شنبه، شهریور ۱۷، ۱۳۹۷

ریشه و معنی نام بلوچ

بشکوچ/بسلوص
دوستمان مهدی فاطمی می آورد: «در کتاب روایت پهلوی و متن کوتاهی از فارسی میانه تورفانی در ارتباط با دیو تب از موجودی اسطوره ای و نا آشنا بنام "بشکوچ" paskuc - basluc/j _ paskus سخن آمده. برخی آنرا "شیردال" یا پرنده ای مافوق طبیعی دانسته اند. در متن کوتاهی از فارسی میانه تورفانی با آوانگاری Paskuc از آن نام برده شده است: " عناصر.. روشنی ها جاودان زندگی کناد. افسون بر ضد تب و روح (تب؟) و ایدرا خوانده شود و او را سه پیکر است و پرش چونان بشکوچ". بررسی های "هنینگ" Henning نشان داده در میان اقوام مختلف این جاندار به اشکال کرکس، عقاب، کلاغ، همای، دیو بالدار و گریفین وجود داشته است. "مری بویس" در بررسی متون مانوی اما توضیحی در این مورد نمی دهد. "کاملیا نرور" این موجود را بصورت سگ بالدار حماسه قوم "اوستی" تصور کرده و آنرا همان" "paskuj-""paskundzi اوستی و در اوکراین موسوم به"paskuda" دانسته است. در ادبیات "تلمودی" pusgansa و pasgunsa معمولأ به ماده کلاغ ترجمه شده است و مفسران تلمودی آنرا "کلاغ غول پیکر" دانسته اند. در دادستان مینوی خرد گرگ کبودی که بدست گرشاسب کشته میشود با نام pasgunj و psgwnj نام برده شده و شاید گرگی پردار بوده است. در ارمنی و قفقاز سیمرغ شریکی بنام paskuc و نام هایی به این تلفظ داشته است. در گرجی p'ask'uji و p'askunji معادلی برای سیمرغ بوده و به گفته " اوبرلیان" obrlian پیکر شیر و سر ومنقار و بال و پای عقاب داشته است و موجودی عظیم الجثه و پردار است. در برخی روایات اوستی pakindzi موجودی بالدار با هفت سر است.«
هیئت بسلوص/ج basluc/j در رابطه با نام بلوچ بسیار قابل توجه است چه مطابق منابع یونانی در عهد اشکانیان سکائیان آسیانی (پرستندگان پرنده آسمانی) که مطابق منابع هندی پرستنده سگ بالدار آسمانی بودند، در سمت بلوچستان سکنی گرفتند. هیئت یونانی دیگر نام آنها یعنی پاسیانی به وضوح یاد آور نام پاسکوس paskuc است.
اگر نام بلوچ را همان طور که گفته میشود به معنی تاج خروس بگیریم پسکوچ و پسکونج را هم میشود همان تاج خروس گرفت. مرکب از پس/فش و کونج/کُنج و این لابد اشاره به تاج خروسی گریفون بالدار ایشان داشته است که بعداَ شکل آن در شکل دستار تاج خروسی بلوچان مرعی گردیده است.
یعنی در مجموع نام بلوچ از ترکیب بهاسَ (سگ آسمانی-سگ/کرکس) و لوچ (از تبار)/کوچ (منسوب به) گرفته شده است. اگر لوچ را صورتی از لوک سانسکریت (فضا) و کوچ را صورتی از قوش ترکی (پرنده) بدانیم، باز بهاسَ-لوچ/کوچ به معنی سگ پرنده و آسمانی خواهد بود. بنا به علی مظاهری در جلد اول کتاب جادۀ ابریشم، سگ آسمانی شعار سکاییانی بوده است که از پیش یوئه چی ها به سمت هند (پاکستان) رفته بودند. از سوی دیگر نام قدیمی آکوفیچیای بلوچستان به صورت آکو-پیچیا در سانسکریت دارای فش پرپیچ و خم است یعنی همان دارای دستار با فش تاج خروسی. صوراوستایی آن آکو-پوسیا و آکو- فیشیااست. بر این اساس این نام مترادف نام بلوچ است.
در اسطورۀ جالب بلوچی گسُدُک توتم سگ آسمانی نیاکان سکایی ایشان به صورت سگ-خروس بازگویی شده است:
داستان ها و افسانه های کهن بلوچی (از "سول"، نشریه دانشجویی دانشگاه سیستان و بلوچستان) گِسِّدُک (عبدالسلام بلوچ زاده) "این داستان را در سال 1379 از زبان پیرزنی حدود 70ساله به نام "مهتاپ" ساکن ماشکید به زبان بلوچی ثبت کرده ام و آن را به فارسی برگردانده ام".
