الهه و ایزد میریزیر و ایمیریای کاسیان همان سپنت آرمئیتی و اهورامزدا/یمه اوستا بوده اند
به جهت گمانه زنی به اعماق اعتقادات و باورهای آریائیان اسب پرور و دامدار ایرانی و بومی کاسی در هزاره های پیش از میلاد در اینجا در مقام مقابله و جمع آوری ویژگیهای خدایان مشابه نگهبان دامهای آریائیان/بومیان بر می آییم تا بتوانیم تصویر بالنسبه روشنی از نامهای خدایان ایشان به دست بیاوریم:
نزد کاسیان (اسلاف لران در هزاره دوم پیش از میلاد) دو خدا و یک الهه به نامهای ایمیریا ، کامول و میریزیر به ترتیب ایزد خاندان پادشاهی و ایزد حاصلخیزی و الهه حامی اسبان یاد شده اند و با آنو خدای آسمان و تقدیر و نیرو و فرمان ایزدی "مه" و ائا/انکی ایزد بابلی خرد و آبها و زمین و نین خورساگ (الهه سرزمینهای سنگلاخ) الهه حامی حیوانات مطابقت داده شده اند. نگارنده جایی ندیده است که کسی به خود جرأت معنی کردن این اسامی خدایگانی آریائیان کاسی را به خود داده باشد ولی به هر حال نگارنده در اینجا این تابو را می شکند و معانی محتمل اوستایی و سانسکریتی آنان را قید می نماید: ایمیریا به معنی سرور مقدس دانای مرگ و میر (تقدیر) است و از این رو می باشد که وی را ایزد حامی خاندان پادشاهی به شمار آورده اند. نام و نشان وی سوای اهورامزدا به وضوح با یمه وداها (به معنی همزاد) و ییمه اوستا و ایمرو کافرهای سمت نورستان مطابقت دارد که ایزد جهان زیرین به شمار آمده است. چنانکه می دانیم اهورامزدا نیز خداوندی همزاد (=یمه) به شمار می رفته است. نام کامول را در زبان سانسکریت می توان به معنی نیلوفر دریایی (از القاب برهما/ائا) گرفت. به نظر میرسد نام ایزد کاسی دونیاش (ایزد زمینهای گسترده) نیز متعلق به همین ایزد بابلی ائا/انکی (خدای زمین و خرد) باشد. نام الهه میریزیر را می توان به معنی الهه زمین و جهان زیرین گرفت. این الهه حامی اسبان و حاصلخیزی محسوب بوده است. این مطلب اخیر ما را به قیاس این مطلب وداها می کشاند که در آن پریتهوی (الهه زمین) و دیائوس (آسمان)، نماد ماده گاو و ورزاو از خدایان کهن باروری و مادر و پدر خدایان و انسانها به شمار رفته اند. نام الهه زمین در اوستا سپنت آرمئیتی است که در اصل باید به معنی الهه زمینی و پایینی مقدس باشد. چنانکه می دانیم در اسطوره نخستین فرمانروا- انسان ایرانی یعنی کیومرث (شاه درخشان= دیائوس) نیز از گاو اوکدات (گاونخستین) به عنوان همزاد وی یاد شده است. در کتب پهلوی جای دیگر نام این دو همزاد نخستین یمه و یمی یعنی همزادان پسر و دختر قید گردیده است. ایزد آسمان در پیش بومیان ایران باستان آنزو نیمه عقاب و نیمه انسان بوده که نامش در اوستا به صورت آنسی به معنی موجود نیک و شریف و نجیب (آریا/ایرج) است. اشکال دیگر این نام به صورت اِنسی و یانزی به ترتیب نزد سومریان و کاسیان به معنی فرمانروا است. سومریان در اساطیرشان نخستین زوج خدا-الهه مردم فلات ایران را در همان شکل نیمه عقاب و نیمه انسان تحت اسامی آپسو (پدر حیات) و تیامات (مادر حیات) سر سلسله خدا-انسانها و جانشین شان را کینگو (شاه بی فر و بی تخصص= جمشید ایرانیان) قید نموده اند که به دست ایزد مردوک (ضحاک ماردوش) که سمبلش اژدها بوده به قتل می رسد. نام گارودای ایزد نیمه انسان و نیمه پرنده هندوان (سرور آتشین پرندگان) دشمن ماران (اژی دهاکان) به وضوح با کاریبو نیمه عقاب و نیمه انسان دانای بابلیان و سیمرغ اساطیر ایرانی یکی بوده و در اساس همان ایزد بومیان فلات ایران (دیلمون= سرزمین عقاب) به شمار می رفته است که جای دیگر نامش آنزو (آریا/ایرج) و آپسو (کیومرث) ثبت شده است.
از دیگر خدایان معروف کاسی همزادان کاشو (پرگیس درخشان) ، کاشیتو(معادل الهه مستی بابلی گشتی نانا) هستند که معادل سانسکریتی آنها ایزد بزرگ قانون وارونا (قانونگذار پرگیس) و همسرش ماد (الهه شراب) هستند. جالب است که در وداها کاشو/کشه لقب وارونا به شمار رفته است. از اینجا معلوم میشود بلقیس (پرگیس) اساطیری همان کاشیتوی کاسیان است که در اسطوره گرجی امیران، با زلفان طلایی بلندش تحت نام دالی (انگبین) مادر امیران (ایزد مهر) به شمار رفته است. می دانیم در اساطیر عهد اسلامی بلقیس به عنوان ملکه صبا (سابا/سابوم در سمت ذهاب کرمانشاهان) به سلیمان (مرد صلح و قانون، در اینجا منظور وارونا) پیوسته است. بنابراین معلوم میشود از ایزد هندو ایرانی ویوسوت (دور درخشنده) و همسرش سرانیو (زیبا) که پدر یمه و یمی (همزادان خورشید و ماه، مهر و مهریانه) و اشوینهای خیر و شر (اهورا مزدا و اهریمن) محسوب شده، خود همان وارونا و وارونی (ماد) مراد بوده اند.
ساخ (مهر و دوستی) و سوریاش (خورشید) نامهایی بر خدای خورشید و عهد و پیمان و دوستی آریائیان هندو ایرانی یعنی ایزد مهر (میثره) بوده است.
نام هوتها ، اوبریاش/ بوریاش و شوگورا(ایشکور سومریان) ایزدان رعد و باران کاسی را می توان به معانی غرنده و بالایی و ایزد بوران به شمار آورد. به نظر میرسد از هود قرآن به عنوان رهبر ملکوتی قوم عاد (دور دست= قاصی/ کاسی) همین ایزد کاسی منظور می باشد که طوفان سرد بر قومش نازل گردانیده است. جالب است در آذربایجان تا چندی پیش در هنگام خشکسالی از تندیسی عروسکی به نام هودا طلب باران میشده است.
گیدار و ماروتاش دو نام خدای جنگ و باد هستند. نظر به نام ایزد جنگ آریائیان هندویی یعنی ایندره (درنده دشمن) که در رابطه نزدیک با ماروتها (کشندگان) است. این نامها به ترتیب می توان دارندهً گرز و کشنده معنی نمود که هر دو معنی از القاب ایندره (=گرشاسپ خداگونه ایرانیان) هستند.
شوگاب /شوکامون/دور (آسیب رسان) ایزد مشعل یا آتش زیر زمینی با حیوان توتمی شیر در مقام وزیر انلیل (هاربه کاسیان) و شیبارو/شیمالیا الهه قلل کوهستانهای پر برف را که محتملا مزدوج با هم به شمار میرفتند؛ می توان به ترتیب با ایزد آذر یا سروشه/نئیریوسنگ (مرد شیراندام پیام) و الهه سروشیا ( در معنی دارای جایگاه قلل) یکی به شمار آورد.
ایزدان کاسی معزز، محترم و بزرگ به نامهای هاربه (کامل، امشاسپند هئوروتات) و ، شیخو یا شیپاک (اژدها، امشاسپند امرتات) به ترتیب با انلیل و مردوک مطابقت داده شده اند.
در باب ترکیب نژادی مردم سرزمین کاسیان گفتنی است که مسلم به نظر میرسد بومیان دیرین این دیار همان لولوبیها (بردگان کوهستانی) بوده اند که هم تبار عیلامیان به شمار میرفته اند. کاسیان قوم آریایی رهبری کننده ایشان در سمت جنوب بوده اند. مسلم به نظر میرسد نام لُر که به اخلاف مشترک کاسیان و بومیان لولوبی این نواحی اطلاق شده به همین معنی کوهستانی است. منابع کهن آشوری نام لُر را به صورت لار (کوه) را در نام یکی از کوهستانهای زاگروس به نام کوللار ثبت نموده اند. لولوبیها بومیان دیرین آذربایجان را نیز تشکیل میداده اند و در اینجا نیز تحت تسلط قوم دیگری به نام کوتیان (=کاسپیان) بوده اند که هر دو نامشان در زبانهای محلی کهن ایرانی به معنی سگپرست بوده است. نامهای کوتی و کاسپی را در زبان سانسکریت همچنین می توان به معنی مردم ملبس به پوستینه گوسفند گرفت چه هردوت کاسپیان را به داشتن این البسه وصف نموده است. لولوبیها که در شکل جماعات بدوی و قبیله ای باقی مانده بودند هیچگاه از خود صاحب تشکیلات دولتی منسجمی نشدند لذا نوشته ای هم از خدایان ایشان به دست نیامده است. آنوبا نی نی فرمانروای اکدی لولوبیان هم در کتیبه اش در صخره سرپل تنها از پرستش الهه بابلی ایشتار یاد نموده است که می دانیم در نقاط دیگر ایران نیز پرستش میشده است و بعدها تحت نام ناهید و اردویسور اناهیت معروف گشته است. مسلم به نظر میرسد اقلیت بومیان تات در ایران و جمهوری آذربایجان که دارای زبانی ایرانی شده با دستور زبانی بسیار پیچیده و دیرین هستند. بازماندگان لولوبیان باشند؛ چه نام تات (در معنی رعیت کوهستانی) خود مترادف نام لولوبی است. اما کوتیان تباری هوری و قفقازی داشته و زبانشانشان مانند زبان گرجی ارگاتیو بوده است که بعدا تحت نام کاسپیان در سلک ایرانیان پارسی و مادی در آمده اند. به نظر میرسد در گویشهای مازندرانی و گیلانی و طالشی نشانی از لغات کوتی ونیز نحوه تلفظ و ادای کلمات در زبان کوتی-کاسپی به یادگار مانده باشد.
در اینجا فهرست پادشاهان پادشاهان کاسی را همراه با پادشاهان عیلامی جانشین شده آنها به عینه از سایت فایلهای تاریخی بریتانیا ذکر می نماییم:
Kassite Kings of Babylonia / Dynasty III
c.1595 - 1157 BC
The Kassites were another non-Semitic, non-Indo-European mountain people just like the Amorites, and their language matches nothing else known today. They invaded Babylonia in the eighteenth century BC and although initially defeated, they retired to Mari from where they eventually took over Babylonia, ruling over it and the Amorite peoples.
In fact, the Kassites had the longest period of rule in Babylonia. Thanks to the relative absence of information, they were long thought to have achieved little in the way of cultural development. However, it now appears that the kingdom made great strides in cementing the cultural unification of southern Mesopotamia - which in their time truly became 'Babylonia', instead of just another Mesopotamian city state with extensive possessions - and those possessions stretched all the way southwards to Bahrain. Egypt's Amarna archive holds Babylonian diplomatic correspondence, which gives us much more information about Babylonian kings than Babylonian records themselves.
Known by their neighbours as the 'kings of the land of Karduniash' (possibly the Kassite name for Babylonia), the Kassites themselves achieved political power but did not have a cultural impact on the region. In some Assyrian sources, the ruler was termed 'king of the Kassites', reflecting the dual nature of Kassite rule; holding political power but sufficiently distinct from the rest of the population to be regarded as a separate group.
c.1730 BC Gandash Kassite leader when they arrived in Babylonia.
c.1715 BC The invading Kassite army under Gandash is crushed by Iluma-Ilum of the Sealand Dynasty. However, Gandash does successfully conquer Mari, and the Kassite kings reside there.
c.1595 BC The economically weakened Amorite Babylonian Empire is sacked by the Hittites, and is left leaderless, allowing the Kassites to move south from Mari and take over (although the exact date at which this happens is unknown). A dark age period follows and lasts approximately two centuries. At around the same time it seems that the Kassites devastate Elam.
c.1595 - 1545 BC Agum II The first Kassite king of Babylonia.
c.1545 - ? BC Burnaburiash I
Kashtiliash III
c.1520 BC Elam plunders Akkad's temples.
Ulamburiash Brother. Lord of the 'Sealand' from c.1460 BC.
c.1460 BC Sealand falls to the Kassites, and is absorbed into Babylonia.
Agum III
Kadashman-Harbe I
Karaindash
? - 1391 BC Kurigalzu I Died 1377.
Kurigalzu I rebuilds the temple at Ur, and constructs a new capital city, named Dur-Kurigalzu, 'fortress of Kurigalzu', in the far north of Babylonia.
1391 - 1375 BC Kadashman-Enlil I A correspondent in the Egyptian Armana letters.
1375 - 1347 BC Burnaburiash II A correspondent in the Egyptian Armana letters.
In the Egyptian Armana letters, Burnaburiash claims supremacy over the Assyrians. Whether this had ever been a fact, it is certainly not a realistic claim by this point. Burnaburiash even marries a daughter of the Assyrian king, Assur-Uballit I, as his main wife. A comprehensive archive is kept at Nippur from this point.
1347 - 1345 BC Karahardash Son. m dau of the Assyrian king. Murdered.
1345 BC The Kassite king is happy to marry a daughter of the powerful Assyrian king, Ashur-Uballit I, but the marriage leads to the Kassite faction at court murdering the Babylonian king and placing Nazibugash, a pretender, on the throne. Assur-Uballit promptly marches into Babylonia to avenge his son-in-law. He raises Kurigalzu, a Kassite of the royal house, to the throne.
1345 BC Nazibugash Pretender. (Not in the Georges Roux list.)
1345 - 1324 BC Kurigalzu II Raised by Ashur-Uballit I of Assyria.
1323 - 1298 BC Nazimaruttash
c.1320 BC The Kassites briefly occupy Elam.
1297 - 1280 BC Kadashman-Turgu
1279 - 1265 BC Kadashman-Enlil II
1265 - 1255 BC Kudur-Enlil
1255 - 1243 BC Shagarakti-Shuriash
1243 - 1235 BC Kashtiliash IV Taken in chains to Assyria. The Nippur archive is ended.
1235 - 1227 BC The Kassites are conquered by Assyria and direct rule by Assyria lasts for eight years. Kassite subject states in Canaan become vulnerable to later attacks by the Israelites.
c.1230 BC The Kassites are defeated in battle by Elam. In two successive Elamite campaigns, Nippur is taken and Isin is attacked.
1227 - 1224 BC Enlil-nadin-shumi Assyrian puppet.
1223 BC Kadashman-Harbe II Assyrian puppet.
1222 - 1217 BC Adad-shuma-iddina Assyrian puppet.
1217 BC A Kassite rebellion throws off Assyrian control.
1216 - 1187 BC Adad-shuma-usur
1186 - 1172 BC Melishipak / Meli-Shipak
1171 - 1159 BC Marduk-apal-iddina I
1158 BC Zababa-shuma-iddina
c.1158 - 1155 BC The overthrow of the Kassites in Babylon is achieved by the Elamites. Babylon itself falls in 1157. The Elamites control Babylonia for three years in a short-lived empire.
1158 - 1155 BC Kutir-Nahhunte Son of Shutruk-Nahhunte of Elam and his successor there.
1157 - 1155 BC Enlil-nadin-ahhe / Enlil-Shuma-Usur Possibly fights on against Elam.
چهارشنبه، بهمن ۰۹، ۱۳۸۷
چهارشنبه، بهمن ۰۲، ۱۳۸۷
نام و نشان و مکان شهر تاریخی ابله
در چهار فرسخی شهر بصره و در سمت کنار ساحل غربی دجله (شطّ العرب) شهر بندری کهنی به نام ابله قرار داشته است که تصور میرود از بین رفته باشد. ولی از آنجاییکه در باب آن در کناررود دجله و هور بزرگ فرات از کانالی به نام ابله نیز یاد شده این کمک می کند که ما جایگاه این شهر را با قصبه کنونی شافی در شمال غربی شهر بصره مطابق بدانیم که در آن سوی دجله مقابل هویزه ودشت میشان است. نام ابُله را با توجه به روایات کهنی که در باب این شهر ذکر شده در زبان عربی می توان از ریشهً هبل عربی به معنی تجارت و کاسبی به حساب آورد. اما مسلم به نظر می رسد شهر در اساس نام ایرانی داشته است و از زبان متعلق به حاکمان پیش از اسلام آنجا اخذ شده بوده است. چه با توجه به هیئت لاتینی نام آن یعنی آپولوگوس می توان معنی ایرانی آن را شهر کنار خور/هور (تالاب بزرگ) گرفت که معادل آن به فارسی شهر آبلاخی میگردد که به وضوح ریشه نام ابله را در خود مستتر دارد. جای گزینی این نام توسط نام کنونی شافی که علی الاقاعده باید به تحریف از نام بخش دیرپای شهر ابله یعنی شاطی عثمان (بندر عثمان) پدید آمده باشد، و این خود معمای گم شدن تدریجی نام معروف این شهر کهن و معروف را قابل قبول و مستدل می سازد. به نظر میرسد نام طخفهً آن (یعنی سحابی/ابری) اشاره به قصبهً کنونی سویب (بارانی) در سمت دیگر دجله، یعنی در شرق آن داشته است که در جهت شمالی شافی قرار گرفته است.
در اینجا مقاله اساسی را که از اطلاعات آن برای شناسایی محل و نام و نشان شهر ابله استفاده شد، محض اطلاع و طبق عادت و روش مدلوف دیرینه نگارنده، قید میگردد.
ابله
دایره المعارف بزرگ اسلامی، جلد: 2
نویسنده: علی رفیعی
شماره مقاله:764
اُبُلّه، شهري باستانى در كنار رود دجله و در شمال نهر بزرگ اُبُلّه. به قول ابن خرداد به فاصلة آن تا شهر بصره 4 و تا شهرها اهواز 31، واسط 54 و بغداد 104 فرسنگ (ص 194) و به گفتة مقدسى در يك منزلى خوزيه (حويزه) بوده است (ص 135). مورخان و جغرافى دانان اسلامى ابله را به اسامى مختلفى ياد كردهاند: ابن قتيبه آن را «طِخْفَه» ناميده (ادب الكاتب، 331) و طبري آن را «فرج الهند» نوشته است (1/2016، 2021). برخى براي آن ريشهاي نبطى (آرامى) عنوان كرده و ظاهراً بر اساس افسانهاي آن را ماْخوذ از نام زنى به نام «هُوبَى» دانستهاند كه گويا در آنجا مىزيسته است، براساس اين افسانه كسانى كه در اين مكان به كار اشتغال داشتند، شب هنگام ابزارهاي خود را نزد زنى به نام «هوبى» مىگذاشتند. پس چون زن درگذشت، گفتند «هوبى لى» يعنى هوبى مرد و ابله چنين ناميده شد (بكري، 1/98) و يا گفتند «هوبالَتّا» يعنى هوبى رفته است (جواليقى، 16) و يا گفتند «هُوبُ لاّكا) يعنى هوب اينجا نيست، پس فارسيان آن را «هوبُلَّت» تلفظ كردند و در زبان عربى به شكل «اُبّله» در آمد (ياقوت، 1/77). اما محققان جديد بر اساس روايت پريپلوس ماريس اريترائى گفتهاند كه ممكن است ابله همان اپولوگو امپريون يونانى باشد كه در نزديكى ساحل قرار داشته است (دائرة المعارف الاسلاميه ) و لسترنج تصريح كرده است كه ابله همان اپولوگوس يونانى است (ص 34، 68) .
ابن خردادبه (ص 7) اُبُلّه را با دست ميسان (دشت ميشان) يكى شمرده و ياقوت (2/455) آن را مركز همين ناحيه دانسته است، در حالى كه دشت ميشان در ساحل شرقى دجله قرار دارد و ابله در ساحل غربى آن بود است ( دانشنامه ). لسترنج و به پيروي از او ديگران گفتهاند كه بصرة جديد در جايگاه ابله بنيان نهاده شده است (ص 68)، اما هيچ دليل مستندي در دست نيست كه اين نظريه را تأييد كند، جز اينكه بعضى به استناد وجود ناحيهاي به نام «العَشّار» در بصرة امروزي احتمال دادهاند كه چون در ابلّه ناحيهاي به نام مشهد العَشّار وجود داشته است، شايد العشار بصره همان مشهد العشار ابله باشد. اين نظر به دو دليل مردود است: نخست آنكه به تصريح همة مورخان و جغرافىدانان بصره در 4 فرسخى ابله بنا شده بود و تا قرن 8ق/14م بصره و ابله هر دو جدا از هم وجود داشتند و هيچ دليلى در دست نيست كه بصره بر خرابههاي ابله ساخته شده باشد. ديگر آنكه ناحيهاي كه در ابله بود، مشهد العشار ناميده مىشد نه عشار. بر اساس تحقيقات فؤاد افرام، مشهد العشار نيز همراه با خود ابله از ميان رفته است) بستانى ف، 2/274-276(.
سابقة تاريخى: بر اساس منابع اسلامى سابقة تاريخى شهر ابله به هزارة دوم پيش از ميلاد باز مىگردد. براساس برخى روايات، همان قريهايست كه موسى و خضر (ع) در آخرين مرحلة همراهى، از آن گذشتند (حميري، 8 ) . ابن خلدون از حملة بختنَصَّر (نَبوكَدْ نَصَّر) از پادشاهان بنى اسرائيل، به عربها كه در جزيرة العرب و ميان ايله و ابله اتفاق افتاده خبر داده است (3(1)/322، 495). گرديزي بناي شهر ابله را به اردشير درازدست (466-424ق م) نسبت داده و نام آن را بهمن اردشير خُرّه ذكر كرده است (ص 15)، اما در بعضى منابع بناي شهر را به اردشير بابكان مؤسس سلسلة ساسانيان (224-241م) نسبت دادهاند (ابن قتيبه، المعارف، 654؛ ابن فقيه، 198). به نوشتة دينوري، وَهْرِز، يكى از سرداران انوشيروان، در حدود 570م براي جنگيدن با حبشيان و راندن آنان از يمن با سپاه خويش از اين بندر سوار بر كشتى شد و به يمن رفت (ص 64) و به گفتة طبري پادشاهان ايران براي دفاع در برابر هجوم اعراب صحرانشين به مرزهاي كشور 500 تن سوار با تجهيزات جنگى در اين شهر نگاه مىداشتند (1/2384). به گفتة ابن سعد، سنان بن مالك (پدر صُهَيب رومى از ياران پيامبر اسلام (ص) و به روايتى برادرش، از جانب كسري به فرمانداري ابله منصوب شده بود (3/226). روايت ابن سعد، با سخن ابن عبدربه (3/310) كه اين انتصاب را از سوي نعمان بن منذر، فرمانرواي حيره دانسته، منافات ندارد، زيرا حاكم حيره خود از جانب شاه ايران منصوب مىشده است (نك: ابن اثير، 1/483- 488) .
پس از ظهور اسلام و در دوران خلفاي راشدين اين شهر به دست مسلمانان فتح شد. اختلاف است كه چه كسى فاتح اين شهر بوده است. در يك روايت فتح شهر در 12ق/633م و در زمان ابوبكر بن ابى قُحافه نخستين خليفة مسلمانان و به دست خالد بن وليد (د 21ق/641م) رخ داده است (ابن سعد، 7/75-76؛ شباب، 1/100، 114)، اما در روايتى ديگر، شهر در 14ق/635م و در خلافت عمر بن خطاب، خليفة دوم و به دست عُتبة بن غزوان فتح شده است (همو، 1/113، 115؛ بلاذري، 331). به نظر مىرسد كه ابله دو بار توسط مسلمانان فتح شده باشد، زيرا بر اساس روايت اول ابوبكر به خالد بن وليد دستور داد كه در حمله به عراق نخست از ابله آغاز كند (ابن اثير، 2/384) و در روايت دوم آمده است كه عُتبة پس از فتح ابله نامهاي به عمر بن خطاب نوشت و در آن نامه از موقعيت مهم بازرگانى و بندرگاه بودن ابله براي كشتيهايى كه از هندوچين و عمان و بحرين مىآيند سخن به ميان آورد (بلاذري، 237). با اين حال، طبري با اشاره به اختلاف مورخان و نقل هر دو قول در باب فتح ابله، قول دوم را ظاهراً ترجيح داده است (1/2025، 2026). در فتح ابله بر اساس روايات اسلامى 70 تن از مسلمانان شهيد شدند كه در مكان شهادت آنان مسجد ابله ساخته شد. از پيامبر اسلام روايت كردهاند كه از شهداي ابله خبر داده و مقام آنان را با شهداي بدر يكى دانسته است (شباب، 1/115). در اين جنگ مسلمانان غنائم بسياري به دست آوردند (طبري، 1/2384) .
