پنجشنبه، مرداد ۲۸، ۱۳۸۹

درختان اساطیری زقوم و درخت طوبی قرآن همان زیتون و انار هستند

دو درخت آیینی همواره سر سبز زیتون (روغنی) و انار (سر سبز و بهشتی) که در قرآن آمده است از سوی محققین و پیروان ملکوتی دینی اسلام شناسایی نشده اند. این فرقه اخیر به علاوه به نوبهً حشو و زوایدی بر پایه توهمات خویش بر آنها افزوده اند که خوانندگان قرآن را متوهم تر سازند. در محیط فقیر و کم باغ و آبادانی عربستان درختان آیینی رومی زیتون و انار و همچنین درختان و میوه انار مناطق آباد شمال خاورمیانه (ایران و ارمنستان) جایی برای آرمان پردازی در بهشت برین داشته است که بر زبان محمد جاری شده و پیروان متوهم از کاههای روی زمین کوههای آسمانی خیالی برای آنها پدید آورده اند. زقوم (به عربی تلخ؛ از ریشه زاگ-اوم در زبان پهلوی) و طوبی (تاو-بی= درخت همواره سر سبز در زبان پهلوی) همانا درختان زیتون تلخ (سمبل بیمرگی و سلامتی) و انار (بیمرگی و شادمانی) هستند. درخت زیتون در سمت روم و یونان برای خدایان و الهه ها زئوس، هرا، آتنه و آپولو تقدیس میشده و درخت انار برای الهه ها هرا، سرس، پرسفونه. تصور میشد که از خون دیونیسوس ایزد جوان روییدنی ها رسته است و ازعهد باستان در امپراطوریهای ایران پیش از اسلام درخت و میوه انار بالاترین مقام تقدیس آیینی را داشته است.

درخت زقوم و درخت طوبی، تجسم واقعی روح انسان
منابع مقاله: آشنائی با قرآن جلد پنجم، مطهری ، مرتضی؛
بسم الله الرحمن الرحیم الحمد لله رب العالمین ... اعوذ بالله من الشیطان الرجیم:
ان شجرت الزقوم × طعام الاثیم × کالمهل یغلی فی البطون × کغلی الحمیم × خذوه فاعتلوه الی سواء الجحیم × ثم صبوا فوق راسه من عذاب الحمیم × ذق انک انت العزیز الکریم × ان هذا ما کنتم به تمترون ×(1- دخان / 43 - 50.)
در سه آیه پیش خواندیم: «ان یوم الفصل میقاتهم اجمعین یوم لا یغنی مولی عن مولی شیئا و لا هم ینصرون الا من رحم الله انه هو العزیز الرحیم » . بنا بر این آیات در مورد قیامت است و مثل بسیاری از جاهای دیگر قرآن - که قبلا هم خواندیم - قرآن کریم دو شاخه عذاب و نعیم را در کنار یکدیگر ذکر می کند و به عبارت دیگر آنچه که سعدا به آن می رسند و آنچه که اشقیا.
در قرآن چیزی در بهشت نام برده شده است به نام «طوبی » ، که در آن آیه کریمه می خوانیم: «طوبی لهم و حسن مآب » (1) ، و چیز دیگری نام برده شده است در جهت مقابل آن در جهنم به نام «زقوم » که در دو جای قرآن با کلمه «شجره » نام برده شده است: «شجرت الزقوم » . اینجا هم کلمه «شجره » است: «ان شجرت الزقوم طعام الاثیم » ، درخت زقوم. راجع به «طوبی » در خود قرآن من یادم نیست که تعبیر به «شجره » شده باشد، شجره طوبی، ولی در اخبار و روایات ما آمده است که طوبی شجره ای است، درختی است. و لهذا الآن هم در ذهن همه ما به عنوان یک درخت تلقی می شود، می گوییم «درخت طوبی » . طوبی از همان ماده «طیب » است که طیب یعنی پاک و پاکیزده. در آن آیه [سوره ابراهیم] بدون آنکه بیان حال بهشت یا جهنم در کار باشد، اینقدر بیان شده است که: «ضرب الله مثلا کلمة طیبة کشجرة طیبة اصلها ثابت و فرعها فی السماء تؤتی اکلها کل حین باذن ربها و یضرب الله الامثال للناس » . بعد دارد: «و مثل کلمة خبیثة کشجرة خبیثة اجتثت من فوق الارض مالها من قرار» (2). در آنجا اینچنین تشبیته شده است که خداوند سخن پاکی را (البته مقصود سخن