داستان کهن زریادر و آتوسا تحت نام فرهاد و شیرین به خطا به عهد خسروپرویز منتسب است
خارس میتیلنی رئیس تشریفات دربار اسکندر در ایران محبوبترین داستان عاشقانه ایرانیان در عهد هخامنشیان را داستان زریادر(زریر شاهنامه و زریادر اوستا) و آتوسا(هوتس "نوذری= هخامنشی") آورده است. زریادر یعنی زرین تن همان سیتاک بردیه(گائوماته زرتشت) داماد و پسر خوانده کورش سوم(فریدون، فرشوشتر) است. که سر انجام زندگی پربار سیاسی و فرهنگیش با ترور شدنش به دست داریوش و شش تن سران پارسی همدستش پایان گرفت. در ایران تراژدی وی در سوگنامه ایرج شاهنامه به خوبی حفظ شده است. گرچه چنانکه منابع کهن ارامنه مشعرند، در عنوان ایرج(آرا، یعنی نجیب) کورش سوم با داماد و پسرخوانده اش گائوماته بردیه مشترک بوده، لذا در تراژدی ایرج سوای ایرج پسر(آرای آرایان)خود تراژدی قتل کورش سوم(فریدون، آرای پدر) نیز مستتر است. بی شک لقب خسرو پرویز(یعنی شهریار شکست ناپذیر) در عهد پیش از ساسانیان به داریوش اول(اسفندیار رویین تن، جاماسپ) اطلاق میشده است. چه نام داریوش بدین شکل در فارسی معنی در بر دارنده بی مرگی معنی، یعنی همان معنی پرویز(اپرویز به پهلوی) معنی می داده است؛ گرچه همانطوریکه هرودوت در خبر ترور شدن سمردیس (بردیه) بدان اشاره می کند نام داریوش(داله وهوش) در اصل کهن خود به معنی عقاب نیک پی بوده است. لذا شیرین همان آتوسا (توشه خوب و شیرین) دختر معروف کورش سوم است که ابتدا زن گائوماته بردیه بوده، و بعد از ترور شدن وی به همسری داریوش بر گزیده شد و از وی خشایارشا(بهمن) را به دنیا آورد. اما فرهاد کوه بیستون و عاشق شیرین که دوستمان رحیم رئیس نیا وی را همان فرائورت(دیندار) شورشی مادی آغازعهد داریوش شمرده است، در این رابطه بیشتر به جای خود گائوماته بردیه (سپنداته= مخلوق مقدس) است که در تاریخ ایران بعدها بیشتر به نام زرتشت (زرین تن) و زریر (زرین مو) شناخته شده است. بنابراین فرهاد های کوه بیستون(فرورتیش ها) نه خود کشی عاشقانه بلکه به دست داریوش ترور و اعدام گردیده و نقششان بر تصویر کتیبه بیستون جاودانه شده است. گذری بر حماسه عاشقانه خسرو و شیرین(از پایگاه تاریخ و فرهنگ ایران) عاشق شدن فرهاد بر شیرین زندگی عاشقانه خسرو و شیرین بر اساس زندگی پر فراز و نشیب شاهنشاه ساسانی و شیرین شاهزاده ارمنی رقم خورده است . خسروپرویز در سال 590 میلادی تاجگذاری نمود و رسما شاهنشاه ایران شد . اتفاقات بسیاری در طول حکومت وی رخ داد که در این مکان نمی گنجد ولی زندگی زناشویی این پادشاه حماسه ای را در کشور ما رقم زد که امروزه نیز جای خود را در تاریخ ما به شکل زیبایی حفظ کرده است . بسیاری از بزرگان شعر و ادب و تاریخ ایران پیرامون این حماسه سروده های را از خود به جای گذاشتند تا نسلهای آینده از آن بهره ببرند . همچون فردوسی بزرگ - نظامی گنجوی - وحشی بافقی و چند تن دیگر از بزرگان . . . نکته جالب این ماجرا در این است که مادر شیرین که شهبانوی ارمنستان بوده به دختر خویش در این مورد هشدار می دهد که از جریان ویس و رامین عبرت بگیرد و آن را تکرار نکند . ماجرا در بسیاری وقایع همچون ویس و رامین در صدها سال قبل از خسرو و شیرین است . فردوسی می فرماید خسرو فرزند هرمزد چهارم از دوره کودکی از خصایص برجسته ای برخوردار بود . وی پیکری ورزیده و قامتی بلند داشت . از دیدگاه دانش و خرد و تیر اندازی وی بر همگان برتری داشت . به گفته تاریخ نگاران او می توانست شیری را با تیر به زمین بزند و ستونی را با شمشیر فرو بریزد . در سن چهارده سالگی به فرمان پدرش وی به فیلسوف بزرگ ایرانی بزرگمهر ( به زبان تازی بوذرجمهر) سپرده شد . خسرو شبی در خواب انوشیروان دادگر را به خواب دید که به او از دیدار با عشق زندگی اش خبر می داد و اینکه به زودی اسب جدیدی به نام شبدیز را خواهد یافت که او از طوفان نیز تندرو تر است . سپس او را از نوازنده جدیدش به نام باربد که میتواند زهر را گوارا سازد آگاهی داد و اینکه به زودی تاج شاهنشاهی را بر سر خواهد گذاشت به سروده فردوسی بزرگ :. ز پرویز چون داستانی شگفت ز من بشنوی یاد باید گرفت که چونان سزاواری و دستگاه بزرگی و اورنگ و فر و سپاه کز آن بیشتر نشنوی در جهان اگر چند پرسی ز دانا مهان ز توران و از چین و از هند و روم ز هر کشوری که آن بد آباد بوم همی باژ بردند نزدیک شاه برخشنده روز و شبان سیاه
روزی خسرو از دوست خویش شاهپور که هنرمندی شایسته بود درباره زنی به نام مهین بانو در قلمرو حکومتی ارمنستان که جزوی از خاک ایران بوده است سخنهایی می شنود . از دختر زیبایش شیرین می شنود که شاهزاده ای برجسته و با کمالات است . شاهپور وی را به خسرو پیشنهاد میکند و خسرو که از تمجید های وی شگفت زده شده بود پیشنهاد وی را می پذیرد . روزی شاپور تصور نقاشی خسرو را به ارمنستان می برد و در حکم دوست نقش واسطه را برای خسرو ایفا میکند . شیرین نیز با نگاهی به فرتور با ابهت خسرو عاشق و دلباخته وی می شود . شاپور حلقه ای را با خود برده بود تا در صورت پاسخ مثبت از شاهزاده آن را به وی تقدیم کند و چنین نیز کرد و شیرین را به تیسپون مدائن در بغداد امروزی که پایتخت ساسانی بود دعوت نمود . شیرین روزی به بهانه شکار از مادر درخواست اجازه نمود و با اسبی تندرو به نام شبدیز همراه با یارانش راهی تیسفون می گردد . در میان راه به دریاچه ای کوچک ( به نام سرچشمه زندگانی ) برخورد میکند و از فرط خستگی همانجا توقف میکند . شیرین برای خنک کردن خویش لباسهایش را از تن بدر میکند و برای شنا راهی آب میگردد . به گفته مورخین چهره شیرین و اندام وی چنان زیبا و محسور کننده بوده که چشمان آسمان پر از اشک می شده است . شیرین در روزگار خویش در زیبای چهره و اندام سرآمد روزگار خود بود و نمونه بارزی از یک زن ایرانی از نسل آریا .
در این میان خسرو که در تیسفون درگیری شخصی به نام بهرام چوبین بود ( بهرام از سرداران به نام ایران بود که برای گرفتن تاج و مقام بر ضد شاه شورش کرده بود و سکه هایی به نام خود ( بهرام ششم ) ضرب کرده بود . ) به اندرز بزرگ امید یا بزرگمهر پایتخت را برای مدتی ترک میکند . به همین دلیل به یارانش در تیسپون می سپارد که اگر شیرین شاهزاده ارمنستان به دیدار وی آمد از او به مهربانی پذیرایی کنند . خسرو پس از این وقایع سوار بر اسب خویش تیسفون را به همراه سپاهی بزرگی با درفش کاویانی به دست ترک میکند و از قضای روزگار خسرو به همان منطقه ای می رسد که از نظر سبزی و زیبایی بر دیگر مناطق برتری داشته است و شیرین نیز همانجا با بدن عریان مشغول آب تنی بوده است . شیرین با خود اندیشه میکند که این شخص چه کسی می تواند باشد که چنین احساساتی را در وی بوجود آورده است بیگمان تنها خسرو است که مرا گرفتار خویش کرده است . ولی از طرفی خسرو شاه شاهان - شاه ممالک بزرگ ایران چگونه ممکن است با چنین لباس و ظاهری عادی در دشت ها و مزارع حاضر شود . پس لباس خویش را بر تن میکند و بر سوار بر اسپ خویش میگردد و دور می شود . خسرو نیز که تصویر وی را توسط شاپور دیده بود او را شناخت و دقایقی که مهو زیبایی شیرین شده بود او را از دست داد و هنگامی که در پی او جستجو کرد وی را نیافت . خسرو اشکی از دیدگانش فرو می ریزد و خود را سرزنش میکند و به راه خود ادامه می دهد . بنابه فردوسی بزرگ:
چنان شد که یکروز پرویز شاه همی آرزوی کرد نخچیرگاه
بیاراست برسان شاهنشهان که بودند ازو پیشتر در جهان
چو بالای سیصد ب زرین ستام ببردند با خسرو نیکنام
همه جامه ها زرد و سرخ و بنفش شاهنشاه با کاویانی درفش
چو بشنید شیرین که آمد سپاه بپیش سپاه آن جهاندار شاه
یکی زرد پیراهن مشکبوی بپوشید و گلنارگون کرد روی
شیرین نیز به پایتخت ایران رسید و خود را به دربار معرفی نمود . (ارمنستان زیر نظر ایران بود و شاه آنجا زیر نظر شاهنشاه ایران.) زنان دربار که از زیبایی این شاهزاده ایرانی شگفت زده شده بودند وی را احترام گذاشتند و او را راهنمایی کردند . شیرین پس از ساعتی متوجه آشوبهای پایخت می شود و از اطرافیان می شنود که خسرو به همین منظور دربار را ترک کرده است . در این لحظه متوجه می شود که شخصی که در میان راه در حال آبتنی مشاهده کرده بود کسی نبوده جز خسروپرویز معشوقه خود .
در همین حال خسرو به ارمنستان رسید و به دیدار مهین بانو شهبانوی ارمنستان رفت و در کنار وی شرابی نوشید و از فقدان شیرین ابراز ناراحتی نمود . خسرو پس از چند روز اقامت در ارمنستان پیکی از تیسپون دریافت میکند که بزرگان ایران برای وی نوشته بودند . متن نامه حکایت از آن داشت که پدر خسرو ( هرمزد ) درگذشته است و حال تاج و تخت کشور در انتظار اوست . خسرو راهی تیسپون می شود و پس از رسیدن به آنجا مشاهده میکند که شیرین تیسفون را ترک کرده است . شیرین نیز پس از مدتی به ارمنستان باز میگردد تا با خسرو دیدار کند ولی هر دو در یک روز ترک مکان کرده بودند و موفق به دیدار یکدگیر نشدند .
در این میان بهرام چوبین از وقایع عاشق شدن خسرو بر شیرین آگاه می شود و در ایران شایع می کند که شاهنشاه از عشق وی دیوانه شده است و توانایی اداره کشور را ندارد . پس از چنین شایعاتی شورشهایی بر ضد شاه صورت میگیرد و بر اثر همین شایعات خسرو با مشورت بزرگان ایران پایتخت را دگر بار ترک میکند و راهی آذربایجان و سپس ارمنستان میگردد و در همانجا با معشوقه خود دیدار میکند . وقایع این دو دلداده باعث میگردد که مادر شیرین ( مهین بانو ) به دخترش تذکر بدهد که یا بایستی به همسری وی دربیایی یا وی را ترک کنی . مادر بار دگر شیرین را از راهی که ویس رفت بر حذر می دارد و به عواقب غیر اخلاقی آن هشدار میدهد ولی او نمی دانست که دست روگاز دقیقا همان ماجرا را باردیگر رقم می زند و او نمی تواند مانع از وقوع آن شود . خسرو نیز از سخنان میان مادر و دختر آگاهی یافت و این امر مایه کدورت هایی بین آنان شد که در نهایت با سخنانی تند خسرو آنان را ترک میکند و راهی قستنطنیه ( در استانبول ترکیه کنونی ) شد . خسرو آنجا از ارتش بیزانس درخواست یاری کرد تا شورش غاصب تاج و تخت بهرام چوبینه را خاموش کند . برای این امر مجبور به گزیدن مریم - دختر امپراتور روم به همسری شد تا پیمان خانوادگی خود را با امپراتور مستحکم کند و از او درخواست ارتش کند . پس از درگیری میان بهرام چوبین و خسرو بهرام شکست میخورد و به چین می گریزد و خسرو پرویز قدرت را در دست میگیرد .
پس از آرام شدن پایتخت و تاجگذاری پادشاه - خسرو باردگیر به اندیشه معشوقه خود می افتاد و برای همین امر به نوازندگان مشهور خود نکسیا و باربد فرمان میدهد سرودها و موسیقی هایی را در ستایش این عشق جاودانه بنوازند . در این میان مادر شیرین میهن بانو که شاه ارمنستان بود با زندگی بدرود حیات میکند و تاج شاهی به شیرین دختر وی می رسد . ولی در این برهه از زمان شخصی به نام فرهاد که به فرهاد سنگ تراش مشهور بود وارد جریان می شود . روزی که شیرین در شکار بود با فرهاد رودر روی می شود و فرهاد نیز ناخواسته عاشق و دلباخته شیرین می شود و از زیبایی او حیران می گردد . فرهاد برای رسیدن به شاهزاده ایرانی ارمنستان دست به هر کاری می زد و این تلاشهای در نهایت به خسرو گزارش شد . خسرو در مرحله نخست با او سخن گفت و کوشش کرد که وی را از ادامه این راه منصرف نماید . ولی فرهاد نپذیرفت . خسرو کیسه های طلا و جواهراتی را به او هدیه داد تا اندیشه شیرین را از یاد ببرد . ولی فرهاد هیج یک از این پاداشها را نمی پذیرد . در نهایت خسرو مجبور به دادن فرمانی می شود که شاید فرهاد را منصرف کند . خسرو به فرهاد می گوید که اگر میخواهی به شیرین برسی بایستی شکافی بزرگ در کوه بیستون در کرمانشاهان ایجاد کنی تا کاروانها بتوانند از آن عبور کنند . بیستون کوهی مقدس است که کتیبه داریوش بزرگ را در خود جای داده است . فرهاد این کار غیر ممکن را به شرطی می پذیرد که خسرو دست از شیرین بردارد . فرهاد شروع به کندن بیستون میکند . شیرین روزی برای فرهاد شیر تازه می آورد تا خستگی را از تن بدر کند . ولی در هنگام بازگشت اسبش از پای می افتد و هلاک می شود . فرهاد از این امر آگاهی می یابد و شیرین را بر دوش می گیرد و شاهانه به قصرش می رساند و خبر این ماجرا به خسرو می رسد . خسرو که استقامت فرهاد را در ربودن شیرین می بیند و به این اندیشه می افتاد که شاید وی روزی بتواند بیستون را شکاف دهد پس اخبارهای جعلی در شهر پراکنده می کند و قاصدی نزد فرهاد می فرستد که شیرین فوت شده است . فرهاد که در بالای کوه مشغول کندن بیستون بود با شنیدن خبر درگذشت شیرین دیگر ادامه راه برایش غیر ممکن بود و هیچ تمایلی به زندگی نداشت پس خود را از بالای کوه به پایین پرت میکند و جان می سپارد . امروزه نام قصر شیرین در کرمانشاه به همین روی بر این شهر گذاشته شده است زیرا شیرین بناهایی را برای خویش در آنجا ساخته بود .
مریم همسر خسرو پس از مدتی فوت یا مسموم می شود. خسرو راهی اصفهان میگردد . آنجا دختری به نام شکر که در زیبایی و معصومیت در شهر خود مشهور است را به همسری برمیگزیند . ولی پس از مدتی دوباره به اندیشه شیرین می افتد . پس دست به نوشتن نامه هایی برای شیرین می زند . شیرین پس از مدتی به دعوت خسرو راهی تیسپون می شود و به سرودهای مشهور باربد و نکیسا که در ستایش این دو عاشق قدیمی سروده بودند گوش فرا می دهد . همین امر باعث میگردد تا آنها کدورتهای گذشته را کنار بگذارند و با اجرای مراسمی با شکوه و سلطنتی ازدواج نمایند و شیرین به عنوان ملکه ایران برگزیده می شود و همسری خسرو را با جان و دل بپذیرد . روزگار این دو عاشق قدیمی پس از بدنیا آمدن چند فرزند به نقطه های پایانی رسید و شیرویه پسر خسرو ( از مریم ) برای کسب تاج و تخت پدر شبی به کنار وی رفت و پدر خود را برای رسیدن به مقام پادشاهی با ضرب چاقویی می کشد . این اتفاق در سال 628 میلادی رخ داد .
صبح آن روز خبر کشته شدن خسرو شاهنشاه ایران تمام شهر را پر کرد و او را با مراسمی رسمی به خاک سپاردند و آرامگاهی برایش بنا کردند . پس از این ماجرای شیروی پسر خسروپرویز از شیرین که مادر ناتنی خود بوده است درخواست ازدواج میکند . ولی شیرین که دیگر معشوقه اش را از دست داده بود به در پاسخ به نامه شیروی چنین گفت که من زنی آبرومند هستم و عاشق همسرم و اینک تنها یک خواهش از جانشین خسروپرویز دارم و آن این است که درب آرامگاه همسرم را یک بار دیگر باز کنید .
