پنجشنبه، اردیبهشت ۰۷، ۱۳۹۱

شهر باستانی دیلم همان قصبۀ دیلمان کنونی لاهیجان است

نگارنده به تبع از دیگران نام دیلم را در اساس نه نام شهر و قصبۀ خاصی بلکه صرفاً نام کل منطقۀ گیلان در نظر گرفته و آن را با نامهای کهن گیلان سنجیده و به معنی محل درختان و یا محل عقابان (دالمن ها) گرفته ام که در اینجا این نقیصه حل میشود و نام دیلم را در مقام نام قصبۀ دیلمان به معنی محل دارندگان نیزه و زوبین و اهرم (دیلم) معنی می نمایم که علی القاعده ارتباطی با کلمه اوستایی دائوروَ (درخت، چوب) دارد؛ چه حروف "ر" و "و" علی الاصول در زبان پهلوی به ترتیب به "ل" و "م" تبدیل میشوند. نظر به عنوان اوستایی درونت (در اصل یعنی جنگلی) ولایت ورنه (گیلان) می توان تصور نمود که هیئت پهلوی ملخص آن به صورت دلَوَن بعداً با واژه های دیلم و دیلمنستان جایگزین گردیده است:
دیلم. [دِ ل َ] (اِخ) دیلمان. نام شهری است از گیلان و موی مردم آنجا پیچیده و مجعد می باشد و بیشتر حربهٔ ایشان تبر هیزم شکنی و زوبین است که نیزهٔ کوچک باشد. (برهان). به معنی دیلمان. (جهانگیری). شهری است از ولایت گیلان که موی مردم آنجا اغلب مجعد است و بیشتر حربه ٔ آنها تیر و زوبین است. (آنندراج ). نام ملکی است که موی مردم آنجا مجعد باشد. (غیاث اللغات). دیلم یا دیلمان، نامی که اصلاً به قسمت کوهستانی ولایت گیلان بین قسمت ساحل بحر خزر و قزوین اطلاق می شده است ولی با فتوحات دیلمیان بعضی از نواحی مجاور را نیز در برگرفته است، چنانکه در دورهٔ اقتدار آل بویه در قرن چهارم هجری ولایت دیلم همه ٔ گیلان ونیز طبرستان و جرجان و قومس را شامل میشده است. از شهرهای عمدهٔ دیلم، رودبار و بروان را نام برده اند که محل هیچیک معلوم نیست. (از دائرة المعارف فارسی). اینکه لغت نامۀ دهخدا محل شهرهای دیلم و رودبار و بروان نام معلوم می داند مربوط به عهد مرحوم دهخدا اکنون می توان این سه شهر را با شهرکهای دیلمان، رودبار و بره سر (بره سار) حالیه مطابقت داد. دهخدا توضیحی هم در باب کلمۀ فارسی دیلم (اهرم) میدهد ولی به ریشۀ آن اشاره نمی کند:
دیلم. [دَ ل َ] (اِ)آهنی به قطر معلوم و درازی حدود یک گز یا کمی بیشتر که بدان دیوار و زمین و کوه سوراخ کنند و سنگ سُنبند. (یادداشت دهخدا). میتین. طیل. اهرم. پشنگ. بارخیز.
دیلمان. [دَ ل َ](اِخ) (از: دیلم + ان ، پسوند مکان). مکان دیلمها سراسر گیلان را در قدیم دیلمان و دیلمستان نامیده اند.
دیلمان. [دَ ل َ] (اِخ ) حدود العالم چنین نویسد: ناحیتی بسیار است . با زبانها و صورتهای مختلف که بناحیت دیالم باز [خوانند] مشرق این ناحیت خراسان است و جنوبش شهرهای جبال است و مغربش حدود آذربایجان است و شمالش دریای خزران است. (حدود العالم). به معنی دیلم است که شهر باشد از گیلان. (برهان). نام شهری است از گیلان که موی مردم آنجا مجعد باشد و اکثر و اغلب حربه ٔ ایشان زوبین بود. (فرهنگ جهانگیری) :
سپاهی بیامد ز هر کشوری
ز گیلان واز دیلمان لشکری . فردوسی
لغت نامهٔ دهخدا توضیح لازم و کافی را در مورد قصبهٔ دیلمان سیاه کل لاهیجان در گیلان داده است ولی متوجه این همانی این قصبه با شهر دیلمان باستانی نگردیده است:
دیلمان. [دَ ل َ] (اِخ) قصبهٔ مرکز دهستان دیلمان بخش سیاه کل دیلمان شهرستان لاهیجان در 48 هزارگزی جنوب سیاهکل 18 هزارگزی باختر امام و 17 فرسخی شمال باختر قزوین در ارتفاع 1500گزی واقع است با هوای سردسیر و سالم و آب قصبه از دو چشمه و رودخانهٔ پاشوران است و سکنهٔ دائمی آن زمستان در حدود پنجاه خانوارو تابستان به دو هزار نفر میرسد زبان ساکنین محلی گیلکی و فارسی است شغل عمدۀ سکنه زراعت، کسب و گله داری است. زمستان اکثر سکنه به سیاهکل و نقاط دیگر گیلان میروند. بقایای ابنیهٔ قدیمی در اطراف قصبه از قبیل آجر و سوفال و مجاری تحت الارضی و غیره ثابت مینماید که در زمانهای قدیم آباد و پر جمعیت بوده است. مراتع و چمن زارهای اطراف دیلمان قابل اهمیت است. راه آن بهر طرف مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2).
اما نام بندر دیلم در جنوب، در کنار خلیج فارس با توجه به صنعت لنج سازی آن باید در اصل دیه بلم بوده باشد که علی الاقاعده تلخیص یافته و تبدیل دیهلم و دیلم شده است. یعنی این نام بندر جنوبی بر خلاف تصور برخی ها ربطی با نامهای دیلمنستان شمالی و دیلمون باستانی (بحرین) ندارد و نظیر نامهای لُری دهکرد و دهلران علی القاعده از سنت نامگذاری لران ساکن این بندر، از تلخیص دیه بلم یعنی ده قایق سازی عاید گردیده است که صنعت قایق سازی کهن این شهر ضامن درستی این نظر می باشد. چه در وبلاگ ایرانگردی- گردشگری بدون اطلاع از وجه اشتقاق درست نام بندر دیلم در باب حرفه سنتی مردم آن گفته شده است:
"ازآن جايی که شهرستان ديلم بندری است در کنار آب های خليج فارس بيش ترين صنايع دستی اين منطقه، صنايع دستی ساحلی است که مهم ترين آن لنج سازی و قايق ‏سازی است. لنج سازی و قايق سازی از قديمی ترين و مهم ترين صنايع دستی اين شهرستان بندری است و که از قدمت زيادی برخوردار است. اين صنعت در سال های اخير به واسطه افزايش مبادلات دريايی و صيد ماهی از رونق زيادی برخوردار شده است نيروی شاغل اين صنعت منحصر به همان گلافان(سازندگان لنج و قايق) قديمی است. مصالح اوليه مورد نياز، چوب های جنگلی مقاوم در مقابل رطوبت برای اسكلت و تخته‏های مرغوب هندی به نام سای برای بدنه است. بقيه مصالح مورد نياز از محل تهيه می شود. هنوز وسيله كار گلافان بسيار ابتدايی است كه سبب كندی كار و كمی توليد ساليانه می ‏شود."
از آنجاییکه معلوم میشود دیلمون باستانی مطابق کهگیلویه در سمت شمال این بندر است، لذا احتمال ارتباط نام دیلم با دیلمون وجود دارد.