به اعتبار یک لفظ نیست، یعنی به اعتبار یک عقیده و یک اصل)، خداوند یک اصل پاک و یک عقیده پاک را چنین مثل می زند، به یک درخت پاک، یعنی مانند یک درخت پاک است، درخت پاکیزه ای که ریشه اش در زمین است و شاخه اش بر آسمان، درختی است پر میوه و ثمربخش و همیشه بهار و میوه اش همیشگی و همه فصل، نه مثل درختهای میوه طبیعی که در یک فصل معین، بهار یا پاییز، میوه دارد ولی در فصل دیگر ندارد; نه، درختی است که همیشه میوه ده است «توتی اکلها کل حین باذن ربها» . بعد می فرماید: «و یضرب الله الامثال للناس » خدا مثالهایی برای مردم ذکر می کند. درباره «مثل » عرض کرده ایم که «مثال » صورت و ترسیم را می گویند. وقتی می خواهند مطلبی را که به صورت خودش برای افراد روشن نشده است مجسم کنند، صورت دیگری برای آن ذکر می کنند، لباس دیگری به آن می پوشانند که با این لباس طرف بتواند آن را بفهمد و درک کند و بشناسد. اصلا تمثیلهایی هم که ما خودمان همیشه می آوریم و تشبیه هایی که می کنیم برای همین است; یعنی اگر خود آن مشبه به و اصل را صاف و ساده ذکر کنیم طرف آن طور که باید درک نمی کند ولی وقتی که آن را در قالب و لباس یک مثال بیان کردیم و در واقع یک رسم برایش کشیدیم، طرف آن را که می بیند به حقیقت نزدیک می شود. اینجا هم که قرآن کریم [مثل] ذکر می کند بعد می فرماید: «و یضرب الله الامثال للناس » خداوند مثلها را اینچنین برای مردم ذکر می کند. در جاهای دیگر می فرماید: «و تلک الامثال نضربها للناس لعلهم یتفکرون (3) یعنی با این تمثیلها می خواهیم مردم حقیقت را آنچنان که هست در یابند.
حقایق عالم آخرت بالاخره برای انسان دنیایی که هنوز به عالم آخرت نرفته - یعنی نه مرده که برود آنچا و نه مردن اختیاری داشته است که آن را درک کرده باشد - [قابل فهم نیست]. برای موجودی که اهل این نشئه است آنچه که در آن نشئه هست اصلا قابل تصور و قابل درک کردن نیست مگر در لباس تمثیلها و مثلها و در لباس چیزهایی که با آنچه مردم درک می کنند آن را مجسم و بیان کنند.
پس در آن آیه داشتیم که فکری پاک و عقیده ای پاک، که در آنجا مسلم اساسش عقیده توحید است، مثلش مثل درخت پاک پاکیزه ای است که ریشه ای محکم در زمین داشته باشد که از جای خودش تکان نمی خورد، هیچ بادی او را نمی لرزاند، و شاخه به آسمان کشیده است، چنین برگ و میوه می دهد; و در این زمینه ما ابار و احادیث زیاد داریم که مثلا که تنه درخت کیست، شاخه درخت کیست، میوه درخت کیست، برگ درخت کیست، که اینها بیشتر تشبیه [است]، یعنی همه آنها نشان می دهد که مقصود امور معنوی است، توحید است، نبوت است، امامت است، اخلاق است.
از طرف دیگر گفتیم که ما داریم که بهشت طوبی دارد و در روایات به طور قطع گفته اند طوبی درخت است و بعد این طور بیان کرده اند که طوبی درختی است که تنه اش در خانه علی بن ابی طالب است و شاخه اش در خانه همه مؤمنین در هر جای دنیا تا روز قیامت. معلوم است که ما د رخانه امیر المؤمنین - که الآن جزء مسجد حضرت رسول است - یک درخت جسمانی نداشته ایم، آنهم درختی که شاخه های آن تا همه جای دنیا کشیده شده باشد الی الابد. معلوم است که مقصود این روایات هم این است که آن درخت بهشتی ریشه اش از اینجا آب می خورد و شاخه هایش در خانه های مردم است. باز مقصود همان عقاید پاک و اخلاق پاک و اعمال است که اعمال انسان برای اخلاق و افکار انسان حکم میوه ها را دارد.
