یکشنبه، مهر ۰۹، ۱۳۹۱

داستان شروین و خورین شکلی از اسطوره گشتاسپ و زریر است

می دانیم که مطابق اسطوره گشتاسپ و کتایون و زریر،گشتاسپ سر کسب تاج و تخت از پدرش لهراسب قهر کرده به سرزمین روم رفت و در آنجا ضمن قهرمانیهایی با کتایون دخت قیصر روم ازدواج کرد. سرانجام برادر کوچکش زریر به دنبال وی آمد و او و کتایون را به ایران آورد. در داستان شروین (شاهزاده)و خورین (صاحب خورنه=فر ایزدی) که پسر برمیون (برمایون)به شمار رفته و زمانشان عهد ساسانی تصور شده است به وضوح یادآور گشتاسپ و زریر شاهنامه می باشند: شروين، فرزند برميان (شايد: نريمان) از اهالي قزوين (دشتبي)، از سرداران ايراني بود كه در زمان يكي از شاهان ساساني (يزدگرد پدر يزدگرد اول به روايت حمزه اصفهاني و مجمل التواريخ، يا شاپور دوم ساساني به روايت حمدالله مستوفي، يا انوشيروان به روايت دينوري و سيرالملوك و نهايه الارب) مي زيست. پادشاه روم از او خواست كه كسي را به قيمومت فرزند صغيرش بگمارد. شروين بدين سمت مأمور گرديد و رهسپار روم شد و پس از بيست سال، به فرمان شاه ايران، مملكت روم را به شاهزاده رومي سپرد و به ايران بازگشت.(13) نويسندگان دوران اسلامي به داستان «شروين و خرين» (يا خورين) اشاره كرده اند. دينوري خرين را بنده (=ملوك) شروين خوانده و او را با صفات «سواركار جوانمرد و دلير» توصيف كرده است. در شعري عربي شروين و خرين با صفات «شير شجاع و دلاور و دلير» ذكر شده اند و در شعري ديگر، در شرح تصويري بر ديوار، شروين «دستار بر سر، نشسته» و خرين «تازان در حالي كه با تيري بچه حيوان زيبا و زبان بسته اي را نشانه گرفته» توصيف شده است.(14) در مجمل التواريخ آمده است: «اندر عهد يزدجرد بن هرمز، قصه شروين و خورين بوده است، و آن كه روم خوانند، نه روم بوده است و شنيده ام روم را حلوان خوانده اند و آن تا... كه خورين او را بكشت، راه (=فاصله) داشته است، آنجا كه اكنون طاق گرا خوانند و شروين را آن زن جادو دوست گرفت كه مريه خوانندش و او را مدتي ببست، چنان كه در قصه گويند و خداي داند كيفيت آن.» از اين روايات معلوم مي شود كه داستان شروين از زمره رمانهاي تاريخي بوده است. از سوي ديگر «ابونواس» داستان شروين را هم تراز «ويس و رامين» آورده است. از اين رو، مي توان تصور كرد كه اين داستان داراي حوادث عاشقانه نيز بود. اين تصور را روايت حمدالله مستوفي نيز تأييد مي كند كه مي نويسد: «نام شروين در اشعار پهلوي(15) بسيار است. كتابي است در عشق نامه او، شروينيان خوانند.» حمزه اصفهاني در شرح شروين كه در يكي از «فارسيات ابونواس» آمده، مي نويسد كه داستاني (=احدوثه) بوده كه آن را با آواز مي خوانده اند.

شنبه، مهر ۰۸، ۱۳۹۱

کالای خارجی دشمن اصلی ما ایرانیان است (از منوچهر تقوی بیات)

