شنبه، فروردین ۰۴، ۱۳۸۶

ریشهً لغت آجیل

در بزم نوروزی امسال از معنی لغت آجیل از جمع انجمن دوستانه مان سؤال شد نگاهها به این جانب دوخته شد ولی من هم قبلاً نه به ریشه این لغت برخورد کرده و نه روی آن تمرکز حواس و اندیشه کرده بودم گویا جایی برای آن ریشهً ترکی آذری قائل شده بودند آن هم به نقل قول از یک آجیل فروش. اما در خانه که به فرهنگ معین مراجعه کردم ریشهً آن را در کلمه آجیدن فرو بردن چیزی به منظور باز کردن و شکستن در یافتم چه علی القاعده در زبان پهلوی یعنی فارسی میانه حروف "د" و "ذ" به "ل" تبدیل میگردیده است. عید نوروز را به شما عزیزان تبریک میگوییم.

کریشنای هندوان همان سام شاهنامه و اوستا است

کریشنای هندوها همان گرشاسب/ نریمان/ سام / رستم شاهنامه یعنی آترادات پیشوای آماردان است

در ابتدا، مقدمتاً باید بگویم ما ایرانیان هنوز در شناسایی و باب تفحصات تاریخ اساطیری و باستانی ایران در سطح نازلی هستیم و بهترین و علمی ترین نظرات ایرانشناسی متعلق به ایرانشناسان اروپایی از جمله مارکوارت، هرتسفلد، یوستی و نولدکه آلمانی، ای م. دیاکونوف روسی ریچارد فرای فرانسوی و آرتور کریستن سن دانمارکی است که کارهای پایه ای را در باب ایرانشناسی انجام داده اند ولی هنوز ساختمان مشخصی روی این زیر بنا ایجاد نشده است. ظاهرا این جانب تنها ایرانی می باشم که از مصالح تاریخ اساطیری کتب دینی کهن هندوان ، ایرانیان ، یهود و اعراب در تطابق با تاریخ مدون ایران بر گرفته از منابع آشوری ، یونانی و رومی، تلاش در ساخت این رو بنا نموده ام و شرایط آن را هم مانند بسیاری از هموطنان از کودکی با علاقه وافر به تاریخ اساطیری ایران و پرورش منطق ریاضی داشته ام ولی انطباق محل نگهداری اوستا و کتب دینی عهد ساسانی یعنی "شیچیکان" با روستای چیکان مراغه(رغه زرتشت) که روستای زادگاهی این جانب است و... نخستین گزارش که بعد از 15 سال تفحص متداوم به صورت کتاب گزارش زادگاه زرتشت و تاریخ اساطیری ایران در سوئد و ایران انتشار یافت در واقع کشفیاتی بودند که هنوز به طور جدی مورد نقد و بررسی قرار نگرفته است؛ ادامه این تحقیقات مسیر مرا از دیگران جدا ساخت. بی پرده بگویم کنه تاریخ اساطیری با توجه به موقعیت و امکاناتی که برایم مهیا شد (خصوصا اخراج از دانشگاه تبریز) بر من آشکار شده و آشکارتر میشود، ولی ظاهراً این نوشته ها که بعد از سی سال کار اختصاصی هر روز بیش از پیش تخصصی تر شده اند و با شیوه نگارش مغلق اینجانب چندان برای دیگران مفهوم نمیشود. در اینجا یک کار آکادمیک دیگر در تاریخ اساطیری ایران به عمل آورده، اصل ایرانی اسطوره کریشنای هندوان را ضمن استدلات اشتراک ریشه های تاریخی و اساطیری و معنوی لغوی نامهای افراد معادل تاریخی آنها نشان می دهیم: 1- مطابقت نام کریشنا و سام این دو نام هردو به معنی فرد سیاه پوست می باشند. ولی لقب سام در لغت ایرانی در اصل به معنی کناری بوده است چه در اوستا نام پدر سام گرشاسپ نریمان (به نظر مارکوارت همان رستم شاهنامه) ثریته آمده است که به معنی پایانی و کناری می باشد. 2- مطابقت نام و نشان پدرو ولینعمتشان: در اساطیر هندو نام ولینعمت پدر کریشنا، اوگرا سنه آمده است که به معنی عقاب نیرومند است. پیداست همین نام است که در شاهنامه تبدیل به سیمرغ (سئن مرغو) یعنی عقاب شده که پرورش دهنده و دایهً زال (لفظاً یعنی آتش به زبان بومیان سومری زبان ایران باستان) به شمار آمده است. در روایات ملی ایرانی منقول در آذربرزین نامه این نام همچنین به صورت آذر برزین (آتش والامقام) آمده است. سند تاریخی معتبر در این باب همانا نام آترادات پیشوای آماردان یعنی مخلوق آتش رهبر جنگجویان مازندرانی است که کتسیاس میگوید که ایرانیان(برای محبوبتر ساختن کورش) کورش سوم هخامنشی را فرزند وی معرفی می نموده اند. 3- یکی بودن معنی نام سرزمینهای زادگاهی آنان: ماتوره هندوان که شهر زادگاهی کریشنا معرفی شده در معنی مادر نیرومند به وضوح نشانگر سرزمین مازن (بزرگ زن یا مادر سالار) است. در این رابطه نام قبیلهً کریشنا یعنی جادوا که در لغت ایرانی معنی جایگاه دیوان را می دهد قابل توجه می باشد چه آشوریان مهاجمی که در تعقیب خشتریتی سومین فرمانروای ماد (کیکاوس) به زیر حصار شهر آمل مازندران رسیده بودند و در آنجا توسط آماردان تحت رهبری آترادات پیشوای مردان (رستم) قتل عام گردیده بودند، در اوستا و شاهنامه دیوان مازندران نامیده شده اند. 4- نام دشمن بزرگ کریشنا یعنی درومالیکا را می توان دشمن مادیها معنی نمود چه حرف "د" اوستائی در زبانهای خویشاوندان هندی و سکایی و پارتی (پهلوی) آنان به "ل" قابل بوده است. 5- نامهای اوستایی و هندی برادر ایشان یعنی اورواخشیه (شادی بخش) و بالاراما (آرامش دهندهً نیرومند) معنی واحدی را ارائه می نماید. 6- شاه مخاصم عهد آنان در گرشاسپنامهً اسدی طوسی و نزد هندوان یعنی ضحاک (اژی دهاک) و کانسه (اژدهای بر تخت چنبر زده) مترادف می باشند. 7- رستم (سام گرشاسپ نریمان) و کریشنا هر دو کشندهً فیلی سرمست معرفی شده و در جنگ پاندواها (مادها) با کورواها (سکاها، تورانیان) شرکت کرده اند. 8- نام شاهنامه ای مادر رستم یعنی رودابه (شکوهمند خدا) و پدر کریشنا یعنی واسودوا (نیکوی خدا) شکل و معنی مشابهی را اراده می کنند 9- نام اوستایی آستیاگ پسر کی آخسارو در اوستا در حالت مثبت آن آخروره (یعنی غیر بی رحم) در اسطورهً کریشنا به صورت به اکروره به همان معنی اوستایی آن وزیر کانسه یعنی ضحاک بابلی -که در رابطه با کریشنا است- به عنوان وزیر کانسه معرفی گشته است. 10-اسطورهً به خواب مرگ رفتن مشابه آنان: مطابق اساطیر هند شکارچیی به خطا خواب کریشنای به خواب رفته را نشانه گرفته وزخمی هولناک و مرگبار در پای او پدید آورد و کریشنا کمی بعد بر اثر آن زخم بمرد. و مطابق اوستا تورانیی موسوم به نیهاک (قاتل) در دشت پیشانسی (سرزمین مقابل کویر آسیب رسان) با یک تیر سام گرشاسپ نریمان را زخمی زد و او را به خواب جاودانه بوشاسپ فرو برد. جالب است که شاهنامه محل استودان (دخمه) سام گرشاسب را گوراب (یعنی سرزمین موبدان یا جایگاه آب پاک) در گیلان ذکر نموده است.

یکشنبه، اسفند ۲۷، ۱۳۸۵

اساس ایرانی حماسه معروف هندی مهابهاراته

حماسهً نبرد ایرانیان و تورانیان در خداینامه/شاهنامه اساس اسطورهً مهاباراتهً هندوان است