چنین گفت شیرین به آزادگان که بودند در گلشن شادگان
که از من چه دیدی شما از بدی ز تازی و کژی و نابخری
بسی سال بانوی ایران بودم بهر کار پشت دلیران بودم
نجستم همیشه جز از راستی ز من دور بود کژی و کاستی
چنین گفت شیرین که ای مهتران جهاندیده و کار کرده سران
به سه چیز باشد زنان را بهی که باشد زیبای تخت مهی
یکی آنکه شرم و باخواستت که جفتش بدو خانه آراستست
دگر آن فرخ پسر زاید اوی زشوی خجسته بیفزاید اوی
سوم آنکه بالا و روشن بود بپوشیدگی نیز مویش بود
بدانگه که من جفت خسرو شدم بپیوستگی در جهان نو شدم
شیروی که در اندیشه رسیدن به شیرین بود موافقت کرد . شیرین به کنار کالبد بیجان خسرو رفت که با پارچه ای پوشیده شده بود . سپس خود را بروی بدن همسر و معشوقه اش انداخت و ساعتها گریه کرد و در نهایت برای اثبات پایداری در عشق اش زهری که با خود آورده بود را نوش کرد و آرام و جاودانه پس از دقایقی به روح خسرو پیوست و با زندگی بدرود حیات گفت . خودکشی شیرین تا سالها زبان زد مردمان منطقه بود و استواری راستین او به همسر و عشق دیرینه اش درس عبرت برای جوانان آینده این مرز و بوم گشت . بنا به فردوسی بزرگ
نگهبان در دخمه را باز کرد زن پارسا مویه آغاز کرد
بشد چهره بر چهره خسرو نهاد گذشته سختیها همی کرد یاد
همانگاه زهر هلاهل بخورد ز شیرین روانش برآورد گرد
نشسته بر شاه پوشیده روی بتن در یک جامه کافور بوی
بدیوار پشتش نهاده بمرد بمرد و ز گیتی ستایش ببرد
یکشنبه، مرداد ۰۶، ۱۳۸۷
اساس اسطوره وامق و عذرا
داستان وامق و عذرا شکل آسیای صغیری داستان عاشقانه مادی زریادر و آتوساست:داستان عاشقانه معروف زریادر(زرین تن) داماد و پسرخواندهً کورش سوم و آتوسا (توپر، توپل) دختر معروف کورش سوم که خارس میتیلنی رئیس تشریفات دربار اسکندر از اهمیت و معروفیت بی نظیر آن و نقش و نگار آنان در کاخهای بزرگان ایرانی در عهد هخامنشیان یاد می کند اساس روایت بسیاری از حکایات عاشقانه معروف اساساً ایرانی از جمله "فرهاد و شیرین"، "ویس و رامین" ، "استر و مردخای یهودان" و "وامق و عذرای مردمان آسیای صغیر" است که در اینجا ما صرفاً به شرح داستان عاشقانه اخیر می پردازیم:وامق(به پارسی یعنی رنگین) و عذرا لفظاً در زبانهای سامی به ترتیب به معنی عاشق و باکره(=استر، ایشتار) می باشند. از آنجائیکه ایشتار لقب آتوسا دختر کورش سوم بوده؛ لذا نظر به قرائن وامق همان سپیتاک (حاکم بلخ و شمال غربی هند) پسر سپیتمه (پادشاه ولایات "قفقاز= همیران، یعنی سرزمین سرما") که در تاریخ تحت دهها نام مختلف که هر کدام به صورت فرد جداگانه ای تصور گردیده، معروف شده است. از جمله این اسامی سپنداته (اسفندیار)، گائومات(سرود دان)، گوتمه (حافظ سرودهای دینی)، زریادر(زرین تن)، زریر(زنیری وئیری، زرین مو)، زرتشت(زرین تن)، بردیه، برمایون، تنائوکسار(بزرگ تن، تنومند) و صالح، ابراهیم خلیل الله بت شکن و ابراهیم ادهم(فرمانروای بور) است. جهت این معروفیت نه صرفاً شمایل نیک وی بلکه اساساً بدان جهت بود که وی بزرگترین مصلح اجتماعی بشری تا عهد خود و حتی تا قرون اخیر بود، بخشیدن مالیاتها، شکستن بتها و ویران کردن معابد بت پرستی و اصلاحات ارضی به نفع رعایا و آزاد کردن بردگان را از جمله اصلاحات وی آورده اند. و بر پایه این محبوبیت بوده که مردم برای این قهرمان و مصلح اجتماعی بزرگ خویش داستانهای عاشقانه ساخته و پرداخته اند. هرودوت بر اساس همین ملاحظات گفته است که گائوماته بردیه محبوب ملل آسیا بود و در پی ترور وی به دست داریوش شاهزاده و شش تن سران پارسی همراهش مردم آسیا به جز اشراف پارس به سوگ نشستند. مردم آسیای صغیر برای این قهرمان ملل آسیا تحت نام وامق چنین افسانه سرائی نموده اند: وامق و عذرا (به روایت عنصري)برگرفته از سایت شورای گسترش زبان فارسی(داستانهاي عاشقانه ادبيات فارسي / نگارش اقبال يغمايي) درباره داستان وامق و عذرا: داستان عاشقانه وامق و عذرا افسانه اي كهن است چنانكه در كتاب مجمل التواريخ و القصص آمده است. «اندر آخر داراب بن داراب قصه وامق و عذرا بوده است در سرزمين يونان بعضي گويند در عهد پدرش» به سخن ديگر چنانكه از نام جاها و اشخاص كه در آن آمده است از افسانه هاي عشقي يونان كهن است كه در زبان فارسي راه يافته است، و در طي قرون سرايندگاني آن را به نظم آورده اند. نخستين بار عنصري شاعر معروف معاصر محمود غزنوي آن را به رشته نظم كشيده است اما از اين اثر جز اشعاري پراكنده به جاي نمانده است. پس از عنصري فصيحي جرجاني شاعر در بار عنصر المعالي به همين نام داستاني پرداخته است كه از ميان رفته است. ضميري اصفهاني متوفي به سال 973 قتيلي شاعر معاصر سلطان يعقوب نيز اين قصه را به صورتي كه با اصل آن مطابقت تمام نداشته به نظم در آورده است و در جريان حوادث مفقود شده است محمدعلي استرآبادي متخلص به قسمتي، خواجه شعيب جوشقاني، شيخ يعقوب كشميري، حاجي محمدحسين شيرازي معاصر فتحعليشاه،صلحي، اسيري تربتي، ظهيري اصفهاني و برخي سرايندگان ديگر نيز مثنويهايي بدين نام پرداخته اند. بر آنچه گفته شد بايد افزود آثار اين سرايندگان تنها با داستان عاشقانه وامق و عذراي عنصري همنام بوده و از نظر تركيب و احتوا با آن مطابقت تمام نداشته است و نيز گفتني است كه اين افسانه عشقي بارها به زبانهاي تركي و اردو برگردانده شده و چنانكه محمودبن عثماني لامعي شاعر ترك زبان معاصر سلطان سليمان دوم پادشاه عثماني افسانه وامق و عذرا را به زبان تركي به رشته نظم كشيده است. نام وامق و عذرا در شمار دلدادگاني است كه در زبان فارسي علم شده است، چنانكه غزل سراي نامي سعدي شيرازي در غزليات و قصايد خود نه بار، مولوي يك بار ، و خواجه عماد فقيه معاصر حافظ چندبار از اين عاشق و معشوق نام برده اند. در پايان اين مقدمه كوتاه و نارسا چند بيت از منظومه صلحي به منظور نماياندن توانايي او در داستان سرايي آورده مي شود. اين ابيات بيانگر اعتراض و طعن مادر عذرا به دخترش است كه چرا پسر عمش را به شوهري نپذيرفته و دل به وامق بسته است. چو مادر گفت: شوهر را ميازار بگفتا: آيد از شوهر مرا عاربگفتش: در نسب باشد مرا يار بگفتا: نيست مارا با نسب كاربگفتش: جز خدايي جفت كس نيست بگفتا: اين چنين جفتم هوس نيستبگفتش: مي كشي تا كي جفايشبگفتا: تا دهم جان در هوايشبگفتش دل به غم دادن نه نيكوستبگفتا: غم نباشد چون غم اوست بگفت: از بستن و كشتن نترسيز بيداد پدر وز من نترسي بگفتا: از خدا مي ترسم و بس ز قهر كبريا مي ترسم و بس بگفت: از عاشقي عيب است از زن بگفتا: اين هنر شد قسمت من چنانكه اشاره شد از وامق و عذراي عنصري جز ابياتي پراكنده به جا نمانده همچنين از ديگر اشعارش جز آنچه، در بعضي فرهنگها و برخي جنگها ضبط شده نشاني نيست، و اين است چند بيت از سروده هايش جهان گاه نرم است و گاهي درشت گهي روي با ما بُوَده گاه پشت سخن كان بگويي و ناري به جاي بود چون دلي كاندر او نيست راي ز گفتار ريزد همه آبروي بكن آنچه گويي وگرنه مگوي اگر كرده ناگفت بيند كسي به از گفته ناكرده باشد بسيچو بيدار دارد به چيزي شتاب روانش به شب آن نمايد به خواب سخن هر سري را كند جاه دارسري را كند هر سخن چاره دار
در روایت عنصری داستان وامق و عذرا از این قرار است: در زمانهاي قديم فلقراط پسر اقوس بر جزيره كوچك شامس حكومت مي كرد. اين پادشاه فرمانروايي خودكامه و ستمگر بود، اما به آباد كردن سرزمين خود شوق بسيار داشت. او در آن جا بتي بر پا كرد كه يونانيان او را مظهر ازدواج و نماينده زنان مي شمردند. در شهر شامس كه همنام جزيره بود دختر جوان و زيبا و دلارام به نام ياني زندگي مي كرد. فلقراط چون روزي روي اين دختر را ديد به يك نگاه دلباخته او شد، و وي را از پدرش خواستگاري كرد. چون خبر ازدواج اين دو بگوش مردمان اين جزيره و جزيره هاي دور و نزديك شامس رسيد مردمان با سر و بر آراسته سرايندگان رود برداشته اندبه نيك اختري راه برداشته اندو تا يك هفته از بانگ و نواي چنگ و رباب مردمان را خواب و آرام نبود. چون ياني به قصر حاكم درآمد، و آن دستگاه آراسته و آن بزرگي و حشمت را ديد در گرو محبت همسر خود نهاد و جز او به هيچ چيز نمي انديشيد. حاكم شبي به خواب ديد كه درخت زيتوني بسيار شاخ ميان سرايش روييد و به بار نشست آن گاه به حركت درآمد، به همه جزاير اطراف رفت. و از آن پس جاي خود بازگشت، خوابگزاران گفتند شاه را فرزندي مي آيد كه كارهاي بزرگ كند. چنين روي نمود كه پس ار مدتي ياني دختري به دنيا آورد كه هر آن گه او بوي و رنگ آمدي چون بر گل و مشك تنگ آمدي چون از جامه آن ماه برخاستي به چهره جهان را بياراستي نامش را عذرا نهادند چون يك ماه از تولد او گذشت به چشم بينندگان كودكي يكساله مي نمود. در هفت ماهگي به راه رفتن افتاد، و در ده ماهگي زبانش به سخن گفتن باز شد. چون دو ساله شد دانشها فراگرفت و در هفت سالگي اختري دانا و تمام عيار گرديد. چنان زودآموز بود كه هر چه آموزگار بدو مي خواند در دم فرا مي گرفت. در ده سالگي در چوگان بازي و تيراندازي سرآمد همگان شد. به نيزه كه از جا برداشتي به پولاد تيز بگذاشتيبسي برنيامد كه به عقل و تدبير و راي از همه شاهزادگان و نام آوران درگذشت، و چندان دانش اندوخت كه از آموختن علم بيشتر بي نياز شد. فلقراط عذرا را در پرده نگه نمي داشت و اگر دشمني به كشور او روي مي نهاد دخترش را فرمانده سپاه مي كرد و به ميدان جنگ مي فرستاد. باري، عذرا در نظر پدرش گرامي تر از چشم و جانش بود. او افزون بر اين هنرها چنان زيبا روي طناز و دلارام بود كه هر زمان از كوي و بازار مي گذشت چشم همه رهگذران به سوي او بود و همه انگشت حيرت و حسرت به دندان مي گزيدند. چنان روي نمود كه مادر وامق كه نوجواني با هنر و هوشمند بود مرد و پدرش ملذيطس زني ديگر گرفت كه نامش معشقرليه بود. اين زن ديو خويي بد آرام و بد سرشت و بد كنش بود و جز به فسادانگيزي و غوغاگري هيچ كام نداشت و گفته اند: زن بد اگر چون مه روشن است مياميز با او كه اهرمن است. هر آن مرد كو رفت بر راي زن نكوهيده باشد بر رايزن براي زن اندر ز بن سود نيستگر آتش نمايد بجز دود نيستاين زن سنگدل و خيره روي و كارآشوب بود، پيوسته به نظر تحقير و كينه وري به وامق مي نگريست و چندان نزد پدرش از وي بد گويي مي كرد كه سرانجام ملذيطس مهر از او بريد و جوان چون خود چنين خوارمايه و بي قدر ديد در انديشه سفر افتاد. از بد حوادث پروا نكرد و به خود گفت: همان كسي كه جان داد روزي دهدچو روزي دهد دلفروزي دهدوامق چندگاهي درنگ كرد تا همسفري موافق و سازگار پيدا كند، و چون فهميد كه نامادريش قصد كرده كه او را به زهر بكشد در عزم خود مصمم تر شد. او را دوستي بود هوشمند و سخنور به نام طوفانجهانديده و كارديده بسيپسنديده اندر دل هر كسيروزي او را ديدار و از قصد خود آگاه كرد و به وي چنين گفت: كاي پرهنر يار منتو آگاهي از گشت پرگار منو نيز مي داني كه زن پدرم چگونه كمر به قتل من بسته است و چون به هيچ روي نمي دانم دلم را به ماندن نزد پدرم و مادرم رضا و آرام كنم مي خواهم به سفر بروم. طوفان در جوابش گفت: دوست خوبم تو بيش از آنچه مقتضاي سن توست هوشمند و خردوري، اما چون بخت از كسي برگردد چاره گري نمي توان كرد. رأي من اين است كه بايد پيش فلقراط پادشاه شامس بروي، تو و او از يك گوهر و دودمانيد او ترا به خوشرويي و مهرباني مي پذيرد. در آن جا به شادكامي و آسايش و خرمي زندگي خواهي كرد. من همسفرت مي شوم تا شريك رنج و راحتت باشم. پس از سپري شدن دو روز به كشتي نشستند هر دو جوان شده شان سخنها ز هر كس نهان پس از سپردن دريا بي هيچ رنج به شامس رسيدند. از كشتي پياده شدند و به شهر درآمدند. به هنگامي كه وامق از كنار بت شهر مي گذشت عذرا را كه از بتكده بيرون مي آمد ديد. چنان در نظرش زيبا و دلستان آمد كه نمي توانست از او نظر برگيرد. عذرا نيز برابر خود جواني ديد آراسته و خوش منظر. بي اختيار بر جاي ايستاد دمي چند به روي و موي و بالايش نگريست و بدان نگاه! دل هر دو برنا برآمد به جوشتو گفتي جدا ماند جانشان ز هوشاز آن كه ز ديدار خيزد همه رستخيز برآيد به مغز آتش مهر تيزعذرا به اشاره دست مادرش را كه در آن نزديك ايستاده بود نزد خود خواند. او نيز از آن همه زيبايي و دلاويزي در شگفت شد و گفت من حديث ترا به حضرت شاه مي گويم تا چه فرمايد. از روي ديگر عذار چنان به ديدن روي دلفروز وامق مايل شده بود كه دقيقه اي چند درنگ كرد و همراه مادرش نرفت تا رنگ زرد و آشفتگيش افشاگر راز دلباختگيش نباشد. وامق نيز به كار خويش درماند و به خود گفت: دريغ كه بخت بد مرا به حال خويش رها نمي كند. چه پتياره پيش متن آورد باز كه دل را غم آورد و جان را گداز كه داند كنون كان چه دلخواه بود پري بود يا بر زمين ماه بود. چون طوفان آشفتگي و پريشان دلي و اشكباري دوست همسفرش را ديد دانست چه سودا در سرش افتاده. پندش داد و گفت وفا دارم دم اژدها را پذيره مشو، انديشه باطل را از سرت به در كن و به راه ناصواب پاي منه. و چون ديد پندش در او در نمي گيرد پيش بت رفت و به زاري گفت: نگه دار فرهنگ و راي روان بر اين دلشكسته غريب جوان ز بيدادي از خانه بگريخته به دندان مرگ اندر آويخته از روي ديگر چون عذرا به خانه بازگشت بر اين اميد بود كه مادرش شاه را از حال وامق آگاه كنداما چون ياني وعده اش را فراموش كرده بود عذرا به لطايف الحيل وي را بر سر پيمان آورد. مادر عذرا نزد همسرش رفت. از وامق و آراستگي و شايستگي او تعريف بسيار كرد و گفت: به شامس به زنهار شاه آمده است بدين نامور بارگاه آمده است يكي نامجوي به بالاي سرو بنفشه دميده به خون تذرو شاه به ديدن او مايل شد و به سپسالار بارش فرمان داد باره اي نزديك بتكده ببرد وي را بجويد بر اسب بنشاند و بياورد و سالار بار چنان كرد كه شاه فرموده بود، و چون وامق را ديد بر او تعظيم كرد، و گفت اي جوان خوب چهر، شاه تر احضار فرموده با من بيا تا به بارگاه او برويم. وامق فرمان برد و چون به در كاخ رسيد فلقراط به پيشبازش رفت به گرمي و مهرباني وي را پذيره شد و نواخت و در پر پايه ترين جا نشاند و بدو گفت كام تو كام منستبه ديدار تو چشم من روشن استسوي خانه و شهر خويش آمدي خرد را به فرهنگ بيش آمديدر اين هنگام ياني در حالي كه دست عذرا را در دست گرفته بود وارد مجلس شد، و همين كه وامق عذرا را به آن آراستگي و جلوه ديد چنان ماهي كه از آب به خاك افتاده باشد دلش تپيد. فلقراط را نديمي بود خردمند و دانشمند و نامش مجينوس بود. از نظر بازيها و نگاههاي دزدانه وامق و عذرا به يكدگر، دانست كه آن دو به هم دل باخته اند. همي ديد دزديده ديدارشانز پيوستن مهر بسيارشانعذرا چون به جان و دل شيفته و فريفته وامق شد خواست اندازه دانش و سخنوري وي را دريابد و مجينوس را وادار كرد كه او را بيازمايد. آن مرد دانا و هوشيوار در حضر شاه و همسرش و گروهي از بزرگان در زمينه هاي گوناگون پرسشهايي از وامق كرد، و چون جوابهاي سنجيده شنيد همه از دانش بسيار و حاضر جوابيش در عجب ماندند و گفتند كه ديدي كه هرگز جواني چنوي به گفتار و فرهنگ بالا و رويبگفتند هر گز نه ما ديده ايم نه از كس به گفتار بشنيده ايم به بخت تو اي نامور شهرياربه دست تو انداختش روزگارآن روز و روزهاي ديگر براي وامق و طوفان طعامهاي نيكو و شايسته آماده كردند. روز ديگر چوگان بازي به بازي درآمدند و وامق چنان هنرنمايي كرد كه بينندگان به حيرت درافتادند اما چند روز بعد كه شاه خواست عذرا را كه چون مردان جنگ آزموده بود با وامق مقابل كند وامق فرمان نبرد. پوزشگري را سر بر پاي پادشاه گذاشت و گفت: مرا شرم مي آيد كه با فرزند تو مبارزه كنم چه اگر بادي بر او وزد و تار مويش را بجنباند چنان بر باد مي آشوبم كه آن را از جنبش باز دارم. اما اگر پادشاه بر اين راي است كه زور و بازوي مرا بيازمايد اگر دشمني هست پرخاشجوي سزد گر فرستي مرا پيش اوي چو من برگشايم به ميدان عنان بكاومش ديده به نوك ستانببيند سر خويش با خاك پست اگر شير شرزه است يا پيل مستشاه بر هوشمندي و فرخنده رايي او آفرين خوانداز روي ديگر فلقراط رامشگري داشت به نام رنقدوس. او جهانديده و هنرور، و در ايران و روم و هندوستان معروف بود. براي شاه بربط و ديگر وسايل موسيقي مي ساخت و سرود مي سرود. روزي در حضور شاه و وامق و عذرا و بزرگان دربار سرودي خواند كه در دل وامق چنان اثر كرد كه به جايگاه خاص خود رفت، رو به آسمان كرد، و به زاري گفت: اي داور دادگر گواه تو بر من به دل سوختن به مغز اندرون آتش افروختن غمم كوه و موم اين دل مهرجوي چگونه كشم كوه را من به مويشكسته است و خسته است اندر تنمبه رنج دل اندر همي بشكنمتو مپسند از آن كس كه بر من جهان چنين تيره كرد آشكار و نهانمرا بسته دارد به بند نياز خود آرام كرده به شادي و نازستاره تو گفتي به خواب اندرست سپهر رونده به آب اندرست چون عمر روز به آخر رسيد و تاريكي شب بر همه جا سايه گسترد از بي خودي به باغي كه خوابگه عذرا در آن بود رفت. چون به آن جا رسيد گفت: اين زندگي پر از ملال مرا از جان خود بيزار كرده،چه خوش باشد كه به ناگاه بميرم. آن گاه سر به آستان خوابگه معشوق گذاشت آن را بوسيد و به جايگاه خويش بازگشت.فلاطوس يكي از بزرگان دربار فلقراط بود كه همه دانشها را مي دانست، پادشاه آموزگاري عذرا را به او سپرده بود. فلاطوس چنانكه وظيفه اش بود ساعتي از عذرا دور و غافل نمي شد و هميشه چون سايه او را دنبال مي كرد. اما چنان روي نمود كه شبي فرصت يافت و به خلوتگه وامق رفت. فلاطوس به كار و ديدار او آگاه شد كه بسي آزمودند كارآگهان چنين كار هرگز نماند نهان فلاطوس عذرا را به تلخي سرزنش كرد؛ و به عذرا چنين گفت: اندر جهانبلا به تر از هر زني در زمانتو اندر جهان از چه تنگ آمدي كه بر دوره خويش ننگ آمدي به يك بار شرمت برون شد ز چشم ز بي شرمي خويش ناديدت خشمچنان شد كه شاه نيز از ديدار پنهاني دخترش با وامق آگاه گرديد و او را به سختي ملامت كرد. عذرا از تلخگويي و شماتت پدرش چنان دل آزرده شد كه از هوش رفت و بر زمين افتاد. فلقراط از آن ستم بزرگ كه به دخترش كرده بود پشيمان گشت، وي را به هوش آورد و چون عذرا تنها ماند بر بخت ناسازگار خود نفرين كرد، گريست و به درد گفت: كه در شهر خويش اندرين بوستان چنانم كه در دشت و شهر كسان سراي پدر گشته زندان من غريوان دو مرجان خندان من همي كند آن گلرخ نورسيدهمي خون چكانيد بر شنبليدهمي گفت اي بخت ناسازگار چرا تلخ كردي مرا روزگار آن گاه فلاطوس نزد وامق و طوفان رفت و به خشم و عتاب به طوفان چنين گفت كاي بد نشان شده نام تو گم ز گردنكشان مگر خانه ديو آهرمن استكه تخم تباهي بدو اندر استشما را فلقراط بنواخته است به كاخ اندرون جايگه ساخته استو چندان با وامق به درشتي و ناهمواري سخن گفت كهپذيرفت وامق روشن خرد كه هرگز به عذرا به بد ننگرددل وامق و عذرا از ستمي كه از پدر و تعليم گر بر آنان مي رفت غمگين وپر اندوه بود عذرا وقتي به ياد مي آورد كه دلدارش را به ستم از او دور كرده اند. همي كرد در خانه در دل خروش تو گفتي روانش برآمد به جوش گشاد از دو مشكين كمندش گره ز لاله همي كند مشكين زره همي گفت وامق دل از مهر من بريد و نخواهد همي چهر من كسي را چيزي بود آرزو بجويد ز هر كس بگويد كه كو بيامد كنون مرگ نزديك من به گوهر شود جان تاريك من تن وامق اندر جهان زنده بادبرو بر شب و روز فرخنده باد چون من گيرم اندر دل خاك جاي روان بگذرانم به ديگر سراي دلش باد خر به سوي دگر به از من روي و به موي دگر باري پس از مدتي ياني بر اثر غم و اندوهي كه دل و جان دخترش را فشرده بود جان سپرد. فلقراط نيز در جنگ با دشمن كشته، و عذرا به چنگ خصم اسير شد. منقلوس نامي او را در جزيره كيوس خريد و دمخينوس كه كارش بازرگاني بود وي را از او دزديد. اين دختر تيره روز كه از گاه جواني بخت از او برگشته بود سالياني از عمرش را به بردگي و حسرت گذراند و سرانجام به ناكامي درگذشت.
