دوشنبه، شهریور ۰۶، ۱۳۸۵
گرگین میلاد شاهنامه
نام گرگین با راهوله (=گرگین) پسر بودای نپال (در اصل همان زرتشت نوبهار بلخ) و تیگران (منسوب به ببر)- که حاکم ارمنستان بوده- و پسر بردیه زرتشت و تخموروپه (پهلوان ببر/گرگ مانند) پسر هوشنگ، متقارن و مترادف است و پدر آنان یعنی هوشنگ و بودا و زرتشت و بردیه و گئوماته فرد تاریخی واحدی هستند که ما جاهای دیگر به استدلال آنها پرداخته ایم. در اینجا به اثبات این امر می پردازیم که گرگین همان راهوله/ تیگران/ خورشیدچهر پسر سپیتاک زرتشت و پدرش میلاد (میرعاد یعنی سرور مغان) به خود جای بردیه زرتشت و پدرش سپیتمه جمشید می باشد چه طبری نیز در سلسلهً خاندان همین گرگین میلاد- که در جنوب قفقاز (اران و آذربایجان و ارمنستان) و همچنین بلخ زرتشت فرمانروایی داشته اند- از دو میلاد نام برده است. اسطورهً منیژه و بیژن (= داورنیک یا دور درخشنده، زرتشت) و گرگین (در واقع پسر تیگران پسر زرتشت، آرش کمانگیر اساطیری) در سایت افغانی خاوران توسط ضیاء رهین چنین نقل شده است.
"اکوان دیو شکست خورده بود وشاهنشاه عادل کی خسرو (کیاخسرو، هووخشتره) جشنی شاهانه ترتیب داده بود تا جنگ آوران و پهلوانان را خلعت های زرین بر تن کنند. شاه جام یاقوت پر از می در دست داشت وبه آواز چنگ و بربط نوازندگان گوش فراداده بود. بزرگان وسرهنگان ودلاوران گرداگردش نشسته بودند و همگی دل به رامشگران وپایکوبان نهاده بودند.
بار سالار بزرگ به پا استاده بود و چشم باشاره چشم شاه دوخته بود. ناگهان پرده دار قصر شتابان در رسید و خبرداد که ارمنیان از راه دور به دادخواهی آمده اند. بار میخواهند. بار سالار نزد خسرو رفت ودستور خواست. شاه فرمان داد که وارد شوند. ارمنیان به درگاه شاهانه وارد شدند و فریاد کنان دادخواهی کردند:
"شهریارا! شهرما از سویی به توران زمین روی دارد و از سویی به باختر زمین. ازین جانب بیشه ای بود سراسر کشتزار وپردرخت میوه که چراگاه ما بود و همه امید ما بدان بسته بود. اما ناگهان بلایی در رسید. گرازان (گرجیها) بسیار همه بیشه را فراگرفتند, با دندانهای قوی درختان کهن را به دو نیمه کردند. نه چارپای مانده ونه کشتزار."
شاهنشاه بزرگ بر ایشان رحمت آورد و فرمود تا خوان زرین هموارکردند ودران هرگونه گوهر بنهادند. پس ازآن روی به دلاوران و شجاعان کرد و گفت: کیست آن شجاع که در رنج من شریک شود وسوی بیشه بشتابد و سر خوکان را با تیغ ببردتا این خوان گوهر نصیبش گردد. کسی پاسخ نداد. بیژن پا پیش نهاد وخودرا آماده خدمت نشان داد. گیو از این گستاخی فرزند لرزید و اورا سر زنش کرد. پیژن از گفتار پدر سخت بر آشفت و در عزم خود جزم تر شد وشاه را از قبول خدمت شاد و خشنود گردانید. شاه گرگین پسر میلاد نام پهلوان را باو همراه ساخت تا در این سفر پر خطر رهنمای او باشد.
بیژن جوان خونگرم آمادگی سفر گرفت وبا تازی و باز و تیر وکمان براه افتادند. بیژن همه راه طولانی و دراز را شکارکنان طی کرد. شاد و خرم به بیشه خوکان رسید. در اطراف بیشه آتش هولناکی افروختند تا خوکان را سراسیمه کنند. بعد از خورد ونوش فراوان گرگین از بیژن اجازه خواب طلبید تا به استراحت رود. او میدانست که شکار خوکان کار بیژن است. بیژن اورا از استراحت باز داشت و اورا به ایستادگی واداشت و گفت: پیش آی ودر کنار آبگیر مراقب باش تا اگر خوکی از چنگم فرار نماید با زخم گرز سر از تنش جداکن. گرگین درخواست را نپذیرفت و از یاری سر باز زد و گفت که گوهر برداشتی و کمر محو خوکان را بر بستی. این کارتوست که انجام میدهی.
بیژن ازین سخنان گرگین سخت برآشفت و یکه و تنها در بیشه خوکان درآمد وبا خنجری آبدار از پی خوکان روانه گردید. خوکان با دیدن شکار صداهای مهیب کشیدند و حمله کردند. خوکی قوی هیکل بر بیژن تاخت و در یک ضرب با دندانهای دراز و تیر مانندش زره اورا بر تنش درید. اما بیژن به زخم خنجر تن اورا دونیم کرد و همگی ددان را یکی بعد دیگراز دم تیغ کشیده سر شانرا برید تا دندانهای شانرا نزد شاه برد. گرگین که چنان دید در ظاهر بر بیژن آفرینهاگفت و اورا ستود, اما در دل دردمند گشت و از بدنامی سخت هراسید و در باره بیژن اندیشه های ناروا پرورانید.
بیژن و همراهانش باده گساری و شادمانی پیروزی را برپا کردند. گرگین که سخت خفه بود, نقشه تازه کشید. به بیژن گفت در دو روزه راه دشتی است خرم و منزه که جویش پر گلاب و زمینش پر پرنیان و هوایش مشکبو است. هرسال در این هنگام جشنی برپا میشود و پریچهرگان توران زمین به شادی می نشینند. و منیژه دختر افراسیاب در میان شان چون آفتاب تابان می درخشد. گرگین ادامه داد بهتر می نماید به مرغزار برویم و از میان پریچهرگان تنی چند برگزینیم و بعد نزد خسرو بازگردیم. بیژن ازین گفته خوشش آمد و سراپرده را بکند و بسوی مرغزار, جشنگاه منیژه دختر افراسیاب روان شد. بیژن پس از یک روز منزل به مرغزار فرود آمد. دو روز در آنجا بشادی و انتظار گذراند تا پریچهرگان توران در رسند.
دو روز بعد, در حالیکه باد ملایم به کمک فراشان دشت شتافته بود و عطرگلهای نسترن و ریحان را در عبورگاه ماه پیکران دشت می پاشید, در آنسوی مرز منیژه با صد کنیزک ماه لقا خرگاه زد وبساط جشن را گسترد. جشن و سرور غوغا برپا گشت. همینکه گرگین از ورود عروس مرغزار آگاه شد, بیژن را آگاهی داد. او که چند روز تمام انتظارکشیده بود بیصبرانه آهنگ رفتن به جشنگاه منیژه کرد. او از گنجور کلاه شاهانه گرفت و طوق خسروی را بگردن آویخت. خودرا نیکو آراست وبر اسب مشکین نشست وبطرف مرغزار ماهرویان شتافت. او در نزدیکی مرغزار در پناه درختی پنهان گردید تا هم جشن را نظاره کند و هم از گزند آفتاب در امان بماند. او همه جا را پر از آوای رود و سرود دید. پریچهرگان دشت همه دمن را از زیبایی خرم گردانیده بودند. بیژن از اسب فرود آمد و پنهانی دختران دشت را می نگریست. در میان نازک دختران دشت چشمش به ستاره درخشانی آفتاب که در میان همه طنازان ممتاز بود. او به یک نگاه هوش وعقل بیژن را زایل کرد. منیژه هم اورا در زیر سروبن با لباس ملوکانه مشاهده کرد. کلاه شاهانه و دیبای رومی و رخسار مردانه او مهر و محبت منیژه را بر انگیخت. دایه را شتابان فرستاد تا ببیند که این جوانبخت کیست و چگونه باین دیار قدم گذاشته است و بچه کار آمده است. دایه نزد بیژن آمد وپیام بانوی خودرا باو باز گفت. رخسار بیژن چون گل شگفت و گفـت: من بـیژن پــسر گیوام وبه جنگ خوکان آمده بودم. خوکان را سر بریدم تا نزد شاه ببرم. اکنون که درین دشت آراسته بزمگهی شادمانه دیدم تصمیم دیدار ماهرویان و عروسان دشت را دارم. بمن لطف کن و پیام مرا به آن ستاره درخشان دشت برسان. قبل از برگشت دایه بیژن او را جامه شاهانه پوشاند, جام گوهر نگار بخشید ووعده ها داد تا مراد اورا بر آورده سازد. دایه به تاخت خودرا نزد منیژه رساند, راز را به منیژه بازگو کرد. منیژه هماندم پاسخ فرستادو بیژن را به جشنگاه دعوت کرد.
بیژن دوان دوان به پرده سرا شتافت. منیژه اورا در برگرفت و از راه و کار و جنگ با خوکان پرسید. پس از آن پاهاو بدن بیژن را با مشک و گلاب شستند. خوردنی آوردند وبساط طرب آراستند. سه روز و شب تمام در آن سراپرده آراسته به یاقوت و زر و مشک و عنبر شادیها کردند. مستی ها نمودند. روزچهارم منیژه آهنگ بازگشت به کاخ کرد. ولی معشوقه بیقرار دیگر نمیتوانست بدون دیدار عاشق خود آرام گیرد. او به پرستاران خرگاه فرمود تا داروی بیهوشی در جام بیژن اندازند. بیژن چون نوشید مست و مدهوش افتاد. کنیزکان اورا در خوابگاهی آغشته به مشک و گلاب پیچیدند وبا خود به شهر بردند. چون نزدیک شهر رسیدند, خفته را به چادری پوشاندند و در تاریکی شب به کاخ در آوردند. داروی هوشیاری بگوشش ریختند, بیدارگشت و خودرا در قصر شاهانه وآغوش نگار سیمبر یافت. بیژن چگونگی پرسید و فهمید که معشوقه دلباخته تاب فراق را نیاورده عاشق بیقرار را با خود فرار داده است. علایم دهشت ووحشت بر چهره او نمودار گشت. مگر منیژه مکنونات قلب خودرا باو بازگفت و از فراق نالیدن گرفت. ترانه دو جسم ویک روح را باز خواند و جام می به دستش گذاشت و گفت: بنوش اگرحادثه روی داد جانم را فدایت میکنم.
چندگاه بدین منوال گذشت. بیژن با پریچهرگان و گلرخان شب و روز را به شادی میگذشتاند؛ تا که در بان از این راز آگاه شد و از ترس جان نزد افراسیاب شد و ماجرای آوردن منیژه, بیژن را بخوابگاه سر تا پا بیان کرد. افراسیاب با شنیدن این سخن چون بید بلرزید و خون ازدیگانش فروریخت و دخترش را نفرین کرد. فرمان داد تا گرد قصر منیژه را محاصره کنند و بیژن را دست بسته به درگاه بکشانند. سالار لشکر گرسیوس به کاخ منیژه رفت وصدای چنگ وبانگ باده و نوش به گوشش رسید. سوران را به گرد کاخ گماشت وخود به داخل قصر رفـــت.
بیژن را با منیژه نشسته دید که لب بر می سرخ نهاده وبه شادی مشغول است. خون در تنش بجوش آمد و بر بیژن خروشید. ای جوان باختر زمین چگونه باین جا آمدی؟ و چگونه جان به سلامت خواهی برد؟ بیژن که غرق در شادی و عیش بود بی درنگ بحال آمد. بخود پیچیدو خنجریرا که همیشه در موزه پنهان داشت بیرون کشید و آهنگ جنگ کرد. گرسیوس که چنان دید سوگند خورد آزارش نرساند. با زبان چرب و نرم خنجر از کفش گرفت و دست بسته اورا نزد افراسیاب برد. شاه از او پرسید که چگونه و چرا در سر زمین توران آمده است. بیژن پاسخ داد که: من با میل و آرزو باین سر زمین نیامده ام و درینکار گناهی ندارم. من بجنگ خوکان آمده بودم و بدنبال باز گمشده ای راه افتادم و در سایه سروی بخواب رفتم. درین هنگام پری ای بر سر من بال گسترد و مراخفته ببر گرفت. درین هنگام دختر شاه از دور در رسید. پری ازاهرمن یاد کرد و مرا درعماری آن خوب چهره نشاند و بر او هم فسونی خواند تا به ایوان رسیدیم, از خواب بیدار شدم.
افراسیاب سخنان بیژن را نه پذیرفت و فریاد کشید که تو با این مکر و حیله میخواستی سر ها را بر خاک افگنی و بر قلمرو توران حاکم شوی. بیژن به افراسیاب گفت: ای شهریار پهلوانان با شمشیرو تیر کمان به جنگ میروند. من چگونه دست بسته و برهنه بی سلاح میتوانم دلاوری کنم. اگر شاه میخواهد دلاوری مرا ببیند دستور دهد تا اسپ و گرز در دست من بگذارند. اگر ازهزار ترک یکی را زنده گذاردم پهلوانم نخوانند. افراسیاب ازین گفته سخت خشمگین شد و دستور داد اورا زنده در گذرگاه عام بدار بیاویزند. بیژن چون از درگاه افراســـــیاب بیرون کشیده شد, اشک از چشم روان کرد وبر مرگ خود تأسف خورد. از دوری وطن و بزرگان و خویشان نالید وبه باد صبا پیامها فرستاد. گفت ای باد صبا پیام مرا به باختر زمین به گیو پهوان ببر, رستم داستان را از حالم خبر کن وبه شاه خسرو بگو که من در چه حالم. اگر برگرگین رسیدی, بگو که در آنجهان بسوی من چگونه خواهی نگریست.؟ بیژن دل از جان بر گرفت, مرگ را در برابر چشم خود دید. از قضا پیران دلیر از راهی میگذشت که بیژن را به دار می آویختند. ترکان کمر بسته را دید که دار زده و کمند بلندی ازآن فروهشته اند. چون پرسید, دانست که داربرای بیژن است. بشتاب خودرا باو رساند. بیژن را دید که برهنه با دستهای بسته, دهان خشک وبیرنگ برجای مانده است. از چگونگی حال پرسید. بیژن سراسر داستان را نقل کرد. پیران را دل بر او سوخت و دستور داد تا دژخیمان تأمل کنند و دست از آویختن بدار بدارند. شتابان بدرگاه شاه رفت. دست بر سینه نهاد و زمین بوسید. او از شاه بخشودگی بیژن را خواستار شد. افرباسیاب از ماجرا حرفها گفت. و به پیران گفت ای پهلوان میبینی که دخترم بسرم چه آورده است؟ رسوایی من در سراسر جهان میرود. همه لشکریان بر من می خندند و سراپرده من زبان زد خاص و عام میشود. چگونه ازین ننگ خودرا برهانم. پیران با ملایمت و دور اندیشیها سرانجام افراسیاب را قانع ساخت تا از دار زدن بیژن منصرف شد. او به گرسیوس دستور داد تا بیژن را با غل و بند گران در چاه اندازد و بر بالای چاه سنگ گران اکوان دیو را گذارد تا به زاری زار درآن چاه جان دهد. سپس منیژه را برهنه بی تاج و تخت نزدیک چاه کشاند تا اورا در چاه ببیند وبه زاری زاردرآنجا بمیرد. گرسیوس بفرموده شاه عمل کرد بیژن را با غل و زنجیر گران در چاه انداخت وسنگ گران اکوان دیو را بر سر آن گذاشت و منیژه را کشان کشان بر سر چاه انداخت.
منیژه گریه وفغان سرداد, غوغا کرد, آوازها کشید, او ناله زار خودرا به گوش صد ها عاشق بیقرار رسانید. فریاد کرد و بیهوش شد. بهوش آمد اشکهای خونین ریخت. بیابان پهناور سلول کوچک برای او شد. او در بیابان سر گردان یکه و تنها بیقرار مانده بود. روزها و شبها گذشت, او همانگونه تنها بود. هر روز از خانه د هاتیان نان جمع میکرد و از سوراخ چاه پائین می انداخت وزار میگریست. این کار دوام داشت. شبها و روزها گذشت. رنگ منیژه به زردی گرائید. چهره نازک و دلربایش تاریک شد. برای لقمه نانی مسافه های دور را طی میکرد. او ســــر چاه راخانه عشق و محبت جاودانی خود ساخت تا مگر روزی روشنی ای پیدا شود. سرگردان میگشت وبدست مسافران و کاروانسرا ها پیام به باختر زمین می فرستاد تا اگر کسی خبر بند گران بیژن را به زابلستان به رستم داستان وبه گیو پهلوان رساند.
******
از سوی دیگر گرگین یک هفته در انتظار بیژن ماند. چون خبری از او نرسید به جستجوی وی شتافت. هرچند گشت اورا نیافت. او از بد اندیشی یار پشیمان گشت. او در جائیکه از بیژن جدا شده بود, رسید, اسپش را گسسته لگام و نگون زین یافت. دانست که بر بیژن گزندی رسیده است. از کرده پشیمان گشت به باختر زمین بازگشت. گیو به پیشباز شتافت تا از حال فرزند با خبر شود. چون اسپ بیژن را دید, مدهوش شد وبر زمین افتاد. جامه بر تن درید و موی کند و خاک بر سر ریختن گرفت و ناله کنان فریاد میکشید و از پهلوانی ها, شجاعت و کردار نیک, پندار نیک و گفتار نیک بیژن یاد میکرد و سر را بزمین می زد.
گرگین که از کرده پشیمان بود داستان را چنین قصه کرد: با خوکان چون شیر جنگیدیم, همه را برخاک افگندیم و دندانهای شانرا کندیم وشادان و شکارکنان عزم بازگشت کردیم. در راه به گوری برخوردیم. بیژن شبرنگ را بـــه دنبال گور بر انگیخت و کمند به گردنش افگند. گوردوان دوان از برابر چشمان ماگریخت. بیژن وشکار هردو از چشمان ما ناپدید شدند. در همه کوه ودشت تاختیم از بیژن نشانی نیافتیم. گیو این سخن را راست نشمرد و گریان نزد شاه رفت وپاسخ گرگین را بازگفت. گرگین دندانهای خوکان را بر تخت نهادو در برابر پرسش شاه جوابهای ناسازگار گفت. شاه فرمود تا گرگین را به بند کشند. خودش زبان به دلداری گیو کشود و گفت: سواران بهر طرف می فرستم تا از بیژن آگاهی یابند. اگر خبری نشد شکیبا باش, همینکه فصل بهار در رسید, باغ و راغ از گل شادگشت و زمین چادر سبز پوشید در جام گیتی نما مینگرم و جایگاه بیژن را در می یابم و ترا از آن می آگاهانم. گیو با دل شاد از بارگاه بیرون آمد. باطراف و اکناف عالم , به زابل و کابل و توران کس فرستاد ولی نشانی از بیژن نیافت.
همینکه نوروز خرم در رسید, گیو با چهره زرد و دل پردرد به درگاه شاه آمد و داستان جام جهان نما را بیاد آورد. شهریار جام گوهر نگار را پیش خواست و قبای رومی ببر کرد و پیش جهان آفرین نالید و فریاد کرد. سپس به جام نگریست و هفت کشور و مهر ماه و ناهید و تیر و همه ستارگاه و بودنیها درآنها نمودار شد. هر هفت کشور را ازنظر گذرانید تا به توران رسید. ناگهان بیژن را در چاهی به بند گران بسته یافت که دختری از نژاد بزرگان به غمخواریش کمر بسته است. پس روی به گیو کرد و زنده بودن بیژن را مژده داد.
شاه رستم را برای رهایی بیژن شایسته دید. فرمود تا نامه ای نوشتند و گیو را روانه زابلستان کرد. گیو شتابان دو روز راه را یکروز طی کردوبه زابلستان رسید. رستم چون از داستان آگاه گشت از بهر بیژن زار خروشید و خون از دیده بارید. زیرا که از دیر باز با گیو قرابت خویشی داشت. زن گیو دختر رستم و بیژن نواده او بود و رستم خواهر گیو را هم بزنی داشت. به گیو گفت: زین از رخش بر نمی دارم تا آنگاه که دست بیژن را در دست نگیرم و بند هایش را نیفگنم. پـــس ازآنکه چند روز به شادی وآ رامش نشستند نزد خسرو رفتند. شاه خسرو از آمدن رستم خوشحال گردید و جشن شاهانه ترتیب داد. آنگاه داستان گرفتاری بیژن بدو باز گفت و چاره کار را بدست وی دانست. رستم در بارگاه خسروکمر خدمت بر میان بست و گفت. تا بیژن را بدرگاه نیاورم, آرام نگیرم. رستم عفو گرگین را نیز از شاه طلب گار شد. وشاه گرگین را نیز به وساطت رستم مورد عفو و بخشش شاهانه قرار داد.
اما چون خسرو از نقشه لشکرکشی رستم پرسید پاسخ داد که این کار جز با مکر و فریب انجام نگیرد و پنهانی باید آماده کار شد تا کسی آگاه نگردد وبه جان بیژن زیان نرسد. مصلحت آنست که به شیوه بازرگانان به سر زمین توران برویم وبا شکیب فراوان در آنجا اقامت گزینیم. اکنون سیم و زر و گهر و پوشیدنی بسیار لازم است تا هم ببخشیم و هم بفروشیم. امتعه کاروان تهیه گردید. رستم آمادگی سفر گرفت, هفت تن دلاوران و هزار سوار دلیر بر گزید و براه افتاد. اولشکریان را در خط مرزی باختر زمین گذاشت و خود با هفت پهلوان, همه با لباس بازرگانان به شهر توران روی آوردند. ده شتر گوهر و صد شتر جامه لشکریان را حمل میکرد. چون به شهر رسیدند در راه پیران ویسه را که از نخجیرگاه باز میگشت دیدند. رستم جامی پر از گوهر نزدش برد و خودرا بازرگانی معرفی کرد که عزم خرید چارپا و فروش گوهر دارد و از او حمایت خواست و جام پر گهر تقدیمش کرد. پیران چون برآن گوهر ها نگریست بر او آفرین کرد وبا نوازش بسیار به خانه خود دعوتش نمود. اما رستم اجازه خواست که جای دیگری بیرون شهر برگزیند. پیران وعده کرد که پاسبانان برای نگهداری مال التجاره اش بر گمارد. رستم خانه ای گزید در حومه شهر و مدتی درآن اقامت کرد. از گوشه و کنار برای خرید دیبا و گهر به درگاهش رو نهادند و او مدتها درآن خانه به داد و ستد پرداخت.
منیژه که همیشه رفت و آمد کاروانهای بازرگانان باختر زمین را زیر نظر داشت از آمدن کاروانی از باختر زمین آگاهی یافت. او سر و پا برهنه با دیدگان پر اشک شتافت وپس از نثار دعا, با زاری و آه پرسید: ای بازرگان جوانمرد باخترزمین بگو که از شاه و پهلوانان, از گیو و گودرز چه آگاهی داری؟ هیچ نشنیده ای که از بیژن خبری به باختر زمین رسیده باشد وپدرش چاره کاری جوید؟ آیا نشنیده اند که پسر شان در چاه در بند گران گرفتار است؟ رستم ابتدا بر این گفته ها گمان بد کرد و خودرا بظاهر خشمگین ساخت و گفت: ای فرزند! نه خسرو می شناسم و نه گیو و گودرز را. اصلاً از شهری دیگری آمده ام که خسرو درآن, اقامت ندارد. اما چون گریه و زاری دختر را دید, دلش سوخت, خوردنی پیشش نهاد و یکایک پرسشهایی کرد. منیژه داستان بیژن و گرفتاریش را درآن چاه نقل کرد و خودرا معرفی نمود و از رستم در خواست کرد که اگر به باخترزمین گذرش افتد و در بارگاه شاه گیو و رستم را ببیند, آنها را از حال بیژن آگاه سازد. رستم خواست منیژه را قبول کرد و دستور داد تا خورشهای بسیار آوردند و از جمله مرغ بریانی در نان پیچید و در درونش انگشتر خودرا جای دا د و گفت اینها را به چاه ببر وبه آن بیچاره بده. منیژه دوان آمد و بسته غذا را به درون چاه انداخت. بیژن از دیدن آنهمه غذاهای گوناگون متعجب گشت و از منیژه پرسید که آنهارا از کجا بدست آورده است. منیژه پاسخ داد که بازرگانی گرانمایه از بهر داد و ستد از باخترزمین رسیده و این خورشها را برایت فرستاد. بیژن چون دست برد ناگهان چشمش به انگشتری افتاد که مهر پیروزه رستم درآن نقش بسته بود. ازدیدن آن خنده بلند سر داد چنانکه منیژه در سر چاه شنید وبا تعجب علت خنده را پرسید. بیژن پس از آنکه اورا به فداکاری سوگند داد, راز را بر او فاش کردو گفت که آن گوهر فروش رستم است. او بخاطر نجات من از زابلستان به توران آمده است. برو از او بپرس که آیا خداوندگار رخش است یا کسی دیگر ؟ منیژه شتابان نزد رستم آمد و پیام بیژن را رساند. رستم چون دانست که بیژن راز را با دختر در میان نهاده است خودرا شناساند و گفت: برو همینکه هوا تیره شد و شب از چنگ خورشید رهایی یافت بر سر چاه آتش بلندی بر افروز تا به آن نشانه به سوی چاه بشتابیم. منیژه بازگشت وبه جمع آوری هیزم پرداخت. رستم زره پوشید و خدا را نیایش کرد وباگردان روی به سوی چاه آورد. هفت پهلوان هرچه کردند نتوانستند سنگ رابجنبانند. سر انجام رستم از اسپ بزیر آمد. سنگ را بکنار گذاشت وکمند انداخت. پس از آنکه بیژن را به بخشایش گرگین واداشت اورا از چاه بیرون کشید.