در گذشته های خیلی دور در منطقه ای دوردست، مرد و زنی زندگی می کردند که سه دختر به نام های لعل، سبزو و گِسّد (گوهر) داشتند. گِسّد کوچک ترین دخترشان بود که از روی محبت و چون به اصطلاح ته تغاری بود، به او گِسّدُک می گفتند. روزی برای پدر خانواده کاری پیش آمد و مجبور شد به مسافرت برود، موقع خداحافظی، بچه ها از پدرشان خواستند که برایشان سوغاتی بیاورد. لعل که بزرگ تر بود، گفت: "برای من لعل بیاور". سبزو گفت: "برای من سبز بیاور" و گِسّدک هم گفت: "برای من گِسّد بیاور".
مرد با خنده دخترانش را بوسید و گفت: "حتماً برایتان می آورم" و رهسپار سفر شد.
مدتی در سفر بود و موقعی که می خواست برگردد، به بازار رفت و لعل و سبز خرید ولی هر چه گشت، نتوانست گِسّد پیدا کند. در حالی که خسته و کوفته زیر سایه ای استراحت می کرد، پیرزنی از آنجا گذشت. مرد پرسید: "ببخشید، شما نمی دانید گِسّد کجا پیدا می شود؟!" پیرزن با حالتی متفکرانه گفت: " گِسّد مهره ای گران بهاست، فکر نکنم کسی اینجا داشته باشد اما... اما من جایی را به تو نشان می دهم که می توانی از آن جا پیدا کنی"
مرد در حالی که از خوشحالی نیم خیز شده بود، گفت: "بگو... بگو..."
پیرزن در حالی که غروب آفتاب را نشان می داد، گفت: "این راه را مستقیم می روی تا به جنگل برسی. داخل جنگل سرو کهن سالی وجود دارد که دیوی در سایه ی آن خوابیده است. فقط اجازه داری دو بار شاخه های درخت را تکان دهی که با هر بار تکان دادن، از آن ها گِسّد می ریزد ولی اگر سه بار تکان دادی، دیو از خواب بیدار می شود و تو را به بند می افکند".
مرد در حالی که سرش را به نشانه ی تأیید تکان می داد و مرتب تشکر می کرد، از پیرزن جدا شد و به سمت جنگل روانه شد. رفت و رفت تا به جنگل رسید و وارد جنگل شد. درخت سرو از دور نمایان گشت. نزدیک و نزدیک تر رفت. دید دیوی زیر سایه ی درخت خوابیده است. کمی ترسید. جلوتر رفت و شاخه ای را گرفت و تکان داد. مقداری گِسّد بر زمین ریخت. دوباره شاخه را تکان داد باز تعدادی گسد روی زمین پخش شد. مرد نشست و آن ها را جمع کرد. بلند شد و می خواست برود. دوباره برگشت و برای بار سوم شاخه را به دست گرفت و تکان داد. شماری گسد بر زمین پخش شدند. مرد هنوز کاملا ننشسته بود که دیو در حالی که خمیازه می کشید، از خواب بلند شد و با یک خیز، گردن مرد را گرفت و به درخت چسباند. مرد در حالی که داشت از ترس قالب تهی می کرد، به التماس افتاد و از دیو تقاضای عفو کرد. دیو در حالی که می غرید، گفت: "چه می خواهی... آدمیزاد... آدمیزاد...!".
مرد در حالی که مدام تقاضای بخشش می کرد، ما وقع را برای دیو تعریف کرد. دیو در حالی که قهقهه می زد، گفت: " گسد... گسد...، به شرطی رهایت می کنم که گسد را به ازدواج من در بیاوری" مرد اندکی تأمل کرد و با خود گفت: "این دیو که نمی تواند ما را پیدا کند؛ حالا یک بله می گویم و خودم را آزاد می کنم" مرد گفت: "خوب... باشد... قبول". دیو گفت: "قبل از این که من بیایم، طوفانی می آید که اسباب و اثاثیه ی مرا با خود می آورد و بعد از چند روز دوباره طوفانی می آید که این بار خودم می آیم". مرد و دیو از هم خداحافظی کردند و مرد به سمت منطقه ی خود رفت. بعد از چند روز که به خانه رسید، سوغاتی های بچه ها را داد و برای زنش آنچه را که اتفاق افتاده بود، تعریف کرد. زنش در حالی که می خندید گفت: "دیو از کجا می تواند ما را پیدا کند". چندین سال گذشت و از دیو خبری نشد تا این که طوفانی به راه افتاد و مقداری اسباب و اثاثیه کنار خانه ی مرد گذاشت. مرد فهمید که چند روز دیگر دیو می آید لذا در فکر چاره ای بود که چه کار کند. با هر کس که مشورت می کرد، به نتیجه ای دست نمی یافت. یکی می گفت: "خودت را پنهان کن"، یکی می گفت: "به قولت پایبند بمان"، یکی می گفت: "از اینجا فرار کن" ...