ساقط شدن دو امپراطوری برده داری جابر آشور و بابل و شکست غارتگران اسکیتی شمال قفقاز (تورانیان) توسط ایرانیان چنانکه در تورات و اوستا انعکاس یافته، موج عظیمی از شادی و نشاط برای ملل زیر ستم خاورمیانه به همراه آورده و ایرانیان ناجی مادی و پارسی این ملل زیر ستم را قهرمان جاودانه ملل جهان کهن نموده بوده است. تأثیر جهانبینانهً این واقعه خصوصا به صورت ادیان زرتشتی و بودایی و ابراهیمی و حتی صوفیگری ظاهر گردیده است و قهرمان دینی بی بدیل آنها کسانی به جز کی آخسارو و کورش (سلیمان) و سپیتاک زرتشت (گئوماته بردیه، گوتمه بودا) نبوده است. از اینجاست که اساطیر ایرانی این عهد در شرق (نزد هندوان) و در غرب (نزد ارانیها= آذریها، ارامنه، گرجیها ، اعراب و یهود) به صورت قهرمانان ملی خود این ملل انعکاس یافته است. در مورد مطابقت گئوماته زرتشت با گوتمه بودا عجالتاً همین تذکر را بدهیم که در همان عصرکورش که زمان گئوماته بردیه (=سرود دان تنومند پسرخوانده و داماد کورش) هم بوده و وی به نیابت از کورش از مرکزیت بلخ بر شمال شرقی هندوستان نظارت می نموده است، شاهزاده گوتمه بودا (=سرود دان روشن ضمیر) مفروض هندی هم همزمان در آنجا به حکومت و ارشاد مردم قیام نموده بود. شناسایی نامهای اصیل ایرانی حماسهً مهابهاراته احتیاج به تحقیق و تفحص جامع بیشتری دارد، اما به هر حال چنانکه ایرانشناسان و هند شناسان در یافته اند در وداها و مهابهاراته نام و نشانهای اساسی از پادشاهان کیانی (مادی) و پیشدادی (سئوروماتی) و تورانی (اسکیتی) به وضوح دیده میشود و از اینجاست که حماسه عاشقانهً زریادر زرتشت و آتوسا (دختر کورش) در هند به صورت حماسهً رامایانه انعکاس یافته است که این خود در ایران به صورت همان حماسهً عشقی ویس و رامین برجای مانده است. حماسهً مهابهاراته هم انعکاس هندی نبرد ایرانیان کیانی (مادی و پارسی) با تورانیان اسکیتی (اسکلاوی) است که اکنون اسلاف ملیت اسلاوی پذیرفتهً و دور گردیدهً آنان دربالکان به نام اسلوون نامیده میشوند. مهابهاراته در اساس نبرد دو خاندان خویشاوند کورواها (لفظاً مردم قوچ کوهی یا بز کوهی) با پاندواها (خانوادهً نگهبان قانون= خانواده دایائوکو/ کی قباد) یعنی مادها (مردم میانی)/ کیانیان است. در اسطوره نامها ی اساسی رهبران پاندوایی ذریتره اشترهً کور (شهریار زرین نابینا)، یودیشتهره (شهریار جنگجو)، بهیما (ظالم) و برادرجنگجو و سپهسالارشانارجونا (عزیز، گرامی) ملقب به رویین تن، دروپاد (مصدوم، مقتول)، دریشتادیومن (زیبای درخشان) و در خانوادهً کوروها (سکاها= مردمی که توتمشان قوچ وحشی، بزکوهی است) چهار تن از فرمانروایان بزرگ آنان به نامهای دوریودهانا (جنگجوی دانای دوردست)، بهیشما (دانای نیک)، درونه (سخت آسیب رساننده) و کارنه (فیل مانند) به وضوح قابل شناسایی هستند؛ چه اینان به ترتیب همان کیکاوس (شاه کور مازندران، خشتریتی سومین فرمانروای ماد)، فرود/ سیاوش، کیخسرو دلیر (کی آخسارو، هوخشتره)، آستیاگ (اژی دهاک)، سپهسالارجاودانی توس (کورش دوم، داوود تورات) ، سپیتمه جمشید زیبا هستند که در جبهه مقابل تورانیان، افراسیاب (مادیای اسکیتی)، برادرش گرشیوز (گروی)، هامان/ پیران ویسه و پیلسم برادر ویسه (جالوت فلسطینی،جلعیاد یعنی راهزن تنومند) قرار دارند. اساطیر مربوط بدانها نیز نه تنها با اصل ایرانی و توراتی خود مطابقت دارند بلکه در غالب موارد نقش حلقه واسط داشته و پرتوی بر تواریخ کهن گمشدهً ایران باستان می افکنند. فی المثل اسطورهً سفر به جهان زیرین یوذیشتهره/ کیخسرو (خنوخ ، یوشع، الیاس تورات، خضر و ادریس قرآن و روایات اسلامی) به وضوح نشان می دهد که ارداویراف (دانای دلیر قدسی) در کتاب پهلوی ارداویرافنامه و خنوخ کتاب یهودی رازهای خنوخ که به جهان زیرین سفر می نمایند همان کیخسرو جاویدان اساطیر ایرانی می باشند. ناگفته نماند درحماسهً رزمی مهابهاراته از کورش سوم (فریدون) و پدرش کمبوجیه (آثویه، آتبین) تحت نامهای پری خشئته (شاه جهان) و ابهی مانیو (دانا) پسر ارجونا (کورش دوم) با اهمیت فراوان اسم برده شده است. در اینجا خلاصهً قسمتهای منتخبی از مهابهاراته را که نشانگر خاستگاه ایرانی اصل آن است از کتاب اساطیر هند نوشتهً ورونیکا ایونس ترجمهً باجلان فرخی نقل می نمائیم: " دو سپاه در گذرگاه کوروکشتره ( همان معبر کشور سکاها در اوستا) روی در روی هم قرارگرفتند.هر دو دودمان از این جنگ بیمناک بودند. بهیشما ، درونه و کارنه جانب سپاه دوریودانا را گرفتند و با آن که می دانستند کار آنان درست نیست، ناچار شدند به پیروی از قانون درمه بدین کار تن دهند. ارجونا نیز از این جنگ بیزار و ناچار بود با پروردگان و معلم خود به نبرد بر خیزد و خون هزاران بیگناه را نا دیده بگیرد. کریشنا بعدها در بهاگاوات گیتا به هیئت ویشنو نمایان ونشان میدهد که کار آرجونا پیروی از درمه است و وظیفهً سربازان جنگیدن است و نادیده گرفتن احساسات فردی خویش . فرماندهی سپاه پاندوا را دریشتادیومنه برادر ملکه دراوپادی (زن ارجونا) که مقدر بود درونه را بکشد بر عهده گرفت و فرماندهی سپاه کوروا به بهیشما پسر گنگا که به نفرینی میرا شده بود واگذار شد. این جنگ را (که در شاهنامه با نام دوازده رخ از آن یاد شده) پایانی نبود، چراکه بهیشما شکست ناپذیر بود. یودیشتهره و برادران او به اردوگاه کوراوا و دیدار بهیشما رفتند و با آگاهی از این که بهیشما خواستار پایان جنگ بود از او پرسیدند که چگونه مغلوب میشود؟ بهیشما بدانان گفت: که خداف انسان و جانوران را یارای شکست او نیست و تنها از نبرد با زنان و خواجگان بیمناک است. بهیشما از نبرد با آرجونا یا کریشنا (سام گرشاسپ شاهنامه) استقبال کرد، اما کریشنا که سوگند خورده بود از نبرد مستقیم به پرهیزد تنها راندن ارابهً ارجونا را به عهده گرفت؛ و بدین سان وظیفهً کشتن بهیشما به آرجونا واگذار شد. در میدان نبرد نخست خواجه ای (منظورسپیتمه گودرز روایات ملی ایران) با بهیشما به نبرد پرداخت و قهرمان بزرگ هنگامی که به حرکات خواجه می خندید ارجونا با انبوهی از تیرهای پیاپی او را بر خاک افکند. بهیشما را به اردوگاه کوروا بردند و بهیشما چند روز بعد بر اثر زخم تیرهای ارجونا و به سبب نبرد با همان خواجهً نبردگاه مرد. پس فرماندهی سپاه کوروا به درونه واگذار شد و شش روز نبرد به فرماندهی او ادامه یافت. در پنجمین روز نبرد درونه دشمن دیرین خویش دروپاد را کشت: در ششمین روز نبرد پاندواها شایع کردند که پسر درونه، آسواتمان مرده است. آسواتمان خاستگاه ضعف درونه بود: که پیشگویان گفته بودند تا بدانگاه که آسواتمان زنده است درون نیز زنده می ماند. درونه با آن که پاندواها یکی بعد از دیگری مرگ آسواتمان را فریاد میزدند شایعه را قبول نکرد و گفت در صورتی این خبر را می پذیرد که خبر را از دهان پودیشتهره بشنود؛ چرا که او پسر درمه (= دیندار، فرائورت/ سیاوش) بود و او را یارای دروغ گفتن نبود.بهیما فیلی را آسواتمان نام نهاد و اورا کشت و هنگامی که درونه از یودیشتهره از درستی و نادرستی خبر مرگ آسواتمان پرسید پسر درمه پاسخ داد آسواتمان به دست بهیما کشته شده است و زیر لب گفت آسواتمان همان فیل است. درونه با شنیدن این خبر از نبرد باز ماند و هم در این دم برادر دراوپادی، دریشتادیومنه فرمان سرنوشت او را اجرا و درونه را کشت. پس از درونه، کارنه (پیلسم= پیلسان شاهنامه) فرماندهی سپاه کورواها (سکاها، تورانیان) را به عهده گرفت. کارنه پسر سوریا (خورشید) بود و می توانست برادران پاندوا(نگهبانان قانون) را نابود سازد، اما از آنجائیکه به مادر خود قول داده بود از کشتن برادران خود بپرهیزد از این کار دوری جست. در دومین روز نبرد آرجونا (طوس) و کارنه (پیلسم) به نبرد تن به تن پرداختند. هر دو قهرمان از سلاح خدایان در نبرد استفاده کردند. آرجونا به سبب نیایش و زاری به درگاه خدایان در هیمالیا به سلاح ایندره، وارونا، یمه، کبرا و شیوا مجهز شده بود. کارنه به هنگام زاده شدن با سلاح و زره متولد شد و بعدها زره خود را به ایندره داد و از او زوبینی گرفت که ضربهً آن هر پهلوانی را به خاک هلاکت می افکند. به هنگام نبرد تن به تن آرجونا و کارنه فوجی از ماران گزنده و پرندگان تیز چنگال به سپاه آرجونا یورش آوردند. و سپاه او به طریقی حمله را دفع کرد. سر انجام کارنه زوبین ایندره را بر کشید و آن را به جانب ارجونا پرتاب کرد، اما کارنه فراموش کرده بود که آرجونا پسر ایندره است و سلاح پدر بر او کارگر نیست. میگویند آرجونا روزگاری