پنجشنبه، آبان ۰۹، ۱۳۹۲

رستم تاریخی و اساطیری اصلی همان آترادات پیشوای آماردان است

دکتر بهمن سرکاراتی استاد ما که یادش گرامی باد، در مقاله خود تحت نام "رستم یک شخصیت تاریخی یا اسطوره ای؟" نتیجه میگیرد که رستم (ریشه کن کننده ستمگران) نه گرشاسپ (در هم شکننده راهزنان) است که مارکوارت میگوید و نه گندوفارس (گندآور) در سمت سیستان که هرتسفلد می پندارد. ولی از آنجاییکه نگارنده در طی چهار دهه به طور اختصاصی در تطبیق تاریخ مدون و تاریخ اساطیری و حماسی ایران به تفحص پرداخته ام، بر این باورم که وی اساساَ همان گرساسپ دیوکش کنار دریای فراخکرت (مازندران) است ولی حماسه هایش از گندوفارس پهلوها و پادشاهان بلاش نام (ولخش= بسیار نیرومند و پهلوان) هم متأثر شده است. در واقع رستم هفتخوان مازندران بومی مازندران با مردمی سگپرست (سگیستانی) بوده است. اسم تاریخی وی را همانطور که کتسیاس ذکر نموده است آترادات پیشوای مردان (آماردان) بوده است. که ایرانیان عهد هخامنشی برای ترفیع مقام هر چه بیشتر کوروش او را فرزند همین آترادات پیشوای آماردان، قهرمان بزرگ دوره مادها معرفی می نموده اند. در کتاب آذربرزین نامه هم نام این قهرمان مازندرانی در رابطه آتش به صورت آذر برزین (مخلوق آتش بلندپایه) و نیز به صورت رستم تورگیلی (رستم پهلوان گیلانی) ذکر شده است. در خبر کتاب یهودی- آرامی توویت نام این قهرمان منجی آهیگر (اخگر) قید شده است که این خود از سوی دیگر یادآور نام کاوه آهنگر قهرمان رهایی بخش است که در رابطه با فریدون (کوروش) است. ممنون از دوست عزیز خسرو بهدین که مطلب مربوط به داتام (پهلوان) معاصر اردشیر دوم در اخبار یونانیان باستان را گوشزد کرد. ولی داتام مّد نظر من آن داتام اول- یکی از چهار داتام آخر بحث مربوط به داتام کاریایی- است، چه جالب است که خبر حسن پیرنیا هم در این رابطه با نام و نشان این قهرمان آماردی – گیلی مورد نظر من مطابق است: وی در صفحه 1147 تاریخ ایران باستان به نقل از کوروشنامۀ گزنفون از داتامَ نامی به معنی لفظی مخلوق نیرومند و پهلوان (=رستم) نام می برد که رئیس کادوسیان (گیلانیان) و متحد کوروش (فریدون) بوده است.
واقعه تاریخی حماسی مربوط به رستم/گرشاسپ از این قرار بوده است که مطابق کتیبه ای آشوری، آشوریان در آغاز عهد آشوربانیپال برای تنبیه شورش مادها به رهبری خشتریتی پادشاه کارکاشی (کاشان) و تسلیم وی سردار خویش شانوبوشو رئیس رئیسان را با لشکری به سوی شهر آمل مازندران می فرستند ولی بعد اخبار مربوط به این لشکرکشی به عمد در کتیبه های آشوری مکتوم میگردد در حالی که ماد مستقل شده است. این بدان معنی است که شانابوشو و لشکرش در پای حصار شهر آمل دچار شکست وحشتناکی از آماردان و مادها شده اند و ایران مادی مستقل شده است. از ایران شناسان تنها کسی که برای این کتیبه آشوری نظر خاصی مبذول کرده است، همانا پیراشک محقق چک بوده است. ولی وی نتوانسته است نظر خویش را با استفاده از منابع ملی ایرانی در باب هفتخوان رستم مازندران (نبرد گرشاسپ با دیوان کنار دریای فراخکرت) و آزادی کیکاوس (خشثریتی) به خوبی اثبات نماید؛ به احتمال زیاد وی از اسطوره هفتخوان رستم در مازندران مطلع نبوده است.

چهارشنبه، آبان ۰۸، ۱۳۹۲

معنی نام کُهگیلویه و بویر احمد

معنی کُهگیلویه: کُه= کوه است. گی (درخت، گیاه)-لاویه (به سانسکریت و کُردی یعنی مربوط به لانه و مکان بیرونی) در مجموع یعنی کوهستان جنگلهای طبیعی است. نام لُری آن کر-ککو به کُردی به صورت کر کَکَو یعنی کوه درختان جنگلی است: کر= کوه سخت مرتفع. کَکَو= نوعی درخت جنگلی. گویا گیلویه یعنی درخت جنگلی در منطقه به زالزالک وحشی اطلاق میگردد.
نظر به معنی نام باستانی دیلمون یعنی سرزمین جنگلهای درختان دارای پوست سفید می توان آن را همان ناحیه جنگلی کهگیلویه به شمار آورد. نام قبیله پارسی باستانی دروسی در معنی محتمل مردم جنگلی نیز می تواند اشاره به مردم این منطقه باشد.
نام بویر احمد به صورت بئور همث یعنی همواره ده هزار نفر، یاد آور نام اتابکان هزاراسپی قدیم منطقه است.

سه‌شنبه، آبان ۰۷، ۱۳۹۲

نام و نشان آماردان و داریان و کادوسیان

کنت کورث در باب آماردان (آدمکشان) سمت مازندران و درۀ سفید رود می گوید: "غذای آنها از گوشت حشم شان و نیز از گوشت حیوانات وحشی است. غارهایی در کوه میکنند و آنجا با عیال و اطفالشان زندگی میکنند. از فلاخن به عنوان سلاح و زینت سر استفاده می کنند." در اینکه اینان سنت غارنشینی داشته و از سلاح فلاخن استفاده می نموده اند، با ساگارتیانِ (غارنشینانِ) قداره بند سمت کردستان مشترک بوده اند که اینان خود در برخی منابع تحت نام مردان (آدمکشان) ظاهر میشوند.
از آنجائیکه لولوبیان باستانی کردستان هم همان البسه ارخالق کاسپی ها را داشته اند و نامشان به صورت لولوپی در زبان سانسکریت به معنی ویرانگر می باشد، لذا می توان نتیجه گرفت اینان اسلاف همان مردمی هستند که بعداَ در منطقه کردستان تحت نامهای ساگارتی (غارنشین)، ستروخات (خانه سنگی)، کیرتی (قداره بند) و مرد (آدمکش) خوانده شده اند و نیاکان کردان سورانی (شمشیر بندان) هستند.
نام اسلاف دیلمیان (دارندگان سلاح نیزه و چوبدستی) مطابق داریان منابع کهن یونانی یعنی دارندگان درخت و چوب و نیزه هستند که این مفاهیم خود از سوی دیگر همچنین ارتباط دارند با نام گیلانیها (گیه- لانها) که به معنی مردم مناطق جنگلی هستند.
نام کادوسیان را با توجه به سنت سگپرستی ایشان می توان مرکب گرفت از کَئیتی اوستایی (=کاتی/ کادو یعنی دوستدارنده) و سَی (یکی از اشکال واژۀ سگ در زبان کُردی). لذا اینان باید نیای تاتها باشند که صوری از نامشان در زبان کُردی به معنی منسوبین به سگ می باشد. چه اشکالی از واژۀ تات به صورتهای توته و توت در کُردی به معنی سگ و کلمه ای برای راندن سگ به کار می رود.

یکشنبه، آبان ۰۵، ۱۳۹۲

معنی نام کوروش بر اساس فرهنگ لغات کُردی

واژۀ کور در زبان کُردی به معنی بُزنر دو ساله، ژرف و کوه بلند آمده است. به دلایل زیر این مفاهیم در ارتباط با مفاهیم نام کوروش هستند:
بُز نر دو ساله و کوه: واژۀ کوروشک در پهلوی به معنی نوعی میش بزرگ آمده است (فرهنگ لغات پهلوی صفحه 342) و دانیال نبی، کوروش را در رؤیای خویش به صورت قوچ وحشی / بُز[کوهی] شاخزن (ذوالقرنین) می بیند. کلمۀ کور در زبان سومری هم به معنی کوه است. بنابراین کورو در زبانهای ایرانی به معنی منسوب به کوه به سادگی می توانست به معنی بُز کوهی/ قوچ وحشی گرفته شود که در لغت پهلوی کوروش-ک شاهد آن هستیم. جالب است یک پادشاه عیلامی که در بین سالهای 2550 -2600 بر اور پیروز شده است کوریشّک نام داشته است.
[آب] ژرف: کلمۀ فارسی کُوره به معنی سیلاب و واژۀ بلوچی کور به معنی رود کوهستانی و اصطلاح آب کُّر (آب دارای حجم و عمق کافی) است. لابد با توجه به همین معنی است که آستیاگ در رؤیای خویش دختر خود ماندانای باردار به کوروش را در حالی می بیند چندان از شکم وی آب برفت که آب همه جا را فرا گرفت. لابد بر این اساس است که ریشه نام شخصیت اوستایی مشابه وی ثرَاِ تَئونه به صورت ثرَاُته به معنی رود آب آمده است.
به سبب شباهت علامت حروف پهلوی "او" و "ای" کوروشک را کوریشک هم خوانده اند. مهرداد بهار در کتابهای بندهش و پژوهشی در اساطیر ایران آن را به صورتهای کوروشک، کوریشک، کوریشَگ و کوروشه آورده است. توصیفی که کتابهای پهلوی از کوروشک / کوریشک آورده اند با قوچ وحشی خواب دانیال کاملاً همخوانی دارد: " در خواب دیدم که نزدیک نهر اولا هستم و قوچی در برابر آن ایستاده دو شاخ داشت یکی از شاخها از دیگری بلندتر بود و آن قوچ را به سمت مغرب و شمال و جنوب شاخ زنان؛ و هیچ حیوانی در مقابلش مقاومت نتوانستی کرد." در بخش نهم بندهش در مورد کوروشک می خوانیم: "کوروشک میش اسب مانند شاخی بزرگ و یک کوپه (شاخ کوتاه حجامتی) دارد و او را به بارگی گیرند". مهرداد بهار می افزاید در گزیده های زادسپرم گفته شده میش کوروشک نه چون یک اسب بلکه باید گوسفندی بزرگ بوده باشد: "در شب، بهمن و سروش اهلا، میش کوروشک شیرپستان را به کنام گرگ (غارگرگان) بردند. او تا روز گواره گواره شیر به کودک (زرتشت) می داد. در بامداد مادر زرتشت بدان امید که استخوان وی را از کنام بیرون بیاوردن، ممکن باشد، به آن جای شد و کوروشک بیرون آمد، فراز دوید؛ مادر اندیشید که گرگ است."

جمعه، آبان ۰۳، ۱۳۹۲

ریشه و معنی نام زبان دری و دو تیرۀ بزرگ کُرد

احتمال زیادی دارد که زبان دربیکی و دری گرچه زبان قبایل قوم سکایی و پارسی بزرگ واحد دروپیکیان (دربیکان) بوده اند و سرانجام هم زبان دربیکی و دری ساسانی هر دو تحت نام دری خوانده شده اند، از نظر ریشه لغوی کاملاَ با هم مطابق نبوده اند؛ چه کلمۀ بلوچی دریک به معنی جست و خیز کننده مطابق با کلمه کُرد در زبان سانسکریت درست به همین معنی، یادآوری ویژگی بزکوهی، توتم مشترک نیاکان سکایی کُردان کردوخی و ساسانیان بوده اند. لابد از همین جاست که طبری و ابن اثیر در خطاب اردوان پنجم اشکانی به اردشیر بابکان ساسانی آورده اند: "ای کُرد نژاد که در چادر کُردان بزرگ شده ای که تو رارخصت داد که تاج بر سر گذاردی؟". در واقع فردوسی هم در رابطه با همین توتم بزکوهی کُردان کردوخی است که نسل کُردان با توتم بُزان (در واقع بُزان کوهی) ربط داده است. چون در مورد نام کُرد قابل تذکر است که دو گروه سورانی (شمشیر بند) و کُرمانجی (خانوار دارنده توتم بُزکوهی) در عهد باستان دو نام مشابه کیرتی (قداره بند) و کردوخ (کر-داک= دارندۀ توتم حیوان کوهی/ بزکوهی) را داشته اند که به تدریج تحت نام واحد کُرد یکی شده اند. سورانی ها (یعنی شمشیربندان یا خنجر بندان) را با توجه به اسلحه شمشیر کوتاه مادیهای ساگارتی (زاکروتی) در خبر هرودوت می توان از همین قبیله مادی به شمار آورد که نام خود را به کوهستان زاگروس داده اند. میدانیم که چیتران تخمه رهبر ساگارتیان غربی در سمت اربیل و کرکوک علیه داریوش قیام نموده بوده است.
Hadi Mohamadi آقای مفرد گرامی! همانطور کە ابن اثیر و و طبری هم اشارە کردەاند ساسانیان از تبار کردهای زاگرس بوداند، و همچنین زبان رسمی دورەی ساسانیان زبان پهلوی یا بە تعبیری کردی کهن بودەاست، و زبان فارسی دری بعد از شکست ساسانیان و در مناطق تاجیکستان و تاخارستان بوجود می آید و بعدها توسط دو سلسلەی طاهریان و سامانیان بسط و توسعە می یابد و دیگر مناطق ایران را در بر می گیرد. متاسفانە تاریخ ایران خیلی مبهم و پڕ از دروغ و جعلیات است...
Javad Mofrad به هر حال در عهد هخامنشیان دربیکان سکایی کتسیاس یا همان دروپیکیان پارسی هرودوت که داریوش سکائیان برگ هئومه می خواند، در سمت تاجیکستان می زیسته اند. این مردم زبانشان دری خوانده میشود. زبان ساسانیان هم که گفته میشود عودت داده شدگان سکائیان ماوراء النهر از هندوستان به ایران می باشند باز دری خوانده میشود این اسناد ساسانیان را از همان سکائیان پارسی ماوراء النهر نشان میدهد. گرچه دری را در زبان بلوچی نه به معنی دربیکی بلکه به معنی سکا (بزکوهی) در می یابیم. گروهی از مورخین عهد اعراب ساسانیان را به کُردان شبانکاره زاگروس منتسب نموده اند. ولی آمدن ساسانیان از سمت هند چیز دیگری میگوید. در حالی که سکائیان کیمری تبار کُرد از راه قفقاز به ایران رسیده اند. اینان صرفاً در توتم بز کوهی (= سکا) با هم مشترک بوده اند که این در عهد اعراب باعث کُرد به حساب آمدن ساسانیان تصور شده است. در صورتی که سند تانگ شو چینیها و آمیانوس مارسلینوس بیزانسیان، ساسانیان را از سکائیان و از سکائیان سمت افغانستان و ماوراء النهر معرفی می نمایند. این نتیجه دو جلد کتاب تحقیقی در باره نیاکان باستانی کُرد و کتاب مهاجران جاده ابریشم است که بیش از 16-19 سال پیش آنها را تألیف کرده ام و بعد از آن هم قضیه را پی گرفته ام. به هر حال نکات مبهم همواره وجود خواهد داشت و تحقیقات با امکانات عصر مدرن در مجموع بیش از آنکه بر ابهامات بیفزایند، موضوعاتی را روشن ساخت.
در تواریخ کهن یونانی در ارتباط با کُردان از مَردان (آدمکشان) در سمت پارس (کوهستان زاگروس و کرمان) و آذربایجان و دره سفید رود سخن گفته شده است و مسعودی در کتاب خود التنبیه والاشراف (چاپ اروپا، صفحه 88) از کُرد (بزکوهی) بن مَرد (آدمکش) بن صعصعه (جست و خیز کننده / بزکوهی) بن حرب (جنگ) سخن می راند. منظور از این مَردان (آدمکشان) باید همان ساگارتیان قداره بند (اسلاف سورانی ها و آماردان و کرمانیها) بوده باشند که آترادات پیشوای آماردان (رستم دستان تاریخی هفتخوان مازندران) از میان ایشان برخاسته است.

پنجشنبه، آبان ۰۲، ۱۳۹۲

آیا نامهای کاسپی و تپور مترادف با هم به معنی ارخالق پوش بوده اند؟

قبلاَ از نام ولایت بزرگ کهن کبود جامه مازندران بدین نتیجه رسیده بودم که نام کاسپیان می تواند به معنی کاس-پوشان (پوشندگان جامۀ کبود) باشد. ولی امروز در فرهنگ لغات بلوچی-پشتون-فارسی به دو لغت مترادف تپّور بلوچی و کوسی پشتون به معنی نمد بر خوردم که این نتیجه گیری را تغییر می دهد. از آنجایی هرودوت در شرح اسلحه و لباس کاسپیان ایشان را صاحب ارخالقی از پوست بُز معرفی می نماید؛ لذا این تصور پیش می آید که به سبب همین ارخالق این مردم کاسپی و تپور خوانده شده اند. چه مفاهیم ارخالق و نمد در لغت نامه دهخدا در جایی به هم می رسند:
ارخالق . [ اَ ل ِ / ل ُ ] (ترکی ، اِ) (ظ. از: ارخا، پشت + لیک یا لِق ، علامت نسبت ؛ بمعنی پشتک . منسوب به پشت) قبائی کوتاه تر در زیر قبای مردان . جامه ای که طلبه ٔ علوم دین و کسبه زیر قبا پوشیدندی . || نیم تنه ٔ روئین زنان . || نوعی از قماش نازک.
نمد: || هر پوشاکی که از پشم و یا کرک مالیده ترتیب دهند. (ناظم الاطباء). نیم تنه ٔ نمدی . بالاپوش نمدین . کپنک .(فرهنگ فارسی معین ). بالاپوشی که از نمد سازند و چوپانان و ساربانان برای محفوظ ماندن از باران و سرما آن را به دوش افکنند یا بر سر کشند.
ممکن است کلمۀ پشتونی کوسی برای ریشۀ کاسپی گمراه کننده باشد چه در خبر کنت کورث مردم تپوری و کاسپی در کنار هم رعایای فرادت ساتراپ داریوش سوم در هرکانه معرفی شده اند؛ لذا بر این اساس می توان تصور کرد که این دو مردم همسایه به واسطه البسه شان ارخالق و نمد بدین نامها مسمی شده بوده اند.ممکن است جزء کاس در نام کاسپی با کلمه کاس زبان بلوچی به معنی پشم گوسفند مربوط بوده باشد.

جُستاری در نام و نشان ساسان و ساسانیان

مطابق گفتۀ علی مظاهری در جلد دوم کتاب جادۀ ابریشم، منابع بیزانسی و چینی (آمیانوس مارسلینوس و تاریخنامه تانگ شو) تبار ساسانیان از سکاها است. آمیانوس مارسلینوس گوید: "همه آلانها دارای انضباط سپاهیگری هستند و در سایه همین قسم زندگی است که ساسانیان نیز که اصلاً سکایی نژاد هستند تا این درجه استعداد جنگی دارند (صفحۀ 759 جلد دوم جادۀ ابریشم). تاریخنامه تانگ شو چینیان نیز می گوید: " شاه پوسه (پادشاهان ساسانی پارس) زادۀ یک شاخه جدا شده از کوشان شاهان (سکائیان سمت افغانستان) بود (صفحۀ 717 جلد دوم جادۀ ابریشم). این گفتۀ منبع چینی با مندرجات کتاب پهلوی اردشیر بابکان و شاهنامه فردوسی همخوانی دارد که ساسانیان را ایرانی تبارانی مهاجر به سمت هندوستان عودت داده شده از آنجا به سمت پارس معرفی می نمایند. این اسناد تاریخی با دلایل لغوی و اساطیری که ما آنها را نقل خواهیم کرد مُهر تأیید می خورند.
حال این سؤال پیش می آید که ساسانیان از کدام تیرۀ سکائیان- ایرانیان بوده اند؟ ابتدا باید یاد آوری شود قبیله ای که در تاریخ هم سکایی و هم پارسی معرفی شده است همانا سکائیان پارسی دروپیکی (دربیکی، دری) هستند. از آن جایی که زبان درباری ساسانیان همین زبان دری (دروپیکی، دربیکی) بوده است. جواب سؤال مشخص می شود یعنی در جستجوی تبار ساسانیان به نام قوم سکایی- پارسی دروپیکی (دربیکی) یا همان دری می رسیم که به خطا آن را بر گرفته از واژۀ در بار (دربار ساسانی) گرفته اند.
از بررسی متون تاریخی مربوط به کوچ اجباری کوشانیان (یوئه چی ها، تُخاران) از ترکستان چین که توسط هونها صورت گرفت که متعاقب این کوچ بزرگ ایشان نیز به نوبه خود سکاهای سر راه خویش را به سوی افغانستان و شمال غربی هندوستان به حرکت در آوردند، از روی منابع یونانی معلوم میشود که این اقوام سرازیر شده به سوی افغانستان و هندوستان شمالغربی عبارت بوده اند از چهار قوم کوشانیان (یوئه چی ها، تُخاران)، آسیانی ها (توره ها، یعنی شمشیر زنان)، پاسیانی ها (پاثیانی ها، پهلوانان) و قومی به نامهای ساراوک، سکاراوک، سکارولی (منسوبین به توتم بزکوهی باشکوه). از این میان جای فرمانروای سه قوم کوشان، آسیانی و پاسیانی به ترتیب در نواحی مرکزی افغانستان، در نواحی بلوچستان پاکستان و نواحی دره هیرمند و سیستان مشخص است. ولی جایگاه اقامت و فرمانروایی ایشان مشخص نشده است یعنی در مقام فرمانروایی قرار نداشته اند. گفته میشود اینان به همراه دو قوم سکایی مهاجم آسیانی و پاسیانی از سمت سیستان (سگستان) به سوی پاکستان کنونی و شمال غربی هند رفته اند. لابد ایشان در اینجا تحت فرماندهی آسیانی ها یعنی توره های ولایت توران پاکستان، در حوالی کویته و کلاته که خود اینان نیز تبار سکایی و سرمتی داشته اند، به هندوستان حمله برده و قسمتهای شمال غربی هندوستان را متصرف و در آنجا سکنی گزیده اند. چه مطابق تذکره جغرافیای تاریخی ایران تألیف بارتولد، یکی از فصول کتاب تروگ پمپی که مفقود گردیده، عنوان زیر را داشته است: "چگونه پاسیانها (سکاها) نزد تخاران پادشاه شدند".
بنابراین در مجموع معلوم میشود که از میان چهار قوم مهاجر و مهاجم سکاروکها تنها قبیله ای بوده اند که در مقام رأس حاکمیت قرار نداشته اند، گرچه در حاکمیت آسیانی ها سهمی داشته اند چه نام ساساسا (منسوب به قوچ وحشی/ بزکوهی باشکوه) به سجع خروشتی (آرامی شرقی) و ساسائو (مربوط به بزکوهی) به یونانی در سکه های هند و سکایی ذکر شده که آن را با نام ساسان (مربوط به قوچ وحشی/ بزکوهی) باز شناخته اند (ریچارد فرای تاریخ باستانی ایران، صفحۀ 455).
چنانکه اشاره شد کتاب پهلوی اردشیر بابکان و شاهنامه نیز به صراحت به تبار [سکایی-] پارسی دری (دروپیکی، دربیکی) ساسانیان اشاره دارند به قول این کتابها این ایرانیان چند نسل در آنجا به حالت تبعید می زیسته اند. در واقع نامهای دری (مربوط به گیاه)، دروپیکی (مربوط به شیره غذایی گیاهی، دربیکی) نشان میدهند که ایشان همان سکائیان پارسی برگ هئومه بوده اند که در شمالشرقی امپراطوری هخامنشی در سمت تاجیکستان و فرغانه حاکم ساکن بوده اند. چینی ها این مردم را تحت اسامی سی (سکایی یا ساهی/سهی به معنی نیرومند و با شکوه)، سایی (سکایی، ساهی/سهی)، سیک (سکا یا سای-ایک، سهیک) و سایی وانگ (سکائیان خوب و با شکوه) که در مجموع معلوم میشود این نامهایشان به معنی دارنده توتم بزکوهی /قوچ وحشی باشکوه بوده است. صورتی از نام سکا به صور شکا، دکه و تکه به معنی قوچ وحشی و قوچ در زبان فارسی محفوظ مانده است. نام ساراوک اینان را همچنین می توان به معنی منسوبین به قوچ با شکوه (ساهی/سهی- راک) گرفت. خود کلمه فارسی راک (قوچ) را می توان از ریشه رَئو- ک یعنی موجود با شکوه حساب نمود.
این قوچ وحشی/ بزکوهی توتمی سکائیان پارسی دری را در اسطوره های فرارکنیز اردوان با اردشیر بابکان و خوان دوم هفتخوان مازندران رستم پیدا می کنیم که در آنها قوچ وحشی به نشانۀ فّر ایزدی اردشیر و رستم را در این ماجراهای پر خطر یاری می نماید. لابد این خوان دوم هفتخوان رستم به تأثر از این توتم ساسانیان پدید آمده است. اینکه نسب ساسانیان دری تبار و دارندگان توتم قوچ وحشی به سلسله کیانیان شاخه ویشتاسپ هخامنشی وصل شده است، سوای تعلق این مردم سکایی به قبایل پارسی و مصالح سیاسی می تواند این باشد که نام معروفترین هخامنشیان یعنی کوروش هم به معنی قوچ وحشی بوده است. چه این نام به صورت کوروش- ک در فرهنگ پهلوی- فارسی بهرام فره وشی به معنی نوعی قوچ آمده است. می دانیم که در رؤیای دانیال نیز کوروش هخامنشی به صورت قوچ وحشی شاخ زن ظاهر میشود و از همین معنی هم که لقب قرآنی ذوالقرنین (صاحب دو شاخ) برای کوروش پیدا شده است.
پس در مجموع معلوم میشود که معنی نام توتمی ساسان (منسوب به سکا، شکا، بزکوهی/ قوچ وحشی) حلقه واسط شجره نامه ساسانیان با کوروش هخامنشی و ساسانیان بوده است. در سانسکریت نام شاسا (ساسا) سوای بزکوهی/ قوچ وحشی به معنی آهو و خرگوش هم هست که دکتر علی مظاهری در جلد دوم کتاب جادۀ ابریشم از این میان معنی خرگوش را برای آن در نظر گرفته است در حالی که معانی نامهای این مردم سکایی- پارسی به علاوۀ فره ایزدی قوچ وحشی اسطوره فرار اردشیر بابکان به وضوح اشاره به همین توتم ساسا (بزکوهی/ قوچ وحشی) دارد. مطابق منابع کهن هندی، هندوان تنها از قرن سوم میلادی توانستند این سگها (سکاها، منظور آسیانی/پاسیانی ها) را از سرزمین هندوستان بیرون کنند (بارتولد، تذکرۀ جغرافیای تاریخی ایران، صفحه 57) ولی نظر به پنج نسل ساسانیان در هند ساسانیان حدود یک قرن پیش از این اقدام هندوان است که از هندوستان به پارس رسیده اند. اینکه در اینجا هندوان کلمه سگ را برای این مردم سکایی/ پارسی بکار برده اند به سبب آن است که در واقع ریشۀ سگ و سکا (بزکوهی/ قوچ وحشی) یعنی "سا" (از خود راندن و دور کردن) مشترک می باشد. این دو کلمه مترادف بوده اند گر چه کار برد متفاوتی پیدا کرده اند. از همین روی هم هست که بعضی جاها از جمله در نام سگستان (سیستان) کلمۀ سگ به جای سکا (شکا، قوچ وحشی/ بزکوهی) قرار گرفته است.
نام طایفۀ بازرنگی فارس را که اردشیر بابکان با آن نسبت خونی نزدیک داشته است می توان به صورت سانسکریتی "بهاس- رَنکو" و به صورت اوستایی و پهلوی "با-چ –رنگ-ی" به معنی پرستنده بزکوهی درخشان گرفت. در این رابطه طبری و ابن اثیر میگویند که اردوان خطاب به اردشیر بابکان نوشته است: " ای کُرد نژاد (سکایی) که در چادر کُردان پرورده شده ای ترا که رخصت داد که آن تاج بر سر گذاردی". لابد در اینجا نام بازرنگی با کُرد و کُرمانج و سکا (هر سه به معنی خانواده دارنده توتم بزکوهی) معادل گرفته شده است.
تکمله:
مطابقت سکا-رئوکه ها و آسیانی/پاسیانی های منابع کهن یونانی با دربیکان و بلوچان
نام سکا- رئوکه را به معنی سکاهای فرمانروایی گرفته اند. ولی از آنجایی که یکی از اقوام سکایی-پارسی بزرگ ماوراء النهر دروپیکیان (دربیکان) یا همان سکائیان برگ هئومه بوده اند و مطابق کتاب جاده ابریشم علی مظاهری گیاه هوم در افغانستان به ریواس (ریواه) گفته میشود، می توان تصور کرد که نام سکا- رئوکه در اصل سکا- ریواه-که یعنی همان سکائیان برگ هئومه بوده است. مطابق منابع کهن هندی بعد از گذشت بیش از دو قرن و نیم هندیها ایشان را از دره سند به سوی فلات ایران راندند. نظر به پیدایی قوم ساسانی بازرنگی ها (گرامی دارندگان بزان کوهی) در فارس و اینکه شاهنامه ساسانیان دارندگان زبان درباری دری (دربیکی) را بازگشت کنندگان از هند می شمارد، می توان تصور کرد اینان همان قوم ساسانیان بوده اند و قوم سکایی همراه ایشان که در بلوچستان اقامت گزیدند همان پسیانی ها (تاج خروسی ها)/ آسیانی (پرستندگان عقاب یا به قول خودشان بالدار آسمانی) نیاکان سکایی بلوچان بوده اند.

سه‌شنبه، مهر ۳۰، ۱۳۹۲

مطابقت وارباک، خشثریتی و کیکاوس

در خبر موسی خورنی و کتسیاس، وارباک (آرباک، صاحب چشمه بزرگ و حوض مانند) پادشاه ماد که با اسرحدون پادشاه آشور در گیر بوده است مطابق خشثریتی سومین پادشاه ماد و خداوند شهر کار کا-شی (کلنی جایگاه چشمه) است و این نام ها خود مترادف نام کی اوس (کی کاوس، پادشاه سرزمین چشمه) در اوستا و شاهنامه هستند. اینکه منابع سریانی می گویند وارباک به دست اسرحدون در کیلیکیه کشته شد، از اینجاست که توگدامه کیمری متحد مادها و معاند آشوریان در کیلیکیه بدست مادیای اسکیتی (داماد پادشاه آشور) کشته شده است.

دوشنبه، مهر ۲۹، ۱۳۹۲

آیا نام ایزد میثره به معنی ایزد "جهان بزرگ آتش" (خورشید) است؟

ریشۀ نام ایزد میثره موکل آفتاب را به صور میتره و مئیتهری در سانسکریت به معانی دوست و دوستی و محبت می یابیم. این معنی را برای موکل آفتاب بعضی نمی پذیرند. من امروز در جستجوی معنی همین وجه دوم در این باب به ترکیب دو کلمه سانسکریتی مَه (بزرگ) یا مهی (جهان بزرگ) و اَتهر (آتش) رسیدم که می تواند ریشۀ اصلی نام ایزد میثرَ (میتهرَ) در مقام موکل خورشید بودن وی بوده باشد. القاب اساطیری امیران و اَمُرایی وی که در خبر کتسیاس و اسطوره گرجی امیران باقی مانده است به معنی بیمرگ هستند. این مفهوم نزد رومیان به صورت خورشید شکست ناپذیر به ایزد خورشید میترایی اطلاق میشده است.

یکشنبه، مهر ۲۸، ۱۳۹۲

معنی فارسی نام جزیرۀ سِری

در افزوده های لغت نامه دهخدا در باره لفظ سَره آمده است "هم معنی پهن می‌باشد" بنابراین، این کلمه علی القاعده از تلخیص واژه فارسی مرکب سر راست یا یکسر (سر راست، مستقیم) عاید شده است که علی القاعده کلمه "یک" از اول یکسر حذف شده و با یک "ه" یا "ی" نسبت در آخر جایگزین شده است و یا در اصطلاح سر راست در اثر تکرار تلفظ و ساده شدن جز صامت "ست" از آخر آن حذف گردیده و آن تبدیل به سَرّه یا سَره شده است. این می رساند نام جزیره سِری از همین لفظ سره با افزون شدن علامت نسبت "ی" و حفظ علامت نسبت مترادف آن "ه" پدید آمده است. چون به توصیف ویکیپدیا ویژگی این جزیره هموار بودن نسبی آن است: "این جزیره فاقد پستی و بلندی بوده و نسبتاً مسطح است". معانی سوری (سرخ) و سِرّی مناسبت ویژه ای با موقعیت جغرافیایی و شرایط اقلیمی آن ندارند.

معانی ایرانی و سامی نام سه مغی که گویا پیشاپیش به دیدار مسیح نوزاد شتافته بودند

١- مِلخیور: این نام را می توان به معنی دارنده شراب هومِ "انگور" (مُل، مِلاخ) معنی کرد.
٢- گسپار (جسپار): در لغت اوستایی به صورت گاث- پرَ به معنی دارندۀ سرودهای شفاهی فراوان است.
٣- بالتسار: این نام را می توان علی القاعده در سانسکریت و زبانهای ایرانی به صورت پارثه سار باز سازی و به معنی سرور ستارگان سنبله یعنی منجم گرفت.
دوباره که بررسی می کنم، ملخیور (ملکی-ور) به معنی دارای شراب مقدس انگور یا مل-کیور (سازنده شراب مقدس) و گاث-پَئُیری به معنی دارای سرودهای برتر و بل-تاس-ار به معنی دارای تاسهای نجومی فراوان می بینم. قبلاَ اینان را برگرفته از نام رعایای گندوفارس ماهیخواران، کاسپاتیریان و پرتو [سار] ها به حساب می آوردم. مسیحیان گندوفارس را نخستین فرمانروای پذیرنده مسیحیت می انگاشته اند.
معانی سامی ملخیور، گسپار و بالتسار را در زبانهای سامی به ترتیب شاه شهر، سرور گنج و خدا شاهی داده است، آورده اند.

شنبه، مهر ۲۷، ۱۳۹۲

ریشه اوستایی کلمۀ معرب نقرس

کلمه نکریس در کُردی به معنی شوم و بد و نقرِس (نام مریضی) در عربی به معنی حادثه و مصیبت بزرگ و بسیار ناگوار آمده است. چون این کلمه در دستور زبان عربی صرف نشده است، لذا معّرب بودن آن مسلم است. این واژه را در عنوان اوستایی مادیای اسکیتی یعنی فرَ- انگرَس- یَن یعنی فرد بسیار بد کردار شاهد هستیم. بنابراین ریشه این کلمات کُردی و معرب، کلمات اَنگرَس (انگره-اَس) و انگریس (انگره- ایس) اوستایی یعنی دارای بدی گسترده و بزرگ و نیرومند هستند.

جمعه، مهر ۲۶، ۱۳۹۲

ریشه کلمات دیو و دیلم در سانسکریت

فعل دی در سانسکریت به معنی خراب کردن آمده است، لذا این کلمه را می توان ریشه واژۀ دیو شمرد. چه مصداق این مفهوم را در تعریف فردوسی از دیو در می یابیم:
"تو مر دیو را مردم بد شناس کسی کاو ندارد ز یزدان سپاس"
محمد جواد مشکور در کتاب ایران در عهد باستان هیئت قدیمی نام دیلم را به صورت دیلوم آورده است. از اینجا می توان علی القاعده ریشهمحمد جواد مشکور در کتاب ایران در عهد باستان هیئت قدیمی نام دیلم را به صورت دیلوم آورده است. از اینجا می توان علی القاعده ریشه سانسکریتی- اوستایی دِیر- وم را برای آن قائل شد یعنی جایگاه یا شخص منسوب به استواری و نیرومندی و محکمی و پرزوری چه ریشه این کلمه به شکل dhira در سانسکریت موجود است. لابد از این ریشه است نام میله و اهرم مقامی که در فارسی دیلم گفته میشود. تبدیل حرف "ر" اوستایی دِیروم به "ل" پهلوی دیلوم (دیلم) روی قاعده است.
کلمه دْرو در اوستا به معانی نیرومند بودن و پابرجا بودن و نیز به معنی چوب و نیزه است. بنابراین معلوم میشود از دیروم یا دِیروم (دیلوم) معنی مردم و سرزمین دارندۀ نیزۀ نیرومند منظور می شده است. ولی این عنوان نزد مغان تحریف و سوء تفسیر به دْرْونت های ورنه یعنی دروغپرستان سرزمین پوشیده از جنگل (=گیلان) شده است. اما عنوان دیوان مازنی (دیوان سرزمین خوشی) ریشه در حمله آشوریان به رهبری شاناباشو سردار آشوربانیپال به شهر آمول (آمُل مازندران) دارد که در تعقیب خشثریتی (کیکاوس) بدانسوی لشکر کشیده بود ولی در آنجا توسط آترادات پیشوای آماردان (رستم/گرشاسپ) کشته و لشکرش تار و مار شده و سرزمین ماد مستقل شده است.

تخت سلیمان همان کولومان باستانی (محل به قتل رسیدن سارگون بدست اسکیتان) است

مطابق ویکیپدیای فارسی "استوانهٔ راسام علی‌رسم می‌گویند که سارگون‌دوم در طی لشکرکشی سال ۷۰۵ پ. م. در آسیای صغیر هلاک شد. ولی اشترک قبیله یا جنگجویان کولومان را که ظاهراً موجب هلاکت سارگون‌دوم گشته همان ساکنان دژ مادی کیلمان و یا کولومان می‌داند. ای. م. دیاکونوف - « منابع آشوری بابلی در تاریخ اورارتو »[۸۷] شمارهٔ ۳۹، ذیل سال ۷۰۵ پ. م. اشاره می‌کند که سارگون‌دوم بخاطر « کولومیان » هلاک شد اشترک « کولومیان » را در خاک ماد می‌داند."
در زبان کُردی واژه های کول و قول به معانی جوشش و غلت و ترشح آب می باشند. بنابراین دژ کولومان (یعنی محل جوشش و بیرون جاری شدن آب) همان شیز (محل ترشح و تراوش آب) می باشد که در کتب پهلوی به نام گنجک افراسیاب معروف شده است. چه نام رسمی آن در عهد اشکانی و ساسانی فراَسپ (دارای اسبان فراوان) بوده است که ترجمه نام ایشپاکای (پادشاه سواران) یا همان اسپارگاپییتس (پادشاه سواران) است که در فارسی نامش به فراسپ و افراسیاب ترجمه شده است. این عنوان ایرانی به نواده او مادیای اسکیتی (ملقب به فرنگرسین= بسیار بدکردار) نیز اطلاق گردیده است. مطابق نظر تاریخ اجتماعی ایران باستان هم سارگون دوم (زئینگو تازی) در جنگ با همین ایشپاکای (افراسیاب صاحب فر ایزدی) در آذربایجان کشته شده است.
بنابراین در واقع همین کولومان (محل تراوش آب) بوده است که تبدیل به سُلیمان (در واقع سیلاو-مان= خانه پر آب) در نام تخت سلیمان شده است. کتاب پهلوی شهرستانهای ایران نام شیز (تخت سلیمان) را به صورت گنجک ساخته افراسیاب در آذربایجان ذکر کرده است.

پنجشنبه، مهر ۲۵، ۱۳۹۲

دیلمون اساطیری هم مطابق لبنان است هم بحرین

Thorkild Jacobsen's translation of the Eridu Genesis calls it "Mount Dilmun" which he locates as a "faraway, half-mythical place".The promise of Enki to Ninhursag, the Earth Mother: For Dilmun, the land of my lady's heart, I will create long waterways, rivers and canals, whereby water will flow to quench the thirst of all beings and bring abundance to all that lives.
(LIBBU/Heart)
Mu/Tree
Telloh/Mound
The name Mount Lebanon traces back to the Semitic root lbn, meaning "white", likely a reference to the snow-covered mountains. Mount Lebanon is mentioned in the Old Testament several times. King Hiram I of Tyre sent engineers with Cedar wood which was abundant in Mount Lebanon, to build the Jewish Temple of Jerusalem. Since then the Cedar species known scientifically as Cedrus libani is often associated with Mount Lebanon. The Phoenicians used cedar to build ships in which they sailed the Mediterranean, thus they were the first to establish villages in Mount Lebanon and would live from cutting down Cedars and sending them to the coast.
از این معلومات ویکیپدیا و لغات سومری/انگلیسی چنین نتیجه میشود همانطورکه برخی از محققین گمان کرده اند از دیلمون تاریخی/ اساطیری که به همراه نواحیی در سمت مصر و لبنان برده شده است، در اصل همان ناحیه جبل درختان سدر سفید پوست لبنان منظور بوده است که این چوبهای آن را از آن راه دور به سومر صادر میکرده است و منظور کوه درختان سدر سفید پوست بوده است نه کوه پوشیده از برف سفید آن که در استناد به معنی ریشه سامی نام لبنان یعنی لبن (سفید) از آن به عمل آمده است. چه تِل- مو-ن به لغت سومری به معنی "[سرزمین] تپه درختان [سِدر] پوست سفید" است. منابع کهن نام دیگر دیلمون را "نی- توک" آورده اند گویا در زبان اکدی به معنی محل روغن است. در عهد یونیان در خلیج فارس جزیره ای به نام تیلوس (تیله) وجود داشته است که مطابق همان بحرین است. در فرهنگ لغت آنلاین سومری/انگلیسی نام دیل-مون/تیل-مون به معنی "سرزمین بدون نیاز" گرفته شده است گرچه که توصیفات سومریان از جغرافیای دیلمون در اسطوره انکی و نین خورساگ، آنجا را سرزمینی هم نسبتاَ فقیر و هم غنی نشان میدهند. ولی مسلم می نماید بعدها از دیلمون صرفاً همان بحرین اراده شده است. این را نامهای تیلوس و اَوال و میشماهیک (مشماهیک) قدیم بحرین به وضوح نشان می دهند: کلمه طَلّه در عربی به معانی زیبای شگفت انگیز، نسیم لذت بخش، شراب گوارا، مرغزاریکه باران ریز بر آن باریده و رفاه در پوشاک و خوراک است. اَوال می تواند مأخوذ از اَولیٰ یا اُولیٰ یا سزاوارتر در زبان عربی باشد. میشماهیک را زبانهای ایرانی را می توان "سرزمین پر از غذای ماهی" یا "سرزمین صدف-مروارید (مرده ماهی)" معنی کرد. چه این معانی این اسامی به روشنی مطابق معنی "سرزمین بی نیاز" فرهنگ لغت آنلاین سومری/انگلیسی هستند. نام نی- توک هم به سومری به صورت نی- ته-کی به معنی سرزمین شیئی زیبا و خوب یعنی جای مروارید است. بر این پایه دیلمون/تیلمون/تیلوس به معنی جای زیبای شگفت انگیز آبها یعنی سرزمین مروارید است.
از مطالب فوق چنین بر می آید که در عهد باستان دو تیلمون/ تِلمون در شمال غربی و جنوب شرقی بین النهرین یعنی لبنان و بحرین وجود داشته است که اولی محل صدور مس و چوب به سومر بوده و دیگری جزیره دورافتاده ای در خلیج فارس بوده است. یکی گرفتن آنها از قدیم باعث آشفتگی اخبار مربوط جای آنها می شده است. لابد دلیل اینکه در بین النهرین باستان جای ماگان و ملوخا هم که گاهی با بلوچستان و دره سند و گاهی با مصر و اتیوپی مطابقت داده می شده است به دلیل وجود همین دو تیلمون/تِلمون در شمال غربی و جنوب شرقی بین النهرین بوده است.
سر انجام نظر به معنی نام باستانی دیلمون یعنی کوه درختان می توان آن را همان ناحیه جنگلی کهگیلویه به شمار آورد:
معنی کُهگیلویه: کُه= کوه است. گی (درخت، گیاه)-لاویه (به سانسکریت و کُردی یعنی مربوط به لانه و مکان بیرونی) در مجموع یعنی کوهستان جنگلهای طبیعی است. نام لُری آن کر-ککو به کُردی به صورت کر کَکَو یعنی کوه درختان جنگلی است: کر= کوه سخت مرتفع. کَکَو= نوعی درخت جنگلی. گویا گیلویه یعنی درخت جنگلی در منطقه به زالزالک وحشی اطلاق میگردد.

بندر دیلم خلیج فارس همان بندر ماهروبان (ماهرویان) قدیم است

Maryam Tehrany درود . دیلم / دیلمان / دیلمون............................ ریشه و معنای نام بندر دیلم در مرز بین خوزستان و بوشهر و نیز دیلمان گیلان به چه معناست ؟ نخست دیلم جنوب بوده است یا دیلمان شمال ؟ آیا ارتباطی بین دیلم و دیلمان با دیلمون بهشت میان رودانی ها وجود دارد ؟
Javad Mofrad در مورد دیلم که نام قصبه سرکشان بوده است. شاید منظور دارندگان سلاح نیزه- چوبدستی یا دیلم.
Payam Bhr Payam Bhr بندر دیلم در گذشته اسمش مهروبان بوده...امروز در لفظ محلی دیلوم تلفظ میشه. با اینحال شاید دیلم اشاره ای به حکومت طولانی دیلمیان در نواحی خلیج فارس داشته شاید اسم بندرگاه و یا روستایی بوده که بعد ها به شهر تبدیل شده و اسم خودش رو عمومیت داده است.
Javad Mofrad این نظر کیست؟ به هر حال درست می نماید. پسران ابوکالنجار دیلمی این شهر ماهروبان را در تصرف داشته اند، لابد از آن وقت به بعد نام دیلمان پیدا شده است: مطابق ناصر خسرو (( ... شهری بزرگ است بر لب دریا نهاده بر جانب شرقی و بازاری بزرگ دارد و جامعی نیکو اما آب ایشان از باران بود و غیر از آب باران چاه و کاریز نبود که آب شیرین دهد . ایشان را حوض‌ها و آبگیرها باشد که هرگز تنگی آب نبود، و در آن جا سه کاروانسرای بزرگ ساخته اند هر یک از آن چون حصاری است محکم و عالی، و در مسجد آدینه آن جا بر منبر نام یعقوب لیث دیدم نوشته . پرسیدم از یکی که حال چگونه بوده است گفت که یعقوب لیث تا این شهر گرفته بود ولیکن دیگر هیچ امیر خراسان را آن قوت نبوده است . و در این تاریخ که من آن جا رسیدم این شهر به دست پسران اباکالنجار بود که ملک پارس بود . و خواربار یعنی ماکول این شهر از شهرها و ولایت‌ها برند که آن جا بجز ماهی چیزی نباشد، و این شهر باجگاهی است و کشتی بندان، و چون از آن جا به جانب جنوب بر کنار دریا بروند ناحیت توه و کازرون باشد و من در این شهر مهروبان بماندم به سبب آن که گفتند راه‌ها ناایمن است از آن که پسران اباکالنجار را با هم جنگ و خصومت بود و هر یک سری می کشیدند و ملک مشوش کشته بود ....)). مطابق لغت نامه دهخدا، ابوکالنجار. [ اَ ل ِ ] (اِخ ) چند تن از سلاطین دیالمه و یکی از امراء گرگان (آل زیار) کنیت گونه ای داشته اند که آن در کتب گاهی بصورت ابوکالنجار و گاهی ابوکالنجر و گاهی ابوکالیجار آمده است . ابوریحان در آثارالباقیه (چ زاخائو ص 133) در جدول ملوک دیالمه دوبار این کلمه را بصورت ابوکالنجر (پدر کارزار) آورده است.
از آنجاییکه معلوم میشود دیلمون باستانی مطابق کهگیلویه در سمت شمال این بندر است، لذا احتمال ارتباط نام دیلم با دیلمون وجود دارد.

دوشنبه، مهر ۲۲، ۱۳۹۲

معنی مشترک نامهای خونیرث٬ ائیرینه وَئِجه٬ [مها]بهاراته و آریاوَرته

امروز سر کلاس تفریحی نقاشی توانستم معنی مشترک این نامها را در زبان اوستایی و سانسکریت به ترتیب به معنی سرزمین ارابه های درخشان (خونی-رثَ)٬ سرزمین ارابه های شریف و مینوی (ائیرینه-ویجَیه) و سرزمین [بزرگ] ارابه های با شک‍وه ([مها]-بها-رتَ) و سرزمین ارابه های شریف (آریا-ورته) دریابم و با توجه به توصیفات هرودوت از فرهنگ اسکیتان جای اصلی این سرزمین را در نواحی شمالی اوکراین جستجو نمایم. این نتیجه یادداشت نویسی چند روزه از لغات سانسکریتی اوپانیشادها است.
در ضمن در یافتم که یَمه در سانسکریت سوای مطابقتش با اسکیث (شاه اسکولو= یامَ/جام) همچنین به صورت یامه به معنی «[فرمانروای سرزمین] ارابه» مطابق با آرپوکسائیس اساطیر اسکیتی به معنی فرمانروای سرزمین ارابه است که این هم به نوبهُ خود از سوی دیگر مطابق نام تهمورث پیشدادی شاهنامه (یعنی پهلوان سرزمین ارابه) است. از سوی دیگر در یافتم که در ترجمه تاریخ هرودوت ابزار طلایی مقدس نازل شده بر پسران تارگیتای همان طور که محمد جواد مشکور آورده است٬ در اساس عبارت بوده اند از گردونه (= ورته، به نشانی سرزمین مردم آرپوکسائیس)٬ تبر (نشانه تاورها) و پیاله زرین (سمبل اسکیتان) که در برخی منابع در ترجمه تاریخ هرودوت به جای گردونه ترجمه دیگری از آن را به صورت گاوآهن و زنجیر آورده اند.
در بعضی جاها به سهو آریاورته به همین معنی جایگاه آریائیها و در بعضی جاها به معنی چمنزار آریائیها آورده اند ولی آن بدین معانی مأخوذ از واژۀ یورت است که به معنی چمنزار و مسکن از زبانهای ترکی و مغولی به ایران و هند رفته است. به گفته استاد پورداود در فرهنگ ایران باستان کلمه وَرِته طبق قاعده تبدیل "و" به "گ" ریشه واژه گردونه است. وردنه نیز از این ریشه است. نظر به این دو کلمه فارسی صورت وَرته آن نیز وجود داشته است. وَرت پهلوی ریشه واژه گِرد است. لذا نام آریاورته ریشه اوستایی و سانسکریتی دارد. چون در لغات سانسکریت هم واژۀ ورته در کلمات وَرتی (چیزی که می چرخد) و ورتیته (گردیده، گرد) حفظ شده است. به احتمال زیاد ورطۀ عربی نیز از این اوستایی و سانسکریتی ریشه بوده در اصل به معنی جایی است که آب می چرخد (گرداب)؛ چون در قاموس قرآن این لغت ذکر نشده است.
در اساطیر اسکیتی پادشاه سرزمین ارابه ها (آرپوکسائیس)، فرمانروای روسها (تراسپیان) و مجارها (کاتیاریان) ذکر شده است. این می رساند که در اساس سرزمین سردسیری ارابه ها - که ریگ ودا و وندیداد تحت عناوین آریاورته و ایرانویج در مورد آن می گویند "در آن صد زمستان و صد خزان روی داده است" و "ده ماه در آن زمستان است" - در نواحی سردسیری بین اوکراین، روسیه سفید و روسیه قرار داشته است. چه در کتاب عروج انسان نوشته ج. برونوسکی صفحه 96 در باره محل و نشانی نخستین ارابه ها می خوانیم: " اولین چرخها در جنوب روسیه در حدود سه هزارسال پیش در جنوب روسیه اختراع گشته است. این چرخها که از جنس چوب و توپر بودند به قطعه چوبی مسطح و قدیمی تر یا به نوعی سورتمه وصل میگردید و از آن برای کشیدن بار استفاده میشد. بدین ترتیب اولین گاریها و ارابه ها ساخته شد. از این مرحل، چرخ و محور دو پایۀ اصلی اختراعات را تشکیل داده است. به عنوان مثال از آن وسیله ای ساخته شد که برای خورد کردن گندم به کار می رفت و در آن از نیروهای طبیعی استفاده میشد."
مطابق کتاب پهلوی زادسپرم مهاجرت ایرانیان (آریائیان) از خونیرث به کشورهای دیگر در عهد هوشنگ پیشدادی (لیپوکسائیس) بر پشت [ارابۀ گاوی] گاو سرسئوک (پیشانی سفید) صورت گرفت.

یکشنبه، مهر ۲۱، ۱۳۹۲

سَبدا ریشه هند و ایرانی واژۀ صدا در زبان فارسی است

Javad Mofrad با توجه به شَبدا در سانسکریت و شاوت در زبانهای ژرمن می توان حدس زد که صورتی از آن در زبانهای ایرانی رایج بوده است که بعداً با کلمه صدای عربی جایگزین شده است. معادل این کلمه در پارسی باستان زبا (زوا) است که می توانست به صورت زبانگهه هم بیان گردد بنابراین کلمات زبان و بانگ وارثین آن می نمایند. ولی شباهت شبدا (سبدا)ی سانسکریت به صدای عربی- فارسی این تصور را پیش می آورد که ممکن است کلمه ای مشابه خود صدا هم (به جز زبا) در زبان فارسی وجود داشته است؛ بنابراین باید سؤال کرد که صدا و معادل آن در زبان و لهجه شما دوستان چیست؟
Amin Rafiee به لهجۀ شولی: بانگ ..... خود واژه ی صدا ریشه ی عربی نداره چراکه لغت همخانواده ای در زبان عربی نداره...عربی : صوت.
Javad Mofrad من هم تلاشم بر این است که بینم آیا صدا که در عربی انعکاس صوت از کوهستان است، اساس همین واژه صدای فارسی است یا نه.
Javad Mofrad واژه اوستایی سروتَ از ریشه سرو که استاد پورداود به معنی به معنی سخن و گفتار گرفته بسیار جلب توجه می نماید. ظاهراً کلمه فارسی سوت زدن از این ریشه می باشد. لابد هیئت خلاصه شده ای از این سروتَ معادل صدا گرفته شده است. و در این میان اصلش گم شده است. این کلمه را به معانی متفاوتی گرفته اند: سرودن، آواز نشاط آمیز خواندن، نیایش، شنیدن و سخن و گفتار، ولی اصطلاح عامیانه سوت زدن به منظور صدا کردن را در این رابطه منظور نکرده اند. می توان تصور کرد هیئتهای مختلفی از سروتَ در بین قومهای ایرانی در معانی نسبتاَ متفاوتی رایج بوده است که دو شکل آن سوت و سُرودن شده است. هیئت سومی هم بوده که به صدا تبدیل شده است مثلاً به شکل سوتا یا سُتا یا سَتا.
Javad Mofrad واژۀ شروت (سروت) در سانسکریت هم از جمله به معنی صدا و صوت آمده است. ولی مشابهت واژۀ صدای فارسی با واژۀ سانسکریتی شَبدا (سبدا) به معنی آواز و صدا و صوت به وضوح بیشتر از سروت می باشد. لذا در مجموع بدین نتیجه می رسیم که واژه صدای فارسی هیئتی از همین واژۀ سانسکریتی شَبدا (سبدا) بوده است، نه سروت که تبدیل به سرود شده است. لغت نامه دهخدا نیز صدا را معرب کلمه فارسی سدا می داند ولی در تعیین ریشه آن وامانده به دنبال مفهوم عربی آن یعنی انعکاس صوت می رود.

شنبه، مهر ۲۰، ۱۳۹۲

ریشۀ اوستایی و سانسکریتی نامهای شهر مراغه

١- اوئیش تیش به لغت اوستایی به معنی دارندۀ آب درخشان است. می دانیم نام رودخانه آن صافی در کتاب پهلوی دینکرد در رابطه با زرتشت، آریخشان (آو- رخشان) یعنی دارای آب رخشنده (درخشنده) ذکر شده است.
٢- بر اساس نام فوق می توان نام افرازها رود آن را به صورت افروزیها رود (دارای رود فروزنده) بازسازی نمود.
بر این پایه معنی دو نام قدیمی دیگر آن یعنی اِندادها رود و مراغه را نیز باید در همین رابطه جستجو کرد. در اینجا لغات سانسکریتی اِندهه و مریچی (علی القاعده به هیئت اوستایی مریغی) به معنی درخشان و صاف و روشن به کمک می آیند. تبدیل مریچی به مریغی نظیر تبدیل افروچ (افروز) به فروغ است. بنابراین نامهای مریغی آوَ (مراغه) و اِندادها رود ( اندادیها رود) به ترتیب به معنی دارای آب درخشان و دارای رود درخشان بوده اند.
امروز برای خود نام مراغه ترکیب اوستایی "مَه- رَئوغ (رَئوچ) – آوَ" را یافتم یعنی دارای آب بسیار روشن. لذا باید از ترکیب سانسکریتی مریچی آوَ صرف نظر کرد.
حالا چند روز بعد بادیدن واژه مَرِزَ اوستایی (پاک و درخشان) که علی القاعده می توانست به مَرِغَ تبدیل شود و با مریچی سانسکریتی (درخشان)همریشه است دو باره در ترکیب مَرِغَ آوَ به همان معنی دارای آب پاک و درخشان رسیدم.

معمای خواب گرشاسپ و ریشه هندی و ایرانی واژه های سُکر و دیبا

وقتی لغت نامه سانسکریت را مرور میکنیم ریشه برخی از مفاهیم و اسطوره ها با آنها به سادگی روشن میگردد. کتب پهلوی می گویند کرساسپ (گرشاسپ، در هم شکننده راهزنان) در دشت پیشانسی به خواب و رؤیایی عمیق فرو رفته در حالی که برف بر او می بارد. این گفته از آنجا عاید شده است که جزء سپ در نام وی با کلمه سانسکریتی سپن (خواب یا حالت ملکوت، رؤیا، کرخی) سنجیده شده است.
ریشه کلمۀ معرب سُکر را در کلمات سانسکریتی سُکه (خوشحال ساختن) و شُکره (سکره یعنی شیره مخمر سومای خالص) پیدا می کنیم. این کلمه درفر هنگ قاموس قرآن هم ذکر شده است: سکر (بر وزن قُفْل) مستى. (و بر وزن فَرَسْ) شراب و چيز مست كننده (راغب).
واژۀ دیبا (دیپاک پهلوی) به وضوح از ریشه سانسکریتی دیپا یعنی روشن و درخشنده و برق زننده اخذ شده است.

جمعه، مهر ۱۹، ۱۳۹۲

چرا آدم و حوا ایرانی بودند؟

ابراهيم نبوي e.nabavi(at)roozonline.com
اول: آدم و حوا می تونستن هر میوه ای رو بخورن، اون همه موز و کیوی و توت فرنگی و نارنگی و پرتقال و انار و خیار، این وسط وقتی بهشون می گفتن یک کاری نکنید، مثلا سیب گاز نزنید، عدل رفتن همون سیب رو گاز زدن. غیر از یک ایرانی کی این همه لجبازی می کنه؟ دوم: " آدم" تنها کسی رو که "آدم" حساب می کرد خودش بود، به حوا هم اگر می گفتی برای چی با این مرد داری زندگی می کنی؟ می گفت: تو این دنیا جز این هیچ کس " آدم" نیست.
سوم: تو بهشت لخت مادر زاد و بدون دردسر زندگی می کردن، اینقدر کارهای نامعقول کردن و خلاف مقررات کردند تا از بهشت بیرون شون کردند، حالا مانتو و شلوار و روسری و چادرمشکی سرشون می ذارن، تا دوباره برگردن بهشت.
چهارم: تا وقتی دو نفر بودند، با هم مشکلی نداشتند، به محض اینکه سروکله " هابیل" و " قابیل" پیدا شد، فورا یکی شون شد اقلیتی، یکی اکثریتی، نمی تونستند بفهمند وقتی دوتا هستند، باید بطور مساوی همه چیز رو تقسیم کنند، هابیل به فکر انقلاب افتاد، قابیل به فکر کودتا، آخرش هم جناح قابیل اون یکی جناح هابیل رو از بین برد، بعد موند با قدرتی که به دست آورده چکار کنه.
پنجم: کلا در بهشت یک قانون وجود داشت، نه سد معبر ممنوع بود، نه بالا رفتن از درخت غیرقانونی بود، نه حجاب اجباری بود، نه اذن پدر برای ازدواج ضروری بود، نه اگر اعتراضی می کردند دستگیر می شدند، هیچ ماده قانونی در قانون اساسی شون نبود، جز اینکه " نزدیک شدن به درخت سیب ممنوع می باشد"، همون ماده قانونی رو هم زیر پا گذاشتند.
ششم: هابیل و قابیل با وجود اینکه همه چیزشان شبیه هم بود، ولی به هم حسودی می کردند، اختلاف هم که پیدا کردند، با وجود اینکه بلد بودند با هم حرف بزنند، ولی با هم گفتمان نمی کردند. موضوع اختلاف هم کاش طلا و پول و زن و شرط بندی سر بارسلونا و آ ث میلان بود، آنها بخاطر اینکه به خدا نزدیکتر بشوند به هم حسادت می کردند، آخرش هم قابیل بخاطر نزدیک شدن به خدا هابیل را کشت. کدام غیرایرانی برای نزدیک شدن به خدا برادر خودش را می کشه؟
هفتم: کلا آدم و حوا در زندگی شان یک جرم مرتکب شدند، بخاطر آن هم از بهشت بیرون شان انداختند، هم لخت مادر زاد ولشان کردند وسط زمین، آخرش هم تا وقتی آدم توبه نکرده بود، قبول نکردند که به حال خودشان آنها را بگذارند. تازه، حوا سیب را خورده بود، خدا آدم را مجبور کرد توبه کند، این هم یک دلیل دیگر که سیستم قضایی اش مثل ایران بود.
هشتم: آدم تمام داروندارش یه برگ مو بود که وقتی می بست جلوش انگار شورت کلوین کلاین پوشیده، حوا هم یک برگ مو داشت که وقتی می پوشیدش انگار بیکینی گوچی پوشیده، کون لخت، بدون خونه، توی سرما و گرما، با یک مار، زیر یک درخت سیب زندگی می کردند، وقتی هم می گفتی اینجا چه جور جائیه، می گفتند بهشته

ریشۀ ایرانی واژۀ معّرب رقص

نتایجی را که از اطلاعات جمعی دوستان در گروه "زبانهای ایرانی نو" در باره ریشه ایرانی کلمه معّرب رقص و معادلهای ایرانی کهن دیگر آن رسیدم، چنین است:
١- وَشت: از ریشه وَه- ایشتَ اوستایی یعنی حرکت خوب.
٢- هَرایه (هَلایه): از ریشه اوستایی هئو رَیه یعنی حرکت سبکبال خوب.
٣- رَخس (و معربش رقص): از ریشه اوستایی و پهلوی رَیه- خوَش (ریه خَش) یعنی حرکت سبکبال خوش و زیبا. در لهجه مازندرانی هم واژۀ خوش به صورت خَش بیان می گردد. کلمه رقص در قاموس قرآن نیامده است. اگر رقص را ترکیبی از رئو اوستایی به معنی با شکوه و کَس اوستایی (درخشیدن، دیدن، تماشا کردن، نگریستن) یا همان کاشَ سانسکریت (نمود، هیکل، حضور، زیبنده) بگیریم معنی آن میشود "حضور و نمود با شکوه و زیبنده" .ولی رقود عبری به معنی رقص ریشه این کلمه را به سوی زبانهای سامی می برد.
۴- چم از ریشۀ چمیدن یعنی خرامیدن و راه رفتن به ناز، شاید واژۀ چوپی (نام نوعی رقص کُردی- آذری) از این ریشه بوده باشد.دنیدن
٥- دن از ریشه دنیدن:خرامیدن؛ با نشاط‌ و شادمانی راه رفتن؛ با شوروشعف حرکت کردن: ♦ همه‌ساله به دلبر دل همی‌ده / همه‌ماهه به گرد دن همی«دن» (منوچهری: ۸۸). فرهنگ لغت عمید (به یادآوری دوستمان بیژن شاهمرادی).
ریشهٔ ایرانی واژهٔ رقص
واژهٔ رقص می تواند از زبانهای ایرانی وارد سریانی و عربی شده باشد. چون ترکیب اوستایی رَئوکَئیثَ (کَئیتیه) در فرهنگ واژه های اوستای احسان بهرامی به معنی حرکت سبک و هماهنگ شایای همدلی و شادمانی آمده است: رَئو (سبک، آسان رانده شده). کَئیتیه (شایستگی، هم آهنگی، شایای همدلی و شادمانی)

پنجشنبه، مهر ۱۸، ۱۳۹۲

ریشۀ نامهای کرمانشان (کرمانشاه)

١- کرمانج و مخفف آن کرما (کلما) به فارسی و کُردی به معنی خانه سنگی و غار است. (از ریشه ک٘ر= سنگی). جزء کرما در نام اساطیری کرمائیل (منسوب به کرما) هم که آشپز رهاننده نیاکان کُردان به شمار رفته، دیده میشود.
٢- نام قبیله ساگارتی که در عهد داریوش در سمت اربیل قیام کرده بودند به معنی سنگ کن و غارنشین است. (تاریخ ماد دیاکونوف صفحه67).
٣- نام قبیله بزرگی از مادها که با مردم سمت کرمانشان مطابقت دارد سترو- خات بوده که به معنی دارندگان خانه های سفت و سنگی است.
٤- قرماسین (کرمَسین) را می توان به دو صورت کر- مَئِثین و کرما- شین به معانی محل خانه های سنگی و محل غارها می باشد.
٥- خود کرمانشان (کرمان- شَن/شَیَن) به معنی محل منسوب به جای غار و غارها یا جای منسوب به مردم غارنشین و خانه سنگی می باشد.خود هیئت کرماجان را هم که برای نام این شهر تصور شده است می توان جای منسوب به غار معنی نمود.

ریشۀ فارسی واژۀ معرب بلبل

واژه بلبل را به سادگی می توان مرکب از کلمات فارسی بُل (پُر، فراوان) و بِل (از ریشه وِر= حرف بیهوده و بی معنی) گرفت؛ چه این مترادف نام فارسی دیگر آن یعنی هزار دستان است. مثالهای تبدیل "پ"، "و"، "ر" به "ب"، "ب"، "ل": آپ (آب)، وات (باد)، هربرز (البرز).
دستان در معنی سخن بیهوده سوای خود داستان با کلمه پهلوی زسپان (سخن بیهوده) هم مطابقت دارد. لابد دستان به معنی نغمه و آواز را به قیاس از نام هزار دستان (بلبل) گرفته اند. دستان یا دستن عربی در معنی نغمه و سرود و تار سازهای دستی نظیر عود می تواند از واژه دست فارسی اخذ شده باشد.

چهارشنبه، مهر ۱۷، ۱۳۹۲

بحثی در باره محل شهر و دیار انشان

Mehdi Fatemi با سلام از دوستان باستان شناس عزیز و استادان بزرگوار خواهشمندم درباره موقعیت جغرافیایی دقیق "انشان" در روزگار باستان و اینکه آیا این شهر یکی از پایتختهای هخامنشی بوده یا نه به بنده پاسخ بفرمایند و همچنین منابع معتبر و یا مقالاتی که درین باره موجود است معرفی بفرمایند.سپاسگزارم.
Leila Makvandi آقای فاطمی مبحث محل انشان در گذشته محل بحث بسیار بود که محل هایی مانند ایذه را به عنوان انشان یا انزان توسط گریشمن و برخی دیگر از باستان شناسان و زبان شناسان در اوایل قرن 20 پیشنهاد شده بود.. اما حفاری های سامنر در تل ملیان و کشف آجرنوشته های عیلامی نشان داد که انشان در این محل قرار داشته است .. پس محل آن اکنون به صورت قطعی در تل ملیان در نزدیکی تخت جمشید هست.. اما در سالهای اخیر با توجه به جایگاه انشان در دوره عیلام و هخامنشی بحث های جدیدی مطرح شده که آیا انشان یک محل است یا یک منطقه یا می تواند هر دو باشد که دنیل پاتس و واترز به صورت اخص در این باره بحث کرده اند و هر یک فرض هایی را ارائه می دهند .. قبلا مقاله های آنها در این صفحه گذاشته شده و باز هم اگر دریافت نکردید می شه در اینجا دوباره قرار داد .. ببخشید بحث طولانی هست و من الان به دلیل فرصت کم بسیار خلاصه نوشتم.
Javad Mofrad از این گفته هم که «از حدود هزاره دوم پیش از میلاد پادشاهان عیلامی خود را "شاه انشان و شوش" می‌نامیده‌اند» (یعنی خود را پادشاه دو مرکز عیلامی دور دست از هم اعلام می نمودند) معلوم میشود انشان در نقطه دوردستی از شوش در شرق قرار داشته است و با تپه ملیان مطابقت می نماید.

مطابقت زابراتاس و لقمان با گائوماتۀ مغ

سه مطلب قابل توجه که در کتاب تاریخ مطالعات دینهای ایرانی تألیف هاشم رضی می توان یافت، این ها می باشند:
١- پورفیریوس فیلسوف و نویسنده سده سوم میلادی، کتابی دارد به نام تاریخ فلسفه که ذیل نام فیثاغورث از وی نقل قولهایی کرده است به این سان: "وی [زابراتاس مغ] راستی را به همه چیز برتری داده است و خداوند یعنی اورمزس را چنان تصویر کرده است به سان پیکره ای که از نور خالص باشد و روانی از وی که گرایش به راستی داشته و از زشتی و دروغ گریزان است." (صفحه ٨)
٢- از روی بر گزیده های زادسپرم می آورد: "آن گاه که [زرتشت] از آب بیرون آمد، امشاسپند وهومن با شکوه و عظمت بر وی نمودار شد که نُه برابر زرتشت بود و جامه ای از نور بر پیکر داشت و پیکرش خود روشنایی بود. پرسید از زرتشت که کیستی و تبارت کدام است و چه کام و آرزو داری و به کدامین کار مشغولی؟ گفت که من زرتشت هستم، پسر سپیتام در زندگی به پرهیزکاری بیش از همه آرزو مندم و خواستم این است که آن چنان باشم که ایزدان راهنمایم باشند به پاکترین زندگی." (صفحه٢٤٣)
٣- هرتسفلد در کتاب زرتشت و جهان بینی وی میگوید زرتشت سپیتمان (حکم بلخ)، همان سپیتاک سپیتمان (حاکم دربیکان سمت بلخ و پسر خوانده کوروش) است. (صفحه ٢٣٦)
این سه مطلب این کتاب از سویی نشانگر آن هستند که زابراتاس (زبر اندام) و لُقمان (لوکمان= مرد زمخت و درشت اندام) و گائوماته بردیه (سرود دان تنومند) فرد واحدی بوده اند. ولی از آن جایی که گائوماته بردیه پسر ملکه آمیتیس و حاکم بلخ در عهد کوروش بوده است وی از سوی دیگر همان زرتشت سپیتمان دین بهی و سپیتاک سپیتمان تاریخی (پسر سپیتمه و پسرخوانده کوروش و پسر ملکه آمیتیس) است. او در عنوان بردیه (تنومند) با برادر خوانده اش وهیزداته بردیه (پسر کوچک کوروش) مشترک بوده است.

سه‌شنبه، مهر ۱۶، ۱۳۹۲

نظریاتی تکمیلی به نتیجه گیریهای کتاب هزار افسان کجاست؟ از بهرام بیضایی

بهرام بیضایی به ریشه یابی لغوی و تاریخی – اساطیری برخی از عناصر اسطوره ای ایرانی پرداخته و نظریات داهیانه ای را در مورد آنها ارائه می نماید که در برخی جاها کاملاً محق و در برخی جاها در نیمه راه است: او به درستی شهرزاد و دینارزاد (دئنازاد) هزار یکشب را با شهرناز و ارنواز شاهنامه (سنگهواک، ارنواک اوستا) و همچنین با همایه و واریذکنای کتب پهلوی و اوستا نموده است. نگارنده هم قبلاً تحقیقاتی ناقصی در این باب نموده بودم و این دو شاهدخت اوستا و شاهنامه را با آمیتیس و آموخا دختران آستیاگ (اژدیاک) و همسران سپیتمه – کوروش (فریدون) و بخت النصر مطابقت داده بودم ولی به مطابقت آنها با شهرزاد و دینار زاد راه نبرده بودم. وی تلاشی در ریشه یابی نامهای جمکران و جندل شاهنامه می نماید که انگشت روی عناصری گذاشته است که ریشه یابی معمای آنها با تعیین معنی لغوی آنها عاید میشود که در این راه کاملاً موفق نبوده است. وی جزء جمِ جمکران را با جِن مقایسه می کند در صورتی که جّم کرّ در عربی به معنی چاه پر آب است و در فارسی می توانست به صورت جِم کرّ به معنی چاه محل ناپدید شدن مفهوم گردد. ظاهراً اصطلاح جیم فارسی با جِن عربی همریشه می نماید. نام جندل را با توجه به شکل ظاهری آن با کندرو شاهنامه و گندرو و گندهرو سانسکریت مقابله می نماید ولی این هر سه را یکی می انگارد و به کنه لغوی و تاریخی و اساطیری آنها راه نمی برد. نامهای کندرو و گندرو و گندهرو را به لغت سانسکریت و اوستا می توان به صورت کوند-اروَ (محافظ اسب)، گند- رِوَ (جنگاور برنده بزرگ) و گَیَنَ- دهَروَ (دارای شغل سرودخوانی) بازسازی کرد و آنها را به ترتیب با اوگبارو (رکابدار) یا گئوبروه(بَرَنده گاو یا گاوسوار) سردار کوروش (فریدون)، شانابوشو سردار کشته شده آشوربانیپال توسط آترادات پیشوای آماردان (کرساسپ/ رستم) سردار خشثریتی (کیکاوس) در پای حصار شهر آمل مازندران و فرشته نغمه خوان ودایی مطابقت داد.
به نظر می رسد ریشه کلمه غناء عربی به معنی سرودخوانی به همان گَیَنَ سانسکریت به معنی سرودخوان برسد. کلمه غناء بدین شکل و معنی اش در قرآن ذکر نشده است.

ریشه ایرانی کلمه عربی داهی (هوشیار و دانا و زیرک)

کلمه داهی بدین معنی در قرآن نیامده است، لذا مسلم می نماید که آن از ریشه کلمه اوستایی "دا" (دانستن و دانایی) باشد. در قرآن کلمه ای که به شکل دهى از ریشه داهی می نماید در فرهنگ اعلام قرآن چنین توضیح داده شده است:
"دهی[قمر:46] داهيه به معنى امر عظيم و امر نا پسند است كه آن را چاره‏اى نباشد يعنى: بلكه قيامت وعدگاه آنهاست و آن بليّه بزرگتر و تلخ‏تر است. اين كلمه يكبار در قرآن آمده است."
بنابراین کلمه دهقان شاهنامه به معنی ایرانی از همین ریشه " دا" (داه، ده) به معنی دانایی بوده و با جزء مزدا (دانا) در نام اهورامزدا (خدای قوم ایرانی) مرتبط بوده است. کلمه سانسکریتی دهه از همین ریشه اوستایی به معنی دانایی است.

معنی نام نرجس (مادر مهدی موعود)

از مقابله شیرین یعنی نام همسر صابی- مسیحی خوزستانی خسرو پرویز با نرجس مادر مسیحی رومی مهدی موعود بدین نتیجه رسیدم که نام نرجس از ریشه سانسکریتی nir-yasa لفظاَ یعنی شیره درختان و گیاهان اخذ شده است؛ چون علی القاعده حرف "ی" سانسکریتی و اوستایی در زبان فارسی به حرف "ج" تبدیل شده است (نظیر تبدیل یمه به جم و یاتو به جادو ). یعنی این نام سانسکریتی علی الاصول در ایران می توانست به صورت نِرجس و نَرجس تلفظ گردد.

در باره محل سیماش که من با ناحیه سمیرم و حوالی آن مطابق می بینم

حمید رضامی گوید والتر هینتس احتمال میدهد که سیماش در خرم اباد امروزی باشد. طبق بررسی " استولپر" آن بخشهایی از سیماشکی که در معرض تماس با حکومتهای بین النهرینی ( دوره اور III) بودند در میان بخش دره ای شمال خوزستان یا فارس قرار داشتند. برعکس، " فرانتس والا" مکانی را در بخش شمالی استان کرمان یا بطور دقیق تر در محدوده ی شهداد برای سیماش پیشنهاد کرده است. به نظر " زادوک" سیماشکی از فارس ( انشان) تا دریای خزر امتداد داشته است. به عقیده ی " دانیل پاتس" برخی نامهای برجای مانده از ساکنان سیماش، عیلامی بوده است و بنابراین چنین نتیجه میگیرد که این منطقه از فارس یعنی مرکز استفاده از زبان عیلامی فاصله ی زیادی نداشته است. در دو متن باقی مانده از پادشاهان اور در بین النهرین، سرزمینهای سیماشکی از شش بخش به نامهای (زبشلی، شو/سیگریش، نی بولمات/یابولمات، الومیدتوم، گرت/گردَ و شتیلو) تشکیل شده بود.
من نامهای زبشلی، شو/سیگریش، نی بولمات/یابولمات، الومیدتوم، گرت/گردَ و شتیلو را با نام قصبه ها و شهرکهای رامشه، شهرضا (تحریف و تلخیص سیگریشا)، ایزد خواست، الله آباد، گردبیشه و شیبانی (تحریف و تلخیص شتیلو-انی) قابل قیاس می بینم.
نام سمیرم (محل سرما)از لحاظ ترکیب شباهتی به نام سیموروم باستانی در دره زاب کوچک دارد چه بعداَ در آنجا ناحیۀ زاموآ یعنی سرزمین زمستانی واقع شده بود.
از روی منبع ناگفته ای گفته اند "در زمان ساسانيان قمشه به نام قلعه سميرم مشهور بوده ودارای وسعت زيادی بود". احتمال دارد سیماشکی همان قمشه (شهرضا) باشد. در جای خرم آباد بودن آن بعید است چون در سرزمین کاسیان (لرستان) شهری بدین نام یا مشابه آن دیده نمیشود. می توان نام قمشه را از حال به گذشته چنین ردیابی کرد. قمشه/کمشه/سیمشه/سیمشک/ سیماشکی.

