شنبه، شهریور ۰۷، ۱۳۸۸

ملانصرالدین الاغ سوار در اصل همان خواجه نصیرالدین، وزیر و مراد هلاکوخان مغول است

ملانصرالدین یا خواجه نصرالدین تاریخی کیست؟ و در چه زمانی می زیسته و چگونه شخصیتی بوده و اساساً چنین شخصی وجود حقیقی داشته یا ساخته و پرداختۀ ذهن ملت هاست. این ها سؤالاتی است که محققان تا حال نتوانسته اند با دلیل و برهان قانع کننده و کافی به آن ها پاسخ قاطع بدهند؛ گروهی هم که به درستی نام خواجه نصرالدین را خواجه نصیرالدین طوسی مقابله نموده اند به دنبال اقامه سند و آوردن دلایل مشخص، جز همان موضوع مشابهت و مطابقت بارز این دو نام نرفته اند. این، مخلص نتایج دید متقدمین در باب خواجه نصرالدین اساطیری است که در اینجا نکته پایانی بر ابقاء عهد راکد یا نیمه راکد ماندن آن میگذاریم چه بررسی اساطیر و مفهوم اسامی اساطیری مربوطه جواب قانع نماینده و تعیین کننده در باب خواجه نصرالدین تاریخی را در وجود همان خواجه نصیرالدین طوسی به دست می دهند. در روایت های عامیانۀ ترکی، زمانی او را هم عصر تیمور لنگ ترک- مغول تبار دانسته اند و حتی بنا بر همین روایات ملاقاتی هم بین ملانصرالدین و آن حاکم سفاک صورت پذیرفته بوده است. در این گفته هسته ای از حقیقت وجود دارد و آن این است که در اساس باید در روایات شفاهی مردم فلات ایران و آناتولی خاطره مقام وزارت و مرجعیت فکری خواجه نصیرالدین نزد هلاکوخان مغول اسبق بر تیمور لنگ به یادها مانده بوده است.
در منابع تاریخی خواجه نصیرالدین و مخدوم وی هولاکو (هولاگو به لفظ مغولی یعنی اسب جنگنده خوش اندام؛ به هیئت مغولی قرینش آلاغو یعنی مرکب خاکستری خال خال) افرادی شناخته شده اند؛ ولی آثار و نام نشان ایشان در افواه مردم خاورمیانه به صورت نقش مثبت نکته سنج و طنز گویش خواجه نصرالدین الاغ سوار و نقش ویرانگر و کشتارگرش در واقعه قتل عام مردم بغداد و همچنین قتل آخرین خلیفه عباسی بغداد المستعصم بالله به صور اساطیری به عمد ملفوفش دّجال (دغل و فریبکار) و دابة الارض (خر ملّون دجال) و سفیانی (دارای استر تیز رو) باقی مانده است که مورد توجه و ریشه یابی درست و جّدی قرار نگرفته اند. جالب است که خود نام مغول را هم به ظاهر در زبان عرب می توان به معنی چهارپای علف خوار گرفت. مسلم به نظر میرسد در اساس نقش مثبت وی توسط شیعیان و نقش منفی وی و مخدومش توسط سنی مذهبان به اساطیر موعودها راه یافته است. از قرار معلوم افسانه وعده بازگشت خواجه نصیر به بغداد با شاخهای گاویش که وزیر خلیفه بغداد شرط طوسی بودن خواجه نصیر را بدان منوط ساخته بود و در روایات اسلامی عهد مغول باقیمانده است؛ در کنه خود مفهومی در نام اسطوره ای هولاکو (هولاگو به مغولی یعنی اسب جنگنده خوش اندام یا آلاغو، به مغولی یعنی اسب خاکستری خال خال) داشته است . چنانکه می دانیم خواجه نصیرالدین طوسی برای ویرانی بغداد و ریشه کن نمودن خلفای بغداد اسب سرکش خود (نیروهای هولاکوخان) برای براندازی بغداد بدان سوی هدایت نموده است. جالب است که از لفظ هلاخو در زبان کردی همان معنی الاغ اراده میشود. خود بن مایهً انسانی که سوار دیو (انسان وحشی خیالی با شاخ گاو) می شود، در یکی از قصه های خواجه نصرالدین، موسوم به ترک ساده لوح، ذکر شده است. در آن مردی یهود سوار بر دیو است و وی را می آزارد و دیو به تصور اینکه مرد یهود سحری به کار می برد از برای پی بردن بدان، تن بدین آزار و اذیت و خفت و خواری می دهد. چنانکه اشاره شد، به سبب همان موضوع اساطیری شدن نام هلاکو در افواه عامه و ناشناس ماندن نام تاریخی هولاکوخان مغول است که ملانصرالدین اساطیری را نه معاصر او بلکه هم عهد تیمور لنگ نیمه ترک-نیمه مغول معروف قرن بعد از وی قید نموده اند. عنوان دّجال در آغاز در عهد دورتر از دوره خواجه نصیرالدین و هلاکوخان به ایزد بابلی- ایرانی نیمه شیر- نیمه اژدهاوشی به نام نین گیرسو (ایزد آتش کوره های زیر زمینی) اطلاق میشده است که بعداً به جهت نفرت از ویرانی بغداد و برانداختن خلفای عباسی توسط هلاکوخان مغول و خواجه نصیرالدین طوسی بدینان اطلاق شده است: در احادیث مسلمین از دو دجّال صحبت شده و با چاه یهودیه اصفهان (جی، به لغت ایرانی علی القاعده یعنی کشتارگر) مربوط گردیده اند و بر این اساس دّجال، خداوند بخش شهرجی اصفهان معنی می دهد. جالب است که دیار زادبومی خواجه نصیرالدین طوسی هم با لفظ چاه مربوط بوده است چه ‌اصل‌ خواجه‌ از جهرود [= چاه‌ رود] قم‌ یعنی سرزمین منجی موعود شیعیان بوده‌ و چون‌ نياكانش‌ به‌ طوس‌ رفته‌ و در آنجا توطن‌ اختيار كرده‌ بودند، خواجه‌ هم‌ آنجا از مادر بزاد و از اين‌ رو «طوسي» مشهور گشت. به هر حال دجّال ایزد یعنی نین گیرسو با ایزد کوره آتش یعنی نین گیرسوی بسیار وحشت انگیز سومریها مطابقت پیدا می کند که مطابق اساطیر بابلی سری شیروش مانند خدا داشت بخش پایین بدن او به عقاب طوفانی (اژدهایی بالدار) منتهی میشد و در دو سوی او شیرانی وجود داشت.مسلم به نظر میرسد صفات نان دهی و سود رسانی و کوه مانندی دجّال بزرگ از ترجمه عامیانه اجزاء نام نین(نان)- گیر (گرفتن، کوه)- سو (سود) عاید گردیده است. لابد از اینجاست که در اساطیر زرتشتی موضوع نبرد قهرمان ایرانی به نام آذر (یعنی آتردادات/ گرشاسپ منجی ایرانیان) و اژی دهاک (نین گیر سو، ایزد کوره آتش زیر زمینی) پدید آمده است.
خواجه نصيرالدين طوسي، عالم،‌ فيلسوف و دعوتگر (از وبلاگ اسلامی بینات در قم):
ابوجعفر محمد بن محمد بن حسن معروف به نصيرالدين طوسي. او در 11 جمادی الاول سال597 ه‍ در قريه طوس در نزديكی نيشابور ديده به جهان گشود.
تحصيل
اولين بخش تحصيلات خود را نزد پدرش محمد بن حسن گذراند. پس از فراگيری قرآن به آموختن صرف و نحو پرداخت. با راهنمايی پدرش، رياضيات را نزد كمال‌الدين محمد معروف به حاسب خواند. سپس به فراگيری حديث و اخبار پرداخت و حديث و فقه را به شكل وسيع‌تری نزد پدرش تلمذ كرد، منطق و حكمت را نزد دائي‌اش و حكيم فاضل بابا افضل كاشی فرا گرفت.
پس از تحصيل در نزد دائي، خواجه نصيرالدين طوسی كه جوانی بيش نبود در علوم رياضيات چون حساب و هندسه و جبر تبحّر يافت. خود در اين باره مي‌گويد: «پس از وفات پدرم به وصيت او عمل كردم، او مرا وصيت كرده بود كه برای استفاده از اساتيد به هر جائی كه لازم باشد سفر كنم. در آن زمان نيشابور مركز علما و دانش‌جويان بود. پس به نيشابور سفر كردم و در حلقه درس سراج الدين ضری و قطب‌الدين داماد و ابوسعادات اصفهانی و ديگران حاضر شدم. در آنجا با فريد الدين عطار ملاقات نمودم. همين طور نزد معين الدين سالم بن بدران مازنی مصری امامی تملذ نمودم. در سال 619 ه‍ معين الدين به من اجازه داد.»
خواجه نصيرالدين نزد كمال‌الدين بن يونس موصلی هم درس خوانده است. گفته شده است «او نزد كمال‌الدين هيثم بحرانی و علامه حلّی نيز فقه آموخته است. همين‌طور آن دو فلسفه و كلام را نيز به او آموخته‌اند. سپس به حكمت و فلسفه پرداخت و نزد حكيم شمس‌الدين عبدالحميد بن عيسی خسروشاهی شاگرد فريدالدين داماد كه او نيز شاگرد فخرالدين رازی بوده است، حكمت آموخت و به آموختن بسياری علوم اسلامی مشغول گشت و از شيخ برهان‌الدين همدانی حديث شنيد.»
در قلعه‌های اسماعيليه
با هجوم مغولان به رهبری چنگيزخان به خراسان، سلطان محمد خوارزم‌شاه، پس از اندكی مقاومت شكست خورد. شهرها يكی پس از ديگری به دست مغولان سقوط مي‌كردند. در اين هنگامه قتل و غارت و آتش و خون، قلعه‌های اسماعيليان توانستند برای مدتها در برابر مغولان ايستادگی كنند و تسليم نشدند.
مغولان به ويرانی شهرها بسنده نكردند، بلكه عده بسياری از مردم را نيز از دم تيغ گذراندند. خواجه نصيرالدين از معدود كسانی بودند كه نجات يافت. از اين رو دنبال سرپناهی مطمئن مي‌گشت. او كه بيست و هشت سال داشت، جايی غير از طوس را نيافت. بنابراين برای نجات خود عازم طوس شد. خواجه نصيرالدين شش سال را با حالت خوف و هراس نسبت به آينده در طوس گذراند.
خواجه ، انزوای عجيبی را در طوس برگزيد و به غور و تحقيق در فلسفه پرداخت و تأليفات گرانسنگی را در متافيزيك، ‌طبيعت، اخلاق، سياست و كلام تأليف كرد و آوازه او شهره هر ديار گرديد. لذا ناصرالدين عبدالرحيم الأشتر ملقب به محتشم او را مجبور كرد كه به نزدش بيايد و نزد او اقامت نمايد. خواجه اين دعوت را پذيرفت. اگر چه بعضی ديگر از مورخان معتقدند كه اجباری در كار نبوده و خواجه گرايشهای اسماعيليه داشته و به ميل خود به نزد محتشم رفته است و دليل آن را موقعيت ممتاز خواجه نصيرالدين طوسی مي‌دانند كه به وزير مطلق اليد اسماعيليان تبديل گرديد. اما بعضی ديگر اعتقاد دارند درست است اين كار او جنبه اختياری داشته است ولی ارتباط او با اسماعيليان جديد بوده است نه اسماعيليان قديمي. از اين رو بي‌انصافی است كه به صرف اين ارتباط خواجه را متهم به غلو در دين كنيم.
بعضی ديگر اعتقاد دارند كه وارد شدن خواجه به قهستان كاملاً حالت اجباری داشته است. فدائيان اسماعيلی در باغهای اطراف نيشابور – كه شايد طوس باشد – به خواجه دست يافتند و از او خواستند كه همراه او به قلعه بيايند. ولی خواجه از پذيرش دستور آنان امتناع ورزيد. لذا فدائيان او را به كشتن تهديد كردند و او را مجبور كردند كه همراهشان به قلعه برود. خواجه سالها مثل زندانی يا اسير در اين قلعه زندگی كرد. در حالی كه ديگرانی اعتقاد دارند كه خواجه به ميل خود نزد ناصرالدين رفت. ولی در خلال اقامت، رابطه آن دو بهم خورد. ناصرالدين بر او خشم گرفت و چون زندانی با او برخورد نمود.
خواجه در اسارت بود تا اينكه قدرت به دست مغولها افتاد. در كتاب تأسيس الشيعة لعلوم الاسلامية آمده است كه خواجه از زندانی رهايی يافت و به واسطه برخورداری از علم نجوم مورد احترام قرار گرفت و جزو وزرای آنان قرار گرفت. خواجه در پايان كتاب شرح اشارات خود كه آن را در قلعه اسماعيليان تأليف كرده است مي‌گويد: «بيشتر مطالب آن را در چنان وضع سختی نوشته‌ام كه سخت‌تر از آن ممكن نيست و بيشتر آن را در روزگار پريشانی نوشتم كه هر جزئی از آن، ظرفی برای غصّه و عذاب دردناك بود و پشيمانی و حسرت بزرگی به همراه داشت.» تا جايی كه خواجه با خداوند خود چنين مناجات مي‌كند: «پروردگارا! از هجوم امواج بلا و مصيبت مرا نجات ده! به حق رسول برگزيده و وصيّ او مرتضي. خداوندا! بر آن دو و خاندانشان درود فرست و مرا از حالتی كه در آن هستم گشايش عنايت فرما كه خدايی جز تو نيست و تو مهربان‌ترين مهرباناني.»
ولی نويسندة ديگری مي‌گويد، اندوهی كه در پايان شرح اشارات ديده مي‌شود از وضعيت دشوار او در قلعه حكايت نمي‌كند بلكه برای اين بود كه سلطه اسماعيلي‌ها از سوی مغولان تهديد مي‌گرديد. از اين رو برای نجات از ويرانی و تباهی مغولان، بغداد را امن يافت. از اين رو نامه‌ای به مستعصم خليفه عباسی نوشت و طی قصيده‌ای او را ستود. وزير را واسطه كرد كه او را به عنوان پناهنده سياسی در بغداد بپذيرند.
از واكنش خليفه نيز با تعابيری گوناگون و مخالف ياد شده است. بعضی مي‌گويند وزير درباره كمك به خواجه سكوت پيشه كرد و او را نزد خليفه خواست و بعضی ديگر مي‌گويند كه او راز خواجه را فاش كرد و به ناصرالدين محتشم قهستانی نامه‌ای نوشت و از او خواست كه در مورد خواجه غفلت نورزد. توضيح داد كه خواجه نامه¬هايی به خليفه نوشته و او را ستوده است « و قصد فرار از پيش تو را دارد، پس در اين مورد از او غفلت نكن.»
خواجه نصيرالدين طوسی و هلاكو
خواجه رابطه محكمی با هلاكو برقرار ساخت. بعضی گفته‌اند كه اين رابطه حاصل نامه نگاري‌های بين خواجه و هلاكو بوده است و ديگران معتقدند كه شهرت فلسفی طوسی منجر به اين رابطه گرديد. ولی حقيقت چيز ديگری است. زيرا هلاكو فلسفه‌دان نبود. بلكه درست‌تر اين است كه شهرت طوسی در فلك و نجوم باعث اين رابطه گرديده است. خواجه نصيرالدين تنها دانشمند حاضر در كنار هلاكو نبود بلكه موفق الدوله و رئيس الدوله كه پزشك بودند نيز در كنار هلاكو قرار داشتند.
مورخان مي‌گويند كه هلاكو در حمله سال 665 ه‍ / 1257م به بغداد خواجه نصيرالدين طوسی را نيز همراه خود برد. از اين نظر او مورد انتقاد بسياری از مورخان قرار گرفته است. تا جايی كه بعضي‌ها حتی در اسلام او نيز ترديد نمودند. كار به جايی رسيد كه بعضي‌ها او را به شرك و بت‌پرستی متهم كردند. علاوه بر اينكه او را به آسان كردن قتل المستعصم بالله خليفه عباسی متهم مي‌كنند، مسؤوليت خونريزي‌هايی كه در بغداد صورت گرفت، حرمت‌هايی كه هتك گرديد و اسلام و مسلمين مصيبت زده شدند را متوجه او مي‌كنند.
در حالی كه بعضی ديگر اين همراهی را به ديد مثبت مي‌نگرند. مي‌گويند حضور طوسی در بغداد باعث گرديد كه تعداد بيشتری از مسلمانان – خصوصاَ فلاسفه و علما و منجمين – از كشتن رهايی يابند. او توانست دستوری از هلاكو بگيرد مبنی بر اينكه بر دروازه ميدان بايستد و مردمی را كه اين در خارج مي‌شوند امان دهد. بدين ترتيب بسياری از مردم توانستند بيرون بروند. علاوه بر اين خواجه توانست تعداد بسياری از كتابهای نفيس و آثار علمی گرانسنگ را نجات دهد و كتابخانه‌ای با بيش از چهارصدهزار جلد كتاب را گرد آورد.
بعضی مورخان اشاره دارند علت اين كه باعث گرديد خواجه نصيرالدين به خدمت هلاكو در آيد اين بود كه مي‌ديد با توجه به وضعيت اسفبار جهان اسلام، پيروزی نظامی بر مغولان محال است. خواجه مي‌ديد كه اگر مغولان از نظر فكري، بر مسلمانان سلطه پيدا كنند اسلام از ميان خواهد رفت. از اين رو از نياز هلاكو به تخصص او در علوم نجوم بهره جست و تا مي‌توانست ميراث اسلامی را از خطر زوال و نابودی رهايی بخشيد.
رصدخانه جامع مراغه و مركز علم
يكی از كارهای مهم خواجه نصيرالدين اين بود كه در سال 657ه / 1257 م رصدخانه مراغه را به يك مركز بزرگ علمی تبديل كرد و مجموعه‌ای از كتب گرانسنگ را در آن گرد آورد. بدين ترتيب اولين دانشگاه حقيقی را ايجاد نمود. اين مركز علمی محلّی برای زندگی طلاب جوان، مدرسه فقها و محل حكمت فلاسفه و مجلس پزشكان گرديد و از كتابخانه‌ای بزرگ برخوردار شد. اين عملكرد چشمگير هلاكو را قانع ساخت كه نظارت بر اوقاف اسلامی و چگونگی مصرف آن را به خواجه نصيرالدين بسپارد.
بدين ترتيب رصدخانه مراغه هاله‌ای از فوائد علمی يافت. خواجه توانست هلاكو را قانع كند كه او به تنهايی نمي‌تواند اين بنای شامخ را اداره كند و نيازمند كمك ساير افراد شايسته است. هلاكو با اين امر موافقت كرد. خواجه نصيرالدين طوسی نيز فخرالدين لقمان بن عبدالله مراغی را مأمور اين كار كرد. او در سراسر ممالك اسلامی گردش كرد و از علما و مهاجران خواست كه به سرزمين‌های خود باز گردند. از كسانی كه مهاجرت نكرده بودند، افراد شايسته را به اين مركز علمی دعوت نمود. مردم دعوت او را اجابت كردند. بدين ترتيب «مجموعه‌ای ارزشمند شكل گرفت. مجموعه‌ای از علمای هيئت و نجوم گرد آمدند كه در مباحث نجومی و رياضی مشاركت مي‌كردند.»
پس از آنكه اباقاخان جانشين پدرش هلاكوخان گرديد، خواجه منصب وزارت را حفظ كرد و از طريق راهنمايي‌ها و سفارش‌های خود توانست اوضاع عمومی مردم را بهبود ببخشد. لذا مردم تا اندازه‌ای توانستند روی جان و مال خود اطمينان بيابند.
پس از اباقاخان نوبت به حكمرانی فرزند ديگر هلاكو به نام تكودار رسيد. او اسلام آورد و به پيروی از او، دولت مغول نيز اسلام را پذيرفتند. هرچند كه بعضی معتقدند خود هلاكو نيز اسلام آورده بود. ديگران نيز معتقدند كه أباقاخان نيز مسلمان شده بود. مهم اين است كه خواجه نصيرالدين در اسلامی كردن دولت مغولی و تبديل نمودن آن به نگهبان اسلام و ارزشهای آن نقش مهمی ايفا كرد. اين عمل در شكل‌گيری سرنوشت امت اسلامی نقش به سزايی داشته است.
علي‌رغم اختلافاتی كه در مورد مذهب خواجه نصيرالدين طوسی وجود دارد ولی او شيعه دوازده امامی بوده است. شرايط سياسي، خروج مخالفان از سرزمين خراسان و عراق، مشهور شدن به داشتن مذهب تشيع و گسترش فضل و كمالات او باعث گرديد كه نتواند مذهب تشيع را ترويج كند. از اين رو كنج عزلت برگزيد و راه تقيه را در پيش گرفت. بحرانی گويد: «بيشتر ساكنان قلعه را ملحدان تشكيل مي‌دادند و خواجه بنا به ضرورت مدتی را با آنان سر كرد.»
تأليفات
خواجه نصيرالدين طوسی تأليفاتی در تمام ابواب دانش‌های زمان خود دارد. در هندسه و جبر و مثلثات و فيزيك نيز كتابهايی را تأليف كرده است. همين‌طور در منطق و اخلاق و تربيت و نجوم نيز كتابهايی دارد. به مسائل فلسفی نيز علاقه داشته است. اينها علاوه بر تأليفاتی است كه از آن بزرگوار در سياست و كلام از او به جا مانده است. كتابهايی در تاريخ و جغرافيا و طب نيز دارد. در شعر و هنر نيز دستی داشت و در مورد تصوف فلسفی نيز اسرار مهمی در سينه خود داشت.
يكی از تأليفات او «تحرير الكلام» است كه در آن مي‌گويد: «در زمينه كلام سؤالهايی از من مطرح گرديد و من به آنها پاسخ دادم و به بهترين شيوه آنها را تنظيم نمودم. به مهمترين مسائل اعتقادی اشاره كردم. به مسائل اجتهادی كه دليل داشتند و اعتقاد من بدان قوی بود. پرداختم.»
در رياضيات ابداع مهمی داشت. در مثلثات كتاب يگانه‌ای به نام «كتاب الشكل القطاع» نوشت كه در نوع خود يگانه است و به بيشتر زبانهای زنده دنيا ترجمه شده است كه برای مدتهای طولانی در تدريس مثلثات از آن استفاده مي‌شد. به اعتراف همگان، او اولين كسی است كه از حالات‌ شش‌گانه مثلث قائم الزاويه در كتاب «براهين مبتكره» استفاده كرد.
در علم هيئت كتب و موفقيت‌های بسياری دارد. مهمترين آنها عبارت زنج ايلخانی كه خواجه نصيرالدين طوسی توانست شتاب اعتدالين را ايجاد كند. در دوره احيای علوم در اروپا، زيج ايلخانی يكی از منابع مورد اعتماد دانشمندان آنجا بوده است.
او كتاب ديگری به نام تذكره دارد كه حاوی نظريات فلكی و نجومی است كه فهم آن برای بسياری دشوار است. بسياری از دانشمندان مجبور شده‌اند به شرح و توضيح آن بپردازند. در همين كتاب «مجسطي» نقد شده و برای هستی نظامی ساده‌تر از نظام بطلميوس پيشنهاد گرديده است. در اين كتاب اندازه و ابعاد بعضی از ستارگان مورد بررسی قرار گرفته است.
سارتون اعتراف مي‌كند نقد خواجه بر مجسطی حاكی از نبوغ و يد طولای او در علوم فلك است. او اعتقاد دارد نقد خواجه زمينه ساز اصطلاحات كوپرنيك گرديده است. علاوه بر اين‌ها، خواجه نصيرالدين طوسی تأليفات و رسائل بسياری دارد كه تعداد آن به 274 تأليف و رساله در علوم و نجوم و فنون گوناگون مي‌رسد.
سرانجام خواجه نصيرالدين طوسی در 18 ذی الحجة 672ه‍ / 1274م در بغداد وفات يافت. او در هنگام مرگ هفتاد و پنج سال داشت.(علماء و أعلام . www.bayynat.ir)
خواجه‌ نصيرالدين‌ طوسي‌ که بود؟ چه کرد؟
وهابیون او را ملحد و القاعده ای ها او را "خواجه مضل الدین" می خوانند! اینان معتقدند که خواجه را در سقوط بغداد و مرگ خلیفه مسلمین، دستی بوده است. آنان نمی توانند بپذیرند که فساد خلافت بغداد و عیاشی هی عباسیان باصطلاح اسلام پناه، سده ها پیش، پایه های حکومت بغداد را پوسانده و دستگاه آنرا گندانده بود. بهر روی مدرکی تاریخی دال بر دست داشتن خواجه نصیر در سقوط بغداد، وجود ندارد، و باید دشمنی وهابیون و القاعده ای را بیش از هر چیز به رشک و خصومتی که نیای فکری ایشان ابن تیمیه و ابن قیم جوزی نسبت به خواجه و هم مباحثه اش علامه حلی (دیگر متکلم شهیر تشیع) روا می داشتند، مربوط دانست. و این حقیقت در رساله ها و مکاتبه های ایشان، در تاریخ مضبوط است. بهر روی، خواجه نصیر الدین طوسی فیلسوف و متکلم بزرگ، جایگاهی رفیع در تاریخ سده های میانه این سرزمین دارد و حق آن است که هر ایرانی فرهیخته، زندگی و آرای فلسفی و سیاسی او را نیک بشناسد.
جرجي‌ زيدان‌ درباره‌ خواجه‌ نصير مي‌گويد: «علم‌ و حكمت‌ به‌ دست‌ اين‌ ايراني‌ در دورترين‌ نقطه‌هاي‌ بلاد مغول‌ رفت، تو گويي‌ نور تابان‌ بود در تيره‌ شامي.»
گروهي‌ از عالمانِ‌ اهل‌ سنت‌ و برخي‌ مورخان‌ بر اين‌ رفته‌اند كه‌ چون‌ خواجه‌ شيعي‌ متعصب‌ بوده‌ و خلفاي‌ عباسي‌ را غاصب‌ خلافت‌ آل‌علي‌ مي‌دانسته‌ از اين‌ رو، ايلخان‌ مغول‌ را بگرفتن‌ بغداد و كشتن‌ خليفه‌ برانگيخته‌ است‌ و برخي‌ از علمأ سني، به‌ ويژه‌ حنبليان، در بدگويي‌ از خواجه‌ كار را به‌ وقاحت‌ و بي‌ادبي‌ رسانده‌اند. ابن‌تيميه‌ حنبلي‌ (در گذشته‌ 728 ه'.ق) رساله‌اي‌ در رد نصيريه‌ كه‌ - فرقه‌اي‌ از غلاة‌ شيعه‌ و از پيروان‌ »محمدبن‌ نصير نُمَيري» هستند- نوشته، مي‌گويد: «... قوم‌ مغول‌ وارد بلاد اسلام‌ شدند و خليفه‌ را كشتند و اين‌ كار جز به‌ ياري‌ و معاونت‌ اين‌ گروه‌ صورت‌ نگرفت، زيرا مرجع‌ و مقتداي‌ آنها نصيرالدين‌ طوسي‌ بود كه‌ در الموت‌ وزارت‌ ملاحده‌ را داشت‌ و همو بود كه‌ هولاكو را به‌ كشتن‌ خليفه‌ اسلام‌ واداشت... ظاهر مذهب‌ اين‌ گروه‌ رفض‌ و باطنش‌ كفر صريح‌ است. »
خواجه‌ نصير؛ ملحد ملاحده !
ابن‌ قيم‌ (در گذشته‌ 751 ه'.ق) كه‌ شاگرد ابن‌تيميه‌ بود، دشمني‌ و عناد با خواجه‌ را به‌ مرز وقاحت‌ رسانيده‌ و درباره‌ آن‌ بزرگوار از هيچ‌ افترايي‌ پروا نكرده‌ است. مي‌گويد: «... چون‌ نوبت‌ به‌ ياور شرك‌ و كفر و وزير ملحد ملاحده‌ نصير طوسي‌ رسيد كه‌ وزارت‌ هولاكو يافته‌ بود، خويش‌ را از پيروي‌ رسول‌ و اهل‌ دين‌ او بر كنار داشت‌ و آنان‌ را عرضه‌ تيغ‌ گردانيد تا از ملحدان‌ اسماعيلي‌ خلاص‌ گشت‌ و همو بود كه‌ خليفه‌ و قضاة‌ و فقيهان‌ و محدثان‌ را به‌ قتل‌ رسانيد و فيلسوفان‌ را زنده‌ نگاه‌ داشت‌ كه‌ برادران‌ او بودند و منجمان‌ و طبيعت‌شناسان‌ و جاودان‌ را گرامي‌ داشت‌ و اوقاف‌ و مدارس‌ و مساجد و اسلام‌ و مواجب‌ آنها را فسخ‌ كرد و مخصوص‌ خود و يارانش‌ كرد. او در كتابهاي‌ خود قدم‌ عالم‌ و بطلان‌ معاد و انكار صفات‌ پروردگار جهانيان‌ را، از علم‌ و قدرت‌ و حيات‌ و سمع‌ و بصر... نصرت‌ كرد و گفت: خدا نه‌ در داخل‌ عالم‌ است‌ و نه‌ در خارج‌ آن‌ و بالاي‌ عرش‌ پروردگاري‌ نيست‌ كه‌ پرستيده‌ شود... براي‌ ملاحده‌ مدارس‌ ساخت‌ و خواست‌ تا «اشارات» امام‌ ملحدان‌ ابن‌سينا را جاي‌ قرآن‌ قرار دهد! وليكن‌ نتوانست‌ و گفت: اين‌ قرآن‌ خواص‌ است‌ و آن‌ قرآن‌ عوام‌ است‌ و همو خواست‌ تا نماز را تغيير دهد و به‌ دو نماز بازگرداند. وليكن‌ اين‌ كار را هم‌ نتوانست؛ در آخر كار جادويي‌ بياموخت‌ و خود ساحر شد و بتان‌ را عبادت‌ مي‌كرد...!. شهرستاني‌ در كتاب‌ المصارعه‌ با ابن‌سينا گلاويز شد و قول‌ او را راجع‌ به‌ قدم‌ عالم‌ و انكار معاد جسماني‌ و نفي‌ علم‌ پروردگار و قدرت‌ او و برخي‌ مسائل‌ ديگر ابطال‌ كرد، اين‌ نصيرالحاد به‌ ياري‌ ابن‌سينا برخاست‌ و كتاب‌ شهرستاني‌ را نقض‌ كرد و كتابي‌ پرداخت‌ به‌ نام‌ مصارعة‌المصارعة‌ ما هر دو كتاب‌ را ديديم، نصير طوسي‌ در آنجا اين‌ اصل‌ را تأييد مي‌كرد كه‌ خدا آسمانها و زمين‌ را در شش‌ روز نيافريد و او چيزي‌ نمي‌داند و به‌ قدرت‌ و اختيار خويش‌ كاري‌ نمي‌دهد و مردگان‌ از گور برنمي‌خيزند…»
‌سبكي‌ در يك‌ جا همين‌ نظر را در مورد خواجه‌ ابراز داشته‌ و سپس‌ مي‌گويد:
»به‌ هولاكو گفته‌ شد كه‌ اگر خون‌ اين‌ خليفه‌ ريخته‌ شود جهان‌ به‌ شيون‌ و زاري‌ برخيزند و سبب‌ خراب‌ ديار تو مي‌شود، چه‌ پسر عموي‌ رسول‌ و خليفه‌ خدا در زمين‌ است. پس‌ شيطان‌ مبين‌ نصيرالدين‌ طوسي‌ حكيم‌ برخاست‌ و گفت: كشته‌ مي‌شود به‌ نحوي‌ كه‌ خونش‌ بر زمين‌ ريخته‌ نشود! و اين‌ نصيرالدين‌ سخت‌ترين‌ مردم‌ بر مسلمانان‌ بود! پس‌ خليفه‌ را در نمد پيچيدند و لگدمالش‌ كردند تا جان‌ داد».
اخلاق‌ و متانت‌ خواجه‌ نصير؛ تجليل‌ علامه‌ حلي‌ :
خواجه‌ مردي‌ حكيم‌ و سياستمدار بوده‌ و از خواص‌ اين‌ دو حالت‌ بيشتر آن‌ است‌ كه‌ شخص‌ انساني‌ شكيبا و بردبار مي‌شود و به‌ هر بادي‌ از جاي‌ نمي‌جنبد. ‌علامه‌ حلي‌ در حق‌ او مي‌گويد كه‌ خواجه‌ «در اخلاق‌ شريف‌ترين‌ كسي‌ است‌ كه‌ ما تا حال‌ ديده‌ايم...» و ابن‌شاكر درباره‌ او گويد «خواجه‌ سخت‌ نيك‌ منظر و خوش‌رو و كريم‌ و سخي‌ و حليم‌ و خوش‌ معاشرت‌ و زيرك‌ و هشيار بود و يكي‌ از داهيان‌ زمان‌ به‌ شمار مي‌رفت‌ و آورده‌اند كه‌ شخصي‌ به‌ خدمت‌ خواجه‌ آمد و نوشته‌اي‌ از آن‌ ديگري‌ به‌ خواجه‌ داد كه‌ در آن‌ به‌ خواجه‌ بسيار ناسزا گفته‌ و دشنام‌ داده‌ بود و او را كلب‌بن‌كلب‌ خطاب‌ كرده‌ بود. خواجه‌ به‌ زباني‌ نرم‌ و لطف‌آميز در جواب‌ او نوشت: و اما اينها كه‌ نوشته‌اي‌ درست‌ نيست‌ چه‌ سگ‌ در زمره‌ چهارپايان‌ است‌ و عوعو مي‌كند و پوست‌ او پوشيده‌ از پشم‌ است‌ و ناخني‌ دراز دارد و اين‌ صفتها در من‌ نيست‌ و به‌ خلاف‌ او قامت‌ من‌ راست‌ و تنم‌ بي‌موي‌ و ناخنم‌ پهن‌ است. من‌ گويا و خندانم‌ و فصول‌ و خواصي‌ كه‌ مراست‌ غير آن‌ فصول‌ و خواصي‌ است‌ كه‌ سگ‌ دارد و آنچه‌ در من‌ است‌ در او نيست‌ و تمام‌ عيوبي‌ را كه‌ صاحب‌ نامه‌ ذكر كرده‌ بود، بدين‌ سان‌ جواب‌ گفت‌ بدون‌ آنكه‌ كلمه‌اي‌ درشت‌ و زشت‌ بنويسد و يا بگويد... »
‌و همو گويد «خواجه‌ با تقرب‌ و مكانتي‌ كه‌ پيش‌ هولاكو داشت، از منافع‌ مسلمانان‌ به‌ ويژه‌ شيعيان‌ و علويان‌ و حكمت‌دانان‌ و غير ايشان‌ نگاهباني‌ مي‌كرد و به‌ آنها احسان‌ و نيكي‌ مي‌كرد و در ابقأ آنها در شغلشان‌ كوشا بود و مي‌كوشيد كه‌ وجوه‌ اوقاف‌ را در محل‌ اصلي‌ صرف‌ كنند و با وجود همه‌ اينها، شخصي‌ متواضع‌ و فروتن‌ و گشاده‌رو و نيكو معاشرت‌ بود.» اغلب‌ مورخان‌ و اصحاب‌ رجال‌ در حق‌ او و اخلاق‌ او به‌ همين‌ سان‌ سخن‌ گفته‌اند.
‌خواجه‌ و دشمنان‌ او
دانشمندان‌ و اصحاب‌ تاريخ‌ شك‌ ندارند در اينكه‌ خواجه‌ شيعي‌ مذهب‌ بوده‌ است‌ و بيشتر براين‌اند كه‌ دوازده‌ امامي‌ بوده‌ است‌ و در اغلب‌ كتابهاي‌ كلامي‌ خود به‌ دوازده‌ امام‌ و وجوب‌ عصمت‌ آنها اشارت‌ داد.(9)
‌و همو رسالات‌ ويژه‌اي‌ در اين‌ باره‌ پرداخته‌ كه‌ از آن‌ جمله‌ رسالة‌ الفرقة‌ الناجية‌ و رسالة‌ في‌ حصر الحق‌ بمقالة‌ الامامية‌ كه‌ به‌ فارسي‌ نگاشته‌ است‌ و نيز كتاب‌ الاثني‌ عشرية‌ و رسالة‌ في‌الامامة‌ را مي‌توان‌ نام‌ برد.(10)
‌در شرح‌ حال‌ او ديديم‌ كه‌ او فقه‌ را نزد چند تن‌ از فقيهان‌ شيعه‌ خواند كه‌ معين‌ الدين‌ مصري‌ (در گذشته‌ 629 ه' ق) و كمال‌الدين‌ ميثم‌ بحراني‌ (در گذشته‌ 648 ه'.ق) از آن‌ جمله‌اند. نيز چون‌ به‌ بغداد مي‌خواست‌ رفتن، در مجلس‌ رئيس‌ فقهاي‌ شيعه‌ يعني، نجم‌الدين‌ معروف‌ به‌ محقق‌ حلي‌ (در گذشته‌ 676 ه'.ق) صاحب‌ كتاب‌ شرايع‌الاسلام‌ حاضر شد و او را گرامي‌ داشت‌ و در مبحث‌ تياسر كه‌ در بيان‌ قبله‌ اهل‌ عراق‌ است‌ با او بحث‌ كرد و پرسشهايي‌ انجام‌ داد.
‌خواجه‌ تنها از نظر اعتقاد شيعي‌ نبود، بلكه‌ در عمل‌ هم‌ به‌ روح‌ تشيع‌ پاي‌بند بود و در ضمن‌ اشعاري‌ كه‌ از او نقل‌ شده، شعري‌ به‌ چشم‌ مي‌خورد كه‌ مضمونش‌ اين‌ است:
»اگر كسي‌ تمام‌ صالحات‌ را انجام‌ دهد و همه‌ پيامبران‌ مرسل‌ و اوليأ را دوست‌ بدارد، همواره‌ بدون‌ ملامت‌ روزه‌ بگيرد و شبها را به‌ قصد عبادت‌ نخوابد و به‌ هيچكس‌ آسيبي‌ نرساند و تمام‌ يتيمان‌ را لباس‌ ديبا بپوشاند و آنان‌ را نان‌ و عسل‌ بدهد و در ميان‌ مردم‌ به‌ نيكي‌ به‌ سر برد و از گناه‌ و لغزش‌ بركنار بماند، روز حشر به‌ هيچ‌ روي‌ سودي‌ نبرد، اگر دوستدار علي‌ نباشد. «
‌روي‌ اين‌ اصل، گروهي‌ از عالمانِ‌ اهل‌ سنت‌ و برخي‌ مورخان‌ بر اين‌ رفته‌اند كه‌ چون‌ خواجه‌ شيعي‌ متعصب‌ بوده‌ و خلفاي‌ عباسي‌ را غاصب‌ خلافت‌ آل‌علي‌ مي‌دانسته‌ از اين‌ رو، ايلخان‌ مغول‌ را بگرفتن‌ بغداد و كشتن‌ خليفه‌ برانگيخته‌ است‌ و برخي‌ از علمأ سني، به‌ ويژه‌ حنبليان، در بدگويي‌ از خواجه‌ كار را به‌ وقاحت‌ و بي‌ادبي‌ رسانده‌اند. ابن‌تيميه‌ حنبلي‌ (در گذشته‌ 728 ه'.ق) رساله‌اي‌ در رد نصيريه‌ كه‌ - فرقه‌اي‌ از غلاة‌ شيعه‌ و از پيروان‌» محمدبن‌ نصير نُمَيري» هستند- نوشته، مي‌گويد: «... قوم‌ مغول‌ وارد بلاد اسلام‌ شدند و خليفه‌ را كشتند و اين‌ كار جز به‌ ياري‌ و معاونت‌ اين‌ گروه‌ صورت‌ نگرفت، زيرا مرجع‌ و مقتداي‌ آنها نصيرالدين‌ طوسي‌ بود كه‌ در الموت‌ وزارت‌ ملاحده‌ را داشت‌ و همو بود كه‌ هولاكو را به‌ كشتن‌ خليفه‌ اسلام‌ واداشت... ظاهر مذهب‌ اين‌ گروه‌ رفض‌ و باطنش‌ كفر صريح‌ است. «
تسامح‌ و سعه‌ صدر خواجه‌ نصير:
خواجه‌ شخصي‌ با تسامح‌ و با وسعت‌ مشرب‌ بود و دانشمندان‌ و عالمان‌ را از هر طبقه‌ و هر مذهبي‌ كه‌ بودند بزرگ‌ مي‌داشت‌ و در اين‌ ميان‌ به‌ تصوف‌ و صوفيان‌ راستين‌ توجه‌ مخصوص‌ داشت‌ و با توجه‌ به‌ كتابهايي‌ كه‌ نوشته‌ معلوم‌ مي‌شود كه‌ خود او نيز در اين‌ ره‌ قدمي‌ راسخ‌ داشته‌ است. در نمط‌ نهم‌ «شرح‌ اشارات»، يعني‌ «مقامات‌العارفين» و رساله‌ نفيس‌ «اوصاف‌الاشراف» چنان‌ سخنان‌ صوفيان‌ را بيان‌ مي‌كند كه‌ گويي‌ خود او سالك‌ راه‌ طريقت‌ بوده‌ است. او در اين‌ كتاب‌ دوم‌ برخي‌ اتهامات‌ ناروا و جاهلانه‌ را كه‌ بر صوفيان‌ بسته‌اند كشف‌ مي‌كند و در باب‌ توحيد و اتحاد سخنان‌ لطيف‌ مي‌گويد و دعاوي‌ منصور حلاج‌ و برخي‌ ديگر از صوفيان‌ را به‌ روشي‌ درست‌ تفسير مي‌كند. وليكن‌ به‌ صوفي‌ نمايان‌ و قلندران‌ بيكاره‌ اعتقادي‌ نداشته‌ و آنان‌ را سربار جامعه‌ مي‌دانسته‌ است. «گويند وقتي‌ در برابر سلطان‌ [هولاكو] گروهي‌ از فقيران‌ قلندريه‌ پيدا شدند. سلطان‌ از خواجه‌ پرسيد: اينها چه‌ كسانند؟ خواجه‌ جواب‌ گفت: گروهي‌ زايد و بيهوده‌اند، بر فور سلطان‌ دستور داد كه‌ همه‌ را نابود كردند. كسي‌ را خواجه‌ پرسيد مقصود تو از اين‌ بيان‌ چه‌ بود؟ گفت: مردم‌ چهار طبقه‌ بيش‌ نيستند: جمعي‌ امير و وزير و كسان‌ سلطانند از لشكري‌ و كشوري، دو ديگر بازرگانان‌ و تجارند، سه‌ ديگر پيشه‌وران‌ و صنعتگران‌اند و آخرين‌ گروه‌ برزگران‌ و دهقانانند و آن‌ كس‌ كه‌ از زمره‌ اين‌ چهار گروه‌ نباشد سربار مردم‌ و در جهان‌ زياده‌ است». (به تلخیص از کانون پژوهشگران فلسفه و حکمت، دكتر علي‌ اصغر حلبي)

پنجشنبه، مرداد ۲۹، ۱۳۸۸

نشانه های واضحی از اساطیر خدایگانی مصری در تورات و اساطیر یونانی و ایرانی

از آنجاییکه تاریخ تدوین اساطیر یونانی و توراتی که در دوسوی شمال و شمال شرقی جوار سرزمین پر اسطوره فراعنه صورت گرفته اند، بسیار قدیمی بوده و به عهد خود فراعنه میرسند، لذا بی شک باید در آنها رد پای اساطیر مصری را بتوان پیدا نمود ولی تا آنجاییکه نگارنده خبر دارد چنین دیدی ریشه نگر با اساطیر توراتی و یونانی چندانکه باید و شاید صورت نگرفته است. چنانکه نامهای شیث (بخشیده شده) پسر آدم ابوالبشر، آدم تورات (معدوم شونده و فناپذیر= گیه مرتن و مشیه اوستا) و تیتان یونانیان که به مثابه اظهر من الشمس به وضوح ما را به سوی ایزد مصری سیث (نیزه اندازنده با نور خیره کننده، کاین تورات=نیزه زن) فرزند خدای زمین گب (قاب-ئیل، قابیل) و قاتل اوزیریس (هابیل= دریغ فرزند اصلی) ، آتوم (کامل و پایانی) و تاتنن (ایزدان سرزمین ویران) مصریها معطوف میدارند. نوح تورات به عنوان پدر سام (سآ، یاور دانای ایزد خورشید در هنگام گذر کشتی او از جهان زیرین) و حام (حا، ایزد صحرا) و یافث (آپوفیس، یاپت اساطیر یونانی) به جای الهه زمین نوت (مادر اوسیریس اریکه نشین، هوروس دوردست و ست- آپوفیس ایزد ماروش) و همچنین نون ایزد آب دریاهای نخستین مصریان باستان است که در مقام پدر خدایان است و تصویرش وی را در حالی نشان می دهد که قایق خدای خورشید (رع) را بر روی سر او قرار گرفته است. مطابق باورهای مصری روزی طوفان آبهای نون و همسرش نونیت جهان را به خود غرق کرد و جهان بعد از ویرانی کامل دوباره شکل گرفت.
در اساطیر یونانی اثر آسیب زدن پسران آپوفیس (به معانی خزنده، صدف ریز، همان یافث تورات، یاپت اساطیر یونانی) به ایزد شو (خلاً) را در روایت یونانی اپی مته ئوس (یعنی پس اندیش، پسر یاپت و برادر پرومته ئوس) و همسرش پاندورا (هدیه عمومی) در می یابیم که جعبه اهدایی ایزدان را از سر کنجکاوی باز میکنند و در خلاً و ته آن امید باقی مانده و امراض از آن بیرون به درون جامعه انسانی سرایت میکنند. از آنجایی که هیئت آپپ نام آپوفیس در زبانهای سامی مطابق میشده است با کلمه حبیب و محبوب، لذا نظر به معنی لفظی نام آپوفیس یعنی صدف ریز مسلم به نظر میرسد که نام دیوکالیون (محبوب خدایان) در اساطیر یونانی که سنگهای پرتابی اش (لائوس) تبدیل به انسان (لَس) شده است، در اصل اشاره به همین آپپ (آپوفیس) است.
سزیف اساطیر یونانی (دارای وظیفه بی پایان و بی فایده) همان تایو-سف (دیروز- امروز) یا همان آکر (خمیده قامت) است که ایزد افقها با سمبل دو شیر پشت به هم نشسته است و با ایزد خورشید رع پیوند دارد. لذا از سنگ هر روزه غلتان از بلندی سزیف همان خورشید افقها منظور بوده است.
کارون قایقران فرتوت جهان زیرین یونانیها که تصور میشده است مردگان را از رود استیکس (رود ناله ها)جهان زیر زمین عبور می دهد همان ایزد خرتی (کهرتی= زیرین) قایقران جهان زیرین و نگهبان مقابر فراعنه و حامی ایشان در جهان زیرین است. گرچه نام کارون شباهتی هم به خپری (کهپری-ون= پیش آورنده) مصریان دارد که به معنی سرگین غلتان است که حتی تصور میشده است قایق ایزد خورشید را در آسمان به پیش می راند و این خپری هم مطابق مندرجات کتب کهن مصری "جهان مردگان" و "چگونگی جهان زیرین" اساسی ترین نقش را ایفا میکند. در غالب معابد مصری مجسمه ای از خپری قرار داده میشده است. امّا نام خیرون (دست) اساطیر یونانی بی شک باید مأخوذ از همین خپری باشد. خیرون از نیمه انسان و نیمه اسبان اساطیری کنتاور (سنتور= ساکن خط مقدم) به شمار رفته است. خود نام کنتاور (سنتوئور) به وضوح یاد آور نام ایزد کهن مصری خنتیامنتیو (ایزد مقدم سمت غروب گاهان) از ایزدان جهان زیرین است.
تاورتیس الهه غربی مصریان متصف به بانوی افق و دارای فرزندان زیاد حامی کودکان و دایه فرعونها بی شک اساس نام تتیس الهه بارداری دریا و همسر اقیانوس یونانیان است. تتیس مادر سه هزار فرزند به شمار رفته و جایگاهش در اقصای غرب عالم تصور شده است. شکل تاورتیس را در ترکیبی از اشکال انسان، اسب، تمساح و شیر نشان می داده اند.
نام هراکلس یونانیها را می توان بر گرفته از "هوره ختی (–لس)" یعنی عنوان ایزد رع مصریها گرفت که معنی لفظی آن این است: "او هست هوروس (خدای آسمان) در دو افق". هوره ختی با الهه ای به نام "آمنت- (لس)"، "آمنت-(ئوس)" مسئول سخت کوش در دوردستهای سمت غرب (لیبیا) پیوستگی دارد که این خود یاد آور نام پسران دیگر یاپت یعنی هم اطلس (متحمل) و هم منواِتئوس (دارای سرنوشت پر مشقت) است.
نام خدای مصری آتوم (آتِم) به معنی ایزد کامل و پایانی است. وی خدایی است که خود را می آفریند و سرانجام هم جهان را به سوی جهان دیگر ترک میگوید. این ایزد که گاهاً به صورت مار نشان داده شده است و همسرش یوساست (الهه بزرگی که فراتر می رود) است که با درخت زندگی مصری آقاقیا پیوند دارد، مسلم به نظر می رسد اسطوره های همینان است که در تورات با اسطوره آداپای بابلیها (پدر میرای تقدیر انسانی) در آمیخته و به صورت داستان آدم و حوا ظاهر شده اند. در اساطیر یونانی آتوم و همسرش یوساست با راهب آدمته ئوس (نافرمان) و هرا-آلکستیس (الهه قهرمان خانه) با داستان انباشته شدن بستر الهه همسر از مار و تغییر تقدیر مرگ آدمته ئوس به زندگی دوباره توسط آپولون حفظ شده اند. در اینجا رد پای اسطوره بابلی آداپا (پدر تقدیر فناپذیری انسانها) و ائا (ایزد زمین) هم به وضوح دیده میشود. به عبارت ساده است. اسطوره مربوط به نخستین زوج بشری خاورمیانه در اشتراک اساطیر آتوم و یوساست مصری با آداپا و ائای بابلی پدید آمده است.
لابد نویسندگان تورات یا راوی و واسط مصری آنها مار و سیب اهدایی آن در داستان آدم و حوا از تصویر الهه یوساست الهام گرفته اند. جالب است که خود نام حّوا (هّوا) را می توان مترادف با یوساست به معنی آنکه فراتر می آید و نیز به معانی آنکه به هوس می اندازد و آنکه موجب سقوط میشود و همچنین به معنی منسوب به حیات گرفت. نام همسر آتوم-رع جای دیگر هاسور (کدبانوی هوروس ایزد آسمان) خوانده است و وی دست آتوم و چشم رع به شمار می رفته است که لابد همین عنوان است در باب حوای تورات تبدیل به دنده آدم شده است. خود آتوم-رع (ایزد کامل و پایانی) که خدای آفرینش انسانها به شمار میرفته است در شمایلش گاهی به صورت مار نشان داده شده است. مطابق اساطیر از نطفه بر زمین ریخته اتوم-رع انسانها پدید آمدند که در این خصوص وی منشأ اسطوره پیدایی انسانها از نطفه گیه مرتن اوستا (موجود مارشکل یا موجود ناپایا) است. هاسور همسر آتوم-رع به شکل گاوماده نشان داده میشده است و لابد از اینجاست که گیه مرتن (کیومرث) همزاد گاو نخستین به شمار رفته است.



)Atum( )Iusaaset, Atum's wife(

جمعه، مرداد ۲۳، ۱۳۸۸

دلایلی که چارتاقی نیاسر را معبدی میترایی نشان میدهند

مطلب جدید:نام نیان این شهر بدین شکل خود به معنی محل پایینی است و نیاستر یعنی نام قدیمی دیگر نیاسر می تواند به معنی ایستاده در دامنه و یا به معنی واقع در سر پایینی آب چشمه باشد (نی- آو-ایستر) یا محل قرار گرفتن چشمه آب خالص باشد (ناو-آو-ایستر) یا به طور ساده ایستاده در پایین و سرپایینی (نی-ایستر). خود نیاسر هم می تواند به معانی محل واقع در سر پایینی (نی-ای-سر) یا نیازسار (محل آوردن فدیه) یا ناو-آو-سار محل آب خالص معنی دهد. لابد روستاهایی که در کردستان به اسم نوه سار هستند به همین معنی محل آب خالص یا محل واقع در سراشیبی می باشند. توضیحات کتاب تاریخ قم هم ممد این نظر است: "چون اردشیر بابکان به چشمه نياستر رسيد آن چشمه را ديد که آب از سر آن کوه می جوشيد و به دامن آن فرو می ريخت پس چون بسياری از آن آب پديد آمد و آن موضع را بغايت خوش يافت بفرمود تا بدان موضع نزول کردند..."
جمله پهلوی کتاب قم در توصیف نیاسر و چشمه و معبد آن یعنی " هرآییند خُرن آفرینان سر" را می توان به معنی محل تجمع اشراف صاحب فّر شمرد که لابد این مفهوم در رابطه با معبد و چشمه میترایی آن بوده است. اگر نام نیاسر را به صورت نیوَ-سر به معنی محل عبادت و کرنش سران بگیریم عبارت پهلوی مذکور همانا معنی خود نیاسر خواهد شد.
مطلب کامل کتاب تاريخ قم ( تالبف سال 378 هجری قمری ) درباره وجه تسميه نياسر و بنيانگذار آبادی و آتشکده آن مطابق سایت کانون مجمع فرهنگی اهلبیت (ع) نیاسر از این قرار است.
« نياستر (محل به عبادت و بزرگداشت ایستادن)، اردشير بابک آن را بنا کرد و آنچنان بود که چون او از اصفهان باز گرديد و ملک اصفهان و اشراف اهل بيت او و سرهنگان او را کشته بود و فرمود تا سرهای ايشان در جوالها نهاده و همراه وی می آوردند چون به چشمة نياستر رسيد آن چشمه را ديد که آب از سر آن کوه می جوشيد و به دامن آن فرو می ريخت پس چون بسياری از آن آب پديد آمد و آن موضع را بغايت خوش يافت بفرمود تا بدان موضع نزول کردند و از آنکه کسی از پس او آيد ايمن شد بعد از آن سر و تن بشست و مجلس شراب ساخت و بفرمود تا اسباب آن مهيا کردند و مشتهيات از انواع لهو و لعب و اصناف اسباب طرب و فرح به مجلس خود دعوت کرد و حاضر گردانيد وبدين چشمه بنشست و با اصحاب شراب خورد ومجلس او را به انواع رياحين پرکردند افريدون گفت :
که اين رياحين ، رياحين اصحاب حرب نيست و مناسب حال ايشان نيست پس فرمود تا آن سرها که از اصفهان آورده بودند برابر او بنهادند و گفت به زبان عجم « هراييند خرن آفرينان سر » يعنی مجلس خود را به سرهای شجاعان و دليران و ابطال بياراييد و ساخته گردانيد پس چند روز آنجا مقام کرد و بفرمود تا بر آن شهری بنا کردند با آتشکده و آن شهر را نيان سر نام نهادند به سبب قول اردشير که گفت هراييند خرن آفرينان سر پس تخفيف کردند و گفتند نياستر ».
لابد موضوع سر های بریده اردشیر بابکان در نیاسر از وجه اشتقاق عامیانه نیاسر (نیا- سر) عاید شده است. "
مطلب قدیم: در باب چارتاقی میترایی بودن معبد خورشیدی نیاسر قبلاً اطلاعات درستی داده شده است. نگارنده صرفاً به عنوان اسطوره شناس و محقق نامهای جغرافیایی کهن، نظریاتی در سه بند در تکمیل نظریات دیگران بر آنها اضافه می نماید:
1- نام نیاسر را به سادگی می توان تلخیص واژه مرکب نیاز سار (محل عبادتگاهی) شمرد.
2- از نام اسکندر هم که با چشمه و معبد نیاسر مربوط گردیده است باید در اساس نه اسکندر مقدونی بلکه خود ایزد مهر (میتره) ایزد جنگ و خورشید ایرانیان باستان مراد بوده باشد چه کلمه سکندر را در زبان اوستایی می توان به معنی شکست دهنده (از ریشه سکند=شکستن) گرفت که این مفهوم معنی یکی از القاب مهم و شناخته شده ایزد مهر دشمن شکن یعنی همان خورشید شکست ناپذیر و خورشید جنگاور آریائیان سکایی بوده است. در واقع همین سکندر خدای (میثره، مهر) جاودانی بوده است که پرستش با چشمه های صخره ای و چشمه خورشید مربوط بوده است ولی در روایات اساطیری کهن خاورمیانه به خطا با اسکندر مقدونی یکی گرفته شده است.
3- در عبارت پهلوی کهن منسوب بدانجا یعنی " هرآیند خرن آفرینان سر" باید مفهوم مهمی از سنن مهرپرستی پارتی نهفته باشد که کتاب تاریخ قم آن را با وجه اشتقاقی عامیانه به معنی "بیارایند مجلس ما را پسر شجاعان" گرفته و با نام نیاسر مربوط ساخته است. این نام مرکب پهلوی را به سادگی می توان به معنی عبادتگاه شاداب پرستندگان ایزد خورشید گرفت در ترکیبی ازهرایند (هورام-مند=خّرم، شاداب)، خُرن آفرینان (پرستندگان خورشید) و سار (محل).

برای اطلاع از مجموعه اماکن چارتاقی نیاسر در اینجا مطالبی را در این باب به اختصار از سایت شهر سر سبز نیاسر ذکر می نماییم:
باب نیاسر و چارتاقی آن: چارتاقي نياسر بنايي باستاني از اواخر عصر اشكاني و يا اوايل عصر ساساني است.
اين بنا جزو كهن‌ترين و بزرگترين نمونه‌هاي چارتاقي ايران و سالم‌ترين آنها است.
بنا با قاعده‌اي مربع‌شكل، اما درواقع ذوزنقه‌اي با اضلاع تقريبي 12 متر است كه براي ساخت آن تنها از سنگ‌هاي آهكي رسوبي و ملات گچ استفاده شده است.
سبكي سنگ‌هاي متخلخل و سختي اندك و انعطاف‌پذيري ملات آن، موجب تحمل زمين‌لرزه‌ها و پايداري بنا در عمر نزديك به دوهزار سال آن شده است.
چهار سوي اين بنا همانند ديگر چارتاقي‌ها كاملاً باز بوده و هيچگونه در يا پنجره و بازدارنده‌هاي ديگري براي ورود به آن، وجود نداشته است.
تا مدت‌ها بر پايه روايت‌هاي داستان‌گونه كتاب (قم‌نامه) احتمال داده مي‌شد كه اين بنا آتشكده‌اي از زمان اردشير ساساني باشد؛ اما تاكنون شواهد باستان‌شناختي و منابع مكتوب آن‌را تائيد نكرده است.
از اين بنا نخستين بار توسط هوتوم شيندلر گزارشي مختصر منتشر شد و سپس آندره پ. هاردي بررسي كوتاه مدتي پيرامون آن انجام داد كه در مجموعه "آثار ايران" توسط آندره گدار منتشر شد.
گدار در توضيح گزارش شيندلر، كاركرد آتشگاهي اين بنا را رد مي‌كند.
در سال 1380 كاربرد اين بنا و نيز ديگر چارتاقي‌هاي ايران، به‌عنوان يك تقويم آفتابي يا شاخص اندازه‌گيري زمان با استفاده از تغييرات ميل خورشيد، توسط رضا مرادي غياث‌آبادي شناسايي شد.
آنگونه كه در نقشه‌هاي آن ديده مي‌شود؛ ساختار تقويمي اين بنا به گونه‌اي است كه در آغاز و ميانه هر يك از فصل‌هاي سال، پرتوهاي خورشيد بامدادي به شكلي خاص از ميان پايه‌هاي بنا ديده مي‌شده و هنوز نيز ديده مي‌شود.
غار آييني نياسر، شكوه و شگفتي: غار رييس نياسر با درهاي ورودي آن در باغ‌تالار، معبدي بوده متعلق به پيروان آيين ميترا (خداي ايران باستان).
به احتمال زياد قدمت اين معبد به اوايل دوره پارت‌ها بر مي‌گردد.
غار تاريخي نياسر درون توده سنگي از جنس تراورتن، در زير باغ تالار و باغ‌هاي مجاور آن تا زير محله سركمر گسترده شده است.
در بلندترين نقطه نياسر واقع در باغ‌تالار، ورودي اصلي اين غار وجود دارد كه تا صخره‌هاي بالاي آبشار كشيده شده است.
غار نياسر به طور كامل ساخته دست انسان است به جز يك يا دو اتاق كه در نزديكي در ورودي قرار دارند.
شكي نيست كه اين غار معبد ميترا بوده است و پيدايش آن ممكن است به دوره اشكانيان (پارت‌ها) مرتبط باشد.
بيشتر معبدهاي ميترا مانند غار نياسر در تاريكي كامل ساخته مي‌شده است.
اين غار ورودي‌هاي ديگري نيز دارد.
تعدادي از آنها در داخل صخره‌اي وجود دارند كه قسمت بالاي نياسر را از همسايگان پايين جدا مي‌سازد.
اين ورودي‌ها كه رو به شرق قرار دارند در امتداد آبشار منظره زيبايي از نياسر را به نمايش گذاشته‌اند.
نشانه‌هاي فرسايش آب بر روي صخره‌ها و سنگ‌ها دربر دارنده و گواهي اين حقيقت است كه غار خوش منظر اين ناحيه از زمان‌هاي بسيار قديم وجود داشته است.
آبشار نياسر مدرك ديگري است كه غار، معبدي بوده متعلق به پيروان آيين ميترا.
در زير آبشار دو سنگ آسياب وجود دارد كه به طرز شگفت‌آوري شبيه به يك يا دو سنگ آسيابي است كه در اعماق داخل غار ديده مي‌شود.
شكي نيست كه وجود اين سنگ‌ها در داخل غار تاريك و هيجان‌انگيز به منظور آرد كردن گندم نبوده است بلكه بر اساس آداب و تشريفات مذهبي آيين ميتراييسم در مراسم قرباني دادن استفاده مي‌شده است.
گفته مي‌شود، از اين سنگ‌ها به عنوان سرپوشي براي بستن ورودي‌هاي اتاق‌هاي كوچك غار استفاده مي‌شده است.
هواي مطبوع و گردش هوا در سراسر غار وجود دارد.
يكي از عميق‌ترين چاه‌هاي داخل غار 10 متر عمق دارد و هوا حتي در آن قسمت نيز جريان دارد.
به منظور طي كردن راه در داخل غار، راهروها و حتي اتاق‌هايي وجود دارد كه به‌وسيله ليزخوردن يا سينه‌خيز رفتن و در جاهاي ديگر، به‌صورت خميده مي‌توان از آن عبور كرد.
غار داراي يك ورودي بزرگ مي‌باشد كه در سال 1358 بر اثر زلزله خراب شده است.
قسمت‌هايي از غار نيز كه متلاشي شده و از بين رفته، زير آوار زلزله قرار دارد.
بيشتر ظروف سفالي در داخل غار مربوط به دوره ساساني بوده و مقداري نيز متعلق به دوره پارت‌ها مي‌باشد.
با اين وجود مقداري ظروف سفالي از دوره اسلامي نيز در اطراف ورودي‌هاي غار ديده شده است.

پیشینه تاریخی نیاسر : نیاسر دارای پیشینه تاریخی به قبل از اسلام و زمان ساسانیان می رسد که به نقل کتاب تاریخ قم و تاریخ کاشان اینچنین نوشته اند: {و در تاریخ قم بوصفی دیگر} وجه تسمیه نیاسر و بنا و بنیاد آنجا ناطق است که اردشیر پادشاه عجم بعد از فتح و غلبه اصفهان بر سر این چشمه آمد.
محلی رفیع و خوش آب و هوا یافت.
گفت همانا سه روز عشرت کنیم، چه این محلی است یا روح و فضا و از وفور گل و لاله و ریا چین «نگار خانه (نگار نامه) چین است و نقش ارتنگی». بزمی ملوکانه آراستند.
افریدون که سردار لشکر اردشیر بود چنین گفت که گل دریا حین بزم شراب اهل رزم سرهای شجاعان است.
گویند سیصد سر از ابطان و شجاعان اصفهان همراه داشت، حاضر ساختند.
گویا به این زبان و لغت بیان نمود که «هرایند خرن آفرینان سر» یا هرآئیند خرن آفرینان سر (تاریخ قم ص 77) و بدین جهت به نیان سر (تاریخ قم ص 78) موسوم شد و از کثرت استعمال نیاسر میگویند.
زیرا که «فی» بزبان فارسیان عجم بعضی شجاع است و «نیان» جمع «نی» است و «افر» کلمه رابطه است که به زبان فرس «بر» میگویند و «هرایند» یعنی «آرایند» و «خرن» یعنی «مجلس» است.
ترجمه این جمله آنکه بیارایند مجلس ما را پسر شجاعان.
خلاصه بعد از سه روز فرمان داد تا بر فراز کوه همان باغ و تالار را بنا کردند و در اطراف و نشیب آن ریهی بزرگ بنیاد نمودند و در سمت غربی چشمه نیاسر چهار طاقی آتشکده ای از سنگ تراش بنا نمادند.
چهار ده ذرع در چهارده ذرع که بالفعل بدون خرابی و در سمت برپا و معروف است به آتشکده اردشیر } تاریخ کاشان ص 89، 88}.
نیاسر چندین محله داشته است که موسوم به درب کوشک- باب قصر – تالار – سرقلعه – سرکوجه – سرکمر – بیشه – بیدکاب – رود آب – چالقاب و غیره است که دلیل بر بزرگی آن و جلالت قدر نیاسر میباشد.
تاريخچه و وجه تسميه چشمه و آبشار نیاسر:و در تاريخ کاشان در مورد تاريخچة چشمه و آبشار نياسر نوشته شده است که :« اما چشمة مزبورة نياسر را چشمة اسکندريه می نامند . گويند اسکندر بن فيلقوس به علم کشف الاسرار که از دانيال پيغمبر به او رسيده بود چون عبورش به آن قريه رسيد دانست که در دل سنگ آبی بزرگ و مستور و پنهان است . حجاران را طلبيد و در يک شبانه روز اين چشمه را احداث و احيا نمود و آن موضع که بالفعل باغ تالار است آن روز مضرب خيام و محل قيام اردوی کيوان پوی بود . نظر به آنکه جايي بسيار رفيع و با روح و صفا و از اطراف و جوانب بقدر دويست ذرع مشرف بجلگه و همواری است و قاف تا قاف عالم در منظر نظر است فرمان داد که باغ و عمارت و تالاری بنا کنند و چنان بوده که همة آن آب به جدولهای عريض از خيابانهای آن باغ گردش کرده و به حوض خانه و از آنجا فرو رفته در پای تالار هفت ذرع کوه را به اندازة بيست ذرع در پانزده ذرع تراشيده و پست و هموار نموده حوضی بزرگ در دل سنگ تراشيده در وسط آن فواره ای که همة آن چهار سنگ آب به قدر يک ذرع جوشيده و از لب آن کوه از موضعی که تقريباً يکصد ذرع مسقط الحجر آن است مانند عمودی از بلور به پايين می ريزد و به نوعی آن آب صاف روشن از آن آبشار به نشيب ريزد که از دو فرسخ راه نمايان و صدای آن مانند رعد پردة گوش را پاره می کند».
از توصيفاتی که ازکتاب تاريخ کاشان ذکر شد می توان حدس زد که قدمت اين محل به دورة اسکندر برمی گردد.
و در تاريخ قم بوصفی ديگر در مورد تعداد آسيابها در آن زمان و در مسير آب اين آبشار چنين می نويسد :
« من جمله ده باب آسياب معظم که يکی از آنها بواسطة وفور آب و عمق و ارتفاع تنوره و خوبی آلات و ادوات که در اوايل ابداع و احداث داشت شبانه روزی يکهزار من بوزن شاه گندم خرد می نمود».
مشخص می شود شهر نیاسر در قديم دارای 10 آسیاب بوده که سه آسياب ديگر به آنها اضافه شده و هم اکنون فقط دو تا از آنها باقی مانده است.
آبشار نياسر از چشمة تالار ( اسکندريه ) واقع در کنار چارتاقی سرچشمه می گيرد به گونه ای که دو سوم آب چشمه به سمت آبشار و از آنجا به دشتهای نياسر و يک سوم آن به محلة نو میرود . آب جاری شده از آبشار به بعضی از مزرعه های اطراف از جمله مزرعه خاتون ، دولت آباد ، سيف آباد و یرقون نيز می رسد . البته پیشتر که آب بیشتر بوده به سمت مزرعة سورآباد هم می رفته است .ولی به علت کم شدن آب چشمه دسترسی آب به اين مزرعه منتفی می باشد .
آنگونه که از از بقايای خزه های قديمی و آبراهه های موجود و همچنين گفته های اهالی محل مشخص می شود مسير آب در قديم عوض شده است . آبی که از آبشار پایین می ریزد در فصل پاییز کمترین و در فصل زمستان بیشترین مقدار را داراست . به دليل پديده های انحلال سنگ آهک توسط جريانهای زيرزمينی و گذشت ساليان دراز بافت بسيار زيبا و چشم نوازی مانند استالاکتيت ها و استالاکميت ها در بدنة آبشار به وجود آمده است که می توان از آنها برای جذب گردشگر استفاده کرد.
سنگی که آبراهة آبشار در آن ايجاد شده و سنگهايي که بدنه مزبور را تشکيل می دهند از نوع سنگهای آهکی و رسوبی می باشد.
در محيط اطراف آبشار درختانی از جمله بيد شيرين ، بيد تلخ ، نارون يا پشه ، عرعر ، ون يازبان گنجشک ، توت بی دونه ، توت شمرونی ، انجير و مو رشد کرده اند . چند درخت کهن و قطور ( توت و بيد ) هم در پاي آبشار وجود داشته که به علت خطر وارد کردن آسيابهای احتمالی به حمام و آسياب حدود 7 الی 8 سال پيش آنها را قطع کرده اند .
از گياهان دارويی اين محل نيز می توان موارد زير را نام برد:
در مورد جايگاه آيينی آبشار گفتنی است در کتاب" آيين ميترا "نوشتة مارتين ورمازرن نقل شده است که :
« پورفير در کتابش از شخصی به نام اوبولوس روايت ميکند که ستايش مهر در غارهای طبيعی انجام می گرفته است . نزديک غار می بايست رودخانه ای جريان داشته باشد .
و در کتاب" آيين مهر"نوشته شده که:
« آب در آيين ميترا دارای اهميت فراوانی است ، يکی از آداب مهری دينان شست و شو و غسل بوده و برای شرکت در مراسم ستايش مهر ، افراد ملزم بودند تا مدت چند شبانه روز ، مطابق با آدابی خود را شستشو دهند و محتمل ضربات تازيانه گردند . در مهرابه ها يا چاه آب وجود داشت و يا چشمه های جوشان ، به همين دليل کف مهرابه ها جوی حفر می کردند».
آبشار نياسر مدرک ديگری است بر اين نظريه که به احتمال غار معبدی بوده متعلق به پيروان آيين ميترا.
هر ساله در روز عيد قربان اهالی محله سرکمر و برزه دون در قدیم در کنار چشمة اسکندريه و در حال حاضر در محوطه مسجد امام حسن (ع) ،گاوی قربانی کرده خون آن را بر آب می ريزند و همراه با آب از آبشار پايين ريخته و به باغها و مزارع برود زيرا اهالی اعتقاد بر اين دارند که اين خون باعث پر برکت شدن آب شده و از کم شدن آب جلوگيری می کند.
توده سنگی که آبشار بر آن واقع شده است به شدت در معرض ريزش می باشد که علاوه بر از بين رفتن آثار متعدد تاريخی و طبيعی واقع شده در آن برای گردشگران نيز خطر آفرين است و می بايست اهتمام جدی از طرف تمامی ارگان های مرتبط در اين مورد صورت پذيرد . پله های احداث شده از پای آبشار تا نزديک عمارت کوشک نيز در بعضی از نقاط محتاج به تعميرات اساسی است و همچنين به اين مورد نيز توجه شده است که در مواقع بارانی و برفی سطح پله از اصطکاک کافی برخوردار نيست و عابر را با خطر جدی مواجه می سازد .
16- ذکر منابع و مآخذ گزارش:
1- مهندسان مشاور ايوان نقش جهان: طرح توسعه كالبدي-گردشگري شهر نياسر، نياسر، شهرداري نياسر، 1384
2- سازمان نقشه برداري كشور: عكس‌هاي هوايي سال 1377 به مقياس 1:10.000
3- سازمان نقشه برداري كشور: نقشه راههاي ايران در سال 1380 به مقياس 1:2.500.000
4- مجموعه اسناد و عكس‌هاي شهرداري نياسر
5- مجموعه اسناد و عكس‌هاي پايگاه ميراث فرهنگي شهر تاريخي نياسر
6- کتاب" آيين مهر" ( جلد دوم ) نوشته و پژوهش هاشم رضی ، انتشارت بهجت
7- کتاب" آيين ميترا " نوشتة مارتن ورمازرن ، ترجمة بزرگ نادرزاد ، نشر چشمه
8- کتاب" تاريخ قم " تأليف حسن بن محمد بن حسن قمی ، انتشارات توس
9- کتاب" تاريخ کاشان " تأليف عبدالرحيم کلانتر ضرابی( سهيل کاشانی ) ، انتشارات اميرکبير تهران

دوشنبه، مرداد ۱۹، ۱۳۸۸

جزایر کیش و خارک همان سرزمین اساطیری دیلمون و ائا (معبد آبها)ی سومریان است

نام جزیرهً دیلمون را -که مکانش در سمت دریای بر آمدن خورشید (شرق بین النهرین) قید شده- در زبان سومری می توان به معنی بازار لباس یا محل چاههای آب معنی نمود. در زبانهای سامی از جمله آرامی معنی سرزمین روباه نیز از آن مستفاد می شده است که به این هر دو معنی در اسطوره بابلی دیلمون اشاره رفته است. از این میان با توجه به معنی نام قیس (محل بافندگی میل زنی) یا کیش (مقنعه زن) و نام قدیم آن در منابع کهن یونانی یعنی آراراکتا (محل حریر یا آئور-ار-کته= محل چاههای فراوان) مسلم می نماید که معنی اصلی آن همانا محل چاهها فراوان و معنی ثانوی آن مکان البسه خوب بوده است. از این میان اصل را می توان همان سرزمین چاه آب گرفت چون نام دیگر آن درعهد یونانیان تیلوس قید شده است که از ریشه کلمه تیل سومری یعنی چاه می باشد . مسلم به نظر می رسد نام دریای پارس (خلیج فارس) هم از تلخیص نام سومری آبّا "پو-اِرستو" یا آبّا "پو-اِرسو" یعنی دریای جزیره چاه آب یعنی دریای کیش (کانس اویه =دریای چاه آب در اوستا) عاید شده است. گرچه از نام سومری آبّا-پو-اری-سا مفهوم دریای سمت مصب رودخانه ها برای دریای مازندران نیز قابل استخراج است .اما معنی معبد آبها نه برای این جزیره بلکه خارک مناسب می افتد. چه این خود معنی لفظی ائا خدای خرد و زمین و آبهای ژرف بابلی هاست که پسر او یا اوتو تحت نام انساگ (بهترین سرور، انکی/ائا) خدای جزیرهً دیلمون به شمار میرفته است. کلمه دیلمون به شکل تالمن در زبان آرامی به معنی روباه (به اوستایی اوروپی= دم دراز) و به شکل دالمن در زبانهای ایرانی به معنی سیمرغ (گریفون=تخموروپه= پارس در زبانهای کهن سکایی و ایرانی) است. از آن جایی که کلمه توره در پهلوی به معنی شغال و روباه است لذا معلوم میشود همانطوری که برخی ایرانشناسان در گذشته حدس زده اند توران سوای سرزمین سکاها همچنین نام بومی فلات ایران بوده و از تورانی بومی کهن فلات ایران منظور میشده است. با توجه به همین معانی است که روباه در افسانه بابلی تیلمون (به سومری به معنی بازار لباس یا سرزمین چاهها) رل قهرمان را بازی میکند و نیای اساطیری ایرانیان تخموروپه (روباه نیرومند، پلنگ، ببر) نامیده میشود. در اسطورهً گیل گامش (مردی که به دنبال گیاه زندگی وجوانی بر آمد)، وی گیاه جوانی را در دیلمون از اوتناپیشتیم (خضر دارای حیات جاودانه) دریافت میدارد، ولی به هنگام خواب ماری آن را از وی می رباید. در کتیبه های سومری از کشتی های دیلمونی حاوی چوب و کالای دیگر به سومر سخن میرانند که بی شک مراد لنجهای مردم سواحل ایرانی خلیج فارس است که با آنها کالاهای خود از جمله چوب و مس را از نواحی جنگلی جنوبی سرزمین مادر یعنی فلات ایران وارد کرده و از آنجا به سومر صادر می نموده اند . جالب است که اساطیر سومری نام خدای سرزمین دیلمون را به صورت انساگ (بهترین سرور= بهمن) ثبت نموده اند. در اینجا بی شک از دیلمون (جزیره "الهه بافندگی اوتّو") همان نه همان جزیرهً بحرین سرزمین غواصان مروارید یعنی نی دوک کی کهن بابلی به همان معنی سرزمین شیئ زیبا=مروارید) بلکه در اصل جزیره کیش استان هرمزگان در شمال خلیج فارس منظور است. چه انساگ (بهترین سرور) مطابق امشاسپند اردیبهشت ایرانیان (مطابق ایزد انکی/ائای بابلی) است. در اسطورهً دیلمون موکّداً از چاههای آب و رستنیهای دیلمون صحبت میشود که لابد با آب چاهها آبیاری می شده اند و این ویژگی ممتاز جزیره کیش در خلیج فارس در جهان از عهد باستان است. لابد با توجه به همین مفهوم بوده که در اوستا و کتب پهلوی خلیج فارس یا دریای کیش را با توجه به چاههای جزیره کیش تحت نام دریای کانس اویه (چاه آب) محل زندگی شئوشیانت جاودانی (ائا، خضر) معرفی نموده اند. مسجد جامع حریره در کیش و مقبره منسوب به محمد حنفیه (ستوده پاک کیش) در جزیره خارک -که یاقوت حموی به درستی انتساب آن مقبره را به محمد حنفیه فرزند پرخرد علی ابن ابوطالب رد می کند- به ترتیب یادآور معبد خاص الهه بافندگی اوتّو و ایزد خاص جزیره خارک (ارگ یا معبد نپتون یونانیها، ائا /انکی بابلیها) می باشند. ترجمه عربی نام دیلمون و الهه اوتّو بر روی شهر متروکه قدیمی کیش یعنی حریره (همان قیس = به وسیله میل بافتن) باقی مانده است. بنابراین آراراکتا (حریر-کت) یا ائور-ار-کتا یعنی صور مختلف نامهای کیش در اصل به معنی محل حریر و محل چاههای آب بوده اند:
در جزیره کیش روستای است بنام حریره این روستا خالی از سکنه‌است بومیان جزیره می‌گویند که حریره نام بانویی بوده که ملکه شهر بود - تقریباً تمام شهر ویرانه‌است و فقط بخشی از شهر که عمارت کاخ بانوی حریره بوده مرمت شده، تاریخ این روستا به دوره قیاصره بر می‌گردد. [۲۶] [۲۷][۲۸] مهمترین ابنیه کشف شده در این مجموعه «عمارت اعیانی»، «حمام»، آب‌انبار»، «قنات» و «بقایای مسجد جامع حریره» می‌باشند. [۲۹] (لغتنامه انترنتی ویکیپدیا)
در مقابل نام کهن دیگر بحرین – که به نادرستی به دیلمون باستانی بودن معروف شده است- یعنی اوال که به نظر میرسد در اصل همان نام شهر عوالی بحرین بوده که اکنون نیز موجود است در اصل با خدای اوال (ایزد سزاوار به شکل نخستین گاونر شاخدار، ذوالقرنین خداگونه) مردم کهن بحرین مطابقت دارد که نام پیش از اسلام بحرین و همچنین نام بت معروفی در شبه جزیرهً عربستان بوده است. گاو شاخدار در اساطیر و اعتقادات بابلی خصوصاً نمودار ونشانهً خدایی به نامهای سومری بابّار(درخشان)، آمار(گوساله)، آماربانداانلیل آ (گوسالهً خدای آسمان و هوا) و به نام اکدی سین (سوئن، ماه= نانار سومری) می بوده است. تحت نام سین(ماه) نیز این ایزد یک گاوشاخدار(قرنو) و یک میوهً خودرو معرفی شده است. طبق سرودی معروف این ایزد از پدرش انلیل (ایزد آسمان و هوا) خواهان چنین الطافی میشود:"در رود به من آب فراوان بده، در دشت غلهً بسیار برویان، در باتلاق علف و نی برویان، به نخلستان و تاکستان عسل و شراب ببخش، در قصر حیات طولانی به من عطا کن." ظاهرا نام بحرین در منابع یونانی کهن عهد اسکندر مقدونی و جانشینانش نیامده است و تیلوس که گمان شده که بحرین باشد در اصل همان جزیره کیش است . خواهیم دید نام الهه نازی اساطیری بابلیها در زبان سومری مترادف با نام منامه پایتخت بحرین به معنی جایگاه خواب و استراحت است. خود نام بحرین در عربی مفهوم جزیره میان دریاها (در اصل محل غواصان مروارید) را اراده می کند. به نظر میرسد این معانی در رؤیایی و افسانه ای شدن جزیرهً بحرین عهد باستان نقش مهمی داشته اند. در قرآن سورهً کهف صحبت از سفر دریایی موسی (مردوک/موش هوشو) و برادر و مصاحبش یوشع (نینازو، سرور شفابخش) در مجمع بحرین (اطراف بحرین) و ملاقاتشان با پیر دانای دریاها(ائا/انکی، اوانس نیمه ماهی-نیمه انسان) است. موسی دارای عصای جادویی مارشکل به عنوان برادر هارون (ایشکورا، آداد) همان انکی پدر مردوک (تئوژیه= مار نیرومند) است چه خود انکی/ائا (مار خردمند باغ عدن تورات) نیز اغلب به شکل مار تجسم میشده است. اساس اسطوره یونانی آمیزش عاشقانه الهه سلن (ماه) با اندایمیون ( مرد شناور) است که طبق اسطوره از آمیزششان 50 الهه زاده میشوند و به وضوح یاد آور اسطوره انکی ایزد دریاها (ایزد "معبد آبها = جزیره خارک") و سرزمین دیلمون (تیلمون، تیلوو، تیلوس خبر آریان و پولی بیوس، جزیره کیش) و همچنین الهه ماه سرزمین بحرین می باشد . ناگفته نماند که بطلمیوس از اعراب شرق عربستان تحت نام اعرابیا اندایمیون (اعراب قایقران ماهیگیر) یاد نموده است. معنی نام کشورهای بحرین و عمان در همین نکته نهفته است. نام کهن این کشور عمان را مزون آورده شده است که می توان آن را به معنی معانی ایرانی سرزمین منسوب به ماهیگیران یا سرزمین مس و به عربی سرزمین قایق روی امواج دریا گرفت. برای خود نام عمان هم می توان ریشه عربی به معنی مردم دارای قایقهای شناور در نظر گرفت؛ حتی در زبان فارسی نیز از نام عمان در شکل اومان چنین مفهومی مستفاد میگردد. چنانکه گفته شد بطلمیوس کل مردم منطقه سواحل خلیج فارس را با نام اندایمیون (بلم رانان دریا) یاد نموده است. بنابراین وجه مشترک دو نام کهن و کنونی آن همان ماهیگیران قایق سوار است. جالب است که نام ایرانی بحرین یعنی میشماهیک نیز در اسطوره دریانوردی موسی و یوشع و خضر با ماهی ربط داده شده و به معنی سرزمین دارای مرورارید (منسوب به ماهی مرده، صدف) گرفته شده است. اما ممکن است از این نام ایرانی معنی کشور ماه (=مئثیه- ماهیک) هم اراده شده باشد چه در بابل ماگور یعنی قایق (نشانگر هلال ماه نو) نام معروفی بر نانّار یا سین یعنی ایزد ماه بوده است. به نظر می رسد منات (=الهه گردنده، خواهر اللات الهه خورشید) که همانند نانّار الهه تقدیر هم به شمار رفته، الهه معروف ماه عربستان بوده است چه در هندوستان نیز نام معبد سومنات را به معنی ماه سرور گرفته اند. بر این پایه نام کشور باستانی ماننا در کردستان و جنوب آذربایجان وهمچنین نام منامه پایتخت بحرین را می توان از ریشه اوستایی ماون- گهه یعنی ماه گرفت و آنها را به ترتیب کشور ماه و سرور ماه معنی نمود .
به هر حال از میان معانی مختلف دیلمون مفهوم سومری بازار لباس و همچنین دریای جزیره چاههای فراوان (کیش، کانس) آن به وضوح نشانگر جزیره کیش (آراراکتای کهن یعنی محل حریر و چاههای فراوان) می باشد. محصولات صادراتی دیگر آن به بین النهرین از نواحی ساحلی استان ساحلی بدانجا می رسیده است. چنانکه گفته شد این جزیره را به ایزد انساگ یعنی همان انکی/ انا/ اهورامزدا ایزد بهشت این جهانی مختص می دانسته اند. چنانکه شبه جزیره عربستان-بلوچستان-آفریقا ماگان (تنگه یا محل قایقرانان) مخصوص نین سی کی لا (الهه پاک آبهای زیر زمینی= عزّی، ایشتار،ناهید، سپندارمذ) به شمار می رفته است.
بهشت سومری یا سرزمین جاودانی دیلمون از نگاه سومری :
سرزمین دیلمون مقدس است
سرزمین دیلمون پاک است
سرزمین دیلمون پاکیزه است
سرزمین دیلمون روشن است
در دیلمون کلاغ سیاه نمی نالد
مرغ وحشی ناله سر نمی دهد
شیر کسی را نمی درد
گرگ بره را نمی درد
سگ وحشی کودکان را نمی برد پرنده دست رنج بیوه زنان را نمیرباید
هیچکس از درد نمی نالد
هیچکس نوحه نمی خواند
هیچکس سوگواری نمی کند
کتیبهً سومری ـ پیدا شده در شهر باستانی نیپور
. کریمر ـ ص ۱۶۸ ـ۱۸۱: هوکــ ص ۱۵۶
اما افسانه ً سومری که با خواندن آن به شباهت های فراوانی حتی با باورهای امروزی پی می بریم افسانهً انکی(Enki) خدای آب و نینهورساگ(Ninhursag) خدا-بانوی زمین است. این افسانه را با هم بخوانیم و شباهتها را ببینیم:
سومریان معتقد به سرزمینی پاک و مقدس به نام دیلمون (Dilmun) بودند که مظهر روشنایی و پاکی و سلامتی بود. باغ مقدس که خدایان در آن زندگی می کردند. آنچه برای زنده ماندن این باغ لازم بود آب تازه بود که اوتو (Utu) خدای خورشید باید از زمین به آن باغ مقدس بیاورد. اوتو آب تازه را از زمین به باغ می آورد و همه ی باغ پر از میوه و سبزه و طراوت می شود.
همین موضوع آوردن آب از زمین برای تازگی و طراوت باغ مقدس در افسانه ی آفرینش در تورات (10-2) به این صورت آمده است: "اما آب از زمین بیرون می آمد و خشکیها را سیراب می کرد."
در این باغ بارور شده و پر طراوت نینهورساگ از سه نسل بانو-خدایان، 8 گیاه مقدس پدید می آورد و می رویاند. اما انکی می خواهد که این 8 گیاه مقدس را بخورد و فرمانبر او ایسیمود دوچهره آن 8 گیاه مقدس را به پیش انکی می آورد و انکی یکی یکی آنها را می خورد:
"انکی در سبزه زار به اطراف می نگرد، به اطراف می نگرد"
انکی به فرمانبرش ایسیمود می گوید:
"من فرمان می دهم، من می خواهم درون آنها را دریابم،
این چه گیاهی ست؟ این چه گیاهی ست؟"
و فرمانبرش پاسخ می دهد:
"پادشاه من، این گیاه درختی است،
او گیاه را می بُرد. انکی گیاه را می خورد.
پادشاه من، گیاه عسل،
گیاه را می چیند. انکی گیاه را می خورد.
پادشاه من، گیاه وحشی کنار راهها،
گیاه را می بُرد، انکی گیاه را می خورد. ...."
و متن ادامه دارد تا انکی هر هشت گیاه مقدس را می خورد. در اینجا نینهورساگ خشمگین و ناراحت می شود و انکی را به مرگ نفرین می کند و از صحنه ی ماجرا خارج می شود.
هشت عضو اصلی بدن انکی بیمار می شود و انکی به بستر بیماری سخت می افتد. سرانجام انلیل پادشاه خدایان موفق می شود تا نینهورساگ را پیش انکی بیاورد و تنها اوست که می تواند بیماری سخت انکی را درمان کند.
رویدادهای موازی و مشابه هم درماجرای شکستن تقدس گیاه در بهشت سومری آشکار است. و بخاطر داشته باشیم که فاصله ی زمانی این اسطوره ها و برداشت توراتی آن به حداقل دو هزار سال می رسد.
این اسطوره در جایی مفصلتر ذکر گردیده است که ما آن را نیز قید می کنیم:

انکی ونین خورسَگ:
بر اساس منظومه اسطوره ای آسمانی دیلمون محلی است مطهر، پاکیزه ودرخشان.آنجا سرزمینی است که در آنجا به هحتمال بیماری و مرگ وجود ندارد.آنجا شهری است که به فرمان انکی، خدای آبها آنجا مملو از آبهای شیرین و مزارع سرشار از غله شده، و بنابراین به "خانۀ اسکله های ساحلی سرزمین " شهرت یافته است. الهه نین خورسَگ، "مادر سرزمین " از انکی باردار می شود، و پس از نه روز بارداری بدون تحمل درد و تقلا الهه نین مو را به دنیا می آورد. سپس انکی دختر خویش، نین مو، را باردار می کند، و او به همان شیوۀ مادر نین خورسَگ، الهه ای به نام نین کورَّ (الهه بیگانه جهان زیرین) را به دنیا می آورد.آنگاه انکی نوۀ خویش نین کوَّر را باردار می کند، و او الهه اوتّو utto (یعنی بافنده) را به دنیا می آورد.الهۀ دیگری نام نین سیگ را باید به عنوان چهارمین تولد به جمع سه الهۀ بالا افزود.نین مو ونین سیگ با قضاوت از روی نامی که دارند (بانویی که به ثمر می آورند) یا (بانویی که سبز می کند) ، به نظر می رسد الهه هایی باشند که فعالیت های آنها در اصل با گیاهان ارتباط داشته است. الهه نین کور" بانوی کوهستان" یا شاید " بانوی جهان زیرین" الهه ای است که فعالیتهای او ظاهراً به کار با سنگ منحصر بوده است و الهه اوتّو به احتمال الهه ای است که فعالیتهای او با لباس و به طور کلی پوشش و همچنین گیاه اساطیری زندگی (Ti یا Rib) ارتباط داشته است. انکی اکنون آشکارا خود را آمادۀ باردار کردن نتیجۀ خویش اوتّو کرده است که خورسَگ، مادر بزرگ، دخالت کرده ونصایحی را به اوتّو می دهد. اوتوّ به احتمال طبق دستور نین خورسَگ بر آن می شود که با انکی ازدواج نکند مگر آنکه وی برای او هدیه ای شامل خیار وسیب و انگور بیاورد.اگر این برداشت درست بوده باشد می بینیم که انکی از باغبانی خیار و سیب و انگور دریافت می دارد. باغبان به احتمال میوه ها را در برابر آبیاری به کمک سدها، کانالها، ومحلهای کشت نشده در اختیار انکی قرار می دهد. انکی آنها را به عنوان هدیه برای اوتّو می آورد، و اوتّو با شادمانی او را پذیرا شده وبا وی ازدواج می کند. به روایتی اوتو را با شراب مست کرده و به کامجویی می پردازد. اما از این ازدواج به احتمال هیچ الهه ای متولد نمی شود. به جای آن به نظر می رسد ازدواج اینها منجر به رویش هشت گیاه متفاوت می شود که عبارت از:گیاه"درخت"، گیاه "عسل"، گیاه"علف هرز جاده"، گیاه " اَپسَر"، گیاه"خار"، گیاه"چسب"، گیاهی که نام آن نا مفهوم است، وگیاه"درخت فلوس". و اکنون انکی مرتکب عمل گناه آلود می شود.او همانگونه که در سرزمین مردابی به پیرامون خویش می نگریست، متوجه هشت گیاه می شود وبه احتمال مصمم می شود تا سرنوشت آنها را تعیین کند.اما به نظر می رسد که نخست می بایست قلب آنها را بشناسد، یعنی اینکه به احتمال می بایست آنها را مزه کند.بنا براین، پیک او ایسیمود، هدای دو صورتی، هر هشت گیاه را می چیند و برای انکی می آورد، و او آنها را یکی پس از دیگری می خورد. الهه نین خورسَگ که در واقع مسؤول به وجود آمدن گیاهان بالا بود، از کار انکی خشمگین می شود، واو را نفرین کرده می گوید: تا زمانی که زنده است با " چشم زندگی" به اونگاه خواهد کرد، وبا بیان این جمله بی درنگ نا پدید می شود. در نتیجهً نفرین او چاهها و رودخانه ها خشک میشوند و آب در اعماق زمین پنهان میگردد. بی تردید در نتیجه نفرین او انکی به تدریج لاغر ونحیف می شود، و اَنونَّکی، خدایان " بزرگ" اما بی نام سومری، خاک می نشینند.در این مرحله روباه برای نجات می آید.وی از انلیل، فرمانروای مجمع خدایان سومری می پرسد اگر نین خورسَگ را به مجمع خدایان باز گرداند چه چیزی را به عنوان پاداش به وی خواهد داد.انلیل پاداش او را تعیین می کند، و روباه با اطمینان خاطر به نحوی موفق می شود نین خورسَگ را به مجمع خدایان در دیلمون باز گرداند. آنگاه نین خورسگ انکی در حال مرگ را بر فرج خویش نشانده از او می پرسد که در کدام عضو از بدن خویش احساس درد می کند. انکی عضوی از بدن را نام می برد که او را می آزارد، و نین خورسَگ وی را آگاه می سازد که وی موجبات تولد خدایی را برای او فراهم آورده است. مفهوم این گفته آن است که تولد آن خدا موجب بهبود عضو بیمار خواهد شد.به همین ترتیب، نین خورسَگ پرسش خویس را هشت بار تکرار می کند.هر بار انکی یکی از اعضای دردناک بدن را نام می برد، ونین خورسَگ تولد خدایی در رابطۀ با آن را اعلام می دارد. سرانجام، به احتمال به در خواست نین خورسَگ انکی سرنوشت خدایان تازه متولد را رقم زده و آخرین آنها به نام اِنساگ (انساگیل، بهترین سرور=انکی-ئا/اهورامزادا-بهمن) را به مقام "خدای حامی دیلمون " منصوب می کند."
در روایتهای مفصل تر این اسطوره هشت موجود آسمانی که باید منظور ایزدان و الهه های محلی مردمان سواحل جزایر خلیج فارس و خود جزایر و نواحی ساحلی بوده باشند تحت این اسامی نام برده شده اند: آب با (پیر مرد دریای بهشتی)، نین سی کیلا (=بابا، بانوی پاک) سرور ماگان (قایقرانان یا تنگه)، نین کیریتو (الهه باغ جادویی) همسر نینازو (ایزد دارو و درمان)، نین کاسی (الهه خیرخواه شراب) همسر اومون دارا (ایزد چوپانان اسکان یافته ، ایزد عمان/مسقط= محل مسکونی)، نازی (الهه سرزمین خوش آب و هوا) و انساگ (بهترین سرور= ائا/ انکی/ اهورامزدا/ بهمن) فرمانروای دیلمون (بازار لباس، چاههای آب). از این میان "آب با" به وضوح یادآور نام جزیره آبادان محل خضر پیرمرد دریا (=انکی) است و نین سی کیلا /بابا همان الهه جزیره بوبیان کویت. نین کریتو را می توان به الهه شهر کویت (=دژ ساحلی) و نین کاسی (الهه خیرخواه، یا الهه شراب) را می توان به نام الهه سرزمین قطر (به لغت عبری یعنی سرزمین تهیه شراب) والهه نازی (سرزمین خوش آب و هوا) را به الهه منامه (محل امن و خوشی) پایتخت بحرین مختص دانست.
جزیره ایکارا (ا-کاره، ایخاره، خارک): در روایات تواریخ یونانی مربوط به دریانوردی نئارخوس دریاسالار اسکندر در سواحل خلیج فارس از بنادر و جزایر اورمزس (هرمز به معنی شهر خورموز=قرمز)، کامتینا (هنگام)، بارکانا (قشم)، آراراکتا/تیلوس (کیش)، تائوکه (طاهری)، گوگانه (کنگان)، آپستانه (بستانه)، آراخیا خبر بطلمیوس (ارخه خبر پلینی، ایخارای استرابون، همان خارک) به عنوان جزیره نپتون (ائا بابلیان، یعنی خدای معبد آبها) اسم برده شده است. اسم ایخارا (ایکاره) جزیره خارک (سترگ، معبد سترگ) که استرابون در رابطه با دریانوردی آندروستن از همراهان نئارخوس از آن یاد کرده است باید قدیمیترین نام آن بوده باشد که در زبان سومری به معنی "معبد سر بر آسمان بر افراشته" است و خود نام ایزد بزرگ زمین و آبها و خرد سومری یعنی ائا به معنی معبد آبها اشاره به نام معبدی در یک جزیره است که آن همانا زیگورات جزیره خارک (=ایکاره) بوده است. چنانکه جلال آل احمد در کتاب خود "جزیره خارک دّر یتیم خلیج فارس می آورد یاقوت حموی نیز در معجم البلدان این جزیره را به عنوان زیارتگاه معرفی نموده است. هرتسفلد بقایای بنای زیگورات بزرگ کهن جزیره را بر روی بلندیهای جزیره خارک کشف کرده است. اما مسلم به نظر میرسد نام اوستایی ستویس (دریای روستای سترگ) در اصل نه اشاره به نام همین جزیره بلکه اشاره به نام دریای مازندران (گرگان، استرآباد) است چه صورت کهن نام استرآباد یعنی ستراکرت (زادراکرت) به معنی آبادی سترگ است. گرچه نام معبد جزیره خارک یعنی زیگورات (=ایکاره، ا-کاره) در معنی معبد سترگ و سر بر آسمان افراشته بوده است چه علی القاعده معنی ایرانی خود نام خارک (از ریشه خارا) نیز همین است. در کتب پهلوی جای دریای ستویس (گرگان) به درستی بین دریای پوئیتیک (سیاه بن، دریای سیاه) و فراخکرت (خلیج فارس و دریای عمان و اقیانوسها) ذکر گردیده است. چنانکه جلال آل احمد در کتاب خود جزیره خارک در یتیم خلیج فارس گزارش میدهد "کاپیتن استیف گزارش داده است که در جزیره علامتی روی سنگ دیده میشود که گفته میشود جای دست خضر پیامبر (ائا/انکی- اوتناپیشتیم) است". خضر (سبز، دارای گیاه جاودانگی) و ادریس (آتراهاسیس، بسیار خردمند) همان اوتناپیشتیم (دارنده حیات جاودانه) نقش این جهانی خود ائا/انکی است. جالب است که در زبان عربی کلمه هرمز به صورت هرموس به معنی مرد دانا و هوشیار است که به سادگی می توان آن را صورت دیگر نام دیگر خضر-ادریس یعنی هرمس گرفت. بر این اساس کلمه هرمز نه تلخیص نام اوستایی اهورامزدا بلکه مترادف سامی آن است. به طوری که از اشارات برخی باستانشناسان بر می آید بقعه مقرنس هرمی شکل منسوب به محمد حنفیه که نزد شیعیان مرید وی در شمار جاودانیها بوده، در اساس جاودانگی خود را از همان ائا، ایزد "معبد آبها" به عاریت گرفته است یعنی پشت قداست میر محمد حنیفیه در اینجا ایزد و انسان جاودانی یعنی ائا/انکی/خضر جاودانی نهفته است. این معبد که به شکل هرم شبیه زیگورات بر روی پشته ای بنا شده است. اما معبد بزرگتری در این جزیره وجود داشته که منسوب به ائا/انکی(نپتون) بوده و در عهد کهن در فلات ایران و بین النهرین بسیار معروف بوده است به طوری که آوازه آن به یونانیان و هخامنشیان رسیده بوه است. می دانیم مطابق گفته بطلمیوس یونانیان این جزیره را به نام اسکندر خوانده اند و لابد از اینجاست که داستان رفتن اسکندر به ظلمات و جستجوی جاودانگی از پیر دریا (خضر/ائا) پدید آمده است. جالب است که جزیره آبادان را در گذشته به نام جزیره خضر (ائا، ادریس، اوتناپیشتیم) می نامیده اند و بقعه ای به نام خضر نبی در هفت کیلومتری آبادان در کنار رود بهمنشیر واقع است. خود نام بهمنشیر(جایگاه بهشتی و سرسبز) در این باب قابل توجه است. چنانکه مشاهده میشود هر سه جزیره ایرانی مهم خلیج فارس یعنی آبادان و خارک و کیش جزایرمختص ایزد معبد آبها یعنی ائا/ انکی/ اهورا مزدا به شمار می رفته اند. با توجه به مکان پراکندگی قدمگاههای خضر نبی (ائا/ انکی/ اهورامزدا) در جغرافیای ایران در می یابیم که تعداد آنها بیش از هر قدمگاه و زیارتگاهی در کشور است که در اکثر نقاط ایران از شمال تا جنوب پراکنده اند. ولی بیشترین شان را در سواحل خلیج فارس می توان سراغ گرفت. این امر نشانگر آن است که اهورامزداپرستی (در واقع ائا/انکی/خضر/ادریس پرستی) از جنوب از پارسیان به سوی شمال سمت مادها و پارتها گسترش پیدا نموده بوده است. از روی سنگنوشته میخی هخامنشی خارک می دانیم شاهزاده هخامنشی تحت تأثیر شهرت باستانی و دینی آن در آنجا معبدی و چاهی بنا کرده بود. جاهلین قرن بیست و یکم این سنگنوشته را که خیراً کشف گردیده بود، به حال مرگ انداختند. شکل معابد باستانی دیرین خاورمیان بیشتر به شکل زیگورات و یا هرمی بوده است ولی در نقش رستم و بیستون دو معبد کعبه ای شکل موجود است که محل اسناد دینی و اداری بوده و بنابراین بر اهورامزدا اختصاص داشته است. چنانکه روایات اساطیری تورات و قرآن مشعرند کعبه عربستان به ایزدان ائا/انکی (ابراهیم= پدر امتهای بسیار) و هبل (ایزد تقدیر، آنوی سومریها) و یا همان نبو بابلی/اسماعیل (خداشنو) تخصیص داده شده بوده است. اهورامزدای ایرانیان در واقع معادل همین سه خدای بابلی آنو و نبو و ائا/انکی است که خدایان خرد و تقدیر به شمار میرفته اند. نظر به شکل مکعبی خانه کعبه و آتشکده ابراهیم (کعبه زردشت، در اساس کتابخانه مکعبی شکل اهورامزدا) معلوم میشود که چرا یهود نوشته های عهد عتیق خود را در صندوقی مکعبی شکل نگهداشته و آن را تابوت عهد عتیق می نامیده اند.

