شنبه، فروردین ۱۲، ۱۳۹۱

ریشه کلمات فولاد و ستی

این دو کلمه هر دو به معنی آهن سخت و آب و دود کربن دیده است:کلمه فولاد در پهلوی به صورت پولافت آمده است که در اصل طبق قاعده تبدیل "ر" به "ل" پُرلفت یعنی بسیار زیر و رو کننده و به هم زننده یا بسیار طولانی دوام آورنده است. پس در اصل پول (پئورو، پُر) است و لافت (لِفت) طول دادن یعنی دارای عمر طولانی و این مطابق با معنی اوستایی نام پولاد (فولاد) یعنی ستی است:
کلمه اوستایی ستویی به معنی پایدار و همیشه و پیوسته باید ریشه کلمه فارسی ستی به معنی پولاد باشد.

پنجشنبه، فروردین ۱۰، ۱۳۹۱

مطابقت نامهای اوشنر و ثریته با زال زر

در عهد کیکاوس (خشثریته، سومین پادشاه ماد) شخصی با نامها یا القاب ائوشنر (مرد دلیر دانا یا مرد روشن)، ثریته (پناه دهنده) و زال زر دانا (پیر زرین خردمند) در سرزمین جنگلی سگستان (= کاسپیانه یعنی سرزمین سگپرستان) می زیسته است. زمانی که کیکاوس (خشثریتی) در مقابل سپاه اسرحدون از کاشان به شهر آمل پناه آورد این فرد و دو پسرش به نامهای اورواخشیه (شادیبخش) و کرساسپ (کشنده راهزنان) وی را در پناه و حمایت خود گرفتند و زمانی که لشکریان آشوری تحت رهبری رئیس رئیسان شانابوشو در عهد آغاز حکومت آشور بانیپال برای مذاکره و تسلیم کیکاوس (خشثریته) به شهر آمل مازندران رسیدند، توسط خاندان ثریته (اوشنر، زال زر) یا بنا به اوستا همان خاندان سام (خوشبخت سازنده) رهبر آماردان غافلگیر و کشتار شدند. مطابق مندرجات اوستا، بند 27، کرده 7 رام یشت اورواخشیه در این نبرد کشته شد ولی کرساسپ (رستم) از قاتلان او انتقام گرفت. این پیروزی بسیار شیرین این خانواده باعث تشکیل نخستین دولت مستقل و نیرومند در فلات ایران گردید و سبب شد که قهرمان پیروزمند این نبرد یعنی آترادات پیشوای آماردان تحت القاب کرساسپ و رستم (در هم شکننده راهزنان و ستمگران) تبدیل به قهرمان قهرمانان تاریخ ملی ایران در اوستا و شاهنامه شود.
نام اوشنر (ائوشنر) در معنی مرد روشن به وضوح بیانگر نام زال زر است. مطابق کتب پهلوی خود اوشنر (یا ثریته) به فرمان کاوس در جنگل سگان وحشی (جنگل ببرها) به قتل میرسد. ولی چنانکه اشاره شد اوستا مقتول جنگ مازندران با دیوان (آشوریان) را اوراخشیه نامیده و او را پسر ثریته دانسته است. در مقدمه کتاب هفتم دینکرد در فقرات 36-37 راجع به او مندرج است:
" اوشنر بسیار زیرک در همان زمان کیکاوس از فّر ایزدی بهرمند بود. اوشنر پیش از تولدش در شکم مادرش اعجاز و کرامات از برای مادرش ذکر میکرد و در هنگام تولدش اهریمن را مجاب ساخت. اوشنر فرمدار (صدر اعظم) و در هفت کشور مستشار کیکاوس بود. مردی بود فرزانه و خردمند و دانا."
وی زبان مرمان نواحی مجاور را بیاموخت؛ چنانکه بر همه انیرانیان هنگام مباحثات غلبه یافت و ایرانیان را با تعلیمات اخلاقی خویش تربیت کرد و سر انجام به دستور کیکاوس به قتل رسید" (کیانیان آرتور کریستن سن صفحه 115).
در کتب پهلوی اسطوره به قتل رسیدن وی تحت عنوان ثریته (پناه دهنده) به گونه دیگری بیان شده است که یادآور دریده شدن لشکریان فراری آشور در جنگلهای مازندران است: به روایت کتاب پهلوی دینکرد گناه کشتن و تباه شدن گاو (در اصل منظور سارگون دوم آشوری مقتول توسط اسکیتان) بر گردن تورانیان بود. زیرا داوری و حکومت این حیوان همواره خلاف آرزوهای آنان بود. پس به جادوی روان کاوس را تباه کردند و او را با کشتن آن حیوان بر آن داشتند که سود خویش را پایمال کند.خلاصه کلام آن که کاوس به پهلوانی ثریته نام که از شش برادر خود خردتر بود، فرمان داد که گاو را بکشد (به جنگ با آشوریان بپردازد). لیکن همینکه ثریته به گاو نزدیک شد. گاو به زبان آدمیان با او سخن گفتن آغاز کرد که اگر بدین گناه مبادرت کنی دچار ملامت و سرزنش وجدان خواهی شد و زرتشت پیغامبر آینده نام ترا به بدی یاد خواهد کرد. ثریته به نزد کاوس بازگشت و سخنان گاو را باز گفت. لیکن چون شاه از روی بیخردی در کشتن گاو اصرار ورزید، آن پهلوان فرمان او را پذیرفت و گاو را کشت.
پایان این داستان را تنها در کتاب پهلوی زاتسپرم می توان یافت و آن چنین است: ثریته از جنایتی که خود آلت آن شده بود، پشیمان گشت و از کیکاوس خواست تا او را به قتل آرد و بدو گفت که اگر چنین نکند او خود پادشاه را خواهد کشت. پس کیکاوس بدو فرمان داد تا به جنگلی رود و گفت که در آنجا به دست جادوی که به هیأت سگی ماده (ببرماده) در می آید، کشته خواهد شد. ثریته به جنگل روی آورد، چون سگ را دید بر او حمله ور شد و او را بزد. ناگهان آن سگ ماده به دو سگ افزایش یافت و با هر ضربتی که او بر سگان وارد می آورد عدد سگان دو برابر میشد. تا آنکه شمارهً آنان به هزار رسید و این سگان ثریته را خسته و مقتول کردند. (کیانیان، آرتور کریستن سن صفحات 115، 116 و 117).
به نظر می رسد داستان کاووس و انوشیروان را وارونه کرده اند کاووس پسر بزرگ قباد فرمانروای مازندران به دست انوشیروان (اوشنر) کشته شده است.

معنی نامهای سمنان، شاهرود، دامغان و سبزوار

قبلاً بدین نتیجه رسیده بودم: با توجه به نام منطقه ای با نام بسیار قدیمی اسفنجان (سپنژان) در جنوب سمنان چنین به نظر می رسد نام سمنان از تلخیص و تحریف همین نام عاید شده است. در ثانی خود کلمهً سفنج هم می توان به معنی سه ضرب در پنج و هم به معنی سی ضرب درپنج گرفت که عدد صد(هکتوی یونانی) در میان آنها قرار می گیرد و این خود نشانگر آن است که شهر گم شدهً هکاتوم پیلوس (صد دروازه) از پایتختهای دورهً اشکانی در استان سمنان، خود همین ناحیهً شهر سمنان بوده است که ایرانشناسان در این راه به خطا متوجه شهر معروف دیگر این استان یعنی دامغان (محل پرورش دامها) شده اند که نام قدیمی دیگرش گومش (یعنی دارای دامهای بزرگ، یا جای پرورش دامها) بوده است که این دو نام آن نه نشان از قرابت با شهر صد دروازه بلکه نشان از غرابت با نام این پایتخت معروف اشکانیان دارند.

حال با توجه به کلمه اوستایی سیم یعنی یوغ بدین نتیجه می رسم که نام سمنان (سیمنان) به معنی محل ساختن یوغ و گاو آهن بوده است چه نام های کهن شهر همسایه آن یعنی شاهرود به صور چخره، چاخروئیتی و راسمینا به معنی محل ساختن چرغ و ارابه می باشند.

و نیز بدین نتیجه می رسم که نظر به معنی سادهً کومس یعنی محل بزرگ آن باید همان هکاتوم پیلوس یونانیان بوده باشد که بعداً به دامغان یا دا- مه-کان یعنی محل بزرگ ساخته شده ترجمه گردیده است. حمدالله مستوفی در نزهة القلوب میگوید باروی دامغان هشت هزار گام بوده است.

سبزوار: مؤلف تاریخ بیهق در بارۀ بنای سبزوار میگوید که ساسویه بن شاپور این شهر را بنا نهاد. از آنجاییکه ساسویه (ساوسان، ساسان) به معنی منسوب به قوم دارای اسپس (سوَس، یونجه) است. معلوم میشود که سبزوار به معنی محل سر سبز است که با نام کهن آنجا یعنی بیهق (خاک خوب و پر بهره) همخوانی دارد.