در روایت عنصری داستان وامق و عذرا از این قرار است: در زمانهاي قديم فلقراط پسر اقوس بر جزيره كوچك شامس حكومت مي كرد. اين پادشاه فرمانروايي خودكامه و ستمگر بود، اما به آباد كردن سرزمين خود شوق بسيار داشت. او در آن جا بتي بر پا كرد كه يونانيان او را مظهر ازدواج و نماينده زنان مي شمردند. در شهر شامس كه همنام جزيره بود دختر جوان و زيبا و دلارام به نام ياني زندگي مي كرد. فلقراط چون روزي روي اين دختر را ديد به يك نگاه دلباخته او شد، و وي را از پدرش خواستگاري كرد. چون خبر ازدواج اين دو بگوش مردمان اين جزيره و جزيره هاي دور و نزديك شامس رسيد مردمان با سر و بر آراسته سرايندگان رود برداشته اندبه نيك اختري راه برداشته اندو تا يك هفته از بانگ و نواي چنگ و رباب مردمان را خواب و آرام نبود. چون ياني به قصر حاكم درآمد، و آن دستگاه آراسته و آن بزرگي و حشمت را ديد در گرو محبت همسر خود نهاد و جز او به هيچ چيز نمي انديشيد. حاكم شبي به خواب ديد كه درخت زيتوني بسيار شاخ ميان سرايش روييد و به بار نشست آن گاه به حركت درآمد، به همه جزاير اطراف رفت. و از آن پس جاي خود بازگشت، خوابگزاران گفتند شاه را فرزندي مي آيد كه كارهاي بزرگ كند. چنين روي نمود كه پس ار مدتي ياني دختري به دنيا آورد كه هر آن گه او بوي و رنگ آمدي چون بر گل و مشك تنگ آمدي چون از جامه آن ماه برخاستي به چهره جهان را بياراستي نامش را عذرا نهادند چون يك ماه از تولد او گذشت به چشم بينندگان كودكي يكساله مي نمود. در هفت ماهگي به راه رفتن افتاد، و در ده ماهگي زبانش به سخن گفتن باز شد. چون دو ساله شد دانشها فراگرفت و در هفت سالگي اختري دانا و تمام عيار گرديد. چنان زودآموز بود كه هر چه آموزگار بدو مي خواند در دم فرا مي گرفت. در ده سالگي در چوگان بازي و تيراندازي سرآمد همگان شد. به نيزه كه از جا برداشتي به پولاد تيز بگذاشتيبسي برنيامد كه به عقل و تدبير و راي از همه شاهزادگان و نام آوران درگذشت، و چندان دانش اندوخت كه از آموختن علم بيشتر بي نياز شد. فلقراط عذرا را در پرده نگه نمي داشت و اگر دشمني به كشور او روي مي نهاد دخترش را فرمانده سپاه مي كرد و به ميدان جنگ مي فرستاد. باري، عذرا در نظر پدرش گرامي تر از چشم و جانش بود. او افزون بر اين هنرها چنان زيبا روي طناز و دلارام بود كه هر زمان از كوي و بازار مي گذشت چشم همه رهگذران به سوي او بود و همه انگشت حيرت و حسرت به دندان مي گزيدند. چنان روي نمود كه مادر وامق كه نوجواني با هنر و هوشمند بود مرد و پدرش ملذيطس زني ديگر گرفت كه نامش معشقرليه بود. اين زن ديو خويي بد آرام و بد سرشت و بد كنش بود و جز به فسادانگيزي و غوغاگري هيچ كام نداشت و گفته اند: زن بد اگر چون مه روشن است مياميز با او كه اهرمن است. هر آن مرد كو رفت بر راي زن نكوهيده باشد بر رايزن براي زن اندر ز بن سود نيستگر آتش نمايد بجز دود نيستاين زن سنگدل و خيره روي و كارآشوب بود، پيوسته به نظر تحقير و كينه وري به وامق مي نگريست و چندان نزد پدرش از وي بد گويي مي كرد كه سرانجام ملذيطس مهر از او بريد و جوان چون خود چنين خوارمايه و بي قدر ديد در انديشه سفر افتاد. از بد حوادث پروا نكرد و به خود گفت: همان كسي كه جان داد روزي دهدچو روزي دهد دلفروزي دهدوامق چندگاهي درنگ كرد تا همسفري موافق و سازگار پيدا كند، و چون فهميد كه نامادريش قصد كرده كه او را به زهر بكشد در عزم خود مصمم تر شد. او را دوستي بود هوشمند و سخنور به نام طوفانجهانديده و كارديده بسيپسنديده اندر دل هر كسيروزي او را ديدار و از قصد خود آگاه كرد و به وي چنين گفت: كاي پرهنر يار منتو آگاهي از گشت پرگار منو نيز مي داني كه زن پدرم چگونه كمر به قتل من بسته است و چون به هيچ روي نمي دانم دلم را به ماندن نزد پدرم و مادرم رضا و آرام كنم مي خواهم به سفر بروم. طوفان در جوابش گفت: دوست خوبم تو بيش از آنچه مقتضاي سن توست هوشمند و خردوري، اما چون بخت از كسي برگردد چاره گري نمي توان كرد. رأي من اين است كه بايد پيش فلقراط پادشاه شامس بروي، تو و او از يك گوهر و دودمانيد او ترا به خوشرويي و مهرباني مي پذيرد. در آن جا به شادكامي و آسايش و خرمي زندگي خواهي كرد. من همسفرت مي شوم تا شريك رنج و راحتت باشم. پس از سپري شدن دو روز به كشتي نشستند هر دو جوان شده شان سخنها ز هر كس نهان پس از سپردن دريا بي هيچ رنج به شامس رسيدند. از كشتي پياده شدند و به شهر درآمدند. به هنگامي كه وامق از كنار بت شهر مي گذشت عذرا را كه از بتكده بيرون مي آمد ديد. چنان در نظرش زيبا و دلستان آمد كه نمي توانست از او نظر برگيرد. عذرا نيز برابر خود جواني ديد آراسته و خوش منظر. بي اختيار بر جاي ايستاد دمي چند به روي و موي و بالايش نگريست و بدان نگاه! دل هر دو برنا برآمد به جوشتو گفتي جدا ماند جانشان ز هوشاز آن كه ز ديدار خيزد همه رستخيز برآيد به مغز آتش مهر تيزعذرا به اشاره دست مادرش را كه در آن نزديك ايستاده بود نزد خود خواند. او نيز از آن همه زيبايي و دلاويزي در شگفت شد و گفت من حديث ترا به حضرت شاه مي گويم تا چه فرمايد. از روي ديگر عذار چنان به ديدن روي دلفروز وامق مايل شده بود كه دقيقه اي چند درنگ كرد و همراه مادرش نرفت تا رنگ زرد و آشفتگيش افشاگر راز دلباختگيش نباشد. وامق نيز به كار خويش درماند و به خود گفت: دريغ كه بخت بد مرا به حال خويش رها نمي كند. چه پتياره پيش متن آورد باز كه دل را غم آورد و جان را گداز كه داند كنون كان چه دلخواه بود پري بود يا بر زمين ماه بود. چون طوفان آشفتگي و پريشان دلي و اشكباري دوست همسفرش را ديد دانست چه سودا در سرش افتاده. پندش داد و گفت وفا دارم دم اژدها را پذيره مشو، انديشه باطل را از سرت به در كن و به راه ناصواب پاي منه. و چون ديد پندش در او در نمي گيرد پيش بت رفت و به زاري گفت: نگه دار فرهنگ و راي روان بر اين دلشكسته غريب جوان ز بيدادي از خانه بگريخته به دندان مرگ اندر آويخته از روي ديگر چون عذرا به خانه بازگشت بر اين اميد بود كه مادرش شاه را از حال وامق آگاه كنداما چون ياني وعده اش را فراموش كرده بود عذرا به لطايف الحيل وي را بر سر پيمان آورد. مادر عذرا نزد همسرش رفت. از وامق و آراستگي و شايستگي او تعريف بسيار كرد و گفت: به شامس به زنهار شاه آمده است بدين نامور بارگاه آمده است يكي نامجوي به بالاي سرو بنفشه دميده به خون تذرو شاه به ديدن او مايل شد و به سپسالار بارش فرمان داد باره اي نزديك بتكده ببرد وي را بجويد بر اسب بنشاند و بياورد و سالار بار چنان كرد كه شاه فرموده بود، و چون وامق را ديد بر او تعظيم كرد، و گفت اي جوان خوب چهر، شاه تر احضار فرموده با من بيا تا به بارگاه او برويم. وامق فرمان برد و چون به در كاخ رسيد فلقراط به پيشبازش رفت به گرمي و مهرباني وي را پذيره شد و نواخت و در پر پايه ترين جا نشاند و بدو گفت كام تو كام منستبه ديدار تو چشم من روشن استسوي خانه و شهر خويش آمدي خرد را به فرهنگ بيش آمديدر اين هنگام ياني در حالي كه دست عذرا را در دست گرفته بود وارد مجلس شد، و همين كه وامق عذرا را به آن آراستگي و جلوه ديد چنان ماهي كه از آب به خاك افتاده باشد دلش تپيد. فلقراط را نديمي بود خردمند و دانشمند و نامش مجينوس بود. از نظر بازيها و نگاههاي دزدانه وامق و عذرا به يكدگر، دانست كه آن دو به هم دل باخته اند. همي ديد دزديده ديدارشانز پيوستن مهر بسيارشانعذرا چون به جان و دل شيفته و فريفته وامق شد خواست اندازه دانش و سخنوري وي را دريابد و مجينوس را وادار كرد كه او را بيازمايد. آن مرد دانا و هوشيوار در حضر شاه و همسرش و گروهي از بزرگان در زمينه هاي گوناگون پرسشهايي از وامق كرد، و چون جوابهاي سنجيده شنيد همه از دانش بسيار و حاضر جوابيش در عجب ماندند و گفتند كه ديدي كه هرگز جواني چنوي به گفتار و فرهنگ بالا و رويبگفتند هر گز نه ما ديده ايم نه از كس به گفتار بشنيده ايم به بخت تو اي نامور شهرياربه دست تو انداختش روزگارآن روز و روزهاي ديگر براي وامق و طوفان طعامهاي نيكو و شايسته آماده كردند. روز ديگر چوگان بازي به بازي درآمدند و وامق چنان هنرنمايي كرد كه بينندگان به حيرت درافتادند اما چند روز بعد كه شاه خواست عذرا را كه چون مردان جنگ آزموده بود با وامق مقابل كند وامق فرمان نبرد. پوزشگري را سر بر پاي پادشاه گذاشت و گفت: مرا شرم مي آيد كه با فرزند تو مبارزه كنم چه اگر بادي بر او وزد و تار مويش را بجنباند چنان بر باد مي آشوبم كه آن را از جنبش باز دارم. اما اگر پادشاه بر اين راي است كه زور و بازوي مرا بيازمايد اگر دشمني هست پرخاشجوي سزد گر فرستي مرا پيش اوي چو من برگشايم به ميدان عنان بكاومش ديده به نوك ستانببيند سر خويش با خاك پست اگر شير شرزه است يا پيل مستشاه بر هوشمندي و فرخنده رايي او آفرين خوانداز روي ديگر فلقراط رامشگري داشت به نام رنقدوس. او جهانديده و هنرور، و در ايران و روم و هندوستان معروف بود. براي شاه بربط و ديگر وسايل موسيقي مي ساخت و سرود مي سرود. روزي در حضور شاه و وامق و عذرا و بزرگان دربار سرودي خواند كه در دل وامق چنان اثر كرد كه به جايگاه خاص خود رفت، رو به آسمان كرد، و به زاري گفت: اي داور دادگر گواه تو بر من به دل سوختن به مغز اندرون آتش افروختن غمم كوه و موم اين دل مهرجوي چگونه كشم كوه را من به مويشكسته است و خسته است اندر تنمبه رنج دل اندر همي بشكنمتو مپسند از آن كس كه بر من جهان چنين تيره كرد آشكار و نهانمرا بسته دارد به بند نياز خود آرام كرده به شادي و نازستاره تو گفتي به خواب اندرست سپهر رونده به آب اندرست چون عمر روز به آخر رسيد و تاريكي شب بر همه جا سايه گسترد از بي خودي به باغي كه خوابگه عذرا در آن بود رفت. چون به آن جا رسيد گفت: اين زندگي پر از ملال مرا از جان خود بيزار كرده،چه خوش باشد كه به ناگاه بميرم. آن گاه سر به آستان خوابگه معشوق گذاشت آن را بوسيد و به جايگاه خويش بازگشت.فلاطوس يكي از بزرگان دربار فلقراط بود كه همه دانشها را مي دانست، پادشاه آموزگاري عذرا را به او سپرده بود. فلاطوس چنانكه وظيفه اش بود ساعتي از عذرا دور و غافل نمي شد و هميشه چون سايه او را دنبال مي كرد. اما چنان روي نمود كه شبي فرصت يافت و به خلوتگه وامق رفت. فلاطوس به كار و ديدار او آگاه شد كه بسي آزمودند كارآگهان چنين كار هرگز نماند نهان فلاطوس عذرا را به تلخي سرزنش كرد؛ و به عذرا چنين گفت: اندر جهانبلا به تر از هر زني در زمانتو اندر جهان از چه تنگ آمدي كه بر دوره خويش ننگ آمدي به يك بار شرمت برون شد ز چشم ز بي شرمي خويش ناديدت خشمچنان شد كه شاه نيز از ديدار پنهاني دخترش با وامق آگاه گرديد و او را به سختي ملامت كرد. عذرا از تلخگويي و شماتت پدرش چنان دل آزرده شد كه از هوش رفت و بر زمين افتاد. فلقراط از آن ستم بزرگ كه به دخترش كرده بود پشيمان گشت، وي را به هوش آورد و چون عذرا تنها ماند بر بخت ناسازگار خود نفرين كرد، گريست و به درد گفت: كه در شهر خويش اندرين بوستان چنانم كه در دشت و شهر كسان سراي پدر گشته زندان من غريوان دو مرجان خندان من همي كند آن گلرخ نورسيدهمي خون چكانيد بر شنبليدهمي گفت اي بخت ناسازگار چرا تلخ كردي مرا روزگار آن گاه فلاطوس نزد وامق و طوفان رفت و به خشم و عتاب به طوفان چنين گفت كاي بد نشان شده نام تو گم ز گردنكشان مگر خانه ديو آهرمن استكه تخم تباهي بدو اندر استشما را فلقراط بنواخته است به كاخ اندرون جايگه ساخته استو چندان با وامق به درشتي و ناهمواري سخن گفت كهپذيرفت وامق روشن خرد كه هرگز به عذرا به بد ننگرددل وامق و عذرا از ستمي كه از پدر و تعليم گر بر آنان مي رفت غمگين وپر اندوه بود عذرا وقتي به ياد مي آورد كه دلدارش را به ستم از او دور كرده اند. همي كرد در خانه در دل خروش تو گفتي روانش برآمد به جوش گشاد از دو مشكين كمندش گره ز لاله همي كند مشكين زره همي گفت وامق دل از مهر من بريد و نخواهد همي چهر من كسي را چيزي بود آرزو بجويد ز هر كس بگويد كه كو بيامد كنون مرگ نزديك من به گوهر شود جان تاريك من تن وامق اندر جهان زنده بادبرو بر شب و روز فرخنده باد چون من گيرم اندر دل خاك جاي روان بگذرانم به ديگر سراي دلش باد خر به سوي دگر به از من روي و به موي دگر باري پس از مدتي ياني بر اثر غم و اندوهي كه دل و جان دخترش را فشرده بود جان سپرد. فلقراط نيز در جنگ با دشمن كشته، و عذرا به چنگ خصم اسير شد. منقلوس نامي او را در جزيره كيوس خريد و دمخينوس كه كارش بازرگاني بود وي را از او دزديد. اين دختر تيره روز كه از گاه جواني بخت از او برگشته بود سالياني از عمرش را به بردگي و حسرت گذراند و سرانجام به ناكامي درگذشت.
سهشنبه، مرداد ۰۱، ۱۳۸۷
غمنامه یک موفقیت بزرگ فرهنگی (نامه به یک روزنامه نگار)از ج.م
با درود
سی سال پیش در ادامه جستجوی ایرانشناسان در باره زادگاه زرتشت، گزارش مفصلی به وزارت فرهنگ و هنر ارائه کردم و جای آتشکده آذرگشنسب را در بین شهر مراغه و کوه سهند(همانجا که پورداود آدرسش را در جلد دوم یشتها نشان داده بود)با مدارک در شهر مدفون شده رغه آذربایجان نشان دادم. گزارش سر نخ تاریخ اساطیری ایران را به دست میداد و این کار را با 10 سال تلاش در خارج کشور انجام دادم و گزارش نام گزارش زادگاه زرتشت و تاریخ اساطیری ایران حتی در ایران دوره خاتمی به چاپ رسید. حال در ادامه کند و کاو تعداد گزارشهای تاریخ ایران باستان به بیش از 10 عدد رسیده است. در آنها سلسله کیانیان و نوذریان و پیشدادیان با پادشاهان ماد و هخامنشیان و خاندان سپیتمه گودرز(جمشید،پادشاه ولایات جنوب قفقاز)نشان داده شده است. ولی کو جواب معرف ندای بزرگ فرزند ملت، کو گوشهای شنوا و به قول عامیانه کسی در جان علم و دانش که به گه خرت به چنده، حال که فرزندانم همین تألیفات و گزارشهایم شده اند و سنم به مرزهای خطری 60 رسیده است و خودم و نسلم رو به انقراض است، مجبورم کار کنم و به ناشر ایرانی کم بضاعت خارج کشور کمک کنم تا برای معدود ایرانی کتابخان خارج کشور و علاقه مند به تاریخ این نوشته های آخری در چهار به صورت کتاب در آیند. گرچه غالب مقالات به صورت اولیه آن از طریق برخی از سایتهای خارج کشور و ندرتا داخل کشور منتشر شده اند.
جلد آخر را ضمیمه می کنم
با سپاس جواد مفرد کهلان
سی سال پیش در ادامه جستجوی ایرانشناسان در باره زادگاه زرتشت، گزارش مفصلی به وزارت فرهنگ و هنر ارائه کردم و جای آتشکده آذرگشنسب را در بین شهر مراغه و کوه سهند(همانجا که پورداود آدرسش را در جلد دوم یشتها نشان داده بود)با مدارک در شهر مدفون شده رغه آذربایجان نشان دادم. گزارش سر نخ تاریخ اساطیری ایران را به دست میداد و این کار را با 10 سال تلاش در خارج کشور انجام دادم و گزارش نام گزارش زادگاه زرتشت و تاریخ اساطیری ایران حتی در ایران دوره خاتمی به چاپ رسید. حال در ادامه کند و کاو تعداد گزارشهای تاریخ ایران باستان به بیش از 10 عدد رسیده است. در آنها سلسله کیانیان و نوذریان و پیشدادیان با پادشاهان ماد و هخامنشیان و خاندان سپیتمه گودرز(جمشید،پادشاه ولایات جنوب قفقاز)نشان داده شده است. ولی کو جواب معرف ندای بزرگ فرزند ملت، کو گوشهای شنوا و به قول عامیانه کسی در جان علم و دانش که به گه خرت به چنده، حال که فرزندانم همین تألیفات و گزارشهایم شده اند و سنم به مرزهای خطری 60 رسیده است و خودم و نسلم رو به انقراض است، مجبورم کار کنم و به ناشر ایرانی کم بضاعت خارج کشور کمک کنم تا برای معدود ایرانی کتابخان خارج کشور و علاقه مند به تاریخ این نوشته های آخری در چهار به صورت کتاب در آیند. گرچه غالب مقالات به صورت اولیه آن از طریق برخی از سایتهای خارج کشور و ندرتا داخل کشور منتشر شده اند.
جلد آخر را ضمیمه می کنم
با سپاس جواد مفرد کهلان
دوشنبه، تیر ۳۱، ۱۳۸۷
تموکان باستانی همان شهر تفت استان یزد است
تموکان دورهً هخامنشیان همان شهرتفت است
در میهن ما حتی دانشوران زود به قضاوت می نشینند. این امر اخیراً در مورد نام ویرانه شهرکی کشف شده در منطقه بوشهر مصداق کامل پیدا کرد. تردیدی نیست که شهرک یا پایگاه با توجه به نوشته های میخی هخامنشی و نقش داریوش در یکی از کتیبه های آن در دورهً داریوش اول آباد و با رونق بوده است. ولی شهری که در کتیبه های تخت جمشید از آن یاد گردیده، نه یک شهرک کوچک بلکه آن قدر آباد و مستعد بوده که نام و نشان در دربار مجلل هخامنشیان با افتخار ذکر میشده است و بر همین اساس باید نام و نشانی از خود به یادگار گذاشته باشد. شهر تفت (گرم) استان یزد در شمال شرقی استان فارس با باغهای سر سبز انار که به همان معنی لفظی تموکان(سرزمین گرم و مرطوب) است، نشانگر این شهر معروف دوره هخامنشی است. اصلاً مسلم به نظر می رسد کلمات تمو(دمو) و تفت یعنی گرمسیری درفارسی کهن بیانگر میوهً گرمسیری انار بوده اند. چه اگر کلمهً انار فارسی را مأخوذ از زبانهای سامی (از ریشهً کلمهً عربی اناره) بگیریم، در این صورت آن دقیقاً ترجمه سامی کلمهً فارسی تف (تابیدن و روشن شدن) است. چنانکه نام میوه معروف گرمسیری خرما هم در فارسی درخت خوشیدی و گرمسیری معنی می دهد. از اینجا معلوم میشود که نام شهرهای طبس (تف-بس) و تفت در اصل به معنی شهر درختان انار(یعنی میوه گرمسیری) بوده اند. می دانیم که این شهرها به دارا بودن همین میوه هم مشهور هستند. دهخدا در لغتنامه خود به درستی واژهً تفت را همچنین به معنی سبد میوه [میوه های بهشتی] گرفته است. کلمهً نارنگ که در هندوستان به معنی مطلق میوه است علی القاعده می تواند ریشه هند و ایرانی انار(انارگ) به شمار آید، معهذا مطابقت تفت با کلمه عربی اناره به وضوح حاکی از یک ریشه سامی و بومی کهن آن است. در مورد ویرانه شهرک مکشوفه در استان بوشهر قابل تذکر است که شاید درهمان نوشته های میخی مکشوفه نام آن شهرک مدفون شده این استان ساحلی باقی مانده باشد. اگر واقعاً آنجا نه یک قرارگاه بلکه شهرک قابل توجهی در عهد هخامنشیان بوده باشد.
کشف يک شهر هخامنشي در بوشهر (منبع هفته نامه نصیر بوشهر)
باستانشناسان ايراني معتقدند موفق به کشف شهري باستاني متعلق به دوره هخامنشيان شدهاند که از آن در يکي از لوحههاي تخت جمشيد نام برده شده است. به گزارش «بي.بي.سي»، در لوحهاي در تخت جمشيد از شهري بزرگي به نام تموکان ياد شده، که باستان شناسان معتقدند که در کاوشهاي خود در استان بوشهر موفق به کشف اين شهر شدهاند.
باستانشناسان ايراني معتقدند موفق به کشف شهري باستاني متعلق به دوره هخامنشيان شدهاند که از آن در يکي از لوحههاي تخت جمشيد نام برده شده است. به گزارش «بي.بي.سي»، در لوحهاي در تخت جمشيد از شهري بزرگي به نام تموکان ياد شده، که باستان شناسان معتقدند که در کاوشهاي خود در استان بوشهر موفق به کشف اين شهر شدهاند. پژوهشگران از روي لوحههاي يافت شده متعلق به تخت جمشيد بر اين باورند که داريوش اول در محلي زندگي ميکرده که در نزديکياش نخلستان وجود داشته و به همين دليل بر روي مهر رسمي او تصوير دو نخل نقش بسته بوده است.اما همچنين اين پژوهشگران ميدانند که در اطراف تخت جمشيد هيچ نخلستاني وجود نداشته است. به همين دليل سرزمين اصلي هخامنشيان را جايي ميدانند که در لوحههاي تخت جمشيد از آن با نام تموکان نام برده شده و سالها به دنبال کشف اين شهر بودهاند. اکنون باستانشناساني که به دنبال کشف شهر تموکان بودند گمان ميکنند که بقايايي از اين شهر باستاني را پيدا کرده اند. بخشهايي از اين شهر در سال 1977 کشف شده اما با انقلاب ايران در سال 1979 حفاريهاي اين منطقه متوقف شد. پس از يک وقفه 26 سال حفاري مجدد براي کشف اين شهر از ماه پيش آغاز شد. سرپرست گروه کاوش شهر باستاني متعلق به هخامنشيان ميگويد که او يک لوحه طلايي که نمونه شبيهاش در تخت جمشيد يافت شده، چند سنگ نبشته و نقش برجسته داريوش اول را پيدا کرده است. اين سنگ نبشتهها هنوز رمز گشايي نشده اما باستانشناساني که آنها را کشف کردهاند، تقريبا اطمينان دارند که اين محوطه تاريخي همان شهر تموکان است. هر چند براي اطمينان کامل بايد چندين محل ديگر متعلق به اين شهر را کشف کرد.
در میهن ما حتی دانشوران زود به قضاوت می نشینند. این امر اخیراً در مورد نام ویرانه شهرکی کشف شده در منطقه بوشهر مصداق کامل پیدا کرد. تردیدی نیست که شهرک یا پایگاه با توجه به نوشته های میخی هخامنشی و نقش داریوش در یکی از کتیبه های آن در دورهً داریوش اول آباد و با رونق بوده است. ولی شهری که در کتیبه های تخت جمشید از آن یاد گردیده، نه یک شهرک کوچک بلکه آن قدر آباد و مستعد بوده که نام و نشان در دربار مجلل هخامنشیان با افتخار ذکر میشده است و بر همین اساس باید نام و نشانی از خود به یادگار گذاشته باشد. شهر تفت (گرم) استان یزد در شمال شرقی استان فارس با باغهای سر سبز انار که به همان معنی لفظی تموکان(سرزمین گرم و مرطوب) است، نشانگر این شهر معروف دوره هخامنشی است. اصلاً مسلم به نظر می رسد کلمات تمو(دمو) و تفت یعنی گرمسیری درفارسی کهن بیانگر میوهً گرمسیری انار بوده اند. چه اگر کلمهً انار فارسی را مأخوذ از زبانهای سامی (از ریشهً کلمهً عربی اناره) بگیریم، در این صورت آن دقیقاً ترجمه سامی کلمهً فارسی تف (تابیدن و روشن شدن) است. چنانکه نام میوه معروف گرمسیری خرما هم در فارسی درخت خوشیدی و گرمسیری معنی می دهد. از اینجا معلوم میشود که نام شهرهای طبس (تف-بس) و تفت در اصل به معنی شهر درختان انار(یعنی میوه گرمسیری) بوده اند. می دانیم که این شهرها به دارا بودن همین میوه هم مشهور هستند. دهخدا در لغتنامه خود به درستی واژهً تفت را همچنین به معنی سبد میوه [میوه های بهشتی] گرفته است. کلمهً نارنگ که در هندوستان به معنی مطلق میوه است علی القاعده می تواند ریشه هند و ایرانی انار(انارگ) به شمار آید، معهذا مطابقت تفت با کلمه عربی اناره به وضوح حاکی از یک ریشه سامی و بومی کهن آن است. در مورد ویرانه شهرک مکشوفه در استان بوشهر قابل تذکر است که شاید درهمان نوشته های میخی مکشوفه نام آن شهرک مدفون شده این استان ساحلی باقی مانده باشد. اگر واقعاً آنجا نه یک قرارگاه بلکه شهرک قابل توجهی در عهد هخامنشیان بوده باشد.
