یکشنبه، تیر ۰۷، ۱۳۸۸

رابعه و بکتاش اساطیری همان آمیتیدا/پان ته آ و همسرش آبرادات/سپیتمه هستند

آمی تیدا (دانا و عالم خانه و مِلک) دختر آستیاگ و همسر سپیتمه (سپید رخسار یا سرور سفید) ملقب به آبرادات (مخلوق نگهبان والامقام و بزرگوار= کعب) و جمشید (مؤبد درخشان) است که خود وی در کورشنامه گزنفون ملقب به پان ته آ (نگهبان نیرومند یا نگهبان سرور نیرومند) و در اوستا مسمی به سنگهواک (سخنور) و در تورات ملقب به عاد (انجمنی) و در شاهنامه ملقب گرد آفرید (مخلوق نیرومند) و شهر نواز (شعر وسرود دان شهر) است. این شاهدخت به همراه خواهرش آموخا (دانا، ظله تورات =خوشی، ارنواز شاهنامه) شهره آفاق بوده است. داستان دلاوری و بی باکی وی در کسوت مسلح مرد نقاب پوش در جنگ هم در اسطوره پان ته آی کورشنامه گزنفون و هم گرد آفرید شاهنامه و هم در همین هیئت رابعه عدویه (=کعبه منسوب به عاد) که به طور مشترک برجای مانده است، منشأ واصل یکسان این هیأت وی را به خوبی نشان میدهند. نظر به اسامی یمه (موبد، جمشید) و یمی (راهبه) در اوستا معلوم میشود که رابعه (کعبه، راهبه) و کعب (راهب) در اساس اسطوره کهن نه دختر و پدر بلکه زن و شوهر بوده اند. میدانیم مطابق اوستا، فرگرد دوم وندیداد، [سپیتمه] جمشید در ورجمکرد ایرانویج (دژ شوشی قره باغ اران) در سمت کنار رود دائیتی (ارس) در سه نوبت با اهورامزدا (که باید در روایت اصلی اهورامیثره، ایزد مهر بوده باشد) در سه نوبت به همپرسگی پرداخته بود. موضوع انتساب ایشان به بلخ از آنجا برخاسته است که کورش سوم بعد از قتل آستیاگ و داماد و ولیهعدش سپیتمه جمشید پسر معروف وی یعنی سپیتاک بردیه (گائوماته زرتشت) از فرمانروایی ولایات جنوب قفقاز برداشته و به حکومت بلخ و شمال غربی هندوستان برگماشته و دختر خویش آتوسا (هووی) را به ازدواج وی در آورده است. راجع به داستان به پیشواز رابعه شتافتن خانه کعبه که احمد کسروی صورت ظاهری آن را دیده و آن را کذب محض دریافته است، معلوم است که از این کعبه در واقع کعب (شخص والامقام) همان همسر وی سپیتمه جمشید (آبرادات) منظور بوده است که در اسطوره رابعه پدر وی تصور گردیده است. از شخص حارث (در اصل حارس =نگهبان) در اسطوره رابعه و بکتاش (همپرسه با خدا= منظور سپیتمه جمشید) هم در اساس نه برادر رابعه (کعبه) بلکه همان آراسپ (سهراب) یا هاراسپ (رکابدار و نگهبان و مهتر اسب= اوگبارو سردار کورش سوم) مراد است که سپیتمه جمشید (آبرادات) را در شهر شوشی قراباغ (ورجمکرت) به قتل رسانده و همسر وی آمی تیدا (دوغدو= شاهدخت) را دستگیر نموده بوده و به پیش کورش سوم یعنی همسر بعدی وی آورده است. در اسطوره رابعه و بکتاش، حارث در مقام فرمانروا به جای خود کورش سوم (فریدون، ثراتئونه اوستا) نیز هست. بکتاش این اسطوره یعنی همپرسه با خداوند (=خلیل الله) هم بی تردید خود همان بکتاش ولی فرقه علوی بکتاشیه است که برایش جشنی آیینی به عین الجم (آیین جم) به جای آورده میشود. از اینجاست که سپیتاک زرتشت پسر سپیتمه در روایات مسلمین به نام ابراهیم خلیل الله (یعنی پدر امتهای فراوان پسر دوست صدیق خداوند) و همچنین شاهزاده ابراهیم ادهم بلخی (ابراهیم زرین موی= زریادر/زرتشت) ذکر شده است.
در اینجا برای آشنایی بیشتر با اسطوره رابعه که تاریخ وی مطابق سنت مرسوم ایرانیان عهد اعراب رنگ و بوی اسلامی گرفته و به دوران مسلمین آورده شده است مطالبی را از چهارتارنمای مختلف نقل می نمائیم:
اولين زني که به زبان فارسي شعر گفته است (تارنمای فرهنگسرا):
"رابعه قزداري" (=کعبه دارای جامهً ابریشمی) نخستين زن شاعر فارسي گوي، مشهور به مگس رويين (مؤبد مستوره) و ملقب به "زين العرب" (زیبای عربها)، دختر کعب ، امير بلخ و از اهالي قزدار (به ظاهر به معنی منسوب به قصدار، خضدار، شهري قديمي واقع ميان سيستان، مکران و بست، در اصل به معنی دارای جامهً ایریشمی) و معاصر "رودکي" بود.
تذکره ها شرح حال و نمونه هاي شعر او را بعنوان نخستين زن شاعر فارسي گوي آورده و مقام بلند او را در طلوع شعر فارسي ستوده اند. "محمد عوفي" در لباب الالباب، از او چنين تجليل ميکند: «دختر کعب اگر چه زن بود اما به فضل بر مردان جهان بخنديدي. فارس هر دو ميدان و والي هر دو بيان، بر نظم تازي قادر و در شعر فارسي به غايت ماهر بود.»
عطار نيشابوري، نخستين بار شرح احوال او را در 428 بيت شعر در "الهي نامه" خود آورده و تذکرده هاي بعدي همگي با کم و بيش تفاوتهايي و به صورت نظم و نثر به نقل زندگي و اشعار وي پرداخته اند. گرچه داستان عطار از اغراق و مبالغه گوييهاي عارفانه تهي نيست اما تا حدودي مبين زندگي اوست.
به نوشته عطار، پس از کعب، پسرش حارث که به جاي پدر امير بلخ شده بود، سرپرستي رابعه را بر عهده گرفت و او در نزد حارث زندگي ميکرد. رابعه دلباخته يکي از غلامان زيبا روي برادرش به نام "بکتاش" شد، اما عشق خود را پنهان داشت و رنجور گرديد. پيرزن دنيا ديده اي دليل رنجوري او را پرسيد، وي ابتدا خودداري کرد و بالاخره راز خود را برايش آشکار نمود و توسط او اشعار عاشقانه اي براي بکتاش ميفرستاد.
بکتاش نيز به عشق رابعه مبتلا شد. يک ماه بعد در جنگي که براي برادرش روي داد بکتاش زخمي شد و نزديک بود اسير شود که ناگاه زن روبسته اي خود را به صف دشمن زد و تني چند از آنان را کشت و بکتاش را نجات داد و لشکر حارث پيروز شد.
زماني نيز رودکي شاعر در حال عبور رابعه را ديد. اشعارش را بر او خواند و رابعه نيز اشعار خود را برايش خواند. در جشن باشکوهي که "اميرنصر ساماني" در بخارا ترتيب داده بود، رودکي اشعار رابعه را خواند. اميرنصر پرسيد که شعر از کيست و رودکي پاسخ داد که از دختر کعب است که دلباخته غلامي گرديده است و به سرودن شعر روي آورده و اشعارش را براي او ميفرستد. حارث که در جشن حضور داشت به راز خواهرش پي برد و به اشعار او دست يافت. از اين رو بکتاش را به چاهي و خواهر را نيز در گرمابه اي افکندند و رگ دست او را بريدند و در گرمابه را با سنگ و خشت و آهک بستند. رابعه با خون خود بر ديوارهاي گرمابه اشعار خود را مينوشت تا اينکه ضعف بر او غلبه کرد و درگذشت.
تذکره نويسان پيرامون عشق رابعه به بکتاش اختلاف نظر دارند: "جامي" در نفحات الانس از قول "ابوسعيد ابوالخير" عشق رابعه را عشق مجازي نميداند و داستان بکتاش را بهانه اي براي طرح عشق حقيقي دانسته است. "هدايت" نيز در روضةالصفا، رابعه را "صاحب عشق حقيقي و مجازي" ميداند و داستان دلباختگي او را در "گلستان ارم" به نظم درآورده است. بسياري از تذکره ها نيز عشق او را، صرفاً عشق مجازي دانسته اند.
از اشعار اوست:
ز بـس گـل کـه در بـاغ مـأوي گــرفــت چــمــن رنــگ ارتــنــگ مــــانــــي گــــرفـــت
صـبا نـــافــه مــشـک تـبـت نـداشــت جـهـان بــوي مـشــک از چــه مـعـنـي گرفت
مگر چشم مجنون به ابــر انــدر است کـه گـل رنـگ رخـسـار لـيـلــــي گـــــــرفــت
بـه مـي مــانـد انـدر عـقـيـق قـــــــدح سـرشـکـي کـه در لالـه مــأوي گــــــــرفـت

رابعه به روایت زهرا خانلري(کيا)
"شيخ فريدالدين عطار از عارفان بزرگ و شاعران منصوف ايران در قرن ششم هجري است. عطار ابتدا شغل پدر يعني عطاري را پيشۀ خود ساخت؛ اما پس از چندي از آن دست کشيد و به عالم عرفان را آورد. وي افکار لطيف خود را در ضمن اشعار دل‌انگيز بيان کرد. آثار عطار فراوان و مشهوراست. از جمله ديوان شعر شامل قصايد غزليات و مثنوي‌هاي اسرارنامه، الهي‌نامه، منطق‌الطير، خسرونامه و گل و هرمز است.
داستان «بکتاش و رابعه» از «الهي‌نامۀ شيخ عطار» است. رابعه بنت کعب قزداري، که اين داستان دربارۀ او است، نخستين بانوي سخنور ايران است و بعضي قطعات زيبا و دل‌آويز از او باقي مانده است.
چنين قصه که دارد ياد هرگز؟
چنين کاري کرا افتاد هرگز؟
رابعه يگانه دختر کعب امير بلخ بود. چنان لطيف و زيبا بود که قرار از دل‌ها مي‌ربود و چشمان سياه جادوگرش با تير مژگان در دل‌ها مي‌نشست. جان‌ها نثار لبان مرجاني و دندانهاي مرواريدگونش مي‌گشت. جمال ظاهر و لطف ذوق به هم آميخته و او را دلبري بي‌همتا ساخته بود. رابعه چنان خوش زبان بود که شعرش از شيريني لب حکايت مي‌کرد. پدر نيز چنان دل بدو بسته بود که آني از خيالش منصرف نمي‌شد و فکر آيندۀ دختر پيوسته رنجورش مي‌داشت. چون مرگش فرا رسيد، پسر خود حارث را پيش خواند و دلبند خويش را بدو سپرد و گفت: «چه شهرياراني که درّ گرانمايه را از من خواستند و من هيچ کس را لايق او نشناختم، اما تو چون کسي را شايستۀ او يافتي خودداني تا به هر راهي که مي‌داني روزگارش را خرم سازي.» پسر گفته‌هاي پدر را پذيرفت و پس از او بر تخت شاهي نشست و خواهر را چون جان گرامي داشت. اما روزگار بازي ديگري پيش آورد.
روزي حارث به مناسبت جلوس به تخت شاهي جشني برپا ساخت. بساط عيش د رباغ باشکوهي گسترده شد که از صفا و پاکي چون بهشت برين بود. سبزۀ بهاري حکايت از شور جواني مي‌کرد و غنچۀ گل به دست باد دامن مي‌دريد. آب روشن و صاف از نهر پوشيده از گل مي‌گذشت و از ادب سر بر نمي‌آورد تا بر بساط جشن نگهي افکند. تخت شاه بر ايوان بلندي قرار گرفته و حارث چون خورشيدي بر آن نشسته بود. چاکران و کهتران چون رشته‌هاي مرواريد دورادور وي را گرفته و کمر خدمت بر ميان بسته بودند. همه نيکوروي و بلند قامت، همه سرافراز و دلاور. اما از ميان همۀ آن‌ها جواني دلارا و خوش اندام، چون ماه در ميان ستارگان مي‌درخشيد و بيننده را به تحسين وا مي‌داشت؛ نگهبان گنج‌هاي شاه بود و بکتاش نام داشت. بزرگان و شريفان براي تهنيت شاه در جشن حضور يافتند و از شادي و سرور سرمست گشتند و چون رابعه از شکوه جشن خبر يافت به بام قصر آمد تا از نزديک آن همه شادي و شکوه را به چشم ببيند. لختي از هر سو نظاره کرد. ناگهان نگاهش به بکتاش افتاد که به ساقي‌گري در برابر شاه ايستاده بود و جلوه‌گري مي‌کرد؛ گاه به چهره‌اي گلگون از مستي مي‌گساري مي‌کرد و گاه رباب مي‌نواخت، گاه چون بلبل نغمۀ خوش سر مي‌داد و گاه چون گل عشوه و ناز مي‌کرد. رابعه که بکتاش را به آن دل‌فروزي ديد، آتشي از عشق به جانش افتاد و سراپايش را فراگرفت. از آن پس خواب شب و آرام روز از او رخت بربست و طوفاني سهمگين در وجودش پديد آمد. ديدگانش چون ابر مي‌گريست و دلش چون شمع مي‌گداخت. پس از يک سال، رنج و اندوه چنان ناتوانش کرد که او را يکباره از پا درآورد و بر بستر بيماريش افکند. برادر بر بالينش طبيب آورد تا دردش را درمان کند، اما چه سود؟
چنان دردي کجا درمان پذيرد که جان‌درمان هم از جانان پذيرد
رابعه دايه‌اي داشت دلسوز و غمخوار و زيرک و کاردان. با حيله و چاره‌گري و نرمي و گرمي پردۀ شرم را از چهرۀ او برافکند و قفل دهانش را گشاد تا سرانجام دختر داستان عشق خود را به غلام، بر دايه آشکار کرد و گفت:
چنان عشقش مرا بي‌خويش آورد که صد ساله غمم در پيش آورد
چنين بيمار و سرگردان از آنم که مي دانم که قدرش مي‌ندانم
سخن چون مي‌توان زان سر و من گفت چرا بايد ز ديگر کس سخن گفت
باري از دايه خواست که در دم برخيزد و سوي دلبر بشتابد و اين داستان را با او در ميان بگذارد، به قسمي که رازش بر کسي فاش نشود، و خود برخاست و نامه‌اي نوشت:
الا اي غايب حاضر کجايي به پيش من نه اي آخر کجايي
بيا و چشم و دل را ميهمان کن و گرنه تيغ گير و قصد جان کن
دلم بردي و گر بودي هزارم نبودي جز فشاندن بر تو کارم
ز تو يک لحظه دل زان برنگيرم که من هرگز دل از جان برنگيرم
اگر آئي به دستم باز رستم و گرنه مي‌روم هر جا که هستم
به هر انگشت در گيرم چراغي ترا مي‌جويم از هر دشت و باغي
اگر پيشم چو شمع آئي پديدار و گرنه چون چراغم مرده انگار
پس از نوشتن، چهرۀ خويش را بر آن نقش کرد و به سوي محبوب فرستاد. بکتاش چون نامه را ديد از آن لطف طبع و نقش زيبا در عجب ماند و چنان يکباره دل بدو سپرد که گويي سال‌ها آشناي او بوده است. پيغام مهرآميزي فرستاد و عشق را با عشق پاسخ داد. چون رابعه از زبان دايه به عشق محبوب پي برد، دلشاد گشت و اشک شادي از ديده روان ساخت. ار آن پس روز و شب با طبع روان غزل‌ها مي‌ساخت و به سوي دلبر مي‌فرستاد. بکتاش هم پس از خواندن هر شعر عاشق‌تر و دلداده‌تر مي‌شد. مدت‌ها گذشت. روزي بکتاش رابعه را در محلي ديد و شناخت و همان دم به دامنش آويخت. اما به جاي آن که از دلبر نرمي و دلدادگي ببيند با خشونت و سردي روبه روگشت. چنان دختر از کار او برآشفت و از گستاخيش روي در هم کشيد که با سختي او را از خود راند و پاسخي جز ملامت نداد:
که هان اي بي‌ادب اين چه دلبريست تو روباهي ترا چه جاي شيريست
که باشي تو که گيري دامن من که ترسد سايه از پيراهن من
عاشق نااميد برجاي ماند و گفت: «اي بت دل‌فروز، اين چه حکايت است که در نهان شعرم مي‌فرستي و ديوانه‌ام مي کني و اکنون روي مي‌پوشي و چون بيگانگان از خود مي‌رانيم؟»
دختر با مناعت پاسخ داد که: «از اين راز آگاه نيستي و نمي‌داني که آتشي که در دلم زبانه مي‌کشد و هستيم را خاکستر مي‌کند به نزدم چه گرانبهاست. چيزي نيست که با جسم خاکي سر و کار داشته باشد. جان غمديدۀ من طالب هوس‌هاي پست و شهواني نيست. ترا همين بس که بهانۀ اين عشق سوزان و محرم اسرارم باشي، دست از دامنم بدار که با اين کار چون بيگانگان از آستانه‌ام دور شوي.»
پس از اين سخن، رفت و غلام را شيفته‌تر از پيش برجاي گذاشت و خود همچنان به شعر گفتن پرداخت و آتش درون را با طبع چون آب تسکين داد.
روزي دختر عاشق تنها ميان چمن‌ها مي گشت و مي خواند:
الا اي باد شبگيري گذر کن ز من آن ترک يغما را خبر کن
بگو کز تشنگي خوابم ببردي ببردي آبم و آبم ببردي
چون دريافت که برادرش شعرش را مي‌شنود کلمۀ «ترک يغما» را به «سرخ سقا» يعني سقاي سرخ رويي که هر روز سبويي آب برايش مي‌آورد، تبديل کرد. اما برادر از آن پس به خواهر بدگمان شد.
از اين واقعه ماهي گذشت و دشمني بر ملک حارث حمله ور گشت و سپاهي بي‌شمار بر او تاخت. حارث هم پگاهي با سپاهي چون بختش جوان از شهر بيرون رفت. خروش کوس گوش فلک را کر کرد و زمين از خون دشمنان چون لاله رنگين شد. اجل چنگال خود را به قصد جان مردم تيز کرد و قيامت برپا گشت.
حارث سپاه را به سويي جمع آورد و خود چون شير بر دشمن حمله کرد. از سوي ديگر بکتاش با دو دست شمشير مي‌زد و دلاوري‌ها مي‌نمود. سرانجام چشم‌زخمي بدو رسيد و سرش از ضربت شمشير دشمن زخم برداشت. اما همين که نزديک بود گرفتار شود، شخص رو بستۀ سلاح پوشيده‌اي سواره پيش‌صف درآمد و چنان خروشي برآورد که از فرياد او ترس در دل‌ها جاي گرفت. سوار بر دشمن زد و سرها به خاک افکند و يک سر به سوي بکتاش روان گشت. او را برگرفت و به ميان صف سپاه برد و به ديگرانش سپرد و خود چون برق ناپديد گشت. هيچ کس از حال او آگاه نشد و ندانست که کيست. اين سپاهي دلاور، رابعه بود که جان بکتاش را نجات بخشيد.
اما به محض آن که ناپديد گشت سپاه دشمن چون دريا به موج آمد و چون سيل روان گشت و اگر لشکريان شاه بخارا به کمک نمي‌شتافتند دياري در شهر باقي نمي‌ماند. حارث پس از اين کمک، پيروز به شهر برگشت و چون سوار مرد افکن را طلبيد نشاني از او نجست. گويي فرشته اي بود که از زمين رخت بربست. همين که شب فرا رسيد، و قرص ماه چون صابون، کفي از نور بر علم پاشيد؛ رابعه که از جراحت بکتاش دلي سوخته داشت و خواب از چشمش دور گشته بود، نامه اي به او نوشت:
چه افتادت که افتادي به خون در چو من زين غم نبيني سرنگون‌تر
همه شب هم‌چو شمعم سوز در بر چو شب بگذشت مرگ روز بر سر
چه مي‌خواهي ز من با اين همه سوز که نه شب بوده‌ام بي‌سوز نه روز
چنان گشتم ز سوداي تو بي‌خويش که از پس مي‌ندانم راه و از پيش
اگر اميد وصل تو نبودي نه گردي ماندي از من نه دوري
نامه مانند مرهم درد، بکتاش را تسکين داد و سيل اشک از ديدگانش روان ساخت و به دلدار پيغام فرستاد:
که: «جانا تا کيم تنها گذاري سر بيمار پرسيدن نداري
چو داري خوي مردم چون لبيبان دمي بنشين به بالين غريبان
اگر يک زخم دارم بر سر امروز هزارم هست بر جان اي دل افروز
ز شوقت پيرهن بر من کفن کن شد بگفت اين وز خود بي‌خويشتن شد، »
چند روزي گذشت و زخم بکتاش بهبود يافت.
* * *
رابعه روزي در راهي به رودکي شاعر برخورد. شعرها براي يکديگر خواندند و سؤال و جواب ها کردند. رودکي از طبع لطيف دختر در تعجب ماند چون از عشقش آگاه گشت راز طبعش را دانست و چون از آن جا به بخارا رفت به درگاه شاه بخارا، که به کمک حارث شتافته بود، رسيد. از قضا حارث نيز براي عذرخواهي و سپاس‌گذاري همان روز به دربار شاه وارد گشت. جشن شاهانه‌اي برپا شد و بزرگان و شاعران بار يافتند. شاه از رودکي شعر خواست. او هم برپا خاست و چون شعرهاي دختر را به ياد داشت همه را برخواند. مجلس سخت گرم شد و شاه چنان مجذوب گشت که نام گويندۀ شعر را از او پرسيد. رودکي هم مست مي و گرم شعر، بي‌خبر از وجود حارث، زبان گشاد و داستان را چنان که بود بي‌پرده نقل کرد و گفت شعر از دختر کعب است که مرغ دلش در دام غلامي اسير گشته است چنان که نه خوردن مي‌داند و نه خفتن و جز شعر گفتن و غزل سرودن و نهاني براي معشوق نامه فرستادن کاري ندارد. راز شعر سوزانش جز اين نيست.
حارث داستان را شنيد و خود را به مستي زد چنان که گويي چيزي نشنيده است. اما چون به شهر خود بازگشت دلش از خشم مي جوشيد و در پي بهانه‌اي مي‌گشت تا خون خواهر را فرو ريزد و ننگ را از دامان خود بشويد.
بکتاش نامه‌هاي آن ماه را که سراپا از سوز درون حکايت مي کرد يک‌جا جمع کرده و چون گنج گرانبها در درجي جاي داده بود. رفيقي داشت ناپاک که ازديدن آن درج حرص بر جانش غالب شد و به گمان گوهر سرش را گشاد و چون آن نامه‌ها را برخواند همه را نزد شاه برد. حارث به يکباره از جا دررفت. آتش خشم سراسر وجودش را چنان فرا گرفت که در همان دم کمر قتل خواهر بست. ابتدا بکتاش را به بند آورد و در چاهي محبوس ساخت، سپس نقشۀ قتل خواهر را کشيد. فرمود تا حمامي بتابند و آن سيمتن را در آن بيافکنند و سپس رگزن هر دو دستش را رگ بزند و آن را باز بگذارد. دژخيمان کردند. رابعه را به گرمابه بردند و از سنگ و آهن در را محکم بستند. دختر فريادها کشيد و آتش به جانش افتاد؛ اما نه از ضعف و دادخواهي، بلکه آتش عشق، شوز طبع، شعر سوزان، آتش جواني، آتش بيماري و سستي، آتش مستي، آتش از غم رسوايي، همۀ اين ها چنان او را مي‌سوزاندند که هيچ آبي قدرت خاموش کردن آن‌ها را نداشت. آهسته خون از بدنش مي‌رفت و دورش را فرامي‌گرفت. دختر شاعر انگشت در خون فرو مي‌برد و غزل‌هاي پر سوز بر ديوار نقش مي‌کرد. همچنان که ديوار با خون رنگين مي‌شد چهره‌اش بي‌رنگ مي‌گشت و هنگامي که در گرمابه ديواري نانوشته نماند در تنش نيز خوني باقي نماند. ديوار از شعر پر شد و آن ماه‌پيکر چون پاره‌اي از ديوار برجاي خشک شد و جان شيرينش ميان خون و آتش و اشک از تن برآمد.
روزديگر گرمابه را گشودند و آن دلفروز را چون زعفران از پاي تا فرق غرق در خون ديدند. پيکرش را شستند و در خاک نهفتند و سراسر ديوار گرمابه را از اين شعر جگرسوز پر يافتند:
نگارا بي تو چشمم چشمه‌سار است همه رويم به خون دل نگار است
ربودي جان و در وي خوش نشستي غلط کردم که بر آتش نشستي
چو در دل آمدي بيرون نيايي غلط کردم که تو در خون نيايي
چو از دو چشم من دو جوي دادي به گرمابه مرا سرشوي دادي
منم چون ماهيي بر تابه آخر نمي‌آيي بدين گرمابه آخر؟
نصيب عشق اين آمد ز درگاه گه در دوزخ کنندش زنده آگاه
سه ره دارد جهان عشق اکنون يکي آتش يکي اشک و يکي خون
به آتش خواستم جانم که سوزد چو جاي تست نتوانم که سوزد
به اشکم پاي جانان مي بشويم بخونم دست از جان مي بشويم
بخوردي خون جان من تمامي که نوشت باد، اي يار گرامي
کنون در آتش و در اشک و در خون برفتم زين جهان جيفه بيرون
مرا بي تو سرآمد زندگاني منت رفتم تو جاويدان بماني
چون بکتاش از اين واقعه آگاه گشت، نهاني فرار کرد و شبانگاه به خانۀ حارث آمد و سرش را از تن جدا کرد؛ و هم آنگاه به سر قبر دختر شتافت و با دشنه دل خويش شکافت.
نبودش صبر بي يار يگانه بدو پيوست و کوته شد فسانه."