ماری را زخمی کرده بود و هم بدان دلیل آن مار زوبین پرتابی از جانب کارنه را شتابی دو برابر داد. و نیز میگویند هم در آن دم که زوبین کارنه پرتاب شد کریشنا ارابهً ارجونا را به جانب پستی سوق داد و هم بدین دلیل زوبین به جای آن که بر گلوگاه ارجونا بنشیند بر نیمتاج او فرود آمد. با مؤثر نیفتادن زوبین بر ارجونا، کارنه دریافت که پیشگویی مرگ او تحقق یافته- و با به کار بردن سلاحی به خطا زمان مرگ او فرا رسیده است. زمین دهان گشود ارابهً کارنه را بلعید و هم در آن دم که ارابه فرو می رفت کارنه به تلاش نجات جان خویش از ارابه به جانبی پرید، رسم جنگاوری به آرجونای گردونه سوار حکم می کرد که از حمله به جنگجوی پیاده بپرهیزد؛ اما از آنجائی که دراوپادی در حضور کارنه مورد توهین قرارگرفته و کارنه خاموش مانده بود؛ ارجونا رسم جنگاوری را نادیده گرفت و هم در آن دم کارنه را از پای افکند. با مرگ کارنه، سوریا در مرگ پسر خویش رنگ باخت و با پریدگی رنگ خورشید تمام طبیعت غمین شد. با مرگ کارنه تردید و ترس سپاه کوراوا را فراگرفت اما دوریودانا (افراسیاب) از پذیرش شکست سرباز زد و با بهره گرفتن از طلسمی که آن را از اهریمنان گرفته بود و به یاری آن می توانست در زیر آب زندگی کند، در ژرفای دریاچه ای (چئچست، اورمیه) پنهان شد. با گریز دوریودانا فرماندهی سپاه او را عموی طاسباز او ساکونی به عهده گرفت و او نیز به دست جوانترین پاندواها یعنی شادوا کشته شدند. سربازان کوراوا همه کشته شدند و تنها چهار تن از کورواها زنده ماند: پسر درونه، آسواتمان (ارجاسب شاهنامه)، کریتا (کردوی، قراخان شاهنامه)، کریتاورمن (کهرم) و دریودانا (افراسیاب). سر انجام یودیشتهرا مخفیگاه دوریودانا را یافت. اما دوریوانا از بیرون آمدن از دریاچه دوری جست و یودیشتهره را گفت، بر آن است که همه قلمرو شهریاری را بدو واگذارد و خود برای نیایش در هیمالیا عزلت گزیند. یودیشتهره قول دشمن شکست یافته را پذیرفت و سر انجام دوریو دانا پذیرفت که با برادران پاندوا به نبرد تن به تن به پردازد. دوریودانا با بهیما (در اصل هوم شاهنامه) به نبرد تن به تن پرداخت؛ سلاحی که این دو پهلوان با آن می جنگیدند گرز بود و بالا راما (رام نیرومند) به عنوان داور دوریودانا انتخاب شد. پس از نبردی وحشتناک سرانجام بهیما ران دوریودانا را با گرز شکست و این همان رانی بود که که دوریودانا دراوپادی را به هنگام اسارت روی آن نشانده بود. دوریودانا برزمین افتاد و در حالی که بهیما پیرامون او می رقصید و سر او را بالگد، لگدکوب میکرد. چنین کاری خلاف رسم جنگاوری بود و هم بدین دلیل یودیشتهره از کار بهیما خشمگین شد و نزدیک بود فرمان دهد، از آنجا که دوریودانا شهریار و کار بهیما خلاف رسم جنگاوری بود، بهیما را گردن بزنند. بالاراما و کریشنا به ستیزه پرداختند چه بالاراما حامی کورواها و کریشنا حامی دودمان پاندوا بود. بلاراما بر این اعتقاد بود که رقص بهیما بر بالین شهریار مجروح خلاف رسم جنگاوری و ضربه زدن به پای او نیز خلاف جنگ تن به تن یعنی ضربه نزدن از شکم به پائین است و کریشنا را عقیده بر این بود که دوریودانا در طاسبازی تقلب کرده و بهیما سوگند خورده بود که ران اورا که دراوپادی به زور بر آن نشانده شده بود، بشکند. بالاراما در سودای انتقام نبود اما دوریودانا که هنوز زنده بود از آسواتمان پسر درونه خواست که انتقام مرگ پدر را از دودمان پاندوا بگیرد و اردوگاه آنان را به هنگامی که در خوابند به آتش بکشد. آن شب آسواتمان همراه کریتا و کریتاورمن عازم اردوگاه پاندوا شدند. هیولایی ترسبار راه را بر آنان بست و آنان با هیولا به نبرد پرداختند و سر انجام در یافتند که هیولا کسی جز خداونگار شیوا نیست. آسواتمان با برافروختن آتش قربانی خود را در آتش افکند و خشم شیوا را فرو نشانید. شیوا به تن آسواتمان در آمد و آسواتمان عازم اردوگاه برادران پاندو شد؛ آسواتمان بعد از یافتن قاتل پدر خویش، دریشتایومنه (سسیتمه جمشید،لهراسپ) سر از تن او جدا کرد و پس از یافتن پنج پسر دراوپادی که فرزندان پنج پسر پاندوا بودند به اشتباه به جای پدران آنان سر برید و سر آنان را نزد دوریودانا برد. اما برادران پاندوا که آن شب را در اردوگاه خالی کوراوا به سر بردند و به سلامت جستند و دویودانا با دیدار سر فرزندان آنان وحشت زده، درگذشت. برادران پاندوا به هاستیناپور باز گشتند و با دلجویی ار دری تاراشتره با او آشتی کردند. یودیشتهره بر تخت سلطنت نشست و پس از انجام مراسم قربانی کردن اسب با فرزانگی به سلطنت پرداخت و صلح را به ارمغان آورد. اما دریتاراشتره که یارای فراموش کردن مرگ دریودانا را نداشت و پیوسته با بهیما در ستیز بود. سر انجام روزی به عنوان آشتی کردن با بهیما به روی او آغوش گشود و هنگامی که بهیما به جانب او رفت با ضربه ای قاتل پسر خویش را از پای در آورد. پس دری تاراشتره و همسر او گندهری همراه کونتی در جنگل عزلت گزیدند و دو سال بعد در آتش سوزی جنگل مردند. برادران پاندوا پریشان و غمگین شدند و یودیشتهره از سلطنت کناره گرفت. برادران پاندوا همراه دراوپادی عازم سفر طولانی به کوه هیمالیا (آشیانهً برف) و کوه مرو (چایگاه مردگان) شدند. به سخن دیگر آنان زائران مرگ شده و عازم بهشت ایندره در کوه مرو گردیدند؛ و سگی که آنان را از هاستیناپور همراهی کرده بود نیز همراه آنان شد و پاندواها یکی بعد از دیگری در طول سفر مردند. و یودیشتهره (کیخسرو) مرگ آنان را ناشی از گناهانی دانست که در زندگی مرتکب شده بودند: خطای دراوپادی آن بود که به آرجونا بیش از سایر برادران عشق می ورزید، مرگ سهادوا(گیو) ناشی از غرور بی حد بود. ناکولا(بیژن) به زیبایی خود می بالید؛ آرجونا (طوس/ کورش دوم) بدان سبب که لاف میزد او را یارای آن است که دشمنان خویش را در یک روز هلاک کند؛ و بهیما (آستیاگ، اخرورهً اوستا) بدان دلیل به مقصد نرسید که به گفتهً یودیشتهره از دشمنان خویش نفرت داشت و چنین حالی خلاف قانون درمه و رسم جنگاوری بود. پس یودیشتهره سر انجام تنها به دروازهً بهشت ایندره رسید. تنها همراه او سگی بود که از هاستینا پور تا دروازهً بهشت همراهی کرده بود. ایندره پهلوان را درود فرستاد و از او درخواست وارد بهشت شود. یودیشتهره از ورود به بهشت خود داری کرد و ایندره را گفت تا بدان زمان که اطمینان نیابد که برادران او و همسر مهربان آنان دروپادی در بهشت جای دارند اورا به تنهایی یارای ورود به بهشت ایندره نیست. ایندره (بهرام) او را گفت که سگ را به بهشت راهی نیست. پس سگ به هیئت پدر او درمه، خدای وظیفه،اخلاق دین در آمد و به بهشت وارد شد؛(و به روایتی این سگ در شمار سگان یمه در آمد تا راهنمای مردگان باشد). یودیشتهره اکنون از دروازهً بهشت ایندره گذشت و با وحشت بسیار در بهشت ایندره نه نشانی از برادران و همسر خویش بلکه دریودانا را نشسته بر تخت دید و کورواها را پیرامون او یافت. یودیشتهره غمین بازگشت چراکه او را یارای ماندن در بهشتی که جای دشمنان او بود نبود. پس یودیشتهره به دوزخ انتقال یافت. آنجا همه وحشت بود، برگ درختانش از آتش، کوره راههایش پوشیده از تیغ؛ سرزمین تاریکی بود و برکه های خون انباشته از اجسادی که طعمهً پرندگان مخوف بود. پودیشتهره آنجا ناظر دوزخهای بسیار و شکنجه های بی انتها بود:بوی سوختن لاشه مردمان مشامش را آزار می داد و فغان و زاری دوزخیان گوشش را می آزرد. هم در آن دم فغان و زاری همسر و برادران خویش را شنید و بر آن شد که در دوزخ بماند و رنج آنان را تسکین دهد. پس به صدای بلند نیتش را برای ماندن در دوزخ بر زبان راند و هم در آن دم همه چیز دیگرگون و آشکار شد که آنچه دیده است همانا مایا یا سرابی وحشتبار بوده که برای آزمودن او پدید آمده بود. پس یودیشتهره را به گنگ رهنون شدند تا در آنجا غسل کند و تن میرای خویش را رها کند. یودیشتهره در شمار نامیرایان در آمد و مقدم او را در سورگ یا شهر بهشتی ایندره گرامی داشتند. یودیشتهره در بهشت سورگ به کریشنا، برادران و برادران و همسر دراوپادی پیوست. رهروان حقیقی درمه از دودمان پاندوا و کوراوا همه در بهشت سورگ گرد آمده بودند: دری تاراشتره به هیئت شهریار گندهروه ها؛ کارنه پسر سوریا ؛ کاندو و کونتی پدر و مادر پاندواها؛ بهیشما؛ پسر گنگا همراه برادرش واسوها پیرامون تخت ایندره؛ و درون و پهلوانانی که در میدان نبرد بر خاک افتاده بودند همه در بهشت سورگ بودند و این نبود مگر بر اثر هنر و فضیلت آنان، رفتار و گفتارشان و صبوری آنان در تحمل رنج و درد."