دوشنبه، مهر ۱۵، ۱۳۹۲

معنی نام نیاسر کاشان

نام نیان این شهر بدین شکل خود به معنی محل پایینی است و نیاستر یعنی نام قدیمی دیگر نیاسر می تواند به معنی ایستاده در دامنه و یا به معنی واقع در سر پایینی آب چشمه باشد (نی- آو-ایستر) یا محل قرار گرفتن چشمه آب خالص باشد (ناو-آو-ایستر) یا به طور ساده ایستاده در پایین و سرپایینی (نی-ایستر). خود نیاسر هم می تواند به معانی محل واقع در سر پایینی (نی-ای-سر) یا نیازسار (محل آوردن فدیه) یا ناو-آو-سار محل آب خالص معنی دهد. لابد روستاهایی که در کردستان به اسم نوه سار هستند به همین معنی محل آب خالص یا محل واقع در سراشیبی می باشند. توضیحات کتاب تاریخ قم هم ممد این نظر است: "چون اردشیر بابکان به چشمه نياستر رسيد آن چشمه را ديد که آب از سر آن کوه می جوشيد و به دامن آن فرو می ريخت پس چون بسياری از آن آب پديد آمد و آن موضع را بغايت خوش يافت بفرمود تا بدان موضع نزول کردند..."
جمله پهلوی کتاب قم در توصیف نیاسر و چشمه و معبد آن یعنی " هرآییند خُرن آفرینان سر" را می توان به معنی محل تجمع اشراف صاحب فّر شمرد که لابد این مفهوم در رابطه با معبد و چشمه میترایی آن بوده است.
مطلب کامل کتاب تاريخ قم ( تالبف سال 378 هجری قمری ) درباره وجه تسميه نياسر و بنيانگذار آبادی و آتشکده آن مطابق سایت کانون مجمع فرهنگی اهلبیت (ع) نیاسر از این قرار است.
« نياستر ، اردشير بابک آن را بنا کرد و آنچنان بود که چون او از اصفهان باز گرديد و ملک اصفهان و اشراف اهل بيت او و سرهنگان او را کشته بود و فرمود تا سرهای ايشان در جوالها نهاده و همراه وی می آوردند چون به چشمة نياستر رسيد آن چشمه را ديد که آب از سر آن کوه می جوشيد و به دامن آن فرو می ريخت پس چون بسياری از آن آب پديد آمد و آن موضع را بغايت خوش يافت بفرمود تا بدان موضع نزول کردند و از آنکه کسی از پس او آيد ايمن شد بعد از آن سر و تن بشست و مجلس شراب ساخت و بفرمود تا اسباب آن مهيا کردند و مشتهيات از انواع لهو و لعب و اصناف اسباب طرب و فرح به مجلس خود دعوت کرد و حاضر گردانيد وبدين چشمه بنشست و با اصحاب شراب خورد ومجلس او را به انواع رياحين پرکردند افريدون گفت :
که اين رياحين ، رياحين اصحاب حرب نيست و مناسب حال ايشان نيست پس فرمود تا آن سرها که از اصفهان آورده بودند برابر او بنهادند و گفت به زبان عجم « هراييند خرن آفرينان سر » يعنی مجلس خود را به سرهای شجاعان و دليران و ابطال بياراييد و ساخته گردانيد پس چند روز آنجا مقام کرد و بفرمود تا بر آن شهری بنا کردند با آتشکده و آن شهر را نيان سر نام نهادند به سبب قول اردشير که گفت هراييند خرن آفرينان سر پس تخفيف کردند و گفتند نياستر ».
لابد موضوع سر های بریده اردشیر بابکان در نیاسر از وجه اشتقاق عامیانه نیاسر (نیا- سر) عاید شده است.
جناب محمد مرادی آهنی کارشناس زبان پهلوی عبارت پهلوی هرایند خورن آفرینان سر را به صورت "میهمانی را <با حضور> سران نامداران آرایند" معنی می نماید.
در مورد هرایند/هراییند واژه کُردی هلایه یعنی رقص نیز جلب توجه می نماید. بدین پایه بر اساس فرمایش استاد عزیز را می توان این طوری معنی نمود :"سران نامدار در میهمانی برقصند". فکر میکنم رقص بزرگان در یک میهمانی شاهانه میترایی بیشتر از مجلس آرایی ایشان بوده است. خصوصاَ اینجا که محل معبد ایزد مهر بوده است و در جشن مهرگان شاهان و بزرگان هخامنشی سرمستانه می رقصیده اند.

یکشنبه، مهر ۱۴، ۱۳۹۲

ریشه نامهای کاسی و لُر

کلمۀ کوشه (کوشک، بنای بلند) در فارسی، کوْس (برجستگی زمین) در کُردی، کاس (اندازه) در بلوچی، کاشَ (هیکل) و کاشی (با شکوه) در سانسکریت نشانگر آنند که معنی ایرانی و سانسکریتی نام قوم کاشَو (کاسی) قد بلند بوده است چه دیودروس این مردم را به همراه مردها (آماردها یا کیسَی ها؟) در سپاه داریوش سوم در جنگ گوگامل قد بلند و دلاور ذکر کرده است. و این مطابق نام اعقاب ایشان یعنی لُر(لور) در زبان پشتو است که به معنی قد بلند می باشد. این خود در کنار مشابهت زبانی، گواهی بر ارتباط نژادی و فرهنگی نزدیک کاسی ها با پاکتیکها (نیاکان پشتوها) و آریائیان هندی است.
Majed Kurdistani در کردی کاس‍ک و کسک به معنی رنگ سبز می باشند و نام کاسی و دریای کاسپین نیز ظاهرا کنایه از منطقه سبز اطراف این دریا بوده و نام های قزوین کاشان نیز از همین ریشه است. آثار کاسیان از دریای کاسپین تا زاگرس و دیاله در کردستان جنوبی بدست آمده است.
Esmaeel Kohan جناب مفرد کاس ها در شمال ایران و حاشیه ی جنوبی دریای خزر هم ساکن بوده اند و واژه ی کاس در گیلکی به معنای کبود و آبی ِ دریایی است....این واژه هنوز هم کاربرد داره....به چشم آبی ها میگم : کاس ِ چوم.
Javad Mofrad ممنون از تذکر دوستان. همریشه بودن نامهای مشابه کاسی و کاسپی مسلم نیست. در قزاقستان هم نامهای کاسی و کاسپی را با قزاق می سنجند. از نامهای به جای مانده بعدی می توان رد پای معانی مترادف آنها را پیدا کرد در مورد کاسپی می توان به نام ناحیه وسیع کبود جامه و طالشان طیلسان پوش استناد کرده و گفت کاسپی در واقع کاسپو(ش) بوده است. چاس سانسکریت به معنی کبود نشانگر آن است کاس شمالیها در واقع به معنی دارنده البسه کبود بوده است. در مورد کاسیان در واقع کاسو و کاسیتو اسم خدا و الهه هستند. ک‍اسیتو معادل گشتیننای بابلی به معنی الهه شراب بوده است.در این راستا کلمه سانسکریتی کشایه به معنی شیره و صمغ است. از این موضوع قبلا چنین نتیجه گرفته بودم که نام لر به معنی دارنده شراب و درد شراب و معادل ماد یعنی شراب در زبان سانس‍کریت است. نام قبیله بودینان ماد (به معنی خوشبخت و شاد) مطابق خود نامهای ماد و لُران بختیاری است. حال از طریق زبان پشتو به نظریه موازی با آن رسیده ام. اگر توانستم آلترناتیوهای دیگری در باب نام لر و کاسی پیدا کنم شاید قضاوت در این مورد ساده تر شود.
شکل کُردی کاست (کَست، در معنی رنگ سبز سیر/ کبود) درمان درد اتیمولوژی دریاچۀ چئچست (کبودان) است. چه من این نام را در سانسکریت به صورت چئایا (رنگ)- چاس (کبود)-ت می گرفتم و از توجیه حرف ت انتهایی عاجز بودم که این شکل کُردی نشان میدهد که آن جزو خود واژۀ چاست (کبود) بوده است. در کتاب پهلوی زادسپرم در رابطه با مکان زرتشت و دریاچه چیست (=کبود، چئچست یا دریاچه تخت سلیمان) از دو شهر آذربایجان به نامهای رک (روستای هرق/هرک= محل پاسبانی، در جوار مراغه) و شهر نوتر (ناو-تار= شهر دارای ناوآب واقع در بلندی= شیزِ-والا- ران/ تخت سلیمان) نام برده شده است.

ریشه لغوی روئین تن به شمار آمدن نام اسفندیار

به نظر می رسد نام سپنداته (اسفندیار، گسترش دهنده آیین زرتشتی) که طبق نوشته کتسیاس مطابق نام همان گائوماته مغ حاکم دربیکان سمت بلخ در عهد کوروش است در نزد مردم پشتوزبان باستانی (پاکتیکها) به معنی مخلوق آهنین درک می شده است؛ چون اکنون در زبان پشتو کلمه اُسپنه (از ریشه اَیو- سپنه اوستایی یعنی آهن در هم شکننده) به معنی آهن است. مطابق کتسیاس حاکم دربیکان سمت بلخ در عهد کوروش و بردیه (وه یزداته) حتی بر نواحی شرقی و جنوب شرقی امپراطوری هخامنشی یعنی افغانستان و هندوستان نظارت داشته و در لشکریانش فیلان و سواران هندی وجود داشته است. کتسیاس مادر [گائوماته] بردیه را آمیتیدا دختر آستیاگ و همسر کوروش آورده است و در جای دیگر پسر آمیتیدا و پسر خوانده کوروش را سپیتاک سپیتمان آورده است که هرتسفلد وی را همان زرتشت سپیتمان می داند.
Omid Esfandi از نظر روابط خانوادگی لطفا بیشتر توضیح دهید جالب است.
Javad Mofrad جناب اسفندیاری از قرار معلوم شما را تنها کسی دیدم که دست روی نکته گرهی تاریخ اساطیری ایران گذاشتید. هرودوت اخباری از سپنداته یعنی گائوماته بدست می دهد که مورد توجه ایرانشناسان قرار نگرفته است. ۱- او می گوید که کوروش فرزند خوانده خود سپیتاک پسر سپیتمه و مل‍که آمیتیس (آمیتیدا، دختر آستیاگ) را به فرماندهی دربیکان (دری ها) در سمت بلخ تعیین کرد. ۲- سپنداته همسر آتوسا دخترک‍وروش در عهد کوروش فرمانروای بلخ بود. ۳- گائوماته بردیه پسر ملکه آمیتیس فرمانروای بلخ بود. من از این گفته ها بدین نتیجه رسیده ام این سه یعنی سپیتاک پسر سپیتمه (داماد و ولیعهد آستیاگ) و پسر خوانده ک‍وروش و گائوماته بردیه و سپنداته (اسفندیار گسترش دهنده آئین مزدایی) فرد واحدی بوده اند. سوای این از روی اسنادی نتیجه گیری نموده ام که گوتمه بودای بلخ (= سروددان شهر مقدس) همان گائوماته بردیه (سرود دان درشت اندام) بوده است. نام بلخ به زبان تبتی به نپال (سرزمین مقدس) ترجمه شده و با آن مشتبه شده است. یعنی در واقع خاستگاه آیین مزداییگری و بوداییگری مشترک بوده است که هر یک به راه خود رفته است. از اینجاست که نظامی بلخ را طوری توصیف نموده است که شهر زرتشت است با معابد بودایی. در اساس عنوان بردیه (تنومند) به عنوان نام پسر کوروش در واقع لقب وهیزداته حاکم نیمه شرقی امپراطوری کوروش و پسر کوچک وی بوده است. چون شایعه کشته شدن کمبوجیه در مصر به گائوماته بردیه (نائب السلطنه) و وهیزداته بردیه برادر کمبوجیه رسیده بود. این دو برادر خوانده در پیشیااوادا در پارس با هم ملاقات کرده و حکومت مشترکشان را بر امپراطوری هخامنشی رسمی اعلام نموده بودند.

جمعه، مهر ۱۲، ۱۳۹۲

ریشه یونانی نام عارضه قولنج

ریشه واژه قولنج را در فرهنگ معین کلمه یونانی کولونس (روده) آورده اند. ولی از آنجاییکه به ظاهر انتهایش علامت نسبت "گ" (ج) پهلوی در جای (اوس یونانی) گرفته است این تصور را برای فرهنگستانیها (از جمله استاد ناصر انقطاع) پدید آورده است که آن را کول لنج (کول لنگ) تصور نمایند.نظر شما دوستان چیست؟
Majed Kurdistani در کوردی بصورت کولنج=kolinj آمده و به گرفتگی و درد عضلات بدن گفته می شود و ارتباط چندانی با روده ندارد!
Javad Mofrad ما هم در آذری قولنج را به همان شکل و مفهوم کُردی آن بکار می بریم. بنابراین فرهنگستانیها محق بوده اند و قولنج از کولونس جداست و شباهت نامهایشان صرفاً صوری و ظاهری است.

