یکشنبه، بهمن ۰۹، ۱۳۸۴
زبان آذری
در نزد غالب محققین زبان کهن آذربایجان که دنبال رو منطق هستند تا احساس، مسئلهً زبان آذری به عنوان زبان مردم آذربایجان جنوب رود ارس بدیهی در نظر گرفته شده است؛ ولی وجود نام آذر در این باب لازمه اش این می بوده است که مردم آذربایجان ایران اساساٌ بعد از عهد اسکندر،آذری خوانده شوند ویا نیایی اساطیری با نام و نشان آذر(نه آذرپاد) داشته باشند که می دانیم در اصل چنین نبوده است؛ اسطوره ای هم که در اوستا مربوط به نبرد آذر با آژی دهاک (ضحاک، آستیاگ) است اشاره به نبرد کورش (آرا،آگرادات یعنی مخلوق آتش) با آستیاگ می باشد. ولی بر عکس این موضوع در مورد مردم آذربایجان شمال رود ارس یعنی اران (منسوب به آتش= آذری) یا همان آلوانیا و آگوانی (هردو به معنی سرزمین آتش) صادق است چه به طور ساده سرزمین آران کشورکورش (آرا، یعنی منسوب به آتش) و زرتشت (آرای آرایان) به شمار می رفته است که از این میان دلایل به نفع زرتشت سنگینی می کنند گرچه رود معروف آن جا یعنی کورا نام خود را از کورش دارد معهذا کشور کورش در اوستا نه اران بلکه ورنه (گیلان یعنی سرزمین جنگلی) به شمار می رفته است. در این باب باید افزود که مطابق خبر کتاب پهلوی شهرستانهای ایران، اران و آذربایجان در نام آتور پاتکان (جای نگهداری آتشها) با هم اشتراک داشته اند، بنا بر این نام زبان آذری را می توان نام فارسی همان زبان ترکی مردم آران گرفت چه خود این نام در زبان پر مایهً کردی به معنی سرزمین منسوب به آتش (= آذری) می باشد. پس نزد محققین وجود ریشهً کلمهً آذر در نام آتروپاتکان (آتورپاتکان، منظور آذربایجان جنوب رود ارس) تنها موجب بیراههً فکری در این راه شده است. مسلم به نظر می رسد مردم ترک زبان اران به واسطه کثرت نفوس و فشارهایی که به طور مستمر بر ایشان از سوی مردمان شمال قفقاز وارد می آمده است مجبور به مهاجرت به سوی ماد کوچک (آتروپاتکان) گردیده اند و طبیعی است که از این طریق زبان آذری (ارانی) خویش را نیز به تدریج جایگزین زبان مادی (اوستایی) و پهلوی مردم آذربایجان جنوب ارس می نموده اند و این تأثیر وقتی نقش اساسی به خود گرفت که بر اثر سیادت اعراب زبان پهلوی آذربایجان به حالت درحال احتضار پهلوی معّرب در آمد و گرگرهای اران در زمان رّوادیان خصوصاٌ ابومنصور روادی تبدیل به بازوی حکومتی گردیدند. بنابر این برای شناسایی اصل زبان آذری باید معانی لفظی اسامی اران (سرزمین آتش) و آذربایجان (سرزمین نگهداری آتش یا سرزمین سردار آتروپات) و حتی اسامی ارمنستان (سرزمین مردمی که توتمشان عقاب است) و همچنین گرجستان (یعنی سرزمین مردم کشاورز) مورد مّداقه قرار گیرند: بنیانگذار ایالت آذربایجان (آتروپاتکان) در تاریخ روشن است، چه می دانیم وی آتروپات سردارعهد داریوش سوم و اسکندر مقدونی بوده است. اما بنیانگذار شهرستان آتورپاتکان (اران ، آلوانی، آگوان) طبق کتاب پهلوی شهرستانهای ایران خود زرتشت (اران گشنسب) به شمار آمده است که در این مقام در نزد ارامنه آرای آرایان (آرا پسر آرا همان سپیتاک زرتشت پسر خواندهً کورش) و نزد خود ارانیها، ده ده قور قود (پدر مجرّب آتشهای مقدس، یا همان اران یعنی فرد نجیب و منسوب به آتش) نامیده شده است. قابل توجه است در کتاب پهلوی زاتسپرم مکان فرمانروایی اوّلیه هوشنگ پیشدادی یا همان سپیتاک زرتشت (زریادر) سرزمین بین دو دریای خزر و سیاه به شمار آمده که آتشهای سه گانه مقدس از آنجا به سایر نقاط امپراطوری ایرانیان حمل شده است.مطابق گفتار صریح خارس میتیلنی (رئیس تشریفات دربار اسکندر در ایران) زریادر (دارندهً تن زرین) یا همان زرتشت (زرین تن) در عهد ولیعهدی پدرش سییتمه جمشید، داماد آستیاگ (اژی دهاک) در همین منطقهً اران و ارمنستان و آذربایجان حکومت می کرده است. چنانکه اشاره شد استرابون جغرافی نگار معروف یونانی حتی خود نام کورش (ارا) پدر خواندهً آرای آرایان (زرتشت) را نیز آگرادات یعنی مخلوق آتش آورده است. می دانیم این نام به صورت آترادات در اصل تعلق به قهرمان دورهً خشثریتی کیکاوس یعنی گرشاسپ/ رستم داشته است. گفتنی است در این رابطه به همراه نام اران، آرا (ایرج، زرتشت یا کورش) نام ایزد آریایی آتشهای مقدس یعنی ائیریامن (ایزد نجیب آتشها) نیز مطرح می باشد چه مسلم به نظر می رسد این ایزد، خدای آتش آریائیها یعنی همان آذر بوده است؛ چون همانطوریکه می دانیم آن همچنین نامی دینی بر طبقهً خدمه و موبدان آتشهای مقدس ایرانیان باستان بوده است. در همین راستای نام این ایزد آریایی، نام اوستایی و شاهنامه ای هوشنگ (هوشیار، یا به تعبیری دیگر دارای خان و مان خوب = ائیریامن) را در دست داریم که از سویی مطابق زرتشت (آذرهوشنگ) و از سوی دیگر مطابق با همان ائیریامن یعنی ایزد آتش آریائیها می باشد. می دانیم که یکی از القاب گئوماته زرتشت پیامبر آتش هم هامان یعنی دارای حافظهً خوب بوده است. به هر حال نام ائیریامن، این ایزد بزرگ آتش آریائیها در تثلیث معروف ایزدان آریائیان هندی یعنی وارونا (اهورا مزدا، برهما)، میثره (مهر، ایزد خورشید) و ائیریامن (آگنی، آذر، ایزد آتش) هم حفظ شده است.می دانیم تثلیث معروفتری از این ایزد آریائیان در نزد هندوان به صورت تثلیث برهما (اهورامزدا)، ویشنو (ایندره، بهرام) و شیوا(ائیریامن، آگنی، آذر) وجود دارد.در این باب ناگفته نماند در اساطیر اسلامی و کلیمی از ابراهیم خلیل فرزند آزر(آذر، آگرادات کورش) یا تارح (مرد دوردست، مراد سپیتمه جمشید یا همان جمشید ویونگهان) همان گئوماته زرتشت منظور گردیده است. هرودوت در باب الههً آتش آریائیان سکایی می گوید: سکاهای پادشاهی (اسکیتان) در درجهً نخست تابیتی (آذر تابنده) را می پرستند و وی را الههً بزرگ خویش می شمارند. نظر به اینکه کلمهً ساخ در نزد کاسیان (اسلاف لران) و سئوک در زبان اوستایی مادی به معنی خورشید و فروزان و روشن می باشند، از اینجا می توان چنین نتیجه گرفت که خود کلمه سکا (آتش خورشیدی) نامی بر همین الههً آتش سکاها یعنی تابیتی (یعنی آذر تابنده) بوده است. ناگفته نماند این نام از سوی دیگر یادآور نام الههً آتش ژرمنهای شمالی یعنی ساگا و الههً آتش سامیان یعنی سارآکا (سارامّا) می باشد که نام خود را به سامیان اسکاندیناوی (لاپها) داده است. پس معلوم میشود هر دو گروه ترک و آریایی سکائیان اران ابتدا بیشتر تحت نام سکاها شناخته می شده اند، معهذا نظر به شواهد موجود در اتحادیه قبایل آنجا ترکان آنجا یعنی اوتیان (به ترکی یعنی آذریها) دست بالا و اکثریت را داشته اند و زبان ترکی همینان بوده که به تدریج در اران و آذربایجان جایگزین زبانهای ایرانی مادی و سکایی و پهلوی گردیده و در این نواحی فراگیر شده است.در ارتباط با مکانهای فرمانروایی زرتشت گفتنی است؛ مطابق خبر کتسیاس مکان فرمانروایی سپیتاک زرتشت (گئوماته، بردیه) از اران و ارمنستان و آذربایجان در دورهً پدر خوانده و پدرزنش کورش به بلخ منتقل شد. جالب است که در شاهنامه زرتشت، تحت نام بیژن جوان از مردم ارمنستان (آرمانیان) در مقابل تهاجم گرجیها (گرازان) دفاع می نماید. لذا بی جهت نیست که مغان زرتشتی به خاطر جلوگیری از یکی گرفته شدن زادگاه زرتشت یعنی شهرستان رغهً زرتشتی (مراغه) در ماد کوچک (آذربایجان) با مکان فرمانروایی اولیهً وی یعنی اران و ارمنستان، آنجا را ایرانویج یعنی سرزمین اِران اصلی نامیده اند. از مندرجات اوستا و گفتار کتسیاس و خارس میتیلنی به وضوح چنین بر می آید که محل فرمانروایی اولیهً زرتشت شامل آذربایجان(ماد کوچک) نیز می شده است؛ چه در این زمان پایین تر در ماد بزرگ (ماد سفلی) هم برادر بزرگتر وی ویشتاسپ کیانی (مگابرن) حکومت می نموده است. مطابق گفته کتسیاس، کورش بعد از قتل سپیتمه، مکان فرمانروایی پسر بزرگتر وی یعنی مگابرن را به گرگان منتقل نمود. از گفتار هرودوت و کتسیاس چنین بر می آید که ویشتاسپ کیانی(مگابرن، برادر سپیتاک زرتشت) در حکومت عاجلانهً سرتاسری برادر کوچکش بردیه زرتشت (گئوماته، سپنداته) سهیم بوده است. بی شک پیش از این که سپیتاک زرتشت در آذربایجان و اران و ارمنستان حکومت کند این مناطق توسط خود سپیتمه جمشید داماد و ولیعهد آستیاگ (اژی دهاک) اداره می شده است؛ چه در شاهنامه چهار قبیلهً تحت فرمان جمشید کاتوزیان، نیساریان ، نسودیها و اهتوخوشی ها ذکرشده اند که جملگی به ترتیب نشانگر نام قبایل کهن تشکیل دهندهً اتحادیهً قبایل اران یعنی کادوسیان، اناریان (ترکان بی ریش)، کنگرلوها و گرگرها می باشند. پس زبان مادی کهن آذربایجان یا همان زبان اوستایی که جایگزین زبان بومیان قفقازی و عیلامی الاصل کوتی (کاسپی، کادوسی، یعنی سگپرست) ولّولّوبی یعنی مردم کوهستانی شده بود، به نوبهً خود توسط زبان خویشاوندش پهلوی یعنی فارسی میانه جایگزین گشته و این خود که دردورهً اعراب تبدیل به نیم زبان مغشوش و در حال سقوط پهلوی معرب گردیده بود، توسط زبان سادهً ترکی ارانی یعنی آذری از دور خارج شده است. در این باب باید توضیح داد کلاٌ زبان پهلوی توسط دو زبان که بیانی ساده داشته اند از میان برداشته شده است که اینها به نوبهً خود از جایگزینی زبان عربی در ایران جلوگیری نموده اند یکی زبان سادهً دری که زبان دربیکان (دروپیکیان، دریها) در سمت بلخ بود کهدر سرتاسر ولایات شرق میانی فلات ایران رواج پیدا کرد و دیگری زبان ارانی (آذری) بوده که در شمال غرب فلات ایران جانشین نیم زبان پهلوی معرب گردید.در مورد انتساب زبان دری (دربیکی) به دربار ساسانی اشتباهی صورت گرفته که بی شک از ترجمه دری به درباری پدید آمده است چه این زبان پارسیان سکایی دربیکی (سکائیان برگ هئومه) بوده، که درفاصله دوردستی از دربار ساسانیان در مدائن (تیسفون) می زیسته اند و زیر سلطه کوشانیان و هپتالان بوده اند نه ساسانیان. ولی چنانکه گفته شد زبان پهلوی معرب آذربایجان نه توسط زبان سادهً دری که در این جا در حد زبان اداری و مراسلاتی متوقف شد، بلکه توسط زبان ساده ترکی ارانی (آذری) جایگزین گردید. می دانیم کتاب اساطیری کهن ارانی ده ده قورقود (اوستا و شاهنامهً ارانیها) بدین زبان نوشته شده است. بی شک مطابق منابع یونانی و ارمنی ترکان اران زبان خود را اوتی یعنی منسوب به آتش می نامیده اند که در نزد مسلمین تحت نام ترجمهً فارسی آن یعنی آذری شناسایی گردیده است. لذا بی جهت نیست که در کتب جغرافی نگاران و سفرنامه نویسان معروف عهد اسلامی یعنی یاقوت حموی و ناصر خسرو از زبان آذری به عنوان زبانی که خویشاوندی وقرابتی با زبانهای ایرانی نداشته یاد شده است. ناصر خسرو زبان دری را تنها زبان مراسلاتی ایشان شمرده ، نه زبان محاوره ای ایشان که قرابتی با زبانهای ایرانی منجمله پهلوی نداشته است چه در غیر این صورت لزومی هم نداشت که از لهجهً پهلوی آذربایجان به عنوان یک زبان قائم به ذات و مستقل صحبت شود. بر عکس چنانکه از کتب نویسندگان عهد اسلامی پیداست زبان پهلوی معرب آذربایجان را که تا عهد صفویه به حیات ضعیف خود ادامه می داده است به عنوان زبانی پهلوی در زمرهً زبان پهلوی سایر ایالات غرب به شمار می آورده اند.نام بازماندهً این زبان یعنی تاتی را میتوان به زبان اوستایی/ پهلوی زبان دزدان معنی کرد. دوستم احمد کیانی می گفت که آنان طی مراسم سالیانه ای که دارند به مرغ دزدی از روستاهای همجوار اقدام می کنند. پس بی جهت نیست که در حماسهً آذری کور اوغلو (بابک خرمدین) قهرمان و سالار راهزنان جوانمرد معرفی می گردد. به هر حال محققین تاریخ و فرهنگ آذربایجان در اینکه وجه تمایزی بین زبان پهلوی معرب در حال احتضار آذربایجان و زبان محاوره ای رو به شکوفایی زبان ترکی ارانی (آذری) قائل نشده اند، به خطا رفته اند که از این مقوله سه نوشتهً تحقیقی را از مجلهً انترنتی نه چندان بی طرف آتورپاتکان در اینجا ضمیمه می نمائیم:
تاريخ زبان دري در آذربايجان
دكتر حسين نوين رنگرز
قديمترين خبر دربارهي «زبان آذري» مردم آذربايجان، متعلق به اواخر قرن و اوايل قرن دوم هجري است. اين خبر را ابن نديم از قول ابن مقفع در كتاب الفهرست (سال 327 ق / 318 خ) نقل ميكند:
«فاما الفهلويه، زباني است كه مردم اصفهان، ري، همدان، ماه نهاوند و آذربايجان سخن ميگويند»1
طبري در تاريخ خود، ذيل وقايع سنه 235 ق / 228 خ، از شخصي به نام «محمد بن البعيث» نام ميبرد كه با متوسل عباسي به جنگ پرداخته است؛ او مينويسد: «حد ثني انه انشدني بالمراغه جماعه من اشياخها اشعاراً لابن البعيث بالفارسيه و تذكرون ادبه و شجاعه و له اخباراً و احاديث»2. در عبارت فوق، طبري به صراحت زبان مردم آذربايجان را (در اوايل قرن سوم هجري) فارسي ميشمارد.
كسروي نيز با استناد به قول طبري مينويسد: « به نوشته طبري، اين مرد [محمد بن البعيث] شعرها نيز به زبان پارسي يا آذري داشته و ميان آذربايجان معروف بوده است. اگر تا به امروز ميماند، از كهنهترين شعرهاي پارسي به شمار بوده و ارزش شايان در بازار ادبيات داشت»3
در كتاب «البلدان يعقوبي» ميخوانيم: «مردم شهرهاي آذربايجان و بخشهاي آن، آميختهاي از ايرانيان آذري و جاودانيان قدمي، خداوندان شهر (بذ) هستند كه جايگاه بابك (خرمي) بود.»4
در فتوح البلدان بلاذري (تأليف 255 ق / 248 خ) نيز در فصل «فتح آذربايجان» خبر از فهلوي بودن زبان آذربايجان ميدهد.5
در اين كه زبان مردم آذربايجان ايراني بوده، جاي ترديد نيست بيگمان «آذري» از لهجههاي ايراني به شمار ميرفته است. همه مؤلفان اسلامي نخستين سدههاي هجري در اين باره اتفاق نظر دارند.
دانشمند و جهانگرد مشهور سده چهارم هجري به نام «ابوعبدالله بشاري مقدسي» در كتاب خود تحت عنوان «احسن التقاسيم في معرفه الاقاليم»، كشور ايران را به هشت اقليم تقسيم كرد، و در پيرامون زبان مردم ايران مينويسد:
«زبان مردم اين هشت اقليم عجمي (ايراني) است. برخي از آنها دري و ديگران پيچيدهترند. همگي آنها فارسي ناميده ميشوند»6 وي سپس چون از آذربايجان سخن ميراند، چنين مينويسد:
«زبانشان خوب نيست. در ارمنستان به ارمني و در اران7 به اراني سخن گويند. پارسي آنها مفهوم و نزديك به فارسي است در لهجه.»8
ابوعبدالله محمد بن احمد خوارزمي كه در سده چهارم هجري ميزيست، در كتاب «مفاتيح العلوم»، زبان فارسي را منسوب به مردم فارس و زبان موبدان دانسته است. هم او زبان دري را زبان خاص دربار شمرده كه غالب لغات آن از ميان زبانهاي مردم خاور و لغات زبان مردم «بلخ» است. همو در پيرامون زبان پهلوي چنين اظهار ميدارد:
«فهلوي (پهلوي) يكي از زبانهاي ايراني است كه پادشاهان در مجالس خود با آن سخن ميگفتهاند. اين لغت به پهلو منسوب است و پهله نامي است كه بر پنج شهر [سرزمين] اطلاق شده: اصفهان، ري، همدان، ماه نهاوند و آذربايجان»9
ابن حواقل در ادامهي سخن، به زبانهاي مردم ارمنستان و اران نيز اشاره كرده و زبان آنها را جز از زبان فارسي دانسته است. وي در اين باره مينويسد: «طوايفي از ارمينيه و مانند آن، به زبانهاي ديگري شبيه ارمني سخن ميگويند و همچنين است مردم اردبيل و نشوي [نخجوان] و نواحي آنها. و زبان مردم بردعه اراني است و كوه معروف به قبق [قفقاز] كه در پيش از آن گفتگو كرديم، از آن ايشان است و در پيرامون آن كافران به زبانهاي گوناگوني سخن ميگويند.»10
در كتاب المسالك و ممالك نيز درباره «آذربايجان» چنين ميخوانيم: «و اهل ارمينيه و آذربايجان و اران به پارسي و عربي سخن ميگويند.»11
ابن حوقل نيز اين مساله را به روشني بيان كرده و مينويسد: «زبان مردم آذربايجان و بيشتر مردم ارمينيه، فارسي است و عربي نيز ميان ايشان رواج دارد و از بازرگانان و صاحبان املاك كمتر كسي است كه به فارسي سخن گويد و عربي را نفهمد».12
علامه قزويني در كتاب بيست مقاله از قول ماركوارت، مستشرق مشهور آلماني كه در كتاب ايرانشهر خود آورده، مينويسد: «اصل زبان حقيقي پهلوي عبارت بوده است از زبان آذربايجان، كه زبان كتبي اشكانيان بوده است. چون ماركوارت از فضلا و مستشرقين و موثقين آنها است و لابد بي ماخذ و بدون دليل سخن نميگويد.»13
مسعودي هم لهجههاي پهلوي، دري و آذري را از يك ريشه و تركيب كلمات آنها را يكي دانسته و همهي آنها را از زمرهي زبانهاي فارسي ناميده است.14 وي در اين كتاب، نكاتي آورده كه خلاصهي آن چنين است: ايران يك كشور است و يك پادشاه دارد و همه از يك نژادند و چند زبان در آنجا مرسوم است كه همه را شمرده و گفته است كه اين زبانها با وجود اختلاف طوري به يكديگر نزديك است كه هميشه اين مردم يكديگر را كم و بيش ميفهمند و مسعودي در آخر گفته است كه زبانهاي مهم ايـران، عبارت از سغدي، پهلوي، دري و آذري است. وي، آذري را هم در رديف زبانهاي اصلي ايران شمرده است.15
بايد توجه داشت كه به رغم فشارهاي زياد عنصر و فرهنگ و زبان عرب بر زبان و فرهنگ ايراني در طول تاريخ، نتوانست زبان و فرهنگ اصيل ايراني را تحت سيطره خود درآورد. ارانسكي، دانشمند شهير شوروي، ضمن بحث مشروح پيرامون اين نكته نوشت: «زبان ادبي پارسي پس از عقب نشاندن عربي در خراسان و ماوراالنهر، اندك اندك در ديگر نواحي ايران (به معناي وسيع كلمه) نيز لسان تازي را منهزم ساخت».16
ياقوت حموي هم كه در سده ششم هفتم هجري ميزيست است، ضمن اشاره به زبان مردم آذربايجان كه همان آذري بود، «آنها [مردم آذربايجان] زباني دارند كه آذري گويند و جز خودشان نميفهمند».17
دكتر محمودجواد مشكور در كتاب نظري به تاريخ آذربايجان مينويسد: «زماني كه به سال 488 ق [474 خ]، ناصر خسرو با قطران در تبريز ملاقات ميكند مردم به زبان پهلوي آذري (فارسي) سخن ميگفتند. اما به فارسي دري نميتوانستند سخن بگويند (به فارسي پهلوي – آذري سخن ميگفتند) ولي تمام مكاتبات خود را به فارسي دري مينوشتند. با اين توضيح كه زبان دري نه تنها در آذربايجان و اكثر ولايات ايران چون گيلان و مازندران، كردستان، بلوچستان و ديگر جاها زبان گفت و گو ميان مردم نبود، بلكه فقط و فقط لفظ قلم و مكاتبات و زبان آموزش درس بود.18
حمدالله مستوفي، در مورد مردم گيلان و نزديكي آن با زبان پهلوي نيز اشارهاي دارد؛ وي در وصف مردم تالش چنين ميگويد: «مردمش سفيد چهرهاند بر مذهب امام شافعي، زبانشان پهلوي به جيلاني باز بسته است.»19
حمدالله مستوفي هم كه در سدههاي هفتم و هشتم هجري ميزيست، ضمن اشاره به زبان مردم مراغه مينويسد: «زبانشان پهلوي مغير است»20 مقصود از مغير، شكل دگرگون يافته زبان آذري است كه از فارسي (پهلوي) باستان منشعب و تحول يافته است.