شنبه، اسفند ۱۹، ۱۳۸۵

نام پرمیس در تاریخ باستانی ایران

معمای نام کهن پرمیس

سه تن از هموطنان ایرانی هرکدام به فواصل چند ماه به مناسبت این که نام پرمیس (پارمیذا، پارمیدا) برای دختران خویش انتخاب نموده بودند، معنی لغوی این نام را از این جانب که دستی در آتش دارم جویا شده بودند. این امر سرانجام مرا بر آن داشت که در مورد این نام باستانی که از جمله نام دختر گئوماته زرتشت (بردیه) یعنی همان پوروچیستای اوستا و همچنین شکلی از آن لقبی بر پدرش زرتشت و جد پدری سپیتمه جمشید بوده؛ بیشتر تفحص نمایم: این هردو اسم یا لقب را نظر به لقب پوروچیستای پرمیس دختر بردیه که به معنی پردانش است، می توان به معانی پردانش (پرومایه یا پرو میزدا) و همچنین پرمهر و پر عهد و پیمان (پرو میثه) گرفت. ظاهراً جزء دوم این نام یعنی میسه (میذا) همانست که در فارسی به صورت میرزا (در آذری به شکل میذا) برجای مانده است که در واقع شکلی از نام اوستایی و پارسی مزدا است. می دانیم در شاهنامه و کتب پهلوی این نام به صورت پرمایه (برمایون) در مورد خود گئوماته زرتشت (بردیه) پسر سپیتمه جمشید و پسر خوانده (یا برادر خوانده) و داماد کورش به کار رفته است. در این منابع نام برادر تنی وی یعنی مگابرن ویشتاسپ نیز در این رابطه کتایه (کتایون، زمین دار) قید گردیده است. نظر به اشکالی که هرودوت و کتسیاس از اسامی این افراد آورده اند، مسلم به نظر می رسد که نام پرمیس (پرومیزدا) دختر بردیه (پوروچیستا) که با داریوش (جاماسب) ازدواج نموده بود صرفاً به معنی پر دانش به عاریت به معنی پر مهر و پر عهد و پیمان گرفته می شده است که در این صورت با نام شاهنامه ای پرموده مطابقت می یابد. همچنین از پرمیس (پرومیه/ پرومایه یا پرومیدا) به عنوان لقب سپیتاک زرتشت و یا لقب پدرش سپیتمه جمشید بیشتر همین معنی پردانش وبسیار دانا اراده می گردیده است. لقب پوروچیستای پرمیس دختر کوچک بردیه زرتشت نیز به وضوح گویای همین معنی پردانش آن است. ناگفته نماند که پدر سپیتاک زرتشت (بردیه) یعنی سپیتمه جمشید ولیعهد و داماد آستیاگ نه به دست پدر زنش، اژی دهاک مادی (یعنی فرد ثروتمند فرمانروای ماد) یعنی آستیاگ بلکه همانند آستیاگ به دست توسط خود کورش (فریدون) که در بابل تاجگذاری نموده بود به قتل رسیده است. می دانیم که آژی دهاک (ماروش) در واقع عنوان ایرانی خدایان و پادشاهان بابلی بوده است. از همینجاست که در شاهنامه فریدون (کورش) در امتحان پسرانش سلم (مگابرن ویشتاسپ)، تور (کبوجیه) و ایرج (بردیه زرتشت، سپیتاک) به صورت اژدهایی بر سر راه آنان ظاهر میگردد.اما در این رابطه نام ضحاک شاهنامه هم به معنی خندان برای خود ریشه و اساس تاریخی جداگانه ای از اژی دهاک اوستا دارد چه آن مترادف نام خدای ملی آشوریان ستمگر یعنی آشور بوده است. گفتنی است که کتسیاس پرمیس (پرمایه) را به عنوان برادر آمیتیدا (دانای آشیانه= ماندانا) و از فرماندهان پارسیان به شمار می آورد؛ از آنجائی که آستیاگ از خود پسری نداشته است، این گفته را بدین شکل می توان اصلاح و تکمیل نمود که این پرمیس (پرمایه، پردانش) در اصل نه برادر آمیتیدا بلکه شوهر او یعنی همان سپیتمه جمشید داماد و ولیعهد قفقازی (سئورومتی اصل) آستیاگ بوده است؛ چون در اساطیر ایرانی این دو تحت نام یمه (مغ، موبد) و یمی (موبده) خواهر و برادر به شمار آمده اند، این تصور لابد از معنی ایرانی کلمه جم (الجم، عجم) سامی یعنی انجمنی (=عاد، مغ) بر خاسته است چه این کلمه در زبان اوستایی (مادی) و سانسکریت به صورت یمه و یمی معنی برادر و خواهر همزاد و دوقلو را می دهد:
اسطورهً سپیتمه جمشید (پرومیس) در اساطیر ایرانی (به نقل از محمود کویر) از این قرار است:
آن گاه بعد از تهمورث نوبت به جمشید می رسد.
جمشید هفت صد سال فرمان می راند.
جمشید که تخت جمشید، این بهشت زمینی با درختان سنگی را بر زمین بنا نهاد.
جمشید که جام جم داشت و با جام خویش اساتیر و ادبیات ایران و جهان را در نوردید.
جمشید که نام نخستین انسان از اوست: جم یا یم که با یمه از داخل گلی روییدند. یم و یمه یا همان مشی و مشیانه که مریم و مسایا یا مسیح نیز از نام اوست.
جم همان دو قلوی یگانه، همان نیمه ی روشن و تاریک هستی، همان نیمه مرد نیمه زن اساتیر ماست.
جمشيد يكي از سلاطين باستاني ايران است چنانكه در يسناي نهم اينطور آمده است.
زردشت از هوم پرسيد كه ترا در ميان مردمان، نخستين بار در اين جهان مادي بيفشرد و چه پاداشي نصيب آن كس گرديد. هوم در پاسخ گفت: نخستين بشري كه مرا در اين جهان مادي بيفشرد ويونگهان است در پاداش پسري مثل جمشيد كه دارنده رمه خوب و در ميان مردمان داراي بلندترين مرتبه است و مانند خورشيد درخشان است باو داده شد.
جمشيد در اوستا با دو صفت هووتوو و سريره آمده است كه اولي در تفسير پهلوي و به هورمك يعني دارنده گله و رمه خوب و دومي به معني زيبا و خوشگل ترجمه شده است.
در گاتها يكبار از جمشيد ذكري بميان آمده و يم خوانده شده است بعدها در بقيه قسمتهاي اوستا جزء دوم يعني خشئت به آن افزوده شده است.
تخت جمشید نماد باغ بهشت است. به جای درختان بهشتی، ستون های سنگی از دل گل های نیلوفر كه زهدان آفرینش است، روییده اند و حیوانات بهشتی چون گاو و اسب و شیر، بر این درختان سنگی روییده اند و آن را آرایش می دهند. جمشید، آفریننده نوروز و آتش است و نام این كاخ ها كه برای برگذاری نوروز و گرامی داشت آتش و نور و تبرك بخشیدن به گیاهان و حیوانات ملل مختلف جهان برپا شده بود، نیز تخت جمشید می باشد.
این بنا نه برای پایتختی و نه برای مقاصد نظامی بنا شده بود، بلكه باغی بود برای پذیرایی و تبرك.
ابن بلخی در فارسنامه در باره تخت جمشید می نویسد:( هر كجا صورت جمشید به كنده گرد كنده اند، مردی بوده است قوی. كشیده ریش و نیكو روی و جعد موی و در بعضی جاها صورت او گرد است و چنان است كه روی در آفتاب دارد.)
آرتور پوپ در كتاب هنر ایران، آن را شهری مذهبی می خواند و مسعودی در مروج الذهب آن را معبدی بزرگ با تصاویر پیامبران می شناسد. مهرداد بهار آن را باغی با درختان سنگی می نامد.
در فرگرد دوم وندیداد، بسیار از جم سخن رفته و ساختن بهشت جم یا ورجمكرد، چنین فرمان داده شده است:(در آنجا جوی آبی جاری نما. چراگاهان فراهم كن. خانه ها و سراها و سرداب ها و ایوان ها و رواق ها بنا نما. تخم های مردان و زنانی كه در روی زمین بهترین هستند در آنجا جمع كن. هم چنین تخم های جانورانی كه بزرگتر و بهتر و زیباترین هستند در آنجا گرد آور. از میان گیاهان آنچه بلندتر و خوشبوتر است و از میان غذاها آنچه لذیدتر و خوشبوتر است تخم های آنان را در آنجا حفظ نما...) و در این سرا مرگ و آزار و دشمنی و بیماری و رنج راه ندارد.
منوچهري در قصيده‌اي شراب را دختر جمشيد ناميده و محل آن را خانه گرگان دانسته، مطلع قصيده اينست:
چنین خواندم امروز در دفتری
