نقدی بر نظرات افراط گرایانه و گمراه کنندهً نیچه در باب گئوماته زرتشت مردمگرا
زمانی دانشجویی که هنوز تمایزی بین ملی گرایی افراطی با وطن دوستی خالصانه قائل نبودم، گفتم ناسیونالیسم حتی از نوع افراطی آن سازنده است. استاد ادبیاتمان بهروز ثروتیان در جواب گفت: مارکس انترناسیونالیست لنین را آفرید و تئوری ابر مرد نیچه هیتلرنازیست قاتل میلیونها انسان را خلق کرد؛ گرچه لنین هم بی عیب نبود. دیگر حرف بیشتری از خود در این باب نمی گویم و دومطلب جالب زیر را در این باب ضمیمه می نمایم:
زرتشت به روایت نیچه
(بر گرفته از سایت نشریه الکترونیک بلوط)
زرتشت سي ساله بود كه خانه و كاشانه و درياچه زادگاهش را ترك كرد و به كوهستان ها رفت . جايي كه با خود خلوت كند و بدينسان ده سال با خود سرخوش بود. اما سرانجام نظرش برگشت و سپيده دمي برخاست و در برابر آفتاب گام نهاد و با او به سخن درآمد :
اي ستاره بزرگ ! ترا چه شادكامي بود ، اگر اين جماعت را كه بر آنها روشني مي بخشي ، نمي داشتي !
تو ده سال است كه بالا آمدي به غارم وارد شدي : تو بي من و عقاب و مارم به سر بردي و اكنون از نور خود به تنگ آمده اي .
اما ما هر روز صبح منتظرت بوديم ، از سر ريز نورت برمي گرفتيم و شكرگزارت بوديم .حالا از خرد خود خسته شده ام و همچون زنبوري كه عسل فراوان جمع كرده باشد نيازمند دستاني هستم كه براي بردن دراز شوند. مي خواهم آن قدر پخش كنم تا حكيمان بار ديگر از بلاهت خود بسيار خوشنود شوند و فقيران از دارايي خويش.
بنابراين بايد سرازير شوم به اعماق همچو تو كه شامگاهان به آن سوي دريا مي روي و نور به دنياي تاريك زيرين مي بري ، تو اي ستاره ي پر بركت !
به قول آنان كه بسويشان روانم ، من نيز همچون تو بايد سرريز كنم ، بركتم ده ، اي چشم آرام تا بي رشك اين شادماني بزرگ را نظاره كني !
بركت ده جامي را كه در آستانه ي سرريز شدن است . تا از آن آب زرين جاري شود و بازتاب اين بركت به همه سو برده شود.
هان ، اين جام ديگر بار مي خواهد تهي كند خود را ، و زرتشت دوباره آدمي گردد. بدينسان نزول زرتشت آغاز شد.
زرتشت تنها از كوه سرازير شد بي آن كه كسي را ببيند. وقتي به جنگل رسيد ، ناگهان قديسي را كه كلبه مقدسش را به دنبال ريشه گياهان ترك كرده بود ، در برابر ديد قديس چنين گفت : » براي من غريبه نيستي ، سال ها پيش زرتشت نامي از اينجا گذشت ، ليكن اكنون دگرگون شده است . تو خاكسترت را به كوهستان بردي ، اكنون مي خواهي آتشت را به درّه ي ما ببري ؟ از مجازات اين آتش افروزي نمي ترسي؟
زرتشت پاسخ داد : » من انسان را دوست دارم
«
قديس گفت : چرا ، مگر نه اين كه من نيز به دليل زيادي دوست داشتن مردم سر به بيابان و جنگل گذاشتم ؟ اما اكنون به خداوند عشق مي ورزم.
زرتشت پاسخ داد : » كي از عشق حرف زدم ، براي انسان ها هديه اي آورده ام.«قديس گفت : به طرف آدم ها مرو و در جنگل بمان ! بهتر است به سوي جانوران روي ، چرا مثل من خري در ميان خرس ها و پرنده اي در ميان پرندگان نمي شوي ؟
زرتشت پرسيد : قديس در جنگل چگونه سر مي كند ؟
قديس پاسخ داد : با تسبيح و ذكر و سرود خنده و همينطور نيايش و ستايش خداوند.
وقتي زرتشت اين سخنان را شنيد در مقابل قديس سرفرود آورد و گفت : من چه مي توانم به تو بدهم بگذار قبل از اين كه چيزي از تو بستانم ، هر چه زودتر بروم.
وبدينسان قديس و زرتشت خندان مثل دو دانش آموز جوان از يكديگر جدا شدند.
همين كه زرتشت تنها شد ، در دل با خود گفت : » هيچ بعيد نيست كه قديس در اين جنگل هنوز » خبر بزرگ « را نشنيده است
«
شخصيت قديس بيانگر يك زاهد تارك دنياي سنتي است . روش نيچه در نشان دادن شخصيت راهب از خلال گفتگوها آن چيزي نيست كه در زندگي واقعي ممكن است اتفاق بيفتد ، بلكه او آنچه را كه ممكن است در ذهن و احساسات پنهان راهب باشد در زبانش جاري مي كند.
همين كه زرتشت به نزديك ترين شهر كنار جنگل رسيد ، به جماعتي در بازار برخورد كرد كه در انتظار نمايش بند بازي گرد آمده بودند.
زرتشت به آنها چنين گفت :
من به شما اَبَر انسان را مي آموزم. انسان چيزي است كه بايد از آن فراتر رويد.
براي ارتقاء چه كرده ايد ؟
«
شما راهي را پيموده ايد كه از كرم به انسان مي رسد و هنوز بسياري چيزها در شما كرموار است. يك وقت ميمون بوديد . هنوز هم هستيد و چه بسا ميمون تر از هر ميموني.
هان ، من به شما ابر انسان را مي آموزم.
ابر انسان معناي زمين است . اجازه دهيد ميل درون بگويد معناي ابر انسان خواهد بود !
حقيقتاً انسان روديست آلوده ، شخص بايد دريا شود تا جريان آلوده را بپذيرد ، بي آن كه آلوده شود.
هان به شما ابر انسان را مي آموزم : او همان درياست در آن است كه حقارت بزرگتان محو خواهد شد.
مهم ترين ؟ كه شما مي توانيد انجام دهيد چيست ؟
زمان تحقير بزرگ است . زماني كه از خوشبختي ، عقل و همين طور از فضيلت خود دلسرد مي شويد.
زماني كه مي گوييد : » شادكامي مرا چه فايده ! كه فلاكت است و كثافت و راحت طلبي نكبت بار ! در حالي كه شادكامي من بايد وجود خودش را تبرئه كند.«
زماني كه مي گوييد : » عقل مرا چه فايده ! آيا ميلش به دانش به اندازه ي ميل شير به طعمه اش هست ؟ كه فلاكت است و كثافت و راحت طلبي نكبت بار! «
زماني كه مي گوييد :
»فضيلتم را چه فايده ! كه هنوز مرا شوريده حال نكرده . و چقدر از نيك و بد خود بيزارم ! كه همه فلاكت است و كثافت و راحت طلبي نكبت بار ! «
زماني كه مي گوييد : » عدالتم را چه فايده ! كه خود را گرما و سوخت نمي بينم. در حالي كه عدالت گرما و سوخت است! «
زماني كه مي گوييم : » بخششم را چه فايده ! مگر بخشش آن صليبي نيست كه او را ، همان عاشق انسان را برآن ميخكوب كردند ؟ اما در بخشش من مصلوب وجود ندارد«
هرگز چنين گفته ايد ؟ چنين فرياد زده ايد ؟ آه ! اي كاش اين چنين فريادتان را شنيده بودم !
اين فرياد رضامندي شخصي شماست نه فرياد گناهانتان كه به آسمان بلند است ! فرياد خست در گناه است كه به آسمان مي رسد !
آن آذرخش كجاست تا با زبانش شما را ليس زند ! آن مايهً شوريدگي كجاست كه بايد با آن مايه كوبي شويد ؟
هان ، من به شما ابر انسان را مي آموزم . او همان آذرخش است ، همان شوريدگي است !
وقتي زرتشت چنين گفت ، صداي يكي از مردم بلند شد : به اندازه ي كافي اكنون درباره ي بندباز شنيده ايم ، وقت آن است خودش را ببينيم ! همه ي مردم به زرتشت خنديدند اما بند باز كه فكر كرد اين حرف ها درباره ي اوست ، نمايش خود را شروع كرد.
به هر حال زرتشت حيرت زده به مردم نگاه كرد و چنين گفت : انسان بندي است كه بين حيوان و ابر انسان بسته شده ، بندي بر فراز مغاكي ژرف .
گذرگاهي خظرناك ، گام برداشتن خطرناك ، نگاه به پشت سر خطرناك ، لرزيدن و درنگ كردن خطرناك.
كسي را دوست دارم كه به خاطر دانستن زنده است ، به جستجوي آن چنان زيستني است كه پس از اين ابر انسان خواهد زيست. بدينسان به دنبال رسيدن است.
كسي را دوست دارم كه روحي ولخرج دارد . آن طور كه بي توقع سرشار مي كند ، مي بخشد و براي خود چيزي نمي خواهد.
هان ، منم مُبشر آذرخش و قطره اي گران فرو آمده از ابر . بدانيد كه آذرخش همان ابر انسان است.
هان ، به شما واپسين انسان را نشان مي دهم. عشق چيست ؟ آفرينش چيست ؟ اشتياق چيست ؟ يك ستاره چيست ؟
واپسين انسان چنين مي پرسد و چشمك مي زند . زمين كوچك شده است و واپسين انسان روي آن جست و خيز كنان همه چيز را خرد مي شمارد . اولادش چون حشره فناناپذير است و عمرش طولاني ترين است.
و اين انسان هاي واپسين مي گويند : » ما خوشبختي را يافته ايم و چشمك مي زنند. « گله اي بي شبان كه همه يك چيز را مي خواهند
.
نكاتى در باب كتاب در شناخت نيچه
نظر نيچه در باب بوزينهً زرتشت
اميد مهرگان
كتاب «در شناخت نيچه» مجموعه سخنرانى ها و مقالاتى است كه در اواسط سال ۱۳۸۲ در قالب هفت جلسه تحت عنوان «هفت اقليم نيچه شناسى» ارائه شده بود. گردآورنده اين مجموعه حامد فولادوند است، كه ضمناً بيشترين تعداد مقالات كتاب به قلم اوست؛ نويسندگان «در شناخت نيچه» عبارتند از غلامحسين ابراهيمى دينانى، عبدالعلى دستغيب، نوشين شاهنده، عزت الله فولادوند و فرهاد ناظرزاده كرمانى. رويكرد غالب اين مجموعه نيز تلاش براى ارائه قرائتى عرفانى- ايرانى از نيچه است. ناشر اين كتاب ۱۸۴ صفحه اى كه بهار امسال منتشر شده، نشر كتاب نادر است. يك حاشيه روى ضرورى: آيا ما اجازه داريم عقايدمان را درباره چيزها و آدم ها صريحاً بيان كنيم؟ عقل بى درنگ مى گويد: «البته، فقط به شرط اين كه مستدل حرف بزنى و منطقى نقد كنى.» بله، مى دانيم كه نقد، بيش از آن كه امرى مربوط به عرصه فرهيختگى و روشنفكرى باشد، مسئله اى حقوقى است: بنابراين جمله «منطقى نقد كن!» بيش از آن كه فرمانى اخلاقى باشد (اخلاق نوشتن و گفت وگو و «مكالمه»)، در رديف فرامين حقوقى و سياسى است. چون عنقريب ممكن است از دل فضاى ايده آل و متمدنانه بحث و گفت وگو، امر سركوب شده بازگردد و توحش و خشونت سر برآورد. اما در اين خشونت، عنصرى از حقيقت نهفته است؛ گاهى حوصله آدم بحق، از حلقه معيوب بحث و دليل آورى سر مى رود و دوست دارد فرياد بزند: «خب واضح است ديگر، ابله!» جاهايى هست كه بحث مستدل تماماً نقض غرض است، همان جاهايى كه اصلاً ادامه دادن به بحث به واقع خيانت به حقيقت محسوب مى شود. گذشته از سياست قدرت، در همين عرصه فرهنگ (هنر و ادبيات و نظريه) نيز مصاديق فراوانى براى بى معنايى نقد «مستدل و دو دوتا چهارتايى» به هم مى رسد. به راستى آثار يا نوشته ها يا ايده هايى هستند كه مستقيماً از دايره شمول نقد خارج اند و بايد شجاعت و صداقت آن را داشته باشيم تا سر راست بگوييم: اين اثر مزخرف است يا فريب كارانه است، يا شارلاتانيسم است. البته براى دموكراتيك ماندن چاره اى نيست جز تن دادن به استدلال دقيق، آن هم «در هر شرايطى»؛ اين همان ناخوشايندى تساهل است، تساهلى كه خيلى راحت مى تواند سركوب گرانه و فريب كار شود. ۱- متاخرترين دستاورد شيفتگى مشخصاً ايرانى (يا همان «ايرانى مآبانه») به نيچه كه ستاره اقبال اش همچنان در «مشرق» فروزان است، كتابى است «در شناخت نيچه». در پشت جلد كتاب آمده است: «هر يك از مقاله ها يا سخنرانى ها[ى اين كتاب] بخش هايى از جوانب فكرى فيلسوف نام آور آلمانى را مورد توجه قرار مى دهد و در اين ميان، به ويژه، ريشه هاى ايرانى انديشه نيچه با دقت گسترده اى به تحليل و بررسى گذاشته مى شود.» اين كتاب برگ زرين ديگرى مى افزايد بر دفتر سنت «مصادره به مطلوب»كردن «امر سراپا غير» و در اين مورد خاص، سنت بدل كردن نيچه به يك عارف و «اهل دل»، كه «قلب او مومن دماغش كافر است»: سنتى كه از دل آن، چيزى جز نيچه اى نرم و رام، به واقع يك نيچه سراپا غيرنيچه اى، بيرون نمى آيد. آنها نيچه اى را معرفى مى كنند كه فرقى با پائولو كوئيلو ندارد و نهايتاً اگر بخواهند و جرأت داشته باشند اين منطق را تا انتها ادامه دهند، حتى فرقى با مولفان كتب «در باب راه خوشبختى»، «زندگى موفق» يا «خودشناسى در بيست روز» نخواهد داشت. تلاش هايى از اين دست در خود غرب هم فراوان است، با اين تفاوت كه بضاعت ناچيز وطنى حتى كفاف حفظ ظاهر قضيه را هم نمى دهد.