در این دوران تحریم، کشور ما که مرغ تولید نمی کند هرچه قدر هم پول داشته باشد مردمش نمی توانند مرغ بخورند مگر آن که خودشان به تولید مرغ کمک کنند. از سوی دیگر، حکومت چون دلال و وارد کننده است به سودش نیست تا به تولید داخلی کمک کند. مردمی که در تولید ملی شرکت ندارند و درآمدشان با رونق اقتصاد مصرفی بیشتر می شود بر ضد اقتصاد تولیدی و بر ضد اقتصاد ملی عمل می کنند. کسانی که به مصرف بی رویه ی کالاهای وارداتی عادت کرده اند و بازرگانانی که سودشان از واردات به دست می آید همه دشمن اقتصاد ملی و حکومت ملی هستند. واژه ی ملی از ملت در زبان تازی گرفته شده است و ملت به معنای آیین و کیش و دین است، اما در زبان امروزی ما پارسی زبانان ملت به گروهی از مردم گفته می شود که بر خاک معینی زندگی می کنند و تابع قدرت یک حکومت می باشند. اما حکومت ملی یعنی حکومتی که مردم یک کشور آن را با رأی آزاد خود انتخاب می کنند. روشن است که این مردم باید خانه ی مشترک خود را دوست داشته و یا بهتر بگوییم ملی بیاندیشند و در آبادانی و بهبود مرز و بوم خود بکوشند. آبادانی و رونق این خانه یا سرزمین اقتصاد نامیده می شود. اقتصاد یا اکونومی از واژه ی اُکونوموس یونانی می آید. اُکونوموس (οἰκονόμος) یعنی کسی که خانه را اداره می کند. اُکُس (οἴκος) یعنی خانه و نِمو (نِمُνέμω) یعنی اداره کردن یا پخش و توزیع کردن. می دانیم که هیچ خانه ای بدون اقتصاد اداره نمی شود. زیربنای همه ی روابط و ساختارهای اجتماعی و سیاسی در یک کشور اقتصاد است. خانه یا کشوری که اقتصاد نداشته باشد رو به ویرانی و نابودی می رود. درآمد و هزینه های کشور از تولید فراهم می شود. اگر تولید و درآمد نباشد هزینه های بی رویه همه ی منابع یک کشور را از بین می برد. کسانی که در تولید و آبادانی خانه یا کشور خود شرکت نمی کنند علاقه ای نیز به بهبود یا رونق آن ندارند. اقتصاد ملی و اندیشه ی ملی، از تولید ملی پدید می آید. کسی که از دسترنج خود خانه ای را بنا نکرده باشد برای نگهداری و رونق آن هم نخواهد کوشید. پس علاقه به فرهنگ ملی و یادگارهای ملی و خانه ی آبا و اجدادی از تولید ملی رونق و نیرو می گیرد. اگر تولید ملی نباشد علائق ملی و اندیشه ی ملی نیز به وجود نخواهد آمد. فروختن نفت و دارایی های ملی و خریدن کالاهای خارجی و مونتاژ آن ها، بدون تولید ملی مانند آن است که فرزندی دارایی های خانه ی مادری خود را بفروشد و اتومبیل و لباس های رنگارنگ بخرد، این دارایی ها پایان می پذیرد و فرزند تنبل و بی کار به بدبختی و بی خانمانی دچار می شود. جنس خارجی یعنی از دست دادن دارایی ملی. میهن ما و هم میهنان ما از کودتای انگلیسی سوم اسفند ۱۲۹۹ خورشیدی دچار اقتصاد مصرف شده اند. دولت های دست نشانده با فروش نفت و خرید کالاهای وارداتی روز به روز تولید و اقتصاد ملی ما را نابود ساخته و به زرق و برق زندگی تجملی و مصرفی مدرن افزوده اند. بدتر آن که با وارد کردن مواد غذایی و دیگر تولیدات کشاورزی مانند گندم و گوشت و پشم و پنبه و چوب و ابزارها و ماشین های ساخته شده، کشاورزی و تولید های کوچک از بین رفته و کشاورزان و صنعت گران کوچک، از کار بیکار شدند و برانبوه شهرنشینان سربار و غیرتولید کننده افزوده گردید. آن شهر نشینی که تولید کننده نباشد بلکه مصرف کننده باشد همیشه منفعتش در مصرف است و به اقتصاد مصرف یاری می رساند و اقتصاد مصرف یعنی نابودی تولید و اقتصاد ملی کشور. آن کسی که ایرانی است باید به تولید ملی بیندیشد نه مانند امروز به مصرف کالاهای خارجی مانند کالاهای چین یا روس یا انگلیس و یا فرانسه و یا آمریکا. در شرائط امروز اگر یک دولت ملی هم سرکار بیاید، بدون کودتای خارجی ها به دلیل عدم امکانات ملی محکوم به سقوط و نابودی است. مردمی که در تولید ملی شرکت نکرده اند و اندیشه ی ملی ندارند حتا ملی بودن را بر نمی تابند و به ملی ها و ملیون ، می گویند " ملی گرا" . گراییدن و گرایش داشتن به معنای تمایل و کشش داشتن است. به یک ایرانی نمی توان ایرانی گرا یا ملی گرا گفت. یک ایرانی که در اندیشه ی تولید نیست و به مصرف جنس خارجی گرایش دارد مصرف گرا است. در ایران اسلامی امروز، ما بیش از هفتاد ملیون مردمی داریم که چشم به واردات گندم و گوشت و مرغ و لبنیات و نیز پلاستیک و پارچه و تلفن و تلویزیون و ماشین های گوناگون دارند . پرسش این است که در مقابل این هفتاد ملیون طرفداران واردات کالای خارجی چند نفر تولید کننده یا طرفدار تولید ملی در ایران هست؟ امروز در ایران با یک اقتصاد سراپا وابسته به خارج، یک اقتصاد ملی و داخلی، محکوم به نابودی است. از آن زمانی که رضا خان و پس از او پسرش با فروش نفت و دیگر دارایی های کشورما، ایران را به مصرف کننده ی کالاهای خارجی مبدل ساختند اقتصاد ملی و شیوه ی اندیشیدن ملی را نابود کردند. کودتای ۲۸ مرداد ( امرداد) را انگلیس و آمریکا و آخوندها و ارتشی ها برای آن به وجود آوردند که می دانستند که دکتر مصدق در راه اصلاح اقتصاد ملی و تولید ملی است. اگر در ایران دوران پهلوی ها، تولید ملی رونق داشت و صنایع ایران و بانک های ایران ملی بودند و سندیکاهای ملی و مردمی وجود داشت خود مردم و کارگران و سرمایه داران ملی در برابر کودتای خارجی قد علم کرده و مقاومت می کردند. تا آن دوران، نه تولید زیربنایی و ملی ، نه صنایع ملی ، نه کارگر تولیدکننده ی ملی نه نماینده ی مجلس ملی ، نه ارتش ملی پدید نیامده بود تا مصدق بتواند از این ابزارها به نفع مردم استفاده کند. ما هرچه داشتیم با اقتصاد وارداتی و وابسته به خارج گره خورده بود. با حکومت اسلامی این بدبختی صد چندان شده است و آخوندها چوب حراج به جان مردم و دارایی های ملی ما زده اند. امروز اقتصاد ملی و فرهنگ ملی ما و حتا ادبیات ما و فردوسی و حافظ ما مورد هجوم اقتصاد وابسته و سرمایه داری خارجی قرار دارد. ما ملی ها و مصدقی ها ضمن داشتن آبرو و پیشینه ی آبرومندانه، پایگاه اقتصادی و طبقات اجتماعی پشتیبان، نداریم. اسلام گرایان و چپ گرایان خود را ملی ندانسته بلکه فراملیتی می دانند و برخی هم بدنبال جدا کردن ملت های کوچکتری از کشور ما هستند. در پناه حکومت های وابسته و دیکتاتوری و در پناه اسلام ناب محمدی، شکم های گرسنه ی محتاج به واردات خارجی و خارجی پسندها در اکثریت مطلق هستند. مردم به دنبال مصرف فراوان و بی رویه ی کالاهای خارجی هستند. دلار و یورو و پوند عزیز تر و گرانقدر تر از ریال و تومان هستند. گندم و گوشت و برنج و بیشتر تولیدات کشاورزی از خارج می آید. آنچه در ایران تولید می شود؛ از جمله هروئینی که دولت برای مسموم ساختن جوانان ما و فروش به خارج از ایران تولید می کند، مونتاژ و سرهم بندی شده ی کالاهای مصرفی خارجی است. حتا در شرائط تحریم های گسترده ارتش و بسیج و نیروهای بیکار داخلی حاضر نیستند به روستاها بروند و با ابزار های ساده برای مردم غذا فراهم کرده و تولید ملی را تقویت کنند. ماشین های جوجه کشی کوچک می تواند در هر ماه برای هرخانواده ی روستایی و غیرروستایی، ده ها جوجه تولید کند. ساختن ماشین جوجه کشی و تولید جوجه از بیکاری مردم هم می کاهد. بحران گوشت و مرغ بسادگی حل شدنی است. اما دولت و رانت خواران دولتی سودشان در صادرات نفت و وابسته بودن به اقتصاد وارداتی و دلالی و معامله با خارجیان است. منوچهر تقوی بیات استکهلم ـ سی ام شهریور ماه ۱۳۹۱ خورشیدی برابر با ۲۰ سپتامبر ۲۰۱۲ میلادی

بررسی آفات بلخ در روایت کتاب اوستایی وندیداد

در فرگرد اول وندیداد آفت چهارمین سرزمین آفریده اهورا مزدا یعنی بلخ زیبا را که اهریمن آفریده با سه کلمه "برَوَره" (وزوز کننده در اصطلاح مردم همدان) و اوسذه و نورتورا آورده اند. بروره را به درستی به معنی زنبور گرفته اند. اما در ترجمه اوسذ و نورتورا به نظر واحدی نرسیده اند. در حالی که فرهنگ لغتهای اوستایی و فارسی برای ریشه یابی آنها کفایت می کنند. اوسذه را به معانی گیاه سمی، خرفستر زهردار و یک گروه مورچه سمی گرفته اند و حدس زده اند نورتورا هم به معنی کرم گیاهخوار باشد. اما این کلمه به صورت نارد- تورا در فارسی و پهلوی به معنی پشه بزرگ و نیرومند است. اوسذه را هم در ترکیب اوستایی اوس-زه می توان به معنی خواهان آسیب زنی گرفت و آن را صفت بروره به شمار آورد. یعنی در مجموع زنبور نیش زننده (زن- بروره) است. بنابراین ترجمه آفتهای بلخ یعنی برور و اوسذ و نورتورا میشود: زنبور نیش و آسیب زننده و پشه بزرگ و نیرومند.