سه‌شنبه، اردیبهشت ۰۵، ۱۳۹۱

معنی و وجه اشتقاق واژۀ آفتاب

نظر جدید:اَپَ در سانسکریت و اوستایی پیشوندی به معنی دور و پایین است. بنابراین آفتاب یعنی آنچه از دور به پایین می تابد و گرما می دهد.
نظر قدیم:از مقابلۀ نام آفتاب با مهتاب پیداست که آفتاب را اشتقاقی از آف و تاب (تابش) است. لغت نامۀ دهخدا جزء آف را به معنی خور (خورشید) و فرهنگ معین آن را به معنی آب گرفته است. نظر دکتر معین از منطق به دور است ولی نظر دهخدا هم بیشتر شبیه یک حدس است چه آف بدین صورت جایی صریحاً به معنی خور (خورشید) نیامده است. تنها اوف در تداول فرهنگ کودکان به معنی بسیار سوزاننده بکار رفته است. به نظر می رسد ریشۀ این کلمه با واژۀهندوایرانی آگ (آتش) یکی باشد که در نام سرزمین آگوان (جایگاه آتش) یا همان اران (جایگاه "آر= آتش") یا آلوانی (آلوو+ وان= جایگاه آتش) دیده میشود. چون علی القاعده در نزد ایرانیان باستان حرف "و" به "گ" تبدیل میشده است. چنانکه وهرک اوستایی به گرگ تبدیل شده است. یعنی آگ معادل همان آو است که از جمله در زبان طالشی علی الاصول در کلمۀ آوتاو (آفتاب) به جای همان آف بکار رفته است.

دوشنبه، اردیبهشت ۰۴، ۱۳۹۱

معنی نامهای ایرانی تنب بزرگ و تنب کوچک و ابوموسی

در فرهگنامه ویکی پدیای فارسی توضیح کاملی در باب نامهای تنب بزرگ و کوچک داده شده است. امّا رابطه نامهای قدیمی ابوموسی در توضیح کنونی ویکی پدیا احتیاج به اندکی تصحیح دارد چه با کمی تفحص در آب و هوای بسیار گرم ابوموسی می توان آن را با وجود نامهای قدیمی بوم سو(سرزمین روشنایی و تابش آفتاب) یا بوم-سوز (بوم سوزان)، گپ سبزو (علی القاعده همان گپ سوزو) و بوم-اوف (جایگاه بسیار سوزاننده) به روشنی توضیح داد:

"تنب و یا درست‌تر آن تمب واژهٔ فارسی سره‌ای است که در گویش‌های محلی جنوب ایران شامل لهجه‌های لارستانی، بندری، تنگستانی و دشتستانی به معنای تپه و تَل به کار می‌رود.[۱] از آنجا که دریانوردان محلی در هنگام نزدیک شدن به این جزایر آنها را به شکل تپه‌ای در میان آب می‌دیدند، هر دو جزیره را تمب نامیدند. هنوز هم مردم ساحل‌نشین بندرعباس و بندر لنگه جزیرهٔ بزرگ‌تر را در گویش محلی تمب گپ، به معنای تمب بزرگ و جزیرهٔ کوچک‌تر را تمبو به معنای تمب کوچک می‌نامند. املای صحیح و فارسی آن نیز تمب است و در قدیم‌ترین متون اروپایی نیز این نام به صورت تمون و تمبو ضبط شده‌است. در نامه‌نگاری‌های اداری اواخر دورهٔ‌ قاجار نیز این جزایر به نام «تامب» و تمب ضبط شده‌است. به سبب وجود مارهای سمی خطرناک در تنب بزرگ این جزیره تنب مار نیز خوانده شده‌است.[۲] کهن‌ترین متن تاریخی که در آن نام «تنب» آمده، کتاب الفوائد فی اصول علم البحر و القواعد اثر ابن ماجد، دریانورد مشهور سده‌های ۹-۱۰ق است.[۳]
1. ↑ Washington, 1959; Kamioka, K., Lārestāni Studies 1, Tokyo, 1978; Kelly, J. B., Britian and the Persian Gulf, Oxford, 1968. p.26.
2. ↑ دائره‌المعارف بزرگ اسلامی: جلد ۱۶. سرواژه: تنب، جزایر. نوشته محمدباقر وثوقی."
3. ↑ همان.
مطلب ویکیپدیای فارسی در مورد نام ایرانی ابوموسی از این قرار است:

"این جزیره در اسناد تاریخی و نقشه ها با نام بوموو BoumOuw بوم+ اوو Aouw یعنی آب (معرب آن بومف) و با نام گپ سبزو (به معنای جای سبز) و بوم سوز یا بوموسو BoumSou. ثبت شده (بوم به معنی مکان است و «سو» چند معنی دارد سو Souw مخفف سوز Souz نام یک نوع سبزی است و بطور کلی نیز در زبان فارسی کهن معنی سبز می‌دهد و در مجموع می‌توان آن را به معنای زمین سبزنامید). [۲] نام ابوموسی یک نام جدید می‌باشد و سابقه آن به حدود بیشتر از یکصد سال قبل برمی گردد که یکی از ساکنان بنام ابوموسی این نام را بجای بوموسو BoumSou رایج ساخت.[۳]
1. ↑ حاکمیت تاریخی ایران بر جزایر تنب و ابوموسی، صص ۵۷-۱۰۸
2. ↑ [۱], Documents on the Persian Gulf's name : the eternal heritage of ancient time Author:Ajam, Muḥammad.]],
3. ↑ اسناد نام خلیج فارس میراثی کهن و جاودان"
احمد پاکتچی در مقالۀ خود در باب ابوموسی در دایرة المعارف بزرگ اسلامی مطالبی را در باره آب و هوای این جزیره می آورد که به وضوح منشأ نامهای آن را در ارتباط با هم نشان میدهد: "ابوموسی از جزایر و نقاط ساحلی خلیج فارس و بحر عمان كه آمارهای جوی آنها در دست است، گرمتر است و متوسط دمای سالانه آن به 8/27 درجه سانتیگراد می‌رسد.در نیمه گرم سال (از اردیبهشت تا مهرماه) متوسط دمای ماهانه ابوموسی از ْ30 تجاوز می‌كند و حتی در سردترین ماه سال (بهمن)، متوسط دمای آن از ْ20 تجاوز می‌كند.از نظر میزان مطلق دما در طول سال ارقام ْ45 در تیرماه و ْ8 در بهمن ماه در ابوموسی به ثبت رسیده است.
در ماههای تابستان رطوبت هوای ابوموسی زیاد است و رقم نم نسبی هوا اغلب از 80% تجاوز می‌كند و در چنین وضعی یعنی توأم شدن گرما و رطوبت فراوان زندگی را بسیار دشوار می‌سازد.
باران ابوموسی بسیار اندك و در طول سال در حدود 3 سانتی‌متر است كه بیشتر در ماههای سرد و به خصوص در آذر و دی می‌بارد. باد غالب در جزیره ابوموسی از سمت شمال غربی و مغرب می‌وزد و این وضع مخصوصاً در تابستانها كه تمام منطقه خلیج فارس تحت تأثیر جریانات موسمی اقیانوس هند و هسته كم‌فشار قاره هند قرار دارد صادق است.از مشخصات جالب اقلیمی ابوموسی فراوانی تابش آفتاب آن است كه خود عامل اصلی در ایجاد دیگر شرایط اقلیمی به شمار می‌آید.از آمار یكساله ابوموسی چنین استنباط می‌شود كه در سال،6/301ُ3 ساعت آفتاب داشته است كه از بسیاری از نقاط ساحلی و حتی داخلی ایران بیشتر است(نكـ:آمار،208-210)."

