دوشنبه، فروردین ۰۹، ۱۳۸۹

معانی نامهای یثرب و یندد شهر مدینه

احمد زمانی که من به خاطر عدم اعتقاد و مخالفت با عناوین اغراق آمیز دینی وی را تنها به نام و نشان واقعی می آورم اجتهادی کرده و نامها و القاب عدیده مرسوم و نامرسوم مدینه را جمع آوری نموده است. هم جای تعجب هست و هم نیست که معلوم میگردد که علمای دین و احادیث و حتی شرقشناسان نتوانسته اند معنی یَثرب را پیدا کنند. در این راه می بایستی ایشان معانی وجه اشتقاقهای متفاوت را در مورد اسامی کهن و اصیل آن با هم می سنجیدند و می آزمودند چه وجه اشتراک معنی دو نام کهن آن که در زیر قید میگردد به سادگی جواب معما و مسئله را به دست میدهد: نام یثرب باید ترکیبی باشد از تلخیص "یثرو-بها" (شهر دارای فضیلت زیبایی) که به زبان عبری -عربی است. قابل توجه اینکه القاب مختلف شهر مدینه که با صفات حسنه، حبیبه، خیره، سیده، عذرا (پاک و باکره)، طیب، بّره (دارای برکات و نیکی زیاد)، مبارکه، محبوره (شادی و سرور) و عرّا (سالم و بی عیب) بیان شده اند، جملگی در تأیید همین مفهوم هستند. اگر همین معنی عبری را اساس قرار دهیم نتیجه آن میشود که شهر توسط یهودیان رونق پیداکرده بوده است. جالب است که شجره نامه اسلاف بانی اساطیری آن نیز دارای نامهای توراتی هستند. نام کهن دیگر یعنی یندد (مصحف هیه-ندید یعنی بی نظیر؛ مغلوب کننده رقیب) یا همان یندر هم باید ترکیبی باشد "یَ-ندره" (یعنی شهر نادر و بی همتا). جزء "یَ" در مورد دوم را می توان تلخیص "هَیه" (مطرود و نفی کننده) گرفت. گرچه سوم منظور از "یَ" باید همان حرف ندا و تأکید عربی "یا" یا "ایَ" بوده باشد. یعنی به معنی تأکید روی بی نظیر بودن شهر است (اگر اساساً تلفظ این هیئت این نام درست بوده باشد). القاب اکالةالقری (خورنده و مغلوب کننده شهرها)، قاصمه (شکست دهنده) و غلبه (پیروزمند بر رقیبان) هم که برای شهر مدینه ذکر میشوند، گواه درستی این وجه اشتقاق های مذکور است. معادل همین مفاهیم بی نظیر، نیکو، پاک، درخشان و پیروزمند شهر مدینه در عنوان کهن منوره شهر مدینه نیز مشاهده میشود. ولی چون در باب اسامی کهن مذکور از قانون قیاس منطقی آنها پیروی نشده نتیجتاً برای نام اولی معانی نامناسب و دارای بار منفی پیدا کرده اند و برای دومی هم اصلاً نتوانسته اند معنایی ارائه کنند. این مطالب برای آشنایی مطالب مربوط به دو نام محوری مورد بحث به عینه از گفتار آقای احمد زمانی نقل میشود:
"۸۷ـ یثْرِب:
از نام های قدیمی مدینه، «یثرب» است. ابوالقاسم زجاجی می گوید: اوّلین کسی که در این سرزمین سکونت گزید. یثرب بن قانیة بن مهلاییل بن ارم بن عبیل بن عوض بن ارم بن نوح ـ علیه السلام ـ بود که به نام او این سرزمین «یثرب» شد ولیکن چون رسول خدا ـ ص ـ بر این شهر فرود آمد نامش را ـ طیبه و طابة ـ گذاشت. ابوعبیده گفته است: مدینه رسول خدا در گوشه ای از یثرب واقع شد. در هر صورت «یثرب» از نظر لغوی از ماده «ثَرَبَ» به معنای فساد یا از تثریب گرفته شده به معنای جبران و مؤاخذه بواسطه گناهی که انجام شده. و یا بر می گردد به کسی که این شهر را بنا کرد و او انسانی غیر موحد بود که رسول خدا ـ ص ـ آن اسم را دوست نداشت لذا آن را طابه و یا طیـبَه نـامـید.
۸۸ ـ ۸۹ ـ ینْدَد، ینْدَر (تَنْدَدْ، تَنْدَرْ):
اولین اسم «ینْدَدْ» از نام های فوق در روایت زید بن أسلم ذکر گردیده; زیرا رسول خدا ـ ص ـ فرمود: «للمدینة عشرة أسماء; هی المدینة، طیبَة، طابة، مسکینة، جبار، مجبورة، یندد، و یثرب.» و فیروز آبادی در کتاب خود می گوید: «ینْدَد» از نَدَد» می باشد که مدینه منورّه است و در ماده: «نَدَرَ» می گویند ینْدَرَ مانند هیئت حیدر است که بر مدینه منوره نیز اطلاق می شود. و در بعضی از کتب تاریخی نقل شده که این دو نام «تندد» و «تندر» می باشد. "

اصطلاح نکبت بار سنتی بزرگی در کلام احمد زمانی به نقل از یک حدیث قدیمی به طور مطلق با دید کاست گرایانه دینی دیده میشود که برای جلب توجه وی و همه طرفداران سنتهای دینی غربال نشده و محک نخورده یادآوری میگردد: "و یا بر می گردد به کسی که این شهر را بنا کرد و او انسانی غیر موحد بود که رسول خدا ـ ص ـ آن اسم را دوست نداشت لذا آن را طابه و یا طیـبَه نـامـید". تقسیم انسانها به انسان موحد و غیر موحد و کافر و ملحد کدام مشکل را حل میکند؟ ثانیاً کاشکی لااقل بدین معیار انسان موحد پایبند می ماندند و فاجعه های انسانی از برای کسب قدرت و مال دنیا در مدینه رخ نمی داد. این تقسیم بندی به چه نتایجی انجامیده است جز اینکه انسان موحد در مقیاس زمینی آن خدای واحد آسمانی و غیر قابل دسترس و عقل رس به سادگی همه اختیارات سیاسی و دینی در روی زمین به فرمانروای مستبد جامعه خویش تحویل داده و مشکل دیکتاتوری و عدم تحمل عقاید مخالفین سیاسی و عقیدتی را در کشورهای اسلامی عقب مانده از قافله جهان علمی و صنعتی و حتی اخلاقی (به نمونه ژاپن) را به بار آورده است. اخلاق علمی با معیارهای عدالت و انصاف، واقعیت و حقیقت، عشق و محبت، آزادی و رهایی، حرمت و حیثیت برای انسانها ملاک است و ارزشهای اجتماعی و علمی ایشان نه داشتن یک خدا یا چند خدا و یک پیامبر و یا چندین پیامبر و امام و واسطه های ساختگی ایشان است که از طریق سنتهای پوسیده نیاکان مفلوکمان به ما رسیده است. اگر حکمتی در کار بود برهوت رشد اجتماعی و فرهنگی و علمی و هنری و طبیعت کویری صرفاً نصیب جوامع اسلامی (به همراه چند جامعه بدوی افریقایی) نبود. ما یک ضرب المثلی در روستا داشتیم مبنی بر اینکه این گوسفندی که این همه ازش تعریف میکنی کو دنبه اش؟

یکشنبه، فروردین ۰۸، ۱۳۸۹

نظری بر نام و نشان عیلامی دو بنای باستانی استان فارس

آتشكده صمیكان:

این معبد که در 140 كیلومتری جنوب شیراز و در مسیر جاده ای متعلق به عهد ساسانیان قرار داشته و متعلق به همان دوره است، باید در اصل معبدی ناهونتایی و میترایی (مهری) بوده باشد. اگر اسم آتشکده از اسم شهرک سیمکان گرفته شده باشد. در این صورت باید دید که معنی صیمکان یا صمیکان چیست. محمتلترین معنی همانطور که از زبان کُردی برمی آید جایگاه سرد قرارگرفته در سایه و شمال کوه است (مکان آفتاب نگیر پشت کوه). چه در وبلاگ سیمکان مهندس ضرغام رستمی در باب موضع این شهر می خوانیم: " رشته کوهی با همان ارتفاع 3000 متر و به طول 45 کیلومتر سیمکان جهرم را به دو قسمت پشت پر سیمکان و پیش پر سیمکان تقسیم کرده است". گرچه ممکن است آن را تلخیصی از ترکیب سیومه کان (مکان سی عشیره مختلف) یا سی مه کان (سی سرور) یا سمه ای کان (به سانسکریت و فارسی یعنی مکان منسوب به انجمنها و گروههای مختلف) به شمار آورد؛ چون گویا صیمکان هنوز هم سی لهجهً مختلف دارد، که به هر حال این احتمال ضعیفی است. به احتمال کمتر از این هم، با توجه به شرابهای سرمست کننده در آیین مهرپرستی مردمان کهن پارس میتوان صمی را شکلی از تحریف لغت سوم-ی (هوم به زبان سانسکریت یعنی منسوب به گیاه دارای می خوب) شمرد که آن با پرستش ایزد شراب و شادی و دوستی یعنی مهرپرستی مردم شیراز و کلاً منطقهً فارس در پیش از اسلام همخوانی دارد. می دانیم در سمت عیلام ایزد مهر پارسها از نظر نقش میانجی و قربانی گاو با شیموت (قاصد نیرومند خدایان عیلامی) معادل گرفته میشده است. در دو صورت اخیر باید نام شهرک صیمکان از نام این معبد اخذ شده باشد که احتمال این نوع وجه تسمیه یعنی اخذ نام منطقه از نام معبد آن ضعیف و بعید است. اما در رابطه با خود معبد چارتاقی آن بسیارجالب است که بدانیم نام ایزد معروف خورشید عیلامی ناهونته مرکب از "نا" (روز، روشنایی) و "هیت" (یا "هونته"، منور کننده) است یعنی در مجموع ایزد روشنایی بخش روز است که حاوی فلسفه منطقی شکل چارتاقی ها و بیانگر منشأ عیلامی آنهاست. این منطقه سمیکان جهرم بی شک در عهد دیرین تحت سلطه فرهنگ عیلامی ناهونته پرستی بوده است. این ایزد عیلامی نجیب خورشید و تجارت از سویی به وضوح معادل ایزد خورشید و نور و روشنایی پارسیان و مادها یعنی ایزد مهر است و از سوی دیگر همچنین نشانگر نامهای ناهید و ناستیا (علی القاعده صورتی از ناهیتیا، ایزد خیر و روشنایی روز میتانی ها و هندوان) می باشد و بیانگر منشأ دیگری برای نام الههً پاک زیبایی و آبها یعنی ناهید است.



سکوهای سنگی (نیایشگاه و قربانگاه پاسارگاد):

روبروی بنای زندان سلیمان و در پشت تپه ها دو سکوی سنگی قرار دارد که هم اکنون یکی از آنها دارای پلکان با هشت پله سنگی است.
گفته شده است با توجه به شکل و اندازه ی آنها می توان نتیجه گیری کرد که آنها آتش دان بوده اند ولی نظر به تصاویر باستانی تپهً کلگه زرین مسجد سلیمان (در واقع ندبه گاه خدای عیلامی سی لیر) و اساطیر مربوط بدان قربانگاه کهن از نوع عیلامی است که در آن برای هوتران (خدای نیرومند حافظ عیلام) فرزند محبوب ایزد هومبان (معادل ابراهیم) و الهه بزرگ کیری ریشا (معادل سارا) مراسم قربانی گاو و یا قوچ به عمل می آمده است که تصور میشد چارپای قربانگاه توسط شیموت عقاب شکل قاصد نیرومند خدایان از آسمان به قربانگاه آورده میشود.لذا این محل بایستی یک مکان مقدس برای نیایش و دادن قربانی و نذر ها برای خدای عیلامی هوتران – سی لیر بوده باشد. ظاهراً این نوع قربانگاهها در عیلام سونشو ایرپی (به لغت بابلی یعنی معابد کهن آیین ندبه) خوانده میشده اند. در مقابل معابد خدایان عیلامی که سیانکوک نامیده می شده اند. در سنگ نگاره های شاهان هخامنشی در نقش رستم و تخت جمشید سکوهایی همانند این سکوها در زیر پا و روبروی نقش شاهان هخامنشی دیده می شود. در فاصله ای نزدیک به 120 متر در غرب دو سکوی سنگی آثاری از سکوی بزرگی وجود دارد که ظاهرا جایگاه قربانی کردن بوده است.
برخی اندیشمندان ساخت و کاربرد این سکوی بزرگ را که نزدیک به 70 متر درازا و 40 متر پهنا دارد مربوط به روزگاران پس از هخامنشیان دانسته اند؛ گرچه فرهنگ عیلامی در منطقه سر به اعصار ماقبل تاریخ میزند. در تارنمای انگلیسی زبان ایرانیان به نام پژوهشهای ایران باستان تصویر این دو قربانگاه با توضیحاتی در باره آنها موجود است که در اینجا به عینه قید میگردد:



Plate II. Dual plinths, Sacred Precinct, Pasargadae (Achaemenid, time of Cyrus).
After D. Stronach, Pasargadae, Oxford, 1978, pl. 103. (Click to enlarge).

J. Houtkamp and Yumiko Yamamoto (1979) have collected the archaeological and pictorial evidence for fire altars in the Achaemenid, Seleucid, and Parthian periods (see also Schippmann, 1971, pp. 473-85; Stronach, 1985; Genito, 1987). Of the two types of altar which the pictorial evidence preserves, the distinctive Iranian altar with a stepped top and base has been quite frequently identified in the archaeological record (Moorey; Boyce, Zoroastrianism II, pp. 145-148; Yamamoto, 1979, pp. 30-36, identifies three types of altar). On the other hand, the second form of altar, the crenellated tower altar, is almost entirely absent in the Iranian archaeological record (but cf. the rock-cut altar in Fârs at Bâgh-e Bodra [Stronach, 1966, pp. 223-24, fig. 7], perhaps Achaemenid in date, which conceivably represents an example of the tower altar). Various other types of structures have also been characterized as fire altars.

جمعه، فروردین ۰۶، ۱۳۸۹

فرهنگ و زبان و لهجهً آذری جمهوری آذربایجان در خطر اضمحلال و جایگزینی با ترکی عثمانی