پنجشنبه، مهر ۰۶، ۱۳۹۱

پنج واقعه مهم در تاریخ ماد که نشان میدهند کیانیان اساطیری اوستا و شاهنامه همان پادشاهان ماد هستند

1- واقعه لشکرکشی آشوریان به شهر آمول (آمل): شانابوشو رئیس رئیسان آشوری در آغاز حکومت آشوربانیپال سوم به قصد دستگیری و تسلیم خشثریتی پادشاه ماد که از عهد اسرحدون به شهر آمل مازندران پناه برده بود، بدین شهر رهسپار میگردد و بر نمیگردد و نابود میشود (چون منابع آشوری نتیجه جنگ را به عمد گزارش نمی کنند و ماد بعد از آن مستقل می گردد). 2- فرائورت پادشاه کشورگشای ماد در حدود شهر گنجه اران غافلگیرانه از سوی مادیای اسکیتی مورد هجوم قرار گرفته و کشته میشود. 3- سرزمین اورارتو در سمت دریاچه ارومیه توسط کی آخسارو تسخیر میگردد. 4- شهر نینوا پایتخت آشور در آن سوی اربیل توسط کی آخسارو ویران می شود. 5- مادیای اسکیتی در سمت دریاچه ارومیه توسط کی آخسارو غافلگیر شده و مقتول میگردد. متقابلاً طبق روایات ملی در باره کیانیان نظیر به نظیر می دانیم: 1- آسمان پیمایی کیکاوس با عقابانش (منظور مردم حوالی کوهستان کرکس کاشان) از فراز البرز به شهر آمل مازندران ختم میشود و وی در آنجا به محاصره دیوان مازنی می افتد تا اینکه رستم هفتخوان مازندران وی را از آنجا نجات می دهد. 2- سیاوش پسر کیکاوس (در واقع همان فرود کیکاوس) در شهر گنج دژ سیاوش به دست افراسیاب تورانی کشته میشود. 3- سرزمین بتخانه ها در سمت دریاچه چیچست به دست کیخسرو ویران میگردد. 4- دژ بهمن مقر دیوان در آن سوی اردبیل توسط کیخسرو نابود میشود. 5- افراسیاب تورانی (سکایی بسیار آسیب زننده) در کنار دریاچه چیچست توسط کیخسرو دستگیر و اعدام میگردد.

دوشنبه، مهر ۰۳، ۱۳۹۱

خوزستان همان ورنۀ اوستا است

بحث عیلام یا ایلام که دکتر مهرداد ملکزاده مطرح کرد منجر شد به اینکه با اندکی تحقیق بدانم عیلام دوبخشی بوده و دو قسمت شمالی (عیلامی نشین) و جنوبی (آرامی- صابئی نشین) تقسیم می شده است اینها در عهد دیرین با اسامی سومری نیم (بالایی، شمالی) و کیسه (پایینی، جنوبی) معروف بوده اند که بالایی از عهد کوروش دوم نیای کوروش سوم در دست هخامنشیان بوده و پایینی که محل آرامیان صابئی (صابئین، مغتسله) بوده تا عهد کوروش سوم در تصرف بابلیها بوده است و همان است که هرودوت و استرابون مردم خوزستان را تحت این نام سومری، کیسیان (پایینی ها، جنوبی ها) خوانده اند. یعنی سرزمین عیلام از عهد ویرانگری آشوربانیپال دوم پادشاه آشور عملاً تجزیه شده و استقلال خود را از دست داده بود. عیلام به دو معنی سرزمین رهبر فرزانه (= هل تمپت عیلامی ها) و نیز به معنی دانای علوم پوشیده و سّری (به عبری معادل ورنه اوستایی) بکار می رفته است. در حالت اول ریشۀ آن به کلمۀ عربی عَلّام به معنی بسیار دانشمند، فرزانه و فیلسوف بر میگردد. فرگرد اول وندیداد گناه مردمان آن سرزمین (ورنه، زادگاه فریدون/کوروش) را آیین غسل تعمید (ارثویاچه - دخشت) شمرده است. نامهای پارسی اواجیه و خوزستان به معنی سرزمین پایینی و سرزمین غسل تعمید بوده اند. چه در مورد نام دوم یعنی خوزستان می دانیم که خویذ (خوید) و خویستن در لغت پهلوی به ترتیب به معنی "عرق و آب زاید بدن و دهن" و "خیسانیدن و تر کردن" می باشند. بر اساس اسم اول نام شهر اهواز از ریشه پارسی اَه- اواجیه به معنی واقع در سرزمین پایینی (مرکز سرزمین جنوبی) یا خود همان اواجیه (سرزمین پایینی) اخذ شده بوده است. لذا در مجموع معلوم میگردد آرامیان باستانی جنوب خوزستان از صابیها بوده اند که اکنون تبدیل به اقلیتی در جنوب عراق و خوزستان شده اند. کلمۀ عربی خوض هم که مناسبت تامّی با نام خوزستان و صابئین دارد به معنی یکبار در آب غسل کردن بکار میرود از اصل ایرانی خویذ (خویس) یعنی خیس کردن گرفته شده است. لذا مهاجرت صابئین از سمت فلسطین تنها، افسانه ای بیش نیست و با همنام و مرتبط شدن نام یحیی مندائیان (در اصل مانی) با یحیی معمدان انجیلها پدید آمده است. کلمۀ سامی یحیی (از ریشۀ حّی، به معنی زنده می ماند) و واژۀ فارسی مانی (زنده می مانی) مترادف هستند. در باب مطابقت ورنۀ اوستایی با خوزستان گفتنی است که منابع بابلی کوروش (فریدون شاهنامه= هخامنشی) پادشاه انشان (سرزمین سرور= هل تمپت) می شمارند. متقابلاً اوستا زادگاه فریدون را سرزمین چهار گوشۀ ورنه (سرزمین پوشیده و مخفی) معرفی می نماید که این نام ترجمه عبری نام عیلام (مخفی، سّری) است. ورنه در فرگرد اول وندیداد به عنوان چهاردهمین سرزمین آفریده اهورامزدا و زادگاه فریدون (کوروش) شمرده شده است و آفت اهریمن آفریدهً آن را ارثویاچه دخشته (نشانۀ غسل تعمید) به حساب آورده است. معنی نام اوستایی این سنت مردمان کهن جنوب خوزستان را بدون اطلاع از محل ورنه و سنتهای بومی آن مختلف ذکر کرده اند (شکست نا به هنگام تن، حیز غیر طبیعی، نشان شناسایی سرکش). ولی ریشۀ کلمه ارَثویاچه در کلمه اوستایی ارِث-نه (آبی که بر بدن جاری گردد) به وضوح باقی مانده است. چه در تفسیر پهلوی همین فقره وندیداد نیز ارثویاچه به اَوَ-رون (به پایین فرو رفتن[در آب] یا فرو ریختن [آب بر بدن]) ترجمه شده است. کوروشنامه گزنفون به صراحت فتح شوش پایتخت عیلام را به کوروش دوم سردار کیاخسارو (هوخشتره، کیخسرو) نسبت داده است. طبق منابع بابلی در این عهد قسمت جنوبی و آرامی نشین عیلام در دست بابلیان بوده است. نگارنده پیشتر همه جا نام ورنه را - به پیروی از برخی از ایرانشناسان و نظر استاد پورداود- با گیلان مطابق دانسته ام که این خطا از همراهی نام دیوان مازنی با دروغپرستان ورنه و شباهت ریشه نام گیلان با ورنه (علی القاعده گلنه) عاید گردیده است. حال مطمئن هستم که نام سرزمین گیلان (گیه-لان یا گی-اِل-ان= یعنی سرزمین گیاهان) در اساس ربطی با نام ورنه ندارد چه نام دیگر گیلانیان در منابع کهن یونانی داریتیان آمده است که به معنی مردم سرزمین درختان جنگلی است. اینکه اوستا مردم باستانی ورنه را دروغگویان و دشمنان ایرانیان به حساب آورده اند از آنجا ها عاید می شده است که صابیان عیلام- ورنه در جنوب بین النهرین و خوزستان پراکنده بوده اند و این باعث می شده است که این مردم به نمایندگی عیلامیان و بابلیان باستان دشمنان ایرانیان معرفی گردند و در این رابطه نامشان در ردیف دیوان مازنی (آشوریان) قرار گیرد. می دانیم نام مازنی دئوَ (دیوان مازندران) از عهد لشکرکشی رئیس رئیسان آشوری شانابوشو به شهر آمل مازندران که در تعقیب سومین پادشاه ماد، خشثریتی (کیکاوس) در آغاز حکومت آشوربانیپال صورت گرفت، به مازندران اطلاق شده است. امّا به نظر می رسد عنوان دروغگویی برای مردم ورنه (عیلام) به سبب اشتهار عنوان جادوگران این سرزمین نزد ایرانیان و بابلی ها بوده است که سرزمین خود را تحت اسامی هل تمپت (سرزمین سرور یا سروران دانا) و عیلام (سرزمین مردم بسیار فرزانه و دانای علوم سّری) می خوانده اند و این با باور اختصاص صفت دانایی مطلق به مغان در تعارض بوده است.