کشف يک شهر هخامنشي در بوشهر (منبع هفته نامه نصیر بوشهر)
باستانشناسان ايراني معتقدند موفق به کشف شهري باستاني متعلق به دوره هخامنشيان شدهاند که از آن در يکي از لوحههاي تخت جمشيد نام برده شده است. به گزارش «بي.بي.سي»، در لوحهاي در تخت جمشيد از شهري بزرگي به نام تموکان ياد شده، که باستان شناسان معتقدند که در کاوشهاي خود در استان بوشهر موفق به کشف اين شهر شدهاند.
باستانشناسان ايراني معتقدند موفق به کشف شهري باستاني متعلق به دوره هخامنشيان شدهاند که از آن در يکي از لوحههاي تخت جمشيد نام برده شده است. به گزارش «بي.بي.سي»، در لوحهاي در تخت جمشيد از شهري بزرگي به نام تموکان ياد شده، که باستان شناسان معتقدند که در کاوشهاي خود در استان بوشهر موفق به کشف اين شهر شدهاند. پژوهشگران از روي لوحههاي يافت شده متعلق به تخت جمشيد بر اين باورند که داريوش اول در محلي زندگي ميکرده که در نزديکياش نخلستان وجود داشته و به همين دليل بر روي مهر رسمي او تصوير دو نخل نقش بسته بوده است.اما همچنين اين پژوهشگران ميدانند که در اطراف تخت جمشيد هيچ نخلستاني وجود نداشته است. به همين دليل سرزمين اصلي هخامنشيان را جايي ميدانند که در لوحههاي تخت جمشيد از آن با نام تموکان نام برده شده و سالها به دنبال کشف اين شهر بودهاند. اکنون باستانشناساني که به دنبال کشف شهر تموکان بودند گمان ميکنند که بقايايي از اين شهر باستاني را پيدا کرده اند. بخشهايي از اين شهر در سال 1977 کشف شده اما با انقلاب ايران در سال 1979 حفاريهاي اين منطقه متوقف شد. پس از يک وقفه 26 سال حفاري مجدد براي کشف اين شهر از ماه پيش آغاز شد. سرپرست گروه کاوش شهر باستاني متعلق به هخامنشيان ميگويد که او يک لوحه طلايي که نمونه شبيهاش در تخت جمشيد يافت شده، چند سنگ نبشته و نقش برجسته داريوش اول را پيدا کرده است. اين سنگ نبشتهها هنوز رمز گشايي نشده اما باستانشناساني که آنها را کشف کردهاند، تقريبا اطمينان دارند که اين محوطه تاريخي همان شهر تموکان است. هر چند براي اطمينان کامل بايد چندين محل ديگر متعلق به اين شهر را کشف کرد.
پنجشنبه، تیر ۲۷، ۱۳۸۷
Oden som götarnas solgud
Oden är synonym med skythernas solgud Khvitosoro
Oden betyder egentligen ”den extatiskt rasande” (upphetsande solen) och det är synonym med både skythiska och slaviska solgudar Khvitosoro och Dazhbog. Guldblecksbild i Åsumbrakteaten från Skåne visar klart den maskerade Oden (Grimner) som en ryttarsolgud på sin häst Sleipner (häpnads slående) eller Yggdrasil (häpnadsväckande hästen). I avesta hittar man denne skithiska och sauromatiska solgudens namn i form Yima khashaeta (den skinande skålen) eller Yima Vivahanghavant (Ivan, ”den i borthåll lysande skålen”).
Man har trott att Dazhbog samma som sina nordiska och grekiska aspekter dvs., Haner och Hefaistos (”eld spritande” =solen) är lat eller haltig.
Ryttarsolguden Grimner (”den maskerade enögde Oden”) på sin häst Sleipner, i Åsumbrakteaten från Skåne
Oden betyder egentligen ”den extatiskt rasande” (upphetsande solen) och det är synonym med både skythiska och slaviska solgudar Khvitosoro och Dazhbog. Guldblecksbild i Åsumbrakteaten från Skåne visar klart den maskerade Oden (Grimner) som en ryttarsolgud på sin häst Sleipner (häpnads slående) eller Yggdrasil (häpnadsväckande hästen). I avesta hittar man denne skithiska och sauromatiska solgudens namn i form Yima khashaeta (den skinande skålen) eller Yima Vivahanghavant (Ivan, ”den i borthåll lysande skålen”).
Man har trott att Dazhbog samma som sina nordiska och grekiska aspekter dvs., Haner och Hefaistos (”eld spritande” =solen) är lat eller haltig.
Ryttarsolguden Grimner (”den maskerade enögde Oden”) på sin häst Sleipner, i Åsumbrakteaten från Skåne
جمعه، تیر ۲۱، ۱۳۸۷
کورش دوم و سوم در عرصه اساطیر
کورش دوم و سوم در عرصهً اساطیر
در خود ایران کورش دوم و نواده اش کورش سوم فرمانروایان معروف پارس به ترتیب تحت نام سپهسالار توس (تنومند، پرتوان) و فریدون(جهانگشا، جهانگیر)/ثراتئونه(سومین[کورش]) یاد گردیده اند. در همین باب مطلبی را تذکر دهم که شاید به جا باشد. نگارنده در کلاس پنجم و ششم ابتدایی با مقایسه داستان دوران کودکی فریدون و کورش دوم/سوم به اینهمانی اینان پی برده بودم. بعد که با آغاز دورهً دانشجویی به کار تحقیق در باب تاریخ اساطیری ایران روی آوردم با کمال تعجب دریافتم کسی از ایرانشناسان معروف بدین موضوع بها نداده، و تیزبینترین شان هرتسفلد ایرانشناس آلمانی، کورش سوم را با کیخسرو مقابله نموده و خلاصه نظر وی هم در لغت نامه دهخداو برخی کتابهای تاریخ قید شده است. در حالی که ایشان اگر دقت می نمودند نام کیخسرو به صورت کیاکسارس-که علی القاعده صورت اصلیش زبانهای ایرانی باید کی آخسارو یعنی شهریار نیرومند باشد- قید شده وهمانست که هرودوت آن را به جای نام هوخشتره پادشاه معروف ماد، ویرانگر آشور(دژ بهمن= نینوا) و کشنده مادیای اسکیتی ملقب به افراسیاب(پرآسیب) ذکر نموده است. سردار کیخسرو در این جنگهای موفقیت آمیز توس نوذری یعنی کورش دوم از دودمان فرمانروایان جدید بوده است. ضمناً هرودوت نام سلسله فرمانروایان بزرگ ماد(کیانیان شاهنامه) را فرتریان یعنی فرمانروایان پیشین که لابد در مقام مقابله متقابل با نام نوذریان پدید آمده، قید کرده است. موضوعی دیگری هم که درباب کورش سوم دقت نشده این است که کتسیاس مورخ و طبیب دربار پادشاهان میانی هخامنشی برای کورش دو پسر خوانده به نامهای مگابرن (ویشتاسپ خبر خارس میتیلنی) و سپیتاک ( زریادر خبر خارس میتیلنی) را -که پسران سپیتمه پادشاه ولایات قفقاز وداماد و ولیعهد آستیاگ بوده اند- قید نموده است. در اینجا هرتسفلد به فراست کم نظیر خود دریافته است که این سپیتاک که از طرف پدر خوانده اش کورش سوم به فرمانروایی دربیکان(دروپیکیان، دریها) در سمت بلخ و نواحی شمال غربی هند منسوب شده است همان زرتشت است. وی در اینجا متوجه نشده است که کتسیاس جای دیگر این نواحی را هم زمان مکان فرمانروایی بردیه نیز ذکر نموده است و این معنی می دهد که بردیه(بزرگ تن) از سویی همان سپیتاک(سفید، سپنداته، اسفندیار اصلی) داماد و پسر خوانده کورش سوم/فریدون و از سوی دیگر خود همان گائوماته(دانای سرودهای دینی) یا پاتیزیت(حافظ سرودهای دینی) است. نام پاتیزیت مترادف با نامهای گوتمه های معروف هند یعنی گوتمه بودا، گوتمه شوارا، گوتمه مهاویرا و گوتمه نیایه و اصل تاریخی آنهاست. از آنجاییکه سپیتاک زرتشت/بردیه بیش از بیست سال در سمت هند و بلخ فرمان رانده و تعلیمات اخلاقی و اصلاحات اقتصادی و اجتماعی بی بدیل در آن سمت انجام داده، لذا در آنجا بدین نام نشانهای مختلف به یادها مانده است. بی جهت نیست که هرودوت پدر تاریخ میگوید در واقعه ترور گئوماته بردیه/سمردیس مردم آسیا به سوگ نشستند. بنابراین گئوماته یا بردیه دروغینی در کار نبوده است. دروغگوی واقعی داریوش اول بوده است. چنانکه شاملو نیز دریافته از این دروغ چنین بر می آید که قتل کمبوجیه در راه باز گشت ازسفر جنگی مصر نیز خودکشی نبوده و به دست داریوش("پشوتن"= تن به سزا ارزانی و "جاماسپ"= مغکش شاهنامه و اوستا) صورت گرفته است. از بحث اصلی خود دور نیفتادیم این اطلاعات بدان جهت در اینجا داده شد که کورش سوم/فریدون را یک پسر واقعی به نام کمبوجیه(تور، کتایون) و دو پسر خوانده به نامهای مگابرن ویشتاسپ(سلم، یعنی سرور بزرگ) و سپیتاک (ایرج، بردیه، برمایون، زرتشت، گوتمه و...) بوده است. این دو پسر خوانده به کهانت سنی در روایات تاریخی گاهی برادران کورش/فریدون هم قید شده اند. در خارج از ایران اگر از سمت هند شروع کنیم نامهای اساطیری کورش سوم در آنجا به صور ترائیتنه (سومین= ثراتئونه اوستا) و ریشابها (گاو/قوچ) می توان به سادگی می توان پیدا نمود. اکثراً تصور شده لقب فریدون(جهانگشا، جهانبخش) از تخلیص ثراتئونه عاید شده است ولی چنین نیست و در شاهنامه های مکمل شاهنامه فردوسی از پسر و نواده ای از رستم سگستانی با همین مفاهیم به نامهای جهانگیر و جهانبخش یاد گردیده است. جالب است که رستم شاهنامه و گرشاشپ اوستا(هر دو به معنی بر افکننده ستمگران و راهزنان) لقبی بر آترادات پیشوای آماردان و کاسپیان(یعنی سگپرستان) بوده است که لشکریان مهاجم آشوری به مازندران(دیوان مازندران) را که به رهبری رئیس رئیسان شانابوشو در تعقیب خشتریتی (کیکاوس) به پای دیوار شهر آمل مازندران رسیده بودند، در آنجا کشتار نموده است. سوای ترادف معنی نامهای سگستان با کاسپیانه، خارس میتیلنی در داستان عاشقانه زریادر(زرتشت) و آتوسا(هوتس دختر کورش) اشاره به لباس سکایی آماردان و خاستگاه آنان در شمال دریای سیاه نموده است. نام تپوریان و سنن مادرسالاری ایشان نیز آنان را از اصل تائورهای شمال دریای سیاه نشان میدهد. به هر حال کتسیاس کورش سوم را پسر همین آترادات(آگرادات، یعنی مخلوق آتش) پیشوای آماردان معرفی می نماید و شاهنامه زادگاه فریدون را همان مملکت ورنه (گیلان و مازندران) بیان می کند. این نشانگر آن است که خواسته اند برای محبوبیت کورش سوم اورا با قهرمان جنگ بنیاد نخستین ایران مستقل یعنی آترادات پیشوای آماردان(آدمکشان) نشان دهند. در ارتباط نام ریشابهای کورش یعنی گاو/قوچ که نزد فرقه جاین بر جای مانده است گفتنی است که خود کلمهً کوروش در لغت پهلوی به همراه پسوند علامت حالت اسمی "ک" به صورت کوروشک به معنی قوچ باقی مانده است. در واقع نام قرآنی ویژهً کورش سوم یعنی ذوالقرنین(قوچ دوشاخ) ترجمهً نام ایرانی وی می باشد. ولی مولانا ابوالکلام آزاد در اثبات یکی بودن کورش سوم و ذوالقرنین از این سند اساسی غافل مانده است. چون کلمه گئو در نزد ایرانیان نامی فراگیر بر گاوان و گوسفندان(گاوان مقدس) بوده، لذا این نام به معنی گاو(=ریشابها) هم گرفته شده است و بر همین اساس است که فردوسی در شاهنامه از دایه فریدون/کورش به عنوان گاو برمایه و گرزش به عنوان گرز گاو سر نام برده است. در سمت غرب خاورمیانه یهود در تورات کورش سوم هم تحت نام تاریخی خود و هم نام اساطیری سلیمان(مرد صلح) با اهیت تمام یاد می نمایند. تحت این نام اساطیری وی با بانی افسانه ای شهر اورشلیم(در واقع شهر صلح یا شهر سلمان /سلیمان) و نیز خدای سامی کهنی به نام شُلمان(سلمان) در آمیخته ، لذا شجره نامهً توراتی جالب کورش را به که ترجمه عبری اعضاء خاندان هخامنشیان نخستین است حدود شش قرن عقب برده برده اند و با مصادره به مطلوب وی را در این نقش صرفاً پادشاه اسرائیل و بینانگذار معبد بیت المقدس وانمود کرده اند. گرچه کورش پادشاه یهود و بازسازی کننده معبد اورشلیم نیز بوده ولی اصل ایرانی پارسی داشته است در وجه تسمیه مزار وی به مادر سلیمان(در اصل مزار سلیمان) این موضوع به وضوح حفظ شده است. نظر بدین امر احتمال دستور بنای خانه کعبه نیز توسط کورش سوم(که سیاوش اوستا بر آن عقیده مند) است، بعید نیست. چون بعید به نظر میرسد کورش در مقابل 20خروار خراج کندر اعراب چنین خدمتی بدیشان یعنی خویشاوندان و رقیبان یهود نکرده باشد. چه از سوی دیگر نام ابراهیم(پدر امتهای فراوان) که در اقع لقبی بر پادشاهان بزرگ ایران خشتریتی(کیکاوس، پدر فرائورت= اسماعیل)، کورش سوم(فریدون، جهانگیر و جهانبخش)، کمبوجیه سوم(ابراهیم سفر کرده به مصر) و بردیه (ابراهیم خلیل الله بت شکن و مردم گرا) بوده است که از این میان کورش سوم معبد ساز و بردیه ویرانگر معابد بت پرستی بوده اند. سندی که سیاوش اوستا به درستی بر روی آن تأکید میورزد مشابهت خانه کعبه با کعبه زرتشت (در واقع کعبه اورامزدا/ایمیریا خدای دانای تقدیر خاندان شاهی) است. بعید نیست نام تخت جمشید در اساس اشاره به همین نام ایمیریای کاسیان( اسلاف لران) بوده باشد. به نظر میرسد از سلمان یا شُلمان به عنوان خدای سلامتی و صلح همان خدای بابلی جنگ و کشاورزی یعنی نینورتا(خدای سالم و کامل) اراده میشده است. این نام به صورت سلمان فارسی اساطیری استاندار مدائن و سد و خندق ساز کسی جز کورش سوم مراد نبوده است. نام سلمان فارسی به همراه ابوذر غفاری (مرد زره پوش)، مقداد ابن اسود (زیبا پسر مرد نادرخشان) و اویس قرنی (مرد صالح و کامل صاحب شتر) از قهرمانان تاریخی و دینی کهن ایرانیان خیلی زود وارد مدار حلقه اصحاب پیامبر اسلام شده و جنبه ملکوتی پیدانموده اند و به ترتیب عبارتند از تیگران (خورشید چهر، بستور پسر کوچک بردیه زرتشت که بعد از ترور پدرش در ارمنستان و آذربایجان شجاعانه علیه نیروهای داریوش نبرد کرد)، سپیتمه جمشید پادشاه قفقاز داماد و ولیعد آستیاگ ملقب به زیبا پسر ویونگهان(نادرخشان، یا دور درخشنده) و بردیه زرتشت(مرد تنومند دارای تن زرین، پسر سپیتمه جمشید) که داماد و پسر خوانده کورش سوم(فریدون، فرشوشتر= شهریار جوان) بوده است. بردیه زرتشت که در واقعه مگافونی(مغ کشی) توسط داریوش در سمت قصبه سکاوند نهاوند ترور شد. همانجا که دخمه اش با تصویر جالب وی و آتشدان و شمع و خدمه آتش باقی است و توسط هرتسفلد شناسایی شده ست. وی در قرآن به صورت منحصر به فرد، تحت نام صالح پیغمبر قوم ثمود(معدوم) معرفی گشته است. کلمه یونانی مگوفونی (مغ کشی) در قرآن با مگافونی (صیحهً بلند آسمانی) که تصور شده قوم ثمود توسط آن از میان رفتند، مشتبه شده است. نام کورش در اساطیر یونانی به صورت پرسیوس(پارس) ظاهر میشود، ولی این پرسیوس/کورش که داستان کودکی مشابهی با کورش/فریدون دارد، در اصل مراد نه کورش سوم بلکه نیای پدری وی کورش دوم سپهسالار سپاه کیخسرو(کی آخسارو) به هنگام فتح آشور و شکست لشکریان مادیای اسکیتی (افراسیاب) است. در واقع مطابق تورات کورش نواده آستیاگ (=پادشاه تاجدار ماد) یعنی هم همین کورش دوم بوده است. و این آستیاگ که گزنفون در کورشنامه وی را پدر کی آخسارو(کیخسرو) یاد کرده مطابق همان فرائورت (فرود/سیاوش) پدر کیخسرو/کی آخسارو است که گزنفون در کورشنامهً خود ایشان را با آستیاگ دوم پسر کی آخسارو و کورش سوم پسر کمبوجیه دوم به اشتباه یکی گرفته است. کلمهً پارس در زبان سکاها که در زبان ترکی به عاریت مانده است به معنی پلنگ است که سکاها بدان سگ بالدار می گفته اند. در اسطورهً گرجی معروف امیران کورش (کوروش) به شکل کوروشا در نقش سگبالداری است که نسل بزان کوهی را قریب به انقراض میسازد و به سبب این جرم با امیران(شاهزاده، بردیه زرشت/اسفندیار) که سه مورد عهد شکنی نموده، به غل زنجیر گرفتار آمده و به دور زنجیری آهنی مقاومی که با میخ آهنی عظیمی بر اعماق زمین فرو رفته است می چرخند و هر وقت هم میخ بالا می آید پرنده عظیمی روی آن می نشیند و آن را بر جای اول خود باز میگرداند. در این اسطوره گرجی داستان به زنجیر کشیده شدن پرومته ئوس(دانا و پیشبین= هوشنگ/زرتشت) کاشف آتش در کوهستان قفقاز و همچنین موضوع اعتقاد به جاودانگی کورش دوم(توس) و بردیه زرتشت بازگویی گردیده است. در مورد جاودانگی کورش سوم ملل مختلف هم عقیده نبوده اند چه روایت مشهور این است که پای ذوالقرنین اکبر به آب حیات نرسید. ناگفته نماند مطابق گفته خارس میتیلنی و گزنفون بردیه زرتشت در زمان پدرش بزرگش آستیاگ و پیش از امارت بلخ و شمال غربی هندوستان در اران و ارمنستان فرمان می رانده است و در ارمنستان آرای آرایان(یعنی نجیب=بردیه زرتشت پسر یا پسر خواندهً مرد نجیب= کورش سوم) و در اران (=سرزمین مرد نجیب آتش) به نامهای اران خردمند و بامسی بئیرک(ترجمهً ترکی نام زرتشت یعنی دارای تن کاملاً سفید و درخشان) معروف بوده است. بنابراین کورش سوم و پسر خوانده و دامادش بردیه زرتشت در مقام پادشاه/نیای اساطیری ایران و اران(ایرج و آرا) با هم اشتراک یافته اند.آلان در می یابم عنوان آگرادات (مخلوق آتش) در مورد کوروش در اصل به معنی سانسکریتی آن یعنی بهترین و پیشترین مخلوق گرفته میشده است. صفت و موصوف کوروش آگرادات را اضافه ای از نوع بنوت (پدر و فرزندی) گرفته اند. لابد عنوان پیشدادی کوروش-فریدون هم از همین معنی دوم آگرادات (پیشترین مخلوق) بر خاسته است.