بعد از چند روز دوباره طوفان شروع شد و این بار دیو آمد. مرد مجبور شد گسدک را به ازدواج دیو در بیاورد. بعد از اتمام عروسی، دیو گفت: "من زنم را با خودم می برم". مرد و زنش که انتظار چنین چیزی را نداشتند، با تضرع از دیو خواستند که از چنین کاری صرف نظر کند. دیو گفت: "نظر گسدک را بپرسید" از گسدک پرسیدند، او گفت: "من با همسرم می روم". مرد و زنش مجبور شدند به این کار رضایت بدهند و یک سگ و یک خروس همراه گسدک فرستادند. دیو و گسدک وقتی به منطقه ی دیوها رسیدند، دیو یکی از زن های فامیل را موظف کرد که هر روز گسدک را به گردش ببرد و فقط از رفتن به سمت رودخانه خودداری کنند که اگر از این فرمان سرپیچی کنند، سزایشان مرگ است. گسدک و دوست جدیدش هر روز به گردش می رفتند و با هم خیلی دوست شده بودند. روزی گسدک به دوستش گفت: "همه جاها تکراری شده، جای جدیدی نمانده که برویم"؟
دوستش گفت: "نه، به جز رودخانه..." گسدک گفت: "حالا دیو که نیست بیا برویم، زود برمی گردیم، کسی نمی فهمد". دوستش با اکراه قبول کرد.
رفتند و رفتند تا به رودخانه رسیدند ولی برخلاف دیگر رودخانه ها، آب رودخانه زرد بود. گسدک انگشت کوچکش را در آب فرو برد و وقتی آن را بیرون آورد، رنگش زرد شده بود و احساس می کرد سنگین شده است. هر کاری کردند نتوانستند رنگش را از بین ببرند ناچار به روستا برگشتند و گسدک انگشتش را با تبر قطع کرد و دستش را با پارچه ای بست.
وقتی که دیو به خانه آمد و دید که دست گسدک بسته است، پرسید: "چه شده است، چرا دستت را بسته ای؟!" گسدک گفت: "به گردش رفته بودم، سُر خوردم و افتادم؛ سنگی از کوه غلت خورد و بر انگشتم افتاد و انگشتم را کند. دیو در حالی که عصبانی بود، از اتاق بیرون آمد و سنگ و کوه ها را مخاطب قرار داد و فریاد کشید: "کوه ها، سنگ ها، شما دست همسر مرا زخمی کرده اید؟" سنگ ها و کوه ها یک صدا جواب دادند: "ما چنین کاری انجام نداده ایم، از شمشیر بپرس شاید بداند". دیو دوباره فریاد کشید: "شمشیر! تو چنین کاری انجام داده ای؟" شمشیر در حالی که می لرزید، گفت: "من چنین کاری نکرده ام، از تبر بپرس" دیو تبر را مخاطب قرار داد و تبر در حالی که رنگ از چهره اش پریده بود گفت: "من چنین کاری انجام نداده ام. گسدک مرا گفت که انگشتم را جدا کن، من سر باز زدم، او خودش مرا بلند کرد و بر انگشتش زد و آن را جدا کرد. فقط می دانم انگشتش زرد شده بود"! دیو شصتش خبر دار شد که چه شده است. گسدک را صدا کرد و او را گفت: "سرپیچی از دستور... دروغ...، آماده ی مرگ شو". گسدک هر چه تضرع کرد، فایده ای نداشت. از دیو خواهش کرد که قبل از مرگ به او اجازه دهد به حمام برود. دیو با اکراه قبول کرد و گفت: "فقط زود بیا". گسدک قبلا با دوستش هماهنگ کرده بود. وارد حمام شد و از پنجره بیرون آمد و همراه دوستش و خروس سوار بر سگ شدند و به طرف منطقه ی خود رفتند. دیو هر چه منتظر ماند، از گسدک خبری نشد. وقتی وارد حمام شد دید گسدک فرار کرده است.
گسدک به منطقه ی خود رسید و جریان را برای خانواده اش تعریف کرد. پدرش پیش درویشی رفت و او طلسمی خواند و بر خانه ی آن ها دمید. دیو هر جا را گشت، نتوانست خانه ی آن ها را پیدا کند و آن ها سالیان سال در خوشی و شادی به سر بردند.

هیچ نظری موجود نیست: