جمعه، فروردین ۰۸، ۱۴۰۴
ریشهٔ واژهٔ مله (شنا کردن) و ملوان در کُردی و لُری
نظر به اینکه در زبانهای هندوایرانی حرف «پ» به وساطت «و» به حرف «م» قابل تبدیل است (نظیر آپ= آو، وَند= مَند) ریشهٔ هندوایرانی مله و ملوان، پلَوَ و پلَوان سنسکریت است:
प्लव m. plava swimming
प्लव m.n. plava small ship
प्लव m.n. plava boat
प्लव m.n. plava raft
प्लव m.n. plava float
واژهٔ ملوان ربطی به واژهٔ سامی ملّاح (کشتی ران) ندارد چون ترکیب ناهنجار ملّاح بان/ملّاح وان معنی نگهدارندهٔ کشتی ران را می دهد نه معنی خود کشتیبان را.
واژهٔ جنوبی بَلم نیز برگرفته از این واژهٔ سنسکریتی پلَوَ (قایق) به نظر می رسد.
دوشنبه، فروردین ۰۴، ۱۴۰۴
مآخذ نامهای تاجیک و پشتون
(Source of Tajik and Pashtun names)
به نظر می رسد نام تاجیک متعلق به تایوئه جیک ها یعنی یوئه جی های بزرگ (تخاران، شاخهٔ اکثریت یوئه جی ها) باشد که بر مخلوط آنان با دربیک/دری زبانان اطلاق شده است. و نامهای افغان و پختون (اشراف) مربوط به هپتالان (ابدالی ها) بوده باشد که به مخلوط آنها با پاکتیک ها اطلاق شده است:
आभग m. Abhaga one who is to be honoured by a share
आप्त adj. Apta respected
अल n. ala excellent
पक्ति f. pakti respectability
چینیها نام تخار ها (شاخهٔ بزرگ یوئه جی ها) را تا-یوئه-جیک (یوئه جی بزرگ، مه یوئه جیک) می نامیدند که این تایوئه جیک، مه یوئه جیک و یوئه جیک مأخذ نامهای تاجیک و مأجوج و یأجوج به نظر می رسند که از سمت دیوار بزرگ چین آمده بودند:
Tā (ता).—Excellence, eminence; greatness.
معنی افغان و پشتون
در گزارش منجم هندی قرن ششم میلادی Varāha Mihira نام افغان به صورت اوگانه به معنی سرزمین سرزمین نجبا و دینداران و در کتیبهٔ شاپور ساسانی به صورت بغانه (منسوب به دینداران و خداپرستان) آمده است. در عهد ساسانی حاکمان آنجا را فغانیش یعنی رهبر افغانها می گفته اند. هندوان باستان افغانستان را آریا ورته (مراتع نجبا) و یونانیان آریانا (سرزمین نجبا) می نامیده اند:
आभग m. Abhaga one who is to be honoured by a share
نشسته در آن دشت بسیار کوچ
ز افغان و لاچین و کرد و بلوچ.
فردوسی.
من ایدر بمانم نیایم براه
نیابم به افغان و لاچین سپاه.
فردوسی.
نام پختون آن به صورت بختون به معنی منسوب به دینداران و نجبا بوده است و پتهان هندوان (مردم محترم) ترجمه و واژهٔ پشتون صورتی از آن است:
भक्त adj. bhakta faithful
भक्त m. bhakta worshipper
«خ» گاهی بدل ِ «ش» آید:
افراختن = افراشتن.
فراخه = فراشه.
فراخیدن = فراشیدن.
ریشهٔ نامهای تاجیک و دری
نامهای کهن دادیک و تاجیک و دروپیک (دربیک، دری) اشاره به سکاییان پارسی برگ هئومه دارند.
به بیان دیگر نامهای سکاییان پارسی برگ هئومه، دروپیک (درو-پیک، دارای دارو و عصارهٔ خوردنی) و دربیک و دری و دادیک و حتی تاجیک مرتبط و مترادف می نمایند:
सूम m. sUma (hauma) milk
दार्भ adj. dArbha made of bunch of grass
द्रु m. dru tree, drug
पयस् n. payas juice
दाधिक adj. dAdhika made of or mixed or sprinkled with coagulated milk.
दधिक n. dadhika cheese
तेजस् n. tejas fresh butter
तेजस् n. tejas essence
معنی یوئه جی، یوئه جژی و تایوئه جی (تایوئه جیک، تاجیک)
یوئه جی به معنی زوج قوم و یوئه جژی (زوج قوم کوچک) و تايوئجی به معنی (زوج قوم بزرگ، تخار، کوشان) است:
तायते{ताय्} verb 1 tAyate[tAy] spread
युज m. yuja connectors
در تبر زرین بلخ نام یوئه جی با توتم کرکس دو سر ایشان ربط داده شده است:
युङ्क्ते{युज्} verb yunkte[yuj] unite
आज m. Aja vulture
در این تبر آیینی، هپتالیان با توتم گراز و سکائیان بلوچستان با توتم ببر بالدار در دو سوی یوئه جی ها نشان داده شده اند.
منابع عمده:
١- تاریخ ایران باستان، حسن پیرنیا.
۲- ایران در عهد باستان، محمد جواد مشکور.
٣- جادهٔ ابریشم جلد ١ و ٢ علی اکبر مظاهری.
۴- فرهنگ لغات سنسکریت آنلاین.
۵- لغت نامهٔ دهخدا.
معنی ورمز و ورمزیار
ورمز/ورمذ به صورت اوستایی وَر-میث به معنی خانهٔ دوست داشتنی است. بنابراین جشن ورمز ککچای سمنانی ها به معنی جشن دختران خانهٔ دوست داشتنی و نام قصبهٔ ورمزیار آذربایجان به معنی دارای خانه های دوست داشتنی می باشد.
واژهٔ عید معرّب به نظر می رسد
واژهٔ معرّب عید مترادف جشن و شادی است:
एधतु m.f. edhatu [edh] happiness
एधस् n. edhas [edh] happiness
Ida (eda): a female given name: from a Germanic word meaning “happy.”
از سوی دیگر در فرهنگ سنسکریت-فارسی جلالی نائینی واژۀ ایدا iDA به معانی تفریح و تفرج و آسایش و سرزندگی آمده است. این واژه به وضوح می تواند اصل واژۀ معرّب عید باشد؛ چون واژۀ عید در قاموس لغات قرآن ذکر شده است لذا این واژه در زبانهای هندوایرانی و سامی مشترک بوده است:
इडा f. iDA refreshment,
کلمۀ اوستایی ایژَ به معنی خوشبختی و آسایش و آرامش شکلی از این واژۀ سنسکریتی ایدا به نظر می رسد.
کلمۀ مشابه عید (هَدو اکدی) در زبانهای سامی هم وجود دارد ولی شکل سنسکریتی ایدا به عید نزدیکتر است:
ḫadû [ḪÚL : ] (vb. u/u ; stat. ḫadi)
[Moral life → Feelings]
G. to rejoice, be joyful about sth. ; to wish, be willing ; to be content with sth. (+ana) D. to make happy Š. to make s.o. rejoice N. to reach an agreement (?)
Comparison with other Semitic languages :
•Proto-Semitic : *ḫadāw
•Syriac : ḥdi ܚܕ݂ܼܝ
•Hebrew : ḥādā חָדָה
•Ugaritic : ḫdw
معنی نام مرغ اساطیری چمروش
چینا-مروش یا چمروش در اساس به معنی مرغ دانا بوده که در کتب پهلوی به مرغ چینندهٔ مهاجمین معنی شده است. اسطورهٔ آن از آنزوی سومریان (دانای آسمانی) به یادگار مانده که تصور میشد در قلهٔ کوه کارنو (شاخ، دماوند) آشیان دارد. سیمرغ نیز که در قلهٔ دماوند آشیان دارد همان آنزو به نظر می رسد.