در خود ایران کورش دوم و نواده اش کورش سوم فرمانروایان معروف پارس به ترتیب تحت نام سپهسالار توس (تنومند، پرتوان) و فریدون(جهانگشا، جهانگیر)/ثراتئونه(سومین[کورش]) یاد گردیده اند. در همین باب مطلبی را تذکر دهم که شاید به جا باشد. نگارنده در کلاس پنجم و ششم ابتدایی با مقایسه داستان دوران کودکی فریدون و کورش دوم/سوم به اینهمانی اینان پی برده بودم. بعد که با آغاز دورهً دانشجویی به کار تحقیق در باب تاریخ اساطیری ایران روی آوردم با کمال تعجب دریافتم کسی از ایرانشناسان معروف بدین موضوع بها نداده، و تیزبینترین شان هرتسفلد ایرانشناس آلمانی، کورش سوم را با کیخسرو مقابله نموده و خلاصه نظر وی هم در لغت نامه دهخداو برخی کتابهای تاریخ قید شده است. در حالی که ایشان اگر دقت می نمودند نام کیخسرو به صورت کیاکسارس-که علی القاعده صورت اصلیش زبانهای ایرانی باید کی آخسارو یعنی شهریار نیرومند باشد- قید شده وهمانست که هرودوت آن را به جای نام هوخشتره پادشاه معروف ماد، ویرانگر آشور(دژ بهمن= نینوا) و کشنده مادیای اسکیتی ملقب به افراسیاب(پرآسیب) ذکر نموده است. سردار کیخسرو در این جنگهای موفقیت آمیز توس نوذری یعنی کورش دوم از دودمان فرمانروایان جدید بوده است. ضمناً هرودوت نام سلسله فرمانروایان بزرگ ماد(کیانیان شاهنامه) را فرتریان یعنی فرمانروایان پیشین که لابد در مقام مقابله متقابل با نام نوذریان پدید آمده، قید کرده است. موضوعی دیگری هم که درباب کورش سوم دقت نشده این است که کتسیاس مورخ و طبیب دربار پادشاهان میانی هخامنشی برای کورش دو پسر خوانده به نامهای مگابرن (ویشتاسپ خبر خارس میتیلنی) و سپیتاک ( زریادر خبر خارس میتیلنی) را -که پسران سپیتمه پادشاه ولایات قفقاز وداماد و ولیعهد آستیاگ بوده اند- قید نموده است. در اینجا هرتسفلد به فراست کم نظیر خود دریافته است که این سپیتاک که از طرف پدر خوانده اش کورش سوم به فرمانروایی دربیکان(دروپیکیان، دریها) در سمت بلخ و نواحی شمال غربی هند منسوب شده است همان زرتشت است. وی در اینجا متوجه نشده است که کتسیاس جای دیگر این نواحی را هم زمان مکان فرمانروایی بردیه نیز ذکر نموده است و این معنی می دهد که بردیه(بزرگ تن) از سویی همان سپیتاک(سفید، سپنداته، اسفندیار اصلی) داماد و پسر خوانده کورش سوم/فریدون و از سوی دیگر خود همان گائوماته(دانای سرودهای دینی) یا پاتیزیت(حافظ سرودهای دینی) است. نام پاتیزیت مترادف با نامهای گوتمه های معروف هند یعنی گوتمه بودا، گوتمه شوارا، گوتمه مهاویرا و گوتمه نیایه و اصل تاریخی آنهاست. از آنجاییکه سپیتاک زرتشت/بردیه بیش از بیست سال در سمت هند و بلخ فرمان رانده و تعلیمات اخلاقی و اصلاحات اقتصادی و اجتماعی بی بدیل در آن سمت انجام داده، لذا در آنجا بدین نام نشانهای مختلف به یادها مانده است. بی جهت نیست که هرودوت پدر تاریخ میگوید در واقعه ترور گئوماته بردیه/سمردیس مردم آسیا به سوگ نشستند. بنابراین گئوماته یا بردیه دروغینی در کار نبوده است. دروغگوی واقعی داریوش اول بوده است. چنانکه شاملو نیز دریافته از این دروغ چنین بر می آید که قتل کمبوجیه در راه باز گشت ازسفر جنگی مصر نیز خودکشی نبوده و به دست داریوش("پشوتن"= تن به سزا ارزانی و "جاماسپ"= مغکش شاهنامه و اوستا) صورت گرفته است. از بحث اصلی خود دور نیفتادیم این اطلاعات بدان جهت در اینجا داده شد که کورش سوم/فریدون را یک پسر واقعی به نام کمبوجیه(تور، کتایون) و دو پسر خوانده به نامهای مگابرن ویشتاسپ(سلم، یعنی سرور بزرگ) و سپیتاک (ایرج، بردیه، برمایون، زرتشت، گوتمه و...) بوده است. این دو پسر خوانده به کهانت سنی در روایات تاریخی گاهی برادران کورش/فریدون هم قید شده اند. در خارج از ایران اگر از سمت هند شروع کنیم نامهای اساطیری کورش سوم در آنجا به صور ترائیتنه (سومین= ثراتئونه اوستا) و ریشابها (گاو/قوچ) می توان به سادگی می توان پیدا نمود. اکثراً تصور شده لقب فریدون(جهانگشا، جهانبخش) از تخلیص ثراتئونه عاید شده است ولی چنین نیست و در شاهنامه های مکمل شاهنامه فردوسی از پسر و نواده ای از رستم سگستانی با همین مفاهیم به نامهای جهانگیر و جهانبخش یاد گردیده است. جالب است که رستم شاهنامه و گرشاشپ اوستا(هر دو به معنی بر افکننده ستمگران و راهزنان) لقبی بر آترادات پیشوای آماردان و کاسپیان(یعنی سگپرستان) بوده است که لشکریان مهاجم آشوری به مازندران(دیوان مازندران) را که به رهبری رئیس رئیسان شانابوشو در تعقیب خشتریتی (کیکاوس) به پای دیوار شهر آمل مازندران رسیده بودند، در آنجا کشتار نموده است. سوای ترادف معنی نامهای سگستان با کاسپیانه، خارس میتیلنی در داستان عاشقانه زریادر(زرتشت) و آتوسا(هوتس دختر کورش) اشاره به لباس سکایی آماردان و خاستگاه آنان در شمال دریای سیاه نموده است. نام تپوریان و سنن مادرسالاری ایشان نیز آنان را از اصل تائورهای شمال دریای سیاه نشان میدهد. به هر حال کتسیاس کورش سوم را پسر همین آترادات(آگرادات، یعنی مخلوق آتش) پیشوای آماردان معرفی می نماید و شاهنامه زادگاه فریدون را همان مملکت ورنه (گیلان و مازندران) بیان می کند. این نشانگر آن است که خواسته اند برای محبوبیت کورش سوم اورا با قهرمان جنگ بنیاد نخستین ایران مستقل یعنی آترادات پیشوای آماردان(آدمکشان) نشان دهند. در ارتباط نام ریشابهای کورش یعنی گاو/قوچ که نزد فرقه جاین بر جای مانده است گفتنی است که خود کلمهً کوروش در لغت پهلوی به همراه پسوند علامت حالت اسمی "ک" به صورت کوروشک به معنی قوچ باقی مانده است. در واقع نام قرآنی ویژهً کورش سوم یعنی ذوالقرنین(قوچ دوشاخ) ترجمهً نام ایرانی وی می باشد. ولی مولانا ابوالکلام آزاد در اثبات یکی بودن کورش سوم و ذوالقرنین از این سند اساسی غافل مانده است. چون کلمه گئو در نزد ایرانیان نامی فراگیر بر گاوان و گوسفندان(گاوان مقدس) بوده، لذا این نام به معنی گاو(=ریشابها) هم گرفته شده است و بر همین اساس است که فردوسی در شاهنامه از دایه فریدون/کورش به عنوان گاو برمایه و گرزش به عنوان گرز گاو سر نام برده است. در سمت غرب خاورمیانه یهود در تورات کورش سوم هم تحت نام تاریخی خود و هم نام اساطیری سلیمان(مرد صلح) با اهیت تمام یاد می نمایند. تحت این نام اساطیری وی با بانی افسانه ای شهر اورشلیم(در واقع شهر صلح یا شهر سلمان /سلیمان) و نیز خدای سامی کهنی به نام شُلمان(سلمان) در آمیخته ، لذا شجره نامهً توراتی جالب کورش را به که ترجمه عبری اعضاء خاندان هخامنشیان نخستین است حدود شش قرن عقب برده برده اند و با مصادره به مطلوب وی را در این نقش صرفاً پادشاه اسرائیل و بینانگذار معبد بیت المقدس وانمود کرده اند. گرچه کورش پادشاه یهود و بازسازی کننده معبد اورشلیم نیز بوده ولی اصل ایرانی پارسی داشته است در وجه تسمیه مزار وی به مادر سلیمان(در اصل مزار سلیمان) این موضوع به وضوح حفظ شده است. نظر بدین امر احتمال دستور بنای خانه کعبه نیز توسط کورش سوم(که سیاوش اوستا بر آن عقیده مند) است، بعید نیست. چون بعید به نظر میرسد کورش در مقابل 20خروار خراج کندر اعراب چنین خدمتی بدیشان یعنی خویشاوندان و رقیبان یهود نکرده باشد. چه از سوی دیگر نام ابراهیم(پدر امتهای فراوان) که در اقع لقبی بر پادشاهان بزرگ ایران خشتریتی(کیکاوس، پدر فرائورت= اسماعیل)، کورش سوم(فریدون، جهانگیر و جهانبخش)، کمبوجیه سوم(ابراهیم سفر کرده به مصر) و بردیه (ابراهیم خلیل الله بت شکن و مردم گرا) بوده است که از این میان کورش سوم معبد ساز و بردیه ویرانگر معابد بت پرستی بوده اند. سندی که سیاوش اوستا به درستی بر روی آن تأکید میورزد مشابهت خانه کعبه با کعبه زرتشت (در واقع کعبه اورامزدا/ایمیریا خدای دانای تقدیر خاندان شاهی) است. بعید نیست نام تخت جمشید در اساس اشاره به همین نام ایمیریای کاسیان( اسلاف لران) بوده باشد. به نظر میرسد از سلمان یا شُلمان به عنوان خدای سلامتی و صلح همان خدای بابلی جنگ و کشاورزی یعنی نینورتا(خدای سالم و کامل) اراده میشده است. این نام به صورت سلمان فارسی اساطیری استاندار مدائن و سد و خندق ساز کسی جز کورش سوم مراد نبوده است. نام سلمان فارسی به همراه ابوذر غفاری (مرد زره پوش)، مقداد ابن اسود (زیبا پسر مرد نادرخشان) و اویس قرنی (مرد صالح و کامل صاحب شتر) از قهرمانان تاریخی و دینی کهن ایرانیان خیلی زود وارد مدار حلقه اصحاب پیامبر اسلام شده و جنبه ملکوتی پیدانموده اند و به ترتیب عبارتند از تیگران (خورشید چهر، بستور پسر کوچک بردیه زرتشت که بعد از ترور پدرش در ارمنستان و آذربایجان شجاعانه علیه نیروهای داریوش نبرد کرد)، سپیتمه جمشید پادشاه قفقاز داماد و ولیعد آستیاگ ملقب به زیبا پسر ویونگهان(نادرخشان، یا دور درخشنده) و بردیه زرتشت(مرد تنومند دارای تن زرین، پسر سپیتمه جمشید) که داماد و پسر خوانده کورش سوم(فریدون، فرشوشتر= شهریار جوان) بوده است. بردیه زرتشت که در واقعه مگافونی(مغ کشی) توسط داریوش در سمت قصبه سکاوند نهاوند ترور شد. همانجا که دخمه اش با تصویر جالب وی و آتشدان و شمع و خدمه آتش باقی است و توسط هرتسفلد شناسایی شده ست. وی در قرآن به صورت منحصر به فرد، تحت نام صالح پیغمبر قوم ثمود(معدوم) معرفی گشته است. کلمه یونانی مگوفونی (مغ کشی) در قرآن با مگافونی (صیحهً بلند آسمانی) که تصور شده قوم ثمود توسط آن از میان رفتند، مشتبه شده است. نام کورش در اساطیر یونانی به صورت پرسیوس(پارس) ظاهر میشود، ولی این پرسیوس/کورش که داستان کودکی مشابهی با کورش/فریدون دارد، در اصل مراد نه کورش سوم بلکه نیای پدری وی کورش دوم سپهسالار سپاه کیخسرو(کی آخسارو) به هنگام فتح آشور و شکست لشکریان مادیای اسکیتی (افراسیاب) است. در واقع مطابق تورات کورش نواده آستیاگ (=پادشاه تاجدار ماد) یعنی هم همین کورش دوم بوده است. و این آستیاگ که گزنفون در کورشنامه وی را پدر کی آخسارو(کیخسرو) یاد کرده مطابق همان فرائورت (فرود/سیاوش) پدر کیخسرو/کی آخسارو است که گزنفون در کورشنامهً خود ایشان را با آستیاگ دوم پسر کی آخسارو و کورش سوم پسر کمبوجیه دوم به اشتباه یکی گرفته است. کلمهً پارس در زبان سکاها که در زبان ترکی به عاریت مانده است به معنی پلنگ است که سکاها بدان سگ بالدار می گفته اند. در اسطورهً گرجی معروف امیران کورش (کوروش) به شکل کوروشا در نقش سگبالداری است که نسل بزان کوهی را قریب به انقراض میسازد و به سبب این جرم با امیران(شاهزاده، بردیه زرشت/اسفندیار) که سه مورد عهد شکنی نموده، به غل زنجیر گرفتار آمده و به دور زنجیری آهنی مقاومی که با میخ آهنی عظیمی بر اعماق زمین فرو رفته است می چرخند و هر وقت هم میخ بالا می آید پرنده عظیمی روی آن می نشیند و آن را بر جای اول خود باز میگرداند. در این اسطوره گرجی داستان به زنجیر کشیده شدن پرومته ئوس(دانا و پیشبین= هوشنگ/زرتشت) کاشف آتش در کوهستان قفقاز و همچنین موضوع اعتقاد به جاودانگی کورش دوم(توس) و بردیه زرتشت بازگویی گردیده است. در مورد جاودانگی کورش سوم ملل مختلف هم عقیده نبوده اند چه روایت مشهور این است که پای ذوالقرنین اکبر به آب حیات نرسید. ناگفته نماند مطابق گفته خارس میتیلنی و گزنفون بردیه زرتشت در زمان پدرش بزرگش آستیاگ و پیش از امارت بلخ و شمال غربی هندوستان در اران و ارمنستان فرمان می رانده است و در ارمنستان آرای آرایان(یعنی نجیب=بردیه زرتشت پسر یا پسر خواندهً مرد نجیب= کورش سوم) و در اران (=سرزمین مرد نجیب آتش) به نامهای اران خردمند و بامسی بئیرک(ترجمهً ترکی نام زرتشت یعنی دارای تن کاملاً سفید و درخشان) معروف بوده است. بنابراین کورش سوم و پسر خوانده و دامادش بردیه زرتشت در مقام پادشاه/نیای اساطیری ایران و اران(ایرج و آرا) با هم اشتراک یافته اند.آلان در می یابم عنوان آگرادات (مخلوق آتش) در مورد کوروش در اصل به معنی سانسکریتی آن یعنی بهترین و پیشترین مخلوق گرفته میشده است. صفت و موصوف کوروش آگرادات را اضافه ای از نوع بنوت (پدر و فرزندی) گرفته اند. لابد عنوان پیشدادی کوروش-فریدون هم از همین معنی دوم آگرادات (پیشترین مخلوق) بر خاسته است.
دوشنبه، تیر ۱۷، ۱۳۸۷
بهلول اساطیری اصل هندی وایرانی دارد
اسطورهً بهلول عاقل دیوانه نما اساس هندی/ایرانی دارد
اسطوره بهلول عاقل دیوانه نما از اساطیر فرقهً جاین هندی مربوط به بهوبالی (گوتمه شوارا= سرود دان نورانی) پسر فرمانروای بزرگ ریشابها (قوچ/گاو) اخذ شده است. تشابهه اسامی و شخصیتها جای تردیدی در این باب باقی نمی گذارند. فرقه جاین از جمله گروههایی بزرگی است که به همراه آیین فلسفی و اخلاقی گوتمه بودا ، بر پایه دین سپیتاک زرتشت در سمت هند صورت گرفته است. چه بانی اساسی آیین جاین(پیروزمند یا دانا) یعنی گوتمه مهاویرا(عالم دینی بزرگ) معاصر با گوتمه بودا(حافظ دانای سرودهای روحانی)/گائوماته زرتشت(سرود دان زرین اندام) است و در اساس با بهوبالی (گوتمه شوارا= سرودان نورانی) یکی بوده و بعداً تبدیل به دو شخصیت جداگانه شده است. با این تذکر که نامهای گوتمه و گائوماته به معنی حافظ و دانای سرودهای دینی می باشند و گائوماته زرتشت(بردیه داماد و پسر خوانده کورش سوم/فرشوشتر/فریدون) در عهد کورش بیش از دو دهه در بلخ و شمال هند به عنوان شاهزاده روحانی و اصلاح طلب حکومت نموده است و تعالیم اخلاقی و اقتصادی خود را که به نفع رعایای تحت ستم بود، غالباً در آن سمت انجام داده بود. بر همین اساس است که هرودوت در شرح ترور شدن وی توسط داریوش و شش تن سران پارسی همدستش می گوید که مردم آسیا در ترور شدن وی به ماتم نشستند. در شاهنامه این حادثه به صورت تراژدی قتل ایرج (آرای آرایان تاریخ اساطیری ارامنه) حفظ شده ولی از آنجاییکه آرا/ایرج(یعنی نجیب) لقب مشترک کورش سوم و پسر خوانده/برادر خوانده و دامادش سپیتاک زرتشت/گائوماته بردیه مشترک بوده است. سپیتاک زرتشت پسر سپتمه جمشید برادر تنی بزرگتری داشته است که مگابرن ویشتاسپ (سلم= سرور بزرگ شاهنامه) نام داشته است و در عهد کورش به حکومت گرگان بر گماشته شده بود.در تراژدی مرگ ایرج این هردو مشترک و یکی شده اند. خود بهوبالی(دارای بازوان نیرومند= بردیه/تنائکسار/سمردیس) و پدرش ریشابها( قوچ= کورش) و برادرش بهاراتا (شاه کشور) که وارث حکومت پدر شده بود و بهوبالی بعد از جنگ بزرگ، غلبه بر برادرش روحاً دگرگون شده و سلطنت را دوباره بدو واگذار و خود به ریاضت روی می آورد. به ترتیب مطابق گائوماته زرتشت، کورش سوم و کمبوجیه سوم می باشند. اساطیر جاین از ساخت پیکره عظیمی از بهوبالی توسط برادرش بعد از مرگ او خبر میدهند که خود نشانگر منشأ مشترک اسطوره وی با گوتمه بودا/گائوماته زرتشت است. در وبلاگ بهلول دانا روایات اسلامی جالب در باب بهلول جمع آوری شده است که غالباً در رابطه با هارون الرشید هستند و این خود مأخذ جاینی هندی اسطوره بهلول را آشکار می سازد گرچه مطابق مرسوم و متعارف معتزلیان برای وی شجره نامه ای جعلی هم پدید آورده اند. شخصیت اساطیری مشابه وی یعنی ملانصیرالدین معاصر شاهان مغول به قرون نزدیکتری تعلق دارد و خواجه نصیرالدین طوسی عالم بزرگ و شوخ طبع دورهً هلاکوخان مغول می باشد:
"بهلول یا ابو وهیب بن عمرو صیرفی کوفی، یکی از عقلای مجانین معاصر هارون الرشید بود. سال806 میلادی در کوفه به دنیا آمد وی در کوفه نشو و نما یافت.هارون و خلفای دیگر ازاو موعظه می طلبیدند. .
وی دارای کلام شیرین است که در بیان واقعیت ها و حقایق تلخ به کار گرفته و سخنانش از نوادر خوانده شده است.
در ابتدا کسی را به خنده وامیدارد و آنگاه در اوج خنده، سر در گوشش می نهد و می گوید: دقت کن! شاید نه بر دیگری، که بر خود می خندی! و چون او این را دریافت بر حال خود که چنین مضحک است می گرید!!
نوشته های زیر گوشه هایی است از سخنان آن حکیم در لباس یک دیوانه. تا آنان که خود دیوانه اند، پندارند که او نیز دیوانه است
می گويند بهلول عالم بود و ديوانه نبود و جنون در واقع نقاب بود و گريزگاه بود از آن مهلکه. می گويند در روزگار هارون مخالفان سه راه در پيش داشتند: جلای وطن. جمل (در مفهوم کوه و سر به کوه و بيابان گذاشتن) و جنون. بهلول جنون را به جلای وطن و آوارگی ترجيح داد و در کوفه ماند و چون ديوانه بود يا خود را به ديوانگی زده بود و به ديوانگی اشتهار داشت آزار نديد. پيش از آن اما بهلول از متنفذان و متمولان کوفه به شمار می آمد. اما ديری نپاييد که از آن همه ثروت و نفوذ اجتماعی چيزی باقی نماند و فقير شد و حتی روايت می کنند که با لباسی ژنده و پاره مانند گدايان در محله های کوفه سرگردان بود. هر چه بود، اين را می دانيم که مردی بود خوش سخن و طناز و در پاسخ درنمی ماند. همه به طنز از حاضرجوابی او حکايت ها روايت می کنند. می بينيم ابووهاب در کانون استبداد و انشقاق و دوگانگی زيست و چون زندگی در آن شرايط برای او ممکن نبود پس مجبور بود انتخاب کند، جنون را برگزيد و با طنز و زبانی گزنده سختی زندگی را برای خود آسان کرد و توانست بار هستی را بر دوش کشد و راهی که او رفت، همچنان رهروان بسيار دارد.
می گويند روزی مردی گندم بار الاغ خود کرد و به در خانهء بهلول که رسيد، پای الاغ لنگيد و الاغ زمين خورد و بار بر زمين ماند. مرد در خانهء بهلول را زد و از او خواست که الاغش را به امانت به او واگذارد تا بار بر زمين نماند. بهلول با خود عهد کرده بود که الاغ خود را به کسی به امانت ندهد. چون پيش تر خيانت ديده بود در امانت، يا بر فرض از الاغش بار زياد کشيده بودند. گفت: الاغ ندارم و در همان لحظه صدای عر عر الاغش از طويله آمد. مرد گفت: صدای عرعر الاغت را مگر نمی شنوی که چنين دروغ می گويی؟ بهلول گفت: رفيق! ما پنجاه سال است که همديگر را می شناسيم. تو به حرف من گوش نمی دهی. به صدای عر عر الاغم گوش می دهی احمق!
هارون مجلسی آراسته بود و فيلسوفی از فلاسفهء يونان نيز در آن مجلس حضور داشت. بهلول و دو تن از يارانش وارد شدند. خردمند يونانی سخن می گفت در آن مجلس که ناگاه بهلول در آن ميان از او پرسيد: کار شما چيست؟ خردمند يونانی می دانست که بهلول ديوانه است و بر آن بود تا ديوانگی او را عيان کند. گفت: من فيلسوفم و کارم اين است که اگر عقل از سر کسی بپرد، عقل را به او بازگردانم. بهلول گفت: با اين سخنان عقل از سر کسی مپران که بعد مجبور شوی بازش گردانی.
روزی بهلول از کوچه ای میگذشت، شخصی بالایش صدا زده گفت: ای بهلول دانا! مبلغی پول دارم، امسال چه بخرم که فایده کنم؟
ـ برو، تمباکو بخر!
مردک تمباکوخرید، وقتیکه زمستان شد، تمباکو قیمت پیدا کرد. به قیمت خوبی به فروش رسید. بقیه هر قدر که ماند، هر چند که از عمر تمباکو میگذشت، چون تمباکوی کهنه قیمت زیاد تری داشت، لهذا به قیمت بسیار خوبتر فروخته میشد وسرانجام فایده بسیاری نصیب اوشد. یک روز باز بهلول از کوچه می گذشت که مردک بالایش صد ا زده و گفت:
ای بهلول دیوانه! پارسال کار خوبی به من یاد دادی، بسیار فاید ه کردم، بگو امسال چه خریداری کنم؟
ـ برو، پیاز بخر!
مردک که از گفته پارسال بهلول فایده، خوبی برداشته بود، با اعتمادی که به گفته اش داشت هرچه سرمایه داشت و هر چه فایده کرده بود. همه را حریصانه پیاز خرید و به خانه ها گدام کرده منتظر زمستان نشست تا در هنگام قلت پیاز، فایده هنگفتی بر دارد. چون نگاهداری پیاز را نمی دانست، پیاز ها همه نیش کشیده و خراب شد و هر روز صد ها من پیاز گنده را بیرون کرده به خندق میریختند و عاقبت تمام پیاز ها از کار برامده خراب گردید و مردک بیچاره نهایت خساره مند شد.
مردک این مرتبه با قهر و خشونت دنبال بهلول میگشت تا او را یافته و انتقام خود را از وی بگیرد. همینکه به بهلول رسید، گفت:
ای بهلول! چرا گفتی که پیاز بخرم و اینقدرها خساره مند شوم؟
بهلول در جوابش گفت:
ای برادر! آن وقت که مرا بهلول دانا خطاب کردی، از روی دانایی گفتم«برو، تمباکو بخر» این مرتبه که مرا بهلول دیوانه گفتی، از روی دیوانگی گفتم ـ «برو، پیاز بخر» و این جزای عمل خود تست. مردک خجل شده راه خود را پیش گرفته رفت و خود را ملامت میکرد که براستی، گناه از او بوده..