معلوم است که مردم ساده لوح و عوام منشی که بین خانه خود و خانه برادری فرق نمی گذارند، خیلی ساده استقلال خود را از دست میدهند. دولتهای آذربایجان از عهد شوروی همین سیاست را کج دار و مریض دنبال کرده اند. حال که اصطلاحات روسی کمتر شده عوضش لهجه و کلمات ترکی عثمانی بدون هیچگونه مقاومتی ملی و با استقبال فراوان جایگزین میگردند. هر کس هم که میخواهد پُز سخنران خوب و شاعر خوب را به خود بگیرد هر چه قدر میخواهد کلماتی را از زبان ترکی عثمانی در گفتار خویش وارد میسازد. همان دولت عثمانی که در آخر عمر خود با قتل عام ارامنه و فراری دادن ارامنه به سوی ارمنستان کنونی و قره باغ؛ جمعیت ارمنی نشین ارمنستان به شدت افزود و برای مردم آذری منطقه؛ فاجعه اخیر را به وجود آورد. در انجمن های آذری مرکب جنوبی و شمالی خارج از کشور نیز همین سیاست فرهنگی ملیت گرایی افراطی پان ترکیستی عثمانی (نه پان آذریسم که حتی اصطلاحش را هم نداریم) با قوت و قدرت دنبال میشود. دستها با انگشتهای علامت سر گرگ خیلی ساده بالا میرود، آن هم غالباً بدون اینکه حتی یک ترک ترکیه آن هم با گرایشهای پان ترکیستی در جمع حضور داشته باشد. مردم ترکیه از شریفترین ها خصوصاً در بین جوامع اسلامی هستند نه اقلیت افراطی پان ترکیست و نژادپرست آن که این جماعت ما از بین تمامی پیامبران بدین جرجیس چسبیده اند. یعنی از افراط در ملی گرایی بی حد و مرز و نژادپرستانه بر ضد ملیت و فرهنگ خود بدل شده اند. اکثر افراطهای این چنینی در فرهنگ و دین و آیین و سیاست همین نتیجه عکس را داده و خواهد داد.
اگر نام اوستای ترکی به یادگار مانده از ترکان کهن اران نام ده ده قورقود (پدر وشاعر خدایگانی توتم حیوانات وحشی) در اران کهن در این باب جلب توجه می نماید. ولی آن دال بر شدت وجود پرستش این توتم در اران نبوده است. در صورت اصالت این مفهوم این نام بدین شکل از آنجا باید عاید شده باشد که در میان سکائیان غیر ترک اران که از ماساگتها (اسلاف آلانها، اوستیهای کنونی) اوَستی (خدای شعر توتم حیوانات وحشی) معادل خوبی برای نام اوستای مادهای منطقه بوده است. در زبانهای سکایی/سانسکریتی کلمات توریه و تور (تُرک) به معنی موسیقی و گرگ به کار رفته است. در صورتی که توتم مردم اران و آذربایجان نه گرگ یا خدای توتم حیوانات وحشی بلکه آتش بوده است و در کتاب ده ده قورقود و خصال و صفات خود ده ده قورقود اشاره ای به توتم گرگ نیست . بر عکس ارتباطی منطقی نیرومندی بین نام قورقود با گورک اود (آتش زیبا و نجیب) یا گورگو- اوت (آتش دانا و مجرب) وجود دارد که بسیار قابل توجه است چه خود نام اران در زبانهای مادی و میتانی (کُردی) به ترتیب منسوب به فرد نجیب و فرد منسوب به آتش را میدهد. در کتاب پهلوی شهرستانهای ایران نیز بانی شهرستان آذربایجان (منظور اران) اران گشنسپ (اران دارنده سگان پُریال) یا اران خردمند ذکر گردیده است که حاوی سنت سگپرستی کادوسیان (کاتوزیان= سگپرستان) آنجا و همچنین سنت آتش پرستی آنجا به روش سکایی یعنی پرستش اجاق خانوادگی بوده است. از این رو هم هست که ما هنوز در آذربایجان به اُجاق و چراغ قسم میخوریم و به زیارتگاهها اُجاق گوئیم که نه رسم مادی-پارسی بلکه سنتی سکایی است. موسی خورنی مورخ ارمنی عهد قباد ساسانی هم بانی اساطیری دولت سرزمین اران را اران خردمند می نامد. نامهای کهن اران جملگی اشاره به پرستش اجاق خانوادگی (تابیتی سکاها، به معنی لفظی آتش دانا و مجّرب راه و روش زندگی) دارند چه اسامی اوتیا (به ترکی)، اران، آگوان و آلوان (هر سه به زبان کُردی میتانی-سکایی) به معنی سرزمین آتش می باشند. حتی بر خلاف تصور رایج زبان آذری آذربایجان که یاقوت حموی در باره اش گفته است: " گویشی است که آن را آذریه خوانند و به جز خودشان کسی آن را در نمی یابد." اشاره به زبان پهلوی معرب پیش از آن نیست بلکه زبانی کاملاً متفاوت با گروه زبانهای ایرانی یعنی همان زبان ترکی سکاها مختلط ترک و هندوایرانی بوده است. چه در غیر این صورت ایرانی زبانهای منطقه که به کثرت در همان جا ها و مناطق همجوار حضور داشتند این زبان را خوب درمی یافتند. زبان پهلوی پیش از آن را نه زبان آتروپاتی و نه آذری نامیده اند؛ صرفاً اشتراک لفظ آذری (ترجمه فارسی ارانی کُردی و اوتی ترکی) باعث سوء تفاهم خیلی ها در این باب گردیده است. لابد پای دارندگان زبان آذری (ارانی) از عهد امپراطوریهای ایرانی پیش از اسلام به تدریج به آذربایجان (آتروپاتکان) رسیده است. ولی اوج این مهاجرتها در عهد روادیان روی داده است که گرگریان اران در دولت ابومنصور روادی بازوی نظامی دولت وی در آذربایجان را تشکیل میداده اند. بنابراین اوغوزان و غزان و ترکان سلجوقی را بیشتر باید مهاجرینی دانست که از این سرزمین عبور کرده اند نه به وجود آورندگان زبان آذری در آذربایجان که از جانب علاقمندان تاریخ در ایران و پان ایرانیستها از بدیهیات و مّسلمات شمرده میشود.اگر صورت اصلی نام گَرگَر (به فتح هر دو "گ") را گُرگر (یعنی آتش افروز، به ترتیب به ضم و فتح "گ" ها) به شمار بیاوریم، این نام بیش از آنکه نشانگر شغل آهنگری ایشان باشد، نشان دهنده سنت دینی و آیینی رسمی ایشان یعنی پرستش اجاق خانوادگی یعنی همان مفهوم نامهای ارانی، آلوانی، آگوانی، اوتی و آذری است. بر این اساس گرگرها همان قبیله فرمانروایی ترک آذری حاکم بر اران بوده اند.
به نظر من تا آتشکده‌ً باکو -که در 30 کيلومتری شهر باکو، در بخش جنوب شرقي شبه جزيره‌ي آبشرون و حومه‌ي شهر سوراخاني قرار دارد و در کشور آذربايجان به اين بنا آتشگاه مي‌گويند- به طور سمبلیک تبدیل کعبه موعود مردم آذربایجان نشود ره به صحراهای گمراه کننده ترکستان و عربستان خواهیم برد و سرانجام از زبان آذری جمهوری آذربایجان مصحفی خواهد ماند و کهنه گوری چند. راه این صحرای فرهنگی گمراه کننده و فریب دهنده و نابودگر به شدت و قدرت تبلیغ شده و در درون خانه هواخواهان کثیری پیدا نموده است.
چنانکه کسروی میگوید نام باکو (باگوان یعنی جایگاه بغ آتش که ارانی ها و ارامنه به آتشکده ها اطلاق میکردند) به معنی شهر محل آتشکده است. شکل چارتاقی این معبد اساس بنای آن را به عهد اشکانی و مهرابه های مهری عهد ایشان فراتر میبرد. به نظر میرسد بین کلمهً بغ (خدا) که بیشتر اختصاص به ایزد مهر داشته است و مهرابه های شمع آذین وی و کلمه باگ (آتشگاه) در این باب تفاوتی اساسی وجود داشته است. نظر به نامهای قورقود (در هیئت کورگ اود؛ آتش شریف زندگی) و اران (به معانی آتش، خوب، نجیب) شکل اصلی باکو یعنی باگوان باید مرکب از کلمات "بَه" (خوب)، "آگ" (آتش) و "وان" (جایگاه) یعنی جایگاه آتش مقدس باشد نه چیز دیگر.


آتشکده باکو (آتشگاه)

پنجشنبه، فروردین ۰۵، ۱۳۸۹

Vem är vem i bibeln?

Bibelns patriarker


Avesta och bibeln har mycket gemensamt:

Adam och Eva är babyloniernas Adapa och Ea men de härstammar inte direkt från den bevarade Adapa och Ea-myten: Adapa och Eas myt liknar i sin grund Adam och Evas myt i Gamla testamentet men den här härstammar från den variant av Adapa och Eas myt som Ea (jordens ormskepnade gudom) lurar Adapa och hans hustru. Arkeologerna har hittat en klar bild av dem på en arkeologisk sten. Adapa betyder ödets anfader vilket passar även beträffande Adams myt. Snarare är Adam en semitisk variant av det sumeriska namnet Adapa. Å andra sidan är Adam (den levande kroppen) den förste mediska konungen Diaokos (domare) som iranier benämnde honom den förste keyan (domarkonung). Ordet keyan i semitiska språk är synonymt med Adam, dvs. den levande kroppen. Diaokos skickades i exil av assyriska Konungen Sargon den andre till Syrien (vilken var jämförbar med Adams utvisning från Edens gård).
Bibelns Eva och Adam från annat sidan är i stort sätt själva egypternas skapelse gud Atum (den perfekte och fulständige) och hans hustru Hasor eller Iusaaset (den mycket luckande), med ormen och äpplen i huvudet.




)Atum( )Iusaaset, Atum's wife(

Habil och Kains myt härleder säkerligen från babyloniska namnet Habil-kin-um som betyder ”så synd om från den originella missade sonen”; man namngav detta till det andra nyfödda sonen när den första sonen redan var avliden. Det här var bland annat ett namn på två kutiska konungar i Babylon. Kain betyder på persiska-mediska domarkonungens son, då är han Diaokos´ son Opite som betyder han med ärade fadern. Myten om Kains exil till landet Nod (vandrande folkets land) säkerställer detta, eftersom Opite kom tillbaka från Urartu till vandrade medierna (de starka medierna) efter sin fars exil. Enligt assyriska källor gjorde han uppror i Medien (nordvästra Iran). Kain (Kaenus) på grekiska betyder den nya (sonen).
Set (”ersättare”, ”kvarlevande”, Opite) är egypternas Seth (egyptisk Kain) som dödar sin populära broder Osiris.
Anos (”den dödlige”) är både iraniernas första människor det vill säga Gaya- meretan och hans son Mashya som både betyder den dödlige i avesta.
Sedan dess börjar de berömda historiska mediska konungarnas namn:

Hanok (”den lysande” på mediska, eller ”erövrare” på hebreiska) är mediska konungen Avakastar den förste som gjorde upprör mot Assyrier. Man kan översätta detta namn till Källans konung, då är han ursprungligen mediska konungen Kheshtheriti (den starka konungen).
Kenan (”källans konung” på mediska) eller Irad (”flytig” på hebreiska) är mediska konungen Kheshtheriti (”den starke konungen”). Han var kung i området kring Partuka (Barnaka, som betyder källans land). Partuka ligger söder om Tehran. Den här konungen besegrade assyriska konungen Ashurbanipals styrkor i norra Iran.
Mahalalel (”guds lov”), Mehujael (”slagen av gud”) och Jered (”nedstigande”) är den olycklige mediska konungen Fraoret (”den religiöse”) som dödades av skythiska konungen Madia son av Partatuva i söder om Kaukasus.
Metusael (”guds man”) och Hanok (2) är den mediska berömda konungen Avakastar (”den gode konungen”, Kiakasaro, avestas hjälte) som förstörde det grymma assyriska riket för evighet. Hans andra bibliska namn är Josua som betyder frälsaren. I Koranen kommer hans namn i varianter Al-yasa, Yosha (frälsaren) och Edris (”han med gott ryckte, den lärde”) och Ilyas (den gudomlige).
Metusala (”spjutets man”) eller Lemek (”den rike och maktige”) är den sista mediska konungen Ishtuvigu (”den rike”, eller ”spjut kastare”). Bibeln och avesta är eniga att han hade två fina och berömda husfruar. Hans barnbarn från en av sina döttrar var Tubalkain (”världs ägare”) som är iraniers berömda konung Cyrus (Fridon). Lemeks andra barnbarn från sin dotter Ada är Jabal (”han som glider bort”) och av det här namnet menas säkerligen kurderna (koranens Ad folket), eftersom kurdernas namn betyder vandrarna på de iranska språken.
Lemeks son, det vill säga, Noa (”han som överlevde”, motsvaras med det persiska berömda konungen Cyrus den tredje, även den själva babyloniska guden Ea/Enki) är babyloniernas Utanapishtim (”han som fått evigt liv”). Hans namn är ett semitiskt mellanspel mellan mediska historiska och mytiska konungar.
Tydligen är Noas (egyptiska havsguden Nus) ättlingarde mytiska iranska stamfäderna i de babyloniska gudomliga gestalterna
Sem (egypternas Saa, babyloniska guden Nabu-Ninurta), Ham (”varm”, egypternas ”Ha” babiloniska guden Adad) och Jafet (egypternas Apophis, babyloniska guden Marduk) är från annan sida i tur och ordning iraniers samak (”borta boende”, ”mörkt”, babyloniernas Gilgamesh, stamfader för iranier), stamfader till folket i Kharazm (”solens land”) eller Afrika (landet som har ingen kyla) och grekernas Iapet, som betyder fader till jordens befolkning på skythiska och grekiska, men bibeln har sin egen uppfattning av de här namnen och de räknas som förfäder till Mellanösterns befolkning och greker.
Arpaksad och Sela (”beväpnade” eller predikant) är skythernas Arpoksais (”vagnlandets konung” en motvarig till skythernas åskgud Tor och Thagimasades): Arpoksais namn kommer i avesta i form Takhmoropa (”harpyornas/vagnlandets hjälte”). Namnet Sela är ett binamn till Takhmoropa, och i andra betydelsen är han avestas Fravak, även har azerbadjaniernas mytiska stamfader, Gorgod samma betydelse (predikant).
Eber (”vid sidan boende, eller flyktingar”) är skythernas Lipoksais (”vid sidan boende folkets konung”), det vill säga iraniernas Samak (Vigard) eller det är hebréernas mytiska stamfader…
Peleg (”han som delade landet” koranens Shoeib) är skythernas Kolaksais, som enligt Herodotos delade sitt land (Ryssland och Ukraina) bland sina tre söner.
Regu (”upphöjd”=Sem) är roksolaner (”de upphöjda alanerna”, masageterna) som bodde vida omkring Aral sjön.
Serug (”gren, klänge”) är den skythiska –och persiska stammen drupikier (darbiker, ”de som använder gren och klänge”): De hade en berömd dryck av en växt som kallades ”Haoma”.
Nahor (en Eshnunna konung) är tecken på mytiska bebyggaren till staden Naharia (”Nakur”) eller Kharazm (solens land) vid sjön Aral.
Tera (Dedushe, en Eshnunna konung) har jämställt med skythernas Targitai (”fader till jordens befolkning”; eller ”den upphöjda fadern”).
Abram (”den upphöjda fadern”, ”hebréernas ledare”Enki/ Ea babyloniska jord guden, de historiske Eshnunna konungarna Ibalpiel [1, 2, även Bilalama], -eller Abraham (”fader till många folk”) från ena sidan är Targitai (”den upphöjda fadern”) och från andra sidan är hans son, Kolaksais (”familjens konung”) som räknades konung till många folk mellan Kina och Balkans halvö. Hans bröder Nahor (”vild”) och Harran (”troll”) är från ena sidan i tur ordning stamfadern till folket i Kharazm (”solens land”, västra Uzbakstan) och stamfadern till parterna (”väglandets befolkning”) och balocher. Från andra sidan de har varit ursprungligen från Eshnunna konungar från östra delar av Mesopotamien. Vi vet att Abraham trotts vara från urtida staden Ur (”den ljusa staden”). Även kan från namnet Ur Ursprungligen menas de mytiska glödande redskapen från guld som enligt Herodotos ägdes av Kolaksais, och de var egentligen namn på de talrika folk som bodde under skythernas styrelse.

Abrahams ättlingar är de historiska skythiska, kimeriska, och mediska konungarna

En viktig och gammal arameisk källa talar om att Isak (Asyrriens stamfadergud, Ashur= leende) och hans son Jakob (brottaren, Mardyk) angrep det assyriska väldet, och vi vet vem de har varit i historien. De är egentligen i historiska aspekter från två av hyksos -Eshnunnas konungar, men även ersätter dem, de skythiska konungarna Ishpakai (”gudagåva”) och hans son Partatuva (”den mycken starke”). På grund av deras namn och bragd är det klart att de är bibelns Isak och hans brottande son Jakob.
Isaus (babyloniska läckedom guden Ninazu) är kimeriska befälhavaren Teushpai (”han med starka fötter”) som i sin tur angrep Assyriska väldet. Hans namn kommer i avesta i varianten Teusa.
Ismael (”bönhörande guden, Nabu/Ninurta”), som felaktig räknas Arabernas stam konung på historiska aspekt är egentligen konungen Fraoret (”den religiöse”) som dödades av skythiska konungen Madia son av Partatuva. Som vi sagt var Fraoret från landet Barnaka (”källans land”), Söder om Tehran, och han styrde den mediska stammen aribier (”de arianska stammar”) som felaktigt jämställts med araber.
Till sist är även den berömde skythiska konungen Madia (”den vise”) ett historiskt perspektiv av bibelns Josef (”ökning”, babyloniska guden Dumuzi) eftersom Madias namn på semitiska språk betyder just ökning. Dessutom får Madia samma som Josef dyrbara gåvor från Egyptens Farao. Det är märkbart att en stor grupp av Madias trupp stannade kvar i Bet-Sean (Skythopol) i Israel. Liksom Josef blir Madia gripen i sitt underjordiska palats.

MOSES ÄR EN KOMBINATION AV GUDEN MITHRA, MOSHUSHO (= MARDUKS EMBLEM SOM KÄPP/DRAKE) SAMT DEN SISTA HYKSOS´ KONUNGEN KAMOSE

Vem är bibelns och koranens Moses? Historiker gissar att det är en guds namn, men vilken gud? De vet inte mer. Det är en indoiransk gud i veda och avesta som hettit Mithe och Mithra. Han är solens och löftets gud och hans namn kommit till Egypten genom mitanier som varit en indoiransk stam. Koranen har givit Moses efternamnet Kalimolah som betyder ”interlokutör med gud” och det har givit honom solgud- och löftegudskaraktär. Från andra sidan vet vi att den sista hyksosiska konungen som utvisades från Egypten (och förföljdes av egypterna omkring 1567 före Kristus), heter Kamose som betyder just ”interlokutör med guden Mose” och en egyptisk konung som besegrade och för följde hyksoser, hette Ahmose, som betyder ”guden Moses broder”. Själva mitaniers namn kommer av deras sakralsolguds namn, det vill säga från Mithe (Mithra) som betyder ”sol och löftegud”. Egyptens hebreiska och arabiska namn dvs., Mesr härstammar från den här mitaniers sol- och löfteguds namn. Mitanier var hyksosernas (”utländska kungarnas”) militära arm.