از اینجا معلوم میگردد که منظور از نام بومسو، بومِ سو (سرزمین روشنایی و تابش آفتاب) یا بوم سوز (محل سوزاننده) بوده و مراد از نام معادل آن یعنی گپ سبزو همان گپ سوزو (بسیار سوزان) می باشد. چه مطابق فرهنگ معین کلمه گپ در سمت بروجرد و سیلاخور و ملایر به معنی بزرگ و در لهجه گلپایانی آن به معنی گنده و ستبر، بزرگ و ضخیم، کلان است و این می رساند که آن در توصیف جزء دوم یعنی سو (تابش آفتاب) یا سوز آمده است. در حالت دوم در آن حرف "ز" ساکن علی القاعده بر اثر تکرار تلفظ تلخیص یافته و حذف شده و خود کلمۀ سوز با واژۀ معادلش سو یعنی تابش آفتاب و روشنایی جایگزین گردیده است.

دلیل درستی این وجه اشتقاق همانا هیئت ایرانی بومف (بوم-اوف) این جزیره یعنی محل بسیار سوزاننده است که در ویکی پدیا معرب کلمۀ مفروض فارسی بوم- اوو (محل آب) تصور شده است. در حالی که می دانیم که کلمۀ اوف در فارسی (بیشتر در تداول کودکان) به معنی بسیار سوزاننده بکار می رود. جزء "اوف" به شکل اصلی خود یعنی "آف" به همین معنی بسیار گرم و سوزان در نام آفتاب (آف- تاب) به روشنی دیده میشود.

شنبه، اردیبهشت ۰۲، ۱۳۹۱

هفتخوان اسفندیار اشاره به فتح صلح آمیز شمال هندوستان توسط سپنداتۀ اصلی (گائوماته زرتشت) است

خلاصۀ هفتخوان اسفندیار:
1 .اسفندیار دو گرگ را می کشد.
2 .شیر نر و ماده ای را می کشد.
3 .با اژدها می جنگد. (بکمک ساختن گاری و یا صندوق جنگ-ورزی).
4 .زن جادوگر را می کشد. (که بصورت دختر زیبایی او را گول می زند).
5 .مرغی را به عظمت سیمرغ می کشد..
6 .از برف رد می شود و گرگسار را می کشد.
7 .رویین دژ را فتح می کند و ارجاسپ شاهِ توران زمین را می کشد.

این موضوع که گائوماته بردیه حاکم دربیکان سمت بلخ چگونه توانسته است شمال هندوستان به امپراطوری کورش منضم نماید؛ منابع خاموش هستند. به هر حال کتسیاس میگوید که سپاه وی را علاوه بر دربیکان، فیلان و سواران هندی تشکیل می دادند. منابع هندی میگویند شاهزاده گوتمه بودا (گائوماته بردیه، زریادر زرتشت) در هندوستان به سیر و سلوک پرداخت یعنی جنگی نکرد و هفتخوان اسفندیار هم اشاره به جنگ و مردمکشی نمی کند. ارجاسپ تورانی هم در این هفتخوان اشاره به لقب برادر او مگابرن ویشتاسپ (نترس بُرنده= ببر) است چه این نام که در یادگار زریران به صورت ارژاسپ قید شده لفظاً به معنی سگ جنگی (ببر) است. همنامی برادر گائوماته بردیه یعنی مگابرن ویشتاسپ حاکم گرگان (پیشتر حاکم ارمنستان و ماد سفلی) با مخاصمش ویشتاسپ هخامنشی (حاکم پارت) باعث شده است که سپنداته (اسفندیار) بعدا در روایات ملی ایرانی به صورت نام خاص داریوش اول (قاتل گائوماته بردیه) در آید. افزون بر این وجه اشتراک که آتوسا همسر گائوماته بردیه نیز بعداً زن داریوش اول گردید.
از آن جاییکه نام خواهران اساطیری سپنداته (اسفندیار)، همایه (دارای دانش خوب) و به آفرید (پادافره، پاد آفری= نگهبان آفریدون) ذکر شده اند. لذا معلوم میشود از این دو نام آمیتیدا (دانای کردار خوب) و آموخا (=دانا، ملکه بابل) دختران معروف آستیاگ مراد شده اند. لذا از دژ روئین هفتخوان اسفندیار باید منظور همان شهر بابل باشد که باغهای معلق آن برای آموخا بنا شده بوده است. در اوستا به جای نام به آفرید نام واریذکنا (نگهبان محل نیرومند یا باغهای معلق) آمده است که مناسب نام و نشان آموخا می باشد. در این صورت نام همایه مطابق با آمیتیدا میگردد. در اوستای کهن از این دو خواهر با نامهای سنگهواک (دانای سخن، شهر ناز شاهنامه) و ارنواک (شخص دارای کلام با ارزش، ارنواز شاهنامه) یاد شده است. تشخیص اینکه کدام یک از این القاب متعلق به آمیتیدا و کدامیک از آنِ آموخا بوده سخت است تورات این دو را با عناوین عاده (انجمنی) و ظّله(دلخوشی) بیان کرده است.

جمعه، اردیبهشت ۰۱، ۱۳۹۱

نظر استاد جلیل دوستخواه در باب دو مقاله یکی بودن کیانیان با مادها و یکی بودن سپیتاک زرتشت با گوتمه بودا و صالح قرآن

درود.
امروز فرصت یافتم و هر دو گفتار پیوست پیام تان را با دقت خواندم.
دیدگاه ها و برداشت های شما در مورد درون مایه ی گفتارها و جُستارهاتان در زمینه ی کیستی ی نقش ورزان اسطوره و تاریخ کهن ایران، بسیار بلندپروازانه و جسورانه است و به باور من، پذیرفتنی شدن ِ آنها، هنوز به انبوهی از خاستگاه ها و پشتوانه ها نیاز دارد که همانا یافتن آنها -- اگر ناممکن نباشد -- بسیار دشوارست.
امیدوارم بتوانید با پی گیری ی پژوهشها تان، بایسته ها را بیابید و به شایستگی، روشنگری کنید و کار را به جایی برسانید که کمتر جای ناباوری و ابهام در آن بر جا بماند.
بدرود.
ج. دوستخواه

چهارشنبه، فروردین ۳۰، ۱۳۹۱

کلاغ سبز (گوو قارقا)

در اراضی روستای چیکان دره نسبتاً جدیدی به نام تِش تِشی است که بسیار گود است و گودی آن لابد زمانی بدین شکل در آمده است که از حدود یک و نیم قرن پیش مردم روستای ورجوی آب رودخانه موردی چای را از مسیر آن به باغهای خود برده اند. در سوراخ دیواره این دره گود، پرندۀ سبز رنگی (بزرگتر از سبزقبا) لانه میکرد که زنان روستا پر آن را درمان گلودرد کودکان خود می دانستند. شاید در زبان فارسی بدان زاغ سبز گفته اند چون مردم آذربایجان خود زاغ را قره قارقا(کلاغ سیاه)می نامند به سبب اینکه لغت نامه دهخدا از این نام زاغ سبز اسم برده گرچه آن را کنایه از آسمان دانسته است: "سبز زاغ .[س َ] (اِ مرکب) کنایه از آسمان. || کنایه از دنیا. (برهان) (آنندراج)."