( ازمجموعه فولکلور عامیانه زبان دری)
برای نمونه به داستان «بهلول» و شلغم دادن «هارون» به او اشاره میکینم:
روزی «بهلول» نزد «هارون» میرود و درخواست مقداری پیه میکند تا با آن « پیه پیاز»، که نوعی غذای ارزان قیمت برای مردم فقیر بوده، فراهم سازد. «هارون» به خدمتکارش می گوید که مقداری شلغم پوست کنده، نزد او بیاورند تا شاهد عکسالعمل او باشند و بیازمایند که آیا او میتواند میان پیه و شلغم پوستکنده تمایزی قائل شود.«بهلول» نگاهی به شلغمها میاندازد، آنها را به زبانش نزدیک میسازد، بو میکند و بعد میگوید: «نمیدانم چرا از وقتی که تو حاکم مسلمانان شدهای، چربی هم از دنبه رفتهاست!»
کلنگ را بردار
روزی بهلول نزد قاضی بغداد نشته بود که قلم قاضی از دستش به زمین افتاد. بهلول به قاضی گفت: جناب قاضی کلنگت افتاد آنرا از زمین بردار. قاضی بمسخره گفت : واقعاً اینکه میگویند بهلول دیوانه است. صحیح است آخر قلم است نه کلنگ
بهلول جواب داد:مردک تودیوانه هستی که هنوز نمیدانی. با احکامیکه به این قلم مینویسی خانه های مردم خراب می کنی
تو بگو قلم است یا کلنگ؟
روزي هارون الرشيد به بهلول خطاب كرد : آيا مي خواهي خليفه باشي؟
بهلول گفت: دوست ندارم.
هارون گفت : چرا؟
بهلول پاسخ داد: براي اينكه من به چشم خود مرگ سه خليفه را ديده ام ولي خليفه تا به حال فوت دو بهلول را نديده است.
روز قيامت
خلیفه هارون الرشید بسیارسعی میکرد بهلول را به مسخره بگیرد و در هرفرصتی که پیش میامد این کار را میکرد، در عوض بهلول نیز با تیز هوشی خارق العاده ای که داشت ،جوابهای دندان شکنی به خلیفه میداد. روزی خلیفه در دعوت خاص خود با همسرمحبوبه اش زبیده خاتون نشسته بود،غلامی بدنبال بهلول فرستاد.
بهلول وارد شده سلام کرد، خلیفه پس از جواب سلام دستور نشستن داده وبلا فاصله از بهلول پرسید:
بهلول، بگو به بینم، روز قیامت چه موقع است؟
بهلول گفت: جناب خلیفه، ما دو روز قیامت داریم، یکی اصغر و دیگری اکبر. شما کدام یک را میخواهید بدانید؟
خلیفه گفت: یعنی چه ؟ اصغر کدام است و اکبر کدام؟
بهلول گفت: اگرزبیده خاتون بمیرد، قیامت اصغر است، و اگرحضرت خلیفه دُم سیخ کند، قیامت اکبر میشود .
می گویند روزی بهلول _عاقل دیوانه نما_نزد هارون الرشید رفت و بر تخت او بنشست
غلامان خلیفه او را از تخت هارون پایین کشیدند و لت مفصلی به او زدند که از تن او خون روان شد
بهلول رو به هارون الرشید کرد و گفت:من یک لحظه بر تخت تو نشستم،ببین چه لتی خوردم تو که عمری بر روی این تخت نشسته ای بند بندت را از هم جدا خواهند کرد.
روزی بهلول را بر درس یکی از به ظاهر عالمان گذر افتاد. او شنید که واعظ در درس خود می گفت:من بر سه چیز ایراد دارم که خلاف عقل است
اول آنکه می گویند: ماده شیطان از آتش است به آتش چطورمعذب می شود
دوم آنکه می گویند: خداوند را نمی توان دید این چگونه ممکن است
که شیئی وجود داشته باشد و دیده نشود
سوم آنکه می گویند: خالق همه چیز خدا است پس همه چیز از جانب او است چون سخن به اینجا رسید
بهلول کلوخی از زمین برداشت و محکم به سوی او پرتاب کرد.
کلوخ پیشانیش را شکست و خون جاری شد.
شاگردان، بهلول را گرفته نزد خلیفه بردند. خلیفه با عتاب به او گفت چرا سرعالم را شکستی و به او تعدی نمودی؟
بهلول گفت: من نشکسته ام، خلیفه امر نمود، عالم دروغین را حاضر کردند، او با پیشانی بسته وارد شد
بهلول رو به او نموده و گفت
از من چه تعدی به تو شده است؟
او گفت: کدام تعدی از این بیش که سر من بشکستی و تمام به سبب دردسر، آرام و قرار برای من نبود.
بهلول گفت: کو درد؟
عالم گفت: درد دیده نمی شود!
بهلول گفت: دروغ می گویی، درد دیده نمی شود تو می گفتی که ممکن نیست شیئی موجود باشد و دیده نشود .
دیگر آنکه کلوخ ممکن نیست به تو صدمه بزند چه تو از خاکی و کلوخ نیز از خاک!که می گوفتی آتش، آتش را نسوزاند. همچنان خاک هم در خاک اثر ننماید .
دیگر آنکه من نبودم!
عالم گفت: پس که بود؟
بهلول گفت:
همان خدایی که همه کارها را از او می دانی و بنده را نیز مجبور مطلق خلیفه هارون جواب او را بپسندید و آن عالم دروغین شرمنده از آن مجلس برفت
هارون الرشید به بهلول گفت: می خواهی که وجه معاش تو را متکفل شوم و مایحتاج تو را از خزانه مقرر سازم تا از فکر آن آسوده شوی؟
بهلول گفت: اگر سه عیب در این کار نبود، راضی می شدم
اول آنکه تو نمی دانی به چه محتاجم، تا آن را از برای من مهیا سازی
دوم اینکه نمی دانی چه وقت احتیاج دارم تا در آن وقت، وجه را بپردازی
سوم آنکه نمی دانی چقدر احتیاج دارم تا همان مقدار بدهی
ولی خداوند تبارک و تعالی که متکفل است این هر سه را می داند آنچه را محتاجم ،وقتی که لازم است و به قدری که احتیاج دارم می رساند
ولی با این تفاوت که تو در مقابل پرداخت این وجه، با کوچکترین خطایی ممکن است مرا مورد خشم و غضب خود قرار دهی .
- روزی هارون الرشید مبلغی به بهلول داد که بین فقرا و نیازمندان قسمت کند. بهلول وجه را گرفت و لحظه ای بعد آنرا به خلیفه بازگرداند. هارون دلیل این امر را سئوال کرد، بهلول گفت: هر چه فکر کردم از خلیفه محتاج تر و فقیرتر نیافتم. چرا که می بینم ماموران تو به ضرب تازیانه از مردم باج و خراج می گیرند و در خزانه ی تو می ریزند، از این جهت دیدم که نیاز تو از همه بیشتر است، لذا وجه را به خودت بازگرداندم.
- آورده اند که: روزی زبیده زوجه ی هارون الرشید در راه بهلول را دید که با کودکان بازی میکرد و با انگشت بر زمین خط می کشید.
پرسید: چه می کنی؟
گفت: خانه می سازم.
پرسید: این خانه را می فروشی؟
گفت: آری.
پرسید: قیمت آن چقدر است؟
بهلول مبلغی ذکر کرد. زبیده فرمان داد که آن مبلغ را به بهلول بدهند و خود دور شد. بهلول زر بگرفت و بر فقیران قسمت کرد. شب هارون الرشید در خواب دید که وارد بهشت شده، به خانه ای رسید و چون خواست داخل شود او را مانع شدند و گفتند این خانه از زبیده زوجه ی توست. دیگر روز، هارون ماجرا را از زبیده بپرسید. زبیده قصه بهلول را باز گفت. هارون نزد بهلول رفت و او را دید که با اطفال بازی می کند و خانه می سازد.
گفت: این خانه را می فروشی؟
بهلول گفت: آری
هارون پرسید: بهایش چه مقدار است؟
بهلول چندان مال نام برد که در جهان نبود.
هارون گفت: به زبیده به اندک چیزی فروخته ای.
بهلول خندید و گفت: زبیده ندیده خریده و تو دیده می خری. میان ایندو، فرق بسیار است.
- روزی هارون الرشید از کنار گورستان می گذشت بهلول و « علیان» مجنون را دید که با هم نشسته اند و سخن می گویند. خواست با ایشان مطایبه کند. دستور داد هر دو را آوردند. گفت: من امروز دیوانه می کشم. جلاد را طلب کنید.
جلاد فی الفور حاضر شد با شمشیر کشیده . و علیان را بنشاند که گردن زند. گفت: ای هارون چه می کنی؟
هارون گفت: امروز دیوانه می کشم.
گفت: سبحان الله، ما در این شهر دو دیوانه بودیم، تو سوم ما شدی. تو ما را بکشی چه کس تو را بکشد؟
- روزی خلیفه هارون الرشید از بهلول پرسید:
- بزرگترین نعمت های الهی چیست؟
بهلول پاسخ داد:
- عقل، چه در خبر است که چون خداوند اراده فرماید نعمتی را از بنده زایل کند اول چیزی که از وی سلب می نماید عقل است. عقل از رزق محسوب شده ولی افسوس که حق تعالی این نعمت را از من دریغ فرمود.
- هارون الرشید از بهلول پرسید که: دوست ترین مردم نزد تو کیست؟
- گفت: آن کس که شکم مرا سیر کند.
گفت: اگر من شکم ترا سیر کنم، مرا دوست داری؟
- گفت: دوستی به نسیه نمی باشد.
شخصي كه مي خواست بهلول را مسخره كند به او گفت :
ديروز از دور تو را ديدم كه نشسته اي فكر كردم الاغي است كه در كوچه نشسته
بهلول فوراً جواب داد :
منهم كه از دور تو را ديدم فكر كردم آدمي به طرف من مي آيد
شخصی به گفت بهلول: مي خواهم از كوهي بلند بالا روم مي تواني نزديكترين را ه را به من نشان دهي؟
بهلول جواب داد:
نزديكترين و آسانترين راه : نرفتن بالاي كوه است
منابع
۱-
mquest.blogfa.com
۲-شهر قصه-ویب
۳-سه حکايت از حکايت های بهلول
.hylit.net ۴-
ghadeer.org-۵-بهلول عاقل
اندیشه نو - ویب.۶
www.esalat.org۷-
۸-مجموعه فولکلور عامیانه زبان دری
۹-بهلول - ویکیپدیا، دانشنامه آزاد"
اسطوره بهلول عاقل دیوانه نما از اساطیر فرقهً جاین هندی مربوط به بهوبالی (گوتمه شوارا= سرود دان نورانی) پسر فرمانروای بزرگ ریشابها (قوچ/گاو) اخذ شده است. تشابهه اسامی و شخصیتها جای تردیدی در این باب باقی نمی گذارند. فرقه جاین از جمله گروههایی بزرگی است که به همراه آیین فلسفی و اخلاقی گوتمه بودا ، بر پایه دین سپیتاک زرتشت در سمت هند صورت گرفته است. چه بانی اساسی آیین جاین(پیروزمند یا دانا) یعنی گوتمه مهاویرا(عالم دینی بزرگ) معاصر با گوتمه بودا(حافظ دانای سرودهای روحانی)/گائوماته زرتشت(سرود دان زرین اندام) است و در اساس با بهوبالی (گوتمه شوارا= سرودان نورانی) یکی بوده و بعداً تبدیل به دو شخصیت جداگانه شده است. با این تذکر که نامهای گوتمه و گائوماته به معنی حافظ و دانای سرودهای دینی می باشند و گائوماته زرتشت(بردیه داماد و پسر خوانده کورش سوم/فرشوشتر/فریدون) در عهد کورش بیش از دو دهه در بلخ و شمال هند به عنوان شاهزاده روحانی و اصلاح طلب حکومت نموده است و تعالیم اخلاقی و اقتصادی خود را که به نفع رعایای تحت ستم بود، غالباً در آن سمت انجام داده بود. بر همین اساس است که هرودوت در شرح ترور شدن وی توسط داریوش و شش تن سران پارسی همدستش می گوید که مردم آسیا در ترور شدن وی به ماتم نشستند. در شاهنامه این حادثه به صورت تراژدی قتل ایرج (آرای آرایان تاریخ اساطیری ارامنه) حفظ شده ولی از آنجاییکه آرا/ایرج(یعنی نجیب) لقب مشترک کورش سوم و پسر خوانده/برادر خوانده و دامادش سپیتاک زرتشت/گائوماته بردیه مشترک بوده است. سپیتاک زرتشت پسر سپتمه جمشید برادر تنی بزرگتری داشته است که مگابرن ویشتاسپ (سلم= سرور بزرگ شاهنامه) نام داشته است و در عهد کورش به حکومت گرگان بر گماشته شده بود.در تراژدی مرگ ایرج این هردو مشترک و یکی شده اند. خود بهوبالی(دارای بازوان نیرومند= بردیه/تنائکسار/سمردیس) و پدرش ریشابها( قوچ= کورش) و برادرش بهاراتا (شاه کشور) که وارث حکومت پدر شده بود و بهوبالی بعد از جنگ بزرگ، غلبه بر برادرش روحاً دگرگون شده و سلطنت را دوباره بدو واگذار و خود به ریاضت روی می آورد. به ترتیب مطابق گائوماته زرتشت، کورش سوم و کمبوجیه سوم می باشند. اساطیر جاین از ساخت پیکره عظیمی از بهوبالی توسط برادرش بعد از مرگ او خبر میدهند که خود نشانگر منشأ مشترک اسطوره وی با گوتمه بودا/گائوماته زرتشت است. در وبلاگ بهلول دانا روایات اسلامی جالب در باب بهلول جمع آوری شده است که غالباً در رابطه با هارون الرشید هستند و این خود مأخذ جاینی هندی اسطوره بهلول را آشکار می سازد گرچه مطابق مرسوم و متعارف معتزلیان برای وی شجره نامه ای جعلی هم پدید آورده اند. شخصیت اساطیری مشابه وی یعنی ملانصیرالدین معاصر شاهان مغول به قرون نزدیکتری تعلق دارد و خواجه نصیرالدین طوسی عالم بزرگ و شوخ طبع دورهً هلاکوخان مغول می باشد:
"بهلول یا ابو وهیب بن عمرو صیرفی کوفی، یکی از عقلای مجانین معاصر هارون الرشید بود. سال806 میلادی در کوفه به دنیا آمد وی در کوفه نشو و نما یافت.هارون و خلفای دیگر ازاو موعظه می طلبیدند. .
وی دارای کلام شیرین است که در بیان واقعیت ها و حقایق تلخ به کار گرفته و سخنانش از نوادر خوانده شده است.
در ابتدا کسی را به خنده وامیدارد و آنگاه در اوج خنده، سر در گوشش می نهد و می گوید: دقت کن! شاید نه بر دیگری، که بر خود می خندی! و چون او این را دریافت بر حال خود که چنین مضحک است می گرید!!
نوشته های زیر گوشه هایی است از سخنان آن حکیم در لباس یک دیوانه. تا آنان که خود دیوانه اند، پندارند که او نیز دیوانه است
می گويند بهلول عالم بود و ديوانه نبود و جنون در واقع نقاب بود و گريزگاه بود از آن مهلکه. می گويند در روزگار هارون مخالفان سه راه در پيش داشتند: جلای وطن. جمل (در مفهوم کوه و سر به کوه و بيابان گذاشتن) و جنون. بهلول جنون را به جلای وطن و آوارگی ترجيح داد و در کوفه ماند و چون ديوانه بود يا خود را به ديوانگی زده بود و به ديوانگی اشتهار داشت آزار نديد. پيش از آن اما بهلول از متنفذان و متمولان کوفه به شمار می آمد. اما ديری نپاييد که از آن همه ثروت و نفوذ اجتماعی چيزی باقی نماند و فقير شد و حتی روايت می کنند که با لباسی ژنده و پاره مانند گدايان در محله های کوفه سرگردان بود. هر چه بود، اين را می دانيم که مردی بود خوش سخن و طناز و در پاسخ درنمی ماند. همه به طنز از حاضرجوابی او حکايت ها روايت می کنند. می بينيم ابووهاب در کانون استبداد و انشقاق و دوگانگی زيست و چون زندگی در آن شرايط برای او ممکن نبود پس مجبور بود انتخاب کند، جنون را برگزيد و با طنز و زبانی گزنده سختی زندگی را برای خود آسان کرد و توانست بار هستی را بر دوش کشد و راهی که او رفت، همچنان رهروان بسيار دارد.
می گويند روزی مردی گندم بار الاغ خود کرد و به در خانهء بهلول که رسيد، پای الاغ لنگيد و الاغ زمين خورد و بار بر زمين ماند. مرد در خانهء بهلول را زد و از او خواست که الاغش را به امانت به او واگذارد تا بار بر زمين نماند. بهلول با خود عهد کرده بود که الاغ خود را به کسی به امانت ندهد. چون پيش تر خيانت ديده بود در امانت، يا بر فرض از الاغش بار زياد کشيده بودند. گفت: الاغ ندارم و در همان لحظه صدای عر عر الاغش از طويله آمد. مرد گفت: صدای عرعر الاغت را مگر نمی شنوی که چنين دروغ می گويی؟ بهلول گفت: رفيق! ما پنجاه سال است که همديگر را می شناسيم. تو به حرف من گوش نمی دهی. به صدای عر عر الاغم گوش می دهی احمق!
هارون مجلسی آراسته بود و فيلسوفی از فلاسفهء يونان نيز در آن مجلس حضور داشت. بهلول و دو تن از يارانش وارد شدند. خردمند يونانی سخن می گفت در آن مجلس که ناگاه بهلول در آن ميان از او پرسيد: کار شما چيست؟ خردمند يونانی می دانست که بهلول ديوانه است و بر آن بود تا ديوانگی او را عيان کند. گفت: من فيلسوفم و کارم اين است که اگر عقل از سر کسی بپرد، عقل را به او بازگردانم. بهلول گفت: با اين سخنان عقل از سر کسی مپران که بعد مجبور شوی بازش گردانی.
روزی بهلول از کوچه ای میگذشت، شخصی بالایش صدا زده گفت: ای بهلول دانا! مبلغی پول دارم، امسال چه بخرم که فایده کنم؟
ـ برو، تمباکو بخر!
مردک تمباکوخرید، وقتیکه زمستان شد، تمباکو قیمت پیدا کرد. به قیمت خوبی به فروش رسید. بقیه هر قدر که ماند، هر چند که از عمر تمباکو میگذشت، چون تمباکوی کهنه قیمت زیاد تری داشت، لهذا به قیمت بسیار خوبتر فروخته میشد وسرانجام فایده بسیاری نصیب اوشد. یک روز باز بهلول از کوچه می گذشت که مردک بالایش صد ا زده و گفت:
ای بهلول دیوانه! پارسال کار خوبی به من یاد دادی، بسیار فاید ه کردم، بگو امسال چه خریداری کنم؟
ـ برو، پیاز بخر!
مردک که از گفته پارسال بهلول فایده، خوبی برداشته بود، با اعتمادی که به گفته اش داشت هرچه سرمایه داشت و هر چه فایده کرده بود. همه را حریصانه پیاز خرید و به خانه ها گدام کرده منتظر زمستان نشست تا در هنگام قلت پیاز، فایده هنگفتی بر دارد. چون نگاهداری پیاز را نمی دانست، پیاز ها همه نیش کشیده و خراب شد و هر روز صد ها من پیاز گنده را بیرون کرده به خندق میریختند و عاقبت تمام پیاز ها از کار برامده خراب گردید و مردک بیچاره نهایت خساره مند شد.
مردک این مرتبه با قهر و خشونت دنبال بهلول میگشت تا او را یافته و انتقام خود را از وی بگیرد. همینکه به بهلول رسید، گفت:
ای بهلول! چرا گفتی که پیاز بخرم و اینقدرها خساره مند شوم؟
بهلول در جوابش گفت:
ای برادر! آن وقت که مرا بهلول دانا خطاب کردی، از روی دانایی گفتم«برو، تمباکو بخر» این مرتبه که مرا بهلول دیوانه گفتی، از روی دیوانگی گفتم ـ «برو، پیاز بخر» و این جزای عمل خود تست. مردک خجل شده راه خود را پیش گرفته رفت و خود را ملامت میکرد که براستی، گناه از او بوده..
( ازمجموعه فولکلور عامیانه زبان دری)
برای نمونه به داستان «بهلول» و شلغم دادن «هارون» به او اشاره میکینم:
روزی «بهلول» نزد «هارون» میرود و درخواست مقداری پیه میکند تا با آن « پیه پیاز»، که نوعی غذای ارزان قیمت برای مردم فقیر بوده، فراهم سازد. «هارون» به خدمتکارش می گوید که مقداری شلغم پوست کنده، نزد او بیاورند تا شاهد عکسالعمل او باشند و بیازمایند که آیا او میتواند میان پیه و شلغم پوستکنده تمایزی قائل شود.«بهلول» نگاهی به شلغمها میاندازد، آنها را به زبانش نزدیک میسازد، بو میکند و بعد میگوید: «نمیدانم چرا از وقتی که تو حاکم مسلمانان شدهای، چربی هم از دنبه رفتهاست!»
کلنگ را بردار
روزی بهلول نزد قاضی بغداد نشته بود که قلم قاضی از دستش به زمین افتاد. بهلول به قاضی گفت: جناب قاضی کلنگت افتاد آنرا از زمین بردار. قاضی بمسخره گفت : واقعاً اینکه میگویند بهلول دیوانه است. صحیح است آخر قلم است نه کلنگ
بهلول جواب داد:مردک تودیوانه هستی که هنوز نمیدانی. با احکامیکه به این قلم مینویسی خانه های مردم خراب می کنی
تو بگو قلم است یا کلنگ؟
روزي هارون الرشيد به بهلول خطاب كرد : آيا مي خواهي خليفه باشي؟
بهلول گفت: دوست ندارم.
هارون گفت : چرا؟
بهلول پاسخ داد: براي اينكه من به چشم خود مرگ سه خليفه را ديده ام ولي خليفه تا به حال فوت دو بهلول را نديده است.
روز قيامت
خلیفه هارون الرشید بسیارسعی میکرد بهلول را به مسخره بگیرد و در هرفرصتی که پیش میامد این کار را میکرد، در عوض بهلول نیز با تیز هوشی خارق العاده ای که داشت ،جوابهای دندان شکنی به خلیفه میداد. روزی خلیفه در دعوت خاص خود با همسرمحبوبه اش زبیده خاتون نشسته بود،غلامی بدنبال بهلول فرستاد.
بهلول وارد شده سلام کرد، خلیفه پس از جواب سلام دستور نشستن داده وبلا فاصله از بهلول پرسید:
بهلول، بگو به بینم، روز قیامت چه موقع است؟
بهلول گفت: جناب خلیفه، ما دو روز قیامت داریم، یکی اصغر و دیگری اکبر. شما کدام یک را میخواهید بدانید؟
خلیفه گفت: یعنی چه ؟ اصغر کدام است و اکبر کدام؟
بهلول گفت: اگرزبیده خاتون بمیرد، قیامت اصغر است، و اگرحضرت خلیفه دُم سیخ کند، قیامت اکبر میشود .