پنجشنبه، مهر ۱۱، ۱۳۹۲

ریشۀ محتمل اصطلاح کتاب مکنون قرآن در آیه 78 سورۀ واقعه

گفته میشود لفظ اوپانیشاد که از کلمات اوپ (به معنی نزدیک) و نی (به معنی پائین و سد (نشستن)) ترکیب شده است؛ چون شاگردان دور استاد خود می نشستند تا حقیقت را از او فرا گیرند و بوسیله آن جهل را از میان بردارند، از این رو اوپانیشاد به معنی نشستن شاگرد نزد استاد برای آموختن علوم سّری می باشد و می توان این کلمه را در فارسی به پایین نشینی تعبیر کرد. دارا شکوه مترجم فارسی اوپانیشادها، اوپانیشادها را همان کتاب مکنون مذکور در قرآن نامیده بود.
حال این گفته دارا شکوه طرفداری ندارد. ولی اگر نظر دارا شکوه را- مبنی بر اینکه اصطلاح کتاب مکنون اشاره به اصطلاحی فرهنگی از مردمان قدیم دارد- بپذیریم، در این صورت به اصطلاحِ متافیزیک (ماوراء الطبیعه) در کتاب متافیزیک ارسطو می رسیم. چه می توان تصور کرد که نام این کتاب و اصطلاح ارسطو به عربی به صورت "ما- کَوْن-ون" (آن چه مربوط به جهان هستی شناخته شده نیست) ترجمه شده بوده است و تلخیص آن به صورت مکنون (پنهان داشته شده، سّری) در آمده است که بدین هیئت معنی کتاب سّری از آن اراده شده است که خود بیان دیگری از همان کتاب ماوراء الطبیعه (متافیزیک) است.
در این باره نظر مؤمنین را در اسلام کوئست نت www.islamquest.net)) در جواب خلاصه پرسشها می خوانیم:
پرسش
مقصود از کتاب مکنون در قرآن مجید چیست؟ پاسخ اجمالی
1. بیشتر مفسران قرآن کریم بر آنند که منظور از «کتاب مکنون»، «لوح محفوظ» است.[1] خداوند در آیه: «فِی کِتابٍ مَکْنُونٍ»،[2] در مقام فضیلت قرآن برآمده و یکی از فضایل آن‌را بیان می‌کند، و آن این است ‌که قرآن در کتاب مکنون، یعنی لوح محفوظ، پوشیده و مستور است؛ چراکه قرآن کریم پیش از فرود آمدن در این عالم طبیعت، در آن محل مخفى و از نظرها مستور بود. به عبارت دیگر، در این‌ آیه بعد از آیه: «إِنَّهُ لَقُرْآنٌ کَرِیمٌ»،[3] در مقام بیان صفت دوم قرآن است و مى‏فرماید قرآن، محفوظ و مصون از هر دگرگونى و تبدیل است؛ چون در کتابى است که آن کتاب این‌گونه است، و آن کتاب عبارت است از لوح محفوظ،[4] همچنان‌که در جاى دیگر فرمود: «بَلْ هُوَ قُرْآنٌ مَجِیدٌ فِی لَوْحٍ مَحْفُوظٍ»؛[5] بلى این قرآن مجید است، در لوح محفوظ.
2. در متون روایی ما از ائمه (ع) به کتاب مکنون تعبیر شده است: «حماد صائغ می‌گوید: شنیدم مفضل بن عمر، از امام صادق(ع) مى‌پرسید ممکن است خدا اطاعت شخصى را بر مردم واجب نماید ولى آن شخص را از اخبار آسمان محروم کند؟ امام(ع) فرمود: خداوند بزرگ‌تر، کریم‌‏تر، رئوف‌‏تر و مهربان‏‌تر از آن است که بندگان خود را به پیروى از شخصى ملزم نماید، ولى او را صبح و شام از اخبار آسمان محروم کند. در این هنگام موسى بن جعفر(ع) وارد شد، امام صادق فرمود: خوشحالى از دیدار کسى که صاحب کتاب على (کتاب مکنون) است، آن کتابى که خداوند می‌فرماید: جز پاکیزگان نمى‌‏توانند به آن دست بزنند».[6]
3. نیز گفته شده است مقصود از کتاب‏ مکنون‏ دل‌هاى مؤمنان است، و یا این‌که اشاره‌‏ای است به این‌که قرآن در پیشگاه خداوند محفوظ است، چنان‌که فرمود: «وَ إِنَّا لَهُ لَحافِظُونَ».[7]‏، [8]
________________________________________
[1]. ر. ک: ابوالفتوح رازى، حسین بن على، روض الجنان و روح الجنان فى تفسیر القرآن، ج ‏18، ص 324، بنیاد پژوهشهاى اسلامى آستان قدس رضوى، مشهد، 1408ق؛ طبرسی، فضل بن حسن، مجمع البیان فی تفسیر القرآن، ج ‏9، ص 341، ناصر خسرو، تهران، 1372ش؛ طباطبائی، سید محمد حسین، المیزان فی تفسیر القرآن، ج ‏19، ص 137، دفتر انتشارات اسلامی، قم، 1417ق؛ بانوی اصفهانی، سیده نصرت امین، مخزن العرفان در تفسیر قرآن، ج ‏12، ص 104، نهضت زنان مسلمان، تهران، 1361ش.
[2]. واقعه، 78.
[3]. همان، 77.
[4]. ر. ک: المیزان فی تفسیر القرآن، ج ‏19، ص 137.
[5]. بروج، 21- 22.
[6]. ابن أبی زینب، محمد بن ابراهیم، الغیبة(للنعمانی)، ص 327، نشر صدوق، تهران، چاپ اول، 1397ق. «أخبرنا عبد الواحد بن عبد الله بن یونس قال حدثنا أحمد بن محمد بن رباح الزهری الکوفی قال حدثنا أحمد بن علی الحمیری قال حدثنی الحسن بن أیوب عن عبد الکریم بن عمرو الخثعمی عن جماعة الصائغ قال سمعت المفضل بن عمر یسأل أبا عبد الله ع هل یفرض الله طاعة عبد ثم یکتمه خبر السماء فقال له أبو عبد الله ع الله أجل و أکرم و أرأف بعباده و أرحم من أن‏ یفرض طاعة عبد ثم یکتمه خبر السماء صباحا و مساء قال ثم طلع أبو الحسن موسى ع فقال له أبو عبد الله ع أ یسرک أن تنظر إلى صاحب کتاب علی فقال له المفضل و أی شی‏ء یسرنی إذا أعظم من ذلک فقال هو هذا صاحب کتاب علی الکتاب المکنون الذی قال الله عز و جل لا یَمَسُّهُ إِلَّا الْمُطَهَّرُونَ‏».
[7]. یوسف، 12.
[8]. راغب اصفهانى، حسین بن محمد، مفردات ألفاظ القرآن، تحقیق، صفوان عدنان داودى، ص 727، دارالعلم الدار الشامیة، دمشق بیروت، چاپ اول، 1412ق.

چهارشنبه، مهر ۱۰، ۱۳۹۲

جغرافیای تاریخی کهن برخی از نواحی شمالغرب ایران

1- آندیا (اَنَت-دهیو= سرزمین انتهایی) مطابق طالش (تَرو-شی، سرزمین بیرونی) است. شهر پانزیش (پنج محله) آن که بین آن و زیکرتو (ناحیه میانه-هشترو) قرار داشته، با قصبه هشجین (هشت محله) مطابقت دارد.
2- زیکرتو (محل کشت دیمی) مطابق ناحیه میانه-هشترود است و شهر پاردوی آن (پردیده بانی) مطابق ناحیه دزدزان (دژ دژها) در شمال غرب میانه است.
3- مناطق اوئیش/آوائیس (آب صاف و درخشان) و اوئیش دیش (دارای آب درخشان) مطابق منطقه شهر رود صافی یعنی مراغه (افرازهروذ، فروزنده رود) است. نام رود صافی مراغه در دینکرد به نام اریخشان (دارای آب درخشان) آمده است.
4- واجیش (وائیذی شی= واقع در محل آب رودخانه) مطابق عجب شیر که در اوستا اسمش اپخشیر (شهر آب رودخانه) آمده است.
5- آجیدی (آذو-دهیو= شهر شادمان) مطابق دهخوارگان (ده محل میخواری) است.
6- پارسوا (منطقه پشتی) همان اردلان (اردی-لان= محل پشتی) در سمت سنندج است.
7- سانگی بوتو (شینگه بوتو= محل بوته زارهای انگور) همان شهر انگورخیز مرند (موره-ونت= دارای تاک) است.
8- اولخو (شهر صاحب ثروت فراوان) همان شهر خوی (محل ثروتمند) است.
9- آرما-ری-لی (هرما-رئو-ایلی= شهر سرمای شدید یا همان سیمباس= سرما-بس) مطابق سلماس (سرما-مَس) است.
10- نام زنزیونا (زنج- یونا، محل باتلاقی) که محلش در سمت جنوب آرماریلی ذکر شده و لشکرکشی هشتم سارگون دوم آشوری از آنجا به خود خاک آشور ختم گردیده و تمام شده، مطابق قصبه مرزی گنگ چین (گنک جین= محل گنداب و باتلاق) است.
11- گیزیل بوندا (دارای بوم گله پرور یا دارندۀ خانه های سنگی) حوضه رود قیزیل اوزن است.
بنابراین لشکرکشی سارگون دوم که از این نواحی نامبرده است از سمت کردستان به سمت میانه صورت گرفته و از آنجا از طریق هشترود به سمت مراغه و عجبشیر و آذرشهر و اسکو و تبریز و مرند و خوی و سلماس رفته است.

ریشۀ اوستایی واژه آذری تِیخا

در واژه نامه ترکی عثمانی کلمه آذری تِیخا (به معنی خالص) دیده نمیشود. ولی کلمه اوستایی تئوخمنه به معنی نژاده و اصیل و خالص حاوی این واژه است. لذا کلمه تِیخا حاصل تلخیص این نام است. لابد جزء منه آن جداگانه به معنی منش و اندیشه یا انسان گرفته شده و از آن جدا شده شده است. در کُردی تی به معنی درونی و تویی آمده است و خا (کا، کان) در اوستایی به معنی چشمه است. بر این اساس هم تِیخا درون چشمه ای و ناب و اصیل معنی می دهد.

سه‌شنبه، مهر ۰۹، ۱۳۹۲

ریشه سانسکریتی واژه های سوسک و سوسمار و ساس

به نظر می رسد واژه سوسهکه سانسکریت به معنی خشک (و نیز کُشنده) ریشه نامهای فارسی سوسک (حشره حتی خشک در آب فاضلابها)، سوسمار (مارمانند دارای دم خشک و کنده شدنی) و ساس (دارای تن کم آب و گزنده) بوده است. واژه سوسهکه با خود کلمه فارسی خُشک همریشه می نماید چه حرف "س" سانسکریت به "خ" و "ش" فارسی قابل تبدیل بوده است. چنانکه "سور[یه]" به خور (خورشید) مبدل شده و تبدیل "س" به "ش" در خود زبان فارسی اتفاق افتاده است نظیر فرستک= فرشته.
اما حالا با توجه به کلمه مارمولک (مار آرام و ساکت) بدین نظر می رسم که سوسمار در اصل تلخیص سست مار است یعنی مار ملایم و آرام.
اما سوسِک (تیهو) باید مرکب از سو (سود) و سِکا (شِکا، یعنی شکار و لقمه لذیذ) بوده باشد، در مجموع یعنی پرنده لذیذ گوشت. می دانیم که شکار شدنش به خاطر همین گوشت لذیذش می باشد. بنابراین نام تیهوی سوسِک هم از تلخیص تکه-هو (لقمه لذیذ) عاید شده است.
اما نام ساسان باید ربطی با این ریشه های مذکور نداشته باشد چه در فرهنگ لغات سانسکریتی اوپانیشادها معنی ساسان را حاکم و پهلوان و مانند عالِم یادداشت نموده اند. بر این اساس ساسان یعنی فرمانروای نیرومند و عالِم.

ریشه پهلوی واژۀ آذری میلچک و واژه فارسی گنجشک

مسلم می نماید مرگوژای سمنانی و ملیوچگ کُردی کلهری و ملوچک کرمانشاهی و میرکیه طالشی به معنی گنجشک در اصل مرغوچگ یعنی پرنده کوچک بوده اند. ملیوچک و میرکیه هم علی القاعده از صورت پهلوی مُروچک (مرغ کوچک) گرفته شده اند. ما در زبان آذری ملیوچک را به صورت میلچک در باره مگس بکار می بریم. در ترکیه به مگس سینک گویند. خود کلمه گنجشک یا همان بندشک لُری را می توان به معنی دارای گنجایش و بنه کوچک گرفت.
Rahim Rahmaninejad چوقوک در گویش خراسانی ، چورک در گویش نائینی ،چوچک در گویش تاتی قزوین را هم اضافه کن.
Javad Mofrad ممنون از اطلاع رسانی تان: ریشه چوقوک و چورک به صورت چوق(لاغر و باریک) و چور (تذرو) وجود دارد و پسوندهای اوک و اک علامت تصغیر هستند.
Mehdi Fatemi البته واژه پهلوی آن که در متن درخت آسوریگ آمده murwijag است که پهلوی اشکانی است و به معنی گنجشک است اما murwizag در متون ساسانی به معنی جوجه بکار رفته است و گنجشک به پارسی میانه winjishk است.
Javad Mofrad وینجشک از ریشه وی-انگهی-چِک (شک) می نماید. در این صورت یعنی پرنده دارای جسم کوچک.