پس از فتح ابله عمر بن خطاب نخست عثمان بن ابى العاص بن بشر ثقفى (ابن سعد، 7/40) و سپس كِلاب بن اُمَيّة بن اسكر بن عبدالله را به فرمانداري آن منصوب كرد (ابوالفرج، 18/156). اَنَس بن سيرين، برادر محمد بن سيرين خوابگزار معروف، يكى ديگر از فرمانداري است كه در زمان ابن زبير (د 73ق - 692م) به حكومت اين شهر انتخاب گرديد. ابوالمليح عامر بن اُسامة بن عمير هُذَلى (د 112ق/730م) نيز بر اين شهر حكومت كرده است (ابن سعد، 7/207، 219، 220).
ابله دوبار در فتنة 14 سالة صاحب الزنج (على بن محمد بن احمد علوي) دستخوش تاخت و تاز و كشتار زنگيان قرار گرفت: نخست در زمان سوّار بن عبدالله قاضى (د 245ق/589م) كه مردم شهر كشتار شدند (جاحظ، 1/195) و بار ديگر در 255ق/868م كه صاحب الزنج بر بصره و ابله و ديگر نقاط عراق مسلط شد. در اين بار به نوشتة يعقوبى صاحب الزنج پس از تصرف شهر، آن را به آتش كشيد و مردم آن را قتلعام كرد (2/507). خليفه عباسى، المعتمد على الله (د 256ق/ 869م) نخست سعيد بن صالح را به جنگ صاحب الزنج فرستاد (يعقوبى، همانجا)، سپس جعلان ترك همراه با ابوالاحوص باهلى را كه به فرمانداري اُبله انتخاب شده بود، به جنگ وي اعزام كرد (ابن اثير، 7/215) و پس از وي المولّد از جانب معتمد به جنگ او به ابله رفت (همو، 7/246)، تا اينكه ابواحمد الموفق بالله براي جنگ با صاحب الزنج به ابله وارد شد و صاحب الزنج شكست خورد و كشته شد (همو، 7/402- 405). در 325ق/936م ابو عبدالله بَريدي و برادران وي بر ابله مسلط شدند (ابوعلى مسكويه، 5/372-373) و در 331ق/942م يوسف بن وجيه حاكم عمان فرزندان بريدي را شكست داد و بر آنجا مسلط گرديد (همو، 6/46؛ همدانى، 1/135). در 340ق/951م ابومحمد مهلبى وزير خليفة عباسى در ابله با حاكم عمان به جنگ پرداخت، اما شكست خورد ( العيون و الحدائق، 4(2)/192). اصطخري (د 346ق) ابله را شهري كوچك، اما آباد و پر نعمت دانسته كه به دجله محدود مىشده است (ص 81) .
در 356ق/966م معزالدوله ديلمى (د حدود 356ق) براي جنگ با عمران بن شاهين به واسط و سپس به ابله رفت و در آنجا سپاهى تجهيز كرد و به عمان فرستاد (ابن اثير، 8/568، 573) . مقدسى (د 380ق/ 990م) آن را شهري بر كنارة دجله و در دهانة نهر بصره كه در شمال آن قرار داشته توصيف كرده كه داراي مسجدجامع بزرگى بودهاست (ص118). در 394ق/1003م ابو العباس بن واصل در شهر ابله با ابوسعيد بن ماكولا به جنگ پرداخت و او را منهزم كرد (ابن اثير، 9/108). در 425ق/1033م جلال الدوله ديلمى بر بصره و نواحى آن مستولى شد، اما ابوالقاسم ظهيرالدين برادر زن بختيار ديلمى برادر جلالالدوله كه والى ابله بود، با او به جنگ پرداخت و خود به ابوكاليجار كه از مخالفان جلال الدوله بود، پيوست (همو، 9/430-431).
اين شهر تا اوايل قرن 5ق/11م رونق بسيار داشته و ناصر خسرو از كاخها، بازارها، مساجد، كاروانسراها و آبادانى آن سخن گفته و تصريح كرده است كه او خود اين شهر را ديده است. وي ابله را داراي دو قسمت شمالى و جنوبى دانسته است (ص 159). كامل ترين توصيف ابله را قزوينى بدين شرح به دست داده است: شهر داراي دو قسمت شرقى و غربى است. قسمت شرقى كه در قديم به «شاطى عثمان» (عثمان بن ابان بن عثمان بن عفان) معروف بوده، اكنون ناحيهاي است آباد و پر درخت بر كنار دجله با نهرها و باغها و بستانها كه نهرهايش از دجله سرچشمه مىگيرد ولى قسمت غربى ويران شده است، با اين حال بناي معروف به مشهد العشار، مشرف بر دجله، بر جاي مانده است... (ص 286-287). ابن بطوطه (د 756ق/1355م) ظاهراً آخرين فردي است كه مشاهدات خود را دربارة ابله مىنويسد. وي در قرن 8ق/14م از اين شهر گذشته و آن را قريهاي كوچك دانسته است (ص 189). از اواخر قرن 8ق/14م به بعد ديگر سخنى دربارة ابله ديده نمىشود و آنچه در كتابها دربارة آن آمده، نقل گفتههاي پيشينيان است. به نظر مىرسد كه ابله از اين تاريخ به كلى از ميان رفته و جز نامى از آن باقى نمانده بوده است (لسترنج، 68).
اين شهر در روزگاران كهن يكى از بنادر مهم تجاري و بازرگانى و اقتصادي به شمار مىرفته است و كشتيهاي بازرگانى از چين، هند، عمان و بحرين به اين بندرگاه مىآمدند و لنگر مىانداختند (بلاذري، 337). به گفتة ابن فقيه همدانى بازرگانان يهودي كه «راهدانيه» ناميده مىشدند و به زبانهاي فارسى، رومى، عربى و فرنگى سخن مىگفتند، كالاهاي بازرگانى خود را كه عبارت بود از مُشك و عود و جز آنها از فرنگستان با كشتى به انطاكيه و سپس به بغداد و از آنجا به اُبُله مىآوردند و در آنجا به فروش مىرساندند (ص 270). به روايت پريپلوس اين شهر (آپولوگوس) يك بازار پارسى (پارتى) بوده و از آنجا مرواريد و پارچههاي ارغوانى، مى، خرما، زر و برده به يمن صادر مىشده (حورانى، 18). پارچههاي كتان نيز در آنجا بافته مىشد (مقدسى، 128). ابله با هند داد و ستد تجاري داشته است (حورانى، 19). كارگاه كشتى سازي آن نيز از شهرت برخوردار بوده است ( دائرة المعارف الاسلامية ). با رونق گرفتن شهر بصره از اهميت ابله كاسته شد تا جايى كه رفته رفته رو به ويرانى گذاشت و سرانجام از ميان رفت.
نهر ابله يكى از دلائل اشتهار شهر ابله در سدههاي ميانه است. اين نهر نخست به دستور زياد بن ربيع حارثى و يا زياد بن ابى سفيان در 30ق/650م تا نزديكى كوهى نزديك ابله حفر شده (شباب، 1/175)، اما ابن قتيبه، عبدالله بن عامر را نخستين كسى مىداند كه دستور حفر نهر ابله را داده است ( المعارف، 321). در بعضى منابع آمده است كه حفر آن در زمان خلافت عمر بن خطاب آغاز شد و در دورة خلافت عثمان بن عفان به پايان رسيد (حميري، 8). اصطخري طول نهر ابله را 4 فرسخ نوشته و گفته است كه در حاشية اين نهر از دو سوي كوشكها و بوستانهاي به هم پيوسته است (ص 81) و مقدسى منشأ دو نهر ابله و مَعْقِل را رود دجله دانسته (ص 117) كه در بصره به هم مىپيوندند (ناصر خسرو، 159). در قرن 8ق/14م مستوفى تنها از اين نهر ياد كرده و نامى از شهر ابله به ميان نياورده است (ص 38) .
اغلب نويسندگان قديم از جمله ابن فقيه همدانى (ص 104) نهر ابله را به نقل از اصمعى يكى از بهشتهاي سه گانة دنيا به شمار آوردهاند (قس: قزوينى، 286) .
شخصيتهاي منسوب به ابله: دانشمندان و محدثان بسياري از اين شهر برخاستهاند و يا به اين شهر منسوبند، از آن جملهاند: ابوهاشم كثير بن سليم اُبُلّى محدث، ابو محمد شيبان بن ابى شيبه اُبُلى محدث، ابوالحسن احمد بن حسن بن ابان مُضَري ابلى محدث، ابوبكر احمد بن محمد بن فضل قيسى اُبُلّى، ابو عبدالله محمد بن على بن اسماعيل بن فضل اُبُلّى (سمعانى، 1/98-99)، حفص ابن عمر بن اسماعيل ابلى محدث و اسماعيل بن حفص ابوبكر ابلى (ياقوت، 1/ 78).
مآخذ: ابن اثير، الكامل؛ ابن بطوطه، محمد، رحله، بيروت، 1964م؛ ابن خردادبه، عبيدالله، المسالك و الممالك، به كوشش دخويه، ليدن، 1889م؛ ابن خلدون، تاريخ، بيروت، 1956م؛ ابن سعد، محمد، الطبقات الكبري، به كوشش احسان عباس، بيروت، 1968م؛ ابن عبدريه، احمد، العقد الفريد، به كوشش عبدالمجيد الترحينى، بيروت، 1404ق؛ ابن فقيه همدانى، احمد، مختصر البلدان، به كوشش يان دخويه، ليدن، 1885م؛ ابن قتيبه، عبدالله، ادب الكاتب، به كوشش محمد محيىالدين عبدالحميد، قاهره، 1382ق؛ همو، المعارف، به كوشش ثروت عكاشه، قاهره، 1388ق؛ ابوعلى مسكويه، احمد، تجارب الامم، به كوشش، ه ف. آمد روز، قاهره، 1332ق؛ ابوالفرج اصفهانى، على، الاغانى، بيروت، دارالفكر؛ اصطخري، ابراهيم، مسالك الممالك، به كوشش يان دخويه، ليدن، 1894م؛ بستانى ف؛ بكري، عبدالله، معجم ما استعجم، به كوشش مصطفى السقا، قاهره، 1364ق؛ بلاذري، احمد، فتوح البلدان، به كوشش رضوان محمد رضوان، بيروت، 1398ق؛ جاحظ، عمرو، رسائل، به كوشش عبدالسلام محمد هارون، قاهره، 1384ق؛ جواليقى، ابومنصور، المعرب، به كوشش احمد محمد شاكر، قاهره، 1390؛ حميري، محمد، الروض المعطار، به كوشش احسان عباس، بيروت، 1980م؛ حورانى، جرج ف.، دريانوردي عرب در درياي هند، ترجمة محمد مقدم، تهران، 1338ش؛ دائرة المعارف الاسلامية؛ دينوري، ابو حنيفه، اخبار الطوال، به كوشش عبدالمنهم عامر و جمال الدين الشيال، قاهره، 1960م؛ سمعانى، عبدالكريم، الانساب، به كوشش عبدالرحمان بن يحيى المعلمى اليمانى، حيدرآباد دكن، 1382ق؛ شباب، خليفه، تاريخ، به كوشش سهيل زكار، قاهره، 1387ق؛ طبري، تاريخ؛ العيون و الحدائق به كوشش عبدالمنعم داوود، نجف، 1392ق؛ قزوين، زكريا، آثار البلاد، بيروت، 1380ق؛ گرديزي، عبدالحى، زين الاخبار، به كوشش عبدالحى حبيبى، تهران، 1347ش؛ لسترنج، گ، بلدان الخلافة الشرقية، ترجمة بشير فرنسيس و كوركيس عواد، بيروت، 1405ق؛ مستوفى، حمدالله، نزهة القلوب، به كوشش گ. لسترنج، ليدن، 1331ق/ 1913م؛ مقدسى، محمد، احسن التقاسيم، به كوشش يان دخويه، ليدن، 1906م؛ ناصر خسرو، ابومعين، سفرنامه، به كوشش محمد دبير سياقى، تهران، 1354ش؛ همدانى، محمد، تكلمة تاريخ الطبري، به كوشش آلبرت يوسف كنعان، بيروت 1691م؛ ياقوت، بلدان، بيروت، 1374ق؛ يعقوبى، احمد، تاريخ، بيروت، دارصادر.
در اینجا مقاله اساسی را که از اطلاعات آن برای شناسایی محل و نام و نشان شهر ابله استفاده شد، محض اطلاع و طبق عادت و روش مدلوف دیرینه نگارنده، قید میگردد.
ابله
دایره المعارف بزرگ اسلامی، جلد: 2
نویسنده: علی رفیعی
شماره مقاله:764
اُبُلّه، شهري باستانى در كنار رود دجله و در شمال نهر بزرگ اُبُلّه. به قول ابن خرداد به فاصلة آن تا شهر بصره 4 و تا شهرها اهواز 31، واسط 54 و بغداد 104 فرسنگ (ص 194) و به گفتة مقدسى در يك منزلى خوزيه (حويزه) بوده است (ص 135). مورخان و جغرافى دانان اسلامى ابله را به اسامى مختلفى ياد كردهاند: ابن قتيبه آن را «طِخْفَه» ناميده (ادب الكاتب، 331) و طبري آن را «فرج الهند» نوشته است (1/2016، 2021). برخى براي آن ريشهاي نبطى (آرامى) عنوان كرده و ظاهراً بر اساس افسانهاي آن را ماْخوذ از نام زنى به نام «هُوبَى» دانستهاند كه گويا در آنجا مىزيسته است، براساس اين افسانه كسانى كه در اين مكان به كار اشتغال داشتند، شب هنگام ابزارهاي خود را نزد زنى به نام «هوبى» مىگذاشتند. پس چون زن درگذشت، گفتند «هوبى لى» يعنى هوبى مرد و ابله چنين ناميده شد (بكري، 1/98) و يا گفتند «هوبالَتّا» يعنى هوبى رفته است (جواليقى، 16) و يا گفتند «هُوبُ لاّكا) يعنى هوب اينجا نيست، پس فارسيان آن را «هوبُلَّت» تلفظ كردند و در زبان عربى به شكل «اُبّله» در آمد (ياقوت، 1/77). اما محققان جديد بر اساس روايت پريپلوس ماريس اريترائى گفتهاند كه ممكن است ابله همان اپولوگو امپريون يونانى باشد كه در نزديكى ساحل قرار داشته است (دائرة المعارف الاسلاميه ) و لسترنج تصريح كرده است كه ابله همان اپولوگوس يونانى است (ص 34، 68) .
ابن خردادبه (ص 7) اُبُلّه را با دست ميسان (دشت ميشان) يكى شمرده و ياقوت (2/455) آن را مركز همين ناحيه دانسته است، در حالى كه دشت ميشان در ساحل شرقى دجله قرار دارد و ابله در ساحل غربى آن بود است ( دانشنامه ). لسترنج و به پيروي از او ديگران گفتهاند كه بصرة جديد در جايگاه ابله بنيان نهاده شده است (ص 68)، اما هيچ دليل مستندي در دست نيست كه اين نظريه را تأييد كند، جز اينكه بعضى به استناد وجود ناحيهاي به نام «العَشّار» در بصرة امروزي احتمال دادهاند كه چون در ابلّه ناحيهاي به نام مشهد العَشّار وجود داشته است، شايد العشار بصره همان مشهد العشار ابله باشد. اين نظر به دو دليل مردود است: نخست آنكه به تصريح همة مورخان و جغرافىدانان بصره در 4 فرسخى ابله بنا شده بود و تا قرن 8ق/14م بصره و ابله هر دو جدا از هم وجود داشتند و هيچ دليلى در دست نيست كه بصره بر خرابههاي ابله ساخته شده باشد. ديگر آنكه ناحيهاي كه در ابله بود، مشهد العشار ناميده مىشد نه عشار. بر اساس تحقيقات فؤاد افرام، مشهد العشار نيز همراه با خود ابله از ميان رفته است) بستانى ف، 2/274-276(.
سابقة تاريخى: بر اساس منابع اسلامى سابقة تاريخى شهر ابله به هزارة دوم پيش از ميلاد باز مىگردد. براساس برخى روايات، همان قريهايست كه موسى و خضر (ع) در آخرين مرحلة همراهى، از آن گذشتند (حميري، 8 ) . ابن خلدون از حملة بختنَصَّر (نَبوكَدْ نَصَّر) از پادشاهان بنى اسرائيل، به عربها كه در جزيرة العرب و ميان ايله و ابله اتفاق افتاده خبر داده است (3(1)/322، 495). گرديزي بناي شهر ابله را به اردشير درازدست (466-424ق م) نسبت داده و نام آن را بهمن اردشير خُرّه ذكر كرده است (ص 15)، اما در بعضى منابع بناي شهر را به اردشير بابكان مؤسس سلسلة ساسانيان (224-241م) نسبت دادهاند (ابن قتيبه، المعارف، 654؛ ابن فقيه، 198). به نوشتة دينوري، وَهْرِز، يكى از سرداران انوشيروان، در حدود 570م براي جنگيدن با حبشيان و راندن آنان از يمن با سپاه خويش از اين بندر سوار بر كشتى شد و به يمن رفت (ص 64) و به گفتة طبري پادشاهان ايران براي دفاع در برابر هجوم اعراب صحرانشين به مرزهاي كشور 500 تن سوار با تجهيزات جنگى در اين شهر نگاه مىداشتند (1/2384). به گفتة ابن سعد، سنان بن مالك (پدر صُهَيب رومى از ياران پيامبر اسلام (ص) و به روايتى برادرش، از جانب كسري به فرمانداري ابله منصوب شده بود (3/226). روايت ابن سعد، با سخن ابن عبدربه (3/310) كه اين انتصاب را از سوي نعمان بن منذر، فرمانرواي حيره دانسته، منافات ندارد، زيرا حاكم حيره خود از جانب شاه ايران منصوب مىشده است (نك: ابن اثير، 1/483- 488) .
پس از ظهور اسلام و در دوران خلفاي راشدين اين شهر به دست مسلمانان فتح شد. اختلاف است كه چه كسى فاتح اين شهر بوده است. در يك روايت فتح شهر در 12ق/633م و در زمان ابوبكر بن ابى قُحافه نخستين خليفة مسلمانان و به دست خالد بن وليد (د 21ق/641م) رخ داده است (ابن سعد، 7/75-76؛ شباب، 1/100، 114)، اما در روايتى ديگر، شهر در 14ق/635م و در خلافت عمر بن خطاب، خليفة دوم و به دست عُتبة بن غزوان فتح شده است (همو، 1/113، 115؛ بلاذري، 331). به نظر مىرسد كه ابله دو بار توسط مسلمانان فتح شده باشد، زيرا بر اساس روايت اول ابوبكر به خالد بن وليد دستور داد كه در حمله به عراق نخست از ابله آغاز كند (ابن اثير، 2/384) و در روايت دوم آمده است كه عُتبة پس از فتح ابله نامهاي به عمر بن خطاب نوشت و در آن نامه از موقعيت مهم بازرگانى و بندرگاه بودن ابله براي كشتيهايى كه از هندوچين و عمان و بحرين مىآيند سخن به ميان آورد (بلاذري، 237). با اين حال، طبري با اشاره به اختلاف مورخان و نقل هر دو قول در باب فتح ابله، قول دوم را ظاهراً ترجيح داده است (1/2025، 2026). در فتح ابله بر اساس روايات اسلامى 70 تن از مسلمانان شهيد شدند كه در مكان شهادت آنان مسجد ابله ساخته شد. از پيامبر اسلام روايت كردهاند كه از شهداي ابله خبر داده و مقام آنان را با شهداي بدر يكى دانسته است (شباب، 1/115). در اين جنگ مسلمانان غنائم بسياري به دست آوردند (طبري، 1/2384) .
پس از فتح ابله عمر بن خطاب نخست عثمان بن ابى العاص بن بشر ثقفى (ابن سعد، 7/40) و سپس كِلاب بن اُمَيّة بن اسكر بن عبدالله را به فرمانداري آن منصوب كرد (ابوالفرج، 18/156). اَنَس بن سيرين، برادر محمد بن سيرين خوابگزار معروف، يكى ديگر از فرمانداري است كه در زمان ابن زبير (د 73ق - 692م) به حكومت اين شهر انتخاب گرديد. ابوالمليح عامر بن اُسامة بن عمير هُذَلى (د 112ق/730م) نيز بر اين شهر حكومت كرده است (ابن سعد، 7/207، 219، 220).
ابله دوبار در فتنة 14 سالة صاحب الزنج (على بن محمد بن احمد علوي) دستخوش تاخت و تاز و كشتار زنگيان قرار گرفت: نخست در زمان سوّار بن عبدالله قاضى (د 245ق/589م) كه مردم شهر كشتار شدند (جاحظ، 1/195) و بار ديگر در 255ق/868م كه صاحب الزنج بر بصره و ابله و ديگر نقاط عراق مسلط شد. در اين بار به نوشتة يعقوبى صاحب الزنج پس از تصرف شهر، آن را به آتش كشيد و مردم آن را قتلعام كرد (2/507). خليفه عباسى، المعتمد على الله (د 256ق/ 869م) نخست سعيد بن صالح را به جنگ صاحب الزنج فرستاد (يعقوبى، همانجا)، سپس جعلان ترك همراه با ابوالاحوص باهلى را كه به فرمانداري اُبله انتخاب شده بود، به جنگ وي اعزام كرد (ابن اثير، 7/215) و پس از وي المولّد از جانب معتمد به جنگ او به ابله رفت (همو، 7/246)، تا اينكه ابواحمد الموفق بالله براي جنگ با صاحب الزنج به ابله وارد شد و صاحب الزنج شكست خورد و كشته شد (همو، 7/402- 405). در 325ق/936م ابو عبدالله بَريدي و برادران وي بر ابله مسلط شدند (ابوعلى مسكويه، 5/372-373) و در 331ق/942م يوسف بن وجيه حاكم عمان فرزندان بريدي را شكست داد و بر آنجا مسلط گرديد (همو، 6/46؛ همدانى، 1/135). در 340ق/951م ابومحمد مهلبى وزير خليفة عباسى در ابله با حاكم عمان به جنگ پرداخت، اما شكست خورد ( العيون و الحدائق، 4(2)/192). اصطخري (د 346ق) ابله را شهري كوچك، اما آباد و پر نعمت دانسته كه به دجله محدود مىشده است (ص 81) .
در 356ق/966م معزالدوله ديلمى (د حدود 356ق) براي جنگ با عمران بن شاهين به واسط و سپس به ابله رفت و در آنجا سپاهى تجهيز كرد و به عمان فرستاد (ابن اثير، 8/568، 573) . مقدسى (د 380ق/ 990م) آن را شهري بر كنارة دجله و در دهانة نهر بصره كه در شمال آن قرار داشته توصيف كرده كه داراي مسجدجامع بزرگى بودهاست (ص118). در 394ق/1003م ابو العباس بن واصل در شهر ابله با ابوسعيد بن ماكولا به جنگ پرداخت و او را منهزم كرد (ابن اثير، 9/108). در 425ق/1033م جلال الدوله ديلمى بر بصره و نواحى آن مستولى شد، اما ابوالقاسم ظهيرالدين برادر زن بختيار ديلمى برادر جلالالدوله كه والى ابله بود، با او به جنگ پرداخت و خود به ابوكاليجار كه از مخالفان جلال الدوله بود، پيوست (همو، 9/430-431).
اين شهر تا اوايل قرن 5ق/11م رونق بسيار داشته و ناصر خسرو از كاخها، بازارها، مساجد، كاروانسراها و آبادانى آن سخن گفته و تصريح كرده است كه او خود اين شهر را ديده است. وي ابله را داراي دو قسمت شمالى و جنوبى دانسته است (ص 159). كامل ترين توصيف ابله را قزوينى بدين شرح به دست داده است: شهر داراي دو قسمت شرقى و غربى است. قسمت شرقى كه در قديم به «شاطى عثمان» (عثمان بن ابان بن عثمان بن عفان) معروف بوده، اكنون ناحيهاي است آباد و پر درخت بر كنار دجله با نهرها و باغها و بستانها كه نهرهايش از دجله سرچشمه مىگيرد ولى قسمت غربى ويران شده است، با اين حال بناي معروف به مشهد العشار، مشرف بر دجله، بر جاي مانده است... (ص 286-287). ابن بطوطه (د 756ق/1355م) ظاهراً آخرين فردي است كه مشاهدات خود را دربارة ابله مىنويسد. وي در قرن 8ق/14م از اين شهر گذشته و آن را قريهاي كوچك دانسته است (ص 189). از اواخر قرن 8ق/14م به بعد ديگر سخنى دربارة ابله ديده نمىشود و آنچه در كتابها دربارة آن آمده، نقل گفتههاي پيشينيان است. به نظر مىرسد كه ابله از اين تاريخ به كلى از ميان رفته و جز نامى از آن باقى نمانده بوده است (لسترنج، 68).