که زنده ست جمشید را دختری
خيام در نوروزنامه كشف مي را بيكي ار منسوبان جمشيد بنام شاه شميران نسبت داده است. كشف مي بكسان ديگري نيز نسبت داده شده است. چنانكه در راحته‌الصدور كشف مي به كيقباد اسناد داده شده است.
در نفايس الفنون في عرايس العيون تأليف محمد بن آملي داستاني درباره پيدايش مي آمده كه خلاصه آن چنين است:
عضدالدوله از صاحب بن عباد ميپرسد اول كسي كه شراب بيرون آورد كه بود او جواب داد كه جمشيد جمعي را بر آن داشت تا نباتات و درختان گوناگون را بكارند و ثمرات آن را تجربه نمايند چون ميوه رز چشيدند در او لذتي هرچه تمامتر يافتند و چون خزان شد در ميوه رز استحاله‌اي پديد آمد جمشيد دستور داد تا آب آن را بگيرند و در خمره كنند پس از اندك مدتي در خمره آن تغيير حاصل شد «و از اشتداد غليان حلاوت او بمرارت پيدا شد» جمشيد در آن خمره را مهر كرد و دستور داد كه هيچ كس از آن ننوشد زيرا مي‌پنداشت كه زهر است. جمشيد را كنيزك زيبائي بود كه مدتها بدرد شقيقه مبتلا گشته و هيچيك از اطباء نتوانستند او را معالجه كنند با خود گفت مصلحت من در آنست كه قدري از آن زهر بياشامم و از زحمت وجود راحت شوم قدحي پر كرد و اندك اندك از آن آشاميد چون قدح تمام شد اهترازي در او پديد آمد قدحي ديگر بخورد خواب بر او علبه كرد خوابيد و يكشبانه روز در خواب بود همه پنداشتند كه كار او بآخر رسيد چون از خواب برخاست از درد شقيقه اثري نيافت. جمشيد سبب خواب و زوال بيماري پرسيد كنيزك حال را بازگفت جمشيد كليه حكما را جمع كرد و جشني برپا نمود و خود قدحي بياشاميد و بفرمود تا به هريك از آن جمع قدحي دادند چون يكي دو دور بگرديد همه در اهتراز درآمدند و نشاط ميكردند و آن را شاهدارو نام نهادند و در آن راه مبالغه مينمودند و در خوردن افراط ميكردند.
بنابر نوشته كتابهاي زرتشتي جمشيد اولين كسي يوده كه نگهبان جهان و نگهداري دين زرتشت به او سپرده شده است . در فردگرد دوم ونديداد اينطور آمده است.
زرتشت از اهورامزدا پرسيد: اي خرد پاك و مقدس اي آفريدگار جهان در ميان نوع بشر بعد از من گو با كه نخستين بار مكالمه نمودي و دين اهورايي زرتشت را به كه سپردي؟
آنگاه اهورامزدا گفت: اي زرتشت پاك من در ميان نوع بشر به غير از تو نخستين بار با جم زيبا و دارنده رمه خوب مكالمه نموده و دين اهورايي زرتشت را بدو سپرده و گفتم اي جم زيبا من آئين خويش بتو برگذار ميكنم. گرچه او اين وظيفه سنگين را بعهده نمي‌گيرد ولي گيتي را سه بار افزايش و گشايش بخشيده و پاسبان جهان مي‌شود.
احداث باغ ور (Vara) بنا به خواست اهورامزدا و به دست جمشيد بوده است . اهورامزدا پيش‌بيني توفاني را نموده و به جمشيد دستور مي دهد تا باغي بسازد كه از هر چهار طرف به بلندي يك ميدان اسب باشد و همچنين طويله‌اي كه از هر طرف به بلندي هزار گام كه در هنگام توفان مردم و چارپايان در آنجا زندگی کنند و از اين بلا در امان باشند.
جمشيد باغ مزبور را كه بهمان گونه كه خواسته اهورامزدا بود حاضر نموده زيباترين زنان و مردان و اصيل‌ترين چارپايان و خوشبوترين گياهان و لذيذترين غذاها را به آن محل منتقل مي‌نمايد. طوفان مدت سه سال ادامه پيدا ميكند همه جاي ويران شده و مخلوقات نيز نابود ميگردند آنوقت ساكنين باغ بيرون آمده و زمين را از نو آباد ميكنند.
با این درآمد ببینیم، جمشید جم در شاهنامه چه می کند:
در این جا نیز می بینیم که دیوان یا زنخدایان باستان خانه ساختن و دیوار سازی را به مردمان می آموزند:
بفرمود دیوان ناپاک را
به آب اندر امیختن خاک را
هر آنچه ز گل آمد چو بشناختند
سبک حشت را کالبد ساختند
به سنگ و به گچ، دیو، دیوار کرد
نخست از برش، هندسی کار کرد
چو گرمابه و کاح های بلند
چو ایوان که باشد پناه از گزند
سپس جمشید، گوهر ها و یاقوت نقره و زر را کشف می کند.
آنگاه مشک و عنبر و کافور و گلاب می آورد.
پس آنگاه بنیاد پزشکی و درمان دردها و دارو سازی را می نهد.
و:
گذر کرد از آن پس به کشتی بر آب
زکشور به کشور برآمد شتاب
چنین است که مردمان روز بر تخت نشستن جمشیدو روز شکوفایی طبیعت و انسان را باهم جشن می گیرند.
سر سال نو هرمز فرودین
بر آسوده از رنج تن دل زکین
بزرگان به شادی بیاراستند
می و جام و رامشگران خواستند.
جهان به باور آن مردمان، جای یزن و یسن و جشن است. یزن و یسن و یشت و جشن همه از یک ریشه و به معنی شادمانی و سرور همگانی است. چنان شادی و شور و فرهنگ زندگی سراسر جهان را در بر می گیرد که:
چنین سال سیصد همی رفت کار
ندیدند مرگ اندر آن روزگار
آرامش و آزادی وشادی در می رسد.
اما پایان و انجام همه مرگ است. پس جمشید به ستیز با مرگ بر می خیزد. جمشید خواهان بی مرگی و جاودانگی انسان است.
پس جمشید بر آن می شود تا خدا شود و انسان را بی مرگ سازد.
بانگ بر می دارد که:
جز خویشتن را ندانم جهان
یعنی که جز انسان خدایی نمی شناسم و باور ندارم. زیرا که:
هنر در جهان از من آمد پدید
و:
جهان را به خوبی من آراستم
و:
بزرگی و دیهیم و شاهی مراست
که گوید که جز من کسی پادشاست
و سرانجام فریاد بر می دارد که:
جز از من که برداشت مرگ از کسی
و اکنون باید که:
مرا خواند باید جهان آفرین!
و این همان گلبانگ انالحق حلاج است. این همان فریاد بایزید است. این همان سخن است که:
گفت: آن یار کزو گشت سر دار بلند
جرمش این بود که اسرار هویدا می کرد
پایان و فرجام چنین سخنانی روشن است:
مردمان در غوغا و لوله می افتند که کافری پیدا شده است و همان می کنند که با عین القضات و سهروردی و حلاج کردند.
دینمداران و متولیان دین با آن که از ترس سخنی نمی گویند، اما فتوای خویش را صادر می کنند:
همه موبدان سر فگنده نگون
چرا کس نیارست گفتن که چون
هر آن کس ز درگاه برگشت روی
نماند به پیشش یکی نامجوی
پس رهبران و سرداران و موبدان ایران سر به طغیان بر می دارند و برای نابودی جمشید رو به بیگانگان نهاده و از تازیان دشمن خو و مار بر دوش یاری می جویند:
سواران ایران همه شاهجوی
نهادند یکسر به ضحاک روی
به شاهی بر او آفرین خواندند
ورا شاه ایران زمین خواندند.
وشاه اژدهافش را که خوراک اژدهای شانه هایش مغز جوانان است، ازدشت نیزه وران
یا سرزمین تازیان به ایران می آورند و تاج بر سرش می گذارند:
کی اژدهافش بیامد چو باد
به ایران زمین تاج بر سر نهاد
شاه نیک نهاد و مردم دوست را آواره ی جهانش می کنند و پس از اوارگی بسیار سرانجام ضحاک ناپاک او را در کنار دریای چین به چنگ می آورد و امانش نمی دهد:
به اره مر او را به دو نیم کرد
و این نامردمی چنان دل فردوسی را به درد می آورد که در پایان تلخ داستان فریاد بر می آورد:
دلم سیر شد زین سرای سپنج
خدایا مرا زود برهان ز رنج
شاید اگر امروز هم فردوسی در میان بود و می دید که چگونه بار دیگر و بار دیگر و بار دیگر داستان جمشید را -بدون کنکاش علمی تاریخی آن- تکرار و تکرار می کنیم، هزار بار تلخ تر فریاد بر می داشت:
دلم سیر شد زین سرای سپنج...

دوشنبه، اسفند ۱۴، ۱۳۸۵

ریشهً ایرانی اسطورهً دلیلهً و شمشونً

اسطورهً مرگ اسفندیار در روایات کهن ایرانی اصل اسطورهً شمشون و دلیلهً تورات است

اسطورهً گئوماته زرتشت (سپنداتهً خبر کتسیاس، اسفندیار شاهنامه) در نزد هندوان (کتاب مهابهاراته)،گرجیها ، آذریها (ارانیها) و یهود با اهمیت ثبت گردیده است ولی تمامی این ملل وی را تحت نامهای مختلف وی، که در این باب ترجمه ای از القاب وی به زبان خود این ملل می باشد آورده و او را متعلق به ملت خویش به شمار آورده اند. هندوان وی را در این باب زریترشتره (یعنی شهریار زرین)، گرجیها، امیران (شاهزاده، همان شروین خرمدینان)، آذریها، بامسی بئیرک (زرین تن) و سر انجام یهود در تورات از وی تحت نام شمشون (زادهً خورشید) به شمار آورده اند: ما در اینجا برای سادگی مبحث تنها از مطابقت اصل شمشون و دلیله با سپنداته زرتشت و همسرش آتوسا (یعنی توپل) دختر معروف کورش (هووی، هوتس اوستا) سخن میگوئیم: دلیله (به عبری یعنی لاغر)علی الاصول طبق قاعدهً تبدیل حرف "ر" به "ل" در زبان پهلوی به جای کلمهً مرکب داریه رئوی زبانهای کهن ایرانی پارسی و اوستایی می باشد که به معنی با شکوه و تنومند است که این همچنین صورتی از نام شوهر بعدی او یعنی داریو-ش می باشد. جالب توجه است که هرودوت نیز در این رابطه آتوسا (دختر کورش، همسر گئوماته زرتشت) را با ایشتار(استر تورات، الهه عشق و فحشای بابلیها) جایگزین ساخته است. جالب است که قوم آتوسا (دلیله) در تورات فلسطینیها ذکر می کند که شکلی از این نام درزبان کردی به معنی راهزنان می باشد که بی تردید در اصل داریوش وشش تن سران پارسی همراه وی می باشند که گئوماته زرتشت را ترور نمودند. از سوی دیگر نام مانوح (بازمانده) و پسرش شمشون به وضوح به ترتیب به جای سپیتمه جمشید و پسرش زرتشت (زرین تن) می باشد چه اوستا سپیتمه جمشید را شاه درخشان و بازمانده سرمای جهانگیر مرکوشان (بسیار کشنده) ذکر می کند. در واقع اصل سپیتمه جمشید از سرزمین زمستانی شمال کوهستان قفقاز بوده و چنانکه در روایت خرمدینان آمده به دیار زنج یعنی قبیله مادرسالار سرمت (آمازون) تعلق داشته است. در شاهنامه کشته شدن اسفندیار را به موجب خطاهای عمدی و سهوی قرون و اعصار به رستم دستان (آترادات پیشوای مردان) نسبت داده اند در صورتی که قاتل سپنداته، برادر ویشتاسپ پیشدادی / کیانی همان جاماسب (یعنی مغ کش اوستا) یعنی داریوش پسر گشتاسپ هخامنشی بوده است. به هر حال فردوسی واریانتی از اسطوره و افسانهً قتل سپنداته(مخلوق مقدس) یعنی اسفندیار را چنانکه در ایران باستان شایع بوده نقل نموده است یعنی همان روایتی که واریانت دیگرش اساس اسطورهً شمشون از داوران (پیشدادیان)گردیده است:
نیاید همی پیش اسفندیار

بدانست رستم که لابه به کار
که پیکانش را داده بد آب رز

کمان را به زه کرد و آن تیر گز
سر خویش کرده سوی آسمان

همی راند تیر گز اندر کمان
فزاینده‌ی دانش و فر و زور

همی گفت کای پاک دادار هور
توان مرا هم روان مرا

همی بینی این پاک جان مرا
مگر سر بپیچاند از کارزار

که چندین بپیچم که اسفندیار
همی جنگ و مردی فروشد همی

تو دانی که بیداد کوشد همی
توی آفریننده‌ی ماه و تیر

به بادافره این گناهم مگیر
که رستم همی دیر شد سوی جنگ

چو خودکامه جنگی بدید آن درنگ
نشد سیر جانت ز تیر و کمان

بدو گفت کای سگزی بدگمان
دل شیر و پیکان لهراسپی

ببینی کنون تیر گشتاسپی
چنان کز کمان سواران سزد

یکی تیر بر ترگ رستم بزد
بران سان که سیمرغ فرموده بود

تهمتن گز اندر کمان راند زود
سیه شد جهان پیش آن نامدار

بزد تیر بر چشم اسفندیار
ازو دور شد دانش و فرهی

خم آورد بالای سرو سهی
بیفتاد چاچی کمانش ز دست

نگون شد سر شاه یزدان‌پرست
ز خون لعل شد خاک آوردگاه

گرفته بش و یال اسپ سیاه
که آوردی آن تخم زفتی به بار

چنین گفت رستم به اسفندیار
بلند آسمان بر زمین بر زنم

تو آنی که گفتی که رویین تنم
بخوردم ننالیدم از نام و ننگ

من از شست تو هشت تیر خدنگ


بخفتی بران باره‌ی نامدار

به یک تیر برگشتی از کارزار

بسوزد دل مهربان مادرت

هم ‌اکنون به خاک اندر آید سرت

نگون اندر آمد ز پشت سپاه

هم ‌انگه سر نامبردار شاه

بر خاک بنشست و بگشاد گوش

زمانی همی بود تا یافت هوش

همی پر و پیکانش در خون کشید

سر تیر بگرفت و بیرون کشید


که تیره شد آن فر شاهنشهی

همانگه به بهمن رسید آگهی


که پیکار ما گشت با درد جفت

بیامد به پیش پشوتن بگفت


دل ما ازین درد کردند چاک

تن ژنده پیل اندر آمد به خاک


ز پیش سپه تا بر پهلوان

برفتد هر دو پیاده دوان


یکی تیر پرخون به دست اندرون

بدیدند جنگی برش پر ز خون


خروشان به سر بر همی کرد خاک

پشوتن بر و جامه را کرد چاک


بمالید رخ را بدان گرم خون

همی گشت بهمن به خاک اندرون


که داند ز دین‌آوران و مهان

پشوتن همی گفت راز جهان


به مردی برآهیخت شمشیر کین

چو اسفندیاری که از بهر دین


به بد کار هرگز نیازید دست

جهان کرد پاک از بد بت‌پرست


سر تاجور سوی خاک آمدش

به روز جوانی هلاک آمدش


پرآزار ازو جان آزاد مرد

بدی را کزو هست گیتی به درد


که هرگز نبیند بد کارزار

فراوان برو بگذرد روزگار


همی خون ستردند زان شهریار

جوانان گرفتندش اندر کنار


رخی پر ز خون و دلی پر ز درد

پشوتن بروبر همی مویه کرد

جهانجوی و از تخمه‌ی شهریار

همی گفت زار ای یل اسفندیار

که افگند شیر ژیان را ز پای

که کند این چنین کوه جنگی ز جای

که آگند با موج دریای نیل

که کند این پسندیده دندان پیل

که بر بدکنش بی‌گمان بد رسد

چه آمد برین تخمه از چشم بد

کجا شد به بزم آن خوش آواز تو

کجا شد به رزم اندرون ساز تو

توانایی و اختر و دین تو

کجا شد دل و هوش و آیین تو

نیامدت از پیل وز شیر باک

چو کردی جهان را ز بدخواه پاک

که در خاک بیند ترا روزگار

کنون آمدت سودمندی به کار

بدین کوشش بیش و این بخت باد

که نفرین برین تاج و این تخت باد

سرافراز و دانا و روشن‌روان

که چو تو سواری دلیر و جوان

به زاری سرآید برو روزگار

بدین سان شود کشته در کارزار

مه گشتاسپ و جاماسپ و آن بارگاه

که مه تاج بادا و مه تخت شاه

که ای مرد دانای به روزگار

چنین گفت پر دانش اسفندیار

چنین بود بهر من از تاج و گاه

مکن خویشتن پیش من بر تباه

تو از کشتن من بدین سان منال

تن کشته را خاک باشد نهال

ز باد آمده باز گردد به دم

کجا شد فریدون و هوشنگ و جم

گزیده سرافراز و پاکان ما

همان پاک‌زاده نیاکان ما

نماند کس اندر سپنجی سرای

برفتند و ما را سپردند جای

چه در آشکار و چه اندر نهان

فراوان بکوشیدم اندر جهان

خرد را بدین رهنمای آورم

که تا رای یزدان به جای آورم


ز بد بسته شد راه آهرمنی

چو از من گرفت ای سخن روشنی


نبد زو مرا روزگار گریز

زمانه بیازید چنگال تیز


دل‌افروز من بدرود هرچ کشت

امید من آنست کاندر بهشت


نگه کن بدین گز که دارم به مشت

به مردی مرا پور دستان نکشت


ز سیمرغ وز رستم چاره‌گر

بدین چوب شد روزگارم به سر


که اروند و بند جهان او شناخت

فسونها و نیرنگها زال ساخت


بپیچید و بگریست رستم به درد

چو اسفندیار این سخن یاد کرد


ترا بهره رنج من آمد به کار

چنین گفت کز دیو ناسازگار


ز مردی به کژی نیفگند بن

چنانست کو گفت یکسر سخن


بسی رزم گردنکشان جسته‌ام

که تا من به گیتی کمر بسته‌ام


زره‌دار با جوشن کارزار

سواری ندیدم چو اسفندیار


بدیدم کمان و بر و شست اوی

چو بیچاره برگشتم از دست اوی


بدادم بدو سر به یکبارگی

سوی چاره گشتم ز بیچارگی


چو روزش سرآمد بینداختم

زمان ورا در کمان ساختم


مرا کار گز کی فراز آمدی

گر او را همی روز باز آمدی


به پرهیز یک دم نشاید زدن

ازین خاک تیره بباید شدن


وزین تیرگی در فسانه منم

همانست کز گز بهانه منم


که اکنون سرآمد مرا روزگار

چنین گفت با رستم اسفندیار


که ما را دگرگونه‌تر گشت رای

تو اکنون مپرهیز و خیز ایدر آی


بدانی سر مایه و ارز من

مگر بشنوی پند و اندرز من


بزرگی برین رهنمای آوری

بکوشی و آن را بجای آوری


پیاده بیامد برش با خروش

تهمتن به گفتار او داد گوش


همی مویه کردش به آوای نرم

همی ریخت از دیدگان آب گرم


ز ایوان چو باد اندر آمد به راه

چو دستان خبر یافت از رزمگاه


دو دیده پر از آب و دل پر ز درد

ز خانه بیامد به دشت نبرد


برفتند چندی ز گردنکشان

زواره فرامرز چو بیهشان


که تاریک شد روی خورشید و ماه

خروشی برآمد ز آوردگاه


ترا بیش گریم به درد جگر

به رستم چنین گفت زال ای پسر


ز اخترشناسان ایران زمین

که ایدون شنیدم ز دانای چین


بریزد سرآید برو روزگار

که هرکس که او خون اسفندیار


وگر بگذرد رنج و سختی بود

بدین گیتیش شوربختی بود


که از تو ندیدم بد روزگار

چنین گفت با رستم اسفندیار


سخن هرچ گویم بباید شنود

زمانه چنین بود و بود آنچ بود


نه رستم نه سیمرغ و تیر و کمان

بهانه تو بودی پدر بد زمان


نخواهم کزین پس بود نیمروز

مرا گفت رو سیستان را بسوز


بدو ماند و من بمانم به رنج

بکوشید تا لشکر و تاج و گنج


خردمند و بیدار دستور من

کنون بهمن این نامور پور من


همه هرچ گویم ترا یادگیر

بمیرم پدروارش اندر پذیر

سخنهای بدگوی را یاد دار

به زابلستان در ورا شاد دار

نشستنگه بزم و دشت شکار

بیاموزش آرایش کارزار

بزرگی و برخوردن از روزگار

می و رامش و زخم چوگان و کار

که هرگز به گیتی مبیناد کام

چنین گفت جاماسپ گم بوده نام

سرافرازتر شهریاری بود

که بهمن ز من یادگاری بود

ببر زد به فرمان او دست راست

تهمتن چو بشنید بر پای خاست

سخن هرچ گفتی به جای آورم

که تو بگذری زین سخن نگذرم

نهم بر سرش بر دلارای تاج

نشانمش بر نامور تخت عاج

بدو گفت نوگیر چون شد کهن

ز رستم چو بشنید گویا سخن

برین دین به رهنمای منست

چنان دان که یزدان گوای منست

ز شاهان پیشین که پرورده‌ای

کزین نیکویها که تو کرده‌ای

ز من روی گیتی پرآواز گشت

کنون نیک نامت به بد بازگشت

چنین بود رای جهان‌آفرین

غم آمد روان ترا بهره زین

نجویم همی زین جهان جز کفن

چنین گفت پس با پشوتن که من

تو لشکر بیارای و شو باز جای

چو من بگذرم زین سپنجی سرای

که چون کام یابی بهانه مجوی

چو رفتی به ایران پدر را بگوی

همه مرزها پر ز نام تو گشت

زمانه سراسر به کام تو گشت

سزا این بد از جان تاریک تو

امیدم نه این بود نزدیک تو

به بد کس نیارست کرد از تو یاد

جهان راست کردم به شمشیر داد


بزرگی و شاهی مرا خواست شد

به ایران چو دین بهی راست شد

نهانی به کشتن فرستادیم

به پیش سران پندها دادیم

بیارای و بنشین به آرام دل

کنون زین سخن یافتی کام دل

به ایوان شاهی یکی سور کن

چو ایمن شدی مرگ را دور کن

ترا نام تابوت و پوشش مرا

ترا تخت سختی و کوشش مرا

که نگریزد از مرگ پیکان تیر

چه گفت آن جهاندیده دهقان پیر

روانم ترا چشم دارد به راه