چهارشنبه، فروردین ۰۹، ۱۳۹۱

ریشۀ نامهای تاجیک و دری

ریشۀ این نامها به دادیک-دایی (به معانی دارندگان گیاه دارویی و عادل و خیّر) و دروپیک-دربیک (دارندگان خوراک گیاهی و دارویی) در خبر هرودوت پدر علم تاریخ میرسد که تا به حال به طور اساسی مورد توجه محققان تاریخ قرار نگرفته است. از بررسی منابع یونانی مربوط به حمله اسکندر مقدونی به سرزمین تاجیکان به وضوح معلوم میگردد که در باب نام دروپیک (دربیک، دری یعنی دارندگان خوراک گیاهی و دارویی) منظور از خوراک گیاهی همانا اسپست (= غذای اسب، یونجه) است که برای تغذیۀ اسبان و دامها مورد استفاده قرار میگرفته است. نگارنده قبلاً با توجه به عنوان سکائیان پارسی دربیکی یعنی برگ هئومه (در واقع به معنی دارندگان علوفه نیک= یونجه) نام دروپیکیان (دربیکان، دری ها) را صرفاً به معنی دارندگان گیاه دارویی شراب هئومه در نظر میگرفتم که اکنون آن نظر را با تعمیم تقدیس گیاهان دارویی و علوفه ای نزد ایشان اصلاح می نمایم.
در فرهنگنامه ویکیپدیای فارسی بدون مراجعه به منابع ایران باستان در باره منشأ نام تاجیک به ایهام و ابهام چنین بیان شده است: "خاستگاه واژهٔ تاجیک نامعلوم است. شرح و بیان معنای این واژه تاریخی در چند مقالۀ علمی تحلیل و بررسی شده‌است. در اینجا دیدگاه‌های چند تن از دانشمندان به طور فشرده در مورد تاریخ واژهٔ «تاجیک» درج شده‌است:
• تاجیک نام قبایل «داها» بوده، پارت‌ها و اشکانیان «دئی»، «تاجیک» و «دجیک» خوانده می‌شدند.
• تاجیک نامی است که ترکها بر ایرانیان نهادند. از آنجا که ایرانیان پارسی کلاهی تاج مانند بر سر مینهادند.
• تاجیک از «تای» است و همریشه با کلمه یونانی «تگاس» به معنای پیشوا و «ددیک».
• تاجیک از ریشه «تژی» در زبان سکایی است.
• تاجیک همریشه‌است با نام مردم ایرانی «تات».[۱۵] (رد شده)
• تاجیک صفت منسوب است از واژه «تاج»، نام یک قبیله.
• تاجیک به معنی آریایی و پاک و نجیب و اصیل‌زاده و میهمان‌نواز[۱۵]
• تاجیک صفت منسوب است از نام قبیله عربی «طای». (رد شده)
• تاجیک صورت دیگری از «تازیک» و «تاژیک» به معنای «عرب» است. (رد شده)"
در باره معنی دری هم بدون در نظر گرفتن ارتباط آن با اصل دروپیک و دربیک مطابق ویکیپدیا این برداشت قدیمی مصطلح است که "گویش فارسی درباری یا دری همانطور که از نامش بر می آید بیشتر در دربار پادشاهان ساسانی بکار می رفت."
اما درست و اصل آن، این است که زبان دری (دربیکی) زبان ساسانیان هم بوده است چه مطابق منابع بیزانسی و چینی ساسانیان خود از سکائیان دربیکی سمت تاجیکستان بوده اند که در حمله سکاها و یوئه چی ها به سمت هندوستان شرکت داشته اند و از آن جا به سمت فارس کوچ نموده اند. یعنی کلمه دری بر خلاف تصور بسیار شایع ربطی با کلمه دربار نداشته و در اساس نام زبان تاجیکان (دربیکان) بوده و از کلمات دربیک و دروپیک اخذ شده است. به نظر می رسد خود نام ساسان از همین ریشه اسپست (اسپس، سپس، سوَس) گرفته شده است. یعنی آن بر خلاف تصور شایع صرفاً نام نیای قبیله ای ساسانیان بوده است؛ ساسانیانی که مطابق منابع بیزانسی و چینی شاخه ای از سکائیان پارسی دروپیکی (دربیکی، دری) بوده اند. مسلم به نظر می رسد که کلمۀ عربی سفسفه (یونجه) از همین ریشۀ واژۀ ایرانی سپس (سوَس یعنی اسپست، یونجه) مأخوذ می باشد؛ همانطور که نام عربی دیگر یونجه یعنی فسفسه به واسطۀ نام سُریانی پسپستا (غذای اسپست) از واژۀ ایرانی اسپست (خوراک اسپ) گرفته شده است.
هرودوت در شمار قبایل بزرگ چادرنشین پارسی از دو قبیله به اسامی دروپیکیان (دربیکان) و دایی ها (دادیکان، تاجیکان) نام می برد که از توضیحات یونانیان زمان اسکندر و کتسیاس معلوم میشود که دروپیکیان در تاجیکستان و نواحی شمالی افغانستان می زیسته اند و دادیکان بین ایشان و گدروسیا (بلوچستان پاکستان و ایران) سکنی داشته اند و پراکندگی جغرافیایی و نحوه معیشت این دو قوم بزرگ همزبان و فرهنگ را از هم جدا می نموده است. هرودوت در شمار سپاهیان خشایارشا از این دو قوم به ترتیب تحت اسامی سکائیان برگ هئومه (آمیرگه) و دادیکان اسم برده است.
کتسیاس در اخبار مربوط به سپیتاک پسر سپیتمه حاکم دربیکان بلخ (که هرتسفلد وی را همان زرتشت سپیتمان می داند) دربیکان (دروپیکیان، دری ها) را همان مردم سمت ناحیه بلخ آورده است و این می رساند که نام دربیک (دروپیک، دری) به دایی ها (دادیکان) – لااقل به دایی های شمالی نیز اطلاق میشده است. تشابه بسیار نزدیک نام قبیله آریایی دایی به نام قبیله ترک کهن سواحل شمال شرقی دریای مازندران یعنی داهه در این باب موجب خلط مبحث و خطا گردیده است.
حسن پیرنیا در جلد دوم تاریخ ایران باستان، زیر عنوان اسکندر در آگریاسپ، رُخّج، پارپامیزاد و باختر، از روی منابع یونانی نام مردم دادیک (عادل و بخشنده و خیّر) را تحت نام یونانی اِوِرگِت (خیّر) و نام ایرانی آگریاسپ (نگهدارنده اسبان) را در سمت شمال رُخج (قندهار) و گدروسیا (بلوچستان) چنین معرفی میکند:
" اسکندر پادشاه مقدونی پس از آنکه به کارهای زرنگ (سیستان بعدی) تمشیتی داد و یک نفر والی برای هرات معین کرد، به طرف مردمی راند که موافق نوشته های مورخین یونانی اِوِرگِت (خیّر= دادیک) نام داشت. دیودور گوید (کتاب 17، بند 81): این مردم وقتی معروف به آریماسپ (آرام کننده اسبان، یا دارای اسبان رام) بودند و حالا ایشان را به نام یونانی اورگت (خیّر) نامند. وجه تسمیه از این جاست که کورش در موقع لشکرکشی در صحرایی بی آب و علف دُچار قحطی شد. به طوری که سربازان او یکدیگر را می خوردند. در این وقت این طایفه با سه هزار ارابه که مملو از آذوقه بود، به کمک کورش شتافت و در ازای این همراهی غیر مترقب، کورش این مردم را از دادن مالیات معفو داشت و هدایای زیاد به آنها داده، اسم طایفه را به اورگت (=دادیک) تبدیل کرد. اسکندر هم که بدین محل رسید، مردم با آغوش باز او را پذیرفتند و او هدایای زیاد به آنها داد. اهالی گدروسیا (بلوچستان پاکستان و ایران) نیز -که در همسایگی مردم آریماسپ سکنی دارند – اسکندر را خوب پذیرفتند. این روایت گفته های هرودوت را راجع به لشکرکشی کورش به مشرق ایران، تأیید می کند ولی زمان این کشورگشایی ها محققاً معلوم نیست.
کنت کورث در این باب چنین گوید (کتاب7، بند 3): این مردم را در ابتدا آگریاسپ (نگهدارنده اسبان) می نامیدند. ولی، چون کورش در اینجا به واسطه وفور آذوقه و سخاوت مردم از خطرات قحطی و سرما برست. از این زمان آنها را اِوِرگِت نامیدند...
روایت آریان هم نوشته های دیودور و کنت کورث را تأیید میکند. او گوید (کتاب 3، فصل 9،بند 3) که اسم این مردم در ابتدا آگریاسپ (نگهدارنده اسبان) بود و چون در سفر جنگی کورش بر ضد سکاها به او کمک کردند، از آن زمان به اِوِرگِت (منظور دادیک=بخشنده و عادل) معروف گشتند. بعد مورخ مزبور از این مردم تمجید کرده، گوید که این ها به سایر خارجی ها شبیه نیستند، مانند یونانیها متمدن زندگانی میکنند و با عدالت آشنا هستند. اسکندر به آنها آزادی داد هر قدر زمین می خواهید، انتخاب کنید، ولی آنها زمین کمی انتخاب کردند.
ژوستن هم از مردم اِوِرگِت ذکری کرده است. مطابق تروگ پمپه اسم سابق این مردم آداسپ (خوراک دهنده و نگهدارنده اسبان= دروپیک) بوده است."

سه‌شنبه، فروردین ۰۸، ۱۳۹۱

معنی نامهای تُربَقان، کِژغَنَه، قوژْد، ریوَش، کاشمر و بردسکن

اسامی شهرکهای تُربَقان، کِژغَنَه، قوژْد و ریوَش در ناحیه کاشمر و بردسکن یعنی به ترتیب معنی چهار باغ، محل غژگاو یا دیگ بزرگ، محل واقع در خمیدگی و محل واقع در گریوه را می دهند. خود نامهای کاشمر و بردسکن را هم می توان به ترتیب به معنی محل پرکاج یا دارای کاج و دژ سنگی گرفت.