سپس همگی به خانه رستم در حومه شهر توران شتافتند و پس از شست و شوی, شتر ها را بار کردند و اسپها را آماده رفتن ساختند. رستم منیژه را با دلاوران از پیش فرستاد و خود با بیژن و سپاهیان به جنگ افراسیاب پرداخت و پس از شکست او با اسیران بسیار به باختر زمین بازگشتند. پهلوانان باختر چون خبر باز گشت رستم و بیژن را شنیدند به استقبال شتافتند و آنهارا به درگاه خسرو آوردند. رستم دست بیژن را گرفت و به شاه سپرد. شاه بر تخت نشست و از بیژن رنج زندان وروزگارسخت راپرسید و از منیژه تیره بخت سخن گفت. شاه امرکرد تا:
بفرمود صد جامه دیـــــــبای روم همه پیکرش گوهر و زرش بوم
یکی تاج و ده بدره دیــنار نـــــــیز پرستنده و فرش و هرگونه چـــیز
به بـیژن بفرمود کاین خواســــــته ببر پـیش دخت روان کاســــــــته
برنجش مفرسای وسردش مـگوی نگر تا چــه آوردی اورا به روی
تو با اوجهان را به شــادی گـــــذار نـــگه کن برین گردش روزگــار
سپس بیژن آستان شاه را بوسید با هدایا و تحایف گران نزد منیژه باز گشت. ازآن پس منیژه و بیژن در کمال راحت و شادی زندگی میکردند. روزها عید و شبها برایشان برات بود. رستم به زابلستان رفت و گیو بکمال راحت در پهلوی فرزند دلبند از داد و عدل شاه خسرو برخورداربود. باین ترتیب فردوسی شیرین کلام به داستان منیژه و بیژن نقطه پایان گذاشت. "
داستان عاشقانهً معروف منیژه (= زادهً خیال، آتوسا دختر کورش) و بیژن ( بردیه زرتشت) تحت نام بامسی بنیرک (=زرین تن ، همان زریادر زرتشت) و چیچک بانو (=گل رخ) اسطورهً اساسی فیلم کتاب اساطیری ده ده قورقود آذریها (= ارانیها، آلوانیها) را تشکیل می دهد. خارس میتیلنی رئیس تشریفات دربار اسکندر در ایران از معروفیت بی نظیر همین داستان عاشقانهً زریادر زرتشت و آتوسا در ایران دورهً هخامنشیان سخن رانده و می گوید که اشراف ایرانی کاخهای خود را با نقش و نگار آنان می آراسته اند.
یکشنبه، شهریور ۰۵، ۱۳۸۵
شعر ترانه ای به زبان مادری
هجران مکتوبی
گویده گدن بلوک بلوک دورنالار
گنه منیم ایشیم اولوب آه و زار
اگر گیدر اولسوز بیزیم چولره
او قاراقاش او قارا گوز ائلره
غربت ائلده یالنیز قالمیش دییرسیز
آنام آتام یاتان یوردا بئله سؤیلرسیز
چوخ زماندی، منیم ایشیم اوزاندی
گونلر باتدی او قاپ قارا گئجلریم اویاندی
چولر سوسوز، ائلر سوسوز، گل سوسوز
منیم دردیم حدن آشیب، اولوب یوز
گونلر کئچر آیلار کئچر ایل کئچر
غربت ائلده بیر کسیم یوخ،کیمسم یوخ
آختاریرام تاپامیرام من سنی
گل گوزلیم، گوزلریم من سنی
قاناتلی دورنام، بیر تلی دورنام
اوچ تئلی دورنام، دورت تئلی دورنام
بو یولدا اورما، گل سن هئچ دورما
اوچ تلی دورت تئلی بئش تئلی دورنا
سهشنبه، مرداد ۳۱، ۱۳۸۵
گاو اساطیری بقرهً قرآن
در یک سایت اسلامی ایرانیان راجع از این گاو اساطیری چنین اطلاعاتی به دست داده شده است: "اهداف سوره بقره (1)
سوره بقره ، طولاني ترين سوره قرآن كريم است؛ چرا كه دو جزء و نيم از مجموع قرآن را در بر مي گيرد، قرآني كه سراسر آن عبارت از سي جزء مي باشد. به همين جهت در دوران گذشته اگر فردي مجموع سوره بقره را به خاطر مي سپرد و آنرا حفظ مي كرد از ديدگاه مسلمين فردي برجسته و شاخص به شمار مي رفت.
اين سوره، نخستين سوره اي است كه در مدينه نازل گرديده و داراي 286 آيه، و 6121 كلمه است.
1- گزارش از قضيه مربوط به نام و عنوان اين سوره :
وجه تسميه اين سوره به خاطر ذكر و بيان حادثه قتلي است كه همزمان با رسالت حضرت موسي( عليها السلام) در ميان بني اسرائيل روي داد اين حادثه منحصراً در سوره بقره آمده است. و نيز مي دانيم گوساله اي كه بني اسرائيل مدتي آنرا به عنوان معبود خود به پرستش مي گرفتند از سنخ بقره و از جنس همين حيوان بوده است. خود بقره در اين حادثه داراي برجستگي و موقعيت ويژه اي مي باشد، و در لابلاي داستان مورد بحث، موضع خاصي براي خود كسب كرده است.
قضيه و حادثه چه بود؟
در ميان بني اسرائيل جنايتي روي داد، يعني فردي به قتل رسيد. بين اهل قبيله اي كه اين جنايت در ميان آنها اتفاق افتاد- در اينكه قاتل چه كسي است- اختلاف پديد آمد، و همه ارتكاب اين جنايت را از خود دفع ، و خويشتن را از آن تبرئه كرده و ديگران را بدان متهم مي ساخت؛ضمنا كساني در ميان بني اسرائيل بودند كه جاني و قاتل را مي شناختند، ولي از اظهار آن خودداري مي نمودند ، و اين حقيقت را كتمان مي كردند، خداوند متعال همين مطلب را در قرآن كريم بازگو كرده و فرموده است:
" وَ اِذ قَتَلتُم نَفساً فَادّا رَأتُم فيها وَاللهُ مُخرِجُ ما كُنتُم تَكتُمُونَ."( بقره:72)
( اي يهوديان! شما از تيره همان مردمي هستيد كه دچار قتل نفس شديد، و درباره آنكه قاتل كيست به اختلاف برخاستيد و تبري مي جستيد و حقيقت را از خلق پنهان مي داشتيد ؛ اما خداي متعال آن رازي را كه كتمان مي كرديد ظاهر ساخت و از زير پرده خفاء و ابهام بيرون آورد.
بني اسرائيل شكايت نزد موسي( عليه السلام) بردند تا در اين جنايت- كه جاني و قاتل در رابطه با آن ناشناخته مانده بود- داوري كند.
موسي( عليه السلام) از خداوند درخواست نمود كه چاره اين كار را بيان نمايد. خداوند متعال دستور داد بايد گاوي را ذبح كنند و بدن مقتول را با زبان آن گاو آشنا ساخته و بدان بمالند؛ اما چون طبعاً بني اسرائيل در اجراء اوامر الهي عناد مي ورزيدند و به بهانه جويي متوسل مي شدند در برابر اين فرمان، حالتي آميخته با استهزاء از خود نشان داده تا راهي براي درنگ و مسامحه از نظر اجراء دستور براي خود بيابند؛ حتي به موسي( عليه السلام) گفتند:" أَتَتَّخِذُنا هُزَُواً: اي موسي! آيا ما را به استهزاء مي گيري؟"
پيداست كه هيچ پيامبري امت خود و حتي مردم را به سُخريه و استهزاء نمي گيرد، لكن دلهاي منحرف و واژگونه ، در برابر حق و پذيرش آن همواره گرفتار عناد و عدم انعطاف است. لذا بني اسرائيل- به جاي اجراي فرمان الهي- از موسي( عليه السلام ) راجع به آن گاو سوال كردند:
" قالُوادعُ لَنا رَبَّكَ يبَين لَّنا ماهِي..."(بقره:68)
بني اسرائيل گفتند: موسي! از پروردگار خود بخواه براي ما توضيح دهد آن گاو مورد نظر چگونه است؟
بني اسرائيل در پرسشهاي خود راجع به اين گاو پرچانگي و زياده روي كردند و يك كار ساده و آسان را بر خود پيچيده و ناهموار ساختند، و خداوند نيز بر آنها درباره گاو مزبور سخت گرفت. آري آنها از موسي( عليه السلام) مي پرسيدند، اين گاو چه نوع گاوي است: آيا از نوع همان گاو معمولي و از زمره همان حيوان شناخته شده است، و يا آفريده ديگري است كه مزايايي منحصر به فرد دارد و پديده اي خارق العاده است ؟
خداوند متعال براي آنها بيان فرمود كه اين گاو بايد نه سالخورده و نه كم سال و جوان باشد و بني اسرائيل بايد گاوي را با چنين خصوصيتي ذبح كنند و از اين رهگذر دستور الهي را فرمان برند.
وقتي بني اسرائيل از رنگ آن گاو سؤال كردند خداوند فرمود كه بايد زردفام باشد، آنهم به گونه اي كه بينندگان از ديدن رنگ آن در خود احساس لذت و سرور نمايند، و نيز خداي متعال خصوصيت ديگري را بر آن افزود كه:
" اِنَّها بَقَرَةٌ لا ذَوُلٌ تُثيرُ الاَرضَ وَ لا تَسقِي الحَرثَ مُسلَّمَةٌ لاشِيةَ فيها.(بقره:71)
موسي گفت: خداوند متعال مي فرمايد، آن گاو مورد نظر ، گاوي است نه رام كه زمين را شيار كند، ونه كشت را آبياري نمايد، سالم و تندرست و با رنگي يكدست كه لكه اي ناهمرنگ در آن نباشد.
سرانجام بني اسرائيل- پس از مدتي تحمل دشواري ها و سرگرداني ها- بر چنين گاوي مطلع شدند:
گاوي كه اين خصوصيات در آن ديده مي شد از آن مرد سالخورده و تهيدستي بود كه بنده اي صالح و پارسا به شمار مي رفت، و از مال دنيا- فقط - صاحب همين يك گاو بوده ، پيرمرد اين گاو را به چرا مي برد، و با قلبي پاك و بي آلايش و دلي مطمئن و آرام به درگاه پروردگار به نيايش پرداخته و عرضه مي داشت: خدايا! من اين حيوان را به تو سپردم تا آنرا براي پسرم- كه خردسال است- حفظ كني و تا زماني كه به بزرگسالي رسد آنرا تحت حمايت خود قرار دهي... ."