دكتر محمدجواد مشكور در تداوم زبان آذري در قرن هشتم هجري ميگويد: «در فارسي بودن مكاتبات در آذربايجان قرن هشتم هجري، نامهاي به مهر سلطان ابوسعيد بهادرخان (736-736) در آن استان به دست آمده كه خطاب به مردم اردبيل و به فارسي است كه در آن از دو جماعت مغول و تاجيك21 سخن به ميان آمده و از تركان سخن نرفته است. اين امر نشانگر آن است كه در آن زمان، زبان تركي در ميان مردم آذربايجان غلبه نيافته بود و اكثر مردم مردم به آذري (پهلوي) يا فارسي پهلوي سخن ميگفتند»22 از اين جا روشن مي شود كه مؤلفان و دانشمندان تاريخي تا سده هشتم هجري، زبان مردم آذربايجان را پهلوي (آذري) ناميدهاند. وي درادامه بحث خبري از حمدالله مستوفي (صاحب نزهه القلوب) آورده و از آن نتيجه گرفته است كه:
«در قرن هشتم، هنوز تركان چادرنشين يا ده نشين بودند و به شهرها راه نيافته بودند و ترك و تاجيك (فارس) از هم جدا بودند و مردم تبريز، اردبيل، مشكين شهر، نخجوان، دهخوارقان و ديگر جاها، هنوز زبانشان تركي نشده بود».23
مرحوم عباس اقبال مينويسد: تا حدود سال 780 ق [757 خ]، كه سلسله تركمانان قراقويونلو در آذربايجان مستقر گرديد با وجود چند بار استيلاي طوايف مختلف ترك و مغول بر ايران (سلاجقه، خوارزمشاهيان، چنگيزخان و تيموريان) زبان تركي و مغولي به هيچ روي در ايران شايع نگرديد. يعني پس از بر افتادن اين سلسلهها غير از ايلات معدودي كه لهجههايي از تركي و مغولي داشتند و فقط ما بين خود، به آنها تكلم ميكردند، آثار زبانهاي تركي و مغولي از بلاد عمده و از ميان ايرانيان به كلي برافتاد و در ميان عامه نشاني نيز از آن برجاي نماند و اگر تنهااثري از آنها مشهود باشد (به طور پراكنده و نادر) در كتب تاريخي است كه در آن دورهها نوشته شده. مانند جامعالتواريخ رشيدي و تاريخ و صاف و ظفرنامه و غيره (كه نمونههايي از آثار نثر فارسي در دوران بعد از حمله مغولاند).
استيلاي تركمانان قراقويونلو بر شمال غربي ايران، كه از 780 تا 908 ق [757 تا 881 خ] به طول انجاميد، جمع كثيري از طوايف تركمان را كه به دست سلاجقه از ايران به طرف ارمنستان و الجزيره و آناتولي و سوريه رانده شد و در آن نواحي با وضع ايليايي زندگي ميكردند، به ايران برگرداند.
موقعي كه شاه اسماعيل صفوي براي تصرف تاج و تخت قيام كرد، از آن جايي كه يك قسمت مهم از اين تركمانان به مذهب شيعه درآمده و بر اثر تبليغات شيخ جنيد، جد شاه اسماعيل و سلطان حيدر، پدر او، به نام صوفيان روملو يا اسامي ديگر به اين خاندان (صفوي) گرويده بودند، شاه اسماعيل از ايشان ياري طلبيد. چنان كه هفت هزار نفري كه در اوايل سال 905 ق [878 خ] در ناحيهي ارمنستان، اول بار گرد شاه اسماعيل جمع آمدند، از طوايف مختلف ترك و تركمانان يعني ايلات شاملو، استاجلو، قاجار، تكلو، ذوالقدر و افشار بودند و چون هر يك از ايشان از عهد سلطان حيدر [893- 860 ق / 867- 835 خ] تاجي دوازده ترك از سقولاب يعني چوخاي قرمز به نام تاج حيدري بر سر داشتند، به اسم قزلباش يعني سرخ سر معروف گرديدند.
با تمامي اين احوال، مطابق شواهدي كه در دست است، زبان آذري (فارسي) تا عهده شاه عباس بزرگ در ميان عامه و اهالي آذربايجان معمول بود و حتي مردم تبريز عهد شاه عباس چه علما و چه قضاوت، چه عوام و اجلاف و بازاري، چه افراد خانواده، به همين زبان آذري (فارسي) تكلم ميكردند.24
دكترمحمد جواد مشكور نيز مينويسد:
در دوره صفويان چنانكه از اخبار و اسناد تاريخي معلوم است، در قرن 11 هجري يعني تا اواخر دوره شاه عباس كبير، زبان آذري (فارسي)، همچنان در ميان مردم آذربايجان رايج و معمول بود. چنانكه حتي در تبريز هنوز به شهادت رساله روحي انارجاني (تأليف همان عصر يعني قرن 11 هجري) به همين زبان يعني زبان آذري پدري يا فارسي سخن ميگفتند.25
بنا به نوشته رحيم رضازاده مالك: «گويش آذري (فارسي) تا سالهاي انجامين سده دهم و باشد كه تا نيمه سده يازدهم در آذربايجان دوام آورد.»26
در كتاب «روضات الجنان و جنات الجنان» تأليف حافظ حسيني كربلايي تبريزي چنين آمده كه چون در سال 832 ق [808 خ] ميرزا شاهرخ براي سركوبي ميرزا اسكندر، پسر قرايوسف قراقويونلو، به آذربايجان لشكر كشيد، در تبريز به زيارت حضرت پير حاجي حسن زهتاب، كه از اكابر صوفيه آن زمان بود، آمد و در رشت محلهاي وجود دارد كه در گذشته تركي زبانان آذربايجان در آنجا سكني داشتند. مردم گيلان اين كوي را «كرد محله» (محله كردان) ميناميدند. هنوز هم اين نام در شهر رشت باقي است. در ضمن در گويش گيلكي ميتوان به عنوانهايي چون «كرد خلخالي» «كرد اردبيلي» و از اين گونه اصطلاحات برخورد. اينها همه نشانههايي از نزديكي مردم آذربايجان و كردستان و گيلان و به عبارت ديگر از قرابت تاريخي و فرهنگي و زباني ساكنان سرزمين ماد ميباشد.
استاد محيط طباطبايي در اين خصوص مينويسد: «زبان آذري، شعبهيي از زبان پهلوي عصر ساساني متداول در غالب نواحي شمالي و غربي و جنوب غربي ايران بوده است لهجهاي كه بعد از غلبه مسلمانان بر اين ناحيه تا سده يازدهم هجري، به شهادت سياحتنامه اوليا چلپي، جهانگرد عثماني كه از تبريز در آن زمان ديدن ميكرد، همچنان متداول بوده است.»27
اوليا چپلي ترك كه در سال 1050 ق [1019 خ] در زمان شاه صفي تبريز را ديده، در سياحت نامه خود درباره زبان مردم تبريز در اين عصر نوشته است: «ارباب معارف در تبريز فارسي دري تكلم ميكنند. ليكن ديگران لهجهاي مخصوص (پهلوي) دارند وي در ادامه سخنان خود، جملات گفت و گوهاي اهالي تبريز را نقل كرده است كه استاد مشكور نيز در كتاب خود بدانها اشاره كرده است.»28
از جمله آثاري كه در قرن يازدهم هجري تأليف گرديده و گواه مستندي بررواج زبان آذري در اين قرن است، فرهنگ برهان قاطع اثر محمدحسين برهان تبريزي (تأليف سال 1063 ق / 1164 خ) در حيدرآباد هند ميباشد. اين اثر نشان ميدهد كه در زماني كه مؤلف تبريز را به قصد هند ترك كرده، زبان فارسي در ميان ارباب معارف و مردم عادي رواج داشته است.
به نوشته كسروي: «از عهد مغول تا آخر تيموريان (يا ظهور صفويان) چند شاعر ترك در خراسان پيدا شده اما هيچ شاعر تركي در آذربايجان پيدا نشد».29
حتي شاعراني كه در دوره صفويه پيدا شدند، چون ريشه تاريخي و بومي نداشته، لذا شعرشان لطف و ارزش شعري زيادي نداشت.
بايد گفت كه وجود شاعران تركي گويي كه از آذربايجان برخاستهاند، دليل اين نيست كه زبان باستان آذربايجان تركي بوده است. زيرا كه اولاً از قرن چهارم به بعد اغلب پادشاهان و فرمانروايان ايران ترك بودهاند و طوائفي از تركان به نقاط مختلف ايران كوچيده بودند. لذا بعضي از شعرا، به خصوص گويندگان درباري و متصوفه، اين زبان را فرا ميگرفتند و در مواقع لزوم يا براي تقرب به دربار، يا براي تفنن و هنرنمايي يا برحسب امر و اشارت حكام و يا براي جلب توجه و ترغيب مريدان خود، ملمع يا غزلي به زبان تركي ميسرودند. مانند جلال الدين مولوي و فرزندش سلطان ولد و اديب شرفالدين عبدالله شيرازي ملقب به وصاف (نيم اول قرن هشتم) و نورا (معاصر صاحب ديوان) ابقاخان و غيرهم.30
ثانياً تأسيس دولت صفويه و روي كار آمدن شاه اسماعيل صفوي، تا آنجا كه تواريخ و تذكرهها نشان ميدهد، كسي از شعراي آذربايجان شعري به تركي نگفته است و در صورتي كه ميان شعرايي كه از ساير استانهاي برخاستهاند، بودند كساني كه در مقابل فرمان امير و يا جهت ايجاب محيط مذهبي،مجبور به سرودن شعر تركي شدهاند، مانند عزالدين پدر حسن اسفرائيني31 كه در اوايل قرن هفتم در اسفرائين متولد شده32 و در نيشابور به تحصيل علم و ادب پرداخته، در سخن پارسي و تازي و تركي مهارتي به سزا يافته است و نخستين غزل تركي در ايران نيز بدو منسوب است. مطلع غزل او چنين است:
آييردي كو كلومي بير خوش قمريوز جانفرا دلير نه دلبر؟ دلبر شاهد، نه شاهد؟ شاهد سرور33
عمادالدين نسيمي هم شاگرد خليفه شاه فضلالله نعيمي حروفي، كه براي تبليغ عقايد خود يعني مذهب حروفي، مجبور شده شعرهايي به زبان تركي بگويد. در صورتي كه پيشواي وي شاه فضلالله نعيمي تبريزي تا پايان عمر حتي يك مصراع هم تركي شعر نگفته است. حتي دختر نعيمي به رغم استعداد عجيبي كه در شعر داشت، تا آخرين لحظه حيات. سخن جز به فارسي به زبان نياورد.
از طرفي سبك اشعاري كه گويندگان آذربايجان در زمان صفويه به زبان تركي سرودهاند، خود نشان ميدهد كه اين اشعار پايه و اساس ديريني ندارد و آثار ادبي يك زبان به عبارت ديگر يك لهجه تازه و جوان است و تلفظ و ارزش شعري زياد ندارد و فقط ميتواند مراحل تطور منظم تركي آذري را روشن كند.
به شهادت كتاب تذكره شعراي آذربايجان، در آذربايجان چه در دوران صفويه و چه بس از آن، شعر چنداني به زبان تركي به چشم نميخورد. با اين كه مؤلف، افزون به شعر شاعران بزرگ و عالي قدر آذربايجان، شعر شاعران درجه دوم و سوم محلي را هم نقل كرده، ولي اكثر شاعران گروه اخير نيز به فارسي شعر گفتهاند و كمتر اشعاري به زبان تركي دارند. بنا به شهادت كتاب مذكور، از ميان شاعران بزرگ تنها صائب تبريزي، دو غزل تركي در ديوان معروف خود دارد.34
در كتاب تذكره شعراي آذربايجان صدها شاعر تبريزي معرفي شدهاند كه همگي به فارسي شعر سرودهاند حتي واحد، شاعر قرن 11 هجري كه اشعاري به تركي دارد، باز بيشتر آثار مثنوي و شعرهايش را به فارسي سروده است.
«پس از روي كار آمدن صفويه و ترويج تركي به وسيله آنان و قتل عامهاي متوالي مردم آذربايجان توسط تركان متعصب عثماني در جنگهاي متمادي با ايران، به تدريج زبان آذري از شهرها و نقاط جنگ زده و كشتار ديده آذربايجان رخت بربست و فقط در نقاط دور دست باقي ماند كه آن هم در نتيجه مرور زمان و مجبور بودن ساكن آن نقاط به مراورده با شهرنشينان ترك زبان شده، روي به ضعف و اضمحلال نهاد ولي هنوز باز جاهايي هستند كه به همين لهجهها به نام «تاتي» و «هرزني» تكلم ميكنند.35
يادداشتها
1- ابننديم، الفهرست، ترجمه محمدرضا تجدد، انتشارات اميركبير، 1366، ص 22.
2- طبري، محمدبن جرير، تاريخ طبري، جلد 7، چاپ دوم، انتشارات اساطير، 1363.
3- كسروي، احمد، شهرياران گمنان، چاپ اول، انتشارات اميركبير، 2537، ص 157.
4- اليعقوبي، احمدبن ابي يعقوب، كتاب البلدان، چاپ ليدن، 1897، ص 38.
5- بلاذري، احمد بنيحيي، فتوحالبلدان، ترجمه دكتر آذرتاش آذرنوش، تصحيح استاد علامه محمد فرزان، انتشارات سروش، 1364، چاپ دوم، صص 87 و 88.
6- المقدسي، شمسالدين ابوعبدالله محمدبن احمد، احسن التقاسيم في معرفه الاقاليم، ترجمه دكتر علينقي وزيري، جلد 1، چاپ اول، انتشارات مؤلفان و مترجمان ايران، 1361، ص 377.
7- اران منطقه بالاي رود ارس را ميناميدند.
8- منبع فوق، بخش دوم، ص 77.
9- خوارزمي محمد، مفتايح العلوم، ترجمه حسين خديو جم، چاپ اول، انتشارات بنياد فرهنگ ايران، تهران، 1347، ص 112.
10- ابنحوقل، صورهالارض، ترجمه جعفر شعار، انتشارات اميركبير، 1366، چاپ دوم، ص 96.
11- اصطخري، ابراهيم، المسالك و ممالك، ترجمه اسعدبنعبدالله تستري، به كوشش ايرج افشار، مجموعه انتشارات ادبي و تاريخ موقوفات دكتر افشار، 1373، ص 195.
12- ابنحوقل، صورهالارض، ص 96.
13- قزويني، بيست مقاله، چاپ دوم، چاپ دنياي كتاب، 1363، صص 184-183.
14- مسعودي، ابوالحسن علي بن حسيني،التنبيه و الاشراف، ترجمه ابوالقاسم پاينده، بنگاه ترجمه و نشر كتاب، 1349، صص 73 و 74.
15- همان منبع.
16- م. ارانسكي، مقدمه فقه اللغه ايراني، ترجمه كريم كشاورز، تهران، انتشارات پيام، 1358، ص 267.
17- حموي، ياقوت، معجمالبلدان، جلد اول، چاپ لايپزيك، 1866، ص 172.
18- ذكا، يحيي، كاروند كسروي، چاپ دوم، 2536، صص 323-371.
19- مستوفي، حمدالله، نزه القلوب، به اهتمام دكتر محمد دبيرسياقي، ص 107.
20- حموي، ياقوت، معجمالبلدان، ص 172.
21- تاجيك در اصطلاح يعني ايراني و ايراني زبان.
22- مشكور، دكتر محمدجواد، نظري به تاريخ آذربايجان چاپ اول، تهران، انجمن آثار ملي، تهران 1349، ص 208 به بعد.
23- همان، صص 239 و 240.
24- اقبال آشتياني، عباس. مجله يادگار، (نقل از كتاب فارسي در آذربايجان به قلم عدهاي از دانشمندان، جلد 1، صص 156 تا 159).
25- محمدجواد مشكور، نظري به تاريخ آذربايجان، انجمن آثار ملي، تهران، 1349، ص 242.
26- رضازاده مالك، رحيم، گويش آذري، رساله روحي انارجان، انجمن فرهنگ ايران باستاني، تهران، 1352، ص 12.
27- طباطبايي، محيط، مجله گوهر، نقل از كتاب زبان فارسي در آذربايجان، ج 1، ص 414.
28- دكتر محمدجواد مشكور، رك: نظري بر تاريخ آذربايجان، ص 242.
29- كسروي، احمد، آذري، زبان باستان آذربايجان، صص 18 و 19.
30- خيامپور، عبدالرسول، ترجمه كلمات و اشعار تركي، مولانا، سال سوم و چهارم، نشريه دانشكده ادبيات دانشگاه تبريز (نقل از زبان فارسي در آذربايجان، جلد 1، صص 267 و 268)/
31- وي، مريد عارف و موحد و مريد شيخ جمال الدين ذاكر، از جمله خلفاي شيخالاسلام علي لالاست.
32- تربيت، محمدعلي، دانشمندان آذربايجان، طبع مجلس، تهران، ص 388.
33- دولتشاه سمرقندي، رك: تذكره الشعرا، به همت محمد رمضان، چاپ دوم، انتشارات خاور، 1366، ص 165.
34- ديهيم، محمد، تذكرهالشعراي آذربايجان، جلد 2، چاپ تبريز 1367، ص 377.
35- كارنگ، عبدالعلي، قاتي و هرزني دو لهجه از زبان باستان آذربايجان، چاپ تبريز 1333، ص 273
پيشينه، زبان و فرهنگ آذربايجان از زبان خودي و بيگانه
يحيي خانمحمد آذري
ز عشــق آذر آبــادگـانــم آن آتـش
نهان ز سينه و در هر نفس شرر ريز است
چسان نسوزم و آتش به خشك و تر نزنم
كه در قلمرو زرتشت حـرف چنگيز است
عارف قزويني
سرزمين آذربايجان از ديرباز حوادثي تلخ و شيرين فراروي تاريخ خود داشته است. گاه حملهي مغول را خنثي كرده و زماني ايلغار عثمانيان را، روزگاري هجوم روسهاي تزاري را از سر گذرانده، و روزي ديگر با همت والاي مردم غيرتمند و غيورش نهضت مشروطيت را پديد آورده و زماني نيز به نيرنگ كجانديشان گرفتار آمده، اما در اين فراز و فرود هميشه استوار و سرافراز از موج خيز حوادث با افتخار و احتشام سربرآورده است.