پنجشنبه، فروردین ۰۳، ۱۳۹۱

تُرشیز همان بردسکن حالیه است

تُرشیز بدین هیئت (به ضم حرف "ت") به معنی شهر نیرومند (=تور-شیث اوستایی) یا به معنی شهر دارای چهار بخش (دژ) است چه به گفته حمدالله مستوفی شهر کوچک تُرشیز حصاری «بغایت حصین » دارد و دارای چهار قلعه مستحکم است. لذا به نظر میرسد هر دو معنی مذکور از این نام مستفاد میشده است و خود شهر تُرشیز در میان این چهار قلعه مستحکم آن قرار گرفته بوده، به ویژه اتکا به دژ دفاعی حصین کنار خود یعنی برداورد یعنی قلعه سنگی داشته است. اشاره تاریخ بیهق به جنگ میان ایرانیان و تورانیان در این منطقه مطابقت جزء تُر با تور=نیرومند را در اینجا نشان میدهد. حمدالله مستوفی میگوید ترشیز شهری گرمسیری است. بنابراین آن به معنی شهر تر و مرطوب هم نیست. نام شهر بُست به معنی محل میوه های نیکو با شهرک خلیل آباد (شهر انگور و انگور خلیلی/خلوقی) مطابق است و شهرک کندر منطقه اکنون نیز وجود دارد. حمدالله مستوفی کاشمر را نیز جدا از ترشیز بیان میکند. بنابراین شهری که در منطقه برای مطابقت با تُرشیز می ماند همان بردسکن حالیه است. بر این اساس معنی نام برد سکن باید ربطی با تُرشیز داشته باشد. با این راهنمایی باید برد را به معنی فارسی و کُردی آن یعنی سنگ و سکن را به معنی عربی آن یعنی دژ دفاعی بگیریم. یعنی در مجموع نام بردسکن به معنی دارای دژ دفاعی حصین و سنگی است. حمدالله مستوفی یکی از چهار قلعه اطراف شهر نیمه ویران تُرشیز را بردارود آورده است که باید در اصل برداورد یعنی دژ سنگی باشد که به این اصلاحیه نام آن مطابق و مترادف با همان بردسکن حالیه می گردد. حمدالله مستوفی اسامی سه دژ دیگر شهر تُرشیز را میکال، مجاهدآباد و آتشگاه آورده است که اکنون اثری از نام ایشان در حوالی بردسکن نمی بینیم. لذا مستوفی سهو نموده که چهار دژ مذکور را نه متعلق به خود شهر شهر بلکه از آنِ ولایت تُرشیز گمان کرده است. چه خود مفهوم اصلی تُرشیز یعنی "چهار محل" گویای قرار گرفتن آن محلها و دژها در در داخل شهر بوده است.
در دایرة المعارف اسلامی (فرهنگ دبا) چنین اطلاعاتی از ترشیز جمع آوری شده است.
تُرشیز (یا طُرثیت / تُرشیش ) ، ناحیه و شهری که در قدیم در جنوب غربی مشهد در استان خراسان بود، امروزه ناحیه ای به نام ترشیز وجود ندارد و ویرانه های شهر در حدود پانزده کیلومتری جنوب غربی شهر خلیل آباد * باقی است .
1) ناحیه ترشیز. این ناحیه در منطقه تاریخی قُهستان * / کوهستان ، در جنوب رشته کوه سرخ که آن را از ولایت نیشابور جدا می کرد، قرار داشت و گاهی جزو ولایت نیشابور شمرده می شد. آبادیهای آن در شمال در کوهپایه و در جنوب در دشت قرار گرفته بود. از قسمتهای قدیمی آن بُست / پشت با دو شهر بُست و کُندُر بود. آبادی کندر امروزه مرکز دهستان ششطراز است و در حدود پانزده کیلومتری جنوب غربی شهر خلیل آباد قرار دارد (ایران . وزارت کشور، ص 22؛ فرهنگ جغرافیائی آبادیها، ج 42، ص 99). ویرانه های شهر بست نیز ظاهراً نزدیک آبادی فیروزآباد کنونی (در حدود هفده کیلومتری جنوب شرقی شهر برداَسکن *) واقع است (خسروی ، ص 114). در قرن چهارم ، بست یکی از دوازده رستاق نیشابور شمرده می شد که درآمد سه منبر آن به اندازه درآمد مرو بود (مقدسی ، ص 317ـ 318). بنا بر مطالب تاریخ بیهق (ص 460)، جنگ میان منوچهر و افراسیاب در ناحیه بست بود و هر دو پادشاه پیش از جنگ در آنجا متوطن بودند.
به نظر می رسد که شهر و ناحیه ترشیز کمابیش مطابق با قسمتهایی از بخش خلیل آباد امروزی ، در شهرستان کاشمر، باشد.
ناحیه ترشیز به گفته ابن اثیر (متوفی 630) از «اعمالِ» (جزوِ) بیهق (ج 10، ص 392) و به گفته یاقوت حموی (ج 3، ص 534) از اعمال نیشابور بوده است . در نیمه اول قرن هشتم ، حمداللّه مستوفی ترشیز را ولایتی در نیمروز ذکر کرده و گفته است که ترشیز گرمسیر است و حصاری «بغایت حصین » دارد، آب آن از کاریز تأمین می شود، روستاهای بسیار و غلات ، انگور، انجیر و انار «بغایت نیکو» دارد و از آنجا غله و میوه به نیشابور و سبزوار و ولایات دیگر می برند، در آنجا ابریشم تولید می شود، قصبه آن ولایت ، کِشمَر است و در قدیم در آن درختی سرو بوده ، در کشمر هرگز زلزله نیامده است ، و در ولایت ترشیز چند قلعه محکم وجود دارد ( نزهة القلوب ، ص 143). ظاهراً در حمله تیمور به ایران (782) یکی از قلعه های مستحکم ترشیز مقاومت کرده است . در جنبش سربداران (ح 737ـ 788)، بسطام و فرهادجِرد و نیشابور، از جمله ناحیه ترشیز، مدتی در دست سربداران بود (اسفزاری ، بخش 2، ص 379؛ نیز رجوع کنید به دولتشاه سمرقندی ، ص 315). احتمالاً اهالی ترشیز که گرایشهای شیعی داشتند، بسهولت به آنان پیوستند. حافظ ابرو (متوفی 833)، ترشیز را ناحیه ای بزرگ با قلعه ای محکم معرفی کرده و نوشته است که کشمش آن در جهان مشهور است (ج 2، ص 48). در 992، در دوره صفوی ، در آبادیِ سوسفیدِ ترشیز بین امرای قزلباش جنگ شد و در 994، پس از اینکه هرات به دست ازبکان افتاد، عبدالمؤمن خان بلاد خراسان از جمله ترشیز و نیشابور را تسخیر کرد و در آنجا حکامی گماشت . در 1002 قشون قزلباش از ازبکان در ازغندِ (امروزه یکی از آبادیهای شهرستان تربت حیدریه ) ترشیز شکست خوردند و اما در 1004، ازبکان از شاه عباس اول شکست سختی خوردند و از سبزوار و ترشیز به بلخ گریختند (اسکندر منشی ، ج 1، ص 304، ج 2، ص 489، 506 ـ512، 549). اعتمادالسلطنه (ج 1، ص 672ـ 675) در دوره ناصرالدین شاه قاجار (1264ـ1313) نوشته است که ایالت ترشیز بلوکات آباد دارد، آلو بخارای آن به سراسر ایران و به خارج ، و غوره آن به هندوستان صادر می شود، جمعیت آن حدود 000 ، 12 تن است و چهار طایفه عربِ لالوئی و میش مست و طاهری و مقصودی در آن به سر می برند. در اواخر دوره ناصرالدین شاه ، کلنل مک گرگور (ج 2، ص 140) جمعیت ناحیه ترشیز را کمتر از 000 ، 20 تن تخمین زده است .
از نامدارانی که زادگاه آنان در ناحیه ترشیز بوده ، می توان از صوفی و زاهد ایرانی ، شیخ احمدِ جام * ملقب به ژنده پیل (441ـ536)، نام برد.
2) شهر ترشیز، مرکز ناحیه ترشیز. محل دقیق آن روشن نیست ؛ احتمالاً در محل ویرانه های کنار آبادی فیروزآباد بوده است ( رجوع کنید به لسترنج ، ص 379، پانویس 2). بنای شهر به گشتاسب بن لهراسب ، پادشاه کیانی ، منسوب است (هدایت ، ذیل مادّه ). حمداللّه مستوفی (همانجا) بنای آن را به بهمن بن اسفندیار نسبت داده است . به نوشته اصطخری (ص 284) و ابن حوقل (ص 456)، از مشرق ترشیز جاده ای به جنابذ (گناباد) امتداد داشت و به فاصله یک روز راه به کندر می رسید که نشان می دهد کندر در مشرق [یا شمال شرقی] قرار داشته است.
بنا بر افسانه ای ، گشتاسب پسر لهراسب با زردشت در ترشیز ملاقات کرد و کیش او را پذیرفت و طبق مطالب شاهنامه (ج 6، ص 68ـ69) زردشت در آبادی کشمر درخت سروی را که از بهشت آورده بود، با دست خود کاشت . به نوشته ابوالحسن علی بن زید بیهقی (ص 489)، «زرتشت فرمود دو درخت سرو بِکِشتَند، یکی در دیه کشمرِ طُرَیْثیث [= ترشیز] یکی در دیه فَریُومَد». در پی آن گشتاسب دستور داد تا همه نامداران ، پیاده به زیارت سروِ کشمر بروند (فردوسی ، ج 6، ص 70). ظاهراً گشتاسب آتشکده ای هم نزدیک ترشیز بنا کرده بود؛ امروزه ویرانه های قلعه ای به نام «آتشگاه » در حدود دوازده کیلومتری شمال غربی کاشمر کنونی دیده می شود ( فرهنگ جغرافیائی آبادیها ، ج 42، ص 84). آبادی کشمر نیز در حدود چهارده کیلومتری شمال شرقی برداسکن قرار دارد (همان ، ج 42، ص 87 ـ 88).

در دوره اشکانیان ، ترشیز به سبب قرار داشتن در مسیر نیشابور ـ قهستان اهمیت داشت . به نوشته حسن پیرنیا (ج 3، ص 2185ـ 2186)، ترشیز در آن دوره از ولایات پارت شمرده می شده و ظاهراً در دوره ساسانیان نیز به سبب وجود آتشگاه کشمر و بویژه سرو کشمر، نزد زردشتیان محترم بوده است .
بلاذری (ص 391) نوشته است که عبداللّه بن عامر، بُشت (بست ) را در دوره خلافت عثمان (23ـ35) گشود. ظاهراً در همین زمان ترشیز نیز به دست مسلمانان افتاد. در 223، به نوشته ابوالحسن علی بن زیدبیهقی ، ترشیز به دست سپاهیان حمزه بن آذرک خارجی افتاد (ص 74). به نوشته مؤلف حدودالعالم (ص 90) در 372، ترشیز و کندر و چند آبادی دیگر شهرکهایی از حدود کوهستان و نیشابور، با کشت و برز بسیار، بودند. ظاهراً ترشیز در قرن چهارم در اوج شکوفایی بوده ، زیرا مقدسی در باره آن نوشته است که مسجد جامع آن پس از مسجد جامع دمشق از همه ثروتمندتر است ، شهر ثروتمند و پاکیزه و زیباست و بارکده فارس و اصفهان و خزانه خراسان و بازار آن نوساز است (ص 318).