توضیحات این جانب جواد مفرد کهلان به عنوان یک اسطوره شناس در باب این گاو اساطیری معروف قرآن و ریشه های اعتقادی کهن آن به اختصار از این قرار است:
از آنجاییکه موسی تاریخی همان کاموسه ( به معنی لفظی روح همزاد ایزد میثه) آخرین فرمانروای هیکسوسی مصر است که در حدود اواسط قرن چهاردهم پیش از میلاد توسط فرعون آخموسه (به معنی برادر میثه) از مصر به سوی فلسطین رانده شده است. به سادگی معلوم میشود که این گاو اساطیری همان گاوی است که به دست ایزد میثه (میثره، مهر) یعنی ایزد خورشید آریائیان کشته می شده است و خود جنبهً الوهیت داشته است. از خود نام موسی (میثه، میثره) معلوم میشود که پرستش این ایزد میتانی در بین هیکسوسها به شدت رواج داشته است و آریائیان میتانی در درون اتحادیه قبائل هیکسوس (پادشاهان شبان) بالا دست را داشته اند. اصلاً خود نام میتانی ازهمین نام میثه (میثره) یعنی ایزد بزرگ قبیله ای شان گرفته شده است. چه از سوی دیگر نام یک فرمانروای معروف آریانیان کیمری کپادوکیه نیز که متعارض امپراطوری آشوربانیپال می شد توگدامه یعنی مخلوق گاو توانا نام داشته است و در این عهد دیائوس ایزد آسمان آریانیان هندی که جّد خدایان به شمار می آمده به صورت ورزاوی نیرومند تصور می شده است. پیداست که نام گوسالهً سامری در رابطه با همین خدای آسمان کیمریها (سیمریها) یعنی توگو (گاو توانا) -که باید همان دیائوس هندوان باشد- پیدا شده است. در اساطیرملل کهن تصور میشد که خدای خورشید (میثهً آریائیان، اودن ژرمنها،...)، خدای آسمان گاو شکل را کشته و از لاشهً وی جهان را ساخته است. پیداست در اساطیر اسلامی ویژگیهای گاو آپیس (گاو مقدس پیشانی سفید) مصریان باستان نیز با گاو کیمری (سامری) -که در متن بالا از آن یاد نشده -درآمیخته است. مولوی در مثنوی معنوی در بارهً موسی (میثه) و گوساله پرستان سامری (کیمری) اشعاری دارد که آنها را در اینجا نقل می کنیم:
گفتن موسی علیه السلام گوساله پرست را که آن خیال اندیشی و حزم تو کجاست
گفت موسی با یکی مست خیال
کای بداندیش از شقاوت وز ضلال
صد گمانت بود در پیغامبریم
با چنین برهان و این خلق کریم
صد هزاران معجزه دیدی ز من
صد خیالت می فزود و شک و ظن
از خیال و وسوسه تنگ آمدی
طعن بر پیغامبری ام می زدی
گرد از دریا بر آوردم عیان
تا رهیدیت از شر فرعونیان
ز آسمان چل سال کاسه و خوان رسید
وز دعاام جوی از سنگی دوید
این و صد چندین و چندین گرم و سرد
از تو ای سرد آن توهم کم نکرد
بانگ زد گوساله ای از جادوی
سجده کردی که خدای من توی
آن توهمهات را سیلاب برد
زیرکی باردت را خواب برد
چون نبودی بد گمان در حق او
چون نهادی سر چنان ای زشت خو
چون خیالت نامد از تزویر او
وز فساد سحر احمق گیر او
سامریی خود که باشد ای سگان
که خدایی بر تراشد در جهان
چون درین تزویر او یک دل شدی
وز همه اشکالها عاطل شدی
گاو می شاید خدایی را بلاف
در رسولی ام تو چون کردی خلاف
پیش گاوی سجده کردی از خری
گشت عقلت صید سحر سامری
چشم دزدیدی ز نور ذوالجلال
اینت جهل وافر و عین ضلال
شه بر آن عقل و گزینش که تراست
چون تو کان جهل را کشتن سزاست
گاو زرین بانگ کرد آخر چه گفت
کاحمقان را این همه رغبت شکفت
زان عجب تر دیده ایت از من بسی
لیک حق را کی پذیرد هر خسی
باطلان را چه رباید باطلی
عاطلان را چه خوش آید عاطلی
زانک هر جنسی رباید جنس خود
گاو سوی شیر نر کی رو نهد
گرگ بر یوسف کجا عشق آورد
جز مگر از مکر تا او را خورد
چون ز گرگی وا رهد محرم شود
چون سگ کهف از بنی آدم شود
چون ابوبکر از محمد برد بو
گفت هذا لیس وجه کاذب
چون نبد بوجهل از اصحاب درد
دید صد شق قمر باور نکرد
دردمندی کش ز بام افتاد طشت
زو نهان کردیم حق پنهان نگشت
وانک او جاهل بد از دردش بعید
چند بنمودند و او آن را ندید
آینه دل صاف باید تا درو
وا شناسی صورت زشت از نکو
جمعه، مرداد ۲۷، ۱۳۸۵
گبر
نگارنده مدتهاست در پی این بوده و هست که لغت تحقیر آمیز گبر که به پیروان زرتشت اطلاق شده اساساٌ به چه معنی بوده است: دکتر محمد جواد مشکور در مقالهً ادیان ایران باستان در این باب می آورد:" پس از اینکه اکثر ایرانیان به دین اسلام در آمدند، همکیشان قدیم خویش که دین جدید را نپذیرفته بودند گبر یعنی کافر خواندند و گبر همان لفظ کافرعربی است که بر اثر سوء تلفظ مسلمانان جدیدالاسلام اولیه ایران به صورت گبر در آمده است. اکنون هزاران زرتشتی در تهران و کرمان و یزد و شیراز و بعضی از نقاط ایران زندگی می کنند و اکثر آنان مردمانی درستکار و تاجر پیشه اند؛ ایشان خود را بهدین می خوانند و لغت گبر را دشمنان ایشان بکار می برند نه دوستانشان." این نظر دو ایراد دارد که درستی آنرا کاملاٌ منتفی می نمایند. اول اینکه چرا این نام به غیر مسلمانان زرتشتی اختصاص یافته است. دوم این که تلفظ لغت سادهً کافر در زبانهای ایرانی چه مشکلی داشته که به جای آن کلمهً ثقیل گبر را جایگزین بنمایند. در فرهنگ معین اصل این کلمه را آرامی دانسته اند. می دانیم این کلمه در زبانهای آرامی و عبری به صور گبره و جبره به معنی مرد می باشد. به نظر این جانب اصل این کلمه ریشهً بسیار دیرینه ای در زبان بومیان سومری فلات ایران و بین النهرین دارد چه در نزد آنان خدای آتش محبوبی به نام گیبیل وجود داشته که علی القاعده تلفظ ایرانی آن گیبیر می شد یعنی صورتی از کلمه گبر چه در زبانهای کهن ایرانی حرف "ل" وجود نداشته و آن با حرف "ر" و همچنین "د" جایگزین می گشته است. در تأ یید ریشهً سومری کلمهً گبر گفتنی است که در زبان فارسی و آذری وکردی نیز که در ایران جانشین زبان سومری زبان سومری شده اند کلمات گُر (گور) و آگر به معنی شرارهً آتش می باشند. اشتقاق این نام ازالقاب مرد و کاور (سخن ران و دانشیار) نیز که در مورد گئوماته زرتشت ( آذرهوشنگ) و والدین او به کار رفته اند، بعید به نظر نمی رسد گرچه در این صورت در اوستا و کتب پهلوی بدین عناوین زرتشتیان اشارت می رفت. در این باب مفهوم عجم (الجّم) و مغ (عاد) و گوران نیز که جملگی به معنی انجمنی می باشند، قابل توجه است. گندولین لیک در فرهنگ اساطیر شرق باستان (ترجمهً رقیه بهزادی) در باب گیبیل این ایزد سومریان می آورد: "این خدا که خدایی بسیار قدیمی است. در فهرست خدایان فارا در شوروپاک دیده میشود. بعدها، از او در دعاها و تشریفات مربوط به جادوگری، به عنوان نیروی تطهیر کنندهً آتش نام می برند و او را پسر انکی (خدای زمین) می نامیدند که خود خدایی بزرگ دفع چشم زخمها به شمار می رفت. یک اسطورهً بابلی کهن به نام گیرائو و الاماتوم، گیبیل را تحت عنوان گیرائو آورده و این خدای آتش را به عنوان ستایش شدهً خدایان توصیف می کند. او از سوی آنان بر ضد زن الام (زن عیلام) که وجه تسمیهً مشترکی برای جادوگر است می جنگد و بر او که وی را مسئول یک قحطی و عدم باروری گله ها دانسته اند غلبه می نماید و انلیل خدای هوا و آسمان دستور می دهد که بدن الاماتوم به صورت آسمانی در آید و به یادبود این حادثه جشنی بر پا می گردد." گفتنی است در اوستا نیز به نبرد ایزد آذر (آتش) با اژی دهاک (ایزد مارشکل) اشاره میشود که از سویی یادآور همین اسطورهً خدای آتش بابلیها و از سوی دیگر یادآور نام آترادات (مخلوق آتش) پیشوای مردان (آماردان) است که در اساطیر ایرانی با القاب کرساسپ و رستم ظاهر گردیده است و شانابوشو سردار آشوری را - که نامش به ظاهر به لغت ایرانی معنی ماردوش می باشد- ونزد آشوریان ملقب به رئیس رنیسان بوده در زیر حصار شهر آمول مقتول ساخته بود. بنابراین اگر واژهً گبر واقعآٌ ریشه در کلمهً آرامی گبره (مرد) هم داشته باشد در این صورت آن ابتدا ترجمه ای برهمین نام مردان (آماردان، مردان نیک) بوده است؛ گرچه آن اساساٌ خود به معنی آدمکش بوده است. به هر صورت نام بهدین هم به ظاهر با آماردان (اُمارتیان یعنی جنگجویان نیک) مترادف می باشد. افزون بر اینکه چنانکه اشاره شد یکی از القاب خود گئوماته زرتشت نیز مرد (کی مرد) بوده همانکه در تورات کتاب استر به صورت مردخای یا مردکای در آمده است. اگر نام آرامی گبر(گبره) را مأخوذ از لغات ایرانی محسوب کنیم در این صورت می توان آن را دارندگان خفتان معنی نمود و این معنی لفظی نام سئورومت (قوم سلم، اسلاف کرواتها و بوسنیها) است که قبیلهً خاندان پدری زرتشت بوده است. از سوی دیگر خود نام صربها و کرواتها و روحانیون مغ آنها در زبانهای کهن هندوایرانی به معنی مردم انجمنی می باشند. چنانکه پیداست در مجموع این نظرات کفه ترازوی سنجش به سود این معنی و همچنین نام سومری ایزد آتش یعنی گیبیل سنگینی می کند. ولی اکنون که چند روزی از تدوین مطلب فوق می گذرد به وجه اشتقاق اصیل ایرانی کلمات گبر و گُور رسیده ام و آن همانا مشتق دانستن آنها از کلمهً گائو (سرود دینی) و بر (ور) به معنی لفظی دارنده است. یعنی این نام به اوستایی در مجموع به معنی دارندهً سرودهای دینی است که از این ریشه است القاب معروف گئوماته زرتشت (زرین تن سرود دان) که همان گوتمه بودا (یعنی سرود دان منور) می باشد.
شیخ فریدالدین عطار نیشابوری، شاعر، عارف و ادیب بزرگ قرن هفتم هجری قمری گبران که در واقع همان قوم فراموش شدهً ابراهیم خلیل الله مسلمین یعنی در واقع همان پیروان زرتشت/ بودا/ ابراهیم ادهم می باشند درست نشناخته و دین و آیین به تحجر افتاده مسخ شدهً ساسانی آنان راازتباری تباه به شمار آورده است درست به سان مادری که نوزاد را با زواید جفتش به زباله دانی اندازد:
کافر (برگرفته ازپایگاه ادبی و هنری خزه)
شيخ فريدالدين عطا نيشابوری شاعر، عارف و اديب قرن هفتم هجری قمریمنم آن گبر ديرينه که بتخانه بنا کردمشدم بر بام بتخانه درين عالم ندا کردمصلاي کفر در دادم شما را اي مسلمانانکه من آن کهنه بت ها را دگرباره جلا کردمبه بکري زادم از مادر از آن عيسام مي خوانندکه من اين شير مادر را دگرباره غذا کردماز آن مادر که من زادم دگرباره شدم جفتشاز آنم گبر مي خوانند که با مادر زنا کردماگرعطارمسکين را درين گبري بسوزانندگوا باشيد اي مردان که من خود را فنا کردم.