داریتیان کهن (درختی ها) و بلاسگانیان عهد ساسانی همان طالشی ها بوده اند
(The ancient Daritians (Trees people) and the Balasganians of the Sassanid era were the same as the Taleshis)
اسقف اِلییا که برای ترویج انجیل به این سرزمین ـ که دیگر بلاسگاننام نداشت ـ مأموریت یافته بود، با مردمی روبرو شد که خدایی به نام یَزد را که در درخت بلوطی به نام «شاهِجنگل» میزیست میپرستیدند و بوتههایی که پیراموناین درخت بودند، «کودکان یَزد» خوانده میشدند. اهلمحل مدّعی بودند که این خدا از اجدادشان به آنان رسیده اسـت (تومادو مارگا، ج 2، ص509-512؛ نیز رجوع کنید به فی، ص340ـ 341). یَزد در پهلوی واژهای معمول دالّ برخداست. کیشی که اسقف الییا میبایست با آن مبارزهمیکرد، آشکارا بر گرفته از اعتقادات مزدایی دوران ساسانی بود که احتمالاً با پرستش محلی درختان مقدس درآمیختهبود.
به نظر می رسد نام بلوط که از سردهٔ راشها است در شمال ایران راش، لَش، لاش، آلَش و آلاش بوده است و نامهای طوالش (تَوَ-آلش، محل راش نیرومند) و آلاشت (محل راش) بر گرفته از آنند. در این مورد گفته شده است: در میان ساکنان نقاط جنگلی شمال ایران راش از اسامی متفاوتی برخوردار است. مردمان تالش، کلارستان، شهسوار، کلاردشت، کجور آن را راش، در منجیل و عمارلو راج، در آستارا قزل کز، در کوه درفک و طوالش آلاش و الوش، در مازندران مرس، در نور چلر و در گرگانرود قزل آغاج، مینامند.
بر این اساس به نظر می رسد نام کهن بلاشگان/بلاسگان آنجا هم در اساس ترکیب با-لاش-گان به معنی محل «دارندگان درخت مقدس راش» (داریتیان منابع کهن یونانی) بوده است.
معنی املش و رشت و گیلان و دیلم
نام درخت راش می تواند به معنی خوشمزه باشد:
रसाय्य adj. rasAyya savoury
نام املش (دارای راش نیرومند، مترادف تالش) و حتّی نام رشت (به صورت رَش- شت، محل راش) نیز بر گرفته از راش به نظر می رسند. نام گیلان و دیلم نیز در معنی محل گیاه هم اشاره به تقدیس درخت راش دارند:
द्रुम m. druma (deluma) tree
در دانشنامهٔ جهان اسلام بدون پی بردن به معنی بلاسگان چنین اطلاعاتی در مورد آن جمع آوری شده است:
"بَلاسَگان (عربی: بَلاسَجان، بَلاشَجان؛ ارمنی: بَلَسَکَن)، جاینام فارسی مختوم به ـ اَگان (ـ اَکان) به معنای سرزمین بلاس. به سرزمینی اطلاق میشود که بیشترین بخش آن در جنوب مسیر سُفلای رودهای کُر و ارس قرار دارد، و از جنوب به آتورپاتکان (آذربایجان) و از مشرق به دریای خزر محدود است.1) در دورهٔ پیش از اسلام. سرزمین و ساکنان آن. بخش اصلی و مرکز این سرزمین دشت بلسکن بود که در جغرافیای منسوب به موسی خورنی، به زبان ارمنی (آدونتز ، ص124)، با آلبانیا برابر گرفته شده، ولی در واقع همان دشت مُغان (موغان) است. به روایت ابنخرداذبه (ص121) راه بَرزَند * به وَرثان (وَرْتَنَه کِرْت) از این دشت میگذشت. نظر ماریک (هونیگمان و ماریک، ص81ـ82) دایر بر اینکه بَلاسَگان در زمان ساسانیان تا حدود کوههای قفقاز و تنگة دربند ادامه داشته درست نمینماید، ولی نظر ترور (ص75) را باید پذیرفت که، بر اساس آن، بلاسگان تا حدودی منطبق بر منطقهای است که آئِلیانوس، اندر طبیعت جانوران (7/17) از قول امینتاس، نویسندة قرن چهارم پیش از میلاد، آن را «سرزمین خزران » خوانده است و در دورة یونانیمآبی با نام کاسپیانا نیز شناخته میشد (این نام را ارامنه در اوایل قرن دوم پیش از میلاد از مادهای آتورپاتکان اخذ کرده بودند). با در نظر گرفتن اینکه در جغرافیای موسی خورنی ( رجوع کنید به هوبشمان، ص4، 267 به بعد، 351ـ352)، بیشتر کاسپیانا در ایالت بعدی پئهایتکرن قرار میگیرد، میتوان نتیجه گرفت که بَلاسَگان منطبق با بخشی از خاک آن ایالت بوده که در جنوب رود کُر قرار داشته است.اصطلاح قومی بالاسچیک، که تنها در زبان ارمنی بهآن بر میخوریم، از کلمهٔ بلسکن مشتق شده است (رجوع کنید به مارکوارت، ص120، هوبشمان، ص412). گفتة اِلیشِه (30/7، و نیز ص262ـ264؛ لانگلوا، ج2، ص227) را که یکی از شاهان بَلاسگانی هون بوده است نباید واقعیت محض تلقی کرد و نتیجه گرفت که ساکنان بلاسگان اصل و نسب هونی داشتهاند. بلاسگان در عهد ساسانیان. در یکی از سنگنوشتههای سه زبانی شاپور اول، که تاریخش اندکی بعد از 260میلادی است، برای نخستین بار کلمهٔ بلاسگان دیده میشود (پارسی میانه 2/1: n ف Bl'sk ؛ پارتی2/1: Bl'skn ؛ یونانی 3/1: رجوع کنید به [?] Balasagene ماریک، ص49. در این سنگنوشته، در فهرست اسامی استانهای ساسانی، نام این کشور مستقلاز آلبانیا برده شده است؛ این واقعیت میتواند بدان معنیباشد که بلسکن حتی اگر کمابیش از مستملکات پادشاهیآلبانیا بوده، زمانی که اردشیر اول یا شاپور اول آن را تصرف کردهاند، نوعی موجودیت سیاسی داشته است. از طرفی، ابنخرداذبه (ص18) شاه بلاسگان (بِلاشجان) را از سلاطینی میشمارد که اردشیر اول به آنان عنوان شاهیبخشیده بود (رجوع کنید به آدونتز، ص170) که نشان میدهد شاه بلاسگان، بهنوعی، انقیاد خویش را به اردشیر (یا شاپور) ثابت کرده و بر اثر آن در شمار دست نشاندگان وی درآمده است. بنا به گزارش فاوستوس، در زمان سلطنت خسرو دوم گرگوری، شاه ارمنستان، اسقف ایبِریا و آلبانیا کوشید تا اتباع سرزمین سنهسن را به دین مسیح درآورد (سنهسن را موسی خورنی، 3/3، به نام این سنهسن که شاه ماساگِتها (آلانها) بود، بر مردمان دیگری نیز، از جمله بالاسچیکها، فرمانروایی میکرد. سپاهیان شاه ماساگتها به ارمنستان حمله بردند، ولی ارامنه آنها را تار و مار کردند و بقایای ایشان به کشور بالاسچیکها (فاوستوس،7/3؛ لانگلوا، ج2، ص215ـ216) عقب نشستند. بنابراین، ظاهراً سنهسن حوالی سالهای 335ـ336میلادی، بخشی از بلاسگان را اشغال کرده و به جمعآوری نیرو پرداخته، در حالی که، دست کم در ظاهر، دست نشاندهٔ شاه شاهان بوده است. در آغاز قرن بعد، مسروب قدیس ، در مأموریت دینی خویش، به موعظه و دعوت در بلاسگان پرداخت که به گفتة کوریون (5/11، ص34) در آن هنگام به آلبانیا تعلق داشته است.