دوشنبه، فروردین ۲۸، ۱۳۹۱

ساکنان باستانی آغاز تاریخ در ایران کهن

منابع کهن بین النهرین در پایان هزاره سوم پیش از میلاد در غرب ایران از کوتیان، لولوبیان، هوریان، کاسیان و عیلامیان یاد میکنند و اطلاعاتی از زبان و نام و نشان و آداب و سنن ایشان به دست می دهند. این منابع در جنوب شرق ایران از کشور آراتتا (به سومری یعنی سرزمین دور دست، سمت جیرفت) و ماگان (کشور لانه جوجه تیغی یا تمساح= بلوچستان) و ملوخا (مه لوکا= سرزمین بزرگ، هندوستان) اسم می برند. نظر به اسامی یاد شده از سرزمین آراتتا، آنجا کولونی دور دست سومریان و بابلیان بین النهرین بوده است. احتمالاً ایشان کولونی های دیگری نیز در فلات ایران داشته اند چه ایشتار پرستی ساکنین باستانی ایران گواه این امر است. نام کوتیان آذربایجان و کردستان را در زبانهای کهن ایرانی (از جمله ایرانی زبانان لولوبی) می توان به معنی سگپرست یا پرستنده بزکوهی گرفت. در مفهوم اول یعنی سگپرست نام ایشان معادل کاسپیان و کادوسیان (کاتوزیان شاهنامه) یعنی ساکنین مازندران و گیلان و اران (کادوسیان و لزکی ها) باستانی میگردد. در مفهوم دوم یعنی پرستنده بزکوهی (=تور) نام ایشان معادل نام برخی بومیان کوهستان قفقاز میشود که از این میان اولویت با پیوند آن با سگپرست است. یعنی خاستگاه کوتیان نواحی جنوب غربی دریای خزر بوده است. نام پادشاهان ایشان از جمله ایمتا، اینگه شوش، سارلاگاب، شولمه و آلولومش در فهرست پادشاهان بابل باقی مانده است. اما لولوبی یعنی رعایای کوهستانی نامی است که مردم بین النهرین بر مردمان بومی آذربایجان داده بوده اند. هسته اصلی این قوم باید نیاکان مادها (قوم شراب) در آذربایجان بوده باشند که در اینجا به دامداری و کشاورزی مشغول بوده اند. جالب است که مردم ترک زبان بعدی اران مادهای آن نواحی را تات نامیده اند که به معنی رعیت یعنی معادل همان نام باستانی لولوبی است.
هوریان بیشتر در شمال بین النهرین و در نواحی کردنشین حالیه سکونت داشته اند. زبان ایشان با زبان اورارتوی از زبانهای قفقاز غربی شباهت داشته است. نام هوری را در زبانهای بومی منطقه و زبانهای سامی می توان به معنی مردم پرستنده ماه و مردم کوهستانی گرفت. این کلمه در زبانهای ایرانی به معنی خورشید (سمبل ایزد مهر) است. می دانیم که مطابق استرابون در مرزهای ایبری (گرجستان) ماه پرستی رایج بوده است. بعداً در اواسط هزاره دوم پیش از میلاد میتانیان هندوایرانی در بین ایشان به قدرت رسیدند. پایتخت ایشان واشوکانی در سمت کردستان سوریه قرار داشته و به معنی محل ارابه است که معادل همان خونیرث اوستا (خانه ارابه) است که محل فرمانروایی پیشدادیان به شمار رفته است. پیشدادیانی که با دیوان (یعنی آشوریان) نبرد کرده و بر ایشان استیلا یافته بودند. از اینجا معلوم میشود که منظور از پیشدادیان اصلی اوستا همان میتانیان بوده اند که اسب پرور و مهر پرست بوده اند.
چنانکه از نام خدایان و نام فرمانروایان کاسی بر می آید، کاسی های حکومتی در لرستان از اقوام هندوایرانی اولیه بوده اند که بر بومیانی از تبار عیلامی استیلا یافته بوده اند. کلمه کاسی (کاشَو) در واقع نام ایزد قبیله ای ایشان بوده است و به معنی ایزد شراب بوده است همانکه پارسیان جمشید (جام شاه) و اهورامزدا (ایزد خالق شراب) و هندیان وارونا (ایزد قطرات شراب مقدس) و مادها هوم (هئومه= مِی نیک) و جمشید (جام شاه) نامیده اند. بعداً جمشید با سپیتمه داماد و ولیعهد آستیاگ و اژی دهاک با آستیاگ آخرین پادشاه ماد معادل گرفته شده است. نام لُر (دُرد شراب) ترجمه ای از نام همین نیای قبیله ای کهن شان می باشد. در اوستا نام اساطیری یکی از پادشاهان معروف ایشان اژی دهاک بیوراسب (دارندۀ ده هزار اسب) آمده است و مقر حکومتی وی شهرهای کرند و بابل ذکر شده است. این ویژگی آگوم دوم ملقب به کاک رمه (دارنده شمشیر خونین) فاتح بابل است. عنوان قبیله ای وی بیوارسب در نامهای لک (ده هزار) و بویراحمد (بئور هگمت= جمع ده هزار نفری) باقی مانده است.
نام سرزمین عیلام (به عبارت اوستایی و پهلوی سرزمین کنار رود کاریزها=کارون) را به معنی کوهستانی گرفته اند؛ اما با توجه به سنن ریشه دار و مفصل دینی ایشان بهتر است آن را به معنی سرزمین خدا یا سرزمین خدایان بگیریم. از فرهنگ و تمدن عیلامی ها اطلاعات بیشتری بر جای مانده است ولی نیاز به کنکاش بیشتری در فرهنگ و زبان ایشان تا معانی نام خدایان و پادشاهان ایشان معلوم شود تا از این راه تأثیر و تأثر آن بر فرهنگ ملل دیگر به خصوص ایرانیان و اعراب مشخص شود.

یکشنبه، فروردین ۲۷، ۱۳۹۱

معنی نام روستاهای مایوان، موغاز، میهم، میغان، میقان و میشن

نام مایون را میشود به صورت مو وان یعنی محل درخت تاک بازسازی کرد. اصل موغاز را میشود به صورت موگاس (محل درخت تاک) یا مغ گاس (محل خرما یا مکان مؤبد) در نظر گرفت. میهم مرکب از میه –ام ؟ نام دشواری برای تعیین و تبیین است در زبان کُردی می توان آن را محل گوسفند و میش فراوان و نیرومند معنی نمود. نامهای میغان و میقان به معنی محل گود و پست می باشند. نام میشن را با توجه به بوته های تاک آنجا می توان در اصل مو-شن یعنی محل تاک یا مِی یا به طور ساده به معنی محل میش گرفت.