شنبه، مرداد ۲۱، ۱۳۸۵
ملک سبا باستانی
کتاب نفیس تاریخ ماد تألیف دیاکونوف، ترجمه کریم کشاورز منبع بی نظیری برای تحقیقات ایران شناسی، خصوصاٌ در مورد تاریخ و جغرافیای تاریخی نواحی غربی ایران می باشد. در باب موضوع اخیر نواحی کرد نشین غرب ایران وضعیت استثنائی دارند چه حملات آشو.ریان اغلب متوجه آنجا بوده و آنان در شرح این حملات نام بخشهای مختلف و قلعه های مهم آنجا را ذکر کرده اند که به یاری تحقیقات زبانشناسی در امر تبدیلات حروف می توان بسیاری از این اماکن را شناسائی نمود. نگارنده ضمن مقالاتی برخی از این نواحی را شناسایی نموده است در اینجا بقیه نام های قابل بررسی و ممکن را مورد شناسایی قرار می دهیم: موسی سینا (که در نامش واژهً موسی= آب- به کار رفته) و همچنین موسی سیر به ترتیب نواحی سرچشمه ای زاب کوچک و زاب بزرگ هستند. نام مرکز موسی سینا یعنی بوناسی بر اساس تبدیلات حروف و افزودن پسوند نسبت مطابق با شهر پنجوین کردستان عراق می باشد. ولایت سی پیرمان که کتیبهً آشور ناسیراپال دوم می گوید که "ساکنین اش مانند زنان تته پته می کنند" به عبارت دیگر به زبانی بیگانه و مهجور سخن می گویند باید همان ناحیهً پیرانشهر/ خانه باشد که اجزاء نام وی به تعبیر ایرانی آن در نامهای این ناحیه زنده مانده اند. این زبان کهنه و بیگانه را می توان زبان امه سال (زبان زنان) لهجه ای از زبان سومری شمرد که لابد تا آن زمان یعنی حدود سال 880 پیش از میلاد زنده بوده است. نامهای آراشتوا، سومورزو،زامرو، کاربیتو (به اکدی به معنی مبارک)، آمّالی، داگارا به ترتیب با سردشت، سنقر، دمهران مذکور در شرفنامه، قروه، دیرمولی و روستای زاغه قابل انطباق می باشند. اما نام مهمتر در این باب ولایت کرتی یارا ( به لغت هندوایرانی به معنی سرزمین قلاع کوهستانی) و مرکز آن بار یا لاربوسا می باشند چه این نامها به تر تیب حاوی نام کرتی ها (کردان شرقی) و شهر آنان بیجار گروس می باشند؛ با علم به اینکه کلمهً لار به زبان بومیان باستانی این سرزمین یعنی لولوبیها به معنی کوه یعنی به جای همان کلمه گئیر (گر) اوستایی بوده است. بعد از ذکر این مقدمات به سراغ ملک سبای باستانی برویم: دیاکونوف در تاریخ ماد مکان سرزمینی باستانی با نامهای سابوم (ساب- اوم) و سابینا (ساب- اینا) را به درستی در سمت شمال عیلام دانسته است. گفتنی است این نام ربطی با نام شهر ساوه (ساگ بیتو= معدن سنگ نمک و گچ کتیبه های آشوری) ندارد. بدیهی است که در این راه به سراغ شهر زهاب و سرپل زهاب کرمانشاهان باید رفت. می دانیم که در زبانهای کهن ایرانی حرف س به ز (ذ) تبدیل پذیر بوده است به عنوان مثال کلمهً اوستایی (مادی) آسرون (نگهبان آتش) تبدیل به آذرون گردیده است. دیاکونوف نام باستان بخش سر پل شهر زهاب را به صورت پادیر (پاد + پسوند عیلامی ایر) آورده است و کلمهً پاد علی القاعده به پذ و پَل و پُل قابل تبدیل بوده است. بنابراین نام شهر مجاور آن زهاب (خسرو شاد فیروز زمان ساسانیان) نیز ریشه در اعصار باستانی دارد و این نام علی القاعده صورت تطور یافتهً همان ساب-وم یا ساب- اینای منابع بابلی و آشوری است که پیداست در اولی با پسوند اسمی اکدی اوم و در دومی با پسوند نسبت ایرانی این روبرو هستیم. نام مرکز ولایت سابینا در کتیبه های آشوری خودون آمده که با شهر خانقین کردستان عراق مطابقت دارد. در کتاب فرهنگ اساطیر شرق باستان تألیف گوندولین لیک ترجمه دکتر رقیه بهزادی به صراحت از الهه محبوبی سومری به نام نین سابا ("بانوی سابا") به عنوان الهه آب وغلات سخن به میان آمده که همسر نبو ("کسی که مرا خوانده است") محسوب گردیده است.می دانیم نام دیگر ایالت این دیار نامرو بوده که در زانهای کهن سامی و همچنین ایرانی به معنی سرزمین آبهای خوب و محل تراوش آب بوده است. این نام از سوی دیگر می توانست با نام الههً سومری نامّو (الههً مادر و سرچشمه ها) تطبیق داده شود. خود نام سبا (صبا) نیز در زبانهای سامی به معنی زیبا و آرمانی بوده است و دولتی در یمن بدین نام مسمی بوده که تورات و قرآن منظور از این ملکه سبا را در رابطه با سلیمان (کورش) ملکه ای از یمن مراد دانسته اند. گفتنی است در غرب فلات ایران الهه مادر و سرچشمه ها با نامهای ناهد (زن دارای پستانهای بزرگ) و ایشتار (الههً سرزمین پر آب) پرستش می شده است و کنگاور به نام وی به بیت ایشتار معروف بوده است و بر اساس همین سنن مادر سالاری بومیان غرب فلات ایران بوده است که در عهد پادشاه معروف بابل حمورابی ملکه ای با نام یا عنوان ناوار (نامرو) درهمین نواحی سابوم- سابینا حکومت می کرده است که حمورابی، فرمانروای قانونگذار عهد باستان برای تسلیم او مجبور به لشکر کشی علیه وی شد. پیداست که در اینجا با یکی از ریشه های کهن اسطورهً سلیمان و ملکهً سبا سرو کار داریم ولی از آنجاییکه در شجره نامه انجیلی و توراتی سلیمان تورات و انجیل و قرآن، سلیمان دقیقاٌ در میان ترجمه عبری خاندان هخامنشی در مقام همان کورش سوم است. بنابراین اسطورهً حمورابی و ملکهً سابوم بعداٌ به کورش (بنا به تورات خواند شده از سوی خدا= نبو) و تومیریس ملکه ماساگتها (اسلاف آلانها) نسبت داده شده است. می دانیم که در روایات اسلامی نام ملکهً سبا، بلقیس (پرگیس) معرفی شده که مترادف نام تومیریس و همچنین فرنگیس تورانی تاریخ اساطیری ایران است. گفتنی است که کورش برای به تبعیت در آوردن تومیریس و ماساگتها از وی خواستگاری کرد ولی چون جواب جز به کام وی آمد با نیروهای وی در گیر شد و سر انجام در این راه جان خود را از دست داد. می دانیم در اوستا نام چین و ترکستان دیار ماساگتها تحت نام سوهی (سرزمین پرسود) آمده، که این خود در تلفظ با سبا مطابقت پیدا می کرده است. نام بلقیس به صورت یونانی پالّاکیس (به معنی دختر باکره) و به صورت عبری پیلِقِش به معنی معشوقه گرفته شده است. در مثنوی معنوی مولوی اسطورهً مراسلات و ملاقات سلیمان (=مرد صلح، کورش) و ملکهً سبا (صبا) -که جالب است بنا به سنت مساگتها (آلانها) آفتاب پرست و دارای زرهای فراوان معرفی شده و منظور ملکه سرزمین سوهی اوستاست نه سبای عهد باستان- چنین منظوم گردیده است: قصهً هدیه فرستادن بلقیس از شهر سبا سوی سلیمان علی السلام هدیهً بلقیس چل استر بدست بارآنها جمله خشت زر بدست چون به صحرای سلیمانی رسید فرش آن را جمله زر پخته دید بر سر زر تا چهل منزل براند تا که زر را در نظر آبی نماند بارها گفتند زر را وا بریم سوی مخزن ما چه بیگار اندریم عرصهً کش خاک زرده دهیست زر به هدیه بردن این جا ابلهیست ای ببرده عقل هدیه تا اله عقل آنجا کمتر است از خاک راه چون کساد هدیه آنجا شد پدید شرمساریشان همی واپس کشید باز گفتند ار کساد و ار روا چیست برما بنده فرمانیم ما گر زر و گر خاک ما را بردنی است امر فرمانده به جا آوردنی است گر بفرمایند که واپس برید هم بفرمان تحفه را باز آورید خنده اش آمد چون سلیمان آن بدید کز شما کی من طلب کردم ثرید من نمی گویم مرا هدیه دهید بلک گفتم لایق هدیه شوید که مرا از غیب نادر هدیه هاست که بشر آن را نیارد نیز خواست می پرستید اختری کو زر کند رو به آرید کو اختر کند می پرستید آفتاب چرخ را خوار کرده جان اعلی نرخ را آفتاب از امر حق طباخ ماست ابلهی باشد که گوئیم او خداست آفتابت گر بگیرد چون کنی آن سیاهی زو تو چون بیرون کنی نه به درگاه خدا آری صداع که سیاهی را ببر واده شعاع گر کشندت نیمه شب خورشید کو تا بنالی یا امان خواهی ازو حادثات اغلب به شب واقع شود و آن زمان معبود تو غایب شود سوی حق گر راستانه خم شوی وارهی از اختران محرم شوی چون شوی محرم گشایم با تو لب تا ببینی آفتابی نیمه شب جز روان پاک او را شرق نه در طلوعش روز و شب را فرق نه روز آن باشد که او شارق شود شب نماند شب چو او بارق شود چون نماید ذره پیش آفتاب همچنانست افتاب اندر لباب آفتابی را که رخشان میشود دیده پیشش کند و حیران میشود همچو ذره بینش در نور عرش پیش نور بی حد موفور عرش خوار و مسکین بینی اورا بی قرار دیده را قوت شده از کردگار کیمیایی که از و یک مأثری بر دُخان افتاد گشت آن اختری نادر اکثیری که از وی نیم تاب بر ظلامی زد بکردش آفتاب بوالعجب میناگری کز یک عمل بست چندین خاصیت را بر زحل باقی اختر ها و گوهرهای جان هم بر این مقیاس ای طالب بدان دیده حسی زبون آفتاب دیدهً ربانیی جو و بیاب تا زبون گردد به پیش آن نظر شعشعات آفتاب با شرر کآن نظر نوری و این ناری بود نار پیش نور بس تاری بود..... تحریض سلیمان علیه السلام مر رسولان را بر تعجیل هجرت بلقیس بهر ایمان همچنانکه شه سلیمان در نبرد جذب خیل و لشکر بلقیس کرد که بیایید ای عزیزان زود زود که بر آمد موجها از بحر سود سوی ساحل می فشان بی خطر جوش موجش هر زمانی صد گهر الصلا گفتیم ای اهل رشاد کین زمان رضوان در جنت گشاد پس سلیمان گفت ای پیکان روید سوی بلقیس و بدین دین بگروید پس بگوییدش بیا اینجا تمام زود که انّ الله یدعوا بالسلام هین بیا ای طالب دولت شتاب که فتوحست این زمان و فتح باب ای که تو طالب نهً تو هم بیآ تا طلب یابی ازین یار وفا .....
چهارشنبه، مرداد ۱۸، ۱۳۸۵
عیسی مسیح تاریخی و اسطوره ای
Who has been the historical and mythical Jesus Christ?
The answer is:
Judas the zealot of Galilee, son of Zipporai and the holy young god Adonis
According to Josefus Flavius (A Jewish historian in the first century) Jesus Christ can only be a nickname as Josefus covers all important events and prominent people in Judaea during the first century but he doesn’t know anyone who actually goes by the name Jesus Christ.* Thus it becomes important to find the true historical name of Jesus Christ. This is an important mystery for the whole world. A group of historians don’t believe that there at all has been a man with the name or epithet Jesus Christ with his similar characters. Albert Schweitzer says: “The man Jesus of Nazareth, who appeared as the Messiah, proclaimed the morality of the kingdom of heavens and founded the kingdom of heavens on earth and finally died to give his lifework its final sanctity, this man has never existed.” A second group who are deep believers in the New Testament have no doubts that Jesus Christ has been a demigod/ half man in the beginning of our chronology with the same traits of character described in the New Testament. I, myself, belong to a third group who believe that there is an historical core about Jesus Christ in the New Testament in the way that there existed a Jewish revolutionary regional leader in Palestine with the majority of the characteristics of Jesus Christ. One can prove that this revolutionary priest originally has been Judas, son of Zipporai who is the founder of the zealot party. This means that he lived twice as long as has former been believed and that he has had a family and children.