شمس الدین عراقی در تارنمای خود "بی نشانه" در باب رابعه عدویه می آورد: عطار در دکان خود نشسته بود . بی تفاوت به رهگذران درروشنایی روز در بازار عطاران دفتر خود را باز کرده وادامه ی مطلــب شب گذشته را می نوشت :
......... آن مقبول رجال ، رابعه ی عدویه رحماالله تعالی – اگر کسی گوید که : ذکـــر او در صف رجــــال چرا کردی ؟ گوییم : خواجه ی انبیا علیه الصلوه و اسلام می فرماید که : ان الله لا ینظر الی صورکم کار به صورت نیست ، به نیت نیکوست . زن در راه خدای تعالی مرد باشد او را زن نتوان گفت . چنانـکه عباسه ی طوسی گفت : چون فردا در عرصات آواز دهند که : یا رجال ! اول کسی که پای در صف رجال نهد مریم بود....
زن جوانی جلوی دکان او ایستاد عطار حضور زن را حس کرد سرش را بلند کرد و نگاهی بر او انداخت و با تبسمی نگاه ملتمس زن را پاسخ داد و دوباره مشغول نوشتن شـد زن جوان پس از مکثی کوتاه خرسنــــد از دیـــدار شیـــخ و نگاه پر عطوفتش به سمت بازار مسگر ها براه افتاد .
عــطار دردکان خود نشـسته بود و صدای غـژ وغژ قلمش بر روی کاغذ در فضای ساکت دکان عطاری گم می شد .
او کنار پنجره ی کوچک به دور دست کویر نگاه میکرد دیگر صدای موسیقی نبود تا در هم شدن زمان ها را یاری کند او به زمانی پیش از این رها شده بود زمانی خیلی پیش از این و به شهری دور به شهر بصره ...
قحطی شهر را فرا گرفته بود بوی گرسنگی و مرگ می آمد مفـتیان شهر که انبارهای آذوقه ی خود را از چشم مردم گرسنه پنهان کرده بودند ، ندا می دادند که : خدا ازاعمال ناشایسـتتـان خشمگین شده است ای وای بر ما! که در آتش شما گناهکاران مـی سوزیم استغفار کنید شاید بخشوده شوید و باران بیاید و خشکسالی تمام شود .
مردم بی حوصله که دیگر برگی بر درختان هم باقی نگذاشته بودند در کنار عزیزان از دست رفته ی خود نای گریستن هم نداشتند . برده فروشان شهرهای دیگر به بصره آمده بودند و در مقابل باجی که به والیان شهر می دادند ، اجازه داشتند به هر کجا که می خواهند سرک بکشند و کودکان بینوا را بربایند. رابعه در کنار سه خواهر بزرگتر از خود به جسد پدر ومادر می نگریست که هنوز نگران گرسنگی کودکان خود بودند . مردی که چهره ی خودرا با دستار پوشانده بود به آنهـا نگاه می کرد ترس سراپای کودکان را گرفته بود سه خواهر بزرگتر در حالیکه رابعه را می خواندند گریختند و رابعه که از شدت گرسنگی توان حرکت نداشت ، همچنان نشسته بود دست قدرتمند مرد چون پنجه ی عقابی بر او فرود آمد و او را از زمین کند . رابعه بـه بردگــی برده شد و پس از چند روز در شهری دیگر در بازار برده فروشان در کنار کودکان ربوده شده دیگر ، به معرض فروش گذاشته شده بود
مردان وزنانی با لباسهایی فاخر به برده ها نگاه می کردند و از نحیفی آنها گلایه می کردند :
- اینها که به کاری نمی آیند !
- نـــگاهشان کن ! پوست واستخوان ! بـــا چشمـــان دریده شان انگار می خواهند آدم را بخورند !!
- آن دخترک را نگاه کن ! آی برده فروش لا اقل کمی پروارش می کردی بعد برای فروش می آوردی اینها توان کار ندارند .
- خیر خواجه ی بزرگ ! اینها به کم خوردن عادت دارند غذای کمی بـه آنها بده و تازیانه ی زیـاد ! آنوقت ببینید چطور کار می کنند .
رابعــه به قیمت ناچیزی فروخته شد و مردی که اورا خریده بود چه خوب گفته ی برده فروش را بکار بست .رابعه در مقابل ظلمی که بــــه او روا مـــی شد به خــدا پناه برد . روزه می گرفت و شب تا صبــح به نمــاز بــود و با خدای خود در راز ونیاز . یک شب مرد با صدای گریه های او بیدار شد و به سراغش آمد نمی دانست آتچه می بیند در خــواب است و یا بیداری .
رابعه در نماز بود و با خدای خود راز می گفت و قندیل نوری بالای سرش معلق در فضا ، اتاق را نور افشانی می کرد.
او از پشت پنجره به کویر نگاه می کرد و متعجب بود و پرسشگر ! نه از آنچه می بیند . فکر می کرد چرا حالا معجـزه نمی شود و یا می شود و ما آنقدر سرگرم شده ایــم کـــه نمـــی بینیم . شاید آنها با چشم دیگری مــی دیدند کاش ما هم یاد می گرفتیم آن جور نگاه کنیم ...
مرد از آنچه دیده بود بیدار شد و رابعه را آزاد کرد . رابعه آزاد شد ولی جایی نداشت که برود در کوچه های شهر سرگردان بود .در میدان شهر در هیاهوی مردمـان می گشت صدای ساز و آواز چند دوره گرد نظرش را به خود جلب کرد از سادگی و بی پیرایگی آنها خوشـش آمـد و به دنبالشان راه افتاد و با آنها همراه شد آنها هم او را پذیرفتند . بـه او یاد دادند کاسـه ای بدست بگیرد و هنگامی که آنها می خوانند بمیـــان جمعیـت برود و از مردم پول بگیرد او هم بخوبی اینکار را می کرد همان چیز هایی را که در زمان بردگی و گرفتاری با خدا می گفت اینجا تکرار می کرد با عجز و التماس . و مردم بــه او پول می دادند . روزی کاسه ی خـود را بسوی مردی دراز کرد و التماس کنان از او خواست کمک کند .
مرد به او نگاهی کرد وگفت : تو که به این خوبی بلدی دل مردم را بــه رحم آوری بهتر نیست باز هم به خدا التماس کنی و از او کمک بخواهی ؟! یا شاید یادت رفته کــه خواستن از خلق ننگ است و التماس از خدا افتخار؟
رابعه به چشمان مرد نگاه کرد .نگاه مرد به دوردست بود ردایی بدوش داشت و هنگامی که دور می شد هاله ای از نور او را احاطه کرده بود .
رابعه حیران و متعجب مانده بود . از مردی که کنار او ایستاده بود پرسید : او که بود؟
- او را نمی شناسی او حسن بصری است . و آنها که با او بودند مریدان اویند . او هر روز از اینجا می گذرد می گویند پانصد نفر در مجلس درسـش می نشینند .
کاسه از دست رابعه افتاد صدای به زمین ریختن سکه ها در هیاهوی میدان گـــم شد کمی ایستاد و پس از آن بسویی رفت که حسن بصری رفته بود.
حسن بصری نشـسته بـود . عبایش را برروی پاها کشیده و نگاه عمیقش به دور دست بود به هیچکس نگاه نمی کرد و هیچکس توان نگاه کردن در چشمانش را نداشـــت مــریدان ساکت وخاموش منتظر شروع درس بودند ولـــی او سخــن نمــی گفــت مریدان پرسـشگر به یکدیگر نگاه می کردند . زنی شتابان وارد شد یکی از مریدان نیم خیز شد تا اورا براند ولـی به اشاره حسن بصری بر جای خود نشست و رابعـه دور از دیگران در حالیکه چشم از حسن بصری نمی گرفت ، نشـست و حسـن بصـری درس خود را شروع کرد. پس از آن تا رابعه نمی آمد درس شروع نمی شد .
او از پنـجره به کویر نگاه می کرد رابعه رامی دید که کنار رودی پـر آب ایستـاده است و حسن بصری را . حسن بصری سجاده بر روی آب انداخــت و خــود بـروی آب به نماز ایستاد و گفت رابعه بیا اینجا دو رکعت نماز بـخوانیم . رابعه در حالیکه سجاده اش را به هـــوا پــرتاب مـی کرد پا بر ابر گذاشت و گفت :ای استاد اینجا بهتر است دور از چشم خلق تو بیا اینجا ! پس از آن فــرود آمد پا بر آب گذاشت وگفت : استاد بزرگ آنچـــه مــن وتـو کردیم ،ماهی و مگس نیز بکنند کار از این هردو بیرون است . وباز رابعــه را می دید در راه کعبه شیفته وشیدا سوزان وگدازان از عشق الله عصا زنــان و شوریده حال می رفت که کعبه به استقبالش آمد . بر زمین نشست دستهایش را در شن های سوزان کویر فرو برد سر بـــر آسمان گرفت و مـــی گریست : خدایا من تو را می خواستم برای من سنگ و گل می فرستی؟
پس بسوی خانه بازگشت.
ابراهیم ادهــــم را دید که چهارده سال در راه کعبه طی نموده و در هر قدمی دو رکعت نماز خوانده بود ، چون به نزدیک کعبه رسید اثری از آن ندید فـریاد برآورد که : خدایا چهارده سال صبر کردم در هر قدم دو رکعت نمــاز خـواندم تا به زیارت خانه ی تو بیایم حال تو چشمانم را از من گرفتی تا خانه ات را نبینم ؟ ندایی به او می گفت : ای ابراهیم چشمانت بینا است کعبـه را بــه استقبال زنی فرستاده ایم که روی به ما دارد .
ابراهیم ازغیرت خروشید که:این زن کیست ونزد تو چه مقام دارد ؟
ابراهیم بر سر راه رابعـه قرارگرفت که عصا زنان در راه بازگشت بود . ابراهیم از او ســـؤال کرد: ای زن این چه شور وحال است که در عالم انداخته ای ؟
رابعــــه پاسخ داد تو این شور در جهان انداخته ای که چهارده سال درنگ کردی . تو به نماز بودی و من در نیاز.
سکوتی اسرار آمیز فضای اتاق کارش را فرا گرفته بود او همه چیز را به روشنی می دید او همه ی سخنان را می شنید دیگر در اتاق نبــود جزیی از فضای بی کران شده بود در لابلای شن های ســـوزان کویـــر خود را مـــی دید که رابعه و ابراهیم ادهم بر آن پا می گذارند جزیی از هوایی بود که آنها تنفس می کردند در دم رابعه به درون او نفوذ می کرد و با عطر نفسش همراه با مناجــات شبانه اش در فضاپراکنده می شد :
« بارخدایا ! مرا از دنیا هرچه قسمت کردی ،بر دشمنان خود ده ، و هر چـه از آخـرت قسمـت کردی به دوستان خود ده ، که تنها تو ما را بسی .
خداوندا ! اگـــر تو را از خوف دوزخ می پرستم ، در دوزخم بسوز و اگر به امیــد بهشت می پرستم ، بر من حرام گردان من تو را برای تو می پرستم جمالت را از من دریغ مدار.
الهی ! کــار من و آرزوی من از جمله ی دنیا یاد توست و در آخرت لقای تو . آن من این است تو هرچه خواهی کن .
خدایا! دلــم پیــش توست یا دلم را به من بازگردان و یا نماز بی دل مرا قبول فرما. »
باز او خـود را در اتـــاق کـــوچک کارش می دید دیوار های چوبی وسـقف کــوتـــاه اتاق او را احاطه کرده بودند ولی پنجره ی کوچک بســـــوی کویــر باز بود از آسمان ذرات نور را می دید که به زمین می آمد .
رابعـــــه در بستــر بیماری بود . بزرگانی از شهر به عیادت او آمده بودند ازهیبت اوکسی جــرات نمی کــرد سخنی بگوید « سفیان ثوری » به خود جرات داد و بــــه آرامی سرش را نزدیک رابعه برد و آهسته گفت : یا رابعــه تو از خاصانی برای خودت دعا کن از خدا بخواه تا این رنج را برتو آسان کند!
سکوت فضـــا را فـرا گرفت سفیان ثوری پشیمان از گفته ی خود در دل می گفت (کـــاش لال مــی شدم وحرفی نمی زدم ) رابعه چشمانش را بــاز کرد و گفـت : نمـــی دانی که رنج مرا او خواسته است ؟ پس چگونه چیزی بخواهــم کــه بــر خلاف خـواست اوست . برخیزید و بروید که رسولان خدا می آیند .
آنها از اتاق بیرون آمدند و می شنیند که می گفت :
« یا ایتهـا النفس المطمأنه ارجعی الی ربک راضیة مرضیه فادخلی فی عبادی وادخلی فی جنتی »
و دیگر هیچ صدایی نیامد .
پس از مرگش کسی او را به خواب دید از او پرسید رابعه از نکیر و منکر بگو از فرشتگان اولین شب قبر . رابعه گفت : به سراغم آمدند و از من سوال کردند : خـــــدای تو کیست ؟ پاسخ دادم بروید و به او بگویید : تــــو با این همه مخلوق که داری مرا فراموش نکردی ، من که تنهــا تــــو را دارم چــــگونـه نامت را فــــــراموش کنم ،که کسی را می فرستی که : خدای تو کیست ؟
در سایت اصالت در باب رابعه می خوانیم: ...محمد عوفی در (لباب الالباب ) می گوید او را(مگس روهین) می خواندند ، زیرا وقتی قطعه ذیل را سروده بود:
خبر دهند که بارید بر سر ایوب ز آسمان ملخان و سر همه زرین
اگر بباره از ین ملخ بر او از صبر ؟! سزد که بارد بر من یکی مگس روهین.
یکی از غز لها ی منسوب به ر ا بعه بلخی:
الا ای باد شبگیری پیام من به دلبر بر بگو آن ماه خوبان را که جان با دل برابر بر
به قهر از من فگندی دل بیک دیدار مهرویا چنان چون حیدر کرار در ان حصن خیبر بر
تو چون ماهی و من ماهی همی سوزم بتابد بر غم عشقت نه بس باشد جفا بنها دی از بربر
تنم چون چنبری گشته بدان امید تا روزی ز زلفت برفتد ناگه یکی حلقه به چنبر بر
ستمگر گشته معشوقم همه غم زین قبول دارم که هرگز سود نکند کس به معشوق ستمگر بر
اگر خواهی که خوبانرا بروری خود به عجز آری یکی رخسار خوبت را بدان خوبان برابر بر
ایا موذ ن بکار و حا ل عا شق گر خبر داری سحر گاها ن نگاه کن تو بدان الله اکبر بر
مدارای (بنت کعب) اندوه که یار از تو جدا ماند رسن گرچه دراز آید گذ ردارد به چنبر بر."
جالب است که در کتاب فضایل بلخ، ایوب پیامبر که در اشعار فوق نامبرده شده وزیر گشتاسپ (مگابرن ویشتاسپ ) در بلخ معرفی گردیده است، چنانکه پیداست که منظور گائوماته بردیه /سپیتاک زرتشت حاکم نواحی جنوب قفقاز و بعد در عهد کورش سوم فرامانروای بلخ و شمال هندوستان و برادر کوچک مگابرن ویشتاسپ (ابتدا حاکم ماد سفلی و در عهد کورش حاکم گرگان) منظور است که در حکومت عاجل برادر کوچکش بر امپراطوری هخامنشی هنگام نیابت سلطنت کمبوجیه سوم در ایران (به هنگام سفر جنگی کمبوجیه به مصر ) و نیز هفت ماه سلطنت رسمی وی بر امپراطوری هخامنشی، بعد از ترور یا خودکشی کمبوجیه در راه بازگشت از مصر، شریک بوده است.