اين شهر در روزگاران كهن يكى از بنادر مهم تجاري و بازرگانى و اقتصادي به شمار مىرفته است و كشتيهاي بازرگانى از چين، هند، عمان و بحرين به اين بندرگاه مىآمدند و لنگر مىانداختند (بلاذري، 337). به گفتة ابن فقيه همدانى بازرگانان يهودي كه «راهدانيه» ناميده مىشدند و به زبانهاي فارسى، رومى، عربى و فرنگى سخن مىگفتند، كالاهاي بازرگانى خود را كه عبارت بود از مُشك و عود و جز آنها از فرنگستان با كشتى به انطاكيه و سپس به بغداد و از آنجا به اُبُله مىآوردند و در آنجا به فروش مىرساندند (ص 270). به روايت پريپلوس اين شهر (آپولوگوس) يك بازار پارسى (پارتى) بوده و از آنجا مرواريد و پارچههاي ارغوانى، مى، خرما، زر و برده به يمن صادر مىشده (حورانى، 18). پارچههاي كتان نيز در آنجا بافته مىشد (مقدسى، 128). ابله با هند داد و ستد تجاري داشته است (حورانى، 19). كارگاه كشتى سازي آن نيز از شهرت برخوردار بوده است ( دائرة المعارف الاسلامية ). با رونق گرفتن شهر بصره از اهميت ابله كاسته شد تا جايى كه رفته رفته رو به ويرانى گذاشت و سرانجام از ميان رفت.
نهر ابله يكى از دلائل اشتهار شهر ابله در سدههاي ميانه است. اين نهر نخست به دستور زياد بن ربيع حارثى و يا زياد بن ابى سفيان در 30ق/650م تا نزديكى كوهى نزديك ابله حفر شده (شباب، 1/175)، اما ابن قتيبه، عبدالله بن عامر را نخستين كسى مىداند كه دستور حفر نهر ابله را داده است ( المعارف، 321). در بعضى منابع آمده است كه حفر آن در زمان خلافت عمر بن خطاب آغاز شد و در دورة خلافت عثمان بن عفان به پايان رسيد (حميري، 8). اصطخري طول نهر ابله را 4 فرسخ نوشته و گفته است كه در حاشية اين نهر از دو سوي كوشكها و بوستانهاي به هم پيوسته است (ص 81) و مقدسى منشأ دو نهر ابله و مَعْقِل را رود دجله دانسته (ص 117) كه در بصره به هم مىپيوندند (ناصر خسرو، 159). در قرن 8ق/14م مستوفى تنها از اين نهر ياد كرده و نامى از شهر ابله به ميان نياورده است (ص 38) .
اغلب نويسندگان قديم از جمله ابن فقيه همدانى (ص 104) نهر ابله را به نقل از اصمعى يكى از بهشتهاي سه گانة دنيا به شمار آوردهاند (قس: قزوينى، 286) .
شخصيتهاي منسوب به ابله: دانشمندان و محدثان بسياري از اين شهر برخاستهاند و يا به اين شهر منسوبند، از آن جملهاند: ابوهاشم كثير بن سليم اُبُلّى محدث، ابو محمد شيبان بن ابى شيبه اُبُلى محدث، ابوالحسن احمد بن حسن بن ابان مُضَري ابلى محدث، ابوبكر احمد بن محمد بن فضل قيسى اُبُلّى، ابو عبدالله محمد بن على بن اسماعيل بن فضل اُبُلّى (سمعانى، 1/98-99)، حفص ابن عمر بن اسماعيل ابلى محدث و اسماعيل بن حفص ابوبكر ابلى (ياقوت، 1/ 78).
مآخذ: ابن اثير، الكامل؛ ابن بطوطه، محمد، رحله، بيروت، 1964م؛ ابن خردادبه، عبيدالله، المسالك و الممالك، به كوشش دخويه، ليدن، 1889م؛ ابن خلدون، تاريخ، بيروت، 1956م؛ ابن سعد، محمد، الطبقات الكبري، به كوشش احسان عباس، بيروت، 1968م؛ ابن عبدريه، احمد، العقد الفريد، به كوشش عبدالمجيد الترحينى، بيروت، 1404ق؛ ابن فقيه همدانى، احمد، مختصر البلدان، به كوشش يان دخويه، ليدن، 1885م؛ ابن قتيبه، عبدالله، ادب الكاتب، به كوشش محمد محيىالدين عبدالحميد، قاهره، 1382ق؛ همو، المعارف، به كوشش ثروت عكاشه، قاهره، 1388ق؛ ابوعلى مسكويه، احمد، تجارب الامم، به كوشش، ه ف. آمد روز، قاهره، 1332ق؛ ابوالفرج اصفهانى، على، الاغانى، بيروت، دارالفكر؛ اصطخري، ابراهيم، مسالك الممالك، به كوشش يان دخويه، ليدن، 1894م؛ بستانى ف؛ بكري، عبدالله، معجم ما استعجم، به كوشش مصطفى السقا، قاهره، 1364ق؛ بلاذري، احمد، فتوح البلدان، به كوشش رضوان محمد رضوان، بيروت، 1398ق؛ جاحظ، عمرو، رسائل، به كوشش عبدالسلام محمد هارون، قاهره، 1384ق؛ جواليقى، ابومنصور، المعرب، به كوشش احمد محمد شاكر، قاهره، 1390؛ حميري، محمد، الروض المعطار، به كوشش احسان عباس، بيروت، 1980م؛ حورانى، جرج ف.، دريانوردي عرب در درياي هند، ترجمة محمد مقدم، تهران، 1338ش؛ دائرة المعارف الاسلامية؛ دينوري، ابو حنيفه، اخبار الطوال، به كوشش عبدالمنهم عامر و جمال الدين الشيال، قاهره، 1960م؛ سمعانى، عبدالكريم، الانساب، به كوشش عبدالرحمان بن يحيى المعلمى اليمانى، حيدرآباد دكن، 1382ق؛ شباب، خليفه، تاريخ، به كوشش سهيل زكار، قاهره، 1387ق؛ طبري، تاريخ؛ العيون و الحدائق به كوشش عبدالمنعم داوود، نجف، 1392ق؛ قزوين، زكريا، آثار البلاد، بيروت، 1380ق؛ گرديزي، عبدالحى، زين الاخبار، به كوشش عبدالحى حبيبى، تهران، 1347ش؛ لسترنج، گ، بلدان الخلافة الشرقية، ترجمة بشير فرنسيس و كوركيس عواد، بيروت، 1405ق؛ مستوفى، حمدالله، نزهة القلوب، به كوشش گ. لسترنج، ليدن، 1331ق/ 1913م؛ مقدسى، محمد، احسن التقاسيم، به كوشش يان دخويه، ليدن، 1906م؛ ناصر خسرو، ابومعين، سفرنامه، به كوشش محمد دبير سياقى، تهران، 1354ش؛ همدانى، محمد، تكلمة تاريخ الطبري، به كوشش آلبرت يوسف كنعان، بيروت 1691م؛ ياقوت، بلدان، بيروت، 1374ق؛ يعقوبى، احمد، تاريخ، بيروت، دارصادر.
یکشنبه، دی ۲۹، ۱۳۸۷
توضیحی به یک مطلب در روزنامک
با درود
حال که به نظر فوق نگاه می کنم می بینم جمله اول را مغشوش آورده ام که با توضیحی بدین ترتیب اصلاح میشود: پدر زرتشت سپیتمان یعنی سپیتمه پادشاه/مغ سئورومتی ولایات جنوب قفقاز بوده است. مسلم به نظر میرسد وی توسط کشورگشای سکایی مادیای اسکیتی (افراسیاب= پر آسیب رسان) که 28 سال از سکائیه بر آسیای صغیر و ولایات جنوب قفقاز حکومت می راند، به حکومت این نواحی منسوب شده بود. سپیتمه بعداً با کی آخسارو (کیخسرو، هوخشتره) نهانی هم پیمان شد و در حمله غافلگیرانه مادها و پارسها به رهبری کی آخسارو و کورش دوم (توس) مادیای اسکیتی را به همراهی آنان در کنار شهر مراغه، نزدیک دریاچه اورمیه دستگیر و اعدام نمود (معبد مهری ورجوی مراغه باید همان کاخ زیر زمینی مادیا باشد). در شاهنامه سپیتمه در این مقام گودرز کشوادگان (دارای سرودهای با ارزش) نامیده شده است. کی آخسارو به پاس این خدمت نواده خود آمیتیدا را به همسری وی در اورد و از آن مگابرن ویشتاسپ و سپیتاک زرتشت زاده شدند. کورش سوم بعد از قتل سپیتمه که به ولیعهدی آستیاگ برگزیده شده بود. با آمیتیدا ازدواج نمود و پسران وی را به پسر خواندگی خود در آورد. مگابرن ویشتاسپ را به حکومت گرگان و سپیتاک زرتشت را به حکومت دربیکان سمت بلخ (دریها) انتخاب نمود. و دختر خویش آتوسا را به همسری سپیتاک زرتشت (بردیه، تنائوکسار، گوماته، گوتمه) و وی از مرکز بلخ بر امور هندوستان نیز نظارت داشته است. این برگ گم شده اساسی تاریخ اساطیری ایران و بودائیگری است که سالها طول کشید که تکه پاره هایش از داخل ایران و شرق و غرب فراهم گردد.
حال که به نظر فوق نگاه می کنم می بینم جمله اول را مغشوش آورده ام که با توضیحی بدین ترتیب اصلاح میشود: پدر زرتشت سپیتمان یعنی سپیتمه پادشاه/مغ سئورومتی ولایات جنوب قفقاز بوده است. مسلم به نظر میرسد وی توسط کشورگشای سکایی مادیای اسکیتی (افراسیاب= پر آسیب رسان) که 28 سال از سکائیه بر آسیای صغیر و ولایات جنوب قفقاز حکومت می راند، به حکومت این نواحی منسوب شده بود. سپیتمه بعداً با کی آخسارو (کیخسرو، هوخشتره) نهانی هم پیمان شد و در حمله غافلگیرانه مادها و پارسها به رهبری کی آخسارو و کورش دوم (توس) مادیای اسکیتی را به همراهی آنان در کنار شهر مراغه، نزدیک دریاچه اورمیه دستگیر و اعدام نمود (معبد مهری ورجوی مراغه باید همان کاخ زیر زمینی مادیا باشد). در شاهنامه سپیتمه در این مقام گودرز کشوادگان (دارای سرودهای با ارزش) نامیده شده است. کی آخسارو به پاس این خدمت نواده خود آمیتیدا را به همسری وی در اورد و از آن مگابرن ویشتاسپ و سپیتاک زرتشت زاده شدند. کورش سوم بعد از قتل سپیتمه که به ولیعهدی آستیاگ برگزیده شده بود. با آمیتیدا ازدواج نمود و پسران وی را به پسر خواندگی خود در آورد. مگابرن ویشتاسپ را به حکومت گرگان و سپیتاک زرتشت را به حکومت دربیکان سمت بلخ (دریها) انتخاب نمود. و دختر خویش آتوسا را به همسری سپیتاک زرتشت (بردیه، تنائوکسار، گوماته، گوتمه) و وی از مرکز بلخ بر امور هندوستان نیز نظارت داشته است. این برگ گم شده اساسی تاریخ اساطیری ایران و بودائیگری است که سالها طول کشید که تکه پاره هایش از داخل ایران و شرق و غرب فراهم گردد.
شنبه، دی ۲۸، ۱۳۸۷
فلسفه و معنی نام فروهر
اگر در فرهنگ واژه های اوستا تألیف احسان بهرامی دنبال اجزاء ریشه لغات فرائورتی، فرائورت (فرورتیش)، فرشته وفروهر بگردیم به ترتیب معانی باوردینی (ایمان و دین)، دیندار، نگهبان بالدار در بالا ایستاده و فرشته بالدار نگهبان را برای آنها مناسب در می یابیم. فرّ(خورنه) یعنی نیروی ایزدی رها و درخشان در اوستا که شباهتی و همبستگیی با این نامها دارد و به فرمانروایان مردمی و دانا و دلیر مشهور اختصاص داده می شده است؛ نیروی ایزدی درخشانی به شمار میرفته است که معادل کیتن عیلامیان (نیروی ایزدی و جادویی پادشاهان) بوده است. بنابراین کیتن یا فرّ شاهنشهی همان همای سعادت (به معنی مرغ فرخنده نیکبختی) در باورهای ایرانی عهد اسلامی است که به نوعی بوم بزرگ زیبا (نابینای روز که در روز روشن میتوانست به سوی آدمها فرود آید) اطلاق میشده است و اکنون نامش به یک نوع کرکس خوش رنگ تعلق پذیرفته است: در ادبیات داستانی کهن و قصههای عامیانه آوردهاند که وقتی پادشاه و یا امیری در میگذشت و وارثی نداشت برای تعیین جانشین او مردم، همه در میدانی اجتماع کرده و هما را رها میکردند.
همای روی سر و یا شانهی هر کس مینشست، او پادشاه یا امیر آن کشور میشد.
همچنین در اساطیر ایران زمین آمده است که همای سعادت بر شانههای شبان مفلوک نشست و پادشاهی نصیبش شد. همای اوج سعادت که می گریخت ز خاک
شد از امان زمین دانه چین دام شما
به زیر ران طلب زین کنید اسب مراد
که چون سمند زمین شد سپهر رام شما
به شعر سایه در آن بزمگاه آزادی
طرب کنید که پر نوش باد جام شما
حافظ نیز همای سعادت را از نظر دور نداشته است:
همای اوج سعادت به دام ما افتد اگر تو را گذری بر مقام ما افتد
به نظر میرسد عنوان روحانیون عیلامی شاتِن با همان کلمه عیلامی کیتن (کئت اوستایی به معنی جادوگر) مربوط بوده است که بعداً بار منفی بیشتری گرفته و تبدیل به شیطان شده است. روحانیون عیلامی که پیش سومریها و اکدیها منحوس بودند، مار و هزارپا و عقرب را که با سر انسانی تصویر می شد، تقدیس کرده و خود را بدانها منتسب می نموده اند. چنانکه از متون اوستایی پیداست که ایرانیان این سمبلهای بومیان عیلامی را به اهریمن (شیوا/ایشکور/آداد) برادر توأم و ویرانگر اهورامزد (ائا/انکی) منسوب نموده اند.
اما شکل فروهر پادشاهی یا فرّ کیانی هخامنشی که به صورت مرد ریشداری در درون دایره بالدار خورشیدی با بالها و دم گستردهً عقابی قرار دارد؛ چنانکه دوست جوان مصر پژوهمان ا.پریان هم در یافته، برگرفته از فرهنگ و سنن آشوریها است که ایشان نیز به نوبه خود از فرهنگ دینی مصریان باستان اخذ نموده اند. مسلم به نظر میرسد آشوریان از آن خدای قبیله ای، نور و خورشید و جنگ خود یعنی آشّور (اسحق، ضّحاک= خندان) را منظور می نموده اند . مصریان نیز آن را غالباً به هوروس (ایزد نور و خورشید) اختصاص می دادند. اما نزد هخامنشیان شاخه پارس (داریوش و اخلافش) از آن نه ایزد خورشید و روشنایی ایرانیان یعنی میثره/مهر بلکه اهورامزدا در مقام ایزد روز و دانایی اراده شده است که جزء اهورای نام وی علی القاعده صورتی از نام آشور را تداعی می نموده است؛ گرچه اهورا مزدا (برهمای هندوان) خود اساساً منشاً وجودی خویش را نه در رابطه با آشّور بلکه در ترکیبی از ایزد خرد آبها و زمین بابلیها یعنی ائا/انکی و ایزد آریایی روز ناستیا (خیّر و مهربان) و ایزد حامی خاندان پادشاهی نزد کاسیان یعنی ایمیریا (سرور دانا) بدست آورده بود. خود کلمهً آسورا/اهورا در در زبان سانسکریت و اوستایی سوای معنی آفریننده، معنی روح اعلی را نیز افاده می نموده است که در این معنی به وضوح با مفهوم فروهر و فرّ و فره ایزدی ارتباط پیدا می کند.
استاد فریدون جنیدی می گوید:"درباره اين كه فروهر چيست و چه را ميرساند سخن بسيار گفته اند. چون: نيروي پيش برنده، نيروي پروراننده، نيروي روياننده يا بالنده، نيروي گرونده و بارآور، نيروي پناه دهنده و نيروي نگهبان مردمان.
بدين گفتارها ميتوان اين را افزود كه: بخش دوم اين واژه در پهلوي " وهر " همان است كه در فارسي بهر و بهره و بخش را ميرساند. ايرانيان از بخش و بخت چيز ديگري را نيز ميخواستند گفت، و آن بخشي است كه از دهش يزداني و جهاني بهره مردمان ميشود و اين هنوز در واژههاي خوشبخت و بدبخت آشكار است.
بخش نخست فْرَ نيز جنبش به سوي پيش را ميرساند و هنوز در واژههاي فردا، فرجام، فرا، ... زنده است. بنابراين ميتوان گمان بردن كه فروهر بهري از آفرينش ايزدي است كه از جهان فرورهران به مردمان ميرسد و با همان بهر است كه همه جنبههاي زندگي آنان از هوش و بشن و بالا و نيرو و توان پديد ميآيد و پرورش مييابد و پس از مرگ نيز پاك و بي آلايش به سوي خرد هستي بخش - اهورامزدا - باز ميگردد.
دربُندَهِش که دفتري تازه است و گفتارهاي تازه را همراه برخي گفتههاي کهن در خود دارد، چنين آمده است كه اهورا مزدا پيش از آفرينش جهان، فروهران را بيافريد و پس از سه هزار سال از رويِ آن جهان مينوي، اين گيتي را پديد آورد. اين انديشه پس از اسلام نيز در گفتار ابوسعيد ابوالخير خود را مينماياند. چنانكه در هيچ يك از گفتارهاي پهلوي نيز تا آن جا كه من ديده ام چنين روشن آن را باز نگفته اند.
در اين دو نگاره كه از الواح بابل نوشته « ادوارد شي يرا » ترجمه علي اصغر حكمت برداشته شده است، خداي آشور ديده ميشود كه در يكي تير و كماني به نشانه جنگجويي و پيروزي آشوريان در دست دارد و در ديگري چهره مهر و نيرو و توانايي و پادشاهي در دست اوست كه آن را از آيين مهري ايرانيان گرفته اند و خداي آشور در ميان گرده خورشيد پيداست و چنانكه ميدانيم آشوريان « شِمِشْ » يا خورشيد را خداي خويش ميدانستند."
برای آشنایی با نظریات استاد پورداود در این باب که از گفتارهای ایرانشناسان و تحقیقات شخصی اش بدون در نظر گرفتن از تأثیر تمدنهای عیلام و بین النهرین بر روی فرهنگ کهن ایرانی عاید شده است، گفتارهای وی را در باب فروهر ها به نقل از سایت انجمن زرتشتیان استکهلم نقل می نماییم: "فروهر يکي از قواي باطني انسان است که پيش از بدنيا امدن او وجود داشته و پس از مرگ او دگرباره به عالم بالا از همانجايي که فرود امده صعود کرده و پايدار بماند. نه انکه فقط انسان داراي فروهري است بلکه کليه موجودات اهورامزدا داراي چنين قوه اي ميباشند که از طرف افريدگار براي نگهباني انها بسوي زمين فرستاده شده است. فنا و زوال جهان مادي را در اين قوه جاويداني ايزدي که در باطن مخلوقات مانند موهبت اسماني به وديعه گذاشته شده,راهي نيست. جرم و خطاي موجودات نيز در طي زندگاني, دامن پاک او را الوده نتواند نمود. به همان پاکي و تقدس ازلي خويش, پس از جدايي روح از بدن بسوي بارگاه قدس پرواز نموده و در ساحت پروردگار به سر برد.
فروهر از خصايص مزديسنا و از ارکان مهم اين دين کهن است. در سراسر ويسپرد و ونديداد و يشتها و خورده اوستا و کليه کتب مذهبي پهلوي و پازند مفصلا از فروهر سخن رفته است.بلندترين يشت اوستا که يشت سيزدهم است,مختص به ان است و موسوم است به فروردين يشت.
(فروهر) يسناهاي26 و23 به فروهر اختصاص دارند.در گاتها به کلمه فروهر برخورد نميکنيم و فقط در يکجا فروشي ذکر شده است.اما فروهر چيست؟
ميباشد. اين کلمه در اوستا فروشي و در فرس هخامنشي فرورتي و در پهلوي فروهر faravaharفروردين که اسم عيد ملي ماست و اسم نخستين ماه سال است از همين کلمه است. مستشرقين را در سر معني فروشي اختلاف است. در سنت "ورذ" مزديسنان اين کلمه را از ريشه ورذ گرفته اند که شبيه به لغت سانسکريتي ورذ است.
و انرا در سنت به معني گواراندن و پروريدن گرفته اند. نيريوسنگ دستور معروف سنجان در اواسط قرن يازدهم ميلادي در ترجمه سانسکريت يسنا,فروشي را به کلمه سانسکريت ورذي ترجمه کرده است.بنا بر اين فروشي روح يا قوه و يا فرشته ايست که به گواراندن غذا موظف است.در ادبيات متاخر نيز همين معني از فروهر اراده شده است.چنانکه در صد در بندهش امده:"فروهر را کار انست که طعامي و چيزي که خورند نصيب به وي دهند و هر ثقيل و ثقله است بيرون اندازد و جزم کند."دارمستتر به دانشمندان پيشين روي نموده و فروشي را به معني پروريدن و غذا دادن تصور نموده است.بنا به نظر مستشرقيني چون اوپرت ,اشپيگل,گيگر,يوستي,دهارلز,هوگ,تيل و ...... که از دانشمندان متاخرند, معناي سنتي فروشي کاملا مردود است و نبايد به معني سنتي وزني داد.بي شک فروشي مرکب است از فر+ وشي.
کلمه فروشي به کلمه فرشته مربوط نيست.فرشتک پهلوي و فرشته فارسي همان به معني فرستاده ميباشد.در اوستا 5 قوه باطني براي انسان تشخيص داده شده است که اين قوا از حيث رتبه با هم برابر نيستند و برخي بي اغاز و بي انجام هستند و بعضي فناپذيرند.
نخستين قوه را "اهو"که جان معني ميدهد ترجمه کرده اند و قوه حيات و زندگاني و حرارت غريزه که فناپذير است.
دومين "دئنا"است که در پهلوي و فارسي به ان دين گوييم.دين به معناي وجدان و حس روحاني و ايزدي انسان است که اين قوه,فنا ناپذير است و اغاز و انجامي ندارد.اين دين است که در سر پل چينود به صورت دختر زيبا يا زني پتياره و زشت بر انسان ظاهر ميشود.
سومين"بئوذ"است در پهلوي بوذ و اکنون بوي گويند و ان قوه فهم انساني و دراکه است و موظف است هوش و حافظه و قوه تمييز را اداره کند.با بدن بوجود مي ايد ولي پس از مرگ فنا نميشود و با روان پيوسته به جهان ديگر مي رود.
چهارم " اورون"استurvan که امروزه روان گوييم.اين قوه مسئول اعمال انساني است.چون انتخاب بد و خوب با اوست,ناگزير کردار نيک و زشت از او بازخواست خواهد شد.روان موظف است که هميشه خوب را برگزيند و در جهان اخرت,روان مرد پاک با فروهر پيوسته با هم بسر برند.
پنجم فروشي است.اگر متعلق به مرد نيکوکار باشد. و اگر متعلق به ناپاک انساني باشد, آنرا ديو خوانند. در صد در بندهش امده است:"فروهر يک مرد شرير با بوي و روان در جهنم بسر خواهند برد."ديو به منزله فروهر مجرمين است.اين قوه به معني حافظه و نگهبان ميباشد. انسان و کليه مخلوقات اهورامزدا اين قوه را دارند. هر يک از اجسام سماوي و آتش و آب و گياه و جانوران سودمند را فروهر مخصوصي است.حتي خود مزدا اهورا و امشاسپندان و ايزدان را فروهري است که فروهر اهورامزدا بزرگتر و بهتر و زيباتر و پايدار تر و باهوشتر و رساتر و مقدس تر ناميده شده است.
در فصل اول بندهش در فقره 8 آمده:"پيش از آفرينش عالم مادي ,اهورامزدا عالم فروشي را بيافريد. يعني انچه که بايستي در دنيا ترکيب مادي گيرد.از انسان و جانور و گياه وغيره.پيش از ان صور معنوي انها موجود بوده است.عالم فروشي در مدت سه هزار سال طول کشيده است.پس از انقضاي اين دوره روحاني از روي صور معنوي,فروشي ها گيتي با انچه در انست ساخته شده است و انچه بعدها پا به دايره وجود خواهند گذاشت نيز از همين صور معنوي پديدار خواهد شد.