شنبه، مرداد ۱۷، ۱۳۸۸

یحیی بن عمر،علوی انقلابی عهد حسن عسکری، اساس تاریخی مهدی موعود است

در میان قیامهای مهم علویان قیام بزرگ یحیی بن عمر در کوفه با قیام مهدی موعود پیوند اساسی دارد چون معنی نام یحیی یعنی کسی که زنده می ماند و یا جاوانی فرزند عمر (به معنی رهبر معمر و آبادگر= مهدی منجی معمر) همراه با عنوان مهدی وی و کنیه اش یعنی ابوالحسن (پدر حسن که می توانست در نزد ایرانیان کسی که پدرش حسن است مفهوم گردد) در حالت تفسیر معکوس ایرانی آن ((پسر حسن)) نشان میدهد که نام و نشان و قیام حماسی و مردمی وی در پیدایی باور اسطوره ای مهدی موعود اساسی ترین نقش تاریخی را داشته است. این امام مهدی تاریخی مقتول به عهد تولد حسن عسکری، ملقب به ابوالحسن از شاخه دیگر خاندان حسین بوده است و قیام مردمی نیرومندی در کوفه را به عمل آورده بود که از قیام اشرافی ناموفق حسین به مراتب با ارزش تر بوده است. در واقع شیون و زاری به گزافی که ایرانیان همه ساله برای کشته شدگان کربلا (قادسیه= شهر مقدس) کرده و می کنند در اساس به یاد حادثه ناگوار شکست و اسارت تاریخی خودشان توسط اعراب در این منطقه بوده است. ولی همین واقعیت واقعه کشته شدن یحیی نیز نزذ شیعیان به نحو ناهنجاری قلب شده است و این فرد تاریخی با واژگون شدن کنیه ابوالحسن وی تبدیل به کودک در چاه حسن عسکری شده است. منظور از چاه همان منطقه شاهی (سرزمین چاه) در نزدیکی قادسیه است که یحیی در آنجا به قتل رسید. منابع کهن در این منطقه از شهری به نام بانقیا (محل بیرون کشیده شدن [فرزند از چاه] =شاوی) به عنوان موطن ابراهیم یاد می کنند. ابوالفرج اصفهانی به صراحت آنجا را محل قتل یحیی ذکر کرده و بدین سبب او را قتیل شاهی می نامد: "يحيى راه كوفه را پيش گرفت و به قصد كوفه به راه افتاد، وجه فلس سر راه او آمد و جنگ سختى با او كرد ولى در برابر يحيى تاب نياورد گريخت ولى يحيى او را تعقيب نكرد. وجه فلس همچنان برفت تا به شاهى (سرزمین چاه) رسيد و در آنجا به حسين ابن اسماعيل برخورد و با هم در آنجا به استراحت و عيش و نوش پرداختند و از دو لشكر آنها كه به هم رسيده بود، سپاهى نيرومند تشكيل شد.
از آن سو ياران يحيى بن عمر او را وادار كردند تا هر چه زودتر به جنگ حسين بن اسماعيل برود. در ميان آنها مردى به نام هيضم بن علاء عجلى بود كه با گروهى از خويشان و فاميل خود به يارى يحيى آمده بود ولى پيادگان و اسبان آنها به علت اينكه راه زيادى پيموده ، خسته بودند، و هنگامى كه جنگ شروع شد نخستين كسانى كه فرار كرد همين هيضم و همراهان او بودند.
و گفته اند: حسين بن اسماعيل اين نقشه را كشيده بود و قبلا با هيضم قرار گذارده بود كه چون جنگ آغاز شد او و همراهان وى فرار كنند (تا ديگران نيز فرار نمايند.) ولى دسته ديگرى گفته اند: فرار آنها به خاطر همان خستگى و رنجى بود كه در راه ديده بودند.
و على بن سليمان كوفى از پدرش روايت كرده كه (پس از قتل يحيى ) روزى من با هيضم در جايى بوديم ، سخن از جريان كار يحيى بن عمر به ميان آمد، هيضم سوگند به طلاق همسرش خورد كه فرار من طبق نقشه و دسيسه اى نبود، بلكه يحيى در جنگ مردى بى باك و متهور بود به طورى كه يكه و تنها حمله مى كرد و ميان لشكر دشمن مى رفت و دوباره بازمى گشت ، و من او را از اين كار نهى كردم ولى نپذيرفت تا اينكه يك بار يك تنه حمله كرد و من نگاه كردم ديدم در ميان لشكر دشمن به زمين افتاد و چون ديدم كه او كشته شد با همراهان خود از ميدان بازگشتيم. ابن عمار - راوى حديث - گويد: همين كه يحيى مشاهده كرد هيضم از ميدان گريخت در جاى خود ايستاد و جنگيد تا به قتل رسيد، و سعد ضبابى سرش را جدا كرده به نزد حسين بن اسماعيل آورد، و در چهره اش به قدرى اثر شمشير و زخم بود كه شناخته نمى شد."
از سوی دیگر اساس این واقعه کشته شدن یحیی در شاهی (سرزمین چاه) با محل سئوشیانت ایرانیان یعنی دریای کانس اویه (چاه آب، دریای کیش، خلیج فارس) مطابق میشده است که بنا به اعتقادات زرتشتی نطفه زرتشت که تبدیل به سئوشیانت خواهد شد در آن نگهداری میشود. این سئوشیانت (منجی و سودرسان) به نوبه خود اشاره به بردیه پسر کورش محبوب امپراطوری هخامنشیان بوده است که مقر حکومت مردمگرایانه اش بندر طاهری در ساحل خلیج فارس(دریای گود و پست) بوده است. قابل توجه است که در نامهای کارون (رود چاه) و شاخه مهمی از آن شاهو یا چاهو ، اسامی عربی و فارسی شاهو (شاوی) و چاهو در همین معنی چاه به هم می رسند:
مطابق نویسندگان پورتال راسخون، قيام ((يحيى بن عمر))(بن يحيى بن حسين بن زيد بن على بن حسين بن على بن ابى طالب عليه السلام ): كنيه او ((ابوالحسن)) بود. او در سال (250 ه‍) یعنی عهد تولد حسن عسکری در ايام خلافت ((مستعين )) در ((كوفه )) قيام كرد و مردى زاهد، متقى ، عابد، عالم (159) ، بسيار شجاع و جنگجو، و داراى بدنى محكم و قلبى قوى بود (160) . او قبل از زيارت قبر امام حسين عليه السلام رفت و زوار را از قصد خود آگاه كرد و آنگاه داخل ((كوفه )) شد و قيام خود را علنى كرد(161) .
برخى از مورخان علت قيام او را تنگدستى و مشقتى مى دانند كه از جانب ((متوكل )) و ((ترك ها)) به وى رسيده بود(162) . در حالى كه ((ابو الفرج اصفهانى )) در ((مقاتل الطالبيين ))خبرى را از او نقل مى كند كه به روشنى نشان مى دهد او فقط براى رضاى خداوند سبحان ، قيام كرده و جز آن هدفى نداشته است (163) . او در ((كوفه )) مردم را به ((رضاى آل محمد)) (صلوات الله عليهم ) دعوت مى كرد، عده زيادى به او پيوستند و به او بسيار علاقه مند بودند. توده مردم ((بغداد)) او را به عنوان ((ولى )) برگزيدند، در حالى كه سابقه ندارد مردم ((بغداد))غير او، كس ديگرى را به ولايت قبول داشته باشند. جمعى از اهالى سرشناس ((كوفه )) كه خردمند و با تدبير بودند، با او بيعت كردند.
((حسين بن اسماعيل )) با او جنگيد و اين مرد بزرگ علوى را كشت و سرش را به ((سامرا)) براى ((مستعين)) فرستاد؛ او هم پس از مدتى آن را به ((بغداد)) فرستاد، تا در آنجا نصب شود و مردم مشاهده كنند، اما از ترس مردم چنين كارى صورت نگرفت (164) .
مردم در اثر عشق و علاقه اى كه به او داشتند در مرگش ضجه مى زدند و بزرگ و كوچك برايش اشك ريختند و در مصيبت او اشعار زيادى سرودند (165) تا آنجا كه ((ابو الفرج اصفهانى )) مى گويد: ((من نشنيده ام كه براى احدى عزادارى شده باشد و يا بيش از آن اندازه كه شعر در مصيبت او سروده شد درباره ديگرى سروده شده باشد(166) .)) (منبع عصر غیبت (6) قیام های علویان از پور سید آقایی ، جباری ، عاشوری ، حکیم، پورتال راسخون)
مطابق کتاب مقاتل الطالبین ابوالفرج اصفهانی، على بن محمد بن جعفر علوى در رثاء يحيى بن عمر گويد:
تضوع مسكا جانب القبر ان ثوى
و ما كان لو لا شلوه يتضوع

مصارع اقوام كرام اعزه
ابيح الخير فى القوم مصرع

1. قبر يحيى بوى مشك مى دهد چون او در آن آرميده ، و اگر بدن او در آن قبر نبود بوى مشك نمى داد.
2. آرامگاه مردانى بزرگوار و عزيز در ميان آنها آرامگاه يحيى آشكار است . و نيز در رثا او گويد:
فان يك يحيى ادرك الحتف يومه
فما مات و هو كريم

و مامات حتى قال طلاب نفسه :
سقى الله يحيى انه لصميم

فتى آنست بالروع و الباس نفسه
و ليس كمن لاقاه و هو سنوم

فتى غرة لليوم و هو بهيم
و وجه لوجه الجمع و هو عظيم

لعمرى ابنة الطيار اذنتجت به
له شيم لا تجتوى و نسيم

لقد بيضت وجه الزمان بوجهه
و سرت به الاسلام و هو كظيم

فما انتجت من مثله هاشمية
و لا قبلته الكف و هو فطيم

1. اگر مرگ در آن روز به سراغ يحيى آمد و در حال بزرگوارى از اين جهان رفت .
2. و از اين جهان نرفت تا وقتى كه حتى دشمنانش گفتند: خدا يحيى را سيراب كند كه مردى پاك و بزرگوار بود.
3.جوانمردى كه جانش به سختى و هراس مانوس گشته بود و مانند مردان حيله گر نبود.
4. جوانمردى كه روشنى روزهاى تار مى بود و نيز بزرگ هر انجمن و شخص بزرگوارى بود.
5. قسم به جان خودم كه مادرش فرزند جعفر طيار، هنگام كه او را در شكم داشت داراى خصالى بود و بوى خوشى داشت كه ناخوش داشت در آنجا باشد.
6. راستى كه چهره روزگار را مادرش به چهره او روشن كرد و اسلام را به وجود او خشنود نمود و فرزند او خشم خود فرو برنده بود.
7. هيچ زن هاشمى مانند او را نزاييد، و هيچ دستى مانند او را پرستارى نكرد تا از شير بازگرفته شد. (منبع تارنگار غدیر ، دوران)
بنا به ابن اثیر و مسعودی بعضی از اصحابش شکست او را نپذیرفتند و گفتند: " او کشته نشد و او است که المهدی القائم (=استوت ارته زرتشتیان یعنی استوار دارنده آیین داد و عدل) می باشد و در آینده قیام خواهد کرد." یحیی (قتیل شاهی) هم مثل حسن بن زید در تهیه خروج خویش دعوت به »الرضا من آل محمد« کرده بود و همچون وی در بیعت, غیر از الزام تمسک به کتاب و سنت:
• اقامه عدل،
• اعانت مستضعفان و
• نصرت اهل بیت را
در اینجا مطالب کاملی را در باب یحیی بن عمر از سایت پژوهشکده باقر العلوم به عینه نقل می نمائیم:
عنوان : قيام يحيي بن عمر
نویسنده : سعيده سلطاني مقدم
كلمات كليدي : تاريخ، يحيي بن عمر، عمر بن فرج، كوفه، زيديه، مستعين خليفه عباسي، متوكل

"يحيي بن عمر بن یحیی بن حسین بن زید بن علی بن الحسین بن علی بن ابیطالب"، که کنیه او "ابوالحسن" بود.[1] در سال 249 ه.ق. در کوفه قیام و ظهور کرد.[2]
یحیی در زمان "متوکل" در خراسان خروج کرد. "عبدالله بن طاهر"، حاکم خراسان او را دستگیر کرد. متوکل دستور داد او را به "عمر بن فرج" حاکم مدینه بسپارند؛[3] زیرا "عمر بن فرج" حاکم مدینه و سرپرست کارهای بنی¬هاشم نیز بود.[4]
يحيي اوضاع مالی مناسبی نداشت، از عمر درخواست پول كرد؛ اما عمر با او با درشتي صحبت كرد.[5] یحیی نیز پاسخش را داده و به او دشنام داد. عمر جریان را برای متوکل نوشت، متوکل دستور داد، او را در خانه "یحیی بن خاقان" (وزیر خود) زندانی کنند.[6] مدتی در آنجا ماند، تا آزاد شد و به «سامرا» رفت. در آنجا با "وصيف" كارگزار سامرا ديدار و از او تقاضا كرد كه مقرر‌ي براي وي تعيين كند؛ اما او نيز با يحيي با درشتي رفتار كرد.[7]
آشکار کردن قیام:
وقتی که يحيي تصمیم به قیام گرفت، نخست به زیارت قبر "امام حسین(ع)" آمد و برای زواری که در آنجا بودند، تصمیم خود را آشکار کرد و گفت من اکنون می¬خواهم، برای احقاق حق برخیزم، هر کس که با من قصد همکاری دارد، آماده شود. جمعي از زائران دعوت او را پذيرفتند و اطرافش را گرفتند.[8]
تصرف کوفه
یحیی با همراهان خود شبانه وارد کوفه شدند. همراهانش فریاد می¬زدند، ای مردم داعی حق را پاسخ دهید و دعوت او را بپذیرید. یحیی عده¬ای از مردم کوفه را با "شعار الرضا من آل محمد" به دور خود جمع کرد. سپس براي تأمين هزينه نهضت، بيت¬المال كوفه را به تصرف خود درآورد.[9] درب زندان‌ها را باز كرد و زندانيان را رها كرد و كارگزاران كوفه را از آنجا بيرون كرد.[10]
آنگاه به نزد صرافاني كه پول¬هاي حكومتي، نزد آنان بود، رفت و آن پولها را گرفت. سپس به محله «بني¬حمان» که خانواده¬اش در آنجا بود، رفت[11] و در اين هنگام خبر به "محمد بن عبدالله بن طاهر" والي بغداد رسید. او نیز به عامل خود "عبدالله بن محمود سرخسی" در «سواد» کوفه فرماني نوشت و او را به جنگ با يحيي بن عمر فرستاد؛[12] اما "عبدالله بن محمود" شكست خورد و سپاهيان يحيي چارپايان و اموال او را گرفتند.
يحيي به سوي حومه كوفه رفت و گروهي از «زيديه» نيز از او پيروي كردند.[13]
دستگاه خلافت و قيام يحيي بن عمر
چون خبر قیام یحیی بن عمر به بغداد رسید و "محمد بن عبدالله بن طاهر" والي بغداد عموزاده‌اش "حسين بن اسماعيل" را به سوي يحيي فرستاد و گروهی از سرلشگران خود را نیز با او همراه کرد که از آنجمله "خالد بن عمران،" "ابوالسناء غنوی"، "وجه فلس" و[14].... که آنها از روی کراهت پذیرفتند. چون مردم در دل متمایل به يحيي بن عمر بودند. هرگز سابقه نداشت كه بغداديان جز او به كس ديگري از اين خاندان (خاندان ابوطالب) گرايش پيدا كنند. به هر حال افراد مزبور به "حسین بن اسماعیل" پیوستند. حسین به دنبال ماموریت خود به کوفه آمد و چند روزی در آنجا ماند. آنگاه به قصد جنگ با یحیی حرکت کرد، تا به او رسید. چندی لشگریان حسین بن اسماعیل با یحیی روبه روی هم قرار داشتند؛ اما با هم جنگ نکردند. تا آن که یحیی به قصد «قسین » از آنجا کوچ کرد و هم¬چنان تا قریه¬ای به نام «بحریه» پیش رفت، در آن ناحیه متصدی امور مالیات "احمد بن اسکافی" بود. احمد اموال دولتی را برداشت و فرار کرد؛ اما فرمانده سپاه آن ناحیه که شخصی به نام "احمد بن فرج" بود به جنگ یحیی آمد؛ اما پس از مختصر جنگی تاب مقاومت نیاورد و فرار کرد.[15]
سرانجام یحیی
یحیی پس از جنگ با احمد بن فرج راه کوفه را پیش گرفت و به قصد کوفه به راه افتاد. وجه فلس سر راه او آمد و جنگ سختی با او کرد؛ ولی بلاخره از یحیی شکست خورد و گریخت. وجه فلس به «شاهی»[16] رفت و در آنجا به "حسین بن اسماعیل" که اردو داشت برخورد. با او در آنجا به استراحت پرداخت. حسین بن اسماعیل آن قدر در آنجا ماند که سپاه و اسبانش تجدید قوا کردند. از دو لشگری که به هم رسیده بود، سپاهی نیرومند تشکیل شد.[17] در شاهی نبرد سختی میان یحیی و سپاهیان اسماعیل و وجه فلس در گرفت. ياران يحيي وي را تنها گذاشتند و فرار كردند و يحيي در معركه، كشته شد و سرش نزد "محمد بن عبدالله بن طاهر" برده شد. محمد به اين مناسبت جشني بر پا كرد و مردم دسته دسته براي تهنيت نزد او آمدند، محمد نيز سر او را به درگاه "مستعین" فرستاد.[18]
ابن اثير علت شكست يحيي را چنين ذكر كرده است: گروهي از «زيديه» كه با جنگ و ستيز ناآشنا بودند، از يحيي خواستند كه در جنگ كردن شتاب كند و بر اين خواسته خود پا فشاري كردند "هيضم عجلي"(از شیعیان و بزرگان) و جماعت دیگر و عده¬ای پیاده از اهل کوفه که نه مرد نبرد بودند و نه دلیر با او همراه بودند و شبانه به سمت لشگریان حسین بن اسماعیل لشگر کشیدند. صبح به نزد حسين بن اسماعيل كه استراحت كرده بود، رسيدند، ياران حسين برخاستند و سپاه يحيي را از پاي درآوردند، هيصم عجلي نخستين كسي بود كه دستگير شد. پيادگان كوفه بدون هيچ جنگ افزاري فرار كردند. سواران حسین هم آنها را زیر سم ستوران گرفتند و نابود کردند.[19]
خبر قتل یحیی بن عمر در کوفه و بغداد
مردم کوفه که قتل یحیی را باور نمی¬کردند، حسین بن اسماعیل، "ابوجعفر حسنی" معروف به «ادرع» را به نزد مردم کوفه فرستاد که خبر قتل یحیی را به آنها بدهد؛ ولی هنگامی ادرع به میان آنان آمد و خبر مزبور را داد. مردم یکسره او را دشنام دادند و سخنان ناهنجاری به او گفتند و به قصد جنگ با او برخواستند؛ تا جائیکه یکی از غلامان او را نیز کشتند. ادرع که چنین دید، یکی از برادران مادری یحیی را به نام "علی بن محمد صوفی" که از فرزندان علی بن ابی¬طالب بود، را به نزد مردم کوفه فرستاد. او خبر قتل یحیی را به مردم رسانید و مردم کوفه با دیدن او یقین به قتل یحیی کردند و صداها را به گریه و شیون بلند کردند و به سوی شهر بازگشتند.
ولی هنگامی که سر یحیی وارد بغداد شد، مردم به نزد "محمد بن عبدالله طاهر" رفته و او را در این فتحی که نصیبش شده، تبریک گفتند و از جمله کسانی که در ظاهر برای تبریک به نزد "محمد بن عبدالله" آمد، "ابوهاشم داود بن قاسم بن جعفر" بود، که مردی صریح اللهجه و در اظهار عقیده¬اش باکی از مامورین حکومتی نداشت؛ به محمد بن عبدالله گفت ای امیر من آمده¬ام تا درباره چیزی به تو تبریک گویم که اگر رسول¬خدا زنده بود، آن حضرت را بدان تسلیت می¬دادند. محمد سخن وی را شنید؛ ولی هیچ پاسخی به او نداد.
محمد بن عبدالله پس از این واقعه به خواهر خود و زنانش دستور داد، به سوی خراسان حرکت کنند؛ زیرا سر یحیی به این شهر آمده است و تجربه ثابت کرده است، هر سری که از این خاندان به خانه¬ای آورده شود، خداوند نعمت و برکت را از آن خانه و خاندان سلب خواهد کرد.[20]
سرانجام اسیران لشگر یحی بن عمر
پس از ورود حسین بن اسماعیل به بغداد، اسیران اصحاب یحیی را وارد بغداد کردند. تا به آن روز هیچ اسیری را بدان وضع رقت¬بار به شهر بغداد نیاورده بودند؛ زیرا آنها را با پای برهنه می¬دوانیدند و هر کدام عقب می¬ماندند، گردنش را می¬زدند. تا اینکه نامه "مستعین" که حاوی فرمان آزادی آنها بود، رسید و به دستور وی همه را آزاد کردند، جز مردی به نام "اسحاق بن جناح" که رئیس پلیس یحیی بود، را به زندان انداختند و در همان زندان از دنیا رفت.
[1]. ابن اثیر، الکامل، ترجمه عباس خلیلی، به تصحیح مهیار خلیلی، تهران، شرکت سهامی چاپ و انتشارات کتب ایران، بی تا، ج 11، ص 292.
[2]. ابن خلدون، تاریخ ابن خلدون، ترجمه آیتی، تهران، موسسه مطالعات وتحقیقات فرهنگی، 1364، چاپ اول، ج 2، ص 441.
[3]. اصفهانی، ابوالفرج؛ فرزندان ابوطالب، ترجمه فاضل، تهران، کتاب فروشی و چاپخانه علی اکبر علمی، 1329، ج 3ص 36.
[4]. تاریخ ابن خلدون، پیشین، ص 441.
[5]. طبری، محمدبن جریر؛ تاریخ طبری، ج14، ص 6129.
[6]. اصفهاني، ابوالفرج؛ مقاتل الطالبين، مترجم، سيدهاشم رسولي محلاتي، تهران، كتابفروشي صدوق، 1347، ص 529.
[7]. الکامل، پیشین، ص 292.
[8]. مقاتل الطالبين، پیشین، ص530.
[9]. طبری، پیشین، ص 6129.
[10]. محمد بن علي بن طباطبا (ابن طقطقي)، تاريخ فخري، ترجمه وحيد گلپايگاني، تهران، بنگاه ترجمه و نشر كتاب، تهران، 1367، ص 332.
[11]. فرزندان ابو طالب، پیشین، ٌص 37.
[12]. تاریخ ابن خلدون، پیشین، ص 441.
[13]. ابن اثير، الكامل، ترجمه حميد آژير، تهران، انتشارات اساطير، چاپ اول، 1381، ج 10، ص 4191.
[14]. فرزندان ابوطالب، پیشین، ص 40.
[15]. طبری، پیشین، ص 6131.
[16]. شاهي نام جايي است كه در نزديكي قادسيه. معجم البلدان، ص 478.
[17]. مقاتل الطالبیین، پیشین، ص 531.
[18]. احمد بن ابي يعقوب، تاريخ يعقوبي، ترجمه دكتر محمد ابراهيم آيتي، تهران، بنگاه ترجمه و نشر كتاب، چاپ دوم، 1331،ج 2، ص 530.
[19]. الکامل، پیشین، ص294.
[20] .فرزندان ابوطالب، پیشین، ص 42.