جمعه، تیر ۰۵، ۱۳۸۸

معنی لفظی شهرکهای زنوز و جلفا

زنوز: نام زنوز را در لغت اوستایی می توان ترکیبی از زن (شهر، ریشه کلمه زنتو) یا جین (جا) و اوز (چشمه ها) گرفت؛ یعنی شهر چشمه ساران نظیر نام شیشوان که به معنی دارنده آب روان و رودخانه است. نامهای هوراند (هور ونت) و زنوز (زین اوز) و شینداوار (شَیَنت وَر) و هریس (هر-ایس) را میشود در زبان قدیم مادی و پارسی به ترتیب دارای مرغزار کوهستانی، محل چشمه زارها و محل دژ و محل آب جاری نیرومند معنی کرد . در مورد شهرک زنوز مطلب زیر را در سایت میراث فرهنگی چنین بیان نموده اند :
"در زنوز قديم بيش از 500 چشمه وجود داشته و اكثر آنها به علت موقعيت زمين به سوي قبله جاري مي‌شدند. در برخي نوشته ها تعداد اين چشمه ها 360 يا 370 عدد ذكر شده است و اكنون نيز اكثر آنها در حياط منازل، باغات وكوچه ها موجود هستند و جريانشان سرسبزي خاصي را در سراسر اين منطقه به وجود آورده است. از جمله اين چشمه ها مي توان عبدالله چشمه سي، پاشا سويي، مركو يا ملك آب، نهردوشان، كندارخي، ابولفتح چشمه سي (آب منبع قديم زنوز) علي سويي، خطيب، عزيز چشمه سي را نام برد. ".
جلفا: نام جلفا را در فرهنگنامه های فارسی به معنی بافنده (جولاه) گرفته اند. درستی این وجه تسمیه را با نام های کهن دیگر این شهر می توان محک زد که در صورت درستی میتوان آنرا مستند تر پذیرفت: می دانیم که در تاریخچه کهن این شهر نیز آنجا را محل تولید ابریشم خام و پارچه های ابریشمی یاد نموده اند. از آنجاییکه ایرانیان و ارامنه نامهای کهن آپاریس و جوقا را هم برای جلفا قید نموده اند و با توجه به اینکه در گذشته این مناطق در حیطه زبان آریایی ایرانی و سکایی بوده است؛ لذا از فرهنگنامه غنی آریایی ایرانی می توان در این باب استفاده کرد و هر سه نام کهن ایرانی این شهر در منابع ایرانی و ارمنی یعنی آپاریس (اپر-ریس= دارای بافته های نفیس)، جلفا (جولافا، جایگاه بافتن ماده بافتنی نفیس)، جوغا/جوقا (جیو- خامه یعنی جای ابریشم خام) ظاهرا کلمه چوخا که اکنون به البسه ضخیم پشمی اطلاق میشود از همین ریشه است. ارامنه کل این منطقه را گقتن (گا- کت- ان) می نامیده اند که آن را می توان محل آوازخوانان معنی نمود. به قول موسی خورنی گوسانها (گائو زانها، آوازخوانان) در این منطقه انگور خیز ترانه هایی به خصوص در باب آرتاشش (عادل، کورش/فریدون) و پسرانش می خوانده اند.

پنجشنبه، تیر ۰۴، ۱۳۸۸

بابک خرمدین در آذربایجان بیشتر تحت نام حماسی خود کور اوغلو زنده مانده است

گونده گونده قان توکولمز (هر روز که خون مردم به زمین ریخته نمیشود)
گونده گونده باش کسیلمز (هر روز که سر از تن مردم جدا نمی کنند)
از اوپرای معروف کورواوغلو اثر بی نظیر عزیر حاجی بیکوف.

در اساطیر حماسی آذریها نامهای بابک خرمدین به صورت بهرام و کور اوغلو معروف شده است که از این میان کوراوغلو مبارز مساوات طلب کوهستان چملی بل (بذ مه آلود) از معروفیت و محبوبیت بیشتری بر خوردار است. ولی اسطوره بهرام (آرامش دهنده و کشنده دشمن) و گل اندام هم حاوی مطالب مهمی است. از جمله گل اندام نام همان همسر بابک خرمدین بوده است که در فرار از محاصره قلعه بذ توسط به سوی ارمنستان تنها همسر همراه وی بوده است. در اسطوره بهرام و گل اندام همچنین از حیدر (شیر درنده) به عنوان برادر بابک نام برده میشود که در جستجوی بابک در بند زنجیر دشمنان بر می آید. این بی تردید اشاره به نام خیذر بن کاوس ملقب به افشین (اف-شین= دارای اراضی پر آب) است که مخاصم شکست دهنده و تعقیب کننده بابک بوده است که مطابق روایات تاریخی ضمن خصومت دیرینه به هنگام اسارت بابک رفتار پسندیده ای با وی داشته است. بی شک همین خیذر (=به لغت اوستایی یعنی خندق ساز، در تحریفش به حیدر= شیر) است که در اساطیر معروف کورواوغلو به عنوان دشمن زیرک وی تحت نام مترادفش حمزه (شیر درنده) در ترفند و تعقیب و گریز با اسبان معروف کورواوغلو معرفی شده است. خود عنوان کور اوغلوی بابک خرمدین از عقیده تناسخ نزد خرمدینان و تخلص بابک خرمدین از نام کورو (کوروش= قوچ وحشی) عاید گردیده است. چه همانطوری که مقدسی میگوید خرّمیان به تناسخ اعتقاد داشتند و به «تغییر اسم و تبدیل جسم» قائل بودند. داستان مهتری علی کیشی پدر اساطیری کورواوغلو نیز گواه صادق این نظر است. عنوان کیشی (بنده، مرد، رعیت) در واقع ترجمه نام پدر بابک یعنی عبدالله است. اما نام علی (آلوو= آتش) مربوط به اسطوره کورش سوم است چون در نزد مادها کورش پسر آترادات (مخلوق آتش) پیشوای آماردان به شمار می آمده است که توسط مهتری آسیب بدست ارباب مادی خود تشویق به تسخیر امپراطوری ماد گردید. بنا بر اخبار موسی خورنی مورخ ارمنی عهد قباد ساسانی و دیگر نویسندگان کهن ارمنی گوسانها (آواز خوانان) در اران و ارمنستان سرودهای فراوانی در مورد کورش سوم ملقب به آرتاشش یعنی پادشاه عادل می خواندند. مسلماً نام سّد معروف کورش دربند داریال قفقاز (سّد ذوالقرنین) و همچنین نام رود کورا (کورش) در این منطقه نام و نشان وی را در این منطقه زنده نگهداشته بوده است. و بی شک همین سنت گوسانها به بابک تنبور زن و آواز حماسی خوان هم رسیده بوده است و وی را خود را متخلص به کوراوغلو و کورد اوغلو (زاده کورش= قوچ وحشی) نموده بود. در اسطوره کوراوغلوی حالیه کورد اوغلو پسر وی معرفی شده است ولی نام اصلی وی یعنی حسن که نام اصلی بابک خرمدین نیز ذکر شده جای تردیدی باقی نمی گذارد که این عنوان نیز در اصل متعلق به خود بابک خرمدین بوده است. نام همسر اصلی کوراوغلو یعنی نگار به وضوح یادآور مفهوم نام گل اندام همسر محبوب بابک (بهرام) است. در عهد خود بابک، کلمه کورو یعنی قوچ وحشی را به مفهوم فارسی ظاهری آن منسوب به فرد کور (پسر شخص کور) میگرفته اند و از اینجاست که در مورخان عهد تسلط اعراب مادر او را زنی یک چشم به نام ماهرو (ماهرخ) شمار آورده اند. مسلم به نظر میرسد عنوان بابک خرمدین و خرم دینان از ترجمه نامهای ماد و میتانی یعنی مردم شراب و شادی عاید شده بوده است که نام های قدیمی قوم مغان در آذربایجان و شمال بین النهرین بوده اند که اعقابشان بیشتر تحت عنوان علوی و علی الهی (در اصل آلوو الهی) در این مناطق گسترده شده اند.
مطلب زیر که حاوی اطلاعاتی در باب حماسه کوراوغلو و نظریات پیشینیان در باب اصل و نسب تاریخی کور اوغلو می باشد در اینجا به عینه نقل میگردد.

درباره ی حماسه ی کوراوغلو (نوشته شده توسط زیلان در ۱۰ اردیبهشت ۱۳۸۸)
داستان پهلوانی های کوراوغلو در آذربایجان و بسیاری از کشورهای جهان بسیار مشهور است. این داستانها از وقایع زمان شاه عباس و وضع اجتماعی این دوره سرچشمه می گیرد.
قرن ۱۷ میلادی، دوران شکفتگی آفرینش هنری عوام مخصوصاً شعر عاشقی (عاشیق شعری) در زبان آذری است. وقایع سیاسی اواسط قرن ۱۶، علاقه و اشتیاق زیاد و زمینه ی آماده یی برای خلق آثار فولکلوریک در زبان آذری ایجاد کرد.
شاه عباس اول با انتقال پایتخت به اصفهان و جانشین کردن تدریجی زبان فارسی به جای زبان آذری در دربار، و درافتادن با قزلباش و رنجاندن آنها و تراشیدن شاهسون به عنوان رقیبی برای قزلباش، دلبستگی عمیقی را که از زمان شاه اسماعیل اول (در شعر آذری متخلص به خطایی) میان آذربایجانیان و صفویه بود از میان برد، و حرمت زبان آذری را شکست و مبارزه یی پنهان و آشکار میان شاه عباس و آذربایجان ایجاد شد. این مبارزات به شورش ها و قیام هایی که در گوشه و کنار آذربایجان در می گرفت نیرو می داد. و لاجرم مالیاتها سنگین تر می شد و ظلم خوانین کمر مردم را می شکست…
وقایع تازه، برای عاشق ها که ساز و سخن خود را در بیان آرزوها و خواستهای مردم به خدمت می گمارند «ماده ی خام» تازه ای شد.
«عاشق» نوازنده و خواننده ی دوره گردی است که با ساز خود در عروسی ها و مجالس جشن روستاییان و قهوه خانه ها همراه دف و سرنا می زند و می خواند و داستانهای عاشقانه و رزمی و فولکلوریک می سراید. عاشق ها شعر و آهنگ تصنیفهای خودشان را هم خود درست می کنند.
: علی جان موجی شاعر همین عصر شدت ناامیدی و اضطراب خود را چنین بیان می کند
گئتمک گرک بیرئوز گه دیاره بوملکدن
کیم گون به گون زیاده گلیر ماجرا سسی
«موجی» خدادن ایسته. بوبحر ایچره بیرنجات
گردابه دوشسه کشتی نئلر ناخداسسی؟
: ترجمه
از این ملک باید به دیاری دیگر رخت سفر بست که غوغا و ماجرا روز به روز افزون می شود. موجی، در این بحر از خدا نجات طلب کن. که اگر کشتی به گرداب افتد، از ناله ی ناخدا چه کاری برمی آید؟
در دوران جنگهای خونین ایران و عثمانی به سال ۱۶۲۹ شورش همبسته ی فقیران شهری و دهقانان در طالش روی داد که شاه عباس و خانهای دست نشانده اش را سخت مضطرب کرد. شورشیان مال التجاره ی شاه عباس و خانها، و مالیات جمع آوری شده و هر چه را که به نحوی مربوط به حکومت می شد به غارت بردند و میان فقیران تقسیم کردند. حاکم طالش ساری خان به کمک خوانین دیگر، شورش آن نواحی را سرکوب کرد.
در قاراباغ مردی به نام میخلی بابا دهقانان آذربایجانی و ارمنی را گرد خود جمع کرد و به مبارزه با خانخانی و خرافات مذهبی پرداخت. وی با یاران خود در یکایک روستاها می گشت و تبلیغ می کرد و روستاییان به امید نجات از زیر بار سنگین مالیاتها و ظلم خوانین و به قصد دگرگون کردن وضع اجتماعی، به گرد او جمع می شدند.
نهضت میخلی بابا آهسته آهسته قوت گرفت و آشکار شد و در سراسر قاراباغ و ارمنستان و نواحی اطراف ریشه گسترد و تبلیغ نهانی او بناگاه به شورشی مسلحانه مبدل شد.
در جنوب غربی آذربایجان اوضاع درهم تر از این بود. قیام جلالی لر (جلالیان) سراسر این نواحی را فرا گرفته بود. طرف این قیام، که بیش از سی سال دوام یافت، از یک سو سلاطین عثمانی بود و از یک سو شاه عباس و در مجموع، خان ها و پاشاها و فئودال ها و حکام دست نشانده ی حکومت مرکزی بود.
در گیرودار همین رویدادهای سیاسی و اجتماعی بود که آفرینش های هنری نیز گل کرد و به شکفتگی رسید و سیماهای حماسی آذربایجان از ساز و سوز عاشق ها بر پایه ی قهرمانان واقعی و حوادث اجتماعی بنیان نهاده شد و نیز همچنان که همیشه و در همه جا معمول بوده است قهرمانان ادوار گذشته نیز با چهره های آشنای خود در جامه های نو بازگشتند و با قهرمانان زمان درآمیختند.
سیمای تابناک و رزمنده و انسانی کوراوغلو از اینچنین امتزاجی بود که به وجود آمد.
داستان زندگی پرشور توفارقانلی عاشق عباس که شاه عباس عروسش را از حجله می رباید و او تک و تنها برای رهاندن زنش پای پیاده به اصفهان می رود، در حقیقت تمثیلی از مبارزه ی آشکار و نهان میان آذریان و شاه عباس است. شاه عباس قطب خان خانی عصر و نماینده ی قدرت، و عاشق، تمثیل خلق سازنده ای است که می خواهد به آزادگی زندگی کند.
ناگفته نماند که سیمای شاه عباس در فولکلور آذربایجان به دو گونه ی مغایر تصویر می شود. یکی بر اینگونه که گفته شد، و دیگری به گونه ی درویشی مهربان و گشاده دست که شب ها به یاری گرسنگان و بیوه زنان و دردمندان می شتابد. در ظاهر، سیمای اخیر زاده ی تبلیغات شدید دستگاه حکومتی و پاره ای اقدامات متظاهرانه ی چشمگیر و عوام فریبانه است که نگذاشته مردم ظاهربین و قانع، ماهیت دستگاه حاکمه را دریابند.
: به هر حال، پس از این مقدمه، اکنون می پردازیم به نامدار داستان کوراوغلو
داستان کوراوغلو و آنچه در آن بیان می شود تمثیل حماسی و زیبایی از مبارزات طولانی مردم با دشمنان داخلی و خارجی خویش، از قیام جلالی لر و دیگر عصیانهای زمان در دو کلمه: قیام کوراوغلو و دسته اش، قیام بر ضد فئودالیسم و شیوه ی ارباب و رعیتی است. در عصر اختراع اسلحه ی آتشین در نقطه ای از آسیا، که با ورود اسلحه ی گرم به ایران پایان می یابد.
نهال قیام به وسیله ی مهتری سالخورده علی کیشی نام، کاشته می شود که پسری دارد موسوم به روشن (کوراوغلوی سالهای بعد) و خود، مهتر خان بزرگ و حشم داری است به نام حسن خان. وی بر سر اتفاقی بسیار جزئی که آن را توهینی سخت نسبت به خود تلقی می کند دستور می دهد چشمان علی کیشی را درآورند. علی کیشی با دو کره اسب که آن ها را از جفت کردن مادیانی با اسبان افسانه یی دریایی به دست آورده بود، همراه پسرش روشن از قلمرو خان می گریزد و پس از عبور از سرزمین های بسیار سرانجام در چنلی بئل (کمره ی مه آلود) که کوهستانی است سنگلاخ و صعب العبور با راههای پیچا پیچ، مسکن می گزیند. روشن کره اسب ها را به دستور جادومانند پدر خویش در تاریکی پرورش می دهد و در قوشابولاق (جفت چشمه) در شبی معین آب تنی می کند و بدین گونه هنر عاشقی در روح او دمیده می شود و … علی کیشی از یک تکه سنگ آسمانی که در کوهستان افتاده است شمشیری برای پسر خود سفارش می دهد و بعد از اینکه همه ی سفارش ها و وصایایش را می گذارد، می میرد.
روشن او را در همان قوشابولاق به خاک می کند و به تدریج آوازه ی هنرش از کوهستانها می گذرد و در روستاها و شهرها به گوش می رسد. در این هنگام او به کوراوغلو (کورزاد) شهرت یافته است.
دو کره اسب، همان اسب های بادپای مشهور او می شوند، به نام های قیرآت و دورآت.
کوراوغلو سرانجام موفق می شود حسن خان را به چنلی بل آورده و به آخور ببندد و بدین ترتیب انتقام پدرش را بستاند. عاشق جنون، اوایل کار به کوراوغلو می پیوندد به تبلیغ افکار بلند و دموکرات کوراوغلو و چنلی بئل می پردازد و راهنمای شوریدگان و عاصیان به کوهستان می شود.
آنچه در داستان مطرح شده است به خوبی نشان می دهد که داستان کوراوغلو به راستی بر اساس وقایع اجتماعی و سیاسی زمان و مخصوصاً با الهام از قیام جلالی لر خلق شده است، نام های شهرها و روستاها و رودخانه ها و کوهستانها که در داستان آمده، هر یک به نحوی مربوط به سرزمین و شورش جلالی لر است. بعلاوه بعضی از بندهای («قول» در اصل) داستان مثلا سفر توقات و سفر ارزنجان، شباهت بسیاری دارد به حوادث و خاطراتی که در کتابهای تاریخ ضبط شده و در اینجا صورت هنری خاصی یافته است. از طرف دیگر نام ها و القاب آدم های داستان به نام و القاب جلالی لر بسیار نزدیک است.
مورخ ارمنی مشهور تبریزلی آراکل (۱۶۷۰- ۱۶۰۲) در کتاب مشهور خود واغارشاپاد تاریخی در صفحه ی ۸۶ جوانانی را که به سرکردگی کوراوغلو نامی قیام کرده بودند چنین نام می برد: «کوراوغلو… این همان کوراوغلو است که در حال حاضرعاشق ها ترانه های بی حد و حساب او را می خوانند… گیزیر اوغلو مصطفا بگ که با هزار نفر دیگر قیام کرده بود… و این همان است که در داستان کوراوغلو دوست اوست و نامش زیاد برده می شود. اینها همگی جلالی لر بودند که بر ضد حکومت قیام کرده بودند. »
اما کوراوغلو تنها تمثیل قهرمانان و قیامیان عصر خود نیست. وی خصوصیتها و پهلوانی های بابکیان را هم که در قرن نهم به استیلای عرب سر خم نکردند، در خود جمع دارد. ما به خوبی سیمای مبارز و عصیانگر بابک و جاویدان را هم که پیش از بابک به کوه زده بود در چهره ی مردانه ی کوراوغلو می شناسیم.
آنجا که کوراوغلو، پهلوان ایواز را از پدرش می گیرد و با خود به چنلی بل می آورد و سردسته ی پهلوانان می کند، ما به یاد جاویدان می افتیم که بابک را از مادرش گرفت و به کوهستان برد و او را سردسته ی قیامیان کرد.
کوراوغلو پسر مردی است که چشمانش را حسن خان درآورده و جاویدان نیز مادری دارد که چشمانش را درآورده اند. احتمال دارد که بابک، مدت های مدید برای فرار از چنگ مأموران خلیفه به نام ها و القاب مختلف می زیسته و یا به چند نام میان خلق شهرت می داشته و بعدها نیز نامش با نام کوراوغلو در هم شده سرگذشت خود او با وی درآمیخته است.
داستانهای دده قورقود که داستانهای فولکلوریک و حماسی قدیمی تری هستند، در آفرینش داستانهای کوراوغلو بی تأثیر نیست. آوردن وجوه شباهت این دو فعلا ضرور نیست.
قیام کوراوغلو نه به خاطر غارت و چپاول محض است و نه به خاطر شهرت شخصی و جاه طلبی یا رسیدن به حکمرانی. او تنها به خاطر خلق و آزادی و پاس شرافت انسانی می جنگد، و افتخار می کند که پرورده ی کوهستانهای وطن خویش است. در جایی می گوید:

منی بینادان بسله دی
داغلار قوینوندا قوینوندا
تولک ترلانلار سسله دی
داغلار قوینوندا قوینوندا

دولاندا ایگیت یاشیما
یاغی چیخدی ساواشیما
دلیلر گلدی باشیما
داغلار قوینوندا قوینوندا

سفر ائیله دیم هر یانا
دئو لاری گتیردیم جانا
قیرآتیم گلدی جولانا
داغلار قوینوندا قوینوندا

ترجمه:
من از ابتدا در آغوش کوهستان پرورده شدم. شاهینها در آغوش کوهستان نامم را بر زبان راندند.

چون قدم به دوران جوانی گذاشتم، دشمن به مقابله ی من قد برافراشت. پهلوانان در آغوش کوهستان گرداگرد مرا فرا گرفتند.

به هر دیاری سفر کردم، دیوان را به تنگ آوردم. اسبم «قیرآت» در آغوش کوهستان به جولان درآمد.
کوراوغلو نیک می داند مبارزه ای که عدالت و خلق پشتیبانش باشند چه نیرویی دارد. او به هر طرف روی می آورد خود را غرق در محبت و احترام می بیند. همین است که در میدان جنگ بدو جرئت می بخشد که با اطمینان خوانین و اربابان را ندا دهد:
قیرآتی گتیردیم جولانا
وارسا ایگیدلرین میدانا گلسین!
گؤرسون دلیلرین ایندی گوجونو،
بویانسین اندامی آل قانا، گلسین

کوراوغلو اییلمز یاغی یا، یادا،
مردین اسگیک اولماز باشیندان قادا،
نعره لر چکرم من بو دو نیادا
گؤستررم محشری دوشمانا، گلسین!
ترجمه:

پاشا! اسبم «قیرآت» را به جولان درآوردم، اگر مرد میدانی داری گو پیش آید! اینک، بیاید و زور بازوی مردان بنگرد، و اندامش از خون گلگون شود.
کوراوغلو بر خصم و بیگانه سر خم نمی کند. مرد هرگز سر بی غوغا ندارد. نعره در جهان در می افکنم و برای دشمن محشری برپا می کنم. گو بیاید!

قدرت کوراوغلو همان قدرت توده های مردم است. قدرت لایزالی که منشأ همه ی قدرتهاست. بزرگترین خصوصیت کوراوغلو، تکیه دادن و ایمان داشتن بدین قدرت است. می گوید:
ایگیت اولان هئچ آیریلماز ائلیندن
ترلان اولان سونا و ئرمز گؤلوندن،
یاغی آمان چکیر جومرد الیندن،
لش لشین اوستو نه قالایان منم.

: ترجمه

جوانمرد هرگز از ملت خویش جدا نمی شود. شاهین، امان نمی دهد تا از دریاچه ی او قویی به غارت برند. خصم از دست جوانمردان فریاد امان برمی دارد. منم آن کس که نعش بر نعش می انبارد.

او حتی برای یک لحظه فراموش نمی کند که برای چه می جنگد، کیست و چرا مبارزه می کند. همیشه در اندیشه ی آزادی خلق خویش است که چون بردگان زیر فشار خانها و دستگاه حکومتیان پشت خم کرده اند. می گوید:

قول دئیه رلر، قولون بوینون بورارلار،
قوللار قاباغیندا گئدن تیرم من!
: ترجمه

آنکه برده خوانده شده لاجرم گردن خود را خم می کند. من آن تیرم که پیشاپیش بردگان در حرکت است.
روابط اجتماعی چنلی بل روابطی عادلانه و به همگان است. آنچه از تاجران بزرگ و خانها به یغما برده می شود در اختیار همه قرار می گیرد. همه در بزم و رزم شرکت می کنند. کوراوغلو هیچ امتیازی بر دیگران ندارد جز این که همه او را به سرکردگی پذیرفته اند، به دلیل آنکه به صداقت و انسانیتش ایمان دارند.
حتی کوراوغلو به موقع خود برای پهلوانانش عروسی نیز به راه می اندازد. زن های چنلی بل معمولا دختران در پرده ی خان هایند که از زبان عاشق ها وصف پهلوانی و زیبایی اندام پهلوانان را می شنوند و عاشق می شوند و آنگاه به پهلوانان پیغام می فرستند که به دنبالشان آیند. این زنان، خود، در پهلوانی و جنگجویی دست کمی از مردان خویش ندارند. نگار که به دلخواه از زندگی شاهانه خود دست کشیده و به چنلی بل آمده، تنها همسر کوراوغلو نیست – که همرزم و همفکر او نیز هست. نگار زیبایی و اندیشمندی را با هم دارد. پهلوانان از او حرف می شنوند و حساب می برند، و او چون مادری مهربان از حال هیچ کس غافل نیست و طرف مشورت همگان است.
بند بند حماسه ی کوراوغلو از آزادگی و مبارزه و دوستی و انسانیت و برابری سخن می راند. دریغا که فرصت بازگویی آن همه در این مختصر نیست. این را هم بگویم که داستان کوراوغلو، در عین حال از بهترین و قویترین نمونه های نظم و نثر آذری است و تاکنون ۱۷ بند (قول) «درآذری» از آن جمع آوری شده و به چاپ رسیده که در آذربایجان، در تراز پرفروشترین کتابهایی است که به زبان آذری طبع شده است.
از مقاله ای با نام عاشیق شعری که صمد بهرنگی با استفاده از «تاریخ مختصر ادبیات آذری» نوشته است. اصل مقاله در مجله ی خوشه ۱۶ مهر ماه ۴۶ (شماره ی ۳۳) چاپ شده است.

