یکشنبه، بهمن ۰۸، ۱۳۸۵

پیر شالیار

زرتشت در مقام پیر شالیار و دانای سیمیار کُردان

مطلب زیر که در کتاب کردستان رشید یاسمی آمده، به عینه از سایت آریا بوم نقل میشود. جالب است که رشید یاسمی پیر شالیار (شهریار پیر) را همان زرتشت (هوشنگ پیشدادی) می داند و این معنی از نام پدر وی یعنی جاماسپ (در اصل جم) نیز پیداست چه پدر اصلی گئوماته زرتشت (بردیه داماد و پسر خوانده کورش= فریدون) همان سپیتمه جم (جمشید پیشدادی) داماد و ولیعهد آستیاگ (اژی دهاک مادی) بوده است. لقب سیمیار پیر شالیار/ زرتشت را به سادگی می توان صورتی از کلمهً مرکب کردی سیوی یار یعنی یاور یتیمان به شمار آورد:
"مراسمی به نام «پیرشالیار» در اورامان تخت(هورامان) کردستان و در کنار مرقد پیرشالیار که در سه روز انجام می­شود. در این مراسم از باغ پیرشالیار گردوهایی چیده شده و برای اهالی فرستاده می­شود. آغاز مراسم روز چهارشنبه است. بامداد روز نخست دامداران دام­های نذری خود را می­آورند و قربانی می­کنند، گوشت قربانی در بین مردم تقسیم می­شود و مقداری دیگر از گوشت­ها برای تهیه­ی غذای دسته جمعی، «آش جو» یا «هولوشینه تشی» به داخل خانه­ی پیر برده می­شود.

نیمروز روز دوم گروه­های دف زن­ خود را آماده کرده و شروع به دف زنی می­کنند. نوجوانان، جوانان و پیران دست در دست هم زنجیره­ای بزرگ تشکیل داده و رقص دسته جمعی را آغاز می­کنند و با حرکتی نمادین همبستگی همیشگی خود را به نمایش می­گذارند. در هنگام رقص، افرادی نیز قصیده­هایی از بر می­خوانند و گروه بزرگ رقص هم لفظ «جلاله الله» را زمزمه می­کنند. در این سه روز مردم هورامان تخت تمام کارهای خود را تعطیل کرده و فقط وقتشان را در این جشن باستانی صرف می­کنند. درروز پایانی نیز مردم تا شب به رقص می­پردازند و ساعاتی از شب را نیز در خانه­ی پیرشالیار می­گذرانند، که به این شب، شب نشست یا «شه وونیشتی» گفته می­شود. در این شب سخنرانان به سخنرانی درمورد پیر شالیار و بحث­های مذهبی و عرفانی می­پردازند. بعد از آن سرودی یا قصیده­ای خوانده می­شود وپایان جلسه با دعا ختم می­شود.

پیرشالیار کیست ؟
پیرشالیار فرزند جاماسب، یکی از رهبران و مُغان آیین زردشت بوده که در اورامان می‌زیسته است، وی مردی دانا و آگاه با طبعی روان بود. این مغ کتابی را به نام «مارفه‌تو پیرشالیار» (‌معرفت پیرشهریار) به لجهه­ی کردی اورامی به نظم درآورده است مشتمل بر امثال و حکم و پند و اندرز با ذکر نکاتی چند از آداب و رسوم آیین باستانی و تاکید و توصیه در جهت حفظ و نگهداری آن. نسخه­ی این کتاب اکنون کمیاب است و فقط عبارات و ابیاتی از آن را برخی از مردم آن سامان از بر دارند و در مواردی به جای ضرب المثل به کار می­برند.
در این کتاب منظوم، بعد از هر دو بیت، بیتی تکرار شده است به این مضمون :
گوشت جه‌ واته‌ی پیرشالیار بوو هوشت جه کیاسته‌ی زانای سیمیار بوو
(‌به گفته پیرشهریار گوش بده، و برای درک نوشته‌ زردشت دانا و هوشیار باش )
چند بند دیگر از آن منظومه :
داران گیان‌داران، جه‌رگ و دل به‌رگه‌ن گایی پر به‌رگه‌ن گایی بی به‌رگه‌ن که ره‌گ جه ‌هیلین، هیلی جه که‌رگه‌ن رواس جه رواس ورگه‌ن جه ورگه‌ن
(درختان جان دارند،‌ جگر و دلشان برگ است، گاهی پر برگ و گاهی بی­برگند. مرغ از تخم است، و تخم از مرغ، روباه از روباه است و گرگ از گرگ)
وه‌وری وه‌وارو، وه‌وره‌وه‌رینه وریسه ، بریو چوارسه رینه که‌رگی سیاوه هیلیش چه‌رمینه گوشلی مه مریو دوی درینه
(برفی می­باره که برف خوره است، و رسن که پاره شود چهار سر پیدا می‌کند، ماکیان سیاه، تخمش سفید است، ‌دیگچه که سوراخ شد، دو در پیدا می­کند)."