جمعه، فروردین ۲۵، ۱۳۹۱

معنی نام غیاث آبادهای ایران

از بررسی اطلاعاتی که لغت نامۀ دهخدا در باب شرایط جغرافیایی و اقلیمی نوزده روستای غیاث آباد نام ایران به دست می دهد؛ معلوم میگردد که این نام به روستاهایی اطلاق میشده است که معاش و گذرانشان از آب قنات بوده است و غالب این روستاها حدود یازده تایشان هنوز از آب قنات یا قنات چشمه استفاده می کنند و قناتهای هشت غیاث آباد دیگر یا متروک و خشک و یا از قلم گزارشگر فرهنگ جغرافیایی ایران افتاده است. این موضوع به وضوح آشکار می گرداند که کلمۀ غیاث در این باب این روستاها اشاره به کلمۀ پهلوی کَهَس بوده است که به معنی قنات است و غیاث آباد علی القاعده شکلی از کلمهً کَهَس آباد (غَهَس آباد) است. حرف "ک" پهلوی، علی الاصول در فارسی به "غ" تبدیل میگردد، چنانکه شَکال پهلوی در فارسی مبدل به شُغال گردیده است.مطابق گفته دوست فرزانه مان رضا مرادی غیاث آبادی: "در گویش مردم قدیمی این نام را به شکلی شبیه به کیس آباد/ گیس آباد تلفظ میکرده اند و در زمان ثبت رسمی آبادی ها در زمان رضاشاه به شکل غیاث آباد ثبت شده است. شاید این نکته به کاری بیاید." بر این پایه اصل نام غیاث آباد یعنی کیَس آباد، تلخیص خود کَهَس آباد بوده است. در این رابطه گفتنی است در 20 کیلومتری جنوب غربی مراغه روستای دارای قناتی به نام کهجیق (کهجوق) وجود دارد که بی شک نامش در اصل مرکب از کلمات پَهلَوی کهَس (قنات) و جیک (جا) بوده است که در آن بر اثر تکرار تلفظ، حرف صامت "س" در کنار حرف "ج" حذف شده است.
نمونۀ بارز ارتباط غیاث آباد و قنات همانا غیاث آباد (خامنه)است: در صفحه 376 وقف نامه رشیدی نام ((غیاث آباد)) در تعیین محدوده جنوبی قریه دارایان برای شهر خامنه ذكر شده است. این نام بی شک به سبب قناتهای فراوان آنجا بوده است. اما خود نام خامنه، با توجه به نام کهن دیگر آنجا دیدکده (در اصل دیپ کده= محل بافت مخمل) نه به معنی خی- آو-مانه یعنی محل چشمه ها و قناتهای خوب، بلکه به معنی خاو-منه یعنی محل مخمل می باشد. در رابطه با نام قدیمی دیگر آنجا یعنی غیاث آباد یا همان قنات آباد خامنه در پایگاه اطلاع رسانی شهرداری خامنه می خوانیم:
"قناتین خامنه: استحصال آب از قنات جهت مصارف مختلف از شیوه های قدیمی رایج و غالب بهره برداری از منابع آب زیر زمینی منطقه به شمار رفته و در گذشته بیش از 500 رشته قنات در سطح شهرستان شبستر جهت آبیاری باغات و مزارع و شرب مورد استفاده قرار می گرفته اما در حال حاضر این تعداد به دلیل رواج شیوه های جدید بهره برداری از منابع آب زیر زمینی به وسیله چاه های عمیق كه در قسمت جنوبی منطقه و در حاشیه دریاچه ارومیه در شهر ها صورت می گیرد به كمتر از 200 رشته قنات در سطح شهرستان تقلیل یافته و سهم شهر خامنه در تعداد قناتین موجود 16 رشته می باشد لازم به ذكر است از چند صد سال قبل آب شرب خامنه با سبك به خصوصی از یكی از این قنات ها لوله كشی شده و اهالی شهر از آب مشروب و پاكیزه كه توسط لوله های سفالی به خانه های آنها منتقل می شده استفاده می كردند چاه های عمیق با 600 حلقه در سطح شهرستان و برداشت شدید آب در بعضی نواحی در خشكیدن قنوات نقش اساسی دارد."
در لغت نامهٔ دهخدا به وضوح نام غالب غیاث آبادها را در رابطه با قناتهای آنها می یابیم:
غیاث آباد. (اِخ) دهی است جزء دهستان حومهٔ بخش مرکزی شهرستان قزوین که در 3هزارگزی شمال قزوین قرار دارد. دامنه و معتدل است. سکنهٔ آن 79 تن است که به فارسی و ترکی سخن میگویند. آب آن از قنات و رودخانه تأمین میشود و بازار دارد. محصول آن غلات و عدس. شغل اهالی زراعت است. راه نیمه شوسهٔ ماشین رو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج1).
غیاث آباد. (اِخ) دهی است جزء دهستان بهنام سوخته بخش ورامین شهرستان تهران که در 12هزارگزی شمال خاوری ورامین و یک هزارگزی راه شوسهٔ ورامین به شریف آباد قرار دارد. جلگه و معتدل است. سکنهٔ آن 154 تن است که فارسی زبانند. آب آن از قنات تأمین میشود. محصول آن غلات، صیفی کاری و چغندرقند است. شغل اهالی زراعت است. راه مالرو دارد و از طریق جلیل آباد ماشین رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج1).
غیاث آباد. (اِخ) دهی است جزء دهستان فراهان پایین بخش فرمهین شهرستان اراک که در 11هزارگزی جنوب باختری فرمهین و 6هزارگزی راه مالرو عمومی قرار دارد. جلگه و سردسیر است. سکنهٔ آن 927 تن است که فارسی زبانند. آب آن از قنات است. محصول آن غلات، بنشن، میوه و لبنیات است. شغل اهالی زراعت، گله داری و صنایع دستی زنان آنجا قالیچه بافی است. راه مالرو دارد و از آهنگران اتومبیل میتوان برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج2).
غیاث آباد. (اِخ) دهی است جزء دهستان خورش رستم بخش شاهرود شهرستان هروآباد که در 19هزارگزی جنوب خاوری هشجین و 41هزارگزی شوسهٔ هروآباد به میانه قرار دارد. کوهستانی و معتدل است. سکنهٔ آن 55 تن است که ترک زبانند. آب آن از چشمه است. محصول آن غلات. شغل اهالی زراعت، گله داری و صنایع دستی زنان آنجا جاجیم بافی است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).
غیاث آباد. (اِخ) دهی است از دهستان قراتورهٔ بخش دیواندرهٔ شهرستان سنندج که در 20هزارگزی خاور دیواندره، کنار رودخانه ٔ قزل اوزن قرار دارد. کوهستانی و سردسیر است. سکنهٔ آن 160 تن است که کرد زبانند. آب آن از چشمه تأمین میشود. محصول آن غلات، حبوبات و لبنیات است. شغل اهالی زراعت و گله داری است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج5).
غیاث آباد. (اِخ) دهی است جزء دهستان حومهٔ شهرستان ملایر که در 15هزارگزی باختری شهر ملایر و 6هزارگزی شمال راه شوسهٔ ملایر به همدان قرار دارد. جلگه و معتدل است 56 تن سکنه دارد که بزبانهای ترکی و فارسی سخن میگویند. آب آن از قنات تأمین میشود. محصول آن غلات است. شغل اهالی زراعت و صنایع دستی زنان آنجا قالیبافی است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج5).
غیاث آباد. (اِخ) دهی است جزء دهستان میربیگ بخش دلفان شهرستان خرم آباد که در 51هزارگزی شمال باختری نورآباد، و 24هزارگزی باختر شوسه ٔ خرم آباد به کرمانشاه قرار دارد. دامنه و سردسیر است. سکنهٔ آن 210 تن است که به لکی و فارسی سخن میگویند. آب آن از چشمه هاست. محصول آن غلات، لبنیات و پشم است. شغل اهالی زراعت، گله داری و صنایع دستی زنان آنجا سیاه چادربافی است. راه مالرودارد. ساکنان آن از طایفهٔ شاهوند هستند و در زمستان به قشلاق میروند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج6).
غیاث آباد. (اِخ) دهی است جزء دهستان حومهٔ بخش مرکزی شهرستان فسا که در 12هزارگزی جنوب خاوری فسا و 500گزی راه شوسهٔ جهرم به فسا قرار دارد. جلگه و معتدل است. سکنهٔ آن 775 تن است که فارسی زبانند. آب آن از قنات تأمین میشود. محصول آن غلات، پنبه و حبوبات است. شغل اهالی زراعت و قالیبافی است. دبستان دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج7).
غیاث آباد. (اِخ) دهی است جزء دهستان خفرک بخش زرقان شهرستان شیراز که در 52هزارگزی شمال خاوری زرقان و 2هزارگزی راه فرعی خفرک به تخت طاووس قرار دارد. جلگه و معتدل است. سکنهٔ آن 70 تن است که فارسی زبانند. آب آن از رودخانهٔ سیوند و قنات تأمین میشود. محصول آن غلات و چغندر. شغل اهالی زراعت است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج7).
غیاث آباد. (اِخ) دهی است جزء دهستان بالاخواف بخش خواف شهرستان تربت حیدریه که در32هزارگزی شمال باختری رود و یک هزارگزی باختر راه شوسهٔ عمومی تربت به سلامی واقع است. دشت و گرمسیر است. سکنهٔ آن 270 تن است که فارسی زبانند. آب آن از قنات تأمین میشود. محصول آن غلات، پنبه و زیره است . شغل اهالی زراعت، گله داری، قالیچه و کرباس بافی است. راه اتومبیل رو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).
از ذکر نام و نشان هشت غیاث آباد دیگر -که غالباً کم جمعیت هم می باشند و ارتباطشان با قنات و قنات چشمه ذکر نشده است- صرف نظر گردید.