اخرين فروهري که به زمين فرود خواهد امد,فروهر سوشيانت موعود مزديسناست و پس از آن آخر الزمان است."اين عقيده از مزديسنا با اندک تفاوتي وارد دين يهود گشته است که قائل شده اند از انکه روح انساني را خداوند پيش از خلقت عالم بيافريد.همانطوريکه سوشيانت مزديسنان اخرين خلقت بشر است,مشياه(مسيح)يهود نيز اخرين روحي است که يهوه در قالب انساني خواهد دميد و پيش از انکه کليه ارواح به زمين فرود نيايند,مسيح بوجود نخواهد امد.
پيش از آنکه مزدا به عالم فروشي ترکيب مادي دهد,به قول بندهش با فروهرها مشورت نمود و انها را ازاد و مختار گذاشت که جاويدان در عالم مينوي باقي بمانند يا اينکه به قالب جسماني درامده,بضد اهريمن بجنگند.فروهرها پذيرفتند که در جهان با بدي ها بستيزند,چه ميدانستند که در انجام پيروز شده و ديوها را شکست خواهد امد و بدي از جهان نابود گشته و نيکي و حيات ابدي دگر باره حکمروا خواهد شد.
فروهر از اسمان فرود مي ايد و از وقتي نطفه انسان بسته ميشود تا دم مرگ,مسئول محافظت از انسان است.پس از مرگ جسماني,فروهر به عالم بالا عروج ميکند ولي با صورت جسماني ترک علاقه نميکند و بازماندگان درگذشتگان هماره منظور او هستند و از ساحت اهورامزدا خوشي و خرمي انان را خواستار است.
عقيده به فروهر شبيه به عقيده بقاي روح است که کليه اقوام قديم به ان قائل بوده اند ولي در مزديسنا رنگ و روي مخصوصي گرفته و افکار لطيف فلسفي ضميمه ان شده است که در هيچ ديني نظير ان ديده نميشود.
عقيده به فروهر به عقيده جمع کثيري از مستشرقين,از ايرانيان به شکلي داخل دين يهود شده و از آنجا به ساير اديان سامي نفوذ کرده است،. غالبا در انجيل ميبينيم که از براي انسان ملک و فرشته مخصوصي قائل شده اند,بطوريکه ترديدي باقي نمي ماند از انکه فقط اسم فروشي اوستا به ملک تبديل يافته باشد. همچنين افلاطون تحت تأثير فروشي مزديسنا ميگويد:"هر يک از اجسام را يک صورت ذهني و معنوي موجود است,نه انکه فقط انسان و اتش و اب را چنين صورت باطني موجود است,بلکه نيکويي و خوبي و عدالت نيز داراي چنين صورت ذهني است.صورت ذهني,قالب و سرچشمه کليه اشيا است."
در مينو خرد آمده است که: "ستارگان بي حد و مرزي که در آسمان ديده ميشوند, فروهرهاي مخلوقات جهان ميباشند"
جشن نوروز:جشن فروردين اوقات نزول فروهر هاست از آسمان براي ديدن بازماندگان. نظير اين جشن را که در ساير اديان موجود است, عيد اموات ميگويند.
ابوريحان بيروني گويد: "اين عيد ده روز طول ميکشيده. آخرين پنج روز اسفند ماه را نخستين فروردگان و پنجه وه را دومين فروردگان ميگفته اند" خسرو انوشيروان در مدت ده روز جشن مشغول بجاي اوردن اعمال عيد بود.,سفير امپراطور روم یوستین به حضور نپذيرفت. به نخستين ماه سال به مناسبت نزول فروهر ها از اسمان,فروردين نام داده اند. مطابق کتاب پهلوی مينو خرد فقط 5 روز کبيسه اخر سال را فرورديان مينامند.هنوز هم در ايران زمين,در اين اوقات, خانه مي ارايند و همه جا را پاک ميکنند و جامه نو به تن پوشيده,بوي خوش بخور ميدهند و گل و شيريني مي نهند.دعا کرده و نماز ميگذارند و در خوانچه اي هفت سين مي نهند که هفت,اشاره به هفت امشاسپندان ميباشد.ابوريحان بيروني در اثار الباقيه مينويسد:"در اوقات فروردگان,در اطاق مرده,و در بالاي بام خانه در ايالات فارس و خوارزم ايران,براي پذيرايي از ارواح,غذا ميگذارند و بوي خوش بخور ميدهند. اما پاره اي از نامه مينوي يشتها در باره فروهر: "از پرتو فر و شکوه فروهرهاست که من اهورامزدا, آسمان و زمين و انچه در روي ان ست را از رودها و گياهان و جانوران و مردم را نگاه ميدارم.از پرتو فروهر هاست که بچه ها را در شکم مادر حفظ ميکنم و اينچنين خواهد بود تا دامنه رستاخيز.روزي که مردگان را برانگيزانم و استخوان و گوشت و اعضا و احشا و موي انان را دگر باره به هم بپيوندم.اگر ياري فروهر هاي پاکان نبودي,هر اينه نه گيتي پايدار ماندي و نه انسان و نه ستور.سراسر جهان گرفتار چنگال ديو دروغ ميشدي. از پرتو فروهرهاست که زن به نعمت فرزند ميرسد و به اساني وضع حمل ميکند. از پرتو فروهر هاست که مرد,فصيح زبان گردد. از پرتو فروهرهاست که افتاب و ماه و ستارگان راه خود پيمايند. از پرتو فروهرهاست که ستارگان و ماه و افتاب سير پيش گرفتند و اب روان گرديد و گياه باليدن آغاز نمود." (فروردين يشت).
همای روی سر و یا شانهی هر کس مینشست، او پادشاه یا امیر آن کشور میشد.
همچنین در اساطیر ایران زمین آمده است که همای سعادت بر شانههای شبان مفلوک نشست و پادشاهی نصیبش شد. همای اوج سعادت که می گریخت ز خاک
شد از امان زمین دانه چین دام شما
به زیر ران طلب زین کنید اسب مراد
که چون سمند زمین شد سپهر رام شما
به شعر سایه در آن بزمگاه آزادی
طرب کنید که پر نوش باد جام شما
حافظ نیز همای سعادت را از نظر دور نداشته است:
همای اوج سعادت به دام ما افتد اگر تو را گذری بر مقام ما افتد
به نظر میرسد عنوان روحانیون عیلامی شاتِن با همان کلمه عیلامی کیتن (کئت اوستایی به معنی جادوگر) مربوط بوده است که بعداً بار منفی بیشتری گرفته و تبدیل به شیطان شده است. روحانیون عیلامی که پیش سومریها و اکدیها منحوس بودند، مار و هزارپا و عقرب را که با سر انسانی تصویر می شد، تقدیس کرده و خود را بدانها منتسب می نموده اند. چنانکه از متون اوستایی پیداست که ایرانیان این سمبلهای بومیان عیلامی را به اهریمن (شیوا/ایشکور/آداد) برادر توأم و ویرانگر اهورامزد (ائا/انکی) منسوب نموده اند.
اما شکل فروهر پادشاهی یا فرّ کیانی هخامنشی که به صورت مرد ریشداری در درون دایره بالدار خورشیدی با بالها و دم گستردهً عقابی قرار دارد؛ چنانکه دوست جوان مصر پژوهمان ا.پریان هم در یافته، برگرفته از فرهنگ و سنن آشوریها است که ایشان نیز به نوبه خود از فرهنگ دینی مصریان باستان اخذ نموده اند. مسلم به نظر میرسد آشوریان از آن خدای قبیله ای، نور و خورشید و جنگ خود یعنی آشّور (اسحق، ضّحاک= خندان) را منظور می نموده اند . مصریان نیز آن را غالباً به هوروس (ایزد نور و خورشید) اختصاص می دادند. اما نزد هخامنشیان شاخه پارس (داریوش و اخلافش) از آن نه ایزد خورشید و روشنایی ایرانیان یعنی میثره/مهر بلکه اهورامزدا در مقام ایزد روز و دانایی اراده شده است که جزء اهورای نام وی علی القاعده صورتی از نام آشور را تداعی می نموده است؛ گرچه اهورا مزدا (برهمای هندوان) خود اساساً منشاً وجودی خویش را نه در رابطه با آشّور بلکه در ترکیبی از ایزد خرد آبها و زمین بابلیها یعنی ائا/انکی و ایزد آریایی روز ناستیا (خیّر و مهربان) و ایزد حامی خاندان پادشاهی نزد کاسیان یعنی ایمیریا (سرور دانا) بدست آورده بود. خود کلمهً آسورا/اهورا در در زبان سانسکریت و اوستایی سوای معنی آفریننده، معنی روح اعلی را نیز افاده می نموده است که در این معنی به وضوح با مفهوم فروهر و فرّ و فره ایزدی ارتباط پیدا می کند.
استاد فریدون جنیدی می گوید:"درباره اين كه فروهر چيست و چه را ميرساند سخن بسيار گفته اند. چون: نيروي پيش برنده، نيروي پروراننده، نيروي روياننده يا بالنده، نيروي گرونده و بارآور، نيروي پناه دهنده و نيروي نگهبان مردمان.
بدين گفتارها ميتوان اين را افزود كه: بخش دوم اين واژه در پهلوي " وهر " همان است كه در فارسي بهر و بهره و بخش را ميرساند. ايرانيان از بخش و بخت چيز ديگري را نيز ميخواستند گفت، و آن بخشي است كه از دهش يزداني و جهاني بهره مردمان ميشود و اين هنوز در واژههاي خوشبخت و بدبخت آشكار است.
بخش نخست فْرَ نيز جنبش به سوي پيش را ميرساند و هنوز در واژههاي فردا، فرجام، فرا، ... زنده است. بنابراين ميتوان گمان بردن كه فروهر بهري از آفرينش ايزدي است كه از جهان فرورهران به مردمان ميرسد و با همان بهر است كه همه جنبههاي زندگي آنان از هوش و بشن و بالا و نيرو و توان پديد ميآيد و پرورش مييابد و پس از مرگ نيز پاك و بي آلايش به سوي خرد هستي بخش - اهورامزدا - باز ميگردد.
دربُندَهِش که دفتري تازه است و گفتارهاي تازه را همراه برخي گفتههاي کهن در خود دارد، چنين آمده است كه اهورا مزدا پيش از آفرينش جهان، فروهران را بيافريد و پس از سه هزار سال از رويِ آن جهان مينوي، اين گيتي را پديد آورد. اين انديشه پس از اسلام نيز در گفتار ابوسعيد ابوالخير خود را مينماياند. چنانكه در هيچ يك از گفتارهاي پهلوي نيز تا آن جا كه من ديده ام چنين روشن آن را باز نگفته اند.
در اين دو نگاره كه از الواح بابل نوشته « ادوارد شي يرا » ترجمه علي اصغر حكمت برداشته شده است، خداي آشور ديده ميشود كه در يكي تير و كماني به نشانه جنگجويي و پيروزي آشوريان در دست دارد و در ديگري چهره مهر و نيرو و توانايي و پادشاهي در دست اوست كه آن را از آيين مهري ايرانيان گرفته اند و خداي آشور در ميان گرده خورشيد پيداست و چنانكه ميدانيم آشوريان « شِمِشْ » يا خورشيد را خداي خويش ميدانستند."
برای آشنایی با نظریات استاد پورداود در این باب که از گفتارهای ایرانشناسان و تحقیقات شخصی اش بدون در نظر گرفتن از تأثیر تمدنهای عیلام و بین النهرین بر روی فرهنگ کهن ایرانی عاید شده است، گفتارهای وی را در باب فروهر ها به نقل از سایت انجمن زرتشتیان استکهلم نقل می نماییم: "فروهر يکي از قواي باطني انسان است که پيش از بدنيا امدن او وجود داشته و پس از مرگ او دگرباره به عالم بالا از همانجايي که فرود امده صعود کرده و پايدار بماند. نه انکه فقط انسان داراي فروهري است بلکه کليه موجودات اهورامزدا داراي چنين قوه اي ميباشند که از طرف افريدگار براي نگهباني انها بسوي زمين فرستاده شده است. فنا و زوال جهان مادي را در اين قوه جاويداني ايزدي که در باطن مخلوقات مانند موهبت اسماني به وديعه گذاشته شده,راهي نيست. جرم و خطاي موجودات نيز در طي زندگاني, دامن پاک او را الوده نتواند نمود. به همان پاکي و تقدس ازلي خويش, پس از جدايي روح از بدن بسوي بارگاه قدس پرواز نموده و در ساحت پروردگار به سر برد.
فروهر از خصايص مزديسنا و از ارکان مهم اين دين کهن است. در سراسر ويسپرد و ونديداد و يشتها و خورده اوستا و کليه کتب مذهبي پهلوي و پازند مفصلا از فروهر سخن رفته است.بلندترين يشت اوستا که يشت سيزدهم است,مختص به ان است و موسوم است به فروردين يشت.
(فروهر) يسناهاي26 و23 به فروهر اختصاص دارند.در گاتها به کلمه فروهر برخورد نميکنيم و فقط در يکجا فروشي ذکر شده است.اما فروهر چيست؟
ميباشد. اين کلمه در اوستا فروشي و در فرس هخامنشي فرورتي و در پهلوي فروهر faravaharفروردين که اسم عيد ملي ماست و اسم نخستين ماه سال است از همين کلمه است. مستشرقين را در سر معني فروشي اختلاف است. در سنت "ورذ" مزديسنان اين کلمه را از ريشه ورذ گرفته اند که شبيه به لغت سانسکريتي ورذ است.
و انرا در سنت به معني گواراندن و پروريدن گرفته اند. نيريوسنگ دستور معروف سنجان در اواسط قرن يازدهم ميلادي در ترجمه سانسکريت يسنا,فروشي را به کلمه سانسکريت ورذي ترجمه کرده است.بنا بر اين فروشي روح يا قوه و يا فرشته ايست که به گواراندن غذا موظف است.در ادبيات متاخر نيز همين معني از فروهر اراده شده است.چنانکه در صد در بندهش امده:"فروهر را کار انست که طعامي و چيزي که خورند نصيب به وي دهند و هر ثقيل و ثقله است بيرون اندازد و جزم کند."دارمستتر به دانشمندان پيشين روي نموده و فروشي را به معني پروريدن و غذا دادن تصور نموده است.بنا به نظر مستشرقيني چون اوپرت ,اشپيگل,گيگر,يوستي,دهارلز,هوگ,تيل و ...... که از دانشمندان متاخرند, معناي سنتي فروشي کاملا مردود است و نبايد به معني سنتي وزني داد.بي شک فروشي مرکب است از فر+ وشي.
کلمه فروشي به کلمه فرشته مربوط نيست.فرشتک پهلوي و فرشته فارسي همان به معني فرستاده ميباشد.در اوستا 5 قوه باطني براي انسان تشخيص داده شده است که اين قوا از حيث رتبه با هم برابر نيستند و برخي بي اغاز و بي انجام هستند و بعضي فناپذيرند.
نخستين قوه را "اهو"که جان معني ميدهد ترجمه کرده اند و قوه حيات و زندگاني و حرارت غريزه که فناپذير است.
دومين "دئنا"است که در پهلوي و فارسي به ان دين گوييم.دين به معناي وجدان و حس روحاني و ايزدي انسان است که اين قوه,فنا ناپذير است و اغاز و انجامي ندارد.اين دين است که در سر پل چينود به صورت دختر زيبا يا زني پتياره و زشت بر انسان ظاهر ميشود.
سومين"بئوذ"است در پهلوي بوذ و اکنون بوي گويند و ان قوه فهم انساني و دراکه است و موظف است هوش و حافظه و قوه تمييز را اداره کند.با بدن بوجود مي ايد ولي پس از مرگ فنا نميشود و با روان پيوسته به جهان ديگر مي رود.
چهارم " اورون"استurvan که امروزه روان گوييم.اين قوه مسئول اعمال انساني است.چون انتخاب بد و خوب با اوست,ناگزير کردار نيک و زشت از او بازخواست خواهد شد.روان موظف است که هميشه خوب را برگزيند و در جهان اخرت,روان مرد پاک با فروهر پيوسته با هم بسر برند.
پنجم فروشي است.اگر متعلق به مرد نيکوکار باشد. و اگر متعلق به ناپاک انساني باشد, آنرا ديو خوانند. در صد در بندهش امده است:"فروهر يک مرد شرير با بوي و روان در جهنم بسر خواهند برد."ديو به منزله فروهر مجرمين است.اين قوه به معني حافظه و نگهبان ميباشد. انسان و کليه مخلوقات اهورامزدا اين قوه را دارند. هر يک از اجسام سماوي و آتش و آب و گياه و جانوران سودمند را فروهر مخصوصي است.حتي خود مزدا اهورا و امشاسپندان و ايزدان را فروهري است که فروهر اهورامزدا بزرگتر و بهتر و زيباتر و پايدار تر و باهوشتر و رساتر و مقدس تر ناميده شده است.
در فصل اول بندهش در فقره 8 آمده:"پيش از آفرينش عالم مادي ,اهورامزدا عالم فروشي را بيافريد. يعني انچه که بايستي در دنيا ترکيب مادي گيرد.از انسان و جانور و گياه وغيره.پيش از ان صور معنوي انها موجود بوده است.عالم فروشي در مدت سه هزار سال طول کشيده است.پس از انقضاي اين دوره روحاني از روي صور معنوي,فروشي ها گيتي با انچه در انست ساخته شده است و انچه بعدها پا به دايره وجود خواهند گذاشت نيز از همين صور معنوي پديدار خواهد شد.
اخرين فروهري که به زمين فرود خواهد امد,فروهر سوشيانت موعود مزديسناست و پس از آن آخر الزمان است."اين عقيده از مزديسنا با اندک تفاوتي وارد دين يهود گشته است که قائل شده اند از انکه روح انساني را خداوند پيش از خلقت عالم بيافريد.همانطوريکه سوشيانت مزديسنان اخرين خلقت بشر است,مشياه(مسيح)يهود نيز اخرين روحي است که يهوه در قالب انساني خواهد دميد و پيش از انکه کليه ارواح به زمين فرود نيايند,مسيح بوجود نخواهد امد.
پيش از آنکه مزدا به عالم فروشي ترکيب مادي دهد,به قول بندهش با فروهرها مشورت نمود و انها را ازاد و مختار گذاشت که جاويدان در عالم مينوي باقي بمانند يا اينکه به قالب جسماني درامده,بضد اهريمن بجنگند.فروهرها پذيرفتند که در جهان با بدي ها بستيزند,چه ميدانستند که در انجام پيروز شده و ديوها را شکست خواهد امد و بدي از جهان نابود گشته و نيکي و حيات ابدي دگر باره حکمروا خواهد شد.
فروهر از اسمان فرود مي ايد و از وقتي نطفه انسان بسته ميشود تا دم مرگ,مسئول محافظت از انسان است.پس از مرگ جسماني,فروهر به عالم بالا عروج ميکند ولي با صورت جسماني ترک علاقه نميکند و بازماندگان درگذشتگان هماره منظور او هستند و از ساحت اهورامزدا خوشي و خرمي انان را خواستار است.
عقيده به فروهر شبيه به عقيده بقاي روح است که کليه اقوام قديم به ان قائل بوده اند ولي در مزديسنا رنگ و روي مخصوصي گرفته و افکار لطيف فلسفي ضميمه ان شده است که در هيچ ديني نظير ان ديده نميشود.
عقيده به فروهر به عقيده جمع کثيري از مستشرقين,از ايرانيان به شکلي داخل دين يهود شده و از آنجا به ساير اديان سامي نفوذ کرده است،. غالبا در انجيل ميبينيم که از براي انسان ملک و فرشته مخصوصي قائل شده اند,بطوريکه ترديدي باقي نمي ماند از انکه فقط اسم فروشي اوستا به ملک تبديل يافته باشد. همچنين افلاطون تحت تأثير فروشي مزديسنا ميگويد:"هر يک از اجسام را يک صورت ذهني و معنوي موجود است,نه انکه فقط انسان و اتش و اب را چنين صورت باطني موجود است,بلکه نيکويي و خوبي و عدالت نيز داراي چنين صورت ذهني است.صورت ذهني,قالب و سرچشمه کليه اشيا است."
در مينو خرد آمده است که: "ستارگان بي حد و مرزي که در آسمان ديده ميشوند, فروهرهاي مخلوقات جهان ميباشند"
جشن نوروز:جشن فروردين اوقات نزول فروهر هاست از آسمان براي ديدن بازماندگان. نظير اين جشن را که در ساير اديان موجود است, عيد اموات ميگويند.
ابوريحان بيروني گويد: "اين عيد ده روز طول ميکشيده. آخرين پنج روز اسفند ماه را نخستين فروردگان و پنجه وه را دومين فروردگان ميگفته اند" خسرو انوشيروان در مدت ده روز جشن مشغول بجاي اوردن اعمال عيد بود.,سفير امپراطور روم یوستین به حضور نپذيرفت. به نخستين ماه سال به مناسبت نزول فروهر ها از اسمان,فروردين نام داده اند. مطابق کتاب پهلوی مينو خرد فقط 5 روز کبيسه اخر سال را فرورديان مينامند.هنوز هم در ايران زمين,در اين اوقات, خانه مي ارايند و همه جا را پاک ميکنند و جامه نو به تن پوشيده,بوي خوش بخور ميدهند و گل و شيريني مي نهند.دعا کرده و نماز ميگذارند و در خوانچه اي هفت سين مي نهند که هفت,اشاره به هفت امشاسپندان ميباشد.ابوريحان بيروني در اثار الباقيه مينويسد:"در اوقات فروردگان,در اطاق مرده,و در بالاي بام خانه در ايالات فارس و خوارزم ايران,براي پذيرايي از ارواح,غذا ميگذارند و بوي خوش بخور ميدهند. اما پاره اي از نامه مينوي يشتها در باره فروهر: "از پرتو فر و شکوه فروهرهاست که من اهورامزدا, آسمان و زمين و انچه در روي ان ست را از رودها و گياهان و جانوران و مردم را نگاه ميدارم.از پرتو فروهر هاست که بچه ها را در شکم مادر حفظ ميکنم و اينچنين خواهد بود تا دامنه رستاخيز.روزي که مردگان را برانگيزانم و استخوان و گوشت و اعضا و احشا و موي انان را دگر باره به هم بپيوندم.اگر ياري فروهر هاي پاکان نبودي,هر اينه نه گيتي پايدار ماندي و نه انسان و نه ستور.سراسر جهان گرفتار چنگال ديو دروغ ميشدي. از پرتو فروهرهاست که زن به نعمت فرزند ميرسد و به اساني وضع حمل ميکند. از پرتو فروهر هاست که مرد,فصيح زبان گردد. از پرتو فروهرهاست که افتاب و ماه و ستارگان راه خود پيمايند. از پرتو فروهرهاست که ستارگان و ماه و افتاب سير پيش گرفتند و اب روان گرديد و گياه باليدن آغاز نمود." (فروردين يشت).
اسکندریه مصر و فار (فانوس دریایی) آن همان محل جزیرهً اساطیری فارهً حدودالعالم است
فریدون جنیدی در مقاله خود دریای پارس در اوستا می آورد: در نامهء گرامي«حدودالعالم» كه در بخش جزيرههاي جهان چنين آورده است:
«يازدهم جزيرهء ناره يا فاره است بر خط استوا, بر ميانهء آباداني جهان, طول او از مشرق تا مغرب 90 درجه است و زيجها و رصد و جاي كواكب سياره و ثابتات بدين جزيره راست كردهاند. اندر زيجهاي قديم, اين جزيره را استواءِ ليل و نهار خوانند.»
اگر نام جزیره را نار (آتش)هم بگیریم باز همان مفهوم فانوس دریایی از آن قابل انکشاف است.
«يازدهم جزيرهء ناره يا فاره است بر خط استوا, بر ميانهء آباداني جهان, طول او از مشرق تا مغرب 90 درجه است و زيجها و رصد و جاي كواكب سياره و ثابتات بدين جزيره راست كردهاند. اندر زيجهاي قديم, اين جزيره را استواءِ ليل و نهار خوانند.»
اگر نام جزیره را نار (آتش)هم بگیریم باز همان مفهوم فانوس دریایی از آن قابل انکشاف است.
جمعه، دی ۲۷، ۱۳۸۷
پیشنهاد بحث در باب کنه تاریخ اساطیری ایران
حال که بعد از سی سال کار یکسره تطبیق تاریخ اساطیری ایران با تاریخ مدون ایران چهار سلسله پیشدادیان، کیانیان، جمشیدیان، نوذریان را به ترتیب در وجود پادشاهان میتانی، مادها (فرتریان)، خاندان سپیتمه و هخامنشیان شناسایی نموده ام. حاضرم هر کسی که بخواهد دلایل این مطابقت را جویا باشد و یا سؤالاتی در این باب داشته باشد جوابگو باشم. شاهکار نیست که در عهد علوم و الکترونیک بدین کار فائق شده باشیم. مصیبت این است چه قدر دیر به کنه اساطیر تاریخی خود پی می بریم و از این بدتر بخواهیم در جهل مرکب تاریخ اساطیری خود همچنان غوطه ور بمانیم.