DAVID (MARDUK) OCH SALOMON (NINURTA) ÄR ÄVEN ISTÄLLET DE FORNTIDA PERSERNAS BEFÄLHAVARE, I SINA SENARE HISTORISKA ASPEKTER:


Även ett historiskt perspektiv av den historiske David och hans son Salomo (ursprungligen två Eshnunna konungar, blandad med de babyloniska gudarna Marduk och Ninurta) hör till perserna och de är i detta fall, den andra Kambudjia (”lycklige”)- den krigiske Cyrus2 och den fredlige Cyrus3. Själva judarnas Salomo är en mytisk figur som trotts vara bebyggaren av Jerusalem och dess tempel.

EGENTLIGEN ÄR BIBELNS URSPRUNGLIGA PATRIARKER ESHNUNNAS - HYKSOS KONUNGAR
Det var Hammurabi den berömde lagstiftaren som orsakade stora folkvandringar från Mesopotamien omkring år 1792-1750 f.kr. Han menade egentligen att förena de tre stora staterna Akadien (i center och söder), Eshnunna (i öst) och Mari (i väst) under sitt välde. Men hans våldsamma ingripande orsakade förskräck inom folken i Eshnunna (=Addans trädgård) och Mari som hade byggt en koalition mot just denne babyloniska Hammurabi och resultatet blev stora folkvandringar. Eshnnunafolket vandrade i två stora grupper. Den ena till öst, till Irans platå och den andra tåg flykt hos mitaniska – och huriska välde i norr om Mesopotamien . Där som hade också deras allierade Marifolket hade fått tillflykt. Det samlades stor skara hos mitaniska konungen. Denna skara hade stort militärs potansiel att använda. Alliansens Patriarker upptäckte detta ”förbundet av olika folksamlingar som egyptierna nämnt Hyksos (utländska härskarna, eller hästskötarna)” skulle kunna vara tillräklig maktigt att attackera den rika Faraonernas Egypten. Eftersom detta förbund grundades i mitaniers land skulle det vara logiskt att tro ledarskapet var med själva mitanier dvs., guden Mithes (Mose, Moses, Mithras) folk, fastän majoriteten av förbundet bestod av semitiska befolkningar marier (mytiska Maria som Moses syster), eshnunnier (=hebréer, passerande). Marfolket hade en gud vid namn Zimri (Sameri). Mitaniers under kuvade folk var hurier(hurriter) dvs., bibliska Harons folk (Arons folk; mytiska Moses broder). Eshnnunafolkets vandring Mesopotamien till Haran i huri-mitaniska väldet och sedan dess till Egypten är ungefär bibelns Abrahams vandrings väg.
Denna tabell visar Eshnunnas konungar namn och kännetecken:
CITY STATE OF ESHNUNNA
The minor city of Eshnunna (modern Tell Asmar) was situated in the Diyala Valley to the north-east of Sumer itself, but it was still very much a part of Sumerian culture and civilisation. Occupied from circa 2900 BC, it was never a significant power during Sumerian times, but in the period of Ur's Third Dynasty it was a well-attested city and capital of one of Ur's provinces with the same name. As Ur headed towards collapse, the city (which is not mentioned in the king list) gained an independent dynasty of its own. Its kings, some of whom bore Elamite names, may even have been united with Assyria for a time, and were a threat to later Babylonian hegemony.
Although information on the kingdom is sparse, a historical framework for Amorite Eshnunna can be pieced together from building inscriptions, year dates, letters, and seal inscriptions both from Eshnunna and elsewhere. There were apparently twenty-eight kings between 2065 - 1762 BC although six are missing from this list.

fl c.2030 BC Ituria Governor? under Ur.

Ituria, a city leader, builds a temple for his divine overlord, Shu-Sin of Ur. Soon afterwards a palace is attached to this.
fl c.2026 BC Shu-ilija / Ilshu-Ilia Son. Claimed the independent kingship of the city.
c.2026 BC Eshnunna breaks away from the control of Ur during the second year of Ibbi-Sin's reign. Shu-ilija maintains good relationships with Ishbi-Erra of Isin as does his successor. However, the succeeding kings drop the title of king to use the lesser one of 'énsi' (governor) or 'ishshakum' insisting that the kingship of the state belongs to the city's god, Tishpak.
fl c.2010 BC Nurahum / Nur-Akhum Received help from Isin to win a battle against Subartu.
Kirikiri Bore an Elamite name.

Bilalama Bore an Elamite name.

Eshnunna appears to maintain close contacts with Elam, although it seems not to have been conquered by the Elamites.
Ishar-Ramashshu
fl to c.1940 BC Usurawassu / Usur-Awasu
The city is sacked during the time of Usurawassu, possibly by Anum-muttabbil of Der, and may be temporarily subject to that city. Little is known about the subsequent nine rulers.
Abimadar Not on all lists.
Azuzum
Urninmar / Ur-Ninmar / Ur-Ninkimara
Urningishzida / Ur-Ningizzidda
Ipiqadad I / Ibiq-Adad I
Abdi-Erah
Shiqlanum
fl bef c.1895 BC Sharrija / Sharria
Belakum / Belakim
Warassa
fl c.1870 BC Ibalpiel I Reigned for at least ten years (from a seal impression).
http://www.historyfiles.co.uk/FeaturesMiddEast/MesopotamiaMap.htmEshnunna seems to flourish again, perhaps due to the decline of Isin and Larsa from the middle of the century. Ibalpiel re-adopts the title of king, perhas in recognition of the fact that there is no longer a single 'kingship of Sumer and Akkad' to which to defer.

c.1862 - 1818 BC Ipiqadad II / Ibiq-Adad II Son. Assumed divine status - practice copied by all successors.
Ipiqadad pursues an expansionist policy. The previously independent minor cities of Nerebtum (modern Ishcali), Shaduppum (Tell Harmal), and Dur-Rimush (location unknown) are all incorporated into the state.
fl c.1830 - 1815 BC Naramsin / Naram-Sin Son. Also king of Assyria, probably by conquest.

Naramsin extends Eshnunna's territory considerably into northern Babylonia at a time when the small kingdom based at Babylon can do little more than defend its own walls, and apparently also temporarily conquers the Assyrians at Ashur, as well as the small state of Ekallatum.

Dannum-tahaz Son? May have ruled briefly after Ibalpiel II.
c.1808 - 1780 BC Dadusha Son of Ipiqadad II.
c.1780 BC The kingdom of Upper Mesopotamia turns on its recent ally and seizes Nerebtum and Shaduppum, although these and more are quickly taken back upon the death of Shamshi-Adad in 1766 BC.
c.1779 - 1765 BC Ibalpiel II / Ibal-pi-El II Son or grandson. One of the major leaders of this period.
c.1776 BC The kingdom of Upper Mesopotamia is attacked simultaneously by Yamkhad and Eshnunna, leading to its disappearance and a general restoration of the old order.
c.1766 BC Eshnunnan troops take part in the siege of Razama by Atamrum of Andarig, but Ibalpiel hurries to assist Razama, collecting troops and a battering ram from his governor in Qattunan on the way. The Razamans manage to repel Atamrum before he arrives, so he returns home.
c.1764 - 1762 BC Silli-Sin
c.1764 BC Eshnunna had been forming ties with Mari in the face of Babylon's growing power, but as part of a coalition which attempts to invade Babylonia the city is defeated and crushed by Hammurabi.
c.1762 BC The Babylonian Empire captures the only remaining political power to oppose them when they take Eshnunna, inheriting well-established trade routes and economic stability, and ending 250 years of Eshnunna's independence.
c.1756 BC There is evidence that just four years after its supposed capture, the entire town is ravaged by a terrible flood. After that, the city only rarely appears in cuneiform textual sources, reflecting a probable decline and eventual disappearance.
Iqishi-Tishpak Descendant of Naramsin? Vassal of Babylon?

? - c.1736? BC Anni Killed in Babylon.

c.1741 - 1736 BC One of Eshnunna's last notable acts is to side with Rim-Sin II of Larsa in his revolt against the Babylonian Empire. Anni is captured by the Babylonians and is strangled. The city is destroyed.

Mina kortfattade bevisen om Adams- och Abrahams tillflykt, från Edens lustgård:
Invandrarna (=hebréer) från Eshnunna (strålande staden = Ur) är bibelns Judar. Själva namnet jude och gudanamnet Jehova härstammar av kassitiska åskguden [je]Huthas namn. Kasiterna har varit Eshnunnas östliga grannar. Eshnunnas åskgud uppträder även i bibeln under profetiska namnet Elia Tesebiten. Åskguden under namnet Tishpik var Eshnunakfolkets största gudomlighet.
Andra Ibalpiel (hans offer son är räddad) är det historiska Abraham, som vandrar (på tvång av Hammurabi) från Eshnunna till Haran, Kanan och Egypten.
Bibelns och Koranens Tareh (fader) och Azar (eld), som Abrahams fader Och farbror bevisar Dadushe (som kan översättas till ”hans farbror”), andra Ibalpiels (Abrahams) företrädare.
Marifolkets konung vid tillflyktstiden har namnat Zimri lim (guden Zimri är min bevakare) bibelns och koranens Sameri (bergåskådaren). Eftersom ordet berg och kalv enades i det semitiska odet tor, har namnet Sameri tolkats till ”han, som har skapat åskådliga kalven”.
Det tre bibelska brödernas triad Abraham (fader till många nationer), Nahur (het) och Haran (väg) har säkerligen sitt ursprung i de tre första Ashnunnas konungarna Bilalama (den vetenskapliga shejken), Nurahom (den mycket glänsande), Abdi arah (lagstiftaren, vägvisaren). De tre första Eshnunna konungar Iturea (bergsbo, vaktare), shulijiah (gudsutvalde konung) och Ilshulija (den gudomliga freden) är välljämförbar med herden David, Saul (gudsupphöjde konung) och salomon (fredens man).
Denna tabell visar hyksoskonungar:
2nd INTERMEDIATE
PERIOD 1640-1532
15th Dynasty (Hyksos).
Salitis; Sheshi;
Khian (Swoserenre')
Apophis c. 1585-1542
('Awoserre' and others)
Khamudi c. 1542-1532

16th Dynasty
Minor Hyksos rulers, contemp-
orary with the 15th Dynasty

17th Dynasty 1640 - 1550
Numerous Theban kings;
numbers give positions in the
complete list
Inyotef V c.1640-1635
(Nubkheperre') 1
Sebekemzaf I (Sekhemre'-
wadjkha'u) 3; Nebireyeraw
(Swadjenre') 6; Sebekamzaf II
(Sekhemre'-shedtawy) 10; Ta'o
(or Djehuti'o) I (Senakhtenre') 13;
Ta'o (or Djehuti'o) II
(Seqenenre') 14
Kamose c.1555-1550
( Wadjkheperre') 15

Mina kortfattade bevisen om till flykt till- och från Egypten:
Den sista hyksosen (hästskötande harden) dvs., Kamose är väljäförbar med Moses, eftersom koranen nämner Moses under epiteten Kalimollah (dvs., kompanjon med gud). Egyptiska ordet Ka betyder den gudomliga anden. Denne hyksosiska konungt flyddes med sitt folk till Palestina, från den nya egyptiska faraonen Ahmose. Som vi sagt Mose var mitaniers sol, krigs och lagars och löftets gud. Den första hyksos konungens namn dvs., Salatis betyder den store herden och ”han som fått sorglig liv i det bortre landet”. Namnet syftar väl till Josef son av Jakob eftersom Salatis framträdare har hettit Jakobher (dvs., brottare-).
Då de fyra bibliska mytiska namnen Amaram (koranens Omran), Moses, Haron, Mariam betecknar ashnunnor (hebréer), mitanier (västliga meder), hurriter och marifolket, som tillsammans byggt Alliansen Hyksos.


Vem har varit den historiske och mytiske Jesus Kristus?
Svaret är:
Zeloten Judas son av Zipporai och den heliga unga guden Adonis

Enligt Josefus Flavius (judisk historiker i första århundradet) kan Jesus Kristus bara vara ett smeknamn, eftersom Josefus berättar om alla de viktiga händelserna och alla de kända personerna i Judéen i första århundradet, men han känner ingen som egentligen heter Jesus Kristus.* Då blir det aktuellt att söka Jesus Kristus riktiga historiska namn. Detta är ett viktigt världsmysterium. En grupp historieforskare tror inte alls att det har funnit en man vid namn eller med epitetet Jesus Kristus med liknade karaktär. Till exempel påstår Albert Schweitzer: ”Den Jesus av Nasaret, som uppträde som Messias, förkunnade gudsrikets sedlighet, grundade himmelriket på jorden och dog för att ge sitt verk dess slutliga helgd, har aldrig existerat.” En andra grupp som är djupt troende på nya testamentet hyser inga tvivel att Jesus Kristus har varit en halvgud/halvmänniska i början av vår tideräkning med samma karaktärsegenskaper som Nya Testamentet visar. Jag hör till den tredje grupp som tror att det finns en historisk kärna om Jesus Kristus i Nya Testamentet på det sättet att det funnit en revolutionär judisk religionell ledare i Palestina med de stora delarna av de kännetecken som Jesus Kristus haft. Man kan bevisa att denna revolutionära präst ursprungligen har varit Judas son av Zipporai som är Zelotpartiets grundare. Då har han levt dubbel så länge som man trott och han har haft familj och barn.

*Om man lägger undan de falska bilagor om Jesus Kristus och Johannes döparen, som finns i Josefus Flavius´ ena verk ”Judarnas gamla historia”.



Judas son av Zipporai är den historiske Jesus Kristus

Judas av Galiléen, som gjorde politiskt- och kulturellt upprör i Jerusalem 5 år före Kristus samt mellan år 6 till 30 efter Kristus, var inte samma Judas av Galiléen, som stred mot romarna från år 4 före Kristus till år 6 efter Kristus. Detta stora misstag att jämställa dessa med varandra har åsamkat stora problem för religionhistorien eftersom den första och okända Judas av Galiléen är den historiske Jesus Kristus, den andra Judas av Galiléen var ursprungligen från staden Gamala i öster om Kinneretsjön (Galileiska sjön). Hans fader hette Hezekiah som var rövare och dödades av Herodes den store. Enligt Josefus Flavious och Apostlagärningarna öppnade denna Judas av Galiléen konungens tyghus i staden Sepforis i Galiléen och beväpnade sitt folk, men han besegrades och dödades av Kvintilius Varus som var romersk ståthållare över Syrien från 4 före Kristus Till år 6 efter Kristus.
Den förste Judas av Galiléen, som vi jämställer med Judas son av Zipporai, var en berömd präst/ filosof och hans kamp mot romarna var i högsta grad ideologisk. Josefus Flavious, som levde mellan år 37 till 100 efter Kristus berättar följande om honom:

V111
Judas Galiléen (Judas den ståtlige) och de tre judiska religionspartierna

Arkelai-området förvandlades till en provins, och en romersk riddare vid namn Koponius sändes dit såsom ståthållare, vilken erhöll av kejsaren oinskränkt makt. Under hans tid (6- 9 e. Kr.) förledde en viss Galilé vid namn Judas sina landsmän till avfall, i det han påstod, att det var en skam, att de betalade skatt till romarna samt erkände utom gud även dödliga människor såsom sina styresmän. Han stiftade en egen sekt, som icke hade något gemensamt med de andra sekterna.***

***Detta är ett av de ställen, på vilka Josefus avsiktligt döljer det verkliga sakförhållandet.

Om denna Judas av Galiléen och hans son Manaim talar Josefus med dessa ord:

Emellertid hade en viss Manaim (Menahem), en son av den namnkunnige sofisten (skriftlärde) Judas, med tillnamnet Galiléern, vilken hade en gång under det Kvirinius var ståthållare, förebrått judarna, att de lydde både gud och romarna. Han begav sig med sina lärjungar till Massada, öppnade konung Herodes´ tyghus och beväpnade utom sina egna landsmän även utländska rövare och återvände i spetsen för denna skara, som utgjorde hans livvakt, såsom hade han varit en konung, till Jerusalem…

Den här skriftlärde Judas som byggde Zelotpartiet (ivrarna) måste vara Judas son av Zipporai, vilken hans elever fällde ner den gyllne örnen (Romarrikets symbol) från över porten av det berömda templet i Jerusalem och slog sönder den i bitar. I Judaica uppslagsbok läser vi följande om Judas och hans elever:

JUDAH SON OF ZIPPORAI (first century), Patriot
According to Josephus, Judah was a sophist of highest reputation among the jews, an unrivalled interpreter of their ancestral laws, and educator of the youth. Taking advantage of Herod’s illness (4 B.C.E) he, together with his friend and fellow scholar Matthias son of Margalot, persuaded their disciples to pull down the gold eagle, the symbol of Rome, which Herod had erected over the great gate of the Temple, since it was contrary to Jewish law. The two scholars together with their disciples were burnt alive on the command of Herod shortly before his death.