پنجشنبه، فروردین ۲۴، ۱۳۹۱

سه سؤال و جوابهای آنها

یک هموطن این پیشنهاد و این سؤالات جالب را از این جانب نموده اند:
سلام
توی اصفهان یه جا هست که میگن قبر کاوه آهنگره.همچنین تو استان فارس یه کوهی هست به نام پردیس که میگن محل غسل جمشید بوده.و یا یکی یه تحقیقی کرده میگه یه جایی تو نهاوند قبر نوح آنجاست.البته همه اینارو توی اینترنت سرچ کنید میاد.فقط خواستم ببینم از لحاظ علمی آیا اینها صحیح است؟سوای اون گفتم شاید دونستنش به دردتون بخوره و توی تحقیقاتتون کمکتون کنه.
با تشکر

جوابها:
یهودیان اصفهان از آهیگری یاد می کرده اند که یهودیان منطقه را نجات داده است این جا کاوه آهنگر می تواند آهیگر یهودیان اصفهان باشد.
جمشید (جام شاه) در واقع همان اهورامزدا خدای شراب و شادی ایرانیان بوده است. اینجا از پردیس باید بهشت اهورامزدا مراد بوده باشد.
به طور قطع نوح اساطیری قبری در نهاوند (یعنی استراحتگاه کاروانیان) ندارد. اما گائوماته بردیه مغ در ولایت قدیمی نهاوند، در سیکایااوائیتش (سکاوند هرسین) به قتل رسید، همان مردی که هرودوت میگوید در مرگ او مردم آسیا دریغ خوردند. نگارنده بر این باور است که وی هم سپیتاک زرتشت و هم گوتمه بودای تاریخی است که در عهد کوروش از مرکز بلخ بر امور هندوستان نظارت میکرده است.

هموطن آدرس مطالب را نیز ارسال داشتند که کمکی شد برای توضیح بیشتر این مقالات:

خاندان کارن قبادگان که نسب ایشان را به کاوه آهنگر رسانده اند از بزرگان عهد اشکانی بودند. اگر سنت مرده سوزان اشکانی پیش ایشان نبوده و به آیین یهود گرویده بوده باشند، این مقابر می توانند بدیشان تعلق داشته باشد.گرچه این احتمال ضعیف به نظر میرسد.

نام کوه پدری به سهو با پردیس معادل گرفته شده است و به نظر می رسد آن به معنی نگهبان راه بوده باشد یعنی پات-ره.

نام نهاوند (محل کاروانسراها) را قدما با وجه اشتقاقی عامیانه نوح آوند گرفته اند که خطاست. کشتی نوح (اوتناپیشتیم)طبق اساطیر بابلی و آشوری در کوه "نی سیر" در جنب سرزمین کوتیان و لولوبیان (حدود کوههای شیخان و کندی شیخان در جنوب و جنوب شرقی پیرانشهر) پهلو گرفته بوده است لذا صحبت از قبر نوح و همراهش در این باب زائد است.

یکشنبه، فروردین ۲۰، ۱۳۹۱

معنی نامهای کپادوکیه، کیلیکیه (کیزواتنا) در ارتباط با تاریخ باستانی کردستان

در فرهنگ منابع اوستایی، یونانی، گرجی و هیتی مطالبی در بارۀ نام و نشان کپادوکیه، لیکیه و کیلیکیه یافت میشود که از مقابله آنها با هم تصویر نسبتاً روشنی از این اسامی به دست می آید. در کتیبه های هیتی نام مناطق کیلیکیه و لیکیه (واقع در شمال غرب ناحیه کیلیکیه) به صورت کیزواتنا آمده است که در زبان هیتی به معنی سرزمین مجاور گرگ است. این همچنین معنی نام یونانی ناحیه مجاور شمال غربی کیلیکیه یعنی لیکیه است. نام هیتی بخش شرقی کیلیکیه، خیلاکو (سرزمین مسطح) بوده است. خود نام یونانی کیلیکیه در فرهنگ اعلام تورات به معنی سرزمین چرخ آمده است که سند درستی آن از منابع اوستایی در رابطه با نامهای کپادوکیه به دست می آید:
هیئت اصلی نام کپادوکیه به صورت کاپی توکّه در زبان هیتی به معنی سرزمین جاندار جوان و دارای تن باریک (پلنگ) است. شکل فارسی آن در کتیبه های پارسی باستان کت پتوکه است که به معنی محل مردم نیرومند یا حیوان نیرومند (پلنگ) است. نام اوستایی شخصیت پیشدادی مربوط بدان سوی یعنی تخموروپه نیز به معنی دم دراز نیرومند (پلنگ پهلوان) نیز این معنی را تأیید میکند. نام اوستایی این سرزمین یعنی سئوکستان مترادف آناتولی به معنی سرزمین سمت بر آمدن آفتاب می باشد. از آن جایی که سرزمین کپادوکیه سرزمین اسب سواران و جنگجویان کیمری (گومریان) بوده است و منابع کهن گرجی پهلوانان خود را کیمری (گومری) می نامند، لذا معلوم میگردد که خود کلمه کیمری (گیمری) ترکیبی از کلمات پارسی گو (پهلوان یا ستور) و مر (بسیار، پُر) گرفته میشده است.اگر نام کیمری را گاوکش بگیریم آن می تواند اشاره به عنوان گاوکشی ایزد مهر آنان یا گاوکشی پلنگان کپادو کیه خواهد بود.
در فرگرد اول وندیداد از سرزمین مرده سوزانی در سمت غرب امپراطوری اشکانی به نام چخره (چرخ) سخن به میان آمده است و در مورد آن گفته شده است که آنجا سرزمین پهلوانان (کیمریان)، گروندگان اشه (دارندگان آیین مغان کپادوکیه) می باشد و آفت آنجا سنت سوزانیدن مردگان است.
نگارنده قبلاً سرزمین های اوستایی چخره (چرخ) و خونیرث (سرزمین ارابه های خوب، سرزمین پیشدادیان میتانی) را با پایتخت میتانیان یعنی واشوکانی (محل ارابه ها) و نیز شاهرود (چخروئیتی، سازندگان چرخ) در سرزمین پهلوانان اشکانی مرده سوز یکی گرفته و در این باب از نام یونانی کیلیکیه (چرخ) در امپراطوری باستانی میتانی غافل مانده است. لذا با توجه به سه موضوع سنت گروندگان اشه، مرده سوزان، آیین پهلوانی سوارکاران کیمری و نیز نام خونیرث (سرزمین ارابه های خوب، واشوکانی) می تواند از سرزمین چخره (چرخ) وندیداد همچنین می توانست دو ناحیه مجاور هم کپادوکیه (در شمال) و کیلیکیه (در جنوب) منظور بوده باشد. گرچه به نظر می رسد اصل کلمۀ کیلیکیه به معنی سرزمین کنار گرگ یعنی معادل و ترجمۀ کیزواتنا می باشد و در اصل پیشوندی محلی به صورت کی (کیی حالیۀ ترکیه به معنی کناری) به جزء لیکیه (سرزمین گرگ) متصل بوده است. امّا به هر حال ترکیب این دو بعداً در زبان یونانی معنی سرزمین چرخ را می داده است.
Map of the near east circa 1400 BCE showing the Kingdom of Mitanni at its greatest extent