*If you put aside those false appendixes about Jesus Christ and John the Baptist in Julius Flavius’s other work “The history of the ancient Jews”.
Judas, son of Zipporai, is the historical Jesus Christ
Judas of Galilee, who made a political and cultural rebellion in Jerusalem in 5 A.D. and between 6 and 30 A.D., was not the same Judas of Galilee who fought the Romans between 4 A.D. and 6 A.D. It is a great mistake to draw a parallel between these two and this has caused the history of religions big problems because the first and the unknown Judas of Galilee is he true historical Jesus Christ while the other Judas of Galilee originally has his origin in the town of Gamala, east of the Lake Kinnert (Lake of Galilee). His father was Hezekiah who was a robber and was killed by Herod the Great. According to Josefus Flavius and the Acts of the Apostles this Judas of Galilee opened the king’s cloth house in the town Sepforis in Galilee and armed his people but he was conquered and beaten by Quinctilius Varus, Roman governor of Syria from 4 B.C. until 6 A.D.
The first Judas of Galilee, who we put side by side with Judas, son of Zipporai, was a famous priest/philosopher and his struggle against the Romans was very much on an ideological level. Josefus Flavius (37 -100 A.D.) tells of him as follows.
V111
Judas of Galilee. The three Jewish religious parties
When the Arkelai area was transformed into a province a Roman knight by the name of Koponius was sent there as governor and granted unlimited power by the emperor. During his time (6-9 A.D.) a certain Galilean by the name of Judas seduced his countrymen to apostasy in claiming it to be a shame paying taxes to the Romans and recognised mortal men as their governors as well as god. He founded his own sect which had nothing to do with the other sects.***
*** This is one of those passages in which Josefus deliberately conceals the real facts.
Once again Josefus on Judas of Galilee and his son Manaim:
A certain Manaim (Menahem), a son of the famous sophist (scribe) Judas with the surname the Galilee had once, during the governorship of Quirinius, reproached the Jews for obeying both God and the Romans. With his disciples he went to Massada, opened king Herod’s cloth house and armed his own countrymen and foreign robbers and returned as a leader of these groups, which were his body guards, to Jerusalem as if he was a king…
This scribe Judas who founded the Zealot Party (the eager supporters) must be Judas son of Zipporai whose students tore down the golden eagle (the symbol of the Roman Empire) from the gate of the famous temple in Jerusalem and smashed into pieces.
The encyclopaedia of Judaica on Judas and his students:
JUDAH, SON OF ZIPPORAI (first century), patriot.
According to Josephus, Judah was a sophist of highest reputation among the Jews, an unrivalled interpreter of their ancestral laws, and educator of the youth. Taking advantage of Herod’s illness (4 B.C.E) he, together with his friend and fellow scholar Matthias son of Margalot, persuaded their disciples to pull down the gold eagle, the symbol of Rome, which Herod had erected over the great gate of the Temple, since it was contrary to Jewish law. The two scholars together with their disciples were burnt alive on the command of Herod shortly before his death.
In “The Jews war against the Romans” Josefus says indirectly that Judas, his friend Matthew and some of their students were burnt by King Herod the Great:
Much unwillingly the king agreed to this: he had them burned alive who had flung themselves on to the roof and those scribes mentioned; the others who had been prisoners he left to the hangman to be executed. *
*The place where this sentence went into completion was Jericho, northwest of Jerusalem.
But when Josefus tells more of this event in The History of the Ancient Jews he only refers to: Matthew and some of his pupils were burnt to death and many were executed. They were at least 40.
Judas, son of Zipporai and some of his followers escaped from the event and they went south into Egypt, possibly to the Sinai Desert to the independent Semi Armenian and Semi Arabic Nabatheans. Whatever, Judas and his followers came surely to Judaea after 6 A.D. when Arkelaos, son of Herod the Great, was dethroned.
The following points will for sure show that Jesus, son of Zipporai, has been the historical Jesus Christ.
1- Judas was, like Jesus, born in Galilee.
2- He had disciples who wandered with him on long trips to different cities in Palestine.
3- His followers recognised him as a religious, political leader for the entire Judaea.
4- In the Gospel according to Sr. Matthew, 14, it says: “Then came the disciples of John the Baptist (i.e. Matthew’s students) to collect the body of John the Baptist and bury it and they went to Jesus to tell him what had happened. When Jesus heard the news he went by boat to a remote place to be for himself.” Judas, son of Zipporai, managed however to escape the wrath of King Herod the Great but his friend Matthew and 40 of his disciples were burnt to death or executed.
5- As stated Herod ordered to execute around 40 of Judas’s and Matthew’s young pupils at the time of Jesus’ birth. According to the Gospel of St. Matthew Josef and Mary and the newborn Jesus fled to Egypt while the other newborn children in Bethlehem were killed by King Herod’s soldiers.
6- In his own time Judas was a highly learned a famous man among the Jews and he tried to reform the society and culture of the Jews and make it free from Romanization.
7- According to Judas’s teaching it was a shame that they paid taxes to the Romans and acknowledged mortal men as their governors beside God. This message is comparable to the Acts of the Apostles 29:5 which states a response from Peter and the Apostles: “It is more important to obey God than to obey men”.
8- According to the Gospel of Marc Jesus of Nazareth in Galilee one day came to the Jordan River to be baptized by John. In the moment Jesus rose from the water he saw the heavens open and the Holy Spirit came down like a dove over him and a voice from heaven said: “you are my beloved son. You are the chosen one.” We know that Judas’s father’s name, i.e. “Zipporai” which is a bird’s name and “Judas” means the promised one.
9- Two of Judas’s sons who ruled the Zealot Party were crucified by the Romans around 47 A.D. Their names were Simon and Jacob (James). We know that they were considered to be brothers to Jesus Christ in the New Testament. It is interesting that they also have a brother named Judas.
10- As we have stated earlier Judas’s and Matthew’s followers threw down the golden eagle placed over the famous temple entrance in Jerusalem and smashed it into pieces. In Matthew 12:21 it is stated: “Then Jesus went into the temple in Jerusalem and forced the merchants out and threw the moneychangers’ tables over as well as the booths were doves were sold.” According to the historians there has never been anything for sale in the temple in Jerusalem. The only historical facts must be the destruction of the golden eagle by Judas’s and Matthew’s followers.
11- Judas’s name means praised and promised and is synonymous to Jesus which means the saviour.
12- According to the Gospel of Matthew only Jesus’ name Nazarene (Galilee) has been mentioned after his return from Egypt. Thus Judas, son of Zipporai (the historical Jesus Christ) has not been mentioned as the Galilean before.
A thorough analysis of the myths of Adonis and the evangelical tales you can find a combination between the Adonis cult and early Christianity:
According to the famous Phoenician and Greek Adonis myth, Syria had a king by the name of Téias (god).Aphrodite (goddess of love) forced his daughter Mira to be lover to Téias for twelve dark nights. After twelve nights Téias realized that the lady was his own daughter. He decided to kill her but she ran away. She took her escape to the gods. They transformed her into the Myrrhe tree. (Myrrh tree) After ten months she gave birth to “Adonis” (the lord). Aphrodite, who was astonished over the beauty of the child, transferred him to Persephone (the goddess of the underworld) for caretaking. Thus there was a conflict between these goddesses but the poetry goddess Calliope (according to other stories Zeus himself) solved this conflict thus: Adonis lives a third of the year with the underworld goddess Persephone and the third remaining for himself to choose. He chose to be with Aphrodite during this free time.
Based on the Phoenician cult Adonis died on a special day but rose the day after his death. The Phoenicians mourned and celebrated these two days: The day he died they mourned him, the women cried while the men arranged burial ceremonies. They used an image of him. The day after they celebrated the resurrection of Adonis while lifting up the Adonis image.*
*Sir James George Frazer: Adonis. Attis. Osiris. London 1907.
It is plausible that the word Adonis (the lord), another name on the god of the Phoenicians Baal (the lord) and a natural nickname on Judas, son of Zipporai, unites the god Adonis to the philosopher Judas, and that these two divine and priestly dimensions together formed the divine and human sides of Jesus Christ. Christianity of course put this Adonis myth and Adonis cult to make it their own. In this Adonis myth one can compare Téias, Mira, Myrrhe* and Persephone to the New Testament’s God-Herod, Mary, Misraim (Egypt) and “Josef” (Jesus Christ “educator”). This connection and mix was probably done in time the evangelist St. Mark as Mark’s own mother was named Mary and his beloved uncle Josef, who according to the Acts of the Apostles got the nickname Preacher Barnabas. These three individuals (Mark whose real name was John, Mary, and Josef) were together with Peter and Paul influential and important ideologists for Christianity’s existence and progress.
According to the Gospel of Matthew 11:2 the three wise men from the east brought with them myrrh as a gift to the newborn Christ. Mary (Mariam) means holy mother in Syrian. She is actually the Greeks Demeter (“holy mother”) who raises a Greek child belonging to the nobility by the opposite name to Jesus, i.e. Demophone (the people killer). His own mother’s name is Metharina (the away planted).
Summary
If one removes the myths of Adonis from the Gospels the rest of the plot concentrates on Judas, son of Zipporai. Judas of Galilee, who was killed by Quinctilius Varus 5 A.D., was not the same Judas of Galilee appearing 6 A.D. and who was the founder of the Zealot Party: This Judas of Galilee appeared simultaneously as Quirinius was governor of Syria instead of the above mentioned Quinctilius Varus. This Judas of Galilee which is equalled to Judas, son of Zipporai, is the historical Jesus Christ.
نظریه فلسفی در مورد پیدایش جهان
A philosophic theory about the origin of the universe
Albert Einstein’s theory of relativity provides an explanation to the origin of the universe:
According to comments made about Einstein’s theory of relativity concerning the structure and functions of the cosmos it has been stated: “If we move an object with physical matter with the speed of light this object’s mass (resistance) becomes infinitely large, and the dimension of time will expand so that the time of this object doesn’t change; it will be stable and variable. The object will be contracted in the extension of the movement, i.e. the object is located in contracted space. In other words; an object in such a position will transform into a photon.”
Einstein came to the conclusion that the force must be infinite for this process taking place in the universe (both on a microscopic and macrocosmic dimension). This process therefore is impossible to take place. But what can you say about the photons themselves that move in this enormous speed? Are they anything but compressed, speeding pieces of space? There is a paradox here that can be solved in the following way:
In the beginning there was a revolution in the void of the universe. An infinite driving force from every direction created those particles we today can identify as the creation’s smallest building stones revealed in experiments done in gigantic particle accelerators, for example like that in CERN. These particles were from the beginning moving with the speed of light an infinite amount of photon particles were created which built the universe observable to man today. The big bang theory says that in the beginning the universe burst at once. We can complete this by saying that it was the heavenly void that burst by its own infinite driving force from every direction.
According to the Bible: “And God said, ‘Let there be light’ and there was light.”
And
According to the Koran: God (himself) is “the light of the heavens’ and the earth’s”.
And
According to the Avesta: “light is in a perpetual war wit the darkness”.
یکشنبه، مرداد ۱۵، ۱۳۸۵
تاریخ باستانی بلخ و مزارشریف
ابومنصور محمد دقیقی در شاهنامه کناره گیری لهراسپ (سپیتمه جمشید) را از تاج و تخت ایران و واگذاری آن به پسرش گشتاسپ ( در اصل مگابرن ویشتاسپ برادر بزرگ زریادر زرتشت /سپنداته) چنین به نظم کشیده است:
چوگشتاسپ را داد لهـراسپ تخـت
فرود آمد از تخت و بر بست رخت
بــه بـلخ گــز يـن شـد بـران نـوبـهـا ر
که يــزدان پـرســتـان بـدان روزگـار
مــر آن جــای را داشـتـنـــدی چـنـان
که مــر مـکه را تــازيان ايــن زمـان
دقیقی در تمثلی از شيوه عبادت خدا، و سپاس خرد ، نماز لهراسب (هوم عابد، سپیتمه جمشید) رابه نگاره گری گرفته، بی پيرايه چنين می گويد:
ببست آن در آفرين خانه را
نماند اندرو خويش و بيگانه را
بپوشيد جامهء پرستش پلاس
بيفگند پاره فروهشت موی
سوی روشن داد گر کرد روی
همی بود سی سال پیشش بپای
برينسان پرستيد بايد خدای
نيايش همی کرد خورشيد را
چنان بوده بُد راه جمشید را.