Josefus berättar i ”Judarnas krig mot romarna” indirekt, att Judas och hans vän Matthias och några av deras elever brändes av Herodes den store:

Mycket ogärna lämnade konungen sitt bifall härtill; han lät levande bränna dem, som hissat sig upp på taket ävensom de omförmälde skriftlärde; de andra, som fängslats överlämnade han åt bödeln till att avrättas.*

• Platsen, där denna dom gick i fullbordan, var Jeriko i nordväst om Jerusalem.

Men när han berättar mer om den här hädelsen i ”Judarnas gamla historia” säger han bara att: Matthias och några elever brändes till död och många elever avrättades. De var minst 40 till antalet.

Då finner vi att Judas son av Zipporai och några av hans elever räddade sig från hädelsen, och de rymde söderut till Egypten, mycket möjligt till Sinaiöknen, hos de självständiga halvarameiska och halvarabiska nabatéerna. Hur som helst kom säkerligen Judas och hans elever till Judéen efter år 6 efter Kristus, då Arkelaos son av Herodes den store, blev avsatt.
De nedanstående anledningarna försäkrar att Judas son av Zipporai har varit den historiske Jesus Kristus.

1 Judas hade liksom Jesus tillhörighet till epitetet Gallileen (egentligen betytt praktfull).
2 Han hade lärjungar som vandrade med honom på långa turer i olika städer i Palestina.
3 Hans anhängare kände honom som en religiös politisk ledare för hela Judeen.
4 I Matteus Evangelium, 14, står denna rapport: ”Sedan kom Johannes döparens lärjungar (egentligen Matthias´ elever) för att hämta Johannes lik och begrava det, och de gick till Jesus för att berätta vad som hänt. När Jesus fick höra nyheten for han iväg med en båt till en avlägsen plats för att vara för sig själv”. Däremot lyckades Judas son av Zipporai fly från Herodes den stores vrede, men hans vän Matthias och 40 personer av deras lärjungar brändes till död eller avrättades.
5 Som vi sagt befallde Herodes att döda omkring 40 personer av Judas och Matthias unga elever vid Jesu födelsetid. Däremot, enligt Matteus Evangelium, flydde Josef och Maria och det nyfödda Jesus till Egypten, men de andra nyfödda pojkarna i Betlehem dödades av Herodes soldater.
6 I sin tid var Judas en mycket lärd och berömd person bland judar, och han försökte reformera judarnas kultur och samhälle, och göra det fritt från romanisering.
7 Enligt Judas undervisning var det en skam, att de betalade skatt till romarna samt erkände utom gud även dödliga människor såsom sina styresmän. Denna fras är jämförbar med Apostlagärningarna 29/5 som säger att Petrus och apostlarna svarar ”Det är viktigare att lyda gud än att lyda människor”.
8 Markus Evangelium, 1 informerar oss: en dag kom Jesus från Nasaret i Galiléen och blev döpt av Johannes i Jordanfloden. I det ögonblick då Jesus steg upp ur vattnet, såg han himlen öppna sig, och den helige Ande sänkte sig ner som en duva över honom, och en röst från himlen sa: ”du är min älskade son Du är min utvalde.” Vi vet att Judas faders namn dvs. ”Zipporai” är en sort fågels namn, och ”Judas” betyder utlovad.
9 Två av Judas söner som styrde Zelotpartiet, och korsfästes av romarna omkring år 47 efter Kristus, hette Simon och Jacob (James). Vi vet att de här två räknades bröder till Jesus Kristus i Nya Testamentet. Det är intressant att de även har en broder som heter Judas.
10 Som vi sagt fällde Judas och Matthias elever den gyllene örnen ovanför porten till det berömda templet i Jerusalem och förstörde den i bitar. Däremot i Matteus evangelium 12/21, berättas det: ”Sedan gick Jesus in i templet i Jerusalem och drev ut köpmännen och välte omkull myntväxlarnas bord och stånden där man sålde duvor.” Enligt historieforskarna har man inte sålt någonting inom templet i Jerusalem. Då utgör den historiska händelsen den gyllene örnens förintelse av Judas och Matthias elever.
11 Judas namn som betyder prisad och utlovad kunde räknas som synonym till Jesus, som betyder frälsaren.
12- Enligt Matteus evangelium har endast Jesus nämnts Nasaré eller Galilé (den ståtlige) efter hans tillbakakomst från Egypten. Därför har Judas son av Zipporai (den historiske Jesus Kristus) inte nämnts som Galiléen redan tidigare.






Med en noggrann utredning av Adonis´ myter och evangeliska berättelser kan man hitta kombinationen bland Adonis- kulten och den preliminära kristendomen:
Enligt den kända fenekiska och grekiska Adonismyten hade Syrien en konung vid namn Téias (gud), Afrodite (kärleksgudinnan) tvingade hans dotter Mira, att vara samlagspartner med Téias i tolv mörka nätter. Efter tolv nätter förstod Téias att damen var hans egen dotter ”Mira”. Då bestämde han att skulle döda henne, men hon hann fly. Hon tog sin tillflykt till gudarna. De förvandlade henne till Myrrhe- trädet. Efter tio månader födde hon ”Adonis” (herren). Afrodite, som blev mycket förvånad över barnets skönhet överlät honom till Persefone (underjordens gudinna) för att vårda honom. Persefone Tyckte mycket om det här sköna barnet, därför tänkte
hon inte lämna honom tillbaka till Afrodite. Så blev det en konflikt mellan de här gudinnorna, men poesigudinnan ”Kalliope”- enligt en annan berättelse själva Zeus- löste den här konflikten på så sätt att Adonis bor en tredjedel av året hos ”himmelska Afrodite” och en tredjedel av året tillbringar han hos underjordsgudinnan Persefone och den tredjedel av året som blir kvar får han välja själv. Han valde att vara med Afrodite under den här frivilliga tiden.
På basis av fenikiernas kult dog Adonis på en särskild dag, men uppstod dagen efter sin död. Fenikierna sörjde och firade de här två dagarna: En dag som han dog sörjde de honom, damerna grät medan männen anordnade begravningsceremonier. De använde en bild av honom. Dagen efter firade de Adonis´ uppståndelse, medan de lyfte Adonis- bilden.*

• Sir. James George Frazer: Adonis. Attis. Osiris. London 1907.

Man kan tro att ordet Adonis (herren), som var ett annat namn på fenikiernas Baal (herren) och ett naturligt smeknamn på Judas son av Zipporai, sammanfogade guden Adonis med filosofen Judas, och de här två gudomliga och prästerliga dimensionerna formade tillsammans Jesus Kristus gudomliga och mänskliga sidor. Naturligtvis döpte kristendomen den här Adonismyten och Adoniskulten. I denna Adonis myt kan man jämföra Téias, Mira, Myrrhe* och Persefone med Nya Testamentets Gud- Herodes, Maria, Misraim (Egypten) och ”Josef” (Jesus Kristus´ ”uppfostrare”). Den här sammanbindningen och blandningen gjordes säkerligen i evangelisten Markus tid, eftersom Markus egen mor hette Maria och hans älskade morbror hette Josef, som enligt apostlagärningarna fick smeknamnet Predikanten Barnabas. De här tre personerna (Markus som egentligen hette Johannes, Maria, Josef) tillsammans med Paulus och Petrus spelade stor roll i kristendomens ideologiska ordning, existens och utveckling.

*Enligt Matteus´ Evangelium 11/2 medförde de vise männen från österns länder bland annat myrrhe (myrra) som gåva till Jesusbarnet. Maria (Mariam) betyder heliga moder på syrianska. Hon är egentligen grekernas Demeter (”heliga moder”) som uppfostrar ett grekiskt kungabarn med motsatta namnet till Jesus dvs., Demofon (folkdödaren). Hans egen moder heter Metarina (den borta planterade).
Sammanfattning

Om man tar bort Adonis´ myter från evangelierna handlar resten om Judas son av Zipporai. Judas av Galiléen, som dödades av Kvintilius Varus år 5 efter Jesus Kristus, var inte samma Judas Galiléen (Judas den ståtlige), som uppträdde år 6 efter Jesus Kristus och var Zelotpartiets grundare: Denne Judas av Galiléen visade sig samtidigt som Kvirinius var ståthållare över Syrien i stället för just den ovannämnde Kvintilius Varus. Den här Judas av Galiléen, som vi jämställer honom med Judas son av Zipporai, är den historiske Jesus Kristus.

چهارشنبه، فروردین ۰۴، ۱۳۸۹

معضل نه چندان دشوار درک تاریخ و اساطیر مربوط به زرتشت سپیتمان

از آنجاییکه از عهد تاریخ خود زرتشت تا رسمی شدن آیین آن توسط اردشیر بابکان حدود 750سال فاصله افتاده است؛ لذا از اینجاست که سپیتاک زرتشت شاهزاده اصلاح طلب، نواده دختری آستیاگ (آخرین پادشاه مادی/کیانی) و پسر سپیتمه (شاه-موبد ولایات جنوب قفقاز و ولیعهد آستیاگ) تبدیل به موبد درباری ویشتاسپ شده است. واین ویشتاسپی که پادشاه معاصر زرتشت به شمار رفته است،هم نماینده نام ویشتاسپ هخامنشی ساتراپ پارت و هم نماینده مخاصم و هماورد وی نام مگابرن ویشتاسپ، پادشاه گرگان و برادر بزرگ سپیتاک زرتشت (زریادر، زریر) است که خارس میتیلنی این دو برادر را به ترتیب در مقام حاکمین ولایات ماد سفلی و ولایات جنوب قفقاز، پسران آدونیس (جمشید خدای زیبایی و سرسبزی جهان زیرین پارسیان) و آفرودیت (الهه زیبایی، سپنت آرمئیتی، شاهدخت مادی آمیتی دا=دانای پاک) به شمار آورده است. کتسیاس میگوید که آستیاگ در همدان قائم شده بود ولی از برای نجات و جلوگیری از شکنجه شدن نوادگانش ویشتاسپ و سپیتاک خود را تسلیم نمود. ظاهراً این مطلب اصالت ندارد و از زبان یک مادی طرفدار آستیاگ و نوادگان محبوبش ذکر شده است. به سبب همین محبوبیت سپیتاک بوده است که در روایات اساطیری و تاریخی القاب مختلف وی که از طریق روایات مختلف به یادگار مانده اند هر یک غالباً تبدیل به افراد مستقلی شده اند. از جمله سپنتداته (اسفندیار مبلغ آیین زرتشت)، گائوماته (سرود دان)، گوتمه (حافظ سرودهای دینی)، پاتی زیت (حافظ سرودهای نیایش) و زریادر(زریر، دارای تن زرین) که از همین لقب عنوان زرتشت (دارنده تن زرین) نتیجه شده است. برای اینکه درست پی بدین نکته گرهی تاریخ اساطیری ملی و تاریخ مدون ایران باستان ببریم که نخستین بار ارنست هرتسفلد ایرانشناس معروف آلمانی به مطابقت سپیتاک پسر سپیتمه و زرتشت سپیتمان بذل توجه نموده، ولی مطلب را به طور اساسی پیگیری ننموده است. شاید هم زمانه وقت آن را به وی نداده است. نگارنده هم خیلی دیر متوجه این نظر هرتسفلد در حواشی "تاریخ ماد دیاکونوف" گردیدم، کتابی که غالباً روی میز ناهار خوری ام قرار داشته است. در اینجا برای چندمین بار به طرح صورت این مسئله می پردازم و امیدوارم که دیگر مثل نظرخانم ایمیل زن امروزی به جای بررسی و تعقل روی قضیه طرح این مسئله مزخرف گویی قلمداد نشود و لااقل کافی است همین مطلب زیر با دقت و حوصله و تأنی خوانده شود.
ابتدا نام و نشانهای پدر زرتشت سپیتمان (یا همان سپیتاک) یعنی سپیتمه (سرور سفید اندام) معرفی می نمائیم. سپیتمه در اساطیر ایرانی شاهنامه و اوستا تحت سه نام جمشید (پرستنده جام درخشان، شراب مقدس هوم)، هوم عابد و گودرز کشوادگان (شیوا سخن دانای سرودهای دینی) معرفی شده است. وی ظاهراً از سوی مادیا جهانگشای اسکیتی (فرنگرسین=پر آسیب، افراسیاب) به حکومت نواحی جنوب قفقاز منسوب شده بوده است چون در حمله غافلگیرانه کی خشثرو (کیاکسار، کیخسرو، هوخشثره) به مادیای اسکیتی در حوالی شهر مراغه در دریاچه اورمیه به عنوان حکمران منطقه و دستگیر کننده افراسیاب نشان داده میشود. بی شک به خاطر همین خدمت به مادها (کیانیان) بوده است که در مقام فرمانروایی آنجا ابقا شده و به مقام دامادی کی خشثرو یعنی ازدواج با نواده او آمیتیدا (دختر آستیاگ) نائل میگردد. همان آمیتیدای مسّنی که کورش سوم بعد از قتل همسر وی او را به دربار خویش برد و پسرانش مگابرن ویشتاسپ و سپیتاک را به پسرخواندگی یا برادر خواندگی خویش برگزید. بعد هم در عهد سلطنت آستیاگ به مقام ولیعهدی وی منسوب میگردد. مکان فرمانروایی وی مطابق خبر کورشنامه گزنفون دژ شوشی قراباغ بوده است که در اساطیر کهن ایرانی به نام ور جمکرد (باغ و دژ ساخته جمشید) معروف است. گزنفون نام سپیتمه را آبرادات (مخلوق ساقط شده) و همسرش آمیتیدا را پان ته آ (مستوره و نقابپوش) آورده که به دست آراسپ (ارجاسپ) سردار کورش اسیر و سرانجام به قتل میرسد. این همان اراسپ/ارجاسپی است که در شاهنامه قاتل موبدان آتشکده آذرگشنسپ (یا اران=سرزمین آتش) درعهد ویشتاسپ و اسفندیار معرفی میگردد. جالب است در شاهنامه مکان فرمانروایی جمشید همان منطقه اران و آذربایجان نشان داده شده است چه ملل وی کاتوزیان (کادوسیان، سگپرستان)، نیساریان (جنگجویان ارانی بی ریش)، اهنوخوشی (مادها، ملت شراب و شادی) و نسودیها (کشاورزان منطقه قره باغ) ذکر گردیده است. داستان طوفان برف مربوط به جمشید مسلماً اشاره به برف و برودت زمستانی ولایات اطراف کوهستان قفقاز بزرگ است. شرح این طوفان افسانه ای اوستایی به قرآن رسیده و در آنجا جمشید تحت نام هود (هوتر سانسکریت یعنی موبد آیینی) پیامبر قوم عاد (مردم انجمنی دوردست=مغان قفقاز) معرفی گشته که به خواهش وی از آسمان باد و طوفان سرد برای نابودی قومش نازل میشود. این جمشید که نامش با هوم (شراب مقدس) ایزد قبیله ای مادها (مردم شراب و شادی) در آمیخته است به غیر از آن جمشید خدای قبیله ای شیرسوار جهان زیرین و سر سبزی پارسها است که رقیب مغلوب اژی دهاک (مردوک ایزد مارنشان بابلی) به شمار می رفته است همان ایزدی است که آمیس تریس همسر خشایارشا در سن پیری خود برای طول عمر خویش چهارده کودک پارسی را از برای وی زنده به گور کرد و همان ایزدی هندوایرانی معروف است که تخت جمشید به نام وی خوانده میشود. جالب است که این دو خدای مخاصم پارسی و بابلی هر دو بنیانگذار نوروز به شمار آمده اند. در واقع عنوان تازی (تایوچه چینی ها و تئوژیهً وندیداد اوستا یعنی اژدهای نیرومند= ضحاک ماردوش/مردوک) در اصل نه متعلق به اعراب بلکه متعلق به خویشاوندان بابلی ایشان بوده است که بعد از عهد اسلام به اعراب اختصاص یافته است. در قرآن نام پسر وی سپیتاک زرتشت نیز به صورت صالح (نیکوکار) پیامبر قوم ثمود (معدومین) قید گردیده که به سبب پی کردن شتر مقدس صالح بلای صیحه آسمانی بزرگ (به یونانی مگافونی) گرفتار می آیند. معلوم است که در اینجا نامهای زرتشت و واقعه ماگوفونی (مغ کشی داریوش) به ترتیب به معانی دارنده شتر زرین و مگافونی (صیحه بلند) گرفته شده اند. برای شناسایی زرتشت تاریخی منابع ایرانی و یونانی کنار هم در رابطه با مکان تولد و مکان حکمرانی وی که این منابع مشترکاً آنها را آذربایجان و بلخ معرفی می نمایند، باید به دقت مورد بررسی قرار گیرند چه گره معمای تاریخ اساطیری ایران در همین جا نهفته است:
چنانکه گفته شد ارنست هرتسفلد ایرانشناس و باستانشناس معروف آلمانی به درستی سپیتاک (فرد سفید اندام) پسر سپیتمه را همان زرتشت (زرین اندام) از خاندان سپیتمه دانسته است. ولی وی توجه به مکانهای فرمانروایی گائوماته بردیه (سرود دان تنومند) شوهر آتوسا دختر کورش که بنابر منابع یونانی (کتسیاس و گزنفون) که ابتدا ولایات جنوب قفقاز (آذربایجان و اران و ارمنستان) و بعد بلخ (باکتریا) بوده؛ ننموده است. چون همین دو مکان جای دیگر باز توسط کتسیاس و گزنفون به ترتیب در همان برهه زمانی حکومت کورش سوم (فریدون=هخامنشی) محل فرمانروایی سپیتاک پسر سپیتمه و پسرخوانده کورش سوم (ثراتئونه اوستا= سومین کورش) ذکر میگردد. این بدان معنی است که این سه فرد یعنی سپیتاک پسر سپیتمه و زرتشت سپیتمان و گائوماته بردیه فرد سیاسی و روحانی واحدی بوده اند. از گفتار داریوش در کتیبه بیستون و همچنین منابع یونان باستان معلوم میشود که گائوماته بردیه بلندقامت از سوی برادر خوانده همنام و سنگین وزن خود بر تمامی نیمه شرقی فلات ایران که از سوی کورش و کمبوجیه به بردیه واگذار شده بود وزارت و نظارت داشته است. یعنی حتی بر شمال غربی هندوستان. همینجا مطلب بسیار جالب میگردد چه بنا به منابع چینی در همان زمان (اواسط قرن ششم قبل از میلاد) شاهزاده گوتمه بودا (دانای حافظ سرودهای دینی) از قبیله سکیا (سکا) در همین سمت مناطق هندوستان به تبلیغ آیین خود مشغول بوده است. وقتی این مطلب را کنار آن میگذاریم که مطابق خبر کتسیاس قوم دربیکان (سکائیان برگ هئومه، دریها) بازوی نظامی سپیتاک آمُرگس (به معنی اسفندیار روئین تن یا سپیتاک از قبیله سکائیان هوم ورکه/برگ هومه) در مکان حکومتی وی در بلخ بوده اند به این همانی بودن گائوماته بردیه و گوتمه بودای بامیان و بلخ و سپیتاک زرتشت بلخ می رسیم. نکات مشترک اینان از جمله تعلیم پندار نیک و گفتار نیک و کردار نیک فراوان است که ما جای دیگر به طور مفصل از آنها سخن به میان آورده ایم و در این مجال شرح بیشتر نمی گنجد. اینکه گوتمه بودا بر خلاف مقر پرستش بلخ به نپال منسوب شده است از آنجاست که نام نپال در زبان تپتی معنی سرزمین مقدس را می داده است. در مورد اینکه گائوماته بردیه به دستور کمبوجیه برادر تنی خود وه یزداته بردیه را به قتل رسانده بود از شایعات دروغین سیاسی موفقیت آمیز داریوش و همدستانش در کودتا علیه خانواده کورش بعد ازقتل دو پسر (کمبوجیه و بردیه) و داماد و پسرخوانده وی (گائوماته بردیه) بوده است. به قول هرودوت کورش پیش از لشکرکشی به سوی ماساگتها (آلانهای سمت دریاچه آرال) که به مرگ وی انجامید، خواب کودتای داریوش را دیده و موضوع آن را با ویشتاسپ هخامنشی پدر داریوش به میان نهاده بود. داریوش و همراهان به دروغ دروغی برای مرد صالح و صادق زمان گائوماته بردیه اصلاح طلب (به قول قرآن صالح) تراشیده اند تا جریان کودتا را توجیه کنند. همانطوری که احمد شاملو به عقل سلیم دریافته بود بیشتر قرائن خصوصاً دروغهای بزرگ دامنه دار دال بر آن هستند که جریان مرگ کمبوجیه عمدی به دست همین کودتاگران صورت گرفته بوده است. اعلام رسمی شدن حکومت برادر خوانده های همنام بردیه ها (گائوماته بردیه به نیابت از وه یزداته بردیه) از آنجا عاید شد که به قول خود داریوش شایعه دروغین خبر مرگ کمبوجیه در مصر (لابد به همراه خبر نابودی سپاه وی در صحرای جنوب مصر) به ایران رسید و گائوماته بردیه به عنوان برادرخوانده و شوهر خواهر و نائب السلطنه کمبوجیه با وه یزداته بردیه برادر کوچک کمبوجیه در جنوب فارس (سمت فیروزکوه یا بندرطاهری) ملاقات نمود و در همانجا حکومت خویش به نیابت از وه یزداته بردیه را بر امپراطوری هخامنشی رسماً با بخشش مالیاتها و خدمت سربازی و اصلاحات ارضی و آزادی برده ها اعلام نمود. به سبب همین اصلاحات و تعالیم عالیه انسانی وی بوده است که نامش در تاریخ جاودانه شده است و بی خودی نیست آیین وی که توسط آشوکای بزرگ در عهد سلوکیان در هند تحت نام بوداییگری تأسیس شد، در شرق آسیا دین اخلاقی استوار دنیا شده است.