سه‌شنبه، تیر ۰۲، ۱۳۸۸

بررسی اساس تاریخی داستان پان تئه آ در کورشنامه گزنفون

نام پان ته آ به لغت ایرانی به معنی نگهبان نیرومند (گرد آفرید) یا نگهبان فرد نیرومند را می دهد. اما ترکیب و هیئت ظاهری این نام یاد آور اصل یونانی آن یعنی دارای وحدت وجود با خدا یا تمام مزدوج با خدا است. چون خارس میتیلنی رئیس تشریفات دربار اسکندر در ایران، مگابرن ویشتاسپ و زریادر زرتشت پسران سپیتمه جمشید پادشاه ولایات قفقاز و ملکه آمیتیدا دختر آستیاگ را فرزندان دیونیس (ایزد شراب و شادی، سپیتمه جمشید خدایگانی) و آفرودیت آسمانی (آمیتیدا، سنگهواک دختر آستیاگ/آژی دهاک) میشمرد. از آنجاییکه آمیتیدا پس از قتل پدرش آستیاگ و همسرش سپیتمه جمشید توسط کورش سوم (فریدون) به ازدوج همین پادشاه هخامنشی در آمد لذا باید خاستگاه عنوان گرد آفرید وی را عنوان شاهنامه ای خود کورش سوم یعنی آفریدون دانست. چه در تاریخ عهد باستان این دختر آستیاگ/ضحاک تحت عناوین مختلف از جمله ظّله تورات، شهرنواز شاهنامه به همراه خواهرش آموخا، همسر بخت النصر (عاده تورات، ارنواز) که باغهای معلق بابل به نام وی بنا شده است، شهره آفاق بوده اند. در خبر- داستانی گزنفون تراژدی قتل آبرادات (سپیتمه جمشید) حقیقت داشته است ولی در اساطیر ایرانی روایات مربوط به همسر وی خود تحت نامهای مختلفش عاری از تراژدی مرگ است. از خبر گزنفون و خارس میتیلنی معلوم میشود که محل فرمانروایی سپیتمه جمشید که سوای مقام دامادی و سمت ولیعهدی آستیاگ را نیز داشته است در شهر شوشی قره باغ اران بوده است؛ لذا ایرانویجی که مکان ورجمکرد یعنی باغ- دژ ساخته جمشید به شمار رفته در اصل نه همان ایرانویج کتب پهلوی یعنی شهرستان مراغه (رغه زرتشتی) بلکه خود شهر شوشی (یعنی جای شادی و خوشی) بوده است که در فرگرد دوم وندیداد از آن به عنوان بهشت جاودانگی و جوانی این جهانی یاد شده است. معلوم میشود چون گزنفون با نام و نشان شهر شوشی قره باغ آشنا نبوده است آنجا را با شهر معروفتر شوش عیلام مشتبه شده است. در خبر گزنفون همین نام سپیتمه جمشید خبر کتسیاس و هجیر شاهنامه (در اصل جمشید زیبا) به صورت آبرادات یعنی مخلوق یاور ایرانیان (=اوزو اوستا، زو شاهنامه) یاد گردیده است. پیداست معاند وی و همسرش یعنی آراسپ (معاند) هم در خبر گزنفون به جای سهرابِ رستم کهن شاهنامه است که جایگاهش در سمت تورانیان یاد شده و در آن جا و ایران به گرد آفرید، دختر نجیب و دلیر ایرانی در کسوت مردان بر خورد نموده است. در جای دیگر روایات شاهنامه این دو خواهر شاهدخت تحت اسامی شهرنواز و ارنواز شاهدختان حرم آژی دهاک/ضحاک (آستیاگ) ذکر شده اند که در اساس دختران معروف وی بوده اند. در خبر گزنفون صحبت از به سفارت رفتن آبرادات به باختر (بلخ محل فرمانروایی زرتشت) به میان آمده است که در واقع خبر مربوط به پسر او سپیتاک زرتشت/گائوماته بردیه، داماد و پسر خوانده کورش سوم بوده است که در عهد کورش سوم نزدیک به سه دهه به حکومت ناحیه بلخ و شمال غربی هندوستان بر گمارده شده بود و اقدامات سیاسی و اقتصادی و تعالیم اخلاقی و دینی وی هم در آن سمت صورت گرفته و در آن سمت بیشتر تحت اسامی گوتمه بودا (سرود دان منور) و گوتمه مهاویرا (سرود دان دانا و نیرومند) معروف شده و تحت عنوان اولش تعالیم اخلاقیش شرق آسیا تسخیر نموده است. در حالی که غرب آسیا را نه ادیانی برپایه اخلاق بلکه ادیانی بر پایه عبودیت برای کسب اجر اخروی مقهور نموده و از قافله تمدن سخت عقب نگهداشته است.
در اینجا برای اطلاع از مشروح خبر کورشنامه گزنفون در باب پان ته آ و همسرش آبرادات آن را به عینه از لغت نامه دهخدا نقل می نمائیم:
"گزنفون در کتاب 4، فصل 2 آرد که : در خلال اين احوال ماديها غنائم را تقسيم کردند و براي کوروش خيمه باشکوهي با تمام لوازم معيشت و يک زن شوشي ،که زيباترين زن آسيا بشمار ميرفت ، با دو زن سازنده گذاردند. گرگانيها هم با سهام خودشان رسيدند و خيمه هائي که زياده آمده بود، به پارسيها داده شد. پول را هم تقسيم کردند و از غنائم سهمي را که مغها حصه خدا دانستند، بتصرف آنها داده شد. (کتاب 5، فصل 1): زني را که ماديها با خيمه ممتاز براي کوروش گذارده بودند، پان تِه آ ميناميدند. اين زن شوشي ، که از حيث زيبائي مثل و مانند نداشت ، زوجه آبراداتس بود و پادشاه آسور شوهر او را به سفارت نزد پادشاه باختر فرستاده بود، تا عهدي با او منعقد کند. کوروش چون ديد، شوهر زن غايب است ، زن را به آراسپ نامي مادي ، که از زمان کودکي دوست وي بود، سپرد تاشوهرش برگردد زيرا ترديد نداشت که او از کوروش درخواست خواهد کرد زن او را رد کند. آراسپ قبول کرد که زن را ضبط کند ولي به کوروش گفت لازم است او را ببيني تا بداني که وجاهت اين زن به چه اندازه حيرت انگيز است (در ضمن توصيفي که آراسپ از اين زن ميکند معلوم ميشود که ماديها در موقع ورود به خيمه پان ته آ در حضورمردان روبندي داشته ولي بعد که شنيده در تقسيم نصيب کوروش شده و از شوهرش بايد مفارقت يابد روبند خود را ربوده به سينه خود زده بناي شيون و زاري را گذارده و از اين وقت دانسته اند که او زن است و زنان ديگر که در اطراف او هستند کسان اويند و نيز از اين هنگام ماديها از زيبائي او غرق حيرت شده اند. م ) کوروش در جواب گفت : «من نمي خواهم اين زن را ببينم زيرا ميترسم که فريفته زيبائي او گشته زن را به شوهرش پس ندهم بمناسبت اين مطلب بين آراسپ و کوروش مباحثه اي شروع شد. آراسپ عقيده داشت که عشق چيزي است اختياري اگر کسي نخواهد بزني عشق ورزد، نخواهد ورزيد و امثالي ذکر کرد مانند موارد دختر و خواهر و امثال آنان ، که هر قدر زيبا باشند، پدر و برادر و ساير اقرباي نزديک عشق به آنها نمي ورزند زيرا نمي خواهند چنين کنند. کوروش بعکس معتقد بود که عشق اختياري نيست . بالحاصل آراسپ در مقابل راي کوروش تسليم شده بعهده گرفت زن را حفظ کند، تا شوهرش برگردد و کوروش به او گفت : «خواهي ديدکه از رد کردن زن به شوهرش ما چه نتيجه بزرگ خواهيم گرفت ». پس از آنکه کوروش پان ته آ، يعني زن زيباي شوشي را به او سپرد، که تا مراجعت شوهرش نزد او باشد، آراسپ عاشق اين زن گرديده بالاخره نتوانست خودداري کند و بزن تکليف کرد به او دست دهد. پان ته آ، چون شوهر خود را دوست ميداشت ، اين تکليف را رد کرد، چندانکه آراسپ بر اصرار خود افزود، زن بيشتر پافشرد، تا آنکه آراسپ او را به جبر تهديد کرد. پان ته آ، که تا اين وقت نميخواست به کوروش شکايت کند، تا مبادا باعث کدورت در ميان دو دوست گردد، بالاخره مجبور شد و کس فرستاد تا قضيه را به او اطلاع دهد. کوروش ارته باذ را فرستاد، تا آراسپ را ملامت کند و ضمناً گفت باو بگو، مگر نه تو بودي که عقيده داشتي عاشق شدن اختياري است ، چه شد که مغلوب شدي ؟ آراسپ چون ديد که کوروش از قضيه آگاه شده ، سخت ترسيد و از اينکه شرافت خود را موهون کرده بود پشيمان شد. بعد کوروش او را خواست و چون ديد آراسپ غرق اندوه است ، براي تسلي به او گفت : «شنيده ام ، که خدايان نيز در مسئله عشق از لغزش مصون نيستند.(عقيده يونانيها. م ) و ديگر اينکه من مسبب اين وضعتو شده ام ». آراسپ فرياد زد: «آخ کوروش ، امروز تو به ديروزت مي ماند. به ضعف انسان با اغماض مينگري ، ولي از وقتي که مردم شنيده اند، تو از رفتار من ناراضي هستي همه بمن مي خندند و مرا خوار ميدارند». کوروش گفت :«اين وضع تو براي کاري ، که در نظر دارم ، خوب است ، بايد نزد دشمنان ما رفته چنان رفتار کني که همه تو را دشمن من دانسته بخود راه دهند، بعد سعي کني که همه نوع اطلاعات از احوال دشمن و قوا و نقشه هاي او تحصيل کرده بمن رساني . تا بتواني بيشتر در نزد دشمنان بمان ، زيرا وقتي آمدن تو نزد ما به اعلي درجه مهم است ، که دشمن بما خيلي نزديک باشد. براي اينکه بتواني اسراري از دشمن بدست آري ، ميتواني نقشه ما را بآنها اطلاع دهي ، ولي مواظب باش که هرچه ميگوئي بطور کلي باشد تا هر کدام از دشمنان پندارند که مملکت او در ابتداءمورد حمله خواهد شد و به دفاع مملکت خود بشتابد. معلوم است که با اين حال همه حاضر نخواهند شد قواشان را در يکجا جمع کنند». آراسپ گفت : «چنين کنم و در مقابل عنايتي که بمن کرده و از تقصيرم درگذشته اي ، با جان و دل خدمت خواهم کرد». چون آراسپ بمقصد روانه شد وپان ته آ خبر حرکت او را شنيد، کس نزد کوروش فرستاده و پيغام داد: «اگر آراسپ بطرف دشمنان تو رفت ، مغموم مشو. اجازه بده عقب شوهر خود فرستم وقتي که او آمد، خواهي ديد که او براي تو صميمي تر از آراسپ خواهد بود. شکي نيست که او خواهد آمد زيرا پدر پادشاه کنوني يعني پادشاه بابل ، با او دوست بود ولي اين پادشاه خواست در ميان من و او نفاق اندازد. بنابراين ، چون شوهرم پادشاه کنوني را از حيث اخلاق فاسق ميداند، بي ترديدشخصي را مانند تو بر او رجحان خواهد داد». کوروش اين پيشنهاد را پذيرفت و رسول زن بطرف شوهر او روانه شد.اين مرد را آبراداتاس مي ناميدند و او همين که رمز زن خود را شناخت ، با دوهزار سوار بديدن کوروش شتافت . چون به پيش قراول پارسي رسيد، ورود خود را اطلاع داد و کوروش امر کرد او را به خيمه پان ته آ بردند. وجد و شعف زن و شوهر را حدّي نبود بعد پان ته آ از اخلاق پاک کوروش و خودداري او و عطوفتي که نسبت به اين زن ابراز کرده بود، صحبت داشت . شوهرش به او گفت : بعقيده تو من اکنون چه بايد بکنم ،تا حقشناسي خود و تو را نسبت به او بجا آورده باشم ؟ پان ته آ جواب داد: «سعي کن ، نسبت به او همان حسيات را بپروري ، که او نسبت بتو پرورد». پس از آن آبراداتاس نزد کوروش رفت و همينکه او را ديد، دستش را گرفته گفت : «در ازاي نيکي هائي که بمن و زنم کرده اي ، من به از اين چيزي نميتوانم بگويم که خود را مانند دوست و چاکر و متّحدي به اختيار تو ميگذارم . در هر کار که خواهي انجام دهي ، من به کمک تو با تمام قوا خواهم شتافت ». کوروش جواب داد: «پذيرفتم ، عجالتاً من تو را بخودت واميگذارم ، تا با زنت شام خوري ، ولي از اين ببعدتو بايد غذا را در خيمه من با دوستان خودت و من صرف کني ». پس از چندي آبراداتاس دريافت که کوروش عرابه هاي داس دار و اسبهاي زره پوش را خيلي مي پسندد. بر اثرآن صد عرابه داس دار بساخت ، اسبهاي اين عرابه ها را از سواره نظام خود انتخاب کرد و خودش بر عرابه اي سوار شد که داراي چهار مال بند و هشت اسب بود. وقتي که کوروش اين عرابه را ديد، در نظرش مجسم شد که ميتوان عده مال بندها را هشت کرد و هشت جفت گاو به اين مال بندها بست و اين قوه براي کشيدن برجي که با چرخها داراي 18 پا ارتفاع باشد کافي است . کوروش پيش بيني کرد که چنين برجها را اگر در پس صف وادارد، براي افواج او کمکي بزرگ و براي دشمن باعث آسيب زياد خواهد بود. بعد او در اين برجها دالانهاي تنگ و کنگره هائي بساخت و درهر برج بيست نفر جاي داد، چون برجها حاضر شد، کوروش آنها را براه انداخت و معلوم گشت که راه انداختن اين ماشين با هشت جفت گاو سهل تر و راحت تر از حرکت دادن عرابه کوچکي است که براي بنه بکار ميرود، زيرا وزن عرابه کوچک معمولا 25 تالان است (اگر مقصود گزنفون تالان آتيک بوده هر تالان تقريباً نُه من ميشود) ولي برجهاي کوروش هرچند که از چوبي ضخيم مانند چوبي که براي ساختن تئاترهاي تراژدي (نمايش حزن انگيز) بکار ميبرند،ساخته شده بود و با وجود اينکه هر يک 20 مرد مسلح را در خود ميگنجاند، باز براي هر يک جفت گاو کمتر از 15 تالان سنگيني داشت . وقتي که کوروش از حرکت دادن برجها اطمينان يافت ، مصمم شد چنين برجهائي در پس قشون خود جا دهد، زيرا يقين حاصل کرده بود که در جنگ بايد داراي مزايا بود و نجات و رفاه هم در همين است.
وداع آبراداتاس با پان ته آ (کتاب 6، فصل 4)- روز ديگر صبح کوروش مراسم قرباني بجا آورد و سپاهيان او پس از صرف غذا قباها و جوشنهاي زيبا دربر کرده کلاه خودهاي قشنگ بر سر گذاردند، به اسبها غاشيه پوشانده کفل آنها را زره پوش کردند، پهلوهاي عرابه ها هم زره پوش بود. تمام سپاه از آهن و مفرغ ميدرخشيد و پارچه هاي ارغواني تر و تازگي مخصوصي به آن ميداد. عرابه آبراداتاس به چهار مال بند و هشت اسب بسته بود و تزيينات عالي داشت . او ميخواست جوشن ملي خود را که از کتان بافته بودند بپوشد که ناگاه پان ته آ کلاه خودي از طلا، بازوبند و پاره هائي از همان فلز، قبائي ارغواني که از پائين چين ميخورد و تا پاشنه پا ميرسيد با يک پر کلاه لعل فام به او تقديم کرد. آبراداتاس چون اين اشياء را ديد، در حيرت فرورفت و بعدبزن خود گفت : «عزيزم ، تو زينت هاي خود را فروخته اين اشياء را تدارک کرده اي ؟ » او جواب داد: «نه بخدا، آنچه براي من گرانبهاتر از هرچيز ميباشد، مانده و آن اين است که تو خود را بديگران چنان بنمائي که در نظر من هستي ، اين بهترين زينت من است » پان ته آ اين بگفت واسلحه را بدست خود بر تن شوهرش پوشيد و سعي کرد اشکهائي را که مانند سيل بصورت او جاري بود پنهان دارد.آبراداتاس که پيش از آن هم لايق بود انظار همه را بخود جلب کند، همينکه مسلح شد بيش از پيش نجيب و صبيح نمود. بعد، او جلو عرابه را از دست ميراخور خود گرفت و ميخواست سوار شود که پان ته آ به حضار امر کرد کنار روند و به شوهر خود گفت : «آبراداتاس اگر زناني هستند که شوهرشان را بيش از خودشان دوست دارند، من گمان ميکنم که يکي از آنها باشم سخن درازي براي استدلال زيادي است و چند کلمه در اين باب به از نطق مفصل ، حسيات من نسبت بتو هر قدر رقيق باشد، با وجود اين قسم بعشق من نسبت بتو، و عشقي که تو بمن مي پروري ، من ترجيح ميدهم که تو را زير خاک مانند يک سرباز نامي ببينم تا اينکه با يک مرد بي شرف زندگاني بي نام را بسر برم . به اين درجه يقين دارم که تو و من براي جوانمردي ساخته شده ايم . کوروش به عقيده من حق دارد که ما را حقشناس بيند، وقتي که من اسير و از آن او شدم ، نه فقط او نخواست مرا برده خود بداند، يا مرا با شرايط شرم آوري آزاد کند، بلکه مرا براي تو حفظ کرد، مثل اينکه زن برادر او باشم . بعد چون آراسپ که مستحفظ من بود فرار کرد، من به کوروش وعده دادم که اگر اجازه دهد، تو را بخواهم تا بيائي و براي او متحدي باوفاتر و مفيدتر ازآراسپ باشي ». آبراداتاس از سخنان پان ته آ مشعوف شده دست خود را به سر او گذاشت و چشمانش را به آسمان بلند کرده چنين گفت : «خدايا چنان کن که من شوهري باشم لايق پان ته آ و دوستي در خور کوروش ، که با ما مردانه رفتار کرده ». پس از اين استغاثه در عرابه را باز کرده سوار شد و چون در گردونه جاگرفت و عرابه ران در رابست ، پان ته آ که ديگر نميتوانست شوهر خود را ببوسد، عرابه را چند بار بوسيد. پس از آن ديري نگذشت ، که عرابه دور شد و پان ته آ از عقب آن براه افتاد، بي اينکه او را ببيند. بالاخره آبراداتاس برگشته او را ديد و گفت : «پان ته آ، دل قويدار، وداع کنيم و از يکديگر جدا شويم ».پس از آن خواجه سرايان و زنان پان ته آ را به عرابه اش برده در زير چادر خواباندند. باوجود اينکه آبراداتاس و گردونه او منظره زيبا داشت ، تماشاي اين منظره فقط وقتي سربازان را جلب کرد که پان ته آ دور شده بود. چون نتيجه قرباني مساعد بود کوروش صفوف قشون را بياراست و بعد قراول هائي بفاصله هاي معين از يکديگر گماشته سرکردگان را طلبيد و گفت : «نتيجه قرباني همان است که قبل از فتح اوّل ما بود». بعد او مزاياي قشون خودرا از حيث مردانگي ، شجاعت جنگيها، برتري اسلحه و ترتيب صفوف بخاطرها آورده گفت : از بسياري قشون مصري نهراسيد زيرا سپرهاي سربازان مزبور بسيار بزرگ و بضرر آنها است . ترتيب صف آرائي آنها (يعني صد صف ) هم چنان است که عده کمي خواهند توانست جنگ کنند و اگر گمان کنند که با انبوه لشکر بر ما غلبه خواهند يافت ، اين تصوّري است بيجا زيرا بايد اوّل از عهده اسبان زره پوش ما برآيند و اگر مقاومت کنند، چگونه ميتوانند در آن واحد با سواران ، اسبان و برجهاي ما بجنگند. اگر باز حاجتي داريد بگوئيد تا انجام دهم . زيرا ما همه چيز داريم . پس از آن کوروش سرداران را مرخص کرده سپرد بروند، آنچه شنيده اند به سربازان بگويند و خودشان را لايق مقامي که دارند نشان دهند.
مراسم دفن آبراداتاس (کتاب 7، فصل 3)- پس از اين صحبت ، کوروش و کرزوس براي استراحت بمنازل خود رفتند و روز ديگر کوروش دوستان خود و سرکردگان را خواسته دستور تحويل گرفتن خزانه کرزوس را داد و امر کرد قسمتي را که متعلق به مغهاست به آنها بدهند و باقي را در صندوقهائي گذارده از عقب قشون حمل کنند، تا هر زمان که بخواهد پاداشهائي بسپاهيان خود بدهد، خزانه در دسترس او باشد. بعد کوروش از نديدن آبراداتاس اظهار حيرت کرد و يکي از خدمه او گفت : «آقا آبراداتاس در جنگ مصريها کشته شد و سپاه او بجز چند نفر رفقايش فرار کردند، چنانکه گويند، زنش جسد او را يافته و بر عرابه او گذارده بکنار رود پاکتول برده . در آنجا خواجه ها و خدمه او در زير يکي از تپه هاي همجوار مشغول کندن قبر شده اند. زنش روي خاک نشسته ، سر آبراداتاس را روي زانو گرفته و بهترين لباس شوهرش را به جسد اوپوشانيده ». کوروش چون اين بشنيد دستش را بران خود زده روي اسب جست و با هزار سوار به محل مزبور شتافت -پيش از حرکت به گاداتاس و گبرياس امر کرد که بهترين لباس و زينتها را بياورند تا جسد دوست خود را با آن بپوشد و عده زيادي اسب ، گاو و حشم ديگر آماده سازند تا براي او قربان کنند چون کوروش به پان ته آ رسيد وديد که او روي خاک نشسته و جسد شوهرش در جلو اوست ، اشک زياد از چشمانش سرازير شد و با درد و اندوه چنين گفت : «افسوس ، اي دوست خوب و باوفا، ما را گذاشتي و درگذشتي ». اين بگفت و دست مرده را گرفت ، ولي اين دست در دست کوروش بماند، زيرا يک نفر مصري آنرا با تبر از بدن جدا کرده بود. اين منظره بر تاثر کوروش افزودو پان ته آ فريادهاي دردناک برآورده دست را از کوروش گرفت و بوسيد و به ساعد آبراداتاس چسبانده گفت : «آخ کوروش ، تاسف تو چه فايده برايت دارد، من سبب کشته شدن او شدم و شايد تو هم شده باشي . ديوانه بودم که اورا همواره تشجيع ميکردم ، لايق دوستي تو باشد. او هيچگاه در فکر خود نبود، بلکه ميخواست همواره به تو خدمت کند، او مرد و بر او ملامتي نيست ، ولي من که به او پندها را ميدادم ، هنوز زنده ام و پهلوي او نشسته ام ». وقتي که پان ته آ اين سخنان را ميگفت ، کوروش ساکت بود و همواره اشک ميريخت . بالاخره خاموشي را قطع کرده چنين گفت : «بلي ، او با بزرگترين نام درگذشت ، او فاتح ازدنيا رفت . چيزي را که من بتو ميدهم و براي جسد اوست بپذير». در اين وقت گاداتاس و گبرياس وارد شده مقداري زياد زينت هاي گران بها آوردند، بعد کوروش سخن خود را دنبال کرده گفت : «افتخارات ديگري براي او ذخيره شده ، براي او مقبره اي خواهم ساخت که در خور مقام تو واو باشد و قرباني هائي خواهند کرد که شايان يک نفر دلير است اما درباره خودت بايد بداني که بي کس نخواهي بود من بعقل و سائر صفات حميده تو با احترام مي نگرم . من کسي را مي گمارم که هرجا خواهي بروي راهنماي توباشد. همينقدر بگو کجا ميخواهي بروي ». پان ته آ گفت : «کوروش ! بيهوده بخود رنج مده من از تو پنهان نخواهم داشت که کجا ميل دارم برو م ».
خودکشي پان ته آ - کوروش رفت و بي اندازه متاسف بود از حال زني که چنين شوهري را از دست داده و از وضع شوهري که چنين زن را ديگر نخواهد ديد. پس از رفتن او پانته آ خواجه هايش را به اين بهانه که ميخواهد تنها براي شوهر خود سوگواري کند دور کرد فقط دايه اش را نگاهداشت به او گفت پس از اينکه من مردم جسد من و شوهرم را با يک قالي بپوش دايه اش هرچند کوشيد که او را از خودکشي بازدارد موفق نشد چون ديد که حرف هايش نتيجه ندارد جز آنکه خانمش را برآشفته ميکند نشست و به گريه و زاري پرداخت. پانته آ در حال خنجري را که ازديرگاه با خود داشت کشيده ضربتي بخود زد و سرش را بر سينه شوهرش گذارده جان تسليم کرد. دايه فريادهاي دردناک برآورد و بعد جسد زن و شوهر را چنانکه پانته آگفته بود پوشيد بزودي خبر اين اقدام پانته آ به کوروش رسيد و او با حال اضطراب بتاخت آمد تا مگر بتواند علاجي بينديشد. خواجه هاي پانته آ چون از قضيه آگاه شدند هر سه خنجرها را کشيده در همانجا که بودند انتحار کردند پس از اين منظره دهشتناک ، کوروش با دلي دردناک و پر از حس ّ تقديس براي پانته آ بمنزل برگشت . بعد با مراقبت او مراسم دفن باشکوهي براي زن و شوهر بعمل آمد و مقبره وسيعي براي آنان ساختند. گويند اين مقبره که براي زن و شوهر و خواجه ها بنا شده است امروز هم برپاست و بر ستوني به اسم زوج و زوجه بزبان سرياني نوشته شده و نيز بر سه ستون کوتاهتري هنوز هم اين کتيبه را ميخوانند: «حاملين عصاي سلطنت ». (نقل از ايران باستان ج 1 صص 326-328 و 343-345 و 352-354 و 366-369)."

جمعه، خرداد ۲۹، ۱۳۸۸

ورجمکرد اوستا همان دژ شوشی منطقهً قره باغ است

ای صبا گر بگذری بر ساحل رود ارس بوسه زن بر خاک آن وادی و مشکین کن نفس منزل سلمی که بادش هر دم از ما صد سلام پر صدای ساربانان بینی و بانگ جرس محمل جانان ببوس آنگه به زاری عرضه دار کز فراقت سوختم ای مهربان فریاد رس
حافظ در این شعر خود اشاره به باغ بهشتی ایرانیان در کنار ارس دارد که در اوستا و کتب پهلوی به نام "ور جم کرت" یعنی باغ ساخته شده توسط جمشید مغ –پادشاه سئورومتی قفقاز دارد که ظاهرا توسط جهانگشای سکایی معروف عهد باستان یعنی مادیای اسکیتی (افراسیاب) به حکومت ولایات جنوب قفقاز بر گماشته شده بود. گرچه این شاه مؤبد سرانجام با کی خشثرو (هوخشتره، کیخسرو) متحد گردید و مادیای اسکیتی را در جوار شهر مراغه و آتشکده آذرگشنسب آن غافلگیر نموده و دستگیر و به قتل رساند و در ازای این خدمت بزرگ به ازدواج با آمیتیدا دختر معروف آستیاگ یعنی نواده کی خشثرو نائل گردیده و در مقام حکومت مناطق جنوب کوهستان قفقاز ابقا شده و افزون بر این به مقام ولیعهدی آستیاگ (آژدهاک= شخص ثروتمند) برگزیده شد. مناسبت منزل سلمی (باغ زنان آمازون/سئورومات) در اینجا بر اساس اصل سئوروماتی (یعنی منسوب به قوم سلم بودن) جمشید پادشاه شمیران/هاماوران (سرزمین سرما) است نام شاهنامه ای مگابرن ویشتاسپ پسر بزرگ سپیتمه جمشید یعنی سلم و داستان سفر پسران فریدون به سرزمین هاماوران (حمیران= سرزمین سرما) برای ازدواج با دختران آمازون (سئورومات) به وضوح اشاره به همین معنی است. چون خرمدینان نیز زرتشت را تحت نام شروین (شاهزاده دانا) پسر پادشاه زنج (دیار زنان آمازون) و شاهدخت کیانی (مادی) آورده اند. موسی خورنی مورخ ارمنی عهد پیروز و قباد ساسانی از مردمی به نام تساودیاتسی به همراه اوتی ها (ترکان آذری)، گاردمان (کوه نشین) و گارگاریها (گرگرها، کانگرلوها، صنعتگران) نامبرده است که نگارنده قبلاً تلاشهایی در باب شناسایی اینها به عمل آورده بودم که به نظر میرسد این تلاشها در اینجا به نتیجه میرسد. از آنجاییکه حرف ارمنی "و" بسیار شبیه حرف "ر" می باشد با منظور داشتن این درصد زیاد احتمال خطا می توان اصل آن را به صورت تساردیاتسی باز سازی کرد که در زبان ارمنی به معنی باغ درخت منسوب به خدایان است. این باید همان شهر معروف شوشی (جای شادی) در قره باغ باشد که دژ مستحکمی داشته است. گزنفون در کورش نامه خود آن را در رابطه با آبرادات (مخلوق یاریگر، سپیتمه) تحت نام شوشی آورده است.در شاهنامه فردوسی نام همین مردم در شمار رعایای جمشید تسودی آمده است که در نسخه های کنونی شاهنامه ها به صورت تصحیف شده اش به صورت نسودیان باغدار وکشاورز به ما رسیده است. نام سه قبیله ارانی دیگر کاتوزیان (کادوسیان،سگپرستان)، نیساریان (اناریان، ترکان جنگاور و حکومتی) آمده اند. یونانیان نام کهن منطقه قره باغ را به صورت اورهیستانا (سرزمین شادی یا سرزمین پر از درخت و باغ) ذکر نموده اند. در منابع ارمنی نام آنجا به صورت آرتساخ آمده است که به معنی سرزمین شخص نجیب (آر- تساخ) و همچنین به معنی سرزمین سوخته است که در حالت اخیر باید از ترجمه نام پهلوی کاراباغ (سرزمین باغ بزرگ) به واسطه زبان ترکی عاید گردیده باشد چه در زبان آذری کاراباغ به معنی باغ سیاه است. مقدسى در احسن التقاسيم آذربايجان، ارّان و ارمينيه را يك اقليم دانسته و از آن ها با عنوان رحاب (سرزمین مساعد و وسیع پرگیاه= ایران ویج) ياد كرده است. علاوه بر عوامل ياد شده كه مى تواند از علل طرح نواحى سه گانه مزبور در يك جا از سوى وى باشد، او دلايل ديگرى، هم چون بزرگى و زيبايى، كثرت ميوه و انگور، ارزانى نرخ و هم چنين وجود درختان سر درهم كشيده، نهرهاى روان، كوه هاى پر عسل، دشت هاى آباد، دمن هاى پر گوسفند و مهم تر از همه، عدم امكان يافتن نامى كه در برگيرنده همه حوزه هاى آن سرزمين باشد را علل اصلى انتخاب عنوان رحاب براى آن ها ياد كرده و مى گويد: «و لم نجدله إسماً عاماً يجمع كورةً سمّيناه الرحاب و ...».
موسی خورنی می آورد که "مقام عالی رتبهً حکومت نواحی اران (جمهوری آذربایجان کنونی) در عهد آژدهاک (آستیاگ) و خاندان مادی وی به اران (یعنی شخص نجیب) واگذار شد که فردی نامدار و در کلیه امور ذهنی داهیانه داشت، واگذار شد." می دانیم پادشاهی محلی بزرگی که در عهد آژدهاک (آستیاگ، آخرین پادشاه ماد) در این ناحیه فرمانروایی داشته است همانا داماد و ولیعهد وی سپیتمه بود که در شاهنامه تحت نامهای جمشید پیشدادی و گودرزکشوادگان و هوم عابد معرفی شده است که تحت این اسامی با کوه سبلان و نواحی شرقی دریاچه اورمیه مربوط گردیده است. چنانکه ارنست هرتسفلد ایرانشناس بزرگ آلمانی دریافته است. این سپیتمه از دختر آستیاگ دو پسر به نامهای مگابرن ویشتاسپ و سپیتاک داشت که در عهد پدر و نیایشان به ترتیب در ماد سفلی و اران حکومت می نمودند که کورش سوم بعد از قتل آستیاگ و سپیتمه پدربزرگ مادری و پدر ایشان با مادر آنها آمی تیدا ازدواج صوری نموده و محل حکومت ایشان را به ترتیب گرگان و سمت دربیکان بلخ و شمال غربی هندوستان تعیین نمود که از این میان سپیتاک حاکم بلخ همان زرتشت سپیتمان بنیانگذار آیینهای بزرگ آریایی است. این فرد که با دختر معروف کورش سوم یعنی آتوسا ازدواج نموده بود در تاریخ به اسامی مختلف از جمله گائوماته بردیه، گوتمه بودا، گوتمه مهاویرا، آرای آرایان و ایرج معروف گردیده است که داریوش سیاس این مصلح اجتماعی بزرگ بشریت و داماد و پسرخوانده کورش سوم و نائب السلطنه کمبوجیه سوم در ایران را در تاریخ تحت نام بردیه، بردیای دروغین معرفی کرده است. گرچه در اساس بردیه دروغینی وجود نداشته و سپیتاک بردیه پسرخوانده کورش بوده است نه پسر تنی وی که داریوش برای فریب ملتهای امپراطوری هخامنشی بدان متوسل شده است.
در اوستا فرگرد دوم وندیداد به مشروح از ساخته شدن ورجمکرد توسط جمشید (یمه خشئته، یعنی مؤبد درخشان، اران) سخن رفته است. محل ورجمکرد کنار رود دائیتی (یعنی رود پر از آبزیان موذی و خطرناک) قید شده است که بی تردید در اساس همان رود ارس (ارخش، یعنی رود گل آلود) است:
اینک اسطوره اوستایی ورجمکرد و نسخه اسلامی آن ارم عاد (باغ بهشتی قوم مغان) از وبلاگ باشگاه اندیشه ، مقاله غلامرضا رستگار تحت عنوان "باغی که جم ساخت" به عینه نقل میگردد:
ورجمكرد:
ورجمكرد۱۲ يكى از داستان هاى دينى است كه به تمامى در كتاب اوستا بخش يا قسمت ونديداد باقى مانده است.
همان گونه كه در ابتدا گفته شد، اين داستان در نزد اقوام هند و اروپايى و ايرانى از اعتبار و منزلت خاصى برخوردار بوده كه خود گوياى هم زيستى اين اقوام در گذشته هاى باستانى است.همان گونه كه «كشتى نوح» بدون نام صاحب و سازنده اش شناخته نمى شود و معناى حقيقى خود را به همراه نمى آورد «ورجمكرد» نيز بدون صاحب و سازنده اش قابل اعتنا نيست.پس ابتدا مى بايد با شخصيت «جم» يا «جمشيد» آشنا شويم. جمشيد يكى از اسطوره ها و قهرمانان مشترك اقوام آريايى بوده كه در باور آنها انسانى مافوق تصور است.
در ادبيات سانسكريت نام جمشيد «يم» و نام پدرش ويوسونت آمده. ويوسونت در مذهب ودايى مرتبه اى الهى است. وى در اين مرتبت اگرچه در شمار خدايان نيست، ولى با آنها هم سرى و برابرى دارد. «يم» موجودى فناناپذير و جاودان است كه در روشنى مطلق آسمان ها به همراه همسرش زندگى مى كند. او مى تواند به آدميان زندگى دراز ببخشد و در جشن ها و شادى هاى آنها در ميان آنان به سر برد. مرگ در زمان سلطنت وى وجود نداشته است.
هم چنان كه در اوستا نيز اگرچه از شكوه و جلالش كاسته شده ولى پهلوانى جاودانى و فناناپذير است كه آدميان را به وسيله مرگ به مسكن اجدادشان راهنمايى مى كند. در حقيقت مرگ راه «يم» است.
«... شايد «يم» كسى بوده كه در تحكيم مبانى مدنيت نژاد هاى هند و ايرانى زحمات بسيارى كشيده است.»۱۳
«... در روايات حماسى ايران جمشيد فرمانروايى نمونه و در عين حال نياى مشترك نژاد هاى آريايى تلقى مى شود.»۱۴
فردوسى شاعر حماسه سراى ايران نيز جمشيد را اين گونه معرفى مى كند.
كمربست با فر شاهنشهى ‎/ جهان گشت سرتاسر او را رهى‎/ زمانه برآسود از داورى‎/ به فرمان او ديو و مرغ و پرى‎/ جهان را فزوده بدو آبروى‎/ فروزان شده تخت شاهى بدوى‎/ منم گفت: با فره ايزدى ‎/همم شهريارى همم موبدى
«جمشيد در مقابل توفان سرد و بوران برف هم كه قلمرو او را تهديد مى كرد پناهگاه امنى به نام «ور» براى مردمان و ستوران و همه جانوران آنجا ساخت.»۱۵
«اين بهشت طلايى چنان كه از ونديداد اوستا برمى آيد در كنار رود نيك دائيتى صحنه فرمانروايى پدرانه جمشيد (=يمه خشئته) ساخته شده.»
حال به اصل داستان ورجمكرد كه بخش هاى از آن را با «ارم ذات العماد» يا بهشت شداد نيز مى توان مقايسه كرد مى پردازيم. براى آگاهى خوانندگان محترم خلاصه اى از داستان «ارم ذات العماد» در پايان مقاله آمده است.
«ور» و كيفيت بناى آنكه به فرمان اهورا مزدا ساخته شده به طور كامل از بند ۲۲ فرگرد آغاز مى گردد.
اقتباس داستان ورجمكرد از دو كتاب ونديداد يكى ترجمه ذبيح الله منصورى و ديگرى نوشته «دار مستتر» ترجمه موسى جوان به تحرير در آمده. شماره هر بند از اين فرگرد را در آخر هر قسمت درج كرده ام.
اهورا مزدا به ييم گفت: اى جم زيبا پسر «ويونگهونت» تو را آگاه مى سازم كه در گيتى زمستان نكبت بار همراه سرماى سخت و ويران كننده پديد خواهد شد. بر جهان مادى زمستان سخت فراخواهد رسيد و برف نخست از بلندترين كوه ها گرفته تا ژرفاى دره رودخانه «اردوى» خواهد باريد. (بند ۲۲)
در اين هنگام همه چهارپايان و ستوران از بالاى كوه ها تا دور افتاده ترين و عميق ترين دره ها و رودخانه ها كه زندگى مى كنند، زير زمين پناهنده خواهند شد و تنها يك سوم از آنها توانند گريخت. (بند ۲۳)
چراگاه ها پيش از اين زمستان بسيار انبوه و فراوان خواهند بود. اما با ذوب شدن يخبندان ها رود هاى بزرگى پديدار مى گردند كه نمى توان از آنها گذر كرد و جاى پاى چهارپايان (گوسفندان) نيز ديگر ديده نخواهد شد. (بند ۲۴)
پس تو اى جم زيبا باغى (ور) كه بلنداى هر يك از چهار سويش يك چرتو۱۶ و درازى آن از هر چهار طرف يك چرتو (اسپريس) باشد بساز و در آنجا از نطفه چهارپايان خرد و چهارپايان درشت و آدميان و سگان و مرغان و آتش هاى سرخ و سوزان قرار ده. باغى كه هر يك از چهارسويش يك چرتو باشد براى سكونت مردمان و يكى ديگر كه هر يك از چهارسويش يك چرتو باشد براى سكونت چهارپايان و ستوران بساز. (بند ۲۵)
در اين «ور» بايد آب را به درازى يك «هاثر»۱۷ جارى ساز و چمن هايى به وجودآور و خوردنى هايى به رنگ زر كه تمامى ندارد در آنجا بياور و در آنجا خانه ها و ايوان ها و حصارى بساز. مرغان را در كنار چمن زار هايى هميشه سبز و خرم جاى ده. (بند ۲۶)
در ور نطفه مردان و زنانى را كه نژادشان بر روى زمين از همه زيباتر و بزرگ تر و بهتر است و نطفه هرگونه حيوانى را كه بر روى زمين از همه حيوانات زيباتر و بزرگ تر و بهتر است، بياورى. (بند ۲۷)
تو بايد در ور از تخمه هاى هرگونه خوردنى كه بر روى زمين از همه لذيذتر و خوشبوتر و از تخمه گياهان هرچه بلندتر و زيباتر و خوشبوتر است، جفت جفت بياورى. (بند ۲۸)
مردم گوژ، ديوانه، پيس دار، بدكار، فريبكار، ناقص، حسود و بد دندان و نشانى از انگره مينوى (اهريمنى) با خود دارند، يا بيمارانى كه بايد از ديگران جدا نگهدارى شوند (داراى مرض مسرى باشند) نبايد در ور بياورى. (بند ۲۹)
در جلو ميدان نه پل (در ديگرى كوچه نوشته شده) و در ميان آن شش پل و در عقب سه پل بساز. در قسمت پيشين از اين پل ها يك هزار نطفه زنان و مردان و در قسمت ميانين ششصد نطفه و در قسمت پسين سيصد نطفه قرار ده. هر قسمت را با انگشترى زرين خود نشانى بنه (مهركن) و براى ور درى درخشان بگذار، چنانكه به خودى خود درون ور را روشن سازد. (بند ۳۰)
يم با خود گفت: ورى كه اهورامزدا فرمان داد چگونه بسازم. آنگاه اهورامزدا به يم گفت: اى جم زيبا، خاك را با پاى نرم و با دست گل كن. (بند ۳۱)
يم به همان گونه كه اهورامزدا مى خواست خاك را لگدمال و نرم و با دست گل كرد هم چنان كه كوزه گر خاك را با آب مى آميزد و پهن مى سازد. (بند ۳۲)
آنگاه يم ور را كه از هر چهار سوى يك چرتو بود جايگاه مردان و زنانى كه بر روى زمين از همه بزرگ تر (درشت اندام)، بهتر و زيباتر بودند ساخت. يكى ديگر كه بلندى هر يك از چهار سويش يك چرتو بود براى جايگاه چهارپايان و ستوران ساخت.(بند ۳۳)
در آنجا جوى هاى آب به درازاى يك هاثر جارى كرد، در آن چمن هايى كاشت و خانه ها و ايوان ها و حصا ر ها بساخت.(بند ۳۴)
در آنجا نطفه مردان و زنانى كه از همه بر روى زمين بزرگتر، بهتر و زيباترند گرد كرد. (بند ۳۵)
در آنجا تخم هرگونه گياه را كه بر روى زمين از همه بلندتر و خوشبوتر است گرد آورد. در آنجا تخم هرگونه خوردنى كه بر روى زمين از همه لذيذتر و خوشبو تر است گرد آورد. نطفه ها و تخم ها از هر يك جفتى در آنجا نهاد، چنان كه در تمام مدت اقامت مردمان در ور آنها تباه و فاسد نگردند. (بند ۳۶)
در آنجا از مردمان گوژ، ديوانه و پيس دار و كسانى كه در آنها نشانى از انگره مينوى باشد و جز اينها اثرى نيست. (بند۳۷)
در پيش ميدان نه پل، در ميان شش پل و در دنبال سه پل. در قسمت پيشين از اين پل ها هزار نطفه مردان و زنان و در قسمت ميانين- ششصد و در قسمت واپسين سيصد _ و هر قسمتى را با انگشترى زرين خويش نشان كرد و براى ور درى درخشان تعبيه كرد، چنانكه به خودى خود درون آن را روشن مى ساخت. (بند ۳۸)
زرتشت پرسيد: اى آفريننده گيتى، اى پاك، اى اهورامزدا، چه روشنى ها در اين ور كه يم ساخته است مى درخشيد؟(بند۳۹)
اهورامزدا گفت: روشنى هاى طبيعى و روشنى هاى ساختگى، در تمامى سال تنها يك بار ستارگان و ماه و خورشيد خودساخته در آنجا غروب مى كنند. (بند ۴۰)
هر سال يك روز به نظر جلوه مى كند و در هر چهل سال يك بار از هر جفت انسان و همه حيوانات و گياهان و جانداران به دنيا مى آيد. يكى نر و ديگرى ماده، مردم و ساير جانداران به بهترين صورت در ور زندگى مى كنند. (بند۴۱)
اين اهورامزدا كيست كه دين مزدا را در ورجمكرد با خود حمل مى كند. اهورامزدا گفت: مرغ كاشيپتان۱۸ اى زرتشت مقدس.
ارم ذات العماد:
مطابق آيات ۵۰ و ۵۱ از سوره هود، قوم عاد مردمى ستمگر و بت پرست بوده اند كه خداوند «هود» (خدای رعد قوم مغان) را به رسالت از ميان اين قوم برگزيد. اما اين قوم به پند ها و نصايح هود توجه نكرده، همچنان به دين قديم خويش باقى مى مانند. سرانجام خداوند نيز اين قوم بت پرست را نابود مى سازد.۱۹
قوم عاد در سرزمين «يمن» ساكن بوده و «از عمان تا به حضرموت در زمين فاش شدند... خداى ايشان را به فضل قدرتى عظيم داده بود و ايشان بت پرست بودند.»۲۰
«قوم عاد مردمى زورمند و توانا بودند. رسول (ص) گفت از قوم عاد مردان بودند كه چون ايشان را با حيى يا قبيله اى خصومتى بودى، يكى از ايشان بيامدى و سنگى عظيم از كوه بكندى بر طول و عرض آن قبيله، بياوردى و بر سرايشان فرو گذاشتى و ايشان را هلاك كردندى.»۲۱
حال كه تا حدودى با اين قوم آشنا شديم، به بناى بهشت ارم مى پردازيم. اين قوم را اميرى بود به نام «شداد بن عاد» (در اصل جمشید پیشدادی) كه هم او بناى اين بهشت پى افكند.
«و نيز ارم كه صاحب قدرت بود. مانند آن شهر در استحكام و بزرگى در بلاد عالم نبود.»۲۲
ظاهراً و مطابق با احاديث و روايات موجود، هيچ بشرى به جز بناكنندگان «ارم» و عبدالله بن قلابه نتوانسته اين بهشت را ببيند.
«وهب بن منبه روايت كرد از عبدالله بن قلابه كه او گفت: مرا شترى گم شد، به طلب او در بيابان مى گرديم، به بيابان «عدن» افتادم، شهرى ديدم در ميان بيابان و حصنى در ميان آن و پيرامون آن حصن كوشك هاى بلند بنا كرده.
گفت: فراز كردم آنجا، گمان بردم كه آنجا كسى هست كه من احوال شتر از وى بپرسم. بر در آن حصن بنشستم، كسى بيرون نمى شد. و هيچ حركتى نبود. گفت: از اسب فرود آمده، شمشير بركشيدم و به درون حصن رفتم، دو بنا ديدم به غايت بلند و محكم و دو در، در او آويخته از زر سرخ مرصع. با انواع جواهر. مدهوش بماندم. در يكى را باز كردم، شهرستانى ديدم كه مثل آن كسى نديده است و در او كوشك هاى معلق برداشته بر ستون هاى زبرجد و ياقوت و بر بالاى آن غرفه ها ديدم كرده از زر و سيم و لولو و ياقوت و زعفران ريخته بود و به جاى سنگ ريزه انواع جواهر از در و ياقوت و زبرجد.
و در ميان سراى بستان ها (باغ ها) و در ميان آن انواع درخت ها نشانده و ميوه ها برآمده و جوى هاى آب ساخته از زر و سيم و به جاى ريگ مرواريد و ياقوت و زبرجد در قعر جوى ها ريخته و آن همه از زير آب پيدا بود.
گفت: چون چنان ديدم، مى گرديدم. اما كسى را نمى ديدم، بترسيدم. آنگه انديشه كردم، مانند اين در دنيا هيچ جاى نيست. اين الا بهشت نيست كه خداى ما را وعده داد. گفت: از آن بنادق مشك و عنبر و از آن جواهرها كه بر زمين ريخته بود مشتى پر كردم و چندان كه خواستم كه جوهرى (جواهرى) از آن جوهرها كه در آن درها نشانده بودند بركنم نتوانستم و برگشتم به يمن و با مردمان حكايت كردم و آن جواهر كه آورده بودم اظهار كردم و بعضى بفروختم.
اين حديث ظاهر شد و در زبان ها افتاد تا به «معاويه» رسيد. كس فرستاد مرا بخواند و اين حال در خلوت از من پرسيد.
گفت: چنان كه ديده بودم گفتم. معاويه را باور نمى بود. كس فرستاد و «كعب الاخبار» را بخواند و گفت: يا «كعب» در دنيا مدينه اى هست از زر و سيم و انواع جواهر بر اين شكل و براين هيات؟
گفت: بلى هست و من تو را خبر دهم بر آن كس كه اين بنا كرد. بدان كه آن را «شداد بن عاد» بنا كرد و ذكر اين مدينه در قرآن هست.
معاويه گفت: اين حديث براى ما بگوى. گفت: چون عاد بمرد شديد۲۳ به پادشاهى بنشست و مردم را قهر كردند و شهرها بگشادند. آنگاه شديد بمرد و شداد بماند و پادشاهى بدو افتاد و پادشاهان عالم مطيع او شدند و او را گردن نهادند.
و او مولع بود (حرص داشت) به كتاب خواندن، هر كجا به ذكر بهشت رسيدى خوش آمدى، آن را بخواندى و بر آن واقف شدى. تا آرزو شد او را در دنيا بهشتى بنا كند. صد مرد قهرمان بخواند و با هر قهرمان هزار استاد مزدور و ايشان را برگماشت... «و پس از تهيه مقدمات كار و تهيه مصالح از اقصى نقاط عالم» ... و سيصد سال در بناى آن روزگار برفت... و در اين گاه شداد را نهصد سال عمر بود.
گفت: برويد و پيرامون آن حصنى كنيد و گرداگرد آن حصن كوشك ها بنا كنيد. برفتند و چنان كردند.
هزار وزير (به تعداد افرادى كه وارد چم كرد شدند) را بفرمود، تا برگ و ساز برگرفتند كه انتقال كنند به آن جايگاه، كه او از براى هر وزيرى كوشكى فرموده بود.
جمله هزار كوشك، هزار خانه بر بالاى او بود تا در هر خانه پاسبانى باشد. ده سال در آن رفت تا ايشان ساز انتقال كردند... چون به نزديك آنجا رسيد، خداى تعالى صيحتى فرستاد و جمله را هلاك كرد و كس از ايشان در آنجا نشد و در اين روزگار يكى از مسلمانان در آنجا رود. مردى كوتاه سرخ موى... به آن جايگاه در شود و ببيند.»۲۴ اين بهشت تا روز قيامت از ديده ها پنهان است.
پى نوشت ها:
۱۲- ورجمكرد را به فارسى امروزين مى توان باغى يا غارى كه جمشيد كرد (جمشيد ساخت) معنا كرد.
۱۳- حماسه سرايى در ايران _ ص ۴۵۲- ۴۲۶.
۱۴- تاريخ ايران قبل از اسلام _ دكتر حسين زرين كوب _ ص ۳۷.
۱۵- همان (ص ۲۱).
۱۶- مقياسى نامعلوم كه ظاهراً در يك ميدان اسب دوانى مى گفتند. هم اكنون نيز واحدى به همين نام در ميان شاليكاران اصفهان و شهركرد موجود است. يك چرتو را مربعى به ابعاد ده متر محاسبه مى كنند. يك چرتو گندم يعنى مقدار گندمى، برنج، يا محصول ديگرى كه در چنين مساحتى كشت شود. (۱۰۰ متر مربع)
۱۷- مقياسى نامعلوم.
۱۸- طى تحقيقات دارمستتر و طبق مندرجات بند هش و مينو خرد مرغ كاشيپتان _ Kashiptan در غار جم سخنگو بوده و دين مزدا را تبليغ مى كرده است.
۱۹- سوره فجر _ آيه ششم.
۲۰- تفسير ابوالفتح رازى ، ج ۴- ص ۴۱۰.
۲۱- تفسير ابوالفتح رازى، ج دهم، ص ۲۸۴.
۲۲- سوره فجر، آيه هاى هفتم و هشتم.
۲۳- عاد دو پسر داشت يكى شديد و ديگرى شداد.
۲۴- كليه داستان از تفسير ابوالفتح، ج دهم، ص ۲۸۶- ۲۸۴ نقل شد.