این وضع را میتوان به نوعی دستنشاندگی بلاسگان در برابر آلبانیا تعریف کرد.در مورد شورش ارمنستان در برابر ایران در زمان یزدگرد دوم، از بلاسگان هم نام برده شده است؛ از این قرار که درنبردی در نزدیکی رود لوپنس ، بعضی از اشراف ارمنیبه شاه بلاسگان و نیروهای او حملهور شدند (الیشه،59/4، ص147ـ148، لانگلوا، ج2، ص208؛ مُوسِس کالان کاتواسئی، 2/2، ص67). از فحوای کلام آشکارا معلوم است که در آن زمان نیروهای بلاسگان در کنار ایرانیان میجنگیدهاند. اما شاه این کشور، که الیشه او را هونمیخواند، در خروج بر ولینعمت ساسانی خود درنگ نکرد؛ و متعاقباً یک لشکر ایرانی را در آلبانیا قتلعام کرد، و بعد از آن به دستور یزدگرد دوم به قتل رسید (الیشه، 30/7، ص263ـ264؛ لانگلوا، ج2، ص147ـ 148). بخشهایی که در زبان ارمنی سپندران پروژ و اورمزدپروژ و آتسیباگاوان و شاید الوان خوانده میشوند و همگی در جنوب کُر قرار دارند احتمالاً در زمان حکومت ساسانیان به وجود آمدند ( رجوع کنید به هوبشمان، ص352). نام دو بخش اول که در فارسی میانه سپندران پیروز و هرمزد پیروز خوانده میشوند، قطعاً اصل ساسانی دارد.مسیحی شدن اهالی بلاسگان و بقایای تمدن ایرانی نزد کافرکیشان دوران متأخر. دو تن در دو مرحله کوشیدند تا اهالی بلاسگان را به دین مسیح هدایت کنند؛ یکی گرگوری که ظاهراً این کار به شهادتش منجر شد، و دیگری مِسروب قدیس. اما از نتایج این فعالیتها، و اینکه آیا این کار بعد هم ادامه یافت یا خیر، چیزی نمیدانیم. واقعیت مسلّم این استکه در نامهای از یوحنای دوم، اسقف اعظم کلیسای ارمنستان،در ربع سوم قرن ششم، خطاب به اسقف اعظم آلبانیا، کتابِ نامهها (ص21: موسِس کالان کاتواسئی7/2، ص72)، در میان اسقفان دیگر، از تیموتی اسقف بلاسگان، نیز نام بردهشده است. علاوه بر این، مُهری به زبان پهلوی، متعلق به دورة ساسانی که اخیراً از آن خبر دادهاند (ژینیو ، ج2،ص64، نیز رجوع کنید به ص5)، به نام «اسقف اعظم کلیسای هلبن و بَلاسَگان» منقور شده است. در این نوشته هلبن را میتوان به احتمال زیاد نام پارسی میانة شهری دانست که به زبان ارمنیآن را اَلِوان میخواندهاند (شاید همان شهر آلبانای بطلمیوس، 2/11/5 باشد) و حاکمنشین ناحیهای به همین نام در بلاسگان بوده است.به هر حال، واقعیت این است که تا 184/ 800 درمنطقهٔ مُغان تغییر دین صورت نگرفت. اسقف اِلییا که برای ترویج انجیل به این سرزمین ـ که دیگر بلاسگاننام نداشتـ مأموریت یافته بود، با مردمی روبرو شد کهخدایی به نام یَزد را که در درخت بلوطی به نام «شاهِجنگل» میزیست میپرستیدند و بوتههایی که پیراموناین درخت بودند، «کودکان یَزد» خوانده میشدند. اهلمحل مدّعی بودند که این خدا از اجدادشان به آنان رسیده اسـت (تومادو مارگا، ج2، ص509، 512؛ نیز رجوع کنید به فی، ص340ـ 341). یَزد در پهلوی واژهای معمول دالّ برخداست. کیشی که اسقف الییا میبایست با آن مبارزهمیکرد، آشکارا برگرفته از اعتقادات مزدایی دوران ساسانیبود که احتمالاً با پرستش محلی درختان مقدس درآمیخته بود."
سهشنبه، اسفند ۲۸، ۱۴۰۳
سبب جشن چهارشنبه سوری
از آن به دیر ِمُغانم عزیز میدارند
که آتشی که نمیرد همیشه در دل ماست.
حافظ.
دلیل شوم به حساب آمدن شب چهارشنبه نزد ایرانیان باستان
مطابق شدن عدد چهار اوستایی یعنی "توئیری" با واژۀ اوستایی تَئوروَ (آسیب رساندن) بوده است. حتی کلمۀ اوستایی برای خود چهار یعنی چَثوَرَ به صور اوستایی و سنسکریتی چیثا-وَرَ و چهَس-وارَ معنی دارای کیفر و آسیب را می رسانده است. بنابراین شوم به شمار آمدن روز چهارشنبه از ایرانیان به اعراب رسیده بوده است. یعنی باور نحوست شب چهار شنبه بر خلاف تصور برخی ها از فرهنگ همسایگان گرفته نشده بلکه بومی ایران بوده است و جشن آتش چهار شنبه سوری نیز نظیر جشن آتش "سده" (یعنی شدت زیان و ضرر [سرما]) برای رفع شرّ و نحوست با آتشهای مقدس بوده است.
مطابق لغت نامهٔ دهخدا، چارشنبه. [ش َ شَم ْ ب َ / ب ِ] (اِ مرکب) چهارشنبه. نام روز پنجم از هفته که بتازی اربعاء گویند. (ناظم الاطباء). نام روزی از روزهای هفته که بین سه شنبه و پنجشنبه است. اربعاء:
بشد چارشنبه هم از بامداد
بدین باغ کامروز باشیم شاد.
فردوسی.
ستاره شمر گفت بهرام را
که در چارشنبه مزن گامرا.
فردوسی.
چارشنبه که از شکوفه ٔ مهر
گشت پیروزه گون سواد سپهر.
نظامی.
یکشنبه، اسفند ۲۶، ۱۴۰۳
Etymology of Mecca and Bakka
I think I have found the origin of the names Bakka and Mecca:
Given the name Bakka (بَ-عكّا, a place of crowding), the name Mecca was originally مَ-عكّا (a place of crowding [of pilgrims]).
Akka in Hebrew means crowding, which in Arabic remains as Aka, meaning the main part of anything.