نيچه، دست كم در روايت ايرانى از او، واجد تمام شرايط لازم براى بدل شدن به موضوع شيفتگى و ستايش اهالى وطن، يا به قول هدايت اين «موجودات وطنى»، است: ضديت با مدرنيته، شاعرانگى، تقديس طبيعت، ضدسياسى بودن مفرط، عارف مسلكى، التفات به شرق... يعنى همان چيز هايى كه، با وام گيرى مفهومى اساسى از خود نيچه، به غايت با «كينه توزى» (resentment) وطنى جور در مى آيد. مضمون اصلى اين كينه توزى و رنجش، كه واجد اخلاقيات تمام عيارى مختص به خويش است، چيزى جز ايده «غرب» نيست، در واقع نوعى عشق- نفرت به غرب. كسى مثل نيچه به خوبى مى تواند مواد اين احساس دوگانه را تأمين كند. شيفتگان وطنى انگشت به دهان مانده اند كه چطور در بطن سنت غربى، غولى همچون نيچه، سراپاى اين سنت را زير و رو مى كند و به نقد مى كشد و چون پاسخى عقلانى به اين حيرت ندارند، امر بر آنها مشتبه مى شود و اين «دگرانديش»، اين «واژگون كننده همه ارزش ها»، اين «ديونيزوف» را «از خودشان» مى دانند. (در باب مفهوم ديونيزوف كه ظاهراً تركيبى «ايرانى مآبانه» از ديونيزوس و فيلسوف است، در پاورقى صفحه ۲۵ كتاب آمده: «اصطلاح پيشنهادى صاحب اين قلم (ح.ف) »). . ايرانيان نيچه «ايرانى مآب» هنوز نشئه حضور نام «زرتشت» در مشهورترين اثر اويند. چرا كه نه؟ طبق معمول، ما كه از همه چيزها نه تنها بهترين اش را داريم، بلكه آنها را «از قبل» هم داشته ايم. ولى تاريخ قال مان گذاشته است. اكنون هم ظاهراً بايد همت كنيم و چيزهاى «خوب» غرب را ياد بگيريم و جنبه هاى منفى و «فاسد»اش را پس بزنيم. يكى از اين چيزهاى خوب و البته مفيد هم طبيعتاً نيچه است. نيچه اى كه، به قول حضرات، «به رغم همه چيز»، نشان داده است پاى استدلاليان چوبين است و بايد به طريق دل رفت؛ حامد فولادوند بر پيشانى پيشگفتار نورانى اش در اين كتاب، كه به مداقه جانانه در كشف علل «جاذبه نيچه در ايران امروز» پرداخته است، دست برقضا عبارتى از نيچه نشانده است در همين باب: «ما امروز دل خود را به دولت، پول، جامعه و علم تسليم مى كنيم و در نهايت فاقد دل مى شويم.». . سنت نقد فرهنگى (kulturkritik) كه مضمون آن نقد «زوال ارزش ها» در غرب و انحطاط فرهنگ و از اين دست است (با نمايندگانى نظير ارنست يونگر، اسوالد اشپنگلر، ارتگايى گاسه، كارل ياسپرس، حتى خود نيچه و ديگران) با غرب ستيزى، يا همان احساس دوگانه به غرب، در جهان سوم نيز تطابق تام دارد و اهالى دلسوز و پاسداران فرهنگ هرگز از آن غافل نبوده اند. برخى اصطلاحات ژارگون يا زبان زرگرى اين نوع ارتجاع فرهنگى عبارتند از «وجود»، «دلهره»، «طريق دل» و «عقل حساب گر» (صورت عوامانه و رمانتيك همان «عقلانيت ابزارى») و غيره؛ اما خلط كردن نقد راديكال سنت هاى فلسفى- انتقادى غرب، از كانت و نيچه گرفته تا مكتب فرانكفورت، با آه و ناله سردادن بر سر «خشونت و كورى» عقل و دلتنگى براى «منطق دل»، ريشه در عدم درك اين نكته حياتى دارد كه نظريه انتقادى به هيچ رو نه در پى ستيز با عقل و رجعت به امر غيرعقلانى، بلكه تبيين اين واقعيت است كه عقل هنوز به قدر كافى عقلانى نيست؛ سنت انتقادى معطوف به «عقلانى كردن عقل» است. اما سنت ارتجاعى نقد فرهنگى دقيقاً عكس قضيه را فهميده است و به همين خاطر است كه اهالى دل وطنى، همين كه حرف از «دل» و «درون» به ميان مى آيد، خاصه در نوشته هاى اجنبى ها، اين همه ذوق زده مى شوند. به بيان صريح تر، زبان زرگرى فوق، كه همزمان با سلطه و بلاهت و شارلاتانيسم پيوندى وثيق دارد، ابزارى مناسب براى صيانت وضع موجود و فراموشى تضادهاى عينى به لطف وعده آرامش انفسى و سلوك درونى است. نتيجه نيز چيزى جز زايش ابرانسان هاى كوتوله نيست. آنانى كه قرائت فاشيستى از نيچه را به عنوان «انحرافى» از فهم درست نيچه و يكى از كليشه هاى رايج مى دانند، خيلى ساده از درك اين نكته عاجز ند كه فاشيستى كردن نيچه، به اصطلاح، شاخ و دم ندارد؛ آنها خود از طريق غير عقلانى كردن نيچه و به واقع غير نيچه اى كردن نيچه (درست مثل غير هايدگرى كردن هايدگر توسط فرديد) عملاً همين كار را انجام مى دهند. البته ايشان هواس شان هست كه در مورد نيچه و ديگران صريحاً از كلمه «عقل ستيز» استفاده نكنند، بلكه مرتب تأكيد مى كنند كه عقلى كه نيچه در نظر دارد، «آن» عقل است، نه «اين» عقل. به هر حال مجبورند به هر قيمتى شده عنوان «عقل» و «خرد» را حفظ كنند: «بنابراين او اهل خرد است، اما آنچه كه به هيچ وجه نمى پذيرد، خردزدگى است.» (پيشگفتار، ص ۱۶) احسنت! ۲- تلقى «ايرانى مآبانه» و عرفانى از نيچه و تبديل كردن او به يك عارف خداپرست كه از زياده روى هاى عقل بيزار است و بشريت را رهسپار راه نيستى مى بيند و سخن از دل مى گويد، كاملاً با تلقى «بوزينه زرتشت» ( قطعه «درباره گذار از كنار»، بخش سوم «چنين گفت زرتشت» نيچه) از «شهر بزرگ» (كنايه از دنياى مدرن و متروپل) خواناست. اين همان «ديوانه اى بود كه مردم او را بوزينه زرتشت مى ناميدند. زيرا چيزى از شيوه سخن پردازى و لحن كلام زرتشت آموخته بود. و نيز دوست مى داشت كه از گنجينه فرزانگى او وام بستاند.» (ترجمه داريوش آشورى، ص ۱۸۷) به واقع خود نيچه از قبل پاسخ هر نوع تلقى ارتجاعى و استفاده ايدئولوژيك از «نقد راديكال»اش بر غرب را داده است. تمام خطاى آنانى كه نيچه را به محافظه كارانه ترين شكل ممكن قرائت مى كنند، اين است كه نمى دانند نيچه از چه جايگاهى حرف مى زند: از درون سنت انتقادى- بحرانى (critical) غرب، نه جايى بيرون از اين سنت، يا از موضعى فراتاريخى. اما بوزينه زرتشت دقيقاً سوداى همين انتزاع گرى و غير تاريخى كردن را دارد: «كورت پل يانتس متخصص آلمانى آثار نيچه اشاره مى كند كه... در واقع نيچه به ويژه در چنين گفت زرتشت وارد عرصه اى خارج از خرد و منطق مى شود...» (همان، فصل «جايگاه نيچه در حكمت و فلسفه»، حامد فولادوند، ص۲۴) همچنين، در فصلى ديگر، در باب مقايسه نيچه و سهروردى مى نويسد: «يادآور مى شوم كه اصولاً اهل معنويت و بزرگان انديشه به زمانه خود اكتفا نمى كنند و افزون بر تاريخ و عصر خود، در سطح فراتاريخى نيز سير مى كنند.»(ص۷۳) ماسيمو كاچيارى در فصلى از كتاب درخشان «معمارى و نيهيليسم»، با اشاره به برخى از قطعات زرتشت نيچه، به خوبى سويه هاى ارتجاعى و ايدئولوژيك تلقى «بوزينه مآبانه» از نقد راديكال مدرنيته و عقل مدرن را آشكار مى سازد.مراد فرهادپور در مقدمه خود بر ترجمه «فلسفه، معرفت و حقيقت» نيچه (نشر هرمس۱۳۸۰) استعاره فوق را در متن نقد ضديت ارتجاعى با مدرنيسم و نيز نقد قرائت ايدئولوژيك -سنت گرايانه از ايده «بازگشت جاودان نيچه»، به كار مى برد: «زرتشت... به ديوانه اى برمى خورد كه به شيوه محافظه كاران و سنت گرايان ارتجاعى، به شهر مدرن و شهرنشينان حمله مى كند. بسيارى از انتقادات گزنده او درست و نمايانگر تنش ها و تناقضات جامعه و فرهنگ مدرن است. اما زرتشت به خوبى درمى يابد كه جوش و خروش اين «ديوانه خودپسند» صرفاً بهانه اى است براى انتقام و در پاسخ به وى مى گويد: «كلام جنون آميز تو مرا زيان مى رساند، حتى آنجا كه حق نيز با تو باشد! و اگر كلام زرتشت صدچندان نيز بحق مى بود، چون تويى هميشه كلام مرا به ناحق به كار مى برد!» [ترجمه آشورى، ص ۱۹۰] (و اين به واقع يگانه پاسخ ناقدان حقيقى مدرنيته به همه ضدمدرنيست هاى فاشيست مشرب است.) البته زرتشت به «شهر بزرگ نمى رود و از آن نيز با تهوع روى بر مى گرداند، اما مخالفت او در دلتنگى براى گذشته و نفرت از مدرنيته ريشه ندارد.» (ص ۳۵) ۳- بوزينگان زرتشت در جوش و خروش اند تا تنش ها را فروبنشانند، تناقض ها را حل و فصل كنند و شكاف ها را درز بگيرند و اين كار را حتى با خود زرتشت نيز مى كنند: آنها نيچه اى بدون تناقض مى خواهند، مگر تناقض ها و «اضدادى» مهار شده و بى خطر و رايج در سنت عرفانى مان (رجوع كنيد به همين كتاب، مقاله «نيچه، فيلسوف اضداد» نوشته ناصرالدين صاحب زمانى. معلوم نيست چرا نويسنده به طرز شگفت آور و خوفناكى، اين همه ويرگول به كار برده و تقريباً در پايان هر پاراگراف چند علامت «!» و «!؟» آورده است.): نيچه شناسان محترم ما همگى جد و جهد مى كنند تا هر طور شده نيچه را از اتهامات زن ستيزى، الحاد، دين ستيزى و از اين دست مبرا سازند، درحالى كه خود نيچه از قضا به بسيارى از اين اتهامات افتخار هم مى كند. حكايت نيچه دوستان ما حكايت آن وكيل مدافع (در سريال طنز كاپيتان بلك ادر) است كه براى اثبات تبحر و استادى اش در كار دفاع از بى گناهان مى گفتند توانسته است در دادگاه، يك متهم به قتل را كه صد و پنجاه نفر را كشته بود و خودش هم صريحاً به تمام شان اعتراف كرده بود، تبرئه كند؛ در پيشگفتار كتاب آمده: «ايرانيان همچنان گرفتار تعدادى كليشه در اين زمينه هستند. وجود اين كليشه هاى كهنه مانع شناخت واقعى نيچه شده است و مى شود... براى نمونه، تصوير كاذب «نيچه ضد زن» يا كليشه «نيچه ضد خدا و دين» از سويى افراد زن ستيز و دين ستيز را به اميد تأييد عقايد خود به سوى نيچه مى كشاند و از سوى ديگر، برخى زنان يا مومنان بر آن مى شوند تا با دشمن خيالى خود آشنا شوند!» (صص، ۱۴-۱۳) گرايشى غريب وجود دارد به اين كه نشان داده شود در پس «ظاهر»، معنايى عمقى هست كه براى همگان آشكار نيست و اين امر «واقعى» و معناى ژرف نيز همواره دست بر قضا با نيازها و ترس ها و ميل هاى سوژه خواناست. اين قسم هرمنوتيك بدوى و خام در اينجا نيز دست اندركار است. تنش ها و تناقضات موجود در سطح (مسئله الحاد نيچه يا به قول اقبال لاهورى، «كافر بودن دماغ» او) به نفع نوعى امر ناب و يكپارچه در «پس پشت» يا «عمق» («مومن بودن قلب» نيچه و اينكه او نيز همچون عارفان صرفاً در ظاهر كافركيش است) حل و فصل و سركوب مى شود. درست مثل تلاش برخى پاسداران فرهنگ براى اثبات اين كه خيام رياضيدان، «در واقعيت»، با خيام سراينده اشعار نيست انگارانه يكى نيست.
4- «در شناخت نيچه» و پارانوياى تاريخى آن كه مبتنى بر ژارگون ايرانى مآبى و تلاش براى خودى كردن امر بيگانه و ناآشناست، هرچند فى نفسه قابل جدى گرفتن نيست، اما درحكم نمونه يا تجلى اى است از گرايشى عام تر و ريشه دارتر. سويه پارانوئيك خطاب كردن نيچه درمقام يك «ايرانى مآب» و نه حتى مثلاً «شرقى مآب»، همان سايه معرفت و تفكر است كه يكسر به خدمت ناعقلانيت موجود درمى آيد. نويسنده فصل «ملاحظاتى چند در زمينه ايرانى مآبى نيچه» كتاب فوق، ايرانى مآبى (به تأسى از هانرى كربن و در تقابل با حبشى مآبى) را به يك حالت يا خوى فرهنگى تاريخى هم ربط نمى دهد، بلكه آن را تماماً معادل «يك نوع جهان بينى و نحوه زيستن» مى داند: «خردمندانى كه اهل معنويت و عرفان هستند و پا از عرصه منطق و جدل فراتر مى گذارند، طبيعت، روح و وجودى همانند دارند و ايرانى مآب به حساب مى آيند. پس با توجه به مفاهيم ياد شده مى توان گفت كه نيچه هم از لحاظ معناى لغوى (نوشته هاى او ارجاعات گوناگونى به فرهنگ ايرانى و اسلامى دارند) و هم از لحاظ جهان بينى (او اهل معنويت، الهام و كشف و شهود است) ايران مآب است» (همان، ص۱۰۸) (نويسنده سطور فوق اگر كمى بيشتر نيچه «شناس» مى بود مى دانست كه استفاده مكرر از مفهوم «جهان بينى» weltanschaung)، كه در آلمان اواخر قرن نوزدهم و اوايل قرن بيستم، ميان نقادان فرهنگى رواج داشت، در تقابل تام با «چشم اندازگرايى» نيچه اى است.) ظاهراً راست است كه پسرفت جزء ضرورى تفكر در ايران است. سترونى حاصل از اين پسرفت نيز به لطف تلاش در عرصه امر خيالى براى مصادره كردن امر غير و خودى كردن امر بيگانه، تسكين مى يابد. البته ارجاع به خود به واقع شرط درك «ديگرى» است، ولى مسئله، خود آگاهى و بازانديشى نسبت به اين ارجاع به خود است. اما شكل كاملاً بدوى اين ارجاع به خود تا آنجا پيش مى رود كه نه فقط به لحاظ نمادين، بلكه در حيطه تجربى نيز «ديگرى» را با خويش يكسان و لاجرم مانوس كند و وحشت خويش از ناشناخته را فرونشاند. احتمالاً اگر ذره اى امكانش وجود مى داشت، كارشناسان فرآيند ايرانى كردن نيچه يا هر كس «ديگر»، تبار او را نيز به نحوى به ايران زمين گره مى زدند. اين شرط ايجاد پيوند نمادين است وقتى كه به واقع پيوندى در كار نيست. ايده نژاد واحد، ريشه در اين واقعيت دارد كه به واقع وحدتى در كار نيست. وحدت نژادى، در شكل نمادين و «معنوى»اش، در اساس به نحوى وساطت يافته به واقعيت صرف خاك و خون برمى گردد، آن هم در معناى تحت اللفظى يا واقعى و نه استعارى آن.
شنبه، آذر ۰۴، ۱۳۸۵
یکشنبه، آبان ۲۸، ۱۳۸۵
کویر
کویرها کی آباد میشوند؟
طرحی برای آبادی کویرها:
ایجاد پسته زارها و نخلستانها در گرداگرد قلب کویرهای نمک و لوت را به آمال بزرگ ملت ایران تبدیل کنیم؛ گرچه به
قول حافظ بزرگوار میدانیم "که عشق آسان نمود ولی افتاد مشکلها" ( در این باب فرهنگ خرافات زده و کویر دموکراسی که به طور مشکل عمده فرا رویمان قرارگرفته اند) : صرف نظر از خود شوره زارهای قلب کویرها، می توان با استفاده ازآبهای رودههای فصلی جاری شونده به سوی کویرها و آب چاهای عمیقی که با نیروهای مکانیکی منجمله خورشید و باد کار می کنند، آب مورد نیاز نهالهای پسته را در حواشی کویر نمک و نهالهای پسته و نخل را در اطراف کویر لوت- که چندان زیاد وابسته به آب فراوان و نوع خاک ندارند- تأمین نمود. بدیهی است که این چاهها و سدهای مخزنی نه در داخل نمکزارها بلکه باید در فواصل نسبتاٌ مناسبی از آنها تعبیه گردند. یعنی در جایگاهی که پیش از این که این آبها با شوره زارهای کویر سمّی شوند. این جانب جواد مفرد کهلان دانشجوی اخراجی رشتهً آبیاری و آبادانی 25 سال پیش دانشگاه تبریز تئوری بسیار جالب یک مهندس ایرانی در مجلهً دانشمند پیش از انقلاب را به یاد دارم که آورده بود: "دور و بر کویرها به سان کاسه هایی هستند که در حلقه محاصرهً کوهستانهایی می باشند که بسیاری از آبهای آنها چه به شکل جریان سطح زمین و چه زیر زمینی به سوی قلب کویرها روانه می گردند و در آنجا تبخیر شده و نمک از خود بر جای می گذارند". من از این نظریه منطقی این نتیجه منطقی را می گیرم که چاهها و سدهای مخزنی پیشنهادی ما همواره با نوساناتی از این جریان نعمت طبیعی سرازیری آبهای زیر زمینی به سمت قلب کویرها بر خوردارخواهند بود. ظاهراٌ شناسایی مخازن آبهای زیر زمینی حواشی کویرها چندان مورد توجه قرار نگرفته اند و سرمایه گذاریها در این راه صرفاٌ در جهت ایجاد جنگهای مصنوعی برای مهار بیابان زایی دربرخی مناطق کویری ریگ افشان بوده است. در صورتی که هدف صرفاٌ نباید مدافعه بوده باشد، بلکه باید با استفاده از تکنولوژی مدرن و با طرحهای ضربتی و تهاجمی به سوی قلب کویرها یورش برد. یک اندیشمند خارج کشور به نام بهرام مشیری در یک برنامهً تلویزیونی خویش در مورد جمعیت کثیر تهران و حوالی حرف جالبی زد و گفت: " بیش از چهارده میلیون نفر در تهران و حومهً آن در کنج کویر بسیار بزرگ و بکر و بایر دود غلیظ اتوموبیلها و کارخانه ها را می خورند در حالیکه زمینهای گستردهً حواشی کویر به امید آباد شدن و سرمایه گذاری هستند." به عبارتی فراگیرتر در بغل گوش مردم کثیرالعده بیکار آشکار و نهان زمینهای بکر و بایر ایران رها شده اند. بنابر این تنها عزم قاطع و همت عالی از جانب برنامه ریزان اقتصادی ایران لازم است که پول نفت و مالیاتها را به جهت این انقلاب سبز با آمال آباد کردن کویرها و کلاٌ زمینهای بایر ایران و خلق کثیر بسیج شده، خرج کنند. فی المثل درآنجاها می توان آب و زمین را ضمن حفظ برنامه ریزی دولتی مجانی در اختیار مردم حواشی کویرها و ملت بسیج شده در این راه قرار داد لذا باید شعار و صحبت مهار بیابان زایی را کنار گذاشت، آبادگران واقعی ایران باید با عزمی راسخ ریه های مادر مسلول وطن را علاج کنند گرچه اغلب این تصور هم پیش می آید در این راه الویت سیاسی بوده و آن علاج کویر مردم سالاری به معنی اخص کلمه است، یا اولویت اقتصادی بوده ولی برای زمینهای مساعدتر برای سرمایه گذاری است که در عرض و طول میهن پهناورمان بکر و بایر رها شده اند. به هر حال معتقدم روزی و روزگاری زمان اجرای این طرح فرا خواهد رسید، گرچه نسلهای آیندهً این مملکت نسل ما را که منابع نفتی را با فراغ خاطر خرج می کنند. مسئول بایستهً تحقق این اقدام یا عدم اقدام آن، خواهند شمرد.
آسمان کویر در کویر بیرون از دیوار خانه ، پشت حصار، ده ، دیگر ، هیچ نیست . صحرای بی کرانهی عدم است؛ خوابگاه مرگ و جولانگاه هول، راه ، تنها به سوی آسمان باز است !... آسمان، کشور سبز آرزوها ، چشمهی موّاج و زلال نوازشها ، امیدها و .....انتظار! انتظار ! ... سرزمین آزادی ، نجات ، جایگاه بودن و زیستن ، آغوش خوش بختی ، نزهتگه ارواح پاک، فرشتگان معصوم ، میعادگاه انسانهای خوب؛ از آن پس که از این زندان خاکی و زندگی رنج و بند و شکنجه گاه و درد ، با دست های مهربان مرگ ، نجات یابند. شب کویر، این موجود زیبا و آسمانی که مردم شهر نمیشناسند. آن چه میشناسند شب دیگری است، شبی است که از بامداد آغاز میشود شب کویر به وصف نمیآید. آرامش شب که بی درنگ با غروب فرا میرسد ـ آرامشی که در شهر از نیمه شب ، درهم ریخته و شکسته میآید و پریشان و ناپایدار ـ روز زشت و بی رحم و گذاران و خفه ی کویر میمیرد و نسیم سرد و دل انگیز غروب ، آغاز شب را خبر میدهد. آسمان کویر ، این نخلستان خاموش و پرمهتابی که هر گاه مشت خونین و بی تاب قلبم را در زیر باران های غیبی سکوتش میگیرم و نگاههای اسیرم را همچون پروانهها ی شوق در این مزرع سبز آن دو ست شاعرم رها میکنم ، نالهها ی گریه آلود آن روح در دمند و تنها را میشنوم . نالههای گریه آلود آن امام راستین و بزرگم را که هم چون این شیعه ی گم نام و غریبش ، در کنار آن مدینهی پلید و در قلب آن کویر بی فریاد، سر در حلقوم چاه میبرد و میگریست.چه فاجعهای است در آن لحظه که یک مرد میگرید ! .......چه فاجعه ای !.... ----------------------------- خدایا رحمتی کن ! تا ایمان، نام و نان برایم نیاورد. قوتم بخش ! تا نانم را و حتی نامم را در خطر ایمانم افکنم ..... (دکتر علی شریعتی)
کویر ! ... آنچه در کویر زیبا می روید خیال است ! این تنها درختی ست که در کویر خوب زندگی می کند . می بالد و گل می افشاند ، و گل های خیال ! گل هایی همچون قاصدک ، آبی و سبز و کبود و عسلی ، هر یک به رنگ آفریدگارش ، به رنگ انسان خیال پرداز و نیز به رنگ آنچه که قاصدک بسویش پر می کشد و برویش می نشیند . کویر انتهای زمین است ؛ پایان سرزمین حیات . در کویر گویی به مرز عالم دیگر نزدیکیم ؛ در کویر خدا حضور دارد . در کویر بیرون از دیوار خانه ، پشت حصار ده دیگر هیچ نیست . صحرایی بی کرانه عدم است . خوابگاه مرگ و جولانگاه هول ، راه تنها به سوی آسمان باز است . آسمان ! کشور سبز آرزوها ، چشمه زلال و مواج نوازش ها ، امیدها و انتظار وانتظار ! ... سرزمین آزادی ، نجات ، جایگاه بودن و زیستن ، آغوش خوشبختی ، نزهتگه ارواح پاک ، فرشتگان معصوم ، میعادگاه انسان های خوب . آسمان تفرجگاه مردم کویر است و تنها گردشگاه آزاد و آباد کویر . ماه ، میعادگاه دل های اسیر و چشمه سار زیبایی و رهایی و دوست داشتن . مهتاب کویر ، بارش وحی ، تابش الهام ، دامان حریر الههء عشق ، گسترده در زیر سرهایی در گرو دردی ، انتظاری ... (بر گرفته از سایت خاطرات و رونوشتهای یک آسمانی)
من از کرانه های کویر نمک می آیم
درست از لبه پرتگاه زمین
عصای تردید به دست دارم
و دنیا در مغزم نمی گنجد
درنیمکره ما تاریخ نو معنا نشده است
و معنا نمی شود
پس تاریخ از کنار شانه هایمان می گذرد
تا بگذرد
و دور بزند
وبازگردد
و ما همچنان در سکون ونخوت باستانی خود
- زیر سقفی از دود و سرب آسیب –
مبهوت و گنگ ایستاده باشیم
مردمی که نه احزاب خود را دارند
نه تریبون های خود را
نه سخنگویان منافع خود را
ونویسنده چه کند اگر میراثی از مدارا نبرده باشد
به جرم نوشتن و اندیشیدن
در جای متهم به نیمکت نشانده شدند
در ازدحام گیج خیابان ها
و در منظر داورانی خاموش سر به نیست شدند
مردگان نمی تواند شعر بسرایند
مرا ببخشید
من در پی یافتن معنای رنج زیستن ام
نمی دانم
کره زمین روی شاخ گاو دارد گرده به گرده می شود
صدای خرد شدن استخوانهای تعادل
ودراین میان
نویسنده شاهدی است تنها
که سالیان اندوه خود را به تردید دوره می کند
اوکه ادبیات را صمیمی ترین طریق تفاهم
و نقطه عزیمت نزدیکی ملت ها می انگاشته است
می دانم
سیاست سویی می رود و حقیقت سویی دیگر
به راستی که جهان را این گونه سرد و خوفناک داشتن
مایه هیچ فخر نتواند بود
با این همه تلخی و سرما
بگذار از زبان مردی که قناعت وار تکیده بود
ونفرینش آن بود
که به روزان و شبان کلمات را از گرده ابتذال بالا بکشاند
با آیندگان بگویم
ما عشق را باور داشته ایم
انسان را
و قناعت را هم (محمود دولت آبادی)
نام کویر:
در پایان این گفتار لازم می آید نظر خود را نیز راجع به اصل و ریشهً ایرانی لغت کویر بگوئیم: از آن جایی که کتیبه های آشوری متعلق به دورهً مادها نام کوهستان البرز را پاتیشخوار آورده اند یعنی کوههایی که پیش خوار (یعنی سرزمین گود و پست) واقع شده اند، لذا معلوم میشود که کویرها، دست کم کویر نمک در عهد باستان به نام همین منطقهً خوار، در سمت شرق تهران، خوارخوانده می شده است.می دانیم این نام در دروازه غار (در اصل دروازه خوار) شهر تهران دیده میشود. افزون بر این می دانیم که این کلمه در جنوب ایران به صورت خور در نام خورموسی بر جای مانده است. در رابطه با تبدیل خوار به کویر ناگفته نماند تبدیل حرف "خ" به "ک" و بالعکس علی القاعده در زبان فارسی اتفاق افتاده است . نظیر تبدیل کانه و خانه به همدیگر.