یکشنبه، دی ۲۲، ۱۳۸۷
قتل عام مردم شهر اوپیس توسط کورش سوم باید حقیقت داشته باشد
کورشی که قهرمان اصلی کورشنامه و سردار کی آخسارو (کیخسرو، هوخشتره) بوده و نه در جنگ تهاجمی خونین با ماساگتهای صحرانشین بلکه نزد فرزندان خود فوت کرده کورش دوم نیای کورش سوم ملقب به کبیر بوده است که در اوستا و شاهنامه تحت نام سپهسالار طوس (پهلوان تنومند)خوانده شده و به همراه برادرش از جاودانان معروف زرتشتی به شمار آمده است. وی و برادرش گستهم (آریارمنه) در هر دو نبرد سرنوشت ساز ایران یعنی شکست اسکیتان یعنی تورانیان به رهبری مادیای اسکیتی (افراسیاب) و آشوریان، سپهسالاران سپاه ایران بودند، آشوریانی که نزدیک به 700به اسارت برنده و صلابه کشنده ایرانیان بودند. پارسیان باستان کورش را پدر می خواندند ولی منظورشان هر سه کورش بوده است که تحت نام واحد کورش جمع شده اند. از این میان کورش دوم (توس) همان است که نواده دختری پادشاه ماد بوده است. به بیانی بی طرفانه هر دو کورش دوم و سوم فاتحان جنگاور بودند اولی در مقام دفاع و بیرحمانه می کشت و دومی در مقام تهاجم و غالباً همراه با عفو مغلوبین و پرهیز از خونریزیهای غیر ضروری. بر همین اساس هم هست فردوسی چنین شناختی از کورش سوم (فریدون) داشته است.
فریدون بیدار دل زنده شد
زمین و زمان پیش او بنده شد
به داد و به بخشش گرفت این جهان
سرش برتر آمد ز شاهنشهان
به هر حال کورش سوم ملقب به کبیر خشم جنگجویانه اش را با کشتار خونین شهر اوپیس (به معنی لفظی شهر طلایی و درخشان) پایتخت قدیمی اکد در جوار شهر بابل را از نظر روانی خالی نموده و زهر چشم خود را بر مردم بابل نشان داده بود به طوری که این شهر در عهد یونانیان تیسفون یعنی شهر گرفتار شده به مکافات مرگ خوانده میشد که برداشت یونانیان از این تاریخچهً کشتار مردم این شهر توسط کورش است، یا مد نظر قرار دادن معنی یونانی ظاهری نام بابلی آن یعنی تیس اوپا (یعنی جایگاه بی نظیر) بوده است. کورش بعد از این اقدام جنایتکارانه بزرگ دیگر می بایست نظیر خلف هندیش آشوکا از این نوع افراط و قساوت دوری می جست. و از سر داهیانه سیاستمداری که کورش سوم می بود، همین کار را هم انجام داد. در همان اوان سال سقوط بابل سالنامه بابلی این مطلب چنین آورده است: " در ماه تموز کورش در اوپیس، در ساحل ترعه زلزلات با قشون اکد جنگید و این مردم را شکست داد. هر قدر آنها جمع میشدند باز شکست می خوردند." (منبع تاریخ ایران باستان تألیف حسن پیرنیا). از لحن سالنامه بابلی معلوم است که کشتار مردم شهر اوپیس را نتیجه مقاومت شدید مردم شهر در مقابل مهاجمین ایرانی به شمار آورده اند. لذا مردم بابل که قویاً انتظار قتل عام خود را از سوی کورش سوم و سپاهیان او داشتند وقتی برخلاف آن فرمان عفو عمومی مردم بابل از سوی کورش سوم در موردشان صادر شد؛ ایشان به پاس این بزرگواری متقابلا حرمت مقام رهبری وی را به عرش اعلی بردند و برایش منشور صلحی نوشتند که سازمان ملل نیز آن را سندی تاریخی تحت نام فرمان صلح تاریخی بی نظیر کورش ارج نهاده است. بنابراین وجود همین خبر قتل عام شهر اوپیس نه تنها درست است، بلکه دلیل شور و شعف بابلیها را در حضور کورش را هم به خوبی بیان می دارد . خصوصاً این که بابلیها هنوز در آن عهد خاطرهً ویرانی و کشتاری عظیمی را که مادها و پارسها تحت فرماندهی کی آخسارو (کیخسرو/هوخشتره) حدود 70سال پیش از آن از مراکز امپراطوری آشور یعنی نینوا و شهر آشور به عمل آورده بودند، به خوبی به یاد داشتند. گرچه آشوریان سلاخی کننده ممالک همجوار خود سلاخی شده بودند و این عکس العملی ظالمانه تر مقابل قرنها ستمی بود که از سوی آشوریان به ایرانیان رفته بود. احساس خوشحالی مردمان تحت ستم آشور از جمله یهود این ویرانی در تورات کتاب ناحوم نبی به خوبی حفظ شده است. حتی برای یهود تحت ستم امپراطوری اکدیان بابل، سقوط بابل همانقدر شعف آور بوده است. به هر حال بدین ترتیب وقتی که خود مردم شهر بابل پایتخت اکد بر خلاف انتظارات هراسناک خویش سرنوشت فاجعه بار شهر بزرگ مجاورشان اوپیس و یا فاجعه شهر آشور و نینوای آشوریان را تجربه نکردند؛ کورش سوم کشورگشای پارسی را به مقام منجی بزرگ خود و جهانیان ارتقا دادند. ایرانیان و اعراب نیز بعداً به تأسی از بابلیان وی را تحت نام سئوشیانت استوت ارته (ستوده پاک= محمد/احمد) یا آفریدون (آفرین شده) منجی سودرسان موعود خویش به شمار آوردند. بنابراین متن کتیبه رویدادنامه نابونید صریح و روشن است و نیازی به تردید در آن نیست که عده ای با غلبه دادن احساسات ناسیونالیستی خویش به توجیهات و تفسیرهای ناروایی از آن بر آمده اند. چنانکه دوستمان رضا مرادی غیاث آبادی بر خلاف غالب نظریات نقادانه و عالمانه و وطن پرستانه خویش در اینجا مقابل ملی گرایان نژادپرست به امتیازدهی و کرنش افتاده گرچه در پایان تهاجم به یک کشور مستقل را قابل دفاع نمی داند. وی در سایت خویش ایران پژوهی در این باب می آورد:
" در کتیبه رویدادنامه نبونید و کورش بزرگ که از آخرین نمونههای سنت رویدادنامهنویسی در بابل بشمار میرود، عبارتی مبهم آمده که پرسشها و پیچیدگیهایی را رقم زده است. نویسندهٔ رویدادنامه آورده است:
"هنگامی که کوروش به سپاه اکَـد در شهر اُپـیـس بر کرانه رود دجـلـه حمله کرد؛ مردمان اَکَـد بشوریدند. اما او همه مردمان شهر را از دم بکشت."
برای آگاهی بیشتر بنگرید به: رویدادنامه نبونید و کورش بزرگ، ترجمه و گزارش رضا مرادی غیاث آبادی .
شیوه کوتاهنویسی رویدادنامهنویسان بابلی موجب خودداری از شرح و توضیحات بیشتر در پیرامون این واقعه شده است. در عبارت بالا، آشکار نیست که مردمان بابل علیه چه کسی شوریدند و چه کسی مردمان شهر را قتلعام کرد.
خانم اولمستد چنین استنباط کرده است که: "کورش نبرد دیگری در اوپیس کنار دجله نمود و مردم اکد را با آتش سوزاند."
اومستد، ا. ت.، تاریخ شاهنشاهی هخامنشی، ترجمه دکتر محمد مقدم، چاپ سوم، انتشارات امیرکبیر، 1372، ص 68 و 69.
جان مانوئل کوک نیز روایت میکند که: "کوروش در نبردی در اوپیس بر مردم پایتخت کهن اکد پیروز میشود و آنان را با آتش و کشتار عام نابود میکند."
مانوئل کوک، جان، شاهنشاهی هخامنشی، ترجمه مرتضی ثاقبفر، انتشارات ققنوس، 1384، ص 64. (یادآور میشود که استاد ثاقبفر در پیشگفتار خود بر کتاب و نیز در پانویسهای گوناگون خود، انتقادها و اعتراضهایی را در روش تحقیق و بیطرفی مؤلف بیان نموده است.
استنباط استاد پرویز رجبی از متن رویدادنامه مقداری متفاوت است: "کورش پس از پشت سر گذاشتن گوتیوم از رودخانه دیاله گذشت و به پای دیوار میان دجله و فرات رسید، که شهرهای اُپیس و سیپار را در دو سوی خود داشت. اُپیس به تصرف در آمد و به آتش کشیده شد."
رجبی، پرویز، هزارههای گمشده، جلد دوم، انتشارات توس، 1380، ص 136.
نگارنده به هنگام ترجمه متنِ رویدادنامه از هرگونه داوری خودداری کرد و صرفاً نکات مبهم را در میان علامت پرسش نهاد. اما به چند دلیل بر این پندار است که فرمان کشتار را نبونید صادر کرده و شهری که مردمانش قتلعام شدهاند، شهر بابل بوده است و نه اُپیس/ اوپیس.
برای این تحلیل، ابتدا نظری به متن رویدانامه بیفکنیم و از میزان بیطرفی یا جانبداری نویسنده از هریک از طرفین نبرد آگاه شویم. آیا چنین جانبداری وجود دارد؟ به گمان نگارنده، متن رویدادنامه (دستکم در باره کورش) بدون هیچگونه جانبداری یا عناد است. او از یکسو به غارت هگمتانه و لیدی به دست کورش اشاره میکند و از سوی دیگر به اهتمام برای حفاظت از نیایشگاهها و آیینهای آن و نیز پیمان صلح و آشتی با همه مردمان شهر:
"کوروش، بسوی کشور هَگمَتانه پیش تاخت. سرای پادشاهی را تصرف کرد. سیم و زر، و دیگر کالاهای گرانبهای کشور هگمتانه را به غنیمت برگرفت و به اَنـشـان برد. . . . کوروش شاه پارس، سپاهش را فراخواند و بسوی کشور لیدی پیش تاخت. شاه آنجا را بکشت و داراییهای او را بگرفت. . . . نگاهبانی از نیایشگاه اسگیله به سپرهای گـوتیان سپرده شد تا مبادا هیچیک از سپاهیان به درون اسگیله و دیگر بناهای آن راه بردند. . . . کورش با مردمان شهر، پیمان صلح و آشتی گذارد. کورش به همه مردمان بابل، پیام درود و شادباش فرستاد."
پرسشهایی که از متن مبهم رویدادنامه در باره قتلعام مردم مطرح میشوند، عبارتند از:
1- منظور از «اکد» در جمله «مردمان اکد بشوریدند» کدام شهر است؟
2- مردمان اکد علیه چه کسی شوریدند؟
3- چه کسی فرمان کشتار مردم اکد را صادر کرد؟"
کلید همه پرسشها در نخستین پرسش نهفته است. نامهای «بابل» و «اکد» همواره بجای یکدیگر بکار میرفتهاند و معنا و مصداقی یکسان داشتهاند و هنوز نیز دارند. این دو واژه بطور همزمان برای نامیدن کشور بابل/ اکد، شهر بابل/ اکد، زبان بابلی/ اکدی و نیز خط بابلی/ اکدی بکار میرفته است.
چنانکه از متن رویدادنامه و نیز از متن منشور نبونید دریافته میشود، مردمان بابل/ اکد از فرمانروایی نبونید و دخالت او در آیینهای مردمی ناراضی بودهاند. هنگامی که کورش به «سپاه اکد» در «شهر اپیس» حمله میکند، مردم پایتخت، فرصت را غنیمت میدانند و علیه حاکم وقت (یعنی نبونید) شورش میکنند. منظور از مردمان اکد، ظاهراً نمیتواند ساکنان شهر اپیس باشد، چرا که در این متن و در هیچ متن دیگری، نام اکد به عنوان یک شهر، جز برای نامیدن شهر بابل بکار نرفته است. نویسنده رویدادنامه نیز همین شیوه را بکار برده و نامهای اپیس و اکد را آشکارا از یکدیگر تفکیک کرده و هر دو را مستقلاً بکار برده است.
از سوی دیگر، مردمی که در معرض حمله دشمن هستند، در برابر قوای مهاجم «شورش» نمیکنند، بلکه در برابر آنان «مقاومت» میکنند. حتی اگر این شورش در اپیس اتفاق افتاده باشد، شورشی علیه حکومت بابل/ اکد بوده است.
اگر مردمان شهر بابل/ اکد شوریده باشند، بدیهی است که این شورش علیه حاکم وقت بوده است و نه علیه سپاهی که هنوز به شهر آنان وارد نشده است. به همین ترتیب، کسی که فرمان قتلعام شورشگران را صادر میکند، فرمانروای وقت شهر و کشور (یعنی نبونید) است که در متن کتیبه «او» خطاب شده است. حتی اگر یکی دیگر از عاملان حکومت این دستور را صادر کرده باشد، با اشاره کوتاه «او» که به کلی نامفهوم و بیمعنا میشد، خطاب نمیگردید.
همچنین بدیهی است که کورش نمیتوانسته است به قتلعام مردمان شهری فرمان داده باشد که هنوز بدان وارد نشده و هیچگونه قدرت و اختیاری در آن ندارد.
به گمان نگارنده، در عین حالی که نمیتوان از تصمیم هیچیک از جهانگشایان و از جمله کورش برای حمله به یک کشور مستقل دفاع کرد، اما به موجب رویدادنامه، هیچگونه دلیل روشنی برای دستداشتن کورش در قتلعام مردم شهر اپیس یا شهر اکد در دست نیست."
فریدون بیدار دل زنده شد
زمین و زمان پیش او بنده شد
به داد و به بخشش گرفت این جهان
سرش برتر آمد ز شاهنشهان
به هر حال کورش سوم ملقب به کبیر خشم جنگجویانه اش را با کشتار خونین شهر اوپیس (به معنی لفظی شهر طلایی و درخشان) پایتخت قدیمی اکد در جوار شهر بابل را از نظر روانی خالی نموده و زهر چشم خود را بر مردم بابل نشان داده بود به طوری که این شهر در عهد یونانیان تیسفون یعنی شهر گرفتار شده به مکافات مرگ خوانده میشد که برداشت یونانیان از این تاریخچهً کشتار مردم این شهر توسط کورش است، یا مد نظر قرار دادن معنی یونانی ظاهری نام بابلی آن یعنی تیس اوپا (یعنی جایگاه بی نظیر) بوده است. کورش بعد از این اقدام جنایتکارانه بزرگ دیگر می بایست نظیر خلف هندیش آشوکا از این نوع افراط و قساوت دوری می جست. و از سر داهیانه سیاستمداری که کورش سوم می بود، همین کار را هم انجام داد. در همان اوان سال سقوط بابل سالنامه بابلی این مطلب چنین آورده است: " در ماه تموز کورش در اوپیس، در ساحل ترعه زلزلات با قشون اکد جنگید و این مردم را شکست داد. هر قدر آنها جمع میشدند باز شکست می خوردند." (منبع تاریخ ایران باستان تألیف حسن پیرنیا). از لحن سالنامه بابلی معلوم است که کشتار مردم شهر اوپیس را نتیجه مقاومت شدید مردم شهر در مقابل مهاجمین ایرانی به شمار آورده اند. لذا مردم بابل که قویاً انتظار قتل عام خود را از سوی کورش سوم و سپاهیان او داشتند وقتی برخلاف آن فرمان عفو عمومی مردم بابل از سوی کورش سوم در موردشان صادر شد؛ ایشان به پاس این بزرگواری متقابلا حرمت مقام رهبری وی را به عرش اعلی بردند و برایش منشور صلحی نوشتند که سازمان ملل نیز آن را سندی تاریخی تحت نام فرمان صلح تاریخی بی نظیر کورش ارج نهاده است. بنابراین وجود همین خبر قتل عام شهر اوپیس نه تنها درست است، بلکه دلیل شور و شعف بابلیها را در حضور کورش را هم به خوبی بیان می دارد . خصوصاً این که بابلیها هنوز در آن عهد خاطرهً ویرانی و کشتاری عظیمی را که مادها و پارسها تحت فرماندهی کی آخسارو (کیخسرو/هوخشتره) حدود 70سال پیش از آن از مراکز امپراطوری آشور یعنی نینوا و شهر آشور به عمل آورده بودند، به خوبی به یاد داشتند. گرچه آشوریان سلاخی کننده ممالک همجوار خود سلاخی شده بودند و این عکس العملی ظالمانه تر مقابل قرنها ستمی بود که از سوی آشوریان به ایرانیان رفته بود. احساس خوشحالی مردمان تحت ستم آشور از جمله یهود این ویرانی در تورات کتاب ناحوم نبی به خوبی حفظ شده است. حتی برای یهود تحت ستم امپراطوری اکدیان بابل، سقوط بابل همانقدر شعف آور بوده است. به هر حال بدین ترتیب وقتی که خود مردم شهر بابل پایتخت اکد بر خلاف انتظارات هراسناک خویش سرنوشت فاجعه بار شهر بزرگ مجاورشان اوپیس و یا فاجعه شهر آشور و نینوای آشوریان را تجربه نکردند؛ کورش سوم کشورگشای پارسی را به مقام منجی بزرگ خود و جهانیان ارتقا دادند. ایرانیان و اعراب نیز بعداً به تأسی از بابلیان وی را تحت نام سئوشیانت استوت ارته (ستوده پاک= محمد/احمد) یا آفریدون (آفرین شده) منجی سودرسان موعود خویش به شمار آوردند. بنابراین متن کتیبه رویدادنامه نابونید صریح و روشن است و نیازی به تردید در آن نیست که عده ای با غلبه دادن احساسات ناسیونالیستی خویش به توجیهات و تفسیرهای ناروایی از آن بر آمده اند. چنانکه دوستمان رضا مرادی غیاث آبادی بر خلاف غالب نظریات نقادانه و عالمانه و وطن پرستانه خویش در اینجا مقابل ملی گرایان نژادپرست به امتیازدهی و کرنش افتاده گرچه در پایان تهاجم به یک کشور مستقل را قابل دفاع نمی داند. وی در سایت خویش ایران پژوهی در این باب می آورد:
" در کتیبه رویدادنامه نبونید و کورش بزرگ که از آخرین نمونههای سنت رویدادنامهنویسی در بابل بشمار میرود، عبارتی مبهم آمده که پرسشها و پیچیدگیهایی را رقم زده است. نویسندهٔ رویدادنامه آورده است:
"هنگامی که کوروش به سپاه اکَـد در شهر اُپـیـس بر کرانه رود دجـلـه حمله کرد؛ مردمان اَکَـد بشوریدند. اما او همه مردمان شهر را از دم بکشت."
برای آگاهی بیشتر بنگرید به: رویدادنامه نبونید و کورش بزرگ، ترجمه و گزارش رضا مرادی غیاث آبادی .
شیوه کوتاهنویسی رویدادنامهنویسان بابلی موجب خودداری از شرح و توضیحات بیشتر در پیرامون این واقعه شده است. در عبارت بالا، آشکار نیست که مردمان بابل علیه چه کسی شوریدند و چه کسی مردمان شهر را قتلعام کرد.
خانم اولمستد چنین استنباط کرده است که: "کورش نبرد دیگری در اوپیس کنار دجله نمود و مردم اکد را با آتش سوزاند."
اومستد، ا. ت.، تاریخ شاهنشاهی هخامنشی، ترجمه دکتر محمد مقدم، چاپ سوم، انتشارات امیرکبیر، 1372، ص 68 و 69.
جان مانوئل کوک نیز روایت میکند که: "کوروش در نبردی در اوپیس بر مردم پایتخت کهن اکد پیروز میشود و آنان را با آتش و کشتار عام نابود میکند."
مانوئل کوک، جان، شاهنشاهی هخامنشی، ترجمه مرتضی ثاقبفر، انتشارات ققنوس، 1384، ص 64. (یادآور میشود که استاد ثاقبفر در پیشگفتار خود بر کتاب و نیز در پانویسهای گوناگون خود، انتقادها و اعتراضهایی را در روش تحقیق و بیطرفی مؤلف بیان نموده است.
استنباط استاد پرویز رجبی از متن رویدادنامه مقداری متفاوت است: "کورش پس از پشت سر گذاشتن گوتیوم از رودخانه دیاله گذشت و به پای دیوار میان دجله و فرات رسید، که شهرهای اُپیس و سیپار را در دو سوی خود داشت. اُپیس به تصرف در آمد و به آتش کشیده شد."
رجبی، پرویز، هزارههای گمشده، جلد دوم، انتشارات توس، 1380، ص 136.
نگارنده به هنگام ترجمه متنِ رویدادنامه از هرگونه داوری خودداری کرد و صرفاً نکات مبهم را در میان علامت پرسش نهاد. اما به چند دلیل بر این پندار است که فرمان کشتار را نبونید صادر کرده و شهری که مردمانش قتلعام شدهاند، شهر بابل بوده است و نه اُپیس/ اوپیس.
برای این تحلیل، ابتدا نظری به متن رویدانامه بیفکنیم و از میزان بیطرفی یا جانبداری نویسنده از هریک از طرفین نبرد آگاه شویم. آیا چنین جانبداری وجود دارد؟ به گمان نگارنده، متن رویدادنامه (دستکم در باره کورش) بدون هیچگونه جانبداری یا عناد است. او از یکسو به غارت هگمتانه و لیدی به دست کورش اشاره میکند و از سوی دیگر به اهتمام برای حفاظت از نیایشگاهها و آیینهای آن و نیز پیمان صلح و آشتی با همه مردمان شهر:
"کوروش، بسوی کشور هَگمَتانه پیش تاخت. سرای پادشاهی را تصرف کرد. سیم و زر، و دیگر کالاهای گرانبهای کشور هگمتانه را به غنیمت برگرفت و به اَنـشـان برد. . . . کوروش شاه پارس، سپاهش را فراخواند و بسوی کشور لیدی پیش تاخت. شاه آنجا را بکشت و داراییهای او را بگرفت. . . . نگاهبانی از نیایشگاه اسگیله به سپرهای گـوتیان سپرده شد تا مبادا هیچیک از سپاهیان به درون اسگیله و دیگر بناهای آن راه بردند. . . . کورش با مردمان شهر، پیمان صلح و آشتی گذارد. کورش به همه مردمان بابل، پیام درود و شادباش فرستاد."
پرسشهایی که از متن مبهم رویدادنامه در باره قتلعام مردم مطرح میشوند، عبارتند از:
1- منظور از «اکد» در جمله «مردمان اکد بشوریدند» کدام شهر است؟
2- مردمان اکد علیه چه کسی شوریدند؟
3- چه کسی فرمان کشتار مردم اکد را صادر کرد؟"
کلید همه پرسشها در نخستین پرسش نهفته است. نامهای «بابل» و «اکد» همواره بجای یکدیگر بکار میرفتهاند و معنا و مصداقی یکسان داشتهاند و هنوز نیز دارند. این دو واژه بطور همزمان برای نامیدن کشور بابل/ اکد، شهر بابل/ اکد، زبان بابلی/ اکدی و نیز خط بابلی/ اکدی بکار میرفته است.
چنانکه از متن رویدادنامه و نیز از متن منشور نبونید دریافته میشود، مردمان بابل/ اکد از فرمانروایی نبونید و دخالت او در آیینهای مردمی ناراضی بودهاند. هنگامی که کورش به «سپاه اکد» در «شهر اپیس» حمله میکند، مردم پایتخت، فرصت را غنیمت میدانند و علیه حاکم وقت (یعنی نبونید) شورش میکنند. منظور از مردمان اکد، ظاهراً نمیتواند ساکنان شهر اپیس باشد، چرا که در این متن و در هیچ متن دیگری، نام اکد به عنوان یک شهر، جز برای نامیدن شهر بابل بکار نرفته است. نویسنده رویدادنامه نیز همین شیوه را بکار برده و نامهای اپیس و اکد را آشکارا از یکدیگر تفکیک کرده و هر دو را مستقلاً بکار برده است.
از سوی دیگر، مردمی که در معرض حمله دشمن هستند، در برابر قوای مهاجم «شورش» نمیکنند، بلکه در برابر آنان «مقاومت» میکنند. حتی اگر این شورش در اپیس اتفاق افتاده باشد، شورشی علیه حکومت بابل/ اکد بوده است.
اگر مردمان شهر بابل/ اکد شوریده باشند، بدیهی است که این شورش علیه حاکم وقت بوده است و نه علیه سپاهی که هنوز به شهر آنان وارد نشده است. به همین ترتیب، کسی که فرمان قتلعام شورشگران را صادر میکند، فرمانروای وقت شهر و کشور (یعنی نبونید) است که در متن کتیبه «او» خطاب شده است. حتی اگر یکی دیگر از عاملان حکومت این دستور را صادر کرده باشد، با اشاره کوتاه «او» که به کلی نامفهوم و بیمعنا میشد، خطاب نمیگردید.
همچنین بدیهی است که کورش نمیتوانسته است به قتلعام مردمان شهری فرمان داده باشد که هنوز بدان وارد نشده و هیچگونه قدرت و اختیاری در آن ندارد.
به گمان نگارنده، در عین حالی که نمیتوان از تصمیم هیچیک از جهانگشایان و از جمله کورش برای حمله به یک کشور مستقل دفاع کرد، اما به موجب رویدادنامه، هیچگونه دلیل روشنی برای دستداشتن کورش در قتلعام مردم شهر اپیس یا شهر اکد در دست نیست."
شنبه، دی ۲۱، ۱۳۸۷
بندر سیراف و محمرهً عهد مسلمین همان بنادر باستانی تموکن رانمسا و ناگیتو بوده اند
نام بندر تموکن رانمسا (دارای ساحل فراخ سنگی) عهد هخامنشیان و یونانیان در نگاه با توجه به موقیت آن به عنوان بندری کهن در جنوب غربی ایران با شهر فنا شده سیراف (دارای پله های ساحلی گسترده) به خوبی قابل قیاس است که در عهد هخامنشیان نیز شهر ساحلی معتبری بوده است. اکنون ردیف پله های ساحلی سنگی ویرانه های سیراف گواه یکی بودن اینها می باشد. اما از آنجاییکه خود تموکن را می توان جایگاه سفت و سنگی معنی نمود و نیز اینکه جزء ران مِسه در این نام کهن را می توان به معنی جای پهلوی گیری فراخ گرفت؛ لذا این باید همان بندر عیلامی ناگیتو باشد که آشوریان جای آن را در همان حدود خرمشهر /محمره نشان میدهند. خود همین شهر است که زمانی در ساحل خلیج فارس قرار داشته و با عقب نشینی آبها اکنون تنها توسط آب کارون و شط العرب به خلیج پیوسته است. نظر به نام محلی کارون در خرمشهر یعنی حفار مسلم به نظر میرسد نام عربی اصلی محمره/خرمشهر در اصل محفره بوده و به ترجمه نام عیلامی ناگیتو به نقب و نقتَ عاید شده است. در این باب نام و نشان رامشیر خوزستان در کنار رود جراحی (طاب، تَّو= نیرومند) قابل توجه است. خود نام رامشیر یا همان رامشهر تسلط اعراب با نام شهر کهن ایرانی رام اردشیر در خوزستان مطابقت می نماید . ولی رامشیر در عهد دوران تاریخی هیچگاه در ساحل خلیج فارس قرار نداشته است. در اینجا مقاله تحقیقی آرشام پارسی را در باب تموکن رانمسا را که حاوی اطلاعاتی در باب نظریات محققین است، نقل قول می نمائیم. به ظن منابع وی از بندر تموکن رانمسا همان بندر بوشهر (لیان باستانی) مراد بوده است. ولی همانطور که اشاره شد، روشن است معنی لفظی تموکن رانمسا (ساحل فراخ) به وضوح همان بندر معروف سیراف (درای پله های سنگی ساحلی) در عهد مسلمین را به ما نشان میدهد.
تاریخ و فرهنگ بوشهر (بوخت اردشیر) گردآوری از ارشام پارسی، پایگاه فرهنگی آریابوم تموکن رانمسا:
"تَموکَن رانمِسا از بندرهای باستانی در استان بوشهر ایران بوده که در لوحههای هخامنشی تخت جمشید از آن نام برده شده است. هخامنشیان در دورن طولانی حکومت خود بر ایران و مرکزیت پارس، توجه ویژهای به دریای پارس و بهره مندی مختلف از آن داشتند. در این رابطه بنادر متعددی در حاشیه آن ایجاد نموده و یا از کهن بندرهای ایلامی مانند لیان بهره گرفتند. با این که در منابع مختلفی از تموکن (تااوکه) به عنوان بندر ساحلی نام برده شده ولی با فاصله حدود چهل و پنج کیلومتری از دریا قرار گرفته بود و پشت بندر لیان ایلامی بود که نام آن در دوره هخامنشی هنوز معلوم نگردیده است. بندر سیراف (البته با احتیاط)، گوگانا (که جای آن به درستی مشخص نیست)، اپوستانه و هرمزی دیگر بنادر هخامنشی حاشیه دریای پارس بودند. اطلاعات مختصر از نامها و جایگاه نسبی جغرافیایی بنادر مذکور، بیشتر از خلال متون کلاسیک جغرافیایی یونانی مانند نوشتههای بطلمیوس، پلین، آریان و نئاروک (دریاسالار اسکندر) معلوم میشود. در حالی که کشف بیش از سی هزار لوحه گلی هخامنشی به خط ایلامی در گنجخانه و دژخانه تخت جمشید در سال 1312 خورشیدی برابر با 1933میلادی میتواند بسیاری از مسایل را بدون تقریب و حدس معلوم کند ولی متأسفانه آسیب دیدگی برخی الواح و عدم پیشرفت در خواندن این متون، باعث ابهام و سؤالات مختلفی در این رابطه شده است. با این که بیش از هفتاد سال از آن رویداد میگذرد ولی با تلاش حرج کامرون هشتاد و پنج لوحه در سال 1948 م خوانده و منتشر شد و کار سترگ ریچارد هلک با خواندن و توضیح دو هزار لوحه دیگر در سال 1969 م منتشر شد تا دریچه تازهای بر روی علاقه مندان به تاریخ و جغرافیای تاریخی هخامنشیان بگشاید. در بخشی از این الواح نام شهری به نام تموکن (تااوکه) و تموکن رانمسا Tamukkan Ranmesa آمده است. در این رابطه حفاریهای تازه باستانشناسان ایرانی در کاخ درودگاه دشتستان، جایگاه این شهر را بین رودهای دالکی و شاپور (گرانیس) گمان میزند .
باستان شناس ایرانی، غلامحسین نظامی، در مقالهای تحت عنوان «تااوکه کلانشهر هخامنشی در مجاورت دریای پارس»، که در 26/12/83 در همایش توسعه دشتستان ارایه نمود جایگاه تااوکه را نه در کنار رود سیتاکوس (مند) و یا بر حاشیه دریا در حوالی گناوه و دیلم بلکه در پیوندگاه دو رود شاپور (گرانیس) و دالکی میداند. از دید او شهر تااوکه در زمان سلوکیان و اشکانیان هم به حیات سیاسی اقتصادی خود ادامه داده و در زمان ساسانیان به پنج یا شش کیلومتر به ناحیهای در شمال شرقی جایگاه هخامنشی خود، خیز برداشته و در حاشیه رود شاپور به عنوان شهر توز جلوه گر شده است و در ادامه، در دوران اسلامی به توز، توج و یا توح تغییر نام داده است. شهری که در اقصی نقاط امپراتوری ساسانی کتان آن شهرتی تام و تمام یافته بود و نیز در زمان ورود اسلام به ایران بخشی از کتب فتوح را به خود اختصاص داد. به باور غلامحسین نظامی شهر تموکن (تااوکه) هخامنشی نه برازجان و زیرا (توز ساسانی) بوده است بلکه این شهر میان رود شاپور و دالکی در نزدیکی اتصال آنها در محل درودگاه و جتوط قرار داشت و بقایای دو کاخ بردک سیاه (در درودگاه) و سنگ سیاه (در حوالی جتوط) که هر دو مربوط به دورهٔ داریوش اول هخامنشی است مؤید بخشی از این شهر مهم هخامنشی است. اما نباید غافل شد که همان طور که در دوره ساسانی با مشکلی در تاریخ نگاری ریواردشیر (ریشهر) بوشهر امروزی مبنی بر وجود هم زاد و هم نام دیگری در ارگان (ارجان دوره اسلامی) برخورد میکنیم که باعث ایجاد فهم نادرست تاریخ بوشهر عهد ساسانی، به دلیل خلط مباحث تاریخی شده است، در دوره هخامنشی هم به گفته آقای دکتر عبدالمجید ارفعی، ایلامشناس مطرح دنیا، ما دو تموکن داریم یکی در چاهک نیریز فارس کنونی و دیگر «تموکن رن میسه» که به باور ایشان دومی مربوط به بوشهر است. در این ارتباط آقای دکتر ارفعی معتقدند که اکثر الواح مربوط به هخامنشیان که نام تموکن در آنها ذکر شده، منظور تموکن نیریز است نه تموکن استان بوشهر، با این حال، باز جای پژوهش و تحقیق وجود دارد. هنوز هزاران لوحه از الواح گلی مکشوفه تخت جمشید خوانده نشده و شاید این فرضیه به زودی دگرگون شود. با توجه به مسایل مذکور، تموکن رانمسا یا تموکن بوشهر با وجود سه کاخ هخامنشی، نقش داریوش و طلاهای به کار رفته در معماری آن، که اخیرا در مطبوعات محلی و کشوری منعکس شده، میتواند از تموکن نیریز بسیار بااهمیت تر بوده باشد."
تاریخ و فرهنگ بوشهر (بوخت اردشیر) گردآوری از ارشام پارسی، پایگاه فرهنگی آریابوم تموکن رانمسا:
"تَموکَن رانمِسا از بندرهای باستانی در استان بوشهر ایران بوده که در لوحههای هخامنشی تخت جمشید از آن نام برده شده است. هخامنشیان در دورن طولانی حکومت خود بر ایران و مرکزیت پارس، توجه ویژهای به دریای پارس و بهره مندی مختلف از آن داشتند. در این رابطه بنادر متعددی در حاشیه آن ایجاد نموده و یا از کهن بندرهای ایلامی مانند لیان بهره گرفتند. با این که در منابع مختلفی از تموکن (تااوکه) به عنوان بندر ساحلی نام برده شده ولی با فاصله حدود چهل و پنج کیلومتری از دریا قرار گرفته بود و پشت بندر لیان ایلامی بود که نام آن در دوره هخامنشی هنوز معلوم نگردیده است. بندر سیراف (البته با احتیاط)، گوگانا (که جای آن به درستی مشخص نیست)، اپوستانه و هرمزی دیگر بنادر هخامنشی حاشیه دریای پارس بودند. اطلاعات مختصر از نامها و جایگاه نسبی جغرافیایی بنادر مذکور، بیشتر از خلال متون کلاسیک جغرافیایی یونانی مانند نوشتههای بطلمیوس، پلین، آریان و نئاروک (دریاسالار اسکندر) معلوم میشود. در حالی که کشف بیش از سی هزار لوحه گلی هخامنشی به خط ایلامی در گنجخانه و دژخانه تخت جمشید در سال 1312 خورشیدی برابر با 1933میلادی میتواند بسیاری از مسایل را بدون تقریب و حدس معلوم کند ولی متأسفانه آسیب دیدگی برخی الواح و عدم پیشرفت در خواندن این متون، باعث ابهام و سؤالات مختلفی در این رابطه شده است. با این که بیش از هفتاد سال از آن رویداد میگذرد ولی با تلاش حرج کامرون هشتاد و پنج لوحه در سال 1948 م خوانده و منتشر شد و کار سترگ ریچارد هلک با خواندن و توضیح دو هزار لوحه دیگر در سال 1969 م منتشر شد تا دریچه تازهای بر روی علاقه مندان به تاریخ و جغرافیای تاریخی هخامنشیان بگشاید. در بخشی از این الواح نام شهری به نام تموکن (تااوکه) و تموکن رانمسا Tamukkan Ranmesa آمده است. در این رابطه حفاریهای تازه باستانشناسان ایرانی در کاخ درودگاه دشتستان، جایگاه این شهر را بین رودهای دالکی و شاپور (گرانیس) گمان میزند .
باستان شناس ایرانی، غلامحسین نظامی، در مقالهای تحت عنوان «تااوکه کلانشهر هخامنشی در مجاورت دریای پارس»، که در 26/12/83 در همایش توسعه دشتستان ارایه نمود جایگاه تااوکه را نه در کنار رود سیتاکوس (مند) و یا بر حاشیه دریا در حوالی گناوه و دیلم بلکه در پیوندگاه دو رود شاپور (گرانیس) و دالکی میداند. از دید او شهر تااوکه در زمان سلوکیان و اشکانیان هم به حیات سیاسی اقتصادی خود ادامه داده و در زمان ساسانیان به پنج یا شش کیلومتر به ناحیهای در شمال شرقی جایگاه هخامنشی خود، خیز برداشته و در حاشیه رود شاپور به عنوان شهر توز جلوه گر شده است و در ادامه، در دوران اسلامی به توز، توج و یا توح تغییر نام داده است. شهری که در اقصی نقاط امپراتوری ساسانی کتان آن شهرتی تام و تمام یافته بود و نیز در زمان ورود اسلام به ایران بخشی از کتب فتوح را به خود اختصاص داد. به باور غلامحسین نظامی شهر تموکن (تااوکه) هخامنشی نه برازجان و زیرا (توز ساسانی) بوده است بلکه این شهر میان رود شاپور و دالکی در نزدیکی اتصال آنها در محل درودگاه و جتوط قرار داشت و بقایای دو کاخ بردک سیاه (در درودگاه) و سنگ سیاه (در حوالی جتوط) که هر دو مربوط به دورهٔ داریوش اول هخامنشی است مؤید بخشی از این شهر مهم هخامنشی است. اما نباید غافل شد که همان طور که در دوره ساسانی با مشکلی در تاریخ نگاری ریواردشیر (ریشهر) بوشهر امروزی مبنی بر وجود هم زاد و هم نام دیگری در ارگان (ارجان دوره اسلامی) برخورد میکنیم که باعث ایجاد فهم نادرست تاریخ بوشهر عهد ساسانی، به دلیل خلط مباحث تاریخی شده است، در دوره هخامنشی هم به گفته آقای دکتر عبدالمجید ارفعی، ایلامشناس مطرح دنیا، ما دو تموکن داریم یکی در چاهک نیریز فارس کنونی و دیگر «تموکن رن میسه» که به باور ایشان دومی مربوط به بوشهر است. در این ارتباط آقای دکتر ارفعی معتقدند که اکثر الواح مربوط به هخامنشیان که نام تموکن در آنها ذکر شده، منظور تموکن نیریز است نه تموکن استان بوشهر، با این حال، باز جای پژوهش و تحقیق وجود دارد. هنوز هزاران لوحه از الواح گلی مکشوفه تخت جمشید خوانده نشده و شاید این فرضیه به زودی دگرگون شود. با توجه به مسایل مذکور، تموکن رانمسا یا تموکن بوشهر با وجود سه کاخ هخامنشی، نقش داریوش و طلاهای به کار رفته در معماری آن، که اخیرا در مطبوعات محلی و کشوری منعکس شده، میتواند از تموکن نیریز بسیار بااهمیت تر بوده باشد."
یکشنبه، دی ۱۵، ۱۳۸۷
نام و نشان شهر میبد
نام برخی از شهرها و ولایات کویر ی جنوب در سمت کرمان و یزد را که عبارت از شهر فهرج و ولایت نرماشیر، کهنوج و کثه (یزد) و میبد باشند و دارای نامهایی به هیئت کهن و ناشناخته هستند به ترتیب می توان پر ریگ، جایگاه صاف و هموار، دژ واقع در بلندی (گروهی معتقدند که در سال 583 هجری ملک دینار غز قلعه ای در بالای تپه ی بلندی بنا نهاد که کهنودینار نام گرفت و سپس شهر کهنوج در اطراف آن شکل گرفته است)، شهر پرستشگاهی و جایگاه مؤبد و در اصل جایگاه نگهداری و تهیه می (شراب) معنی نمود. لذا محل شهر اردکان (شهر مقدس) که با همان آرتاکوای خبر بطلمیوس به معنی جایگاه مقدس، در جوار میبد و خود میبد یا موبدار (دارنده می) در رابطه با معابد کهن ایران قابل توجه میگرد، چه در این باب در بارهً شهر میبد گفته شده است: تاريخنگاران قديم ، یزدگرد یا قباد ساساني را باني آتشكده اي بزرگ در خاك ميبد دانسته اند. احمد كاتب در توضيح نذر و نيتي كه قباد براي برپايي يك آتشكده داشته است ، و گزارش اقدامات او در يزد ، چنين مي گويد:
تاريخ جديد يزد - احمدبن حسين كاتب
ذكر تحقيق بناي مدينه ميبد و قلاع آن (صانها الله عن الآفات)
جمعي از مورخان برآنند كه مدينه ميبد[را] ميبد ار سرهنگ يزدگرد اصغر ساخت . اما اكثر برآنند كه در زمان شاه قباد ساخته شده . و اين چنين بوده كه شاه قباد را دو پسر بود : يكي نام انوشيروان و ديگر شاه موبد . و شاه موبد پسر كوچك بود و قباد او را بغايت دوست مي داشت . ناگاه شاه موبد را مرضي واقع شد و هرچند اطباء به معالجت مشغول شدند شافي نبود . شاه قباد پيش ملك هند فرستاد و از او حكيمي حاذق طلب كرد .
داهي هند حكيمي جهت معالجه شاه موبد بفرستاد و چون حكيم به مداين پيش شاه قباد آمد و شاه موبد را بديد و به تشخيص مرض او مداومت نمود و شربت نافع نبود حكيم با قباد گفت اين هواي مداين نسبت به مرض شاهزاده مخالف است . او را از اين ولايت بيرون مي بايد برد ، و در هر زميني تحقيق هواي او كردن تا به هوايي رسند كه در عين اعتدال باشد ، معالجت شاه موبد نافع گردد . شاه قباد شاه موبد را در محفه همراه حكيم كرد و بعضي از اكابر و اطبا را مصحوب او گردانيد و از مداين بيرون فرستاد .
اين حكيم مرزوق نام داشت . منزل به منزل مي آمد و در هر ولايت و شهر تحقيق هواي مي نمود . هيچ جا قابل نديد . حكيم ملول شد . خبر به شاه قباد فرستادند كه هيچ هواي قابل اين مرض نيست . شاه قباد نوميد و متالم شد . امرا گفتند از حكيم چه آيد ؟ كار از حضرت ايزد گشايد ، همان بهتر كه شاهزاده را به آتشخانه برند و به صدقه و به دعا مشغول گردند ، باشد كه ايزد تعالي شفا بخشد . شاه قباد فرمود كه او را به آتشخانه نو برند يعني " هفتاذر " ، و صدقه دهند . شاه موبد را با حكيم و امرا روانه يزد كردند و از يزد به "هفت آذر" روانه گشتند . چون بدين مقام رسيدند كه اكنون مدينه ميبد است .
مرزوق حكيم آن هوا را كه مي جست بيافت . بغايت خرم شد و نامه به شاه قباد فرستاد كه چون توجه به حضرت ايزد تعالي كرده شد آنچه مقصود است حاصل آمد و آن هوا را كه مي جستم يافتم و به معالجه شاه موبد مشغول گشت و شاه موبد روز به روز به حال صحت باز مي آمد تا كلي مرض ازو زايل شد .
شاه موبد بفرمود كه بنايان اطراف بياوردند و مدينه ميبد بساخت . بيوتات و بساتين و اشجار و انهار روانه كردند و با بالاي پشته كه مثل كوهي است از گل و به مثابه سنگ است قلعه بساخت در ميان مدينه ميبد و دروازه عالي مفتوح كرد . و بعضي مورخان آورده اند كه مدينه ميبد [را] شاه موبد بساخت .
اما قلعه در زمان سليمان پيغمبر عليه السلام ساختند و آن چنان بود كه در زمان سليمان عليه السلام فارس تختگاه سليمان بود و ديو و پري و وحوش و طيور و انس و جن او را در فرمان بود . چنانكه مشهور و مذكور است سليمان بفرمود كه ديوان [در] كوهي قابل قلاع باشد بجهت حفظ خزينه قلعه بسازند و عمارت سليمان (ع) در عالم بسيار است . غرض كه ديوان در هر طرف مي گشتند و كوهها و پشته هاي قابل پيدا مي كردند و قلعه مي ساختند . دال ديو بدين كوه گل رسيد . بغايت قابل قلعه ديد . جهت سليمان (ع) خواست كه قلعه بسازد . خبر به سليمان رسيد . سليمان فرمود كه برين پشته از گل [و] سنگ قلعه حصين ، دال ديو بسازد. دال ديو به فرمان سليمان (ع) قلعه ميبد بساخت و بعضي از خزاين سليمان بدان قلعه نقل كردند .
و چون سليمان (ع) وفات كرد بوم لرزي پيدا شد چنانكه كوهها از همديگر مي شكافت . خزينه اي كه در اين قلعه بود در شكاف زمين محجوب شد و بعضي را ديوار عمارت بر سر آمد و زير خاك بماند و بعد از سليمان (ع) بسيار خزاين و دفاين در اين قلعه در زير خاك مانده و هيچ پادشاه اين قلعه را به جنگ و لشكر و نقب نگرفته ، الا آنكه رعيت بسپردند . و اكنون كه حصار او كنده اند همچنان سخت ترين قلاع است و او را "قلعه دالان" خوانند و به نام دال ديو باز گويند .
مقصود آنكه بناي مدينه ميبد بواسطه شاه موبد شد و چون شاه موبد مدينه ميبد تمام كرد او را " موبد گرد " نام كرد و به مرور ايام "گرد" را حذف كردند و موبد را ميبد گفتند ، و عهده بر راويست."
در این خبر تاریخی دیرین نام سلیمان (= مرد صلح) که مقرش در ولایت پارس قرار داشته، به وضوح اشاره به کورش سوم (فریدون= آفرین شده جهانیان) است و از درمانگاه معروف میبد به عنوان محل دارو و درمان اشاره به معبد مهری آن که مطابق آیین مهر در آن مؤبدان جوان با شراب مقدس از حاضرین در مراسم مهریان پذیرایی می نموده اند. نام و نشان شهر مهریز (پرستشگاه مهر) و معبد سید یأس الدین (ایزد دین) و بازار مهرپادین= پایگاه مهر کنار آن و همچنین معابد پیرنارکی یزد و نارین قلعهً باستانی میبد و شکل ساختمان این مکانها، آنها را با ایزد انار بدست ایزد خورشید یعنی مهر مربوط می سازد، نام قصبات میمند ایران و شهر میمند/میمانه افغانستان نیز معنی میبد را شهر دارای شراب مقدس نشان میدهد. لابد اصطلاح مغ بچهً باده فروش اشعار حافظ با فرهنگ مهرپرستی این ناحیه مربوط میشده است نه با مغان زرتشتی مربوط به دربار ساسانیان و وارثان آنها که می نزد ایشان نیز حرمتی نیست و نبوده است . یک بیت شعر خواجوی کرمانی هم به تهیه شراب از انار میوه در مناطق جنوبی ایران حکایت دارد:
چو دل قدح بخندد ز شراب نارداني دل خسته چون شکيبد ز بتان نار پستان
نارین قلعه - میبد
تاريخ جديد يزد - احمدبن حسين كاتب
ذكر تحقيق بناي مدينه ميبد و قلاع آن (صانها الله عن الآفات)
جمعي از مورخان برآنند كه مدينه ميبد[را] ميبد ار سرهنگ يزدگرد اصغر ساخت . اما اكثر برآنند كه در زمان شاه قباد ساخته شده . و اين چنين بوده كه شاه قباد را دو پسر بود : يكي نام انوشيروان و ديگر شاه موبد . و شاه موبد پسر كوچك بود و قباد او را بغايت دوست مي داشت . ناگاه شاه موبد را مرضي واقع شد و هرچند اطباء به معالجت مشغول شدند شافي نبود . شاه قباد پيش ملك هند فرستاد و از او حكيمي حاذق طلب كرد .
داهي هند حكيمي جهت معالجه شاه موبد بفرستاد و چون حكيم به مداين پيش شاه قباد آمد و شاه موبد را بديد و به تشخيص مرض او مداومت نمود و شربت نافع نبود حكيم با قباد گفت اين هواي مداين نسبت به مرض شاهزاده مخالف است . او را از اين ولايت بيرون مي بايد برد ، و در هر زميني تحقيق هواي او كردن تا به هوايي رسند كه در عين اعتدال باشد ، معالجت شاه موبد نافع گردد . شاه قباد شاه موبد را در محفه همراه حكيم كرد و بعضي از اكابر و اطبا را مصحوب او گردانيد و از مداين بيرون فرستاد .
اين حكيم مرزوق نام داشت . منزل به منزل مي آمد و در هر ولايت و شهر تحقيق هواي مي نمود . هيچ جا قابل نديد . حكيم ملول شد . خبر به شاه قباد فرستادند كه هيچ هواي قابل اين مرض نيست . شاه قباد نوميد و متالم شد . امرا گفتند از حكيم چه آيد ؟ كار از حضرت ايزد گشايد ، همان بهتر كه شاهزاده را به آتشخانه برند و به صدقه و به دعا مشغول گردند ، باشد كه ايزد تعالي شفا بخشد . شاه قباد فرمود كه او را به آتشخانه نو برند يعني " هفتاذر " ، و صدقه دهند . شاه موبد را با حكيم و امرا روانه يزد كردند و از يزد به "هفت آذر" روانه گشتند . چون بدين مقام رسيدند كه اكنون مدينه ميبد است .