کارهای انسان، آنچه از انسان بروز می کند، چه تلخ و چه شیرین، ناشی از طرز تفکر و خلق و خوی انسان است. آن کسی که فکرش پاک است، اخلاقش پاک است، فکرش شیری ناست، اخلاقش شیرین است، عمل و رفتارش شیرین است. غذای مطبوع و مفید برای مردم دیگر است، و آن کسی که کارهای و سخنش همه تلخی و سمومات است، سخنش به هر کس که برسد مثل یک غذای سمی است که به افراد برسد (غذای سمی با افراد چه می کند؟ حرف او وقتی به افراد می رسد، کا یک غذای سمی را می کند) تا در روح او خباثت نباشد، تا اخلاقش مسموم و فاسد نباشد، تا افکار و عقایدش این طور نباشد حرفش به این صورت در نمی آید.
مردی بود، الآن هم هست، سابقا - یعنی در دوره های خیلی قبل از ما - طلبه بوده، من چند جلسه ای بیشتر او را ندیم; یکی از اقوامش گفت من این را هیچ وقت در خانه ام راه نمی دهم ( بعد من تجربه کردم، دیدم همین طور است) برای اینکه بر بچه هایم از این می ترسم (چون قومو خویش نزدیک او بود) زیرا این را تجربه کرده ام، او با هر کسی که روبرو می شود کاوش می کند ببیند که او به چه اعتقاد دارد، یک تکیه گاه روحی [یا] فکری برای او پیدا می کند، ببیند او به چه اعتقاد دارد، به چه پایبند است، همین قدر که آن را کشف کرد کوشش می کند او را در همان جهت خراب کند. این دیگر جنس و طبیعتش این طور شده، و خودش یک آدم متزلزل و مردد الذت است، دستش به هیچ جا بند نیست، هر کسی را که ببیند به جایی بند است کانه ناراحت می شود و می خواهد دستش را از آنجا بکند.
پس اعمال انسان میوه های وجود انسان است، اخلاق انسان شاخه های وجود انسان است، عقاید انسان ریشه های درخت وجود انسان است و اساسا روح انسان نیست جز یک درخت، یک درخت پر ریشه و پر شاخه و پر میوه و پر برگ، درختی که در این دنیا انسان باید خودش را پیوند بزند و در این دنیاست که این درخت، درخت طوبی یا قوم می شود با دو تفاوت: یکی این که در دنیا ثمره این درخت را انسان تنها خودش نمی چیند، احیانا به دیگران هم می دهد، دیگران هم از میوه های این درخت می خورند، اگر شیرین باشد شیرن و اگر تلخ باشد تلخ; تفاوت دوم این است که انسان [واقعیت] خودش [را] در دنیا [درک نمی کند]. حکما ثابت کرده اند که روح انسان در دنیا مادامی که با این بدن هست حالت موجودی را دارد که عضوش را بی حس کرده اند، حالت تخدیر شده دارد، یعنی آنچه را که از درون خودش باید درک کند درک نمی کند، مثل آدمی است که موجبات درد در او هست ولی فعلا یک آمپول به عضو زده اند و آن را تخدیر کرده اند و چیزی احساس نمی کند. ولی این مخدر برای همیشه باقی نخواهد ماند، روزی خواهد آمد که از بین برود، وقتی از بین رفت انسان واقعیت را درک می کند. انسان در دنیا [نسبت به آخرت] این دو تفاوت را دارد; یکی اینکه ثمره درختش را دیگران هم می چینند، اگر شیرین ست شیرین و اگر تلخ است تلخ، ولی در آخرت فقط خودش است که ثمره را می چیند، چون عمل است; یعنی در آنجا ثمره عمل او را، چه خوب چه بد، کس دیگر نمی چیند، اگر کس دیگر هم استفاده ببرد به دلیل پیوندی است که در دنیا با این بر قرار کرده، یعنی از این درخت، پیوندی به خودش زده، که [در] مساله «یوم لا یغنی مولی عن مولی شیئا و لا هم ینصرون الا من رحم الله » (4) که در اخبار داریم مقصود شفاعت [است]، شفاعت تابع پیوندی است که انسان از درخت شفیع در دنیا به درخت خودش زده باشد و الا انسان [به صورت] درخت پیوند نزده صد در صد تلخ امکان ندارد که از میوه یک درخت شیرین استفاده کند. پس آن هم باز پیوندش مربوط به دنیا است. در آنجا انسان از تمام آن میوه های درخت وجود خودش که اعمال خودش است [بهره مند است. تفاوت دیگر این است که در آخرت انسان] با خودش مواجه می شود، واقعا خودش را یک درخت می بیند، درختی که آنقدر میوه دارد الی ما شاء الله; و بعضی افراد میوه هایشان در نهایت درجه شیرین و مطبوع و آن دیگری که درختش زقوم است میوه هایش آنچنان تلخ که به تعبیر ما از زهر مار تلختر. ولی در عین حال با همیه آن تلخی آنچنان گرسنگی و جوعی دارد که همه آنها را می خورد و شکم خودش را پر می کند، چون همانهایی است که در دنیا خورده. آنچه در آنجا می خورد تجسم آن چیزی است که در دنیا خورده.