ظاهراً از ویژگیهای اجتماعی شهر و ناحیه ترشیز تا اواخر قرن پنجم ، گرایش مردم آن سامان به اسماعیلیه بوده است ؛ به نوشته حمداللّه مستوفی ( تاریخ گزیده ، ص 518ـ519)، در 483 حسین قاینی فرستاده حسن صباح ، حاکم ترشیز شد. به نوشته ابن اثیر، در 498 بسیاری از اسماعیلیه طریثیث (ترشیز) به سبب آشفتگی اوضاع ، آنجا را ترک کردند و در 520 ابونصر، وزیر سلطان سنجر، به آنجا لشکر کشید و بسیاری از اهالی آنجا را کشت (ج 10، ص 392ـ393، 631ـ632). در 546، چون امیر علاءالدین محمود بر ترشیز مسلط شد، دستور داد که به نام خلیفه عباسی بغداد، مقتفی لامراللّه ، خطبه بخوانند. خطیب در جامع ترشیز چنین کرد، اهالی شورش کرده منبر را شکستند و خطیب را کشتند (ابن اثیر، ج 11، ص 151ـ152؛ یاقوت حموی ، ج 3، ص 535). در 596، سلطان تکش خوارزمشاه قلعه ترشیز را چهار ماه محاصره کرد، اما کاری از پیش نبرد (رشیدالدین فضل اللّه ، ج 1، ص 403). شهر ترشیز تا قبل از حمله مغولها هنوز آباد بود ( رجوع کنید به بیهقی ، ص 428) اما با حمله چنگیزخان به ایران در اوایل قرن هفتم به دست آنان افتاد و مانند اغلب شهرهای خراسان رو به ویرانی نهاد ( رجوع کنید به ادامه مقاله ). در همین زمان ، به نوشته یاقوت حموی (ج 3، ص 534 ـ 535)، ترشیز از مراکز علما و فضلا شمرده می شد، باطنیه بر آن مسلط بودند و در آنجا کشتزار و املاک و قلعه داشتند. در 651، هلاکوخان که برای بر انداختن حکومت اسماعیلیان الموت وارد ایران شده بود، به خراسان آمد و در ترشیز قتل و تاراج کرد و اهالی آنجا را به اسارت برد (رشیدالدین فضل اللّه ، ج 2، ص 981ـ982).

در نیمه اول قرن هشتم ، حمداللّه مستوفی در باره ترشیز نوشته است که شهر ترشیز کوچک و خراب است ، اما مواضع (پیرامون ) آن بغایت آباد است و قلعه های محکمی از جمله قلعه بردارود، قلعه میکال ، قلعه مجاهدآباد و قلعه آتشگاه دارد ( نزهة القلوب ، ص 143). به نوشته شرف الدین علی یزدی (ج 1، ص 251ـ254)، در 784 امیرتیمور به قلعه ترشیز حمله آورد و پس از جنگی سخت توانست محافظان قلعه را که غوری و از طایفه سدیدیان بودند، به تسلیم وادارد و چون محافظان شجاعانه جنگیده بودند، آنان را بخشید و به ماوراءالنهر فرستاد تا از حصارها و قلعه های ترکستان محافظت کنند. با وجود این ، در 807 سپاهیان امیرتیمور عده ای از اهالی ترشیز را کشتند (خوافی ، ج 3، ص 158).

به نظر می رسد شهر ترشیز پس از ویران شدن به دست مغولها دیگر آباد نشد، و نام آن تا مدتها، تنها به ناحیه آن اطلاق می شد ( رجوع کنید به لسترنج ، همانجا؛ نیز رجوع کنید به ناحیه ترشیز). در دوره افشاریه (1148ـ1210)، حاکم ترشیز عبدالعلیخانِ میش مست (متوفی 1200)، شهر جدیدی احداث کرد که بهرامی (ص 326) مکان آن را در حدود سی کیلومتری مشرق ویرانه های شهر تاریخی (فیروزآباد) دانسته و خسروی (ص 58) آن را در حدود سه کیلومتری شمال شرقی آبادی مغان ضبط کرده است ؛ این هر دو مکان کمابیش با شهر کنونی کاشمر، که مدتی ترشیز هم خوانده شده ، مطابقت می کند.
رضا قلیخان هدایت (همانجا) در 1288، حاکم نشین ترشیز را ــ که ظاهراً باید ترشیز جدید (کاشمر کنونی ) باشد ــ سلطانیه ضبط کرده است . بنابر مطالب مرآت البلدان (اعتماد السلطنه ، ج 1، ص 673)، در دوره ناصرالدین شاه ، سلطان آباد ــ که شهر جدیدالاحداثِ ایالت ترشیز بود ــ حصار و برج و بارو داشت و از شهرهای معتبر ایران شمرده می شد. در اواخر دوره ناصرالدین شاه ، کلنل گرگور در باره ترشیز نوشته است که نزدیکترین راه تهران ـ هرات از ترشیز می گذرد و محصولات انگور و انار ترشیز در سراسر ایران مشهور است (ج 2، ص 140). در 1312 ش ، نام ترشیز به کاشمر تغییر یافت (فرهنگ جغرافیائی آبادیها، ج 42، ص 84؛ نیز رجوع کنید به کاشمر*).

منابع : ابن اثیر؛ ابن حوقل ؛ معین الدین محمد اسفزاری ، روضات الجنّات فی اوصاف مدینة هرات ، چاپ محمدکاظم امام ، تهران 1338ـ1339 ش ؛ اسکندر منشی ؛ اصطخری ؛ اعتمادالسلطنه ؛ ایران . وزارت کشور. معاونت سیاسی و اجتماعی . دفتر تقسیمات کشوری ، اسامی عناصر و واحدهای تقسیماتی همراه با مراکز ، تهران 1379 ش ؛ بلاذری ؛ تقی بهرامی ، جغرافیای کشاورزی ایران ، تهران 1333 ش ؛ علی بن زید بیهقی ، کتاب تاریخ بیهق ، چاپ کلیم اللّه حسینی ، حیدرآباد 1968؛ حسن پیرنیا، ایران باستان ، یا، تاریخ مفصّل ایران قدیم ، تهران 1369 ش ؛ عبداللّه بن لطف اللّه حافظ ابرو، تاریخ حافظ ابرو ، ج 2: بخش جغرافیای خراسان ، چاپ کرافولسکی ، ویسبادن 1982؛ حدودالعالم ؛ حمداللّه مستوفی ، تاریخ گزیده ؛ همو، نزهة القلوب ؛ محمدرضا خسروی ، تاریخ کاشمر ، مشهد 1372 ش ؛ احمدبن محمد خوافی ، مجمل فصیحی ، چاپ محمود فرخ ، مشهد 1339ـ1341 ش ؛ دولتشاه سمرقندی ، تذکره الشعراء دولتشاه سمرقندی ، چاپ محمد عباسی ، تهران ؟[ 1337 ش] ؛ رشیدالدین فضل اللّه ؛ شرف الدین علی یزدی ، ظفرنامه : تاریخ عمومی مفصّل ایران در دوره تیموریان ، چاپ محمد عباسی ، تهران 1336 ش ؛ ابوالقاسم فردوسی ، شاهنامه ، ج 6، چاپ م . ن . عثمانوف ، مسکو 1967؛ فرهنگ جغرافیائی آبادیهای کشور جمهوری اسلامی ایران ، ج 42: کاشمر، تهران : سازمان جغرافیائی نیروهای مسلح ، 1363 ش ؛ گی لسترنج ، جغرافیای تاریخی سرزمینهای خلافت شرقی، ترجمه محمود عرفان، تهران 1364 ش ؛ مقدسی ؛ چارلز متکاف مک گرگور، شرح سفری به ایالت خراسان و شمال غربی افغانستان در 1875 ، ج 2، ترجمه اسداللّه توکلی طبسی ، مشهد 1368 ش ؛ رضاقلی بن محمدهادی هدایت ، کتاب فرهنگ انجمن آرای ناصری، چاپ سنگی تهران 1288، چاپ افست [بی تا.]؛ یاقوت حموی.
/ خسرو خسروی /