The ancient name Makoraba, belonging to Mecca, also meant the place of pilgrims in Arabic-Akkadian:
karābu/kāribu (feminine : kāribtu)
[Religion]
i) blesser , pilgrim , thankful * / grateful * ; lā kāribu : ungrateful / thankless ; ša-kāribi : votive offering ; 2) -noun- : one who blesses , a blessing priest ; niqê kāribu : offerings for the blessing priest ; 3) (a supplicant deity / genie) , (divine name) ; 4) kāribtu : (a female genie in wood) ;
Cf. karābu (2), karābu
شنبه، اسفند ۲۵، ۱۴۰۳
Edda means sage
Both the name of the elder womman Edda and the name of the Edda book match the Sanskrit's addha (clearly) and addhAti (sage)
अद्धाति m. addhAti sage
Sanskrit dictionary
[«previous (A) next»] — Addha in Sanskrit glossary
Source: DDSA: The practical Sanskrit-English dictionary
Addhā (अद्धा).—ind. [atyate at taṃ santataṃ gamanaṃ jñānaṃ vā dadhāti kvip Tv.]
1) Truly, clearly, surely, undoubtedly, in truth, really, certainly, indeed; को अद्धा वेद (ko addhā veda) Ṛgveda 1.129.6. अद्धा श्रियं पालितसङ्गराय प्रत्यर्पयिष्यति (addhā śriyaṃ pālitasaṅgarāya pratyarpayiṣyati) R.13.65.
جمعه، اسفند ۲۴، ۱۴۰۳
آيا منظور از شهر مکورابا (زیارتگاه) در نوشته های بطلمیوس مکّه (بکّه) بوده است؟
Did the city of Macoraba (pantheon) in Ptolemy's writings refer to Mecca (Bakka)?
نظر به معنی ازدحام بکّه (مکّه) و قبیلهٔ قریش یعنی تجّار آن می توان مراد از آن را جای ازدحام مردم گرفت و مکورابا (زیارتگاه) را همان بکّه (مکّه) شهر قریش (تجار) دانست که برایدر این باب گفته شده است: "جغرافیای قرن دوم کلودیوس بطلمیوس نام مکورابا را در غرب شبه جزیره عربستان قرار داده است. در مطالعات مستشرقان اجماع وجود دارد که مکورابا مکه است، و تا حدی کمتر این نام از یک کلمه باستانی عربستان جنوبی برای "معبد" گرفته شده است. این مقاله شناسایی Macoraba به عنوان مکه را به ساموئل بوچارت در سال 1646 ردیابی می کند و تفسیرهای در حال تغییر Macoraba از آن زمان را ارزیابی می کند. نتیجه میگیرد که هیچ اشتقاق رضایتبخشی برای توضیح تفاوت بین نامهای مکه و مکورابا پیشنهاد نشده است، و استدلال میکند که اکنون باید اجماع را کنار گذاشت یا با جدیت بیشتری از آن دفاع کرد."
نظر به معنی ازدحام بکّه (مکّه) و قبیلهٔ قریش یعنی تجّار آن می توان مراد از آن را جای ازدحام مردم گرفت و مکورابا (زیارتگاه) را همان بکّه (مکّه) شهر قریش (تجار) دانست که برای محافظت اموال خود و آرامش و مرکزیت بخشیدن محل، معبد کعبه را در آنجا بنا نهاده بوده اند.
واژهٔ مکورابا (مَ-کورابا) بر گرفته از واژهٔ اکدی کَرابو (زائر) و به معنی محل زائیرین به نظر می رسد:
karābu/kāribu (feminine : kāribtu)
[Religion]
i) blesser , pilgrim , thankful * / grateful * ; lā kāribu : ungrateful / thankless ; ša-kāribi : votive offering ; 2) -noun- : one who blesses , a blessing priest ; niqê kāribu : offerings for the blessing priest ; 3) (a supplicant deity / genie) , (divine name) ; 4) kāribtu : (a female genie in wood) ;
Cf. karābu (2), karābu
واژهٔ کربلا نیز در معنی زیارتگاه خدا می تواند از این واژهٔ کرابو مشتق شده باشد.
در ارتباط با نام بکّه (ازدحام زائرین) گفتنی است، خود مکّه نیز بنا به لغات توراتی به صورت مَ-عکّا به همین معنی است.عکّا (ازدحام) به صورت عکا در عربی به معنی قسمت عمدهٔ هر چیز، باقی است:
Accho (akka) [N] [E] [S]
close; pressed together
امّا در مورد نام یثرب (مدینه):
به نظر می رسد نام یثرب (مدینه) به معنی قصبهٔ محافظت شده بوده است:
išru(m) (2)
an enclosed village (?) ;
bâʾu [DIB : ] (vb. a/a ; )
G. to go along, across ; to overtake, defeat s.o. ;
در منابع دینی اسلامی در مورد عوامل و علّتهای نامیده شدن مکه به این اسم، ده وجه، غالباً عامیانه، ذکر شده است:
"الف ـ به این جهت که در درّه ای خشک واقع شده و از نعمت آب بهره ای اندک دارد؛ به عبارت دیگر: در این شهر رودخانه یا چشمه جوشانی بصورت طبیعی جریان ندارد. و لازم است آب را از چاهها و طبقات زیرین زمین استخراج کنند؛ چنانکه یاقوت حموی می گوید: «لأنّهم کانوا یمتکون الماء ای یستخر جونها». و برخی هم گفته اند از این جهت مکه نامیده شده است که گویا زمین آبش را مکیده است: (کان ارضها امتکت ماءها).
ب ـ مکه نامیده شده؛ زیرا که نخوت و غرور مستبدین را از بین می برد. (لأنّها تمکت الجبارین ای تذهب نخوتهم).
ج ـ زیرا گناهان انسان را محو کرده، از میان می برد. (لأنّها تمکّ الذنوب ای تستخرجها و تذهب بها کلّها).
د ـ زیرا که (به خاطر دعای ابراهیم ـ ع ـ و وجود آیات بینات الهی)، مردم را از هر سو به خود جذب می کند؛ چنانکه عرب به جذب و گرایش بچه شتر به پستان مادر و مکیدن تمام شیر توسط بچه شتر، می گوید: «امتکّ الفصیل ضرع امه» (لأنّها تجذب النّاس الیها، من قول العرب امتک الفصیل ضرع امّه).
ه ـ زیرا که مردم در آن ازدحام کنند، چنانکه عرب به بچه شتر هنگامی که از هر سو و به شدت پستان مادرش را می مکد، می گوید: «امتک الفصیل ضرع امه» (لازدحام الناس بها، من قولهم امتک الفصیل ضرع امه اذا مصه مصّا شدیداً).
این وجه را یاقوت حموی نقل کرده ولی گویا خودش آن را نپسندیده است، او می گوید تشبیه ازدحام در مکه، به مصّ شدید فصیل درست نیست. اما ابن منظور در لسان العرب و مؤلف تاج العروس این وجه را ذکر کرده اند.
و ـ زیرا هر کسی را که در آن ظلم کند هلاک می کند؛ چنانکه برخی از شعرای عرب خطاب به مکه گفته اند: ای هلاک کننده فاجر، نابود کن نابود کردنی، نابود مکن مذجح وعکا را، (سمیت مکه لأنّها تمکّ من ظلم ای تهلکه و ینشد قول بعضهم: یا مکة الفاجر مکی مکا، ولا تمکی مذجحا و عکا).
مصداق این تسمیه را شاید بتوان قصه اصحاب فیل دانست (اَلَم تَرَکَیْفَ فَعَلَ ربّک بِأَصحاب الفیل، اَلَمْ یجعل کیدهم فی تضلیل، و ارسل علیهم طیراً أَبابیل، ترمیهم بحجارة من سِجّیل، فجعلهم کعصفٍ مأکول).