معنی لفظی نام علمدار گرگر

برخی از اسامی جغرافیایی قدیمی با اندکی تحریف و تلخیص به عهد ما رسیده اند لذا در وجه اشتقاق این نامها نباید صرفاً به شکل ظاهری آنها بسنده کرد. از این نامها است نام شهر دو بخشی علمدار گرگر که از دو بخش علمدار و گرگر تشکیل یافته است. نام گرگر (به فتح هر دو "گ") را در زبان پهلوی به سادگی می توان به معنی سازنده و صنعتگر گرفت. اگر "گ" نخست را مضموم بگیریم در این صورت آن معنی مردمی را می دهد که با آتش و کوره آهنگری سر و کار دارند. موسی خورنی مورخ ارمنی عهد قباد ساسانی در باب ترکیب قومی سرزمین اران خردمند فرمانروای اساطیری آلبانیا (اران) از اوتی ها (آذری ها)، گاردمانها (خانوارهای کوهستانی= داغستانیها) و گرگرها (مردمی که با آتش کوره ذوب فلزات) نام می برد و ایشان را اخلاف وی می داند. در عهد روادیان گرگرها قبیله حکومتی بوده اند و ابومنصور روادی ملقب به چراغ گرگریان می بوده است. مسلم به نظر می رسد کنگرلو (کان گر –لو، معدنچی) اسم دیگر همین قبیله گرگر بوده است. نظر به نام اوتی (یعنی مردم آتش پرست= آذری ها) پیداست که معنی استخراج و ذوب کنندگان فلزات به وسیله کوره آهنگری و مسگری برای نام گرگرها مناسبتر از آتشپرستان می افتد. خود نامهای عمومی کهن منطقه جمهوری آذربایجان کنونی اران و آلوانیا (آلبانیا) و آگوان جملگی در زبانهای کهن ایرانی و زبان کردی حالیه به معنی سرزمین آتش هستند. نام ترکی بومی اران خردمند یعنی ده ده قورقوت (پدر آتش مقدس) بوده است که کتاب ترکی شبه اوستایی خاصی به نام وی برجای مانده است. نام اران خردمند و سرزمین وی اران (آلوانیا، آگوان) در کتاب پهلوی شهرستانهای ایران به صورت سپهبد اران گشسپ بانی شهرستان آتورپاتکان در سمت آذربایجان یاد شده است. از سوی دیگر می دانیم ترکان باستانی هم که در شمال شرقی دریای خزر می زیسته اند صنعتگران ذوب فلزات از معادن بوده اند که مطابق منابع کهن چینی گروه بزرگی از ایشان توسط فرمانروای تاتارها (هونها) برای استفاده از این هنر ایشان به ارکنه گون (اورخون) مهاجرت داده بودند و اعقاب همین ترکان در بازگشت بانی امپراطوری بزرگ ترکان در آسیای میانی شدند. بر این اساس صورت اصلی نام علمدار را هم باید آلوو دار یعنی مترادف با گًرگر یا گرگر به مفهوم دارندگان آتش گرفت. جالب است که روستای کوچکی که هم اکنون در شهرستان در کنار ویرانه آتشکده آذرگشنسب در جوار روستای چیکان (شیچیکان کهن، محل نگهداری اوستای عهد ساسانی) قرار گرفته است علمدار نامیده میشود که لابد این هم در اصل آلوودار یعنی محافظ آتش آتشکده بوده است. بر این اساس صورت اصلی نام برخی از روستاهای علمدار نام را می توان در اصل آلوودار گرفت.
در اینجا مقاله ای تحقیقی در باب نام و نشان علمدار و گرگر را که حاوی اطلاعات ابتدایی است از کتاب علمدار- گرگر از وبلاگ شهرستان شهرستان جلفا نقل می نماییم.

علمدار
واژه علمدار را نظير هر واژه ديگر از دو ديد متفاوت ميتواند تدقيق كرد . اولي از ديد متعارف و مورد عادت يعني تفكر فارسي- عربي. بدين شرح كه حتي بين محققان، عادت بر اين شده كه معني هر واژه در مغز, بدون چون و چرا , برمبناي فارسي – عربي معني و تفسير ميشود. بنابراين عادت: واژه علمدار متشكل است از دو جزء ، " عَلَم" عربي " و " دار" فارسي و يا عربي .
عَلَم : 1- در معماري، هر علامتي كه بر بالاي گنبد و مناره مساجد و زيارتگاهها در اشكال مختلف بويژه حلال نصب ميشود, علم گفته ميشود . 2- به علامتي كه بربالاي چادرهاي چادرنشينان نصب ميشده است علم ميگفتند. اين علامت در ميان قبايل ترك بمنظور دفع ارواح خبيث بر بالاي چادر نصب ميگرديده است. 3- متداول ترين معني آن، رايت و پرچم است .
و" دار" در مصدر داشتن فارسي معني دارنده و در عربي بمعني منزل ميباشد.
ديددوم، تفكر نامتعارف و مبني بر غيره فارسي و عربي .
بر اين مبنا نيز علمدار متشكل است از دو كلمه " عَلَم" "و " دار" .
"عَلَم" در زبان تركي كه به صورت هاي Alam , ӘlӘm ثبت شده بمعني گذرگاه آبي كم عمق Suda dayaz geçit ميباشد. در مفهوم عام اين گذرگاه ميتواند آبي, گردنه و . . . باشد. " دار" نيز بمعني تنگ است. در نتيجه " عَلَم دار" بمعني معبر يا گذرگاه تنگ ميباشد.
معني واقعي علم دار همان معبر تنگ است. علت اين نام گذاري را بايد ناشي از تنگه اي دانست كه درآن حوالي بوده است كه از بين رفته ويا ناشي از تنگه يا گذرگاه هاي موجود مثل دره دﺆز يا معابر ديگري بر منطقه باير, رودخانه آراز و غيره ميتواند باشد. همچنين در منطقه جز آنهائيكه در طي 70 سال دوران پهلوي, عمدا" يا غير عمد تغيير داده شده اند در منطقه به محلي كه داراي نام عربي و فارسي رايج باشد, برخورد نمي گردد.
اَل ، عَل (ايل):
در تركي قئر قئز (قرقيز) معني: قبيله ، اتحاد ، تبار، نسل ، خلق ، ملت، همنژاد، مشمول اتحاد قبيله شده(7) .
اِليجَر(elicer):وطن ، خلق خا لص
در تركي قئز قئز كل ه Elementardik به معني ابتدائي ، ساده است (7) .
اَل Әl : در تركي آلتاي : خَلَق ،‌اتحاد قبيله ، عشيره ، ملت (8) .
توضيح اينكه تركان آلتاي در منطقه داغلئق آلتاي فدراسيون روسيه زندگي ميكنند.
اَلَم= فوج ، گروه. اَلَمه = غله اي است كه آنرا گاورس و ارزن گويند(37) .
دار : نام شهري است در هندوستان ، نام داروئي كه آنرا فلفل دراز ميگويند. دارنده و نگهدارنده – درخت (37) .
دار : طناب،‌ طنابي كه كشتي ها را با آنان به اسكله مي بندند(9) .

علمدار : شخص پيش رو حامل پرچم قشون ،‌ليدر يا رهبر امري ، عنواني بود در عثماني كه به حمل كنندگان پرطمتراق پرچم ميدادند. لقب ايوب انصار حمل كننده پرچم رسول الله ( 1) .
در زيرقسمتي از كتاب آدلاريميز تاريخيميز،‌توپونيميك سؤزلوك (= فرهنگ توپونيميك نام ها و تاريخمان) دكتر رفاهي علمداري كه به گويش تركي آذربايجان نوشت شده، در ارتباط با واژة علمدار با ترجمه به فارسي آن آورده ميشود.
علمدار (اورونیم) Ələmdar
ایلک دفعه آلبان آدلاری سیراسیندا آلام کیمی قئیده آلینمیشدیر. یونان جغرافیاچیسی پئتولئمه(بطلمیوس) اؤز اثرینده آدلاندیردیغی 29 آلبان یاشاییش یئری و 5 هیدرونیمدن بیری آلام اورنیمیدیر. بو آد اورتا عصر منشألی اولام- آلبانیانی شیمال شرقینده اییوری چایینین آلازان چایینا قووشدوغو یئرده ، ایله عینیلشدیریلیر( بو گون همین آد دار دوققاز آدلانیر. بو سؤز ایکی حیصه دن دار و دوققاز«کئچید»عیبارتدیر). منبعلرده آد اولام فورماسیندا «کئچید» معناسیندا مووجوددور. بو گون گۆنئی آذربایجاندا آلام//علم فورماسیندا موحافیظه اولونان بو آد باشقا تۆرک دیللرینده olam,olom,olum « چایین درین اولمایان یئری،موقتی اۆزن کؤرپو، قایق»معناسینی داشیییر. بو آد ایله زنگیلاندا یئرلشن أسکیلوم – أسکی و اولوم سؤزبیرلشمه سیندن یارانان و «أسکی کئچید» معناسینی گؤسترن اورونیم علاقه داردیر.
آلام سؤزو گۆنئی آذربایجاندا تحریف اولوناراق علم کیمی ثبت اولونوبدور. تۆرک منشألی اولان بو پالئوتوپونیم آذربایجانین باشقا توپونیملرینده و او جمله دن علمدار (ماراغادا،مرندده و مشکین شهر ده)،علم کندی،علم لی بابا،یۇخاری المجوق،آشاغی المجوق، ألمکی (ابهر- ده) ،علمدار داغی ، علمدار (مرند،دماوند،زاوه) اورونیمی و علم کوه تحریف اولونموش شکیلده موحافیظه اولونور.


علمدار وگرگر دارند:

عملدار:
1- ده در بخش مركزي شهرستان بابل استان مازندران مابين بابل وقائم شهر.
2- ده بخش مركزي بهبهان استان خوزستان.
3- ده بخش مركزي مشگين شهر استان اردبيل.
4- روستاهاي يوخاري (بالا) و آشاغي (پائين) علمدار واقع در بخش مركزي شهرستان ملاير استان همدان.
5- روستاي بخش لالي شهرستان مسجد سليمان استان خوزستان.
6- روستائي در ائلخئچي (ايلخچي) از توابع قصبه سرد رود تبريز.
7- زيارتگاهي بنام علمدار در بالاي كوه مشرف به بخش كئشكساراي (كوشك سراي ) واقع در كنار جاده مرند به ماكو و غرب ميشوداغي. اين كوه كه در موقعيت 45˚,33 / 38˚,22 قرار دارد و ارتفاع آن 3155 متر ميباشداز طرف اهالي بخش مذكور، علمدار داغي ناميده ميشود .
8- نام محله اي در حوالي ميدان سلطان احمد استانبول .
9- قصبه اي با 61 خانه وار در 22 كيلومتري جنوب غربي مشگين شهر دره كؤرپَلي KörpӘli .
10- روستائي در مراغه نزديك روستاي چيكان
11- روستائي در ابهر
12- روستائي در 27 كيلومتري ملاير به طرف اراك
13- در كلاردشت قله اي شاه علمدار وجود دارد و براي رسيدن به آن از قصبه هاي حسن كِيف و مجل بايد گذشت.
14- روستائي از توابع نهاوند
15- نام طايفه اي ترك زبان در ساوه
16-محلي در ايالت بانو Banno پاكستان در موقعيت 32°2’27” Nort
17-نام محل هائي درمناطق Yozgat , Bolu ,K.Maraş, Mardin, Tokat , Konyaتركيه
18- در 15 كيلومتري سرعين اردبيل ، در مسيرپيست اسكي،‌ آبشاري وجود دارد كه علمدار نام دارد .
19-نام تپه هائي در منطقه خوي
20- نام قصبه اي در منطقة عمرانيه استانبول

گرگر:

گرگر (اويکونيم-اورونيم) Gərgər
توپونيمين آذربايجانين آلبان-آران ولايتيندکی قديم قارقار طايفا آدينين قيسمن تحريف اولونموش واريانتنی اؤزونده عکس ائتديردييی ائحتيمال اولونور. ياشاييش منطقه سينه ايسه بو آد واختيله همين طايفا طرفيندن سالينميش و خاراباليغينين سون دؤورلره قدر قالماسی قئيد اولونموش قارقار آدلی مسکنين آدي ايله علاقه دار وئريلميشدير.
هله بيزيم ائرانين بيرينجی عصرينده ائسترابون قارقار طايفاسينين آدينی چکميش و اونلارين شيمالی قافقازدا ياشامالارينی قئيد ائتميشدی. ک. تروييئر 3-نجو عصر ده آلبانيادا قارقار دۆزﯙ آدلی يئرين مؤوجود اولدوغونو گؤسترميش ،س. تويئرئميان ايسه همين دۆزۆن ميل دۆزۆ اولماسی فيکرينی ايرلی سۆرمۆشدۆ. موعين قايناق لاردا قارقار طايفاسينين قديمده قاراباغ دۆزۆنده ده ياشامالاری و بونونلا علاقه دار همين دۆزۆن قارقار اؤلکه سی آدلانماسی فيکری ده قئيد ائديلميشدير.ائرمنی تاريخچيسی موسا خورنی(خورناتسی)يازيرکی، آلبانيادا قارقار آدلی اميرليق واردير.
اورتا عصرلرده قازاخيستاندا ،کئچن عصرده گۆرجۆستان و داغيستان، تۆرکمنيستاندا و ساير يئرلرده مؤوجود اولموش قارقار آدلی توپونيملر، شوبهه سيز کی، عينی آدلی قديم تۆرک طايفا آدی ايله باغلی يارانميشدير. م.ولييئف ده ايقيلابدان أوول آذربايجاندا قارقار آدلی ه اويکونيم و بير هيدرونيمين اولدوغونو گؤسترميشدير. حاضيردا آذربايجاندا بو طايفا آدينين ايلکين واريانتی يالنيز منبعينی قاراباغ سيلسيله سينين شيمال-شرق ياماجلارندان آلان قديم قارقارچای هيدرونيمينده موحافيظه اولونموشدور. ائرمنيستاندا آذربایجانليلارين سيخ ياشاديغی کندلردن بيری گرگر آدلانير. کندين قديم آدی قارقار اولوب، سونرالار تحريف اولوناراق گرگر فورماسينا دۆشوب.
جنوبی آذربايجاندا جولفا ياخينليغيندا گرگر کندی (ايندي بو کند علمدار کندينه بيرلشديررک هادیشهر آدلاندريليبدير.)،گرگرداغ (چایپارا کندينده) و گرگر (داغی) اورونيملری (مياندواب)، کرکره،کارکاراک، قارقار،قرقر نصير،بابا قارقار و س. همين آدين موحافيظه اولونماسينی گؤسترير (72) .