سه‌شنبه، فروردین ۰۳، ۱۳۸۹

ریشه و معنی کلمه فنجان

اشتقاق کلمه فنجان از پنتاکوس یونانی به معنی قابلمه و دیگ بسیار بعید است. حتی اشتقاق نیمه اول آن یعنی فن از کلمه یونانی پین یعنی نوشیدن؛ چه در این صورت پسوند ایرانی کان یا گان به یک کلمه یونانی پیوسته است. ولی کلمه اوستایی پین= منسوب به غذا و کلمه سانسکریتی پیندا (ظرف گرد ، غذا) معنی منطقی فنجان (پینگان) را ظرف غذا و نوشیدنی نشان میدهند.

دوشنبه، فروردین ۰۲، ۱۳۸۹

معنی لفظی فارسی نام پنج میوه درختی و دو سبزی معروف

معنی نام فارسی پنج میوه درختی و گیاهی که نامهای مرتبط و مشابه دارند

در لغت نامه های فارسی معانی نارنج و نارنگی و ترنج و اورنج و بادرنگ (خیار) بدون بیان نظری در باب ریشه فارسی آنها ذکر گردیده است. استاد ابراهیم پورداود هم که در کتاب هرمزد نامه خود بیشترین بحث را در باب نام و تاریخچهً میوه ها به عمل آورده است فرصت و امکان این کار را در آن برهه کم امکانات پیدا نکرده است: کلمه رِنج در لغت اوستایی به معنی سریع رشد کننده در مورد بادرنگ (ناسریع به عمل آینده) و حتی نارنج (در مفهوم دیر به عمل آینده) و نارنگی (در مفهوم نارنج کوچک) موافق می افتد. گرچه در اساس نامهای نارنج و نارنجی کلمهً اوستایی و سانسکریتی این میوه ها یعنی نئیروانگهو (نیروی زندگی دهنده) نهفته است. نام عربی آن یعنی ابو صفیر (پدر و صاحب زردی، میوهً زرد رنگ) برداشتی ثانوی از این نام است. خود کلمه خیار را با توجه به کلمات فارسی "خی" (خیک) و "خوید" (محصول سبز) و کلمه اوستای "ار" (رسا، بسیار) به سادگی میتوان به معنی محصول سبز دراز رسا گرفت. در نام ترنج جزء رنج تلخیص رنگ می نماید یعنی تُرنج به معنی میوه دارای توی رنگین را می دهد. ریشه نام بین المللی و هندی نام نارنگی یعنی ماندرین را به لغت سانسکریتی و اوستایی مانتره (پند و اندرز) ربط داده اند که صرفاً بدین بسیار دور از ذهن است. ولی اگر مانتره را به همان معنی اوستایی آن "آشکار کننده روح ایزدی" بگیریم مفهوم والای آن آشکار میگردد. چه نام هندو ایرانی کهن پرتقال یعنی اورنج نیز که در زبانهای اروپایی زنده مانده است. به سادگی میتوان به صورت اوروَنگ در زبانهای اوستایی و سانسکریت به معنی میوه مینوی و بهشتی گرفت. می دانیم که در غرب اورنج (پرتقال) را میوهً چینی نامیده و ریشهً نام آن را سانسکریتی دانسته اند. یونانیان باستان چین را بخشی از هند به شمار می آورده اند .


بررسی اسامی ایرانی مختلف یونجه

اسپست (غذای اسب) که نام ایرانی کهن یونجه است باید از ترکیب اسپ (اسب) و استه (غذا) عاید شده باشد هیئت نیمه ایرانی و نیمه سانسکریتی این نام نشانگر آن است که آن از زبانهای آریائیان نیمه ایرانی و نیمه هندی در اطراف بین النهرین یعنی کاسیان (اسلاف لُران) و میتانیان (اسلاف کُردان علوی) گرفته شده است چه این کلمه از ایشان در بین النهرین باستان نیز رایج شده بوده است (فهرست رستنیهای باغ مردوک بالادین مربوط به سال 721 پیش از میلاد). برای خود کلمه یونجه هم اگر چه می توان به هیئت اولیهً هیون گیه (گیاه مربوط به اسب) ریشه سکایی و ایرانی قائل شد. ولی دلایل به ارتباطی پایه ای آن با کلمه ترکی یونت جه(گیاه منسوب به اسب) یا یونوچکه (علوفه رنده کردنی) است، که می دانیم طبق سنت حتی امروزه نیز آن را با داس و یا وسایل رنده کننده مدرنتری رنده کرده و خصوصاً در زمستان برای تغذیه به دامها می دهند. نامهای یونانی گیاه مادی و مو-سو هم که به ترتیب یونانیان و چینیان بدین سبزی داده اند از کلمه ایرانی و سانسکریتی ماد یعنی نجیب و دانا مأخوذ است که صفات معروف اسب هستند و خود کاربرد این واژه در کلمه ایرانی مادیان (اسب ماده) به خوبی برجای مانده است. بر این اساس نام عربی اسب یعنی فرس از ریشه فراست بوده و نام ترکی یونت برای اسب به معنی شایسته و نجیب و مناسب است. سر انجام وجود کلمهً شب در نام شبدر که نام یک نوع یونجه (اسپست) است؛ نشانگر آن است که مردم منطقه شناخت گیاه شناسانه درستی از این سبزی داشته اند چه گیاه شبدر از رستنیهایی است که در شب به خواب میرود و برگهای آن در شامگاه هیئت دیگری میپذیرد. بنابراین معنی شبدر، "گیاه دارای خواب شبانه" بوده است.

یکشنبه، فروردین ۰۱، ۱۳۸۹

Den nordiska varianten för King Arthur är Sigurd Fafnesbane:

Man har hittat redan några parallella gemenskaper Arthur (art - ur, ”erövraren av andra länder”) och Sigurd (sig – ort, ”landerövraren”), utan att man kunna gå fram och uppnå resultatet av deras enighet härifrån. ”The sword Sigmund draws from Barnstock is similar to the sword drawn by King Arthur from the stone. The story of Sigurd eating the heart of the dragon is very similar to the Irish story of Fionn mac Cumhail eating the Salmon of Wisdom he had been preparing for his mentor, Finn Eces. (wikipedia)”. Den ursprungliga myten hör naturligtvis till anglosaxare, eller angelsaxare, som kallas de germanska folk, vilka migrerade till Storbritannien, i synnerhet England, och blev dominerande där från 300-talet, efter det att romarna dragit sig tillbaka. De bestod av jutar (mytiska Percival - Bors, de som bor i mitten av ett tunnland), angler (mytiska Galehad; hörnbor) och saxare (mytiska Lancelut; kortlans).

Ramsundsristningen med detaljer ur Sigurd Fafnesbanes liv.

جمعه، اسفند ۲۸، ۱۳۸۸

Beowulfkvädet handlar om götarnas invasion till Norden

Även handlar den anglosaxiska berömde hjältesago myten Beowulf om götarnas invasion till Skandinavien:
Den berömda anglosaxiska hjältesago myten Beowulf handlar om götarnas invasion till Skandinavien:
Beowulf (beo-wulf, ” boskapens varggestalta gud”) är götarnas historiske -mytiske gud-konung som angriper Norden från Danmark och lyckas med det. Hans tre stora bragder är:
1- Att göra jätten Grindel (han som bestämmer på växter och grönsaker) enhänt och döda honom. Han är svenskarnas helige stamfader gud, den enhänte Frej.
2- Att döda Grindels moder (dvs., Nerthus, som Frejs moder). Nerthus kultplats har varit Njartharlog (Tössnes ön) i Norge.
3- Att döda draken (danskars gudomliga skeppssymbol för Oden). Dan (i varianten ”den” i Engelska) har kunnat tolkas vilddjurets (drakens lya). Beowulfs svenska medhjälpare dvs., Wiglaf (den efterlevande, nordiska myternas Vidar) i detta krig är germanernas krigs gud Tiwaz (Tuisco eller Tuisto, ”den gud som löppar jagar med tjocka järnskor”, Nordens Tyr).
Beowulf kan hittas i nordiska myter vid namn Fenrisulven (den bundne fruktansvärde vargen) han som biter sin fostrare Tyrs -Frejs hand. I myten om kung Arthur (anglosaxarnas invasion till stor Britannien) nämns Beowulf- Fenrisulven vid namn den varglika Mordred (havets fruktansvärde krigare). Då betyder Fenrisulven egentligen ”fähusens varggestalta gud” eftersom hans slaviska motsvarighet dvs., Veles (Volos) också betyder ”den varggestalta boskapens gud”).

سه‌شنبه، اسفند ۲۵، ۱۳۸۸

آلترناتیو نو در باب ریشه مشترک نامهای صرب و کروات و سئورومات

نگارنده حال بعد از سالها تمرکز گاه و بیگاه روی نامهای صرب و کروات و سئیریمه و سئورومت معنی مشترکی برای این اسامی یافته ام که فکر میکنم به اندازه کافی متقاعد کننده باشد که دیگر به دنبال آلترناتیو ممکن بهتر و مناسب تر برای آن بر نیایم: پلینی بزرگ و بطلمیوس به صراحت صربها را شاخه ای از سئورومتها یعنی همان قوم سئیریمه اوستا(سلم شاهنامه) دانسته اند. در مورد شاخهً مستقل کرواتی ایشان هم نظر تبار ایرانی-سئوروماتی از سوی محققین تاریخ ابراز شده است. لذا پیدایی یک مخرج مشترک در مفهوم برای این نامهای کهن پر معماخیال را از بابت رفع ابهام و روشن نمودن مفهوم آنها راحت خواهد نمود: می دانیم که منابع کهن یونانی آمازونها (مردم تمام سلاح پوش) را پرستنده ایزد جنگ و خورشید یعنی خویتوسورو (خورشید جنگاور) شمرده و ایشان را فرزندان وی به شمار می آوردند. هرودوت ماساگتهای خویشاوند ایشان (یعنی دارندگان توتم خورشیدی گوزن، آلانها، اسلاف اوستی ها) را هم صریحاً به طور صرف پرستنده ایزد خورشید دانسته است. لذا اگر ریشه سانسکریتی سئورو و ریشه اوستایی هورو (علی القاعده صورت اوستایی سئورو) به معنی منسوب به خورشید را ریشه مشترک و اصلی این اسامی انتخاب کنیم. نامهای صرب و کروات و سئیریمه و سئورومت به ترتیب به صور سَروَ (سئورو)؛ هورو (خورو)؛ سئورومه (سئریمه، منسوب به سئورو) و سئورومت (سئورومات یعنی سئورو پرستان) جملگی به معنی پرستندگان ایزد خورشید خواهند بود.