می گویند روزی بهلول _عاقل دیوانه نما_نزد هارون الرشید رفت و بر تخت او بنشست
غلامان خلیفه او را از تخت هارون پایین کشیدند و لت مفصلی به او زدند که از تن او خون روان شد
بهلول رو به هارون الرشید کرد و گفت:من یک لحظه بر تخت تو نشستم،ببین چه لتی خوردم تو که عمری بر روی این تخت نشسته ای بند بندت را از هم جدا خواهند کرد.
روزی بهلول را بر درس یکی از به ظاهر عالمان گذر افتاد. او شنید که واعظ در درس خود می گفت:من بر سه چیز ایراد دارم که خلاف عقل است
اول آنکه می گویند: ماده شیطان از آتش است به آتش چطورمعذب می شود
دوم آنکه می گویند: خداوند را نمی توان دید این چگونه ممکن است
که شیئی وجود داشته باشد و دیده نشود
سوم آنکه می گویند: خالق همه چیز خدا است پس همه چیز از جانب او است چون سخن به اینجا رسید
بهلول کلوخی از زمین برداشت و محکم به سوی او پرتاب کرد.
کلوخ پیشانیش را شکست و خون جاری شد.
شاگردان، بهلول را گرفته نزد خلیفه بردند. خلیفه با عتاب به او گفت چرا سرعالم را شکستی و به او تعدی نمودی؟
بهلول گفت: من نشکسته ام، خلیفه امر نمود، عالم دروغین را حاضر کردند، او با پیشانی بسته وارد شد
بهلول رو به او نموده و گفت
از من چه تعدی به تو شده است؟
او گفت: کدام تعدی از این بیش که سر من بشکستی و تمام به سبب دردسر، آرام و قرار برای من نبود.
بهلول گفت: کو درد؟
عالم گفت: درد دیده نمی شود!
بهلول گفت: دروغ می گویی، درد دیده نمی شود تو می گفتی که ممکن نیست شیئی موجود باشد و دیده نشود .
دیگر آنکه کلوخ ممکن نیست به تو صدمه بزند چه تو از خاکی و کلوخ نیز از خاک!که می گوفتی آتش، آتش را نسوزاند. همچنان خاک هم در خاک اثر ننماید .
دیگر آنکه من نبودم!
عالم گفت: پس که بود؟
بهلول گفت:
همان خدایی که همه کارها را از او می دانی و بنده را نیز مجبور مطلق خلیفه هارون جواب او را بپسندید و آن عالم دروغین شرمنده از آن مجلس برفت
هارون الرشید به بهلول گفت: می خواهی که وجه معاش تو را متکفل شوم و مایحتاج تو را از خزانه مقرر سازم تا از فکر آن آسوده شوی؟
بهلول گفت: اگر سه عیب در این کار نبود، راضی می شدم
اول آنکه تو نمی دانی به چه محتاجم، تا آن را از برای من مهیا سازی
دوم اینکه نمی دانی چه وقت احتیاج دارم تا در آن وقت، وجه را بپردازی
سوم آنکه نمی دانی چقدر احتیاج دارم تا همان مقدار بدهی
ولی خداوند تبارک و تعالی که متکفل است این هر سه را می داند آنچه را محتاجم ،وقتی که لازم است و به قدری که احتیاج دارم می رساند
ولی با این تفاوت که تو در مقابل پرداخت این وجه، با کوچکترین خطایی ممکن است مرا مورد خشم و غضب خود قرار دهی .
- روزی هارون الرشید مبلغی به بهلول داد که بین فقرا و نیازمندان قسمت کند. بهلول وجه را گرفت و لحظه ای بعد آنرا به خلیفه بازگرداند. هارون دلیل این امر را سئوال کرد، بهلول گفت: هر چه فکر کردم از خلیفه محتاج تر و فقیرتر نیافتم. چرا که می بینم ماموران تو به ضرب تازیانه از مردم باج و خراج می گیرند و در خزانه ی تو می ریزند، از این جهت دیدم که نیاز تو از همه بیشتر است، لذا وجه را به خودت بازگرداندم.
- آورده اند که: روزی زبیده زوجه ی هارون الرشید در راه بهلول را دید که با کودکان بازی میکرد و با انگشت بر زمین خط می کشید.
پرسید: چه می کنی؟
گفت: خانه می سازم.
پرسید: این خانه را می فروشی؟
گفت: آری.
پرسید: قیمت آن چقدر است؟
بهلول مبلغی ذکر کرد. زبیده فرمان داد که آن مبلغ را به بهلول بدهند و خود دور شد. بهلول زر بگرفت و بر فقیران قسمت کرد. شب هارون الرشید در خواب دید که وارد بهشت شده، به خانه ای رسید و چون خواست داخل شود او را مانع شدند و گفتند این خانه از زبیده زوجه ی توست. دیگر روز، هارون ماجرا را از زبیده بپرسید. زبیده قصه بهلول را باز گفت. هارون نزد بهلول رفت و او را دید که با اطفال بازی می کند و خانه می سازد.
گفت: این خانه را می فروشی؟
بهلول گفت: آری
هارون پرسید: بهایش چه مقدار است؟
بهلول چندان مال نام برد که در جهان نبود.
هارون گفت: به زبیده به اندک چیزی فروخته ای.
بهلول خندید و گفت: زبیده ندیده خریده و تو دیده می خری. میان ایندو، فرق بسیار است.
- روزی هارون الرشید از کنار گورستان می گذشت بهلول و « علیان» مجنون را دید که با هم نشسته اند و سخن می گویند. خواست با ایشان مطایبه کند. دستور داد هر دو را آوردند. گفت: من امروز دیوانه می کشم. جلاد را طلب کنید.
جلاد فی الفور حاضر شد با شمشیر کشیده . و علیان را بنشاند که گردن زند. گفت: ای هارون چه می کنی؟
هارون گفت: امروز دیوانه می کشم.
گفت: سبحان الله، ما در این شهر دو دیوانه بودیم، تو سوم ما شدی. تو ما را بکشی چه کس تو را بکشد؟
- روزی خلیفه هارون الرشید از بهلول پرسید:
- بزرگترین نعمت های الهی چیست؟
بهلول پاسخ داد:
- عقل، چه در خبر است که چون خداوند اراده فرماید نعمتی را از بنده زایل کند اول چیزی که از وی سلب می نماید عقل است. عقل از رزق محسوب شده ولی افسوس که حق تعالی این نعمت را از من دریغ فرمود.
- هارون الرشید از بهلول پرسید که: دوست ترین مردم نزد تو کیست؟
- گفت: آن کس که شکم مرا سیر کند.
گفت: اگر من شکم ترا سیر کنم، مرا دوست داری؟
- گفت: دوستی به نسیه نمی باشد.
شخصي كه مي خواست بهلول را مسخره كند به او گفت :
ديروز از دور تو را ديدم كه نشسته اي فكر كردم الاغي است كه در كوچه نشسته
بهلول فوراً جواب داد :
منهم كه از دور تو را ديدم فكر كردم آدمي به طرف من مي آيد
شخصی به گفت بهلول: مي خواهم از كوهي بلند بالا روم مي تواني نزديكترين را ه را به من نشان دهي؟
بهلول جواب داد:
نزديكترين و آسانترين راه : نرفتن بالاي كوه است
منابع
۱-
mquest.blogfa.com
۲-شهر قصه-ویب
۳-سه حکايت از حکايت های بهلول
.hylit.net ۴-
ghadeer.org-۵-بهلول عاقل
اندیشه نو - ویب.۶
www.esalat.org۷-
۸-مجموعه فولکلور عامیانه زبان دری
۹-بهلول - ویکیپدیا، دانشنامه آزاد"
جمعه، تیر ۱۴، ۱۳۸۷
اسامی قبایل ماد و پارس
هرودوت در سمت جنوب دریای خزر از سه قبیله پارسی زبان ماسپیان (یعنی آنانکه سگ را گرامی میدارند، سگساران)، دروسیان (=مردم جنگلی، گیلانیها) و مردان(آماردان= تپوران، یعنی آدمکشان) در کنار نام قبایل پارسی پانتالی (=مردم سرزمین راه، پارتیان ، پرتوها، خراسانیان) یاد نموده است. پنج قبیله پارسی دیگر را کرمانیها (ساگارتیها) و پاسارگادیان(پارسها) و داهی ها (گرگانیان)، دروپیکیان(دربیکها، دریهای سمت بلخ) و مارفیان (مردم سمت مرغیانه= مرو) ذکر نموده است. هرودوت همچنین قبایل آریایی اتحادیه مادها را هم معرفی نموده و نامهای ایشان را بوسیان (=مردم دارای توتم گوزن و بزکوهی، سکائیان/کیمریان کردوخی، کردان)، بودینان(=خوشبختان، لران، بختیاریها)، مغان (=مردم انجمنی دانای سرودهای دینی، از سئورومتهای آذربایجان، خصوصاً ساکنین دشت مغان)، آریزانتیان (=مادها= نجبا، مادهای حکومتی حوالی ری و کاشان و همدان)، ستروخاتیان (=دارندگان خانه سنگی، ساگارتیان، کرمانجها/کرمانشاهیان) و پارتاکانیان (=مردم کنار رود زاینده رود، اصفهانیها) آورده است. از نام پارسی ماسپیان مازندران چنین مستفاد میشود که نام مازندران در اساس مرکب از مه(بزرگ)- سون(سگ)- داران بوده و معنی سرزمین مردم سگ پرست می داده است. نام کهن مادی کاسپی و سپاکا هم که بر این مردم اطلاق گردیده مترادف با هم به همین معنی سگپرست می باشند. یونانیان به صراحت از کیش سگپرستی کاسپیان/ کادوسیان(سگساران شاهنامه) یاد نموده اند. ولی در عهد پیش از اسلام در سمت خوزستان از مردمی به نام ماسپتان(ماس-پیت- ان یا ماسپذان) یاد شده که مسلم به نظر میرسد نامشان به معنی ماهیخوار بوده است. یونانیان به طور عام نام ایختوفاق(ماهیخوار) را به مردمان سواحل جنوبی ایران اطلاق نموده اند.
چهارشنبه، تیر ۱۲، ۱۳۸۷
زبان دری درباری ساسانیان توسط ساسانیان به فارس و دیگر نواحی غربی ایران رسیده است
زبان دری با ساسانیان به فارس و دیگر نواحی غربی ایران رسیده است
نگارنده قبلاً با استناد به نتیجه گیری استاد علی مظاهری از منابع یونانی و چینی و اسلامی ساسانیان را از تبار سکایان آسیانی آورده ام که در آغاز در ماوراءالنهر میزسته اند و بعد در اتحادیه قبایلی از سکاها و یوئه چی ها شمال غربی هندوستان را فتح نموده و در آنجا حدود دو قرن فرمانروایی نموده اند.اما سرانجام پس از گذشت چهار قرن هندوان موفق شدند ایشان از هندوستان به سمت ایران باز پس برانند. نگارنده با توجه به نتیجه گیری استاد مظاهری موطن بعدی سکائیان آسیانی را همان ایالت فارس معین نموده بودم . ولی متوجه جایگزین شدن زبان دری این سکائیان پارسی به جای زبان بومی پهلوی/پارسی کهن نشده بودم. سادگی و روانی زبان دری و کثرت جمعیت ساسانیان و کسب حکومت فارس و سرانجام فتح تمامی امپراطوری اشکانی بی تردید این روند جایگزینی را تسریع نموده است. با دوستم پویان که در این باب با هم بحث و گفتگو میکردیم، یادآوری نمودند که فردوسی نیز در شاهنامه ساسانیان ایرانیان مهاجر هند و عودت داده شده به سمت ایران معرفی نموده است. به شاهنامه مراجعه کردم، مطلب درست بود جالب است که فردوسی در این باب تنها نام ساسان به عنوان رئیس قبیله ذکر کرده و مطابق رسوم اشرافی کهن اصل و نسب وی را به تباری بزرگان کهن، در این باب به دارا یعنی داریوش سوم هخامنشی می رساند. خود نام ساسان که گاهی نام پدر اردشیر بابکان ذکر شده و گاهی جد پدری وی محسوب است در واقع نام قبیله بزرگ ایشان بوده است که یونانیان عهد سلوکی ایشان را به نام آسیان(عقابان شریف، یا منسوبین به عقاب شریف) معرفی نموده اند. فردوسی مدت اسکان ساسانیان در هند را چهار نسل می آورد که در واقع نزدیک به دو قرن(حدوداً 8 نسل) بوده است. خود نام ساسان نیز در زبان سکایی (به شکل کلمهً ساس که در نزد مجارها به یادگار مانده است) به معنی منسوب به عقاب می باشد. لابد انتساب ساسانیان (آسیانیها یعنی منسوبین به عقاب نیک پی) به دارا (داریوش، داریه وهوش، داله وهوش لفظاً یعنی عقاب شریف) از همین موضوع ترادف معنی لفظی این اسامی پدید آمده است. احتمال نسب بردن ایشان از داریوش هخامنشی ضعیف است، چه نامهای ساسان و آسیان در واقع نشانگر توتم عقاب قبیله ایشان است نه نیای واقعی. در این رابطه گفتنی است، مسلم می نماید تمثال خدای ریش دار(علامت پیر دانا) درون دایرهً بالدار (همای سعادت) که بالای سر هخامنشیان در پرواز است، خود خدای قبیله ای هخامنشیان یعنی اهورامزدا منظور بوده است نه فروهر زرتشتیان که اوستا شناسان مطرح نموده اند. به هر حال به نظر میرسد سیمرغ پرستی ساسانیان با معنی لفظی نام قبیله آنان یعنی آسیانی(عقابان شریف) و اهورامزدا مرتبط بوده است. در اینجا این سؤال مطرح میشود آیا نام دربیکان(دروپیکیان، دری ها) یعنی قبیلهً اصلی و بزرگ ساسانیان در سمت بلخ و ماوراء النهر در رابطه با دارا (عقاب) بوده یا نه و در غیر این صورت از آن چه مفهومی اراده شده است؟ نگارنده معتقدم این نام پارسیان سکایی را نظر به نام کهن عهد هخامنشی دیگر دربیکان/دروپیکیان یعنی سکائیان برگ "هومه"(شراب خوب) باید به معنی مردم دارای داروی خوب گرفت.
نگارنده قبلاً با استناد به نتیجه گیری استاد علی مظاهری از منابع یونانی و چینی و اسلامی ساسانیان را از تبار سکایان آسیانی آورده ام که در آغاز در ماوراءالنهر میزسته اند و بعد در اتحادیه قبایلی از سکاها و یوئه چی ها شمال غربی هندوستان را فتح نموده و در آنجا حدود دو قرن فرمانروایی نموده اند.اما سرانجام پس از گذشت چهار قرن هندوان موفق شدند ایشان از هندوستان به سمت ایران باز پس برانند. نگارنده با توجه به نتیجه گیری استاد مظاهری موطن بعدی سکائیان آسیانی را همان ایالت فارس معین نموده بودم . ولی متوجه جایگزین شدن زبان دری این سکائیان پارسی به جای زبان بومی پهلوی/پارسی کهن نشده بودم. سادگی و روانی زبان دری و کثرت جمعیت ساسانیان و کسب حکومت فارس و سرانجام فتح تمامی امپراطوری اشکانی بی تردید این روند جایگزینی را تسریع نموده است. با دوستم پویان که در این باب با هم بحث و گفتگو میکردیم، یادآوری نمودند که فردوسی نیز در شاهنامه ساسانیان ایرانیان مهاجر هند و عودت داده شده به سمت ایران معرفی نموده است. به شاهنامه مراجعه کردم، مطلب درست بود جالب است که فردوسی در این باب تنها نام ساسان به عنوان رئیس قبیله ذکر کرده و مطابق رسوم اشرافی کهن اصل و نسب وی را به تباری بزرگان کهن، در این باب به دارا یعنی داریوش سوم هخامنشی می رساند. خود نام ساسان که گاهی نام پدر اردشیر بابکان ذکر شده و گاهی جد پدری وی محسوب است در واقع نام قبیله بزرگ ایشان بوده است که یونانیان عهد سلوکی ایشان را به نام آسیان(عقابان شریف، یا منسوبین به عقاب شریف) معرفی نموده اند. فردوسی مدت اسکان ساسانیان در هند را چهار نسل می آورد که در واقع نزدیک به دو قرن(حدوداً 8 نسل) بوده است. خود نام ساسان نیز در زبان سکایی (به شکل کلمهً ساس که در نزد مجارها به یادگار مانده است) به معنی منسوب به عقاب می باشد. لابد انتساب ساسانیان (آسیانیها یعنی منسوبین به عقاب نیک پی) به دارا (داریوش، داریه وهوش، داله وهوش لفظاً یعنی عقاب شریف) از همین موضوع ترادف معنی لفظی این اسامی پدید آمده است. احتمال نسب بردن ایشان از داریوش هخامنشی ضعیف است، چه نامهای ساسان و آسیان در واقع نشانگر توتم عقاب قبیله ایشان است نه نیای واقعی. در این رابطه گفتنی است، مسلم می نماید تمثال خدای ریش دار(علامت پیر دانا) درون دایرهً بالدار (همای سعادت) که بالای سر هخامنشیان در پرواز است، خود خدای قبیله ای هخامنشیان یعنی اهورامزدا منظور بوده است نه فروهر زرتشتیان که اوستا شناسان مطرح نموده اند. به هر حال به نظر میرسد سیمرغ پرستی ساسانیان با معنی لفظی نام قبیله آنان یعنی آسیانی(عقابان شریف) و اهورامزدا مرتبط بوده است. در اینجا این سؤال مطرح میشود آیا نام دربیکان(دروپیکیان، دری ها) یعنی قبیلهً اصلی و بزرگ ساسانیان در سمت بلخ و ماوراء النهر در رابطه با دارا (عقاب) بوده یا نه و در غیر این صورت از آن چه مفهومی اراده شده است؟ نگارنده معتقدم این نام پارسیان سکایی را نظر به نام کهن عهد هخامنشی دیگر دربیکان/دروپیکیان یعنی سکائیان برگ "هومه"(شراب خوب) باید به معنی مردم دارای داروی خوب گرفت.
متن و ترجمه سنگنوشته جزیره خارک
ترجمهً متن سنگنوشتهً خارک
امروز صبح چهار شنبه دوم ماه جولای 2008که ازخواب بیدار شدم دیدم دوست عزیزمان مانی بختیار -که می دانند اینجانب عاشق و معتاد تاریخ و فرهنگ ایران باستان هستم- از ایران نامه ای مای-ل نموده اند و راهنمایی نموده اند که به تلاشی در خواندن سنگنوشتهً خارک به عمل بیاورم. متن نامه وی از این قرار است:
"جناب مفرد درود به شما
احوالتان چطور است؟ نمی دانم درباره کتیبه ی تازه یافت شده در خارک چیزی شنیده اید یا خیر. چند تلاشِ به دیدِ من "نافرجام" در این زمینه انجام شده است. خواستم بدانم دانسته های شما در بابِ خط میخی چقدر است. و آیا شما می توانید این کتیبه یا بخشی از آن را بخوانید؟
ضمنا عکسِ کتیبه را قطعا از راه اینترنت می توانید در سایتها بیابید به درود
Posted by bakhtiar toفرهنگ و انديشه at 15:04 "
با مراجعه به فرهنگ لغات اوستایی احسان بهرامی و نوشته های میخی کتاب فارسی باستان تآلیف هاشم رضی همه چیز سریع پیش رفت. محققین ایرانی متن سنگنوشته خارک را به درستی خوانده اند ولی در معنی آن در مانده اند که فکر میکنم این کار راهم این جانب توانسته ام به انجام برسانم. متن سنگنوشته میخی پارسی خارک از این قرار است: " اهه -ساکوشا(سانکشا)- هی- کَ(هیث، یا هیکلَ)- بهنم- آنهنه- خائی" یعنی "بودند(از خاندان سلطنت، تفسیر نشانهً تاج سنگنوشته)- بنا کردند- خانهً نیکو-(و)- نافرسودنی- چشمه" در متن سنگنوشته "هی-کَ" در اصل باید به جای کلمهً اوستایی "هیث"(خانه) باشد. چون علامت میخی حرف "ثَ" بسیار شبیه "کَ" است. از سوی دیگر در زبانهای کهن ایرانی مواردی دیده میشود که نشان می دهند حروف ث و س در لهجه ها و تلفظ های متفاوت به خ و ک تبدیل میشده اند. احتمال قوی دیگر این است که این کلمه از واژهً هیکل زبان بومیان سومری به معنی ساختمان بلند اخذ شده بوده است چه حرف صامت آخر آن یعنی "ل" که در زبان پارسی و مادی وجود نداشته، علی القاعده می بایستی در تلفظ و کتابت حذف می شد.در اینجا برای آگاهی از سنگنوشتهً جزیرهً خارک مقالهً تحقیقی رضا مرادی غباث آبادی را (که روابط چندان حسنه ای با دوستم مانی بختیار ندارند) در باب سنگنوشته خارک به عینه نقل می نمایم:
سنگنبشته خارک
گزارش مقدماتی از خوانش کتیبه نویافته در جزیره خارک
این کتیبه در خردادماه 1387 تخریب شد: تخریب و نابودی سنگنبشته خارک
رضا مرادی غیاث آبادی
صخره حامل سنگنبشته
کتیبه خارک با اندازه 20 در 30 سانتیمتر بر روی سنگ مرجانی بومی جزیره نوشته شده است. این کتیبه در روند تسطیح و ساخت جادهای در جزیره خارک/ خارگ و از زیر خاک پیدا شده است.
در کنار کتیبه، آثاری از محل گردآوری آب شیرین و بازماندههای پلکان دسترسی به آن دیده میشود که امروزه خشک شده است. همچنین کتیبه در سایه یک درخت بزرگ «لیل» یا انجیر معابد قرار دارد.
ظاهر سنگنبشته
این کتیبه بر سطح بالایی و رو به آسمان این صخره، و بدون تراش یا صیقلکاری و یا قاببندی سطح حامل آن نویسانده شده است. هر چند که نگارش کتیبه بر کف زمین عجیب به نظر میرسد، اما این تصمیم ظاهراً به دلیل کمبود مفرط صخرههای سنگی سخت در منطقه است. جزیره خارک از صخرههایی مرجانی تشکیل شده که تنها لایهای نازک از سطح بالایی آن سختی مناسبی دارد و لایههای زیرین و برش عمودی آن، دارای ترکیبی از بقایای مرجانها و دیگر جانداران دریایی با شن و ماسه است که امکان ایجاد سطحی هموار برای کتیبهنویسی بر روی آنها بدست نمیآید.
کتیبه از شش سطر تشکیل شده که ظاهراً دربردارنده شش واژه به خط و زبان فارسی باستان متداول در عصر هخامنشی بوده و هیچیک از هشت کوتهنوشت فارسی باستان در این کتیبه بکار نرفته است. از آنجا که هر واژه در یک سطر مستقل نوشته شده، کاتب نیازی به استفاده از یک علامت کجمیخ به عنوان واژهجداکن متداول در این خط را نداشته و از آن بهرهای نبرده است. در پیرامون صخره، نشانهای میخی دیگر که گاه بسیار محو و ناخوانا هستند، دیده میشود.
سنگنبشته خارک
عکس از: ر. م. غیاث آبادی، اسفند 1386
در میانه اثر و در ابتدای سطرهای سوم و چهارم (که بسیار آمیخته و درهم است) نگارهای به مانند یک تاج خوابیده دیده میشود که احتمال اینکه ناشی از فرسایشهای طبیعی صخره و پدیدهای اتفاقی باشد، غیرممکن است؛ اما امکان انتساب آن به عصر هخامنشی نیز بعید به نظر میرسد. وضعیت سطرهای سوم و چهارم نشان میدهد که این دو سطر با درنظرداشت وجود نگاره تاج، از محلی جلوتر نویسانده شدهاند.