مشو ایمن از گنج و تاج و سپاه

بگوییم و گفتار او بشنویم

چو آیی بهم پیش داور شویم

که سیر آمد از رزم پرخاشجوی

کزو بازگردی به مادر بگوی

گذر کرده بر کوه پولاد بود

که با تیر او گبر چون باد بود

تو از من مرنج و مرنجان روان

پس من تو زود آیی ای مهربان

مبین نیز چهر من اندر کفن

برهنه مکن روی بر انجمن

کس از بخردان نیز نستایدت

ز دیدار زاری بیفزایدت

که جویا بدندی نهفت مرا

همان خواهران را و جفت مرا

که پدرود باشید تا جاودان

بگویی بدان پرهنر بخردان

در گنج را جان من شد کلید

ز تاج پدر بر سرم بد رسید

که شرم آورد جان تاریک او

فرستادم اینک به نزدیک او

که بر من ز گشتاسپ آمد ستم

بگفت این و برزد یکی تیز دم

تن خسته افگنده بر تیره خاک

هم‌انگه برفت از تنش جان پاک

همه جامه بر تن سراسر درید

تهمتن بنزد پشوتن رسید

چنانکه پیداست در روایت شاهنامه فردوسی سخنی از وصیت اسفندیار به رستم مبنی بر ساختن قصر و فراخواندن میهمانان زابلی (در اصل بابل مازندرانی) بدانجا به منظور کشیدن زنجیر ستونهای قصر برای زیرآوار گرفتن رستم و بزرگان زابلی سخنی به میان نیامده است؛ ولی در شاهنامه های منثور و متمم شاهنامهً فردوسی آن را به طور مفصل نقل کرده اند و به احتمال قریب به یقین فردوسی ازاین روایت نیز آگاهی کافی داشته ولی نظم وسیاق منطقی سخن در این یافته که این روایت را، با روایت حقیقی پرورش بهمن (خشایارشا) پسر اسفندیار جعلی (=داریوش، قاتل اسفندیار حقیقی) به دست رستم -که در این مورد خود داریوش منظور بوده است- جایگزین سازد.
شمشون و دلیله؛ گرفتار شدن و وفات شمشون (تورات، کتاب داوران):
سامسون‌ و دليله‌: روزي‌ سامسون‌ به‌ شهر فلسطيني‌ غزه‌ رفت‌ و شب‌ را با زن‌ بدكاره‌اي‌ بسر برد. 2 بزودي‌ در همه‌ جا پخش‌ شد كه‌ او به‌ غزه‌ آمده‌ است‌. پس‌ مردان‌ شهر تمام‌ شب‌ نزد دروازه‌ در كمين‌ نشستند تا اگر خواست‌ بگريزد او را بگيرند. آنها در شب‌ هيچ‌ اقدامي‌ نكردند بلكه‌ گفتند: «چون‌ صبح‌ هوا روشن‌ شود، او را خواهيم‌ كشت‌.» 3 اما سامسون‌ تا نصف‌ شب‌ خوابيد؛ سپس‌ برخاسته‌ بيرون‌ رفت‌ و دروازه‌ شهر را با چارچوبش‌ از جا كند و آن‌ را بر دوش‌ خود گذارده‌، به‌ بالاي‌ تپه‌اي‌ كه‌ در مقابل‌ حبرون‌ است‌ برد. 4 مدتي‌ بعد، سامسون‌ عاشق‌ زني‌ از وادي‌ سورق‌، به‌ نام‌ دليله‌ شد. 5 پنج‌ رهبر فلسطيني‌ نزد دليله‌ آمده‌، به‌ او گفتند: «سعي‌ كن‌ بفهمي‌ چه‌ چيزي‌ او را اينچنين‌ نيرومند ساخته‌ است‌ و چطور مي‌توانيم‌ او را بگيريم‌ و ببنديم‌. اگر اين‌ كار را انجام‌ دهي‌ هر يك‌ از ما هزار و صد مثقال‌ نقره‌ به‌ تو پاداش‌ خواهيم‌ داد.» 6 پس‌ دليله‌ به‌ سامسون‌ گفت‌: «خواهش‌ مي‌كنم‌ به‌من‌ بگو كه‌ رمز قدرت‌ تو چيست‌؟ چگونه‌ مي‌توان‌ تو را بست‌ و ناتوان‌ كرد؟»7 سامسون‌ در جواب‌ او گفت‌: «اگر با هفت‌ زه‌ كمان‌ بسته‌ شوم‌، مثل‌ هر كس‌ ديگر ناتوان‌ خواهم‌ شد.» 8 پس‌ رهبران‌ فلسطيني‌ هفت‌ زه‌ كمان‌ براي‌ دليله‌ آوردند و دليله‌ با آن‌ هفت‌ زه‌ كمان‌ او را بست‌. 9 در ضمن‌، او چند نفر فلسطيني‌ را در اطاق‌ مجاور مخفي‌ كرده‌ بود. دليله‌ پس‌ از بستن‌ سامسون‌ فرياد زد: «سامسون‌! فلسطينيها براي‌ گرفتن‌ تو آمده‌اند!» سامسون‌ زه‌ را مثل‌ نخ‌ كتاني‌ كه‌ به‌ آتش‌ بر خورد مي‌كند، پاره‌ كرد و راز قدرتش‌ آشكار نشد.10 سپس‌ دليله‌ به‌ وي‌ گفت‌: «سامسون‌، تو مرا مسخره‌ كرده‌اي‌! چرا به‌ من‌ دروغ‌ گفتي‌؟ خواهش‌ مي‌كنم‌ به‌ من‌ بگو كه‌ چطور مي‌توان‌ تو را بست‌؟» 11 سامسون‌ گفت‌: «اگر با طنابهاي‌ تازه‌اي‌ كه‌ هرگز از آنها استفاده‌ نشده‌، بسته‌ شوم‌، مانند ساير مردان‌، ناتوان‌ خواهم‌ شد.»12 پس‌ دليله‌ طنابهاي‌ تازه‌اي‌ گرفته‌، او را بست‌. اين‌ بار نيز فلسطيني‌ها در اطاق‌ مجاور مخفي‌ شده‌ بودند. دليله‌ فرياد زد: «سامسون‌! فلسطيني‌ها براي‌ گرفتن‌ تو آمده‌اند!» ولي‌ او طنابها را مثل‌ نخ‌ از بازوان‌ خود گسيخت‌.13 دليله‌ به‌ وي‌ گفت‌: «باز هم‌ مرا دست‌ انداختي‌ و به‌ من‌ راست‌ نگفتي‌! حالا به‌ من‌ بگو كه‌ واقعاً چطور مي‌توان‌ تو را بست‌؟»سامسون‌ گفت‌: «اگر هفت‌ گيسوي‌ مرا در تارهاي‌ دستگاه‌ نساجيات‌ ببافي‌ مانند مردان‌ ديگر، ناتوان‌ خواهم‌ شد.»14 پس‌ وقتي‌ او در خواب‌ بود، دليله‌ موهاي‌ او را در تارهاي‌ دستگاه‌ نساجي‌ بافت‌ و آنها را با ميخ‌ دستگاه‌ محكم‌ كرد. سپس‌ فرياد زد: «سامسون‌! فلسطيني‌ها آمدند!» او بيدار شد و با يك‌ حركت‌ سر، دستگاه‌ را از جا كند!15 دليله‌ به‌ او گفت‌: «چگونه‌ مي‌گويي‌ مرا دوست‌ داري‌ و حال‌ آنكه‌ به‌ من‌ اعتماد نداري‌؟ سه‌ مرتبه‌ است‌ كه‌ مرا دست‌ انداختي‌ و به‌ من‌ نمي‌گويي‌ رازقدرتت‌ در چيست‌؟» 16و17 دليله‌ هر روز با اصرارهاي‌ خود سامسون‌ را به‌ ستوه‌ مي‌آورد، تا اينكه‌ بالاخره‌ راز قدرت‌ خود را براي‌ او فاش‌ ساخت‌. سامسون‌ به‌ وي‌ گفت‌: «موي‌ سر من‌ هرگز تراشيده‌ نشده‌ است‌. چون‌ من‌ از بدو تولد نذيره‌ بوده‌ و وقف‌ خدا شده‌ام‌. اگر موي‌ سرم‌ تراشيده‌ شود، نيروي‌ من‌ از بين‌ رفته‌، مانند هر شخص‌ ديگري‌ ناتوان‌ خواهم‌ شد.»18 دليله‌ فهميد كه‌ اين‌ دفعه‌ حقيقت‌ را گفته‌ است‌. پس‌ بدنبال‌ آن‌ پنج‌ رهبر فلسطيني‌ فرستاد و به‌ آنها گفت‌: «بياييد، اين‌ دفعه‌ او همه‌ چيز را به‌ من‌ گفته‌ است‌.» پس‌ آنها پولي‌ را كه‌ به‌ وي‌ وعده‌ داده‌ بودند، با خود برداشته‌، آمدند. 19 دليله‌ سر سامسون‌ را روي‌ دامن‌ خود گذاشت‌ و او را خواباند. سپس‌ به‌ دستور دليله‌ موي‌ سرش‌ را تراشيدند. بدين‌ ترتيب‌، دليله‌ سامسون‌ را درمانـده‌ كــرد و نيـروي‌ او از او رفـت‌. 20 آنگاه‌ دليله‌ فرياد زد: «سامسون‌! فلسطيني‌ها آمده‌اند تو را بگيرند!» او بيدار شد و با خود اينطور فكر كرد: «مانند دفعات‌ پيش‌ به‌ خود تكاني‌ مي‌دهم‌ و آزاد مي‌شوم‌!» اما غافل‌ از اين‌ بود كه‌ خداوند او را ترك‌ كرده‌ است‌. 21 در اين‌ موقع‌ فلسطيني‌ها آمده‌، او را گرفتند و چشمانش‌ را از كاسه‌ در آورده‌، او را به‌ غزه‌ بردند. در آنجا سامسون‌ را با زنجيرهاي‌ مفرغي‌ بسته‌ به‌ زندان‌ انداختند و وادارش‌ كردند گندم‌ دستاس‌ كند. 22 اما طولي‌ نكشيد كه‌ موي‌ سرش‌ دوباره‌ بلند شد.
مرگ‌ سامسون: ‌23و24 رهبران‌ فلسطيني‌ جمع‌ شدند تا جشن‌ مفصـلي‌ برپا نمايند و قرباني‌ بزرگي‌ به‌ بـت‌ خود داجون‌ تقديم‌ كنند، چون‌ پيروزي‌ بر دشمن‌ خود، سامسون‌ را مديون‌ بت‌ خود مي‌دانستند. آنها با ديدن‌ سامسون‌ خداي‌ خود را ستايش‌ مي‌كردند و مي‌گفتند: «خداي‌ ما، دشمن‌ ما را كه‌ زمينمان‌ را خراب‌ كرد و بسياري‌ از فلسطـينيها را كشـت‌، اكنون‌ به‌ دست‌ ما تسليم‌ كرده‌ اسـت‌.» 25و26 جماعـت‌ نيمه‌ مست‌ فرياد مـي‌زدند: «سامسون‌ را از زندان‌ بياوريد تا ما را سرگرم‌ كند.»سامسون‌ را از زندان‌ به‌ داخل‌ معبد آورده‌، او را در ميان‌ دو ستون‌ كه‌ سقف‌ معبد بر آنها قرار گرفته‌ بود برپا داشتند. سامسون‌ به‌ پسري‌ كه‌ دستش‌ را گرفته‌، او را راهنمايي‌ مي‌كرد گفت‌: «دست‌هاي‌ مرا روي‌ دو ستون‌ بگذار، چون‌ مي‌خواهم‌ به‌ آنها تكيه‌ كنم‌.» 27 در اين‌ موقع‌ معبد از مردم‌ پر شده‌ بود. پنج‌ رهبر فلسطيني‌ همراه‌ با سه‌ هزار نفر در ايوان‌هاي‌ معبد به‌ تماشاي‌ سامسون‌ نشسته‌، او را مسخره‌ مي‌كردند. 28 سامسون‌ نزد خداوند دعا كرده‌، چنين‌ گفت‌: «اي‌ خداوند، خداي‌ من‌، التماس‌ مي‌كنم‌ مرا بيادآور و يك‌ بار ديگر نيرويم‌ را به‌ من‌ بازگردان‌، تا انتقام‌ چشمانم‌ را از اين‌ فلسطينيها بگيرم‌.» 29و30 آنگاه‌ سامسون‌ دستهاي‌ خود را بر ستونها گذاشت‌ و گفت‌: «بگذار با فلسطيني‌ها بميرم‌.» سپس‌ با تمام‌ قوت‌ بر ستونها فشار آورد و سقف‌ معبد بر سر رهبران‌ فلسطيني‌ و همه‌ مردمي‌ كه‌ در آنجا بودند فرو ريخت‌. تعداد افرادي‌ كه‌ او هنگام‌ مرگش‌ كشت‌ بيش‌ از تمام‌ كساني‌ بود كه‌ او در طول‌ عمرش‌ كشته‌ بود.
31 بعد برادران‌ و ساير بستگانش‌ آمده‌، جسد او را بردند و در كنار قبر پدرش‌ مانوح‌ كه‌ بين‌ راه‌ صرعه‌ و اشتاعول‌ قرار داشت‌، دفن‌ كردند. او مدت‌ بيست‌ سال‌ رهبر قوم‌ اسرائيل‌ بود.