یکشنبه، اسفند ۲۳، ۱۳۸۸

دیو آشموغ (مغزخوار)همان خدای ملی بابلیها یعنی مردوک (ضّحاک مغزخوار) است

در اساطیر زرتشتی که قرنها بعد از خود گائوماته زرتشت بر خلاف تعالیم عالیه انساندوستانه وی بر پایه دید تبعیض آمیز دینی و قومی از سوی مغان درباری و غیر درباری با حربهً چماق کفر و الحاد بنیاد شده است، از دیوی به نام آشموغ (مرکب از آش یعنی خوردن و مئوغ=مُخ، مغز) صحبت میشود که به نادرستی به معنی کافر و ملحد گرفته شده است. این همان خدای ملی مردمان بابلی مردوک (ماردوش) با سمبل مار افعی "موش هوشو" است که آشوریان آشّور (خندان، ضّحاک) و عبرانیان اسحق (خندان) می نامیده اند و خدای ملی مردمان سامی بابلی و آشوری یعنی مردمان باستانی بین النهرین بوده است. لذا فردوسی من عندی و از خیال خود اسطوره ضحاک ماردوش را نساخته بلکه آن در عهد باستان از ترکیب دو خدای ملی معادل و همسان بابلی و آشوری یعنی مردوک (اژی دهاک) و آشّور (ضحاک، اسحاق) پدید آمده بوده است. پیش از زمان وی ایرانیان چنین تصویری از خدای ملی بابلیها داشته اند. در گزارش سفیران چینی عهد اشکانی تائوچه و در وندیداد یکی از کتب پنجگانه اوستا ایرانیان باستان تئوژیه (سرزمین پرستنده مار نیرومند) که در کنار رود رنگها (رود سیلابی و طغیانگر، منظور دجله) قرار داشته همانا سرزمین بابل (بوری اوستا، مقر اژی دهاک= مار سمی، ضحاک ماردوش) مراد بوده است و لذا در اصل از مردم تازی و دشت تازیان نیز همین مردم تئوژی (بابلیان) مراد بوده اند نه اعراب صحرانشین خویشاوند ایشان. در واقع لغت تازی از تلخیص همین لغت تئوژیه (مار نیرومند) عنوان خدای ملی بابل یعنی مردوک (ضحاک ماردوش) پدید آمده است. نام مقر دیگر اژی دهاک در رام یشت اوستا به صورت کویرینت ذکر شده است که با شهر کرند (از مراکز کاسی نشین کهن) مطابقت دارد. نام کویرینت به لغت سانسکریت و اوستایی به معانی محل اقامت ایزد اژدهاوش کوهستانی و افعی خال خال است. بر روی مُهری از عهد حکومت کاسیان (اسلاف لران) در بابل تصویر ایزد اژدهاوش (=اژی دهاک) را مشاهده می کنیم که بر اریکه سلطنت زمین نشسته است. نام اوستایی بابل یعنی بَوری را می توان به صورت "به وری" بازسازی کرده و به معنی دژ نیک گرفت. چونکه نام بابل در شاهنامه و کتب پهلوی در اسطوره فتح بابل توسط فریدون (کورش سوم) به صورت هوخت گَنگ (یعنی شهر نیک دارای گنج) آمده است که به همان معنی به وری است.
در وبلاگ خبرگزاری آینده روشن در رابطه با موعودهای زرتشتی چنین اخباری اساطیری در باب اژی دهاک- آشموغ از روی باورهای زرتشتی به دست داده میشود: "... بنابر این باور، زرتشت، پیامبر بزرگ ایرانی در آغاز هزاره دهم پا به عرصه گیتی گذاشت و به دینی الهام یافت. در پایان این هزاره منجی اول از نسل زرتشت، ظهور می‌کند. نام او هوشیدر است. با تولد او خورشید ده روز در وسط آسمان خواهد ماند و او در سی سالگی به مقام دیدار اهورامزدا می‌رسد. جهان برای مدتی از زشتی پاک خواهد شد، امّا دوباره اهریمن چیره می‌شود.
هوشیدر ماه، نام دومین منجی است که در پایان هزارۀ یازدهم از عمر جهان به دنیا می‌آید، او نیز رسالت خود را انجام می‌دهد (تا در پایان این دوره با برگشت ضحّاک [آشّور=خندان) و کمک دیو آشموغ [مردوک]، حاکم ستمگر ایرانی بار دیگر عالم به تباهی کشیده می‌شود).
منجی سوم، سوشیانت مهم‌ترین منجی موعود آیین زرتشت، در پایان هزاره دوازدهم و آخر عمر جهان ظهور می‌کند. او نیز از نسل زرتشت است و چهره‌ای نورانی دارد و برخوردار از فرّه ایزدی است. او دیو آشموغ را که جلوه دروغ و گمراهی است، از بین می‌برد و به کمک یارانش مظاهر اهریمن را یک ‌به‌ یک نابود می‌سازد. دیوان و تمام نیروهای اهریمنی شکست می‌خورند و به جای اولیه خود برمی‌گردند و با مجاهدت او تمام مردم و همۀ گیتی به کمال می‌رسند و رسالت زرتشت را به پایان می‌رساند. بنابر متون پهلوی زرتشتی، پیوند عمیقی میان سه مفهوم آخرالزمان، رستاخیز و منجی موعود وجود دارد، اما این سؤال همواره در ذهن زرتشت‌پژوهان وجود داشته که این باورها و به طور دقیق‌تر این افسانه‌ها را تا چه حد می‌توان به خود زرتشت نسبت داد؟ آیا دینی که زرتشت از آن سخن می‌گفت و اصول آن را تبلیغ می‌کرد، چنین باورهایی داشته است؟"
موبد پدرام سروش در مصاحبه خود با مجتبي مجاهديان و ابوالقاسم جعفري در بخشی از سخنانش چنین برداشت مترقیانهً دینی زرتشتی از وجود دیو آشموغ در رابطه با سوشیانت به عمل آورده است:
"... بر اين اساس سومين سوشيانس يا همان «استوت ارته» دوباره بر مي‌گردد به همان دوران گاهانيك. ماموريت اصلي او در اوستا برانداختن ديو «آشموغي» است. آشموغي به معني بدعتها و برداشتهاي نادرستي مي‌باشد كه دين الهي را از اصل و حقيقت واقعي آن دور كرده است. اينجا يك نكته خيلي مهم وجود دارد كه فاصله بين آشموغي (بدعتهاي نادرست) و فرشكرد(نو آوري) مي‌باشد؛ يعني ما از يك طرف مي‌گوييم سوشيانس با فرشكرد خود جهان را نو مي‌كند، از يك طرف ديگر مي‌گوييم خودش با بدعت‌هايي كه ما به آن آشموغي مي‌گوييم، مي‌جنگد. اينجا بايد روي اين نكته خيلي دقت بشود كه در حقيقت، آن چيزي كه ما به نام آشموغي مي‌ناميم، به معناي نوآوري نيست؛ بلكه به معني دروغ و وارونه جلوه دادنِ ناراستي‌هايي است به نام نوآوري. در مفاهيم اوستايي، صفت اهريمن به تنهايي دروغ نيست بلكه وارونگي است. اگر دروغي بيان شود و همه به آن آگاه باشند تاثير چنداني ندارد ولي آن دروغي خطرناك است كه راست جلوه داده شود و در اوستا ضحاك نماد چنين واقعيتي است؛ فردي كه تمام تلاشش اين است تا ناراستي‌ها و صفات اهريمني را توجيه كرده و به عنوان راستي به ايرانيان تحميل نمايد. شايد به همين دليل هم در اسطوره‌هاي باستان، ضحاك پس از شكست، كشته نشد بلكه در كوه دماوند اسير شد تا اين معني تفهيم شود كه هر زماني و هر كسي مي‌تواند در اين لباس دوباره ظهور نمايد. آشموغي (بدعت) هم مصداق همين مي‌باشد؛ به عبارت ديگر ديو آشموغي (بدعت) از يكسو پايه‌ها و فلسفه‌هاي اصلي دين را نابود كرده و از سوي ديگر آنها را عين راستي و فهم واقعي از مفاهيم ديني جلوه مي‌دهد. اين ديگر نوآوري نيست؛ بلكه دقيقاً همان نابود كردن است، ولي به نام نوآوري و شناخت حقايق به مردم. سوشيانس مي‌آيد تمام اين زيادي‌ها، تمام اين اضافه‌ها و تمام اين دروغ‌هايي را كه دور مفاهيم واقعي دين را گرفته اند، پاك مي‌كند و با آگاهي كه خود اشوزرتشت آورده، دوباره وارد صحنه مي‌شود..."
در وبلاگ پرشین هم اطلاعاتی خوبی از منابع کهن در باب این دیو آشموغ یا اهلموغ (اهرموغ = به لغت سانسکریت مار افعی بزرگ دوسرِ مغز خوار) به دست داده شده است که به هیئت اژی دهاکی اوستایی آن نزدیکتر است: "در بند ۷ از هفتن یشت کوچک آمده است که هر گلی ویژه یکی از امشاسپندان است و بنا بر بندهش گیاه خوشبو ریحان (نازبو یا شاه اسپرغم) را از میان گیاهان، ویژه این امشاسپند دانسته شده است. و نیز آمده است: از دین پیداست که هر اندام ِ مردمان از آن ِ مینـُوی است؛ جان و هر روشنی ِ با جان از آن اورمزد است، گوشت، از آن ِ بهمن، رگ و پی از آن ِ اردیبهشت، استخوان از آن ِ شهریور، مغز از آن ِ سپندارمز، خون از آن ِ خورداد، و پشم و موی از آن ِ امردادند هنگامی که سوشیانس پیدا شود تا بدکاران را سزا دهد و دین را بگستراند، سپاهی بر می انگیزد و به کارزار دیو آشموغی (اَهـَلـمـوغـی، دیو بدعت) می رود. آن دیو به بالا و پایین زمین می دود و سرانجام می گریزد و در سوراخی نهان می شود و امشاسپند شهریور بر آن سوراخ فلز گداخته می ریزد و او را به بند می کشد تا سرانجام به دوزخ افتد."
ابوالفضل خطیبی در مقالهً خود چرا فریدون ضحاک را نکشت از اهلموغ (اهرموغ) در رابطه با فریدون (کورش سوم) و گرشاسپ (آترادات پیشوای آماردان شکست دهنده آشوریان در پای حصار شهر آمل مازندران) سخن به میان می آورد: "در فرگرد نهم متن پهلوی زند وهمن یسن(15) ، روایت جالبی از ماجرای گرشاسپ و چگونگی کشته شده ضحاک به دست او در هزارۀ اوشیدرماه آمده که از آنجایی که برای بحث ما سخت اهمیت دارد، نخست عین آن را می آوریم و سپس سخن خود را پی می گیریم:
13- پس اهلموغی(= بیدینی) از بهره(= درآمد) مقرری خواهد(= از درآمد، مقرری مرسوم را طلب کند)، به سبب اهلموغی و بدی<بدو> ندهند. 14- و اهلموغ از آن کین برخیزد، بالای آن کوه دماوند، به سویی که بیوراسپ(= ضحاک)است، گوید که: « اکنون نه هزار سال است که، فریدون زنده نیست، چرا تو این بند را نگسلی و برنخیزی زیرا که این جهان پر از مردم است، و ایشان را از ور جمکرد برآورده اند». 15- پس آن اهلموغ چون ایدون گوید، اژدهاک از بیم آنکه دیسۀ (=پیکر) فریدون به پیکر فریدون، پیش <او> برخیزد، نخست آن بند را نگسلد، تا آنگاه که اهلموغ آن بند <و> چوب را از بن بگسلد. 16- پس زور دهاک افزوده گردد، بند را از بن بگسلد، به تازش ایستد(= شروع به حمله کند) و در جای(=فوراً) آن اهلموغ را بیوبارد (فروبرد، ببلعد) و گناه کردن را ، در جهان بتازد و بیشمار گناه گران کند و یک سوم از مردم و گاو و گوسفند و آفریدگان دیگر اورمزد را بیوبارد (فروبرد، ببلعد) و آب و آتش و گیاه را نابود کند و گناه گران کند. 17- پس آب و آتش و گیاه، پیش اورمزد به گله ایستند. 18- چنین گله کنند که: « فریدون را باز زنده کن! تا اژدهاک را بکشد، چه اگر تو ای اورمزد! تو این نکنی، ما در جهان نشاییم بودن. 19- آتش گوید که: « روشنی ندهم» و آب گوید که:«نتازم». 20-و پس من، دادار اورمزد، به سروش و ایزد نیریوسنگ (یا سروش) گویم که: «تن گرشاسپ سام را بجنبانند، تا برخیزد!». 21- و پس سروش و ایزد نیریوسنگ به سوی گرشاسپ روند، سه بار بانگ کنند. 22- و بار چهارم سام با پیروزگری برخیزد، پذیرۀ اژدهاک رود و او (اژدهاک) سخن او(گرشاسپ) و گرز پیروزگر بر سر <اژدهاک> بکوبد و <او را > بزند و بکشد. 23- پس رنج و پتیاره از این جهان برود تا هزاره را به پایان رسانم. 24- پس سوشیانس آفرینش را دوباره پاک سازد و رستاخیز و تن پسین باشد."
رمان اساطیری نویس وبلاگ سوشیانس که به نظر میرسد خود دکتر شروین وکیلی باشد، چنین تصویری از جنگ افسانه ای سوشیانت با دیو آشموغ به تصویر کشیده است: "سوشیانس با اسب به سوی اشموغ تاخت. اشموغ با شنیدن صدای سُم ضربه ها برگشت و او را دید. اما خشم و کینه ای که برای لحظه ای در چشمان سفید و مردمک خط مانندش درخشید چندان دوام نداشت. سوشیانس با اسب از کنارش گذشت و چنان محکم بر گردنش زد که سرِ بریده اش همچون گویی به هوا پرتاب شد. اشموغ بدون این که صدایی از حلقومش بیرون بیاید، بر بوته ها افتاد. سوشیانس همانطور به تاخت راهش را ادامه و سر راهش دو اشموغ دیگر را دید که سرشان را از لای درختان بیرون آوردند. پیاده بودند و انگار بین گیاهان به دنبال ردپای اسبش می گشتند. یکی از آنها پیش از آن که بتواند واکنشی نشان دهد با سینه ی دریده بر زمین افتاد و دومی در حالی که نعره می زد و به زبان خشن خودشان چیزی می گفت پا به فرار گذاشت. سوشیانس دنبالش کرد و در آستانه ی بخشی باز و خالی از درخت، به او رسید. شمشیرش را از پشت بر کتف اشموغ نواخت و بدنش را که زخم هولناک زردی در آن دهان گشوده بود به گوشه ای پرتاب کرد. تازه آن وقت بود که تعقیب کنندگان اصلی اش را دید.
بخش خالی از درختِ جنگل، دهها سوارکار خشمگین را در خود جای داده بود. همه صدای اشموغ فراری را شنیده بودند و چونان موجی از پیکرهای مهیب و غضبناک به سویش می تاختند. زره های غبارگرفته از میان رداهای چرک و قهوه ای شان پیدا بود و زیر آفتاب کم رمقی که از لابلای درختان جنگل می گذشت، می درخشید. تعدادشان بیش از آن بود که بتواند در برابرشان مقاومت کند. اما با این وجود خشمی که در درونش موج می زد چنان شدید بود که دوراندیشی در گرمای شعله هایش ناممکن بود.شقیقه هایش می تپید و ردای خیس از عرقش به تنش چسبیده بود. نعره ای از گلو بر آورد و اسبش را هی کرد و به سویشان تاخت."

جمعه، اسفند ۲۱، ۱۳۸۸

نقدی بر نظر "دکتر جلال خالقي مطلق در گفتگو با قدس: زبان فارسي رمز ماندگاري ملت ماست"

خیلی بیجا و شوونیستی گفته است حتی اگر صرفاًعشقش را به زبان و فرهنگ قومی خویش بیان کرده باشد. چه هر زبانی رمز ماندگاری دارندگان همان زبان است. این بدان معنی است که حضرت غیر دموکرات باورش شده است که زبان فارسی رجحانی بر دیگر زبانهای رایج در ایران دارد و بقیه زبانها فرعی و عاطل و باطل و زاید بوده و رمز ماندگاری ایرانیان نیستند. اگر ما غیر فارسی زبانها زبان فارسی را به عنوان زبان ارتباطی سرتاسری در ایران قبول داریم؛ این دلیل آن نمیشود که هر از ننه قهر کرده ای به خود اجازه دهد دست تو جیب دیگر ملیتهای ایرانی کرده و از کیسه آنها خرج کند. این نوع رفتارهای عقب مانده است که پان ترکیسم و پان عربیسم را دامن زده و وجود آن طرز فکرها را در جامعه قابل توجیه می سازد. اصلا ً بین ملی گرایان آذری نظری هم هست که می خواهد زبان ارتباطی ایرانیان انگلیسی باشد که عملاً غیر عملی و دور از ذهن است. ولی لااقل مطرح کردنش این حسن را دارد که پان ایرانیستها وجود زبان فارسی بی تقصیر را به عنوان زبان بین المللی داخل ایران وسیله و نماد مالکیت مطلق پان ایرانیستها بر ملک ایران تصور نکنند. گرچه در حال حاضر پان ایرانیسم عریان در حاکمیت نیست و این وصله ناجور مذهب شیعه لباس روحانی به تن کردگان است که برگرده هر ایرانی سوار است و این حکومتی بیگانه از زمان و مکان است که بر پایه حکمیت آنارشیستی عوام الناس بر اعلی در جه تبعیض دینی و مسلکی و مردسالاری استواراست. طبیعی است هر ایرانی به هر زبانی که صحبت می کند و هر دین و مسلکی و هر پُست و مقام و جنسیتی که دارد باید به اندازهً هر ایرانی دیگر صاحب حق و حقوق باشد. در آذربایجان اوستای ویژه ای به زبان ترکی به نظم و نثر هست به نام ده ده قورقود که غالب قهرمانانش همان قهرمانهای اوستا هستند. مطمئن هستم که آقا جلال با دید مطلق اندیش خالقی خود به عنوان شاهنامه شناس این کتاب را ندیده اند؛ گرچه اگر هم میدیدند، از مطالب آن سر در نمی آوردند: اسم ده ده قورقود (خدای توتمی حیوانات وحشی) برای این کتاب از آنجا حادث شده که در اران (به معنی آذران) نام اوستا با اوَستی (خدای توتمی حیوانات وحشی آلانهای قفقاز)- آلانهایی که با ترکان ارتباط فرهنگی و سیاسی داشته اند- معادل گرفته شده است. در این کتاب حوادث تاریخیی وجود دارد که در اوستای کنونی محذوف است. از جمله تبعید بامسی بئیرک (گائوماته زرتشت) به دور دستها (منظور بلخ) و ترور بامسی بئیرک (گائوماته زرتشت) به دست اوروز (شاهزاده، منظور داریوش) و همراهانش. نامها و عناوین اوستایی در این کتاب به ترجمه ترکی آن آمده است. از جمله بایندرخان (خان آبادگر، منظور کورش)، غازانخان (خان جنگاور، منظور کیخسرو/هوخشتره)، باسات (پُر اسب، هم به جای گرشاسپ/ رستم و هم به جای فراسپ کشنده سارگون [که به مفهوم سر گویین=چشم در سر گرفته شده] است.پدید آورندگان این اثر سکایان ترک زبان اوتی (آذری،آلوانی، ارانی)بوده اند که در عهد مادیای اسکیتی بعد از قتل فرورتیش (فرود/سیاوش)به همراه سپاه مادیای اسکیتی بدین نواحی کوچ نموده بودند. در واقع زبان آذری یادگار همان سکائیان ترک تبار ارانی است که به تدریج به آذربایجان رسیده است.
جالب است که در کتاب ده ده قورقود خاندان حکومتی هخامنشیان به دو گروه تیره درونی (ایچ اوغوز)یا همان انشان (تیره حکومت مرکزی) و دیش اوغوز یعنی تیره بیرونی (=پارسی یعنی کناری) تقسیم شده است . و کورش در استوانه معروف خود خویش را نه پارسی بلکه هخامنشی پادشاه انشان شمرده است.