طرحی برای آبادی کویرها:
ایجاد پسته زارها و نخلستانها در گرداگرد قلب کویرهای نمک و لوت را به آمال بزرگ ملت ایران تبدیل کنیم؛ گرچه به
قول حافظ بزرگوار میدانیم "که عشق آسان نمود ولی افتاد مشکلها" ( در این باب فرهنگ خرافات زده و کویر دموکراسی که به طور مشکل عمده فرا رویمان قرارگرفته اند) : صرف نظر از خود شوره زارهای قلب کویرها، می توان با استفاده ازآبهای رودههای فصلی جاری شونده به سوی کویرها و آب چاهای عمیقی که با نیروهای مکانیکی منجمله خورشید و باد کار می کنند، آب مورد نیاز نهالهای پسته را در حواشی کویر نمک و نهالهای پسته و نخل را در اطراف کویر لوت- که چندان زیاد وابسته به آب فراوان و نوع خاک ندارند- تأمین نمود. بدیهی است که این چاهها و سدهای مخزنی نه در داخل نمکزارها بلکه باید در فواصل نسبتاٌ مناسبی از آنها تعبیه گردند. یعنی در جایگاهی که پیش از این که این آبها با شوره زارهای کویر سمّی شوند. این جانب جواد مفرد کهلان دانشجوی اخراجی رشتهً آبیاری و آبادانی 25 سال پیش دانشگاه تبریز تئوری بسیار جالب یک مهندس ایرانی در مجلهً دانشمند پیش از انقلاب را به یاد دارم که آورده بود: "دور و بر کویرها به سان کاسه هایی هستند که در حلقه محاصرهً کوهستانهایی می باشند که بسیاری از آبهای آنها چه به شکل جریان سطح زمین و چه زیر زمینی به سوی قلب کویرها روانه می گردند و در آنجا تبخیر شده و نمک از خود بر جای می گذارند". من از این نظریه منطقی این نتیجه منطقی را می گیرم که چاهها و سدهای مخزنی پیشنهادی ما همواره با نوساناتی از این جریان نعمت طبیعی سرازیری آبهای زیر زمینی به سمت قلب کویرها بر خوردارخواهند بود. ظاهراٌ شناسایی مخازن آبهای زیر زمینی حواشی کویرها چندان مورد توجه قرار نگرفته اند و سرمایه گذاریها در این راه صرفاٌ در جهت ایجاد جنگهای مصنوعی برای مهار بیابان زایی دربرخی مناطق کویری ریگ افشان بوده است. در صورتی که هدف صرفاٌ نباید مدافعه بوده باشد، بلکه باید با استفاده از تکنولوژی مدرن و با طرحهای ضربتی و تهاجمی به سوی قلب کویرها یورش برد. یک اندیشمند خارج کشور به نام بهرام مشیری در یک برنامهً تلویزیونی خویش در مورد جمعیت کثیر تهران و حوالی حرف جالبی زد و گفت: " بیش از چهارده میلیون نفر در تهران و حومهً آن در کنج کویر بسیار بزرگ و بکر و بایر دود غلیظ اتوموبیلها و کارخانه ها را می خورند در حالیکه زمینهای گستردهً حواشی کویر به امید آباد شدن و سرمایه گذاری هستند." به عبارتی فراگیرتر در بغل گوش مردم کثیرالعده بیکار آشکار و نهان زمینهای بکر و بایر ایران رها شده اند. بنابر این تنها عزم قاطع و همت عالی از جانب برنامه ریزان اقتصادی ایران لازم است که پول نفت و مالیاتها را به جهت این انقلاب سبز با آمال آباد کردن کویرها و کلاٌ زمینهای بایر ایران و خلق کثیر بسیج شده، خرج کنند. فی المثل درآنجاها می توان آب و زمین را ضمن حفظ برنامه ریزی دولتی مجانی در اختیار مردم حواشی کویرها و ملت بسیج شده در این راه قرار داد لذا باید شعار و صحبت مهار بیابان زایی را کنار گذاشت، آبادگران واقعی ایران باید با عزمی راسخ ریه های مادر مسلول وطن را علاج کنند گرچه اغلب این تصور هم پیش می آید در این راه الویت سیاسی بوده و آن علاج کویر مردم سالاری به معنی اخص کلمه است، یا اولویت اقتصادی بوده ولی برای زمینهای مساعدتر برای سرمایه گذاری است که در عرض و طول میهن پهناورمان بکر و بایر رها شده اند. به هر حال معتقدم روزی و روزگاری زمان اجرای این طرح فرا خواهد رسید، گرچه نسلهای آیندهً این مملکت نسل ما را که منابع نفتی را با فراغ خاطر خرج می کنند. مسئول بایستهً تحقق این اقدام یا عدم اقدام آن، خواهند شمرد.
آسمان کویر در کویر بیرون از دیوار خانه ، پشت حصار، ده ، دیگر ، هیچ نیست . صحرای بی کرانهی عدم است؛ خوابگاه مرگ و جولانگاه هول، راه ، تنها به سوی آسمان باز است !... آسمان، کشور سبز آرزوها ، چشمهی موّاج و زلال نوازشها ، امیدها و .....انتظار! انتظار ! ... سرزمین آزادی ، نجات ، جایگاه بودن و زیستن ، آغوش خوش بختی ، نزهتگه ارواح پاک، فرشتگان معصوم ، میعادگاه انسانهای خوب؛ از آن پس که از این زندان خاکی و زندگی رنج و بند و شکنجه گاه و درد ، با دست های مهربان مرگ ، نجات یابند. شب کویر، این موجود زیبا و آسمانی که مردم شهر نمیشناسند. آن چه میشناسند شب دیگری است، شبی است که از بامداد آغاز میشود شب کویر به وصف نمیآید. آرامش شب که بی درنگ با غروب فرا میرسد ـ آرامشی که در شهر از نیمه شب ، درهم ریخته و شکسته میآید و پریشان و ناپایدار ـ روز زشت و بی رحم و گذاران و خفه ی کویر میمیرد و نسیم سرد و دل انگیز غروب ، آغاز شب را خبر میدهد. آسمان کویر ، این نخلستان خاموش و پرمهتابی که هر گاه مشت خونین و بی تاب قلبم را در زیر باران های غیبی سکوتش میگیرم و نگاههای اسیرم را همچون پروانهها ی شوق در این مزرع سبز آن دو ست شاعرم رها میکنم ، نالهها ی گریه آلود آن روح در دمند و تنها را میشنوم . نالههای گریه آلود آن امام راستین و بزرگم را که هم چون این شیعه ی گم نام و غریبش ، در کنار آن مدینهی پلید و در قلب آن کویر بی فریاد، سر در حلقوم چاه میبرد و میگریست.چه فاجعهای است در آن لحظه که یک مرد میگرید ! .......چه فاجعه ای !.... ----------------------------- خدایا رحمتی کن ! تا ایمان، نام و نان برایم نیاورد. قوتم بخش ! تا نانم را و حتی نامم را در خطر ایمانم افکنم ..... (دکتر علی شریعتی)
کویر ! ... آنچه در کویر زیبا می روید خیال است ! این تنها درختی ست که در کویر خوب زندگی می کند . می بالد و گل می افشاند ، و گل های خیال ! گل هایی همچون قاصدک ، آبی و سبز و کبود و عسلی ، هر یک به رنگ آفریدگارش ، به رنگ انسان خیال پرداز و نیز به رنگ آنچه که قاصدک بسویش پر می کشد و برویش می نشیند . کویر انتهای زمین است ؛ پایان سرزمین حیات . در کویر گویی به مرز عالم دیگر نزدیکیم ؛ در کویر خدا حضور دارد . در کویر بیرون از دیوار خانه ، پشت حصار ده دیگر هیچ نیست . صحرایی بی کرانه عدم است . خوابگاه مرگ و جولانگاه هول ، راه تنها به سوی آسمان باز است . آسمان ! کشور سبز آرزوها ، چشمه زلال و مواج نوازش ها ، امیدها و انتظار وانتظار ! ... سرزمین آزادی ، نجات ، جایگاه بودن و زیستن ، آغوش خوشبختی ، نزهتگه ارواح پاک ، فرشتگان معصوم ، میعادگاه انسان های خوب . آسمان تفرجگاه مردم کویر است و تنها گردشگاه آزاد و آباد کویر . ماه ، میعادگاه دل های اسیر و چشمه سار زیبایی و رهایی و دوست داشتن . مهتاب کویر ، بارش وحی ، تابش الهام ، دامان حریر الههء عشق ، گسترده در زیر سرهایی در گرو دردی ، انتظاری ... (بر گرفته از سایت خاطرات و رونوشتهای یک آسمانی)
من از کرانه های کویر نمک می آیم
درست از لبه پرتگاه زمین
عصای تردید به دست دارم
و دنیا در مغزم نمی گنجد
درنیمکره ما تاریخ نو معنا نشده است
و معنا نمی شود
پس تاریخ از کنار شانه هایمان می گذرد
تا بگذرد
و دور بزند
وبازگردد
و ما همچنان در سکون ونخوت باستانی خود
- زیر سقفی از دود و سرب آسیب –
مبهوت و گنگ ایستاده باشیم
مردمی که نه احزاب خود را دارند
نه تریبون های خود را
نه سخنگویان منافع خود را
ونویسنده چه کند اگر میراثی از مدارا نبرده باشد
به جرم نوشتن و اندیشیدن
در جای متهم به نیمکت نشانده شدند
در ازدحام گیج خیابان ها
و در منظر داورانی خاموش سر به نیست شدند
مردگان نمی تواند شعر بسرایند
مرا ببخشید
من در پی یافتن معنای رنج زیستن ام
نمی دانم
کره زمین روی شاخ گاو دارد گرده به گرده می شود
صدای خرد شدن استخوانهای تعادل
ودراین میان
نویسنده شاهدی است تنها
که سالیان اندوه خود را به تردید دوره می کند
اوکه ادبیات را صمیمی ترین طریق تفاهم
و نقطه عزیمت نزدیکی ملت ها می انگاشته است
می دانم
سیاست سویی می رود و حقیقت سویی دیگر
به راستی که جهان را این گونه سرد و خوفناک داشتن
مایه هیچ فخر نتواند بود
با این همه تلخی و سرما
بگذار از زبان مردی که قناعت وار تکیده بود
ونفرینش آن بود
که به روزان و شبان کلمات را از گرده ابتذال بالا بکشاند
با آیندگان بگویم
ما عشق را باور داشته ایم
انسان را
و قناعت را هم (محمود دولت آبادی)
نام کویر:
در پایان این گفتار لازم می آید نظر خود را نیز راجع به اصل و ریشهً ایرانی لغت کویر بگوئیم: از آن جایی که کتیبه های آشوری متعلق به دورهً مادها نام کوهستان البرز را پاتیشخوار آورده اند یعنی کوههایی که پیش خوار (یعنی سرزمین گود و پست) واقع شده اند، لذا معلوم میشود که کویرها، دست کم کویر نمک در عهد باستان به نام همین منطقهً خوار، در سمت شرق تهران، خوارخوانده می شده است.می دانیم این نام در دروازه غار (در اصل دروازه خوار) شهر تهران دیده میشود. افزون بر این می دانیم که این کلمه در جنوب ایران به صورت خور در نام خورموسی بر جای مانده است. در رابطه با تبدیل خوار به کویر ناگفته نماند تبدیل حرف "خ" به "ک" و بالعکس علی القاعده در زبان فارسی اتفاق افتاده است . نظیر تبدیل کانه و خانه به همدیگر.
پنجشنبه، آبان ۲۵، ۱۳۸۵
ارم عاد همان تخت جمشید است
ارم عاد یا بهشت "شداد" (هوشنگ پیشدادی، گئوماته زرتشت) همان تخت جمشید است
مطلب زیر صورت اصلاح شده مطلبی است از سید مهدی سیف الهی، که تحت عنوان بهشت شداد در وبلاگ عجایب خلقت ثبت شده است.
بسم الله الرحمن الرحیم.
الم تر کیف فعل ربک بعاد * ارم ذات العماد * التی لم یخلق مثلها فی البلاد
در عصر حضرت داوود (کورش دوم) مردی بود به نام عاد (یعنی شاه موبدان= جمشید)، که دو فرزند آورد یکی شدید (مگابرن ویشتاسپ) و دیگری شداد (در اصل به معنی شاه عادل یا پیشداد، سپیتاک زرتشت). این خاندان هفتصد سال سلطنت کرده و اهل علم و دانش مخصوصآ علاقه مند به تاریخ و کتاب و اخبار گذشته گان بودند و مغرب و مشرق زمین را مسخر خود کرده و امپراطوری بزرگی تشکیل دادند و در حقیقت شداد کرسی لمن الملکی میراند. حضرت داوود (ع) مأمور شد او را دعوت به توحید نماید. داوود (ع) نزد شداد رفت و آمده است که هفتصد هزار امیر در دستگاه فرمانروایی او مشغول به انجام وظیفه بودند. داوود گفت: ای شداد، خدایت به تو هزار سال عمر داد که هزار گنج نهادی، هزار زن بگرفتی، هزار لشکر شکست دادی، اگر هم اکنون به خدای من ایمان بیاوری فرموده است که روز قیامت از تو بازخواستی نکنم و تو را به بهشت خواهم برد.
شداد گفت: ای داوود! آن بهشتی که تو مرا دعوت به آن میکنی، در همین دنیا میسازم تا بدانی که مرا به بهشت خدای تو حاجت نیست. منطقه حکومت شداد ترکیه، هندوستان و سند، روم، حبشه، سقلاب بود که مرکزش در دمشق قرار داشت. ههانجا دستور داد باغ ارم و بهشت شداد را ساختند و قرآن از آن چنین یاد کرده: آوینا الی ربوة ذات قرار و معین. شداد به دمشق آمد قهرمانان را خواست هزار پادشاه زیر فرمان او بودند هر امیری سه هزار مرد قدرتمند داشت به آنها فرمان داد زمینی را انتخاب کنند که خاکش خوش بو باشد و زمینی هموار تا بهشتی در آنجا بر پا نماید. آنان مهندسی را با سیصد نفر انتخاب کردند و ده سال میگشتند تا جایی را در ارضی مغرب هموار و مناسب پیدا کردند 40 در 40 فرسخ. هزار امیر خود را مأمور ساخت آن بنا کرد، هر امیری صد مرد استاد و معمار جمع کرد و با هر استادی هزار شاگرد و کارگر بود. سیصد هزار کارگر جمع شدند و زمین را کندند تا به آب رسیدند 40 گز به عمق فرو رفتند و از آنجا با سنگ مرمر بنا کردند و برای بنای آن دستور داد خزینه های روی زمین را بر چهارپایان بار کردند و از زر و سیم و جواهر از مشرق تا مغرب هر چه طلا و نقره و جواهر بود آوردند و خشتهای طلا ساختند و ستونهای نقره مکلل به جواهر و روزی چهل خروار طلا و نقره برای ساختن بهشت شداد مصرف میکردند.
سیصد سال طول کشید که سیصد هزار نفر در روزی چهل خروار طلا و نقره صرف بنای بهشت شداد میکردند تا بوستانی حاضر شد و هزار قصر در آنجا آراست که از طلا و نقره و زمرد سبز بود و در میان هر قصری سرایی بنا کردند از زبرجد و زمرد و چهار صفحه و چهار ستون بر پا کردند تا ارم ذات العماد که در دنیا نظیر نداشت به وجود آمد. ستونهای بهشت شداد به شهادت قرآن در دنیا بی نظیر بود، درختانی در کنار نهرهای جاری بنا کردند که از طلا و نقره ساق و شاخ و برگ و میوۀ آن ساخته شده بود. یاقوت سرخ در سر شاخه ها، زیبندگی و فریبندگی مخصوصی داشت. آنگاه گفت: مشک و زعفران و عنبر به جای خاک کف باغ ریختند و در نهرها جواهر پاشیدند، به جای سنگ، گوهر و مرجان در حوض ها و جوی ها ریختند. و شیر و انگبین در میان هر جویی در مجاری جاری ساختند. چنانکه به هم مخلوط نشوند و بالای دیوارهای آن بهشت، سیصد گز ارتفاع بود که یک خشت از طلا و یک خشت از نقره کنگره های آن را تشکیل میداد. مروارید فراوان به کنگره های آن آویختند. آنگاه دستور داد چهار میدان در چهار طرف آن ساختند که در هر میدانی سه هزار کرسی زرّین( مبل طلا ) نهادند و خانه ها آراستند تا برای بهره برداری حاضر گردید.
پس از سیصد سال در دنیای آن عصر، نه طلا و نه نقره و نه جواهر نزد کسی نماند مگر آنکه همه را در بهشت شداد مصرف کردند. تا آنجا که دو گرم طلا در گردن دختری بود آن را به زور گرفتند و آن طفل سر بلند کرد و گفت: خدایا داد من را از این ستمگران بگیر.