یکشنبه، مهر ۰۲، ۱۳۹۱

معنی نام عیلام

والتر هینتس می گوید "نام عیلامی عیلام یعنی هل تمپت مرکب است از هل (سرزمین) و تمپت (سرور فرزانه). در مجموع یعنی سرزمین سرور فرزانه". لذا نام عیلام را میشود از ریشه عربی علّام یعنی بسیار دانشمند، فرزانه و فیلسوف گرفت. لابد همین معنی باعث شده بودست که مغان نام اوستایی این سرزمین یعنی سرزمین چهار گوشه ورنه (سرزمین پوشیده و مخفی) را با عنوان دروغگویان همراه نمایند. جالب است که در فرهنگ نامهای تورات تألیف هیچکاک معنی عیلام "سّری و مخفی" یعنی به همان معنی ورنه اوستایی آمده است.

شنبه، مهر ۰۱، ۱۳۹۱

دیوان مازنی و دروغگویان ورنه نامهایی بر آشوریان و عیلامیان بوده اند

این نظر من است تا نظر شما چه باشد در اوستا در رابطه با پیشدادیان خونیرث (میتانیان واشوکانی) از دیوان مازنی (دیویسنان بزرگ) و دروغگویان ورنه (جادوگران دروغپرست سرزمین پوشیده یا پایینی) سخن گفته شده است. از آنجاییکه گفته میشود دیوان دژ بهمن (نینوا) در سمت اردبیل (در اصل اربیل) توسط کیخسرو (کی آخسارو، هوخشتره) از بین رفتند و رستم/گرشاسپ قبلاً ایشان را در عهد کیکاوس (خشثریتی) در مازندران در سمت شهر آمل شکست داده بود. لذا معلوم میگردد که از دیوان مازنی در اصل آشوریان منظور بوده اند. خود نام مازندران از همان لشکرکشی شانابوشو رئیس رئیسان آشوری به شهر آمل به یادگار مانده است. اما سرزمین چهار گوشه ورنه هم که بعداً به صورت نامی بر گیلان در آمده بوده است؛ باید نامی اوستایی بر عیلام و بابل بوده باشد. چه ورنه زادگاه فریدون (منسوب به دوست منش یعنی هخامنشی) یعنی کوروش سوم به شمار رفته است و کوروش سوم خود را از سرزمین انشان (عیلام) معرفی نموده و در بابل تاجگذاری کرده است. لذا معلوم میشود که عیلام از عهد کوروش دوم (توس نوذری) سپهسالار کی آخسارو (کیخسرو، هوخشتره) به تصرف هخامنشیان در آمده بوده که کوروش سوم (فریدون) توانسته است در آنجا زاده شده باشد.

پنجشنبه، شهریور ۳۰، ۱۳۹۱

مطابقت ورهشی (یا مرهشی عیلامیان باستان) با قصبه فارسان چهار محال بختیاری

مرهشی یا در اصل ورهشی با قصبه فارسان در چهارمحال بختیاری قابل قیاس است. علی القاعده حرف "ف" به "جای "و" نشسته است. نظیر اوام که اکنون افام و فام گوئیم. سان (شان) هم در فارسی باستان از ریشه شی یعنی جا بوده است و حرف "ه" در وسط نام به تلخیص افتاده است. اینجانب قبلاً ورهشی را با خود ناحیه پارس (فارس) سنجیده بودم.