زبان محاورهاي آذربايجانيان و تاريخ مردم آن ديار هماره محل برخورد آراء و عقايد دانشمندان شرق و غرب بوده است. با وجود انجام تحقيقات دقيق علمي در زمينه زبانشناسي و تاريخ آن سرزمين و ارائه نظريات متقن از سوي پژوهشگران ايراني، اروپايي و عرب، هنوز هم مناقشهي حق و باطل ادامه دارد. در ايرانِ ما، چند تنِ كم شمار در پي قلب و غش حقايق تاريخي و تخريب ذهنيات مردم ساده انديش، عليالخصوص فريب جوانان روشن ضمير ايراناند. اينان براي نيل به اميال و اهداف خود، از دست يازيدن به انواع ترفند و حيل فروگذاري نميكنند و آنچه را كه طي ساليان دراز در مكتب «يولداشها» فرا گرفتهاند، امروز در قالب نطق و خطابه و رساله و كتابهاي قطور عرضه و منتشر ميكنند. حضرات در ظاهر امر متظاهر به دلسوزي براي مردم آذربايجاناند و ميكوشند چنين بنمايانند كه گويا فارسها در درازناي تاريخ، زبان، فرهنگ، قوميت و هويت آذربايجانيان را به طاق نسيان كوبيده و ميكوشند منابع تاريخي و ميراث گرانسنگ باستاني آن را معدوم و كتمان كنند. اما با تاسف بسيار، اينان در باطن نيت شوم جدايي آذربايجان از ايران و الحاق دو سوي شمال و جنوب رود ارس به يكديگر و نهايتا ايجاد فدراسيون آذربايجان بزرگ را در سر ميپرورانند.
بيهيچ ترديد، هدف غايي اينان دانسته يا ندانسته آب به آسياب دشمن ريختن و اجراي منويات پان تركيستهايي است كه همواره سر در كمين دارند تا رويدادي مناسب در منطقه پديد آيد و اينان بار ديگر به تكافو افتند. چون در اين نوشتار پرداختن به اين مبحث مورد نظر نيست، به همين اشاره اكتفا ميكنيم و ادامه آن را به فرصتي ديگر ميسپاريم.
درباره نام و زبان و تاريخ مردم آذربايجان گفتني بسيار است و همانطور كه پيشتر اشاره كرديم، دانشمندان از ابتداي طرح مسئله كه سابقهي تاريخي آن به سدههاي اوليه اسلام ميرسد، مطالعاتي عميق و رسا در اين باره انجام داده و نتايج حاصل را بيكم و كاست ابراز نموده و كتابها پرداختهاند.
اكنون با عنايت به شرايط كنوني و فعاليت شديد و پيگير نيروي مقابل در داخل و خارج كشور، تكرار مكرر نظريات مثبت دانشمندان ضرور مينمايد. زيرا افراد و جريانهاي فرصتطلب از موقعيت پديد آمده (استقلال كشورهاي منطقه قفقاز و آسياي ميانه، تاسيس جمهوري اسلامي در ايران، ايجاد كرسي زبان تركي در دانشگاهها، تامين منابع مالي و فراهم آوردن امكانات از سوي كشورهاي ذينفع)، به خوبي بهرهبرداري كرده، كمر به ايجاد خلل در اركان فرهنگ و تاريخ، به ويژه گسستگي در تار و پود جامعه آذري زبان بستهاند و با سوء استفاده از شرايط حاكم بر منطقه و كشور، مجدانه در پي تاريخسازي، قلب ماهيت و تغيير هويت ايرانيان متكلم به زبان محاورهاي امروزين مردم آذربايجان، ميكوشند كه ذهن مردم اين خطه را با سلاح وهم و تزوير بپرورانند. در اين شرايط است كه وظيفه حكم ميكند هر آذربايجاني آزاده و هر ايراني آگاه و فرهيخته، خاموش ننشيند و توش و توان و دانش مقدور خود را به كار بندد و در رابطه با آذربايجان و مسايل تاريخي آن، به روشنگري اذهان جوانان ميهندوست اهتمام ورزد.
يكي از موضوعات با اهميت كه لازم است پيش از هر عنوان ديگر بدان بپردازيم، همانا ريشهي تاريخي نام آذربايجان و چگونگي پيدايش آن است. مدتي قريب به 2500 سال است كه اين نام به قسمت بزرگي در شمال غرب ايران اطلاق ميشود، اين نام را مورخان، در آثار خود، به اشكال گونهگون قيد كردهاند كه پارهاي از آنها جنبهي تاريخسازي و خيالپردازي دارد كه در پايان به چند نمونه از آن اشاره خواهيم كرد.
شادروان احمد كسروي تبريزي نخستين پژوهشگر است كه در زمان خود با وجود قلت منابع و عدم دسترسي به مطالب و مآخذ لازم براي پي بردن به تاريخ مردم آذربايجان، براي تحقق پيرامون اين رشته گام برداشت. وي براي اولين بار موضوع را به شيوهي علمي تجزيه و تحليل و ريشهيابي كرده، يافتههاي خود را به صورت دفترچهاي (بقول خودش). با نام «آذري يا زبان باستان آذربايگان» منتشر كرد و ديري نپاييد كه از جانب مراجع علمي و مراكز فرهنگي داخل و خارج كشور مورد تاييد و استقبال قرار گرفت. او خود در اين باره ميگويد:
«نخست دوست دانشمند ما آقاي محمد احمدي گفتاري به انگليسي در پيرامون آن در روزنامهي The Times of Mesopotamia نوشته سپس همو دفتر را به انجمن آسيايي لندن The Royal Asiatic Soeiety كه خود از اندامهاي آن بودند پيشنهاد كردند و انجمن، ارجشناسي نموده و شرقشناسي دانشمند به نام سردنيسراس آن را با اندك كوتاهي به انگليسي ترجمه و در مهنامهي انجمن به چاپ رساندند. سپس نيز ايرانشناس روسي ميلر آن را به بررسي آورده و چاپ كردند.
بدينسان دفترچه در زمان اندكي در ميان شرقشناسان اروپا شناخته گرديد و پندارهاي نابجايي كه بسياري از ايشان درباره زبان و مردم آذربايجان داشتند از ميان رفت و نام آذري به معني درست آن در نگارشها به كار رفت، و از همان هنگام موجب پيوستگي ميان من و دانشمندان اروپا گرديد...»
(زبان فارسي در آذربايجان- از انتشارات موقوفات افشار، ص 22)
كسروي در سال 1304 خورشيدي مطابق با 1926 ميلادي كتاب خود را در تهران منتشر كرد و دقيقاً در همان زمان در خارج از ايران كنفرانسي تشكيل شد كه در آن پروفسور مركورات Dr.L.Merquart خاورشناس آلماني دربارهي، «تاريخ و نژاد آذربايجان» سخنراني كرد. آيا نميتوانيم احتمال دهيم كه تقارن تاريخ انتشار كتاب كسروي با زمان برپايي كنفرانس مزبور و موضوع سخنراني پروفسور مرتبط باشد. كسروي دربارهي نام آذربايجان و تطور تاريخي آن مينويسد:
«در زمان اسكندر پيشآمدي در آذربايجان بوده كه نشان نيكي از زبان آنجا بدست داده، و آن خود نام (آذربايجان) است. چنانچه گفتيم اينجا را (ماد خرد) ناميدندي. ولي چون اسكندر به ايران درآمد و به همه جا دست يافت در آذربايجان (آتورپات) نامي از بوميان برخاسته آنجا را نگه داشت، و چون او تا ميزيست فرمانروا ميبود از اينجا سرزمين به نام (آتورپاتگان) ناميده شد و همان كلمه است كه كم كم (آذربايجان) گرديده، و ما ميدانيم كه خاندان آتورپات تا چند سال آن فرمانروايي را نگه ميداشتند و در زمان سلوكيان و اشكانيان برپا ميبودند.»
مولف در ادامه مينويسد:
«اگرچه به اين نام آذربايجان نيز دست بردهاند و در برهان قاطع و ديگر كتابها سخناني دربارهي معني آن توان پيدا كرد، ليكن اينها همه عاميانه است و در بازار دانش ارجي به آنها نتوان نهاد. بيگمان (آذربايجان) نام ايراني است و ما معني آن را بارها باز نمودهايم.»
(آذري يا زبان باستان آذربايگان، احمد كسروي، ص 8)
زنده ياد استاد ابراهيمپور داود در بخش دوم يسنا آورده است:
«شك نيست كه سرزمين آذربايجان بنام شهرياراني كه در آنجا از روزگار اسكندر فرمانروايي داشتند، بازخوانده شده است. آترپات از نامهاي بسيار رايج ايران باستان بوده است. اين نام از دو جزء درآميخته از (آتر = آذر) و پات Pata كه اسم مفعول است از مصدر (پا- Pa) كه در اوستا و پارسي باستان به معني نگاه داشتن و پاس داشتن و پناه دادن بسيار بكار رفته است. همين واژه است كه در پارسي پاييدن شده است. جزء (كان) كه به نام سرزمين پيوسته: آتورپاتكان (معرب آن آذربايجان)، همان است كه در بسياري از نامهاي سرزمينهاي ديگر ايران هم ديده ميشود، از آنهاست: گلپايگان (كلبادگان = گرباذگان معرب آن جربادمان = جرباذقان)». در فروردين يشت پارهي 102 (آترپات)، كه يكي از پاكان و پارسايان است با چند تن از پارسايان ديگر كه نامهاي همهي آنان با واژه (آذر) درآميخته ياد گرديدهاند.
«يكي از اين ناموران كه نامش جاوداني گرديده و بخشي از ميهن ما بدو بازخوانده شده، آتروپات همزمان داريوش سوم شاهنشاه هخامنشي (336- 330 پيش از ميلاد مسيح است). او از ماد و از سپهبدان بود، در جنگ اسكندر، سرداريِ گروهي از لشكريان سرزمينهاي ماد را داشته است»
(يسنا، تفسير ابراهيم پورداود، تهران 1380، ص 131- 130)
آن فقيد در يشتها اشاره ميكند:
«Aterepata كه در پهلوي آترپات و در پارسي آذرباد شده. بزرگترين ايالت ايران، آذربايجان ميهن اصلي پيامبر ايراني، زرتشت نيز از همين ريشه است.»
(همانجا، ص 178)
«در فروردين يشت بخش 102 به يك سلسه اسماء خاص مقدس پارسايان برميخوريم، از آن جمله است آترپات (Aterpat) كه در پهلوي آترپات (Atropat) و در فارسي آذرباد شده است، بزرگترين و مهمترين ايالت ايران، آذربايجان، وطن اصلي پيغمبر ايران، حضرت زرتشت است كه صاحب همين اسم ميباشد. آترپاته، به قول مورخين يوناني آتروپاتس سلسلهي خشتر پاون (ساتراپ) كه پيش از اسكندر مقدوني (ماكدوني) و بعد از او نيز در آنجا حكمراني داشته و اسم خود را به قلمرو امارات خويش داده آترپاتكان Aterpatekan (آذربايجان) ناميدهاند».
(يشتها، پورداود، تهران 1380، ج 1، ص 507)
علامه علياكبر دهخدا مينويسد:
«گويند اين كلمه از آترپاتوس نام يكي از سرداران اسكندر مأخوذ است. صاحب معجمالبلدان و عدهاي ديگر كه قبلاً ياد كرديم گفتهاند: لفظ آذر به معني آتش و پادگان يا بايگان به معني حافظ و خازن است و معني مجموع اين دو الفاظ حافظالنار يا حافظ بيتالنار ميباشد.
(لغتنامه)
ابن مقفع (عبدالله 106- 142 ه ق) نويسندهي ايراني و مترجم چيرهدست در اين باره ميگويد:
«آذربايجان بنام آذربازبن، ايران بن اسود بن نوح عليهالسلام و به روايت ديگر آذرباذبن بيوُراَسف ناميده شده است. در پهلوي آذر = آتش و بايگان = حافظ و خازن به كار ميرود و از تركيب آن دو مفهوم بيتالنار يا خازنالنار حاصل ميگردد. در دنبال اين تعبير ميگويد: مردم آذربايجان را گويشي است كه آن را (آذريه) خوانند و جز از خودشان كسي آن را درنمييابد».
(يسنا، فقرهي (آتورپاتكان)، تهران 1380، ص 129)
دكتر عباس زرياب خويي مينويسد:
«آذربايجان از نام ‹آتروپات› (در يوناني Atropates) مشتق است. آتروپات نام سردار ايراني بود كه در جنگ ميان داريوش سوم آخرين پادشاه هخامنشي و اسكندر مقدوني در ‹گاوگامل› (گوگامل) در سپاه ايران فرمانده مادها بوده است».
(دائرهالمعارف بزرگ اسلامي، ج1، ص 194)
گرچه سخن به درازا كشيد و نظرات ديگر سخنوران ايران و عرب، در اين باب، ناگفته ماند، معالوصف به نام و آثار چند تن از آنان اشاره ميكنيم، باشد كه مورد عنايت و مطالعهي علاقمندان قرار گيرد.
متقدمين: ابوسحاق ابراهيم اصطخري (مسالك الممالك)، ابوعبدالله احمد مقدسي (احسن التقاسيم في معرفته الاقاليم)، حمدالله مستوفي (نزهته القلوب)، ياقوت حموي (معجم البلدان)، ابن حوقل (سفرنامه ابن حوقل، ايران در صوره الارض).
متاخرين: دكتر جواد مسشكور (نظري به تاريخ آذربايجان)، عبدالعلي كارنگ (تاريخ تبريز) و (تاتي و هزني)، يحيي ذكاء (جستارهايي درباره زبان مردم آذربايگان)، دكتر محمد امين رياحي (زبان و ادب فارسي در قلمرو عثماني)، نادر پيماني (تاريخ آذربايجان يا آتورپاتكان در آيينهي زمان)، رحيم رئيس نيا (آذربايجان در سير تاريخ ايران) و سايرين.
اكنون به نظريه چند تن از مستشرقين به اختصار اشاره ميكنيم، نه از باب بخشيدن اعتبار به نوشتار خود، آن چنان كه در گذشته نويسندگان و پژوهشگرانمان ميكردند، بلكه من باب آگاهي از عقيدهي آنان.
استرابو جغرافينويس يوناني ماد يا مديا را به دو حصه تقسيم ميكند. حصهي نخست ماد بزرگ شامل همدان (هكمتانه)، تختگاه شاهنشاهي هخامنشيان كشور ماد، كرمانشاهان، اصفهان، قزوين و ري، و حصه ثاني ماد كوچك يا ماد آتروپات.
(دائرهالمعارف جمهوري آذربايجان، ج 1. ص 478)
او در كتاب خود در دورهي اشكاني (نزديك به تاريخ مسيح) مينويسد:
«چون دوران شهرياري هخامنشيان به پايان رسيد، اسكندر مقدوني به ايران دست يازيد، سرداري به نام آتورپات در آذربايگان برخاست و آن سرزمين را كه بخشي از خاك مادان بود، مردم او را به پادشاهي برگزيدند و او خود را مستقل ساخت»
(تبريز و پيرامون، نگارش شفيع جوادي، تبريز، ص 49).
پروفسور مركورات Merkuart خاورشناس آلماني به سال 1926 (1304 ش) در كنفرانسي كه درباره (تاريخ و نژاد آذربايجان) ايراد نمود عقيده دارد:
«كلمه آذربايجان از نام (آتروپاتس) كه ساتراپ ايران در زمان غلبهي اسكندر در اين ايالت بود ناشي ميگردد. (آتروپاتس)، و اخلاف او نه تنها در زمان اسكندر نوعي استقلال بهم كردند، بلكه بعد از او نيز حكومت نمودند تا سرانجام اين سلسله و حكومت مغلوب اشكانيان شد»
(همانجا، ص 47).
مترجم محترم از قول مولف (تاريخ ماد)، ايگور ميخائيلويچ دياكونوف مينويسد:
«بخش اعظم سرزمين ماد در منطقهاي قرار داشت كه بعدها آذربايجان ناميده شد و در جنوب رود ارس بود*»
(تاريخ ماد، ا.م. دياكونوف، ص 1)
همو در ادامه ميگويد:
«نام آذربايجان خود از كلمهي مادي اتروپاتن مشتق است و شكي نيست كه در طي تاريخ پيچ در پيچ و طولاني و كثيرالجوانب پيدايش مردم آذربايجان، عنصر نژادي ماد نقش مهمي بازي كرده، حتي در بعضي ادوار تاريخي وظيفهي هدايت و رهبري را به عهده داشته است»
(همانجا).
ريچارد نلسون فراي مينويسد:
«در ماد اوخيديس، ساتراپ يوناني، به فرمان اسكندر گمارده شد ولي حدود (328 پ م) آتروپاتس برآنجا گمارده شد كه به سبب طول دوران حكومت آنچنان اثر ژرفي برجاي گذاشت كه پارهي شمالي قلمرو او به نام آذربايجان خوانده شد»
(تاريخ باستاني ايران اثر ريچارد نلسون فراي، ترجمه مسعود رجبنيا، تهران 1380، ص 233).
سرانجام رومن گيرشمن بر اين باور است كه:
«در ماد، آتورپات حكومت ميكرد و او نام خود را بدان ناحيه كه به آترپاتكان، آذربايجان امروزه مشهور گرديده، داد»
(ايران از آغاز تا اسلام به خامهي رومن گريشمن، ترجمهي محمد معين، تهران 1366. ص 249).
منيورسكي- بارتولد و هرتسفلد و بسياري ديگر از شرقشناسان و باستانشناسان در اين زمينه نظر مشابه دارند كه تكرار آن موجب اطناب است.
اكنون در دائرهالمعارف جمهوري آذربايجان بخش آذربايجان را مرور ميكنيم و نام كهن آن سرزمين را از زبان ملل مختلف درميآوريم:
1- آتروپاتنا Atropatena (با تلفظ يونان قديم آتروپاتنه Atropatene، آتروپاتيا Atropatia ، دولت و سرزميني تاريخي است، نام امروزين آن آذربايجان است ولي در سير تاريخ از روزگاران كهن و به گويش ملل مختلف به اشكال زير تلفظ شده است:
- آتورپاتكان Aturpatkan (فارس ميانه)
- آتروپاتكان Atropatkan (پارتي- پهلوي)
- آدوربايگان Azorbaigan، آدوربيگان Azorbigan (سرياني)
- آداربيگانا Adarbigana، آدربايگان Aderbaigan (بيزانس)
- آترپاتكان Atrpatakan ، آترپاياكان Atrpayakan و آترپاتاجان Atrpatadjan (ارمني)
- آدارباداقاني Adarbadagani (گرجي)
- آدربادكان Adarbadkan ، آدربيكان Adarbejkan، آذربيجان Azarbidjan (عربي). (دائرهالمعارف جمهوري آذربايجان، باكو 1976، ج 1 ، ص 476)
- آذربايجان، در تلفظ فعلي، گاهي در زبان عوام همزهي آذربايجان تبديل به ها گشته، ها در بايجان يا هادربيجان ميگردد.
- تلفظهايي نيز از قبيل آتروپاتس Atropates در آثار استرابن، آريان و پلوتارك، آتراپس Atrapes در اثر ديودورس، آكروپاتنAcropaten در اثر آميانوس و آتروپاتيا Atropatia در اثر استفن بيزانسي ضبط گرديده است. (آذربايجان در سير تاريخ ايران، رحيم رئيسنيا. تبريز 1379، ص 90).
نتيجه حاصل از آنچه نگاشتيم من حيث المجموع سه برداشت زير است:
الف- آتروپات سردار اسكندر مقدوني بود و همو وي را به ساتراپي ماد كوچك (آذربايجان) برگزيد.
ب- آتروپات از بوميان ماد كوچك بود، برخاست و آنجا را از گزند هجوم سپاهيان اسكندر حفظ كرد و چون تا ميبود، فرمانروا بود، آنجا به نام او بود.
ج- آتروپات نام سردار ايراني بود، در جنگ ميان پادشاه هخامنشي و اسكندر مقدوني در سپاه ايران فرماندهي ماد را داشت.
* بخش اعظم سرزمين ماد از كهنترين ايام، همدان (هكمتانه)، كرمانشاهان، اصفهان، قزوين و ري بوده و «ماد بزرگ» خوانده ميشد و آذربايجان به تنهايي «ماد كوچك» نام داشت.