پس در عالم آخرت، ما درختی در بهشت داریم و درختی در جهنم. انسان ممکن است به صورت آن درخت بهشتی در بیاید، ممکن است به صورت یک درخت جهنمی در بیاید. به عبارت دیگر انسان ممکن است عضوی و شاخه ای از درخت بهشتی باشد و ممکن است عضوی و شاخه ای از درخت جهنمی باشد. برای کسی قطعی نکرده اند که تو حتما از آن درختی یا حتما از این درختی ;نه، هر کسی در این دنیا می تواند خودش را عضوی و جزئی و شاخه ای از آن درخت بکند و می تواند عضوی و جزئی و شاخه ای از این درخت بکند.
در چند جای قرآن نام «زقوم » آمده است که در دو جا به تعبیر «شجرة الزقوم » است، یکی در سوره «و الصافات » بود که خواندیم، یکی هم در همین سوره دخان. در سوره «و الصافات » خواندیم: «انها شجرة تخرج فی اصل الجحیم » (5) درختی است که در اصل و متن جهنم می روید. آنهایی که اهل به اصطلاح اشاره هستند، در کلمات خودشان این طور بیان کرده اند که جحیم یا جهنم به تعبیر دیگر، تجم طبیعت در این دنیاست، و به عبارت دیگر تجسم ماده پرستی و طبیعت پرستی در ای ندنیاست، که شواهد از خود قرآن کریم در این زمینه زیاد است. در سوره «القارعه » این طور می خوانیم:
بسم الله الرحمن الرحیم القارعة × و ما ادریک ما القارعة × یوم یکون الناس کالفراش المبثوث × و تکوون الجبال کالعهن المنفوش × فاما من ثقلت موازینه × فهو فی عیشة راضیة × و اما من خفت موازینه × فامه هاویة × و ما ادریک ماهیه × نار حامیة
من مرحوم آقای شاه آبادی (رضوان الله علیه) را خیلی کم دیده بودم، یعنی وقتی ما رفتیم قم ایشان تهران بودند، [ولی] چون از استادان ما (6) خیلی به ایشان ارادت داشتند و تمجید می کردند، گاهی که به تهران می آمدیم، پای منبر ایشان می رفتیم. یک وقت یادم هست که رفته بودم، دیدم ایشان داشت همین آیه را معنی می کرد: «و اما من خفت موازینه » آن که میزانش سبک است. مکرر گفته ایم قرآن نمی گوید میزانی که در قیامت است دو کفه دارد، یک طرف اعمال نیک را می گذارند یک طرف اعمال بد را; یک کفه بیشتر ندارد که اعمال خوب را آنجا می گذارند، مثل ترازوهای جدید، هر کسی که میزانش سنگین است «فهو فی عیشة راضیة » ، آن که سبک است نه. غرضم چیز دیگری است: «فامه هاویة » . «ام » در اصل یعنی مادر، مادر را هم «مادر» می گویند به اعتبار اینکه ما یام الانسان است، یعنی مقصد بچه است. مادر از آن جهت مادر - و «ام » در عربی - گفته می شود که از ماده ام یام است، چون بچه اساسا به هر طرف که برود آخرش بر می گردد به سوی مادر، و مادر مقصد اوست، غایت و هدف و مقصد بچه اوست. آنچا دارد: «فامه هاویة » مادرش هاویه است «و ما ادریک ماهیه » هاویه چیست؟ «نار حامیة » آتشی است داغ. حالا چرا اینجا گفته شده که این ام است، مادر است؟ اولا به چه مناسبت جهنم را به مادر انسان جهنمی تعبیر کرده اند؟ برای اینکه این چیزی که امروز به آن رسیده همان مقصدی است که در دنیا داشته; به همان رسیده که در دنیا آن را می خواسته است. به جای دیگر نمی رفته که او را به اینجا آورده باشند; او را به همان جا می برند که به سوی آنجا می رفته است. «فامه هاویة و ما ادریک ماهیه نار حامیة » . اینجا خود آیه کاملا موضوع را مشخص می کند که چگونه افرادی که تمام هم و مقصد و خواسته و آرزوها و آمالشان، تمام آنچه درباره اش فکر می کنند و می اندیشند مادیات زندگی است و از معنویت هیچ خبری نیست، همان کسانی هستند که اصلا جز جهنم و آتش جهنم چیز خبری نیست، همان کسانی هستند که اصلا جز جهنم و آتش جهنم چیز دیگری را قصد نمی کنند، یعنی آنچه که در آنجا هست تجسم همین است که اینها در دنیا داشته اند. آن وقت این درخت از کجا رشد می کند؟ از همین حالتی که انسان در متن دنیا قرار می گیرد. این درخت که به نام «درخت زقوم » است، که درختی است که در آن اصل و متن جحیم و در آن عمق جهنم می روید، یعنی تمام وجود انسان یک وجود جهنمی می شود، اصلا خودش جهنم است. این درختی که از آن عمق و ریشه قلب خود این [انسان] رشد و طلوع کرده است، این خود همین آدم است و این [انسان] خودش در اینجا عین جهنم شده، یعنی در آنجا یک پارچه آتش تجسم یافته است. این است که آنجا می فرماید: «انها شجرة تخرج فی اصل الجحیم طلعها کانه رؤس الشیاطین » . «طلع » آن مایع و نطفه ای را می گویند که در درخت خرمانی نر وجود دارد، از این می گیرند و می پاشند در درختهای خرمای ماده تا میوه بدهد، و یا گاهی گرد اینها را ممکن است باد ببرد و برساند. خلاصه حکم نطفه را دارد که مولد است. آنجا تعبیر این است: «طلعها کانه رؤسس الشیاطین » گویا کله های شیطان است. در آیه «و قیضنا لهم قرناء» (7) خواندیم که برای افرادی از شیطانها قرینهایی پیدا می شود که شیطانهایی است که از وجود خود اینها آفریده می شوند. آن سلسله از اخلاق شیطانی اینها که حکم طلع را دارد و مولد است و منشا پیدایش یک سلسله شیطانهای دیگر و اخلاق فاسده دیگر می شود، یعنی رؤوس شیاطین و سرهای شیاطین; در واقع شیطاین بزرگ در اینجا می رویند و از اینها شیطانهایی و از این شیطانها شیطانهایی و قرینهایی. این است که اینجا می فرماید: «ان شجرت الزقوم طعام الاثیم » . البته مفسرین می گویند اینجا یک «من » در تقدیر است: «ان من شجرة الزقوم طعام الاثیم » غذای این گنهکار از درخت زقوم است، ولی به حکم اینکه خود درخت زقوم هم از اول به صورت غذا به وجود آمده بعید نیست که علت اینکه قرآن «من » را انداخته و گفته «ان شجرت الزقوم طعام الاثیم » این است که گذشته از اینکه میوه های این درخت غذاهای اینها در آنجاست، خود این درخت هم به صورت تغذی به وجود آمده. حالا به این جهت کار نداریم.
