب به هندوستان (مستعمره انگليس) قرار داشت از اهميت ويژه ‏اى برخوردار بود و دولت قاجاريه نيز به آن توجه مى‏كرد."
اولاً نام دزد آب در واقع به معنی محل دارای آب پوشیده و زهکشی شده (زه-دان) است. یعنی زاهدان نام ساختگی نبوده بلکه تصحیفی از زه-دان کهن است. چه چنین وجه تسمیه ای در باب شهر زاهدان کهنه (زهک کان، زالق) نیز مصداق دارد. ثانیاًیک اسطوره اوستایی و یک اسطوره بلوچی در رابطه با هم از قدمت نام و نشان آن صحبت می نمایند. اسطوره اوستایی از کتاب فرگرد اول وندیداد است که میگوید هفتمین بخش از بهترین بخشهای مسکونی و غیر مسکونی فلات ایران وئکرته یعنی سرزمین بادخیز است (اشاره است به بادهای صدو یک روزه سیستان و بلوچستان) بود، آنجا که خارپشت (موجود مقدس کهن این ناحیه در عهد اعراب و پیش از آن) در آن لانه دارد. آفت این سرزمین که اهریمن آفریده بود. زن جادو (پئیریکا) به نام خنه ثئیتی (در اصل خنته وئیتی؛ پدید آورنده و پنهان کننده آب) بود که به گرشاسپ (در هم شکننده راهزنان، منظور ایندره/ویشنو خدای جنگ ورعد و باران یا از نظر تاریخی سپالاگداما یا گندوفار از رهبران حکومت مقتدر پرتوسورهای سکایی و پارتی=بالتاسورها/ بلوچان کهن در بلوچستان) پیوسته بود. به سبب اسکان همین سکائیان پارتی و سکائیان دربیکی (دری) همراه ایشان بوده است که سرزمین بلوچستان و سیستان در عهد ساسانیان توران و سکستان (سیستان یعنی سرزمین سکائیان) نام گرفته بوده است. مسلم به نظر میرسد که زاولیها (زابلیها) که در سرتاسر جنوب شرقی افغانستان به موازات بلوچستان (پرتوسارستان، بالتازارستان) به نام ایشان زابلستان و سیستان خوانده میشده است همان سکائیان برگ هئومه (پارسیان دربیکی، دروپیکی، دری) بوده اند. چون کلمه زئیری در اوستا هم به معنی سبزی و هم گیاه است و گیاه مسکر هئومه (هوم) موسوم به هوم زرین است که دقیقاً ریشه و معادل زال زر میگردد (حرف "ر" علی القاعده در پهلوی به "ل" تبدیل میشود). یعنی زال دانای آشیانه نشین همان ایزد گیاه مقدس و مسکر هوم است. مطابق منابع رومی و چینی می دانیم که ساسانیان (=هوم پرستان) از میان ایشان برخاسته بودند. می دانیم که هنوز نزد براهوئیان بلوچستان پریان بادها و چشمه زارها زبانزد مردم است. در اینجا به وضوح اشاره به نام دزد آب به عنوان الهه و پری چشمه ساران است.
همین دو فرد اسطوره ای کتاب اوستایی وندیداد را در اسطوره بلوچی هانی و شیخ مرید باز می یابیم. هانی (خانی، پری/ الهه مربوط به چشمه و آب) به چشمه در رابطهً عاشقانه ای با شیخ مرید (شیچ ماروت به معانی خونریز= گرشاسپ و رود جاری بزرگ) است که بر خلاف انتظار به ازدواج هانی با چاکر (در اساس چیست کر= صاحب دانایی و علم) می انجامد. ولی سرانجام شیخ مرید و هانی در عهد پیری نه به صورت انسانی بلکه به صورت دو جریان آب طبیعی روان به هم می رسند. جالب است که استاد سرکاراتی که نام رستم (لقب گرشاسپ) را به همین معنی "رودی که بیرون جاری است"، آورده است. لابد چنین مفهومی از معانی بوده است که از نام رستم به عمل می آمده است. در اساطیر هندی نیز ویشنو (گرشاسپ خداگونه هندوان) سرسواتی (الههً رودها) را به خاطر سرشت مغرور و ستیزه جوی وی در مقابله با همسر دیگر ویشنو یعنی لکشمی (الههً زیبای نیلوفر آبی) او را به برهما (خالق دانایی) می بخشد. این اسطوره کهن بلوچی از طریق روایات شفاهی از این قرار به عهد ما رسیده است. ولی روایتی که اکنون بیشتر مطرح ساخته اند صورت اسلامی شده و دست برده آن هست. در وبلاگ سراوان سوران جالق به هیئت اصیل و کهن آن بر می خوریم که به جای مراسم دینی اسلامی تأکید آن بر پرستش و ارج نهادن بر آبهای جاری است که سنت ما قبل اسلامی این سرزمین بوده است :