برای افتتاح بهشت شداد، دختران خوب روی و خوشگل و مانند پیش آهنگان امروز آراستند و غلامان و فرزندان خوش هیکل را جمع نمودند و به میدان آن بهشت فرستادند تا در افتتاح آن سان ببینند و از برابر آنها بگذرد و داخل بهشت شود. شداد با یک غلام که منتخب خودش بود، به بهشت نهاد، چون نزدیک درب بهشت رسید، شخص با هیبتی را دید؛ بر خود لرزید و گفت: تو کیستی؟ جواب داد: ملک الموت هستم! گفت: برای چه کار آمده ای؟ فرمود: آمده ام جان تو را بگیرم. شداد گفت: یک لحظه امان بده تا یک لقمه از آن غذا میل نمایم. جواب شنید: رخصت ندارم. شداد، درحالیکه یک پا در رکاب داشت و پای دیگرش در زمین بود قبض روح شد و بانگی بر تمام آن دختران و پسران که در بهشت بودند زد و همه بر خود لرزیدند و جان دادند؟!!
هل تحس منهم من احدآ و تسمع لهم رکزا
این بهشت بی صاحب بدان حال باقی ماند بود و نه مالک و نه مملوکی از آن بهره گرفت...
اندکی بیش...
ابن بابیه در شرح معمرین نقل کرده که هشام بن سعد گفت: در اسکندریه سنگی یافتم که در آن نوشته بود: منم شداد بن عاد که ساختم ارم ذات العماد که مثل آن خلق نشده است در بلاد و به زور خود وادیه ها را سد و بنا کردم قصرهای عالی ارم را در وقتی که پیری و مرگ نبود از سنگ در نرمی مانند گل بود و گنجی در دربار گذاشتم و دوازده منزل که احدی آن را بیرون نتواند بیاورد؛ إلا امّت محمّد صل الله علیه و آله و سلم آن را بیرون خواهد آورد.
علامه مجلسی مینویسد:
شداد پسر عاد از سلاطین بزرگ روی زمین است، او شهری بساخت و قصری بر پا کرد که در عالم نظیر نداشت. یکی از سیاحین این شهر و قصور آن را دیده که در اینجا شرح این ماجرا را میخوانید:
مردی به نام عبدا الله بن قلابه دارای شترانی بود که یکی از آنها گریخته بود به دنبال آن روان شد و در صحراهای عدن و بیابانهای آن میگشت که به شهری نزدیک شد در آن حصاری دید بر دور آن حصار قصرهای بسیار و علمهای بلندی بود نزدیک شد و به آن رسید. به گمان اینکه از کسی سئوال کند که آیا کسی شتر وی را دیده است یا نه وارد آنجا شد. از شتری که سوار بود پیاده شد و شترش را بست و داخل شهر شد ضمنآ از بیم جان به رسم معهود شمشیر کشید وارد شهر شد. دو درب بزرگی را دید که درد دنیا از آن درب ها بزرگتر ندیده بود چوب آن درب ها از خوشبوترین چوبها بود و مرصع به یاقوت زرد و سرخ بودکه آنجا را روشن کرده بود. تعجب کرد، یکی از درب ها گشود و وارد آن شد. شهری را درون آن دید و بلافاصله انگشت حیران به دندان گرفت. متوجه شد که قصرها بر روی عمودهای زبرجد و یاقوت بنا شده بود بالای هر قصری غرفه ای بود، بالای هر غرفه غرفه ای دیگرهمه را به طلا و نقره و مروارید و یاقوت و زبرجد بنا کرده بودند و بر این قصرها درهای بزرگی نصب کرده بودند. مانند دروازۀ شهر از چوبهای خوشبو و به یاقوت مرصع زینت داده شده اند. مهمانخانه ها پر از بوی مشک و عطر، ولی هیچ کس در آنجا نبود. – عبدالله ترسید، در پی آدمی میگشت و هیچکس را نمیدید در اطراف خیابانهای باغ درختان بر روی چشمه ها و نهرهای آب میوه ها آویخته و آب از جویها روان بود که عکس ناظر نشان میداد.
با خود گفت: این باید همان هشت شداد باشد که خداوند آن را برای بندگانش وصف کرده و خوشحال شد که در آن بهشت در آن دنیا وارد شده و مقداری از فندقها و زعفرانها و میوه های آنجا را برداشت و از آن زبرجدها و یاقوتها مقداری بکند و بیرون آمد و در آن بیم بود که کسی او را تعقیب ننماید تا بر شترش سوار گردید. و از همان راه برگشت تا داخل یمن شد و از آن مرواریدها نشان داد و جریان آن بهشت را برای مردم گفت و آن مروارید ها را فروخت – خبر به معاویه رسید در پی والی صنعا فرستاد که این شخص را برای او بفرستد تا از بازپرسی کنند. عبدالله به سوی معاویه رفت، معاویه با وی خلوت کرد و از او بازپرسی مفصلی نمود و عبدالله هم آنچه را که دیده بود برای وی نقل نمود. معاویه هم کعب الاخبار را خواست، از او پرسید: آیا در کتب قدیم خوانده یا دیده و یا شنیده ای که شهری باشد از طلا و نقره بنا کرده باشند و عمودهای آن و ستونهایش از زبرجد و یاقوت بقعه و از سنگ ریزه های آن عمارت مروارید و غرفه ها و قصرهایش از جواهرات و نهرهایش در زیر درختان پر میوه سبز و خرم جاری باشد؟
کعب الاخبار گفت: بلی، شهری بدین صفات شداد پسر عاد بنا کرده که قرآن هم به آن اشاره نموده است.
معاویه عاشق چنین شهری شد زیرا او تمام جنایات تاریخی را برای مقام و منصب و تجلیل سلطنت خود مرتکب شد و منتظر چنین خبری بود. به کعب گفت: وصف این باغ را برای من بیان کن و هر اطلاعی داری توضیح بده.
کعب گفت: عاد اولی غیر از عاد قوم یهود است و آن مردی که دو پسر داشت یکی شداد و دیگری شدید نام داشت. چون عاد فوت نمود این دو پسر هر دو به سلطنت رسیدند و از مستبدین و قهّارین جهان شدند. اوّل شدید به سلطنت رسید ولی چون او در جوانی از دنیا رفت شداد تمام زمین را تحت سلطنت خویش قرار داد. وی در خواندن کتابها در آن زمان بسیار حریص بود و عاشق شنیدن وصف بهشت شد و میل کرد که بهشتی در همین دنیا بسازد. چون کار ساختن بهشت وی به پایان رسید گزارش دادند که اکنون وقت آن است که وارد بهشت شوی. گفت: حصاری اطراف آن بکشید و اطراف حصار قصرها بسازید و اطراف آن قصور باز دیواری بکشید و در هر قصری هزار پرچم برپا کنید که در هر قصری وزیری از وزرای من منزل کند.
مهندسین و کارگران چنین کردند و روزی را معین کردند که در آن روز بهشت را افتتاح کنند و ده سال مقدمات نقل و انتقال و تشریفات به طول انجامید. افتتاح این بهشت از روزهای تاریخی دنیا به شمار میرود که چه جمعیتی با چه جلالت و عظمتی به طرف بهشت شداد حرکت کردند نزدیکی بهشت رسیدند یکشب و روز بیشتر نمانده بود که وارد بهشت شوند ناگاه صدایی مهیب شنیدند که یکجا و بی درنگ همه آنها هلاک شدند و نه شداد بلکه هیچ کس نتوانست وارد آن بهشت شود. کعب الاخبار اضافه کرده که در زمان تو مردی از مسلمانان که سرخ مو و سرخ رو و کوتاه قد باشد و بر ابرو و گردنش خالی است در آن صحرا برای شتری که از او گریخته بیرون میرود و به آن بهشت میرسد و داخل آن بهشت خواهد شد. ناگاه نظرش به پهلوی دستش افتاد و عبدالله را دید که نشسته بود گفت: والله این همان شخصی است که داخل بهشت شداد میرود و اهل دین حق در آخرالزمان نیز بدان بهشت وارد خواهند شد."
در تأیید انتساب تخت جمشید (اصطخر) به عاد (جمشید، یعنی شاه مردم انجمنی) گفتنی است که در روایات ایرانی دورهً اعراب بنای بلخ و اصطخر به کیومرث ( در اصل به معنی مرد سخنور ، سخنور میرا) یا گرشاه (شاه کوهستان قفقاز) نسبت داده شده است که دررابطه با مفهوم اول بیانگر سپیتاک زرتشت و در مفهوم دوم و سوم یادآور پدر وی سپیتمه جمشید ، مغ سئوروماتی می باشد که این دومی بعدها با یمه(جم) ایزد مرگ و میر و جهان زیرین و ایمیریای کاسیان (اهورامزدای پارسیان) یکی گرفته شده است. در تورات نام سپیتمه جمشید در رابطه با پسرش سپنداته زرتشت (اسفندیار روئین تن، امیران گرجیها) به دو صورت مانوح (بازمانده) پدر شمشون (سپنداته زرتشت خورشید سان) و ادونیا (سرور) متصف به زیبا (لقب اوستایی سپیتمه جمشید) پسر ملکه حجیت (شادمانی) به عنوان برادرناتنی و رقیب سلیمان/ نوح پارسی (کورش سوم) به شمار رفته است. در واقع ادونیا/ جمشید که ولیعهد رسمی آستیاگ بوده و رقیب کورش سوم بوده توسط اراسپ سردار مادی کورش به قتل رسید ولی دوپسر وی یعنی مگابرن ویشتاسپ و سپیتاک زرتشت و مادرشان آمیتی دا (دختر آستیاگ) به پسری و همسری به روایتی به برادری و مادری کورش پذیرفته شدند. افزون بر این سپیتاک زرتشت به مقام دامادی کورش رسیده و با دختر معروف وی یعنی آتوسا ازدواج نمود. جالب است که خارس میتیلنی رئیس تشریفات دربار اسکندر در ایران نیز عنوان سپیتمه جمشید و همسرش آمیتی دا یعنی پدر و مادر زریادر زرتشت و مگابرن ویشتاسپ را آدونیس (ادونیا)و آفرودیت آسمانی (ایشتار) آورده است. از آنجاییکه ادونیا از سوی دیگر ایزد رستنیهای فینیقی ها بوده که برایش در جشن بهاری درسبدها و گلدانها انواع سبزیها و گلها می کاشته اند. از اینجاست که جشن آغاز بهاری ایرانیان (نوروز) با سبزیهای هفت سین آن به ادونیای اساطیری ایرانیان یعنی جمشید/ ایمیریا (ایزد دانای مرگ و میر) وسپیتمه جمشید تاریخی پدرسپیتاک زرتشت نسبت داده شده است. بنابراین به نظر می رسد هفت سین ایرانیان در اصل هفت سینیی بوده که در آنها هفت نوع غله و سبزی، سبز می کرده اند. چون ابوریحان بیرونی نیزدر آثارالباقیه در باب نوروز می گوید: "در این روز در اطراف ظرفی هفت نوع غله را بر هفت ستون بکارند و خوبی و بدی رویش غلات را در سالی که در پیش بود، از چگونگی روئیدن آنها پیش بینی می کردند."
مطلب زیر صورت اصلاح شده مطلبی است از سید مهدی سیف الهی، که تحت عنوان بهشت شداد در وبلاگ عجایب خلقت ثبت شده است.
بسم الله الرحمن الرحیم.
الم تر کیف فعل ربک بعاد * ارم ذات العماد * التی لم یخلق مثلها فی البلاد
در عصر حضرت داوود (کورش دوم) مردی بود به نام عاد (یعنی شاه موبدان= جمشید)، که دو فرزند آورد یکی شدید (مگابرن ویشتاسپ) و دیگری شداد (در اصل به معنی شاه عادل یا پیشداد، سپیتاک زرتشت). این خاندان هفتصد سال سلطنت کرده و اهل علم و دانش مخصوصآ علاقه مند به تاریخ و کتاب و اخبار گذشته گان بودند و مغرب و مشرق زمین را مسخر خود کرده و امپراطوری بزرگی تشکیل دادند و در حقیقت شداد کرسی لمن الملکی میراند. حضرت داوود (ع) مأمور شد او را دعوت به توحید نماید. داوود (ع) نزد شداد رفت و آمده است که هفتصد هزار امیر در دستگاه فرمانروایی او مشغول به انجام وظیفه بودند. داوود گفت: ای شداد، خدایت به تو هزار سال عمر داد که هزار گنج نهادی، هزار زن بگرفتی، هزار لشکر شکست دادی، اگر هم اکنون به خدای من ایمان بیاوری فرموده است که روز قیامت از تو بازخواستی نکنم و تو را به بهشت خواهم برد.
شداد گفت: ای داوود! آن بهشتی که تو مرا دعوت به آن میکنی، در همین دنیا میسازم تا بدانی که مرا به بهشت خدای تو حاجت نیست. منطقه حکومت شداد ترکیه، هندوستان و سند، روم، حبشه، سقلاب بود که مرکزش در دمشق قرار داشت. ههانجا دستور داد باغ ارم و بهشت شداد را ساختند و قرآن از آن چنین یاد کرده: آوینا الی ربوة ذات قرار و معین. شداد به دمشق آمد قهرمانان را خواست هزار پادشاه زیر فرمان او بودند هر امیری سه هزار مرد قدرتمند داشت به آنها فرمان داد زمینی را انتخاب کنند که خاکش خوش بو باشد و زمینی هموار تا بهشتی در آنجا بر پا نماید. آنان مهندسی را با سیصد نفر انتخاب کردند و ده سال میگشتند تا جایی را در ارضی مغرب هموار و مناسب پیدا کردند 40 در 40 فرسخ. هزار امیر خود را مأمور ساخت آن بنا کرد، هر امیری صد مرد استاد و معمار جمع کرد و با هر استادی هزار شاگرد و کارگر بود. سیصد هزار کارگر جمع شدند و زمین را کندند تا به آب رسیدند 40 گز به عمق فرو رفتند و از آنجا با سنگ مرمر بنا کردند و برای بنای آن دستور داد خزینه های روی زمین را بر چهارپایان بار کردند و از زر و سیم و جواهر از مشرق تا مغرب هر چه طلا و نقره و جواهر بود آوردند و خشتهای طلا ساختند و ستونهای نقره مکلل به جواهر و روزی چهل خروار طلا و نقره برای ساختن بهشت شداد مصرف میکردند.
سیصد سال طول کشید که سیصد هزار نفر در روزی چهل خروار طلا و نقره صرف بنای بهشت شداد میکردند تا بوستانی حاضر شد و هزار قصر در آنجا آراست که از طلا و نقره و زمرد سبز بود و در میان هر قصری سرایی بنا کردند از زبرجد و زمرد و چهار صفحه و چهار ستون بر پا کردند تا ارم ذات العماد که در دنیا نظیر نداشت به وجود آمد. ستونهای بهشت شداد به شهادت قرآن در دنیا بی نظیر بود، درختانی در کنار نهرهای جاری بنا کردند که از طلا و نقره ساق و شاخ و برگ و میوۀ آن ساخته شده بود. یاقوت سرخ در سر شاخه ها، زیبندگی و فریبندگی مخصوصی داشت. آنگاه گفت: مشک و زعفران و عنبر به جای خاک کف باغ ریختند و در نهرها جواهر پاشیدند، به جای سنگ، گوهر و مرجان در حوض ها و جوی ها ریختند. و شیر و انگبین در میان هر جویی در مجاری جاری ساختند. چنانکه به هم مخلوط نشوند و بالای دیوارهای آن بهشت، سیصد گز ارتفاع بود که یک خشت از طلا و یک خشت از نقره کنگره های آن را تشکیل میداد. مروارید فراوان به کنگره های آن آویختند. آنگاه دستور داد چهار میدان در چهار طرف آن ساختند که در هر میدانی سه هزار کرسی زرّین( مبل طلا ) نهادند و خانه ها آراستند تا برای بهره برداری حاضر گردید.
پس از سیصد سال در دنیای آن عصر، نه طلا و نه نقره و نه جواهر نزد کسی نماند مگر آنکه همه را در بهشت شداد مصرف کردند. تا آنجا که دو گرم طلا در گردن دختری بود آن را به زور گرفتند و آن طفل سر بلند کرد و گفت: خدایا داد من را از این ستمگران بگیر.
برای افتتاح بهشت شداد، دختران خوب روی و خوشگل و مانند پیش آهنگان امروز آراستند و غلامان و فرزندان خوش هیکل را جمع نمودند و به میدان آن بهشت فرستادند تا در افتتاح آن سان ببینند و از برابر آنها بگذرد و داخل بهشت شود. شداد با یک غلام که منتخب خودش بود، به بهشت نهاد، چون نزدیک درب بهشت رسید، شخص با هیبتی را دید؛ بر خود لرزید و گفت: تو کیستی؟ جواب داد: ملک الموت هستم! گفت: برای چه کار آمده ای؟ فرمود: آمده ام جان تو را بگیرم. شداد گفت: یک لحظه امان بده تا یک لقمه از آن غذا میل نمایم. جواب شنید: رخصت ندارم. شداد، درحالیکه یک پا در رکاب داشت و پای دیگرش در زمین بود قبض روح شد و بانگی بر تمام آن دختران و پسران که در بهشت بودند زد و همه بر خود لرزیدند و جان دادند؟!!
هل تحس منهم من احدآ و تسمع لهم رکزا
این بهشت بی صاحب بدان حال باقی ماند بود و نه مالک و نه مملوکی از آن بهره گرفت...
اندکی بیش...
ابن بابیه در شرح معمرین نقل کرده که هشام بن سعد گفت: در اسکندریه سنگی یافتم که در آن نوشته بود: منم شداد بن عاد که ساختم ارم ذات العماد که مثل آن خلق نشده است در بلاد و به زور خود وادیه ها را سد و بنا کردم قصرهای عالی ارم را در وقتی که پیری و مرگ نبود از سنگ در نرمی مانند گل بود و گنجی در دربار گذاشتم و دوازده منزل که احدی آن را بیرون نتواند بیاورد؛ إلا امّت محمّد صل الله علیه و آله و سلم آن را بیرون خواهد آورد.
علامه مجلسی مینویسد:
شداد پسر عاد از سلاطین بزرگ روی زمین است، او شهری بساخت و قصری بر پا کرد که در عالم نظیر نداشت. یکی از سیاحین این شهر و قصور آن را دیده که در اینجا شرح این ماجرا را میخوانید:
مردی به نام عبدا الله بن قلابه دارای شترانی بود که یکی از آنها گریخته بود به دنبال آن روان شد و در صحراهای عدن و بیابانهای آن میگشت که به شهری نزدیک شد در آن حصاری دید بر دور آن حصار قصرهای بسیار و علمهای بلندی بود نزدیک شد و به آن رسید. به گمان اینکه از کسی سئوال کند که آیا کسی شتر وی را دیده است یا نه وارد آنجا شد. از شتری که سوار بود پیاده شد و شترش را بست و داخل شهر شد ضمنآ از بیم جان به رسم معهود شمشیر کشید وارد شهر شد. دو درب بزرگی را دید که درد دنیا از آن درب ها بزرگتر ندیده بود چوب آن درب ها از خوشبوترین چوبها بود و مرصع به یاقوت زرد و سرخ بودکه آنجا را روشن کرده بود. تعجب کرد، یکی از درب ها گشود و وارد آن شد. شهری را درون آن دید و بلافاصله انگشت حیران به دندان گرفت. متوجه شد که قصرها بر روی عمودهای زبرجد و یاقوت بنا شده بود بالای هر قصری غرفه ای بود، بالای هر غرفه غرفه ای دیگرهمه را به طلا و نقره و مروارید و یاقوت و زبرجد بنا کرده بودند و بر این قصرها درهای بزرگی نصب کرده بودند. مانند دروازۀ شهر از چوبهای خوشبو و به یاقوت مرصع زینت داده شده اند. مهمانخانه ها پر از بوی مشک و عطر، ولی هیچ کس در آنجا نبود. – عبدالله ترسید، در پی آدمی میگشت و هیچکس را نمیدید در اطراف خیابانهای باغ درختان بر روی چشمه ها و نهرهای آب میوه ها آویخته و آب از جویها روان بود که عکس ناظر نشان میداد.