به نظر میرسد بر خلاف آن چه هرودوت میگوید کیمریان در تعقیب اسکیتان در حدود قرن هشتم پیش از میلاد به سمت کپادوکیه نیامده باشند، بلکه ایشان همان میتانیهای اسب پرور و پادشاهی هستند که از حدود اواسط هزاره دوم پیش از میلاد در همان نواحی کپادوکیه و شمال بین النهرین می زیسته اند. از آنجاییکه اوستا نیز این مردم را به نام خاندان فریان تورانی (تورانیان دوست ایرانیان) می شناسد، ایشان باید قرابت نزدیکی با اسکیتان داشته و به همراه هوریان قفقازی تبار از همان سمت قفقاز بدین نواحی کوچ کرده باشند. میتانیان و هوریان نیاکان اصلی کُردان هستند.
اساس نام کیمری (گیمری، جومر) را هم می توان با کلمات گَبَر (کاسه و پیاله سنگی) و گبرک (جام شراب) می توان سنجید. اما نظر به عنوان میتانی و هوریانی ماریانوی ایشان یعنی جنگجویان و آدمکشان نام کیمری (گومری) را بدین هیئت باید بسیار نیرومند و جنگجو معنی نمود یعنی به همان معنی کردوخی زبان اکدی و گُرد فارسی. می دانیم که تورات سه پسر اول یافث (پهلوان تنومند، تخموروپه اوستا) را جومر (بسیار نیرومند و جنگجو)، مأجوج (مغوگ، مغ یعنی جام) و مادای (دارندگان شراب مقدس) آورده و پسران جومر را اشکناز (پرستندگان بزکوهی)، ریفات (ربایندگان، کیمریان کردوخی) و توجرمه (دارندگان شمشیر، سئوروماتهای ارمنستان کوچک) آورده است.
اما به نظر می رسد نام نیای اساطیری آریائیان مادی و میتانی یعنی گیه مرتن پلنگینه پوش از ریشه گئومر تن یعنی شخص کیمری (جنگجو) و دارای تن پهلوانی مأخوذ باشد چه همان طور که اشاره شد پیشدادیان خونیرث همان پادشاهان میتانی شهر واشوکانی بوده اند. نام دوتن از نخستین پادشاهان میتانی یعنی کیرته (کشنده) و پراترنه (نخستین) معادل گیه مرتن (کیومرث) و پیشداد می باشند. جالب است که نامهای پادشاه پیشدادی که تخموروپه (پهلوان موجود پی دراز= پهلوان سرزمین اسب) و تهمورث (پهلوان سرزمین ارابه) به وضوح اشاره به نامهای کپادوکیه، واشوکانی و کیلیکیه دارند.
وقایع نامه و شجره نامه پادشاهان میتانی به طور خلاصه از این قرار است.
(short chronology of Mitanni rulers )
Rulers Reigned Comments
Kirta
ca. 1500 BC (short)

Shuttarna I
Son of Kirta
Parshatatar or Parrattarna
Son of Kirta
Shaushtatar
Contemporary of Idrimi of Alalakh, Sacks Ashur

Artatama I
Treaty with Pharaoh Thutmose IV of Egypt, Contemporary of Pharaoh Amenhotep II of Egypt

Shuttarna II
Daughter marries Pharaoh Amenhotep III of Egypt in his year 10
Artashumara
Son of Shutarna II, brief reign
Tushratta
ca. 1350 BC (short)
Contemporary of Suppiluliuma I of the Hittites and Pharaohs Amenhotep III and Amenhotep IV of Egypt, Amarna letters

Artatama II
Treaty with Suppiluliuma I of the Hittites, ruled same time as Tushratta
Shuttarna III
Contemporary of Suppiluliuma I of the Hittites

Shattiwaza or Kurtiwaza Mitanni becomes vassal of the Hittite Empire

Shattuara
Mittani becomes vassal of Assyria under Adad-nirari I

Wasashatta
Son of Shattuara
Shattuara II
Last king of Mitanni before Assyrian conquest

شنبه، فروردین ۱۹، ۱۳۹۱

Derinkoyu hemen Neşa şahiri-dor

Nesa ya Neşa adi, Ni-şi şiklinde mitanni ve madi dilerinde yer-alti şehiri demekdor:
Kültepe hemen Kaneş şehiri-dor. Ona yakin şehirler Kussara (Kayseri) ve Neşa (Derinkoyu) olmuşlar. şimdi yanlişlikle Neşa şehirini hemen Kaneş şehri hesab edil-ler.
Anitasin başkenti öncede Kussara (Kayseri) ve sonra Neşa (Derinkoyu) olmuş.
Haritada Neşa şehri yanlişlikle Kültepe (Kaneş) ile beraber tutulmuş.

Hitit imparatorluğu 1290 miladan önce
Katpatuka eyaletnin en eski adi farsdilinde yani kudretli hayvanin (kaplanin) yeri demek. hititlerin delinde kapadokya adi ince ve genç havanin (kaplanin) yeri demek.

A rock-cut temple in Cappadocia A house in Cappadocia

پنجشنبه، فروردین ۱۷، ۱۳۹۱

وجه اشتقاق واژه برگستوان

برگستوان بی شک مرکب از بر (پهلو)، گست (کُست،خوَست، در پهلوی یعنی کوفتن و مجروح کردن) و وان (بان، پان، نگهدارنده) است. یعنی در مجموع آن نگهدارنده بر و تن از زخم و کوفتگی است. در لغت نامه دهخدا به خطا جزء گست (کست) با کوست پهلوی به معنی کنار و سرحد یکی گرفته شده است در حالی این معنی در جزء بر کلمه برگستوان، در ما قبل گست (خوست) مستتر می باشد.