جمعه، شهریور ۲۴، ۱۳۹۱

برزۀ آذربایجان نامی بر شهرهای جزنق و شیز (تخت سلیمان) بوده است

جغرافی نویسان عهد اسلامی از دو شهر به نام برزۀ آذربایجان یاد می کنند: یکی که محل سابق آتشکدۀ آذرگشنسب پیش از حمل آن به شیز (تخت سلیمان) بوده است و دیگری برزه ای که در بین مراغه و سیسر (سنندج) قرار گرفته بوده که آن به وضوح مطابق با خود تخت سلیمان می باشد ولی مستشرقین به سهو محل آن را با سقز (سوریگاش باستانی) مطابقت داده اند. چه نام برزه (تختگاه بلند آتش مقدس یا مکان بلند) به وضوح یادآور نامهای کهن ساروگ (سرِ- اوج) و شیز والارانِ (شیز -والا-ران= شهر دارای دریاچۀ آب روان واقع در محل بلند) متعلق به این دژ کهن و باستانی می باشد که آتش آتشکدۀ آذرگشنسب از عهد خسرو انوشیروان یا خسرو پرویز از برزۀ سابق بدانجا منتقل شده بود. نام این شهرها در شکل ظاهر خودشان با نام بردعه اران (پرتَوَ) مشابهت داشته و گاهی با آن مشتبه شده است.
نام شیز (شی-زه) بدین هیئت به وضوح به معنی محل تراوش آب است و یا همانطوری که گفته میشود نام شیز معّرب نام پهلوی چیست (چیس یعنی کبود، شکلی از چاس سانسکریت) آن است که به آب نیلی رنگ دریاچه آن اطلاق می شده است. این جزء در نام اوستایی دریاچه کبودان (ارومیه) یعنی چیچست (چئایا- چاست سانسکریت یعنی به رنگ کبود) هم دیده میشود. نام این دژ را بر پایه این نام در عهد اعراب همچنین شابرجاست (شیا-ور-چاست= محل دریاچه نیلگون) می نامیده اند که به تصحیف شابورخاست گفته اند.
از گفتار فردوسی در شاهنامه به وضوح چنین بر می آید که در عهد فردوسی محل دستگیری افراسیاب (مادیای اسکیتی) را در اطراف این دریاچۀ شهر برزه (به تصحیف بردع) یعنی چیست یا حوالی دریاچه ارومیه (چیچست) گمان می کردند. ولی منظور اصلی فردوسی کدام برزه آذربایجان بوده است؟ چون همان طوریکه اشاره شد ابن فقیه و حسن قمی محل سابق آتشکده آذرگشنسب (شهر جزنق) در کوهپایه بین سهند و دریاچه ارومیه را نیز برزه (تختگاه بلند و جایگاه بلند) نامیده اند. راجع به معنی لفظی برزه گفتنی است که آن بیشتر به معنی تختگاه بلند آتش مقدس به کار می رفته است تا صرفاً به معنی جایگاه بلند. چنانکه کتاب پهلوی زادسپرم (فصل11-9) میگوید: "آتش آذرگشنسب را بر کوه اسنوند (سهند) در آتروپاتکان تخت نشین نمودند." شواهد و قرائن تاریخی و اساطیری به وضوح دال بر این است که دستگیری افراسیاب در همین برزۀ کوهپایۀ سهند روی داده است. چون از عهد انوشیروان یا خسرو پرویز آتش آتشکده آذرگشنسب را نیز که در نزدیکی محل دستگیر شدن افراسیاب (= پر آسیب، مادیای اسکیتی) قرار داشته بدین دژ منتقل نموده بودند؛ لذا این نام از آن به بعد همچنین بدین قلعه مستحکم اطلاق شده است. علاوه بر این، اینجا (دژ کولومیان منابع آشوری) محل به قتل رسیدن سارگون دوم پادشاه معروف آشوری به دست فراسپ (ایشپاکای، اسپارگاپیتس) فرمانروای اسکیتان (سکائیان پادشاهی شمال دریای سیاه) بوده است. از این روی این دژ را به نام این پادشاه اسکیتی فراسپ (پُر اسب) یا فراداسپ (دارنده اسبان فراوان) می نامیدند و این نام به سادگی با نام افراسیاب تورانی یعنی لقب ایرانی مادیای اسکیتی نواده فراسپ (ایشپاکای) مشتبه می شده است. کتب پهلوی در باب فراسپ می گویند که زئنیگوی تازی (زنگیاب) از سرزمین اعراب به ایران آمده و با نگاهش کشتار میکرد به دست افراسیاب (منظور فراسپ) که در این زمان صاحب فرّ ایزدی بود، به قتل رسید. لذا مسلم به نظر می رسد که این دژ (گنجک افراسیاب کتب پهلوی) محل دستگیری افراسیاب (مادیای اسکیتی) نبوده است و این تصور اگر هم می بوده بعداً پدید آمده است. محل دستگیری و قتل مادیای اسکیتی جنوب شهر مراغه در کنار آتشکده آذرگشنسب قدیمی بوده است. در آن نواحی هنوز قصر- معبد یا دخمه زیر زمینی مادیای اسکیتی اکنون به نام معبد مهری ورجوی خوانده میشود و به فاصله حدود 10 کیلومتری جنوب شرقی محل آتشکده آذرگشنسب قدیمی (کائین گبه= آتش اسب پادشاهی) در شهر ویران شده گزنک (جزنق) باقی مانده است. مطابق شاهنامه، کیخسرو (کیاخسارو، هوخشتره) در هنگام دستگیر شدن مادیای اسکیتی در کنار دریاچه چیچست در این آتشکده به راز و نیاز پرداخته بود. و این همان آتشکده آذرگشنسب قدیمی است که کتاب پهلوی زادسپرم به صراحت در مورد آن می گوید بین دریاچه چیچست و کوه سهند واقع شده است.
شهر مراغه در عهد باستان به نام مارگیانه نامیده میشده است چه بطلمیوس نام دریاچه ارومیه به نام این شهر چنین خوانده است. این نام را می توان می توان چنین معنی کرد: مار-گیه-انه که به معنی محل کشندگان و جنگجویان است. لذا این معنی به وضوح در مورد آن صدق می کنند چه اولاً شهرک محل آتشکده آذرگشنسب یعنی شهر گزنک (یعنی محل منسوب به جنگاوران) در هشت کیلومتری شرق- جنوب شرقی شهر مراغه، در منطقه کنونی کاراجیک (محل جنگجویان) قرار داشته و مانند خود این آتشکده منسوب به جنگجویان بوده است. ثانیاً نام این شهر در کتاب پهلوی شهرستانهای ایران به عنوان شهر زادگاهی زرتشت، آموی (اَمَ-او-ی، منسوب به آب نیرومند) یا آمول (اَمَ- او-ئول= شهر منسوب به آب نیرومند) آمده و ساختۀ زندک پر مرگ معرفی است که این معنی اخیر اشاره است به همان معنی مارگیانه یعنی محل جنگاوران. این