با خود گفت: این باید همان هشت شداد باشد که خداوند آن را برای بندگانش وصف کرده و خوشحال شد که در آن بهشت در آن دنیا وارد شده و مقداری از فندقها و زعفرانها و میوه های آنجا را برداشت و از آن زبرجدها و یاقوتها مقداری بکند و بیرون آمد و در آن بیم بود که کسی او را تعقیب ننماید تا بر شترش سوار گردید. و از همان راه برگشت تا داخل یمن شد و از آن مرواریدها نشان داد و جریان آن بهشت را برای مردم گفت و آن مروارید ها را فروخت – خبر به معاویه رسید در پی والی صنعا فرستاد که این شخص را برای او بفرستد تا از بازپرسی کنند. عبدالله به سوی معاویه رفت، معاویه با وی خلوت کرد و از او بازپرسی مفصلی نمود و عبدالله هم آنچه را که دیده بود برای وی نقل نمود. معاویه هم کعب الاخبار را خواست، از او پرسید: آیا در کتب قدیم خوانده یا دیده و یا شنیده ای که شهری باشد از طلا و نقره بنا کرده باشند و عمودهای آن و ستونهایش از زبرجد و یاقوت بقعه و از سنگ ریزه های آن عمارت مروارید و غرفه ها و قصرهایش از جواهرات و نهرهایش در زیر درختان پر میوه سبز و خرم جاری باشد؟
کعب الاخبار گفت: بلی، شهری بدین صفات شداد پسر عاد بنا کرده که قرآن هم به آن اشاره نموده است.
معاویه عاشق چنین شهری شد زیرا او تمام جنایات تاریخی را برای مقام و منصب و تجلیل سلطنت خود مرتکب شد و منتظر چنین خبری بود. به کعب گفت: وصف این باغ را برای من بیان کن و هر اطلاعی داری توضیح بده.
کعب گفت: عاد اولی غیر از عاد قوم یهود است و آن مردی که دو پسر داشت یکی شداد و دیگری شدید نام داشت. چون عاد فوت نمود این دو پسر هر دو به سلطنت رسیدند و از مستبدین و قهّارین جهان شدند. اوّل شدید به سلطنت رسید ولی چون او در جوانی از دنیا رفت شداد تمام زمین را تحت سلطنت خویش قرار داد. وی در خواندن کتابها در آن زمان بسیار حریص بود و عاشق شنیدن وصف بهشت شد و میل کرد که بهشتی در همین دنیا بسازد. چون کار ساختن بهشت وی به پایان رسید گزارش دادند که اکنون وقت آن است که وارد بهشت شوی. گفت: حصاری اطراف آن بکشید و اطراف حصار قصرها بسازید و اطراف آن قصور باز دیواری بکشید و در هر قصری هزار پرچم برپا کنید که در هر قصری وزیری از وزرای من منزل کند.
مهندسین و کارگران چنین کردند و روزی را معین کردند که در آن روز بهشت را افتتاح کنند و ده سال مقدمات نقل و انتقال و تشریفات به طول انجامید. افتتاح این بهشت از روزهای تاریخی دنیا به شمار میرود که چه جمعیتی با چه جلالت و عظمتی به طرف بهشت شداد حرکت کردند نزدیکی بهشت رسیدند یکشب و روز بیشتر نمانده بود که وارد بهشت شوند ناگاه صدایی مهیب شنیدند که یکجا و بی درنگ همه آنها هلاک شدند و نه شداد بلکه هیچ کس نتوانست وارد آن بهشت شود. کعب الاخبار اضافه کرده که در زمان تو مردی از مسلمانان که سرخ مو و سرخ رو و کوتاه قد باشد و بر ابرو و گردنش خالی است در آن صحرا برای شتری که از او گریخته بیرون میرود و به آن بهشت میرسد و داخل آن بهشت خواهد شد. ناگاه نظرش به پهلوی دستش افتاد و عبدالله را دید که نشسته بود گفت: والله این همان شخصی است که داخل بهشت شداد میرود و اهل دین حق در آخرالزمان نیز بدان بهشت وارد خواهند شد."
در تأیید انتساب تخت جمشید (اصطخر) به عاد (جمشید، یعنی شاه مردم انجمنی) گفتنی است که در روایات ایرانی دورهً اعراب بنای بلخ و اصطخر به کیومرث ( در اصل به معنی مرد سخنور ، سخنور میرا) یا گرشاه (شاه کوهستان قفقاز) نسبت داده شده است که دررابطه با مفهوم اول بیانگر سپیتاک زرتشت و در مفهوم دوم و سوم یادآور پدر وی سپیتمه جمشید ، مغ سئوروماتی می باشد که این دومی بعدها با یمه(جم) ایزد مرگ و میر و جهان زیرین و ایمیریای کاسیان (اهورامزدای پارسیان) یکی گرفته شده است. در تورات نام سپیتمه جمشید در رابطه با پسرش سپنداته زرتشت (اسفندیار روئین تن، امیران گرجیها) به دو صورت مانوح (بازمانده) پدر شمشون (سپنداته زرتشت خورشید سان) و ادونیا (سرور) متصف به زیبا (لقب اوستایی سپیتمه جمشید) پسر ملکه حجیت (شادمانی) به عنوان برادرناتنی و رقیب سلیمان/ نوح پارسی (کورش سوم) به شمار رفته است. در واقع ادونیا/ جمشید که ولیعهد رسمی آستیاگ بوده و رقیب کورش سوم بوده توسط اراسپ سردار مادی کورش به قتل رسید ولی دوپسر وی یعنی مگابرن ویشتاسپ و سپیتاک زرتشت و مادرشان آمیتی دا (دختر آستیاگ) به پسری و همسری به روایتی به برادری و مادری کورش پذیرفته شدند. افزون بر این سپیتاک زرتشت به مقام دامادی کورش رسیده و با دختر معروف وی یعنی آتوسا ازدواج نمود. جالب است که خارس میتیلنی رئیس تشریفات دربار اسکندر در ایران نیز عنوان سپیتمه جمشید و همسرش آمیتی دا یعنی پدر و مادر زریادر زرتشت و مگابرن ویشتاسپ را آدونیس (ادونیا)و آفرودیت آسمانی (ایشتار) آورده است. از آنجاییکه ادونیا از سوی دیگر ایزد رستنیهای فینیقی ها بوده که برایش در جشن بهاری درسبدها و گلدانها انواع سبزیها و گلها می کاشته اند. از اینجاست که جشن آغاز بهاری ایرانیان (نوروز) با سبزیهای هفت سین آن به ادونیای اساطیری ایرانیان یعنی جمشید/ ایمیریا (ایزد دانای مرگ و میر) وسپیتمه جمشید تاریخی پدرسپیتاک زرتشت نسبت داده شده است. بنابراین به نظر می رسد هفت سین ایرانیان در اصل هفت سینیی بوده که در آنها هفت نوع غله و سبزی، سبز می کرده اند. چون ابوریحان بیرونی نیزدر آثارالباقیه در باب نوروز می گوید: "در این روز در اطراف ظرفی هفت نوع غله را بر هفت ستون بکارند و خوبی و بدی رویش غلات را در سالی که در پیش بود، از چگونگی روئیدن آنها پیش بینی می کردند."
جمعه، آبان ۱۹، ۱۳۸۵
هیمدای اساطیری
اعتقاد به پیامبر و منجی موعود از زرتشتیان به یهود و مسلمین به ارث رسیده است
در تورات کتاب استر تورات نام زرتشت فرزند سپیتمه جمشید (هوم) -که هردو پسر و پدر از جاودانیهای موعود ایرانیان باستان می رفته اند- به صورت هامان (یعنی نیکوکار) فرزند همداتای (همزاد= جم، به تعبیر همدا- تای به معنی پدر هیمدا = مهدا یعنی بسیار دانا) آمده است. محققی ایرانی به نام صفر حبیبی مشکینی، ناخود آگاه تلاش کرده است که همین نام ایرانی همداتای را که به گواهی خود تورات کتاب استر جزوی از خود نام هامان زرتشت بوده است با احمد و همدانی (شاپورگان مانی) و حیمدای خبر ملاکی (در اصل خود زرتشت) و خبر حجی نبی(رئیس تشریفات= گئوماته زرتشت) معاصر داریوش یکی کرده و آن را هم با محمد مسلمین - این نبی عاقل عامی که خود پیرو ابراهیم خلیل الله (زرتشت اعراب) بوده و از این راز اعتقاد به موعودی به نام احمد، هیمدای (حیمدا) آگاهی داشته- مربوط سازد، غافل از این که همچنانکه اعتقاد به منجی بشری به نام مهدی موعود/ مسیح (سوشیانت) اساس کهن ایرانی داشته، در این رابطه اعتقاد به پیغمبر موعود را نیز ریشه در باور ایرانیان باستان است. اسطورهً هیمدا در عهد ساسانیان به قدری معروف بوده که به صورت خدایی به نام هیمدال (منسوب هیمدا) به مردم اسکاندیناوی رسیده بوده است. در اینجا وی مطابق پشوتن (کورش) پدر خواندهً گئوماته زرتشت است. مطلب صفر حبیبی مشکینی که در وبلاگ نور دو جهان قید شده، از این قرار است:
"مطلبی که در پیش رو دارید حاصل یک ماه تلاش بنده (صفر حبیبی مشکینی) برای جستجوی نشانه های پیامبر بزرگ اسلام(ص)، در تورات است. البته این یکی از آن نشانه هاست. بارها مطلب را خوانده و هر بار به تصحیح قسمت هایی از آن اقدام نموده ام. با این حال از خوانندگان محترم تقاضا دارم جهت هر چه بهتر شدن مطلب در صورتی که تذکراتی داشتند بنده را از آن بی نصیب نگذارند.
امیدوارم که این مطلب مقبول درگاه حق تعالی و پیامبر باعظمت او، قرار بگیرد. انشاءالله در نوشته های دیگر نشانه های دیگر، به نظر خوانندگان محترم خواهد رسید.
در این مطلب به بررسی پیشگویی های دو کتاب "حجی" و "ملاکی" در عهد عتیق در مورد پیامبر اکرم(ص) می پردازم.
*****************************************************************
حدود دو قرن پس از سرنگونی پادشاهی بت پرست و توبه ستیز اسرائیل، تمام جمعیت ده قبیله به آشور تبعید شدند، اورشلیم و معبد باشکوه سلیمان توسط کلدانی ها با خاک یکسان شد، و بازمانده های یهودا و بنیامین که جان سالم به در برده بودند به بابل منتقل شدند. پس از یک دوره ی اسارت و گرفتاری 70 ساله، یهودیان اجازه یافتند تا با اختیار کامل به کشور خویش بازگردند و مشغول بازسازی شهر و معبد ویران شده ی خویش شوند. زمانی که اساس خانه ی جدید خدا بنیان نهاده شد، سر و صدای شادی و هلهله از جمعیت بلند شد، در حالی که پیرمردان و پیرزنانی که قبلا معبد باشکوه سلیمان را دیده بودند، به گریه افتادند. در همین زمان بود که خداوند متعال «حَجی» نبی را همراه با پیام مهمی برای تسلی خاطر جمعیت ناراحت فرستاد:
«تمام قوم ها را سرنگون می کنم، و حیمدای تمام ملت ها خواهد آمد، من این محل را با جلال خود پر می سازم، تمام نقره و طلای دنیا از آن من است. شکوه و عظمت آخرین خانه ی من از خانه ی اول بیشتر خواهد بود. و در این مکان صلح و سلامتی خواهم بخشید، این است آن چه خداوند قادر متعال می فرماید.» (حجی، 9-7 :2)
حال ترجمه ی انگلیسی موارد مشخص شده را از نسخه ی «کینگ جیمز» (King James Version) می خوانیم:
... and the "desire" of all nations shall come
… and in this place will I give "peace"
نسخه های انگلیسی کتاب مقدس، کلمات اصیل عبری «chemdah» (تلفظ: حیمدا، Himda) و «shalom» (تلفظ: شالوم) را به ترتیب به معنای «آرزو» (Desire) و «صلح» (Peace) ترجمه کرده اند. در توراتی که در دست من است عبارت اول به این صورت ترجمه شده است: "... و ثروت آن ها به این خانه سرازیر می شود" یا "آرزوی آن ها به این خانه خواهد آمد" و ترجمه ی عبارت دوم همان است که در بالا ذکر شد. (از این پس برای سهولت مطالعه، به جای کلمات عبری تلفظ آن ها ذکر خواهد شد).
مفسران یهودی و مسیحی به یک اندازه، اهمیت فوق العاده ای به دو وعده ی مذکور در پیش گویی فوق قایل شده اند. آن ها از کلمه ی حیمدا نوی پیشگویی مسیحایی را دریافته اند. در واقع، این یک پیشگویی عجیب است که با قسم توراتی «خداوند قادر متعال می گوید» تأیید شده است و این عبارت 4 بار تکرار شده است. اگر در این پیشگویی کلمات حیمدا و شالوم را به معنای مجرد و انتزاعی آن یعنی «آرزو» و «صلح و آرامش» در نظر بگیریم، در این صورت پیشگویی چیزی نخواهد بود مگر یک آرمان و آرزوی نامفهوم. اما اگر حیمدا را به صورت عینی و مجسم و یک شخص یا واقعیت، و شالوم را نه یک شرایط خاص، بلکه یک نیروی زنده و فعال و یک دین تثبیت شده در نظر بگیریم، در این صورت این پیشگویی حقیقی خواهد بود و در شخص «احمد» و تثبیت «اسلام» محقق می شود، زیرا حیمدا و شالوم یا شلاما (Shlama) به ترتیب دقیقا معنای "احمد" (Ahmed) و اسلام (Islam) را دارا هستند.
قبل از این که به اثبات تحقق این پیشگویی بپردازیم، ذکر مختصر ریشه شناسی این دو کلمه تا حد امکان، خالی از فایده نخواهد بود.
الف) حیمدا: عبارت در متن اصلی عبری بدین صورت تلفظ می شود
ve yavu himdah kole ha go'ee
که ترجمه ی انگلیسی آن این گونه خواهد بود:
"and the himdah of all nations shall come "
کلمه از عبری باستان یا ریشه ی آرامی hmd (ح م د) گرفته شده است (حروف بی صدا به این صورت تلفظ می شوند حَمَد (Hemed). در عبری، Hemed به طور کلی به معنی آرزوی بزرگ، چشم داشتن، اشتیاق و میل شدید به کار می رود. نهمین فرمان از ده فرمان موسی(ع) عبارت است از: Lo tohmod ish reikha یعنی: نباید به همسر همسایه ات چشم داشته باشی. در عربی فعل «حَمِدَ»، از همان حروف بی صدا (ح م د)، به معنی "ستایش و تحسین کردن" و ... به کار می رود. حال چه چیزی قابل تحسین و پرآوازه تر است از چیزی که مورد میل شدید، اشتیاق و چشم داشتن می باشد؟ هر کدام از این دو معنی اتخاذ شود، این حقیقت که احمد (Ahmed) شکل عربی کلمه ی حیمدا است بدون سؤال و چون و چرا و محکم باقی می ماند.
قرآن مجید اعلام می کند که عیسی مسیح(ع)، آمدن احمد را به بنی اسرائیل اعلام نمود:
وَ إِذْ قالَ عِيسَى ابْنُ مَرْيَمَ يا بَنِي إِسْرائِيلَ إِنِّي رَسُولُ اللَّهِ إِلَيْكُمْ مُصَدِّقاً لِما بَيْنَ يَدَيَّ مِنَ التَّوْراةِ وَ مُبَشِّراً بِرَسُولٍ يَأْتِي مِنْ بَعْدِي اسْمُهُ أَحْمَدُ فَلَمَّا جاءَهُمْ بِالْبَيِّناتِ قالُوا هذا سِحْرٌ مُبِينٌ
و [به ياد آوريد] هنگامي را كه عيسي بن مريم گفت: «اي بنياسرائيل! من فرستادهي خدا به سوي شما هستم در حالي كه تصديقكنندهي كتابي كه قبل از من فرستاده شده [=تورات] ميباشم، و بشارتدهنده به رسولي كه بعد از من ميآيد و نام او احمد است.» هنگامي كه او [=احمد] با معجزات و دلايل روشن به سراغ آنان آمد، گفتند: «اين سحري است آشكار». (صف/ 6)
انجیل یوحنا، نگاشته شده به زبان یونانی، از نام «پاراکلتوس» (Paracletos)، فرم در هم و برهمی که در ادبیات کلاسیک یونانی ناشناخته است استفاده نموده است. اما «پریکلیتوس» (Periclytos)، که دقیقا با احمد (Ahmed) در معنای "تحسین شده"، "باشکوه" و "ستوده" مطابقت دارد، باید شکل ترجمه شده به یونانی Himdah یا شاید Hemida در زبان آرامی باشد، همانگونه که عیسی مسیح(ع) در آیه ی مذکور بدان اشاره نموده است.
همچنین باید در نظر داشت که انجیلی به زبان اصلی که عیسی بدان تکلم می نموده وجود ندارد.
ب) در خصوص ریشه شناسی و معنای کلمه ی شالوم، یا شلاما (Shalma) و شکل عربی آن "سلام" (Salam) (Islam) وارد کردن خواننده به جزئیات زبان شناسی ضرورتی ندارد اما به طور مختصر می توان گفت که هر دانشمند زبان سامی می داند که شالوم و اسلام از یک ریشه گرفته شده اند که هر دو به معنای "آرامش"، "تسلیم" و "سرسپردگی" است. با روشن شدن این مطلب، توضیحی کوتاه از این پیشگویی "حجی" می دهم. اما برای فهم بهتر مطلب، بگذارید پیشگویی دیگری از آخرین کتاب عهد قدیم، به نام "ملاکای"، یا "مالاکی" که در ترجمه ی "کینگ جیمز" به صورت "ملاکی" ذکر شده را پیش روی شما قرار دهم.
"قاصد خود را می فرستم، تا راه را برای من آماده کند. او ناگهان به این خانه خواهد آمد، او خداوندی است که انتظارش را می کشید، آن رسولی که مشتاق دیدارش هستید، خواهد آمد و عهد مرا به شما اعلام خواهد کرد." (ملاکی، فصل 3، آیه ی 1)
سپس این وحی های اسرارآمیز را با حکمتی که در ضمن این آیه ی شریفه ی قرآن آمده است مقایسه کنید:
سُبْحَانَ الَّذِي أَسْرَى بِعَبْدِهِ لَيْلًا مِنَ الْمَسْجِدِ الْحَرَامِ إِلَى الْمَسْجِدِ الْأَقْصَى الَّذِي بَارَكْنَا حَوْلَهُ لِنُرِيَهُ مِنْ آيَاتِنَا إِنَّهُ هُوَ السَّمِيعُ الْبَصِيرُ
پاك و منزه است خدايي كه بندهاش را در يك شب، از مسجد الحرام به مسجد الاقصي ـ كه گرداگردش را پربركت ساختيم ـ برد، تا برخي از آيات خود را به او نشان دهيم؛ چرا كه او شنوا و بيناست. (اسراء/1)
همانگونه که در مدارک توراتی مذکور ذکر شد، شخصی که ناگهان به خانه می آید، حضرت محمد(ص) است، نه مسیح(ع).