ز ـ زیرا که فاجر را اخراج کرده از خود می رماند. (لأنّها تمکّ الفاجر عنها ای تخرجه).
برخی مانند ابن ظهیره دو مورد اخیر را یک وجه شمرده اند.
ح ـ زیرا که مردمش نهایت تلاش را از خود نشان می دادند؛ چنانکه وقتی مغز استخوان را در آورند می گویند: «تمککت العظم» (لأنّها تجهد اهلها مأخوذ من قولهم تمککت العظم اذا اخرجت مخه).
اما راغب در وجه تشبیه گفته است: «بخاطر آن مکه نامیده شده است که وسط زمین است؛ همانطور که مغز استخوان در وسط استخوان واقع شده است».
ط ـ میان دو کوه مرتفع واقع شده و شهر مکه در میان دره مثل ظرفی است که بالای آن تنگ و وسط آن فراخ باشد. (لأنّها بین جبلین مرتفعین علیها و هی فی هبطه بمنزله المکوک).
ی ـ اعراب جاهلی در هنگام حج می گفتند: حج ما تمام و کامل نخواهد بود مگر آنکه به کنار کعبه رویم و در آنجا سوت بکشیم (مثل سوت کشیدن و چهچهه پرنده ای شبیه بلبل) (لأنّ العرب فی الجاهلیة کانت تقول لایتم حجّنا حتی نأتی مکان الکعبة فنمک فیه ای نصفر صفیر المکاء).
شبیه حضرت رضا ـ ع ـ در پاسخ به سؤال محمد بن سنان شبه این وجه تسمیه را بیان فرموده است:
انّ ابالحسن الرّضا ـ علیه السلام ـ کتب فی ما کتب من جواب مسائله: «سمیت مکّة لأنّ النّاس کانوا یمکون فیها و کان یقال لمن قصدها قد مکا و ذلک قول اللّه (عزّ) لا و ماکان صلوتهم عند البیت الاّمکاءً و تصدیةً».
حضرت رضا ـ علیه السلام ـ ضمن پاسخ به سؤالهای محمد بن سنان در مورد این پرسش که «چرا مکه را مکه نامیده اند؟» می فرماید: «به این خاطر که مردم زمان جاهلیت در هنگام حج، سوت می کشیدند و به همین سبب به کسی که قصد حج داشت می گفتند: «قد مکّا»؛ چنانکه خدای عزّوجلّ در مورد این عمل آنها می فرماید: نیایش آنها در کنار خانه فقط کف زدن و سوت کشیدن بود».
ک ـ مکه از «مکّ» به معنای «بسط» مشتق شده است؛ چه اینکه خداوند زمین را از مکه گسترانید. و چنانکه این مطلب در روایات دحوالأرض نیز آمده است."
پنجشنبه، اسفند ۲۳، ۱۴۰۳
تثلیث ابراهیم، ناحور و هاران منشأ هندوایرانی دارد
(The Trinity of Abraham, Nahor and Haran has Indo-Iranian origins)
مطابق تحقیق جناب آرمين لنگرودی: "«برهمن» در جهانبینی هندی به واقعیت تغییر ناپذیر، نامتناهی، درونی و متعالی اشاره دارد که نشان دهنده منبع ابدی هر چیزی است که موجود است. کهنترین معنی این واژه در «وداها» «کلمهٔ مقدس» یا «فائدهٔ مقدس» است که در کل میتواند بمعنی «نیروی مقدس» فهمیده شود. از زمان “«اوپانیشادها»، واژهٔ «برهمن» به معنی «مطلق» نیز بکار رفته، یعنی چیزی که «ثابت» است و «تغییر ناپذیر» میماند. همزمان چهرهٔ پنداشتی «برهمن» را ما در سیمای «برهما» مییابیم، خدایی که همسری به نام «سارساواتی» (توجه شود به همسانی این نام با نام همسر ابراهیم یعنی «سارا»!) داشت...
در متون یهودی، و بخصوص متونی که بنیان عرفان یهود را پایه نهادند، نیز توضیحاتی در مورد ریشهٔ نام ابراهیم و چرایی نوشتار دوگانهٔ آن آورده شده است. از جمله این متنها میتوان از نوشتههای «فیلون»، فیلسوف و نویسندهٔ یهودی در مصر یاد کرد، که در اینباره مینویسد:
«نام اصلی او “ابرام” بود، اما بعداً او را “آبراهام” نامیدند. اگرچه در اینجا فقط یک حرف، یعنی “آلفا” از نظر آوایی دو بار آورده شده است، (این اختلاف) اما بطور قابل توجهی دگرگونی در مفهوم و دیدگاه را نشان میدهد. “ابرام” (در زبان کلدانی) به عنوان “پدر والامقام” ترجمه گردیده، از سوی دیگر اما ابراهیم (در زبان عبری) به چم “پدر برگزیدهٔ کلام” آورده شده است. نام نخستین به اهمیت کهکشانشناسی و نجوم بازمیگردد، که از دیدگاه کلدانیها به مراقبتِ یک “پدر” آسمانی از فرزندانش (در کهکشان) اشاره داشت (فیلون به این نکته اشاره دارد که ابراهیم پیش از رسالت خود و در دوران شرک، نامی کلدانی [آبرام] داشته است). در حالیکه نام (عبری) بعدی به “خردمند” اشاره دارد. در کتاب مقدس از “کلام” به معنای “اندیشهٔ بر زبان آورده شده” یاد شده و از “پدر” به معنی “خرد راهنما” – زیرا “پنداری” که در درون ما پرورش مییابد، در طبیعت خود “پدر گفتار” است، زیرا (این پندار از گفتار) قدیمتر است و آنچه را که باید گفته شود را تولید میکند. با (صفت) “برگزیده” اما از نظر اخلاقی انسان خوب (منظور است)؛ زیرا شخصیت بد، بیفایده و بدسرشت بوده، اما شخصیت اخلاقی خوب (یک شخصیت) “برگزیده” شده (است) و به شایستگی از همه متمایز میگردد» (فیلون؛ «در بارهٔ آبراهام»، بند ۸۱)."
در تأیید و تکمیل این گفتار گفتنی است:
نام برهما (برهمن) نیز مترادف با همین مفهوم ابراهام به معنی خردمند است:
ब्राह्म adj. brAhma relating to sacred knowledge
نام ویشنو هم مترادف نام توراتی هاران (نگهدارنده در زبانهای هندوایرانی) است.
विष्णु m. vishNu the Preserver
हरण adj. haraNa holder, taker
لقب ویرانگر شیوا نیز معادل نام توراتی ناحور (ویرانگر) است:
Nahor: destroyer
به نظر می رسد در ایران معادل تثلیث برهما، ویشنو و شیوا همان اهورا مزدا (سرور دانا)، مهر میانجی و اهریمن (شریر) بوده اند که سرانجام به ثنویت اهورا مزدا (ناستیه) و اهریمن (دسره) ختم شده است.
ابراهیم بت شکن در مقام پیامبر و صاحب کتاب به جای گائوماته بردیهٔ ویران کنندهٔ معابد بت پرستی (سپیتاک سپیتمان) داماد و پسر خواندهٔ کوروش، حاکم بلخ و ناظر امور دره سند و سرانجام نائب السلطنهٔ کمبوجیه و وهیزداته بردیه پسران کوروش بوده است؛ همانکه هرتسفلد وی را زرتشت سپیتمان پیامبر اهورامزدا و هاروی کرافت همان گوتمه بودای بلخ، پیامبر نیروانا (شادی عظیم، اهورا مَذدا) می داند:
निर्वन n. nirvana complete pleasure
مطابقت خانوادهٔ ابراهیم خلیل الله با خانوادهٔ زرتشت سپیتمان
سارا (ملکه) همسر ابراهیم خلیل الله مطابق ملکه هووی (اورویج= والا نژاد) یعنی آتوسا زن گائوماته بردیه (سپیتاک سپیتمان/زرتشت سپیتمان) است.