مفهوم در توصیف ایرانویج (شهرستان مراغه) در فرگرد اول کتاب اوستایی وندیداد نیز مستتر است که در آن از مارهای ژیان (در حقیقت جنگجویان درنده) این ناحیه صحبت داشته است. در واقع نام هر سه آمل نواحی شمال ایران یعنی آمل زم در کنار جیحون و آمل مازندران و این آمل- مراغه به سبب آبهای نیرومند آنها بدیشان داده شده است. در واقع از هیئت فرضی نام مراغه در نزد احمد کسروی یعنی مار-آوا نیز معانی پر آب و محل منسوب به جنگجویان عاید میگردد. نام قدیمی شهر مراغه در کتب نویسندگان عهد اسلامی افراهروذ یا افراز رود آمده است که به معنی شهر رودخانه فراخ است؛ چه در اوستا نام رودخانه صافی در رابطه با جنگ نوذریان (پارسها) و تورانیان (اسکیتان، سکاها) که در محیط زندگی کودکی زرتشت اتفاق افتاده، ویتنگوهئیتی یعنی رود فراخ ذکر شده است. ولی نظر به نام کنونی و کهن رود آن یعنی صافی و ”اریخشانِ (آو-رخشانِ)" کتاب پهلوی دینکرد اصل نام آن همچنین افروزه رود (دارای رود درخشان) نیز درک می شده است. چه این معنی را در نامهای باستانی تر مراغه و کوه سهند یعنی اوئیش دیش (دارای آب درخشان) و آوائوش (دارای آبهای درخشان) نیز شاهد هستیم. ولی نام اوستایی کوه سهند یعنی اسنونت به معنی محل مرتع کوهستانی خالی از سکنه است و ربطی با این نامهای مذکور در کتیبه های آشوری ندارد.
در کتب پهلوی دو شهرک یا قصبه در اطراف مراغه زادگاه زرتشت به شمار رفته اند یکی روستای واقع در پیچ رود دارجه (مغانجیق= جایگاه مغان) دیگری شهرک هراک (= محل نگهبانی،هرای، اراک، رک) که نامش بر روی روستای هرق زنده مانده است. اخیراً پایه و اثر بنای عظیم دژ این شهرک توسط روستائیان بر تپه طاقدیسی مطول همین روستای هرق کشف شده است که گمان می برند حصار دفاعی بزرگ شرق شهر مراغه بوده است. وندیداد پهلوی به صراحت از شهر رک (هراک، محل ارگ) در آذربایجان به عنوان شهر زادگاهی زرتشت سخن می راند و آن را متمایز از رغه سمت تهران می داند. کولسره (کوره سره) شهرک بازارگاهی دام بین مراغه و میانه که محل آن را نتوانسته اند تعیین کنند، هم اکنون قراغاج نامیده میشود و بازار دامهایش همچنان برقرار است.
لذا مطالب مربوط به شهر برزه و مراغه از نويسنده: محمد حسن گنجی و عباس زرياب خويی در دایرة المعارف بزرگ اسلامی و همین طور یادداشتهای گذشته خودم این در این باب، نیاز به بازبینی و اصلاح دارند که در اینجا همین مطالب لازم الاصلاح از این دایرة المعارف را که در باره شهر مراغه و برزۀ آذربایجان تحت عنوان آذربایجان ذکر شده است، به عینه نقل می کنیم:
"...در میان شهرهای مذكور تنها مراغه نام عربی دارد (سَلَق گرچه عربی است، به معنی گردنه است و ظاهراً نام خاصی نیست) و از نام عربی آن شاید چنین استنباط شود كه این شهر در زمان اسلام بنا شده است، اما بلاذری تصریح می‌كند كه مراغه «افراز روذ» یا «افراه روذ» نامیده می‌شد. در آنجا سرگین زیاد بود و اسبان مروان بن محمد اموی حاكم ارمنستان و آذربایجان به هنگام بازگشت از جنگ «موقان» و «گیلان» در آنجا خوابیدند و غلتیدند و از این رو قریه مذكور «قریة المراغه» یعنی قریه‌ای كه محل غلتیدن اسبان است نامیده شد و بعد مردم كلمه «قریه» را انداختند و گفتند «مراغه». مردم آنجا آن محل را به مروان «الجاء» كردند (یعنی برای آنكه از دست دزدان و راهزنان و متعدیان در امان باشند، آنجا را در پناه او قرار دادند) و او آنا را ساخت و نمایندگان او با مردم انس گرفتند و دل ایشان را به دست آوردند و مردم برای آنكه در پناه قدرت ایشان باشند (لِلتّعزُّز) در آنجا زیاد شدند و آنجا را آباد ساختند. بعد آن محل [در زمان بنی‌عباس ] با جاهای دیگر از املاك بنی‌امیه گرفته شد و جزو املاك یكی از دختران رشید در آمد... (ص 337).
اكنون به تفسیر گفتار بلاذری می‌پردازیم. او می‌گوید: در آنجا سرگین زیاد بود و آنجا را «افراه رود» می‌گفتند. در اینجا پیشنهاد مینورسكی در مقاله «جنگهای روم و بیزانس در آذربایجان» (ص 104 به بعد) در تعیین محل مراغه و انطباق آن با «فرا آته ـ وِرا» و «فرا ـ دِه اسپه»، پایتخت پادشاه آتروپاتنه یا آذربایجان در زمان آنتوان، معقول می‌نماید و من می‌توانم برای آن دلایل بیش‌تری اقامه كنم: علاوه بر اینكه «افراه رود» ممكن است تحریفی از «فرا اته» باشد، مساله «فرا ـ ده ـ اسپه» یعنی «تولید كننده اسپان» جلب‌نظر می‌كند. این محل چنانكه از نامش پیداست برای تربیت اسب و چراگاه ستوران بسیار مناسب بوده و به همین جهت به نام «فرا ـ ده ـ اسپه» خوانده شده بوده است. قول بلاذری كه در آنجا «سرگین زیاد بود» نیز مؤید این معنی است. اما اطراف مراغه در زمانهای متأخر نیز محل «ایلخی» و جایگاه پرورش اسب بوده است. پس تقریباً جای تردید نمی‌ماند كه مراغه در محل افراه رود = فرا اته = فراده اسپه بنا شده است و مردم آن كه از زمان امویان بر جان و مال و ملك خود بیمناك بوده‌اند، املاك خود را به ناجار به مروان امیر اموی داده‌اند و خود را كارگر و كشاورز او ساخته‌اند. نمایندگان او مردم دیگر را كه پراكنده شده بودند، دوباره در آنجا جمع كردند و شهر رونق قدیمی خود را با نام جدید عربی «مراغه» باز یافت. استرابن برای اتروپاتنه دو پایتخت ذكر كرده است كه یكی «فراده