چهار سطر بالایی یا آغازین با خطی باریک و بلند از دو سطر پایینی جدا شدهاند که ممکن است نشانهای از وجود دو کتیبه کوتاه و مستقل در بخش بالایی و پایینی باشد.
ویژگی دیگر این کتیبه، نگارش عجولانه و توأم با بیدقتی آن است. سنگنبشتههای شناختهشده هخامنشی، همگی متونی سلطنتی بوده و با دقت و ظرافت ویژهای نگاریده شده بودهاند. کتیبه خارک از لحاظ شیوه اجرا، بیشتر شبیه ویژگیهای کتیبهنویسی پهلوی عصر ساسانی است تا دقت وظرافت فنی و هنرمندانه عصر هخامنشی. در باره اصالت اثر، در پایان این نوشتار اشارههای کوتاهی خواهد آمد.
قدمت سنگنبشته
خط میخی فارسی باستان در سالهای آغازین پادشاهی داریوش بزرگ بوجود آمده و در پایان عصر هخامنشی به فراموشی سپرده شده است. به عبارت دیگر این خط در حدود سال 520 پیش از میلاد تا حدود سالهای 330 پیش از میلاد به مدت 190 سال به عنوان خط سلطنتی شاهنشاهی هخامنشی رواج داشته است. هرچند که از دهههای پایانی این دوره تاکنون نمونهای از این خط پیدا نشده است.
سبکهای نگارشی آغازین و متأخر این خط، اندک تفاوتهایی در شیوه نویسش دارا هستند (برای نمونه اندازه پهنا یا بلندی برخی از علامتها) که برای تعیین قدمت دقیقتر بکار میآید. کتیبه خارک بطور توأمان دارای ویژگیهای نگارشی دهههای نخستین و پایانی حیات این خط است. مقایسه علامتهای میخی کتیبه خارک با دیگر نمونههای نبشتههای هخامنشی، نشان میدهد که دو سطر پایینی کتیبه خارک با ویژگیهای نویسش دهههای نخستین هخامنشی و چهار سطر بالایی با ویژگیهای متأخر آن نویسانده شده است. با این وجود، سطرهای بالایی یا نخستین کتیبه از نظر فرسایش ظاهری کهنتر به نظر میآیند.
خوانش و ترجمه سنگنبشته
همانگونه که گفته شد، در این کتیبه شش واژه در شش سطر نوشته شده که واژگان یکم، دوم، پنجم و ششم، تقریباً به راحتی خوانده میشود، اما واژگان سوم و چهارم به اندازهای فرسوده و تخریب شده که در مجموع بیش از چهار علامت آن قابل تشخیص نیست. از چهار واژهای که خوانده میشوند، تنها یکی از آنها (واژه نخست) دارای سابقه در متنهای شناختهشده فارسی باستان است و سه واژه دیگر بکلی تازگی دارند. در نتیجه امکان ترجمه کامل و حتی تقریبی متن سنگنبشته به سادگی امکانپذیر نیست.
واژه یکم دارای دو حرف «آ/اَ» و «هَـ»: «آهَـه/ اَهَـه» (گذشته سوم شخص مفرد یا جمع فعل «بودن»)، به معنای «بود/ بودند».
واژه دوم دارای پنج حرف «سَ»، «آ/اَ»، «کُ»، «شَ» و «آ/اَ»: «سـاکُـشـا». ظاهراً یک نام خاص است و دارای پیشینه در متون فارسی باستان نیست. اما قابل قیاس است با واژههایی در پیوند با سکاییان به مانند: «سَـکَـئيـبـش/ سْـکـیـبـیـش» (سکائیه)، واژههایی در پیوند با کوشاییان به مانند: «کُـوشـا» (اتیوپی/ حبشه) و نیز قیاس با «سـاکـاس» در متون اکدی.
از آنجا که در فارسی باستان آوای خیشومی «ن» غنه پیش از آواهای انسدادی یا سایشی (همچون «ک»)، بدون آنکه نوشته شود، خوانده میشود؛ ممکن است که این واژه به شکل «سـانـکُـشـا» تلفظ شود. همانگونه که نام آخرین فرد شورشی در سنگنبشته داریوش بزرگ در بیستون «سَـکـوخَـه» نوشته شده، اما «سْـکـونـخَـه» خوانده میشود. (در باره واژه سوم بنگرید به: نشان تازه الفبایی- هجایی در خط میخی فارسی باستان سنگنبشته خارک)
لازم به یادآوری است که هجای «شا» (برای نمونه در «ساکشا/ سانکشا» یا «خشیارشا») در زبان فارسی باستان ارتباطی با واژه یا مفهوم «شاه» ندارد. واژه معادل شاه در فارسی باستان «خَـشـایَـثـییَـه/ خْـشـایَـثْـیَـه» است.
واژه سوم دارای دو حرفِ به سختی قابل خواندنِ «هَـ» و «ای»: «هـیـ . . .» است. در متنهای شناختهشده فارسی باستان، آغازه «هـی» تنها در واژههای در پیوند با هندیان به مانند: «هـيـنـدوش» (هند) دیده شده است.
ممکن است که آوای غیرنگارشی «ن» غنه در ادامه «هـيـ » نیز بیاید و آنرا تبدیل به «هـیـنـ . . .» کند. همانگونه که «هـیـنـدوش» و «هیندو» نیز به ترتیب به شکل «هیدوش» و «هیدو» نوشته میشوند.
واژه چهارم تنها دارای دو حرف مبهم «کَ» و «آ/اَ» که به احتمال فضای میان آنها نیز تخریب شده و دنباله بلافصل یکدیگر نیستند. نگاره تاج نیز در کنار حرف «کَ» جای دارد. هر چند که احتمال اشتباه نگارنده در خوانش علامت «کَ» و یا محل آن (که ممکن است در آغاز سطر سوم باشد)، وجود دارد.
خط فاصله در فاصله سطرها یا واژههای چهارم و پنجم، خطی باریک و بلند وجود دارد که ممکن است سطرهای بالا و پایین خود را به دو نوشته مستقل و جداگانه تبدیل کرده و در نتیجه دو سطر پایانی، ادامه مضمون سطرهای بالایی نباشند.
واژه پنجم دارای چهار حرف «بَ»، «هَـ»، «نَ» و «مَ»: «بَـهَـنَـم». این واژه نیز برای نخستین بار دیده میشود و معنای آن دانسته نیست. در پایان این سطر، یک نشان شبیه علامت واژهجداکن معکوس دیده میشود که آن نیز دارای پیشینه در این خط نیست.
از آنجا که در زبان فارسی باستان، هنگامی که آوای «ای» پس از «هـ» مفتوح بیاید، منجر به حفظ آوای «ای» و حذف مصوت ذاتی «هَـ» و نیز حذف صورت نگارشی آوای «ای» میشود، ممکن است که این واژه به شکل «بَـهـیـنَـم» خوانده شود. همانگونه که نام ایزدبانوی معروف، «اَنَـهَتَـه» نوشته شده، اما «اَنـاهـیـتـا» خوانده میشود.
واژه ششم دارای سه حرف «خَ»، «آ/اَ» و «ای»: «خـائـی» (علامت «ای» در عکس بالا دیده نمیشود). پایان این واژه مبهم است و احتمال آسیبدیدگی آن میرود. این واژه نیز در متنهای موجود فارسی باستان دیده نشده و معنای آن دانسته نیست.
مسئله اصالت سنگنبشته
بدیهی است که به هنگام کشف یک اثر باستانی، نخستین پرسشی که میباید بدان پرداخت، مسئله اصالت اثر و اطمینان از غیرساختگی بودن آن است. در کتیبه خارک نیز لازم است تا بررسیهای بیشتری برای اطمینان از اصالت آن انجام شود. نکتههایی که این کتیبه را در معرض تردیدهایی قرار میدهد و توضیح آنها لازم به نظر میرسد، عبارت است از: نگارش عجولانه و بدون دقت کافی متداول در تمامی آثار مشابه هخامنشی (که ممکن است این کمبود به دلیل نبود فرمان حکومت مرکزی و خواست یک حاکم محلی و یا تصمیم خودخواسته شخصی آشنا با خط میخی صورت پذیرفته باشد)، گونه ناشناخته نویسش بخش دوم حرف «سَ» در سطر دوم، آمیختگی و بینظمی سطرهای سوم و چهارم، و نیز نشان عجیب و ناشناخته تاجی ساسانی (و یا پهلوی) بصورت خوابیده در میانه کتیبهای هخامنشی.
هرچند که ممکن است همه اینها، نه ناشی از ساختگی بودن اثر، بلکه از ویژگیهای متمایزکننده و منحصربفرد آن باشد. ویژگیهایی که شاید بتواند رازهای فراوانی را از تاریخ پیدایش و گستره کاربری خط میخی فارسی باستان بگشاید.
امروز صبح چهار شنبه دوم ماه جولای 2008که ازخواب بیدار شدم دیدم دوست عزیزمان مانی بختیار -که می دانند اینجانب عاشق و معتاد تاریخ و فرهنگ ایران باستان هستم- از ایران نامه ای مای-ل نموده اند و راهنمایی نموده اند که به تلاشی در خواندن سنگنوشتهً خارک به عمل بیاورم. متن نامه وی از این قرار است:
"جناب مفرد درود به شما
احوالتان چطور است؟ نمی دانم درباره کتیبه ی تازه یافت شده در خارک چیزی شنیده اید یا خیر. چند تلاشِ به دیدِ من "نافرجام" در این زمینه انجام شده است. خواستم بدانم دانسته های شما در بابِ خط میخی چقدر است. و آیا شما می توانید این کتیبه یا بخشی از آن را بخوانید؟
ضمنا عکسِ کتیبه را قطعا از راه اینترنت می توانید در سایتها بیابید به درود
Posted by bakhtiar toفرهنگ و انديشه at 15:04 "
با مراجعه به فرهنگ لغات اوستایی احسان بهرامی و نوشته های میخی کتاب فارسی باستان تآلیف هاشم رضی همه چیز سریع پیش رفت. محققین ایرانی متن سنگنوشته خارک را به درستی خوانده اند ولی در معنی آن در مانده اند که فکر میکنم این کار راهم این جانب توانسته ام به انجام برسانم. متن سنگنوشته میخی پارسی خارک از این قرار است: " اهه -ساکوشا(سانکشا)- هی- کَ(هیث، یا هیکلَ)- بهنم- آنهنه- خائی" یعنی "بودند(از خاندان سلطنت، تفسیر نشانهً تاج سنگنوشته)- بنا کردند- خانهً نیکو-(و)- نافرسودنی- چشمه" در متن سنگنوشته "هی-کَ" در اصل باید به جای کلمهً اوستایی "هیث"(خانه) باشد. چون علامت میخی حرف "ثَ" بسیار شبیه "کَ" است. از سوی دیگر در زبانهای کهن ایرانی مواردی دیده میشود که نشان می دهند حروف ث و س در لهجه ها و تلفظ های متفاوت به خ و ک تبدیل میشده اند. احتمال قوی دیگر این است که این کلمه از واژهً هیکل زبان بومیان سومری به معنی ساختمان بلند اخذ شده بوده است چه حرف صامت آخر آن یعنی "ل" که در زبان پارسی و مادی وجود نداشته، علی القاعده می بایستی در تلفظ و کتابت حذف می شد.در اینجا برای آگاهی از سنگنوشتهً جزیرهً خارک مقالهً تحقیقی رضا مرادی غباث آبادی را (که روابط چندان حسنه ای با دوستم مانی بختیار ندارند) در باب سنگنوشته خارک به عینه نقل می نمایم:
سنگنبشته خارک
گزارش مقدماتی از خوانش کتیبه نویافته در جزیره خارک
این کتیبه در خردادماه 1387 تخریب شد: تخریب و نابودی سنگنبشته خارک
رضا مرادی غیاث آبادی
صخره حامل سنگنبشته
کتیبه خارک با اندازه 20 در 30 سانتیمتر بر روی سنگ مرجانی بومی جزیره نوشته شده است. این کتیبه در روند تسطیح و ساخت جادهای در جزیره خارک/ خارگ و از زیر خاک پیدا شده است.
در کنار کتیبه، آثاری از محل گردآوری آب شیرین و بازماندههای پلکان دسترسی به آن دیده میشود که امروزه خشک شده است. همچنین کتیبه در سایه یک درخت بزرگ «لیل» یا انجیر معابد قرار دارد.
ظاهر سنگنبشته
این کتیبه بر سطح بالایی و رو به آسمان این صخره، و بدون تراش یا صیقلکاری و یا قاببندی سطح حامل آن نویسانده شده است. هر چند که نگارش کتیبه بر کف زمین عجیب به نظر میرسد، اما این تصمیم ظاهراً به دلیل کمبود مفرط صخرههای سنگی سخت در منطقه است. جزیره خارک از صخرههایی مرجانی تشکیل شده که تنها لایهای نازک از سطح بالایی آن سختی مناسبی دارد و لایههای زیرین و برش عمودی آن، دارای ترکیبی از بقایای مرجانها و دیگر جانداران دریایی با شن و ماسه است که امکان ایجاد سطحی هموار برای کتیبهنویسی بر روی آنها بدست نمیآید.
کتیبه از شش سطر تشکیل شده که ظاهراً دربردارنده شش واژه به خط و زبان فارسی باستان متداول در عصر هخامنشی بوده و هیچیک از هشت کوتهنوشت فارسی باستان در این کتیبه بکار نرفته است. از آنجا که هر واژه در یک سطر مستقل نوشته شده، کاتب نیازی به استفاده از یک علامت کجمیخ به عنوان واژهجداکن متداول در این خط را نداشته و از آن بهرهای نبرده است. در پیرامون صخره، نشانهای میخی دیگر که گاه بسیار محو و ناخوانا هستند، دیده میشود.
سنگنبشته خارک
عکس از: ر. م. غیاث آبادی، اسفند 1386
در میانه اثر و در ابتدای سطرهای سوم و چهارم (که بسیار آمیخته و درهم است) نگارهای به مانند یک تاج خوابیده دیده میشود که احتمال اینکه ناشی از فرسایشهای طبیعی صخره و پدیدهای اتفاقی باشد، غیرممکن است؛ اما امکان انتساب آن به عصر هخامنشی نیز بعید به نظر میرسد. وضعیت سطرهای سوم و چهارم نشان میدهد که این دو سطر با درنظرداشت وجود نگاره تاج، از محلی جلوتر نویسانده شدهاند.
چهار سطر بالایی یا آغازین با خطی باریک و بلند از دو سطر پایینی جدا شدهاند که ممکن است نشانهای از وجود دو کتیبه کوتاه و مستقل در بخش بالایی و پایینی باشد.
ویژگی دیگر این کتیبه، نگارش عجولانه و توأم با بیدقتی آن است. سنگنبشتههای شناختهشده هخامنشی، همگی متونی سلطنتی بوده و با دقت و ظرافت ویژهای نگاریده شده بودهاند. کتیبه خارک از لحاظ شیوه اجرا، بیشتر شبیه ویژگیهای کتیبهنویسی پهلوی عصر ساسانی است تا دقت وظرافت فنی و هنرمندانه عصر هخامنشی. در باره اصالت اثر، در پایان این نوشتار اشارههای کوتاهی خواهد آمد.
قدمت سنگنبشته
خط میخی فارسی باستان در سالهای آغازین پادشاهی داریوش بزرگ بوجود آمده و در پایان عصر هخامنشی به فراموشی سپرده شده است. به عبارت دیگر این خط در حدود سال 520 پیش از میلاد تا حدود سالهای 330 پیش از میلاد به مدت 190 سال به عنوان خط سلطنتی شاهنشاهی هخامنشی رواج داشته است. هرچند که از دهههای پایانی این دوره تاکنون نمونهای از این خط پیدا نشده است.
سبکهای نگارشی آغازین و متأخر این خط، اندک تفاوتهایی در شیوه نویسش دارا هستند (برای نمونه اندازه پهنا یا بلندی برخی از علامتها) که برای تعیین قدمت دقیقتر بکار میآید. کتیبه خارک بطور توأمان دارای ویژگیهای نگارشی دهههای نخستین و پایانی حیات این خط است. مقایسه علامتهای میخی کتیبه خارک با دیگر نمونههای نبشتههای هخامنشی، نشان میدهد که دو سطر پایینی کتیبه خارک با ویژگیهای نویسش دهههای نخستین هخامنشی و چهار سطر بالایی با ویژگیهای متأخر آن نویسانده شده است. با این وجود، سطرهای بالایی یا نخستین کتیبه از نظر فرسایش ظاهری کهنتر به نظر میآیند.
خوانش و ترجمه سنگنبشته
همانگونه که گفته شد، در این کتیبه شش واژه در شش سطر نوشته شده که واژگان یکم، دوم، پنجم و ششم، تقریباً به راحتی خوانده میشود، اما واژگان سوم و چهارم به اندازهای فرسوده و تخریب شده که در مجموع بیش از چهار علامت آن قابل تشخیص نیست. از چهار واژهای که خوانده میشوند، تنها یکی از آنها (واژه نخست) دارای سابقه در متنهای شناختهشده فارسی باستان است و سه واژه دیگر بکلی تازگی دارند. در نتیجه امکان ترجمه کامل و حتی تقریبی متن سنگنبشته به سادگی امکانپذیر نیست.
واژه یکم دارای دو حرف «آ/اَ» و «هَـ»: «آهَـه/ اَهَـه» (گذشته سوم شخص مفرد یا جمع فعل «بودن»)، به معنای «بود/ بودند».
واژه دوم دارای پنج حرف «سَ»، «آ/اَ»، «کُ»، «شَ» و «آ/اَ»: «سـاکُـشـا». ظاهراً یک نام خاص است و دارای پیشینه در متون فارسی باستان نیست. اما قابل قیاس است با واژههایی در پیوند با سکاییان به مانند: «سَـکَـئيـبـش/ سْـکـیـبـیـش» (سکائیه)، واژههایی در پیوند با کوشاییان به مانند: «کُـوشـا» (اتیوپی/ حبشه) و نیز قیاس با «سـاکـاس» در متون اکدی.
از آنجا که در فارسی باستان آوای خیشومی «ن» غنه پیش از آواهای انسدادی یا سایشی (همچون «ک»)، بدون آنکه نوشته شود، خوانده میشود؛ ممکن است که این واژه به شکل «سـانـکُـشـا» تلفظ شود. همانگونه که نام آخرین فرد شورشی در سنگنبشته داریوش بزرگ در بیستون «سَـکـوخَـه» نوشته شده، اما «سْـکـونـخَـه» خوانده میشود. (در باره واژه سوم بنگرید به: نشان تازه الفبایی- هجایی در خط میخی فارسی باستان سنگنبشته خارک)
لازم به یادآوری است که هجای «شا» (برای نمونه در «ساکشا/ سانکشا» یا «خشیارشا») در زبان فارسی باستان ارتباطی با واژه یا مفهوم «شاه» ندارد. واژه معادل شاه در فارسی باستان «خَـشـایَـثـییَـه/ خْـشـایَـثْـیَـه» است.
واژه سوم دارای دو حرفِ به سختی قابل خواندنِ «هَـ» و «ای»: «هـیـ . . .» است. در متنهای شناختهشده فارسی باستان، آغازه «هـی» تنها در واژههای در پیوند با هندیان به مانند: «هـيـنـدوش» (هند) دیده شده است.
ممکن است که آوای غیرنگارشی «ن» غنه در ادامه «هـيـ » نیز بیاید و آنرا تبدیل به «هـیـنـ . . .» کند. همانگونه که «هـیـنـدوش» و «هیندو» نیز به ترتیب به شکل «هیدوش» و «هیدو» نوشته میشوند.
واژه چهارم تنها دارای دو حرف مبهم «کَ» و «آ/اَ» که به احتمال فضای میان آنها نیز تخریب شده و دنباله بلافصل یکدیگر نیستند. نگاره تاج نیز در کنار حرف «کَ» جای دارد. هر چند که احتمال اشتباه نگارنده در خوانش علامت «کَ» و یا محل آن (که ممکن است در آغاز سطر سوم باشد)، وجود دارد.
خط فاصله در فاصله سطرها یا واژههای چهارم و پنجم، خطی باریک و بلند وجود دارد که ممکن است سطرهای بالا و پایین خود را به دو نوشته مستقل و جداگانه تبدیل کرده و در نتیجه دو سطر پایانی، ادامه مضمون سطرهای بالایی نباشند.
واژه پنجم دارای چهار حرف «بَ»، «هَـ»، «نَ» و «مَ»: «بَـهَـنَـم». این واژه نیز برای نخستین بار دیده میشود و معنای آن دانسته نیست. در پایان این سطر، یک نشان شبیه علامت واژهجداکن معکوس دیده میشود که آن نیز دارای پیشینه در این خط نیست.
از آنجا که در زبان فارسی باستان، هنگامی که آوای «ای» پس از «هـ» مفتوح بیاید، منجر به حفظ آوای «ای» و حذف مصوت ذاتی «هَـ» و نیز حذف صورت نگارشی آوای «ای» میشود، ممکن است که این واژه به شکل «بَـهـیـنَـم» خوانده شود. همانگونه که نام ایزدبانوی معروف، «اَنَـهَتَـه» نوشته شده، اما «اَنـاهـیـتـا» خوانده میشود.
واژه ششم دارای سه حرف «خَ»، «آ/اَ» و «ای»: «خـائـی» (علامت «ای» در عکس بالا دیده نمیشود). پایان این واژه مبهم است و احتمال آسیبدیدگی آن میرود. این واژه نیز در متنهای موجود فارسی باستان دیده نشده و معنای آن دانسته نیست.
مسئله اصالت سنگنبشته
بدیهی است که به هنگام کشف یک اثر باستانی، نخستین پرسشی که میباید بدان پرداخت، مسئله اصالت اثر و اطمینان از غیرساختگی بودن آن است. در کتیبه خارک نیز لازم است تا بررسیهای بیشتری برای اطمینان از اصالت آن انجام شود. نکتههایی که این کتیبه را در معرض تردیدهایی قرار میدهد و توضیح آنها لازم به نظر میرسد، عبارت است از: نگارش عجولانه و بدون دقت کافی متداول در تمامی آثار مشابه هخامنشی (که ممکن است این کمبود به دلیل نبود فرمان حکومت مرکزی و خواست یک حاکم محلی و یا تصمیم خودخواسته شخصی آشنا با خط میخی صورت پذیرفته باشد)، گونه ناشناخته نویسش بخش دوم حرف «سَ» در سطر دوم، آمیختگی و بینظمی سطرهای سوم و چهارم، و نیز نشان عجیب و ناشناخته تاجی ساسانی (و یا پهلوی) بصورت خوابیده در میانه کتیبهای هخامنشی.
هرچند که ممکن است همه اینها، نه ناشی از ساختگی بودن اثر، بلکه از ویژگیهای متمایزکننده و منحصربفرد آن باشد. ویژگیهایی که شاید بتواند رازهای فراوانی را از تاریخ پیدایش و گستره کاربری خط میخی فارسی باستان بگشاید.
اشتراک در:
پستها (Atom)