ملاحظاتي درباره زبان آذري
(از درآمدن تازيان به ايران تاپایان سدهي هفتم)
دكتر يحيي ذكا
آذري از ديدگاه واژهشناسي و دستور زبان فارسي و صرف و نحو زبان تازي (آذري با ياء مشدد) نسبت به آذربايجان يا آذربيجان را ميرساند (حريري درهالغواص ص 145) و چنين مينمايد كه اين نسبت حتي پيش از درآمدن اسلام به ايران، در ميان ايرانيان و تازيان شناخته بوده است. زيرا نام رستم فرخزاد سردار لشكر ايران در جنگ با تازيان كه خود از مردم آذربايجان بوده «رستم آذري» ياد شده است1 (ثعالبي غرر ص 738 _ مسعودي التنبيه ص 82)
همچنين عبدالرحمن بنعوف از زبان ابوبكر صديق خليفه اول، پيش از گشودن ايران بهدست تازيان آورده است كه او در پايان زندگي در رختخواب بيماري ميگفته است: «ولتألمن النوم علي الصوف الاذربي كما يألم احدكم النوم علي حسك ـ السعدان» (مجرد النحوي. الكامل ص 5) «يعني خواب بر روي پشمينه آذري مرا چنان ميآزارد كه هر يك از شما را خوابيدن بر روي خار خسك»
تازي نويسان نخستين سدهيهاي اسلامي، نام آذربايگان و نسبت بدان را گوناگون ياد كردهاند. زيرا فراگويي اين واژهها، آنچنان كه ايرانيان آنها را بر زبان ميآوردند، براي تازي زبانان دشوار بود، از اينرو، واژهي آذربايجان (آذر+ باي + گان) را به كالبد زبان تازي ريخته «آذَربيجان» و «آذرَبيجان»2 و در نسبت دادن كسي يا چيزي بدان سرزمين گاه ياء مشدد را دنبال بخش نخست نام افزوده «اَذَري» و اَذري»3 و «الاَذَريه» و «الاَذريه» نوشتهاند و گاه به غير قياس ياء را دنبال بخش دوم آورده «اَذربي»4 و «اَذربي» (مجرد نحوي ص 5 و ياقوت ج 1 ص 128) و «الاَذَربيه» و «الاَذربيه» (سمعاني ج 3 ص 93) بهكار بردهاند. گاهي نيز، الف و نون را از پايان نام انداخته، نشانه نسبت را به بازمانده آن افزوده «اَذَرِبيجيه» و «اَذرَبِيجيه» (ياقوت معجم ج 1 ص 160) مينوشتند (صورت اذربيجيده كه در چاپ عكسي انساب سمعاني ليدن آمده، تصحيف اين واژه است).
چنانكه گفته شد نسبتهاي بالا در سه مفهوم «صوف اذرَيي» و «العجمالاذريه» و «لسان يالغه الاذريه» بهكار رفته و منظور از زبان آذري گونهاي گويش ايراني است كه از آغاز سدهيهاي اسلامي، تا نزديك به سدهي يازدهم هجري قمري، كم و بيش مردم آذربايگان بدان سخن گفته و چگامه ميسرودهاند.
زبان آذري در نوشتههاي پيشين پارسي، گاه: فارسي پهلوي (فهلوي و فهلويه)، راژي (رازي، راجي)، شهري نيز ناميده شده است. ليك نام ويژهي آن در ميان ايرانيان همانا «آذري»بوده است.
اين زبان شاخهاي از گروه زبانهاي ايراني غربي است كه در شمال غربي ايران زمين بدان سخن گفتهاند و با زبانهاي آراني و تالشي و گويشهاي خلخالي و همداني و زنجاني و تارمي و زبانهاي كردي و ارمني همبستگيهاي دور و نزديك داشته است.
پيش از اين برخي از نويسندگان به ناروا، «آذري» را به معناي زبان امروزي آذربايجان پنداشتهاند و ميرزا كاظمبيك دربندي براي نخستين بار در كتاب خود به نام «اوبشچايا گراماتيكا توركسگو تاتارسكو يازيكا» كه به سال (1255 هـ . ق / 1839 م.)، در شهر قازان به روسي به چاپ رسيده است، آذري را به اشتباه به مفهوم زبان تركي به كار برده و آن را به شمالي و جنوبي تقسيم كرده است (دائرهالمعارف اسلام متن تركي).
نويسندگان نامه دانشوران نيز در داستان ابوالعلاء معري و خطيب تبريزي، كه در پي خواهد آمد، «الاذربيه» را به اشتباه «زبان تركي» ترجمه كردهاند. ليك اصطلاح «آذري» به معناي تاريخي و دانشي و زبانشناسي و مفهوم درست خود، از سال 1304 هـ . ش ]خورشيدي[. پس از پراكندن رساله «آذري يا زبان باستان آذربايگان» نوشته دانشمندان ايراني آذربايگاني احمد كسروي در ميان دانشوران و زبانشناسان شناخته و متداول گرديده است.
كهنترين ماخذي كه در آن به زبان ويژه آذربايگانيان به نام «پهلوي» اشاره گرديده، گفته عبدالله بنمقفع دانشمند ايراني در گذشته به سال 142 هـ . ق / 709 م. (به نقل ابننديم در الفهرست) است كه گفته بوده: «زبانهاي فارسي (ايراني) عبارت است از پهلوي، دري، پارسي، خوزي و سرياني و پهلوي منسوب است به پهله كه نام پنج شهر است: اسپهان، ري، همدان، ماه نهاوند، و آذربايگان» (ابن نديم الفهرست ص 22).
گذشته از اين، ماخذ كهن ديگري كه در آن به زبان مردم آذربايگان ـ بيآنكه نامي بر روي آن گذارد ـ اشاره شده است، فتوح البلدان بلاذري است كه در دههي ششم سدهي سوم هجري (255 هـ . ق / 869 م.) نوشته شده است.
در اين كتاب دربارهي گشودن آذربايگان به دست تازيان مينويسد: «اشعث بن قيس، آنجا را حاد به حان گشود و پيش رفت و حان به زبان مردم آذربايگان حائر را گويند. (بلاذري ص 28) واژه حان در نوشته بلاذري بايد همان «خان»به معناي كاروانسرا و منزل باشد كه درباره آن ياقوت در معجم البلدان در زير ماده «خان لنجان» نوشته است «و هي عجميه فيالاصل و هي المنازل التي يكسنها التجار» (ياقوت ج 2 ص 341).
نويسنده البلدان (تاليف 278 هـ . ق / 891 م.) احمدبن ابي يعقوب اسپهاني معروف به يعقوبي، در گذشته به سال 292 هـ . ق / 904 م.، آذري را به مفهوم مردم منسوب به آذربايگان به كار برده نوشته است: «مردم شهرها و كورههاي آذربايگان، مردم در آميختهاي بودند از ايرانيان كهن «آذريه» و «جاودانيه» شهر «بذ» كه بابك در آن بود، سپس كه گشوده شد تازيان در آن نشيمن گرفتند. (يعقوبي، ترجمه ص 4).
حمزه اسپهاني (280 ـ 360 هـ . ق /893 ـ 970 م.) در كتاب «التنبيه علي حدوث التصحيف» از زبان يك ايراني نومسلمان همروزگار خود به نام زردشت پورآذرخور معروف به ابوجعفر محمدبن موبد متوكلي، زبان مردم آذربايگان را پهلوي ياد كرده، مينويسد: «ايرانيان را پنج زبان بود: پهلوي، دري، پارسي،خوزي، و سرياني. پهلوي زباني بود كه شاهان در نشستهاي خود بدان سخن ميگفتند و اين زبان منسوب است به پهله و پهله نام پنج شهر اسپهان و ري و همدان و ماه نهاوند و آذربايگان است (حمزه اسپهاني ص 2).
ابيالقاسم عبيدالله بنعبدالله معروف به ابن خردادبه در گذشته حدود سال 300 هـ . ق / 912م.، در كتاب خود به نام «المسالك و الممالك» زير عنوان «بلاد البهلويين» مينويسد: «الري و اصپهان و همدان و الدينور و ماه نهاوند و مهرجان قذق و ماسپدان و قزوين و بهامدينه موسي و مدينه المبارك» (ابن خرداد به ص 57). چنانكه ديده ميشود اين جغرافينويس در رده شهرهاي پهله، نامي از آذربايگان نبرده است!
ابوالحسن علي بن حسين مسعودي كه به سال 314 هـ . ق / 926 م.، از تبريز ديدار كرده، در كتاب «التنبيه و الاشراف» (تاليف 340 هـ . ق/ 951 م.) در شمردن نژادهاي هفتگانه، هنگامي كه از ايرانيان سخن ميدارد، آشكارا از «زبان آذري» نام برده مينويسد: «ايرانيان مردمي بودند كه قلمروشان ديار جبل بود از ماهات و غيره و آذربايگان تا مجاور ارمينيه و آران و بيلقان تا دربند كه بابالابواب است و ري و تبرستان و مسقط (ماساگت) و سيستان و كرمان و پارس و اهواز با ديگر سرزمين عجمان كه در وقت حاضر به اين ولايتها پيوسته است. همه اين ولايتها يك كشور بود و پادشاهش يكي بود و زبانش يكي بود و اگر در زباني تنها برخي واژهها و تركيب واژه يكي باشد، زبان يكي است. اگرچه در چيزهاي ديگر تفاوت داشته باشد. چون پهلوي و دري و آذري و ديگر زبانهاي ايراني (مسعودي صص 76-74).
جهانگرد بغدادي ابوالقاسم محمدبن حوقل (در گذشته حدود سال 370 هـ . ق / 980 م.) در كتاب «صورةالارض» كه آن را به سال (331 هـ . ق / 944 م.) پرداخته است در سخن راندن از آذربايگان و آران و ارمنستان مينويسد: «زبان مردم آذربايگان و زبان بيشتري از مردم ارمنستان فارسي و تازي است، ليك كمتر كسي به تازي سخن ميگويد و آنان كه به فارسي سخن گويند، به تازي نفهمند. تنها بازرگانان و زمينداراناند كه گفتوگو با اين زبان را نيك توانند. برخي تيرهها نيز اينجا و آنجا. زبانهاي ديگر ميدارند. چنانكه مردم ارمنستان و مردم دبيل و نخجوان و پيرامون آنها، به ارمني، مردم بردعه، به آراني سخن گويند و در آنجا كوه مشهوري است كه «قبق» ناميده ميشود و زبانهاي گوناگون فراوان از آن كافران ]منظور مسيحيان است[ در پيرامون آن كوه قرار گرفته است و بيشتر آنان زباني واحد و مشترك دارند» (كسروي ص 11). از نوشته ابن حوقل چنين پيدا است كه منظور او از فارسي يا زبان ايراني، همان زبان آذري است، نه زبان دري.
ابواسحاق ابراهيم بن محمد فارسي استخري، معروف به كرخي در كتاب «المسالك و الممالك» كه آن را به سال (346 هـ . ق / 957 م.) پرداخته است، در نام بردن از آذربايگان و ارمنستان و آران مينويسد: «زبان مردم آذربايگان و ارمنستان و آران فارسي (ايراني) و تازي است جز مردم دبيل و پيرامون آن كه به ارمني سخن ميگويند و نواحي بردعه كه زبانشان، آراني است» (استخري صص 191-192).
ابوعبدالله محمدبن احمدبن يوسف كاتب خوارزمي در مفاتيح العلوم (نوشته به سالهاي 367-372 هـ . ق / 977-982م.) سخن پيشينيان را در اين باره تكرار كرده، مينويسد: «فهلويه يكي از زبانهاي ايراني است كه پادشاهان در نشستهاي خود بدان سخن ميگفتهاند. اين زبان به پهله منسوب است و پهله نامي است كه بر پنج شهر اطلاق ميشده: اسپيهان، ري، همدان، ماه نهاوند، و آذربايگان. (خوارزمي، ترجمه ص 112).
ابوعبدالله بشاري مقدسي در كتاب «احسن التقاسيم» كه آن را به سال (375 هـ . ق/985 م.) نوشته است در شرح جغرافياي جهان اسلام كه از پيش خود، آن را بخشبندي نويني كرده و سرزمين ايران را هشت اقليم شمرده است، مينويسد: «زبان مردم اين هشت اقليم عجمي است جز اينكه برخي از آنها، دري و برخي باز بسته (منغلفه = پيچيده) است و همگي را فارسي (ايراني) نامند». سپس كه از اقليم «رحاب» كه به گمان او سرزمينهاي آذربايجان و آران و ارمنستان را در بر داشت، سخن ميدارد مينويسد «زبانشان خوب نيست در ارمنستان به ارمني، در آران به آراني، سخن ميگويند، فارسيشان را توان فهميد در حرفها به زبان خراساني ماننده و نزديك است (مقدسي ترجمه ص 552).
محمدبن اسحاق معروف به ابن نديم در الفهرست كه آن را به سال (377 هـ . ق/ 978م.) نوشته، گفته ابن مقفع و متوكلي را باز گفته، مينويسد: «زبانهاي فارسي (ايراني) عبارت از پهلوي، دري، پارسي، خوزي و سرياني است. پهلوي منسوب است به پهله كه نام پنج شهر است: اسپهان، همدان، ماه نهاوند و آذربايگان (ابن نديم ص 19).
داستاني از نيمه نخستين سدهي پنجم هجري در انساب سمعاني (555 هـ . ق/ 1160 م.) زير نام تنوخي يا ابوالعلاء معري (363-447 هـ./ 973-1055 م.) سخنور و انديشمند تازي و ابوزكريا يحيي بن علي خطيب تبريزي (در گذشته به سال 502 هـ./ 1109 م.) آورده شده كه ياقوت هم آن را در معجم الادبا (جز سوم ص 135) بازنويسي كرده است.
در اين داستان، ابوزكريا درباره هوشمندي استادش گزافه سرايي كرده ميگويد: «روزي در مسجد معرةالنعمان روبهروي هم نشسته بوديم و من چيزي از نوشتههايش را به او ميخواندم، سالها بود كه من در نزد او بودم و در آن مدت كسي از همشهريانم را نديده بودم. ناگهان يكي از همسايگانمان براي گزاردن نماز به مسجد درآمد. او را ديدم، شناختم و از خوشي، حالم بگرديد. ابوالعلاء دريافته گفت: تو را چه شد؟ گفتم پس از سالها، يكي از همشهريانم را ديدم كه به مسجد درآمد. به من گفت: برخيز با او سخن بدار، گفتم: تا كارمان پايان گيرد. گفت برخيز من در انتظار تو ميمانم. پس برخاستم و با او به زبان آذري (اذربيه) گفتوگوي بسيار كردم و هر چيزي كه ميخواستم از او پرسيدم، چون به نزد او بازگشته دوباره روبروي وي نشستم، به من گفت اين چه زباني بود؟ گفتم زبان مردم آذربايگان است. گفت: من اين زبان را نميشناسم و آن را نميفهمم، ليك هر آنچه شما بهم گفتيد به ياد سپردم، آن گاه واژه به واژه هر آنچه ما با يكديگر گفته بوديم، باز گفت: همسايهمان سخت در شگفت شد و گفت:چگونه ميتواند چيزي را كه نميفهمد به ياد سپارد؟! (سمعاني ج 3 ص 90).
در نامه دانشوران كه اين داستان را ياد كردهاند چون ترجمه كنندگان در سرتاسر تاريخ، زبان ديگري براي مردم آذربايگان نميشناختهاند. «اذربيه» را «زبان تركان» ترجمه كرده، گروهي از دانشوران غربي از جمله گاي له استرنج را (ترجمه انگليسي نزهت القلوب) به اشتباه انداختهاند. (نامه دانشوران چاپ دوم ج 2 ص 213). از نوشتههايي كه در اينجا ياد كرديم و چنين برميآيد كه تا آغاز سدهي پنجم هجري همه نويسندگان، تنها به نام بردن از زبان آذري بسنده كرده و هيچ نمونهاي از آن به دست نميدهند و واژه و عبارت و شعري از آن در نوشتههاي خود نميآورند. ليك از سدهي پنجم به اين سو، در برخي از فرهنگها و كتابها، جسته و گريخته واژهها و جملهها و دو بيتيهايي از اين زبان نمونه داده ميشود كه از ديدگاه شناخت چه بود اين زبان ايراني، بسيار پر ارج و گرانبها است و با پژوهش اين نمونهها است كه جايگاه زبان آذري در ميان زبانهاي ديگر ايراني شناخته ميشود و روشن ميگردد و همبستگي آن با ديگر گويشهاي ايراني و زبان پهلوي و دري آشكار ميشود.
در نيمه يكم سدهي پنجم هجري، براي نخستين بار در كتاب «الابنيه عن حقايق الادويه» نوشتهي ابومنصور موفقالدين بن علي الهروي (زنده در سال 447 هـ . ق.) زير عنوان «جلبان» از يك واژه آذري بدينسان ياد شده است: «جلبان بر وزن قربان، غلهاي شبيه به ماش كه در يزد و كرمان ميخورند. جلبان را به قزوين خلر به آذربايجان گلول به خراسان گروهي مُلك گويند (ابومنصور ص 91ـ كيا آذربايگان ص 21).
ماخذ ديگري كه در آن چند واژه آذري ياد گرديده است، لغت فرس (تاليف حدود 458 هـ . ق.) نوشته ابومنصور احمدبن علي معروف به اسدي توسي است كه خود در همان روزگار در آذربايگان و آران ميزيسته و فرهنگ خود را در همانجا براي چامه سرايان آذربايگاني و آراني ـ كه معناي برخي واژههاي مهجور پارسي دري و گويشهاي ديگر ماوراءالنهر و خراسان از سغدي و ختني و تخاري و جز آنها را كه در زبان شعر و ادب ايران به كار ميرفت، درنمييافتند و ناچار نميتوانستند در سرودههاي خود از آنها بهره يابند ـ نوشته است.
در دست نوشت كهني از اين فرهنگ كه به سال 772 هـ . ق/ 137 م. نوشته شده (كيا، مجله ادبيات س 3 ش 3) ده واژه از زبان مردم آذربايگان از جمله: «برز، پور، رجه، رژد، سهراب، شكم خواره، گريوه، گله، مارلوز» ياد شده كه اگر اينها نوشتهي خود اسدي توسي باشد، بايد آنها را از كهنترين نمونهها و واژههاي ديگر همچون، چراغله، شم، كام، كنگر، ملاص، نهره» از زبان آذري ديده ميشود كه گمان ميرود دارندگان آذربايگاني اين دستنوشتها، اين واژهها را سپس در متن يا حاشيه كتابهاي خطي خود افزودهاند و اگر زمان كاربرد آنها، سدهي پنجم هجري هم نباشد، به هر سان از واژههاي زبان آذري شمره ميشود و با ارزش هستند (كيا، آذربايگان ص 29).
باز در نسخه ديگري از اين واژهنامه، چند نمونه آذري از جمله: «انداسنسته»، «بلسك»، «پافتاوه»، «خسينسته»، «داهول»، «دلموت» «فرقوط»، «گمانه»، «گاوآهن» ياد گرديده (ابومنصور توسي، لغت فرس مجتبايي و صادقي ص 234).
از سدهي ششم، به جز يك واژه از گويش آذري مردم خوي («امله» به معناي كسي كه لكنت زبان دارد) انساب سمعاني)، نوشته يا نمونهاي از زبان آذري، تاكنون در كتابهاي پارسي و تازي به دست نيامده است.
در دو دهه نخستين سدهي هفتم هجري، ياقوت حموي نويسنده كتابهاي معجمالادبا و معجمالبلدان (تاليف 623 هـ . ق/ 1226 م.) كه در جهانگرديهاي خود از آذربايگان نيز گذشته، و به سال 610 هـ . ق 1213 م. در تبريز بوده و آگاهيهاي فراواني از سرزمين و مردم اين سامان داشته است، در معجمالبلدان در زير ماده «اَذرَبيجان» عبارتهايي آورده (در پانوشت شماره 3 ياد شده) نوشته است: «مرز آذربايگان از سوي شرق بردعه (؟) و از سوي مغرب ارزنجان است و از سوي شمال به شهرهاي ديلم و گيلان و تارم (؟) ميرسد و آن سرزميني است بس فراخ از شهرهاي نامدارش تبريز است كه اكنون پايتخت و بزرگترين شهر آنجا است. پايتختش پيشترها، مراغه بود. از شهرهايش: خوي، سلماس، ارميه، اردبيل، مرند و جز اينها است و از آنجا سرزميني نيك و كشوري بزرگ و بيشتر كوهستاني است. در آنجا دژهاي فراوان هست و خيرات گسترده و ميوههاي فراوان. من جايي پرباغ و بوستانتر از آنجا نديدهام و هم از فراواني آبها و چشمهها، در آنجا نيازي نيست كه كسي براي آوردن آب به هر جايي برود، زيرا در زير پايشان و به جا كه بنگري آبها روان است، آبي خنك و پاكيزه. مردمش گشادهرو و سرخ چهره و لطيف پوستند، براي آنان زباني است كه به آن آذري (الاذريه) ميگويند و جز خودشان كسي آن را نميفهمد. در مردم آنجا گونهاي نرمخويي و نيكرفتاري هست، جر اينكه در سرشت آنان خست چيره است. اين سرزمين جايگاه فتنه و جنگ است، چيزي كه هيچگاه از آنجا دور نميشود، به اين انگيزه، بيشتر شهرها و روستاهايش ويران است. در اين روزها زير فرمان جلالالدين منكبرني پسر محمدبن تكش خوارزمشاه است ...» (ياقوت، معجم البلدان ج 1 ص 128-129).
ياقوت باز هم در همين كتاب زير ماده ... «فهلو» همان سخنان حمزه اسپهاني و پيشينيان را باز گفته و از زبان شيرويه پسر شهردار افزوده است: «شهرهاي پهله هفت تاست: همدان، ماسبذان، قم، ماه البصره (نهاوند) صيمره، ماهالكوفه (دينور) و كرمانشاهان و سرزمينهاي ري، اسپهان، قومس، تبرستان، خراسان، سيستان، كرمان، مكران، قزوين، ديلم و طالقان، جزو شهرتهاي پهله نيستند (ياقوت ج 4 ص 281)و
از نوشتههاي ياقوت چنين پيداست كه در آغاز سدهي هفتم، يعني در سالهايي كه ايران زمين ميدان تاخت و تاز لشكريان خونخوار مغول بود، هنوز زبان آذربايگانيان و تبريز دست نخورده باز مانده بود و از تركي گويي در آنجا اثري نبود و اين موضوع را نوشتهي زكريا بن محمد قزويني در آثار البلاد (تاليف 674 هـ . ق / 1275 م.) كه ميگويد: «هيچ شهري از دستبرد تركان محفوظ نمانده است مگر تبريز» استوار ميگردد (زكرياي قزويني، بيروت ص 339).