شرح و بسط نظریۀ هرتسفلد مبنی بر یکی بودن زرتشت سپیتمان با سپیتاک سپیتمان

ارنست امیل هرتسفلد باستانشناس و ایرانشناس بزرگ آلمانی بر اساس نام پدر و نام خانوادگی ای زرتشت و سپیتاک و محل حکومتشان بلخ این همانی این دو را در عهد جنگ جهانی دوم اعلام داشته است. ولی این نظر بسیار جالب وی در محافل علمی مورد توجه و کنکاش قرار نگرفته است. نگارنده بعد از تدوین "گزارش زادگاه زرتشت و تاریخ اساطیری ایران" بدین نظر دقیق وی در حواشی فصل هفتم تاریخ ماد تألیف ایگور میخائیلویچ دیاکونوف، صفحه 612 بند 47 بر خورد نمودم و اکنون بیش از 15 سال است که هر روز بیش از روز پیش به درستی این نظر واقف میشوم. دلایل یکی بودن سپیتاک سپیتمان و زرتشت سپیتمان در سه بند از این قرار است:
۱- کتسیاس می گوید سپیتمه داماد و ولیعهد آستیاگ با آمی تیدا دختر آستیاگ ازدواج کرده بود و از او دو پسر به اسامی مگابرن (درنده نترس، ببر) و سپیتاک (فرد سفید) داشت. اینان در عهد کورش سوم (فریدون شاهنامه) بعد از کشته شدن آستیاگ و سپیتمه توسط کورش و حمل شدن آمی تیدا به دربار کورش، به مقام پسر خواندگی (یا برادر خواندگی) کورش در آمدند و به ترتیب به حکومت گرگان و دربیکان بلخ انتخاب شدند.
اینان پیش تر در عهد پدر و پدر بزرگ مادریشان در کجا حکمرانی داشتند؟ خبر خارس میتیلنی در باب هیستاسپ (ویشتاسپ، سگ وحشی، ببر) و برادرش زریادر (زرین تن)، در عهد کورش بزرگ و ویشتاسپ هخامنشی معلوم می دارد که این دو به ترتیب در ماد سفلی (ارمنستان و کردستان) و ولایات جنوب قفقاز (آذربایجان و اران) فرمانروایی داشته اند. شاهنامه و اوستا در این رابطه از این ویشتاسپ و برادرش تحت اسامی ویشتاسپ (گشتاسپ) و زریر (زرین مو) یاد نموده اند.
۲- کتسیاس جای دیگر حاکم بلخ را در عهد کورش و آغاز حکومت کمبوجیه، سپنداته گائوماته نامیده است. از این موضوع به مطابقت سپنداته گائوماته (اسفندیار) و سپیتاک پسر سپیتمه می رسیم.
۳- از محلهای دو گانه فرمانروایی پسران سپیتمه یعنی ماد سفلی و آذربایجان و اران معلوم میشود که خود سپیتمه در عهد کی آخسارو (کیخسرو، هوخشتره) و پسرش آستیاگ (اژیدهاک) در همین نواحی به عنوان نائب السلطنه آستیاگ حکومت می نموده است. در شاهنامه به جای نام سپیتمه به القاب وی یعنی جمشید (شاه مؤبد)، هوم عابد، گودرز کشوادگان (شیوا سخن دارای سرودهای با ارزش) و هجیر (خوب چهر) بر می خوریم.
بنا بر این معلوم میگردد که "سپیتاک پسر سپیتمه" (سپیتاک سپیتمان) ابتدا در عهد پدرش و پدر بزرگ مادریش آستیاگ حاکم آذربایجان و اران بوده است بعد مکان فرمانروایی وی در عهد کورش بزرگ از آن نواحی به پیش دربیکان بلخ منتقل شده است که این همان ویژگیهای محلهای حکومت زرتشت سپیتمان بوده است که ابتدا در رغه زرتشتی آذربایجان (مراغه) فرمان رانده و بعد مقر فرمانروائیش از آنجا به بلخ برده شده است.
ما در اینجا افزون بر استنتاج هرتسفلد، معلوم نمودیم که سپیتاک زریادر از سوی دیگر همان گائوماته بردیه (داماد و پسر خوانده کورش) است که به نیابت از کورش سوم و کمبوجیه سوم و برادرش وه یزداته بردیه از مرکز بلخ بر امور شمال غربی هندوستان نظارت داشته است. چه مطابق خبر صریح کتسیاس در شمار سپاهیان وی به عنوان حاکم دربیکان بلخ سواران و فیلان هندی هم حضور داشته اند. گائوماته بردیه در عهد سفر جنگی کمبوجیه به مصر نائب السلطنه وی در ایران بوده است. چون شایعه خبر مرگ کمبوجیه در مصر به ایران رسید وی بعد از ملاقات وه یزداته بردیه در جنوب فارس، حکومت خود را با اصلاحات اقتصادی و بخشش سه ساله مالیاتها بر امپراطوری هخامنشی رسمی اعلام نمود. ولی وی و وه یزداته بردیه پسر کوچک تنومند کورش در جریان کودتای داریوش جان خود را از دست داده و از سوی وی عنوان بردیه های(=تنومندهای) دروغین را گرفتند. اتهام برادرکشی به کمبوجیه هم که از سوی داریوش صورت گرفته نشانگر آن است که خود کمبوجیه هم در آغاز کودتای داریوش قربانی شده است. در محبوبیت گائوماته بردیه، نزد مردم همین بس که هرودوت میگوید همه در آسیا از قتل گائوماته بردیه، دریغ خوردند.
گائوماته بردیه یا همان سپیتاک زرتشت از سوی دیگر مطابق شواهد زیر شاهزاده محبوب مردم سمت بلخ و هند یعنی گوتمه بودای بلخ و بامیان است:
گئوتمه بودا در اصل همان گائوماته زرتشت است:
چنان که دیدیم بنا به خبر یونانیان باستان از جمله هرودوت و پورفیریوس، گائوماته زرتشت در قرن ششم پیش از میلاد که به قرن تشکیل ادیان باستانی معروف است شهرهً آفاق بوده است. به ویژه مردم آسیا وی را بسیار دوست داشته و او را می پرستیده اند. بنابراین، در اینجا این سؤال منطقی پیش می آید که بپرسیم که مردمان سمت آسیای میانه و هندوستان و چین وی را تحت چه نام و نشانی می شناخته اند؛ خصوصاً با علم بر این که وی مّدتی در آن سمت و سوی، در باختر (بلخ) سکونت داشته و در آنجا هم رهبر سیاسی و هم رهبر دینی بوده است. همانجا که بعداً مرکز اصلی بودائیگری شده بود و معبد معروف نوبهار بلخ در آن قرار گرفته بوده است ؛ همان معبد بودایی زرتشتی که نظامی در اسکندر نامهً خود در مورد آن چنین سروده است:
به بلخ آمد وآذر زردهشت به طوفان شمشیر چون آب کشت
بهاردل افروز در بلخ بود کز و تازه گل را دهن تلخ بود
پری پیکرانی در او چون بهار صمنخانه هایی چو خّرم بهار
شواهد و دلایل لغوی و تاریخی روشنی معلوم می دارند که خود گوتمه بودای تاریخی کسی جز گائوماته زرتشت نبوده است که بعداً آیینهایشان در شرق و غرب فلات ایران به صورت دو مکتب جداگانه ای درآمده و درهر دو حالت آن از فلات ایران به تبعید رفته و در شکل بودایی آن در شرق آسیا شکوفا شده است. در ای جا دلایل خود را در باب یکی بودن بودا و زرتشت به اختصار ارائه میدهیم:
۱- بودا به معنی منّور و روشن است و اسم اصلی زرتشت یعنی سپیتاک نیز به معنی سفید و روشن می باشد. افزون بر این لقب مهّم ایشان یعنی گائوتمه (دانای”گاتها”، یعنی دانای سرودهای دینی) و گائوماته (دانای سرودهای دینی) یا همان پاتی زیت (نگهبان سرودهای دینی) هم یکسان است. می دانیم که گاتها (گاثاها) از سوی دیگر سرودهای دینی خود زرتشت به شمار می آیند.
۲- نام والدین بودا یعنی سود دهودانا (مخلوق دانا و پاک تن) و مهامایا (دانای بزرگ) به وضوح با اسامی والدین سپیتاک زرتشت یعنی سپیتمه (دانای سفید رخسار) و آمیتی دا (دارای بینش نیرومند) مطابقت دارد. ماه تولد هردو فروردین وروستاهای زادگاهی آنان رومبینی و دارجه زبره به لغت ایرانی مترادف بوده، به معنی واقع در پیچ رودخانه می باشند.
۳- هر دو در قرن ششم پیش از میلاد در سمت شمال هندوستان و شرق فلات ایران فعالیّت روحانی سیاسی داشته و معبودشان یعنی برهما (خالق دانا) و اهورمزدا (سرور دانا) اسامی یکسانی داشته اند.
۴- مطابق اخبار منابع بودایی و ایرانی شهر زادگاهی این هردو رهبردینی در محل تجمع جنگجویان قرار داشته که در نزدیکی آن کوه مرتفع و پربرفی(= هیمالیا، سهند) واقع شده بود. منظور از هیمالیا یعنی کوه پر برف در اینجا همان کوه سهند آذربایجان است. ولایت زادگاهی بودا یعنی بهار نزدیک نپال به جای نوبهار (دیرمرکزی) بلخ قرار گرفته است.
۵- محّل فعالیّت سیاسی و فرهنگی گوتمه بودا با قبیلهً سکیا و شهر کاپیلاویستو (خاک سرخ) پیوسته است؛ متقابلاً مطابق منابع کهن یونانی و ایرانی ناحیه ساتراپی گائوماته زرتشت ، سرزمین سکاییان دربیکی (سکاییان برگ هئومه، دریها) و شهر سوروگانه (شبورگان، یعنی جایگاه شاه یا سرخ رنگ) در نزدیکی بلخ (سمت غرب آن) و خود بلخ (= محل تقسیم آبها) بود ه است. افزون بر این می دانیم رودی به نام سرخاب در سمت غرب شهر بلخ جاری است.
۶- محّل مدفن بودا یعنی کوسینا گارا (کوهستان مردم نیک بخت) به وضوح یادآور محّل دخمهً گائوماته زرتشت یعنی سیکایا اواوتی ( یعنی آبادی خوشبختی، روستای سکاوند شهرستان هرسین باختران) در ناحیهً کاسیان باستانی و مادهای سگارتی(سنگ کن) می باشد. قابل تذکر است که نام کاسیان (اسلاف لران) به صورت کوسیان نیز ذکر گردیده است: ترجمهً نام کاسیان در نام لران بختیاری و نام شاهنامه ای ارمائیل (یعنی مردم آسوده) برجای مانده است.
۷- فرقهً بودایی ماهایانای ژاپنی ها گئوتمه بودا را نظیر گائوماته زرتشت دارای افکار و آمال سوسیالیستی معرفی می نماید. افزون بر این که این هردو تعلیمات اخلاقی اساسی خود را بر روی سه اصل پندارنیک، گفتارنیک و کردارنیک بنیاد نهاده اند. علاوه براین که هردو مخالف ایجاد معابد خرافه پرستی و مردم فریبی بوده اند. گفتنی است که بودا برای طبقهً برهمنان یک بیگانه محسوب می شد. معهذا گائوماته زرتشت تحت نام گئوتمهً دیگری نزد برهمنان بومی شده است. چون گئوتمه نامی که به عنوان سرایندهً قسمتی از وداها معرفی شده باید همان گائوماته زرتشت باشد چه عنوان مناسب فرمانروایی خانوادگی وی یعنی راهوگنه (کشندهً دشمن، بهرام) و همچنین لقبش یعنی انگیراس (فرد باشکوه و تنومند) به وضوح یادآور لقب گائوماته زرتشت بلند قامت یعنی تنائوکسار (یعنی دارای تن بزرگ) است. سرودهای ودایی وی از جمله درباب آگنی (آذر، ایزد آتش) و برهما ( اهورامزدا، در مقام ایزد دانایی و آتش) می باشد. تحت این نام و القاب وی در رزمنامهً بزرگ هندوان یعنی مهابهاراته نیز یاد شده است ناگفته نماند گئوتمه بودا در اساطیر به هیئت برهمنی جوان به نام َمگه (مغ) پدیدار میشود که این به وضوح تعلق وی را به طبقهً روحانیان ماد یعنی مغان آشکار میگرداند.
۸- سرانجام گفتنی است دوست وخویشاوند و نخستین حّواری بودا یعنی آناندا (ناندا, دانا به طرق مختلف) و زنش یشودهارا (دارندهً پاکی) به ترتیب مطابق با همان مدیوماه (دانای بزرگ و شایسته) پسر عم و نخستین مرید زرتشت و هووی (نیک نژاد) زن زرتشت می باشند. در خبرمولوی که زادهً بلخ بود زرتشت بودا تحت عنوان شاهزاده صوفی فرزانه ای به نام ابراهیم ادهم (یعنی ابراهیم بور یا بخشایشگر) ظاهر گردیده است. ابراهیم (پدر عالی) یعنی عنوان توراتی ایبال پی ال دوم پادشاه عبری اشنوناک، درواقع بعدا نام عبری و عربی پادشاهان بزرگ عهد قدیم از جمله گائوماته زرتشت (ابراهیم خلیل؟) و همچنین نامی بر خشثریتی (کاووس) یعنی جدّ جدّ مادرزرتشت بوده است.
۹- نام پسربودا یعنی راهوله (= روی هوره یا گرگ) با لقب خورشیدچهر جنگاور پسر زرتشت یا با نام برادر بزرگ خود زرتشت یعنی مگابرن ویشتاسپ (تیگران، درنده تیزدندان) مترادف است. جالب است که در گرشاسبنامه نام پسر جمشید (موبد درخشان، منظور گائوماته زرتشت) تور یعنی گرگ آمده که که مترادف نام راهوله پسر گوتمه بوداست.
۱۰- نام ایرانی بودا یعنی بوذاسف به معنی بت شکن نشانگر گائوماته زرتشت، ویرانگر معابد بت پرستی است.
۱۱- منظور از نپال زادگاه بودا که به تپتی به معنی سرزمین مقدس است در اصل همان شهر آیینی مقدس معروف غرب فلات ایران یعنی بلخ بامیان یعنی بلخ نورانی مقر حکومتی گائوماته زرتشت بوده است.
۱۲- محبوبیت بی نظیر شاهزاده گائوماته زرتشت حاکم بلخ چنان بوده است که هرودوت میگوید در مرگ او مردم آسیا (هند و آسیای میانی و ایران و آسیای صغیر و بین النهرین) دریغ خوردند و به سوگ نشستند. چنین محبوبیتی را در سمت بلخ و هند تنها شاهزاده گوتمه بودای بلخ و بامیان دارا بوده است.
صالح قرآن وهامان تورات در اصل همان سپیتاک سپیتمان (زرتشت سپیتمان) می باشند:
صالح زرین شتر یا مرد صالح دارای شتر مقدس در قرآن که قومش به سبب پی کردن شتر وی (یا بر اثر کشته شدن خود وی) به صیحۀ بلند آسمانی (به یونانی مِگا فونی) کشته میشوند، همان گائوماته زرتشت (بنا به برداشت مؤبدان عهد ساسانی یعنی سرود دان زرین شتر) است که قبیلۀ وی مغان در آن روز توسط داریوش و همراهانش به واقعه مغکشی (به یونانی یعنی ماگوفونی) گرفتار می گردند. نام قرآنی قبیلۀ وی ثمود (=معدومین) هم به وضوح اشاره به همین ماگوفونی (مغکُشی) است که در قرآن به مِگافونی یعنی کشتار با صیحۀ بلند آسمانی تعبیر و تفسیر شده است.
در کتاب اِستر تورات (ایشتار= آتوسا همسر گائوماته) نام گائوماته زرتشت به صورت هامان اجاجی (زمزمه کنندۀ بلندقامت) از خانواده همداتای (مجری قانون) معرفی گردیده است: درباب مورد غضب آسمانی و زمینی قرارگرفتن قبیلهً مغان (عاد) در تورات باید بگوییم، چنان که هرودوت خاطرنشان میکند در روز قتل گائوماته (پاتی زیت) قتل عام بزرگی از مغان به راه افتاد. این واقعه در تورات به صورت اسطورهً قتل هامان (نیک اندیش یا زمزمه کنندۀ یا پسرهوم، گائوماته زرتشت) به دسیسهً استر(آتوسا) و مردوخای (شاهکُش) وجشن دشمن کشی یهود یعنی پوریم (به معنی لفظی بخت و قرعه) متجّلی شده است: هرودوت نیز ازقرعه کشی داریوش وشش تن همدستان وی سرپادشاهی ایران سخن می راند که بعد ازقتل گئوماتای مغ و مغ کشان صورت گرفته است.

معنی نامهای شاهنامه ای گُروی و گژدهم

گُروی زره نام شاهنامه ای تورانی قاتل سیاوخش (سودبخش) یعنی فرائورت (فرود) پسر کیکاوس (خشثریته سومین پادشاه ماد) است. این نام در منابع قدیمی به صورت بُروی هم ذکر شده است. از اینجا معلوم میشود که اصل این نام وئوروی بوده یعنی گسترده و پهن. بنابراین گروی زره به معنی دارنده جوشن گسترده و پهن بوده است. چه این حرف "و" اوستایی است که در آغاز کلمه قابل تبدیل به حروف "گ" و "ب" بوده است. چنین البسه جنگی را سئوروماتها (دارندگان جوشن) داشته اند که در حملات سکاهای پادشاهی شمال دریای سیاه (اسکیتان، تورانیان) به ماد و آسیای صغیر شرکت می جسته اند و اصطلاح ایرانی "لشکر سلم و تور" یادگار از آن عهد است.
اما گَژدهم که عنوان پدر گرد آفرید (پان ته آ، آمی تیدا دختر آستیاگ آخرین پادشاه ماد) است می تواند در اصل گز تهم باشد یعنی پهلوان رزمجو که ترادفی با نام اصلی وی یعنی آستیاگ (نیزه ور) دارد. در شاهنامه نام وی به همراه نام گرد آفرید و هجیر (خوب چهر) برده میشود که این دو در اساس زن و شوهر بوده و همان آمی تیدا (دختر آستیاگ) و سپیتمه جمشید (هوم عابد، گودرزکشوادگان) می باشند. سپیتمه جمشید در عهد کی آخسارو (هوخشتره) در قبال دستگیری و قتل مادیای اسکیتی (افراسیاب) به مقام دامادی آستیاگ و همسری آمی تیدا رسیده بود. از این ازدواج مگابرن ویشتاسپ (تیگران) حاکم ماد سفلی و گرگان و زریادر سپیتاک حاکم آذربایجان و بلخ زاده شده بودند. مطابق هرتسفلد زریادر سپیتاک (زریر) باید همان زرتشت سپیتمان باشد.

سه‌شنبه، فروردین ۰۱، ۱۳۹۱

تفاوت بارز میهن پرستی و ملی گرایی

در اصطلاح فرنگی این دو را به ترتیب پاتریوتیسم و ناسیونالیسم گویند. غالب ملی گرایان ایرانی تفاوت بین این دو را نمی دانند و آنها را معادل می انگارند. مثلاً غالب چپ گرایان ایرانی به ناسیونالیسم اعتقادی ندارند ولی پاتریوت (میهن پرست) و هومانیست (انسانگرا) و دموکرات (مردمگرا) با برداشت خاص خود هستند. اما ناسیونالیسم که به ظاهر با میهن پرستی همخوانی دارد، اغلب با مردمگرایی و دموکراسی در تضاد می افتد و به ضد آن بدل میگردد. اکثر دست راستی های ایرانی در عهد خاندان پهلوی و حتی اکنون، ناسیونالیسم را با پاتریوتیسم یکی انگاشته و می انگارند. در حالی که در مملکت چند ملیتی مان کوبیدن بر طبل ناسیونالیسم موضوع خطرناکتری است. مردم را باید حول مردمگرایی و دموکراسی و میهن پرستی و درک متقابل ملل ساکن ایران دور هم جمع کرد که بتن آرمه بسیار نیرومندی است. در مقابل ناسیونالیسم محلی و حتی به ظاهر سرتاسری در دراز مدت مثل پتک و چوبک کمکی آن است که در شیار تفرقه درخت مملکت فرو رفته و به اتحاد و همزیستی اجزاء آن پایان می دهد. حساسیت ناسیونالیستهای ایرانی به ناسیونالیستهای محلی در رابطه با دخالت سیاستهای خارجی بیشتر میگردد ولی در دراز مدت صرفاً با ناسیونالیسم عام نمی توان به جنگ ناسیونالیسمهای خاص رفت.

شنبه، اسفند ۲۷، ۱۳۹۰

معنی پامچال و خیار چنبر

کلمۀ پامچال به معنی دارای گل شبیه چاله است. ولی خیار چنبر در آذربایجان نه بدان نوع خیار چنبر دارویی بلکه به نوعی گیاه معطر با گل مخروطی آبی شکل چند گل برگی و پیاز معطر و خوردنی اطلاق میگردد که در فصل بهار در باغهای انگور و مزارع می روید. خود خیار به معنی مادۀ دارای مایع و آبکی است.