معنی نامهای اسفر جان،جرقویه، تودشک و رامشه

نام اسفرجان به وضوح مرکب است از اسفر (اسپر، سپر) و جان (گان، کان) و منظور از آن محل دژ دفاعی بودن آن یا دارای سّد بودن آنجاست. چه این معنی را در نامهای اسفراین (اسپر-یئون=محل سد یا دژ دفاعی)، اسفر-ور-ین (محل دژ دفاعی) نیز شاهد هستیم. جالب است که در اسفرجان شهرضای استان اصفهان قسمتی از یک سّد عظیم ساروجی از روزگار کهن بازمانده است.

در سمت اصفهان نام مناطق جرقویه، تودشک و رامشه به ترتیب به معنی محل کوی کوهستانی، واقع در میان شاخه و ترکه درختان و محل رامش می باشند.

چهارشنبه، فروردین ۱۶، ۱۳۹۱

تفسیر جملۀ پهلوی "فرش نوذر منوشچهر بی اوزد"

در فصل 33 از نسخۀ ایرانی بندهشن در داستان گزندهایی که به ایرانشهر رسیده، می گوید: فراسیاب، منوشچهر را به پتشخوارگر عقب نشاند و "فرش نوتر پسر منوچهر را بکشت" (به لغت پهلوی فرش نوذر منوشچهر بی اوزد).

منوشچهر در تاریخ اساطیری ایران جایگزین دو فرد تاریخی است. او از سویی همان مامیتی آرشو رهبر مادی و متحد (به احتمال زیاد برادر) خشثریته/ کیکاوس که با آشوریان و متحد سکایی ایشان مادیای اسکیتی (افراسیاب= پر آسیب) در گیر بوده است و از سوی دیگر وی همان چیش پیش دوم هخامنشی است که پسرانش کورش دوم و آریارمنه در تاریخ اساطیری ایران به ترتیب با نامهای توس و گستهم معروف هستند. در تاریخ از کشته شدن پسری از این دو فرد به دست مادیای اسکیتی خبر داده نشده است. گرچه در تاریخ ملی ایران از نوتر (نوذر، سلسله جدید) همانا هخامنشیان مراد شده اند (چون هرودوت سلسله پادشاهی ماد را فرتریان= یعنی پیشینیان نامیده و کتب پهلوی کورش سوم را در مقام پدرزن سپیتاک زرتشت، فرشوشتر=شهریار نو آورده اند)، اما در اینجا از فرش نوتر (تازه شاه جوان و نو) باید خود فرائورت (فرود، سیاوش) منظور باشد که به دست مادیای اسکیتی در سمت شهر گنجه اران (کنگ دژ سیاوش) به قتل رسید.

سه‌شنبه، فروردین ۱۵، ۱۳۹۱

معنی گاو رنگ و گرزهٔ گاورنگ در شاهنامه

سر معنی گاو رنگ و گرزه ٔ گاورنگ شاهنامه بحثی در محافل ادبی در گرفته است و دو نظر داده شده که هر دو به بیراهه رفتن بوده است. غالباً با استناد به لغت نامه دهخدا گاورنگ به معنی گاو مانند میگیرند. در حالی که رنگ مطابق فرهنگ معین به معنی بزکوهی و قوچ وحشی است. برای مشخص کردن این رنگ از کلمهٔ رنگ معمولی (کیفیت ظاهر چیزی)، مانند و غیره، کلمهٔ گاو (ستور) را بدان اضافه نموده اند. چنانکه برای برای تمییز گاومیش (گاو مِش) از گاو معمولی کلمه مِش (بزرگ) را به کلمهٔ گاو اضافه نموده اند. بنابراین گاورنگ به معنی بزکوهی و قوچ وحشی شاخدار و گرزهٔ گاورنگ به معنی گرز متعلق به کوروش بوده است چه دلیل تاریخی و لغوی آن این است که نام کوروش (کوروشک در لفظ پهلوی) به معنی قوچ وحشی بوده است که مفهوم این نام در شاهنامه تبدیل به گُرز فریدون (=گرز دوست منش= گرز هخامنشی) شده و در قرآن و تورات تبدیل به ذوالقرنین (قوچ وحشی دارای دوشاخ) گردیده است.
اطلاعات ناقص ولی جالب لغت نامه دهخدا در این باب از این قرار است:
گاورنگ. [ وْ رَ ] (ص مرکب) گاومانند. بمعنی گاوپیکر است که گرز فریدون باشد و آن را به هیأت سر گاو میش از آهن ساخته بودند. (برهان). اصل نام گورنگ . رجوع به همین کلمه شود. همان گرزگاوسر و گاوچهر به معنی گاو مانند. (از انجمن آرا). گاوپیکر:

بیامد خروشان بدان دشت جنگ
به دست اندرون گرزه ٔ گاورنگ . فردوسی (از لغت نامه ٔ اسدی) .

دمان پیش ضحاک رفتی به جنگ
زدی بر سرش گرزه ٔ گاورنگ . فردوسی .
چنین تا لب رود جیحون ز جنگ
نیاسوده با گرزهٔ گاورنگ . فردوسی .
بزد بر سرش گرزه ٔ گاورنگ
زمین شد ز خون همچو پشت پلنگ . فردوسی .
خلیدی به چشم اندرش کاویان
شکستی به تارک برش گاورنگ . شمس فخری .

چه سلطان چنان دیده شد سوی جنگ
بچنگ اندرون گرزه ٔ گاورنگ . حکیم زجاجی (از جهانگیری).

گرزه ٔ گاورنگ. [گ ُ زَ / زِ ی ِ رَ ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) گرزه ٔ گاوچهر. گرزی که سر آن به شکل سر گاو بود:
چنین تا لب رود جیحون ز جنگ
نیاسود با گرزه ٔ گاورنگ . فردوسی .
بیامد خروشان بدان دشت جنگ
بچنگ اندرون گرزه ٔ گاورنگ . فردوسی .
دمان پیش ضحاک رفتی به جنگ
زدی بر سرش گرزه ٔ گاورنگ . فردوسی .
رجوع شود به گرزه ٔ گاوپیکر و گرزه ٔ گاوچهر و گرزهٔ گاوروی و گرزه ٔ گاوسار و گرزه ٔ گاوسر و گرزه ٔ گاومیش.

یکشنبه، فروردین ۱۳، ۱۳۹۱

ریشه واژه دُچار

به نظر میرسد اصل کلمه دچار مرکب باشد از دُش= بد و چَر= گام زدن، گذشتن و رفتن. در مجموع یعنی پیش آمد بد و ناگوار و تصادف بد و ناگهانی.

نمی دانم این کلمه چه ربطی با کلمات دو و چهار دارد که در فرهنگنامه های فارسی آنها را پایه و اساس کلمه دُچار گرفته اند.در فرهنگنامه دهخدا این کلمه چنین توضیح داده شده است: دچار. [ دُ ] (اِ) دو چار. دو چهار. ملاقات کردن . رسیدن دو کس بهمدیگر بیک ناگاه و یا بی خبر. (برهان ). تصادم ناگهانی دو تن بهم . رسیدن به ناموافقی یا جانوری درنده یا امری ناملایم . || (ص ) گرفتار. مبتلی .