پنجشنبه، اسفند ۲۰، ۱۳۸۸

معبد نیمروز نمازخانه هندوها بوده است

دوستمان رضا مرادی غیاث آبادی این معبد هخامنشی را با توجه به نوشتار مورخین و جغرافی نویسان قدیم عهد اعراب رصد خانه و باستانشناسان کاوشگر آنجا آن را صرفاً معبد دانسته اند. برداشت غیاث آبادی در باب نام این معبد که درست به نظر میرسد، از این قرار است: "از آنجا كه ابوريحان بيروني در «تحديد نهايات‌الاماكن» قديمي‌ترين رصد را از آن صاحبان «زيج سندهند» مي‌داند و نيز بسياري از جغرافي‌نويسان قديم ايران از جمله ابن خردادبه در«مسالك و ممالك» از رود هيرمند به نام رود «هندمند» نام مي‌برند، بعيد نمي‌دانم كه «سندهند» و «هندمند» که در تاریخ نجوم اهمیت فراوانی دارد، بر يك جايگاه اطلاق شده باشد و منظور ابوريحان از زيج سندهند، زيج اخترشناسان سیستان یا نيمروز بوده باشد.
در اين باره چند دليل ديگر مي ‌توان پيدا كرد: ابوالفدا در «تقويم‌البلدان» از شمال سيستان به نام زمين هند نام مي‌برد. ابوريحان در آثار‌الباقيه ثغور خراسان را به هند متصل مي‌داند و نيز به صراحت مي‌نويسد: “آفتاب در اول ادوار سندوهند در ميان دو نهايت عمارت زمين بوده است.” (آثار‌الباقيه، ص.71) كه نشان‌دهنده يكي بودنِ سندهند و نيمروز است. همچنين ابن‌حوقل در «صوره‌الارض» از هند به عنوان بخشي از سيستان نام مي‌برد و نيز سيستان را از شمال محدود به هند مي ‌داند."
در تأیید درستی نظر غیاث آبادی در باب نام سندهند این معبد گفتنی است که نگارنده با مراجعه به لغتهای سانسکریت یادداشتی خود به سادگی کلمات سانسکریتی "سندهیا-اند" و "نابها-روج" (ریشهً نام نیمروز، طبق قاعدهً تبدیل حروف "ب" و "م") هر دو را به معنی معبد و نمازخانه مرکزی در می یابد. لذا اگر هم آنجا مرکز نجومی به حساب می آمده است، این نجوم در خدمت تعیین دقیق اوقات معین نمازهای آنجا بوده است. انتساب این مکان به زرتشت سپیتمان (به نظر هرتسفلد همان سپیتاک پسر سپیتمه و پسرخواندهً کورش، که به نظر نگارنده این خود همچنین همان گائوماته مغ داماد کورش و حاکم بلخ است) اساس درستی ندارد؛ چه مطابق شواهد تاریخی گائوماته مخالف وجود معابد بوده و آنها را مکانهای عوامفریبی در می یافته و بنا به کتیبه داریوش در بیستون وی امر به تخریب آنها داده بوده است. قاضی صاعد اندلسی گوید: در علم نجوم هندیان را سه مذهب است :"یکی سند هند، دومی ارجیهر و سومی ارکند". چنانکه گفتیم سندهند به معنی معبد و نمازخانه مرکزی است. ارجیهر به معنی محل رفتن و غروب خورشید (غربی) و ارکند به معنی محل بر آمدن خورشید (شرقی) است.
در سایت اسلامی بنات در باب نماز نزد هندوان توضیحاتی آمده است که با اضافاتی بر توضیح منو اسمریتی از این قرار است:
از شرايط‌ آن‌، حمام‌ كردن‌ و پوشيدن‌ لباسهاى تميز به‌ رنگهاى سفيد يا زرد است‌. البته‌ دستها ودهان‌ نيز بايدبا آب‌ خوشبو شسته‌ شوند. مرد، نماز را به‌ يك‌ شكل‌ و زن‌ به‌ شكل‌ ديگر انجام‌مى‌دهد. مرد چهار زانو و زن‌ دو زانو مى‌نشيند.
اما كيفيت‌ اداى نماز به‌ نحوى است‌ كه‌ خواهد آمد.
«در آيين‌ هندو نماز جمعه‌ و جماعت‌ وجود ندارد و همه نمازها فردى است‌» اين‌ عبارت‌ شلبى دركتاب‌ «اديان‌ الهند الكبرى‌» است‌.
اما از جهت‌ وقت‌ نمازها: در كتاب‌ منّواسمريتى (قوانین دینی به یاد سپردنی مرد دانا؛ مهمترین فقه عدالت) آمده‌ است‌ كه‌ هندوها روزانه‌، دو نوبت‌ نمازمى‌گزارند ؛ صبح‌ و شام‌. نماز صبح‌ بايد از طلوع‌ فجر تا طلوع‌ آفتاب‌ به‌ صورت‌ ايستاده‌ به‌ جاى‌آورده‌ شود. و نماز مغرب‌ «شب‌» به‌ صورت‌ نشسته‌ خوانده‌ مى‌شود. تا زمانى كه‌ ستارگان‌ درآسمان‌ آشكار گردند. نماز صبح‌، گناهان‌ شب‌ را از بين‌ مى‌برد و نماز شب‌ گناهان‌ روز را. در منواسمریتی این نکته به عبارتی دیگر بیان شده است: " کسی که این پنج گروه را تغذیه نکند –خدایان، مهمانان، افراد تحت تکفل، نیاکان و خود- زنده نیست، گرچه نفس می کشد". به نظر می رسد بعض متون فهرستی از ارزشهای اخلاقی هندوان را ارائه نموده باشد. منواسمریتی این نکته را به عبارتی موسع بیان می دارد: "عدم خشونت، صدق، امتناع از تصرف غیرقانونی آنچه به دیگری تعلق دارد، پاکدامنی و حفظ تمام اعضای بدن. از نظر منو، اینها مجموعهء تمامی دارمای چهار کاست است". به رغم تأکید بر تکالیف، تقابل عامل مهمی در نظام تعهدات هندوان است. بسیاری از متون به شکلی کاملاً واقع بینانه تأکید دارند که نیروی انگیزش در حیات انسان، و به طور کلی در این جهان، هوس بوده و خواهد بود. منواسمریتی در این مورد چنین می نویسد: "اینکه انسان تنها به خاطر پاداش عمل کند، قابل ستایش نیست؛ درواقع انسان در این جهان، بندرت از این هوس خلاصی می یابد. مطالعه ودا، و نیز انجام اقدامات مقرر در ودا بر پایه هوس مبتنی است."
در متون بسیاری برای بعضی اعمال وعده پاداش داده شده است؛ مثلاً منواسمریتی می نویسد: "کسی که همواره تکالیف مقرر را به نحو صحیح انجام دهد، به حالت بی مرگی رسیده، و حتی در این زندگی، به تحقق همه آرزوهایی که در اندیشه دارد، نائل می شود".
در آيين‌ هندو اهميت‌ زيادى به‌ نماز داده‌ مى‌شود به‌ طورى كه‌ در كتاب‌ منّواسمريتى تصريح‌ شده‌كه‌ ترك‌ كننده نماز از رانده‌شدگان‌ (شودراها) مى‌شود. و يا اينكه‌ از حقوق‌ دوباره تولد يافتگان ‌(يعنى كسانى كه‌ روح‌ كنونى بدن‌ آنها سابقاً در بدن‌ ديگرى بوده‌ است‌)، محروم‌ مى‌گردند.
از آنجائى كه‌ هندوها حرص‌ و ولع‌ شديدى به‌ انجام‌ مناسك‌ عبادى و عزلت‌ در جنگل‌ها و اطراف‌ رودها دارند مى‌گويند: «به جاست‌ كه‌ انسان‌ اعمال‌ عبادى را هرچند با خواندن‌ يك‌ كايترى درنزديكى رودخانه‌اى يا جنگل‌ بجاى آورد در حالى كه‌ حضور قلب‌ و آرامش‌ داشته‌ باشد.»
هندوها در آيين‌هاى مذهبى كه‌ به‌ همراه‌ كاهن‌ انجام‌ مى‌دهند، به‌ غير از آب‌ كه‌ براى طهارت‌ استفاده‌ مى‌كنند ـ از آتش‌ نيز براى تهيه بخور به‌ همراه‌ گل‌ها استفاده‌ مى‌كنند.
نمازى كه‌ در معبدها خوانده‌ مى‌شود به‌ دو گونه‌ است‌، كه‌ شلبى ذكر كرده‌ است‌:
«كاهن‌ وردهاى مرسوم‌ و سنتى را مى‌خواند و بعد از آن‌ شخصى با حالت‌ تضرع‌ به‌ پاى بت‌ به‌ سجده‌ مى‌افتد... كاهن‌ دعاهاى سنتى را مى‌خواند... هر طبقه‌اى از مردم‌ هنگام‌ خواندن‌ دعاهاحالت‌ خاصى دارند... و در پايان‌، كاهن‌ دعاى مخصوصى را مى‌خواند... سپس‌ شخص‌نمازخوانده‌ و مقدارى آب‌ پاشيده‌، خارج‌ مى‌شود. »

چهارشنبه، اسفند ۱۹، ۱۳۸۸

جواب معمای کیستیِ بت بزرگ کعبه یعنی هُبل، همان اسماعیل است

در مقاله تاریخ و ریشه خانواده سلطنتی خزیمه در ایران که نگاهی نقادانه به مقاله دکتر پیروز مجتهد زاده "امیر حسین خان خزیمه علم" از سوی حسن بایگان است راجع به بت هُبل و قبیله عرب منسوب به وی یعنی خزیمه مطالبی از تاریخ کامل و ابن اثیر تاریخ طبری نقل شده است که می تواند ما را در شناسایی اصل این بت مرموز یاری رساند. درتاریخ کامل ابن اثیر برگردان دکتر محمد حسین روحانی انتشارات اساطیرجلد دوم ص 836 از خزیمه بعنوان جد پانزدهم محمد پیامبر مسلمانان نام برده او را چنین معرفی میکند:
"خزیمه: کنیه او ابو اسد و مادرش سلمی (سلما) دختر اسلم بن حاف بن قضاعه بود و برادر مادری اش تغلب بن حلوان بن عمران بن حاف. برادر پدر و مادری اش هذیل بود. برخی گویند: مادرش سلمی دختر اسد بن ربیعه بود.همین خزیمه بود که بت بزرگ به نام هبل را در کعبه برنشاند و از این رو آن را هبل خزیمه خواندند."
در همین کتاب صص 808 در بیان داستان عبدالمطلب که نذر کرده بود اگر ده فرزند سالم برایش باقی بماند یکی را قربانی کند مینویسد:
"... آنگاه به نزد بتی به نام ((هبل)) که در درون کعبه بود، آمدند تا چاره کار خود را از او بخواهند. او بزرگ ترین بت بود. هبل بر سر گودالی بود که آنچه به سان ارمغان به کعبه پیش کش میشد، بدان گودال میسپردند....
این قسمت که از آن برداشتهای زیادی از جمله قربانی انسان در زمان جد محمد میشود؛ اشاره به بت اهدائی خزیمه و وجود نام و کلمه خزیمه دارد. در ضمن ارزش والای این بت در میان سایرین و جامعه عرب آن زمان را نشان میدهد که در واقع بواسطه قدرت و نفوذ خزیمه در آن منطقه بوده است.
این موضوع نکته دیگری را هم روشن میکند که هر خانواده ای قربانیانش و یا بزرگترین هدیه اش را به پای بت خودشان اهدا میکردند و بت هبل خزیمه بزرگترین بت اجداد محمد بوده است.
در کتاب سیرت رسول الله نوشته محمد بن اسحاق در اوایل قرن دوم هجری که بعدا به سیره ابن هشام معروف شد. ترجمه وانشای رفیع الدین اسحق بن محمد همدانی (قاضی ابرقو) با تصحیحات دکتر اصغر مهدوی انتشارات خوارزمی چاپ اول 1360 صص 18، در باب نسب پیمبراسلام آمده: " محمد بن عبدالله بن عبدالمطلب بن هاشم ... بن خزیمه... بن اسماعیل بن ابراهیم... بن سام بن نوح ... بن آدم".
در اینجا خزیمه جد پانزدهم محمد است. این نسب نامه مشخص میکند که نام خزیمه از چندین قرن پیش از محمد وجود داشته است. از طرفی نسب خزیمه تا مرحله نوح واز اینطریق به آدم میرسید. در واقع محمد از طریق خزیمه نسب اش به ابراهیم، سام، نوح و آدم میرسد.
البته اینکه تا چه حد این نسب نامه صحت داشته باشد جای سؤال باز است. اما با توجه باینکه عربها نام خود را از پدر گرفته و حفظ میکردند و ازدواج ها نیز در زمان نوجوانی صورت میگرفته؛ احتمال اینکه افراد موفق بدیدار پدر و جد و حتی جد اندر جد خود میشدند و بدین ترتیب تا چندین نسل پیشین خود را میشناختند محتمل بوده است. لیکن میتوان تصور کرد که وقتی شمارش اجداد از یک تعداد معینی فرا تر میرفته با افسانه پیوند میخورده و ترجیح میدادند تا خود را به افراد اسطوره ای پیوند بزنند. اما ظاهرا کلیه مورخان قدیم تا مرحله خزیمه جد پانزدهم محمد بن عبدالله را تأیید میکنند؛ این امر و باقی ماندن نام خزیمه نشانگر مقام و اهمیت او در تاریخ عرب و منطقه میباشد.
با نگاهی به تاریخ ارائه شده از جانب یهودیان و کتاب یوسفیوس فلاویوس که تاریخ بشر از زمان آدم ابوالبشر تا امسال (2003 میلادی برابر 1382 شمسی) را تنها 6177 سال (تقویم یهودیان امسال را 5763) میدانند؛ میتوان به صحت نسب نامه از چند نسل بالا تر از محمد شک کرد.
اما آنچه که مسلم است؛ خزیمه خانواده ای واقعی است که چندین نسل پیش از محمد در آن منطقه ساکن بوده اند. بعنوان یکی از بزرگان، بت هبل را اهدا کرده و بهمین دلیل (موقعیت خانوادگی) مورد پذیرش برای جای دادن در برترین بتخانه (کعبه) قرار گرفته است.
در فصل ششم صص 108 همین کتاب نسب نامه کامل خزیمه جد 15 محمد آمده در اینجا نام پدر، برادر، چهار پسرش و نوه هایش و... آمده است.
درکتاب تاریخ طبری ترجمه ابوالقاسم پاینده جلد سوم به ذکر نسب نامه محمد بن عبدالله پرداخته در صفحات 817 و 818 نسب خزیمه را در آن مشخص مینماید. که با نوشته سیرت رسول الله تفاوت اساسی ندارد."
گفتار فوق خصوصاً معنی لفظی نام خزیمه را در رابطه با بت هُبل قابل توجه میسازد که ما در اینجا به معانی و ریشه های این هر دو نام می پردازیم: کلمه عربی تخازم (به جنگ و نبرد در آمدن و منظم کردن) ریشه و معنی این نام را به ایزد جنگ و حکمت معروف بابلی یعنی نینورتا (سرور جنگ الههً مادر) می رساند که هفتخوان جنگی دیرین و اولیه به وی منسوب است. وی در سوی یونان تحت نام هراکلس (جنگجوی قهرمان معروف الهه بزرگ) معروف شده است و در ایران هم اسطوره وی با قهرمانی آترادات پیشوای آماردان (رستم؛ گرشاسپ) سردار خشتریتی (کیکاوس) در نبرد پای حصار شهر آمل مازندران با آشوریان مهاجم در آمیخته است. می دانیم نینورتا یا نبو (نامیده و اعلام کرده و خوانده شده) همان اسماعیل (نامیده شدهً و شنیده شدهً منسوب به خدا/الهه) در تورات و قرآن است. پس معلوم میشود هُبل/نبو/خزیمه/اسماعیل به عنوان بانی خانه کعبه به شمار میرفته و قدیمی تر از نام قبیلهً عرب بنی خزیمه است. امّا خود نام هبل می توان از ریشه هبال (درنده و نام درختی که از آن چوب تیر سازند)، هَبّل (کاسبی) و یا ترکیب از هب (بخشش) و اِل (خدا) شمرد یعنی خدای دریافت کننده انذار و هدایا؛ و این هر سه معنی از نام هُبل که در پیش وی با تیرها تفأل گشته و به عنوان خدای قبیله ای قریش (به معنی قبیله کسبه و تّجار) برایش هدایا در گودال پیش رویش می ریخته اند، مستفاد میشده است؛ که از این میان اصالت با مفهومی تیرهای جنگی وی است؛ چه می دانیم که در اساطیر بابلی تیر و کمان سلاح اصلی نینورتا بوده و با راهنمایی انکی/ائا خدای خرد زمین (ابراهیم خدا) با همین سلاح شهپرهای آنزو (سیمرغ دورپرواز آسمانی) را آسیب زده و وی را به قتل رسانده است. می دانیم نام نینورتا را به معنی ایزد بنیادها و کامل و سالم گرفته و با اوراش خدای دیرین گیاهی مربوط دانسته اند چه او را کشاورز انلیل می نامیده اند و با چاههای آب مربوط می دانستند. در اساس موضوع مراسم پرتاب سنگ به شیطان نیز که در مراسم مکه به اسماعیل اختصاص یافته منسوب به نبرد نینورتا (اسماعیل) فرزند نین الهه نین خورساگ (حجر، هاجر) همسر خدای خدای خرد و زمین ائا/انکی (ابراهیم خدا) با آساگ (دیو به بازو زننده) است. در مقام مقایسه نام زال پرورده سیمرغ با ائا/انکی (خدا دانای خالق انسانها) به ریشه سومری نام زال (زا-اِل یا زو-اِل) به معنی دانای خدایگانی راه می بریم که نظر به عنوان زر (پیر زرین) وی ربطی با نام زروان سیمرغ پیکر پیدا میکند.

