چهارشنبه، شهریور ۰۶، ۱۳۹۲

اروپا و فرنگ در اصل نامهای یونانی و ایرانی سرزمین وِنِدها (لهستان) بوده اند

گفته میشود اروپا (به یونانی Ευρώπη) در اساطیر یونانی بر جای مانده از عهد کهن یک شاهزاده خانم فنیقی به شمار رفته است. او دختر آگنور Agenor (قهرمانانه) - و یا در برخی از اسطوره ها فوئه نیکس Phenix- پادشاه فینیقیه بود. زئوس به شکل یک گاو نر این دختر جوان را اغوا و پس از ربودن به اروپا آورد و نام اروپا از روی نام وی بر قاره اروپا تعلق گرفت.
نام قاره اروپا در شکل ایو- اُروپا ( (Eu-oropa, ευ-οροπα) در یونانی به معنای فلات خوب و زیبا است، گرچه این وجه اشتقاق را در نیافته و معنی نامناسب پیشانی گسترده (ٍ (Eury-opeرا برای آن منظور نموده اند. در تأیید این گفته می دانیم که این معنی فلات خوب و زیبا همچنین مفهوم نام قدیمی ایرانی اروپا یعنی اَفرنگ (فَرنگ) "سرزمین زیبا و با شکوه" است. اینها همین طور یادآور و مترادف نامهای لهستان (= Lendia) به معنی جلگه مسطح و مساعد و وندیا (venetia venedia,) به معنی سرزمین زیبایان و مردم دوست داشتنی است. اما نام اروپا از سوی دیگر در زبان سکایی به شکل هَئو- روپه (hao- rupa) به معنای "دارای چهره زیبا" است که این به خوبی با نام و نشان الهه اروپا همخوانی دارد:
در اسطوره یونانی مربوط به الهه و سرزمین اروپا، چهار نام قابل توجه وجود دارد: فنیقیه (ارغوانی)، زئوس (درخشان)، اروپا (ایو- روپا) و گاونر سفید. این چهار نام همدیگر را نه در سرزمین فِنیقیه (لبنان)- که در زمان هرودوت تصور شده است- بلکه در نام سرزمین فین-ایک-یه (سرزمین زیبا) پیدا می کنند که نام لاتینی و ژرمنی سرزمین وِنِدها (زیبایان) بوده است. در این رابطه همین طور تشابه نام فین-ایک-یه با فنلاند (سرزمین "فِن= باتلاقی") صرفاً ظاهری است. اما این چهار نام اساطیری در فرهنگ و جغرافیای تاریخی سرزمین وندها (مردم زیبا و خوب) به روشنی به هم می رسند: در اینجا زئوس و الهه اروپا به ترتیب جایگزین سوانتویت Svantevit (سرور مقدس) خدای بزرگ وندها - بالتیکها و همسرش سیو (نورانی یا سفید) بوده است که از این الهه در اساطیر اسکاندیناوی تحت نام سیف (به عنوان مادر ایزد آتش و شکار ئول) به عنوان زیباترین در میان زنان یاد شده است. خود الهه زیبایی در نزد سکاها آرگیم پسه (آراسته به زیبایی بسیار) بوده است. نام اسکیتیِ (سکاییِ) هئوروپه (زیبا شکل) به عنوان نام این الهه و سرزمین اروپای اصلی و خود نام سرزمین وِنِدها (زیبایان) مرتبط است. خواهیم دید واژه سکایی و سانسکریتی هئوروپه (زیبا شکل) در نام اوستایی و سکایی تخمو-او-روپه (پهلوان سرزمین زیبا) مشهود مانده است. یونانیان در نام این الهه فقط هئوِ سکایی یعنی خوب را با ایو (خوب، زیبا) در زبان خویش جایگزین نموده اند. سرانجام در این اسطوره گاو سفید اساطیری (به زبان سلتیandero-) نامش با نام مردم آندروفاق (مردم زیبا) مربوط بوده است که نام رسمی مردم وِنِد در نزد هرودوت است. اما هرودوت به سهو این نام نیمه یونانی و نیمه ژرمنی را خالص یونانی شمرده و آن را به معنی مردم خوار گرفته است.
در این رابطه گفتنی است نام دیگر وندها یعنی آنتاها را هم می توان مردم زیبا و فرشته گونه معنی نمود. معنی دشت مساعد و مسطح نامهای لهستان در نام سکایی (اسکیتی) ائوخاتیان (مردم سرزمین مسطح) دیده میشود که نام سکایی مردم سمت لهستان بوده است. بسیار جالب است که هرودوت نام پادشاه اساطیری ائوخاتیان را لیپوکسائیس آورده است که در زبان اسلاوی- سکایی به معنی پادشاه سرزمین زیباست. بنابراین معنی نامهای مختلف وندها (آندروفاقها، آنتاها) به معانی مردم زیبا و مردم سرزمین زیبا بوده است. این معنی در کلمه اسلاواک و اسلوون که به معنی مردم نجیب و شریف و زیبا که گروههایی از وندها بوده اند باقی مانده است. کلمه اسلاو به عنوان نام عمومی ملل اسلاو در اساس ربطی با آن نداشته و مأخوذ از کلمه سکایی اسکلاو (اسکولو یعنی مردم دارای جام آیینی یا توتم بزکوهی) است. هرودوت نام لیپوکسائیس و ائوخاتیان را در اسطوره سکایی پسران تارگیتای ذکر کرده است.
این اسطوره سکایی حاوی اطلاعات مهمی در مورد قبایل باستانی بزرگ اروپای شرقی است ولی محتوی آن نه تنها هنوز کشف نشده، حتی مورد توجه کافی هم قرار نگرفته است. بنابراین من این متن ارزشمند را از کتاب معروف هرودوت پدر تاریخ می آورم. ودر این رابطه با استفاده از تجارب دیگرمحققان گذشته و به کار بردن لغات زبان های اسلاوی و سانسکریت و زبانهای ایرانی معانی نامهای سکایی را پیدا کرده و در پرانتز در مقابل نام مربوطه متن قرار داده ام. طبق طومارهای تورفان زبان سکاهای سلطنتی یک زبان ایرانی است که مخلوطی با لغات زبان سانسکریت یعنی خویشاوند نزدیک زبانهای ایرانی است:
"خود اسکیتان (مردم دارنده جام) [یا سکاها (مردم دارنده قوچ وحشی)] ادعا دارند که جوانترین مردم بر روی زمین هستند. منشاء آنها به قرار زیر بوده است. مرد نخستین که در این کشور هنگامی که آن هنوز خالی از سکنه بود، متولد شد، تارگیتای-ئوس Targitaos (پدر انسان ها) نام داشت. طبق گفته ایشان والدین این تارگیتای- که به نظر من (هرودوت) معتبر نمی رسد ، اما در واقع این گونه می گویند - زئوس و دختر رودخانه بوریستن (دنیپر) بوده است. به هر حال بنابراین گفته تارگیتای این چنین منشأیی داشته است. او خود صاحب سه پسر شد: لیپوکسائیس Lipoxais (پادشاه مردم زیبا)، آرپوکسائیس Arpoxais (پادشاه سرزمین ارابه) و جوانترین شان کولاکسائیس Kolaxais (پادشاه قبایل بسیار). در زمان حکومت آنها از آسمان ظروف طلایی مقدس در کشور سکاها نازل شد، یک گاوآهن (نماد یوئه چی ها)، یک قید (نماد هپتالان)، یک تبر (نماد تائورها) و یک پیاله (نماد سکاها). پسر بزرگترکه آنها را دید، پیش رفت و خواست که آنها را بردارد، اما وقتی نزدیک شد این اشیاء طلایی گداخته شدند. پس او از آنجا رفت. حالا برادر دوم به آنجا آمد اما باز اشیاء طلا گداخته شدند. این دو برادر از گداختن اشیاء طلایی وحشت زده شدند. اما زمانی که برادر سوم، جوانترین آنها، به آنجا رسید، آن اشیاء خاموش بود، و او آن ها را تصاحب کرده به خانه برد. برادران بزرگتر این حادثه را تفسیر [تصمیم قدرت ماوراء الطبیعه] نموده و قدرت سلطنتی سرزمینهای سکاها را به جوانترین برادر خود تسلیم نمودند.
از لیپوکسائیس، آن سکاها (اسکیتان) پدید آمدند که موسوم به ائوخاتیان (مردم جلگه گود و مسطح)هستند. از برادر میانی یا همان آرپوکسائیس، کاتیارها (مردم غیبگو و جادوگر) و تراسپیان (کسانی که سه اسب به ارابه خود می بندند) به وجود آمدند. از جوانترین ایشان کولاکسائیس سکاهای پادشاهی موسوم به پارالاتها (پیشدادیان، اَبَرفرمانروایان پیشین) پدید آمدند. همه با هم به نام نخستین پادشاهشان اسکولو[ت] (اسکلاو[ها]/ اسلاو[ها]، یعنی مردم دارنده جام) نامیده میشوند. هلنی ها (یونانیان) همه آنها را اسکیث (یعنی دارندگان جام مقدس) می نامند. این چنین می گویند سکاها در مورد منشاء خودشان".
همانطور که گفته شد نام لیپوکسائیس به معنی پادشاه مردم زیبا و خوب و نام مردمش ائوخات (مردم دشت مسطح و جلگه) مطابق با نامهای وند و لهستان است. در واقع ریشه خود نام لهستان یعنی لخ (از آلمانی lega) به معنی محل مسطح ترجمه دیگر نامهای قدیمی آن (ائوخات، ایوروپا و لندیا) است.
نام دومین پسر تارگیتای یعنی آرپوکسائیس به معنی پادشاه سرزمین ارابه است و دو قوم منسوب به او یعنی تراسپیان (کسانی که سه اسب به ارابه خود می بندند) و کاتیاران (پیشگویان، جادوگران) به ترتیب عبارتند از روس ها (مردم بیشه ها) و هنگریها (مجارها = اونگورها، پیشگویان، جادوگران). هرودوت نام این مردم اخیر را تحت نام نئور (جادوگر، پیشگو) ذکر کرده و می گوید که آنها گاهی به شکل گرگ در می آیند. می دانیم که مجارها در زمان سنت سیریل دارای همان سنت زوزه کشی همانند گرگ بوده اند. در باب نام سکایی قدیمی روس ها یعنی تراسپیان (کسانی که سه اسب به ارابه خود = -Arpo می بندند) یک اسطوره مشهور روسی این طور می گوید: سومین و جوانترین پسر تزار شده موفق شد به اهلی سه اسب دریایی شد که یکی از آنها خورشید و دومی ماه و سومی ستاره در پیشانی خود داشت. با رام کردن این سه او موفق به همه گله اسبان دریایی شد کاری دو برادر بزرگتر او بدان موفق نشده بودند.
سومین پسر تارگیتای کولاکسائیس (پادشاه قبایل بسیار) بوده که نام دیگر او به عنوان نیا-پادشاه قبایل اسکیتی (سکایی) [یا نام اساطیری دیگر موازی نام او]اسکلاو یا اسکولو یعنی شاه صاحب جام بوده است. نام معادل او در پیشدادیان ایرانی یمه خشئته (جمشید، شاه دارای جام درخشان) است که در اساطیر ایرانی نیا-پادشاه مردمانی در سمت قفقاز به شمار آمده است. از قبایل سکایی - سئورومتی که در عهد باستان در اروپای شرقی و آسیای مرکزی فرمان رانده اند اوستیها در قفقاز و کروواتها (haorovaδaen = کسانی که به طور کامل جوشن پوشیده اند) و صربها (کمانداران) در بالکان باقی مانده اند. نامهای باستانی آنها به ترتیب آلان (ماساگت، مردم دارای توتم گوزن)، رکسولان (آلانهای درخشان، آمازون = به طور کامل مسلح) و سئورومات/سرمت (کمانداران = یازیک، ایسدون) بوده است. در اوایل در قرن دوم پس از مسیح از آئلیوس راسپاراگانوس به عنوان پادشاه رکسولانهای اسکیتی و یازیکهای سئوروماتی/سرمتی نام برده شده است. از وی دو سنگنوشته در کرواسین بر جای مانده است. به گفته هرودوت، سئوروماتها دو زبانه بودند. این دو زبان، سکایی غربی (اسلاوی) و سکایی شرقی (آمازونی- ایرانی) بوده است.
نامهای آرپوکسائیس و کولاکسائیس در کتاب مقدس و قرآن به ترتیب تحت عنوان آرپاکشاد و شعیب (رهبر قبایل) پیامبر در زمین ایکه (سرزمین بیشه ها = roshia، روسیه) آمده است. یک واریانت از نامهای این پسران تارگیتای و پارالاتهایِ (حاکمان برتر نخستین) آنها در اوستا در شمار پیشدادیان (حاکمان برتر نخستین) ذکر شده اند. نامهای لیپوکسائیس (پادشاه سرزمین زیبا) در اساطیر اوستایی تخمو-اوروپه (پهلوان سرزمین زیبا) و هئوشینگه (دارای سرزمینهای خوب) آمده است و نام آرپوکسائیس (پادشاه سرزمین ارابه) به صورت تهمورث (پهلوان سرزمین ارابه) بیان شده است. جزء اوروپه "u-rupa" (هئو- روپه، دارنده شکل خوب وزیبا) در نام اوستایی تخمو-او-روپه به وضوح شامل شکل و معنی سکایی نام الهه اروپا و خود مفهوم نام لیپوکسائیس (فرمانروای سرزمین زیبا) است.
هرودوت از سمت ژرمنها تحت دو نام سکایی و یونانی تنها از دو قوم به اسامی آریماسپیان (دارندگان اسبهای آرام، اسبان ارابه) که دارای خدای یک چشم بوده اند و هیپربوره ها (مردمان آن سوی شمال) نام برده است که به ترتیب گوتهای گپید (گوتهای دارای اسبان آرام) و نروژی ها (نور- آویگن ها= مردمان پشت شمال) بوده اند.

سه‌شنبه، شهریور ۰۵، ۱۳۹۲

نظری به زوج نامهای مربوط کیخسرو و فریدون و تهمورث

نامهای اوستایی هئوسروه (نیکنام)، ثرأتئونه (پناهدهنده) و تخمواوروپه (پهلوان سرزمین زیبا) را به ترتیب معادل و شکلی از نامهای کیخسرو (کی نیرومند)، فریدون (دوست منش، هخامنشی) و تهمورث (پهلوان سرزمین ارابه) دانسته اند ولی تجربه سه دهه ای این جانب در تطبیق تاریخ اساطیری و تاریخ مدون این است که در دو مورد اول از دو نام- لقب ملی متفاوت کیاخسار (هوخشتره) و کوروش هخامنشی سر کار داریم و در مورد دیگر معنی تخمواوروپه (پهلوان سرزمین زیبا) مطابق لیپوکسائیس (پادشاه سرزمین زیبا) در اساطیر اسکیتی و هئوشینگه (منسوب به جایگاه خوب) در اوستا است که برادر بزرگ آرپوکسائیس (پهلوان سرزمین ارابه= تهمورث) در اساطیر اسکیتی است. مقاله مفصل خود در رابطه پیشدادیان اوستایی و سکایی را به زودی از سوئدی به فارسی ترجمه خواهم کرد.

چهارشنبه، مرداد ۳۰، ۱۳۹۲

Europa har ursprungligen varit ett grekiskt namn till venedernas land

Europa (grekiska: Ευρώπη) var en fenicisk prinsessa i grekisk mytologi. Hon var dotter till kung Agenor (heroisk), eller i vissa myter till kung Phenix av Fenicien. Blev som ung flicka förförd och sedan bortrövad av Zeus som antagit tjurskepnad (Wikipedia).
Namnet till kontinenten Eu-oropa (ευ-οροπα) betyder fin platå på grekiska. Även betyder det gamla persiska namnet till Europa dvs. Afrang (Farang) ”det sköna landet”. Dessa sammanfaller med namnen Polen (=Lendia) som betyder slättmark och venetia (venedia) som betyder den sköna marken, men namnen Europa i form Hao-ropa (Hao-rupa) har betytt ”hon med fint ansikte” på skytiska, som passar väl med gudinnan Europas namn. Själva skytiska skönhetens gudinna hos Herodotos är Argimpasa (hon som är mycket finprydd):
I den grekiska myten om gudinnan och landet Europa finns det fyra märkvärdiga namn: Fenicia (purpur), Zeus (den lysande), Europa (Eu-ropa) och den vita tjuren. De har fyra namn hittar och anknyter varandra inte i Fenicien (Libanon, som grekerna trott i Herodotos utan i Venedernas land (Fin-ic-ia) i Baltikum, eftersom de här fyra namnen motsvarar på ett mycket klart sätt i tur och ordning Venedia (det fina landet) och detta har kunnat yttra med latinska namnet Fin-ic-ia (de fina människornas land). Det låter att det just har varit detta latinska namnen till venedernas land som flyttat tillsist till Finland genom Estonia (eldgudens land) fastän betydelsen sumpmark på Finland är mer logiskt. Här har Zeus och gudinnan Europa ersatts baltrenas större gud Svantevit (heliga herren) och hans hustru Siva (den ljusa eller vita) som nodiska myter nämner henne vid namn Sif (eldguden Ulls moder) och berättar om henne att ” hon är fagraste bland kvinnor”. Från andra sidan är Europa, som gudinnan Europas land, själva venedernas land (det fina landet eller det fina folkets land), eftersom skytiska namnet ”Hao-ropa” egentligen betyder ” hon som har fint utsikt”. Grekerna har ersatt endast sitt eu (god, fin) istället skytiska hao (god, fin) i gudinnan Europas namn. Tillsist har den mytiska vita tjuren (kelternas andero-) anknytning med folket androfag (det fina folket) som är venedernas namn hos Herodotos, fastän Herodotos tolkar detta halv grekiska halv germanska namn helt felaktigt till människotärande folk i det grekiska språket.
Det låter att denna betoning till landet och folkets fina utsikt i de här namnen Europa, Venedia och Androfagia har kommit från granländerna och sedan dess är generaliserad på kontinenten på grund av sin fina lämpliga betydelse eftersom venedernas (de fina slavernas) namn har kommit i form antaer (det fina folket, änglar). Namnen till deras stora grupper dvs. sloven och slovak innehåller både de betydelserna ”de fina och ärade” (slav) och ” skål folket eller vildget folket” (sclav) på samma gång. Alla de här betydelserna om de venedernas namn finner vi i deras namn i skytiska Targitais söners myt som Herodotos berättar. Han nämner venedernas (androfagers) namn som aukater (slättlandets invånare), dessutom nämner han i detta förhållande deras mytiska konung vid skytiska namnet Lipo-xais (det fina landet -eller fina folkets konung).
Denna skytiska myt innehåller viktiga informationer om de stora stammarna i forntida ost Europa som ännu inte har upptäckt. Därför berättar jag om denna värdefulla text från historia skriftens fader, Herodotos. Jag har hittat skytiska namnens betydelser i denna myt inom iranska – och sanskrit – och slaviska språken som jag lägger inom parenteser framför vederbörande namnen. I Turfans skrifter hittats den kungliga skytiska språk som ett mer sanskrit blandade iranskt språk:
”Enligt skyternas eget påstående är de det yngsta folket på jorden. Deras ursprung skall ha varit följande. Det förste man, som föddes i landet då det ännu var öde, hette Targitaos (fader till människor). Denne Targitaos föräldrar skall enligt deras berättelse – som inte synes mig trovärdig, men berättar verkligen så – ha varit Zeus och en dotter till floden Borystenes (Dnjepr). Sådan härkomst skall således denne Targitaos ha haft. Han själv skall ha haft tre söner, Lipoxais (det sköna folkets konung), Arpoxais (vagnlandets konung) och den yngste Kolaxais (kung till många folkstammar). Under deras regering föll från himlen i skytiska landet gyllene redskap, en plog (symbol till yuechier), ett ok (symbol till heptaler), en stridsyxa (symbol till taurer) och en skål (symbol till skyter). Den äldste, som såg dem, gick fram och ville ta dem, men då brann guldet. Då gick han därifrån. Nu kom den andre brodern dit, men guldet brann åter. Dessa två skrämdes sålunda av guldets brand. När den tredje brodern, den yngste; kom dit, var det släckt, och han bar det då hem till sitt. De äldre bröderna begrundade händelsen och överlämnade så hela konungamakten åt den yngste.
Från Lipoxais skall de skyter härstämma, som kallas aukaternas stam (slättlandets invånare), från den mellerste brodern eller Arpoxais de, som kallas katiarer (spåman, magiker) och traspier (de som använder tre hästar för varje sina vagnar). Från den yngste skall kungarna härstämma, vilka kallas paralater (de översta härskarna). Alla tillsammans bär namnet skoloter (sclaver, skål folket) efter kungens namn. Hellenerna kallar dem skyter (heliga skål havande). Detta berättar skyterna om sitt ursprung.” Som vi har sagt betyder Lipoxais det fina folkets konung, och hans folk aukater (slättlandets invånare) sammanfaller med veneder- polacker. Även kan översättas polackernas andra namn dvs. lech (från germans lega) till liggande plats (=polen, Lendia).
Arpoxais betyder vagnlandets konung och hans två folk dvs. traspier (de som använder tre hästar för sina vagnar) och katiarer (spåmän, magiker) är i tur och ordning ryssar (lundarnas folk) och ungrare (spåmän, magiker = magyar) som Herodotos nämner dem även vid namn neurer (magiker, spåmän). Ungrare vid Saint Cyrillus tid har hållit neuriska traditionen att yla som vargar. Om den ryssarnas skytiska gamla namn dvs. traspier (de som använder tre hästar för sina vagnar = Arpo-) berättar en berömd rysk myt på så sätt att Tsarens yngste och tredje son kunnat tämja tre havs hästar som en av dem haft sol – andra mån och tredje en stjärna i sina pannor då klarat han tämja hela havs häst flocket som hans två större bröder inte har klarat.
Den tredje av Targitaos söner har varit Kolaxais (många folkstammars konung). Han med sitt annat namn Skolo (sclav/slav, skyt = skål) [eller tillsammans med honom] har varit kungliga skyternas egen kung och stamfader. Hans namn kommer i avesta i form Yamakhshaeta (glansande skålens konung). Från skytiska - och sarmatiska stammar som styrt Osteuropa och Central Asien i forntiden lever kvar osseter i Kaukasus, kroater (haorovaδaen = de som varit helt täckt i ringbrynja) och serber (bågskyttar). De har kallats i tur och ordning i forn tiden för alaner (hjort folket= masaget), roxolaner (lysande alaner, amazoner = de helt beväpnade) och sarmater (bågskyttar = Iazyger, issedoner). Från Aellius Rasparaganus roxlans konung som har styrt roxlaner och iazyger i början av andra århundradet efter Kristus, står två runskrifter kvar i Kroatien. Enligt Herodotos har sarmater (sauromater) varit två språkiga väst skytisk (slavisk) och öst skytisk (amazonisk, iransk).
Arpoxais och kolaksais namn kommer i bibeln och koranen i tur och ordning vid namn Arpaksad och Shoeib (folkstammars ledare) som profet i landet Yke (Lundarnas land = roshia, ryssland). En variant av dessa Targitaos söner och dess paralater (de översta härskarna) kommer i avesta (Zaratostras bok) under namnet parazater (de översta härskarna). Avestas myter nämner Lipoxais (Det fina folkets konung) och Arpoxais (vagnlandets konung) i tur och ordning vid namn ”Takhmo-u-rupa” (Det fina folkets hjältekung) eller Haoshayanga (Han som har fin mark) och ”Takhmo-ratha” (vagnlandets hjältekung). Avestaiska ”u-rupa” (Hao-ropa, fin form innehavare) i Takhmo-u-rupas namn innehåller skytiska formen av gudinnan Europas - och Lipoxais namn.
Herodotos nämner från germanska stammarna endast två folk med de skytiska och grekiska namnen, arimaspier (de som har lunga hästar), som dyrkade enögde guden (Oden) och hyperboréer (det övernordliga folket). De är i tur och ordning gepidiska goter (goter med tröga hästar[vagnhästar]) och norrmän (norr-avigans folk).

پنجشنبه، مرداد ۲۴، ۱۳۹۲

شلموت در فارسی میانه (پهلوی) به معنی زندان بوده است

Mehrdad Malekzadehطی بررسیهای باستان شناختی دهۀ 1380 در جنوب قم در نزدیکی روستای خورآباد محوطه ای مربوط عصر آهن بازشناسی شد که افراد محلی آن را Šalamūt می خواندند؛ در معدود متنها این نام هم به گونۀ شلموت و هم به گونۀ شلموط ضبط شده است، و گویند که واژه ای عبری تبار و پیوند با واژۀ عربی "سلامت" (!)؛ از دوستان آیا احیاناً کسی مطلع است که شکل شلموت ارجح است یا شلموط و این نام احتمالاً عبری به چه معنی است؟
Javad Mofrad از نظر ترکیب ظاهری شلموت شباهتی به آله موت (الموت) دارد. کلمه موت به معنی جایگاه و شله (قصاص) است. لذا این محل زندان بوده است.

سه‌شنبه، مرداد ۲۲، ۱۳۹۲

آیا شهربانو دختر هرمزان نبوده است؟

جناب یاغیش کاظمی در صفحه فرهنگ و زبانهای باستانی ایران مطرح کردند: در کتابِ «کافی» ِ «شیخ کلینی»، اشاره ی جالبی وجود دارد درباره ی لفظی ناشی از انزجار به زبان ِ پهلوی؛ جایی که «شهربانو»، نگاهِ خیره ی «عمر» را به خود میبیند، میگوید: «أُفٍّ بِيرُوجْ بَادَا هُرْمُزْ» يا در بعضی نسخ: «اُفّ (حرف اندوه) بي روي (یا پیروز) باد هرمز» يا «آه ، بیروج باذا هرمز!». ظاهراً علی (ع) ، انزجار ِ[و اندوه] سنگین ِ پشتِ این لفظ را درمیابند و دختر (شهربانو) را در انتخابِ همسر، آزاد میگذارند:
«الْحُسَيْنُ بْنُ الْحَسَنِ الْحَسَنِيُّ عَنْ أَبِي جَعْفَرٍ عليه السلام ، قَالَ : «لَمَّا أُقْدِمَتْ بِنْتُ يَزْدَجَرْدَ عَلى عُمَرَ ، أَشْرَفَ لَهَا عَذَارَى الْمَدِينَةِ ، وَ أَشْرَقَ الْمَسْجِدُ بِضَوْئِهَا لَمَّا دَخَلَتْهُ ، فَلَمَّا نَظَرَ إِلَيْهَا عُمَرُ ، غَطَّتْ وَجْهَهَا ، وَ قَالَتْ : أُفٍّ بِيرُوجْ بَادَا هُرْمُزْ ، فَقَالَ عُمَرُ : أَ تَشْتِمُنِي هذِهِ ؟ وَ هَمَّ بِهَا ، فَقَالَ لَهُ أَمِيرُ الْمُؤْمِنِينَ عليه السلام : لَيْسَ ذلِكَ لَكَ ، خَيِّرْهَا رَجُلًا مِنَ الْمُسْلِمِينَ وَ احْسُبْهَا بِفَيْئِهِ ، فَخَيَّرَهَا ، فَجَاءَتْ حَتّى وَضَعَتْ يَدَهَا عَلى رَأْسِ الْحُسَيْنِ عليه السلام ، فَقَالَ لَهَا أَمِيرُ الْمُؤْمِنِينَ عليه السلام : مَا اسْمُكِ ؟ فَقَالَتْ : جَهَانْ شَاهُ ، فَقَالَ لَهَا أَمِيرُ الْمُؤْمِنِينَ عليه السلام : بَلْ شَهْرَبَانُوَيْهِ.» (الكافي، جلد : 2 صفحه : 513)
نظر من که یک نتیجه گیری از این گفتار است:
وجود نام هرمز در رابطه با عمر و شهربانو در این نوشته این شک و شبهه را پیش می آورد که آیا از هرمز این عبارت منظور هرمزان سردار خوزستانی نیست که ویکیپدیا در موردش آورده: "هرمزان (قتل در سال ۲۳ هجری) حاکم خوزستان بود. در حمله اعراب به ایران زمان یزدگرد سوم عتبه سردار عرب بر وی غالب شد. او به ناچار به شوشتر رفت و به مقاومت پرداخت اما شوشتر نیز پس از ۱۸ ماه محاصره به دست مسلمانان افتاد (رجوع کنید به جنگ شوشتر) و هرمزان را به مدینه نزد عمر فرستادند." در این صورت صورت رابطه پدر و فرزندی هرمزان و شهربانو مطرح میگردد که بنا به ملاحظات سیاسی (اتهام شرکت هرمزان در قتل عمر و غیره) جای وی در روایات اسلامی با یزد گرد سوم آخرین پادشاه ساسانی عوض شده است. طرفداری قاطعانه علی ابن ابی طالب از قصاص عبیدالله بن عمر (قاتل هرمزان) گواه صادق این نظر است.
چه بنا به ویکیپدیا: "پس از به خلافت رسیدن عثمان، وی پسر عمر را قصاص نکرد. علی ابن ابیطالب و دیگران به شدت به او اعتراض کردند و علی تهدید کرد اگر در موقعیت مناسبی قرار گیرد، حکم قصاص را درباره او اجرا خواهد کرد.[۵] على خطاب به عمر گفت: «اين فاسق - اشاره به عبيدالله - را به خون‏خواهى هرمزان بكش كه با كشتن مسلمانى بى ‏گناه، مرتكب خطايى عظيم شده». اين ناخشنودى در او وجود داشت تا نبرد صفین كه عبيدالله از علی اجازه‌ى ورود خواست و علی به او گفت: «آيا تو كه هرمزان را به ناحق كشته‏‌اى با آنكه او به دست عموى من عباس اسلام آورده بود و پدر تو نيز از غنايم مسلمانان براى او دو هزار درهم وظيفه مقرر داشته بود، حالا انتظار دارى كه از دست من جان سالم به در برى؟» عبيدالله در پاسخ گفت: «سپاس خداى را كه ما را در وضعى قرار داد كه تو خون هرمزان را از من مى‏‌خواهى و من خون اميرالمؤمنين عثمان را».[۶] عبیدالله در نبرد صفین در کنار معاویه جنگید و کشته شد.[۷]"
دکتر احمد اقتداری در نقد سخن شفیعی کد کنی نکته سنجی جالبی در باره رابطه خانوادگی امام علی و هرمزان و شهربانو می نماید ولی به کنه این خویشاوندی راه نمی برد:"مقالتي در خصوص كتاب علي نامه در باب نقد و بررسي آن كتاب و تحسين نظرات آقاي دكتر شفيعي كدكني، دوست دانشمند و بسياردان هوشمند و پركارمان، خاص استنتاج عالمانۀ ايشان در خصوص كشتن عبيدلله بن عمر هرمزان ايراني و بهمن ( گويا برادرش) را و برآشفتن حضرت علي(ع) و اينكه آن حضرت به همسر عبيدلله فرموده اند مرا بر عبيدلله حقي است چه هرمزان از خاندان من بوده است و اينكه هرمزان در «سراي حسين» يعني حسين بن علي (ع) كشته شده و اين قرينه اي بر صحت روايات آنكه شهربانو دختر يزدگرد آخرين پادشاه ساساني همسر حسين بن علي (ع) بوده است كه بنا بر روايات سينه به سينۀ شايد غيرموثّق در آخرين جنگ اعراب با ايرانيان اسير شده و به همسري حضرت سيدالشهداء در آمده و مادر حضرت علي بن الحسين امام زين العابدين حضرت سجاد (ع) بوده است.و اينكه هرمزان و بهمن برادرش (بنا بر استنتاج آقاي دكتر شفيعي از علي نامه) بر سجادۀ نماز به دست عبيدلله بن عمر، فرزند خليفه، كشته شده اند."(علي نامه و چند سؤال تاريخي از استاد شفيعي كدكني).

دوشنبه، مرداد ۲۱، ۱۳۹۲

آیا جبهه ملی آرزویی دست نیافتنی است؟

از دوستمان منوچهر تقوی بیات
با یاد جانباختگان آزادی و استقلال ایران و با یاد حکومت مشروطه و حکومت ملی که ساقط گردید! هم میهن گرامی آقای سرژ اراکلی
با درود به شما و همه ی ایرانیان ایران دوست که زندگی و جان خود را در راه میهن؛ ملت ایران، جبهه ای ملی، توده ها و خلق ها ارزانی داشتند و می دارند.
آقای محسن یلفانی مقاله ای نگاشته اند زیر نام؛«" ادای دین به جبههء ملی"» که به گفته شما " گذری پرواز گونه از فراز ۶۰ سال تاریخ معاصر ایران بر محور جبههء ملی و سرنوشتش بود". با آن که گویا ما هر سه تن، این ۶۰ سال را با چشم دیده ایم، اما شیوه ی بیان و تحلیل مان از این دوران یکی نیست. به گفته ی مولوی بلخی: « در کف هریک اگر شمعی بدی / اختلاف از گفتشان بیرون شدی». به دلیل جهان بینی های گوناگون، یکی جبهه ملی را راه رهایی می بیند و دیگری آن را "حبل المتین" می داند. من بر این باورم که ناکامی و شکست مردم ایران در این ۶۴ سالی که از بیانگذاری جبهه ملی به دست دکتر مصدق گذشته است، کنشگران سیاسی در ایران، دکتر مصدق را همچون یک شخصیت و یک مقوله ی سیاسی نشناخته اند و آنچه او در درازای بیش از شصت سال زندگی پربار سیاسی اش گفته و انجام داده است، به درستی فرانگرفته اند. دکتر مصدق تنها ایرانی مردم دوستی است که نه با گفته بلکه در عمل، ملت ایران را به پیروزی و بزرگی رساند اما دریغ که ما مردم هنوز هم این پیروزی را درک نکرده ایم و سنگ بنایی که او در سال ۱۳۲۸ به نام جبهه ملی نهاد، نتوانستیم نه تنها یک خشت بر آن بیفراییم، بلکه با درک نادرست از آنچه او کرده است، گاهی کارهای او را وارونه هم جلوه داده ایم و نام و یادگارها و روش او را، حتا از راه دوستی، به لجن کشیده ایم.
شما آقای محسن یلفانی و آقای سرژ اراکلی، با آن "گذر پروازگونه" ی خود، مرا هم به بازنگری به زندگی ام واداشتید، دیدم که ما مردم این روزگار، در برابر بزرگی دکتر مصدق چقدر کوچک و ناچیز هستیم. من با آن که آرزو داشتم چون او باشم و راه او را بروم، پس از کنگره ی ۱۳۴۱ [که دکتر مصدق به آن پشت کرد]، کنگره ای که راه به جایی نبرد، من نیز مانند دیگر هم میهنانم به آرزویم نرسیدم. دکتر مصدق با آن نگاه تیز بین و ژرف از آن کنگره و برپاکنندگانش دلسرد شد و همچنان در تنهایی و در زندان احمدآباد ماند تا دق مرگ شد. تلاش های برخی از کنشگران سیاسی برای برپایی جبهه ی ملی سوم هم به جایی نرسید و برخه ی من هم از آن تلاش، زندان بود و بس. جبهه ملی چهارم هم نتوانست آرزوی دکتر مصدق را در برپایی جبهه ملی به انجام برساند. جبهه ی دموکراتیک ملی نیز با ضربه های چوب و چماق خمینی و حزب الله اش در نطفه کشته شد. انگلیس ها و سرمایه داری جهانی با هرگونه جبهه یا حرکت ملی در ایران دشمنی کرده اند و این دشمنی همچنان ادامه دارد.
همان گونه که دیدیم تا کنون جبهه ای فراگیر با آرمان های ملی، به معنایی که دکتر مصدق گفته بود، پدید نیامده است. از کودتای اسفند ۱۲۹۹ به این سو و پس از تشکیل آن حکومتی که آیرون ساید ساخت، سرمایه داری وابسته، دشمن اقتصاد ملی و فرهنگ ملی ما بوده است و راه را بر رشد ملی ما بسته است. اگر داد و ستد اقتصادی، برپایه ی انصاف و برابری نباشد، اقتصاد ملی رشد نمی کند. بنا بر جهان بینی دکتر مصدق، کالای خارجی دشمن ملت ایران است. هنوز هم هرکس کالای خارجی می خرد، آب به آسیاب سرمایه داری وابسته می ریزد و دشمن اقتصاد ملی، فرهنگ ملی و ملت ایران به شمار می رود. " ایرانی جنس ایرانی بخر" دیگر معنای خود را از دست داده است. اقتصاد ملی که رشد نکرد فرهنگ ملی هم از بین می رود. مفهوم ملی و اندیشه ی ملی نیز، معنای خود را از دست می دهد. درست کردن جبهه ی ملی بدون اقتصاد و اندیشه ی ملی نیاز به هزاران هزار دکتر مصدق دارد.
آقای سرژ، شما پرسش بجایی را از آقای محسن یلفانی کرده اید و آن این که ؛ « آیا مردم ایران دِینی به جبههء ملی دارند؟» و در پایان نوشته ی خود باز می پرسید : « و می پرسم آیا جبههء ملی با چنین کارنامه ای دِنی به گردن مردم ایران دارد؟ و یا بر عکس؟ »، اما مشکل زمانی پدید می آید که هر یک از ما، واژه ها یا مفاهیم ملی، مردم ایران یا ملت ایران، یا توده ها و خلق ها را از "جبهه ی ملی" و یا از خودمان و یا از ایران تفریق کنیم. به باور من و با شناختی که من از دکتر مصدق دارم، او هرگز نمی خواسته است جبهه ای بسازد که " هیئت متواضع و ناتوانی" داشته و جدا از مردم ایران و " سعادت ملت ایران و تأمین صلح جهانی" بوده باشد و در تاریخ ملت ما نامی تهی جلوه کند که به درد ملت ایران نخورد. او با نام جبهه ی ملی ایران، راهی روشن و پیروزمند فرا راه فرزندان این مرز و بوم؛ رنجبران، کارگران، کشاورزان، توده ها، خلق ها، دانش آموختگان، زنان و مردان ایرانی و مردم جهان نهاد، افسوس که نیاموختیم! اگر به دو عبارتی که در آغاز قانون ملی شدن نفت آمده است با خردورزی و ژرف نگری بیاندیشیم، آرمان ها و جهان بینی دکتر مصدق در آن مانند روز روشن است:
به‌نام سعادت ملت ایران و به‌منظور کمک به تأمین صلح جهانی، امضاکنندگان ذیل پیشنهاد می‌نمائیم که صنعت نفت ایران در تمام مناطق کشور بدون استثنا ملی اعلام شود یعنی تمام عملیات اکتشاف، استخراج و بهره‌برداری در دست دولت قرارگیرد.
من نوشته ی شما و آقای محسن یلفانی را چندین بار و با موشکافی خواندم تا ببینم چگونه می توانم در خواندن تاریخ روزگار خودمان و مفاهیمی چون "دکتر مصدق"، "ملت ایران"، " جبهه ملی"، "مردم"، "ایران"، "عدالت اجتماعی"، "برادری"، "برابری"، "ملی کشی" و از این دست، با شما به تفاهمی مشترک دست پیدا کنم. اگر ما دکتر مصدق را که دیگر امروز یک شخصیت یا پهلوانی مرده نیست، بلکه مانند برابری و یا سعادت، یک مفهوم است، درست درک نکنیم، به تفاهم نمی رسیم. جبهه ی ملی هم مانند "ملت ایران" و "دکتر مصدق" مفهوم عمیق و گستره ای است که باید درک درست و مشترکی از آن به دست آورد.
با اجازه ی شما و آقای یلفانی و پوزش از ملت ایران از کم و کاست دانش خود و برای روشن شدن درکی که من از این مفاهیم دارم، دانش و خرد ناچیز خود را در ترازوی داوری مردم می گذارم " تا که قبول افتد و چه در نظر آید (حافظ)" :
در اینجا من از آخرین بند نوشته ی آقای یلفانی آغاز می کنم تا جهان بینی خود را درباره ی برخی مفاهیم آن روشن سازم. ایشان می نویسد: « کسانی هم که به کار بردن اصطلاح ثقیل «حبل المتین» را برای آن هیئت متواضع و ناتوانی که امروز از جبهۀ ملّی باقی مانده، مبالغه‌آمیز و بی‌خردانه می‌دانند، کافی است به حاصل تلاش‌های این سی و چند سالۀ خود بیاندیشند و درجۀ آشفتگی و ناتوانی سازمان‌ها و تشکل‌هائی را که در این سال‌ها سربرآورده‌اند و فرو خفته‌اند، با بازماندۀ جبهۀ ملّی مقایسه کنند.»
این نوشته حقیقت و واقعیتی را در بر دارد که کمتر کسی می تواند خرد و داد را ندیده گرفته و درستی جان کلام او را به چالش بگیرد. پس من نیز گفته ی او را نمی توانم "بی خردانه" بدانم. اما نمی دانم خرد را شما و من و دیگر هم میهنان مان همه یک سان درک می کنیم؟ شوربختانه لغت نامه ی دهخدا خرد را با عقل برابر دانسته است: « خرد. [ خ ِ رَ ] (اِ) عقل . (برهان قاطع) (از انجمن آرای ناصری ) (از آنندراج ). دریافت . عقل . ادراک . تدبیر. فراست . هوش . دانش . زیرکی . (ناظم الاطباء) (از شرفنامه ٔ منیری ). لُب ّ. حِجر. دهاء. زَور. زور. حِجی ̍. حَصاة. حِلم . نُهْیة. نهی ً [ ن َ / ن ُ هَن ْ ]. روع . ناطقه . (یادداشت بخط مؤلف ) ۞ :
خرد بیخ او بود و دانش تنه
بدو اندرون راستی را بنه ؟ (از حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی )..
اما همان گونه که فرهنگ اسدی نوشته خرد با [ rat یا ratih ] یعنی رادی و راستی رابطه درونی دارد و ریشه یا بن درختی است که تنه ی آن دانش است. خرد که در زبان اوستایی [xratu ( فره وشی. بهرام فرهنگ زبان پهلوی ص.۶۲۷)] نامیده می شود در گذشته های دور، دارای دو بخش بوده که بخش اول آن [ (هر، کل، همه = xra=har ( هماجا. ص ۲۶۳ ) یعنی همه یا مردم و بخش دوم آن ( ratu) است که به معنای رادی و راستی است. خرد از درون مردم می روید و می جوشد و چشمه ی آن دانش است. اما لغت نامه درباره ی عقل می نویسد: «. . . ||در اصطلاح فلسفی ، جوهر مستقل بالذات و بالفعل که اساس و پایه ٔ جهان ماوراء طبیعت وعالم روحانیت است ، و همان است که در تعریف آن گویندهر جوهر مجرد مستقلی ذاتاً و فعلاً عقل است ، . . . » پس می توانیم دریابیم که خرد واژه ای است باستانی و کاربردی دیرینه دارد و با عقل که از زبان عربی و آموزش های اسلامی وارد زبان و فرهنگ ما شده است، یکی نیست. همه ی مفاهیمی که آقای یلفانی و یا آقای سرژ اراکلی یا این نگارنده، در نوشته ی خود آورده ایم با جهان بینی ما، کار دارد. آموزش و آگاهی های ناهمگن و گاه نادرست و استعماری، با ما کاری کرده است تا ما، دورانی را که از سر گذرانده ایم، گونه گون و ناهمگن ببینیم یا تفسیر کنیم.
بخش پایانی این بند از نوشته ی آقای یلفانی واقعیت تلخی را آشکار می سازد که بسیاری از هم میهنان ما هنوز و هر روز، انگشت پشیمانی به دندان می گزند.«. . . کافی است به حاصل تلاش‌های این سی و چند سالۀ خود بیاندیشند و درجۀ آشفتگی و ناتوانی سازمان‌ها و تشکل‌هائی را که در این سال‌ها سربرآورده‌اند و فرو خفته‌اند، با بازماندۀ جبهۀ ملّی مقایسه کنند. »
جا دارد از زنده یاد دکتر مصطفی رحیمی یاد کنیم و سپاسگزار باشیم که، به خمینی نوشت: « چرا با جمهوری اسلامی مخالفم » و در آنجا افزود: «. . . ت- اگر شما حاكمیت مطلق ملت را بپذیرید، مردم ایران كه تاكنون تقریبا در همه قیام های خود بالمآل شكست خورده اند و پس از قرنها می توانند نفسی به راحتی بكشند و در فردای پیروزی جشنی دو گانه (سقوط استبداد سیاه و استقرار حكومت مردم) برپا سازند.»
به یاد بیاوریم خلقی هایی که راه خود را از ملت ایران جدا کردند. به یاد بیاوریم کارگران و کارگر نماهایی که خود را تافته ی جدا بافته ای از ملت ایران می دانستند. به یاد بیاوریم خلق مسلمان و مسلمان هایی را که پیش از بهمن ۵۷ ملی بودند و دم از ملت می زدند و ناگهان ملت را سرگردان و شگفت زده رها کردند و به امت گرویدند. این برادران مسلمان ما نمی دانستند و شاید هنوز هم نمی دانند که تا آزادی و استقلال برای ایران نباشد، دین هم نخواهند داشت. آن ها و در نتیجه مسلمانان ایران و ملت ما، بهای گزافی برای این نادانی پرداختند. از آن میان جگر خراش ترین شان به خاک و خون کشیدن دکتر کاظم سامی کرمانی رهبر سوسیالیست های مسلمان، به دست فرمانروایان حکومت اسلامی است. حتمن آقای ابوالحسن بنی صدر و دکتر حبیب اله پیمان که جان بدر برده اند، مانند دوستان و هم کیشان دیگر دکتر سامی خوب می دانند که او پس از دیدار از خمینی در پاریس پاک دلباخته ی سادگی ظاهری و دین داری او شده بود. اما یک سال نکشید که دکترسامی پس از یک نشست خصوصی با خمینی به نقشه ی او درباره ی پخش مواد مخدر و از بین بردن جوانان میهن ما پی برد و از او دوری گزید و از دولت موقت هم استعفاء کرد. افسوس که بسیار دیر شده بود! اگر این مؤمنان چشم و گوش بسته، یا حتا کمونیست ها یا روشنفکران ملی و یا شما و من، کمی در پیشینه ی خمینی و وابستگی هایش به سردمداران کودتای ننگین ۲۸ مرداد، کند و کاو کرده بودیم، ملت ایران به این روزگار سخت و سیاه دچار نمی شد. خمینی و اربابانش با آگاهی کامل از سادگی و خوش باوری مسلمانان، برخی از این گونه مومنان را ابزار فریب دادن ملت ایران ساختند و با یک دولت موقت ناتوان و نادان، آرمان انقلاب مشروطیت و آرزوی دکتر مصدق یعنی؛ استقلال و آزادی مردم ایران را، به تاراج بردند. در این نادانی خانمانسوز همه ی ما کم و بیش گناهکاریم؛ به ویژه درس خوانده ها و دانشگاه رفته ها و بیشتر از همه، "روشنفکران"، "فیلسوفان" و فعالان سیاسی، بیش از توده های مردم گناهکارند، چون ما همه پند دانای توس، فردوسی بزرگ را حماسه و افسانه پنداشتیم. اگر ما معنای پند او را که گفته است: «توانا بود هر که دانا بود» در نیافته ایم، کوتاهی از ما و اندیشه ی ماست. بیچاره ملتی که چنین پندی را به گوش نگیرد و به کار نبرد و بیچاره ملتی که از نادانی و ناتوانی به قهرمان احتیاج داشته باشد. با این که با جان و گوهر گفته ی آقای یلفانی هم دلی دارم و آن را می پذیرم اما برخی از مفاهیم که در نوشته او آمده برای من گران است و به هیچ روی آن ها را نمی پسندم چون برداشتی دیگر از آن ها دارم. نخست واژگان "«حبل المتین»" است. لغت نامه ی دهخدا درباره ی حبل چنین می نویسد:« حبل . [ ح َ ] (ع اِ) رسن . (دهار) (معجم البلدان ). طناب . ریسمان . آنچه به آن بندند. بند. . . در پایین همان صفحه جایی معنای افسار از آن به دست می دهد که می نویسد: « حبلک علی غاربک ؛ صیغه ٔ طلاق بود در قدیم . مثل اینکه درفارسی در غیر مورد طلاق گفته میشود: افسارت بگردنت . یعنی امر و کار تو با تو. . . » و در معنای حبل المتین می نویسد: « حبل المتین.[ ح َ لُل ْ م َ ](ع اِ مرکب) رسن استوار. رشته ٔ محکم. عروةالوثقی. || شریعت اسلام.||قرآن. (دهار) (دستور اللغه ٔ ادیب نطنزی ). و در شواهد ذیل گاه معنی شریعت و گاه قرآن و گاه شاید معنی اصلی آن مراد باشد . . .»
اگر آخوندها و پیروان ایشان و لغت نامه ها، شریعت اسلام را چنین ریسمان یا افسار محکمی به گردن امت خود می دانند، جبهه ملی را دکتر مصدق راه رهایی ملت ایران از ستم و اسارت بیگانگان می دانست. گرچه خود آقای یلفانی نیز می نویسد:«. . . در روزگاری که همگان در پی یافتن حبل‏المتینی برای گریز از انزوا و تفرقۀ چاره‏ناپذیر. . . » که گویا حبل المتین را به گونه ای به معنای راه " گریز از انزوا " دانسته است.
به باور من در ایران حزب و سازمان و انجمن و یا اتحادیه و تشکیلاتی ملی اجازه فعالیت ندارد که بخواهد و یا بتواند بر پایه ی رهنمود دکتر مصدق، جبهه ای بسازد. هر گونه فعالیت سیاسی و اجتماعی در ایران قدغن و غیرممکن است. گروه ها ، قوم ها، انجمن ها و سازمان های صنفی نیز جبهه ای به وسعت ملی نساخته اند که " هیئت متواضع و ناتوانی" باشد که بتوان از آن افسار استواری ساخت. دکتر مصدق دو سال پیش از آن که از تنهایی و بی کسی و یا به گفته ی شما آقای سرژ اراکلی "از سرگشتگی و بی عملی" و یا "خطاکاری ها" ی آن ها و ما ، در زندان احمدآباد دق مرگ شود، در تاریخ بیست و هشت فروردین ماه ۱۳۴۳ در پاسخ به نامه ی کمیته ی سازمان دانشجویان جبهه ملی ایران، درباره ی معنای جبهه ی ملی چنین نوشت: « . . . جبهه ملی مرکز احزاب و اجتماعات و دستجاتی است که برای خود تشکیلاتی دارند و مرامی جز آزادی و استقلال ایران ندارند. این مرام چیزی نیست که یک عده قلیل و هر قدر صاحب فکر، بتوانند در مملکت آن را اجرا نمایند، بلکه مجری این مرام باید ملت ایران باشد. گذاردن یک عده ای در خارج و عدم پذیرش آن بهر عنوان که باشد بر خلاف مصالح مملکت است. . . » [ کتاب نامه های دکتر مصدق ، گرد آورنده : محمد ترکمان جلد اول ص.۳۲۲].
کودتای انگلیسی ـ آمریکایی ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ [ یادمان باشد که این کودتا را جورج کندی یانگ، فرمانده ی شاپور ریپورتر و جاسوسان انگلیس تدارک دیدند و آمریکایی ها مجری خواسته های آنان بودند]، زندانی کردن دکتر مصدق و عقیم ساختن آرمان های جبهه ی ملی، با امکانات وسیع بومی و جهانی، کوشش در بدنام کردن دکتر مصدق و جبهه ملی ایران، کارساز بوده است و امروز هر کس می تواند ایرادهای بسیاری به کاری بگیرد که خود نیز در ناکارآمد بودن و شکست آن، نقش داشته است. اگر جبهه ملی کارایی نداشته و یا ندارد از یک سو گناه حکومت های ضد مردمی است و از سوی دیگر گناه ماست که معنای مفاهیمی مانند جبهه ی ملی یا دکتر مصدق و ملت ایران را درنیافته ایم. به باور من آقای یلفانی و آقای سرژ اراکلی و هرکسی که دل به اینگونه پرسش ها می سپارد و از سر دلسوزی به دنبال گشودن گره ی آزادی و استقلال مردم ایران است، درد مشترکی دارد و بیداد است که ما به جای پیدا کردن راه رهایی، بخواهیم نمک به زخم مشترک مان بپاشیم. ما باید با خط مشخص و برجسته ای حساب مردم ایران و دشمنان مردم ایران را از هم جدا کنیم. هم میهن گرامی آقای سرژ، اگر شما از روی آگاهی و با اراده و تصمیم خود چند سالی را به "ملی کِشی" در زندان گذرانده ای، ملت ایران ناخواسته از کودتای سوم اسفند ۱۲۹۹ تاکنون، به ملی کِشی ادامه داده و قربانی می دهد. ملی کِشی : « اصطلاحی که زندانیان سیاسی برای آنهایی که بعد از اتمام حکم صادره از سوی دادگاه های نظامی از سال ۱٣۵۴ به اوین برده شده و قرار بازداشت مجدد برایشان صادر و بدون ارتکاب جرم و محاکمه زندانی می شدند. بکار میبردند. » نوشته ی شما می گوید: «. . . بدون ارتکاب جرم و محاکمه
زندانی می شدند.» آیا سیاسی بودن جرم است؟ برابر ماده ۱۸ و ماده ۱۹ اعلامیه ی حقوق بشر داشتن باور و عقیده ی سیاسی برای هیچ کس جرم نیست و هیچ دادگاهی اجازه ندارد مردم آزاد و آزاده را محکوم و زندانی کند. ملی کِشی هم مانند « حکم صادره از سوی دادگاه های نظامی » ستم است و ستمی افزوده به شمار می آید. به باور من، گویا زندانیان سیاسی محکومیت نخستین را محکومیت صادره برای حزب و سازمان و عقیده ی سیاسی ویژه می دانستند. حکم بدون محاکمه را به پای وفاداری به ملت ایران و تسلیم نشدن در برابر ستم ملی می گذاشتند. آن پهلوانان گمنام این گونه زندانی کشیدن در راه ملت ایران را ملی کِشی نامیدند.
نتیجه ی این گفتمان را می توانم این گونه خلاصه کنم:
جبهه ی ملی تلاش همه جانبه ی مردم یک کشور برای به دست آوردن آزادی و استقلال است و تا زمانی که چنین جبهه ای پدید نیاید مردم ایران روی آزادی و استقلال را نخواهند دید. کسی جز ملت ایران [که شما و من هم جزیی از آن به شمار می رویم ]، نمی تواند این آرزو را به سر انجام برساند. مردم ما زمانی به پیروزی می رسند که همه ی اختلاف نظرها را کنار بگذارند و با حفظ آرمان و اندیشه ی سیاسی خود در تداوم و پیروزی جبهه ملی بکوشند. کالای خارجی و سرمایه داری وابسته ـ واسطه و رانت خواران، دشمن اقتصاد ملی، فرهنگ ملی و اندیشه ی ملی است. تا هر ایرانی برای خانه ی خود خشتی و ستونی نسازد، حتا اگر نه که "با خشت جان خویش" ، این مختصر ویرانه هم از دست خواهد رفت. هر راه حل سیاسی، حتا اگر در برگ های قران پیچیده شده یا از تراوش اندیشه ی هر فیلسوفی باشد، باید برای پیروزی جبهه ملی و در راه " سعادت ملت ایران و به‌منظور کمک به تأمین صلح جهانی،" باشد. هر ایرانی آگاه و میهن دوستی باید خود را یک دکتر مصدق بداند و برای نجات میهن اش و خانه اش تا پایان زندگی اش بکوشد. همه ی آن هایی که زندگی خویش را در آرزوی رسیدن به آزادی و خوشبختی خودشان و مردم، به بیراهه رفته اند، اگر هنوز راه درست را نیافته اند که هیچ، وگرنه راه همان است که دکتر مصدق تا پای جان در پیروزی آن تلاش کرد. از او پیروزمندتر تاکنون ندیده ایم. او در برابر چشم همه ی جهانیان چرچیل و حقوق بگیرانش را هم در داخل ایران و هم در سازمان ملل و هم در دادگاه بین المللی لاهه، شکست داد. سرنگونی حکومت ملی دکتر محمد مصدق با پول و نیروی نظامی و جاسوسان دو کشور بزرگ و جهان خوار، یک شکست سیاسی نیست، بلکه شکست در جنگی نابرابر و ضد انسانی است. اما پیروزی معنوی و قضایی او در دادگاه نظامی، آخرین پیروزی اوست. او در آن بی دادگاه رسوا برای شاه دست نشانده و ژنرال هایش آبرویی باقی نگذاشت و انگلیس و آمریکا را نیز رسوا ساخت.
منوچهر تقوی بیات استکهلم ـ شانزدهم امردادماه خورشیدی برابر با هفتم اوت ۲۰۱۳ میلادی

یکشنبه، مرداد ۲۰، ۱۳۹۲

ریشه نام اسلوون و اسلاواک

نظر به معنی هندواروپایی اسلاو یعنی نجیب و محترم و نیز این گفته رومیان که وندها (ونتها یعنی مردمِ فروشیِ زیبا) اسلوونی نیز نامیده می شوند معلوم میگردد که این مردمان در عهد باستان به عنوان دارنده برده های زیبا (اسلاوهای زیبا) معروف بوده اند. در اساطیر اسکیتی از این مردمان تحت نام ائوکات (دارندگان خانمان زیبا) به عنوان رعایای لیپوکسائیس (به اسلاوی و اسکیتی یعنی پادشاه زیبا یا پادشاه ملت زیبا) اسم برده شده است. بعید نیست که کلمه اُروپا (ایو-روپا) از ریشه سکایی هئو- روپه (زیبا شکل) اخذ شده باشد و مراد اصلی از آن همین مردم باستانی منظور باشند. لابد تعمیم این نام به اروپای مرکزی و غربی از سکاها (اسکیتان) به یونانیان رسیده است. هرودوت در جایی در همان سمت از مردمی به نام آندروفاق نام می برد و آنرا به معنی مردمخوار میگیرد، در حالی که این نام نیمه یونانی و نیمه ژرمنی یا نیمه لاتینی بوده و معنی بردگان زیبا را می دهد. کلمه اسلاو یعنی نام عمومی ملل اسلاو ریشه در کلمه اسکلاو (جام آیینی= اسکیت) دارد و از ریشه اسلوون و اسلاواک (به معنی برده شریف و نجیب و زیبا) جداست .
در رابطه با نام سرزمین فینیقیه که در اساطیر یونانی در رابطه با نام الهه و سرزمین اروپا می آید گفتنی است، لابد این نام در اینجا ریشه لاتینی به معنی سرزمین زیبایان دارد و مراد از آن همانا سرزمین وندها (آندروفاقها) در خود اروپا بوده است.

شنبه، مرداد ۱۲، ۱۳۹۲

واژۀ بهمن (به معنی توده برف) ربطی با بومهن ندارد

اگر جزء "بهِ" بهمن (توده برف) را در این باب تلخیص و تحریف کلمه وفر (برف) بگیریم، در این حال می توان معنی خانه برف یا برفی (برفمان) را برای آن قائل شد. در این صورت آن ربطی با بومهن (زمین لرزه) ندارد.