معنی ماتی در اصطلاح آذری ماتی میخانه سی

ماتی میخانه سی یعنی میخانۀ منسوب به ماتی. این را زمانی به کار می برند که می بینند محلی منسوب به فردی عنقریب در خطر تبدیل به جای هرج و مرج و آشوب است. غالباً در زبان آذری می گویند مگر اینجا میخانۀ ماتی است که این کار را می کنید یا می خواهید این کار را در اینجاانجام دهید!؟
حال ببینیم خود ماتی به چه معنی است. برای این کلمه در زبان ترکی یا عربی یا فارسی معنی مناسبی یافت نمیشود. ولی کلمۀ اوستایی مات (ماد) که ریشه نام سرزمین ماد هم هست به معنی شراب است. بنابراین ماتی میخانه سی به معنی میخانۀ مربوط به شراب یا شرابخوار است.

چهارشنبه، اسفند ۲۴، ۱۳۹۰

شنبه، واژه ای ایرانی است

در باب منشأ ایرانی جشن چهارشنبه سوری تردید کرده اند چرا که تصور نموده اند که خود شنبه لغتی سامی است. اما تحقیق بیشتر این تردید را بر طرف می سازد: در لغت نامه دهخدا شنبه با کلمه عبری شبّت (استراحت) ربط داده شده است در حالی که در اوستا، یشت 10 و 24 کلمه ای به صورت شَنَ مئویه به معنی قطعه و بریده، زخم، شیار و بخش آمده است که به وضوح ریشه اوستایی این کلمه را نشان میدهد. جالب است که در منتهی الارب نام روز شنبه به نام مترادف فارسی آن شیار نامیده شده است.

به نظر میرسد ایرانیان این واژه را به قیاس و الهام از کلمه سامی و عبری شبّت یا شبع (هفت) برای خود پدید آورده بوده اند ولی از نظر ریشه لغوی با آنها به کلی متفاوت بوده است. گفتنی است که در تبدیل شن مئویه اوستایی به شنبهً فارسی حروف اوستایی و پهلوی "م" و "و" به ترتیب به "ن" و "ب" قابل تبدیل بوده اند؛ نظیر تبدیل بام به بان (و بر عکس) و وهرام به بهرام . بعلاوه در زبان فارسی خود حرف "م" به وساطت حرف "و" به "ب" تبدیل شده است.

بی تردید ایرانیان تقسیم بندی ساده ایام هفته را نظیر سنت هفت سین از قدیم از تمدن سومری و بابلی و دیگر سامیان سمت بین النهرین با خود داشته اند و تلاش مغان در کار سخت شمردن ایام ماه به نام امشاسپندان نزد ایشان جا نیفتاده بوده است. وجود دبیران آرامی در امپراطوریهای ایران پیش از اسلام و هزوارشنهای آرامی در نوشتجات پهلوی به وضوح گویای آن هستند.
در شاهنامه از واژه‌های هفته و چهارشنبه بیش از ۱۲۰ بار یاد شده‌است.
ستاره شمر گفت بهرام را که در چهار شنبه مزن گام را
از آنجایی که شاهنامه را یکی از دلایل نگهداری زبان و فرهنگ پارسی میدانیم، بعید است که آفریننده بهترین شاهنامه ایران، ابوالقاسم فردوسی بدون هیچ دلیلی و از روی ناآگاهی از آن استفاده کرده باشد.
گفتار ناقص و ابتدایی لغتنامه دهخدا در باب شنبه و ریشه آن از این قرار است:

"شنبه .[ شَم ْ ب َ/ ب ِ / ب ِه ْ ] (اِ) ۞ شنبد. شنبذ. نام روز اول هفته باشد. (برهان). نام اولین روز ایام هفته است و تا شش روز مکرر شود. و آن را شنبد با دال نیز گفته اند. (انجمن آرا) (آنندراج ). روز اول هفته . از کلمه ٔ عبری شَبَّت. سَبْت. (یادداشت مؤلف) : شیار؛ نام روز شنبه. (منتهی الارب):

تا چو آدینه بسر برده شد آید شنبه تا چو ماه رمضان بگذرد آید شوال . فرخی .

مانده میراث ز جدّانش از پارینه
شوخگن گشته ، از شنبه و آدینه . منوچهری .

شنبه آنجا که قسم شنبه بود
و آن دگرها چنان کز آن به بود. نظامی .

فکر شنبه تلخ دارد جمعه ٔ اطفال را
عشرت امروز بی اندیشه ٔ فردا خوش است . صائب".

مسلم به نظر میرسد هیئت شنبد نام شنبه از تلفظ عربی آن به صورت شنبة در لسان فارسی زبانان عاید شده است.

سه‌شنبه، اسفند ۲۳، ۱۳۹۰

فقر و فاقه من در کودکی و جوانی و مشکل روانی و گوارشی در ادامه آن

حدود چهار یا پنج ماهه بودم که از مادرم مریضی ذات الریه ارثی مادری را گرفتم. گویا بچه درشت اندامی بودم که بعد از اخذ مریضی تبدیل به پوست و اسکلت شدم. زندگی توأم با فقر و مریضی تا سن 19 سالگی ادامه یافت. در آن سال که متوجه مرض سل مادرم شده بودم وی را از روستای چیکان مراغه به بیمارستان مسلولین در مهاباد رساندم. ضمن مداوای وی متوجه ذات الریه خود شدم و در عرض یکسال درمان شدم. تحصیلات در نداری و زندگی طفیلی گرانه ادامه یافت. ولی از مرگ مادرم و سوء تغذیه و کارگری در ماه رمضان تابستانی دچار روان پریشی و مشکل جهاز هاضمه شدم.
گرچه یکسال پیش از انقلاب وارد رشته آبیاری دانشگاه تبریز شدم ولی نشستن در کلاس درس برایم بسیار مشکل بود. بعد از سه سال و نیم هم به سبب عضویت در پیشگام از دانشگاه اخراج شدم و ادامه تحصیلم به حالت تعلیق در آمد. مشکلات روانی اثر خود را خصوصاً در دستگاه گوارش گذاشته بود که غذاهای هضم شده سرانجام به شکل پشکل رفع میشد. با قد 185 سانتیمتر و اسکلتهای درشت صرفاً 72 کیلو وزن داشتم.
سرانجام به دنبال تکمیل گزارش زادگاه زرتشت خود از ایران خارج شدم و هفت ماه بعد از راه ترکیه به سوئد رسیدم. در سوئد بیش از دوازده سال متوجه مشکل روانی خود نبودم و مشکل را صرفاً اشکال و نارسایی و آسیب دیدگی دستگاه گوارشی میدیدم. در این سالها گزارش زادگاه زرتشت و تاریخ اساطیری ایران را تألیف کردم که در سوئد و ایران چاپ و منتشر گردید. ولی مشکل دستگاه گوارشی و روانپریشی مرا از وارد شدن به محیط کار و تحصیل باز داشت. ناچار در خلوت و تنهایی خود به تدوین کتابهای دیگری پرداختم.
اما فشار محیط زندگی به تدریج برایم غیر قابل تحمل شد. از لینشوپینگ به گوته بوری اسباب کشی کردم. در آنجا بود که فعالیت دستگاه گوارش تقریباً متوقف شد. به بیمارستان بخش روان و اعصاب حمل شدم. بعد شش ماه معالجه بر اثر تنهایی و بی کسی به شهر لینشوپینگ بر گشتم. حال 14 سال است که با قرص اعصاب می خوابم. یک سال و نیم ترک کردم ولی نتیجه وحشتناک بود. محل کار خود در کشتارگاه شهر را از دست دادم و به مدت نه ماه، زمین و زمان را دشمن و جاسوس خود می دیدم. تا اینکه توسط همسرم (که مدتی بود از هم جدا شده بودیم) و پلیس، به بخش روانی بیمارستان برده شدم. در آنجا بعد از درگیری با مسئولین بخش به تدریج به مشکل روانی خود پی بردم. حال بیش از یکسال است که با قرص شب زندگی عادی ولی توأم با بیکاری خود را دوباره تجربه می کنم.
تنها حسنی که این زندگی 35 ساله برای من داشته است این بوده است که در خلوت و تنهایی خود و منابع خویش وارد مباحث دشوار تاریخ ایران باستان و تاریخ اساطیری ایران شدم و این دو را با هم آشتی دادم که در حالت عادی هر فردی از وارد شدن و اتلاف وقت در آن پرهیز می کند. به سبب دشواری این مباحث غالب مقالاتی که اینجانب تألیف کرده ام برای خواننده به راحتی قابل فهم و جذب نیستند.

دوشنبه، اسفند ۲۲، ۱۳۹۰

معنی نام قصبه آرمردۀ بانه

نام کُردی آرمرده با لغات مصطلح فارسی و کردی برای نگارنده به سختی قابل توجیه و توضیح است.این نام به ظاهر به کُردی و اوستایی صورت آرا-ورِته به معنی محل کالا و اشیاء با ارزش است. آن به صورت آرا -ورده به معنی محل برج کبوتر و نیز به معنی محل سخت گذراست. احتمال دیگر اینکه، اصل آن آرمرده یعنی روستای دارای گلابی یا محل تالاب است. این معانی را مطرح کردم تا صرفاً دری برای بحث و گفتگو بر روی این نام گشوده باشم.

معنی اسفرورین و اسفراین

نظر به وجود تپه باستانی داخل شهرک اسفرورین می توان آن را مرکب گرفت از سپر (حفاظ) و ور (دژ) و علامت نسبت فارسی "ین". یعنی نام اسفرورین به معنی محل منسوب به دژ دفاعی بوده است. بر این اساس نام شهر اسفراین را می توان مرکب از سپر (حفاظ) و یئون اوستایی (یعنی جا) یا علامت نسبت "این" به شمار آورد . یعنی در مجموع یعنی محل دارای حفاظ و سپر؛ گرچه نگارنده قبلاً با توجه به نامهای کهن دیگر اسفراین، آنرا شکست دهنده ذلت و خواری گرفته است.