هاجر (خدمتکار) کنیز و همسر ابراهیم مطابق چکر زن زرتشت سپیتمان یعنی ارنیج بیردا (مسئول خدمتکاری) است.
اسحق (ایشخاک، صاحب زمین کشاورزی) پسر ابراهیم و سارا مطابق ایست واستر (دارای کشتزار) پسر زرتشت سپیتمان و اورویج (هووی، آتوسا) است:
ईश adj. isha owning
कच्छ adj. kachcha watery soil
سر انجام اسماعیل پسر ابراهیم و هاجر مطابق خورشید چهر (دارای شمائل درخشان) پسر زرتشت سپیتمان و ارنیج بیردا است.
داستان قربانی اسحق یا اسماعیل از اسطورهٔ سومری رقابت انکیم دو (صاحب زمین خوب) و دوموزی (پسر اصلی) گرفته شده است که منشأ اسطورهٔ قاین (صاحب محصول) و هابیل (دریغ پسر اصلی) نیز به نظر می رسد.
منابع عمده:
١- کندوکاو، سایت آرمین لنگرودی.
٢- فرهنگ سنسکریت آنلاین.
٣- اساطیر هند، تألیف ورُنیکا ایونس، ترجمهٔ باجلان فرخی.
۴- یادداشتهای گاثاها، تألیف ابراهیم پورداود.
سهشنبه، اسفند ۲۱، ۱۴۰۳
معانی محتمل نامهای قشقایی و افشار
(Possible meanings of Qashqai and Afshar names)
نام قشقایی به ترکی به صورت کاش-قایی در ترکی به معنی برآمدگی نیرومند می تواند اشاره به کلاه کنگره دار ایشان باشد. نام استاجلوها را هم می توان به معنی دارای کلاه تاجدار گرفت. این دو نام یادآور نام کنگرلوهای اران می باشند.
منشأ اَرانی قشقایی ها:
از سوی دیگر نظر به گرامی داشتن آتش اُجاق خانوادگی نزد عشایر قشقایی، نام قشقایی می تواند بر گرفته از زبان سکایی و اوستایی و سنسکریت به معنی گرامی دارندهٔ آتش اجاق خانوادگی باشد:
घासि m. ghAsi fire
kash: shine, fire
kayi: cherish
این معنی نام مردم آگوانی, آلوانی, اوتی (آذری) و ارانی (آرانی) قفقاز هم بوده است که پرستندهٔ الههٔ اجاق خانوادگی تابیتی (تابنده، درخشان) بوده اند.
سعید نفیسی در کتاب تاریخ معاصر ایران نوشته است:
«گروهی از قزلباشها [از اَران و آذربایجان] در دوره شاه اسماعیل صفوی برای حراست و دفاع از مرزهای جنوبی کشور به فارس انتقال داده شدند. این گروه با ایجاد اتحاد بین ایلهای فارس، ایل قشقایی را تشکیل دادند.»
گفته میشود بیشتر تاریخ شناسان معتقدند که ایلات قشقایی قبل از اینکه استان فارس را به عنوان محل اصلی زندگی انتخاب کنند مدتی را در شمال غربی ایران ساکن بودند یکی از چیزهایی که این نظر را تایید می کند وجود قبیله ای به اسم مغانلو در میان قشقایی ها بوده که بدون شک نامشان از دشت مغان شمال اردبیل گرفته شده است. قبایل دیگری هم در میان قشقایی ها هستند که به نظر می آید پیشینه آن ها به شمال غرب ایران گره خورده است. از طرفی، خود قشقایی ها هم معمولا سرزمین گذشته خود را اردبیل می دانند.
دکتر کزازی در مورد واژه ی "گَش" می نویسد: ((گَش به معنی خوب و خوش و دلپذیر است.))
((کسی را که اندیشه ناخُوَش بود
بدان ناخوشی رای او گَش بود))
(نامه ی باستان، جلد ۳، میر جلال الدین کزازی ، ۱۳۸۵ ، ص ۱۷۰.)
نامهای آلوان و آگوان را نیز به ارمنی مطبوع و با حلاوت آورده اند ولی نامهای مختلف اران در اصل به معنی سرزمین آتش اشاره به الههٔ اجاق خانوادگی بوده اند و منظور از گرم و مطبوع و با حلاوت هم آتش بوده است.
معنی نام اوشار (افشار)
در خبر رشید الدین فضل الله در جامع التواریخ، اوشار (افشار) به ترکی به معنی سریع شکار کننده، اشاره به توتم عقاب آنها دارد؛ ولی اوشار به صورت اووشار در معنی برخوردار از قوچ و بُز بزرگ هم گواه دارد: مطابق لغت نامۀ دهخدا: جاف. (اِخ) نام ایل و طائفه ای است. از جاف و افشار. بزهای بزرگ و عظیم الجثه در آنجا تهیه میشود که گوشت آنها بهتر از سایر بزهاست. رجوع به جغرافیای مفصل ایران ج 3 ص 184 و مجمل التواریخ گلستانه ص 253 شود.
آیا نام افشار ها (اَوشارها) همچنین ربطی با شاره (دستار) دارد؟
چون گفته شده است نادرشاه افشار از کلاه استوانهایشکل و بلندی استفاده میکرد که قسمت بالای آن بهصورت زیگ زاگ به سه یا چهار گوشه ختم و با انواع جواهرات تزیین میشد. این کلاه به کلاه نادری معروف بود که معمولاً قرمز رنگ بوده و شالی ابریشمی یا پشمی به دور آن میبستند. کلاه مردم عادی این دوره، کلاه نمدی بلند بود که به دور آن دستاری میبستند و نوع بدون دستار نیز در میان افسران رواج داشت.
اََفشار (اوشار) می تواند به معنی اَو (محافظ) و شاره (دستار) باشد:
اَو پیشوند رایج اَوستایی به معنی نگهداری و محافظت بوده است.
شاره. [ رَ / رِ ] (اِ) دستاری بود چندانکه چادری، و از هندوستان آرند. (صحاح الفرس). دستار هندویان بود. (اوبهی). دستار باشد. (معیار جمالی). دستار اهل هند باشد و آن را به هندی چیره (ظاهراً به یای مجهول) گویند. (فرهنگ جهانگیری). دستار هندوستانی باشد که به زبان هندی چیره گویند. (برهان). ۞ دستار بزرگ مقابل (به اندازهٔ) چادری، که از هند آرند.(از فرهنگ سروری). دستار منقش که در هندی چیره گویند. (آنندراج). دستار بزرگ. (فرهنگ خطی):
ای شاره نهاده برستاره
کشنید ۞ ستاره زیرشاره .
منجیک (از صحاح الفرس).
ز سر شاره ٔ هندوی برگرفت
برهنه شد و دست بر سر گرفت .
فردوسی (از فرهنگ جهانگیری).