داستان بلوچی<هانی و شیخ مرید>
در زمانهای بسیار دور در سرزمین بلوچستان شخصی به نام شیخ مرید وجود داشت که یک دل نه بلکه صد دل عاشق و شیدای هانی شده بود. هانی نیز علاقه ی زیادی نسبت به شیخ مرید داشت. در آن سرزمین شخص دیگری نیز وجود داشت که شخصی بسیار زیرک بود. نام این شخص چاکر بود. چاکر از مال دنیا هیچ چیز کم نداشت. چاکر در پی بدست آوردن هانی بود و از رابطه هانی با شیخ نیز اطلاع داشت. روزی از روزها چاکر مهمانی بزرگی گرفت. در آن میهمانی افراد زیادی وجود داشتند. از جمله سه نفر که یکی از انها زمینهای زراعی زیادی داشت. شخص دیگر گوسفند های زیادی داشت.و شخص سوم که کل میمانی بخاطر او گرفته شده بود کسی نبود جز شیخ مرید. در اواسط میهمانی چاکر نقشه از پیش تعیین شده خود را عملی کرد. او از شخصی که زمین فراوان داشت خواست که زمین های خود را به چاکر بدهد. او هم قبول کرد. از آن نفر دیگر خواست که گوسفندهای خود را به چاکر بدهد و او هم قبول کرد. نوبت به شیخ مرید رسید. چاکر از او خواست که هانی را به او بدهد. در آن لحظه شیخ مرید از دو شخص دیگر بیشتر ناراحت شد؛ ولی چون به خودش آمد و فهمید که چه اشتباهی کرده که به آن میهمانی آمده دیگر کاری نمی توانست بکند واو هم ناچار تن به این کار داد.این خبر به گوش هانی رسید او باورش نمی شد که شیخ مرید او را بخشیده باشد به چاکر. چاکر به خواستگاری هانی آمد وبا او ازدواج کرد. البته چاکر به هانی گفته بود که تا او خودش نخواهد با او هیچ رابطه ای برقرار نکند. شیخ مرید از غم از دست دادن هانی مجنون شد وسر به بیابان زد. چاکرداشت کم کم از کار خود پشیمان میشد. آورده اند که چاکر از شدت پشیمانی هفتاد جای بدن خود را داغ کرد. سالها گذشت و بالاخره هانی توانست از دست چاکر خلاص شود در حالی که از شدت درد دوری شیخ مرید خیلی شکسته شده بود. او در به در دنبال شیخ مرید می گشت. بلاخره او شیخ را در یکی از بیابانها پیدا کرد. او رفت جلو و خود را معرفی کرد و گفت من هستم هانی تو. در این لحظه شیخ مرید به او نگاهی کرد و گفت نه تو هانی من نیستی هانی من که اینجور پیر و شکسته نبود. هانی من جوان خوشگلی بود که دل از همه می برد برو از کنار من تو هانی من نیستی برو. هانی خیلی ناراحت شد. او در حالی که خیلی گریه می کرد از کنار شیخ مرید رفت. هانی هم سر به بیابان زد. و کارش شب و روز گریه کردن شده بود. در سر انجام کار هر دو نفر از شدت عشق زیاد به هم آب شدند . و هر دو تبدیل شدند به دو رودخانه و جاری شدند تا در یک منطقه به هم رسیدند و در آنجا تبدیل شدند به یک رودخانه بزرگ که آبش هیچ موقع خشک نشد.
این داستان در کتابهای زیادی به انواع مختلف آمده است .اگر در این داستان من اشکالی دیدید به بزرگی خود من را ببخشید. این داستان به صورت شعر آمده است که خوانندگان زیادی آن را به صورت زیبا اجرا کرده اند. از شما عزیزان در خواست می شود که اگر می خواهید از این داستان لذت ببرید میتواند به آهنگ های زیبای نور محمد نورل گوش فرا دهید. (نوشته شده توسط میلاد س).

۱ نظر:

ایرانی گفت...

درود بر شما
دوست عزیزم، اخیرا وبلاگی در زمینه فعالیت های حقوق بشری راه اندازی کرده ایم که نیاز به یاری دوستان در آگاهی رسانی این وبلاگ به سایرین داریم. اگر برایتان امکان پذیر است وبلاگ ما را لینک کرده و به ما اطلاع دهید تا ما نیز چنین کنیم. با سپاس
پاینده ایران