دوشنبه، بهمن ۰۲، ۱۳۸۵

جغرافیای تاریخی کهن شمال غرب ایران

جغرافیای تاریخی کهن شمال غرب ایران

در اینجا برای سادگی مطلب از آن نواحی این منطقه سخن به میان خواهم آورد که در مقالات سابق در باب آنها کلامی نرفته است. منبع اساسی در این باب همانا یادگار بزرگ ایگور میخائیلویچ دیاکونوف یعنی تاریخ ماد به ترجمهً کریم کشاورز است. ما در اینجا مندرجات تألیف وی را اساس قرار داده و از این طریق بر روی جغرافیای تاریخی و تاریخ باستانی این ناحیه که مورد مشاجره پان ایرانیستها و پان ترکیستها است، پرتوی می افکنیم. دیاکونوف بر اساس کتیبه های آشوری از ناحیهً زیکرتو و شهر و دیار سانگ بوتی و شهرمجاور آن اولخوی نسبتاً مفصل صحبت نموده است. وی به درستی ناحیهً زیکرتو (یا زیکیرتو، زی کیرتو) را با حوضهً رود شهر چای تطبیق داده و ضمناً می گوید که آشوریان با فرستادهً فرمانروای زیکرتو با مترجمی ماننایی که خود نام غیر ایرانی داشته صحبت کرده اند. دیاکونوف جای دیگر از ولایت کرتیارا در کردستان کنونی ایران خبرمی دهد که این نام نیز به وضوح حاوی نام کیرتی ها است که نامشان بر روی قبایل کرد تعمیم پیدا کرده است. این مطلب سر نخ جالبی را به دست می دهد و آن اینکه کیرتیها همان بومیان سومری و اکدی زبان لولوبی بوده اند که در آذربایجان و کردستان سکنی داشته اند چه نام لولوبی (مرکب از لولو و پسوند بی) به زبان هوریانی به معنی بردهً کوهستانی بوده و مترادف این نام در زبان پارسی و عیلامی کورتش (کورت) و در زبان اکدی گردیو می شده است. برای اصل این نام می توان ریشهً لولوبی/ سومری کور یعنی کوه قایل شد. در کل از اینجا معلوم میشود که از میان سه ریشهً تاریخی نام کردان این اصیل ترین آنها بوده است. دو ریشهً دیگر نام کرد همانا نام کردیو ها (کرمانج ها، ستروکتیان، ساگارتیان) و سکائیان کردوخی بوده که به ترتیب به معنی دارندهً خانه های سنگی و کوچ نشینان هستند. در کنار لولوبی ها و درشمال و شرق و غرب آنان مردمان بومی قفقازی نژاد کوتی (کاسپی، کادوسی یعنی سگپرست) اسکان داشته اند. که این دو قوم باستانی این دیار به تدریج با آمدن آریانیان کاسی ، میتانی، مادی، سکایی وپارسی زبان خود را از دست داده و درون آنان به تحلیل رفته اند. نام این مردم باستانی در کلمات عامیانهً تحقیرآمیز ایرانی لولو و قیرتی زنده مانده است. این نشانگر آن است که رفتار آریائیان مادی با بومیان فلات ایران تحقیر آمیز و نژاد پرستانه و برده دارانه بوده است و از این رو است که در ایران باستان نام کردان لولوبی عنوانی ملامت بار محسوب می شده است. کتیبه های آشوری متعلق به سارگون دوم در ناحیهً زیکیرتو (یعنی محل زیست کیرتی ها) یعنی حوضهً رود شهر چای میانه از قلاع و روستاهایی نام برده شده اند که این نامها با نظایر کنونی آنها از این قرارند: پاردو (=پاردیه، فراهیه)، ایشتایی پار (ایشنار)، ساکتاتوش (شیخ طبق)، نانزو (نوروز آباد)، ائوکانه (اوگان، ابرگان، روستای نیاکان پدری نگارنده)، کابانی (کبودین)، قوروسوپا (قره جه قبا)، راکسی (=لاکسی، کسلان)، گیم داکریکا (گون دوغدو)، باروناکا (بارنجق)، سی ترا ( سیه دل)، تاش دامی (تکمه داش) و تسامیا (=چامیان، کارا چمن). کتیبه های همین پادشاه آشوری در ادامهً شرح لشکرکشی حدود سال 710 پیش از میلاد از شهرهای سانگی بوتو (محل بوته های انگور) و اولخوی (یعنی شهر شایسته خوی) نام می برند که به ترتیب همان شهرهای مرند (موروندا، مورونت، یا ماورونداگارای عهد باستان) و شهر خوی می باشند. از اینجا معلوم میشود نام مرند (مورونت، ماورونداگارا) در اصل به معنی شهر تاکستانها بوده است چه کلمه مووره در زبان آذری و کردی به ترتیب به معنی بوته تاک و خود تاک می باشد. از این مطلب همچنین معلوم میشود بیت سانگ بوتی (محل انگور) در ماد بزرگ هم جز همان تاکستان حالیه مراد نبوده است. معنی لفظی خود لفظ بومی کهن خوی نیز قابل انکشاف است چه ارامنه نام پهلوی این شهر را در عهد کهن هیر آورده اند که به معنی ثروت و رفاه است و این معنی در نامهای کهن آنجا یعنی اولخوی (دارای ثروت شایان) و خوی وه (دارای ثروت خوب) که در سالنامه های آشوریان یاد شده اند، مصداق پیدا می کند. در شرح لشکرکشی سارگون دوم به نواحی سانگ بوتی و اولخوی و اورارتو از این اماکن نام برده شده است که با نامهای قابل قیاسشان از این قرار می باشند: ساردوری خورد (سیداوا)، خورنکو (خانقاه)، خاردانیا (خان دیزه)، گیزو آرزو (قیزقلعه)، شاشزیسا (شکریازی)، خودورنای علیا و سفلی (شبانلوی علیا و سفلی)، اوادنا اونزا (ایری بوجاق)، آرازو (عذاب)، شادیش سی نیا (سید خاجین)، سیتو آرزو (سویدلی)، زیرما (زروان، زارغان)، سورزی (کورتی)، الیادی نیا (ایواوغلو)، سورزیالدیو (سولکده)، آرمونا (آلمالو) و سر انجام کی ناشتانیا (جایگاه چشمه) که مطابق با روستای چشمه است. نام کوههای آورین و اردیج: که سارگون دوم در ادامه تهاجم خونین و غارتگرانهً خود در موقع ورود به اورارتو که از سمت شمال دره قوتور صورت گرفته است از میان دو کوه به نامهای آرسابیا و اثرتیا عبور می کند که به ترتیب با کوههای امروزین آورین (به لغت پهلوی یعنی با شکوه) و اردیج (به لغت پهلوی یعنی آراسته) در نزدیکی مرز ترکیه قابل مطابقت می باشند. نام محال چاردولی: منابع آشوری و اورارتویی از کوهی به نام خارسی / ارسیته در اراضی ماننا که در مجاورت ناحیهً پارسوا (استان کردستان کنونی) نام برده اند. این کوه مطابق کوه قره داش حالیه است چه این کوه در در اراضی قبیلهً ماننایی کوموردیان قرار داشته است که اکنون تصحیف شدهً نامشان در اسم محال چاردولی (چردوغلو) که شامل