استدلال های زیر برای قانع کردن هر خواننده ی بی طرفی کافی خواهد بود:
(1) شباهت و رابطه ی بین دو کلمه ی "حیمدا" و "احمد" ، و ماهیت ریشه ی hmd (ح م د) که هر دو کلمه از آن گرفته شده است، کوچک ترین شکی باقی نمی گذارد که منظور از عبارت "... و حیمدای تمام ملت ها خواهد آمد"، "احمد" و به عبارت دیگر "محمد" است. هیچ رابطه ی زبان شناختی حتی دوری بین "حیمدا" و نام های "عیسی" (Jesus)، "مسیح" (Christ) و "ناجی" (Savior) وجود ندارد، و حتی کوچک ترین همخوانی و توافق بلکه هیچ حرف صامت مشترکی بین آن ها وجود ندارد.
(2) حتی اگر استدلال شود که شکل عبری hmdh (بخوانید himdah) (حیمداه) اسم مختصر است به معنای "آرزو"، "اشتیاق"، "چشم داشتن" و "تحسین کردن"، استدلال باز به نفع تئوری های ما خواهد بود. زیرا در این صورت، فرم عبری کلمه در زبان شناسی دقیقا در معنا و حتی ماهیت، معادل فرم عربی "حمده" خواهد بود. ریشه ی hmdh را به هر معنایی در نظر بگیریم، رابطه ی آن با "احمد" قطعی و استوار خواهد بود و هیچ رابطه ای با عیسی(ع) و مسیحیت ندارد.
(3) معبد زوروبابل بسیار باشکوه تر از معبد سلیمان بود، زیرا همان گونه که ملاکی پیشگویی کرده، پیامبر و رسولی که در وعده ی مذکور ذکر شده است، ("آدونای" یا "سید انبیاء") باید ناگهان از آن بازدید می کرد، همان گونه که حقیقتا در طول این سفر معجزه آمیز شبانه، که در قرآن ذکر شده، پیامبر آن را انجام داد. معبد زوروبابل توسط "هرود بزرگ" بازسازی و تعمیر شد. عیسی مناسب با دیدارهایی که از آن معبد انجام می داد، با شخصیت و حضور خویش آن را تحسین می کرد. در واقع، حضور هر پیامبری در خانه ی خدا به احترام و قداست آن ساختمان می افزود اما به همان قدر باید حداقل اعتراف کرد که اناجیلی که حضور و بازدید عیسی از معبد و تعالیم او در آن جا را ثبت کرده است، هیچ ذکری از تغییر آیین و گرویدن مخاطبان به او نیاورده است. تمام ملاقات های او از معبد سرانجام با مجادله با مبلغان بی ایمان و فریسیان به پایان رسیده است. نیز باید نتیجه گرفت که مسیح نه تنها "صلح" به جهان نیاورد بلکه همان گونه که او به صورت حساب شده ای اعلام نموده است: «گمان مبرید که آمده ام تا صلح به زمین بیاورم، نیامده ام تا صلح بیاورم، بلکه آمده ام تا شمشیر بیاورم ...» (متی 10:34) ویرانی کل معبد را نیز پیشگویی کرده است (متی 26، مرقس 13، لوقا 21). این پیشگویی 40 سال بعد زمانی که پراکندگی و تفرق نهایی یهودیان کامل شد، محقق شد.
(4) "احمد" که شکل دیگر "محمد" و از یک ریشه هستند، و به عبارت دیگر "ستوده"، در طول سفر شبانه ی خویش، از منطقه ی مقدس و معبد ویران شده، به طوری که در قرآن ذکر شده است، بازدید کرد، و مطابق احادیثی که به صورت مکرر توسط پیامبر برای صحابه بیان شده است، در همان جا و در حضور تمام انبیای الهی به عبادت خدا و تمجید او پرداخت، و پس از آن بود که خداوند "أسری بعبده ... لنریه من آیاتنا" را به پیامبر نشان داد.
اگر موسی و الیاس می توانند با حضور جسمانی بر بالای «کوه تجلی»، ظاهر شوند، آن ها و هزاران پیامبر دیگر نیز می توانند در اطراف معبد در بیت المقدس ظاهر شوند، و این اتفاق در طول همان "آمدن ناگهانی" پیامبر اسلام به "این خانه" (ملاکی، 3:1) اتفاق افتاد و خدا حقیقتا آن جا را با "جلال خود" پر کرد (حجی: 2).
آمنه، و عبدالله، که هر دو قبل از ظهور اسلام وفات یافتند؛ نام یتیم خود را "احمد" گذاشتند، و این اسم اولین اسم مناسب در طول تاریخ بشری است که به نظر فروتر حقیر، معجزه ای بزرگ به نفع اسلام است. خلیفه ی دوم، عمر، معبد را بازسازی کرد، و این مسجد باشکوه در بیت المقدس باقی است و تا پایان جهان نیز باقی خواهد بود، بنای تاریخی جاویدانی که نشانگر عهد خداوند با ابراهیم و اسماعیل است.
نوشته شده در شنبه 21 آبان1384ساعت 12:52 توسط صفر حبيبي مشکيني"
در تورات کتاب استر تورات نام زرتشت فرزند سپیتمه جمشید (هوم) -که هردو پسر و پدر از جاودانیهای موعود ایرانیان باستان می رفته اند- به صورت هامان (یعنی نیکوکار) فرزند همداتای (همزاد= جم، به تعبیر همدا- تای به معنی پدر هیمدا = مهدا یعنی بسیار دانا) آمده است. محققی ایرانی به نام صفر حبیبی مشکینی، ناخود آگاه تلاش کرده است که همین نام ایرانی همداتای را که به گواهی خود تورات کتاب استر جزوی از خود نام هامان زرتشت بوده است با احمد و همدانی (شاپورگان مانی) و حیمدای خبر ملاکی (در اصل خود زرتشت) و خبر حجی نبی(رئیس تشریفات= گئوماته زرتشت) معاصر داریوش یکی کرده و آن را هم با محمد مسلمین - این نبی عاقل عامی که خود پیرو ابراهیم خلیل الله (زرتشت اعراب) بوده و از این راز اعتقاد به موعودی به نام احمد، هیمدای (حیمدا) آگاهی داشته- مربوط سازد، غافل از این که همچنانکه اعتقاد به منجی بشری به نام مهدی موعود/ مسیح (سوشیانت) اساس کهن ایرانی داشته، در این رابطه اعتقاد به پیغمبر موعود را نیز ریشه در باور ایرانیان باستان است. اسطورهً هیمدا در عهد ساسانیان به قدری معروف بوده که به صورت خدایی به نام هیمدال (منسوب هیمدا) به مردم اسکاندیناوی رسیده بوده است. در اینجا وی مطابق پشوتن (کورش) پدر خواندهً گئوماته زرتشت است. مطلب صفر حبیبی مشکینی که در وبلاگ نور دو جهان قید شده، از این قرار است:
"مطلبی که در پیش رو دارید حاصل یک ماه تلاش بنده (صفر حبیبی مشکینی) برای جستجوی نشانه های پیامبر بزرگ اسلام(ص)، در تورات است. البته این یکی از آن نشانه هاست. بارها مطلب را خوانده و هر بار به تصحیح قسمت هایی از آن اقدام نموده ام. با این حال از خوانندگان محترم تقاضا دارم جهت هر چه بهتر شدن مطلب در صورتی که تذکراتی داشتند بنده را از آن بی نصیب نگذارند.
امیدوارم که این مطلب مقبول درگاه حق تعالی و پیامبر باعظمت او، قرار بگیرد. انشاءالله در نوشته های دیگر نشانه های دیگر، به نظر خوانندگان محترم خواهد رسید.
در این مطلب به بررسی پیشگویی های دو کتاب "حجی" و "ملاکی" در عهد عتیق در مورد پیامبر اکرم(ص) می پردازم.
*****************************************************************
حدود دو قرن پس از سرنگونی پادشاهی بت پرست و توبه ستیز اسرائیل، تمام جمعیت ده قبیله به آشور تبعید شدند، اورشلیم و معبد باشکوه سلیمان توسط کلدانی ها با خاک یکسان شد، و بازمانده های یهودا و بنیامین که جان سالم به در برده بودند به بابل منتقل شدند. پس از یک دوره ی اسارت و گرفتاری 70 ساله، یهودیان اجازه یافتند تا با اختیار کامل به کشور خویش بازگردند و مشغول بازسازی شهر و معبد ویران شده ی خویش شوند. زمانی که اساس خانه ی جدید خدا بنیان نهاده شد، سر و صدای شادی و هلهله از جمعیت بلند شد، در حالی که پیرمردان و پیرزنانی که قبلا معبد باشکوه سلیمان را دیده بودند، به گریه افتادند. در همین زمان بود که خداوند متعال «حَجی» نبی را همراه با پیام مهمی برای تسلی خاطر جمعیت ناراحت فرستاد:
«تمام قوم ها را سرنگون می کنم، و حیمدای تمام ملت ها خواهد آمد، من این محل را با جلال خود پر می سازم، تمام نقره و طلای دنیا از آن من است. شکوه و عظمت آخرین خانه ی من از خانه ی اول بیشتر خواهد بود. و در این مکان صلح و سلامتی خواهم بخشید، این است آن چه خداوند قادر متعال می فرماید.» (حجی، 9-7 :2)
حال ترجمه ی انگلیسی موارد مشخص شده را از نسخه ی «کینگ جیمز» (King James Version) می خوانیم:
... and the "desire" of all nations shall come
… and in this place will I give "peace"
نسخه های انگلیسی کتاب مقدس، کلمات اصیل عبری «chemdah» (تلفظ: حیمدا، Himda) و «shalom» (تلفظ: شالوم) را به ترتیب به معنای «آرزو» (Desire) و «صلح» (Peace) ترجمه کرده اند. در توراتی که در دست من است عبارت اول به این صورت ترجمه شده است: "... و ثروت آن ها به این خانه سرازیر می شود" یا "آرزوی آن ها به این خانه خواهد آمد" و ترجمه ی عبارت دوم همان است که در بالا ذکر شد. (از این پس برای سهولت مطالعه، به جای کلمات عبری تلفظ آن ها ذکر خواهد شد).
مفسران یهودی و مسیحی به یک اندازه، اهمیت فوق العاده ای به دو وعده ی مذکور در پیش گویی فوق قایل شده اند. آن ها از کلمه ی حیمدا نوی پیشگویی مسیحایی را دریافته اند. در واقع، این یک پیشگویی عجیب است که با قسم توراتی «خداوند قادر متعال می گوید» تأیید شده است و این عبارت 4 بار تکرار شده است. اگر در این پیشگویی کلمات حیمدا و شالوم را به معنای مجرد و انتزاعی آن یعنی «آرزو» و «صلح و آرامش» در نظر بگیریم، در این صورت پیشگویی چیزی نخواهد بود مگر یک آرمان و آرزوی نامفهوم. اما اگر حیمدا را به صورت عینی و مجسم و یک شخص یا واقعیت، و شالوم را نه یک شرایط خاص، بلکه یک نیروی زنده و فعال و یک دین تثبیت شده در نظر بگیریم، در این صورت این پیشگویی حقیقی خواهد بود و در شخص «احمد» و تثبیت «اسلام» محقق می شود، زیرا حیمدا و شالوم یا شلاما (Shlama) به ترتیب دقیقا معنای "احمد" (Ahmed) و اسلام (Islam) را دارا هستند.
قبل از این که به اثبات تحقق این پیشگویی بپردازیم، ذکر مختصر ریشه شناسی این دو کلمه تا حد امکان، خالی از فایده نخواهد بود.
الف) حیمدا: عبارت در متن اصلی عبری بدین صورت تلفظ می شود
ve yavu himdah kole ha go'ee
که ترجمه ی انگلیسی آن این گونه خواهد بود:
"and the himdah of all nations shall come "
کلمه از عبری باستان یا ریشه ی آرامی hmd (ح م د) گرفته شده است (حروف بی صدا به این صورت تلفظ می شوند حَمَد (Hemed). در عبری، Hemed به طور کلی به معنی آرزوی بزرگ، چشم داشتن، اشتیاق و میل شدید به کار می رود. نهمین فرمان از ده فرمان موسی(ع) عبارت است از: Lo tohmod ish reikha یعنی: نباید به همسر همسایه ات چشم داشته باشی. در عربی فعل «حَمِدَ»، از همان حروف بی صدا (ح م د)، به معنی "ستایش و تحسین کردن" و ... به کار می رود. حال چه چیزی قابل تحسین و پرآوازه تر است از چیزی که مورد میل شدید، اشتیاق و چشم داشتن می باشد؟ هر کدام از این دو معنی اتخاذ شود، این حقیقت که احمد (Ahmed) شکل عربی کلمه ی حیمدا است بدون سؤال و چون و چرا و محکم باقی می ماند.
قرآن مجید اعلام می کند که عیسی مسیح(ع)، آمدن احمد را به بنی اسرائیل اعلام نمود:
وَ إِذْ قالَ عِيسَى ابْنُ مَرْيَمَ يا بَنِي إِسْرائِيلَ إِنِّي رَسُولُ اللَّهِ إِلَيْكُمْ مُصَدِّقاً لِما بَيْنَ يَدَيَّ مِنَ التَّوْراةِ وَ مُبَشِّراً بِرَسُولٍ يَأْتِي مِنْ بَعْدِي اسْمُهُ أَحْمَدُ فَلَمَّا جاءَهُمْ بِالْبَيِّناتِ قالُوا هذا سِحْرٌ مُبِينٌ
و [به ياد آوريد] هنگامي را كه عيسي بن مريم گفت: «اي بنياسرائيل! من فرستادهي خدا به سوي شما هستم در حالي كه تصديقكنندهي كتابي كه قبل از من فرستاده شده [=تورات] ميباشم، و بشارتدهنده به رسولي كه بعد از من ميآيد و نام او احمد است.» هنگامي كه او [=احمد] با معجزات و دلايل روشن به سراغ آنان آمد، گفتند: «اين سحري است آشكار». (صف/ 6)
انجیل یوحنا، نگاشته شده به زبان یونانی، از نام «پاراکلتوس» (Paracletos)، فرم در هم و برهمی که در ادبیات کلاسیک یونانی ناشناخته است استفاده نموده است. اما «پریکلیتوس» (Periclytos)، که دقیقا با احمد (Ahmed) در معنای "تحسین شده"، "باشکوه" و "ستوده" مطابقت دارد، باید شکل ترجمه شده به یونانی Himdah یا شاید Hemida در زبان آرامی باشد، همانگونه که عیسی مسیح(ع) در آیه ی مذکور بدان اشاره نموده است.
همچنین باید در نظر داشت که انجیلی به زبان اصلی که عیسی بدان تکلم می نموده وجود ندارد.
ب) در خصوص ریشه شناسی و معنای کلمه ی شالوم، یا شلاما (Shalma) و شکل عربی آن "سلام" (Salam) (Islam) وارد کردن خواننده به جزئیات زبان شناسی ضرورتی ندارد اما به طور مختصر می توان گفت که هر دانشمند زبان سامی می داند که شالوم و اسلام از یک ریشه گرفته شده اند که هر دو به معنای "آرامش"، "تسلیم" و "سرسپردگی" است. با روشن شدن این مطلب، توضیحی کوتاه از این پیشگویی "حجی" می دهم. اما برای فهم بهتر مطلب، بگذارید پیشگویی دیگری از آخرین کتاب عهد قدیم، به نام "ملاکای"، یا "مالاکی" که در ترجمه ی "کینگ جیمز" به صورت "ملاکی" ذکر شده را پیش روی شما قرار دهم.
"قاصد خود را می فرستم، تا راه را برای من آماده کند. او ناگهان به این خانه خواهد آمد، او خداوندی است که انتظارش را می کشید، آن رسولی که مشتاق دیدارش هستید، خواهد آمد و عهد مرا به شما اعلام خواهد کرد." (ملاکی، فصل 3، آیه ی 1)
سپس این وحی های اسرارآمیز را با حکمتی که در ضمن این آیه ی شریفه ی قرآن آمده است مقایسه کنید:
سُبْحَانَ الَّذِي أَسْرَى بِعَبْدِهِ لَيْلًا مِنَ الْمَسْجِدِ الْحَرَامِ إِلَى الْمَسْجِدِ الْأَقْصَى الَّذِي بَارَكْنَا حَوْلَهُ لِنُرِيَهُ مِنْ آيَاتِنَا إِنَّهُ هُوَ السَّمِيعُ الْبَصِيرُ
پاك و منزه است خدايي كه بندهاش را در يك شب، از مسجد الحرام به مسجد الاقصي ـ كه گرداگردش را پربركت ساختيم ـ برد، تا برخي از آيات خود را به او نشان دهيم؛ چرا كه او شنوا و بيناست. (اسراء/1)
همانگونه که در مدارک توراتی مذکور ذکر شد، شخصی که ناگهان به خانه می آید، حضرت محمد(ص) است، نه مسیح(ع).
استدلال های زیر برای قانع کردن هر خواننده ی بی طرفی کافی خواهد بود:
(1) شباهت و رابطه ی بین دو کلمه ی "حیمدا" و "احمد" ، و ماهیت ریشه ی hmd (ح م د) که هر دو کلمه از آن گرفته شده است، کوچک ترین شکی باقی نمی گذارد که منظور از عبارت "... و حیمدای تمام ملت ها خواهد آمد"، "احمد" و به عبارت دیگر "محمد" است. هیچ رابطه ی زبان شناختی حتی دوری بین "حیمدا" و نام های "عیسی" (Jesus)، "مسیح" (Christ) و "ناجی" (Savior) وجود ندارد، و حتی کوچک ترین همخوانی و توافق بلکه هیچ حرف صامت مشترکی بین آن ها وجود ندارد.
(2) حتی اگر استدلال شود که شکل عبری hmdh (بخوانید himdah) (حیمداه) اسم مختصر است به معنای "آرزو"، "اشتیاق"، "چشم داشتن" و "تحسین کردن"، استدلال باز به نفع تئوری های ما خواهد بود. زیرا در این صورت، فرم عبری کلمه در زبان شناسی دقیقا در معنا و حتی ماهیت، معادل فرم عربی "حمده" خواهد بود. ریشه ی hmdh را به هر معنایی در نظر بگیریم، رابطه ی آن با "احمد" قطعی و استوار خواهد بود و هیچ رابطه ای با عیسی(ع) و مسیحیت ندارد.
(3) معبد زوروبابل بسیار باشکوه تر از معبد سلیمان بود، زیرا همان گونه که ملاکی پیشگویی کرده، پیامبر و رسولی که در وعده ی مذکور ذکر شده است، ("آدونای" یا "سید انبیاء") باید ناگهان از آن بازدید می کرد، همان گونه که حقیقتا در طول این سفر معجزه آمیز شبانه، که در قرآن ذکر شده، پیامبر آن را انجام داد. معبد زوروبابل توسط "هرود بزرگ" بازسازی و تعمیر شد. عیسی مناسب با دیدارهایی که از آن معبد انجام می داد، با شخصیت و حضور خویش آن را تحسین می کرد. در واقع، حضور هر پیامبری در خانه ی خدا به احترام و قداست آن ساختمان می افزود اما به همان قدر باید حداقل اعتراف کرد که اناجیلی که حضور و بازدید عیسی از معبد و تعالیم او در آن جا را ثبت کرده است، هیچ ذکری از تغییر آیین و گرویدن مخاطبان به او نیاورده است. تمام ملاقات های او از معبد سرانجام با مجادله با مبلغان بی ایمان و فریسیان به پایان رسیده است. نیز باید نتیجه گرفت که مسیح نه تنها "صلح" به جهان نیاورد بلکه همان گونه که او به صورت حساب شده ای اعلام نموده است: «گمان مبرید که آمده ام تا صلح به زمین بیاورم، نیامده ام تا صلح بیاورم، بلکه آمده ام تا شمشیر بیاورم ...» (متی 10:34) ویرانی کل معبد را نیز پیشگویی کرده است (متی 26، مرقس 13، لوقا 21). این پیشگویی 40 سال بعد زمانی که پراکندگی و تفرق نهایی یهودیان کامل شد، محقق شد.