«ان شجرت الزقوم طعام الاثیم » غذای این گنهکاران از ای ندرخت زقوم است. در سوره واقعه این طور خواندیم: «ثم انکم ایها الضلون المکذبون لا کلون من شجر من زقوم فمالؤن منها البطون » (8). مگر در دنیا همین طور نیست؟ در دنیا وقتی انسان از درخت خبیث اخلاق خودش میوه می چیند، در اعمال کثیف فاسد خودش به یکی دو تا قناعت نمی کند، هی تکرار، هی تکرار که خودش را پر می کند; یک نوع گرسنگی و جوعی نسبت به اعمال فاسد پیدا می کند. آنجا هم این طور است. «ان شجرت الزقوم طعام الاثیم » درختی زقوم - یا از درخت زقوم - غذای گنهکار است، یعنی از همان میوه هایی که در دنیا کاشته است، در واقع از میوه های وجود خودش، در آنجا می خورد. «کالمهل یغلی فی البطون » . اثرش را بیان می کند: بعد از خوردن، در شکم مانند فلز گداخته می جوشد (و اینها عجیب تعبیرهایی است!). این تا اندازه ای یک امر محسوس است: هر عملی که انسان انجام بدهد که با فطرت انسانی انسان سازگار باشد حکم یک غذای مطبوع را دارد، یعنی به دنبال خودش آرامش و بهجت و لذت می آورد، و هر کار گناه و معصیتی که انسان انجام می دهد اثر آن معصیت نوعی عدم تعادل، ناراحتی و جوشش است و تا ضعف اعصاب هم می کشد. تازه این اثرها در دنیا خیلی کم ظاهر می شود، کاری است بر ضد فطرت اولیه انسان.
امروز این مطلب از نظر روانشناسی تایید و ثابت شده است که کارهای نیک انسان اثرهای مطبوع و سالم و رشد دهنده و آرامش بخش در روح انسان ایجاد می کند و کارهای خلاف و انحرافی و گناه و معصیت درست اثر عکس اینها را دارد. آدم منحصرف از یک طرف حرص و ولعی دارد برای گناه، و از طرف دیگر بعد از مرتکب می شود دغدغه و اضطراب و ناراحتی آن را دارد; ولی باز هم تکرار می کند. می فرماید حالا که خوردند چطور؟ گرسنگی رفع می شود؟ همان تلخی آن است؟ خیلی چیزها هست که تلخ است، وقتی آدم می خورد ناراحتی اش فقط در همان ذائقه که رد شد دیگر چیزی نیست. نه، وقتی هم که خوردند تازه مثل این است که آدم مس گداخته خورده باشد: «کالمهل یغلی فی البطون » مانند فلز گداخته د رشکمها غلیان دارد «کغلی الحمیم » آب را که روی آتش بگذارید چگونه غلیان پیدا می کند؟ این طور غلیان دارد.
گفتیم در آن آیه می فرماید: «انها شجرة تخرج فی اصل الجحیم » در همان متن و عمق و وسط جهنم می روید. اینجا می فرماید: «خذوه فاعتلوه الی سواء الجحیم » به فرشتگان گفته می شود این را بگیرید و بکشید به همان وسط جهنم ببرید، این دیگر زقوم است، در ختش هم آنجا روییده است. «ثم صبوا فوق راسه من عذاب الحمیم » از بالا سر او هم از عذاب آب داغ بر فرق او و بر سر او بریزید، که این دو عذاب است: عذابی که از درون خودش می کشد و عذابی که از بیرون به نحو دیگری بر او می ریزد، که باز خود این هم تجسم گناه گناهکار در دنیاست; رنجهایی که در درون خودش متحمل می شود که اثرش را در این دنیا احساس می کند، و رنجها و عکس العمل هایی که عملهای کثیف و بد دارد که از دیگران هم به انسان می رسد. بعد به او می گویند: «ذق انک انت العزیز الکریم » بچش، تو همان آقای عزیز و بزرگوار دنیا هستی، یعنی همان کسی هستی که در دنیا آنچنان مغرور بودی، برای خودب عزتی و شخصیتی و اهمیتی قائل بودی مافوق اینکه سخن خدا را گوش کنی. قبلا خواندیم: «و ان لا تعلوا علی الله » (9) علو علی الله داشتی، می خواستی بر خدا تکبر بجویی; چون امر خدا را دون شان دانستن، بر خدا تکبر کردن است و این شنیع ترین اقسام تکبر است.