ناحیه این کوهستان میشود، زنده مانده است. در لشکرکشی سال 713 پیش از میلاد سارگون دوم به ماد از نواحی سیگریس، باییت آن (خانهً خدا) یا بیت باگای، روستای دیریستانو (محل استراحت کاروانها)، اوریاکی، ریمانوتی، اُپورئی، اویادوئه، بوستیس، آپساخوتی (به ظاهر به معنی خداوند جادوگری)، پازئواتی (به ظاهر به معنی دارای آب گرم) ، اوتیران (به ظاهر به معنی دارای آب نیرومند) ، آگازی و آمباندا (به ظاهر به معنی جایگاه سردسیر) ما بین الیپی (کرمانشاه) و خوار (کویر نمک) نامبرده شده اند که به ترتیب با مناطق سنندج، قیدارنبی، نهاوند تاکستان، اوریاد، رامند، رودبار تفرش، ابهر،بوئین زهرا ، شاه کلک، گرماب، افشار، اورزمان و قشلاق داغ مطابقت دارند. در کتیبه های اسرحدون پادشاه آشوری در سمت قم و کاشان از دهکده ای به نام اوراکازابارنا یاد شده که با قصبهً گازران کنونی مطابقت دارد. کتیبه های سارگون دوم در اطراف بیت باگای/ بیت ایشتار (قیدار) از سه قلعهً کیششلو/ کارنابو، کیندائو/ کارسین، آنزاری/ کار اداد نام برده اند که به ترتیب با روستاهای حصار، کرسف و علی آباد در جنوب شرقی قیدار مطابقت می نمایند. خود نام قیدار شکلی از همان نام خدای جنگ آریانیان کاسی یعنی گیدار می باشد. محل قبایل اتحادیه ماننا ها در اطراف دریاچهً اورمیه بنا به شواهد و قرائن از این قرار بوده است: محل تئورلیان (به ظاهر به معنی صاحبان قدرت، مانناهای پادشاهی) در جنوب دریاچهً اورمیه قرارداشته آنجا که اکنون شهر ویران خوانده میشود خود نام ماننا به زبانهای ایرانی کهن معنی سرزمین پایینی را می دهد. مسّیئیان (ظاهراً به معنی میانیها) در میاندوآب و حوضهً رودهای زرینه رود و سیمینه رود ساکن بوده اند. محل دالیان را اطراف تبریز و حوضهً رود تلخه رود تعیین کرده اند. نام سونبی ئیان با محال سلدوز اورمیه مطابقت دارد. کوموردیان یا چنانکه اشاره شد چاردولیهای کنونی در سمت شرق شهرستان میاندوآب زندگی می کرده اند. کتیبه های آشوری در ماننا (نیسیر عهد باستانی تر) از شهرهای ایزیرتو (پایتخت آن)، خارونا، شودور (شیمری خادیری منابع اورارتویی)، بشتو، و کارالا نام برده اند که به ترتیب مطابق با قصبات حسنلو، خلیفان، محمدیار (که در آن محمد جایزین شیمرشده است)، شاه قلعه وکلانه (درخبر شرفنامهً شرف خان بدلیسی، قلعه دیزهً کردستان عراق) مطابقت دارند. گودارمحل بشتو را با تپه کاپلانتو مقابله نموده است که خطاست چه این نام ترجمهً ترکی همان دژ پلنگان باستانی است که داریوش در کتیبهً بیستون از آن یاد کرده است. آشوریان در جنوب ماننا یعنی ولایت پارسوای کهن (استان کردستان حالیهً ایران) ازدژی به کاربیتو به معنی مبارک نام برده اند که با روستای مبارک آباد (صلوات آباد سنندج) مطابق می باشد. منابع آشوری در این سمت از قلعه ای به نام باروتا و کوهی به نام آرسیتا (هارشی) هم اسم برده اند که با قصبهً بایدر و کوه چهل چشمه مطابقت می نمایند. کتیبه های سارگون دوم در بین میانه و تبریز از قلاع و شهرکهای سوکا، بالا، آبی تینکا، شوان داخول، دوردوکا و مسی (به اوستایی مئیذیه یعنی میانه) اسم برده اند که به ترتیب مطابق با روستاهای سیسان، اوجان، بوستان آباد، شبلّی، دوزدوزان و شهر میانه می باشند که این شهر آخری همانطوری که دیاکونوف خاطرنشان می کند مقر فرمانروایی دیاکو (دایائوکو، کیقباد شاهنامه) بوده است. کتیبه های آشوریان در ذکر لشکرکشی های آنان در ناحیهً بین منطقهً رودکها ( حوضهً علیای رود قیزیل اوزن در جهت شمال) و ناحیهً پارسوا (کردستان) از ولایتی به نام گیزیل بوندا نام برده اند که لابد همین نام است که به شکل قیزیل اوزن بر روی نام این رودخانه زنده مانده است. کتبیه های آشوری در این ناحیه از چهار قلعهً مجاور آن با پارسوا تحت اسامی زیزی، آپپار، زالا و کیت پات یادکرده اند که نامهایشان قابل تطبیق با اسامی روستاهای چیچکو، پاپاله، چالاب و گنبد می باشند. یکی از مقرهای حکمرانی این منطقه در این عهد یعنی دژ سیبار با سهرورد دورهً اعراب -که هم اکنون، به صورت روستایی در جنوب سجاس بر جای مانده است- مطابقت می نماید. شهر مهم دیگر این حوالی ساگ بیت آمده که با خود قصبهً سجاس در جنوب شهرک سلطانیه همخوانی دارد. نام کهن مراغه یعنی اوئیش دیش منابع آشوری می توان دارندهً به معنی دارندهً رودخانه سریع گرفت که یادآور نام ایرانی کهن دیگر آن یعنی افرازهارود می باشد. خود نام مراغه به معنی مرغزار یا رغه بزرگ است. در اوستا نام رودخانهً آن ویتنگوهئیتی آمده است که به همین معنی دارندهً جریان سیلابی می باشد. از اینجا معلوم میشود نام رودخانهً آن یعنی صوفی (صافی) در اصل سپی بوده که در اوستا به معنی در هم شکننده و سیلابی است. دژ داربو که منابع اورارتویی جای آن را در شرق دریاچهً اورمیه تعیین کرده اند مطابق با همان دژ مضاعف تارویی تارماکیس منابع آشوری یعنی شهر تبریز است که بیزانسی ها نام این دژ دومی را تبرمایس آورده اند. نام داربو را با توجه به نام قبیلهً باستانی ساکن تبریز یعنی دالیان می توان به معنی مردم سرزمین بیشه زاران و باغها گرفت چه منابع یونانی نیز در آذربایجان از مردمی به نام داریتیان (مردم سرزمین درختان) نام برده اند. اما خود نامهای تارویی و تارماکیس به لغت کهن مادی به معنی دژ کوچک و دژ بزرگ بوده اند. منابع آشوری در سمت بین مرز ماننا و همسایهً جنوبیش پارسوا (استان کردستان) در نزدیکی دژ بشتو (شاه قلعهً نزدیک دیوان دره) از دو دژ به نامهای پوری و سی تو آریا (شاتی راراگای منابع اورارتویی) نام می برند که این دو نام به ظاهر بر روی نام روستاهای آب پاره و شریف آباد زنده مانده اند.