شنبه، اسفند ۲۰، ۱۳۹۰

معنی نامهای هیدج و آوج و پرسپانج و باسمنج

نام هیدج زنجان را با هودج (کجاوه) سنجیده اند ولی این نام به صورت هودژ (شکلی از هودج) به معنی محل دژ خوب است. آوج قزوین را می توان مأخوذ از آو- جا یعنی محل پر آب یا آو- وج یعنی محل آب اصلی و اساسی گرفت. پرسپانج سمت آوج به معنی محل پر چراگاه یا محل سرایهای بوستانی تابستانی و موقتی است. باسمنج (بس سپنج) سمت کوه سهند نیز همین معنی محل پر چراگاه یا محل سرایهای بوستانی تابستانی و موقتی را داراست.

جمعه، اسفند ۱۹، ۱۳۹۰

معنی نام شهرک رونیز فارس

نام رونیز را می توان مرکب شمرد از رو (روی)- نی (به اوستایی یعنی سر پایینی) و علامت پسوند گ (ج) یا رئو (به اوستایی یعنی سبک، آسان)، نی (سرپایینی، سراشیبی) و علامت پسوند گ (ج). یعنی در مجموع آن به معنی روستای دارای سراشیبی ملایم و کم است. روی نقشه و تصویر نیز سراشیبی ملایم این شهرک محسوس است.

ریشه ایرانی لغت خط

فکر میکنم کلمه خط اصلش ایرانی باشد چه این کلمه ای به صورت خَد در اوستا به معنی کندن است یعنی بر این پایه خط به نوشته هایی که به صورت کنده کاری بوده است به کار می رفته است. کلمه اوستایی خد علی القاعده باید در پهلوی خت تلفظ میشد که صورتی از کلمه خط است. ریشه الفبا با ریشه مصری آن قابل توجه است ولی اگر الف را از الیف مصری به معنی گاو بگیریم بهتر است با را هم کلمه ای مصری به معنی روح و دانش بگیریم لابد اصطلاح اوستایی گئوش اورون (روان گاو) ترجمه ای از نام مصری الیف با است. در مجموع آن به معنی دانش و مطلبی بوده که بر پوست گاو نوشته میشده است. معنی لفظی اوستا هم به لغت فرس هخامنشی چرم است یا نوشته بر روی چرم.الان که دو اصطلاح کهن مصری کا و با را مطالعه می کنم میبینم که کا به معنی ورزاو (گاونر) و همنشینش با به معنی روح است. بنابراین الیفبا در معنی روح ورزاو یا همان گئوش اورون اوستایی بیان دیگری از همین اصطلاح بسیار دیرین مصری است.ایرانیان باستان نیز اصطلاحاتی دینی و علمی از مصریان گرفته اند که این هم یکی از آنهاست. کلمه دفتر نیز در زبان یونانی به معنی نوشته بر روی پوست است. کلمه نوشتن (نی پئستن) به معنی به پایین نقش و نگار کردن کلمه اصیل ایرانی است. ظاهرا دی پی در نزد ایرانیان و هندیان از همان ریشه سومری به معنی خط و لوحه گرفته شده بوده و در خود زبانهای اوستایی و فارسی به معنی غنی کننده دیده و ذهن و حافظه گرفته میشده است.دی= دیده، پی=غنی کننده. فکر نمی کنم نظر همایون فرخ در باب اشتقاق نام الفبا از دی پی صحیح باشد.ضمناً منشأخطهای حالیه را بیشتر از فینیقی ها می دانند تا خویشاوندان سامی آنها آرامی ها.لوحه ضمیمه شده به خط عیلامی است. به نظر میرسد محل پیدایی خط همان بین النهرین بوده است نه عیلام و آراتتا و یا جاهای دورتر.

در جواب نامه آقای محمدی که به قرار زیر است
جناب آقای مفرد

با سلام، همان گونه که پیش تر گفته ام بخشی از کارمن در حوزه ادبیات کودکان و آموزش خلاق کودک محور است. مدت ها است که روی موضوع الفبا کار می کنم. و کم کم به تاریخ الفبا و شکل گیری آن در منطقه خاورمیانه و خاور نزدیک علاقه مند شدم. تاریخ رسمی و آنچه شرق شناسان آورده اند، این که زبان فارسی و خط آن یعنی خط عربی ریشه در الفبای آرامی دارد. من کتاب » سهم ایرانیان در پیدایش و آفرینش خط در جهان« از رکن الدین همایون فرخ را خواندم، البته پیش از این هم چند کتاب و مقاله دیگر را هم در این باره که استدلال برگرفت خط ایرانیان از خط آرامی و ریشه مسیر خط به سوی سرزمین کنعان و مصر را نادرست می داند، خوانده ام. ذبیح بهروز هم چنین دیدگاه هایی دارد. اکنون البته دنبال این نیستم که بخواهم مسیر پیدایش خط را که در کجا بوده پیدا کنم، فکر کنم موضوع دشواری است. اکنون پرسش مشخص من درباره معنای الفبا است. الفبا باز به یک نوعی الف که همان الیف مصری به معنای گاو است و ب که بیت یا خانه است. اما ذبیح بهروز ، معنای الفبا را با لیپا پیوند داده و به معنای فربه که چندان درست نیست. اما استدلال همایون فرخ درباره معنای الفبا قابل تامل است.

همایون فرخ دراین باره می گوید: این نام مرکب است از ( ا+لیپ-یا ا+لیپی) که هر دو یکی است و از ( دی پی) ماخوذ است و در زبان های سامی لیپ ، لیف شده است، در این ترکیب »ا« علامت صدا و لیپ یا دیپ یعنی خط که معنی آن خط باصداست که در واقع نام اختصاری بریا حروف خط است یا خط حروفی است و این خود نشانی است از اینکه ایرانی ها سازندگان و آفرینندگان خط حروفی هستند....و ادامه آن ( ص 573و 574 کتاب نامبرده )

با توجه به این که من روی موضوع » دبیره « به عنوان جانشینی برای نام خط کار می کنم، در ضمن می خواست بدانم واژه (خط )ریشه اش از کدام زبان است. و بعد هم دی پی که به عنوان واژه ای سومری شناخته شده است، آیا چنین است یا این یک واژه اصیل ایرانی است، با توجه به این که سومری ها خود آریایی بوده اند.

همچنین چون جریانی دیگر می گوید ریشه خط فارسی از نبطیه در لبنان و در اردن است، گرفته شده است نبطیه یعنی ناوپتی که همان مردم دریاکار می باشد. آیا این هم درست است؟ البته پژوهش های ژنتیک و دی ان شناسی که انجام شده نشان می دهد که این مردم هم سامی نیستند. این موضوع را یک محقق در مجله نشنال جئوگرافیک انجام داده است.

و پرسش آخر در مورد تمدن هلیل رود یا کناره های جیرفت است، که تمدنی شگفت است و نشانه هایی از خط نمادین در آن پیدا شده است که من یکی از آن ها را که از اینترنت پیدا کردم برای شما می فرستم که گفته شده است این تمدن در راستایی دیگر پایه گذار خط است. ساختار این خطی که برای شما فرستادم و نمادین است برچه پایه ای است.

سپاس اگر دیدگاه شما را هم بدانم

محمدی

چهارشنبه، اسفند ۱۷، ۱۳۹۰

چنین گفت گارنیک

دیروز در موقع بازگشت از کتابخانه در میدان وسط شهر لینشوپینگ سوئد، گارنیک را دیدم. پیر مرد ارمنی ایرانی مریض، ولی سرحالی که غالباً روزها را در همانجا پرسه میزند. دندانهایش به شدت سائیده شده اند ولی از عجایب هست که سرجایشان هستند. کمی از قرص خواب و اعصابم گفتم. توضیح جالبی داد و گفت: "ما مثل کرم خاکی در گل و لای مناسب خود در سرزمین مان می لولیدیم. حالا از آن محیط طبیعی خود دور شده و روی مخمل می غلتیم که جای طبیعی مناسبمان نیست."

دوشنبه، اسفند ۱۵، ۱۳۹۰

Atlanis är forntida Danmark

Ancylus Lake around 8700 years BP. The relic of Scandinavian Glacier in white. The river Svea älv formed an outlet to the Atlantic Sea.

Jag tror att de underjordiska lagern av forntida Danmark har brutits och suttits ner från pressen av både Atlanten och den maximalla Ancylussjön och det har hänt som ett stort tsunami. Sagan om Atlantis (out-lant-is) och betydelsen av Danmark (vattenbeskjöljt land) tyder på detta. Geografiska ändringen och undergången av landet har hänt revolutionelt inte evolutionelt som forskarna har kommit på.
Atlantis beskrivs i två dialoger av Platon, Timaios och Kritias, varav den senare slutar mitt i ett stycke. Enligt texten är historien om Atlantis ett minne som den grekiske statsmannen Solon fått höra av präster i den egyptiska staden Sais. Det är alltså inte en myt utan en litterär berättelse från början. Många element har sedermera lagts till, framför allt i den engelskspråkiga världen. Den moderna föreställningen om Atlantis skiljer sig så mycket från Platons berättelse att man kan tala om en myt.
Vilka bevis som stödjer att Atlantis vara forntida Danmark?
1-I Platons kritias skulle bland annat ha påpekat att atenarna inte själva i sina historiska källskrifter och krönikor kunde ha bevarat några uppgifter om Atlantis, ty Atlantis hade funnits till nio tusen år före ”Solons tid (ca 640 - 558 f.Kr.)”. En stor översvämning hade därefter gått över jorden och utplånat all historisk kunskap. (Egypten hade dock klarat sig.) Nio tusen år före Solons tid hade Atlantis fört krig mot Aten, men atenarna hade besegrat den oerhörda övermakten. Slutligen hade Atlantis sjunkit i havet.
Denna tid (nio tusen år före Solon) samman ställer Atlantis med Ancylussjön utlopp, även går över. I denna tid har största området i världen som sjunkit i vattnet varit runt omkring Danmark.
2- Atlantis är inte grekiskt eller Egyptiskt namn utan germanskt som betyder ”out-lant-is”. På grekiskt har man kopplat det med Atlas´ namn och på Egyptiskt har det betytt ”ön som har inget namn”.