دو قصيده بلند به زبان آذري از سدهي هفتم در دست نوشتي از زينهالمجالس (كتابخانه اياصوفيا شماره 2051) كه به سال 730 هـ . ق، به دست محمدبن احمد السراج تبريزي نوشته شده، بازمانده است كه نمونهاي از يك گونه آذري اين دوره به شمار ميآيد.
نويسنده اين گفتار با پژوهشهايي كه انجام داده است، چنين گمان ميبرد كه قصيدهي نخستين كه در شكايت از روزگار است، به نام امير مجيرالدين يعقوب فرزند ملك عادل ابوبكر بن ايوب از خاندان ايوبيان جزيره (ميافارقين) سروده شده است كه سپس از دوستان و همراهان سلطان جلالالدين خوارزمشاه شد (نسوي، سيره، صص 207ـ 246) و در ميان سالهاي 620-626 هـ . ق. احتمالا به آذري غربي و در شهر اخلاط سروده شده است.
يكي از اين قصيدهها، داراي پنجاه و هفت بيت و ديگري بيست و نه بيت است و برخي ويژگيهاي صوتي و دستوري و لغوي زبان آذري در آنها هويداست و ميتوان آنها را از كهنترين نمونههاي آذري از نواحي غرب آذربايجان به شمار آورد (اديب توسي، نشريه دانشكده ادبيات تبريز س. ش 4 صص 407-367).
افزوده بر اين قصيدهها، چند واژهي آذري نيز از اين سدهي در نوشتهها آورده شده كه يكي از آنها از زبان بابامزيد (مرگ 655 هـ . ق./ 1257 م.) در كتاب «روضات الجنان» كربلايي حسين نوشته شده كه ميگفته: «عبدالرحيم «بوري بوري» (بيابيا) و اين همان واژهاي است كه جلالالدين مولوي بلخي (604-673) در مثنوي از زبان شمس تبريي كه به زبان آذري سخن ميگفته، تكرار كرده است.
از آن جمله است بيست واژه آذري در حاشيه صفحههاي دست نوشت فرهنگ «البلغه» كه به سال 688 هـ . ق./ 1269م. به دست عبدالملك بن ابراهيم بن عبدالرحمان قفالي تبريزي نوشته شده و به دست ما رسيده است (نسخه خطي كتابخانه چستربيتي، دبلين شماره 305) (قفقالي، دست نوشت، البلغه نسخه عكسي كتابخانه مركزي دانشگاه تهران). اين واژههاي آذري، براي نخستين بار از سوي شادروان مجتبي مينوي در ششمين كنگرهي تحقيقات ايراني كه به سال 1355 هـ.ش. در تبريز برگزار گرديده بود، شناسانيده شد، ليك درباره آنها تا دير زماني مطلبي نوشته نشده بود. نويسنده اين گفتار نيز، سپس دو واژه «نشخور» و «مهره» را از همان دست نوشت يافته ]و[**** شماره آنها را به بيست و دو رسانيد كه در يادنامه سلطان القرايي با توضيحاتي چاپ شده است و در همين مجموعه نيز آمده است.
از نيمه دوم اين سدهي، تك واژه آذري «جولخ از گويش مردم خوي در كتاب آثار البلاد قزويني (تاليف 674 هـ . ق. 1275 م.) ياد شده (قزويني، كيا، آذربايگان، ص 9).
از همام شاعر تبريزي (714-636 هـ . ق./ 1314-1238 م.) كه بيشترين سالهاي زندگاني خود را در سدهي هفتم هجري گذرانيده، يك تك بيت آذري در پايان غزلي به فارسي و يك غزل ملمع آذري ـ پارسي كه شش مصرع و يك بيت آن تماما به گويش آذري تبريز است، بازمانده كه هر دو در ديوان شاعر (ص 134) و در كليات عبيد زاكاني (صص 142-126) به چاپ رسيده است.
پينوشتها:
1ـ «و ندب يزدجرد صاحب جيشه رستم الاذري، حرب العرب»
2ـ آذرَبِيجان اعجمي و معرب بقصرالالف و اسكان الذال و همزه في اولها اصل، لان اذر مضموم اليه آخر و روي عن ابوبكر رضيالله عنه، انه قال عليالصوف الاذري و رواه ابوزكريا اَلاَذَري به فتح الذال علي غير قياس (ابومنصور جواليقي المعرب من كلام الاعجمي علي حروف المعجم ص 35).
3ـ قال النحريون النسبه اليه اَذَري بالتحريك و قيل اذري بسكون الذال لانه عندهم مركب من اذر و بيجان فالنسبه الي الشطر الاول و قيل اَذَربي كل قدجاء و هو اسم اجتمعت فيه خمسه موانع من الصرف: العجمه، التعريف و التانيث و التركيب و لحاق الالف و النون مع ذلك، فانه اذا زالت عنه احدي هذه الموانع بطل حكم ابواقي ...» (ياقوت معجم ج 1 ص 128).
4ـ «الاَذرَبي» منسوب الي اَذرِبيجان علي غيرقياس، هكذا تقول العرب و القياس ان يقول بغير باء» (ابن اثير، النهايه غي غريب الحديث ص 22)
سهشنبه، بهمن ۰۴، ۱۳۸۴
رانش اهريمن
1- طبيعت و توده
همه ي تمدنها و اساطير و دين ها در سرزمين هاي گونه گون، از نمادهاي جانوري سرشار هستند. گاهن خدايان در چهره ي حيوانات مجسم شده و يا ويژگيهاي برتر آنان را پذيرفته و بگونه اي ارتباط خود را با آنان حفظ كرده و تداوم بخشيده اند. گويي درين صورتگري حيواني، خدايان بهتر جلوه گر مي شوند چراكه در هر فرهنگي ، هر حيواني نماد يك ويژگي ِ انساني در باب (اخلاق) است؛ براي نمونه؛ در فرهنگ ما شير نماد شجاعت ، گربه نماد رياكاري ، موش نماد ترس و سگ نماد وفاداريست. حال اگر تركيب اين نمادها را با پيكره ي انسان كه ويژه ي جوامع تكامل يافته ي عصر سنگي ست داشته باشيم ، مفهوم نمادين آن حيوان، ويژگي آن انسان را به بيننده القا مي كند. اساطير و كيش هاي ايران باستان نيز همچون اسطوره هاي يونان و مصر سرشار از نماد هاي جانوري ست. از (تيشتر) خداي باران با آن پيكر اسب گونه و سپيد و با گوشهاي زرين گرفته تا (سيمرغ) يا (سعين) ، آن پرنده ي افسانه كه با برهم زدن بالهاي خود بذرها را در زمين مي پراكند. گفته شده كه اين پرنده بر فراز درختي بنام (همه تخمه) منزل دارد. گردونه ي سروش كه نگاهبان ويژه ي زرتشتيان است را چهار اسپ درخشان و تيزرو كه سم هاي زرين دارند مي رانند. از سوي ديگر (بهرام) كه از برترين ايزدان زرتشتي ست به شكلهاي گونه گون همچون گاوي نر، اسپي سپيد، شتر، گراز ، مرغ و ..الخ در ميآيد.
آنچه در اساطير ايراني موجود است چنانست كه (كيومرث) از دست چپ هرمزد و گاو از دست راست او آفريده شده است. (هُدَيوَش) نيز نام گاوي ست كه در پايان (نبرد نور و ظلمت)بدست (سوشيانس) كشته مي شود و مردم در پي آن زندگي جاويد مي يابند. در داستان (درخت آسوريك) تخيل نويسنده ما را به دياري ميبرد كه مردمش سري همچون سر سگ و با چشم در سينه بوده اند. اما چيزي كه از ميان اين جانوران براي من جالبست نقشيست كه (جغد) دارد. او وظيفه دارد تا انيرانيان را از ميان بردارد. ازيدهاك نيز با سه سر و شش چشم از ديگر جانوران نمادين اسطوره هاي ايراني اند و جايگاه مهمي در باور ايرانيان قديم داشته اند.
2- ارزش سگ
سگ از حيواناتيست كه در دين زرتشتي و در ميان ايرانيان باستان از ارزش و جايگاه ويژه اي برخوردار بوده و جنبه هاي نمادين بسياري يافته است. واژه ي (سگ) در بيشتر لهجه هاي هند و اروپايي و لهجه هاي ايراني وجود دارد و اكنون نيز پابرجاست: اوستا=سپن ، پارسي باستان=سَكا، مادي=سپاخا=اِسپَكو ، پهلوي جنوب غربي=سَك ،كردي=سِه ، كاشاني=اِسپَه ، گيلكي=سيگ، سمناني=اسپا. و چنانچه ميبينيد در لهجه هاي كاشاني و سمناني هنوز ريشه ي اوستايي واژه وجود دارد. هرودت در كتاب خود درباره ي پرورش كورش نوشته است كه او را به گاوباني سپردند كه زني بنام (سپَكو) داشت. كورش از سپكو شير خورد و بزرگ شد و چون نزد پدر و مادر خود بازگشت از سپكو ياد كرد و مهر او را بياد مي آورد. چون نزديكانش واژه ي سپكو به معناي سگ را از زبان او ميشنيدند به مردم گفتند: كورش به خاست ايزدان در بيابان از سگي شير خورد.
در دين زرتشتي سگ (پشوپانه) محافظ (پل چينوت) و نگاهبان گذرگاه ميان دنيا و آخرت است.وظيفه ي پشوپانه اينست كه ارواح پاك را از آسيب اهريمن برهاند و به ارواح پليد و ريمن اجازه ي گذشتن از پل را ندهد. در (روايات داراب هرمز-ديار) از سگي مقدس بنام (زرين گوش) سخن بميان آمده كه پاسبان (كالبد كيومرث) است و بتنهايي از آن كالبد نگهداري ميكند چنانكه هفت امشاسپند نتوانستند از آن نگاهداري كنند اما زرين گوش از عهده ي اينكار برآمده و در گروه محافظان پل (چينود) قرار ميگيرد. بر باور زرتشتيان ، سگ از جمله جانورانيست كه از نطفه ي كيومرث بوجود آمده و بهمين دليل گوشت آن خوردني نيست.
بر طبق باور- داشت ايرانيان باستان، دوشيزه ي زيبايي كه (روان پارسيان) را از ميان كوه البرز ، از فراز پل چينوت ميگذراند و تا گذرگاهي كه از آن ايزدان و مينويان است همراهي و نگهداري ميكند، دو سگ بهمراه دارد.
(يمه) خداي مرگ، دوسگ داشته كه همواره او را همراهي ميكرده اند و كاركرد اصلي انها ترساندن اهريمنان و مراقبت از ارواح بوده است. گفته مي شود ارواح درگذشتگان از يمه(=جمشيد) خاستند كه سگها را براي راهنمايي و نگاهباني انها به سرزمين مردگان بفرستد.
در آيين مهري(ميترايي) سگ، يار وفادار ميتراست و با او بشكار ميرود. (سريت) از ياران زرتشت، گاوي را كه افريده ي اورمزد بود كشت. در پي انجام دادن اين كار ناشايست به دستور كاووس به بيشه يي رفت كه پري سگ پيكري در آنجا مي زيست. او پري را ديد و با ضربه ي شمشيرش بدو نيمه كرد. آن دو نيمه هريك سگي جدا شدند. آنگاه (سريت) انقدر به دو نيم كردن پريان ادامه داد تا اينكه هزار شدند و بر سرش ريختند و او بسزاي عمل خود رسيد.
مشي و مشيانه(=مهري و مهريانه=مهلي و مهليانه=حوا و آدم) هنگامي كه زندگي يافتند آتش روشن كردند و گوسپندي را كه هرمزد به انان داده بود ذبح كردند و آنگاه تكه اي از انرا درون آتش انداختند كه در ديدگاه ايشان عنصري بسيار مقدس بود و قطعه اي ديگر را بسوي آسمان افكندند. سگي كه همرا انان بود دويد و گوشت را ربود و خورد. و چه بسا كه يكي از دلايل تقدس سگ در نزد زرتشتيان همين باشد يعني تغذيه از (گوشت مقدس=گوشت گو+سپند). در گفتاري ديگر درباره ي مشي و مشيانه، آنها تكه اي از گوشت را در آتش و تكه اي را برسم سهم ايزدان در اتش ميافكنند و تكه ي ديگر را به سگ ميدهند. برين پايه مي توان فرض گرفت كه آتش و ايزدان و سگ هرسه از ديرباز سپندينه شمرده مي شده اند كه مشي و مشيانه هريك از سه تكه ي گوشت را به انها ميدهند. در همه ي داستانها و افسانه هايي كه درباره ي سگ گفته شده ، اين جانور مجموعه اي از نمادهاي پيچيده اما شفابخش، وفادار، و راهنمايي است كه (شكار و مرگ) را بنمايش ميگذارد و با (ليس زدن) قدرت پاكيزه سازي خود را آشكار مي سازد. گويي نگاهبان مرز ميان (خود آگاهي و ناخودآگاهي) است. ا. نه تنها درگذشتگان را بدنياي فرودين راهنمايي ميكند بلكه از دنياي ماوراع خبر داشته ، ميانجي دنيا و آخرت است و پيوندي اساطيري با ماوراع دارد.
در دين زرتشتي سگ با انسان هم رتبه است و احكام و ويژگيهايي كه به آن نسبت داده شده با ويژگيهاي انسانها برابري مي كند. گويي اين حيوان اميزه اي از جانوان و مردمان است . در (ونديداد) هشت ويژه گي به سگ نسبت داده شده كه هر ويژگي با يك طبقه از مردم برابرست: نخست-چون يك موبد ديم-چون يك سپاهي سيم-چون يك شبان چارم-چون يك نوكر پنجم-چون يك دزد ششم-چون يك شكارگر شبرو هفتم-چون يك روسپي هشتم-چون يك كودك.
سگ همانند يك موبد راضي ، بردبار و اندك خاهش و سالك است. همانند يك سپاهي و يك شبان، نگاهبان گله است و دشمن را ميراند. مانند يك نوكر خانه، خوراكش ناچيز است و فرمان صاحب خود را مي برد. مانند يك دزد و شكارگر شبرو، تاريكي را دوست ميدارد و چون خوراكي ببيند در مي ربايد و هوشيار است. چون يك روسپي خانه و خوراكش ناچيز بوده ، فرياد ميكند. مانند يك كودك پر خاب و نوازش خاه است. اگر كسي به سگ نگاهبان ده و گله خوراك بد بدهد همانند انست كه به صاحب خانه و خانسالار خوراك بد داده باشد. اگر كه به سگ ولگردي غذاي بد برساند همانند آنست كه به سالكي غذاي بد رسانده باشد.اگر به توله سگي خوراك بد بدهد همانند انست كه به كودكي خوراك بد رسانده باشد و چنين شخص يا اشخاصي سزاوار مجازاتند.
هركسي كه در دنيا از سگ نگاهداري كند و به آن غذا داده ، حيوان را نيازارد، اگرچه دوزخي باشد (زرين گوش) همان سگي كه در آغاز نگاهبان كالبد كيومرث بود و سپس نگاهبان چينود پل شد، آوايي سهمگين در مي دهد چنانكه ديوان از عذاب كردن ان روان دست بر ميدارند ؛ اما اگر كسي در دنيا سگ را ازار دهد ، زرين گوش اجازه گذر از پل چينوت را به او نمي دهد.
ايرانيان باستان برين باور بودند كه ؛ سگ با ياري خروس ارواح پليد و جادوگران را هنگام شب از زمين دور ميكند و سروش را ياري مي نمايد. دشمنِ اهريمن است و چون پارس مي كند درد و رنج و آزار و نافرماني را از بين ميبرد. در (بند هشن) آمده است: از آفريدگان مادي ، سگ ، نگاهبان و از ميان برنده ي دروج و درد است و با چشم همه ي ناپاكيها را از ميان ميبرد.
3- سَگديد( سگ- ديد) و رانش اهريمن از تن
در ديدگاه زرتشتيان باستان، زمانيكه جان از بدن خارج ميشد چون (نسوش) -كه ديويست كه بر اجساد دست مي يازد و آنرا پليد ميكند- بر وي هجوم مي برد، سگ آن جنازه را (مي ديد) و (نسوش) از آن رانده ميشد. در نوشته هاي كهن پهلوي تنها از ده سگ نامبرده شده كه برخي را امروزه از نژاد سگ نميشمارند: سگ گله، سگ شكاري، سگ آبي، توله، خارپشت و..الخ. ازين ميان سگ گله ، سگ خانه و سگ آبي و خارپشت از قداست ويژه اي برخوردار بوده و ميتوانند ديو جسد را بگريزانند. در متون اوستايي از سگ گله به (پَسوش هَعوروَ) نامبرده شده كه (پَسو) بمعناي جانور اهلي ست و (هعوروِ)يعني نگاهبان از مصدر (هر) بمعناي پاس داشتن . همچون واژه ي زينهار! =ازين پاسدار! . (سگ خانه) را نيز (ويش هعورو) يا (ويس هعورو) مي گفتند كه (ويس = ويش) بمعناي خانه است.
در عمل سگديد اگر سن سگ از چهار ماه كمتر باشد نميتواند عمل سگديد را انجام دهد. بنابر آنچه گفته شد سگهايي كه ميتوانند نسوش و ديو را از جسد برانند همان سگ گله، سگ شكاري، سگ خانه و توله يي ست كه بيش از چار ماه داشته باشد. سگ گله درين كار بر ديگر سگان برتري دارد.
رسم سگديد كردن مرده چنين بود كه سگ ( سگي نر،كمتر از چار ماه نداشته باشد،ترجيحن چار چشم باشد يعني بالاي هر چشمش لكه اي باشد، بدن زرد و دوگوش سپيد يا بدن سپيد و گوش زرد داشته باشد) را بر بالين مرده ميآوردند و جسد را به سگ نشان ميدادند . و شايد عقيده برآن بوده كه چون سگ كه دزد و گرگ و دشمن مادي را ميراند در راندن (دروج) و (نسوش)؛پليدي كه از سوي باختر كه جايگاه ديوان ست ميآيد و چون مگس خشمگين و زشت بر جسد مرده حمله ميكند؛ نيز تواناست. سودمندي آيين سگديد درينست كه سگ در (شناخت مرگ) تواناست و توانا به شناخت زنده گان از بيهوشان و مرده گانست.
هنگاميكه انساني از دنيا ميرفت ، در مراسمي جسدش را به (دادگاه و دخمه=برج خاموشان) ميبردند . آنگاه بدنش را با ادرار گاو(=گونر) ضدعفوني ميكردند و آنگاه با آب ميشستند و در آخر به لباس كتان سپيدي ميپوشاندند و كمربند مقدس را به او ميبستند. سپس دو تن در كنارش مي نشست و تا وقتي نفر سيم دعاي ويژه را بالاي سرش ميخاند، تماس خود را با او حفظ ميكردند و انگاه خيشان و ياران براي آخرين بار با او وداع مينمودند و ميبوسيدندش و ميرفتند و ديگر كسي نزد جسد نمي ماند. تنها دو نفر كه با پارچه ي سپيدي بنام (پيوند) بهم مرتبط بودند جسد را حمل ميكردند و روي صحن ميگذاشتند تا خورده شود. و در همه ي اين مراحل سگ نيز حضور مي يافت. آنگاه استخانها را در چاهي كه از آهك پر شده بود مي ريختند تا نابود شود.
البته اين رسم از زادگاه اصلي ايرانيان ؛ ايران-ويج كه سرزميني سرد و يخبندان و در بيشتر ماههاي سال سرد بود برخاسته است. جايي كه بدليل نبود جنگل و كوهستاني و يخين بودن مكانشان، مردگاه را روي كوههاي بلند و قله ها ميگذاشتند تا خوراك كركسها شده و ازبين بروند تا جلوي نفوذ و شيوع بيماري گرفته شود.
در (زادسپرم) آورده شده:
زرتشت از اهورا مزدا مي پرسد: آنكه بگذشت و بمرد و سگ و پرنده تن او را از هم متلاشي كرد و گرگ و كركس ببرد، چگونه دوباره بهم رسند؟
..اهورا مزدا گفت: اين آفريدگان را آنگاه كه نبودند توانستم آفريدن، و اكنون كه بودند اما متلاشي شدند دوباره ساختن آسانترست. زيرا مرا پنج انبار دارست: يكم-زمين؛ كه نگهدارنده ي گوشت و استخان و پي مردمست ديم-آب؛ كه نگاهدار خون است سيم-گياه ؛ كه نگهدار موي تن و سر است چارم-روشني؛ كه پذيرنده ي آتش است پنجم- باد؛ كه جان آفريدگان را هنگام فرشگرد(=رستاخيز) باز دهد.
با نگاه به انچه آمد اجراي آيين سگديد را ميتوان چنين بر شمرد كه 1- سگ زنده يا مرده بودن انسان را ميفهمد. 2- سگ ميتواند اهريمن را از تن دور كند. 3- سگ نماد محافظت و نگاهباني است پس ارواح پليد را از جسد دور ميكند. 4- بپاس وفاداري و خدمات ارزشمندش در اين آيين حضور دارد. 5- نماد نابود ساختن احساسات غير اخلاقي و سمبل اخلاق است. 6- نماد مادر، زمين است. 7- ...
براي دانسته هاي بيشتر نيز بخانيد اينها را:
1-اسطوره هاي ايراني؛ وستا كرتيس
2-ونديداد
3-روايات داراب هرمزديار
4-زادسپرم
5-ارداويراف نامه
6-بندهشن
7-فرهنگ اساطير؛جعفر ياحقي [از اينجا]
شنبه، دی ۲۴، ۱۳۸۴
Zartosht
. اصل و نسب اشو زرتشت سپیتمان پیامبرعدالت اجتماعی جهانشمول
گئوماته ، گئوتمه بودا ، هومان و ایّوب و لقمان نامها و وجوه متفاوت زرتشت سپیتمان هستند:
« زرتشت همان گئوماتای مغ،مصلح اجتماعی بزرگ عهد پادشاهان نخستین هخامنشی ا ست»
این عنوان که برای نخستین بارازطرف این جانب جوادمفردکهلان، نگارندهً کتابهای گزارش زادگاه زرتشت و تاریخ اساطیری ایران ونیاکان باستانی کُرد مطرح می شود، در وحله اول بسیارتعجب آوربه نظرخواهد رسید، ولی مطمئن هستم که بعد از ارائهً دلایل آن، استبعاد آن ازبین رفته و این امرتاریخی مهم جلب رضایت خواهد نمود. ابتدا باید بگویم که ا.م.دیاکونوف، مؤلف تاریخ ماد در بحثی که از سقوط دولت ماد به دست کورش هخامنش و هم چنین اصلاحات اجتماعی و اقتصادی گئوماته وموضوع قتل وی به عمل آورده، به نقل از مورخین باستانی یونان یعنی هرودوت و کتسیاس و با استعانت از هرتسفلد ایرانشناس آلمانی می گوید که سپیتمه(پدرزرتشت) با آمیتی دا ("دانای آشیانه ") دختر آستیاگ ازدواج کرد و از این ازدواج صاحب دو پسر گردید که موسوم بودند به سپیتاک ( به معنی لفظی "فردسفید ومقّدس"،همان زرتشت) و مگابرن("دارندهً ثروت بسیار") که بعد از546 سال پیش ازمیلاد از طرف کورش هخامنشی والی ولایات دربیکان در سمت باختر(بلخ) و هیرکانیه (وهرکانه، گرگان) گردیدند این مطلب حاوی اسنادتاریخیِ بسیار مهّمی است، چه این هر دو ولایت درآن زمان تحتِ نظر ویشتاسپ (گشتاسب، پدر داریوش) ساتراپ ولایت بزرگ پارت اداره می شدند. مطالب مذکور را تاریخِ اساطیریِ ایران و منابعِ یونانی هر دو تأیید میکنند: خارس میتیلنی مّورخ ورئیس تشریفاتِ دربار اسکندرمقدونی در ایران نشان می دهد که کورش حّداقّل تا سال546 پیش از میلا د خویشاوند و حامی خویش یعنی ویشتاسپ (گشتاسب) را به حاکمیت ولایات ماد سفلی و ماد کوچک(آذربایجان) برگزیده بود و وی به همراهِ برادرش زریادر(زریر) وزرتشت، فرمانروایِ شهر رغهً آذربایجان براین مناطق حکمرانی می کرد: شهر رغهً آذربایجان در کوهپایهً جنوب غربی کوه سهند قرار داشت و همان شهری بوده که بعدها با نامهای گنجک، کزنا، هروم، برزه و بردع نامیده می شد و مکانش درحدود 8 کیلومتری جنوب شرقی شهر مراغه( رغهً بزرگ یا شهرمتمایزازرغه) قرار دارد.طبق مندرجات اوستا کورش (فریدون) بعد ازسال546 پیش ازمیلاد زریادر(زریربرادر گشتاسب ) را به حاکمیت این نواحی بر گمارده و ویشتاسپ (گشتاسب) و پسران سپیتمه (یعنی سپیتاک و مگابرن) را به حاکمیت نواحی پارت وباختر و گرگان منسوب نموده است. هرتسفلد ایرانشناس بزرگ و تیزبین آلمانی تا اینجا کُنه وقایع را به درستی پیگیری کرده ، ولی در ادامه سرنخ وقایع را گم می کند. چون همین برادران سپیتاک و مگابرن همان کسانی هستند که در تواریخ یونانی به اسم برادران مغ معروف گردیده اند و اسامی و القابشان به صور سمردیس (تنومند، یا دارای دههای فراوان) و اُروپاست (دارای انبارهای گسترده) وپاتی زیت (نگهبان سرودهای دینی ) ذکر شده است. به قول هرودوت، کمبوجیه وقتی که به سمت مصر لشکرکشی می نمود پاتی زیت (موبد نگهبان سرودهای دینی) را به نیابت سلطنت خویش بر گزید و ادارهً امور کشور را در غیاب خود بر وی محّول نمود. امّا چون بعد از گذشت سه سال و اندی شایعات فوت کمبوجیه در مصر، بر وی رسید حکومت خویش را رسمی اعلام نمود. هرودوت می گوید که برادران مغ مشترکاٌ حکومت می رانده اند. امّا کتسیاس فقط از حکومت یک مغ که همان گئوماتای (یعنی«دانایِ سرودهای دینی») باشد،سخن می راند. به هر حال این مغ برادری به نام مگابرن (ثروتمند) داشت که مفهوم لغوی نامش که به صور مرگید (دارای زمینهای فراوان)، پرومیس(دارای ثروت بسیار) و سمردیس (ثروتمند) نیز آمده ، وی را از القاب و اسامی برادرش گئوماته متمایز می سازد؛ لذا این القاب دیگر گئوماته بوده که با نامهای فرزند دیگرکورش یعنی بردیه ("بلندقامت") و تنائوکسار("تنومند") یکی بوده است. نام بردیه (بردیس) یک شباهت لفظی هم با نام دیگر وی سمردیس(مردیس) داشته است. بنابراین دروغی عمدی درپدید آمدن نام بردیهً دروغین درکار نبوده است و برادران بلند قامت وتنومند مغ خود بردیه های دیگری بوده اند که لابد پیش پارسیان هخامنشی به بردیه های دروغین معروف گردیده اند. گفتنی است که قامت تصویر گئوماتای مغ دردخمهً وی به نزدیکی روستای سکاوند شهرستان نهاوند(نیسایهً باستان)- همان سیکایااواوتی کتیبهً بیستون به معنی لفظی جایگاه نیک- که بر دیوارهً غارکندی کاری شده است، حدود187 سانتیمتر است. مردم عامی ایران آرامگاههای بی نام و نشانی را در سرتا سر ایران پرستش کرده و نیازمی گزارند که از خود منشأ هیچ اثر مهمی نبوده اند و تنها بزرگیشان انساب احتمالی آنان به امامان شیعه می باشد، در حالی که آرامگاه دخمه ای شکل این رهبر و پیغامبربزرگ عدالت اجتماعی خاورمیانه و جهان در کنجِ روستای سکاوند شهرستان نهاوند قرنهای متمادی است که به فراموشی سپرده شده است. کشندهً بردیه پسر کورش نیز در تواریخ یونانی و تاریخ اساطیری ایران معلوم گردیده است: وی پرکساسپَ ( یعنی کشنده فرد برازنده ونیرومند) نام داشته است، همان که در اوستا جاماسپ(یعنی کشندهً مغان ، داریوش) آمده و دامادِ زرتشت معرفی شده است. بنابراین برخلاف گفتهً تروگ پمپه، گئومات قاتل بردیه (تنائوکسار یعنی بزرگ تن، پسر یا پسرخواندهً کورش سوم) نبوده بلکه خود وی می باشد. مطلب بسیارمهم وکلیدی که درمنابح یونانی دررابطه با بردیه ها آمده همانا محلهای حکمرانی بردیه (دراصل بردیهً مغ) می باشد که دریک جا ماد و ارمنستان(بنا به گفتهً گزنفون) و درجای دیگر باختر (بلخ، نزد کتسیاس) عنوان گشته است. میدانیم این هردو جا طبق منابع کهن یونانی و ایرانی محلهای فرمانروایی زرتشت سپیتمان نیز بوده اند که درست در همان مقطع زمانی می زیسته است. بنابراین زرتشت لفظاٌ یعنی دارندهً عصای حکومتی زرین، لقب سپیتاک (نورانی) یا همان گئوماته (دانای سرودهای دینی) بوده است؛ چه این هردونیزساتراپ باختربه شماررفته اند.کتسیاس نام اصلی گئوماته را سپندات آورده که به معنی مخلوق مقدّس است. طبق اوستا و کتب پهلوی این اسم در متعلق به قاتل وی یعنی داریوش نیز بوده است. دلیل این امر باید صلاح دیدهای سیاسی بوده باشد که سپیتاک (سپید و نورانی) یا سپندات (مخلوق مقدّس) را نام داریوش گرفته است. این مخلوط سازی اسامی باعث مغشوش شدن اسامی و سرنوشت آنان در اساطیر ملّی ایران نیز گردیده است؛ چه درآن جا مبلغ دین زرتشتی، سپندات (اسفندیار) نامیده شده که از سوی دیگرهمان داریوش پسر ویشتاسپ (گشتاسب) است.وی درآغاز حکومتش به دست رستم (یعنی پهلوان)- که در این جا هم یادآورگئوماتهً بلندقامت و هم خود داریوش است، کشته میشود. بی جهت نیست که شکل ظاهری نام قاتل زرتشت یعنی براتروش(زخمی کنندهً روی برادر) داریوش (همان آنتاریوش مصریها ) شباهت پیدا می کند. به نظر می رسد این استتار عمدی بوده است. بنابراین زرتشت تنها یک مغ سادهً درباری دربارساتراپ ماد و پارت یعنی گشتاسب، نبوده است؛ بلکه خود حکومت عاجل چهارساله ای در ایران داشته است که رعایای ایرانی درتاریخ خود هر گزشاهد عدالت اجتماعی این چنینی، که وی به وجود آورد، نه بوده اند. بی جهت نیست که هرودوت، پدرتاریخ در باب مقتول شدن وی می گوید: « همه درآسیا به خاطرقتل وی افسوس خوردند و به سوگ نشستند.» قسمتی ازگفتارمحمدجوادمشکور را در باب وی ازکتاب خلاصهً ادیان، بدون دخل و تصرف به عینه در این جا بیان می شود: « گئوماتای مغ روش اشتراکی داشت و مانند لیکورگ یونانی اراضی وسیع و گله های بی شمار و بردگان بسیار از اشراف و ثروتمندان بگرفت و اراضی و گله ها را تقسیم و بردگان راآزاد کرده به کشاورزی گماشت. او بیش از هفت ماه نتوانست پادشاهی کند ، ولی در این مدّت کوتاه به اصلاحات اجتماعی بزرگی دست زد.» در این جا مهمترین دلایل و قرائن یکی بودن گئوماتای مغ با سپیتاک و سپیتمان زرتشت را به اختصار ذکر می کنیم: 1- سپیتاک و زرتشت (زراتشترا) هر دو از خاندان سپیتمه یاد شده اند. به وضوح به نظر می رسد نام یا لقب اساطیریپدر زرتشت یعنی پوروشسپ (دارندهً اسبان فراوان یا اسبان پیر)، درمعنی اخیر به قرائن از ترجمهً نادرست خود نام زرتشت (زرتوشترا)- که در اصل به معنی دارندهً تن زرین است- به دارندهً شتر پیر حادث شده است. این نام را به معنی دارندهً اسب خاکستری نیزآورده اند که آذریها حالا مفهوم آن را به ابوالفضل العباس اختصاص داده اند. یعنی ظاهراٌ یک سنّت زرتشتی در این جا صورت شیعی گرفته است. نام مگابرن ، برادر گئومات را هرودوت به مفهوم عامیانهً آن "مغ گوش بریده" آورده است. 2- برادران مغ یعنی سپیتاک و مگابرن هر دو زیر نظروحمایت ویشتاسپ (گشتاسب) پدر داریوش بودند، چه آن وقتیکه ایشان در سمت ماد حکومت رانده اند، چه آن هنگام که به سمت باختر(بلخ) وهیرکانیه (گرگان) نقل مکان کردند. چنانکه گفته شد روایات تاریخی- اساطیری ملّی ایران نیز از حکومت گشتاسب و زرتشت در دو مقطع زمانی مختلف هم در سوی ماد و هم در سوی پارت و باختر سخن گقته اند. ا.م.دیاکونوف موًلف تاریخ ماد می گوید که" ممکن است بردیه (مرد بلند قامت) پسر آمی تیدا(دختر آستیاگ) و کورش به شمار رفته باشد." در این صورت از بردیه در این جا خود همان گئوماته- سپیتاک (زرتشت سپیتمان) منظور شده است؛ چه نام کورش در این جا به سبب همنامی پسرش بردیه بابردیهً مادی (گئوماتهً مغ) وارد روایت این رابطهً فامیلی شده است. بنابراین ازدواج کورش هخامنشی با آمی تیدا، دختر آستیاگ، نظیر موضوع نوادهً آستیاگ و پسر ماندانا بودن وی افسانه می نماید: مسلماٌ نامهای ماندانا (دانای خانه) وآمی تیدا (دانای آشیانه) نام تاریخی واحدی را ارائه می کنند. مطابق اوستا و شاهنامه، فریدون (کورش) با دو تن از همسران آستیاگ مغلوب شده به اسامی سنگهواک (دانای سخن و آواز) و ارنواک (آواز خوان) ازدواج می نماید، ولی سخنی از نوادهً آستیاگ (ضحاک) بودن وی یا ازدواج او با دختر آستیاگ در میان نیست.قابل توجه است که نام فرنگیس اساطیرسکایی- مادی- پارسی که در رابطه با همین خاندان است، مترادف با بلقیس وزلیخای اساطیر اسلامی به معنی پرگیسو می باشد. سنگهواک و ارنواک نامهای اوستایی آمیتی دا و آموخه ، دختران آستیاگ میباشند.
3- ز مان کشته شدن زرتشت دقیقاٌ در همان دورهً مقتول گردیدن گئوماتای مغ رخ داده است، چه به طوری که می دانیم روایات اوستایی بعد از این واقعه به خاموشی می گرایند و از تواریخ بعدی سخن نمی گویند. دلیل اصلی یکی بودن زرتشت (سپیتاک) پسر سپیتمه (نورانی) یکی همین معاصربودن و حکمران بودن آنان و همچنین القاب مغ (دانای دانش سحرانگیز) و زوتر (سرور روحانی) ایشان است، دیگری این که این تنها گئوماته (دانای سرودهای روحانی) بوده که در شرایطی قرار داشته که عملاٌ می توانست با انگیزه به جمع آوری سرودهای حماسی نیاکان کیانی مادری خود یعنی اوستا (اشعار ستایش) بپردازد، نه یک زرتشت فرضی به عنوان روحانی و شاعر دربار ساتراپ ماد و پارت و باختر یعنی گشتاسب نوذری (هخامنشی) که خود از خاندانی بود که حکومت کیانیان پیشین (فرتریان ، مادها) را بر افکنده بودند. ثالثاٌ چنان که گفته شد یکی بودن مکانهای حکومت بردیه (مرد بلند قامت)- که در اصل منظور به اصطلاح بردیه دروغین پارسیان- وزرتشت سپیتمان می باشد؛ چه به طوری که ذکر گردید ماد کوچک (آذربایجان) و باختر(بلخ) همزمان، هم محلهای فرمانروایی این بردیهً مغ و هم نواحی فرمانروایی زرتشت سپیتمان به شمار رفته است. که این خود این همانی زرتشت پسر سپیتمه (سفید رخسار، نورانی) با گئومات-سپیتاک را به وضوح ثابت می کند. بنابراین اگر به دنبال قبله ای زرتشتی برآئیم این قبله بی شک همان دخمهً گئوماته-زرتشت در سمت قصبهً سکاوند شهرستان نهاوند استان کرمانشاهان خواهد بود. 4-ممکن نبود که یک شاعرو روحانی درباری دربار یک ساتراپ همانند گشتاسپ بدون هیچ اقدام مهم سیاسی بتواند قلب تمام ملّتهای امپراطوری بزرگ هخامنشی، حتّی ماورائ آن را به راحتی اشغال کند.امّا یک روحانی انقلابی در مقام گئومات که هم یک مصلح بزرگ اجتماعی بود و هم از طرف مادر به خاندان وجیه المله کیانی (مادی) تعلق داشت، در موقعیتی قرارداشت که به سادگی می توانست بدین امر مهم نائل گردد؛ لذا وی همان سپیتاک پسرسپیتمه بوده که در تواریخ، بیشتر تحت القاب گئوماتای مغ و زرتشت سپیتمان معروف گردیده است. داریوش روز قتل گئوماته را دهم بغیادیش (مهر ماه) آورده است: این واقعه به دست داریوش و شش تن از همدستان وی به سال 522 پیش از میلاد در قصبهً سیکایه آوائوتی نیسایه یعنی قصبهً سکاوند نهاوند روی داد. 5-فرض وجود دو مغ بزرگ مادی که تحت نظر گشتاسب، پدر داریوش همزمان با هم ، در مقام رئیس ایالت در هر دو ایالت جداگانهً شهر رغهً آذربایجان (پایتخت ماد کوچک) و باختر (بلخ) حکومت کرده باشند، تناقض گویی آشکاری است. بنابراین، این دو قهرمان بزرگ سیاسی و فرهنگی تاریخ ایران فرد واحدی بوده اند و بس. در اوستا نام برادر سپیتاک (زرتشت) یعنی مگابرن(ثروتمند)، حاکم هیرکانی (گرگان)، ثری میثونت(دارندهً ثروت سه برابر) آمده است. کتسیاس خود سپیتاک را تحت سه نام زرتشت، تنائوکسار،سپندات (سپیتاک) حاکم باختر (بلخ) آورده است. 6-تعلق داشتن خانوادهً مادری زرتشت سپیتمان (سپیتاک) به کیانیان (پادشاهان ماد) طبیعتاٌ وی را محبوبتر از دیگر روحانیون مغ می نموده است . خصوصاٌ که قدرت جسمانی و روحانی وی نیز آن را تکمیل مینموده است : پدر بزرگ مادری وی یعنی فراهیم ُروان(یعنی دارندهً ثروت و روغن وسیع) به وضوح همان آستیاگ آخرین پادشاه ماد است که نامش به همان معنی ثروتمند می باشد و دوغدو (دختر)، مادرزرتشت، همان آمی تیدا (دانای آشیانه ) است که دختر آستیاگ بوده است. بی جهت نیست که در اساطیر مربوط به زرتشت بیشتر روی خانوادهً مادری وی تاٌکید شده است. در اوستا همچنین نام دخترکوچک زرتشت (زرتشت کیانی) یعنی پوروچیستا به معنی پردانش وجه تسمیهً مشابهی دارد. 7-چنان که گفته شد، بنا به نوشتهً هرودوت گئوماته (سپیتاک، زرتشت سپیتمان) محبوب مردم آسیا بوده است و بعد از کشته شدن وی همهً مردم آسیا، به جز اشراف پارسی از مرگ اومتاًثر بودند و برای وی گریه می کردند. از اینجا می توان نتیجه گرفت که نام ودائی معادل و مشابهً وی یعنی گئوتمه ازعهد او به بعد در هند معروف گردیده است که از آن جمله است نام گئوتمه بودا موًسس مکتب بودیسم که نامش پیش آریائیان هندوایرانی می توانست دانای قوم و دانای سرودهای دینی معنی شود از همین مقوله بوده و خواهیم دید که وی خود همان گئوماته زرتشت است. گفتنی است خود اوستا به معنی اشعار شگرف دانش دینی بوده و نام مغان(بنا به نظر مستشرقین) به معانی انجمنی و دانای نیروی دانش سحرانگیز می باشد. به طوری که گفته شد خود نام زرتشت(زرتوشترا) به معنی لفظی دارندهً پیکر نورانی وزرین است. در خبر یک مورخ یونان باستان، به نام هرمی پوس لقب نیای خاندان پادشاهی ماد یعنی فرائورت و نیز لقب چهارمین فرد این خاندان یعنی کیکاووس(خشثریتی) به شکل اصلی آن یعنی زَرَت اَشترا آمده که به همان معنی دارندهً عصای زرین ( نشانهً حکومت سیاسی و روحانی) است. چنان که گفته شد زرتشت (زرتوشترا) از سوی مادر بدین خاندان تعلق داشت. نتیجهً گفتار این است که هرودوت و کتسیاس، مورخین یونان باستان، ساتراپ باختر(بلخ) را در فاصلهً زمانی بین سالهای 546 تا526 پیش ازمیلاد- که عهد کورش و پسرش کمبوجیه بوده است- با اسامی سپیتاک(سفید و مقدّس) پسرسپیتمه(داماد آستیاگ)، سپندات (مخلوق مقدّس)، تنائوکسار (تنومند)، بردیه (بلند قامت) و زراتوشترا(زرتشت، دارندهً عصای حکومتی زرین) معرفی می نمایند.از این جا معلوم میشود که این ها اسامی فرد واحدی بوده اند یعنی زرتشت سپیتمان همان بردیهً مغ یعنی گئومات (دانای سرودهای دینی) بوده است که در تاریخ به خطا به بردیهً دروغین معروف شده است. خارس میتیلنی، گزنفون، موسی خورنی و منابع ملّی ایران خاستگاه و محّل فرمانروایی اوّلیّهً زرتشت (بردیه) را شهر رغهً آذربایجان یعنی برزه (بلند)،هروم (بلند) و کزن(مقّرو پایتخت) نشان میدهند که در کنار شهر مراغهً کنونی، به سمت کوه سهند قرار داشته است. قابل است که علی القاعده نام برزه(بردع) با بردیه یکی است ، یعنی این شهر به نام یکی ازا لقاب زرتشت نامیده شده است. به هر حال به گواهی تاریخ وی به همراه حامی خویش گشتاسب به ساتراپی نواحی شرقی فلات ایران یعنی بلخ و خراسان فرستاده شد وسرنوشتی نظیر خلف خویش مزدک پیدا کرد که حکمرانی، در مقام پدر قاتلش، حامی وی شد. بنابر این گئوماته زرتشت در عهد کمبوجیه سه سال واندی نایب السلطنهً امپراطوری بزرگ هخامنشی بوده و هفت ماه هم حکومت عادلانهً خویش را داشت تا این که توسط داریوش و همراهانش به قتل رسید، درحالی که بنا به گفتهً موسی خورنی: "آن مغ تصمیم گرفته بود بر همه حکمفرماشود."
گئوتمه بودا همان گئوماته زرتشت بوده است
چنان که دیدیم بنا به خبر یونانیان باستان از جمله هرودوت و پورفیریوس، گئوماته زرتشت در قرن ششم پیش از میلاد - که به قرن تشکیل ادیان باستانی معروف است - شهرهً آفاق بوده است. به ویژه مردم آسیا وی را بسیار دوست داشته و او را می پرستیده اند. بنابراین، در اینجا این سؤال منطقی پیش می آید که بپرسیم که مردمان سمت آسیای میانه و هندوستان و چین وی را تحت چه نام و نشانی می شناخته اند؛ خصوصاٌ با علم بر این که وی مّدتی در آن سمت و سوی ، در باختر (بلخ) سکونت داشته و در آنجا هم رهبر سیاسی و هم رهبر دینی بوده است. همانجا که بعداٌ مرکز اصلی بودائیگری شده بود و معبد معروف نوبهار بلخ در آن قرار گرفته بوده است ؛ همان معبد بودایی- زرتشتی که نظامی در اسکندر نامهً خود در مورد آن چنین سروده است:
به بلخ آمد وآذر زردهشت به طوفان شمشیر چون آب کشت
بهاردل افروز در بلخ بود کز و تازه گل را دهن تلخ بود
پری پیکرانی در او چون بهار صمنخانه هایی چو خّرم بهار
شواهد و دلایل لغوی و تاریخی روشنی معلوم می دارند که خود گئوتمه بودای تاریخی کسی جز گئوماته زرتشت نبوده است که بعداٌ آیینهایشان در شرق و غرب فلات ایران به صورت دو مکتب جداگانه ای درآمده و درهر دو حالت آن از فلات ایران به تبعید رفته و در شکل بودایی آن در شرق آسیا شکوفا شده است. در ای جا دلایل خود را در باب یکی بودن بودا و زرتشت به اختصار ارائه میدهیم: 1- بودا به معنی منّور و روشن است و اسم اصلی زرتشت یعنی سپیتاک نیز به معنی سفید و روشن می باشد. افزون بر این لقب مهّم ایشان یعنی گئوتمه (دانای"گاتها"، یعنی دانای سرودهای دینی) و گئوماته (دانای سرودهای دینی) یا همان پاتی زیت (نگهبان سرودهای دینی) هم یکسان است. می دانیم که گاتها (گاثاها) از سوی دیگر سرودهای دینی خود زرتشت به شمار می آیند. 2- نام والدین بودا یعنی سود دهودانا (مخلوق دانا و پاک تن) و مهامایا (دانای بزرگ) به وضوح با اسامی والدین زرتشت یعنی سپیتمه ( دانای سفید رخسار) و آمیتی دا (ماندانا، دانای خانه) مطابقت دارد.
3- هر دو در قرن ششم پیش از میلاد در سمت شمال هندوستان و شرق فلات ایران فعالیّت روحانی- سیاسی داشته ومعبودشان یعنی برهما (خالق دانا) و اهورمزدا (سرور دانا) اسامی یکسانی داشته اند. 4- مطابق اخبار منابع بودایی و ایرانی شهر زادگاهی این هردو رهبردینی در محل تجمع جنگجویان قرار داشته که در نزدیکی آن کوه مرتفع و پربرفی(= هیمالیا، سهند) واقع شده بود. منظور از هیمالیا یعنی کوه پر برف در اینجا همان کوه سهند آذربایجان است. 5- محّل فعالیّت سیاسی و فرهنگی گئوتمه بودا با قبیلهً سکیا و شهر کاپیلاویستو (خاک سرخ) پیوسته است؛ متقابلاٌ مطابق منابع کهن یونانی و ایرانی ناحیه ساتراپی گئوماته زرتشت ، سرزمین سکاییان دربیکی (سکاییان برگ هئومه، دریها) و شهر سوروگانه (شبورگان، یعنی جایگاه سرخ رنگ) در نزدیکی بلخ(سمت غرب آن) و خود بلخ (= محل تقسیم آبها) بود ه است. افزون بر این می دانیم رودی به نام سرخاب در سمت شرق شهر بلخ جاری است.
6- محّل مدفن بودا یعنی کوسینا گارا (کوهستان مردم نیک بخت) به وضوح یادآور محّل دخمهً گئوماته زرتشت یعنی سیکایا اواوتی( یعنی آبادی خوشبختی، روستای سکاوند شهرستان نهاوند باختران) در ناحیهً کاسیان باستانی و مادهای سگارتی(سنگ کن) می باشد. قابل تذکر است که نام کاسیان (اسلاف لران) به صورت کوسیان نیز ذکر گردیده است: ترجمهً نام کاسیان در نام لران بختیاری و نام شاهنامه ای ارمائیل (یعنی مردم آسوده) برجای مانده است. 7- فرقهً بودایی ماهایانای ژاپنی ها گئوتمه بودا را نظیر گئوماته زرتشت دارای افکار و آمال سوسیالیستی معرفی می نماید. افزون بر این که این هردو تعلیمات اخلاقی اساسی خود را بر روی سه اصل پندارنیک ، گفتارنیک و کردارنیک بنیاد نهاده اند. علاوه براین که هردو مخالف ایجاد معابدخرافه پرستی و مردم فریبی بوده اند. گفتنی است که بودا برای طبقهً برهمنان یک بیگانه محسوب می شد. معهذا گئوماته زرتشت تحت نام گئوتمهً دیگری نزد برهمنان بومی شده است. چون گئوتمه نامی که به عنوان سرایندهً قسمتی از وداها معرفی شده باید همان گئوماته زرتشت باشد چه عنوان مناسب فرمانروایی خانوادگی وی یعنی راهوگنه (کشندهً راهزن) و همچنین لقبش یعنی انگیراس(فرد باشکوه و تنومند) به وضوح یادآور لقب گئوماته زرتشت بلند قامت یعنی تنائوکسار (یعنی دارای تن بزرگ) است. سرودهای ودایی وی از جمله درباب آگنی (آذر، ایزد آتش) و برهما ( اهورامزدا، در مقام ایزد دانایی و آتش) می باشد. تحت این نام و القاب وی در رزمنامهً بزرگ هندوان یعنی مهابهاراته نیز یاد شده است ناگفته نماند گئوتمه بودا در اساطیر به هیئت برهمنی جوان به نام َمگه (مغ) پدیدار میشود که این به وضوح تعلق وی را به طبقهً روحانیان ماد یعنی مغان آشکار میگرداند. 8- سرانجام گفتنی است دوست وخویشاوند و نخستین حّواری بودا یعنی آناندا (ناندا, دانا به طرق مختلف) و زنش یشودهارا (دارندهً پاکی) به ترتیب مطابق با همان مدیوماه (دانای شایسته) پسر عم و نخستین مرید زرتشت و هووی (نیک نژاد) زن زرتشت می باشند. در خبرمولوی که زادهً بلخ بود زرتشت - بودا تحت عنوان صوفی فرزانه ای به نام ابراهیم ادهم (یعنی ابراهیم بور) ظاهر گردیده است. ابراهیم خلیل(کاووس) درواقع نام جدّ جدّ مادرزرتشت بوده است. 9- نام پسربودا یعنی راهوله (= روی هوره) با نام خورشیدچهر پسر زرتشت مترادف است.
هود قرآن وهامان تورات در اصل همان سپیتمه و زرتشت سپیتمان می باشند
در زمانی که ادیان باستانی مهّم جهان شکل می گرفت یعنی تقریباٌحدود بین سالهای 330-600 پیش از میلاد ایران ابرقدرت شناخته شدهً جهان بود و بدین سبب تورات و قرآن نیزنظیر تاریخ هرودوت حاوی اخبار زیادی در باب ایرانیان می باشند:میدانیم در قرآن از قومی بائده یعنی معدوم شده ای به نام عاد سخن رفته که رهبر دینی- سیاسی اصلی ایشان هود نام داشته است. نگارنده را قبلاٌ عقیده براین بود که هود در اصل همان هوتها یعنی ایزد باران و رعد کاسیان (اسلاف لُران) بوده است؛ ولی اخیراٌ دلیل منطقی تری یافته ام که نظر قبلی را منتفی مینماید چه کاسیان حکمرانان بین النهرین در اواسط هزارهً دوم پیش از میلاد بوده اند و این نسبت به زمان محمّد و قرآن بسیار دوراست. ثانیاٌ خود نام عاد ارتباط و ترادفی با نامهای کاسی (آرمانی و خوشبخت) و لُر(نوازنده) نداشته است. ثالثاٌ از هود به عنوان رهبر دینی مردم عاد یاد شده، نه خدای قبیله ای ایشان؛ بنابراین بنابه دلایل آشکاری که ذیلاٌ شرح داده خواهد شد قوم عاد باید همان قوم فراموش شدهً مغان باشد که از مادها (نجبا) بوده اند. زیرا هم نام قوم و هم نام رهبر نامی ایشان مناسبتی تامّ با قوم عاد و رهبرشان هود(=هوم اوستا، دانای نیک) دارد: چه نام قوم مغان یعنی واژهً مغ دقیقاٌ به لغت اوستایی به معنی انجمنی است که این از سوی دیگر معنی لفظی نام عبری عاد نیز می باشد. درکنار آن کلمات سامی حوت درزبان کُردی (به معنی مرد بلندقامت، لندهور) و هود زبان عبری را داریم که به معنی باشکوه و درخشان است. بنابراین به سمت گئوماته زرتشت بلندقامت کشیده می شویم که هم منابع یونانی و هم اساطیر زرتشتی صریحاٌ به قامت بلند وی اشاره کرده اند. اصلاٌ مسلم به نظر می رسد دو نام اساطیری لندهور (پسر خورشید) و عوج ابن عُنق(اوج ابن خنوک)، به معنی لفظی مرد بلندقامت فرزند مرد درخشان متعلق به گئوماته زرتشت (سپیتاک، بودای بامیان) باشند؛ چه همانطوری که ذکرشد نام پدرزرتشت (سپیتاک) یعنی سپیتمه را می توان سفید رخسار و نورانی معنی نمود. درباب مورد غضب ایزدی قرارگرفتن قبیلهً مغان (عاد) باید بگوییم، چنان که هرودوت خاطرنشان میکند در روز قتل گئومات (پاتی زیت) قتل عام بزرگی از مغان به راه افتاد. این واقعه در تورات به صورت اسطورهً قتل هامان (نیک اندیش،یا پسرهوم، گئوماته زرتشت)- به دسیسهً استر(ستاره) و مردخای (شاهکُش)- وجشن دشمن کشی یهود یعنی پوریم (به معنی لفظی بخت و قرعه) متجّلی شده است: هرودوت نیز ازقرعه کشی داریوش وشش تن همدستان وی سرپادشاهی ایران سخن می راند که بعد ازقتل گئوماتای مغ و مغ کشان صورت گرفته است.قابل توجه است عنوان خانوادگی هامان یعنی همداتای(مجری قانون) مترادف با از آن گئوتمهً وداها میبا شد. مطالب اساطیر اسلامی نیز در رابطه با هود و قومش عاد بسیار قابل توّجه می باشند چه ضمن آنهایی که در قصص الانبیاء گردآوری شده اند، درباب هود و قومش عاد از اسامی زئورا (زرین، به عنوان نیای قوم بلند قامت عاد) و زینا (ذانا، دانا، به عنوان مادر هود و دخترنوح) یاد گردیده که به وضوح یادآور نامهای زرتشت (دارندهً پیکرزرین) رهبربلندقامت مغان و آمیتی دا (ماندانا) به معنی لفظی دانای خانه است که مادرسپیتمان زرتشت و دخترآستیاگ (لمک) بوده یعنی همان کسی که در تورات پدرنوح به شمار رفته است. از سوی دیگر از بررسی عمیق تر اسطورهً قرآنی هودمعلوم میگردد که آن هودی که عامل مغضوب شدن وکشتارگردیدن قوم عاد میشود نه خود گئوماته زرتشت "سپیتاک" بلکه خود همان داریوش قاتل گئوماته زرتشت بوده که مگافونی یعنی مغ کشی (عادکشی) به راه انداخت؛ طبق منابع یونانی و ایرانی این قاتل ومقتول در لقب ونام سپندات (مخلوق مقدّس) مشترک بوده اند وسپندات پسر ویشتاسپ (حامی زرتشت)، نام داریوش را- که به معنی نگهدارندهً خوبی است- بعدازقتل گئوماته زرتشت سپیتاک برای جلب رضایت و اعتماد همدستان پارسی خویش برای خود انتخاب نمود. طبق مندرجات قرآن خدای بزرگ (اهورامزدا،انلیل بابلیان) به حمایت از هود (در این جا منظور داریوش، سپندات پسرویشتاسپ) قوم عاد، ملّت هود(منظورمغان تحت فرمان گئوماتهً مغ زرتشت سپیتاک پسرسپیتمه) را منقرض نمود. طبق مندرجات قرآن خداوند بزرگ به حمایت از هود (منظور هوم عابد ) قوم عاد، ملّت هود را منقرض نمود. متقابلاٌ طبق اوستا ایرانیان عقیده داشتند که که در توفان و کولاک بزرگ نچات هوم (جمشید، سپیتمه، گودرز دستگیرکنندهً افراسیاب) و یاران وی به یاریاهورا مزدا (سرور بزرگ و دانا) صورت گرفته است. از آن جاییکه گفته شده قوم عاد به وسیلهً طوفان شدید نابودشد(یعنی همان اسطورهً پناه گرفتن آریاییان در ور جمکرد جمشید در توفان و کولاک بزرگ)، پس در اینجا اهورامزدا درمقام قرینه های بابلی و ودایی خویش یعنی انلیل و وارونا ظاهرگشته است که ایزد آسمان معرفی شده اند و آمده است که دم آنها باد و طوفان است. به نظر می رسد که نام خدای کاسی رعد وبرق و باران یعنی هودها نیز دراینجا درپدید آمدن وشکل گرفتن نام هود نقشی ایفاء کرده است. به هر حال قرآن حقّ مطلب را درمورد زرتشت بلندقامت و پدروی هوم (هود) ادا کرده وتنها تحت همین اسامی صالح دارندهً شتر زرین (که نامش در قرآن همواره با نام هود همراه می باشد) و هود از او و پدر وی بیش از بسیاری از انبیای دیگراسم برده است.
ایّوب وزکریای تورات و لقمان وصالح قرآن(دارندهً شترزرین) نیز همان زرتشت سپیتمان می باشند
نام لقمان حکیم قرآن به معنی فرزانهً درشت اندام به وضوح حاکی ازیکی بودن وی با گئوماته زرتشت( بودای بامیان) می باشد. ضمن این مقاله سند این موضوع ارائه گردیده و اثبات یکسانی زرتشت با زکریا وصالح به مقالهً دیگری موکول میشود. ابتدا این سؤال پیش می آید که آیا در تورات نیز نام و نشانی از زرتشت به میان آمده است یا نه. به نظر من جواب آری است چه ایّوب (به معنی لفظی مورد خصومت قرار گرفته) به وضوح، همان زرتشت سپیتمان است که این با داستانهایی که مربوط به دوران کودکی و خصوصاٌّ نو جوانی وی می باشد کاملاٌ جور در می آید چه داستانهای زندگیش سرشار ازخصومتهایی است که بر وی روا شده است. این نام توراتی و قرآنی د ر خود تورات به معنی " فرد مورد خصومت و امتحان خدا قرار گرفته" مفهوم شده است. بسیار جالب است که در کتاب تاریخی کهن فضایل بلخ نام زرتشت با همین صورت عبری آن یعنی ایّوب بیان شده است. سامی نبودن و بیگانه بودن این نبی توراتی و قرآنی از آن جا مشّخص می گردد که برای وی شجره نامه ای ذکر نمی گردد. چنان که اشاره شد قرآن این نام توراتی زرتشت را نیز می شناسد، ولی در آن وی بیشتر تحت همان عنوان صالح (نیکوکار) و پدرش هود(دانای نیک) معرفی گشته و سورهً یازدهم آن به نام آنها هود خوانده شده است. در تورات نیز- که در آن نام هود ذکر نمی شود- نامی ازعاد به میان آمده که در رابطه با لمک (آستیاگ، آخرین پادشاه ماد) است؛ امّا در این جا آن نام زن اسطوره ای لمک به شمار رفته است که در واقع اشاره به نام قبیلهً مادی مغان ( قوم عاد) می باشد. قابل تّوجه است که ازاین طوفان خانمان بر انداز و قتل عام در اسطورهً توراتی ایّوب نیز یاد می شود که در این وقایع اسفناک وی خانواده و کسان و ثروت خویش را از دست می دهد. تورات مطابق اوستا تعداد دختران ایّوب - زرتشت را سه تن آورده است، ولی تعداد پسران ایّوب هفت تن و تعداد پسران زرتشت سه تن ذکر شده اند. اساطیر اسلامی مذکور در قصص الانبیاء- که ایّوب را مانند گئوماته/ زرتشت حامی فقرا معرفی می نمایند- تعداد دختران ایّوب را همان سه تن و تعداد پسران وی را چهارتن ذکر می کنند که به رقم اوستایی و پهلوی فرزندان زرتشت سپیتمان یعنی سه پسر و سه دختر بسیار نزدیک است. درتکمیل اثبات یکی بودن ایّوب وزرتشت گفتنی است که طبق روایات اسلامی وکلیمی وزرتشتی دایهً دوران مباحث موفقیّت آمیزو مصائبشان زنی است که تصّورمیکند زرتشت- ایّوب توّسط گرگ دریده شده است. باید خبر یکی بودن ایّوب و زرتشت توّسط یهودیان بومی سمت بلخ به نویسندهً کتاب فضایل بلخ رسیده باشد چه دردورهً مسلمین یهودیان درنواحی بلخ وشهرمیمند(یهودیهً افغانستان) بومی بوده و از عهدباستان در این نواحی به امر تجارت اشتغال داشته اند چون منابع کهن آشوری و یونانی ازاعرابی شرقی صحبت می دارند که بین بلخ و گرگان می زیسته اند. پیداست که منظور از اعراب شرقی در اینجا خویشاوندان کلیمی ایشان بوده اند: گفتنی است که نام تاتها و تاجیکان (دادیکان خبر هرودوت)- که آنها را نام اولاد یهود و اعرابی به شمار آورده اند که در میان ایرانیان بزرگ شده اند- باید متعّلق به همین یهودیان شرقی باشند. براین اساس نامهای دادیک (عادل)، تات(به عبری یعنی بخشندهً متمّول)،تاجیک، تازی،ذت و سرت را می توان صاحبان عادل کالا و تاجرامین گرفت چه یونانیان باستان این مردم را خیّرنامیده اند. زبان ایرانی اینان بی تردید از دربیکها(پارسیان دروسی،سکاییان برگ هئومه،دروپیکیان، دریها) گرفته شده است. خود دربیکها و دادیکان در هم آمیخته و ملّت تاجیک را تشکیل داده اند و اکنون دری تنها به زبان ایشان اطلاق میشود. جالب است که تاتهای آذربایجان به دین کلیمی خویش باقی مانده اند، گرچه از لحاظ زبان ایرانی شده اند. نام هندواروپایی کهن چین و آسیای میانی یعنی سریکا باید در اصل متعّلق بدینها بوده باشد چه همانطوریکه اشاره شد تاجیکان ماوراءالنهر را سارت (سرها، صاحبان کالاها) نیزخوانده اند. براین اساس گئوماته زرتشت به هنگام فرمانروایی باختر (بلخ) با این مردم تجارت پیشهً یهودی- ایرانی تماس نزدیک داشته است. دلایل قاطعی که جای هیچگونه شّک وشبهه ای در یکی بودن زرتشت و ایّوب باقی نمی گذارند یکی همانا مشترک بودن نام دختران ایشان است چه نام ایشان که به ترتیب فرنی(فزونی)، ثریتی (نهایی) وپوروچیستا(جوان پردانش) بوده در تورات به جمیمه (فزونی)، قصیه(آخری) وقرن هپوک(جوان زیبا) ترجمه شده است. و دیگری مشترک بودن نام زادگاه ایشان است:ایّوب تورات اهل ناحیهً غریبه ای به نام عوص به شمار رفته است. این کلمه در زبان اوستایی به معنی شهر واقع دربلندی است. بنابراین معلوم میشود که مراد از آن همان شهررغهً آذربایجان بوده که بیشترتحت نامهای قسمت میانی آن به برزه و هروم بوده که این هردوبه معنی شهر واقع دربلندی می باشند. چنان که گفتیم این شهر، خاستگاه و محّل فرمانروایی اوّلیّهً زرتشت بوده است. چنانکه گفته شد ایّوب تورات اهل ناحیه ای به نام عوص به شمار رفته است. این کلمه در زبانهای ایرانی از ریشهً همان کلمهً اوس اوستایی بوده و به معنی مرتفع می باشد. این معنی وقتی بسیار قابل توّجه میگردد که در می یابیم خود نام شهر زرتشت یعنی برزه (رغه) نیز به همین است.هود قرآن را در زبانهای عربی و عبری همچنین می توان مترادف باالقاب زرتشت یعنی گئوماته و گئوتمه وپاتی زیت به معنی دانای سرود دینی گرفت. بنابراین به طور قطع و یقین می توان گفت که نام هود قرآن از ترجمهً همین القاب سپیتاک زرتشت (درخشان و دانای سرود دینی) و نام پدر وی هوم (دانای نیک) حادث شده است. به طوری که گفته شد خود نام زرتشت در مجموع به معنی دارندهً تن زرین و نورانی می باشد و جزء اول نام زرتشت نیز به شکل ایرانی آن درنام زئورای اساطیر اسلامی، به معنی زرین باقی مانده است. به طوریکه بیان کردیم این، نام نیای ا سطوره ای قوم عاد (مغان) به شمارآمده است. چنانکه اشاره شد تورات واقعهً کشته شدن گئوماته زرتشت را در داستان استر و مُردخای بیان می کند: در اصل این اسطوره هدسا(استر) همان آتوسا دختر معروف کورش می باشد که به عقد کمبوجیه نیز در آمده بود و مُردخای (در اصل مردیو کای، "حاکم روستاهای بسیار") از سویی همان مردیس (دارای روستاهای فراوان، برادر گئومات)،از سوی دیگر بردیه پسر کورش است و شخص وزیر شاه یعنی هامان(حافظ سرودهای دینی، به عبری یعنی فراوان زمزمه کننده) خود گئوماته زرتشت است که به قول داریوش معابدی را که وجودشان با آیین مغان سازگاری نداشت ویران میکرد و پادشاه عامل قتل هامان (گئوماته زرتشت) نه خشایارشا بلکه پدر وی داریوش میباشد. دشمنان ادّعایی مورد کشتار یهود هم در اصل همان مغان بوده اند که در آغاز حکومت داریوش، روز قتل گئومات، به تعدادی (شاید نه چندان زیاد) کشتار شدند. به هر حال شایع بوده که پارسیان روز قتل گئومات مغ کشی (به قول یونانیها ماگوفونی) وسیعی راه انداختند و این روز را بعدها به طور مفّصل جشن می گرفته اند. در تورات این مغ کشی را یهود با جشن پوریم خویش مطابقت داده اند. کتسیاس مورّخ یونانی نیز نظیرتورات از شکایت گئومات (سپندات، سپیتاک وپاتی زیت خبر هرودوت ، هامان تورات) از بردیه در حضور شاه (در این جا منظور کمبوجیه) و به قتل رسیدن بردیه سخن گفته است. در اساطیر دورهً اسلامی زرتشت تحت عناوین عُلوان (بلند قامت) و شّداد (قّوی) نیز آورده شده است که در این اسامی مفهوم لقب زرتشت یعنی تنائوکسار (بزرگ تن) بهتر بر جای مانده است. گفتنی است شّداد فرزند عاد (مغ) به شمار رفته و عُلوان نام سردار وی تصّورگردیده است. نام سرزمین شّداد یعنی ارم که در تورات با نام اسطوره ای ظّله( یعنی دلخوشی) مشخّص گردیده است باید همان سرزمین لران بختیاری باشد چه نام اوستایی فرذاخشتی (=بختیار ) نیز نیای اسطوره ای مردم همین سرزمین را نشان می دهد. می دانیم که گئوماته- زرتشت در جوار سرزمین لُران و کُردان به قتل رسیده است و نامهای اساطیری ارماییل و کُرماییل در شاهنامه نشانگر لُرها و کُردها می باشند. گفتنی است مفهومی مشابه با ارم (سرزمین آرامش و آسایش) در کنار رود کورای قفقاز نیزوجود داشته است چه منابع کهن ارمنی و یونانی نامهای آنجا را گاردمان (بهشت) و کامبیسن (سرزمین کامروایی) آورده اند.
شهر و روستای زادگاهی زرتشت
نگارنده براساس تحقیقات اساسی دکترجمشید جی مودی بر این نتیجه رسیده است که روستای مغانجیق شهرستان مراغه همان روستای زادگاهی زرتشت سپیتمان می باشد: در سفر اخیر خود به مراغه، برادرزاده ام خبری را ازیکی از اهالی همین روستای مغانجیق شهرستان مراغه (روستای واقع درپیچ رود دارجهً کتب پهلوی) نقل کرد که جای تردیدی در روستای زادگاهی بودن این روستا باقی نمی گذارد: این فرد ساکن روستای مغانجیق- که نام روستایشان در پهلوی به معنی جالب توجّه جایگاه مغان است- بعد از شنیدن خبر وجود غار زیرزمینی هیدای نیش (کاخ زیرزمینی) که در کتب پهلوی غارگرگان نیز نامیده شده ودرکنار روستای زادگاهی زرتشت قرارداشته ، گفته بود که "این غار باید همان غار باستانی گیرک کُهل روستای مغانجیک ما باشد." پیداست که نام ترکی گیرک (به معنی چهل) از تحریف واژهً گرگ پهلوی حادث شده است. نگارنده خود در دوران کودکی از کودکی اهل این روستا بود خبر وجود این غارعجیب باستانی را شنیده بود، ولی آن هنگام نام محلّی این غار ناگفته مانده بود.دراین ناحیه نام رود مقدّس اوستایی دائیتی (رود شایسته یا خرفسترغان) که شعبهً رود گوتستین (پرآب) بوده به راحتی قابل شناسایی است، چه این همان موردی چای شهرستان مراغه است که شعبهً رود بزرگ جئغاتی (زرینه رود) است. آن سوی میاندوآب، جنوب جئغاتی، رود تاتائو (سیمینه رود) هیئت اوستایی نام خود را که به معنی رودخانهً کوچک است، حفظ نموده است. رود اوستایی دارجه (دراز) که شعبهً رود دائیتی به شمار رفته، همان رودخانهً مغانجیق است که روستای زادگاهی رزتشت یعنی مغانجیق شهرستان مراغه درپیچ آن قرار دارد.در اوستا و کتب پهلوی در این ناحیه ، که در اوستا ایرانویج (ایران اصلی) نامیده شده، ازکوهی به نام کوئیریس (یعنی رشته کوه یا کوهی که به شکل گردنبند است) سخن رفته، که بی شک همان کوهستان شرق مراغه یعنی کیلگزی (کوئیرگاسی) می باشد. در اساطیر اسلامی نام زرتشت در مقام وزیر دانا وخیرخواه سلیمان (کورش سوم) و گشتاسپ (پدر داریوش) آصف ابن برخیا (برگزیده پسر فرد مقدّس) آمده است. پیداست این نام از ترجمهً عربی نام سپیتاک پسر سپیتمه (زرتشت سپیتمان) پدید آمده است. در باب هیئات کهن یونانی خود نام زرتشت باید گفت که هیئت زُرُآسترا به همان معنی دارندهً تن زرین و نورانی است. امّا دو نام یونانی دیگر زرتشت که به صور زابراتاس (زاوراتاس) و آسروسوتس آمده اند باید به معنی نورانی یا درشت اندام و مؤبدسودمند آتش گرفته شوند چه همانطوری که گفته شد اینها خصال برجستهً ویژهً زرتشت سپیتمان بوده اند. یونانیهای باستان به درستی زرتشت را اهل ماد (در اصل مادکوچک، آذربایجان) به شمار آورده اند. چنانکه گفته شد ماندانا (آمیتی دا، دختر آستیاگ) دراصل نه مادر کورش بلکه مادر زرتشت بوده است.نام مادرکورش (فریدون) بنابرشاهنامه، فرانک (سیاه گوش) نام داشته است و این با خبر هرودوت که دایهً کورش را تحت نام سپاکو (سگسان) معرفی کرده همخوانی کامل دارد. سرانجام درمورد ریشهً نامهای رغه و مراغهً آذربایجان،بدین نتیجهً اصولی رسیده ام که هردو این نامها را باید براساس فرهنگنامه های فارسی به معنی مرغزار و چمنزار گرفت چه اشارات صریح کتب پهلوی مبنی براین که شهر رغهً آذربایجان (رغهً زرتشت) از سه بخش آسرون نشین(مؤبدنشین) وارتشتارنشین(جنگجونشین) وواستریوش نشین(کشاورز و دامدارنشین) تشکیل شده بود، معلوم می دارد که هر دوی نامهای رغه و مراغه مترادف هم به معنی مرغزار وآن در اصل اسم همین قسمت شرقی یعنی بخش کشاورز وباغدارشهررغهً آذربایجان(مراغه) بوده است وخود این سه بخش بیشتر تحت نام بخش میانی آن، برزه و هروم (یعنی شهرمرتفع) خوانده می شده است. چون دو بخش دیگراین شهرمرکزی آذربایجان قدیم نیز نامهای خود را در اسامی روستاهای چیکان (محّل داوران دینی)- مغانجیق(جایگاه مغان) وناحیهً کاراجیق(جای جنگجویان= آرسیانشی کتیبه های آشوری)- علمدار(واقع در 8 کیلومتری جنوب شرقی مراغه) حفظ کرده اند. این دو بخش ماتوستانا (جای کتابخانه) وکزکا (کزنا، یعنی شهرمرکزی) نیز نامیده شده اند. گفتنی است اسامی قدیمی دیگر شهرمراغه یعنی افرازیهارود، افراهرود، امدادهارود واندادهه رود به وضوح اشاره به ویژگی موقعیّت رودصافی درمشروبسازی اراضی این شهر باستانی دارند. نام اوستایی رود صافی "ویتنگوهئیتی" است که به همان معنی لفظی دارندهً آب کاملاٌ صاف و زلال می باشد. در اوستا وکتب پهلوی همچنین نام کوههای بزرگ آذربایجان یعنی سهند و سبلان به صور اسنونت (کوه دارندهً ارتفاع زیاد) و هوگرواوسیند (کوه سودمند پاک و روشن) آمده اند. کتیبه های آشوری و اورارتویی نام کوه سهند را به صور آوائوش و آواوسئی آورده اند که اینها را نیزمی توان بسیار بلند معنی نمود. این اسامی کوه سهند به وضوح یادآورعوص تورات یعنی زادگاه ایّوب- زرتشت است.طبق کتب پهلوی نیز کوه سهند در جوار زادگاه زرتشت یعنی رغه (مراغه) قرار گرفته بود وآتشکدهً آن یعنی آذرگشنسب که اکنون ویرانه اش قایین دگبه(آتشگاه استوار) نامیده میشود منزلت مشهد کنونی خراسان را داشت. درباب کتاب دینی منسوب به زرتشت یعنی اوستا گفتنی است که نظر به کلمهً اوستایی "آویستی" (دانش و آگاهی) می توان آن را مترادف با وداهای آریاییان هندی به معنی "دانش دینی" گرفت. خود نام قوم ودیار زرتشت یعنی ماد در سانسکریت مترادف با آریا به معنی پاک و نجیب و درزبانهای ایرانی به معانی دانا و میانی ونجیب بوده است.
نامهای کهن زرتشت در اساطیر کهن آذری ده ده قورقود
سر انجام در این رابطه لازم می آید که به نامهای کهن زرتشت در اساطیر آذری ده ده قورقود پرداخته شود: در اساطیر کهن خود مردم آذربایجان که در نزد ترک زبانان باستانی آذربایجان شمالی (اران یعنی کشور ایرج= کورش/ زرتشت) در مجموعهً اساطیری ده ده قورقود (یعنی پدر آتش مقدس یا تجربه ها، در واقع اوستا و شاهنامهً ترکی زبانان جنوب قفقاز)به یادگار مانده است، نام زرتشت به سه صورت ذکر گردیده است: یکی در شکل خود ده ده قورقود یعنی پدر تجارب ( همان اران خردمند خبر موسی خورنی) ودیگری به شکل ایمران (بی مرگ) پسر بکیل (مرد خداگونه) و سومی در نقش بامسی بئیرک (روشن اندام) پسر بای بورا (یعنی خان زرین)؛ که از این میان ده ده قورقود اندرزگوی سرود خوان کتاب است و به نظر می رسد نام دومی یعنی ایمران از اساطیر گرجی مربوط به زرتشت به آذربایجان شمالی یعنی اران رسیده است؛ چه در اسطورهً گرجی معروف امیران؛ زرتشت و کورش پارسی در رابطه با هم تحت اسامی امیران یعنی شاهزادهً بی مرگ و کورشای پلنگ مانند ذکر شده اند. اما از این میان زرتشت در نقش بامسی بئیرک (زرین تن یا روشن)، که آن به وضوح مترادف القاب معروف وی یعنی زریادر (زرین پیکر) ، زئیری وئیری اوستا(زریر شاهنامه، به معنی لفظی زرین مو) وخود نامهای سپیتاک (فرد سفید) و زرتشت (زرتوشترا، یعنی زرین اندام) و بودا (مّنور)می باشد، بیشتر به اصل زرتشت تاریخی یعنی سپیتاک پسر سپیتمه شبیه مانده است، چه اسطورهً زندگی وی حتی اصیل تر از زرتشت اوستا بر جای مانده است: اسطورهً بامسی بئیرک در کتاب ده ده قورقود در قالب دو روایت ذکر گردیده است، یکی داستان تولد وی و احقاق حق مردم از راهزنان و ازدواج با چیچک بانو ( یعنی گل اندام) دختربای بیجین که منظور همان آتوسا دختر معروف کورش است که در این رابطه به مدت 16 سال به سرزمین دوردستی (منظور بلخ) به تبعید می رود که می دانیم آن همچنین اساس اسطورهً معروف ایرانی بهرام (وهران ، اران نیک ،آرای زیبا، زرتشت) و گل اندام (آتوسا) و حیدر (تیگران، یعنی پهلوان پلنگ مانند پسر زرتشت) می باشد. در اسطوره چنانکه واقعیت داشته وی ازآن سرزمین دور دست (بلخ) پیروز مندانه به سوی وطن باز می گردد. اسطورهً دیگربامسی بئیرک مربوط به فاجعهً ترور وی به دست اوروز(اعلیحضرت، منظور داریوش) و شش تن همدستانش است که روایت دیگری از همان ترور شدن گئوماته زرتشت به دست داریوش و شش تن اشراف پارسی همدست وی می باشد که کتیبهً بیستون داریوش و تاریخ هرودوت به صراحت از آن یاد کرده اند. در جمهوری آذربایجان عهد اتحاد جماهیر شوروی فیلم جالب ده ده قورقود را بر اساس همین اسطورهً بامسی بئیرک ساخته اند، بدون آن که بدانند شخص ده ده قورقود و بامسی بئیرک در اصل همان سپیتاک زرتشت تاریخی می باشند.
نتیجهً گفتار
بودا ، ایّوب و هود هرکدام یک جنبهً خصال و تقدیرات برجستهً گئوماته زرتشت را معرفی مینمایند: بودا نمایانگر پارسایی او و ایّوب بیانگر مشّقات و مباحثات عالمانهً وی و هود درمقام رئیس خیرخواه قوم عاد (مغان) است.مطابق منابع سّنتی زرتشتی، زرتشت جامع این خصال بود. امّا زرتشت اوستا همانند فردوسی شاهنامه بیشتر جنبهً حماسی انقلاب کبیرتشکیل امپراطوری مادها(کیانیان)- پارسیها(نوذریان) به نظم کشیده است، امپراطوریی که برای مادها و پارسیها آزادی و امنیّت آورده بود ، امّا خود در نابودی امپراطوری وحشتناک آشورفاجعه آفریده بود. زرتشت اندکی بعد از این واقعه- که حدود سال 612 پیش از میلاد به دست کیاخسار(کیخسرو) صورت گرفت- زاده شده بود. براساس این که بوداییان، برهمنان، زرتشتیان، یهودیان، مسیحیان ومسلمین گئوماته زرتشت را تحت عناوین مختلف به عنوان رهبر والای دینی و پیغمبر خود پذیرفته اند، بنابراین باید گفت که زرتشت جهانشمولترین رهبر دینی قرون و اعصار کرهً زمین است. سبب این امراز سویی مردمگرایی و انساندوستی وفلسفهً اخلاقی والای شخص زرتشت، از سوی دیگر موقعیّت جغرافیایی مناسب قلمرو وسیع وی یعنی خونیرث اوستا(لفظاٌ یعنی راه درخشان، ُپل آسیا) بوده است. گفتنی است نامهای پارت وآریانا نیزبه ترتیب درزبانهای ایرانی وسومری به معنی سرزمین راه میباشند. مطابق اوستا و منابع یونانی خونیرث در اصل اسم ماد یعنی سرزمین میانی بوده وآریانا یا همان آراتتای سومریها به معنی لفظی سرزمین راه کناری(= پرتوَ) نام قدیمی خراسان بزرگ بوده است.
در باب نژاد زرتشت گفتنی است که با توجه به معانی غالب نامهای وی وپدرش از جمله سپیتاک- زرتوشترا (زرتشت)- هامان-سپیتمان و هومه- سپیتمه که دراصل به معانی شخص سفید - زرین ودرخشان- سفید دانا می باشند و همچنین قامت بلند زرتشت، وی باید از اصل سکا- اسلاوهای سئورومتی (زرین موهای مادرسالار) بوده باشد که اسلاف کرواتها بوده اند؛چه کتب پهلوی نیای دور دست زرتشت را دوراسرو یعنی صرب دوردستها (= بوسنی) نامیده اند. سرانجام راجع به شخصیت والای اشو زرتشت سپیتمان (گئوماته زرتشت، بودای ایّوب) باید با نظرنویسندهً پروسایی اهل بیتینیهً آسیای صغیر در حدود سال صد میلادی یعنی دیوخری کوستوم هم آواز شد که می گوید: " زرتشت عاشق عدالت و دانش بود." نا گفته نماند که تورات و قرآن برخلاف نام زرتشت نامی از فیلسوفان بزرگ یونان و روم به میان نیاورده اند. از این میان حتی نام قرآنی لقمان (لکمان ، به افغانی یعنی مرد سترگ دانا) که سوره ای به وی اختصاص داده شده است همان زرتشت است که در مقام حکیمی بزرگ است در صورتی که در جای دیگر زرتشت تحت عناوین ایّوب و صالح در تورات و قرآن پیغامبری بزرگ معرفی شده و آیهً های مفصّلی به وی اختصاص یافته است. القاب اسلامی زرتشت یعنی ادهم (بور، سیاه) و لقمان (فرزانهً سترگ، بندهً ستبر) نشان میدهند چرا در روایات مسلمین لقمان حکیم بنده ای سیه چرده پنداشته شده است. در روایات اسلامی لقمان نظیر اصلش زرتشت، آدمی معمر و از قوم عاد (مغان) به شمار آمده و ایوب هم نظیر اصلش گئوماته زرتشت (سپیتاک) از نسل ابراهیم (آرباک، کاوس، خشثریتی سومین پادشاه ماد) ذکر گردیده است. ناگفته نماند درخت طوبی (شادی بخش) در قرآن -که همان درخت ون جوت بیش کتب پهلوی(در اصل به معنی سرود دان مّنوراست) وبه ظاهردرخت رنجزدای معنی می داده است- همان هوم پدر گئوماته زرتشت (بودا= مّنور) است. پس بی جهت نیست که سرو اساطیری کاشمر (به معنی لفظی بسیار درخشان) به زرتشت منسوب میشده است. ظاهراٌ در اوستا و کتب پهلوی و تورات زرتشت تحت سه نام انتزاعی مهم دیگر یعنی نئیریوسنگ (نرسی، پیامبردلیر)، رشن چین (برقرارکنندهً عدالت) و عزرا (ائثره، یعنی معلم،نبی) هم ظاهرگردیده است.