جمعه، اسفند ۱۷، ۱۴۰۳
معنی نامهای کهن زاگروس
در اوستا نام زِرِذَزَ (زرذ-زَو، مرکز نیایش) برای زاگروس ذکر شده اَست. بر این اساس نام زاگروس در ترکیب زَو-گئیروس (کوه نیایش) همان کوه بغستان (محل خدا، بیستون) می باشد که در نقشه های بطلمیوسی تحت همین نام زاگروس وسط سرزمین ساگارتیان غربی (اسلاف گورانهای کرمانشاهان) رسم شده است.
نخستین اشاره به این جایگاه در کتاب دیودوروس سیکولوس بود که در آن بخشی از نوشتههای کتزیاس یونانی دربارهٔ بیستون آورده شدهاست. در این اشاره سنگنبشته بیستون کنده شده به دست سمیرامیس ملکه اسطورهای آشوری معرفی شده و بیستون را معبد خدایگانی (Bagastanon oros) معرفی کردهاست. در آن اشاره به بیستون آورده شده بود که کوه بیستون به اهورامزدا پیشکش شدهاست. سمیرامیس در اینجا به جای سیمیت-سارارار (سرور شادی) یعنی معادل کاسی اهورا مزدا (سرور شادی) است.
تاریخچهٔ زبان فارسی
https://savepasargad.com/%d8%b4%da%a9%d8%b1-%d8%b4%da%a9%d9%86-%d8%b4%d9%88%d9%86%d8%af-%d9%87%d9%85%d9%87-%d8%b7%d9%88%d8%b7%db%8c%d8%a7%d9%86-%d9%87%d9%86%d8%af-%d8%b2%db%8c%d9%86-%d9%82%d9%86%d8%af-%d9%be%d8%a7%d8%b1%d8%b3/
تاریخچهٔ زبان فارسی
(History of the Persian Language)
بنا به شمس الدین محمد حافظ و محمدعلی جمالزاده فارسی شکر است:
شکرشکن شوند همه طوطیان هند
زین قند پارسی که بنگاله می رود.
مطابق احمد کسروی: «فارسی یکی از بهترین زبانهاست. در میان هفت یا هشت زبانی که من میشناسم و از هر کدام کم یا بیش آگاهی دارم فارسی شیرینتر و آسانتر از همهی آنهاست. این سخن را ناسنجیده نمیگویم، و تعصب ایرانیگری را در آن دخالتی نیست. تا آنجا که من میدانم فارسی یگانه زبانی است که بیدستیاری دستور (صرف و نحو) یاد توان گرفت. در آذربایجان که این زبان را با درس خواندن یاد میگیرند و تا چند سال پیش دستوری درس داده نمیشد. ما با همهی آسانی، آن زبان را یاد گرفتهایم؛ ولی چنین کاری با زبان دیگری نشدنی است …».
من هم به عنوان یک آذری که کودکی و بخشی از جوانی ام را در آذربایجان گذرانده ام این گفته را با جان و دل قبول دارم.
زبانهای ایرانی معمولاً به سه دورهٔ باستان، میانه و نوین تقسیم میشوند. این دورهها با دورههای تاریخ ایران مطابقت دارند؛ بدین ترتیب که دورهٔ باستان مربوط به زمان شاهنشاهی هخامنشی، دورهٔ میانه مربوط به زمان شاهنشاهی ساسانی و دورهٔ نوین مربوط به زمان ورود اسلام به ایران تا به امروز است. طبق اسناد موجود، زبان فارسی «تنها زبان ایرانی» است که میان سه دورهٔ آن روابط زبانی نزدیکی برقرار است و به همین ترتیب پارسی باستان، میانه و نو همگی نمایانگر یک زبان هستند که همان فارسی است؛ به این معنی که فارسی نو نوادهٔ مستقیم پارسی میانه و باستان است؛ در حالی که ایجاد روابط نزدیک ژنتیکی میان دیگر زبانهای میانه و نوین ایرانی دشوار است. برای نمونه زبان امروزی یغنابی به همان گروه گویشی سغدی تعلق دارد، اما نوادهٔ مستقیم این زبان نیست. بلخی نیز ممکن است به یدغه و مونجانی نوین نزدیک باشد؛ اما نیای مستقیم آن دو به شمار نمیرود. میان زبان نوین وخی و ختنی کهن نیز همین رابطه بر قرار است.
زبان فارسی از زبان کُهنتر پارسی میانه (یا پهلوی) آمده که آن نیز خود از پارسی باستان سرچشمه گرفته است. این دو زبان برخاسته از ناحیهٔ باستانی پارس (استان کرمان و فارس و بوشهر و جنوب یزد امروزی در جنوب ایران) هستند. پارسی باستان زبان رسمی شاهنشاهی هخامنشی بود و نوادهٔ آن، پارسی میانه، بهعنوان زبان رسمی و دینی شاهنشاهی ساسانی درآمد که در این دوران در دیگر سرزمینهای ایرانی گسترش بسیاری یافت؛ به گونهای که در خراسان جایگزین زبانهای پارتی و بلخی شد و بخشهای بزرگی از خوارزمیزبانان و سُغدیزبانان در خوارزم و فرارود نیز فارسیزبان شدند. گویشی از پارسی میانه که زبان پارسیان دروپیکی، دربیکی بود و ساسانیان از میان ایشان برخاسته بودند با گذشتِ زمان فارسی دری نام گرفت، پس از اسلام به عنوان گویش معیار نوشتاری در خراسان پا گرفت و در سراسر ایران گسترده شد. گویشهای دیگر پارسی باستان و پارسی میانه مانند مازندرانی در طبرستان، گیلکی در شمال شرقی جبال، بلوچی در مکران جنوب سیستان، آذری در آذربایجان و قفقاز، لری در لرستان، کهگیلویه و بویراحمد و چهارمحال و بختیاری، و خوزی در خوزستان پا گرفتند که همراه با دری نزدیک به یکدیگرند.
کهن ترین گزارشی که درباره ی زبان دری داریم گفته ی «ابن مقفع» است که «ابن ندیم» در کتاب الفهرست آورده است. ابن ندیم می نویسد:
«... عبدالله بن مقفع گوید، زبان های فارسی عبارتند از فهلوی و دری و فارسی و خوزی و سریانی (منظور زبان کُردی سورانی که با زبان کتابت سامی سریانی مشتبه و یکی گرفته شده است). فهلوی منسوب است به فهله، نام پنج شهر است و آن اصفهان و ری و همدان و ماه نهاوند و آذربایجان است. و اما دری زبان شهرهای مداین بود و درباریان به آن سخن می گفتند و منسوب به درگاه پادشاهی است و از میان زبان های مردم خراسان و خاور، زبان مردم بلخ در آن بیش تر بود. و اما فارسی، زبان موبدان و دانشمندان و مانند آنان بود، و آن زبان مردم فارس است. و اما خوزی زبانی است که با آن شاهان و امیران در خلوت و هنگام بازی و خوشی با پیرامونیان خود سخن می گفتند. و سریانی زبان اهل سواد و نوشتن و هم نوعی از زبان سریانی فارسی (منظور کُردی سورانی) بود.»
در سال ۱۸۷۲ در نشست ادیبان و زبانشناسان اروپایی در برلین، زبانهای یونانی، فارسی، لاتین و سنسکریت به عنوان زبانهای کلاسیک جهان برگزیده شدند. بر پایهٔ تعریف، زبانی کلاسیک بهشمار میآید که باستانی و دارای ادبیات پرباری باشد و همچنین در واپسین هزارهٔ زندگانی خود دچار دگرگونیهای اندکی شده باشد. فارسی از نظر آثار ادبی و شمار و گوناگونی واژگان و همچنین ضربالمثلها یکی از غنیترین و پرمایهترین زبانهای جهان است. از شناختهشدهترین آثار ادبیات فارسی میتوان شاهنامه فردوسی، آثار مولوی، رباعیات خیام، پنج گنج نظامی، دیوان حافظ، منطقالطیر عطار نیشابوری و گلستان و بوستان سعدی را نام برد.