اسپه» بوده است. ماركوارت و راولینسون (ماركوارت، 108) فراده اسپه را با شیز و تخت سلیمان كنونی (چشمه جوشان در میان كوههای جنوب غربی آذربایجان، نزدیك تكاب) یكی دانسته‌اند. چنانكه باز هم اشاره خواهیم كرد موقعیت این چشمه جوشان و آتشكده و كاخ آن به هیچ ‌وجه برای شهر بودن مناسب نیست تا چه رسد به پایتخت بودن. آنجا برای پرورش اسب هم هیچ مناسب نیست و بنابراین فراده اسپه پایتخت قدیمی آذربایجان همین محل كنونی مراغه بوده است. مقدسی (ص 181) و جغرافی‌نویسان دیگر گفته‌اند كه مراغه در قدیم‌الایام اردوگاه (مُعَسْكَر) و «دارالاماره» بوده است. «قدیم‌الایام» زمان پیش از اسلام را می‌رساند و مقصود از آن قرون 1، 2 و 3ق/7، 8 و 9م نیست. یوسف بن ابی الساج هم كه در اوایل قرن 4ق/10م والی ارمنستان و آذربایجان بود ظاهراً مقرّش اردبیل بوده است. دلیل دیگر اینكه یاقوت در وجه تسمیه «میانج» می‌گوید: «برای آنكه در میان راه ]اردبیل[ به مراغه بوده است» (4/708). اصطخری نیز می‌گوید كه از اردبیل تا مراغه 40 فرسخ است و از اردبیل تا میانه 20 فرسخ (ص 194). پس میانه در وسط راه و میان اردبیل و مراغه بوده است و از این رو به آن «میانج» گفته‌اند. میانه شهری قدیمی بوده است و اگر مراغه شهری جدید‌الاحداث بوده است نمی‌توان گفت كه شهری را به جهت واقع بودن میان یك محل معتبر (اردبیل) و یك محل ناشناخته (مراغه) «میانه» خوانده‌اند. پس مراغه همان فرا اته یا فراده اسپه یكی از دو پایتخت قدیمی آذربایجان بوده است و میانه را به جهت واقع شدن در میان این دو شهر به این نام خواند‌ه‌اند. موقعیت مراغه ایجاب كرد كه در زمان هارون نیز لشكرگاه شود و در قیام بابك خرم دین از مواضع مهم نظامی برای مدد رساندن به افشین گردد. در نزدیكی میانه شهر «خونَجْ» قرار داشت كه به گفته مسكویه «اول حد آذربایجان از ناحیه ری بوده است» (5/400، حوادث سال 326ق). در خونَج پاسگاهی (مَرْصَد) بود برای گرفتن گمرك از صادرات آذربایجان به ری. مقاطعه یا «كنترات» این پاسگاه گمرك در سال به 000،100 درهم تا 000،000،1 درهم می‌رسید. به گفته ابن حوقل نظیر چنین پاسگاه گمركی و اموالی كه از آن می‌گذشت در دنیا مانند نداشت (ص 353).
به گفته بلاذری اردبیل به هنگام فتوح اسلامی «مدینه» یعنی شهر بزرگ و مركز آذربایجان بوده است و «مرزبان» «آذربایجان» در آنجا می‌نشست و گرفتن مالیات آذربایجان برعهده او بود (ص 333). اردبیل در نوشته‌های نویسندگانی ارمنی «ارتاویت» است (تعلیقات مینورسكی بر سفرنامه ابودلف).
در صلح میان مرزبان آذربایجان و سردار عرب از «اكراد بلاشگان و سبلان و ساترودان (یا میان رودان) سخن رفته است. در كتیبه كعبه زردشت چنانكه گذشت «بلاسگان» آمده است و به گفته‌ ابن خرداذبه در فهرست شاهانِ اردشیر نام «بلاشكان شاه» (در اصل: براشكان شاه) آمده است (ص 17). به نقل یاقوت (ذیل رَسّ) از ابودلف مِسْعَربن مُهَلْهِل نهر رسّ (ارس) به «صحرای بلاسجان» می‌رود و این صحرا طولش از برزند تا بَرْذَعه (واقع در ارّان) است (2/780). اما عبارت «و هی الی شاطی البحر» (این صحرا تا كرانه دریا) كه در عبارت ابودلف آمده گنگ است، زیرا اگر طول بلاشگان از برزند تا بردعه باشد، هیچكدام از این دو در كرانه دریا نیستند، مگر اینكه گفته شود كرانه دریا قسمت شرقی و خط برزند تا بردعه حد غربی بلاشگان باشد. ابودلف وَرْثان و بیلقان را نیز از بلاشگان می‌شمارد و می‌گوید در این دشت 000،5 قریه وجود دارد كه بیشتر آنها ویران است، ولی دیوارها و ساختمانها پابرجاست (یاقوت، 2/780). «اكراد بلاشگان» به جهت چراگاههای این دشت و مناسب بودن آن برای زندگانی شبانی و تربیت اغنام و احشام در آنجا سكنی كرده بودند. وجود اكراد در این دشت از جای دیگر نیز تأیید می‌شود و آن وجود دروازه‌ای بوده است در بَرْدَعه به نام «باب الاكراد» (یاقوت، ذیل بَرْذَعه)، و اگر بردعه در كنار دشت بلاشگان قرار داشته این دروازه بایست به سمت آن بوده باشد. یاقوت گفته بردعه در اقصای آذربایجان است (1/558) و ابن الفقیه آن را واقع در ارّان و آخر حد آذربایجان دانسته است (ص 285). باید در اینجا اضافه كنم كه نام پادشاه بلاشگان در منابع ارمنی آمده است (ماركوارت، 120). ساترودان یا میان رودان اكنون برای نویسنده این مقاله معلوم نیست.
وَرْثان به گفته ابن خرداذبه آخرین «عمل» آذربایجان بوده و از بَرْزند تا بلاشگان و ورثان 12 فرسخ بوده است (ص 121). پس به گفته ابن خرداذبه و تأیید منابع قدیم‌تر بلاشگان جزء آذربایجان نبوده است، اما در قرنهای 4 و 5 ق/10 و 11م تا زمان یاقوت براثر تسلط مسلمانان بر سراسر آذربایجان و ارّان و اسلام آوردن اهالی جغرافی‌نویسان حدود ارّان و آذربایجان را گم كردند و از این‌رو گاهی حد آذربایجان را تا قسمتهای خیلی شمالی‌تر رود ارس بالا برده‌اند. وَرْثان به گفته بلاذری ابتدا پادگانی نظامی (منظره، در روایتی) یا پلی (قنطره، در روایتی دیگر) بوده است و مروان بن محمد اموی در آن بناهایی ساخت و گرد آن بارویی بست (ص 337). پادگان نظامی بودن آن، «مرز» بودن آن را تأیید می‌كند. به گفته ابن حوقل رودخانه ارس بر درِ «وَرْثان» دو شاخه می‌شد: شاخه‌ای به سوی رود كُر می‌رفت و شاخه‌ای به سوی دریای طبرستان (ص 345). این معنی، «قنطره» یا پل بودن ورثان را تأیید می‌كند. وَرْثان را ارمنیان «وردانه كَرْت» می‌خواندند (ماركوارت، 111 كه به معنی «ساخته وَرْثان یا وارتان» است.