(4) "احمد" که شکل دیگر "محمد" و از یک ریشه هستند، و به عبارت دیگر "ستوده"، در طول سفر شبانه ی خویش، از منطقه ی مقدس و معبد ویران شده، به طوری که در قرآن ذکر شده است، بازدید کرد، و مطابق احادیثی که به صورت مکرر توسط پیامبر برای صحابه بیان شده است، در همان جا و در حضور تمام انبیای الهی به عبادت خدا و تمجید او پرداخت، و پس از آن بود که خداوند "أسری بعبده ... لنریه من آیاتنا" را به پیامبر نشان داد.
اگر موسی و الیاس می توانند با حضور جسمانی بر بالای «کوه تجلی»، ظاهر شوند، آن ها و هزاران پیامبر دیگر نیز می توانند در اطراف معبد در بیت المقدس ظاهر شوند، و این اتفاق در طول همان "آمدن ناگهانی" پیامبر اسلام به "این خانه" (ملاکی، 3:1) اتفاق افتاد و خدا حقیقتا آن جا را با "جلال خود" پر کرد (حجی: 2).
آمنه، و عبدالله، که هر دو قبل از ظهور اسلام وفات یافتند؛ نام یتیم خود را "احمد" گذاشتند، و این اسم اولین اسم مناسب در طول تاریخ بشری است که به نظر فروتر حقیر، معجزه ای بزرگ به نفع اسلام است. خلیفه ی دوم، عمر، معبد را بازسازی کرد، و این مسجد باشکوه در بیت المقدس باقی است و تا پایان جهان نیز باقی خواهد بود، بنای تاریخی جاویدانی که نشانگر عهد خداوند با ابراهیم و اسماعیل است.
نوشته شده در شنبه 21 آبان1384ساعت 12:52 توسط صفر حبيبي مشکيني"
شنبه، آبان ۱۳، ۱۳۸۵
موسی
موسی به عنوان خدای خورشید و موس تاریخی
نگارنده در کتابچه ای که به نام رشتهً سرخ تاریخ اساطیری ادیان به زبان سوئدی منتشر ساخته است، از جمله به اثبات این موضوع پرداخته است که موسی تاریخی تورات و قرآن همان کاموسه (یعنی روح همزاد ایزد میثره، مهر) آخرین پادشاه هیکسوسی (حاکمان بیگانه) است که توسط فرعون اهموسه (برادر ایزد مهر) از مصر به سوی سرزمینهای قبلی شان در سمت فلسطین رانده شده اند. این مردم پیش از این شکست و اخراجشان از مصر بیش از حدود 200 سال تا حدود سال 1350 پیش از میلاد در مصر علیا فرمانرانده بودند. این هیکسوسها یا پادشاهان شبان همان اتحادیه قبایل میتانی، هوری، آموری و ماری بوده اند که نامشان در قرآن به صورت اصحاب الرّس (یعنی شبانان) جزء اقوام بائده (معدوم گردیده) به شمار رفته اند. در میان اتحادیه قبائل این قوم، میثه (مهر، خدای قبیله ای و خورشید میتانیها) به عنوان بزرگترین و محبوبترین خدا پرستش می شده است و پرستش این ایزد از ایشان به مصری نیز رسیده بود چنانکه نام فرعونان اهموسه و توتموسه که بعد از فراری دادن هیکسوسه حکومت کرده اند مأخوذ از نام همین ایزد خورشید آریائیان میتانی می باشد. آرنولد توین بی در کتاب معروف خود تاریخ تمدن در این باب اشاره می کند که این ایزد موسه باید همان آتون خدای خورشید مصریان باشد وی در اثبات این امر می افزاید " چون ستایش آتون تنها ستایش خدایی است که در تاریخ فراعنه ثبت شده است" لذا وی نام آتون موسه را برای این خدای مصری هیکسوسی پیشنهاد می کند. ولی وی متوجه این نکته نشده است که نام موسه (موسی) همان طوری که از نام آخرین فرمانروای هیکسوسی مصر بر می آید در اصل خدای قبیله ای و خورشید میتانیان اتحادیه قبائل هیکسوس بوده است و این نام از آنها به مصریان به عاریت رسیده بوده است. لذا نام موسی ملقب به دارندهً ید بیضا از نظر قبیله ای یا خدای قبیله ای بیانگر میتانیها و خدای خورشید گردنده ایشان بوده است. گفتنی است خود نام میتانیها از نام همین ایزد قبیله ای آنان اخذ گردیده بوده است. در اسطوره موسی، هارون برادر موسی نشانگر همان هوریان (یعنی مردم کوهستانی قفقازی الاصل)همراه میتانیها است و خواهر اسطوره یش مریم نشانگر مردم سامی ماری بوده که توسط حمورابی به سمت سوریه و فلسطین رانده شده بودند و سرانجام نام پدر آنان یعنی عمران به وضوح نشانگر همان مردم باستانی سامی سوریه یعنی آموریها می باشد. در این جا اضافه می کنیم که نام میثره (مهر) یعنی ایزد گردنده عهد و پیمان خورشید علی القاعده در زبانهای کهن هندوایرانی به صورت میثه (موسی) نیز تلفظ می شده است خود نام میتانیها گواه صادق این نظر است. دکتر محمد جواد مشکور در کتاب خلاصه ادیان خود ضمن بحث خود تحت عنوان مهر پرستی و مسیحیت بدین مسئله اشاره می کند که چرا ایزد خورشید آریائیان هندو ایرانی میثره (میثه، مهر) یعنی ایزد گردندهً عهدو پیمان خوانده می شده است. کّل مطلب وی با اندکی اضافات از این قرار است: " مهرپرستی و مسیحیت: مهر یا میثره که در کیش هندوایرانی که از آن خداوند روشنایی و عدالت و راستی و عهد و پیمان اراده شده، معادل شمشا (شمس) خدای بابلیان است. آیین وی از ادیان قدیم ایران بوده است. مهرپرستان یکدیگر را برادر و مربیان خویش را پدر می خواندند. آیین مهرپرستی از ایران (و کپادوکیه) به روم رفت و پرستشگاههایی برای این خداوند در روم ساخته شد. در مهرپرستی هفت درجه وجود داشت و برای ورود به هر درجه شستشویی لازم بود که اساس غسل تعمید مسیحیان برآن است. رومیان قدیم روز یکشنبه را که بعدها مسیحیان عید گرفتند، مخصوص به خورشید شکست ناپذیر (مهر) دانسته و مقدس می شمردند. بزرگترین جشن مهر در 25 دسامبر بود، که روز تولد مهر تصور می شده است و آن کوتاهترین روز سال بوده است. زیرا در شب یلدا اولین شب زمستان یا شب آخر ماه آذر که بلندترین شب سال است رومیان مهرپرست گمان می کردند که دیگر این ایزد گردندهً عهد و پیمان خورشید از مشرق سر بر نخواهد آورد. بدین جهت چون می دیدند فردای آن روز با وجود درازی شب، باز خورشید طلوع کرد. از این رو آن روز را که کوتاهترین و صغیرترین روز سال بود روز تولد مهر می پنداشتند و برای او جشن تولد می گرفتند و این عید را سول ناتالیس انویکتوس یعنی جشن عدالت خورشید شکست ناپذیر میگفتند. در هنگام تولد مهر شبانان اورا پرستیدند، در هنگام تولد مسیح (یهودا پسر زیپورایی تاریخ) نیز شبانان بر وی نماز بردند. در بهار نیز جشنی نزد مکهرپرستان معمول بوده است که به جای آن در مسیحیت عید فصح (پاک) در روز عروج عیسی آمده است. باری از ناقوس و ارغنون کلیسا گرفته تا عقیدهً به اینکه مسیح خود را برای نجات بشر فدا ساخت از آیین مهرپرستی مأخوذ می باشد. مهرپرستان معتقد بودند که آخرالزمان، روز رستاخیز مردگان از گورهایشان است تا در برابر مهر حاضر شده از روی عدالت پاداش و کیفر ببینند. اگر در ایران و نواحی کردنشین و کپادوکیهً آسیای صغیر آثار باستانی زیادی از مهرپرستی در دست نیست، اما در کشورهای اروپایی از ایتالیا و آلمان گرفته تا انگلستان، میترائوم یا مهرابه های مهر فراوان است. حاصل سخن آنکه چون دولت روم کیش مسیحی را در قرون چهارم میلادی به رسمیت شناخت و در این چهار قرن اولیهً مسیحیت آیینی گمنام بود و شعائر و تشریفات مخصوصی نداشت، آداب و رسوم مهرپرستی اشکانیان و مهرپرستی در روم یعنی مذهب رسمی پیشین رومیان عیناٌ به مسیحیت انتقال یافت." باید افزود نظر به زایش مهر از کاج/ صنوبر باید مسیحیان تقدیس آن را از مهرپرستان اخذ کرده باشند. در بارهً اهمیت پرستش ایزد خورشید آتون/ میثه (موسی) نزد مصریان باستان باید به مندرجات کتاب فلسفهً شرق مهرداد مهرین مراجعه کرد. وی در باب این ایزد خورشید که در این عهد دوباره با نام مصری اصیلش آتون (خورشید با حرارت) نامیده است می آورد: " اخناتون (دوستدار خدای خورشید) که نام اولیه اش آمون حوتب و ملقب به امنوفیس بود، سرودی برای خورشید ساخت که معروف به سرود خورشید است و یکی از برجسته ترین قطعات ادبی دنیای باستان به شمار می رود. بعضی از قسمتهای سرود او به قدری با مزمور 104 از مزامیر داود چوپان (کورش/ ذوالقرنین، ملقب به قوچ= آمون) شباهت دارد که بعضی به درستی خیال می کنند که این مزامیر تقلید رونوشت گونه ای از سرود مزبور است. چنین پنداشته میشد که آتون رب النوع خورشید به خودی خود به وجود آمده است؛ آتون دو معنی دارد: همه چیز و هیچ چیز، به عبارت دیگر آتون یعنی هستی و نیستی، آغاز و انجام، خلاً و ملاً و خلاصه همه چیز است! اینک سطری چند از سرود خورشید که اخناتون سروده است، نقل میشود:
سرود خورشید
طلوع تو از افق چه زیباست،
ای آتون زنده، ای سر چشمهً زندگی!
در آن هنگام که افق مشرق طلوع می کنی،
همهً سرزمین ها را از زیبائی خود آکنده می سازی.
اگر چه بسیار دوری، پرتوهایت به زمین می رسد،
و اگرچه بسیار بالائی، روز اثر پای توست،
در آن هنگامی که در افق مغرب غروب می کنی،
زمین همچون مرده ای در ظلمت فرو می رود،
همه در اتاقهای خود به خواب می روند در حالیکه سرهای خود را پوشانیده اند.
شیران از کنام خود بیرون می آیند.
و ماران می گزند.
ظلمت فرمانروائی میکند و جهان در سکوت غرق میشود.
زیرا کسی که اینهارا آفریده، رفته است و در افق خویش آرمیده!
در آن هنگام که تو سر از افق بیرون می کنی، زمین درخشان است.
در آن هنگام که پرتو افشانی می کنی،
مردم هردو سرزمین مصر، جشن روزانهً خود را برپا می کنند.
و بیدار میشوند و بر پای خود می ایستند،
زیرا تو آنها را از خواب بیدار کرده ای.
همینکه دست و پای خود را شستند، لباس بر تن می کنند.
و دستهای خود را برای پرستش طلوع تو، بلند می کنند
و آنگاه در سراسر جهان هر کس پی کار خود می رود.
چهارپایان در چراگاه آرام می گیرند، تمام درختان و گیاهان به رشد و نمو می پردازند.
پرندگان در مردابهای خود پروبال می زنند،
و با بالهای افراشته به تو نیایش می کنند.
همه گوسفندان بر روی پای خود می رقصند،
بالداران همه پرواز می کنند،
و چون بر آنان، بتابی زندگانی آغاز می کنند.
کشتی ها رو به بالا و رو به پائین رفت و آمد می کنند،
ماهی رودخانه در برابر تو می جهد،
و پرتوهای تو در وسط دریای عظیم دیده میشود.
تو آفریدگار جرثومهً مرد در زن هستی.
این توئی که به پسر در جسم مادرش جان می بخشی،
و آرامش می کنی تا گریه نکند.
و حتی در رحم مادر به پرستاریش می پردازی.
در هنگامیکه جوجه در تخم مرغ جان می گیرد،
در او نفس می دمی تا در آنجا اورا زنده نگاهداری
از تخم بیرون می آید و با همه نیرویش چهچهه میزند.
و بر دوپای خود این سو و آن سو می دود
وه، کارهای تو چقدر گوناگون است!
و از نظر ما همه پنهان!"
در رابطه با قوم موسی یعنی هیکسوسها یا پادشاهان شبان باید افزود که نام ایشان در قرآن به صورت اصحاب الرّس قید شده است. برای آشنایی با این نام قرآنی مقالهً اصحاب الرّس را ضمیمه می نماییم:
داستان اصحاب الرسّ
اصحاب الرسّ (صاحبان دامها) همان اتحادیهً اقوام هیکسوس یا پادشاهان شبان بوده اند که میثره (موسی) را می پرستیده اند و آخرین پادشاه ایشان به نام کاموسه (روح همنشین ایزد میثره) نام داشته که همان موسی تاریخی است که توسط فرعون اهموسه ( به معنی برادر موسی) از مصر به سوی فلسطین رانده شده است. داستان ایشان- به بیان حافظ از ره افسانه (گرچه در این افسانه ها نیز می توان نکاتی بدیع دید)- در سایت تبیان بدین قرار ذکر شده است :
"وَ عَاداً وَ ثَمُودَا وَ أَصحَب الرَّس وَ قُرُونَا بَينَ ذَلِك كَثِيراً(38)
38. ما قوم عاد كه قوم هود پيغمبر بودند و ثمود را كه قوم صالح بودند و اصحاب رس و اقوامى بسيار را كه در فاصله ميان اين اقوام زندگى مى كردند، يعنى قوم نوح و اقوام بعد از ايشان را هلاك كرديم .
(از سوره مباركه فرقان )
در مجمع البيان گفته : كلمه ((رس )) به معناى چاهى است كه طوقه چينى شده باشد، و مى گويند ((اصحاب رس )) مردمى بودند كه بعد از قوم ثمود روى كار آمدند و بر لب چاهى زندگى مى كردند و خداوند پيغمبرى به سويشان گسيل داشت ، ولى ايشان او را تكذيب كردند و خدا هلاكشان كرد. بعضى ديگر گفته اند: (رس ) نام رودخانه اى بود كه قوم رس در كنار آن منزل داشتند. و روايات شيعه نيز مؤ يد اين احتمال است .
رواياتى درباره اصحاب رس
در كتاب عيون به سند خود از ابو الصلت هروى از حضرت رضا (عليه السلام ) روايت كرده كه امير المؤ منين (عليه السلام ) در حديثى طولانى كه راجع به داستان اصحاب رس است فرمودند: اصحاب رس مردمى بودند كه درخت صنوبرى را مى پرستيدند و نام آن را ((شاه درخت )) نهاده بودند و آن درختى بود كه ((يافث )) فرزند نوح آن را بعد از داستان طوفان بر كنار چشمه اى به نام ((روشن آب )) كاشته بود و اين قوم ، دوازده شهر آباد پيرامون نهرى به نام رس داشتند و نام آنها: آبان ، آذر، دى ، بهمن ، اسفند، فروردين ، ارديبهشت ، خرداد، مرداد، تير، مهر و شهريور بود كه مردم فرس اين اسامى را بر ماههاى دوازدگانه خود قرار دادند، قوم نامبرده از آن صنوبر دوازده جوانه گرفته در هر يك از شهرهاى خود، يكى را كاشتند و نيز از آن چشمه كه گفتيم صنوبر بزرگ بر كنار آن بود - نهرى به طرف آن جوانه ها و قريه ها بردند، و نوشيدن از آب آن نهرها را بر خود حرام كردند، به طورى كه اگر كسى از آن نهرها مى نوشيد و يا به چهارپاى خود مى داد به قتلش مى رساندند، چون مى گفتند: زنده ماندن اين دوازده خدا بستگى به آب اين نهرها دارد پس سزاوار نيست كسى از آنها بخورد و مايه حيات خدايان را كم كند.
و نيز در هر ماه يك روز را در يكى از آن شهرها عيد مى گرفتند و همگى در زير درخت صنوبر آن شهر جمع شده قر بانى هايى پيشكش و تقديم آن مى كردند، و آن قربانيها را در آتشى كه افروخته بودند مى سوزاندند، وقتى دود آن بلند مى شد براى درخت صنوبر (سمبل ایزد خورشید، میثره= موسی) به سجده مى افتادند و به گريه و زارى در مى آمدند و شيطان هم از باطن درخت ، با آنان حرف مى زد.
اين عادت آنان در آن دوازده شهر بود تا آنكه روز عيد شهر بزرگ فرا مى رسيد، نام اين شهر اسفندار بود و پادشاهشان نيز در آنجا سكونت داشت و همه اهل شهرهاى دوازده گانه در آنجا جمع شده به جاى يك روز دوازده روز عيد مى گرفتند، و تا آنجا كه مى توانستند بيشتر از شهرهاى ديگر قربانى مى آوردند و عبادت مى كردند، ابليس هم وعده ها به ايشان مى داد، و اميدوارشان مى كرد (البته ) بيشتر از آن وعده هايى كه شيطانهاى ديگر در اعياد ديگر، از ساير درختان به گوششان مى رسانيدند.
سالهاى دراز بر اين منوال گذشت و همچنان بر كفر و پرستش درختان ، ادامه دادند تا آنكه خداوند رسولى از بنى اسرائيل از فرزندان يهودا، به سوى ايشان فرستاد آن رسول مدتى آنها را به پرست ش خدا و ترك شرك مى خواند، ولى ايشان ايمان نياوردند پيغمبر نامبرده ، آن درختان را نفرين كرد تا خشك شدند چون چنين ديدند به يكديگر گفتند: اين مرد خدايان ما را جادو كرد، عده اى گفتند: نه ، خدايان بر ما غضب كردند، چون ديدند كه اين مرد ما را مى خواند تا بر آنها كفر بورزيم و ما هيچ كارى به آن مرد نكرديم و درباره آلهه خود غيرتى به خرج نداديم ، آنها هم قهر كردند و خشكيدند.
لذا همگى راءى رابر اين نهادند كه نسبت به آلهه خود غيرتى نشان دهند، يعنى آن پيغمبر را بكشند. پس چاهى عميق حفر كرده او را در آن افكندند و سر چاه را محكم بستند و آن قدر ناله او را گوش دادند تا براى هميشه خاموش گشت . دنبال اين جنايت خداى تعالى عذابى بر ايشان مسلط كرد كه همه را هلاك ساخت .
و در نهج البلاغه ، على (عليه السلام ) فرموده : كجايند صاحبان شهرهاى رس كه پيغمبران خود را كشتند و سنت هاى مرسلين را خاموش ، و سنتهاى جباران را احياء كردند؟.
و در كافى به سند خود از محمد بن ابى حمزه و هشام و حفص از امام صادق (عليه السلام ) روايت كرده كه : چند نفر زن به خدمت امام صادق (عليه السلام ) وارد شدند يكى از ايشان از مساحقه (جماع زنان با يكديگر) پرسيد، حضرت فرمود: حدش همان حد زنا است . آن ديگرى پرسيد آيا خداى تعالى اين مساءله را در قرآن كريم ذكر كرده ؟ فرمود: بلى ، پرسيد در كجا است ؟ فرمود: زنان رس .