مرزوق حكيم آن هوا را كه مي جست بيافت . بغايت خرم شد و نامه به شاه قباد فرستاد كه چون توجه به حضرت ايزد تعالي كرده شد آنچه مقصود است حاصل آمد و آن هوا را كه مي جستم يافتم و به معالجه شاه موبد مشغول گشت و شاه موبد روز به روز به حال صحت باز مي آمد تا كلي مرض ازو زايل شد .
شاه موبد بفرمود كه بنايان اطراف بياوردند و مدينه ميبد بساخت . بيوتات و بساتين و اشجار و انهار روانه كردند و با بالاي پشته كه مثل كوهي است از گل و به مثابه سنگ است قلعه بساخت در ميان مدينه ميبد و دروازه عالي مفتوح كرد . و بعضي مورخان آورده اند كه مدينه ميبد [را] شاه موبد بساخت .
اما قلعه در زمان سليمان پيغمبر عليه السلام ساختند و آن چنان بود كه در زمان سليمان عليه السلام فارس تختگاه سليمان بود و ديو و پري و وحوش و طيور و انس و جن او را در فرمان بود . چنانكه مشهور و مذكور است سليمان بفرمود كه ديوان [در] كوهي قابل قلاع باشد بجهت حفظ خزينه قلعه بسازند و عمارت سليمان (ع) در عالم بسيار است . غرض كه ديوان در هر طرف مي گشتند و كوهها و پشته هاي قابل پيدا مي كردند و قلعه مي ساختند . دال ديو بدين كوه گل رسيد . بغايت قابل قلعه ديد . جهت سليمان (ع) خواست كه قلعه بسازد . خبر به سليمان رسيد . سليمان فرمود كه برين پشته از گل [و] سنگ قلعه حصين ، دال ديو بسازد. دال ديو به فرمان سليمان (ع) قلعه ميبد بساخت و بعضي از خزاين سليمان بدان قلعه نقل كردند .
و چون سليمان (ع) وفات كرد بوم لرزي پيدا شد چنانكه كوهها از همديگر مي شكافت . خزينه اي كه در اين قلعه بود در شكاف زمين محجوب شد و بعضي را ديوار عمارت بر سر آمد و زير خاك بماند و بعد از سليمان (ع) بسيار خزاين و دفاين در اين قلعه در زير خاك مانده و هيچ پادشاه اين قلعه را به جنگ و لشكر و نقب نگرفته ، الا آنكه رعيت بسپردند . و اكنون كه حصار او كنده اند همچنان سخت ترين قلاع است و او را "قلعه دالان" خوانند و به نام دال ديو باز گويند .
مقصود آنكه بناي مدينه ميبد بواسطه شاه موبد شد و چون شاه موبد مدينه ميبد تمام كرد او را " موبد گرد " نام كرد و به مرور ايام "گرد" را حذف كردند و موبد را ميبد گفتند ، و عهده بر راويست."
در این خبر تاریخی دیرین نام سلیمان (= مرد صلح) که مقرش در ولایت پارس قرار داشته، به وضوح اشاره به کورش سوم (فریدون= آفرین شده جهانیان) است و از درمانگاه معروف میبد به عنوان محل دارو و درمان اشاره به معبد مهری آن که مطابق آیین مهر در آن مؤبدان جوان با شراب مقدس از حاضرین در مراسم مهریان پذیرایی می نموده اند. نام و نشان شهر مهریز (پرستشگاه مهر) و معبد سید یأس الدین (ایزد دین) و بازار مهرپادین= پایگاه مهر کنار آن و همچنین معابد پیرنارکی یزد و نارین قلعهً باستانی میبد و شکل ساختمان این مکانها، آنها را با ایزد انار بدست ایزد خورشید یعنی مهر مربوط می سازد، نام قصبات میمند ایران و شهر میمند/میمانه افغانستان نیز معنی میبد را شهر دارای شراب مقدس نشان میدهد. لابد اصطلاح مغ بچهً باده فروش اشعار حافظ با فرهنگ مهرپرستی این ناحیه مربوط میشده است نه با مغان زرتشتی مربوط به دربار ساسانیان و وارثان آنها که می نزد ایشان نیز حرمتی نیست و نبوده است . یک بیت شعر خواجوی کرمانی هم به تهیه شراب از انار میوه در مناطق جنوبی ایران حکایت دارد:
چو دل قدح بخندد ز شراب نارداني دل خسته چون شکيبد ز بتان نار پستان
نارین قلعه - میبد
بررسی درفش دیرین بسیار جالب و با ارزش مکشوفه از شهداد
سایت همشهری آنلاین در باب این درفش چنین توضیحاتی آورده است: "اين قديميترين پرچم جهان است كه از يك صفحه با ميله و لولا و دسته برنزي ساخته شده و در شهداد [خبیص (=خرمابیش یعنی شهر پرنخل، بنا به توصیف حمدالله مستوفی)] شهرک معروف استان كرمان پيدا شده و البته چون در اين چند هزار سال زنگ زده (زنگ مس، سبز رنگ است) سبز شده ولي در اصل نوعي درخشش فلزي داشته كه آفتاب را باز ميتابانده و اصلا واژه درفش به معني درخشان است.
روي آن، نقشي از يك نخل – كه هنوز هم در آنجا زياد است – ديده ميشود و 2 درخت ديگر و 5 آدم كوچك و بزرگ كه همه از بزرگان هستند و 2 شير و يك گاو كوهاندار و چند مار شبيه مارهاي جيرفت هم به چشم ميخورند."
موضوع جالب عقاب روی میلهً درفش است که همشهری توجهی بدان نکرده است در اساطیر کهن ایرانی به نام سیمرغ (عقاب) علاوه بر این که سمبل ایزد خورشید بوده است، تحت نامهای سومری و هوریانی آنزو و زروان خدای خرد و باد اساطیری بزرگ بومیان دیرین فلات ایران به شمار می آمده است و بدین جهات نیز بوده که تمثالش در بالای درفش کاویانی پارسیان دوره هخامنش نیز نصب بوده است. اگر نام آنزو را با کلمه کاسی یانزی (شاه) تطبیق دهیم در این صورت از آن معنی خدای بزرگ اراده شده است. در یک سینی باستانی مکشوفه زروان و اهورامزدای درون شکم وی را در نقش سیمرغ و انسان بالدار مشاهده می نماییم. بنابراین آنزو با خدای دوجنسیتی زروان مربوط بوده است. نام سومری کهن فلات ایران یعنی دیلمون را هم که در نام دیلمنستان (گیلان کهن) در شمال و بندر دیلم در جنوب دیده میشوند می توان از ریشه دال (زال) یا دالمن یعنی عقاب گرفت که در زبانهای بومیان کهن ایران باستان بر جای مانده است. بنابراین زال زر شاهنامه که در آشیانه سیمرغ پرورش می یابد خود خورشید فرزند آنزو/زروان یعنی ایزد مهر است. در اساطیر سومری مکان زروان قله کوه کارنئول (زاگروس) قید گردیده است که از مراکز زروان پرستی و خورشید پرستی بوده است. از سوی دیگر نام زروان را می توان از نام الهه بابلی سارپانی توم یا زربانیتو مأخوذ دانست که به معنی کسی که دانه را می آفریند می باشد. در طی نخستین هزارهً پیش از میلاد، این الهه به عنوان همسر مردوک مورد پرستش بود و در پرستشگاه عمده او در بابل مشارکت داشت. در این ظرفیت این الهه همچون دیگر الهه ها وظایف بسیار دیگر مانند آفرینش، حفاظت کشور، شفاعت برای مؤمنان و ایجاد نسل و مانند آنها را به عهده داشت. موضوع گاو کوهان دار و درختان این درفش عهد نیز در رابطه با گئوش اورون (ایزد گاوشکل دایائوس وداها، گیه مرتن= کیومرث درخشان) و گئوش تشن (الهه گاو شکل پریتوی وداها) و نیز درخت گئو کرن (هوم سپید) اوستا بسیار قابل است. بنا به توضیح ابوریحان بیرونی در مورد جشن گئوش ایرانیان یکی از این پنج خدا/امشاسپند باید معادل جمشید (جام درخشان)/مهر/امرداد ایزد خورشید بوده باشد که تحت نام مهر قربانی کننده گاو مقدس است. مطابق اوستا و کتب پهلوی یکی از درختان درخت گئوکرن (گاو بنیادین پخش کننده حیات) به عنوان درخت جوانی و جاودانگی است، دیگری درخت محافظ آن و سومی درخت هوم سپید (طوبی= درمانگر) است. در اساطیر زرتشتی ماران با تمساح اهریمنی و ماهی کره یعنی دلفین به عنوان محافظ درخت گئوکرن از حمله تمساح جایگزین گشته اند. در رابطه با گاو کوهان دار این درفش گفتنی است؛ در اوستا نام این درفش ملی ایرانیان عهد باستان بی جهت درفش گاو نامیده نشده است. در فرهنگنامه های فارسی برای کلمه درفش معانی پرچم (دم گاو) و درخشان را آورده اند ولی شناسنامهً کهنی برای آنها ذکر نشده است؛ لذا ترکیب آن از در (دارنده) و فش (یال، کوهان) درست تر به نظر میرسد چه نام درفش گاویانی اوستا و داستان گاوبرمایون شاهنامه که در ارتباط با اسطوره فریدون و درفش کاویانی (گاویانی) عهد فریدون (کورش سوم) است، این مفهوم را کاملاً مستدل می نمایند. خود مجمع تصاویر درفش دیرین شهداد از سوی دیگر به خصوص و به وضوح یادآور ورجمکرد (باغ ساخته ایزد جمشید= خورشید همزاد) نیز هست که در فرگرد دوم وندیداد با جوانی جاودانه و جاودانگی مربوط شده است: در وندیداد و کتب پهلوی باب ورجمکرد هم گفته شده است که جمشید در آنجا تخمهً انواع مخلوقات را نهاده است تا در طوفانی که در دوره هوشیدر (دارنده درخشندگی= ایزد خورشید= مهر/جمشید موعود رستاخیز) اتفاق می افتد نژاد مخلوقات از میان نرود. جای این قلعه بنا به روایت کتاب پهلوی بندهش در میان پارس است. جالب است که مطابق روایات پهلوی کرساسپ (=کشنده دشمن، گرشاسپ جاودانی) یا همان بهرام ورجاوند سمت کابل که به جای همان ایزد مهر(مشیه/میثیه/مسیح) ایزد و منجی موعود هستند در روز رستاخیز از به نجات ایرانیان خواهد شتافت. اثر این اسطوره در روایات انجیلی شتافتن سه مغ شرقی از سمت شرق فلات ایران به بیت اللحم برای زیارت مسیح نوزاد موعود در حال تولد به وضوح بر جای مانده است. طبق روایات پهلوی کرساسپ در دشت پیشانسی (=دشت و صحرای گسترده "پثن ها= پرتو سورها، اسلاف بلوچان") به تیر یک تورانی به نام نوهین (نهانکار) به خواب بوشاسپ (خواب طولانی بد) فرو رفته و در میان درمک (جایگاه دارای گودی= خوار/کویر/جایگاه بسیار گود) افتاده و برف بر او نشسته است؛ بدان کار که چون ضحاک ماردوش (خندان= آشّورخدای ملی آشوریان+ مردوک خدای ملی بابلیها) رها شود، او خیزد و وی را بزند. او را ده هزار فروهر پرهیزگاران نگهبان اند.
در رابطه با این همانی بودن ایزد مهر با جمشید خدایگانی و باغ ورجمکرد وی در ارتباط با هم مهرداد بهار مطالبی در کتاب خود پژوهشی در اساطیر ایران آورده است که ما در اینجا آن را به اختصار می آوریم (ما برای سادگی مطلب توضیحات خود را در پرانتزها بر گفتار وی اضافه می نماییم):
”در ریگ ودا یمه (جمشید) دو پیام برنده دارد هر دو سگ اند(به قیاس از اسطوره امیران گرجیها سگبالدارند) این دو سگ پاسداران راه بهشت اند و مردگان را وا می دارند، تا بی آن که از راه به در روند، به انجمن پدران که در کنار یمه (جمشید) نشسته اند بپیوندند (در کتب پهلوی اینجا همچنین جایگاه ایزد مهر است). این سگها در مراسم تشییع مردگان در دین زرتشتی نیز وظیفه ای به عهده دارند که به این اسطوره مربوط است. در اوستا، ییمه دو صفت اصلی دارد، یکی خشئته به معنی شاهوار و درخشان که امروزه نیز در جزو دوم نامهای خورشید و جمشید می بینیم و دیگر هور درس به معنای خورشید دیدار و ییمه پسر ویونگهونت (زروان) است که نام او نیز با درخشیدن مربوط است؛ و اگر توجه کنیم که حتی در ریگ ودا نیز یمه با خورشید مربوط است و او دهنده خورشید است. جالب توجه در این ارتباط شباهتهای او است، به خصوص در ایران، با ایزد مهر که خود ایزدی است با منشاً خورشیدی:
الف- در ریگ ودا آمده است که میتره (میثره/مهر) گرد آورنده مردم است و کشتکاران را با چشمهایی که بر هم نهاده میشود در می یابد و پنج قبیله مردمان فرمانبرداری او را میکنند.
در اساطیر ایرانی نیز جمشید طبقات چهارگانه مردم را متشکل می کند و گرد هم می آورد و مردم را پاسداری می کند.
ب- بنا به مهر یشت،بند پنج، مهر کاخی بر فراز کوه هرا (البرز) دارد، جاییکه در آن نه شب هست و نه گرما، نه بیماری هست و نه مرگ.
جمشید نیز مطابق فرگرد دوم وندیداد "ور" یا کاخی می سازد و در پادشاهی او نیز تاریکی، سرما، گرما و بیماری و مرگ نیست.
پ- از مهریشت بر می آید که مهر نه تنها وظایفی در زمینه برکت بخشی به عهده دارد، بلکه ایزدی است جنگاور و نیز حامی پیمانها و داور است. بدین گونه مهر وظیفه جنگاوری و مؤبدی، هر دو را به عهده دارد. در ریگ ودا سوریه (خورشید) نیز [نظیر مهر/ائیریامن] پریستار جهان خدایان ایزدی است. متقابلاً در شاهنامه در باره جمشید چنین آمده است:
منم گفت با فره ایزدی همم شهریاری و هم مؤبدی
جمشید در اوستا دارای سه فره یا فره ای با سه جلوه (سه سئوشیانت) است:" یکی از آنها که فرهً خدایی/مؤبدی است به ایزد مهر می رسد، فره شاهی به فریدون (کورش سوم) می پیوندد و فره پهلوانی و جنگاوری را گرشاسپ به دست می آورد (در باب سئوشیانتها تنها این یکی با این گفته مطابقت ندارد و به جایش گائوماته زرتشت/اوخشیت نمه= پروراننده نماز سئوشیانت دوم نشسته است).
ت- در مرکز آئین های دین مهر پرستی قربانی کردن گاو به دست مهرف قرار داشته است. از افسانه مشیه (مهر، خورشید) و مشیانه(مهریانه/ماه) که واریانت دیگر داستان جم (یمه=همزاد مذکر) و جمه (یمی= همزاد مرنث) است و از یسنا 32، بند 8 نیز بر می آید که جمشید به قربانی کردن گاو می پرداخته است. همچنین مهر دارای چراگاههای فراخ بوده است و جمشید دارنده رمه خوب که ارتباط هر دو آنها را با گاو و گله داری را می رساند.
ث- در آغاز بهار خورشید یا مهر وارد برج بره میشود و در واقع تجدید سلطنت و قدرت در طبیعت می کند. در برابر، جشن نوروز جشن پیروزی و فرمانروایی کامل جمشید است که در آغاز بهار قرار دارد.
ج- ارتباط انسان با خورشید (مشیه نخستین مذکر زوج خدایگانی/انسانی) از سویی و ارتباط انسان با جم (نخستین همزاد مذکر انسانی/خدایگانی) معرف ارتباط اینهمانی جم با خورشید است."
بر این اساس دلیل اطلاق نام خدایگان خورشیدی آریائیان یعنی جمشید (مهر) بر روی تختگاه پاسارگاد هخامنشیان را به وضوح در می یابیم. حتی به نظر میرسد که پیدایی نامهای کرمان و کرمانشاه (کرمانشان) را هم که در اصل ترکیبی از کر (سنگ) و مان (خانه)- شان (جا) دارند، خانه های صخره ای خود را با پرستش ایزد خورشید یعنی مهر زاده صخره سنگی مربوط می ساخته اند. مردم این مناطق در عهد مادها، ساگارتیان (دارندگان خانه های سنگی) و ستروخاتیان (خانه سنگیها) نامیده می شده اند، چون استرابون از پرستش آرس (بهرام/مهر) نزد مردم کرمان خبر داده و افزوده است که برایش خر و گور خر قربانی میکنند. همچنین در سمت کرمانشاهان و دیگر مناطق کردنشین سمت غرب ایران آثار باستانی و اخبار تاریخی گواه بارز میر/مهر /خورشید پرستی ایشان می باشد.
در سمت جنوب شرقی شهداد نام شهر کویری معروف و کهن بم نیز قابل توجه است و اگر این نام را با کلمه فارسی بم (کلفت و درشت)، وهم و وم پهلوی بسنجیم که به معنی عریض و وسیع و تخته سنگ هستند؛ بر این اساس این اسم اشاره به حصار حصین معروف آن داشته است و اسم شهر در واقع شهر دارای ارگ بم (=ضخیم) بوده است که علی الاصول در اثر سادگی و کثرت تلفظ به شهر بم تلخیص یافته است.
روي آن، نقشي از يك نخل – كه هنوز هم در آنجا زياد است – ديده ميشود و 2 درخت ديگر و 5 آدم كوچك و بزرگ كه همه از بزرگان هستند و 2 شير و يك گاو كوهاندار و چند مار شبيه مارهاي جيرفت هم به چشم ميخورند."
موضوع جالب عقاب روی میلهً درفش است که همشهری توجهی بدان نکرده است در اساطیر کهن ایرانی به نام سیمرغ (عقاب) علاوه بر این که سمبل ایزد خورشید بوده است، تحت نامهای سومری و هوریانی آنزو و زروان خدای خرد و باد اساطیری بزرگ بومیان دیرین فلات ایران به شمار می آمده است و بدین جهات نیز بوده که تمثالش در بالای درفش کاویانی پارسیان دوره هخامنش نیز نصب بوده است. اگر نام آنزو را با کلمه کاسی یانزی (شاه) تطبیق دهیم در این صورت از آن معنی خدای بزرگ اراده شده است. در یک سینی باستانی مکشوفه زروان و اهورامزدای درون شکم وی را در نقش سیمرغ و انسان بالدار مشاهده می نماییم. بنابراین آنزو با خدای دوجنسیتی زروان مربوط بوده است. نام سومری کهن فلات ایران یعنی دیلمون را هم که در نام دیلمنستان (گیلان کهن) در شمال و بندر دیلم در جنوب دیده میشوند می توان از ریشه دال (زال) یا دالمن یعنی عقاب گرفت که در زبانهای بومیان کهن ایران باستان بر جای مانده است. بنابراین زال زر شاهنامه که در آشیانه سیمرغ پرورش می یابد خود خورشید فرزند آنزو/زروان یعنی ایزد مهر است. در اساطیر سومری مکان زروان قله کوه کارنئول (زاگروس) قید گردیده است که از مراکز زروان پرستی و خورشید پرستی بوده است. از سوی دیگر نام زروان را می توان از نام الهه بابلی سارپانی توم یا زربانیتو مأخوذ دانست که به معنی کسی که دانه را می آفریند می باشد. در طی نخستین هزارهً پیش از میلاد، این الهه به عنوان همسر مردوک مورد پرستش بود و در پرستشگاه عمده او در بابل مشارکت داشت. در این ظرفیت این الهه همچون دیگر الهه ها وظایف بسیار دیگر مانند آفرینش، حفاظت کشور، شفاعت برای مؤمنان و ایجاد نسل و مانند آنها را به عهده داشت. موضوع گاو کوهان دار و درختان این درفش عهد نیز در رابطه با گئوش اورون (ایزد گاوشکل دایائوس وداها، گیه مرتن= کیومرث درخشان) و گئوش تشن (الهه گاو شکل پریتوی وداها) و نیز درخت گئو کرن (هوم سپید) اوستا بسیار قابل است. بنا به توضیح ابوریحان بیرونی در مورد جشن گئوش ایرانیان یکی از این پنج خدا/امشاسپند باید معادل جمشید (جام درخشان)/مهر/امرداد ایزد خورشید بوده باشد که تحت نام مهر قربانی کننده گاو مقدس است. مطابق اوستا و کتب پهلوی یکی از درختان درخت گئوکرن (گاو بنیادین پخش کننده حیات) به عنوان درخت جوانی و جاودانگی است، دیگری درخت محافظ آن و سومی درخت هوم سپید (طوبی= درمانگر) است. در اساطیر زرتشتی ماران با تمساح اهریمنی و ماهی کره یعنی دلفین به عنوان محافظ درخت گئوکرن از حمله تمساح جایگزین گشته اند. در رابطه با گاو کوهان دار این درفش گفتنی است؛ در اوستا نام این درفش ملی ایرانیان عهد باستان بی جهت درفش گاو نامیده نشده است. در فرهنگنامه های فارسی برای کلمه درفش معانی پرچم (دم گاو) و درخشان را آورده اند ولی شناسنامهً کهنی برای آنها ذکر نشده است؛ لذا ترکیب آن از در (دارنده) و فش (یال، کوهان) درست تر به نظر میرسد چه نام درفش گاویانی اوستا و داستان گاوبرمایون شاهنامه که در ارتباط با اسطوره فریدون و درفش کاویانی (گاویانی) عهد فریدون (کورش سوم) است، این مفهوم را کاملاً مستدل می نمایند. خود مجمع تصاویر درفش دیرین شهداد از سوی دیگر به خصوص و به وضوح یادآور ورجمکرد (باغ ساخته ایزد جمشید= خورشید همزاد) نیز هست که در فرگرد دوم وندیداد با جوانی جاودانه و جاودانگی مربوط شده است: در وندیداد و کتب پهلوی باب ورجمکرد هم گفته شده است که جمشید در آنجا تخمهً انواع مخلوقات را نهاده است تا در طوفانی که در دوره هوشیدر (دارنده درخشندگی= ایزد خورشید= مهر/جمشید موعود رستاخیز) اتفاق می افتد نژاد مخلوقات از میان نرود. جای این قلعه بنا به روایت کتاب پهلوی بندهش در میان پارس است. جالب است که مطابق روایات پهلوی کرساسپ (=کشنده دشمن، گرشاسپ جاودانی) یا همان بهرام ورجاوند سمت کابل که به جای همان ایزد مهر(مشیه/میثیه/مسیح) ایزد و منجی موعود هستند در روز رستاخیز از به نجات ایرانیان خواهد شتافت. اثر این اسطوره در روایات انجیلی شتافتن سه مغ شرقی از سمت شرق فلات ایران به بیت اللحم برای زیارت مسیح نوزاد موعود در حال تولد به وضوح بر جای مانده است. طبق روایات پهلوی کرساسپ در دشت پیشانسی (=دشت و صحرای گسترده "پثن ها= پرتو سورها، اسلاف بلوچان") به تیر یک تورانی به نام نوهین (نهانکار) به خواب بوشاسپ (خواب طولانی بد) فرو رفته و در میان درمک (جایگاه دارای گودی= خوار/کویر/جایگاه بسیار گود) افتاده و برف بر او نشسته است؛ بدان کار که چون ضحاک ماردوش (خندان= آشّورخدای ملی آشوریان+ مردوک خدای ملی بابلیها) رها شود، او خیزد و وی را بزند. او را ده هزار فروهر پرهیزگاران نگهبان اند.