معمای سادهً نام مادر امام چهارم شیعیان

در پایگاه انترنتی طاها در باب نام و نشان مادر وی بدون توضیح بیشتر اسامئی قید شده است که با اندک بررسی می توان به سادگی روی اسامی سلافه (زن منسوب به باجناق) و خوله (خویشاوند از سوی مادر و دایی) که در مفهومی مرتبط و مشترک با هم هستند. انگشت گذاشت و منشأ ناسرهً افسانه سیاسی شهربانو، شاه زنان، جهان بانو دختر منسوب به یزدگرد را - که از باورهای ساختگی شیوه مبارزه معتزلی به شجره نامه ائمه شیعیان راه یافته است- از آنها جدا نمود. از این میان خصوصاً نام خوله که در روایات شجره نامه علی بن حسین به هر دو مفهوم آن یعنی برده (ام ولد) و خویشاوند از سوی مادر صریحاً اشاره شده است از هر نظر قانع کننده است. خصوصا اینکه وی دختر نوشجان (به عربی آوازخوان) به شمار رفته است که معنی این نام با اسامی دو دختر بسیار معروف آستیاگ آخرین پادشاه ایران مادها یعنی آمیتیدا (سنگهواک اوستا یعنی دانای آواز، شهر نواز/شهرناز همسر سپیتمه ولیعهد آستیاگ و مادر سپیتاک زرتشت) و آموخا (ارنواک، ارنواز، آوازخوان) ملکه بابل - که دیوارهای معلق بابل از برای ارضای خاطر وی بنا شده بود- مترادف می شده و آنها را به خوبی تداعی می نموده است. چنانکه محمد جواد مشکور در کتاب ایران در عهد باستان می آورد ازدواجی بین ولید بن عبدالملک ششمین خلیفه خاندان اموی با دختر یا نواده یزدگرد به نام شاه آفرید (=شاهدخت، شارو زاد، شهرزاد) دختر مخدج (به عربی یعنی ناقص الخلقه، به پهلوی یعنی یتیم) صورت گرفته بوده است و داستان ازدواج امام حسین و شهربانو نزد معتزلیها-غلات باطنی به رقابت عمدی به موازات همین واقعه تاریخی و در ترکیب با اسطوره کهن شهر نواز/شهرناز دختر آستیاگ مادی (کیانی) پدید آمده است تا اولاد حسین صاحب فّر ایزدی شاهنشهان ایران محسوب شوند. محمد جواد مشکور و آرتور کریستن سن در این باب می آورند: "ابوالحسن مسعودی بغدادی یا همان ابوالحسن علی بن الحسین المسعودی المعتزلی الشافعی در کتاب مروج الذهب خود ضمن یادآوری محل اعقاب یزدگرد در سمت مرو ساکن شدند [با بیانی که احساسات و گرایشهای معتزلی به وضوح از آن پیداست اضافه می نماید] "ولی بیشتر اخلاف سلاطین و اعقاب مجهول چهارگانهً ایرانیان (چهار طبقه بزرگ جامعه ایرانی؟) در سواد (عراق) منزل دارند و نسب و حسب خود را نوشته حفظ میکنند با همان اهتمامی که عرب قحطانی و نزاری در صیانت نسب خویش دارند." او از دو پسر یزد گرد به نامهای بهرام و پیروز و سه دختر وی به نامهای ادرک، شهربانو و مردآوند نام برده است. ولی در مجموع از کتابهای عهد اسلامی بر می آید که یزدگرد سوم سه زن داشته است و از این سه زن دارای هفت پسر و پنج دختر بوده است: شش پسر او: فیروز، خسرو، بهرام، نرسی، مهرگشنسپ و کامکار بوده اند و هفتمی را می نویسند که پس از مرگ پدر به دنیا آمده و نام او را مخدج ضبط نموده اند. آرتور کریستن سن در انتساب این شهربانوی اساطیری به مقام دختری یزدگرد و مادری علی بن حسین (زین العابدین بیمار) تردید نموده است. ظاهراً این داستان بایستی از این جا پیدا شده باشد که مخدج پسر کهتر یزدگرد، دختر یا نواده ای به نام شاه آفرید (معادل نام شارو بانو یعنی شهربانو) داشته است که در سال 93 هجری قمری عهد ولید بن عبدالملک (خلیفه بین سالهای 86 تا 96 هجری قمری) با خواهر دیگر به دست قتیبه بن مسلم سردار عرب در خراسان اسیر شدند و وی آنان را توسط حجاج بن یوسف عامل عراقین به ولید بن عبدالملک گسیل کرد. ولید با یکی از آن دو به خفت و یزید بن ولید معروف به یزید ناقص از آن زن متولد شد. طبری این دختر را دخت مخدج (خود زاد، یتیم) پسر یزگرد دانسته که فرزند زن مروی او بوده است."
در پایگاه انترنتی شیعی طاها درباره تولد با سعادت امام على بن الحسین(ع)، معروف به امام زین العابدین(ع) اتفاق دیدگاهى میان مورخان و سیره نگاران نیست. برخى از آنان پنجم شعبان، برخى هفتم و برخى نهم این ماه و برخى نیمه جمادى الاولى را روز تولدش دانسته اند و هم چنین برخى از آنان سال 38 و برخى سال 36 و برخى دیگر سال 37 قمرى را سال تولد آن حضرت ذكر كرده اند.(1)
ولیكن معروف و مشهور در میان شیعیان، روز پنجم شعبان سال 38 قمرى، تاریخ تولد آن حضرت مى باشد.
پدرش امام حسین بن على(ع) و مادرش شهربانو دختر یزدگرد سوم است.
بنابراین، آن حضرت هم از سوى پدر و هم از جانب مادر به حاكمان و زمامداران عرب و فارس منتهى مى شود. زیرا وى از سوى پدر با یك واسطه به امیرمؤمنان على بن ابى طالب(ع)، خلیفه و جانشین پیامبر(ص) و با دو واسطه به پیامبر اسلام حضرت محمد(ص) و از سوى مادر با یك واسطه به یزدگرد سوم، امپراتور و شهریار ایران منتهى مى گردد.
براى مادرش شهربانو، نام هاى دیگرى چون: شاه زنان، جهان بانو، سلافه، خوله، ام ولد و بره (اطاعت کننده و خوش رفتار) دختر نوشجان ( آواز خوان) نیز ذكر گردیده است و پس از ازدواج با امام حسین(ع) به "سیّده النّساء" معروف گردید.
بنا به روایت شیخ مفید(ره)، امام على بن ابى طالب(ع) در عصر خلافت خویش، حریث بن جابر حنفى را به حكومت یكى از نواحى شرق عالم اسلام، بر گمارد و او در زمان حكومت خود، دو دختر یزدگرد سوم، امپراتور بزرگ ایران را به نزد آن حضرت فرستاد. امام على(ع) یكى از آن دو ]شهربانو[ را به فرزندش حسین(ع) بخشید و از آن بانوى شریف، امام سجاد(ع) متولد گردید و دیگرى را به محمد بن ابى بكر واگذاشت و جناب قاسم بن محمد از او متولد شد. بنابراین، امام سجاد و قاسم بن محمدبن ابى بكر، پسرخاله یكدیگر مى باشند.(2)
گفتنى است كه قاسم بن محمد، جدّ مادرى امام جعفر صادق(ع) مى باشد.
درباره محل تولد امام زین العابدین(ع) اكثر مورخان، شهر مدینه را ذكر كرده اند. ولیكن با توجه به این كه تولد آن حضرت ، بنا به گفته بسیارى از تاریخ نگاران ، دو سال پیش از شهادت امام على بن ابى طالب(ع) بود و در ایام خلافت آن حضرت، تمامى فرزندان و خانواده وى، به همراهش در كوفه به سر مى بردند و تا صلح امام حسن مجتبى(ع) در كوفه استقرار داشتند، باید محل تولد آن حضرت، شهر كوفه باشد، نه شهر مدینه!
لقب هاى شریف آن حضرت عبارتند از: زین العابدین، سیدالعابدین، سیّدالسّاجدین، زین الصالحین، وارث علم النبیین، سجّاد، زاهد، عابد، بكّاء، ذوالثّفنات، زكى و امین.(3)
كنیه هاى آن حضرت عبارتند از: ابومحمد، ابوالحسن و به قولى ابوالقاسم.
گفتنى است كه نسل ابى عبدالله الحسین(ع)، منحصراً از امام زین العابدین(ع) تكثیر و توسعه یافت(4) و تمامى سادات حسینى، به این امام همام، منتهى مى گردند.
1- مناقب آل ابى طالب (ابن شهر آشوب)، ج3، ص 310؛ وصول الأخبار (بهایى عاملى)، ص 42؛ بحارالأنوار (علامه مجلسى)، ج 64، ص 12؛ منتهى الآمال (شیخ عباس قمى)، ج2، ص.
2- الارشاد (شیخ مفید)، ص 492؛ منتهى الآمال، ج2، ص 3 .
3- مناقب آل ابى طالب، ج3، ص 310؛ منتهى الآمال، ج2، ص 3.

پنجشنبه، مرداد ۱۵، ۱۳۸۸

معانی اسامی تور ، ترک ، سکا واسکیت

عدم اطلاع از ریشه های تاریخی انسانها خصوصا جوانان را به افراط و تفریط در مسائل قومی و فرهنگی می کشاند. در اینجا مطلبی درباره منشأ زبان آذری می آوریم تا معلوم شود که حقیقت ادعایی بین پان ایرانیستها و پان ترکیستها به قول خیام نه آن است و نه این.


اخیراً در سفر به ترکیه کتابهایی در باب نام و نشان این مردم از نویسنده آذری به نام زاعور حسنوف و ترجمه ترکی کتاب اسکیتان از گراکوف نویسنده روس تهیه کردم که کتاب دوم بر اساس تحقیقات دیگران و خیلی مستند تألیف شده است. گرچه در موقع خواندن متن انسان احساس می کند نویسنده صرفاً برای ادای یک تکلیف اداری و دولتی بدین کار پرداخته است و به خود جرئت وارد شدن در بحث و جستجوهای طولانی و پیامد دار را نداده است. نویسنده کتاب اول بر عکس خیلی شجاعانه وارد موضوع اسکیتان شده است و خواسته است که با توجیهات اساساً ناروا به زور احساسات شدید ملی گرایانه اثبات کند که اسکیتان پادشاهی از ترک زبانان بوده اند. در حالی که منابع تاریخی از عهد قدیم و اساتید لغت شناس صلاحیت دار شرق و غرب با دلایل و اسناد به صراحت اوستایی و سانسکریتی بودن زبان ایشان سخن رانده اند. کلا در جمهوری آذربایجان این سنت غلط تحمیل احساسات ناسیونالیستی سطحی نگر بر منابع کهن جا افتاده است. نگارنده این موضوع را نخستین در نوشته یک آذری تبریزی به نام پروفسور محمد تقی زهتابی مشاهده کردم و بعد در نزد سفیران این فرهنگ به عینه شنیدم. در حالی که در عهد باستان حتی تا اواخر دولت عثمانی و قاجار سنت ملی گرایانه حاضر ابداً بدین شدت و حدت وجود نداشته است. سلطان سلیم شعر به فارسی می سروده است و گویا شاه اسماعیل ما بر عکس به زبان ترکی. در اردوی بزرگ اسکیتان و هونها (هسینگونوها، به زبان سکایی یعنی دارندگان اسبان خوب) و گوگ ترکان و مغولان هم همین موضوع صادق بوده است و ایشان بر قبایل مختلف اللسان فراوانی حکومت می نموده اند و لشکریان و امیرانشان نیز از ایشان تشکیل میشد. عجیب این است که این ناسیونالیستهای افراطی از جمله دکتر جواد هیئت نیز از وجود ترکان اوتی (آذری) که از عهد فرورتیش (فرائورت/ سیاوش) فرمانروای مقتول ماد در گنجه به همراه مادیای اسکیتی (افراسیاب) بدین ناحیه رسیدند و در همان مناطق مادی و کاسپی نشین سکنی گزیدند، بی خبر هستند. این مطلب سوای خبر استرابون در اخبار کتب پهلوی نیز باقی مانده است: آن جا که میگویند افراسیاب مردمانی را در کنار هزار چشمه آب و شط و رودخانه قابل کشتی ران در سمت کیانسی (کاسپی) سکونت داد. نامهای مادی-کُردی این مردم یعنی آرانی؛ آگوانی و آلوانی (آلبانی) جملگی مترادف با نام ترکی ایشان یعنی اوتی مذکور در منابع یونانی و ارمنی به معنی آذری است. این کلمه آذری ربطی به نام آذربایجان نداشته است که زبانهای مادی و پهلوی در آنجا رایج بوده است. چنانکه نویسندگان عهد اعراب خبر میدهند در دوران اعراب زبان اینجا پهلوی معرب شده بود بعد زبان آذری رایج شد که "به جز خودشان کسی آن را نداند" یعنی با زبانهای ایرانی حوالی خود کاملاً بیگانه بوده است. چنانکه گفته شده است زبان پهلوی معرب آذربایجان در حال نزع به سادگی با زبان آذری مردمان ارانی از جمله گرگریان عهد روادیان که بازوی نظامی حکومت را تشکیل میدادند؛ جایگزین گردید و هجومهای متوالی ترکان غز نیز به هنگام عبور از این نواحی (لابد همراه با سکونت گزیدن برخی از ایشان در گوشه و کنار آنجا) بی شک به رواج و گسترش زبان ترکی آذری را سرعت بخشید. در دوره صفوی زبان آذری به همین زبان ترکی رایج در آذربایجان و اران گفته میشده است که بسیاری از محققین با توجه به بقایای زبان پهلوی در این نواحی در عهد شیخ صفی الدین اردبیلی همان را زبان آذری گمان نموده اند که در واقع باید میگفتند زبان پهلوی آذربایجانی نه زبان آذری که همان زبان اوتی (ارانی) است که کتاب ده ده قورقود (پدر دانای آتش مقدس، همان اران خبر موسی خورنی و اران گشنسب کتاب پهلوی شهرستانهای ایران) که نوعی اوستای منحصر به فردی است بدین زبان برجای مانده است.
معانی اسامی تور، ترک ، سکا و اسکیت که منظور اولیه و اصلی مان از این گفتار بود؛ بنا به سالها تفحص اینجانب و شرقشناسان از این قرار است: ضیاء گوکالب و بارتولد به درستی کلمات تور و تورک را در زبان ترکی به معنی قبیله حکومتی گرفته اند. یعنی این ترجمه ترکی نام آریایی قبیله سکائیان پادشاهی شمال دریای سیاه یعنی پارالاتها (حاکمان و قانونگذاران، پیشدادیان) بوده است. لذا نام تور بعداً به اوستا و کتب پهلوی و شاهنامه وارد شده است. در اصل نام کهن و اصلی ایشان سکا (شکا، شکار) و اسکیث (ایشکوزا، شکوزا) به ترتیب به معانی دارندگان توتم بز کوهی و پرستندگان توتم بزکوهی است. نام ماساگتها نیز از همین ریشه به معنی دارندگان توتم گوزن (به عنوان بزکوهی بزرگ) است چه همانطوری که آبایف محقق اوستی دریافته است نام بعدی ایشان یعنی آلان نیز به معنی منسوب الن (گوزن بزرگ؛ توتم تیز و تند ایزد خورشید آلانها) است. در اسطوره نارتهای اوستیها نام دو تن از ایزدان اسکیتان به صورت بات-راز (پات-ارز،سرور جنگ، آرس) و دون باتیر ( پهلوان بزرگ= تگی ماسادس) به وضوح دیده میشوند. سکاهای پادشاهی (اسکیتان اسلاف اسلوونها) سرانجام به همراه ایسدونها (یازیگها، اسلاف صربها) و سئورومتها/سرمتها/آمازونها (کرواتها) و آنتاها (اسلاف بوسنی ها) به غرب بالکان رسیدند و به تدریج زبان سکایی و ایرانی خود را فراموش کرده و به زبان دوم اسلاوی خویش متکلم شدند و در سلک ملل اسلاوی در آمدند. تنها در نیمه دوم قرن گذشته میلادی بود که میلان هوستیچ محقق کرووات و نویسنده کتاب از "هرات تا کرواسی" و تادئوتس سولمیرسکی نویسنده "کتاب سرمتها" که از وزرای فرهنگ سابق لهستان بود، تبار سئورومتی-سکایی و ایرانی ایشان را بیان نمودند.
در پایان به معنی لفظی اسامی برخی از قبایل بزرگ ترک-سکا را به همراه معنی لفظی پیشنهادی مان مطرح می نمائیم: غز (گو- اوز= گوک ترک یعنی ترکان حکومتی اصلی)،اوغوز (اُو-گو- اوز= رعایای مردمان ترک= ترکمن)، بلغار (در اساس بل اویغور= قبایل فراوان حکومتی) که قبایل عمده آن از ووسونها (یعنی دارندگان سگان خوب و جنگی یا اسبان خوب تشکیل شده بود)، سابیر (سواران= هونها)، اویغور (قبیله حکومتی اشراف و نجبا) است که در اسطوره اسکیتی بسیار با ارزش کهن به صورت ائوخاتیان (خانمانهای نیک) به عنوان ملت لیپوکسائیس یعنی پادشاه مردم کناری (=تاتاران) به شمار رفته اند.