و در الدرالمنثور است كه ابن ابى الدنيا (در مذمت ملاهى ) و بيهقى و ابن عساكر از جعفر بن محمد بن على (عليه السلام ) روايت كرده اند كه دو نفر زن از آن جناب پرسيدند: آيا افتادن زن روى زنى ديگر را در كتاب خدا حرام مى دانى ؟ فرمود: بلى ، اين عمل همان زنان است كه در عهد تبع مى زيستند و آن زنان كه با رس بودند. آنگاه اضافه كرده اند كه هر نهر و چاهى را رس گويند، سپس فرمود: كسانى كه چنين كنند بر ايشان جلباب و زره و كمربند و تاج و چكمه اى از آتش درست كرده روى همه آنها پارچه اى غليظ و خشك و متعفن از آتش بر تنشان مى كنند، آنگاه جعفر فرمود: اين مساءله را به همه زنان خود ياد دهيد.
مؤ لف : قمى هم از پدرش از ابن ابى عمير از جميل از امام صادق (عليه السلام ) روايتى در اين معنا آورده است ."
http://www.ghadeer.org/site/thekr/lib/024/start.html
نگارنده در کتابچه ای که به نام رشتهً سرخ تاریخ اساطیری ادیان به زبان سوئدی منتشر ساخته است، از جمله به اثبات این موضوع پرداخته است که موسی تاریخی تورات و قرآن همان کاموسه (یعنی روح همزاد ایزد میثره، مهر) آخرین پادشاه هیکسوسی (حاکمان بیگانه) است که توسط فرعون اهموسه (برادر ایزد مهر) از مصر به سوی سرزمینهای قبلی شان در سمت فلسطین رانده شده اند. این مردم پیش از این شکست و اخراجشان از مصر بیش از حدود 200 سال تا حدود سال 1350 پیش از میلاد در مصر علیا فرمانرانده بودند. این هیکسوسها یا پادشاهان شبان همان اتحادیه قبایل میتانی، هوری، آموری و ماری بوده اند که نامشان در قرآن به صورت اصحاب الرّس (یعنی شبانان) جزء اقوام بائده (معدوم گردیده) به شمار رفته اند. در میان اتحادیه قبائل این قوم، میثه (مهر، خدای قبیله ای و خورشید میتانیها) به عنوان بزرگترین و محبوبترین خدا پرستش می شده است و پرستش این ایزد از ایشان به مصری نیز رسیده بود چنانکه نام فرعونان اهموسه و توتموسه که بعد از فراری دادن هیکسوسه حکومت کرده اند مأخوذ از نام همین ایزد خورشید آریائیان میتانی می باشد. آرنولد توین بی در کتاب معروف خود تاریخ تمدن در این باب اشاره می کند که این ایزد موسه باید همان آتون خدای خورشید مصریان باشد وی در اثبات این امر می افزاید " چون ستایش آتون تنها ستایش خدایی است که در تاریخ فراعنه ثبت شده است" لذا وی نام آتون موسه را برای این خدای مصری هیکسوسی پیشنهاد می کند. ولی وی متوجه این نکته نشده است که نام موسه (موسی) همان طوری که از نام آخرین فرمانروای هیکسوسی مصر بر می آید در اصل خدای قبیله ای و خورشید میتانیان اتحادیه قبائل هیکسوس بوده است و این نام از آنها به مصریان به عاریت رسیده بوده است. لذا نام موسی ملقب به دارندهً ید بیضا از نظر قبیله ای یا خدای قبیله ای بیانگر میتانیها و خدای خورشید گردنده ایشان بوده است. گفتنی است خود نام میتانیها از نام همین ایزد قبیله ای آنان اخذ گردیده بوده است. در اسطوره موسی، هارون برادر موسی نشانگر همان هوریان (یعنی مردم کوهستانی قفقازی الاصل)همراه میتانیها است و خواهر اسطوره یش مریم نشانگر مردم سامی ماری بوده که توسط حمورابی به سمت سوریه و فلسطین رانده شده بودند و سرانجام نام پدر آنان یعنی عمران به وضوح نشانگر همان مردم باستانی سامی سوریه یعنی آموریها می باشد. در این جا اضافه می کنیم که نام میثره (مهر) یعنی ایزد گردنده عهد و پیمان خورشید علی القاعده در زبانهای کهن هندوایرانی به صورت میثه (موسی) نیز تلفظ می شده است خود نام میتانیها گواه صادق این نظر است. دکتر محمد جواد مشکور در کتاب خلاصه ادیان خود ضمن بحث خود تحت عنوان مهر پرستی و مسیحیت بدین مسئله اشاره می کند که چرا ایزد خورشید آریائیان هندو ایرانی میثره (میثه، مهر) یعنی ایزد گردندهً عهدو پیمان خوانده می شده است. کّل مطلب وی با اندکی اضافات از این قرار است: " مهرپرستی و مسیحیت: مهر یا میثره که در کیش هندوایرانی که از آن خداوند روشنایی و عدالت و راستی و عهد و پیمان اراده شده، معادل شمشا (شمس) خدای بابلیان است. آیین وی از ادیان قدیم ایران بوده است. مهرپرستان یکدیگر را برادر و مربیان خویش را پدر می خواندند. آیین مهرپرستی از ایران (و کپادوکیه) به روم رفت و پرستشگاههایی برای این خداوند در روم ساخته شد. در مهرپرستی هفت درجه وجود داشت و برای ورود به هر درجه شستشویی لازم بود که اساس غسل تعمید مسیحیان برآن است. رومیان قدیم روز یکشنبه را که بعدها مسیحیان عید گرفتند، مخصوص به خورشید شکست ناپذیر (مهر) دانسته و مقدس می شمردند. بزرگترین جشن مهر در 25 دسامبر بود، که روز تولد مهر تصور می شده است و آن کوتاهترین روز سال بوده است. زیرا در شب یلدا اولین شب زمستان یا شب آخر ماه آذر که بلندترین شب سال است رومیان مهرپرست گمان می کردند که دیگر این ایزد گردندهً عهد و پیمان خورشید از مشرق سر بر نخواهد آورد. بدین جهت چون می دیدند فردای آن روز با وجود درازی شب، باز خورشید طلوع کرد. از این رو آن روز را که کوتاهترین و صغیرترین روز سال بود روز تولد مهر می پنداشتند و برای او جشن تولد می گرفتند و این عید را سول ناتالیس انویکتوس یعنی جشن عدالت خورشید شکست ناپذیر میگفتند. در هنگام تولد مهر شبانان اورا پرستیدند، در هنگام تولد مسیح (یهودا پسر زیپورایی تاریخ) نیز شبانان بر وی نماز بردند. در بهار نیز جشنی نزد مکهرپرستان معمول بوده است که به جای آن در مسیحیت عید فصح (پاک) در روز عروج عیسی آمده است. باری از ناقوس و ارغنون کلیسا گرفته تا عقیدهً به اینکه مسیح خود را برای نجات بشر فدا ساخت از آیین مهرپرستی مأخوذ می باشد. مهرپرستان معتقد بودند که آخرالزمان، روز رستاخیز مردگان از گورهایشان است تا در برابر مهر حاضر شده از روی عدالت پاداش و کیفر ببینند. اگر در ایران و نواحی کردنشین و کپادوکیهً آسیای صغیر آثار باستانی زیادی از مهرپرستی در دست نیست، اما در کشورهای اروپایی از ایتالیا و آلمان گرفته تا انگلستان، میترائوم یا مهرابه های مهر فراوان است. حاصل سخن آنکه چون دولت روم کیش مسیحی را در قرون چهارم میلادی به رسمیت شناخت و در این چهار قرن اولیهً مسیحیت آیینی گمنام بود و شعائر و تشریفات مخصوصی نداشت، آداب و رسوم مهرپرستی اشکانیان و مهرپرستی در روم یعنی مذهب رسمی پیشین رومیان عیناٌ به مسیحیت انتقال یافت." باید افزود نظر به زایش مهر از کاج/ صنوبر باید مسیحیان تقدیس آن را از مهرپرستان اخذ کرده باشند. در بارهً اهمیت پرستش ایزد خورشید آتون/ میثه (موسی) نزد مصریان باستان باید به مندرجات کتاب فلسفهً شرق مهرداد مهرین مراجعه کرد. وی در باب این ایزد خورشید که در این عهد دوباره با نام مصری اصیلش آتون (خورشید با حرارت) نامیده است می آورد: " اخناتون (دوستدار خدای خورشید) که نام اولیه اش آمون حوتب و ملقب به امنوفیس بود، سرودی برای خورشید ساخت که معروف به سرود خورشید است و یکی از برجسته ترین قطعات ادبی دنیای باستان به شمار می رود. بعضی از قسمتهای سرود او به قدری با مزمور 104 از مزامیر داود چوپان (کورش/ ذوالقرنین، ملقب به قوچ= آمون) شباهت دارد که بعضی به درستی خیال می کنند که این مزامیر تقلید رونوشت گونه ای از سرود مزبور است. چنین پنداشته میشد که آتون رب النوع خورشید به خودی خود به وجود آمده است؛ آتون دو معنی دارد: همه چیز و هیچ چیز، به عبارت دیگر آتون یعنی هستی و نیستی، آغاز و انجام، خلاً و ملاً و خلاصه همه چیز است! اینک سطری چند از سرود خورشید که اخناتون سروده است، نقل میشود:
سرود خورشید
طلوع تو از افق چه زیباست،
ای آتون زنده، ای سر چشمهً زندگی!
در آن هنگام که افق مشرق طلوع می کنی،
همهً سرزمین ها را از زیبائی خود آکنده می سازی.
اگر چه بسیار دوری، پرتوهایت به زمین می رسد،
و اگرچه بسیار بالائی، روز اثر پای توست،
در آن هنگامی که در افق مغرب غروب می کنی،
زمین همچون مرده ای در ظلمت فرو می رود،
همه در اتاقهای خود به خواب می روند در حالیکه سرهای خود را پوشانیده اند.
شیران از کنام خود بیرون می آیند.
و ماران می گزند.
ظلمت فرمانروائی میکند و جهان در سکوت غرق میشود.
زیرا کسی که اینهارا آفریده، رفته است و در افق خویش آرمیده!
در آن هنگام که تو سر از افق بیرون می کنی، زمین درخشان است.
در آن هنگام که پرتو افشانی می کنی،
مردم هردو سرزمین مصر، جشن روزانهً خود را برپا می کنند.
و بیدار میشوند و بر پای خود می ایستند،
زیرا تو آنها را از خواب بیدار کرده ای.
همینکه دست و پای خود را شستند، لباس بر تن می کنند.
و دستهای خود را برای پرستش طلوع تو، بلند می کنند
و آنگاه در سراسر جهان هر کس پی کار خود می رود.
چهارپایان در چراگاه آرام می گیرند، تمام درختان و گیاهان به رشد و نمو می پردازند.
پرندگان در مردابهای خود پروبال می زنند،
و با بالهای افراشته به تو نیایش می کنند.
همه گوسفندان بر روی پای خود می رقصند،
بالداران همه پرواز می کنند،
و چون بر آنان، بتابی زندگانی آغاز می کنند.
کشتی ها رو به بالا و رو به پائین رفت و آمد می کنند،
ماهی رودخانه در برابر تو می جهد،
و پرتوهای تو در وسط دریای عظیم دیده میشود.
تو آفریدگار جرثومهً مرد در زن هستی.
این توئی که به پسر در جسم مادرش جان می بخشی،
و آرامش می کنی تا گریه نکند.
و حتی در رحم مادر به پرستاریش می پردازی.
در هنگامیکه جوجه در تخم مرغ جان می گیرد،
در او نفس می دمی تا در آنجا اورا زنده نگاهداری
از تخم بیرون می آید و با همه نیرویش چهچهه میزند.
و بر دوپای خود این سو و آن سو می دود
وه، کارهای تو چقدر گوناگون است!
و از نظر ما همه پنهان!"
در رابطه با قوم موسی یعنی هیکسوسها یا پادشاهان شبان باید افزود که نام ایشان در قرآن به صورت اصحاب الرّس قید شده است. برای آشنایی با این نام قرآنی مقالهً اصحاب الرّس را ضمیمه می نماییم:
داستان اصحاب الرسّ
اصحاب الرسّ (صاحبان دامها) همان اتحادیهً اقوام هیکسوس یا پادشاهان شبان بوده اند که میثره (موسی) را می پرستیده اند و آخرین پادشاه ایشان به نام کاموسه (روح همنشین ایزد میثره) نام داشته که همان موسی تاریخی است که توسط فرعون اهموسه ( به معنی برادر موسی) از مصر به سوی فلسطین رانده شده است. داستان ایشان- به بیان حافظ از ره افسانه (گرچه در این افسانه ها نیز می توان نکاتی بدیع دید)- در سایت تبیان بدین قرار ذکر شده است :
"وَ عَاداً وَ ثَمُودَا وَ أَصحَب الرَّس وَ قُرُونَا بَينَ ذَلِك كَثِيراً(38)
38. ما قوم عاد كه قوم هود پيغمبر بودند و ثمود را كه قوم صالح بودند و اصحاب رس و اقوامى بسيار را كه در فاصله ميان اين اقوام زندگى مى كردند، يعنى قوم نوح و اقوام بعد از ايشان را هلاك كرديم .
(از سوره مباركه فرقان )
در مجمع البيان گفته : كلمه ((رس )) به معناى چاهى است كه طوقه چينى شده باشد، و مى گويند ((اصحاب رس )) مردمى بودند كه بعد از قوم ثمود روى كار آمدند و بر لب چاهى زندگى مى كردند و خداوند پيغمبرى به سويشان گسيل داشت ، ولى ايشان او را تكذيب كردند و خدا هلاكشان كرد. بعضى ديگر گفته اند: (رس ) نام رودخانه اى بود كه قوم رس در كنار آن منزل داشتند. و روايات شيعه نيز مؤ يد اين احتمال است .
رواياتى درباره اصحاب رس
در كتاب عيون به سند خود از ابو الصلت هروى از حضرت رضا (عليه السلام ) روايت كرده كه امير المؤ منين (عليه السلام ) در حديثى طولانى كه راجع به داستان اصحاب رس است فرمودند: اصحاب رس مردمى بودند كه درخت صنوبرى را مى پرستيدند و نام آن را ((شاه درخت )) نهاده بودند و آن درختى بود كه ((يافث )) فرزند نوح آن را بعد از داستان طوفان بر كنار چشمه اى به نام ((روشن آب )) كاشته بود و اين قوم ، دوازده شهر آباد پيرامون نهرى به نام رس داشتند و نام آنها: آبان ، آذر، دى ، بهمن ، اسفند، فروردين ، ارديبهشت ، خرداد، مرداد، تير، مهر و شهريور بود كه مردم فرس اين اسامى را بر ماههاى دوازدگانه خود قرار دادند، قوم نامبرده از آن صنوبر دوازده جوانه گرفته در هر يك از شهرهاى خود، يكى را كاشتند و نيز از آن چشمه كه گفتيم صنوبر بزرگ بر كنار آن بود - نهرى به طرف آن جوانه ها و قريه ها بردند، و نوشيدن از آب آن نهرها را بر خود حرام كردند، به طورى كه اگر كسى از آن نهرها مى نوشيد و يا به چهارپاى خود مى داد به قتلش مى رساندند، چون مى گفتند: زنده ماندن اين دوازده خدا بستگى به آب اين نهرها دارد پس سزاوار نيست كسى از آنها بخورد و مايه حيات خدايان را كم كند.
و نيز در هر ماه يك روز را در يكى از آن شهرها عيد مى گرفتند و همگى در زير درخت صنوبر آن شهر جمع شده قر بانى هايى پيشكش و تقديم آن مى كردند، و آن قربانيها را در آتشى كه افروخته بودند مى سوزاندند، وقتى دود آن بلند مى شد براى درخت صنوبر (سمبل ایزد خورشید، میثره= موسی) به سجده مى افتادند و به گريه و زارى در مى آمدند و شيطان هم از باطن درخت ، با آنان حرف مى زد.
اين عادت آنان در آن دوازده شهر بود تا آنكه روز عيد شهر بزرگ فرا مى رسيد، نام اين شهر اسفندار بود و پادشاهشان نيز در آنجا سكونت داشت و همه اهل شهرهاى دوازده گانه در آنجا جمع شده به جاى يك روز دوازده روز عيد مى گرفتند، و تا آنجا كه مى توانستند بيشتر از شهرهاى ديگر قربانى مى آوردند و عبادت مى كردند، ابليس هم وعده ها به ايشان مى داد، و اميدوارشان مى كرد (البته ) بيشتر از آن وعده هايى كه شيطانهاى ديگر در اعياد ديگر، از ساير درختان به گوششان مى رسانيدند.
سالهاى دراز بر اين منوال گذشت و همچنان بر كفر و پرستش درختان ، ادامه دادند تا آنكه خداوند رسولى از بنى اسرائيل از فرزندان يهودا، به سوى ايشان فرستاد آن رسول مدتى آنها را به پرست ش خدا و ترك شرك مى خواند، ولى ايشان ايمان نياوردند پيغمبر نامبرده ، آن درختان را نفرين كرد تا خشك شدند چون چنين ديدند به يكديگر گفتند: اين مرد خدايان ما را جادو كرد، عده اى گفتند: نه ، خدايان بر ما غضب كردند، چون ديدند كه اين مرد ما را مى خواند تا بر آنها كفر بورزيم و ما هيچ كارى به آن مرد نكرديم و درباره آلهه خود غيرتى به خرج نداديم ، آنها هم قهر كردند و خشكيدند.
لذا همگى راءى رابر اين نهادند كه نسبت به آلهه خود غيرتى نشان دهند، يعنى آن پيغمبر را بكشند. پس چاهى عميق حفر كرده او را در آن افكندند و سر چاه را محكم بستند و آن قدر ناله او را گوش دادند تا براى هميشه خاموش گشت . دنبال اين جنايت خداى تعالى عذابى بر ايشان مسلط كرد كه همه را هلاك ساخت .
و در نهج البلاغه ، على (عليه السلام ) فرموده : كجايند صاحبان شهرهاى رس كه پيغمبران خود را كشتند و سنت هاى مرسلين را خاموش ، و سنتهاى جباران را احياء كردند؟.
و در كافى به سند خود از محمد بن ابى حمزه و هشام و حفص از امام صادق (عليه السلام ) روايت كرده كه : چند نفر زن به خدمت امام صادق (عليه السلام ) وارد شدند يكى از ايشان از مساحقه (جماع زنان با يكديگر) پرسيد، حضرت فرمود: حدش همان حد زنا است . آن ديگرى پرسيد آيا خداى تعالى اين مساءله را در قرآن كريم ذكر كرده ؟ فرمود: بلى ، پرسيد در كجا است ؟ فرمود: زنان رس .
و در الدرالمنثور است كه ابن ابى الدنيا (در مذمت ملاهى ) و بيهقى و ابن عساكر از جعفر بن محمد بن على (عليه السلام ) روايت كرده اند كه دو نفر زن از آن جناب پرسيدند: آيا افتادن زن روى زنى ديگر را در كتاب خدا حرام مى دانى ؟ فرمود: بلى ، اين عمل همان زنان است كه در عهد تبع مى زيستند و آن زنان كه با رس بودند. آنگاه اضافه كرده اند كه هر نهر و چاهى را رس گويند، سپس فرمود: كسانى كه چنين كنند بر ايشان جلباب و زره و كمربند و تاج و چكمه اى از آتش درست كرده روى همه آنها پارچه اى غليظ و خشك و متعفن از آتش بر تنشان مى كنند، آنگاه جعفر فرمود: اين مساءله را به همه زنان خود ياد دهيد.
مؤ لف : قمى هم از پدرش از ابن ابى عمير از جميل از امام صادق (عليه السلام ) روايتى در اين معنا آورده است ."
http://www.ghadeer.org/site/thekr/lib/024/start.html
اشتراک در:
پستها (Atom)