چهارشنبه، دی ۲۰، ۱۳۸۵

جغرافیای تاریخی شهرها و قصبات ایران

کنکاشی در برخی نامهای جغرافیایی کهن ایران

بعد از ترور احمد کسروی تحقیقات در بارهً نامهای جغرافیایی متوقف ماند. نگارنده بعد از سالها دست پنجه نرم کردن با تاریخ اساطیری ایران و نشان دادن تأثیر عظیم فرهنگ ایران باستان برروی ادیان معروف جهان به خانه مراجعت کرده و دنبال کار کسروی را با منابع و امکانات بیشر پیگیری می نمایم. در این جا از تکرار مطالب جغرافیای تاریخی ایران که ضمن تحقیقات تاریخ اساطیری ایران در مورد آنها صحبت نموده ام، صرف نظر کرده و به دنبال نامهای جغرافیایی بکر و بایر میهن می روم و امیدوارم که کسان دیگری نیز که دسترسی به لغات اوستایی و پهلوی دارند اجتهادی نموده و در بارهً نامهای کهن جغرافیایی و تاریخی میهن مان که در پردهً ابهام مانده اند، نظر دهند. نطنز: معنی لفظی نام نطنز (که ظاهراً کسی در باب آن سخن نگفته است): سمعاني نيز در كتاب "انساب" همانند ياقوت در كتاب معجم البلدان، نطنز را "بليده" يعني شهر كوچكي از توابع اصفهان خوانده است. از اینجا معلوم میشود که این نام ترکیبی از واژه های اوستایی "نا" یا "نه" (حرف نفی) و "تنج" (که علی القاعده صورتی از تنز/طنز می باشد ) به معنی بزرگ و نیرومند بوده و در مجموع آن به معنی "شهر نه چندان بزرگ و گسترده"(بلیده) می باشد. نام فصبهً کهن اربسمان این شهر در لغت پهلوی به معنی "جای بافتن ریسمان و پارچه" است. به نظر می رسد نام شهر تنکابن مازندران نیز ریشه در همین واژهً اوستایی تنج داشته و در مجموع به معنی دارای آبهای فراوان بوده است. اقلید: این نام را می توان صورت پهلوی نام پارسی مرکب "اگری ده" یعنی روستای دارای آتشکده شمرد. علی القاعده حرف "ر" اوستایی در پهلوی به "ل" قابل تبدیل بوده است. میناب : از آنجاییکه نامهای کهن شهر میناب هرمز (هرمزد ) و تیوآب میناب (دارای رود مینوی توانا) بوده و در اعصار پیش از مغول مرکز تجاری بزرگ جنوب ایران با جهان خارج؛ لذا نام رود میناب (آرامیس خبر نئارخوس دریانورد یونانی اسکندر، اهورامزدای باستانی) به معنی رود دارای آب مینوی بوده است. نامهای کهن شهر بزرگ مجاور آن یعنی بندرعباس یعنی گمبرون یا گامرون و سورو را به ترتیب می توان به معنی جایگاه خرچنگ (کامراوو) و محل جشن و سرور یا محل لباس یا تورماهیگیری سالو گرفت. ظاهراً نام همین شهر است که در لشکرکشی های اسکندر، سالمونت (دارای نوعی تور/لباس سالو) ذکر شده است. کلیبر و کلیدر: نامهای این دو شهر و قصبه را که اولی به واسطهً قهرمان ملی آذربایجان و ایران یعنی بابک خرمدین و دومی توسط رمان معروف محمود دولت آبادی معروف شده است به ترتیب مرکب از کلی (کاری، بزرگ و مقاوم) و ور (قلعه)، کلی (کاری) و در می باشند یعنی اولی نام خود را از همان قلعه بابک (بذ ، بل باستانی،یعنی دژ) گرفته است همانکه در اساطیر آذری کوراوغلو (=فرزند کورش که تخلص بابک خرمدین حماسه سرا و تنبورنواز بوده) به شکل شأنلی بل (یعنی قلعهً باشکوه) یا چملی بل (یعنی قلعهً مه آلود) آمده است. بروجن: نام شهر بروجن را می توان جایگاه بارو معنی نمود. اِوَز: نام این شهرک استان فارس را که به ظاهر لغتی عربی به معنی محل نگهداری غاز و مرغابی است می توان در زبانهای کهن ایرانی به معنی "بی نیایش یا بدون رهبردینی" معنی نمود. دارا بودن زبان ایرانی فارسی ولی سنیگری مردم این شهر گواه این معنی ایرانی کهن آن است. بسطام (ویست خم): این نام را به معنی شهر یا روستای دارای آتشکدهً بزرگ معنی کرده اند. قصبهً بسطام آذربایجان غربی در نزدیکی خوی نزدیک محل دژ اوارتویی روساهینی (یعنی شهر رؤسا) بوده که بنا به کتب پهلوی این بتکدهً کنار دریاچهً چیچست (اورمیه) به فرمان کی آخسارو (کیخسرو، هوخشتره، منهدم کنندهً امپراتوریهای مقتدر اورارتو و آشور) ویران گردید و در کنار آن آتشکده ای (بسطامی) ایجاد شد. دکتر محمدجواد مشکور در بارهً تاریخچهً این بسطام می آورد: سنگنبشته ای از پادشاهان اورارتویی در ده بسطام از دهستان چایپار، بخش قره ضیائ الدین از توابع شهر خوی که در دوکیلومتری جادهً شوسهً خوی قرار دارد به خط و زبان اورارتویی در شانزده سطر پیدا شده که اکنون در ادارهً فرهنگ ماکو نگهداری میشود. این نوشته به فرمان روسای دوم پسر آرگیشتی دوم (680- 646 ق.م) نوشته شده و ترجمهً آن از این قرار است:" رؤسا پسر آرگیشتی این معبد بلند را برای خالدی خدای (اورارتو) برپا کرد. به نیروی خالدی، رؤسا پسر آرگیشتی سخن می گوید. این روستا خالی بود و چیزی در اینجا برپا نشده بود. همان طور که خالدی به من فرمان داده است. من در اینجا بنا ساختم، و اینجا را شهر رؤسا نامیدم. رؤسا پسر آرگیشتی گوید: کسی که این سنگبشته را منهدم کند و به آن زیان رساند یا آن را بشکند خالدی خدای (اورارتو) او را به وسیلهً خدای هوا و خدای آفتاب و خدایان دیگر بر خواهد انداخت و در زیر آفتاب نامی از خود نگاه نتواند داشت. منم رؤسا پسر آرگیشتی شاه نیرومند، شاه کشورها، شاه کشور بیاای نی (اورارتو) شاه شاهان، سرور شهر توشپا." چورس (چو- رس): نام روستای دوست و هم دانشکده ایم جمیل اکبری آذرفام را- که به جرم حمل دوبارهً اعلامیه های بیماری کودکانهً چپروی توسط فک و فامیلهای خدا، فدایی شد- نظر به موقعیت راههای ارتباطی این روستای شمال خوی می توان کلمه ای مادی (اوستایی) به معنی روستای واقع بر سر چند راهی معنی نمود. سمنان: نظر به نام منطقه ای با نام بسیار قدیمی اسفنجان (سپنژان) در جنوب سمنان اولاً معلوم میشود نام سمنان از تلخیص و تحریف همین نام عاید شده است. در ثانی خود کلمهً سفنج هم می توان به معنی سه ضرب در پنج و هم به معنی سی ضرب درپنج گرفت که عدد صد (هکتوی یونانی) در میان آنها قرار می گیرد و این خود نشانگر آن است که شهر گم شدهً هکاتوم پلیس (صد دروازه) از پایتختهای دورهً اشکانی در استان سمنان، خود همین ناحیهً شهر سمنان بوده است که ایرانشناسان در این راه به خطا متوجه شهر معروف دیگر این استان یعنی دامغان (محل پرورش دامها) شده اند که نام قدیمی دیگرش گومش (یعنی دارای دامهای بزرگ، یا جای پرورش دامها) بوده است که این دو نام آن نه نشان از قرابت با شهر صد دروازه بلکه نشان از غرابت با نام این پایتخت معروف اشکانیان دارند. سبزوار: نظر به معنی لفظی نام سبزواراین شهرباید همان راسمینا (موطن سبزه زاران) خبر منابع یونانی باشد که در ناحیهً باستانی بیهق (یعنی دارای بهه تلخ) واقع شده است. بُجنورد: نام این شهر را در لغت پهلوی می توان به معنی "جایگاه اسیران جنگی آزاد شده" گرفت. ترمذ: این نام را که اکنون نام شهر و ولایتی در ازبکستان است می توان "دژ بزرگ" معنی نمود. ابیورد: نام این شهر را که اکنون در ترکمنستان واقع شده است می توان جایگاه گل رز معنی نمود. باخزر: این شهرک خراسان را می توان به معنی دارندهً باغ زرین گرفت. بیرجند: نام این شهر را می توان مأخوذ از نام اوستایی بئورجند یعنی دارای هزار سپاهی به شمار آورد. جاجرم: این نام را با توجه به مطالب جغرافی نویسان دورهً اعراب در مورد این شهر،می توان لفظی اوستایی به معنی دارندهً علف زهردار گرفت. خواف: نام این قصبهً خراسان به شکل موجود آن به معنی دارای آب خوب است. خوسف: نام این قصبه خراسان را به معنی شهر واقع در گودی معنی نموده اند. اما به هرحال این نام به شکل موجود معنی دارندهً اسبان خوب را می دهد. طبس: به معنی جایگاه گرمای زیاد می باشد. قاین و قاینات: نام این منطقه که مارکوپولو به صورت تونوکاین آورده به لغت اوستایی به معنی دارای کشاورزی شایسته می باشد. قوچان: که صورت اصلی آن خوبوشان (جایگاه زندگی خوب) بوده، می توان مأخوذ از خوشان ( جایگاه خوب) دانست. فریمان: در لغت اوستایی می توان این نام را به معنی دوست منش یا خانهً دوست گرفت. نیشابور: به معنی شهر دارای کاروانسراهای فراوان است چه نامهای کهن آنجا یعنی اپارنی ( ابر نیسایه) و پرتو نیسایه (نیسای نیرومند) گواه آن است. نیسایه (به معنی جای آسودن کاروانها) همچنین نامی بر شهرهای نخجوان، نهاوند و میمنه بوده است. اصفهان: این نام را به غلط مرکز سپاهیان اسب سوار معنی نموده اند چه کلمه سپ در اوستا مغلوب کردن بوده و نام سپاهان مترادف با نام قدیمی دیگر آن جی به معنی پیروز می باشد. مسلم به نظر می رسد شهر پاشری کتیبه های آشوری که بین ناحیهً فارس و شمال بین النهرین قرار داشته و در لفظ پهلوی به معنی بهترین و عالی ترین است نام قدیمی تر اصفهان بوده و از همین معنی است که عبارت معروف اصفهان نصف جهان پدید آمده و بیرون تراویده است.