فردوسی گرچه محل قتل لهراسپ (سپیتمه جمشید، داماد و ولیعهد آستیاگ) توسط ارجاسپ ( آراسپ سردار کورش) را -که در اصل به فرمان کورش سوم (فریدون) صورت گرفته بود- به پیروی از دقیقی همان شهر بلخ یعنی محل فرمانروایی سپیتاک زرتشت (سپنداته بردیه) پسر سپیتمه جمشید در عهد کورش می شمارد ولی آتشکدهً نوش آذر (آتش جاودانی) محل این قتل را به درستی در همان سمت آتشکدهً آذرگشنسب سمت شهر مراغهً آذربایجان (رغهً زرتشتی) نشان می دهد چه این تنها آتشکده ایران باستان بوده است که آتش آن جاودانی به شمار می رفته است. کلاٌ سبب این اغتشاش تولد سپنداته زرتشت پسر سپیتمه جمشید (لهراسپ) در رغهً آذربایجان و حکومت اولیهً وی در ولایات اران و ارمنستان و آذربایجان و در عهد پدر زن و پدر خوانده اش کورش حکومت طولانی وی در شرق فلات ایران یعنی ناحیهً دربیکان (دریها) در بلخ (باختر) بوده است. چنانکه نظامی نیز در اشعارش در اسکندر نامه به اشتباه افتاده و آتشکدهً بلخ یعنی زاریاسپ به معنی آتش هزاراسپی ها (اسلاف اصلی هزاره جات حالیه) را همان آذر گشنسپ خوانده است: به بلخ آمد و آتش زردهشت به طوفان شمشیر چون آب کشت بهار دلفروز در بلخ بود کزو تازه گل را دهن تلخ بود پری پیکرانی در او چون بهار صمنخانه هایی چو خرم بهار درو بیش از اندازه دینار و گنج نهاده به هر گوشه بی دست رنج زده موبدش نعل زرین بر اسپ شده نام آن خانه آذرگشسب به هر حال فردوسی واقعه قتل لهراسپ به دست ارجاسپ را چنین به رشتهً نظم کشیده است : شهنشاه لهراسپ در شهر بلخ بکشتند و شد روز ما تار و تلخ وز آنجا به نوش آذر اندر شدند رد و هیربد را همه سر زدند ز خونشان به مرد آتش زردهشت چنین بد کنش خوار نتوان شمرد. روایات کهن ایرانی جملگی محل قتل سپیتمه جمشید را سمت بلخ وهندوستان پنداشته اند در حالی که مطابق مندرجات اوستا می دانیم مکان حکومت وی قفقاز و آذربایجان بوده است و لابد قتل وی نیز دراین ناحیه اتفاق افتاده چه گزنفون در کورشنامهً خود در این رابطه از شهر شوش -که در اینجا باید مراد همان شهر شوشی قراباغ باشد- نام می برد. ناگفته نماند پیش از سپیتمه جمشید، جم (یمه، ایمیریا) دیگری پیش آریائیان هندوایرانی وجود داشته است که خدای دانای خاندان شاهی به شمار می رفته است. وی همان است که نزد پارسیان اهورا مزدا یعنی سروردانا و نزد هندوان برهما یعنی خالق دانا نامیده شده است. در اساطیر هندوایرانی یمه و یمی همچنین نخستین خدا- انسانهای میرا به شمار رفته اند. از سوی دیگر نظر به اینکه نام یمه (جم، جمشید) با نام ور (به معنی برگزیدن) یعنی ریشهً نام زوج خدایان آریایی وارونا (قانونگذار آسمانی) و خواهر همزادش وارونی پیوسته است؛ پس از این جا معلوم میشود نام وارونا نیز اساساٌ با جمشید و اهورامزدا و برهما پیوند داشته است و این موضوع در اوستا به صورت ور جمشید ظاهر شده است. ثانیاٌ یمی خواهر همزاد یمه با وارونی که دارای لقب ماد (الههً دانای شراب /هوم) بوده یکی بوده است. می دانیم نام یمه و خواهر همزادش یمی در نزد کاسیان (اسلاف لران) به صورت کاششو (درخشان)/ ایمیریا (سرور دانا) و کاشیتو نامیده می شده اند از این جا معلوم میشود که چرا جم (یمه) در اوستا جمشید (یعنی همزاد درخشان) نام گرفته است. نام کاشیتو با الهه شراب سومری یعنی گشتیننا مطابقت داده شده است. در رابطه با وارونا گفتنی است در وداها در تثلیث ایزدان آریایی وارونا (جمشید) و میثره (مهر) و ائیریامن، این دو ایزد اخیر به ترتیب ایزدان خورشید و اجاق خانوادگی محسوب می بوده اند. چه نظیر آن را در تثلیث سواروگ (ایزد آسمان روشن) و داژبوگ (خورشید) و سواروگیج (آتش) در نزد اسلاوهای عهد باستان سراغ داریم. با توجه به سنت پرستش هوم (شراب مقدس) از مطالب فوق همچنین میتوان نتیجه گرفت که مادهای دیرین نام خود را مشتق از همین نام ماد (می، شراب/هوم) یعنی لقب الهه وارونی می دانسته اند که دراین صورت این امر باید در دوران مادر سالاری جامعهً آنان صورت گرفته باشد. بر اساس همین مطابقت نام سپیتمه جمشید (یعنی سپیتمه شاه موبدان) با یمه (جمشید) خدای خاندان شاهی و شراب است که خارس میتیلنی رئیس تشریفات دربار اسکندر در ایران زریادر زرتشت و برادربزرگش مگابرن ویشتاسپ را زادهً آفرودیت آسمانی (یمی، ماد، وارونی) و آدونیس (ایعنی سرور من، به بیان دیگر همان اهورا مزدا/ یمه) آورده است حال بعد از ذکر این مقدمات تاریخی/ اساطیری خود موضوع اساس مشترک بودایی / زرتشتی معابد ویران شدهً بلخ و معبد تغییر مضمون دادهً مزار شریف را مورد بر رسی قرار می دهیم : معابد بلخ و مزار شریف اختصاص به شخصی داشته اند که در تاریخ که در تواریخ دینی و عرفانی با نامهای مختلفی همچون بردیه ،گئوماته زرتشت، گوتمه بودا، مهاویرا، ابراهیم خلیل الله، ابراهیم ادهم، ایوب، عزرا، یافث، شمشون، صالح، یحیی ابن زکریا، لقمان، بایزید بسطامی، دقوقی، بهلول، آصف ابن برخیا، بلعم ابن باعورا،هدهد (هودابن هود)، هرمس، هوشنگ، بیژن،اسفندیار، زریر ، ایرج و آرای آرایان خوانده شده اند. نگارنده در سالهای اخیر در اثبات این همانی بودن این افراد سلسله مقالاتی را منتشر نموده است ولی از آنجاییکه هنوزنگارش مبحث اساسی بلخ و مزار شریف به تعویق افتاده بود، نکات تاریکی در باب یکی بودن گوتمه بودا با گئوماته زرتشت باقی مانده بود که خوانندگان این مقالات به حّق جای سؤال اساسی در این باب می دیدند. مانع اقناعی شدن مطالب همانا این امر می بود که چرا موطن گوتمه بودا به روایت بودائیان نه بلخ (محل حکومت طولانی زرتشت) و نه آذربایجان (محل حکومت اولیه و محل ولادت وی) بلکه نپال دور افتاده پنداشته شده که ظاهراٌ در تاریخ عالم قابل توجهی از آن دیار سر بیرون نیاورده است. این سؤال را به دو صورت می توان پاسخ داد: نخست این که نام نپال را به زبان سانسکریت می توان سرزمین میان کوهستان معنی نمود که پیداست این مفهوم به سادگی می توانست نزد هندوان در باب مناطق کوهستانی شرق فلات ایران یعنی بلخ نیز به کار رود. اما به نظر این جانب گره این نامگذاری همانا بیشتر در خود نام دیر معروف و قدیمی شهر بلخ یعنی نوویهاره (نوبهار) نهفته بوده است که علی القاعده طبق تبدیل حروف "و" به "ف" و "پ" و "ر" به "ل" در زبانهای کهن هندواروپایی به سادگی می توانست به صورت نپال یا تلفظی بسیار مشابهً آن دربیاید. بنابراین نپال بودا نه نپال حالیه بلکه همان سرزمین باختریا (بلخ) بوده است که گئوماته زرتشت (بردیه) از سوی پدر خوانده اش کورش سوم (فریدون) سالهای طولانی در آنجا حکومت روحانی و سیاسی خود را داشته است. سند بی بدیلی که در باب یکی بودن گوتمه بودا ( بم معنی لفظی سرود دان منور) با گئوماته زرتشت ( به معنی لفظی سرود دان زرین تن) در رابطه با همین بلخ موجود می باشد. این است که بنا به گفتهً هیون تسانگ زایر چینی که حدود سال 630 میلادی از بلخ دیدن نموده در بلخ دو معبد به نام نو ویهاره (نوبهار) وجود داشته است که ازاین میان آن که قدیمی تر بوده نو- سنگها- رامه خوانده می شده است که آن را به سادگی می توان به معنی محل آموزش مردم معنی نمود. به قول وی در تالار بزرگی که با طرز با شکوهی آراسته شده بود، تندیسی از بودا دیده می شد که آن را با احجار گرانبها ساخته بودند. از چند سال پیش از هیون تسانگ در آنجا تندیسی از خدایی موسوم پی چامن (واچورانا) دیده می شد، و این خدا حافظ و نگاهبان این معبد عظیم به شمار می رفت. هیون تسانگ می نویسد که در معبد نواسنگهارامه میان تالار جنوبی طشت کوچکی بود که در آن بودا خود را شست و شو می داد. این طشت از یک پارچه سنگ و فلز بود که کسی آنها را نمی شناخت و دارای الوان درخشان بود. در این معبد جاروب بودا را که از گیاه کیاچه بود، نگاه داشته بودند و نیز دندان بودا در این صومعه قرار داشت. هر شش روز یکبار مؤمنان روزه دار می آمدند و این اشیای مقدس را زیارت می کردند." پیداست که این اشیاء را به حکم عقل سلیم باید بومی همین نپال (نوویهاره) بلخ بدانیم نه آن نپالی که کشور کوهستانی پرت و دوردستی از عالم تمدن بوده و مرکزی هم برای علم و دانش بشری نبوده است. در باب خود کلمه نوَ که هم در نام نو سنگهارامه و هم در باب نام دیگر آنجا یعنی نوویهاره دیده میشود می دانیم که آن در زبانهای آریایی هندوایرانی می توانست به صورت نابی، نابهی، ناپت وناف در آید که به معنی جای میانی و مرکزی است و این ها خود معلم می دارند که نام یکی از دومعبد نوبهار بلخ که همان نوسنگهارامه باشد نه به معنی دیر نو بلکه به معنی دیر میانی و مرکزی بوده است. در واقع هیون تسانگ نیز همین معبد نوبهار را کانون بودائیان شمرده است. شمس الدین انصاری مؤلف نخبة الدهر آنجا را خانه ماه (مه) یعنی خانه خود سرور بزرگ (گوتمه بودا/ گئوماته زرتشت) آورده است. که این موضوع خود پای بودا را از نپال به سوی بلخ می آورد یعنی همان شهری که در تاریخ ملقب به ام البلاد، بلخ الحسنه (بلخ زیبا)، بلخ بامی (بلخ مشعشع)، بلخ شایگان، بلخ ارودان (بلخ بی نقص)، بلخ شاهستان، خیرالتراب ، عروس شهر های جهان و قبة الاسلام بوده است. خود نام بلخ را سید ابوالقاسم سمرقندی در کتاب تاریخ بلخ به درستی صورتی از کلمه برخ و به معنی جای تقسیم [آبها] گرفته است. می دانیم مارکوارت نیز نام کهن آنجا یعنی باختر (بخذی اوستا) را به همین آورده است. درستی این وجه اشتقاق از آنجا معلوم میشود که در این منطقه آب رود بلخ آب به هیجده نهر منشعب شده است که نامهای شان نیز معلوم است. خود نامهای افغان و افغانستان هم وجه تسمیه مشابهی دارند: چنانکه می دانیم استاد عبدالاحمد جاوید به استناد متن هندی، قرن ششم میلادی از منجم معروف هندی "ورهامهیرا" در کتاب برهات سمهیتا از