سه‌شنبه، مرداد ۱۳، ۱۳۸۸

معمای تاریخی بزرگ بردیه اصلی و بردیه فرعی

نگارنده تا امروز مانند بسیاری از محققین ایرانشناسی تصور میکرد در عهد کودتای داریوش یک بردیه زنده اصیل یا نا اصیل به عنوان محبوب ملل امپراطوری هخامنشی وجود داشته است و آن را نگارنده همانا سپیتاک پسر سپیتمه (گائوماته بردیه) می دانستم همانکه هرودوت و داریوش ( این یکی همراه با مصادره به مطلوب زیرکانه ای) وی را بردیه دروغین نامیده اند. امروز با تمرکز بر روی موضوع وه یزداته (دادگر ستوده به پاکی یا مخلوق ستوده به پاکی) که مترادف نام استوت ارته یعنی سؤشیانت (منجی موعود زرتشتیان) و احمد پاک و محمد امین موعود باورهای ادیان سامی است؛ دریافتم که به غیر از گائوماته بردیه (سپیتاک زرتشت، شروین) و فرورتیش (فرهاد بیستون که دخمه گائوماته بردیه در سکاوند هرسین را همراه با تصویر وی ایجاد نموده) در شمار صاحبان تصاویر به زنجیر کشیده شده کتیبه بیستون که به دستور داریوش به عنوان عاصی و شورشی و دروغگو و مردم فریب مصلوب و سلاخی شده اند؛ اخبار مربوط به وهیزداته (منشأ منجی موعود پاک باورهای دینی) که داریوش در کتیبه اش در سه نوبت وی را مدعی بردیه پسر کورش بودن به شمار آورده بسیار قابل توجه است. خصوصا اینکه این فرد را در مقام منجی موعود در تاروا (بندر طاهری) کنار دریای کانس اویه (دریای پست و چاه آب= خلیج فارس) می یابیم که اقامتگاه وی در کنار آن قرار داشته است و در همان سمت در کوه فاریاب لار هم بوده که وی توسط ارتاوردیا سردار داریوش دستگیر مصلوب گردیده است. داریوش در باب وی صریحاً گفته است که مردم دربار وی در پارس از بیعت من سر برتافته و به طرف وه یزداته رفتند و او شاه پارس شد. از گفته های داریوش در کتیبه بیستون مبنی بر اینکه شایعه مرگ کمبوجیه در مصر باعث فرمانروایی این دو بردیه شده بود به وضوح پیداست که ایشان در واقع کودتایی عمدی بر علیه برادر-برادرخوانده خود کمبوجیه به عمل نیاورده بودند و گائوماته بردیه به عنوان نائب السلطنه کمبوجیه در زمان سفر جنگی چهارساله وی به مصر، با توجه به اوضاع سیاسی بعد از ملاقات وه یزداته بردیه به نیابت از وی حکومت خود و برادر خوانده- برادر زن خود را رسمی اعلام نموده بود. مسلماً مردم درباری پارس این بردیه هخامنشی فرزند واقعی و پارسی کورش را شناخته بودند که با وی بیعت نمودند. در اینجا باید اضافه نمایم که بردیه (تنومند) و تنائوکسار(تنومند) در واقع القاب مشترک گائوماته بردیه درشت اندام (داماد و پسر خوانده کورش) و وه یزداته (بردیه پسر کورش) بوده است چه هرودوت به صراحت از این ویژگی مشترک ایشان خبر داده است.
از مندرجات کتیبه داریوش در بیستون به روشنی بر می آید که وه یز داته از پایشیا اوادا (فیروز آباد) در پارس تا آنسوی کاپیشا کانیش (شهر باستانی بودایی معروف کاپیسا) در آنسوی رخج و شمال شرقی کابل را تحت فرمان خود داشته است. از این امر به رابطه دوستانه گائوماته بردیه و برادر خوانده و برادر زنش وه یز داته بردیه رهنمون میشویم. چه داریوش در کتیبه بیستون میگوید گائوماته بردیه نیز از کوهی به نام ارکادریش (کوشکسار) درجوار همین پایشیا اوادا (فیروز آباد فارس) ظهور کرد. افزون بر اینکه میدانیم محل ساتراپی گائوماته بردیه در عهد کورش همان نواحی سمت بلخ و شمال هندوستان بوده است و وی با حکومت دادگرانه و بدون چپاول اقتصادی خود قلوب مردم این نواحی تسخیر کرده بود و ایشان در قلمرو بسیار وسیع آزادانه سر به اطاعت وی نهاده بودند. از این جاست که هرودوت در باب ترور شدن گائوماته بردیه به دست داریوش و شش تن سران پارسی همدست وی میگوید که مردم آسیا از شنیدن خبر ترور گائوماته بردیه دریغ خورده به سوگ نشستند. این همان گوتمه (حافظ سرودهای دینی) یا گائوماته (سرود دان دینی) است که تعالیم اخلاقی اش در سمت هندوستان و شرق آسیا تحت نام مکتبهای مختلف به منسوب به گوتمه بودا، گوتمه مهاویرا، گوتمه شوارا و گوتمه نیایه که در اساس جملگی همان شاهزاده گائوماته بردیه پسر سپیتمه (حاکم ولایات جنوب قفقاز) و نواده دختری آستیاگ هستند که در هندوستان هریک از این هیئات وی فردی جداگانه ولی معاصر به شمار رفته اند. نگارنده در باب اثبات این همانی بودن هر یک از اینان با گائوماته بردیه (زرتشت سپیتمان) مقالاتی تحریر نموده است که از طریق انترنت منتشر شده اند.
بر گردیم بر سر اصل موضوع یعنی اینکه گائوماته بردیه (پسر ملکه آمیتیدا) در قسمت شرقی امپراطوری هخامنشی به عنوان وزیر مشاور تام الاختیار وه یزداته بردیه پسر کورش و ملکه کاساندان عمل می نموده است و به جهت جثه سنگینش امور ولایات گسترده خویش را به گائوماته بردیه سپرده بود که پسر سپیتمه (داماد و ولیعهد آستیاگ) و آمیتیدا (دختر آستیاگ و همسر بعدی کورش جوان) بوده است. یعنی بردیه اصلی از لحاظ سیاسی تا کودتای داریوش فعالیت سیاسی خود را به دست برادر خوانده اش گائوماته بردیه (سپیتاک زرتشت) انجام میداده است. از همین رو بوده است که داریوش محل قیام هر دوی ایشان را با پایشیا اوادا (فیروز آباد) قید نموده است. قضیه به وضوح معلوم است چون شایعه خبر مرگ کمبوجیه در مصر به گائوماته بردیه یعنی نائب السلطنه کمبوجیه در ایران رسیده بود؛ وی در این منطقه پارس به دیدار وه یز داته بردیه شتافته بوده است و توافقی بین ایشان صورت گرفته بوده است مبنی بر اینکه گائوماته بردیه امور اداره امپراطوری را به نیابت از وه یز داته بردیه به عهده گیرد. لابد به سبب همان سنگینی جثه و طبیعتاً کم تحرکی همین وه یزداته بردیه (سمردیس) بوده است که آشیل تراژدی نویس معروف یونانی وی را مایه ننگ خانواده کورش شمرده است. کتیبه بیستون محل مصلوب شدن وه یزداته بردیه یعنی اووادی چایا مطابق جهرم و محل اسکان وی تاروا (بندر طاهری) در ناحیه یاوتیا (ایالت ساحلی) و مکان نبرد و دستگیر شدنش را رخا (لار یعنی ناحیه گسترده در دامنه) و کوه پَرَگ (کوه فاریاب در جنوب لار) قید نموده است.
کتیبه بیستون که از جانب داریوش فرمانروای کودتاگر به طرفداری و جهت گیری از خود نوشته شده نه تنها نکات مبهم و اسرارآمیز قضیه بردیه راستین و دروغین را بلکه آن نکات را پیچیده تر و غامض تر می سازد. اما در گفتار داریوش در بیستون تمرکز بر روی موضوع گائوماته بردیه و وه یزداته داته و اتحاد و ارتباط دوستانه و خانوادگی ایشان پرده ابهام را کنار میزند. منابع یونانی نیز رابط بردیه و کمبوجیه را مغی به اسامی و القاب بردیه (تنومند)، سپنداته (مخلوق مقدس)، پرکساسپ (سرکوب کننده پرخاشگران=گرشاسپ)، ایزاپت (بر افکننده فرد خودکامه) و پاتی زیت (حافظ سرودهای دینی) که طبق شایعات به فرمان کمبوجیه، بردیه را در کنار خلیج فارس به قتل رسانده و خود به سلطنت نشسته بوده است. این امر نشان میدهد که غالب اشراف پارس موضوع تفویض رسمی قدرت از سوی وه یزداته بردیه به برادر خوانده اش گائوماته بردیه را قبول ننموده و آن را بر نمی تابیده اند. خصوصاً با سیاستی جانبدارانه از حق و حقوق اجتماعی و اقتصادی رعایا همراه با بخشش مالیاتهای گزاف ملل امپراطوری و اصلاحات ارضی و آزادی بردگان و تعطیلی معابد دکانداران دینی که وی عملاً آن را به اجرا گذاشته بود.
حال به بررسی روایات تاریخی می پردازیم که نشان می دهند داریوش نبیره آریامنه (گستهم سردار کی خشثرو) با انگیزه های قبلی می خواسته است حکومت بر امپراطوری هخامنشی را از خاندان کورش دوم (توس سپهسالار کی خشثرو) به خاندان خویش منتقل سازد. این موضوع این سؤال را پیش می آورد آیا همانطوری که داریوش در کتیبه بیستون خود میگوید "کمبوجیه مرد به مردن خود" یا این که داریوش و همدستانش فرصت بر اریکه قدرت نشستن گائوماته بردیه را غنیمت شمرده و کمبوجیه را ترور کردند. ادعای دروغین داریوش در کتیبه بیستون هم مبنی بر اینکه کمبوجیه قبل از عزیمت به مصر بردیه را در خفا به قتل رسانده بود، این تردید را -همانطوریکه شاملوی شاعر به عقل سلیم دریافته بود- به سوی یقین می برد و او را قاتل هر دو پسر کورش و داماد و پسر خوانده وی نشان می دهد. قدیمی ترین روایت در باره طرح و انگیزه های داریوش برای رسیدن به سلطنت مربوط است به خواب منسوب به کورش پیش از آنکه در سمت دریاچه آرال به دست اقوام ماساگت-داهه به قتل برسد. هرودوت این داستان تاریخی را چنین بیان می نماید:
"در ماوراء آراکس (رود گل آلود و سیلابی، منظور رود اترک) کورش شب در خواب دید که پسر ارشد ویشتاسپ در دو شانه اش پرهایی دارد که با یکی آسیا را پوشیده و با دیگری اروپا را (نام داریوش را می توان عقاب نیک معنی نمود). ویشتاسپ پسر آرشام هخامنشی بود و پسر او را داریوش می نامیدند. داریوش چون به سن بیست سالگی نرسیده بود و به کار جنگ نمی آمد در پارس مانده بود. کورش بیدار شد و پس از تفکر، چون خواب را با معنی دید، ویشتاسپ را در خلوت طلبیده بدو گفت: ویشتاسپ، پسر تو بر ضد من کنکاشی دارد، من ثابت میکنم که این اطلاع من صحیح است. خدا می خواهد مرا حفظ کند این است که مرا آگاه میدارد. من امشب در خواب دیدم که پسر تو دو پر دارد با یکی به آسیا و با دیگری به اروپا سایه افکنده است. این خواب معنایی ندارد، جز اینکه پسر تو بر ضد من است. سعی کن پسرت را پس از اینکه من از فتح این مملکت فارغ شده به خانه مراجعت کردم، به محاکمه جلب کنی..."
در رابطه با ماساگتها (ماهی پرستان) یا داهه ها (وحشی ها) که در نقل قول فوق از آن سخن رفت، گفتنی است ایشان مردمانی مرکب از آریائیان آلان و ترک تبارانی بوده اند که در سواحل شمال شرقی دریای مازندران می زیسته و امپراطوری بزرگ و نیرومندی را از ایلات چادرنشین صحراگرد تشکیل داده بودند. نامهای فرمانروایان ایشان ملکه تومیریس (پرگیس) و پسرش اسپارگاپیس (شهسوار) آریایی است. نام تومیریس در رابطه با کورش سوم (آرا، ایرج، سلیمان-سلمان فارسی) به صور بلقیس (پرگیس) و شامیرام در کتب تاریخی-اساطیری به یادگار مانده است. ایرانشناسان نام داهه را به خطا با نام قوم پارسی- سکایی دایی ها (دادیکان، تاجیکان) یا سکائیان برگ هئومه (دری ها) یکی گرفته اند. قبرستانی که در کنار اترک در شمال ناحیه گرگان به قبرستانی با نشان آلت های تناسلی سنگی مردانه دراز تصور شده است؛ در واقع قبرستانی هم با این توتم و هم نشان مار و ماهیان دریایی است که نامهای تاریخی و اساطیری ماساگت (ماهی پرستان) به سبب آن به مردمان کهن بومی سکایی(آلانی) و ترک (داهه ای) این دیار اطلاق گردیده است. در تاریخ خبری از رسیدن ترکان آلت پرست باشگرد (سرتراشیده ها) که در شمال دریای خزر میزیسته اند در دست نداریم ولی لابد پای قبایلی از ایشان یا فرهنگشان بدین منطقه شمال دشت گرگان رسیده بوده است به هر حال این توتمهای سه گانه به همراه دورنا، توتمهایی است که ابن فضلان در سفر خود از جرجانیه به نزد ترکان شمال خزر و نزد اسلاوها صرفاً در رابطه با ایشان قید نموده است.
سرانجام در باب نام سؤشیانتها و مادرانشان گفتنی است اسامی سه سؤشیانت زرتشتیان یعنی اوخشیت ارته (پرورنده عدالت)، اوخشیت نمنگهه (پروراننده سرودهای دینی) و استوت ارته (ستوده به پاکی و عدالت) به ترتیب مربوط به کورش سوم (فریدون) و پسر خوانده و دامادش گائوماته بردیه (زرتشت سپیتمان) و پسرش وه یزداته بردیه (تنومند ستوده شده به عدل و داد) هستند و مادرانشان یعنی سروتت فذری (دارای پدر نامدار)، ونگهو فذری (دارای پدر نیک) و اردت فذری ( دارای پدر پیشرفته) ملقب به ویسپ تئورووئیری (به همه شکست دهنده=نئیری کئس، نرگیس مادر مهدی موعود) به ترتیب از نظر تاریخی همان سپاکو- فرانک (غلبه کننده صاحب فر ایزدی، نام پدر ؟)، آمی تیدا (دانای خانه=ماندانا دختر آستیاگ آخروره= ثروتمند دلرحم) و بالاخره سومی همانا کاساندان (معروف و شناخته شده دربین مردم) دختر فرناسپ (دارای اسبان فراوان) است که مادر کمبوجیه سوم نیز بوده است. این موضوع که ماندانا دختر آستیاگ نام مادر کورش سوم به شمار رفته است از آنجا عاید گردیده است که کورش سوم بعد از قتل پدر او آستیاگ و شوهرش سپیتمه (ولیعهد آستیاگ) این زن مسن را به دربار آورده بود و از این رو هم بوده است که پسران سپیتمه و آمیتیدا یعنی مگابرن ویشتاسپ (ابتدا حاکم مادسفلی و بعد حاکم گرگان) و سپیتاک بردیه (گائوماته زرتشت، ابتدا حاکم ولایات جنوب قفقاز و بعد حاکم نواحی بلخ و شمال هندوستان) گاهی برادر (در واقع برادر خواندگان) وی به شمار رفته اند و گاهی پسران (در واقع پسر خواندگان وی). امّا از آن برادر گائوماته بردیه که در حکومت وی شریک بوده است نه مگابرن ویشتاسپ (ارجاسب شاهنامه) بلکه برادر خوانده اش وه یزداته بردیه پسر کورش مراد بوده است. چون سدرنیوس گئورگیوس یکی از نویسندگان متأخر بیزانسی می گوید: برادران مغ سفندان (سپنداته، گائوماته) و کیمردی (سه مردیس = دارای تنی سه برابر، وه یزداته بردیه) هفت ماه پادشاهی کردند." امّا وی هم در اینکه سمردیس بردیه را در اینجا مغ به شمار آورده به خطا رفته یا آن را با مگابرن ویشتاسپ (ارجاسب) برادر تنی گائوماته بردیه (سپیتاک زرتشت) اشتباه کرده است. این برادر بزرگ گائوماته بردیه یعنی مگابرن ویشتاسپ بعد از ترور شدن برادرش با همنام هخامنشی خود ویشتاسپ پدر داریوش در مرزهای پارت و گرگان نبرد نموده است که در شاهنامه تحت عنوان جنگ دینی ایرانیان و تورانیان به رهبری ارجاسب و گشتاسپ (ویشتاسپ) از سوی دقیقی و فردوسی با جا به جا گردیدن جایگاه ویشتاسپ پدر داریوش با حامی و برادر زریادر زرتشت که بی شک در اساس خود همان برادر بزرگ زریادر زرتشت (گائوماته بردیه) یعنی مگابرن ویشتاسپ بوده، به نظم کشیده شده است. در هنگام این نبردها تیگران بستور (خورشید چهر) پسر کوچک گائوماته زرتشت هم در سمت ولایات آذربایجان و اران و ارمنستان با سپاهیان داریوش نبرد میکرد. اما هیچ کدام از این دو عمو و برادر زاده به دست سپاهیان داریوش کشته یا اسیر نشدند تا به صف به زنجیر کشیده شدگان کتیبه بیستون داریوش اضافه گردند.
در اسطوره رستم و اسفندیار (سپنداته) نیز جایگاه شخصیتهای تاریخی اسفندیار و رستم (در هم شکننده ستمگران) وارونه است از این نظر که در این جا رستم در مقام همان انتافرن (هلاک کننده و نابود کننده) یکی از شش رهبران پارسی همراه داریوش در ترور گائوماته (سپنداته) مراد است که جایش با حریفش اسفندیار عوض شده است: مطابق شاهنامه این اسفندیار است که توسط رستم از یک چشم نابینا گردیده و سرانجام کشته میشود و طبق روایت هرودوت این خود مغ سپنداته بوده که در این واقعه انتافرن را برای همیشه از یک چشم نابینا ساخته است. مطابق روایت هرودوت، سپنداته در همین حادثه زخمی هم بر ران اسپاتین (اسپ چنه، دوستدار اسب) همدست دیگر داریوش وارد ساخت که در روایت شاهنامه به شکل زخمی شدن رخش رستم در این نبرد توسط اسفندیار به یاد مانده است. خود داریوش در همین روایات شاهنامه در این رابطه تحت سه شخصیت متفاوت جاماسپ (مغ کش)، پشوتن (گناهکار) و اسفندیار (در مقام پسر ویشتاسپ نوذری= پسر ویشتاسپ هخامنشی) ظاهر میشود که بر خلاف تصور ارنست هرتسفلد همانطوری که کتسیاس آورده این عنوان اخیر در اصل به گائوماته بردیه اختصاص داشته است، نه قاتل وی. تنها در اعصار و قرون بعد این عنوان به داریوش نیز تعلق یافته و باعث اغتشاش مبحث در این روایت تاریخی گردیده است.