در رابطه با این همانی بودن ایزد مهر با جمشید خدایگانی و باغ ورجمکرد وی در ارتباط با هم مهرداد بهار مطالبی در کتاب خود پژوهشی در اساطیر ایران آورده است که ما در اینجا آن را به اختصار می آوریم (ما برای سادگی مطلب توضیحات خود را در پرانتزها بر گفتار وی اضافه می نماییم):
”در ریگ ودا یمه (جمشید) دو پیام برنده دارد هر دو سگ اند(به قیاس از اسطوره امیران گرجیها سگبالدارند) این دو سگ پاسداران راه بهشت اند و مردگان را وا می دارند، تا بی آن که از راه به در روند، به انجمن پدران که در کنار یمه (جمشید) نشسته اند بپیوندند (در کتب پهلوی اینجا همچنین جایگاه ایزد مهر است). این سگها در مراسم تشییع مردگان در دین زرتشتی نیز وظیفه ای به عهده دارند که به این اسطوره مربوط است. در اوستا، ییمه دو صفت اصلی دارد، یکی خشئته به معنی شاهوار و درخشان که امروزه نیز در جزو دوم نامهای خورشید و جمشید می بینیم و دیگر هور درس به معنای خورشید دیدار و ییمه پسر ویونگهونت (زروان) است که نام او نیز با درخشیدن مربوط است؛ و اگر توجه کنیم که حتی در ریگ ودا نیز یمه با خورشید مربوط است و او دهنده خورشید است. جالب توجه در این ارتباط شباهتهای او است، به خصوص در ایران، با ایزد مهر که خود ایزدی است با منشاً خورشیدی:
الف- در ریگ ودا آمده است که میتره (میثره/مهر) گرد آورنده مردم است و کشتکاران را با چشمهایی که بر هم نهاده میشود در می یابد و پنج قبیله مردمان فرمانبرداری او را میکنند.
در اساطیر ایرانی نیز جمشید طبقات چهارگانه مردم را متشکل می کند و گرد هم می آورد و مردم را پاسداری می کند.
ب- بنا به مهر یشت،بند پنج، مهر کاخی بر فراز کوه هرا (البرز) دارد، جاییکه در آن نه شب هست و نه گرما، نه بیماری هست و نه مرگ.
جمشید نیز مطابق فرگرد دوم وندیداد "ور" یا کاخی می سازد و در پادشاهی او نیز تاریکی، سرما، گرما و بیماری و مرگ نیست.
پ- از مهریشت بر می آید که مهر نه تنها وظایفی در زمینه برکت بخشی به عهده دارد، بلکه ایزدی است جنگاور و نیز حامی پیمانها و داور است. بدین گونه مهر وظیفه جنگاوری و مؤبدی، هر دو را به عهده دارد. در ریگ ودا سوریه (خورشید) نیز [نظیر مهر/ائیریامن] پریستار جهان خدایان ایزدی است. متقابلاً در شاهنامه در باره جمشید چنین آمده است:
منم گفت با فره ایزدی همم شهریاری و هم مؤبدی
جمشید در اوستا دارای سه فره یا فره ای با سه جلوه (سه سئوشیانت) است:" یکی از آنها که فرهً خدایی/مؤبدی است به ایزد مهر می رسد، فره شاهی به فریدون (کورش سوم) می پیوندد و فره پهلوانی و جنگاوری را گرشاسپ به دست می آورد (در باب سئوشیانتها تنها این یکی با این گفته مطابقت ندارد و به جایش گائوماته زرتشت/اوخشیت نمه= پروراننده نماز سئوشیانت دوم نشسته است).
ت- در مرکز آئین های دین مهر پرستی قربانی کردن گاو به دست مهرف قرار داشته است. از افسانه مشیه (مهر، خورشید) و مشیانه(مهریانه/ماه) که واریانت دیگر داستان جم (یمه=همزاد مذکر) و جمه (یمی= همزاد مرنث) است و از یسنا 32، بند 8 نیز بر می آید که جمشید به قربانی کردن گاو می پرداخته است. همچنین مهر دارای چراگاههای فراخ بوده است و جمشید دارنده رمه خوب که ارتباط هر دو آنها را با گاو و گله داری را می رساند.
ث- در آغاز بهار خورشید یا مهر وارد برج بره میشود و در واقع تجدید سلطنت و قدرت در طبیعت می کند. در برابر، جشن نوروز جشن پیروزی و فرمانروایی کامل جمشید است که در آغاز بهار قرار دارد.
ج- ارتباط انسان با خورشید (مشیه نخستین مذکر زوج خدایگانی/انسانی) از سویی و ارتباط انسان با جم (نخستین همزاد مذکر انسانی/خدایگانی) معرف ارتباط اینهمانی جم با خورشید است."
بر این اساس دلیل اطلاق نام خدایگان خورشیدی آریائیان یعنی جمشید (مهر) بر روی تختگاه پاسارگاد هخامنشیان را به وضوح در می یابیم. حتی به نظر میرسد که پیدایی نامهای کرمان و کرمانشاه (کرمانشان) را هم که در اصل ترکیبی از کر (سنگ) و مان (خانه)- شان (جا) دارند، خانه های صخره ای خود را با پرستش ایزد خورشید یعنی مهر زاده صخره سنگی مربوط می ساخته اند. مردم این مناطق در عهد مادها، ساگارتیان (دارندگان خانه های سنگی) و ستروخاتیان (خانه سنگیها) نامیده می شده اند، چون استرابون از پرستش آرس (بهرام/مهر) نزد مردم کرمان خبر داده و افزوده است که برایش خر و گور خر قربانی میکنند. همچنین در سمت کرمانشاهان و دیگر مناطق کردنشین سمت غرب ایران آثار باستانی و اخبار تاریخی گواه بارز میر/مهر /خورشید پرستی ایشان می باشد.
در سمت جنوب شرقی شهداد نام شهر کویری معروف و کهن بم نیز قابل توجه است و اگر این نام را با کلمه فارسی بم (کلفت و درشت)، وهم و وم پهلوی بسنجیم که به معنی عریض و وسیع و تخته سنگ هستند؛ بر این اساس این اسم اشاره به حصار حصین معروف آن داشته است و اسم شهر در واقع شهر دارای ارگ بم (=ضخیم) بوده است که علی الاصول در اثر سادگی و کثرت تلفظ به شهر بم تلخیص یافته است.
نام و نشان شهر سوخته
نام و نشان شهر سوخته در اسامی شهر و دیار کهن ماگان و سیستان زنده مانده است
در منابع سومری نام سرزمین بلوچستان ماگان (یعنی شهر کاهنان و جادوگران) ذکر شده است. این معنی در نام اوستایی و یونانی کهن مردم آنجا یعنی یاتوان (یئوتیان= جادوان) زنده مانده است که در کنار مردمی به نام پریکانیان (مردم کوچ نشین و کناری= پیئریکانیان اوستا) می زیسته اند و از این رو در اوستا هم نام این دو قوم غالباً در کنار هم قید شده است. اما اگر خود نام کنونی سوخته را به عنوان نامی ایرانی بر شهر سوخته اصیل بشماریم در این صورت اصلی آن را باید به صورت سو (سود) و خته (مکان) یعنی جایگاه پرسود باز سازی نمود (نگارنده قبلا نیز در این باب سخن به میان آورده بود). ولی حال معتقدم همین نام شهر سوخته بیشتر با نام سئوستان ( (جایگاه پر سود) که می توان آن را هیئت اصلی و کهن نام سیستان شمرد، مصداق منطقی پیدا می کند چه از سوی دیگر نام ماگان به زبانهای کهن ایرانی همین معنی سرزمین کاهنان و جادوگران یا جایگاه غنی و ثروتمند را می داده است و این نام تا صده های اخیر به صورت مکران (جایگاه "مک ها= جادوگران/کاهنان یا ثروتمندان") بر روی نام سیستان و بلوچستان غربی باقی مانده بود. نام شهر مرکزی کهن منطقه یعنی زرنگ (دریا) را هم سیستان قید نموده اند که معنی سئوستان (شهر ثروتمند) بیش از معنی شهر سکاها (سگیستان) برای آن مناسب می افتد. شاید از این جهت بوده است که گفته شده است سیستان در پارینه انبار گندم آسیا بود. آمدن موضوع سکاها به سمت سیستان که در قرن اواخر قرن دوم پیش از میلاد اتفاق افتاده خود سببی دیگر بر رسمیت افتادن نام ایرانی دیرین این شهر بر این ویرانه شهر و کل سیستان و شهر مرکزی آن زرنگ گردیده است. بنابراین در مجموع چنین به نظر میرسد ایرانیان باستان نام با چاشنی کردن نام سکیستان (سرزمین سکاها) بر سوستان این نام اخیر را به عنوان معادل ایرانی نام شهر ماگان یا شهر مرکزی ولایت ماگان (ساحران) بر آن اطلاق نموده اند. این خود ملزم آن است که نام بومی و سومری ماگان در هزاره سوم قبل از میلاد بر آن اطلاق شده باشد. انتساب اسطوره سوشیانتها (سود رسانان زمین) با دریاچه هامون سیستان نشان میدهد که سو-شین (=جایگاه پرسود) یعنی معنی نامهای دیرین این منطقه ماگان و سوستان (سیستان) در اینجا اساس مکان سئوشیانتها (موعودهای منجی و سود رسان زمین) قرار گرفته است. جالب است چنانکه از هسوان- تسانگ خبر زائر چینی بلخ و هندوستان در اواخر عهد ساسانیان (حدود سال 629 میلادی) بر می آید نام شهر سوخته در پیش مرمان آسیای میانه تحت نام قّلهً سوخته سومرو (پرسود) بر سر زبانها بوده است.
سایت دولتی فرهنگسرا چنین معلوماتی را از ویرانه های شهر سوخته شهرستان زابل سیستان در اختیار ما قرار میدهد:
شهر سوخته (مسکون از3200تا 1800پیش ازمیلاد)
شهر سوخته در شصت كيلومتري جنوب زابل كنار جاده زابل و در شش كيلومتري قلعه رستم واقع شده و مشتمل بر تپههايي است كه بيش از پنجاه متر ارتفاع ندارند. وسعت آن دو كيلومتر و نيم ميباشد. اين مكان بيگمان روزگاراني دراز يكي از مهمترين مراكز شهرنشيني آسيا در عصر مفرغ بوده است. قدمت اين تمدن را به 3500 تا 4000 سال قبل از ميلاد تخمين ميزنند. ضمن كاوشهاي علمي، بناي مستطيل شكلي با اطاقهاي چهارگوش، راهرو و پلكانهايي نمايان شده كه به وسعت تقريبي پانصد متر مربع است. ديوارهاي ضخيمي ازخشت به بلندي سه متر در انتهاي اين كاخ باستاني، كه نشانگر وقوع آتشسوزي پردامنه و مهيبي است، به جاي مانده است. از جمله اين نشانهها تيرهاي سوخته و اسكلت انساني است كه دسته هاون در دست راست دارد. چنين مينمايد كه اين بناها به بيست سال اول هزاره دوم پيش از ميلاد تعلق دارد و از اهميت باستانشناختي ممتازي برخوردار است. از جمله اشيايي كه ضمن كاوش در تپههاي شهر سوخته هخامنشي به دست آمده، پيكر مفرغي زني است كه كوزهاي بر سر دارد و متعلق به نيمه دوم هزاره سوم پيش از ميلاد است. ظرفهاي سفالي گوناگون به رنگهاي متفاوت كه اكثراً نخودي، برخي منقوش و بيشتر بينقش است، قدمت شهر سوخته را نشان ميدهد كاوشهاي مقدماتي كه در اين شهر و پيرامون بمپور و بردسر به عمل آمده است نشان ميدهد كه مردمان اين سرزمينها در هزاره چهارم، سوم و دوم پيش از ميلاد تمدن درخشان و همانند تمدن هند و بينالنهرين داشتهاند. در حفريات شهر سوخته تعدادي قبر به شرح زير به دست آمده است گودالهاي ساده: از نظر شكل خارجي قبور گودالي داراي فرم منظمي نيستند و شكلهاي چهارگوش، راستگوش و گاهي نزديك به دايره دارند. عمق اين گورها از سطح زمين بين چند سانتيمتر تا يك متر در نوسان است. البته فرسايش خاك باعث عدم دقت اندازهگيري ابعاد قبور است. به طور كلي از اين گورها يك بار و به ندرت دوباره استفاده شده است و گاهي نيز دو جسد را يك جا دفن كردهاند كه در اين مورد يكي از اسكلتها معمولاً متعلق به كودكان است گودالهاي دوقسمتي: اين نوع اول است، با اين تفاوت كه بيشتر آنها شكل دايره دارند. اكثر اين قبور در لايه سنگ ريزهاي قرار دارد و به وسيله تيغهاي متشكل از يك تا پنج خشت به دو بخش تقسيم شدهاند. اين خشتها از نوع خشتهاي به كار برده شده در ساختمانهاي شهر سوخته است. اسكلتها معمولاً در قسمت شمال قبور قرار داده شدهاند. اين نوع قبور از گورهاي نوع اول بزرگتر است و در آنها نيز يك اسكلت و به ندرت دو اسكلت ديده ميشود قبور سردابهاي اين نوع قبور بدون شك جالبترين نوع قبور يافت شده در شهر سوخته به شمار ميرود. گورها به صورت يك چاله زيرزميني بيضي شكل در يك طرف كنده شدهاند. اين دخمهها يا چالهها معمولاً صد و هشتاد سانتيمتر عمق دارند، در صورتي كه عمق طرف ديگر سردابه تنها صد و بيست سانتيمتر است. قسمت ورودي گور با يك ديوار خشتي پوشانده شده است كه خشتهاي آن از نوع خشتهاي به كار برده شده در قبور دو قسمتي است. وقتي در گور با اين ديوار بسته ميشد قسمت ديگري خالي ميماند. برخي از اين قبرها دو بار مورد استفاده قرار ميگرفته اند. معمولاً بقاياي جسد اول را جمع كرده و در كنار سردابه مي گذاشتند و سپس جسد جديد را در قبر جاي ميدادند. اشياء موجود در اين قبور بيشتر در قسمت پايين ورودي پيدا شدهاند قبور شبيه سردابهاي يا سردابهاي كاذب: فرق اين قبور با سردابهاي حقيقي در آن است كه به جاي ساختن سردابه، ابتدا يك گودال معمولي كنده و سپس در يك طرف آن با خشت اتاقكي ساختهاند. بقيه امور مانند تدفين قبور سردابهاي است. قبور خشتي: اين قبور نادر و شكل آنها راست گونه است. مساحت اين نوع قبور سه و نيم مترمربع است و ديوارهاي آنها به وسيله يك رشته خشت افقي پوشانده شده است. بزرگترين قبر در اين قبرستان متعلق به پيرمردي است كه به پهلوي چپ خوابانده شده است و قبرش دويست و ده سانتيمتر طول و هفتاد سانتيمتر عرض دارد. اين قبر با استفاده از دو رديف خشت ساخته شده و ديوارهاي آن در داخل اندود شدهاند.
در منابع سومری نام سرزمین بلوچستان ماگان (یعنی شهر کاهنان و جادوگران) ذکر شده است. این معنی در نام اوستایی و یونانی کهن مردم آنجا یعنی یاتوان (یئوتیان= جادوان) زنده مانده است که در کنار مردمی به نام پریکانیان (مردم کوچ نشین و کناری= پیئریکانیان اوستا) می زیسته اند و از این رو در اوستا هم نام این دو قوم غالباً در کنار هم قید شده است. اما اگر خود نام کنونی سوخته را به عنوان نامی ایرانی بر شهر سوخته اصیل بشماریم در این صورت اصلی آن را باید به صورت سو (سود) و خته (مکان) یعنی جایگاه پرسود باز سازی نمود (نگارنده قبلا نیز در این باب سخن به میان آورده بود). ولی حال معتقدم همین نام شهر سوخته بیشتر با نام سئوستان ( (جایگاه پر سود) که می توان آن را هیئت اصلی و کهن نام سیستان شمرد، مصداق منطقی پیدا می کند چه از سوی دیگر نام ماگان به زبانهای کهن ایرانی همین معنی سرزمین کاهنان و جادوگران یا جایگاه غنی و ثروتمند را می داده است و این نام تا صده های اخیر به صورت مکران (جایگاه "مک ها= جادوگران/کاهنان یا ثروتمندان") بر روی نام سیستان و بلوچستان غربی باقی مانده بود. نام شهر مرکزی کهن منطقه یعنی زرنگ (دریا) را هم سیستان قید نموده اند که معنی سئوستان (شهر ثروتمند) بیش از معنی شهر سکاها (سگیستان) برای آن مناسب می افتد. شاید از این جهت بوده است که گفته شده است سیستان در پارینه انبار گندم آسیا بود. آمدن موضوع سکاها به سمت سیستان که در قرن اواخر قرن دوم پیش از میلاد اتفاق افتاده خود سببی دیگر بر رسمیت افتادن نام ایرانی دیرین این شهر بر این ویرانه شهر و کل سیستان و شهر مرکزی آن زرنگ گردیده است. بنابراین در مجموع چنین به نظر میرسد ایرانیان باستان نام با چاشنی کردن نام سکیستان (سرزمین سکاها) بر سوستان این نام اخیر را به عنوان معادل ایرانی نام شهر ماگان یا شهر مرکزی ولایت ماگان (ساحران) بر آن اطلاق نموده اند. این خود ملزم آن است که نام بومی و سومری ماگان در هزاره سوم قبل از میلاد بر آن اطلاق شده باشد. انتساب اسطوره سوشیانتها (سود رسانان زمین) با دریاچه هامون سیستان نشان میدهد که سو-شین (=جایگاه پرسود) یعنی معنی نامهای دیرین این منطقه ماگان و سوستان (سیستان) در اینجا اساس مکان سئوشیانتها (موعودهای منجی و سود رسان زمین) قرار گرفته است. جالب است چنانکه از هسوان- تسانگ خبر زائر چینی بلخ و هندوستان در اواخر عهد ساسانیان (حدود سال 629 میلادی) بر می آید نام شهر سوخته در پیش مرمان آسیای میانه تحت نام قّلهً سوخته سومرو (پرسود) بر سر زبانها بوده است.
سایت دولتی فرهنگسرا چنین معلوماتی را از ویرانه های شهر سوخته شهرستان زابل سیستان در اختیار ما قرار میدهد:
شهر سوخته (مسکون از3200تا 1800پیش ازمیلاد)
شهر سوخته در شصت كيلومتري جنوب زابل كنار جاده زابل و در شش كيلومتري قلعه رستم واقع شده و مشتمل بر تپههايي است كه بيش از پنجاه متر ارتفاع ندارند. وسعت آن دو كيلومتر و نيم ميباشد. اين مكان بيگمان روزگاراني دراز يكي از مهمترين مراكز شهرنشيني آسيا در عصر مفرغ بوده است. قدمت اين تمدن را به 3500 تا 4000 سال قبل از ميلاد تخمين ميزنند. ضمن كاوشهاي علمي، بناي مستطيل شكلي با اطاقهاي چهارگوش، راهرو و پلكانهايي نمايان شده كه به وسعت تقريبي پانصد متر مربع است. ديوارهاي ضخيمي ازخشت به بلندي سه متر در انتهاي اين كاخ باستاني، كه نشانگر وقوع آتشسوزي پردامنه و مهيبي است، به جاي مانده است. از جمله اين نشانهها تيرهاي سوخته و اسكلت انساني است كه دسته هاون در دست راست دارد. چنين مينمايد كه اين بناها به بيست سال اول هزاره دوم پيش از ميلاد تعلق دارد و از اهميت باستانشناختي ممتازي برخوردار است. از جمله اشيايي كه ضمن كاوش در تپههاي شهر سوخته هخامنشي به دست آمده، پيكر مفرغي زني است كه كوزهاي بر سر دارد و متعلق به نيمه دوم هزاره سوم پيش از ميلاد است. ظرفهاي سفالي گوناگون به رنگهاي متفاوت كه اكثراً نخودي، برخي منقوش و بيشتر بينقش است، قدمت شهر سوخته را نشان ميدهد كاوشهاي مقدماتي كه در اين شهر و پيرامون بمپور و بردسر به عمل آمده است نشان ميدهد كه مردمان اين سرزمينها در هزاره چهارم، سوم و دوم پيش از ميلاد تمدن درخشان و همانند تمدن هند و بينالنهرين داشتهاند. در حفريات شهر سوخته تعدادي قبر به شرح زير به دست آمده است گودالهاي ساده: از نظر شكل خارجي قبور گودالي داراي فرم منظمي نيستند و شكلهاي چهارگوش، راستگوش و گاهي نزديك به دايره دارند. عمق اين گورها از سطح زمين بين چند سانتيمتر تا يك متر در نوسان است. البته فرسايش خاك باعث عدم دقت اندازهگيري ابعاد قبور است. به طور كلي از اين گورها يك بار و به ندرت دوباره استفاده شده است و گاهي نيز دو جسد را يك جا دفن كردهاند كه در اين مورد يكي از اسكلتها معمولاً متعلق به كودكان است گودالهاي دوقسمتي: اين نوع اول است، با اين تفاوت كه بيشتر آنها شكل دايره دارند. اكثر اين قبور در لايه سنگ ريزهاي قرار دارد و به وسيله تيغهاي متشكل از يك تا پنج خشت به دو بخش تقسيم شدهاند. اين خشتها از نوع خشتهاي به كار برده شده در ساختمانهاي شهر سوخته است. اسكلتها معمولاً در قسمت شمال قبور قرار داده شدهاند. اين نوع قبور از گورهاي نوع اول بزرگتر است و در آنها نيز يك اسكلت و به ندرت دو اسكلت ديده ميشود قبور سردابهاي اين نوع قبور بدون شك جالبترين نوع قبور يافت شده در شهر سوخته به شمار ميرود. گورها به صورت يك چاله زيرزميني بيضي شكل در يك طرف كنده شدهاند. اين دخمهها يا چالهها معمولاً صد و هشتاد سانتيمتر عمق دارند، در صورتي كه عمق طرف ديگر سردابه تنها صد و بيست سانتيمتر است. قسمت ورودي گور با يك ديوار خشتي پوشانده شده است كه خشتهاي آن از نوع خشتهاي به كار برده شده در قبور دو قسمتي است. وقتي در گور با اين ديوار بسته ميشد قسمت ديگري خالي ميماند. برخي از اين قبرها دو بار مورد استفاده قرار ميگرفته اند. معمولاً بقاياي جسد اول را جمع كرده و در كنار سردابه مي گذاشتند و سپس جسد جديد را در قبر جاي ميدادند. اشياء موجود در اين قبور بيشتر در قسمت پايين ورودي پيدا شدهاند قبور شبيه سردابهاي يا سردابهاي كاذب: فرق اين قبور با سردابهاي حقيقي در آن است كه به جاي ساختن سردابه، ابتدا يك گودال معمولي كنده و سپس در يك طرف آن با خشت اتاقكي ساختهاند. بقيه امور مانند تدفين قبور سردابهاي است. قبور خشتي: اين قبور نادر و شكل آنها راست گونه است. مساحت اين نوع قبور سه و نيم مترمربع است و ديوارهاي آنها به وسيله يك رشته خشت افقي پوشانده شده است. بزرگترين قبر در اين قبرستان متعلق به پيرمردي است كه به پهلوي چپ خوابانده شده است و قبرش دويست و ده سانتيمتر طول و هفتاد سانتيمتر عرض دارد. اين قبر با استفاده از دو رديف خشت ساخته شده و ديوارهاي آن در داخل اندود شدهاند.
روشنفکری پر استعداد ولی مسئله داری بزرگ که مسعود بهنود است
معمولاً فرصت رفتن به پای تلویزیون برایم کم است ولی همسرم که سرش غالبا با برنامه کانالهای تلویزیون مشغول است گاها مرا به مدت کوتاهی پای تلویزیونی می کشاند. شخصی به نام مسعود بهنود را همانند لوت اساطیری در نخستین ناگاه در برنامه تلویزیونی مصاحبه ووآی امریکا چقدر منور یافتم. همه چیز خوب پیش می رفت و من پیش همسرم شروع به تمجید و افتخار به همچو ایرانی روشنفکر و آزاد رأیی نمودم. بعد در اواخر برنامه که برای پاسخ به بینندگان تلویزیون بود، فردی سیاس با دیدگاه مشخصا چپروانه و عاصی روی خط آمد، و وی را مرد هزار چهره خواند و ضمناًغالب مردم ایران را گرسنه خواند و از مجری خواهش عذر پذیرش حضور او و امثال وی را خواستار شد.مسعود بهنود از درون عاصی حرفی زد که آدم را به یاد روایت افسانه ای می اندازد که آن پیامبر نورانی لوت که به نظر بیگانه مسجد لوت تنها فرد صلاحیت دار مجلس بود، ناگاه قوت فواره کیش خود را با فواره نیرومند پیشابش از منبر به سقف مسجد از خود به نمایش گذاشت. مسعود بهنود بدون در نظر گرفتن عدم حضور دموکراسی و آزادی احزاب با تزریقات امپریالیستی زمان پهلوی صورت گرفته بود دفع مفسد(قربانیان خلق) به افسد(مرتجعان تاریخ) کرد و گفت هزاران اعدامی شریف سیاسی فاجعه سال67توسط جمهوری اسلامی بر سر جنگ قدرت قربانی شدند.
در این صورت باید بابکها و مصدقها و فاطمی ها را نیز قربانی قدرت بشماریم که منطق ادمهایی از نوع مسعود بهنود است...
در این صورت باید بابکها و مصدقها و فاطمی ها را نیز قربانی قدرت بشماریم که منطق ادمهایی از نوع مسعود بهنود است...
اشتراک در:
پستها (Atom)