خود سرزمین اصلی افغانها به صورت اوگانه یاد کرده است. و به قول جهانگرد معروف چینی هیون تسانگ از قبیله ای به نام "ایوکین" در جبال سلیمان یاد می کند. پروفسور عبدالحی حبیبی لفظ "آوگان" را با کلمهً افغان مرتبط می داند و اشعار فردوسی را مثال می آورد که در آن کلمهً آوگان دوبار به کار رفته است. علاوتاٌ کلمات ابگانآ، اپگانآ، اغوان و غیره را نویسندگان امریکایی در ریشه و اساس کلمهً افغان قرار می دهند." اما چنانکه استاد بارتولد در جغرافیای تاریخی ایران اقرار می کند: " محققین تاریخ و لغت هنوز نتوانسته اند مآخذ کلمه افغان را معلوم کنند." در صورتی که به نظر نگارنده این سطور نام این سرزمین و مردم آن معنی ساده ای با پشتوانهً لغوی و تاریخی بسیار استوار دارد و آن این است که این نام به معنی جایگاه دارندهً سّدهای آب بوده است چه نام کهن ایرانی همین مکان افغانها یعنی هرهوائیتی (آراخوزی در تلفظ یونانیها) به معنی سرزمین دارندهً سّدهای آب است. افزون بر این شکل کهن هندی نام آنجا یعنی سرسواتی به معنی پر آب (سیر آب، هیر آب) بوده که پیداست که این نامها بر اساس نام کهن رود بزرگ آنجا یعنی هتوتمنت ( یعنی پر سد) پدید آمده اند. جالب است که نام کنونی این رود یعنی هیرمند (هلمند) را نیز می توان به معنی دارندهً سد رودخانه ای گرفت. حال برویم بر سر موضوع معبد باستانی شهر مزار شریف یا همان زاریاسپ باستانی (شهر کهن هزاره جات) که مقبرهً امام علی پنداشته میشود. یکی از علمای ایرانشناس که نگارنده نام وی را به سهو در یادداشتها قید نکرده ام با غّلو و اغراق اولیه می گوید: "با توجه به اینکه در مشرق زمین هیچ شهری بر مبنای مسائل مادی به وجود نمی آمد. بلکه انگیزهً شهر سازی افسانه و مسائل دینی و تقّدس شهر است که جامعه را به دور خود جمع می کند. در شهر بلخ تپه ای هست که به اعتقاد گروهی حضرت سلیمان (در واقع کورش سوم که پادشاه و حامی یهود هم بوده و مقبره اش مزار سلیمان نام دارد) و به اعتقاد دیگر حضرت ابراهیم خلیل الله (زرتشت، ابراهیم ادهم، بودا که طالبانها پیکرهً بر افراشته اش را نابود کردند) در آنجا مدفونند و همین سبب شده است که زبدگان دنیا به بلخ بیایند و خانه سازند که در کنار قبر سلیمان یا ابراهیم یا هر مقدس دیگری باشند." الهه مفتاح در جغرافیای تاریخی بلخ و جیحون می آورد: " ازیک نسخهً اوستای پهلوی قرن هشتم میلادی که از سمرقند یافته شده گفته شده است که در بلخ زیبا سپنداته (زرتشت) یک نین بک یعنی آتشکدهً دارای گنبد بنا نمود." لابد کتسیاس مورخ و طبیب یونانی دربار هخامنشیان نام نینوس افسانه ای آشور را- که در این باب لاجرم از نام نینوه پایتخت آشوریان گرفته شده است- باتوجه به نام همین آتشکده نین بک با شهر بلخ ربط داده است. این آتشکده مزار شریف را کتب پهلوی تحت نام ونابک (خدای پیروزی و فتح = بهرام) به خوبی می شناسند که آن به وضوح با نام مزار شریف و نام کهن قرون وسطایی آنجا خیبر (یا خیران) که در لغت پهلوی به صورت خوَبر معنی سودرسان و سودمند و نیکوکار و دوستدار خدا است، پیوند دارد که می دانیم اینها القابی بوده که به آتش بهرام داده می شده اند. طبق کتاب پهلوی شهرستانهای ایران" اندر بلخ بامی (بلخ درخشان) شهرستان ونابگ را اسفندیار گشتاسپان (سپیتاک زرتشت) ساخت و ورجاوند آتش بهرام (آتش ایزد جنگ و پیروزی) را آنجا بنشاند.". طبق مندرجات زاتسپرم شهر ونابگ در نزدیکی رودخانه تور (وخش، اوخشن= گاو) در مجاورت مرز توران است. افزون بر این ها مطابق نسخهً هندی بندهش که در آن نام این شهر و آتشکدهً آن به صورت فربغ (به همان معنی خدادوست و نیکوکار) ذکر گشته و افزوده شده که مکان آن نزدیک کوهی به نام رُشن (روشن، لابد منظور کوه بابای بامیان که معنی دارای روشنی است) در کابلستان قرار گرفته است. چنانکه اشاره شد نام رسمی کهن این آتشکده در منابع یونان باستان زاریاسپی (هزار اسپ دارنده) یا آردراسپی (آتش زاراسپیها) یا همان آدریاسپ (آد- زاراسپ) یعنی آتش هزار اسپیها بوده که صورت اخیر می توانست آتش اسپ نیز معنی شود . می دانیم اسب نر یکی از صور بهرام ایزد رعد و جنگ آریائیان بوده است. پیداست که این نام، اسم این آتشکده را با آتشکدهً معروف جنگجویان در آذربایجان یعنی آذرگشنسپ (یعنی آتش اسپ نر) پیوند داده و با آن مشتبه می ساخته است. در این باب گفتنی است بودا/ زرتشت صلح دوست خود از طبقهً جنگجویان محسوب می بوده است و از این جاست که بودا یکی از مظاهر ویشنو (ایندره، بهرام) به شمار آمده است و تحت عنوان گوتمه (دانای سرودهای دینی) از سرودگویان وداها، ملقب به راهو گنه یعنی سرکوب کنندهً راهزنان می باشد. کلمانت راهب بزرگ اسکندرانی که در قرن دوم وسوم میلادی می زیسته است حتی از مشاهدهً تندیس آفرودیت تانایا (آفرودیت دانا) در بلخ سخن رانده است که باید این تندیس متعلق به مادر زرتشت یعنی آمیتی دا (دانای آشیانه) یا همان مهامایا (دانای بزرگ) مادر بودا بوده باشد چه خارس میتیلنی مادر زریادر زرتشت را از زبان ایرانیان آفرودیت آسمانی نامیده است. در مجموع از مطالب فوق معلوم میشود چرا مزارشریف یا همان خیبر (خوَبر، خیران) قرون وسطی مقبرهً امام علی تصور گردیده است که می دانیم مقبره اش در نجف در عراق است: پیداست نام کهن این قصبه یعنی خیبر (در اصل خوَبر) مطابق می شده با قلعه خیبر یهودیان نزدیک مدینه که به دست علی بن ابی طالب پیشوای جنگجوی مسلمین فتح گردیده بود و از جانب دیگر مسلماٌ در عهد بازیابی دوبارهً این مکان مقدس باستانی در دوره سلاجقه هنوز اخبار انتساب محل همین آتشکدهً معروف به ونابک (خداوند پیروزی) یعنی به ایزد جنگ و پیروزی آریائیان بهرام کاملاٌ فراموش نشده بوده است. نتیجتاٌ دو رهبر ملکوتی جنگجوی عرب (علی) و عجم (بهرام) به توسط نام خیبر در ساختمان آتشکدهً بهرام ونابک (مزارشریف بعدی) به هم رسیده و یکی شده اند: و. بارتولد در تذکرهً جغرافیای تاریخی ایران و گ.لسترنج در کتاب جغرافیای تاریخی سرزمینهای خلافت شرقی و قایع مربوط به کشف دوبارهً این مکان را (با تغییر و تحولات آن از انتساب واقعی آن به ابراهیم خلیل الله فرزند خواندهً آذر= آگرادات کورش به امام علی که در اساطیر ایرانی نامش با آلوو= آتش مشتبه گردیده) چنین شرح می دهند: و. بارتولد می آورد:"مزارشریف در شرق بلخ واقع و امروزه مهمترین مکان مقدس مسلمانان این ایالت است. معلوم نیست که در زمان قدیم در همین جائی که اکنون مکان مقدس مسلمانان است مکان مقدسی از بودایی و دیگری بوده یا نه. در قرون وسطی قریهً خیبر دراینجا واقع بوده، به طوری که کارناتی سیاح تعریف می کند. در نیمهً اول قرن دوازدهم شایعه ای منتشر شد که علی (ع) خلیفه در همین جا مدفون است. عده ای مدعی بودند که پیغمبر را در خواب زیارت کرده و این واقعه را از خود حضرت رسول شنیده اند. در مجلس والی صحبت این داستان به میان آمد. فقیهی جداٌ اظهار نمود که این مطلب حقیقت ندارد، زیرا علی هرگز بدین صفحات قدم نگذاشته است. شب مرد فقیه در عالم رؤیا دید که ملائکه نزد وی آمدند و او را سوی قبر بردند و جسد علی (ع) را که به همان حال اصلی باقی بود نشان دادند. از این که نسبت کذب به پیغمبر داده بود مورد ضرب و ملامتش قرار دادند. فقیه با آثار ضربات وارده از خواب بیدارشد و شتابان به سوی والی رفت و ماوقع را نقل کرد. والی به اتفاق جماعت کثیری از مردم به محل موعود در آمد و جسد خلیفه را که به حال اصلی باقی بود معاینه کرد و امر داد که در آنجا مقبرهً عالی بنا کنند. حکایت کارناتی با اینکه موهوم و افسانه است، با این حال نقل قول صحیحی است از آنچه در بلخ شنیده بود.. مضمون اشعار فارسی آنجا نیزبه همین منوال است و به طوری که ییت تعریف می کند اشعار را به دور ضریح کنده اند. بنای کنونی مزار از ابنیه ای است که به طوز نسبی چندان قدمتی ندارد. این بنا را سلطلان حسین بایقرا از اولاد تیمور در سال 1481 میلادی (886هجری) ساخته است. بنای قدیمی را چنگیز خان خراب کرد و از قراری اسفزاری مورخ می نویسد قبر علی (ع) مجدداٌ در سال 885 هجری قمری کشف شد. مزار با گنبد کبودش یگانه عمارت بر جستهً شهری است که در نزدیکی مکان مقدس ایجاد گردیده است. نایب علی خان والی که مذهب تشیع داشت در سال 1866 مزار شریف را مقر خود قرار داد و از این تاریخ مزار شریف مهمترین شهر ترکستان افغانستان شد." گ. لسترنج در این باب می نویسد: " امروز بلخ از شهرهای بزرگ و مهم افغانستان است، و مزار شریف که گویند قبر حضرت علی ابن ابی طالب (ع) است . درآنجا می باشد. میر خواند گوید: " در شهور سمهً خمس و ثمانین و ثمانمائه که معین السلطنة و خلافة میرزابایقرا در قبة الاسلام بلخ لوای ایالت مرتفع گردانیده بود، شمس الدین محمد نام که نسلش به بایزید بسطام (زرتشت) اتصال می یافت به بلخ شتافت و کتاب تاریخی ظاهر ساخت که زمان سلطان سنجر سلجوق تصنیف کرده بودند و مکتوب بود که مرقد شاه اولیا علی ابن ابی طالب در قریهً خیران در فلان موضع است. میرزا بایقرا سادات سادات و اعیان و قضاة را جمع آورده و به قریهً مذکوره که تا بلخ سه فرسخ است. تشریف بردند. درموضع گنبدی (=نین بکی) دید که قبری در میان او موجود بود. فرمود تا آن را حفرنمایند، لوحی از سنگ سفید پیدا شد بر آن منقش بود که هذا قبر اسدالله اخ رسول الله علی ولی الله. لاجرم همگان روی نیاز بر آن خاک پاک بردند. میرزا بایقرا قاصدی به دارالسلطنهً هرات فرستاد خاقان منصور بدان جانب نهضت فرموده قبه ای در کمال ارتفاع بنیاد نهاده، در اطراف آن ایوانها و بیوتات طرح انداخت و قریهً خواجه خیران از کثرت عمارت و زراعت صفت مصر گرفته و به اندک زمانی آن مقدار جمعیت دست داد که شرح آن بگفتن و نوشتن راست نیاید."