دوشنبه، دی ۱۸، ۱۳۸۵

پیشنهاد و تقاضا از هموطنان

این جانب جواد مفرد کهلان علاقه دارد برروی اسامی جغرافیایی کهن ایران را که به شکل معما هستند تحقیق کرده وبرایشان جواب پیدا کنم. همچنانکه در دوران دبیرستان و دانشگاهی روی معادلات ریاضی کار می کردم. این شیوه دیگر عادتی دیرینه برای من شده است و تصمیم دارم که مدتی طولانی بر روی این نوع نامها کار کنم لذا از هموطنان تقاضا دارم. این نوع نامها را که با آنها برخورد و سروکاری داشته اند و برایشان معمایی بوده معرفی بنمایند تا این جانب با کمک منابع فرهنگی و لغوی ودایی و اوستایی و پهلوی وفارسی و کردی و ترکی و عربی که در اختیار دارم به توانم جواب ویا حداقل نظری را در باب آنها ارائه دهم . برای نمونه امروز نامهای اقلید و اوز و میناب و بروجن را به ترتیب به معنی روستای دارای آتشکده (اگری ده)، مرغابی (به عربی)، دارای آب مینوی . جایگاه قلعه دریافتم .خوش باشید و شاد بمانید با سپاس جواد مفرد