منابع عمده:
١- آیینهی زبان پارسی، سایت پارسی انجمن. بیژن رفیعی سرشکی.
٢-سرگذشت زبان فارسی، جلال خالقی مطلق.
٣- زبان فارسی (ویکیپدیا).
دوشنبه، اسفند ۱۳، ۱۴۰۳
معنی کوزر و خزر
هیئت کوز-اَر نام خَزر را به ترکی میشود به معنی صاحبان زغال بر افروخته گرفت چون که به قول هرودوت «سکائیان قفقاز پرستندهٔ آتش اجاق خانوادگی، تابیتی (تابنده) بودند» که این سنت از آنان به خزرها (خوا-آذرها، پرستندگان آتش) رسیده بود:
طبق ابن فضلان: "پادشاه خزر خاقان نام دارد فقط هر چهار ماه یکبار بیرون می آید. نام او خاقان بزرگ خوانده میشود و جانشین (خلیفه) او را «خاقان به» نامند، این شخص فرماندهی سپاهیان و امور ایشان را به عهده دارد و امور کشور را اداره می کند و ظاهر میشود و به جنگ میرود. پادشاهانی که در نزدیکی او هستند از وی اطاعت می کنند. او هر روز با فروتنی نزد خاقان بزرگ میرود و اظهار تواضع و آرامش میکند و فقط با پای برهنه، در حالی که یک تکه هیزم در دست دارد، نزد او حاضر میشود. وقتی به او سلام میکند آن هیزم را در برابرش روشن می سازد..."
معنی نام قصبه های لنجوان و لنجان و النجان
لنجوان (لنج-وان) به معنی کوهپایه و لنجان (لنج-ان) به معنی محل کناری و النجان به صورت آو-لنجان به معنی محل کنار آب است:
लञ्ज m. lanja foot
نام و نشان دو پادشاه کوشانی در شاهنامه
(Names and emblems of two Kushan kings in the Shahnameh)
نامهای کوجولا کَدفیزوس پادشاه معروف کوشانی در روایات شاهنامه ای:
به نظر می رسد نامهای شاهنامه ای کک کوهزاد معمر، کوش فیل دندان، کاکوی و کاموس کشانی که با سیستان و ضحاک (ترجمهٔ نام تا-اجیک، پدر مار، در اساس اولاد سیمرغ) ارتباط داده شده اند از نام و نشان پادشاه معروف کوشانی، کوجولا کدفیزوس گرفته شده اند که به ظاهر در سنسکریت معنی فیل جاودانی را می داده است:
कुञ्चर m. kuJchara (kujala) elephant
कदापि indecl. kadApi at any time
مطابقت اشکبوس با کانیشکا
نام شاهنامه ای اشکبوس می تواند مترادف نام کانیشکا (مشتاق جمع آوری، از پادشاهان بودایی هندوسکایی) به معنی مشتاق ثروت باشد:
आचके{आका} verb Achake[AkA] desire
बुस n. busa wealth
काम m. kAma (kA) desire
निचय m. nichaya[ka] heaping up
نظر به همراهی نام اشکبوس با کاموس کشانی (کوجولا کدفیس کوشانی) وی همان کانیشکا از ایشکاها (پادشاهان هندوسکایی مشتاق آیین بودایی) به نظر می رسد، لذا جزء دوم نام اشکبوس یعنی بوس همچنین می تواند اشاره به نام Budha (بودا) بوده باشد، یعنی مشتاق بودا (مشتاق مرد منور و دانا).
رستم کشندۀ اشکبوس و کاموس کشانی، بلاش (وُل-خشیه= پُر نیرو، ولخش سوم اشکانی شکست دهندۀ کوجولا کدفیسوس کوشانی) به نظر می رسد.
رستم لقب پهلوانان دشمن شکن
رستم ها (پهلوانان دشمن شکن، رئوت ستهم) در تاریخ ایران زیاد بوده اند که همگی تحت این نام در شاهنامه یکی گرفته شده اند. رستم سمنگان (تور/هراکلس سکایی، گم کنندۀ اسب، یادگار نهندۀ ابزار پهلوانی برای فرزند آتی)، رستم کشندۀ دیو سفید در جنگل مازندران (گیلگامش کشندۀ خومبابا در جنگل سدر)، رستم هفتخوان رستم (آترادات پیشوای مردان شکست دهندۀ آشوریان در زیر حصار شهر آمُل و آزاد کنندۀ خشتریتی= کیکاوس)، رستم کشندۀ اسفندیار (داریوش ترور کنندۀ سپنتداته گائوماته)، رستم سیستانی دستگیر کنندۀ کرسیوز (سورنای سیستانی کشندۀ کراسوس)، رستم کشندۀ اشکبوس و کاموس کشانی (بلاش، وُل-خشیه= پُر نیرو، ولخش سوم اشکانی شکست دهندۀ کوجولا کدفیسوس کوشانی)، رستم چاه شغاد (پیروز ساسانی) و رستم کشندۀ سهراب (شاپور سردار قباد ساسانی، مغلوب کنندۀ سوخرا در میدان کشتی). در کتابهای پهلوی و اوستا تنها رستم هفتخوان مازندران به نامهای رستم و گرشاسب آمده است و بقیه رستم ها از طریق روایات شفاهی به شاهنامه رسیده و در زیر خیمۀ نام رستم با هم مشتبه و یکی شده اند. در کتاب پهلوی یادگار زریران، رستم نام عام است به معنی دلیر و پهلوان.
معنی افغان و پشتون
در گزارش منجم هندی قرن ششم میلادی Varāha Mihira نام افغان به صورت اوگانه به معنی سرزمین سرزمین نجبا و دینداران و در کتیبهٔ شاپور ساسانی به صورت بغانه (منسوب به دینداران و خداپرستان) آمده است. در عهد ساسانی حاکمان آنجا را فغانیش یعنی رهبر افغانها می گفته اند. هندوان باستان افغانستان را آریا ورته (مراتع نجبا) و یونانیان آریانا (سرزمین نجبا) می نامیده اند:
Ava (अव).—favour
भग m.f. bhaga majesty, god
نشسته در آن دشت بسیار کوچ
ز افغان و لاچین و کرد و بلوچ.
فردوسی.
من ایدر بمانم نیایم براه
نیابم به افغان و لاچین سپاه.
فردوسی.
نام پختون آن به صورت بختون به معنی منسوب به دینداران و نجبا بوده است و پتهان هندوان (مردم محترم) ترجمه و واژهٔ پشتون صورتی از آن است:
भक्त adj. bhakta faithful
भक्त m. bhakta worshipper
«خ» گاهی بدل ِ «ش» آید:
افراختن = افراشتن.
فراخه = فراشه.
فراخیدن = فراشیدن.
منابع عمده:
١- ایران در عهد باستان، تألیف محمد جواد مشکور.
٢- تاریخ ایران باستان، تألیف حسن پیرنیا (مشیر الدوله).
٣- فرهنگ لغات سنسکریت، تألیف محمد رضا جلالی نائینی و فرهنگ لغات سنسکریت آنلاین.
۴- تألیفات اوستایی استاد ابراهیم پورداود.
۵- لغت نامهٔ دهخدا آنلاین (پارسی ویکی)
اشتراک در:
پستها (Atom)