محل هائي كه نام گرگر دارند :

گرگر ) گرگر و علمدار اکنون باهم يكي شده و هادي شهر نام گرفته اند )، از دو روستا يا قصبه كه با فاصله كمي از هم قرار داشتند تشكيل شده بود كه يوخاري گرگر و آشاغي گرگر ناميده ميشده است.
1- دهي از بخش مركزي شهرستان شادگان استان خوزستان .
2- گرگر پائين روستائي در بخش مركزي شهرستان سنقر استان كرمانشاه.
3- نام شهرستان و قصبه در ولايت (استان) آدي يامان تركيه.
4- نام رودخانه اي در جمهوري آذربايجان كه تِرتِر نيز ناميده ميشود و شاخه اي از رود كر ميباشد و در نواحي كلبجر، ميربشير جريان دارد و از محلي بنام گلين قيه سرچشمه ميگيرد.
5- محلي بنام گرگر در جمهوري ارمنستان قرارداد.
6- منطقه اي در حوالي مالاتيا (ملطيه) تركيه .
7- نام قصبه و مركز شهرستاني در آناتولي شرقي (تركيه).
8- فرهنگ معين مينويسد گرگر معرب آن (جرجر) است و معني آن خداي تعالي , تخت شاهي , سرير ميباشد و همچنين نام گياهي است از تيره پروانه داران كه برگهايش كامل وپنجه يي و گلهايش آبي يا بنفش و يا زردند و گل آذينش خوشه يي است . ميوه اين گياه و دانه هايش ريزتر از يك نخود وسياه رنگ است و آنها را باقلاي نبطي گويند. از اين گياه بمنظور تغذيه دامها و از دانه اش جهت تغذيه انسان مانند غلات ديگر استفاده ميشود, باقلاي مصري, جرجرمصري , باقلاي قبطي , ترمس .
9- رود كارون از خزينه تا محلي كه به بند قير موسوم است به دو شعبه تقسيم ميشود يكي از شعب آنرا شعبه كوچك يا گرگر گويند.
10- در لغت نامه برهان قاطع كه اولين بار در 1062 ه.ق در حيدر آباد دكن (هندوستان ) چاپ شده و توسط محمد حسين بن خلف تبريري متخلص به برهان نگاشته درمورد واژه گرگر گفته شده است: گرگر نامي است از نامهاي خداي تعالي و معني آن صانع الصنايع ميباشد و نام قصبه اي از ولايت آذربايجان. و بضم هر دو كاف، سخني را گويند كه كسي آهسته در زير لب گويد و بكسر هر دو كاف ، غله اي باشد گِرد و سياه رنگ از نخود كوچكتر، و بعضي گويند نوعي از باقلا است و معرب آن جرجر باشد.
اين نوشته نشان ميدهد كه اين محل حداقل 365 سال قبل مسكون بوده است.(36)
11- قصبه اي در25 كيلومتري شرق قُروه روستائي كه چشمه هاي آبگرم دارد به نام گرگر و قولي قوقور موجود است.
12- نام روستائي است در خوزستان .
13- روستائي در كامياران كردستان
14- محلي بنام گرگر در شهرستان كلاله گرگان كه منطقه ترك نشين ميباشد.
15- نام ايستگاه قطار ما بين خسروي و ماهشهر
16- دهي در گلپايگان
17- روستائي در ماه شهر

پنجشنبه، خرداد ۲۸، ۱۳۸۸

فریبکاران تاریخ

استبداد دو لایه شاه و شیخ بود:
گفتند مائیم کمربسته ابوالفضل و نائب امام مهدی موهوم.
در آن بالا خدایی است
لامکان و لازمان
یعنی آدرسش نا کجا آباد
چون برای خود بزرگوارش زحمت بود
پیامبرانی فرستاد اولوالعزم و دوم دست
کزین اولوها اولی صرفا فسانه بود
دومی پدر امتهای فراوان لقب امپراطورانی در تاریخ باستان
گر دقیق بنگریم ایبال پی ال دوم پادشاه عبری فراری اشنوشناک.
سومی موسی همان کاموسه صرفا شاه هیکسوسی فراری
عیسی جلیلی صرفاً معلم انقلابی یهود
در مقابل جور و ستم رومیان
محمد با اعتقاد بر باور دینی خاورمیانه ای
که احمدی خواهد منجی بشریت
و وی نام خود را با آن در طباق یافت.
در قرون و اعصار سر کارمان گذاشت با نماز و روزه اجباری آنچنانی
برای خدای به ظاهر بی نیاز
نفرین دستت بشکند ابولهبش شد کلام بی نظیر خدایی
نیاکان معتزلی ما اسلامشان
اغراق در مقام خاندان علی شد
برای رهایی از ستم خلفای بغداد
شیعه 10اولاد علی شدند
به علاوه فسانه آخری که سئوشیانت سوم زرتشتی بود
در کسوت خاندان علی.
حالا بر این دروغ بزرگ ولایت فقیه استعمار کاشته است
که میوه اش زهر است به کام ایران و ایرانی.
و اینک زمان رسیده بدانجا
که استبداد یک لایه وحشتناک شیخ نیز
به دست تاریخ سپرده شود
تجربه گردد مردم سالاری و سکولاریسم
در قامت رسای مام وطن
ایران جاودان.

شنبه، خرداد ۲۳، ۱۳۸۸

تحقیقی در باب نام ونشان رود معروف نیل ، سرزمین مصر و قاره آفریقا

مطابق تاریخ کهن مصر رود نیل به نامهای ایترو (رود بزرگ)،پهرو (پیارو،به معنی رود، کانال بزرگ، در کتیبه داریوش) و هپی (روان و جاری) نامیده شده و به ایزد آپیس (هپی) که گاو پیشانی سفید مقدس منسوب به وی معروف بوده ، اختصاص داشته است. در این رابطه گفتنی است نام ایزدی مصری به نام منویس (مر- ور= ایزد آبراه بزرگ) با سمبل گاونر سیاه یاد آور شهر خاص ایزد پتاح یعنی ممفیس (مِو-فیس= شهر آب روان، مأخذ نام پارسی مصر یعنی موداریا) در کنار نیل سفلی است که آنخ تَوی (به بند کشنده دو شهر= میضرائیم تورات) و انب هدج (دژ سفید) نیز نامیده می شده است، گرچه خود منویس ایزد خاص شهر هلیوپولیس (شهر ایزد خورشید رع) در همسایگی آن به شمار رفته است. می دانیم که داریوش در هنگام فرمانروایی خود که به مصر آمده بود، در همین شهر ممفیس پایتخت مصر سکنی گزیده بود. این امر به نوبه خود نشانگر آن است که نامهای ایزد هیکسوسی خورشید میثره (میثه) در اینجا دخیل بوده است چه از سوی دیگر نامهای فرمانروایان کهن مصری که به موسه ختم میشده اند از جمله کاموسه آخرین فرمانروای هیکسوسی مصر و رقیب مصری وی یعنی اهموسه از شکل میثه نام همین ایزد قبیله ای گردنده خورشید یا ارابه ران خورشید آریائیان میتانی اخذ شده است که با قربانی گاو مقدس پیوند داشته است. به نظر میرسد در عهد هیکسوسها نام میثره در مصر به معنی ارابه ران ایزد خورشید رع مفهوم می شده است. نام موسی تورات نیز در اصل اشاره به همین خدای خورشید و عهد و پیمان آریائیان بوده است که در زبانهای مصری و عبری به مفهوم عامیانه فرزند آب (مِو-سا) و کودک بر گرفته از آب درک شده و برای کودکیش اسطوره نجات کودک در گهواره رها شده در نیل پدید آمده است. خود نام نیل را که به حدس به زبانهای یونانی و لاتین منتسب نموده ولی نتوانسته اند ریشه و مفهومی برای آن در این زبانها برای آن ارائه نمایند گرچه در خود زبان سامی عربی به سادگی و وضوح می توان از ریشه نَول (دره آبداری که آبش جاری است) گرفت. در باب منشأ نام خود نام سرزمین مصر معمولاً به صورت عبری میضرائیم (دوسوی دره یا تنگه) استناد میشود که لابد به همراه معنی نام قبطی خدای مصر یعنی پتاح (باز کننده) و معنی عبری نِیِل (=اغتشاش و اسباب کشی از سمت خدا) اسطوره باز پس رانده شدن هیکسوسهای تحت رهبری کاموسه (روح همزاد ایزد میثه) در تورات به صورت باز گشوده شدن دریا (منظور بحر نیل) برای فراریان عبرانی (در واقع برای فراریان اتحادیه قبایل هیکسوسی اشنوناکی=عبری، آموری، ماری، هوری-میتانی) ، پدید آمده است. میدانیم که هیکسوسها (فرمانروایان بیگانه) یا پادشاهان شبان بعد از بیش ازصد و پنجاه سال توسط فرعون جدید مصر اهموسه (برادر ایزد میثه) از مصر سفلی به سمت فلسطین رانده شده بودند. ایزد خاص مصر پتاح که خالق جهان به شمار میرفته است همچنین ایزد تانن (سرزمین به زیر آب فرو رفته) وتاثنن (سرزمین ویران) به شمار میرفته است. از اینجا معلوم میشود لوط تورات (به معنی سّری و مرموز) که مطابق تورات سرزمینش سوخته و به زیرآب رفته است در اصل همین خدای مصری به شمار میرفته است که در تثلیثی یک تَنی با ایزد آمون (سّری) و رع (خالق) قرار داشته است یعنی این سه مظاهر مختلفی از خدای واحدی بوده اند: چون مصریان فکر میکردند این سه خدای در حقیقت یکی بیش نیستند. آمون (سّری= لوط) در نظر آنان نام این خدای یگانه بود؛ پتاح جسم او و رع سر او را تشکیل می داد.
از اسامی کهن مصر یکی تمری (ساحل رودخانه) است. دیگری اگیپت که آن را به معنی خانه روان پتاح (هات- کا- پتاح) است که به معبد پتاح در ممفیس اطلاق می شده است. و همچنین از ریشه قبطی کیپتی (خاک سیاه و حاصلخیز) میگیرند. در حالی که آن در ترکیب کِمت (خمت)- حَت معنی سرزمین ایزد سّری (رع- آمون، لوط) را می دهد. در تأیید این نظر گفته شده است که مصریان کهن (اسلاف قبطیان) سرزمین خود را کیمیت (خاک سیاه) می نامیده اند؛ ولی ظاهراً دنبال وجه اشتقاق ظاهری رفته و بدین نتیجه گمراه کننده رسیده اند. در زبان عبری هم اگی- پتاح معنی دره عمیق کشور پتاح را می دهد بنابراین مفهوم سرزمین خالق روح پتاح برای این نام که با اسامی دیگر مصر کهن همخوانی استواری داشته و بیشتر مورد توجه و قابل اعتماد است. داریوش نام مصر را در کتیبه مصری خود که مربوط به حفر آبراهه ای از نیل (پهرَوَ) به دریای سرخ است به صورت موذاریا (موداریا) ذکر کرده است که در زبان پارسی به معنی سرزمین دریای روان(رود نیل) است. بنابراین خود نام سامی عربی/عبری نام مصر باید در اصل مرکب از جزء میه (آب) و سیر (حرکت) یا به احتمال قوی تر مرکب از ماء (آب) و سَرّ (مسیل بزرگ آب، کانال بزرگ آب) بوده باشد که بدین ترتیب مترادف نام شهر ممفیس (مِو-فیس) بوده و لابد مأخوذ از آن است. این امر در تلفظ عربی نام مصر یعنی میصئر همین اصل خود را نشان میدهد. نام بابلی کهن مصر یعنی ماگان (به ترکیب عربی ماء-قنه) را در زبانهای سامی می توان به معنی سرزمین کانال بزرگ آب گرفت.
نام آفریقا را هم که در دایره المعارفهای رسمی برگرفته از نام مردمی بربر در سمت لیبی به شمار آورده اند در واقع باید متعلق به خود مصر شمرد چه در اساطیر مصری کهن نام مصر به صور هات- کا - فتاح (خانه ایزد گاو-روح پتاح)، آفو-تاح- کا (سرزمین رود روان ایزد گاو--روح پتاح) و آفو- را- کا (سرزمین رود روان ایزد گاو-روح رع) آمده است. بنابراین واژه آفریقا همان آفوراکای مصریان یعنی یکی از اسامی مصر باستان بوده است که توسط یونانیان از مصریان اخذ شده و بر روی و بر کلّ قاره آفریقا عمومیت یافته و بدان اختصاص یافته است. نام کهن دیگر قاره آفریقا یعنی لیبیا در معنی توراتی آن یعنی "قلب دریا" (در تفسیر آن به سرزمینی که دریایی در قلبش روان است) باز نشانگر سرزمین بحر حیاتی نیل روان این قاره است.
در اینجا مطلبی را در باب نام خدایان خاص رود نیل از مقاله اساطیر آب در تمدنهای شرق انسیه قوام پور را با اندکی اصلاح در املاء اسامی ضمیمه می نمائیم:
مصر : الف) خنوم (Khnum) یکی از مظاهر ایزد رع : خنوم به معنی آفرینده و او را خدای آب خنک و یکی از خدایان کهن نخسیتن آبشار نیل در مصر علیا می دانستند می گفتند که نیل در جزیره الفانتین (آسوان ) از جهان زیرین یا دومین اقیانوس نون از طریق دو مغازه به زمین راه می یابد و بدین سان خنوم با عنصر اولیه حاصلخیزی در مصر پیوند داشت و هم او بود که آب نیل را به دو بخش تقسیم کرد .
مرکز اصلی کیش خنوم در جزایر فیله و آسوان قرار داشت و به روزگار فرمانروایی جبر و به هنگامی که در مصر هفت سال پیاپی خشکسالی پدید آمد برمیگردد هزار جریب از زمینهای آسوان وقف خنوم قرار گرفت و خنوم با آب نیل مصر را از قحطی رها نید او را با هیات خدایی با دستان گشوده و در حالیکه نیل از دست او جاری است ترسیم کرده اند ( ورونیکا ایونس،چاپ اول 1375، ص 166) .
ب) حاپی(Hapi= آپیس) :حاپی خدای نیل می باشد تلفیقی از خدای جهان حاصلخیزی و طغیان می باشد . حاپی آبیار چراگاههای گله ، گاوهای رع و انسان ، فراهم کننده آب واحدهای بیابان ، فرو برنده شبنم از آسمان می دانستند حاپی در این روایت پاسدار و سرور خدایان زمینی حاصلخیزی و آفرینش و روزی بخش مردمان و نگهدارنده نظم خدایی است . حاپی به هیات مردی با ریش آبی یا سبز و دارای سینه زنانه که نهاد حاصلخیزی است ترسیم می کردند . ( ورونیکا ایونس،چاپ اول 1375، ص 168).
مندرجات کتیبه داریوش در مصر در باب امر به ایجاد و یا نوسازی کانال بین رود نیل و دریای سرخ در سایت پژوهشهای ایرانی متعلق به دوستمان رضا مرادی غیاث آبادی از این قرار آمده است:
"ترجمهٔ فارسی سنگ‌نبشتهٔ فارسی باستان داریوش بزرگ در سوئز:
بخش نخست (DZa)، بند 1:
داریوش [فارسی باستان: دارَیَـوَهـوش].
بخش دوم (DZb)، بند 1، سطرهای 1 تا 7:
شاه بزرگ، شاهانْ شاه، شاه سرزمین‌ها، شاه در این زمین بزرگ، پسر ویشتاسپ [ویـسْـتـاسْـپَـه]، هخامنشی [هَـخـامَـنـیـشـیَـه].
بخش سوم (DZc)، بند 1، سطرهای 1 تا 4:
خدای بزرگ است اهورامزدا [اهـورامَـزداه]، که بیافرید آن آسمان را. که بیافرید این زمین را، که بیافرید آدمی را، که بیافرید از برای آدمی شادی را، که داریوش را شاهی فرا داد، که داریوش را شهریاری‌ای فرا داد بزرگ، با اسبان خوب، با مردمان خوب.
بخش سوم، بند 2، سطرهای 4 تا 7:
من داریوش، شاه بزرگ، شاهانْ شاه، شاه سرزمین‌هایی با گوناگون مردمان، شاه در این زمین بزرگ، پهناور و دورکرانه، پسر ویشتاسپ، هخامنشی.
بخش سوم، بند 3، سطرهای 7 تا 12:
گوید داریوش شاه، من پارسی‌ام، از پارس [پـارسَـه] مصر [مودرایَه] را گرفتم، من فرمان دادم به کندن این آبراه [یَــوْیـا]، از رودی به نام نیل [پـیـراوَه] که در مصر روان است، به سوی دریایی که از پارس می‌رود، پس آنگاه این آبراه کنده شد، چنانکه فرمان من بود، و کشتی‌ها [نـاوْیـا] در این آبراه از مصر به سوی پارس رفتند، چنانکه خواست من بود."

در باب موضوع اطلاق نام "دریایی که از سمت پارس میرود" به خلیج فارس، که غیاث آبادی در پایان این مقاله مورد بحث قرار گرفته است. نظر نگارنده در این باب این است که از آن مطابق اسطوره بابلی گیلگامش در اصل نام سومری کهن این خلیج یعنی آبّا-پو-آری-سا (=دریای سمت مصب رودخانه ها) مراد بوده است که در اسطوره گیلگامش کتابخانه آشوربانیپال نام اکدی آن به همین معنی دریای مصب رودخانه ها قید شده است که هیئت سومری دیرین آن به سبب مشابهتش با پارس در عهد یونانیان به معنی خلیج پارس گرفته شده است و شیوخ عرب جنوب این خلیج هم بی اطلاع از ریشه تاریخی کهن سومری این اسم گذاری سعی در جانشین کردن نام این خلیج به نام ملیت خویش می نمایند.