سه‌شنبه، اسفند ۱۸، ۱۳۸۸

ریشهً بابلی کهن شجره نامهً پسران فرواک خدا-پادشاه پیشدادی

می دانیم مطابق اساطیر کهن ایرانی فرواک (فر-وه- آک یعنی شخص دارنده خوشی فراوان) از فرواکئین (مؤنث همان نام) صاحب سه فرزند به اسامی تخموروپه (پهلوان پرندهً سگسان؛ تهمورث آسمان پیما) یا ویگرد (پرنده نیرومند؛ سیمرغ) و هوشنگ (دانا) و جمشید (شاه سر سبزی جهان زیرین) شد. اساطیر بابلی و آشوری اصل بین النهرینی را با هامبی (سرشار از فرح و خوشی) با سه پسرش پازوزو (سیمرغ سگسر نیرومند بالایی) و انکی (خدای خردمند زمین یا انکیدو=مخلوق انکی) و هومبابا (ایزد سرسبزی جهان زیرین) نشان میدهند که از این میان هومبابا در جنگل درختان سدر به دست گیلگامش (ایزد ماروش مردوک در نقش پادشاه اساطیری بین النهرین) کشته میشود. می دانیم از اژی دهاک (پادشاه اساطیری ماروش بابلی) هم که جمشید را به قتل میرساند همان مردوک مراد است. در اساطیر ودایی فرواک و پسرانش را تحت اسامی ویوسوت (سودبرنده از لذت و خوشی) و زوجهای اشوین (تیز پرواز اسب سیما) و مانو (دانا، ملقب به دارنده عهد و پیمان سوگند حقیقت) و زوجهای یمه (ایزد همزاد سرسبزی جهان زیرین) و یمی پیدا می کنیم. طبق اساطیر هند در زمان حکومت مانو (دانا) طوفان بزرگ زمین را فراگرفت و وی نوح کشتی رهاییبخش این طوفان شد. میدانیم اساطیر بین النهرین نیز نوح طوفان بزرگ را آتراهاسیس یعنی مرد بی نهایت خردمند نامیده اند که از سویی همان خضر جاودانی دریاها (شهریار دریاها) است و از سوی دیگر نظر به اصل و اساس اساطیر بابلی خود همان انکی/ائا یعنی خدای دانای زمین و خرد و آبهای ژرف سومری است. نظر بدین اساس نام ویوسوت یعنی (بهره ور از لذت و خوشی) نام سیامک اساطیر ایرانی را نیز که گاهی به جای فرواک و بیشتر در مقام پدر وی است می توان از ریشه اوستایی سویا (سود و خوشبختی) گرفت؛ گرچه ریشه سانسکریتی این نام در کلمات سائومیه (شراب هوم) و سائوم یمک (فرد بسیار زیبا) این نام را بیشتر و در اساس در رابطه با هئومه (سومه، ایزد شراب هوم) یعنی جمشید زیبا (پادشاه جام درخشان) در مقام خدای قبیله ای شراب و شادی آریائیان مادی و میتانی و کاسی نشان میدهد. گواه صادق نظر اخیر این است که طبق اسطوره سیامک جوان همانند جمشید (هومبابا) به دست دیوی (در این مورد مردوک در نقش گیلگامش دارای شاخهای گاو و خادمش انکیدو) کشته میشود. جالب است که در اوستا نام فرمانروای اساطیری بختیاریها به نام فرتاخشت خومبیگان در کنار آبریز رود کاریزها (کارون) ذکر میگردد که فرتاخشت به لغت اوستایی و خومبی (هومبی، هامبی) به زبانهای سامی هر دو به معنی خوشبخت و کامروا می باشند. جالب است که در اساطیر کهن ایرانی نام انکیدو (مخلوق گاوتمثال انکی) تحت نام سپیتوره (گوساله سفید) برادر جمشید (هومبابا) و تهمورث/ نرسی(= نرسگ) به شمار رفته است. این نشانگر آن است که در این شجره نامه بابلی انکی و انکیدو معادل هم در نظر گرفته میشده اند. مسلم به نظر میرسد اسامی فرواک و پسرانش تهمورث (پهلوان سرزمین ارابه، تخموروپه/نرسی) هوشنگ، جمشید در شجره نامه پادشاهان پیشدادی خونیرث (پادشاهان سرزمین ارابه) یعنی پادشاهان آریایی میتانی واشوکانی نشین (=شهر ارابه، شهر کُرد نشین حسیکه کنونی در سوریه) به ترتیب با اسامی پادشاهان میتانی شوترنه (شهریار جوان و شاداب)، توشراته (سرور توانا و آزاده)، شائوشتاتار (پدر خوب و شایسته) و شتی وزه (شادی ورزنده) مطابقت یافته اند.


Assyrian demon Pazuzu, first millennium BC,
Louvre Museum.

به سبب اینکه مطالب مربوط بدین شجره نامه غول خدایان اساطیری بابلی در غالب دایره المعارفها به طور جامع یافت نمیشود؛ لذا نگارنده این مطلب ویژه را از دایره المعارف اساطیری استاته مستر که تحت عنوان هومبابا قید شده به عینه نقل می نمایم. غول خدا و دیو آسیب رسان به شمار رفتن این خدا-فرمانروایان مردمان توتم پرست کهن دلیل آن است که محل پرستش اصلی اینان خارج از بین النهرین و سمت فلات دامپروران ایرانی و جنگلهای درخت سدر لبنان بوده است:
Encyclopedia, StateMaster > Humbaba:
“In Akkadian mythology Humbaba (Assyrian spelling) or Huwawa (Babylonian) was a monstrous giant who was also the guardian of the Cedar Forest where the gods lived. His face is that of a lion. In various sources, his face is like that of the coiled entrails of men and beasts (Myths from Mesopotamia, Dalley. Oxford University Press.) This has lead to the name ""Guardian of the Fortress of Intestines."" He is the brother of Pazuzu and Enki and son of Hanbi. Chaldean mythology is the collective name given to Sumerian, Assyrian and Babylonian mythologies, although Chaldea did not comprehend the whole territory inhabited by those peoples. ... Babylonia was an ancient state in Iraq), combining the territories of Sumer and Akkad. ... The mythology and legends of many different cultures include mythological creatures of human appearance but prodigious size and strength. ... The Cedar Forest is the glorious realm of the gods of Mesopotamian mythology. ... This article discusses the term God in the context of monotheism and henotheism. ... In Assyrian and Babylonian mythology, the god Pazuzu was the king of the demons of wind, and son of the god Hanbi. ... Enki was a deity in Sumerian mythology, later known as Ea in Babylonian mythology. ... In Sumerian and Akkadian mythology Hanbi was a god of evil, king of all evil spirits, and father of Pazuzu. ...
In the Epic of Gilgamesh, after they become friends following a fight, Gilgamesh and Enkidu set out on an adventure to the celestial Cedar Forest to slay Humbaba. Gilgamesh tricks the monster into giving away his seven "radiances" by asking to be his brother in law. When Humbaba's guard is down, Gilgamesh punches him and captures the monster. Defeated, Humbaba appeals to a receptive Gilgamesh for mercy but Enkidu convinces Gilgamesh to slay Humbaba. In a last effort, Humbaba tries to escape but is decapitated by Gilgamesh. Enlil, the god who set Humbaba as the forest's guardian, becomes enraged upon learning this and redistributes Humbaba's seven splendors (or "auras") to others. It is interesting to note that no vengeance was layed upon the heroes. Some believe that Humbaba was not a god or demon but just a giant. Enkidu and Gilgamesh, cylinder seal from Ur III Enkidu appears in Sumerian mythology as a mythical wild-man raised by animals; his beast-like ways are finally tamed by a courtesan named Shamhat. ... Enlil was the name of a chief deity in Babylonian religion, perhaps pronounced and sometimes rendered in translations as Ellil in later Akkadian. ...”

پنجشنبه، اسفند ۱۳، ۱۳۸۸

تحقیقی در باب نُه اقلیم و هفت اقلیم و پنج اقلیم هندوان باستان

ابوریحان بیرونی در فصل بیست و نهم تاریخ الهند خود میگوید که منجمان و جغرافی دانان هندو؛ اقلیم به نام یمه کتی (سرزمین یمه، ایزد مرگ و میر و جهان زیرین) را در شرق جهان قرار میدهند. کتاب پهلوی شهرستانهای ایران نیز این اقلیم را تحت نام آموی (یعنی سرزمین واقع در سرچشمه های رود تند جاری شونده=آمودریا/جیحون) خوب می شناسد و میگوید که "آن سرزمین را زندگ پرمرگ (ایزد مرگ و میر جهان زیرین یعنی یمه) آفرید". می دانیم که اکنون نیز آن نواحی به نامهای پامیر (پایگاه مرگ؛ پروپامیزعهد باستان به معنی جایگاه بسیار مرگبار) و شغنان (آنهایی که در مساکن زیر زمینی زندگی میکنند) خوانده میشوند. ظاهراً کل ناحیه کوهستانی همیالیا-پامیر مکان ایزد جهان پس از مرگ یعنی یمه (جم) به شمار میرفته است چون در باورهای دینی کهن هند کوهستان هیمیالیا در سرچشمه رود گنگ، کوهستان مرو (ارواح مردگان) خوانده به عقیده هندوان اقلیم لنکه (سری لانکا= سرزمین باشکوه و زیبا) در جنوب و اقلیم رومکه (متصرفات امپراطوری روم) در غرب است. جالب این که اقلیمی که در سمت شمال هند و غرب یمه کتی (پامیر) است که به نام سیدذه پورای یعنی شهر رهبر آرمانی و پیروزمند (یعنی مکان گوتمه بودا) خوانده شده است مطابق با بلخ شایگان یعنی شهرهای باستانی دوگلوی بلخ مزارشریف و بلخ است. می دانیم که گائوماته بردیه داماد و پسر خوانده کورش سوم از جانب کورش و پسر سنگین وزنش وه یزداته بردیه از همین مراکز بلخ بر شمال غربی سرزمین هند و نیمه شرقی فلات ایران به مدت نزدیک سه دهه حکومت عادلانه خود را گسترده بوده است. بازوی نظامی وی دربیکان سمت شمال بلخ یعنی سکائیان برگ هئومه (دروپیکیان، دربیکان، دریها) بوده اند. یعنی گائوماته (دانای سرودهای دینی) یا همان سپیتاک زرتشت پسر سپیتمه و گوتمه بودا (حافظ خردمند سرودهای دینی) فرد واحدی بوده اند. از اینجاست که منابع چینی زمان و مکان گوتمه بودا ملقب شکیامونی(یعنی مربوط به قبیله سکاها) را همان قرن ششم پیش از میلاد و نواحی شمال غربی می دانند. نگارنده در اثبات این همانی اینان به کرّات سخن گفته ام که در اینجا به تکرار نیاید.
امّا مطلب جامع تر و منحصر به فرد در باب اقالیم جهان از نظر هندوان را حمدالله مستوفی در کتاب نزهته القلوب خود بیان کرده است که ظاهراً ایرانشناسان و همچنین علمای هند از وجود آن غافل مانده اند: به گفته وی حکمای هند ربع مسکون را به سه در سه نهاده اند. بخش جنوبی را دکشن (دکن= جنوب وی به سهو آن را سرزمین تازیان یعنی عربستان تصور کرده است). بخش شمالی را اوتر (دیار زنان؛ سرزمین آمازونها، سئوروماتها) خوانند و آن سرزمین ترکان است. بخش شرقی را بورب (سرزمین گاوان و چهارپایان بزرگ) خوانند. می دانیم که یونانیانیان در شرح لشکرکشی اسکندر به نواحی شرقی دره سند در سرزمین مردمی به نام آس ساکنیان (مردم دارای بوستانهای باشکوه= راولپندیان) و آسپیان (پُر اسبان) در سمت کنار خوئس (کونار) از گاوان درشت آنجا سخن به میان آورده اند. می دانیم که اوستا نیز آن نواحی سمت هندوستان را اقلیم چهارپاپرور خوانده است. در آن سمت نام شهر پیشاور را می توان در ترکیب کلمات پشو و ور به معنی سرزمین پر چهار پا گرفت. بعد به سوی جنوب شرق در سر راه اسکندر شهر بزیرا قرار داشته که با شهر هازرو حالیه مطابقت می نماید. حمدالله مستوفی در اینجا نیز دچار سهو شده و این اقلیم بورب (سرزمین چارپاپرور، پیشاور) را با چین و ماچین برابر نهاده است. در حالی که بعد به درستی میگوید بخش زاویه ما بین شرق و شمال را ایشن (کشور ثروتمند= همان اقلیم سوهی اوستا) خوانند که قوم ختای و ختن (چین و ماچین) را است. بخش غربی را بسجم (سرزمین ایزد شراب خوب=ماد و پارس) است . ولی وی به سهو آن را دیار مصر و بربر انگاشته است.بخش ما بین شرق و جنوب را آگنی (منسوب به ایزد آتش) گویند. مسلم به نظر میرسد نام بنگلادش به معنی کشور بنگ گرفته شده؛ بنگی که اختصاص به ایزد تدخین و سرمستی آگنی داشته است. بخش زاویه ما بین شمال و غرب (در اساس غرب) را بایب (مکان خدا= بابل) گویند ولی مستوفی به سهو آنجا را روم و فرنگ انگاشته است. و بخش زاویه ما بین غرب و جنوب را نیرت (سرزمین کم ثروت و فقیر) که همان عربستان (ویدذفشوی اوستا یعنی سرزمین نامناسب برای چهارپایان) است. اما مستوفی کمی دورتر رفته و منظور از آن را سرزمینهای مردم قبط و بربر و افریقا و اندلس گمان کرده است. در پایان حمدالله مستوفی تصور میکند که نام مدویش یعنی سرزمین میانی و مرکزی همان ماد ایران است. در حالی که از قرار معلوم هندوان نیز نظیر چینیان و ایرانیان سرزمین خود را مرکز کره زمین به شمار می آوردند. درباب هفت اقلیم و هفت دریای نوشابه ای هندوان گفتنی است که در اساس آن صرفاً نام ایزد جهان زیرین و سرما یعنی جم (یمه) در رابطه با کوهستان همیالیا-پامیر (کوه مرو) نهفته بوده وچون نام جمبو (یعنی جهان جم) به معنی دیگر آن یعنی سیب گرفته شده و شش کشور خیالی پیرامون آن هم گلها و گیاهان را برخود گرفته اند.