سیسَرْ كه در جنوب غربی آذربایجان بوده است با سِنَه (سنندج) واقع در كردستان امروز تطبیق می‌شود (پاولی، ذیل «الینزه»؛ ماركوارت، 111) و آن را «سیسر صد خانیه» (صد خانیك) می‌گفتند یعنی دارای 30 سر و 100 چشمه. شاید این «صد چشمه» با كوههای «چهل چشمه» كردستان امروز یكی باشد كه بعضی از شعب رود قزل‌اوزن در آن جریان دارد. به گفته بلاذری سیسر چراگاه چارپایان كردان و دیگران بود. این ناحیه كه حد آذربایجان و دینور و همدان بود [در زمان مهدی عباسی] پناهگاه راهزنان شد. مهدی فرمان داد تا در آن موضع شهری بنا كنند كه پناهگاه و «حصن» در برابر دزدان باشد. عاملان مهدی شهر سیسر را ساختند و به دور آن بارویی كشیدند و مردم را در آن جای دادند و رستاق «مای بَهْرَج» [در اصل: ماینهرج] را از دینور و رستاق «جوذمه» را از آذربایجان از كوره بَرْزه و رستاقِ (در اصل «رسطف!») خانیجر را به آن پیوستند و از جمع این رستاقها «كوره‌»‌ای پدید آمد و مالیات آن به سیسر تعلق گرفت (ص 318). مای‌بَهْرَج «ماذْپَهْرگ» است یعنی دیدبان ماد. از این نام دانسته می‌شود كه اینجا آغاز ناحیه وسیع ماد بوده است. خانیجر به معنی كوهِ چشمه (خانی = چشمه و جریاگر = كوه) و یكی از كوههای كردستان بوده است. این «كوره» اساس پیدایش كردستان امروزی ایران است و معلوم می‌شود كه قسمتی از آن یعنی رستاق جوذمه از آذربایجان بوده است. از محل كنونی جوذمه من اطلاعی ندارم.
برزه بر سر راه مراغه به سیسر بوده است و فاصله میان آن و مراغه را 15 فرسخ نوشته‌اند (ابن خرداذبه، 121). پس باید همچنانكه مینورسكی در مقاله مذكور حدس زده است، محل برزه را در سَقِّز كنونی جستجو كرد. به گفته جغرافی‌نویسان قرن 4ق/10م در میان مراغه و برزه شهر سابُرْخاست قرار داشت. محل آن را می‌توان با میاندوآب كنونی تطبیق كرد. مینورسكی در مقاله مذكور (ص 107) با توجه به صور مُحَّرف این نام در كتب جغرافیایی احتمال می‌دهد كه همان «بئر الجاست» باشد كه در طبری (اول /616) به صورت «بئرالجاسف» ذكر شده است. برزه دیگری در احسن‌التقاسیم ذكر شده است (ص 382) كه با برزه مذكور ارتباطی ندارد. بلاذری برزه (یعنی ناحیه واقع میان مراغه و سیسر) را «كوره» خوانده است (ص 338) و كوره بنابر تعریف یاقوت شامل چند قریه است كه قصبه یا شهری در مركز آن باشد (1/39). پس از فتح اسلام در این كوره قبیله «اَوْد» از قبایل عربستان جنوبی ساكن شدند و مردی از ایشان مردم را در قصبه آن جمع كرد و حصنی به دور آن كشید. بلاذری می‌گوید در 239ق/853م برخلاف میل اودی، مالكِ این قصبه، منبری در آنجا گذاشتند (ص 338). شاید علت مخالفت آن بوده است كه در صورت داشتن منبر آن محل تبدیل به شهر بزرگ می‌شده و در این صورت والی آن می‌بایست از سوی خلیفه یا گماشته او تعیین شود، در صورتی كه در ده یا شهر كوچك مالك آن خود می‌توانست حاكم آن هم باشد.
كولسره یا كورسره میان مراغه و سراب بوده است (ابن خرداذبه، 120). از مراغه تا كولسره 10 فرسخ و از آنجا تا سراه (سراب) 10 فرسخ و از آنجا تا «نیر» 5 فرسخ و از آنجا تا اردبیل 5 فرسخ بوده است (ابن خرداذبه، همانجا). به گفته ابن حوقل كولسره قصری با بارویی بزرگ بود و ساحَت و رستاقی پهناور داشته است (ص 351، 352) و در آنجا در سر هر ماه قمری بازاری تشكیل می‌شد كه انواع كالاها و امتعه بازرگانی در آن عرضه می‌گردید و در آن از 000،100 تا 000،000،1 گوسفند فروخته می‌شد. موضع كولسره اكنون شناخته نیست و شاید با هشترود كنونی یا موضعی نزدیك به آن منطبق شود. از گفته ابن حوقل استنباط می‌شود كه كولسره شهر نبوده و بازارگاه چادرنشینان و دامداران كوههای سهند و سبلان بوده و از آنجا به شهرهای مركزی و غربی ایران گوسفند و دام صادر می‌شده است. به طور كلی آنچه در ابن حوقل و اصطخری و حتی ابن خرداذبه درباره تعیین مسافات میان كولسره و مراغه و اردبیل آمده مشكوك است و محتاج تأمل بیشتری. شاید قول ابن حوقل كه كولسره میان اردبیل و سراب است به واقعیت نزدیكتر باشد كه در این صورت البته نمی‌توان آن را با هشترود منطبق كرد. به گفته ابن خرداذبه از اردبیل تا موقان 10 فرسخ بوده است (ص 120). این موقان چسبیده به سرزمین گیلان بوده است، زیرا به گفته بلاذری حُذَیفه بن الیمان پس از فتح آذربایجان به سرزمین «موقان و جیلان» تاخت (ص 334، 337) و نیز به گفته همو عبدالله بن شِبْل احمسی در 25ق/646م بر اهل «موقان و ببر و طیلسان» تاخت (همو، 335). همین واقعه را طبری در حوادث 24ق/645م نقل كرده است و بجای عبدالله بن شبل «عبدالله بن شُبَیل» آورده است...."

شنبه، شهریور ۱۸، ۱۳۹۱

معنی نام بویر احمد


گفته میشود اصل این نام بویر حمد است. لذا بویر شکلی از کلمه بئور اوستایی یعنی ده هزاراست و احمد یا در اصل حمد شکلی از کلمه اوستایی همث یعنی همیشه و همواره. در مجموع یعنی مردمی که همواره به تعداد ده هزار نفر زندگی میکنند. این نام به شکل تلخیص یافته ده هزار به هزار به هیئت هزار اسپی در عهد سلجوقیان و خوارزمشاهیان و مغولان برای اتابکان لر منطقه بویر حمد ذکر شده است.