بعضی از فلسفه های امروز، ایستادن در مقابل خدا را عالی ترین کمال انسان می شمارند. ژان پل سارتر کتابی دارد به نام «خدا و شیطان » بر اساس فکرها و حسابهایی که راجع به مفهوم آزادی انسان دارد و راجع به اینکه اصلا تمام شخصیت انسان آزادی است و لازمه آزادی همان «نه » گفتن و تمرد کردن و تسلیم هیچ چیزی نبودن و در مقابل همه چیز عاصی بودن (عصیان مطلق) و ایستادن در مقابل همه چیز و از آن جمله خداست (حالا به خدا هم چندان اعتقاد ندارد: اگر خدایی باشد). همین دیشب مقاله ای را یکی از همین تیپ افراد روز در روزنامه کیهان نوشته بود راجع به حافظ، و در واقع باید گفت راجع به مسخ حافظ. این بیچاره را هم آنچنان دارند مسخ می کنند که خدا می داند! ظاهرا به مناسبت این شعر (که اصلا این شعرهای حافظ را هم هیچ درک نمی کنند): «جلوه ای کرد رخش دید ملک عشق نداشت » بحث را کشانده بود به مساله شیطان و خدا، که حافظ هم شاید در فلان شعر نظرش به شیطان است، بالاخره شیطان هر چه بود در مقابل او خود نشان داد; این نهایت کمال است برای شیطان و نهایت بدبختی و ذلت است از آدم و از همه فرشتگان که تا خدا گفت سجده کنید، همه فرشتگان گفتند چشم. آن که از خودش شخصیت نشان داد شیطان بود، گفت ابدا، اعتنا ندارم. حرفشان به این شکل است. تکبر، تسلیم نبودن، عصیان کردن ولو در مقابل خدا، کمال انسانیت است. شیطان شدن و «نه » گفتن، سجده نمی کنم، امرت را اطاعت نمی کنم، این کمال است، چون در مقابل او هم باز از خودش خود نشان می دهد، شخصیت نشان می دهد، بی شخصیتی نشان نمی دهد که بگوید بله.
این همان العزیز الکریم است که قرآن دارد می گوید. حالا در قدیم آن العزیز الکریم ها فلسفه نداشتند، امروز اگزیستانسیالیسم دارد فلسفه هم برایش می سازد. داستان معروف آن گریه ای است که یک بابای گربه مزاحمی داشت و هر وقت سفره اش را پهن می کرد این گربه می آمد یک «مو» می گفت. او هم چیزی به او می داد ولی گربه هم که بی حیاست، گوشتهایش را می دزدید. او هم نمی خواست این گربه را ناراحت کند. برای اینکه خودش را از شر او خلاص کند، روزی گربه را داخل جوال کرد و رفت در محله دیگری انداخت و خیال خودش را راحت کرد. سر ظهر که آمد سفره اش را پهن کرد و با خیال راحت نشست، دید گربه آمد سر سفره گفت «مو» . عجب کاری! این از کجا راه را پیدا کرد؟! این دفعه رفت او را در بیرون شهر انداخت، باز به خیال اینکه خیال خودش را راحت کرده. روز دیگر آمد سر فسره نشست، باز این گربه آمد گفت «مو» . خدایا این را چکار بکنم؟ به شر این گرفتار شده ام! آخرش گفت من یک بلایی به سر تو بیاورم که دیگر نتوانی بیایی. رفت تخته ای درست کرد و روی آن را قیر اندود کرد و پای گربه را روی این قیرها محکم کرد و او را برد و رودخانه ای روی آب رها کرد. گربه هم رفت. اتفاقا حاکم وقت در کناری نشسته بود و داشت این رود (نیل) را تماشا می کرد، یک وقت از دور دید یک موجودی دارد به این سو می آید. وقتی نزدیک شد به غواصان گفت ببینید آن چیست، بروید آن را بیاورید. غواصان رفتند نزدیک دیدند یک گربه است، ولی امر بود باید می آوردند، گربه را سالم آوردند تحویل دادند. حدس زدند، گفتند هر که هست مزاحم این کربه شده. پای او را از قیرها باز کردند; بعد برداشت حکمی نوشت و به گردن این گربه انداخت که: «حکم پادشان است، از این ساعت این گربه در هر خانه ای که رفت هیچ کس حق ندارد مزاحمش بشود (به یمن اینک هشاه نجاتش داده)» . بعد از چند روز آن صاحبخانه نشسته بود و سفره را پهن کرده بود، گربه آمد گفت «مو» ، ولی [دید] این دفعه یک چیزی هم به گردنش دارد. چیزی جلوی گربه انداخت و آرام آن نخ را از گردنش باز کرد، دید یک ابلاغ هم دارد، ابلاغ خیلی محکمی; گفت تا حالا که ابلاغ نداشتی ما از عهده تو بر نمی آمدیم، حالا که داری ابلاغ و حکم هم شده ای، ما بعد از این تسلیم جناب شما هستیم! مساله تمرد و ایستادگی در مقابل حق، تا اگزیستانسیالیسم نیامده بود لااقل فلسفه نداشت، حالا دارای فلسفه هم شده است که بله این جور باید بود.