جمعه، دی ۱۵، ۱۳۸۵

خصرالیاس همان کیخسرو است

داستان الياس (کیخسرو) در قرآن و روايات

یکی از نامهای قرآنی معروف کی آخسارو (کیخسرو، خضر، هوخشتره) پادشاه مادی ویرانگر امپراطوری آشور، الیاس (مرد خدا) است که مترادف یکی از اسامی توراتی معروف وی یعنی متوشائیل یعنی مرد خدا می باشد. بی جهت نیست که در روایات اسلامی نام الیاس اغلب به همراه نامهای سامی دیگر کی آخسارو یعنی خضر (خشثره) و ادریس (نکونام) ذکر می گردد که از این دو نام، اولی خضر علی القاعده جزء دوم نام معروف هوخشتره و دومی ترجمهً نام اوستایی وی یعنی هئوسروه است. می دانیم که کی خسرو/ کی آخساروی خبر هرودوت، فرمانروای قهرمان بی بدیل شاهنامه و اوستا است و از جاودانهای معروف زرتشتیان می باشد. تنها فریدون (کورش/ پشوتن، ذوالقرنین، سلمان فارسی، سلیمان) است که درعظمت مقام به وی نزدیک میشود و با او برابری می کند. داستان الیاس در سایت ایرانی/ اسلامی تبیان چنین تدوین شده است:

داستان الياس در قرآن و روايات
1. داستان الياس در قرآن
نخست ببينيم در قرآن كريم درباره آن جناب چه آمده ؟ در قرآن عزيز جز در اين مورد و در سوره انعام آنجا كه هدايت انبيا را ذكر مى كند و مى فرمايد: ((و زكريا و يحيى و عيسى و الياس كل من الصالحين )) جاى ديگرى نامش برده نشده . و در اين سوره هم از داستان او به جز اين مقدار نيامده كه آن جناب مردمى را كه بتى به نام ((بعل )) مى پرستيده اند، به سوى پرستش خداى سبحان دعوت مى كرده ، عده اى از آن مردم به وى ايمان آوردند و ايمان خود را خالص هم كردند، و بقيه كه اكثريت قوم بودند او را تكذيب نمودند، و آن اكثريت براى عذاب احضار خواهند شد.
و در سوره انعام آيه 85 درباره آن جناب همان مدحى را كرده كه درباره عموم انبيا (عليهم السلام ) كرده ، و در سوره مورد بحث علاوه بر آن او را از مؤ منين و محسنين خوانده ، و به او سلام فرستاده ، البته گفتيم در صورتى كه كلمه مذكور بنابر قرائت مشهور ((ال ياسين )) باشد.
2. داستان آن جناب از نظر روايات
حال ببينيم در احاديث درباره آن جناب چه آمده ؟ احاديثى كه درباره آن جناب در دست است ، مانند ساير رواياتى كه درباره داستانهاى انبيا (عليهم السلام ) هست ، و عجايبى از تاريخ آنان نقل ميكند، بسيار مختلف و ناجور است نظير حديثى كه ابن مسعود آن را روايت كرده ميگويد: الياس همان ادريس است . يا آن روايت ديگر كه ابن عباس از رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) آورده كه فرمود: الياس همان خضر است . و آن روايتى كه از وهب و كعب الاحبار و غير آن دو رسيده كه گفته اند: الياس هنوز زنده است ، و تا نفخه اول صور زنده خواهد بود.
و نيز از وهب نقل شده كه گفته : الياس از خدا درخواست كرد: او را از شر قومش نجات دهد و خداى تعالى جنبنده اى به شكل اسب و به رنگ آتش ‍ فرستاد، الياس روى آن پريد، و آن اسب او را برد. پس خداى تعالى پر و بال و نورانيتى به او داد و لذت خوردن و نوشيدن را هم از او گرفت ، در نتيجه مانند ملائكه شد و در بين آنان قرار گرفت .
باز از كعب الاحبار رسيده كه گفت : الياس دادرس گمشدگان در كوه و صحرا است ، و او همان كسى است كه خدا او را ذو النون خوانده ، و از حسن رسيده كه گفت : الياس موكل بر بيابانها، و خضر موكل بر كوهها است ، و از انس رسيده كه گفت : الياس رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) را در بعضى از سفرهايش ديدار كرد و با هم نشستند و گفتگو كردند. سپس ‍ سفرهاى از آسمان بر آن دو نازل شد. از آن مائده خوردند و به من هم خورانيدند، آنگاه الياس از من و از رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) خداحافظى كرد. سپس او را ديدم كه بر بالاى ابرها به طرف آسمان ميرفت . و احاديثى ديگر از اين قبيل ، كه سيوطى آنها را در تفسير الدر المنثور در ذيل آيات اين داستان آورده .
و در بعضى از احاديث شيعه آمده كه امام (عليه السلام ) فرمود: او زنده و جاودان است . و ليكن اين روايات هم ضعيف هستند و با ظاهر آيات اين قصه نمى سازند.
و در كتاب بحار در داستان الياس از ((قصص الانبيا)) و آن كتاب به سند خود از صدوق ، و وى به سند خود از وهب بن منبه و نيز ثعلب در عرائس از ابن اسحاق و از ساير علماى اخبار، به طور مفصل تر از آن را آورده اند، و آن حديث بسيار مفصل است كه خلاص هاش اين است كه : بعد از انشعاب ملك بنى اسرائيل ، و تقسيم شدن در بين آنان ، يك تيره از بنى اسرائيل به بعلبك كوچ كردند و آنها پادشاهى داشتند كه بتى را به نام ((بعل )) مى پرستيد و مردم را بر پرستش آن بت وادار مى كرد.
پادشاه نامبرده زنى بدكاره داشت كه قبل از وى با هفت پادشاه ديگر ازدواج كرده بود، و نود فرزند - غير از نوه ها - آورده بود، و پادشاه هر وقت به جايى مى رفت آن زن را جانشين خود مى كرد، تا در بين مردم حكم براند پادشاه نامبرده كاتبى داشت مؤ من و دانشمند كه سيصد نفر از مؤ منين را كه آن زن ميخواست به قتل برساند از چنگ وى نجات داده بود. در همسايگى قصر پادشاه مردى بود مؤ من و داراى بستانى بود كه با آن زندگى مى كرد و پادشاه هم همواره او را احترام و اكرام مى نمود.
در بعضى از سفرهايش ، همسرش آن همسايه مؤ من را به قتل رسانيد و بستان او را غصب كرد وقتى شاه برگشت و از ماجرا خبر يافت ، زن خود را عتاب و سرزنش كرد، زن با عذرهايى كه تراشيد او را راضى كرد خداى تعالى سوگند خورد كه اگر توبه نكنند از آن دو انتقام مى گيرد، پس الياس ‍ (عليه السلام ) را نزد ايشان فرستاد، تا به سوى خدا دعوتشان كند و به آن زن و شوهر خبر دهد كه خدا چنين سوگندى خورده شاه و ملكه از شنيدن اين سخن سخت در خشم شدند، و تصميم گرفتند او را شكنجه دهند و سپس ‍ به قتل برسانند ولى الياس (عليه السلام ) فرار كرد و به بالاترين كوه و دشوارترين آن پناهنده شد هفت سال در آنجا به سر برد و از گياهان و ميوه درختان سد جوع كرد.
در اين بين خداى سبحان يكى از بچه هاى شاه را كه بسيار دوستش ‍ مى داشت مبتلا به مرضى كرد، شاه به ((بعل )) متوسل شد، بهبودى نيافت شخصى به او گفت : بعل از اين رو حاجتت را برنياورد كه از دست تو خشمگين است ، كه چرا الياس (عليه السلام ) را نكشتى ؟
پس شاه جمعى از درباريان خود را نزد الياس فرستاد، تا او را گول بزنند و با خدعه دستگير كنند اين عده وقتى به طرف الياس (عليه السلام ) مى رفتند، آتشى از طرف خداى تعالى بيامد و همه را بسوزانيد، شاه جمعى ديگر را روانه كرد، جمعى كه همه شجاع و دلاور بودند و كاتب خود را هم كه مردى مؤ من بود با ايشان بفرستاد، الياس (عليه السلام) به خاطر اينكه آن مرد مؤ من گرفتار غضب شاه نشود، ناچار شد با جمعيت به نزد شاه برود. در همين بين پسر شاه مرد و اندوه شاه الياس (عليه السلام ) را از يادش برد و الياس (عليه السلام ) سالم به محل خود برگشت .
و اين حالت متوارى بودن الياس به طول انجاميد، ناگزير از كوه پايين آمده در منزل مادر يونس بن متى پنهان شود، و يونس آن روز طفلى شيرخوار بود، بعد از شش ماه دوباره الياس از خانه مزبور بيرون شده به كوه رفت . و چنين اتفاق افتاد كه يونس بعد از او مرد، و خداى تعالى او را به دعاى الياس زنده كرد، چون مادر يونس بعد از مرگ فرزندش به جستجوى الياس برخاست و او را يافته درخواست كرد دعا كند فرزندش زنده شود.
الياس (عليه السلام ) كه ديگر از شر بنى اسرائيل به تنگ آمده بود، از خدا خواست تا از ايشان انتقام بگيرد و باران آسمان را از آنان قطع كند نفرين او مؤ ثر واقع شد، و خدا قحطى را بر آنان مسلط كرد. اين قحطى چند ساله مردم را به ستوه آورد لذا از كرده خود پشيمان شدند، و نزد الياس آمده و توبه كردند و تسليم شدند. الياس (عليه السلام )) دعا كرد و خداوند باران را بر ايشان بباريد و زمين مرده ايشان را دوباره زنده كرد.
مردم نزد او از ويرانى ديوارها و نداشتن تخم غله شكايت كردند، خداوند به وى وحى فرستاد دستورشان بده به جاى تخم غله ، نمك در زمين بپاشند و آن نمك نخود براى آنان رويانيد، و نيز ماسه بپاشند، و آن ماسه براى ايشان ارزن رويانيد.
بعد از آنكه خدا گرفتارى را از ايشان برطرف كرد، دوباره نقض عهد كرده و به حالت اول و بدتر از آن برگشتند، اين برگشت مردم ، الياس را ملول كرد، لذا از خدا خواست تا از شر آنان خلاصش كند، خداوند اسبى آتشين فرستاد، الياس (عليه السلام ) بر آن سوار شد و خدا او را به آسمان بالا برد، و به او پر و بال و نور داد، تا با ملائكه پرواز كند.
آنگاه خداى تعالى دشمنى بر آن پادشاه و همسرش مسلط كرد، آن شخص ‍ به سوى آن دو به راه افتاد و بر آن دو غلبه كرده و هر دو را بكشت ، و جيفه شان را در بستان آن مرد مؤ من كه او را كشته بودند و بوستانش را غصب كرده بودند بينداخت .
اين بود خلاصهاى از آن روايت كه خواننده عزيز اگر در آن دقت كند خودش ‍ به ضعف آن پى مى برد.
http://www.ghadeer.org/site/thekr/lib/024/start.html