این تکبر بر خدا و ایستادگی در برابر خدا و «نه » گفتن در مقابل ذات حق، ضد انسانی ترین چیزهاست. من در مقالاتی تحت عنوان «سیری در نهج البلاغه » به مناسبتی رسیدم به هیمن جا که اصلا این مساله ترک دنیا و دنیا پرستی در نهج البلاغه بر چه اساسی است; که این بر می گردد به امر کمال انسان و به اینکه اگر انسان نباید در مقابل مادیات تسلیم باشد و نباید بنده مادیات باشد، چه فرق می کند، بنده بودن بنده بودن است، اگر انسان بنده خدا هم باشد بالاخره بندگی بندگی است; در آنجا بحث خوبی شده است.
عزیز کریم واقعی خداست; العزیز اوست و الکریم اوست. کسی در مقابل خدا خودش را عزیز و کریم بداند این همان عصیان در مقابل حق و تکبیر بر ذات پروردگار است; آخرین نتیجه اش همین است که قرآن ذکر می کند: «ان شجرت الزقوم طعام الاثیم کالمهل یغلی فی البطون کغلی الحمیم خذوه فاعتلوه الی سواء الجحیم ثم صبوا فوق راسه من عذاب الحمیم ذق انک انت العزیز الکریم » خدا موجودی جدا از انسان نیست که انسان بگوید من خودم را حفظ می کنم در مقابل او; او را طرد می کنم خودم را حفظ می کنم. «خود» انسان با خدا حفظ می شود. در آیات دیگر قرآن خوانده ایم: «و لا تکونوا کالذین نسوا الله فانسیهم انفسهم » (10) آدمی که خدا را فراموش کند خودش را فراموش کرده، نه اینکه خودش را در یافته و خدا را فراموش کرده; آن که خدا را از دست بدهد خودش را از دست داده: «قل ان الخاسرین الذین خسروا انفسهم » (11). اشتباه اینها ین است; می گویند انسان خودش را بازیابد و بازیافتن انسان خودش را به این است که همه چیز را طرد کند. پس همه چیز را طرد کند حتی خودش را! خداوند غایت کمال انسان است. یک موجود [اگر] آن غایت کمال خودش را بجوید خودش را جستجو کرده است نه اینکه یک بیگانه از خودش را جستجو کرده است. یک رباعی به شیخ اشراق نسبت می دهند، خیلی رباعی خوبی است:
هان تا سر رشته خرد گم نکنی خود را ز برای نیک و بد گم نکنی
رهرو تویی و راه تویی منزل تو هشدار که راه «خود» به «خود» گم نکنی
خیلی حرف عجیبی است! می گوید آدمی که به سوی خدا می رود در واقع به سوی خود واقعی خودش می رود، در واقع به یک معنا از «ناخود» به «خود» می رود. آن خودی را که باید رها کند آن خود «ناخود» است، خود عوضی است; انسان از آن خود موهوم خیالی به سوی خود واقعی خودش می رود.
آنگاه به این متکبر علی الله، به ای نمدعی خدایی می گویند: «ذق انک انت العزیز الکریم » [بچش]ای کسی که مدعی خدایی بودی (12). «ان هذا ما کنتم به تمترون » این همان چیزی است که شما در دنیا قبولش نداشتید، آنهایی که در دنیا قبول نداشتید حالا واقعیتش را می بینید.
پی نوشتها:
1- رعد / 29.
2- ابراهیم / 24 - 26.
3- حشر / 21.
4- دخان / 41 و 42.
5- الصافات / 64.
6- [مقصود امام خمینی(ره) است.]
7- فصلت / 25.
8- واقعه / 51 - 53.
9- دخان / 19.
10- حشر / 19.
11- زمر / 15.
12- یک مضمونی برای حاج محمد کریم خان رئیس شیخیها نقل می کنند، می گویند همیشه امضا که می کرد [می نوشت] «الثیم محمد کریم » ، یک کسی آمد [امضایی از او گرفت] و بعد در ذیل امضایش نوشت: «ان شجرت الزقوم طعام الاثیم کالمهل یغلی فی البطون ... انک انت العزیز الکریم » .

هیچ نظری موجود نیست: