گاهی آدم از این ملت و روشنفکرانش و ادیبانش و مورخانش مأیوس میشود که قادر نیستند، حتی تشخیص دهند چرا اسم کورش(به معنی قوچ)بدین صورت در شاهنامه قید نشده است. چه ایرانیان وی را از عهد اشکانیان تنها تحت لقب فریدون(جهانگیر)میشناختند و بس، همین طور داماد و پسر خوانده اش سپیتاک بردیه حاکم بلخ و هندوستان را نه بدین نام رسمی خود بلکه به دو نام برمایون و زرتشت که خیلی هم دیر بیاد این زرتشت افتادند،وقتی که در هند چندین فرقه پیشرفته و بزرگ دینی و اخلاقی و فلسفی به نامهای گوتمه بودا، گوتمه مهاویرا،گوتمه نیایه، گوتمه شوارا پیشتر به نام وی بنا شده بود. حتی آن وقت هم که در اواخر اشکانیان به یاد این گئوماته زرتشت(سرود دان زرین تن)که مالیاتها ملل تحت سلطه هخامنشیان بخشیده و برده را آزاد،و و با اصلاحات اجتماعیش زمین به رعایا می بخشید و بتان بت پرستان ساقط میکرد،افتادند که چیز زیادی از سرنوشت و نام و نشان وی نمی دانستند. نگاه کنید به یسناها که این زرتشت صوفی منش و حاتم بخش از درد کمی اموال و بردگانش گلایه میکند
.
شنبه، شهریور ۰۹، ۱۳۸۷
چهارشنبه، شهریور ۰۶، ۱۳۸۷
زابلستان و گندوفارس
زاولیها همان پَرتو سور ها (سکائیان-پارتیان، بالتاسارها) یعنی اسلاف بلوچان بوده اند
در روایات مسیحی سکائیان-پارتیان تحت نام بالتازار(پرتو سار، سرور پرتوها) یکی از سه مغ اساطیری (در واقع سه قوم تحت فرمانروای گندوفار) است که روایات مسیحی خود او را به سبب معروفیت و محبوبیتش که اندکی قبل از میلاد مسیح حکومت نموده ، مسیحی جلوه داده اند. در نام این مغ اساطیری ترکیب نام پرتو(پارتی)- طبق قاعده تبدیل پ، ر و س به ب،ل، ز در پهلوی خوب بر جای مانده است. خود نام بلوچ نیز تلخیصی از همین نام پرتو بعلاوه پسوند نسبی چ است. شاهنامه مرز غربی زابلستان (ایالت واقع در جنوب افغانستان) را کنار دریاچه هامون سیستان(سگستان، سرزمین سگبالدار، تخموروپه یعنی سگ- عقاب بالدار= سیمرغ توتم پارتیان) می دهد. این نشانگر آن است زابلستان-نیمروز(سیستان، سیمرغ استان) نواحی فارسی زبان حواشی شمالی بلوچستان را تشکیل می داده و نام زابلستان در واقع از ترجمه فارسی خود همین نام قوم و سرزمین پرتو سار ها (بلوچ و بلوچستان) عاید شده بوده است. در این باب باید توضیح داد نام زابلستان (=سرزمین پهلوانان، از ریشهً اوستایی زاور= نیرو، زور) ترجمهً فارسی نام پرتوسور ها (یعنی پهلوانان نیرومند، پارتیهای اسکیتی تبار) یعنی اسم اسلاف بلوچان است. بی تردید اسم زال (سیمرغ آشیان) و پسرش زواره(طبق قاعده تبدیل حرف ل و ر به همدیگر) از همین ریشه اخذ شده اند و در اصل زابل/زاول نام نیای اساطیری زاولیها/زابلیها یعنی پرتو سوره های پارتی است که علاوه بر اینها در اساطیر ایرانی تحت نامهای سیمرغ (سگبالدار)، تخموروپه (سگ بالدار پهلوان) و تهمورث (پهلوان سرزمین راه، خراسان، پارت، خونیرث) از وی یاد شده است. به گفته هرودوت، اسکیتان(سکائیان پادشاهی شمال دریای سیاه) از تبعیدیان قبیله خویش در سمت خراسان و ماوراءالنهر سخن می رانده اند و ژوستن که نوشته های تروگ پمپی را خلاصه کرده در باب پارتیان می گوید که اینان از همان اسکیتان شمال دریای سیاه بوده اند و بدین جهت پارتی یعنی تبعیدی خوانده شده اند. بر این اساس کلمه سگستان (سی ستان= جایگاه سیمرغ، سگبالدار) اشاره به نام خدا/توتم قبیله ای پارتهای پارسی(پنتالیان در شمار قبایل چادرنشین پارسی در خبر هرودوت) داشته است. توتم اصلی سکاها/کیمریها، بزکوهی (شکا) بوده است. ظاهراً برداشت تبعیدی از معنی پارت حاصل وجه اشتقاق عامیانه سکائی از نام پارت و پارتها بوده است چه کلمه پارت (پَرتوَ) در اساس به معنی سرزمین راه و گذرگاه است و با نام اوستایی و رسمی آنجا یعنی خونیرث و خراسان (هر دو به معنی سرزمین راهها و ارابه های درخشان) . اما زبان و کلاه سکایی فرمانروایان پارتی اشکانی و نامهای ایشان گواههای دیگری بر سکایی/اسکیتی بودن قبیله فرمانروایی ایشان است. بنابراین جنگ زاولیها/زابلیها با تورانیان اشاره به درگیریهای قومی ساکاراوکها (تیره دارنده توتم شکا= بزکوهی، بُزاوخ) و تورانیان غلزایی (داهه، خلج) در خود محدوده بلوچستان یا درگیریهای قبلی شان در سرزمین خاستگاهی ایشان یعنی پارت و دهستان بوده است. رستم زابلی (پهلوان دشمن شکن) با گندوفار (گندآور) فرمانروای معروف پرتو سوره ها (پهلوانان نیرومند) قابل تطبیق است که بعداً با رستم/گرشاسپ مازندران یعنی آترادات پیشوای آماردان (آذربرزین/رستم تور گیلی) را - که تار و مار کننده لشکریان مهاجم آشوری به شهر آمل مازندران(کاسپیانه= سرزمین سگساران) در پای حصار این شهر بوده است - با وی یکی گرفته اند. لابد نامهای تنفرآمیز و پُرملامت تور (که همچنین نام ثانویه ای بر اسکیتان تحت رهبری مادیای اسکیتی /افراسیاب بوده) ، داهه ، غرچه(غلزایی)، خولج (خلج، دیوانه سر= بُن ترک) را بر این مردم به سبب یغماگریها و کشتارهای فراوان ایشان و توتم بزکوهی (تکه) آنان بدیشان اطلاق نموده اند. نام سکا (شکه، شکا) که به گروهای بزرگی از قبایل چادرنشین آریایی و ترک استپهای اوراسیا اطلاق شده لفظاً به معنی بز کوهی است و ماساگت به معنی دارندگان توتم گوزن= سکای بزرگ می باشد. هرودوت ضمن اسطورهً پسران سکایی هراکلس (تگی ماسادس/تور اسکیتان) یعنی برادران آگاتیرس (=دارندگان سنت خالکوبی، که در غرب اسکیتان در حدود ملداوی کنونی ساکن بوده اند )، گلن ( در شرق اسکیتان در حوالی دریاچه آرال سکنی داشته اند) و اسکیت (سکا، منظور نیای اساطیری سکائیان پادشاهی شمال دریای سیاه)، ماساگتها (اسلاف آلانها) را تحت نام گلن (دارندگان توتم گوزن) یاد نموده که این همچنین نام سکایی کهن شهر غازان(شهر گوزن) بوده است. خود نام آلان از کلمه یلن(گوزن، مرکب اساطیری ایزد خورشید آلانها) اخذ شده است. این مطلب نشانگر آن است که اسکیتان (اسلاف هند و ایرانی اسلوونها) از تیرهً آلانها بوده اند. اما سکائیانی که در مهاجرت بزرگ و دسته جمعی اقوام شمالی در عرض دو قرن پیش از میلاد به سوی افغانستان و بلوچستان صورت گرفته، مرکب از پارتها (پرتو سار ها، پهلوها، که اسکیتان پادشاهی ایشان را سکائیان مطرود از میهن می نامیده اند)، داهه ها (غرچه ها، تورانیان)، دروپیکیان(سکائیان برگ هئومه، دربیکان، دریها، آسیانیها، ساسانیان) و اخراج شدگان ترکستان چین یعنی یوئه چیهای کوچک و بزرگ ( یأجوج و مأجوج/تخاران و یوئه چژیها) بوده اند. هرتسفلد خاندان پادشاهی پرتو سوره ها یعنی پرتو سارها یا پهلوهای پارتی سکایی گندوفار را همان خاندان سورنی (پهلوانی) آورده که از بزرگان اشکانی بوده و در سمت سیستان و آراخوزی فرمانروایی داشته اند. از آنجایی که گندوفار (گندآور، پهلوان) همچنین دارای لقب اورتاگنس (ورثرغنه، بهرام یعنی در هم شکننده دشمنان) بوده لذا معلوم میشود که در واقع از رستم/گرشاسپ (ریشه کن کننده ستمگران و راهزنان) در سمت سیستان کسی جز این فرمانروای خاندان پهلوانی منظور نبوده است که در قرن آغاز میلادی محبوبیت و معروفیت جهانی داشته است به طوری که مسیحیان سه ملت وی را تحت نام بالتاسار (پرتوه سارها/پرتوسوره ها، نیاکان بلوچان و سیستانیها)، پریکانیان(مردمان کناری، نیاکان کوفجها، براهوییها) و ملخیور(ماهیخوران سواحل دریای عمان، به یونانی ایختوفاقها) نامیده و ایشان را ماگوس (یعنی جادوگران، پیشگویان،یائوتیان در واقع یعنی اهل سرزمین ماگان= بلوچستان باستانی) معرفی نموده اند. ظاهرا نام یونانی ایختوفاق(ماهیخوار( بعداً با نام ایختوویگو(آستیاگ تاجدار) معادل گرفته شده که این فرمانروای ماد مغ خوار (یعنی مغ آزار) و مغز خوار معرفی شده است. به هر حال در روایات کهن مسیحی برای تبلیغ مسیحیت خود گندوفار معروف را هم که دو دهه پیش از میلاد مسیح زندگی میکرده، گرونده به آیین مسیحیت آورده اند. بنابراین این فرمانروای محبوب همان رستم قهرمان سمت سیستان(سگستان) است. اما رستم /گرشاسپ عهد کیانیان(فرمانروایان ماد) اهل کاسپیانه(مازندران، مردمان سگ سالار) بوده یعنی همان جایی که وی هفتخوان معروف خود را انجام داده است چه این فرد -که کتسیاس مطابق روایات دربار هخامنشی وی را از برای محبوبیت کورش سوم(فریدون)، پدر وی معرفی است- آترادات (آذربرزین و رستم تور گیلی آذربرزین نامه) پیشوای آماردان سکائی نام داشته است وی در این منطقه لشکریان مهاجم آشوری را که به رهبری رئیس رئیسان آشوری آغازعهد آشور بانیپال یعنی شانابوشو برای تسلیم خشتریتی (کیکاوس) به پای حصار شهر آمل مازندران رسیده بوده اند(طبق گزارش یک کتیبه آشوری)، در آنجا قتل عام نموده و نخستین دولت ایران مستقل تاریخ را بنیاد نهاده است. این دو رستم و گرشاسپ به واسطه اشتراک در نام سرزمینهایاشان یعنی سگستان و همنین عنوان پهلوانی(رستم/گرشاسپ) در شاهنامه و خداینامه مأخذ آن فرد واحدی به شمار آمده اند. در میان ایرانشناسان ژوزف مارکوارت تنها و نخستین کسی است که به درستی نامهای رستم و گرشاسب سمت سیستان را عناوین شخص گندوفار عنوان نموده است. زرتشتیان هم از این گندوفار زابلی معروف تحت نام بهرام ورجاوند موعود سمت هندوستان و زابلستان یاد نموده اند که در رستاخیز سوشیانت استوت ارته (مهدی موعود آخرالزمان) به کمک وی و پشوتن (داریوش اول) خواهد شتافت. از آنجاییکه گرشاسب همچنین عنوان شاهزاده گائوماته زرتشت یعنی گوتمه مهاویرای هندوان(روحانی پهلوان بزرگ) حاکم بلخ و شمال غربی هندوستان بوده، لذا اسطوره گندوفار با گائوماته زرتشت هم در آمیخته است و از اینجاست که در کتب پهلوی جزیره دریاچه هامون را که محل کاخ گندوفار در کوه خواجه آن بوده، تحت نام محل دریای کانس اویه (دریای چاه آب محل سه نطفه زرتشتی سوشیانتهای موعود=مهدی های موعود) آورده شده است سوشیانتهایی که در آخر هر یک از سه هزارهً بعد از زرتشت برای نجات بشریت از ظلم و جور به یاری مردم تحت ستم خواهند شتافت. جالب است که خود گندوفار دارای عنوان یونانی سوتر یعنی منجی (سوشیانت) بوده است. بنابراین موضوع منجی و منجیگری از سمت فرهنگ یونانی به ایران رسیده است. فردوسی در شاهنامه میان شهر سیستان(زرنج، شهر مرزی ولایت نیمروز افغانستان با سیستان ایران) و شهر زابل تاریخی(قندهار افغانستان که نامش را از گندوفار گرفته) تمایزی قائل نشده است. حمدالله مستوفی در نزهت القلوب به جای اسم قندهار (شهر مرد گندآور) مترادفش زابل(شهر زاول/زاور= مرد پهلوان) را ذکر نموده و در موردش آورده است: "زاول(زابل) شهری بزرگ است و گرمسیر و در او میوه بسیار و شکارگاههای خوب بوده و علفزارهای بسیار دارد." بعداً در افغانستان و ایران نام ولایت زابلستان و شهر زابل به نواحی در شرق و غرب این ناحیه اطلاق گردیده است که مسلم به نظر میرسد که در کل بیشتر نواحی پرتوسوره ها/بلوچهای فارسی زبان شمال بلوچستان به نام زابلستان خوانده می شده اند؛ گرچه آن در اصل به معنی سرزمین پرتو سوره ها (بالتاسارها) یعنی بلوچستان بوده است.
در روایات مسیحی سکائیان-پارتیان تحت نام بالتازار(پرتو سار، سرور پرتوها) یکی از سه مغ اساطیری (در واقع سه قوم تحت فرمانروای گندوفار) است که روایات مسیحی خود او را به سبب معروفیت و محبوبیتش که اندکی قبل از میلاد مسیح حکومت نموده ، مسیحی جلوه داده اند. در نام این مغ اساطیری ترکیب نام پرتو(پارتی)- طبق قاعده تبدیل پ، ر و س به ب،ل، ز در پهلوی خوب بر جای مانده است. خود نام بلوچ نیز تلخیصی از همین نام پرتو بعلاوه پسوند نسبی چ است. شاهنامه مرز غربی زابلستان (ایالت واقع در جنوب افغانستان) را کنار دریاچه هامون سیستان(سگستان، سرزمین سگبالدار، تخموروپه یعنی سگ- عقاب بالدار= سیمرغ توتم پارتیان) می دهد. این نشانگر آن است زابلستان-نیمروز(سیستان، سیمرغ استان) نواحی فارسی زبان حواشی شمالی بلوچستان را تشکیل می داده و نام زابلستان در واقع از ترجمه فارسی خود همین نام قوم و سرزمین پرتو سار ها (بلوچ و بلوچستان) عاید شده بوده است. در این باب باید توضیح داد نام زابلستان (=سرزمین پهلوانان، از ریشهً اوستایی زاور= نیرو، زور) ترجمهً فارسی نام پرتوسور ها (یعنی پهلوانان نیرومند، پارتیهای اسکیتی تبار) یعنی اسم اسلاف بلوچان است. بی تردید اسم زال (سیمرغ آشیان) و پسرش زواره(طبق قاعده تبدیل حرف ل و ر به همدیگر) از همین ریشه اخذ شده اند و در اصل زابل/زاول نام نیای اساطیری زاولیها/زابلیها یعنی پرتو سوره های پارتی است که علاوه بر اینها در اساطیر ایرانی تحت نامهای سیمرغ (سگبالدار)، تخموروپه (سگ بالدار پهلوان) و تهمورث (پهلوان سرزمین راه، خراسان، پارت، خونیرث) از وی یاد شده است. به گفته هرودوت، اسکیتان(سکائیان پادشاهی شمال دریای سیاه) از تبعیدیان قبیله خویش در سمت خراسان و ماوراءالنهر سخن می رانده اند و ژوستن که نوشته های تروگ پمپی را خلاصه کرده در باب پارتیان می گوید که اینان از همان اسکیتان شمال دریای سیاه بوده اند و بدین جهت پارتی یعنی تبعیدی خوانده شده اند. بر این اساس کلمه سگستان (سی ستان= جایگاه سیمرغ، سگبالدار) اشاره به نام خدا/توتم قبیله ای پارتهای پارسی(پنتالیان در شمار قبایل چادرنشین پارسی در خبر هرودوت) داشته است. توتم اصلی سکاها/کیمریها، بزکوهی (شکا) بوده است. ظاهراً برداشت تبعیدی از معنی پارت حاصل وجه اشتقاق عامیانه سکائی از نام پارت و پارتها بوده است چه کلمه پارت (پَرتوَ) در اساس به معنی سرزمین راه و گذرگاه است و با نام اوستایی و رسمی آنجا یعنی خونیرث و خراسان (هر دو به معنی سرزمین راهها و ارابه های درخشان) . اما زبان و کلاه سکایی فرمانروایان پارتی اشکانی و نامهای ایشان گواههای دیگری بر سکایی/اسکیتی بودن قبیله فرمانروایی ایشان است. بنابراین جنگ زاولیها/زابلیها با تورانیان اشاره به درگیریهای قومی ساکاراوکها (تیره دارنده توتم شکا= بزکوهی، بُزاوخ) و تورانیان غلزایی (داهه، خلج) در خود محدوده بلوچستان یا درگیریهای قبلی شان در سرزمین خاستگاهی ایشان یعنی پارت و دهستان بوده است. رستم زابلی (پهلوان دشمن شکن) با گندوفار (گندآور) فرمانروای معروف پرتو سوره ها (پهلوانان نیرومند) قابل تطبیق است که بعداً با رستم/گرشاسپ مازندران یعنی آترادات پیشوای آماردان (آذربرزین/رستم تور گیلی) را - که تار و مار کننده لشکریان مهاجم آشوری به شهر آمل مازندران(کاسپیانه= سرزمین سگساران) در پای حصار این شهر بوده است - با وی یکی گرفته اند. لابد نامهای تنفرآمیز و پُرملامت تور (که همچنین نام ثانویه ای بر اسکیتان تحت رهبری مادیای اسکیتی /افراسیاب بوده) ، داهه ، غرچه(غلزایی)، خولج (خلج، دیوانه سر= بُن ترک) را بر این مردم به سبب یغماگریها و کشتارهای فراوان ایشان و توتم بزکوهی (تکه) آنان بدیشان اطلاق نموده اند. نام سکا (شکه، شکا) که به گروهای بزرگی از قبایل چادرنشین آریایی و ترک استپهای اوراسیا اطلاق شده لفظاً به معنی بز کوهی است و ماساگت به معنی دارندگان توتم گوزن= سکای بزرگ می باشد. هرودوت ضمن اسطورهً پسران سکایی هراکلس (تگی ماسادس/تور اسکیتان) یعنی برادران آگاتیرس (=دارندگان سنت خالکوبی، که در غرب اسکیتان در حدود ملداوی کنونی ساکن بوده اند )، گلن ( در شرق اسکیتان در حوالی دریاچه آرال سکنی داشته اند) و اسکیت (سکا، منظور نیای اساطیری سکائیان پادشاهی شمال دریای سیاه)، ماساگتها (اسلاف آلانها) را تحت نام گلن (دارندگان توتم گوزن) یاد نموده که این همچنین نام سکایی کهن شهر غازان(شهر گوزن) بوده است. خود نام آلان از کلمه یلن(گوزن، مرکب اساطیری ایزد خورشید آلانها) اخذ شده است. این مطلب نشانگر آن است که اسکیتان (اسلاف هند و ایرانی اسلوونها) از تیرهً آلانها بوده اند. اما سکائیانی که در مهاجرت بزرگ و دسته جمعی اقوام شمالی در عرض دو قرن پیش از میلاد به سوی افغانستان و بلوچستان صورت گرفته، مرکب از پارتها (پرتو سار ها، پهلوها، که اسکیتان پادشاهی ایشان را سکائیان مطرود از میهن می نامیده اند)، داهه ها (غرچه ها، تورانیان)، دروپیکیان(سکائیان برگ هئومه، دربیکان، دریها، آسیانیها، ساسانیان) و اخراج شدگان ترکستان چین یعنی یوئه چیهای کوچک و بزرگ ( یأجوج و مأجوج/تخاران و یوئه چژیها) بوده اند. هرتسفلد خاندان پادشاهی پرتو سوره ها یعنی پرتو سارها یا پهلوهای پارتی سکایی گندوفار را همان خاندان سورنی (پهلوانی) آورده که از بزرگان اشکانی بوده و در سمت سیستان و آراخوزی فرمانروایی داشته اند. از آنجایی که گندوفار (گندآور، پهلوان) همچنین دارای لقب اورتاگنس (ورثرغنه، بهرام یعنی در هم شکننده دشمنان) بوده لذا معلوم میشود که در واقع از رستم/گرشاسپ (ریشه کن کننده ستمگران و راهزنان) در سمت سیستان کسی جز این فرمانروای خاندان پهلوانی منظور نبوده است که در قرن آغاز میلادی محبوبیت و معروفیت جهانی داشته است به طوری که مسیحیان سه ملت وی را تحت نام بالتاسار (پرتوه سارها/پرتوسوره ها، نیاکان بلوچان و سیستانیها)، پریکانیان(مردمان کناری، نیاکان کوفجها، براهوییها) و ملخیور(ماهیخوران سواحل دریای عمان، به یونانی ایختوفاقها) نامیده و ایشان را ماگوس (یعنی جادوگران، پیشگویان،یائوتیان در واقع یعنی اهل سرزمین ماگان= بلوچستان باستانی) معرفی نموده اند. ظاهرا نام یونانی ایختوفاق(ماهیخوار( بعداً با نام ایختوویگو(آستیاگ تاجدار) معادل گرفته شده که این فرمانروای ماد مغ خوار (یعنی مغ آزار) و مغز خوار معرفی شده است. به هر حال در روایات کهن مسیحی برای تبلیغ مسیحیت خود گندوفار معروف را هم که دو دهه پیش از میلاد مسیح زندگی میکرده، گرونده به آیین مسیحیت آورده اند. بنابراین این فرمانروای محبوب همان رستم قهرمان سمت سیستان(سگستان) است. اما رستم /گرشاسپ عهد کیانیان(فرمانروایان ماد) اهل کاسپیانه(مازندران، مردمان سگ سالار) بوده یعنی همان جایی که وی هفتخوان معروف خود را انجام داده است چه این فرد -که کتسیاس مطابق روایات دربار هخامنشی وی را از برای محبوبیت کورش سوم(فریدون)، پدر وی معرفی است- آترادات (آذربرزین و رستم تور گیلی آذربرزین نامه) پیشوای آماردان سکائی نام داشته است وی در این منطقه لشکریان مهاجم آشوری را که به رهبری رئیس رئیسان آشوری آغازعهد آشور بانیپال یعنی شانابوشو برای تسلیم خشتریتی (کیکاوس) به پای حصار شهر آمل مازندران رسیده بوده اند(طبق گزارش یک کتیبه آشوری)، در آنجا قتل عام نموده و نخستین دولت ایران مستقل تاریخ را بنیاد نهاده است. این دو رستم و گرشاسپ به واسطه اشتراک در نام سرزمینهایاشان یعنی سگستان و همنین عنوان پهلوانی(رستم/گرشاسپ) در شاهنامه و خداینامه مأخذ آن فرد واحدی به شمار آمده اند. در میان ایرانشناسان ژوزف مارکوارت تنها و نخستین کسی است که به درستی نامهای رستم و گرشاسب سمت سیستان را عناوین شخص گندوفار عنوان نموده است. زرتشتیان هم از این گندوفار زابلی معروف تحت نام بهرام ورجاوند موعود سمت هندوستان و زابلستان یاد نموده اند که در رستاخیز سوشیانت استوت ارته (مهدی موعود آخرالزمان) به کمک وی و پشوتن (داریوش اول) خواهد شتافت. از آنجاییکه گرشاسب همچنین عنوان شاهزاده گائوماته زرتشت یعنی گوتمه مهاویرای هندوان(روحانی پهلوان بزرگ) حاکم بلخ و شمال غربی هندوستان بوده، لذا اسطوره گندوفار با گائوماته زرتشت هم در آمیخته است و از اینجاست که در کتب پهلوی جزیره دریاچه هامون را که محل کاخ گندوفار در کوه خواجه آن بوده، تحت نام محل دریای کانس اویه (دریای چاه آب محل سه نطفه زرتشتی سوشیانتهای موعود=مهدی های موعود) آورده شده است سوشیانتهایی که در آخر هر یک از سه هزارهً بعد از زرتشت برای نجات بشریت از ظلم و جور به یاری مردم تحت ستم خواهند شتافت. جالب است که خود گندوفار دارای عنوان یونانی سوتر یعنی منجی (سوشیانت) بوده است. بنابراین موضوع منجی و منجیگری از سمت فرهنگ یونانی به ایران رسیده است. فردوسی در شاهنامه میان شهر سیستان(زرنج، شهر مرزی ولایت نیمروز افغانستان با سیستان ایران) و شهر زابل تاریخی(قندهار افغانستان که نامش را از گندوفار گرفته) تمایزی قائل نشده است. حمدالله مستوفی در نزهت القلوب به جای اسم قندهار (شهر مرد گندآور) مترادفش زابل(شهر زاول/زاور= مرد پهلوان) را ذکر نموده و در موردش آورده است: "زاول(زابل) شهری بزرگ است و گرمسیر و در او میوه بسیار و شکارگاههای خوب بوده و علفزارهای بسیار دارد." بعداً در افغانستان و ایران نام ولایت زابلستان و شهر زابل به نواحی در شرق و غرب این ناحیه اطلاق گردیده است که مسلم به نظر میرسد که در کل بیشتر نواحی پرتوسوره ها/بلوچهای فارسی زبان شمال بلوچستان به نام زابلستان خوانده می شده اند؛ گرچه آن در اصل به معنی سرزمین پرتو سوره ها (بالتاسارها) یعنی بلوچستان بوده است.
پنجشنبه، مرداد ۳۱، ۱۳۸۷
نام و نشان تاریخی ایل قشقایی
نظر جدید: نام ارمنی قوم ارانی تساودیاتسی را که موسی خورنی مورخ و جغرافی نویس عهد ساسانی یاد کرده است می توان به معنی خداوندان اسب یا اسب سروران گرفت. این معنی به وضوح یادآور قبیله ترک ارانی بیات (اسب سروران) می باشد که از راه قفقاز به داخل فلات ایران مهاجرت کرده اند.
نام ایل قشقایی را هم که در تاریخ و ترکیب در رابطه با ایل بیات (اسب سرور) یا همان ایل قفقازی سابیر (سوار) است در زبان ترکی می توان به معنی "تقدیس کننده اسب (دام) پیشانی سفید" گرفت. در فرهنگ کهن مردم روسیه اسبان پیشانی سفید به عنوان دارنده سمبل خورشید محترم و قابل توجه بوده اند. در نقش قالی و گلیم های قشقایی سمبل صلیب شکسته خورشیدی و ستاره هشت پر خورشیدی و شیر (سمبل خورشید) و اسب به یادگار مانده است. به نظر میرسد نام عشیره بزرگ کشکولی از تلخیص قشقایی ایلی (ایل قشقایی، ایل اسب/دام پیشانی سفید) عاید شده است. گفته میشود اسبها در نزد عشایر قشقایی دارای اهمیت زیاد و نشانه صلح و دوستی و متانت هستند.
در نقش سواران کوشانی فیلسوار در نبرد شاپور اول با رومیان ایشان کلاه قشقایی بر سر دارند و ما در گفتارهای پیشین بدین نتیجه رسیده بودیم که سابیرها (سوارها) اعقاب یوئه چی های کوچک (شاخه ای از یوئه چی های بزرگ، کوشانیان) بوده اند. احتمال این هم زیاد هست که نام قشقایی اشاره به کلاههای کنکره ای و قاچ قاچ ایشان نیز باشد.
معمای نام و نشان ایلات ترک قشقایی و بیات
مطلب و نظرات قدیمی: قشقائیان از کجا و از چه زمانی به استان فارس و حوالی آن مهاجرت کرده اند. در کتاب مهاجران توران زمین که توسط نادر بیات قشقایی تبار به رشته تحریر در آمده تلاشی جدی در این راه انجام گرفته است. جواب سؤال دوم با مطابق اسناد از دوره ایلخانان است. اما تلاشهای ایشان در پیوند قبیله بزرگ بیات (اسب سروران، اسب ساران) با ایل قشقایی تحقیقات وی را مغشوش ساخته است. بیاتها که با چنگیز خان مغول از سمت مغولستان به نقاط مختلف شق و شمال خاورمیانه آمده اند، نظر به معنی لفظی نامشان که مترادف نام سانسکریتی هیون(منسوبین به اسب یا گوزن= مه سکا) هستند، اینان را اعقاب هونها (تاتارها، یعنی مردم کناری و سکائیان ماوراء حدود) نشان میدهند. بنابراین کلمه اوستایی گرچه نام خیون که به طور عام به جای نامهای سکا و اسکیت به کار می رفته است، مفهوم فراگیرتری از تور و ترک بوده است ولی آن با ناپدید شدن سکائیان آریایی از استپهای اوراسیا و جانشینی ایشان توسط ترکان این نام به طور گسترده و رسمی با تور و ترک جایگزین گردیده است. نظر نادر بیات در باب موطن اولیه بیاتهای هون/ تاتار تبار در سمت مغولستان و ترکستان درست است. اما بعداً طوایفی از این قوم بزرگ با حفظ نام بیات در میان ترکمنها، مردم خراسان سکونت گزیده اند. گرچه چنانکه ذکرش بیاید بیات در باب قشقاییها نام ترکی دیگری بر خود ایشان بوده است. ظاهرا سه نام مشابه بای ایت (سگ سروران)، بایقو[ر]ت (گرگ سروران) و بایاوت (آتش سروران) که در منابع کهن شرقی مختلف از آنها در جاهای متفاوت یاد شده است در اصل به غیر از بیات (اسب سالار= هون، سابیر) بوده اند. در اسطورهً سکایی معروف پسران تارگیتای که هرودوت به نقل از سکائیان پادشاهی شمال دریای سیاه آورده، نام و نشان این مردم تحت اسامی لیپوکسائیس(پادشاه ناحیه کناری/پادشاه تاتاران) و ملت وی اوخاتیان (به اسکیتی/ایرانی یعنی مردم نجیب= اویغور، به ترکی یعنی تیرها= اوغوز) یاد کرده است. مطلبی مهمی هم که نگارنده اخیراً بدان رسیده است این است مردم داهه (تور دارندگان توتم بزکوهی= شکا یا ترک، یعنی دارندگان توتم گرگ) که از عهد بسیار دیرین در سمت سواحل شرقی دریای مازندران سکنی داشته اند از قبایل ترک بوده اند. در این باب نام قبیله پارسی چادرنشین دائی (بخشنده، دادگر) که با داهه ها یکی انگاشته شده در این راه تنها، موضوعی بسیار گمراه کننده برای محققین بوده است. چه دائی ها همان دادیکان (اسلاف تاجیکان) بوده اند که منابع یونانی کهن مساکن ایشان را در همان سرزمینهای تاجیک نشین حالیه نشان داده اند. جالب است که مطابق منابع کهن چینی و اساطیر ترکان، ترکانی که نخستین بار تحت این نام به حاکمیت رسیدند توسط هونها/تاتاران از همین ناحیه شمال شرقی خزر به عنوان آهنگر به دره اورخون در سمت آن سوی شرق مغولستان کوچ داده شده بودند. خواجه رشیدالدین فضل الله در جامع التواریخ مردم داهه (تور، ترک) را تحت نام اوغوز (تیرها) مرکب از قبایل فرمانروا یی بوز اوک(ساکاراوک= شکارایلی= ایل دارای توتم بزکوهی= بُز اوخ) و اوچ اوخ(سه تیره قبایل رعیت) آورده و در میان قبایل بوز اوخ از جمله از قایی ها (محکم و نیرومندها) و بیاتها (ثروتمندان از اسب) با توتم شاهین و افشارها(شکارچیان، با توتم عقاب) و در میان رعیتهای اوچ اوخ (ترکمن) از جمله از سالورها (به کار برندگان شمشیر و گرز) و ایمور( غنی و ثروتمند یا المر، همان ایمدلی قشقاییها) با توتم اوج (بلندی و کوهستان) نام برده است. نامهای اخیر یاد آور آمرگوس (بی مرگ، در اصل نام ایزد خورشید شکست ناپذیر ایشان) فرمانروای اساطیری داهه ها(تورانیها) است که ایرج فریدون (کورش سوم) به هنگام نبرد با ایشان زخم بر داشته و از آن مرده است. نام قشقایی را با همان نام قایی (نیرومند) یا اسب پیشانی سفید (چارپای ایزد خورشید) ربط داده اند: در حالی که وجه اشتقاق قاش شکایی (بزکوهی ، تکه) توتم سکاها برای آن مناسبترین است. نام تکه – که اکنون نام طایفه ترکمنی بزرگی است- بی جهت همچون صفت نام ترکمن همراه نشده است. در زبان ترکی نام قشقایی را همچنین می توان ملت [ایزد خورشید] جنگجوی بسیار برّا ودرنده معنی نمود. اگر بدین نام ریشه کهن ایرانی قائل شویم آن به معنی خورشید جنگاور و نیرومند یعنی خدای قبیله ای کهن ایشان خواهد بود که سمبل صلیب شکسته آن هنوز آذین بخش نقش قالیها و گلیم های قشقایی ها است. معنی اولی و ترکی نام قشقایی همچنین ازمعنی لفظی نام غلزایی هایها (خلجها، غرچه ها، دارندگان توتم بز وحشی= تورانی، شکا، سکا) یعنی اعقاب سکاراوکها در افغانستان نیز پیداست که مطابق تصاویر سنگ نگاره های ساسانی با همان کلاههای مخصوص قشقایی به عنوان لشکریان فیلسوارهپتالان در نبرد ساسانیان با رومیان به کمک ایرانیان آمده بودند. قابل توجه است که در عهد ساسانیان ولایت ایشان در بلوچستان پاکستان و جنوب افغانستان را به نام خاستگاه ایشان توران می نامیده اند. بنا به گفتهً پیر اوبرلینگ محقق فرانسوی: "مورخ ایرانی ساکن جنوب ایران به نام حاجی محمد جعفرخان خورومجی حدود سال 1883میلادی، بازماندهً قبیلهً یموت ترکمن هستند که نامشان قشقه بوده است و به دنبال اتابکان سلجوقی رهسپار پارس شده اند." نامهای یموت (یاموت علی القاعده رموت ، به ترکی یعنی دارنده توتم حیوان رمنده و سریع= قورقود، تور، داهه یا به فارسی یعنی ملت ایزد خورشید = جام آتشین تیزاسپ= بایاموت/بایاوت)، ایمور (المر، بی مرگ) و سالور(به ترکی به معنی جنگجوی شمشیرزن و گرز کوب، به فارسی معمر) که اساطیر اسلامی نیز در نزد وحشیان شمالی(یأجوج و مأجوج یعنی یوئه چیهای کوچک و بزرگ= تخاران) از آن عمر طولانی اساطیری ایشان سراغ دارند، گواه برنام ایزد خورشید قبیله ای داهه ها و مساگتهای آلانی یعنی خویتوسورو(خورشید جنگاور) یا امُری(بی مرگ) است که هرودوت و کتسیاس از آنها یاد کرده اند. در مجموع از این گفتار می توان چنین نتیجه گرفت که قشقایی ها از ترکان داهه در شرق دریای خزر (غرب ترکمنستان) بوده و نام خود را از توتم قبیله ای شان بزکوهی (قاش شکا) یا ایزد قبیله ای خورشید و جنگشان یعنی خورشید جنگاور و نیرومند گرفته بوده اند. از آنجاییکه در اساطیر ترکان بای آت(بیات) را پسر گون خان (خورشید شاه) آورده اند و این نشان از خورشید پرستی هونها/تاتاران می باشد؛ لذا از این موضوع می توان چنین نتیجه گرفت که بیات نام ترکی مشترک ترکان قشقایی=داهه و ترکان هون خورشید پرست یعنی هسینگ نو ها (به لغت چینی بردگان عاصی و هراس انگیز) بوده است که ایرانیان نیز در کلّ ایشان را داهه ، تور، غرچه (وحشی) و خیونان نابکار می نامیده اند. احتمال دارد اصل سکایی نام چینی هونها یعنی هسینگ نو به تقلید و تصحیف معنی از روی نام اوستایی/سکایی "[یامه] خشینگهه اونو" (ملت منسوب به خورشید/جام درخشان ) پدید آمده باشد. در سفرنامه ابن فضلان از شاه اسکول (شاه ملت جام) در نزد بلغاران/اسلاوها (اسکولاوها= ملت جام خورشیدی) به عنوان حاکمی در منطقه بلغارهای منطقه غازان یاد شده است. نظر به این که نام خزر را می توان از ریشه کلمات ترکی گََزر (گردنده) و کَسَر(برنده)، در مجموع یعنی جنگجویان گردنده یا دارنده توتم حیوانات رمنده و وحشی(ده ده قورقوت= تور) گرفت و این همچنین معانی نام قشقایی و داهه (داسه، تور، غرچه، خلج) هستند، از اینجا می توان چنین نتیجه گرفت که قبایل خزر نیز از همین مردمان داهه بوده اند. ظاهراً کلمه چری (جری) که در زبان ترکی به سرباز اطلاق میشده، به همین معنی برنده و درنده است. از این ریشه است نام مردم خزری آغاجری(سربازان سرور) که نامشان را به شهر و روستاهایی در ایران داده اند. اماً نام قاجار نه با همین نام آغاجری بلکه با همان کلمه شکا و تور و داهه یعنی توتم بزکوهی(تکه، بزوحشی) آنان همریشه می باشد. از اینجا معلوم میشود که نامهای سکا و تور و داهه از نام همین مردم بیشترترک و کمتر آریایی تبار گرفته شده است. احتمال تلخیص نام قاجار از نام داهه های قاراچادر (قرائولی) بعید است؛ ولی کلاً این اسم با خود نام ایرانی ترکان ترکمن صحرا یعنی داهه (دارندگان توتم بز وحشی) مطابق و معادل است. احتمال اینکه اینان واقعاً و در اساس اعقاب قاجار نویان(امیر قاجار) یکی از سرداران غازان خان باشند، بعید می نماید چون این عنوان صرفاً بیانگر آن است که این امیر بر قبیله بزرگ قاجار فرمانروایی داشته و یا متعلق بدین قبیله بوده است، نه بانی آن. در رابطه با مردم داهه گفتنی است، اگر نام ترکان سابیر(سووار) را از ریشه کلمه فارسی سوار(دارندگان اسب) مشتق بدانیم در این صورت اینان همان قبیله داهه ای(ساکاراوکی، اویغوری) و خیونی، بیات (سوارکاران) بوده اند. در پایان برای آشنایی بیشتر با تاریخچهً قشقائیها و بیاتها اطلاعات محققان دیگر را که در دو وبلاگ ایرانی ذیل تدوین گردیده است، ضمیمه می نمائیم:
تاریخ و ایل قشقایی (بر گرفته از وبلاگ قشقایی بی وطن وطنپرست) :
ایل قشقایی ، یکی از بزرگترین ایلات ایران در همسایگی ایلات خمسه در استان فارس سکونت دارند سواحل جنوبی استان به شکل حاشیه ای به طول حدود 250 کیلومتر و عرض 30 تا بیش از 50 کیلومتر قلمرو گرمسیری (قشلاق) آنهاست قلمرو سردسیری ( ییلاق ) بیشتر در شمال استان و از نظر وسعت به مراتب کوچکتر از قلمرو گرمسیری و در حدود نصف آن است مناطق سردسیری بر خلاف قلمرو گرمسیری که همه یکپارچه و به هم متصل میباشند بیشتر پراکنده اند.
در محدوده فوق قشقایی ها و سکنه ایلات خمسه سکونت دارند . (3)
افرادی که در تاریخ ایل قشقایی مطالعاتی داشته اند نوشته اند که ایل قشقایی قبل از دوره صفویه از قفقازیه شمال ایران کنئنی نقل مکان دادند و سپس در زمان شاه عباس ( 998_1038) آنها را به فارس کوچاندند ، هر چند که طایفه فارسی مدان قبل از قشقایی ها در منطقه اقامت داشته اند و نامی از آنها برده شده (4) .
در کتاب باورد تا ابیورد به نقل از مجمع تواریخ آورده شده است که : جد بزرگ قشقایی ها را امیر( قاضی شاه لو قشقایی) میدانند و میگویند که نامبرده جمعی از ترکان قشقایی را بدور خود جمع نموده بر آنها ریاست میکرد ، فرزند زاده امیر قاضی به نام ( جانی آقا قشقایی ) بوده که از ساحب منسبان دربار شاه عباس محسوب میگردد . (5)
و (پیمان) در مطالعات خود درباره قشقایی ها آورده است : در زمان سلطان محمد غزنوی در سال 396 (ه ق ) گروهی از ایلات خلج در خراسان و حوالی مرو ساکن بوده اند ، بعدها به علت بد رفتاری لشکریان محمود گروهی از ترکان ( از جمله خلجها) به کرمان میروند و از آنجا به سبب تعقیب ماموران سلطان محمود به اصفهان و از آنجا به آذر بایجان میروند ، پس از آذربایجان به عراق آمده و به همراه عراقیها (ترکان ساکن دراین نواحی که مستقیما آمده بودند) اغلب اضطرارا به دامنه های جنوبی سلسله جبال زاگرس کوچ میکنند بدین ترتیب میتوان گفت اولین رسته های ترکان جنوب عراقیها و خلجها هستند که حدود یک هزار سال پیش از جیهون گذشته وارد ایران شدند و پس از نقل مکان و مهاجرت های متعدد به فارس آمدند و ایلات قشقایی ترک زبان را تشکیل دادند (6)
و نگارنده فارسنامه ناصری منشا طایفه اینانلو ها را که گروهی از آنان قشقایی هستند و بیشتر آن از خمسه های فارس هستند را از ترکستان میداند که با مغل به ایران آمدند .(7)
اما انچه مسلم و مبرهن است تیره های مختلف قشقایی به یکباره وارد فارس نشدند و بلکه دسته های مختلف آن به تدریج مهاجرت کرده اند و به هم پیوسته اند و نیرومند شده اند .(8)
در فارسنامه ناصری آمده است که در سال 1234 برای اولین بار قشقایی ها دارای ایلخان شدند و پیش از این ایل بیگی مرسوم بود (9) و اولین ایلخان همان جانی خان بود که بعدها فرزندش دختر والی فارس را به عقد خود در آورد (10)
کریستوفر ساکس د رکتاب خود آورده است که انگلیسی ها رسما از قوام الملک والی فارس خواستند که ایلخان قشقایی را تعویض نماید (11)
سردار عشایر قشقایی با روی کار آمدن رضا خان به نمایندگی شورای ملی رسید و به سال 1311 خورشیدی به همرا ه پسرش به زندان افکنده شد و به سال 1312 خورشیدی در زندان کشته شد (12)فارس و جنگ بین الملل جلد 2 ص 38
مورخان و سیاحانی که به دیدار این ایل آمده اند مطالبی در مورد این ایل نوشته اند که در مواردی اشتباه نموده اند ،
عبدا... شهبازی مورخ در مورد قسمتهایی از کتاب :
پيير ابرلينگ، کوچنشينان قشقايي فارس، ترجمه فرهاد طيبيپور، تهران: شيرازه، چاپ اوّل، 1383،
( Pierre Oberling, The Qashqai Nomads of Fars, The Hague: Mouton, 1974)
میگوید:"متن انگليسي کتاب فوق را در سال 1354 خوانده و در همان زمان فصل حوادث پس از جنگ جهاني دوّم آن را به عنوان کار دانشجويي ترجمه کردم. کتاب غيردقيقي است و منابع آن بهطور عمده مصاحبه با برخي شخصيتهاي ايل قشقايي است که به اغراقگويي و عدم دقت و تعصبات خانوادگي شهرهاند.
با وجودي که ظاهراً مترجم محترم خود قشقايي است (بر اساس نام ايشان حدس ميزنم) ولي بيهيچ توضيح در زيرنويس برخي نوشتههاي غلط ابرلينگ را به فارسي برگردانده است. تصوّر ميکنم در اينگونه موارد بايد توضيحي با امضاي مترجم يا ناشر ترجمه فارسي در زيرنويس بر کتاب افزوده ميشد. مثلاً، ابرلينگ نام طايفه «قره چي» را «قره چاهي» نوشته و معني آن را «چاه تاريک». (ص 285) در زبان ترکي، «چي» به معني «رودخانه» است و «قره» به معني «سياه». بارتولد واژههاي «آق» (سفيد) و «قره» (سياه) در ترکي قديم را نوعي تأکيد بر بزرگي و اهميت ميداند و تصوّر من نيز همين است. بنابراين، مثلاً، «قره چي» در واقع به معني «رودخانه بزرگ» است نه «رودخانه سياه». همينطور است نامهاي «قرهقويونلو» و «آققويونلو» که در واقع به معني «صاحبان گوسفندان بسيار» است نه «صاحبان گوسفندان سياه» يا «صاحبان گوسفندان سفيد.» (متأسفانه کتابهاي بارتولد در دسترسم نيست که ارجاع بدهم.)
ابرلينگ اسامي طوايف قشقايي را به شرح زير بيان کرده است: عمله، دره شوري، فارسيمدان، کشکولي بزرگ، ششبلوکي، کشکولي کوچک، قره چاهي [قره چي]، صفي خاني، نمدي.
طوايف کشکولي بزرگ و کوچک و قره چي يکي هستند و ايل کشکولي نام دارند. طوايف کوچک و کمشمار صفي خاني و نمدي امروزه جزو ايل عمله هستند. ابرلينگ اشاره نکرده که ايل عمله، به معناي يکي از ايلات پنجگانه قشقايي، اتحاديهاي است از طوايف متعدد کوچک که در سالهاي پس از شهريور 1320 و دوران اقتدار ناصر خان و خسرو خان قشقايي منسجم شد و اطلاق نام «عمله» بر اين طوايف رسميت يافت. تا پيش از اين زمان، بزرگ- ايل قشقايي مشتمل بر ايلات پرشمار کشکولي، درهشوري، ششبلوکي و فارسيمدان بود و قريب به چهل طايفه کوچک. رساله خطي منتشرنشدهاي در دست است با عنوان «شرح حال ايلات قشقايي» که به دوران حکومت اکبر ميرزا صارم الدوله بر فارس تعلق دارد و براي او نوشته شده؛ يعني قدمت آن به اواخر دوره احمد شاه ميرسد. در اين رساله، بهنقل از حمزه خان و پسرش ميرزا عبدالله خان کشکولي (مرحوم مهندس عبدالله کشکولي، متوفي بهار 1378)، اسامي و تعداد افراد 43 طايفه قشقايي و نام کلانتر هر طايفه ذکر شده است. طايفه عمله يکي از اين 43 طايفه است و طوايفي که پس از شهريور 1320 جزو ايل عمله بهشمار ميرفتند، و اين عنوان امروزه رايج شده است، به عنوان طوايف مستقل ذکر شدهاند. در رساله فوق درباره ايل عمله چنين آمده است: «نوکران ايلخاني، در تحتنظر خودشان، قشلاق خنج و افرز، ييلاق سميرم.» در جاي ديگر شمار طوايف قشقايي در زمان حکومت فرمانفرما، يعني سالهاي جنگ اوّل جهاني، ذکر شده و چنين آمده است: «طايفه عمله و نوکرباب که متعلق به خوانين است، خانوار يکهزار و هفتصد، سوار چهارصد، تفنگچي ششصد نفر.» طبق رساله فوق، در گذشته دور ايل قشقايي مشتمل بر 63 طايفه کوچک بوده که اسامي آنها نيز ذکر شده است.
مطالب رساله فوق مؤيد نظر اينجانب در کتاب مقدمهاي بر شناخت ايلات و عشاير (تهران: نشر ني، 1369) است که قشقايي را اتحاديهاي از ايلات و طوايف ترک زبان تعريف کرده بودم که بر اساس اقتدار خوانين بهتدريج انسجام يافته است. طوايف کوچک در طوايف بزرگ مستحيل شدند و اين فرايند به تشکيل چهار ايل بزرگ فارسيمدان، دره شوري، کشکولي و ششبلوکي انجاميد. در دوران اقتدار صولتالدوله، که رؤساي برخي از اين ايلات، مانند محمدعلي خان کشکولي، بسيار مقتدر و ثروتمند بودند و از او تمکين نميکردند، تلاش براي جذب طوايف کوچک به ايل عمله و پرتوان کردن بازوي نظامي ايلخاني آغاز شد. در سالهاي پس از شهريور 1320 نيز، که ناصر خان و خسرو خان قشقايي، براي مانور در مقابل حکومت مرکزي به نيروي نظامي پرشمار نياز داشتند، فرايند جذب طوايف کوچک به ايل عمله تداوم يافت و در نتيجه ساختار ايل قشقايي به پنج ايل بزرگ (عمله، فارسيمدان، دره شوري، ششبلوکي و کشکولي) تقسيم شد.
ابرلينگ مدعي است که به سران ايل قشقايي لقب «ايلخاني مملکت فارس» اعطا شده بود (ص 16). اين نيز اشتباه است. رؤساي ايل قشقايي بسته به نوع حکمي که از حکمران وقت فارس دريافت ميکردند ايلخان تمامي قشقايي، در مواردي ايلخان برخي از ايلات قشقايي و در مواردي ايلخان ايل قشقايي و ايل ديگر بودند. مثلاً، در سال 1310 ق.، يعني در اواخر حکومت ناصرالدينشاه، حاجي نصرالله خان قشقايي از سوي رکنالدوله (حاکم فارس) به عنوان ايلخان ايلات قشقايي و عرب منصوب شد و با اين سمت به جنگ با شورشيان ايلات بهارلو و عرب رفت. ولي در دوران متأخر قاجاريه سران ايلات کشکولي (محمدعلي خان و حيدرعلي خان) و دره شوري (اياز کيخا) مستقل از صولتالدوله (ايلخان) بودند و مستقيماً از حکمران فارس حکم ميگرفتند. در فارس ايلات و طوايف متعدد غير ترک زندگي ميکردند و «ايلخان قشقايي» رئيس ايلات و طوايف غير ترک ساکن فارس نبود هر چند در مواردي، بسته به نظر حکومت، دامنه اقتدار او ساير ايلات را نيز در برميگرفت. مثلاً، ايلات لر ممسني و کهگيلويه، طوايف کوهنشين کوهمره سُرخي و جروق، و ايلات خمسه بهطور سنتي تابع ايل قشقايي نبودند و رؤساي آنها مستقيماً از سوي حکومت فارس منصوب ميشدند. ولي در سالهاي پس از شهريور 1320 ناصر خان و خسرو خان قشقايي داعيه رياست تمامي ايلات و طوايف فارس، و در واقع حکومت بر کل منطقه فارس، را داشتند؛ به اين دليل در نزاع با عشاير غير قشقايي قرار گرفتند و کار به جايي کشيد که در 5 شهريور 1325 محمد خان ضرغامي، رئيس ايل باصري، را در شهر شيراز دستگير و مدتي او را زنداني کردند"(13)
3)صفی نژاد ، جواد : عشایر مرکزی ایران ،امیرکبیر ، چاپ دوم 1375
4)نامه نور: "ویژه نامه قشقایی ها " شماره 4 و 5 ص 57
5)از باورد تا ابیورد ، ص377(به نقل از مجمع التواریخ)
6) پیمان , حبیب ا...:توصیف و تحلیلی از ساختمان اقتصادی ، اجتماعی و فرهنگی ایل قشقایی ، ص8و9
7)نیک خلق ، علی اکبر – عسگری نوری :زمینه جامعه شناسی عشایر ایران،ص 97(به نقل از فارسنامه ناصری)
8)همان ص98
9)صفی نژاد ، جواد : عشایر مرکزی ایران ،امیرکبیر ، چاپ دوم 1375، ص 60(به نقل از فارسنامه ناصری قسمت دوم ص 367)
10)همان ص60 و 61
11) ساکس کریستوفر ، فعالیتهای جاسوسی واسموس یا لارنس آلمانی ، ص 63 نیز: عشایر مرکزی ایران ص 61
12) صفی نژاد ، جواد : عشایر مرکزی ایران ،امیرکبیر ، چاپ دوم 1375، ص 61و ص 62(به نقل از :فارس و جنگ بین الملل)
13) یاداشتهای روزانه شهبازی عبدا... درwww.shahbazi .org
بیات(بر گرفته از وبلاگ فارس-ترک)
قبیلة ترک از قبایل بیست و دوگانة اغز (غز * ) پراکنده در ایران افغانستان ترکمنستان ازبکستان جمهوری آزربايجان ارمنستان ترکیه سوریه و عراق . واژة بیات که به صورت «بایات » هم ضبط شده به معنای بادولت و پرنعمت است . اصل این قبیله در نسبنامه های افسانه ای ترکان به «بای آت » پسر دوم گون خان پسر اغوزخان می رسد (رشیدالدین فضل الله ج 1 ص 39 حمدالله مستوفی 1362 ش الف ص 566 تاریخ قزلباشان ص 24 قائم مقام ص 403). قبیلة بیات همچون سایر قبایل بزرگ ترک علامتی مخصوص داشته که شکل آن در منابع متفاوت است (کاشغری ص 172 رشیدالدین فضل الله ج 1 ص 40 اوزون چارشیلی ج 1 ص 113). بیاتها طبق بعضی اخبار از روزگاران قدیم و پیش از مهاجرتهای گستردة خود به غرب آسیا در اطراف رودخانة قراموران یا بنابر ضبط حمدالله مستوفی (1362 ش ب ص 218) قارامران واقع در شمال چین می زیسته اند (قائم مقام همانجا). از اشارات جامع التواریخ برمی آید که گروههایی از این قبیله مشهور به «بایاوت » دهها سال پیش از آغاز سلطنت چنگیزخان در زمرة طوایف مغول درآمده بودند. اینان در تقسیم بندی قومی مغولان از جملة طوایف درلگین بودند که معرف مغولان عام و بی اصل و نسب است . دو شعبة معروف این طایفه «جدی بایاوت » و «کهرون بایاوت » بودند. اولی نام خود را از رودخانة جدی مغولستان اخذ کرده و دومی به دلیل زندگی در صحرا به این عنوان موسوم شده بود. اینان در لشکرکشیهای چنگیزخان و هولاکوخان به ایران شرکت داشتند (رشیدالدین فضل الله ج 1 ص 111ـ112 136ـ 138).
در قرون ششم و هفتم یک طایفة بزرگ ترک به نام «بیاووت » در صحرای خوارزم می زیستند که ظاهرا از طوایف یمک یا کیمک بودند (نسوی ص 38 329). به سبب انتساب ترکان خاتون مادر سلطان محمد خوارزمشاه و انتساب مادر ازلغ (اوزلاغ ) شاه ولیعهد سلطان محمد به طایفة بیات امرای این طایفه در دربار خوارزمشاه صاحب نفوذ و قدرت شدند چنانکه قتلغ خان ] بیاووتی [ در رقابتی که بر سر جانشینی سلطان محمد خوارزمشاه پیش آمده بود به جانبداری ازلغ شاه قصد جان سلطان جلال الدین خوارزمشاه را کرد (همان ص 85 ابن خلدون ج 4 ص 754 اقبال آشتیانی ص 44). با این حال نمی توان قاطعانه بیات را با بیاووت و بایاوت یکی دانست . مجتبی مینوی در تعلیقات خود بر سیرت جلال الدین مینکبرنی (ص 329ـ330) تنها به طرح این سؤال قناعت کرده که آیا ارتباطی بین بیات و بیاووت هست یا نه . بعضی از پژوهشگران در سالهای اخیر تصریح کرده اند که «بایاوت »ها نه از قبایل مغول که همان بیاتهای ترک اند (قفس اوغلی ص 165 پانویس 21).
تاریخ ورود قبیلة بیات به فلات ایران چندان روشن نیست اما از برخی منابع تاریخی برمی آید که این مردم ظاهرا در اوایل قرن پنجم و مقارن حملات غزان و سلجوقیان در فلات ایران پراکنده شده و در مسیر کوچ نظامی خود تا صحاری شام و سواحل مدیترانه پیش رفته اند. در این پیشرویهای پرماجرا گروههایی از این قبیله بتدریج در بعضی نواحی خراسان بزرگ عراق عجم کردستان و لرستان استقرار یافتند. چنانکه خبر انتصاب امیرسنقر بیاتی (مقتول 511) به نیابت حکومت بصره از جانب امیر آق سنقر بخاری اقطاع دار این ولایت از سابقة دراز حضور بیاتها در ایران و عراق عرب حکایت می کند (ابن خلدون ج 4 ص 93). استقرار قبیلة بیات در بعضی نواحی غربی ایران پس از چندی به تشکیل دولت محلی کوچکی در اراضی میان لرستان کوچک و عراق عرب انجامید اما خصومت حاکمان بیات و اتابکان لر سرانجام به انقراض حکومت بیات منجر شد و اتابک شجاع الدین خورشید شاه حاکم لرستان که از دست اندازیهای مکرر ترکان بیات به متصرفات خویش خشمگین بود بر سر آنان تاخت . در نتیجه آخرین حاکم بیات هزیمت یافت و قلمرو او که به ولایت بیات مشهور بود به تصرف سپاه خورشیدشاه درآمد (حمدالله مستوفی 1362ش الف ص 553 معین الدین نطنزی ص 54 ـ 55 بدلیسی ص 60). نام ولایت بیات در قرون بعد نیز در منابع دیده می شود. عطاملک جوینی در نیمة دوم قرن هفتم در گزارش کوتاهی راجع به اشتغالات دیوانی خود در تاریخ جهانگشای از برانداختن باجهای قدیم بلاد تستر و بیات سخن گفته است (ج 1 ص 25). نام ولایت بیات در اواخر قرن هشتم در ردیف نامهای ولایات معتبری چون بغداد عراق عرب خوزستان و لرستان قرار گرفت (شمس منشی ج 2 ص 170ـ171). در قرون بعد نام این ولایت بر حوزة محدودی اطلاق می شد که مشهورترین ناحیة آن قلعة بیات بر سر راه دزفول و عراق عرب بود (نویدی ص 101). نادرشاه هنگامی که از عراق عرب به سوی خوزستان می رفت تا شورش محمدخان بلوچ را سرکوب کند بر سر راه خود در این قلعه توقف کرد (استرآبادی ص 223). ویرانة این قلعه امروزه در کشور عراق برجاست (لسترنج ص 69ـ70).
مشیرالدوله تبریزی (متوفی 1279) در شرح مأموریتش برای تشخیص و تعیین مرزهای ایران و عثمانی «قریة بیات » را از توابع پشتکوه لرستان دانسته و از پراکندگی بیاتها در توابع شوشتر و دزفول خبر داده است (ص 102).
میدان فعالیت سیاسی طوایف بیات در تاریخ ایران محدود به پشتکوه لرستان نبود گروههایی از اینان در جنگهای شیخ ابواسحاق اینجو (متوفی 758) و امیر مبارزالدین محمد مظفری (ح 700ـ 765) شرکت داشتند (وزیری کرمانی ص 384ـ385). در حکومت زندیه نیز بیاتها صاحب نفوذ بودند و مهر علی خان بیات اسلاملو از جمله بزرگان شیراز در زمان کریم خان زند و علی مرادخان زند بود (غفاری کاشانی ص 165 188 191 476). بیاتهای شیراز که تا اوایل قرن چهاردهم در یکی از گذرهای محلة اسحاق بیگ به خریدوفروش اسب اشتغال داشتند احتمالا بازماندگان طوایف چادرنشین بیات فارس بودند که بتدریج از شیوة زندگی پدران خود دست کشیده و یکجانشین شده بودند (فسائی ج 2 ص 919).
جمعی از بیاتها که در پایان مهاجرت طولانی خود به آناطولی و شام رسیده بودند در اواخر قرن هشتم و اوایل قرن نهم به قره عثمان فرمانروای آق قوینلوها پیوستند و ظاهرا در جنگ وی با امیر چکم والی شام شرکت کردند (طهرانی ص 60 64 65 روملو ج 11 ص 27ـ30). پس از انقراض سلسلة آق قوینلو بسیاری از طوایف تشکیل دهندة آن اتحادیه از جمله طایفة بیات به دولت صفوی پیوستند ( تاریخ قزلباشان ص 8 21ـ29 هینتس ص 96). احتمالا بسیاری از طوایف خاک آناطولی را ترک گفته و به ایران آمده اند اما آثار آنان هنوز در بعضی روستاهای آناطولی و شام برقرار است ( ایرانیکا ذیل ماده ). این گروه از طوایف بیات را بعدها قره بیات نامیدند تا از بیاتهایی که از قبل در ایران می زیستند متمایز شوند. بر همین اساس طوایف بیات ایران را آق بیات یا بیات مطلق می خواندند (قائم مقام ص 403ـ404). ظاهرا تیرة شام بیاتی از تیره های تشکیل دهندة ایل قاجار (خورموجی ص 3) و از بیاتهای شام یا قره بیاتها بوده که پس از استقرار در آزربايجان به طوایف قاجار پیوسته است . بزرگان این طایفه از جمله امرای دربار فتحعلی شاه به شمار می آمدند (قائم مقام همانجا).
پیش از تشکیل دولت صفویه چندین طایفة چادرنشین ترک و مغول در دشتهای قزوین و ری و شهریار به سر می بردند (فریومدی ص 344 اولیاءالله ص 192ـ194 مرعشی ص 44). هر چند نام طوایف بیات در منابع اخیر نیامده است اما به نظر می رسد که این طوایف پیش از دولت صفوی در قسمتهایی از لرستان و عراق عجم سکونت داشته اند. این احتمال از آنجا تقویت می شود که شاه اسماعیل اول (حک : 905ـ930) در همان سالهای نخست سلطنت خود پس از آنکه آزربايجان و شیروان را از تصرف دولت عثمانی خارج کرد و آن نواحی را تحت حکومت خود درآورد جمعی از این طوایف را از عراق ] عجم [ به شابران و دربند تبعید کرد (باکیخانوف ص 93). بعدها بزرگان این طوایف با دربار روسیه پیوند یافتند و در جلب حمایت روسها کوشیدند (همان ص 16). رؤسای طوایف بیات عراق عجم که ظاهرا بزرگترین گروه از طوایف بیات مطلق یا آق بیات به شمار می آمدند در سالهای سلطنت شاه طهماسب اول (930ـ984) از جمله بزرگان دولت صفوی محسوب می شدند. سلیمان بیگ و برادرش حسن بیگ یوزباشی قورچیان بیات پیش از اینکه به سبب رفاقت با اسماعیل میرزا پسر شاه طهماسب اول مغضوب شوند از امرای بزرگ و مقرب شاه صفوی بودند (نویدی ص 111 تاریخ قزلباشان ص 24). حتی صدماتی که شاه صفوی بر این طوایف وارد آورد مانع از اطاعت و خدمتگزاری آنان نشد. هنگامی که القاص میرزا برادر شورشی شاه طهماسب با حمایت سلیمان قانونی پادشاه عثمانی از عراق عرب تا قم پیش آمد جمعی از طوایف بیات عراق عجم که در حدود قم می زیستند به مقابله با القاص میرزا شتافتند. جنگجویان این طایفه در جنگ مغلوب و به دستور القاص میرزا کلیة اسرای طایفة بیات اعدام شدند ( عالم آرای شاه طهماسب ص 109). طوایف بیات عراق عجم همچنین مدتی در ملازمت و خدمتگزاری سلطان مصطفی میرزا پسر شاه طهماسب بودند. سلطان مصطفی میرزا که از دوستداران سلطنت برادر خود سلطان حیدر میرزا بود پس از قتل برادر به دست هواداران اسماعیل میرزا برادر دیگر خود به امیدنجات به میان طایفة بیات گریخت . حاجی اویس بیگ بیات حاکم طایفه که در ظاهر پذیرای شاهزادة متواری شده بود بازداشت محترمانة او را به قزوین اطلاع داد و پس از ورود شاه اسماعیل دوم (حک : 984ـ 985) به قزوین او را به حضور شاه رسانید (اسکندرمنشی ص 143 منجم یزدی ص 29ـ30 حسینی استرآبادی ص 55). در اوایل سلطنت شاه عباس اول (995ـ 1037) که حکومت قلمرو علیشکر ـ همدان ـ به محمد باقر میرزا پسر خردسال شاه عباس تفویض شد اغورلو سلطان بیات حاکم طایفه بیات و نواحی کزاز و کرهرود به نیابت از او به حکومت همدان رفت . اما شاهوردی خان لر حاکم لرستان کوچک که از مدتها قبل قصد تصرف بعضی مناطق تابعة همدان را داشت قلت یاران اغورلوسلطان را مغتنم شمرد و به بروجرد مقر او حمله برد. در این جنگ اغورلو سلطان کشته شد و لشکریان بیات متفرق شدند. تا اینکه شاه عباس خود به جنگ شاهوردی خان رفت و پس از شکست دادن او متوجه ایل بیات شد و کلیة مناصب موروثی اغورلو سلطان را به برادر او شاهقلی سلطان بیات تفویض کرد. وی که از تأخیر ایل بیات در امداد به اغورلو سلطان خشمگین بود به خواهش شاهقلی سلطان از مجازات ایل بیات درگذشت و پس از دریافت سه هزار تومان پول و سه هزار کره اسب بیاتی نژاد که همواره مورد توجه قزلباشان بود به قزوین بازگشت (اسکندرمنشی ص 352ـ353 بدلیسی ص 81ـ82 تاریخ قزلباشان همانجا).
گروهی از طوایف بیات دو قرن بعد به آقامحمدخان قاجار (حک : 1210ـ1211) پیوستند و سرانشان در زمرة بزرگان دربار قاجار درآمدند (سپهر ص 26 وکیلی طباطبائی تبریزی ص 373). یکی از مشهورترین بزرگان این طایفه که در عهد ناصرالدین شاه (1264ـ1313) می زیست علینقی خان بیات ملقب به نظام لشکر و صمصام الملک است که از مالکان بزرگ ایران و سرکردة یکی از افواج نظامی آن روزگار بود. فرزندانش به نامهای ذوالفقارخان (صمصام الملک ) و عباسقلی خان (سهم الملک ) همانند پدرشان از بزرگان آن سامان به شمار می آمدند (اعتمادالسلطنه 1367 ش ج 2 ص 1615 وکیلی طباطبائی تبریزی ص 388 453). مرتضی قلی خان بیات * ملقب به سهام السلطان که بارها به وکالت مجلس شورای ملی و یکی دو بار به وزارت و صدارت رسید پسر عباسقلی خان است (بامداد ج 4 ص 69). امروزه تمامی طوایف بیات عراق عجم در محال کزاز و کرهرود و بعضی دیگر از روستاهای اراک سکونت دارند و به زراعت و دامداری روزگار می گذرانند (وکیلی طباطبائی تبریزی ص 388). گروهی دیگر از طوایف بیات که در ماکو به سر می برند از اواخر سلطنت شاه عباس اول در این سامان استقرار یافته اند (اسکندرمنشی ص 793 فرامین فارسی ماتناداران ج 2 ص 507) و یا اینکه در اوایل سلطنت شاه عباس دوم (1052ـ1077) از ایروان به ماکو آمده اند. ریاست این مردم با مصطفی بیگ بیات جد حکام موروثی ماکو بود (نصرت ماکوئی ص 3ـ48). فرزندزادگان مصطفی بیگ در سلطنت قاجاریه و بویژه در صدارت حاج میرزا آقاسی (متوفی 1265) که خود از اعضای طایفة بیات ایروان بود حکومت چندین ناحیه از ایران را در دست گرفتند ( رجوع کنید به همان ص 16ـ 18). شاه عباس دوم در اواخر سلطنت گروههایی از طوایف ترک بیات منطقة قره باغ را به همراه طوایف دیگر به گرجستان انتقال داد. اینان اغلب در اطراف قلعه های اسلام آباد و شاه آباد و نصرت آباد که خود بنا کرده بودند اسکان یافتند. خصومت مذهبی و ستیزه جویی ترکان مهاجر سرانجام سبب جنگ میان آنان و گرجیان شد که در پی آن جمع کثیری از مهاجران ترک به قتل رسیدند (وحید قزوینی ص 288ـ289).
گروهی دیگر از طوایف بیات در کردستان عراق عرب سکونت داشتند که شاه طهماسب دوم (حک : 1135ـ 1145) بسیاری از آنان را به حوالی تهران و ساوجبلاغ کرج تبعید کرد (حکیم ص 757). در 1144 نیز نادرشاه که هنوز وکیل السلطنة شاه طهماسب دوم بود پس از اینکه کرکوک را به تصرف در آورد گروهی دیگر از این مردم را به خراسان تبعید کرد. اینان به روایتی به هرات رفتند و به روایت دیگر به طوایف بیات نیشابور پیوستند (استرآبادی ص 193 مروی ج 1 ص 254). طوایف بیات منطقة کرکوک در اوایل قرن حاضر مشتمل بر هفت طایفه بودند که در بیست و چند روستا نزدیک جبل حمرین و قره تپه به سر می بردند (ادموندز ص 303). نادرشاه همچنین در دورة سلطنت خود گروههایی از طوایف بیات و افشار و جوانشیر و شاهسون و بختیاری را به افغانستان تبعید کرد. اغلب اینان که در کابل اسکان یافتند با عنوان عمومی قزلباش نامیده می شدند. بزرگان این مردم تا سالهای سلطنت امیر عبدالرحمان خان عهده دار بعضی مناصب و مقامات مهم اداری و لشکری افغانستان بودند (فیض محمد ص 143ـ144). محلة قزلباش کابل یادگاری از همین مردم است.
گروه دیگر از طوایف بیات ایران که قدمت و سابقة حضور آنان در ایران به قبل از قرن دهم می رسد طوایف بیات نیشابورند که به قره بیات شهرت داشتند. وجه تسمیة قره بیاتها و تاریخ دقیق ورود آنها به خراسان روشن نیست . تشابه عنوان این طوایف با قره بیاتهای شامی این گمان را تقویت می کند که اینان احتمالا شعبه ای از قره بیاتهای شام بوده اند که پیش از قرن دهم به خراسان مهاجرت کرده اند. اما دلیل روشنی برصحت این مدعا در دست نیست تنها احتمال قابل اعتنا اخبار مهاجرت اجباری قره تاتارهای آناطولی است که در آغاز قرن نهم به دستور تیمور لنگ به سوی خراسان و ترکستان حرکت کرده بودند. گروههایی از این مردم هنگام مهاجرت از صفوف مهاجران گریختند و در گوشه و کنار مسیر مهاجرت پنهان شدند. اگر چه دربارة تاریخ ورود این طوایف به خراسان خبری در دست نیست اما از آنجا که اسکندر منشی این طوایف را در شمار طوایف جغتایی آورده است (ص 794) می توان گمان کرد که اینان نیز همانند گرایلیها و جلایرها و جمشیدیها پس از حملات مغولان به خراسان آمده باشند. شهرت و اعتبار این طایفه از سالهای آخر قرن دهم و مقارن اوایل سلطنت شاه عباس آغاز شد و تا اوایل قرن سیزدهم ادامه یافت . در سال 1000 قره بیاتها که از دو سه سال قبل پیشرویهای ازبکان را متوقف کرده و مانع سقوط تعدادی از شهرهای خراسان شده بودند سرانجام تسلیم قوای عبدالمؤمن خان ازبک شدند و بسیاری از بزرگانشان از جمله محمود سلطان پسر باباالیاس به قتل رسیدند اما سال بعد صفویان نواحی اشغالی خراسان را از دست ازبکان خارج ساختند. شاه عباس در ازای خدمات قره بیاتها املاک بزرگان بیات نیشابور را از جمیع مالیاتها معاف کرد و محمد سلطان پسر دیگر بابا الیاس را به حکومت اسفراین گماشت . حکومت اولاد باباالیاس به نیشابور هم کشیده شد و تا پایان سلطنت شاه عباس اول ادامه یافت (همان ص 333 337ـ339 794). طوایف بیات نیشابور در سالهای قدرت نمایی و سلطنت نادرشاه افشار (1148ـ1160) در اغلب جنگهای او شرکت داشتند و حکومت موروثی خوانین بیات بر نیشابور که تا اواسط سلطنت فتحعلی شاه (1212ـ 1250) ادامه یافت در همین سالها شکل گرفت (مروی ج 1 ص 81 109 ج 3 ص 961 1134). پس از قتل نادرشاه بعضی از رؤسای طوایف قره بیات نیشابور با استفاده از فرصت به دست آمده به قدرت نمایی پرداختند و به مقامات و مناصب عالی اداری و لشکری دست یافتند از جملة آنان صالح خان بیات بود که در 1160 از سوی عادلشاه افشار به حکومت فارس منصوب شده بود. وی تا 1168 که به دست شیخعلی خان زند کشته شد به همراه هاشم خان بیات سرکردة فوج بیات شیراز و حاکم فارس تا استقرار قطعی دولت کریم خان زند از جمله عوامل اصلی بحران و ناآرامی اوضاع و احوال فارس بود (مرعشی صفوی ص 121 کلانتر ص 48 فسائی ج 1 ص 583 ـ596). در سلطنت کوتاه مدت سید محمد صفوی متولی آستان قدس رضوی طایفة قره بیات نیشابور متحد او بود و صالح خان بیات با حفظ سمت عهده دار قورچی باشیگری و حاجی سیف الدین خان بیات نایب او بود (مرعشی صفوی ص 131). این طایفه در دفع حملات احمدخان ابدالی پادشاه افغانستان به نیشابور کوشید اما سرانجام در 1164 احمدخان بر نیشابور دست یافت و گروهی از طوایف بیات را به غزنه تبعید کرد (غبار ص 363). بازماندگان این مردم دست کم تا سالهای پایانی سدة سیزدهم در آن نواحی به سر می بردند (ریاضی ص 67 139). حکومت منطقة نیشابور در طول سلطنت شاهرخ افشار و آقامحمدخان و فتحعلی شاه قاجار در اختیار اولاد حسن خان بیات سردار معروف نادرشاه بود. عباسقلی خان بیات مختاری پسر حسن خان و جعفرخان پسر عباسقلی خان و علیقلی خان پسرجعفرخان تا اوایل سلطنت فتحعلی شاه به ترتیب حاکم نیشابور بودند. پس از شکست شورش علیقلی خان بیات و استقرار قدرت فتحعلی شاه در خراسان حکومت نیشابور از دست این خاندان خارج شد و پس از آن نفوذ و قدرت طایفة بیات نیشابور رو به کاستی نهاد و بتدریج از صحنة سیاسی و نظامی خراسان حذف شد. طوایف بیات نیشابور در قرنهای دوازدهم سیزدهم و چهاردهم بتدریج در روستاهای بلوک سرولایت و خرو اسکان یافتند و به زراعت و دامداری مشغول شدند (گلستانه ص 69 ـ71 75 طرب نایینی ص 107ـ 108 حکیم ص 757ـ 758 اعتمادالسلطنه 1362ـ1363 ش ج 3 ص 91 بامداد ج 1 ص 233ـ234 ج 5 ص 132ـ 135 ییت ص 343ـ344). یکی از آخرین قدرت نماییهای بزرگان بیات نیشابور شورش امام وردی خان بیات و پسرانش بود. وی که در آغاز سلطنت ناصرالدین شاه به حکومت نیشابور منصوب شده بود به حسن خان سالار بار پیوست و در جنگهای او با قوای دولتی شرکت جست . پس از پیروزیهای سلطان مراد میرزا حسام السلطنه بر قوای حسن خان سالار بار امام وردی خان از حسن خان جدا شد و شهر نیشابور را تسلیم حسام السلطنه کرد. وی در 1267 بر حاکم شهر یاغی شد و به اتفاق پسرانش در قلعه های حسین آباد و توزنده جان متحصن گردید اما شورش وی در هم شکست و قلاع حسین آباد و توزنده جان ویران شد (سپهر ج 3 ص 47 138).
تا همین اواخر چندین تیره و طایفه چادرنشین بیات در میان ایلات خمسه و قشقایی فارس و همچنین در میان ترکمنهای شمال ایران به سر می بردند (فیلد ص 256 264 کیهان ج 3 ص 80 376 پیمان ص 221 224 233 کتابچة نفوس استرآباد ص 238). غیر از این مردم هزاران خاندان شهری و روستایی دیگر در زنجان و تهران و کرج و شیراز و زرند و کرمان و مشهد و نیشابور و اراک و نهاوند و دیگر شهرهای ایران به سر می برند که با عنوان خانوادگی بیات شناخته می شوند.
منابع : ابن خلدون العبر: تاریخ ابن خلدون ترجمة عبدالمحمد آیتی تهران 1363ـ1370 ش سیسیل جان ادموندز کردها ترکها عربها ترجمة ابراهیم یونسی تهران 1367 ش محمدمهدی بن محمد نصیراسترآبادی جهانگشای نادری چاپ عبدالله انوار تهران 1341 ش اسکندرمنشی تاریخ عالم آرای عباسی چاپ اسماعیل برادران شاهرودی تهران 1364 ش محمدحسن بن علی اعتمادالسلطنه مرآة البلدان چاپ عبدالحسین نوائی و میرهاشم محدث تهران 1367 ش همو مطلع الشمس چاپ سنگی تهران 1301ـ1303 چاپ تیمور برهان لیمودهی چاپ افست تهران 1362 ـ1363 ش عباس اقبال آشتیانی تاریخ مغول : ازحملة چنگیز تا تشکیل دولت تیموری تهران 1364 ش اسماعیل حقی اوزون چارشیلی تاریخ عثمانی ترجمة ایرج نوبخت تهران 1368ـ1370 ش محمدبن حسن اولیاءالله تاریخ رویان چاپ منوچهر ستوده تهران 1348 ش عباسقلی آقا باکیخانوف گلستان ارم چاپ عبدالکریم علیزاده ... ] و دیگران [ باکو 1970 مهدی بامداد شرح حال رجال ایران در قرن 12 و 13 و 14 هجری تهران 1357 ش شرف الدین بن شمس الدین بدلیسی شرفنامه : تاریخ مفصل کردستان چاپ محمد عباسی چاپ افست تهران 1343 ش حبیب الله پیمان توصیف و تحلیلی از ساختمان اقتصادی اجتماعی و فرهنگی ایل قشقایی تهران 1347 ش تاریخ قزلباشان چاپ میرهاشم محدث تهران 1361 ش عطاملک بن محمد جوینی کتاب تاریخ جهانگشای چاپ محمدبن عبدالوهاب قزوینی لیدن 1329ـ 1355/ 1911ـ1937 چاپ افست تهران ] بی تا. [ حسن بن مرتضی حسینی استرآبادی تاریخ سلطانی : از شیخ صفی تا شاه صفی چاپ احسان اشراقی تهران 1364 ش محمدتقی حکیم گنج دانش : جغرافیای تاریخی شهرهای ایران چاپ محمدعلی صوتی و جمشید کیانفر تهران 1366 ش حمدالله بن ابی بکر حمدالله مستوفی تاریخ گزیده چاپ عبدالحسین نوائی تهران 1362 ش الف همو کتاب نزهة القلوب چاپ گی لسترنج لیدن 1915 چاپ افست تهران 1362 ش ب محمدجعفربن محمدعلی خورموجی حقایق الاخبار ناصری چاپ حسین خدیوجم تهران 1363 ش رشیدالدین فضل الله جامع التواریخ چاپ بهمن کریمی تهران 1338 ش حسن روملو احسن التواریخ چاپ عبدالحسین نوائی ج 11 تهران 1349 ش ج 12 تهران 1357 ش محمدیوسف ریاضی عین الوقایع : تاریخ افغانستان در سالهای 1207ـ1324 ق چاپ محمدآصف فکرت هروی تهران 1369 ش محمدتقی سپهر ناسخ التواریخ چاپ جهانگیر قائم مقامی تهران 1337 ش محمدبن هندوشاه شمس منشی دستورالکاتب فی تعیین المراتب چاپ عبدالکریم علی اوغلی علیزاده مسکو 1964ـ1976 محمدجعفربن محمدحسین طرب نایینی جامع جعفری چاپ ایرج افشار تهران 1353 ش ابوبکر طهرانی کتاب دیاربکریه چاپ نجاتی لوغال و فاروق سومر تهران 1356 ش عالم آرای شاه طهماسب چاپ ایرج افشار تهران 1370 ش غلام محمدغبار افغانستان در مسیرتاریخ قم 1359 ش ابوالحسن غفاری کاشانی گلشن مراد چاپ غلامرضا طباطبایی مجد تهران 1369 ش فرامین فارسی ماتناداران ایروان 1956 غیاث الدین فریومدی ذیل مجمع الانساب شبانکاره ای چاپ میرهاشم محدث تهران 1363 ش حسن بن حسن فسائی فارسنامة ناصری چاپ منصور رستگار فسائی تهران 1367 ش فیض محمد نژادنامة افغان مقدمه تحشیه و تعلیقه از کاظم یزدانی چاپ عزیزالله رحیمی قم 1372 ش هنری فیلد مردم شناسی ایران ترجمة عبدالله فریار تهران 1343 ش ابوالقاسم بن عیسی قائم مقام منشات قائم مقام فراهانی چاپ بدرالدین یغمایی تهران 1366 ش ابراهیم قفس اوغلی تاریخ دولت خوارزمشاهیان ترجمة داود اصفهانیان تهران 1367 ش محمودبن حسین کاشغری نامها و صفتها و ضمیرها و پسوندهای دیوان لغات الترک ترجمه و تنظیم و ترتیب الفبائی محمد دبیرسیاقی تهران 1375 ش کتابچة نفوس استرآباد در سال 1296 هجری قمری در گرگان نامه به کوشش مسیح ذبیحی چاپ ایرج افشار تهران 1363 ش محمدبن ابوالقاسم کلانتر روزنامه میرزامحمد کلانتر فارس شامل وقایع قسمتهای جنوبی ایران از سال 1142ـ 1199 هجری قمری چاپ عباس اقبال آشتیانی تهران 1362 ش مسعود کیهان جغرافیای مفصل ایران تهران 1310ـ1311 ش ابوالحسن بن محمدامین گلستانه مجمل التواریخ چاپ مدرس رضوی تهران 1356 ش گی لسترنج جغرافیای تاریخی سرزمینهای خلافت شرقی ترجمة محمود عرفان تهران 1364 ش ظهیرالدین بن نصیرالدین مرعشی تاریخ طبرستان و رویان و مازندران چاپ محمدحسین تسبیحی تهران 1345 ش محمدخلیل بن داود مرعشی صفوی مجمع التواریخ چاپ عباس اقبال آشتیانی تهران 1362 ش محمدکاظم مروی عالم آرای نادری چاپ محمدامین ریاحی تهران 1364 ش جعفربن محمدتقی مشیرالدوله تبریزی رسالة تحقیقات سرحدیه چاپ محمد مشیری تهران 1348 ش معین الدین نطنزی منتخب التواریخ معینی چاپ ژان اوبن تهران 1336 ش جلال الدین محمد منجم یزدی تاریخ عباسی یا روزنامة ملا جلال چاپ سیف الله وحیدنیا تهران 1366 ش محمدبن احمد نسوی سیرت جلال الدین مینکبرنی چاپ مجتبی مینوی تهران 1365 ش محمدرحیم نصرت ماکوئی تاریخ انقلاب آزربايجان و خوانین ماکو قم 1373 زین العابدین عبدالمؤمن نویدی تکملة الاخبار : تاریخ صفویه از آغاز تا 978 هجری قمری چاپ عبدالحسین نوائی تهران 1369 ش محمدطاهربن حسین وحید قزوینی عباسنامه یا شرح زندگانی 22 سالة شاه عباس ثانی ( 1052ـ1073 ) چاپ ابراهیم دهگان اراک 1329 ش احمدعلی وزیری کرمانی تاریخ کرمان چاپ محمدابراهیم باستانی پاریزی تهران 1352 ش رضاوکیلی طباطبائی تبریزی تاریخ عراق ( اراک ) چاپ منوچهر ستوده در فرهنگ ایران زمین ج 14 (1345ـ1346 ش ) والتر هینتس تشکیل دولت ملی در ایران : حکومت آق قوینلو و ظهور دولت صفوی ترجمة کیکاووس جهانداری تهران 1361 ش چارلز ادوارد ییت خراسان و سیستان ترجمة قدرت الله روشنی زعفرانلو و مهرداد رهبری تهران 1365 ش Encyclopaedia Iranica، s.v. "Baya ¦t" (by G. Doerfer)
/ علی پورصفر قصابی نژاد/
مطلب و نظرات قدیمی: قشقائیان از کجا و از چه زمانی به استان فارس و حوالی آن مهاجرت کرده اند. در کتاب مهاجران توران زمین که توسط نادر بیات قشقایی تبار به رشته تحریر در آمده تلاشی جدی در این راه انجام گرفته است. جواب سؤال دوم با مطابق اسناد از دوره ایلخانان است. اما تلاشهای ایشان در پیوند قبیله بزرگ بیات (اسب سروران، اسب ساران) با ایل قشقایی تحقیقات وی را مغشوش ساخته است. بیاتها که با چنگیز خان مغول از سمت مغولستان به نقاط مختلف شق و شمال خاورمیانه آمده اند، نظر به معنی لفظی نامشان که مترادف نام سانسکریتی هیون(منسوبین به اسب یا گوزن= مه سکا) هستند، اینان را اعقاب هونها (تاتارها، یعنی مردم کناری و سکائیان ماوراء حدود) نشان میدهند. بنابراین کلمه اوستایی گرچه نام خیون که به طور عام به جای نامهای سکا و اسکیت به کار می رفته است، مفهوم فراگیرتری از تور و ترک بوده است ولی آن با ناپدید شدن سکائیان آریایی از استپهای اوراسیا و جانشینی ایشان توسط ترکان این نام به طور گسترده و رسمی با تور و ترک جایگزین گردیده است. نظر نادر بیات در باب موطن اولیه بیاتهای هون/ تاتار تبار در سمت مغولستان و ترکستان درست است. اما بعداً طوایفی از این قوم بزرگ با حفظ نام بیات در میان ترکمنها، مردم خراسان سکونت گزیده اند. گرچه چنانکه ذکرش بیاید بیات در باب قشقاییها نام ترکی دیگری بر خود ایشان بوده است. ظاهرا سه نام مشابه بای ایت (سگ سروران)، بایقو[ر]ت (گرگ سروران) و بایاوت (آتش سروران) که در منابع کهن شرقی مختلف از آنها در جاهای متفاوت یاد شده است در اصل به غیر از بیات (اسب سالار= هون، سابیر) بوده اند. در اسطورهً سکایی معروف پسران تارگیتای که هرودوت به نقل از سکائیان پادشاهی شمال دریای سیاه آورده، نام و نشان این مردم تحت اسامی لیپوکسائیس(پادشاه ناحیه کناری/پادشاه تاتاران) و ملت وی اوخاتیان (به اسکیتی/ایرانی یعنی مردم نجیب= اویغور، به ترکی یعنی تیرها= اوغوز) یاد کرده است. مطلبی مهمی هم که نگارنده اخیراً بدان رسیده است این است مردم داهه (تور دارندگان توتم بزکوهی= شکا یا ترک، یعنی دارندگان توتم گرگ) که از عهد بسیار دیرین در سمت سواحل شرقی دریای مازندران سکنی داشته اند از قبایل ترک بوده اند. در این باب نام قبیله پارسی چادرنشین دائی (بخشنده، دادگر) که با داهه ها یکی انگاشته شده در این راه تنها، موضوعی بسیار گمراه کننده برای محققین بوده است. چه دائی ها همان دادیکان (اسلاف تاجیکان) بوده اند که منابع یونانی کهن مساکن ایشان را در همان سرزمینهای تاجیک نشین حالیه نشان داده اند. جالب است که مطابق منابع کهن چینی و اساطیر ترکان، ترکانی که نخستین بار تحت این نام به حاکمیت رسیدند توسط هونها/تاتاران از همین ناحیه شمال شرقی خزر به عنوان آهنگر به دره اورخون در سمت آن سوی شرق مغولستان کوچ داده شده بودند. خواجه رشیدالدین فضل الله در جامع التواریخ مردم داهه (تور، ترک) را تحت نام اوغوز (تیرها) مرکب از قبایل فرمانروا یی بوز اوک(ساکاراوک= شکارایلی= ایل دارای توتم بزکوهی= بُز اوخ) و اوچ اوخ(سه تیره قبایل رعیت) آورده و در میان قبایل بوز اوخ از جمله از قایی ها (محکم و نیرومندها) و بیاتها (ثروتمندان از اسب) با توتم شاهین و افشارها(شکارچیان، با توتم عقاب) و در میان رعیتهای اوچ اوخ (ترکمن) از جمله از سالورها (به کار برندگان شمشیر و گرز) و ایمور( غنی و ثروتمند یا المر، همان ایمدلی قشقاییها) با توتم اوج (بلندی و کوهستان) نام برده است. نامهای اخیر یاد آور آمرگوس (بی مرگ، در اصل نام ایزد خورشید شکست ناپذیر ایشان) فرمانروای اساطیری داهه ها(تورانیها) است که ایرج فریدون (کورش سوم) به هنگام نبرد با ایشان زخم بر داشته و از آن مرده است. نام قشقایی را با همان نام قایی (نیرومند) یا اسب پیشانی سفید (چارپای ایزد خورشید) ربط داده اند: در حالی که وجه اشتقاق قاش شکایی (بزکوهی ، تکه) توتم سکاها برای آن مناسبترین است. نام تکه – که اکنون نام طایفه ترکمنی بزرگی است- بی جهت همچون صفت نام ترکمن همراه نشده است. در زبان ترکی نام قشقایی را همچنین می توان ملت [ایزد خورشید] جنگجوی بسیار برّا ودرنده معنی نمود. اگر بدین نام ریشه کهن ایرانی قائل شویم آن به معنی خورشید جنگاور و نیرومند یعنی خدای قبیله ای کهن ایشان خواهد بود که سمبل صلیب شکسته آن هنوز آذین بخش نقش قالیها و گلیم های قشقایی ها است. معنی اولی و ترکی نام قشقایی همچنین ازمعنی لفظی نام غلزایی هایها (خلجها، غرچه ها، دارندگان توتم بز وحشی= تورانی، شکا، سکا) یعنی اعقاب سکاراوکها در افغانستان نیز پیداست که مطابق تصاویر سنگ نگاره های ساسانی با همان کلاههای مخصوص قشقایی به عنوان لشکریان فیلسوارهپتالان در نبرد ساسانیان با رومیان به کمک ایرانیان آمده بودند. قابل توجه است که در عهد ساسانیان ولایت ایشان در بلوچستان پاکستان و جنوب افغانستان را به نام خاستگاه ایشان توران می نامیده اند. بنا به گفتهً پیر اوبرلینگ محقق فرانسوی: "مورخ ایرانی ساکن جنوب ایران به نام حاجی محمد جعفرخان خورومجی حدود سال 1883میلادی، بازماندهً قبیلهً یموت ترکمن هستند که نامشان قشقه بوده است و به دنبال اتابکان سلجوقی رهسپار پارس شده اند." نامهای یموت (یاموت علی القاعده رموت ، به ترکی یعنی دارنده توتم حیوان رمنده و سریع= قورقود، تور، داهه یا به فارسی یعنی ملت ایزد خورشید = جام آتشین تیزاسپ= بایاموت/بایاوت)، ایمور (المر، بی مرگ) و سالور(به ترکی به معنی جنگجوی شمشیرزن و گرز کوب، به فارسی معمر) که اساطیر اسلامی نیز در نزد وحشیان شمالی(یأجوج و مأجوج یعنی یوئه چیهای کوچک و بزرگ= تخاران) از آن عمر طولانی اساطیری ایشان سراغ دارند، گواه برنام ایزد خورشید قبیله ای داهه ها و مساگتهای آلانی یعنی خویتوسورو(خورشید جنگاور) یا امُری(بی مرگ) است که هرودوت و کتسیاس از آنها یاد کرده اند. در مجموع از این گفتار می توان چنین نتیجه گرفت که قشقایی ها از ترکان داهه در شرق دریای خزر (غرب ترکمنستان) بوده و نام خود را از توتم قبیله ای شان بزکوهی (قاش شکا) یا ایزد قبیله ای خورشید و جنگشان یعنی خورشید جنگاور و نیرومند گرفته بوده اند. از آنجاییکه در اساطیر ترکان بای آت(بیات) را پسر گون خان (خورشید شاه) آورده اند و این نشان از خورشید پرستی هونها/تاتاران می باشد؛ لذا از این موضوع می توان چنین نتیجه گرفت که بیات نام ترکی مشترک ترکان قشقایی=داهه و ترکان هون خورشید پرست یعنی هسینگ نو ها (به لغت چینی بردگان عاصی و هراس انگیز) بوده است که ایرانیان نیز در کلّ ایشان را داهه ، تور، غرچه (وحشی) و خیونان نابکار می نامیده اند. احتمال دارد اصل سکایی نام چینی هونها یعنی هسینگ نو به تقلید و تصحیف معنی از روی نام اوستایی/سکایی "[یامه] خشینگهه اونو" (ملت منسوب به خورشید/جام درخشان ) پدید آمده باشد. در سفرنامه ابن فضلان از شاه اسکول (شاه ملت جام) در نزد بلغاران/اسلاوها (اسکولاوها= ملت جام خورشیدی) به عنوان حاکمی در منطقه بلغارهای منطقه غازان یاد شده است. نظر به این که نام خزر را می توان از ریشه کلمات ترکی گََزر (گردنده) و کَسَر(برنده)، در مجموع یعنی جنگجویان گردنده یا دارنده توتم حیوانات رمنده و وحشی(ده ده قورقوت= تور) گرفت و این همچنین معانی نام قشقایی و داهه (داسه، تور، غرچه، خلج) هستند، از اینجا می توان چنین نتیجه گرفت که قبایل خزر نیز از همین مردمان داهه بوده اند. ظاهراً کلمه چری (جری) که در زبان ترکی به سرباز اطلاق میشده، به همین معنی برنده و درنده است. از این ریشه است نام مردم خزری آغاجری(سربازان سرور) که نامشان را به شهر و روستاهایی در ایران داده اند. اماً نام قاجار نه با همین نام آغاجری بلکه با همان کلمه شکا و تور و داهه یعنی توتم بزکوهی(تکه، بزوحشی) آنان همریشه می باشد. از اینجا معلوم میشود که نامهای سکا و تور و داهه از نام همین مردم بیشترترک و کمتر آریایی تبار گرفته شده است. احتمال تلخیص نام قاجار از نام داهه های قاراچادر (قرائولی) بعید است؛ ولی کلاً این اسم با خود نام ایرانی ترکان ترکمن صحرا یعنی داهه (دارندگان توتم بز وحشی) مطابق و معادل است. احتمال اینکه اینان واقعاً و در اساس اعقاب قاجار نویان(امیر قاجار) یکی از سرداران غازان خان باشند، بعید می نماید چون این عنوان صرفاً بیانگر آن است که این امیر بر قبیله بزرگ قاجار فرمانروایی داشته و یا متعلق بدین قبیله بوده است، نه بانی آن. در رابطه با مردم داهه گفتنی است، اگر نام ترکان سابیر(سووار) را از ریشه کلمه فارسی سوار(دارندگان اسب) مشتق بدانیم در این صورت اینان همان قبیله داهه ای(ساکاراوکی، اویغوری) و خیونی، بیات (سوارکاران) بوده اند. در پایان برای آشنایی بیشتر با تاریخچهً قشقائیها و بیاتها اطلاعات محققان دیگر را که در دو وبلاگ ایرانی ذیل تدوین گردیده است، ضمیمه می نمائیم:
تاریخ و ایل قشقایی (بر گرفته از وبلاگ قشقایی بی وطن وطنپرست) :
ایل قشقایی ، یکی از بزرگترین ایلات ایران در همسایگی ایلات خمسه در استان فارس سکونت دارند سواحل جنوبی استان به شکل حاشیه ای به طول حدود 250 کیلومتر و عرض 30 تا بیش از 50 کیلومتر قلمرو گرمسیری (قشلاق) آنهاست قلمرو سردسیری ( ییلاق ) بیشتر در شمال استان و از نظر وسعت به مراتب کوچکتر از قلمرو گرمسیری و در حدود نصف آن است مناطق سردسیری بر خلاف قلمرو گرمسیری که همه یکپارچه و به هم متصل میباشند بیشتر پراکنده اند.
در محدوده فوق قشقایی ها و سکنه ایلات خمسه سکونت دارند . (3)
افرادی که در تاریخ ایل قشقایی مطالعاتی داشته اند نوشته اند که ایل قشقایی قبل از دوره صفویه از قفقازیه شمال ایران کنئنی نقل مکان دادند و سپس در زمان شاه عباس ( 998_1038) آنها را به فارس کوچاندند ، هر چند که طایفه فارسی مدان قبل از قشقایی ها در منطقه اقامت داشته اند و نامی از آنها برده شده (4) .
در کتاب باورد تا ابیورد به نقل از مجمع تواریخ آورده شده است که : جد بزرگ قشقایی ها را امیر( قاضی شاه لو قشقایی) میدانند و میگویند که نامبرده جمعی از ترکان قشقایی را بدور خود جمع نموده بر آنها ریاست میکرد ، فرزند زاده امیر قاضی به نام ( جانی آقا قشقایی ) بوده که از ساحب منسبان دربار شاه عباس محسوب میگردد . (5)
و (پیمان) در مطالعات خود درباره قشقایی ها آورده است : در زمان سلطان محمد غزنوی در سال 396 (ه ق ) گروهی از ایلات خلج در خراسان و حوالی مرو ساکن بوده اند ، بعدها به علت بد رفتاری لشکریان محمود گروهی از ترکان ( از جمله خلجها) به کرمان میروند و از آنجا به سبب تعقیب ماموران سلطان محمود به اصفهان و از آنجا به آذر بایجان میروند ، پس از آذربایجان به عراق آمده و به همراه عراقیها (ترکان ساکن دراین نواحی که مستقیما آمده بودند) اغلب اضطرارا به دامنه های جنوبی سلسله جبال زاگرس کوچ میکنند بدین ترتیب میتوان گفت اولین رسته های ترکان جنوب عراقیها و خلجها هستند که حدود یک هزار سال پیش از جیهون گذشته وارد ایران شدند و پس از نقل مکان و مهاجرت های متعدد به فارس آمدند و ایلات قشقایی ترک زبان را تشکیل دادند (6)
و نگارنده فارسنامه ناصری منشا طایفه اینانلو ها را که گروهی از آنان قشقایی هستند و بیشتر آن از خمسه های فارس هستند را از ترکستان میداند که با مغل به ایران آمدند .(7)
اما انچه مسلم و مبرهن است تیره های مختلف قشقایی به یکباره وارد فارس نشدند و بلکه دسته های مختلف آن به تدریج مهاجرت کرده اند و به هم پیوسته اند و نیرومند شده اند .(8)
در فارسنامه ناصری آمده است که در سال 1234 برای اولین بار قشقایی ها دارای ایلخان شدند و پیش از این ایل بیگی مرسوم بود (9) و اولین ایلخان همان جانی خان بود که بعدها فرزندش دختر والی فارس را به عقد خود در آورد (10)
کریستوفر ساکس د رکتاب خود آورده است که انگلیسی ها رسما از قوام الملک والی فارس خواستند که ایلخان قشقایی را تعویض نماید (11)
سردار عشایر قشقایی با روی کار آمدن رضا خان به نمایندگی شورای ملی رسید و به سال 1311 خورشیدی به همرا ه پسرش به زندان افکنده شد و به سال 1312 خورشیدی در زندان کشته شد (12)فارس و جنگ بین الملل جلد 2 ص 38
مورخان و سیاحانی که به دیدار این ایل آمده اند مطالبی در مورد این ایل نوشته اند که در مواردی اشتباه نموده اند ،
عبدا... شهبازی مورخ در مورد قسمتهایی از کتاب :
پيير ابرلينگ، کوچنشينان قشقايي فارس، ترجمه فرهاد طيبيپور، تهران: شيرازه، چاپ اوّل، 1383،
( Pierre Oberling, The Qashqai Nomads of Fars, The Hague: Mouton, 1974)
میگوید:"متن انگليسي کتاب فوق را در سال 1354 خوانده و در همان زمان فصل حوادث پس از جنگ جهاني دوّم آن را به عنوان کار دانشجويي ترجمه کردم. کتاب غيردقيقي است و منابع آن بهطور عمده مصاحبه با برخي شخصيتهاي ايل قشقايي است که به اغراقگويي و عدم دقت و تعصبات خانوادگي شهرهاند.
با وجودي که ظاهراً مترجم محترم خود قشقايي است (بر اساس نام ايشان حدس ميزنم) ولي بيهيچ توضيح در زيرنويس برخي نوشتههاي غلط ابرلينگ را به فارسي برگردانده است. تصوّر ميکنم در اينگونه موارد بايد توضيحي با امضاي مترجم يا ناشر ترجمه فارسي در زيرنويس بر کتاب افزوده ميشد. مثلاً، ابرلينگ نام طايفه «قره چي» را «قره چاهي» نوشته و معني آن را «چاه تاريک». (ص 285) در زبان ترکي، «چي» به معني «رودخانه» است و «قره» به معني «سياه». بارتولد واژههاي «آق» (سفيد) و «قره» (سياه) در ترکي قديم را نوعي تأکيد بر بزرگي و اهميت ميداند و تصوّر من نيز همين است. بنابراين، مثلاً، «قره چي» در واقع به معني «رودخانه بزرگ» است نه «رودخانه سياه». همينطور است نامهاي «قرهقويونلو» و «آققويونلو» که در واقع به معني «صاحبان گوسفندان بسيار» است نه «صاحبان گوسفندان سياه» يا «صاحبان گوسفندان سفيد.» (متأسفانه کتابهاي بارتولد در دسترسم نيست که ارجاع بدهم.)
ابرلينگ اسامي طوايف قشقايي را به شرح زير بيان کرده است: عمله، دره شوري، فارسيمدان، کشکولي بزرگ، ششبلوکي، کشکولي کوچک، قره چاهي [قره چي]، صفي خاني، نمدي.
طوايف کشکولي بزرگ و کوچک و قره چي يکي هستند و ايل کشکولي نام دارند. طوايف کوچک و کمشمار صفي خاني و نمدي امروزه جزو ايل عمله هستند. ابرلينگ اشاره نکرده که ايل عمله، به معناي يکي از ايلات پنجگانه قشقايي، اتحاديهاي است از طوايف متعدد کوچک که در سالهاي پس از شهريور 1320 و دوران اقتدار ناصر خان و خسرو خان قشقايي منسجم شد و اطلاق نام «عمله» بر اين طوايف رسميت يافت. تا پيش از اين زمان، بزرگ- ايل قشقايي مشتمل بر ايلات پرشمار کشکولي، درهشوري، ششبلوکي و فارسيمدان بود و قريب به چهل طايفه کوچک. رساله خطي منتشرنشدهاي در دست است با عنوان «شرح حال ايلات قشقايي» که به دوران حکومت اکبر ميرزا صارم الدوله بر فارس تعلق دارد و براي او نوشته شده؛ يعني قدمت آن به اواخر دوره احمد شاه ميرسد. در اين رساله، بهنقل از حمزه خان و پسرش ميرزا عبدالله خان کشکولي (مرحوم مهندس عبدالله کشکولي، متوفي بهار 1378)، اسامي و تعداد افراد 43 طايفه قشقايي و نام کلانتر هر طايفه ذکر شده است. طايفه عمله يکي از اين 43 طايفه است و طوايفي که پس از شهريور 1320 جزو ايل عمله بهشمار ميرفتند، و اين عنوان امروزه رايج شده است، به عنوان طوايف مستقل ذکر شدهاند. در رساله فوق درباره ايل عمله چنين آمده است: «نوکران ايلخاني، در تحتنظر خودشان، قشلاق خنج و افرز، ييلاق سميرم.» در جاي ديگر شمار طوايف قشقايي در زمان حکومت فرمانفرما، يعني سالهاي جنگ اوّل جهاني، ذکر شده و چنين آمده است: «طايفه عمله و نوکرباب که متعلق به خوانين است، خانوار يکهزار و هفتصد، سوار چهارصد، تفنگچي ششصد نفر.» طبق رساله فوق، در گذشته دور ايل قشقايي مشتمل بر 63 طايفه کوچک بوده که اسامي آنها نيز ذکر شده است.
مطالب رساله فوق مؤيد نظر اينجانب در کتاب مقدمهاي بر شناخت ايلات و عشاير (تهران: نشر ني، 1369) است که قشقايي را اتحاديهاي از ايلات و طوايف ترک زبان تعريف کرده بودم که بر اساس اقتدار خوانين بهتدريج انسجام يافته است. طوايف کوچک در طوايف بزرگ مستحيل شدند و اين فرايند به تشکيل چهار ايل بزرگ فارسيمدان، دره شوري، کشکولي و ششبلوکي انجاميد. در دوران اقتدار صولتالدوله، که رؤساي برخي از اين ايلات، مانند محمدعلي خان کشکولي، بسيار مقتدر و ثروتمند بودند و از او تمکين نميکردند، تلاش براي جذب طوايف کوچک به ايل عمله و پرتوان کردن بازوي نظامي ايلخاني آغاز شد. در سالهاي پس از شهريور 1320 نيز، که ناصر خان و خسرو خان قشقايي، براي مانور در مقابل حکومت مرکزي به نيروي نظامي پرشمار نياز داشتند، فرايند جذب طوايف کوچک به ايل عمله تداوم يافت و در نتيجه ساختار ايل قشقايي به پنج ايل بزرگ (عمله، فارسيمدان، دره شوري، ششبلوکي و کشکولي) تقسيم شد.
ابرلينگ مدعي است که به سران ايل قشقايي لقب «ايلخاني مملکت فارس» اعطا شده بود (ص 16). اين نيز اشتباه است. رؤساي ايل قشقايي بسته به نوع حکمي که از حکمران وقت فارس دريافت ميکردند ايلخان تمامي قشقايي، در مواردي ايلخان برخي از ايلات قشقايي و در مواردي ايلخان ايل قشقايي و ايل ديگر بودند. مثلاً، در سال 1310 ق.، يعني در اواخر حکومت ناصرالدينشاه، حاجي نصرالله خان قشقايي از سوي رکنالدوله (حاکم فارس) به عنوان ايلخان ايلات قشقايي و عرب منصوب شد و با اين سمت به جنگ با شورشيان ايلات بهارلو و عرب رفت. ولي در دوران متأخر قاجاريه سران ايلات کشکولي (محمدعلي خان و حيدرعلي خان) و دره شوري (اياز کيخا) مستقل از صولتالدوله (ايلخان) بودند و مستقيماً از حکمران فارس حکم ميگرفتند. در فارس ايلات و طوايف متعدد غير ترک زندگي ميکردند و «ايلخان قشقايي» رئيس ايلات و طوايف غير ترک ساکن فارس نبود هر چند در مواردي، بسته به نظر حکومت، دامنه اقتدار او ساير ايلات را نيز در برميگرفت. مثلاً، ايلات لر ممسني و کهگيلويه، طوايف کوهنشين کوهمره سُرخي و جروق، و ايلات خمسه بهطور سنتي تابع ايل قشقايي نبودند و رؤساي آنها مستقيماً از سوي حکومت فارس منصوب ميشدند. ولي در سالهاي پس از شهريور 1320 ناصر خان و خسرو خان قشقايي داعيه رياست تمامي ايلات و طوايف فارس، و در واقع حکومت بر کل منطقه فارس، را داشتند؛ به اين دليل در نزاع با عشاير غير قشقايي قرار گرفتند و کار به جايي کشيد که در 5 شهريور 1325 محمد خان ضرغامي، رئيس ايل باصري، را در شهر شيراز دستگير و مدتي او را زنداني کردند"(13)
3)صفی نژاد ، جواد : عشایر مرکزی ایران ،امیرکبیر ، چاپ دوم 1375
4)نامه نور: "ویژه نامه قشقایی ها " شماره 4 و 5 ص 57
5)از باورد تا ابیورد ، ص377(به نقل از مجمع التواریخ)
6) پیمان , حبیب ا...:توصیف و تحلیلی از ساختمان اقتصادی ، اجتماعی و فرهنگی ایل قشقایی ، ص8و9
7)نیک خلق ، علی اکبر – عسگری نوری :زمینه جامعه شناسی عشایر ایران،ص 97(به نقل از فارسنامه ناصری)
8)همان ص98
9)صفی نژاد ، جواد : عشایر مرکزی ایران ،امیرکبیر ، چاپ دوم 1375، ص 60(به نقل از فارسنامه ناصری قسمت دوم ص 367)
10)همان ص60 و 61
11) ساکس کریستوفر ، فعالیتهای جاسوسی واسموس یا لارنس آلمانی ، ص 63 نیز: عشایر مرکزی ایران ص 61
12) صفی نژاد ، جواد : عشایر مرکزی ایران ،امیرکبیر ، چاپ دوم 1375، ص 61و ص 62(به نقل از :فارس و جنگ بین الملل)
13) یاداشتهای روزانه شهبازی عبدا... درwww.shahbazi .org
بیات(بر گرفته از وبلاگ فارس-ترک)
قبیلة ترک از قبایل بیست و دوگانة اغز (غز * ) پراکنده در ایران افغانستان ترکمنستان ازبکستان جمهوری آزربايجان ارمنستان ترکیه سوریه و عراق . واژة بیات که به صورت «بایات » هم ضبط شده به معنای بادولت و پرنعمت است . اصل این قبیله در نسبنامه های افسانه ای ترکان به «بای آت » پسر دوم گون خان پسر اغوزخان می رسد (رشیدالدین فضل الله ج 1 ص 39 حمدالله مستوفی 1362 ش الف ص 566 تاریخ قزلباشان ص 24 قائم مقام ص 403). قبیلة بیات همچون سایر قبایل بزرگ ترک علامتی مخصوص داشته که شکل آن در منابع متفاوت است (کاشغری ص 172 رشیدالدین فضل الله ج 1 ص 40 اوزون چارشیلی ج 1 ص 113). بیاتها طبق بعضی اخبار از روزگاران قدیم و پیش از مهاجرتهای گستردة خود به غرب آسیا در اطراف رودخانة قراموران یا بنابر ضبط حمدالله مستوفی (1362 ش ب ص 218) قارامران واقع در شمال چین می زیسته اند (قائم مقام همانجا). از اشارات جامع التواریخ برمی آید که گروههایی از این قبیله مشهور به «بایاوت » دهها سال پیش از آغاز سلطنت چنگیزخان در زمرة طوایف مغول درآمده بودند. اینان در تقسیم بندی قومی مغولان از جملة طوایف درلگین بودند که معرف مغولان عام و بی اصل و نسب است . دو شعبة معروف این طایفه «جدی بایاوت » و «کهرون بایاوت » بودند. اولی نام خود را از رودخانة جدی مغولستان اخذ کرده و دومی به دلیل زندگی در صحرا به این عنوان موسوم شده بود. اینان در لشکرکشیهای چنگیزخان و هولاکوخان به ایران شرکت داشتند (رشیدالدین فضل الله ج 1 ص 111ـ112 136ـ 138).
در قرون ششم و هفتم یک طایفة بزرگ ترک به نام «بیاووت » در صحرای خوارزم می زیستند که ظاهرا از طوایف یمک یا کیمک بودند (نسوی ص 38 329). به سبب انتساب ترکان خاتون مادر سلطان محمد خوارزمشاه و انتساب مادر ازلغ (اوزلاغ ) شاه ولیعهد سلطان محمد به طایفة بیات امرای این طایفه در دربار خوارزمشاه صاحب نفوذ و قدرت شدند چنانکه قتلغ خان ] بیاووتی [ در رقابتی که بر سر جانشینی سلطان محمد خوارزمشاه پیش آمده بود به جانبداری ازلغ شاه قصد جان سلطان جلال الدین خوارزمشاه را کرد (همان ص 85 ابن خلدون ج 4 ص 754 اقبال آشتیانی ص 44). با این حال نمی توان قاطعانه بیات را با بیاووت و بایاوت یکی دانست . مجتبی مینوی در تعلیقات خود بر سیرت جلال الدین مینکبرنی (ص 329ـ330) تنها به طرح این سؤال قناعت کرده که آیا ارتباطی بین بیات و بیاووت هست یا نه . بعضی از پژوهشگران در سالهای اخیر تصریح کرده اند که «بایاوت »ها نه از قبایل مغول که همان بیاتهای ترک اند (قفس اوغلی ص 165 پانویس 21).
تاریخ ورود قبیلة بیات به فلات ایران چندان روشن نیست اما از برخی منابع تاریخی برمی آید که این مردم ظاهرا در اوایل قرن پنجم و مقارن حملات غزان و سلجوقیان در فلات ایران پراکنده شده و در مسیر کوچ نظامی خود تا صحاری شام و سواحل مدیترانه پیش رفته اند. در این پیشرویهای پرماجرا گروههایی از این قبیله بتدریج در بعضی نواحی خراسان بزرگ عراق عجم کردستان و لرستان استقرار یافتند. چنانکه خبر انتصاب امیرسنقر بیاتی (مقتول 511) به نیابت حکومت بصره از جانب امیر آق سنقر بخاری اقطاع دار این ولایت از سابقة دراز حضور بیاتها در ایران و عراق عرب حکایت می کند (ابن خلدون ج 4 ص 93). استقرار قبیلة بیات در بعضی نواحی غربی ایران پس از چندی به تشکیل دولت محلی کوچکی در اراضی میان لرستان کوچک و عراق عرب انجامید اما خصومت حاکمان بیات و اتابکان لر سرانجام به انقراض حکومت بیات منجر شد و اتابک شجاع الدین خورشید شاه حاکم لرستان که از دست اندازیهای مکرر ترکان بیات به متصرفات خویش خشمگین بود بر سر آنان تاخت . در نتیجه آخرین حاکم بیات هزیمت یافت و قلمرو او که به ولایت بیات مشهور بود به تصرف سپاه خورشیدشاه درآمد (حمدالله مستوفی 1362ش الف ص 553 معین الدین نطنزی ص 54 ـ 55 بدلیسی ص 60). نام ولایت بیات در قرون بعد نیز در منابع دیده می شود. عطاملک جوینی در نیمة دوم قرن هفتم در گزارش کوتاهی راجع به اشتغالات دیوانی خود در تاریخ جهانگشای از برانداختن باجهای قدیم بلاد تستر و بیات سخن گفته است (ج 1 ص 25). نام ولایت بیات در اواخر قرن هشتم در ردیف نامهای ولایات معتبری چون بغداد عراق عرب خوزستان و لرستان قرار گرفت (شمس منشی ج 2 ص 170ـ171). در قرون بعد نام این ولایت بر حوزة محدودی اطلاق می شد که مشهورترین ناحیة آن قلعة بیات بر سر راه دزفول و عراق عرب بود (نویدی ص 101). نادرشاه هنگامی که از عراق عرب به سوی خوزستان می رفت تا شورش محمدخان بلوچ را سرکوب کند بر سر راه خود در این قلعه توقف کرد (استرآبادی ص 223). ویرانة این قلعه امروزه در کشور عراق برجاست (لسترنج ص 69ـ70).
مشیرالدوله تبریزی (متوفی 1279) در شرح مأموریتش برای تشخیص و تعیین مرزهای ایران و عثمانی «قریة بیات » را از توابع پشتکوه لرستان دانسته و از پراکندگی بیاتها در توابع شوشتر و دزفول خبر داده است (ص 102).
میدان فعالیت سیاسی طوایف بیات در تاریخ ایران محدود به پشتکوه لرستان نبود گروههایی از اینان در جنگهای شیخ ابواسحاق اینجو (متوفی 758) و امیر مبارزالدین محمد مظفری (ح 700ـ 765) شرکت داشتند (وزیری کرمانی ص 384ـ385). در حکومت زندیه نیز بیاتها صاحب نفوذ بودند و مهر علی خان بیات اسلاملو از جمله بزرگان شیراز در زمان کریم خان زند و علی مرادخان زند بود (غفاری کاشانی ص 165 188 191 476). بیاتهای شیراز که تا اوایل قرن چهاردهم در یکی از گذرهای محلة اسحاق بیگ به خریدوفروش اسب اشتغال داشتند احتمالا بازماندگان طوایف چادرنشین بیات فارس بودند که بتدریج از شیوة زندگی پدران خود دست کشیده و یکجانشین شده بودند (فسائی ج 2 ص 919).
جمعی از بیاتها که در پایان مهاجرت طولانی خود به آناطولی و شام رسیده بودند در اواخر قرن هشتم و اوایل قرن نهم به قره عثمان فرمانروای آق قوینلوها پیوستند و ظاهرا در جنگ وی با امیر چکم والی شام شرکت کردند (طهرانی ص 60 64 65 روملو ج 11 ص 27ـ30). پس از انقراض سلسلة آق قوینلو بسیاری از طوایف تشکیل دهندة آن اتحادیه از جمله طایفة بیات به دولت صفوی پیوستند ( تاریخ قزلباشان ص 8 21ـ29 هینتس ص 96). احتمالا بسیاری از طوایف خاک آناطولی را ترک گفته و به ایران آمده اند اما آثار آنان هنوز در بعضی روستاهای آناطولی و شام برقرار است ( ایرانیکا ذیل ماده ). این گروه از طوایف بیات را بعدها قره بیات نامیدند تا از بیاتهایی که از قبل در ایران می زیستند متمایز شوند. بر همین اساس طوایف بیات ایران را آق بیات یا بیات مطلق می خواندند (قائم مقام ص 403ـ404). ظاهرا تیرة شام بیاتی از تیره های تشکیل دهندة ایل قاجار (خورموجی ص 3) و از بیاتهای شام یا قره بیاتها بوده که پس از استقرار در آزربايجان به طوایف قاجار پیوسته است . بزرگان این طایفه از جمله امرای دربار فتحعلی شاه به شمار می آمدند (قائم مقام همانجا).
پیش از تشکیل دولت صفویه چندین طایفة چادرنشین ترک و مغول در دشتهای قزوین و ری و شهریار به سر می بردند (فریومدی ص 344 اولیاءالله ص 192ـ194 مرعشی ص 44). هر چند نام طوایف بیات در منابع اخیر نیامده است اما به نظر می رسد که این طوایف پیش از دولت صفوی در قسمتهایی از لرستان و عراق عجم سکونت داشته اند. این احتمال از آنجا تقویت می شود که شاه اسماعیل اول (حک : 905ـ930) در همان سالهای نخست سلطنت خود پس از آنکه آزربايجان و شیروان را از تصرف دولت عثمانی خارج کرد و آن نواحی را تحت حکومت خود درآورد جمعی از این طوایف را از عراق ] عجم [ به شابران و دربند تبعید کرد (باکیخانوف ص 93). بعدها بزرگان این طوایف با دربار روسیه پیوند یافتند و در جلب حمایت روسها کوشیدند (همان ص 16). رؤسای طوایف بیات عراق عجم که ظاهرا بزرگترین گروه از طوایف بیات مطلق یا آق بیات به شمار می آمدند در سالهای سلطنت شاه طهماسب اول (930ـ984) از جمله بزرگان دولت صفوی محسوب می شدند. سلیمان بیگ و برادرش حسن بیگ یوزباشی قورچیان بیات پیش از اینکه به سبب رفاقت با اسماعیل میرزا پسر شاه طهماسب اول مغضوب شوند از امرای بزرگ و مقرب شاه صفوی بودند (نویدی ص 111 تاریخ قزلباشان ص 24). حتی صدماتی که شاه صفوی بر این طوایف وارد آورد مانع از اطاعت و خدمتگزاری آنان نشد. هنگامی که القاص میرزا برادر شورشی شاه طهماسب با حمایت سلیمان قانونی پادشاه عثمانی از عراق عرب تا قم پیش آمد جمعی از طوایف بیات عراق عجم که در حدود قم می زیستند به مقابله با القاص میرزا شتافتند. جنگجویان این طایفه در جنگ مغلوب و به دستور القاص میرزا کلیة اسرای طایفة بیات اعدام شدند ( عالم آرای شاه طهماسب ص 109). طوایف بیات عراق عجم همچنین مدتی در ملازمت و خدمتگزاری سلطان مصطفی میرزا پسر شاه طهماسب بودند. سلطان مصطفی میرزا که از دوستداران سلطنت برادر خود سلطان حیدر میرزا بود پس از قتل برادر به دست هواداران اسماعیل میرزا برادر دیگر خود به امیدنجات به میان طایفة بیات گریخت . حاجی اویس بیگ بیات حاکم طایفه که در ظاهر پذیرای شاهزادة متواری شده بود بازداشت محترمانة او را به قزوین اطلاع داد و پس از ورود شاه اسماعیل دوم (حک : 984ـ 985) به قزوین او را به حضور شاه رسانید (اسکندرمنشی ص 143 منجم یزدی ص 29ـ30 حسینی استرآبادی ص 55). در اوایل سلطنت شاه عباس اول (995ـ 1037) که حکومت قلمرو علیشکر ـ همدان ـ به محمد باقر میرزا پسر خردسال شاه عباس تفویض شد اغورلو سلطان بیات حاکم طایفه بیات و نواحی کزاز و کرهرود به نیابت از او به حکومت همدان رفت . اما شاهوردی خان لر حاکم لرستان کوچک که از مدتها قبل قصد تصرف بعضی مناطق تابعة همدان را داشت قلت یاران اغورلوسلطان را مغتنم شمرد و به بروجرد مقر او حمله برد. در این جنگ اغورلو سلطان کشته شد و لشکریان بیات متفرق شدند. تا اینکه شاه عباس خود به جنگ شاهوردی خان رفت و پس از شکست دادن او متوجه ایل بیات شد و کلیة مناصب موروثی اغورلو سلطان را به برادر او شاهقلی سلطان بیات تفویض کرد. وی که از تأخیر ایل بیات در امداد به اغورلو سلطان خشمگین بود به خواهش شاهقلی سلطان از مجازات ایل بیات درگذشت و پس از دریافت سه هزار تومان پول و سه هزار کره اسب بیاتی نژاد که همواره مورد توجه قزلباشان بود به قزوین بازگشت (اسکندرمنشی ص 352ـ353 بدلیسی ص 81ـ82 تاریخ قزلباشان همانجا).
گروهی از طوایف بیات دو قرن بعد به آقامحمدخان قاجار (حک : 1210ـ1211) پیوستند و سرانشان در زمرة بزرگان دربار قاجار درآمدند (سپهر ص 26 وکیلی طباطبائی تبریزی ص 373). یکی از مشهورترین بزرگان این طایفه که در عهد ناصرالدین شاه (1264ـ1313) می زیست علینقی خان بیات ملقب به نظام لشکر و صمصام الملک است که از مالکان بزرگ ایران و سرکردة یکی از افواج نظامی آن روزگار بود. فرزندانش به نامهای ذوالفقارخان (صمصام الملک ) و عباسقلی خان (سهم الملک ) همانند پدرشان از بزرگان آن سامان به شمار می آمدند (اعتمادالسلطنه 1367 ش ج 2 ص 1615 وکیلی طباطبائی تبریزی ص 388 453). مرتضی قلی خان بیات * ملقب به سهام السلطان که بارها به وکالت مجلس شورای ملی و یکی دو بار به وزارت و صدارت رسید پسر عباسقلی خان است (بامداد ج 4 ص 69). امروزه تمامی طوایف بیات عراق عجم در محال کزاز و کرهرود و بعضی دیگر از روستاهای اراک سکونت دارند و به زراعت و دامداری روزگار می گذرانند (وکیلی طباطبائی تبریزی ص 388). گروهی دیگر از طوایف بیات که در ماکو به سر می برند از اواخر سلطنت شاه عباس اول در این سامان استقرار یافته اند (اسکندرمنشی ص 793 فرامین فارسی ماتناداران ج 2 ص 507) و یا اینکه در اوایل سلطنت شاه عباس دوم (1052ـ1077) از ایروان به ماکو آمده اند. ریاست این مردم با مصطفی بیگ بیات جد حکام موروثی ماکو بود (نصرت ماکوئی ص 3ـ48). فرزندزادگان مصطفی بیگ در سلطنت قاجاریه و بویژه در صدارت حاج میرزا آقاسی (متوفی 1265) که خود از اعضای طایفة بیات ایروان بود حکومت چندین ناحیه از ایران را در دست گرفتند ( رجوع کنید به همان ص 16ـ 18). شاه عباس دوم در اواخر سلطنت گروههایی از طوایف ترک بیات منطقة قره باغ را به همراه طوایف دیگر به گرجستان انتقال داد. اینان اغلب در اطراف قلعه های اسلام آباد و شاه آباد و نصرت آباد که خود بنا کرده بودند اسکان یافتند. خصومت مذهبی و ستیزه جویی ترکان مهاجر سرانجام سبب جنگ میان آنان و گرجیان شد که در پی آن جمع کثیری از مهاجران ترک به قتل رسیدند (وحید قزوینی ص 288ـ289).
گروهی دیگر از طوایف بیات در کردستان عراق عرب سکونت داشتند که شاه طهماسب دوم (حک : 1135ـ 1145) بسیاری از آنان را به حوالی تهران و ساوجبلاغ کرج تبعید کرد (حکیم ص 757). در 1144 نیز نادرشاه که هنوز وکیل السلطنة شاه طهماسب دوم بود پس از اینکه کرکوک را به تصرف در آورد گروهی دیگر از این مردم را به خراسان تبعید کرد. اینان به روایتی به هرات رفتند و به روایت دیگر به طوایف بیات نیشابور پیوستند (استرآبادی ص 193 مروی ج 1 ص 254). طوایف بیات منطقة کرکوک در اوایل قرن حاضر مشتمل بر هفت طایفه بودند که در بیست و چند روستا نزدیک جبل حمرین و قره تپه به سر می بردند (ادموندز ص 303). نادرشاه همچنین در دورة سلطنت خود گروههایی از طوایف بیات و افشار و جوانشیر و شاهسون و بختیاری را به افغانستان تبعید کرد. اغلب اینان که در کابل اسکان یافتند با عنوان عمومی قزلباش نامیده می شدند. بزرگان این مردم تا سالهای سلطنت امیر عبدالرحمان خان عهده دار بعضی مناصب و مقامات مهم اداری و لشکری افغانستان بودند (فیض محمد ص 143ـ144). محلة قزلباش کابل یادگاری از همین مردم است.
گروه دیگر از طوایف بیات ایران که قدمت و سابقة حضور آنان در ایران به قبل از قرن دهم می رسد طوایف بیات نیشابورند که به قره بیات شهرت داشتند. وجه تسمیة قره بیاتها و تاریخ دقیق ورود آنها به خراسان روشن نیست . تشابه عنوان این طوایف با قره بیاتهای شامی این گمان را تقویت می کند که اینان احتمالا شعبه ای از قره بیاتهای شام بوده اند که پیش از قرن دهم به خراسان مهاجرت کرده اند. اما دلیل روشنی برصحت این مدعا در دست نیست تنها احتمال قابل اعتنا اخبار مهاجرت اجباری قره تاتارهای آناطولی است که در آغاز قرن نهم به دستور تیمور لنگ به سوی خراسان و ترکستان حرکت کرده بودند. گروههایی از این مردم هنگام مهاجرت از صفوف مهاجران گریختند و در گوشه و کنار مسیر مهاجرت پنهان شدند. اگر چه دربارة تاریخ ورود این طوایف به خراسان خبری در دست نیست اما از آنجا که اسکندر منشی این طوایف را در شمار طوایف جغتایی آورده است (ص 794) می توان گمان کرد که اینان نیز همانند گرایلیها و جلایرها و جمشیدیها پس از حملات مغولان به خراسان آمده باشند. شهرت و اعتبار این طایفه از سالهای آخر قرن دهم و مقارن اوایل سلطنت شاه عباس آغاز شد و تا اوایل قرن سیزدهم ادامه یافت . در سال 1000 قره بیاتها که از دو سه سال قبل پیشرویهای ازبکان را متوقف کرده و مانع سقوط تعدادی از شهرهای خراسان شده بودند سرانجام تسلیم قوای عبدالمؤمن خان ازبک شدند و بسیاری از بزرگانشان از جمله محمود سلطان پسر باباالیاس به قتل رسیدند اما سال بعد صفویان نواحی اشغالی خراسان را از دست ازبکان خارج ساختند. شاه عباس در ازای خدمات قره بیاتها املاک بزرگان بیات نیشابور را از جمیع مالیاتها معاف کرد و محمد سلطان پسر دیگر بابا الیاس را به حکومت اسفراین گماشت . حکومت اولاد باباالیاس به نیشابور هم کشیده شد و تا پایان سلطنت شاه عباس اول ادامه یافت (همان ص 333 337ـ339 794). طوایف بیات نیشابور در سالهای قدرت نمایی و سلطنت نادرشاه افشار (1148ـ1160) در اغلب جنگهای او شرکت داشتند و حکومت موروثی خوانین بیات بر نیشابور که تا اواسط سلطنت فتحعلی شاه (1212ـ 1250) ادامه یافت در همین سالها شکل گرفت (مروی ج 1 ص 81 109 ج 3 ص 961 1134). پس از قتل نادرشاه بعضی از رؤسای طوایف قره بیات نیشابور با استفاده از فرصت به دست آمده به قدرت نمایی پرداختند و به مقامات و مناصب عالی اداری و لشکری دست یافتند از جملة آنان صالح خان بیات بود که در 1160 از سوی عادلشاه افشار به حکومت فارس منصوب شده بود. وی تا 1168 که به دست شیخعلی خان زند کشته شد به همراه هاشم خان بیات سرکردة فوج بیات شیراز و حاکم فارس تا استقرار قطعی دولت کریم خان زند از جمله عوامل اصلی بحران و ناآرامی اوضاع و احوال فارس بود (مرعشی صفوی ص 121 کلانتر ص 48 فسائی ج 1 ص 583 ـ596). در سلطنت کوتاه مدت سید محمد صفوی متولی آستان قدس رضوی طایفة قره بیات نیشابور متحد او بود و صالح خان بیات با حفظ سمت عهده دار قورچی باشیگری و حاجی سیف الدین خان بیات نایب او بود (مرعشی صفوی ص 131). این طایفه در دفع حملات احمدخان ابدالی پادشاه افغانستان به نیشابور کوشید اما سرانجام در 1164 احمدخان بر نیشابور دست یافت و گروهی از طوایف بیات را به غزنه تبعید کرد (غبار ص 363). بازماندگان این مردم دست کم تا سالهای پایانی سدة سیزدهم در آن نواحی به سر می بردند (ریاضی ص 67 139). حکومت منطقة نیشابور در طول سلطنت شاهرخ افشار و آقامحمدخان و فتحعلی شاه قاجار در اختیار اولاد حسن خان بیات سردار معروف نادرشاه بود. عباسقلی خان بیات مختاری پسر حسن خان و جعفرخان پسر عباسقلی خان و علیقلی خان پسرجعفرخان تا اوایل سلطنت فتحعلی شاه به ترتیب حاکم نیشابور بودند. پس از شکست شورش علیقلی خان بیات و استقرار قدرت فتحعلی شاه در خراسان حکومت نیشابور از دست این خاندان خارج شد و پس از آن نفوذ و قدرت طایفة بیات نیشابور رو به کاستی نهاد و بتدریج از صحنة سیاسی و نظامی خراسان حذف شد. طوایف بیات نیشابور در قرنهای دوازدهم سیزدهم و چهاردهم بتدریج در روستاهای بلوک سرولایت و خرو اسکان یافتند و به زراعت و دامداری مشغول شدند (گلستانه ص 69 ـ71 75 طرب نایینی ص 107ـ 108 حکیم ص 757ـ 758 اعتمادالسلطنه 1362ـ1363 ش ج 3 ص 91 بامداد ج 1 ص 233ـ234 ج 5 ص 132ـ 135 ییت ص 343ـ344). یکی از آخرین قدرت نماییهای بزرگان بیات نیشابور شورش امام وردی خان بیات و پسرانش بود. وی که در آغاز سلطنت ناصرالدین شاه به حکومت نیشابور منصوب شده بود به حسن خان سالار بار پیوست و در جنگهای او با قوای دولتی شرکت جست . پس از پیروزیهای سلطان مراد میرزا حسام السلطنه بر قوای حسن خان سالار بار امام وردی خان از حسن خان جدا شد و شهر نیشابور را تسلیم حسام السلطنه کرد. وی در 1267 بر حاکم شهر یاغی شد و به اتفاق پسرانش در قلعه های حسین آباد و توزنده جان متحصن گردید اما شورش وی در هم شکست و قلاع حسین آباد و توزنده جان ویران شد (سپهر ج 3 ص 47 138).
تا همین اواخر چندین تیره و طایفه چادرنشین بیات در میان ایلات خمسه و قشقایی فارس و همچنین در میان ترکمنهای شمال ایران به سر می بردند (فیلد ص 256 264 کیهان ج 3 ص 80 376 پیمان ص 221 224 233 کتابچة نفوس استرآباد ص 238). غیر از این مردم هزاران خاندان شهری و روستایی دیگر در زنجان و تهران و کرج و شیراز و زرند و کرمان و مشهد و نیشابور و اراک و نهاوند و دیگر شهرهای ایران به سر می برند که با عنوان خانوادگی بیات شناخته می شوند.
منابع : ابن خلدون العبر: تاریخ ابن خلدون ترجمة عبدالمحمد آیتی تهران 1363ـ1370 ش سیسیل جان ادموندز کردها ترکها عربها ترجمة ابراهیم یونسی تهران 1367 ش محمدمهدی بن محمد نصیراسترآبادی جهانگشای نادری چاپ عبدالله انوار تهران 1341 ش اسکندرمنشی تاریخ عالم آرای عباسی چاپ اسماعیل برادران شاهرودی تهران 1364 ش محمدحسن بن علی اعتمادالسلطنه مرآة البلدان چاپ عبدالحسین نوائی و میرهاشم محدث تهران 1367 ش همو مطلع الشمس چاپ سنگی تهران 1301ـ1303 چاپ تیمور برهان لیمودهی چاپ افست تهران 1362 ـ1363 ش عباس اقبال آشتیانی تاریخ مغول : ازحملة چنگیز تا تشکیل دولت تیموری تهران 1364 ش اسماعیل حقی اوزون چارشیلی تاریخ عثمانی ترجمة ایرج نوبخت تهران 1368ـ1370 ش محمدبن حسن اولیاءالله تاریخ رویان چاپ منوچهر ستوده تهران 1348 ش عباسقلی آقا باکیخانوف گلستان ارم چاپ عبدالکریم علیزاده ... ] و دیگران [ باکو 1970 مهدی بامداد شرح حال رجال ایران در قرن 12 و 13 و 14 هجری تهران 1357 ش شرف الدین بن شمس الدین بدلیسی شرفنامه : تاریخ مفصل کردستان چاپ محمد عباسی چاپ افست تهران 1343 ش حبیب الله پیمان توصیف و تحلیلی از ساختمان اقتصادی اجتماعی و فرهنگی ایل قشقایی تهران 1347 ش تاریخ قزلباشان چاپ میرهاشم محدث تهران 1361 ش عطاملک بن محمد جوینی کتاب تاریخ جهانگشای چاپ محمدبن عبدالوهاب قزوینی لیدن 1329ـ 1355/ 1911ـ1937 چاپ افست تهران ] بی تا. [ حسن بن مرتضی حسینی استرآبادی تاریخ سلطانی : از شیخ صفی تا شاه صفی چاپ احسان اشراقی تهران 1364 ش محمدتقی حکیم گنج دانش : جغرافیای تاریخی شهرهای ایران چاپ محمدعلی صوتی و جمشید کیانفر تهران 1366 ش حمدالله بن ابی بکر حمدالله مستوفی تاریخ گزیده چاپ عبدالحسین نوائی تهران 1362 ش الف همو کتاب نزهة القلوب چاپ گی لسترنج لیدن 1915 چاپ افست تهران 1362 ش ب محمدجعفربن محمدعلی خورموجی حقایق الاخبار ناصری چاپ حسین خدیوجم تهران 1363 ش رشیدالدین فضل الله جامع التواریخ چاپ بهمن کریمی تهران 1338 ش حسن روملو احسن التواریخ چاپ عبدالحسین نوائی ج 11 تهران 1349 ش ج 12 تهران 1357 ش محمدیوسف ریاضی عین الوقایع : تاریخ افغانستان در سالهای 1207ـ1324 ق چاپ محمدآصف فکرت هروی تهران 1369 ش محمدتقی سپهر ناسخ التواریخ چاپ جهانگیر قائم مقامی تهران 1337 ش محمدبن هندوشاه شمس منشی دستورالکاتب فی تعیین المراتب چاپ عبدالکریم علی اوغلی علیزاده مسکو 1964ـ1976 محمدجعفربن محمدحسین طرب نایینی جامع جعفری چاپ ایرج افشار تهران 1353 ش ابوبکر طهرانی کتاب دیاربکریه چاپ نجاتی لوغال و فاروق سومر تهران 1356 ش عالم آرای شاه طهماسب چاپ ایرج افشار تهران 1370 ش غلام محمدغبار افغانستان در مسیرتاریخ قم 1359 ش ابوالحسن غفاری کاشانی گلشن مراد چاپ غلامرضا طباطبایی مجد تهران 1369 ش فرامین فارسی ماتناداران ایروان 1956 غیاث الدین فریومدی ذیل مجمع الانساب شبانکاره ای چاپ میرهاشم محدث تهران 1363 ش حسن بن حسن فسائی فارسنامة ناصری چاپ منصور رستگار فسائی تهران 1367 ش فیض محمد نژادنامة افغان مقدمه تحشیه و تعلیقه از کاظم یزدانی چاپ عزیزالله رحیمی قم 1372 ش هنری فیلد مردم شناسی ایران ترجمة عبدالله فریار تهران 1343 ش ابوالقاسم بن عیسی قائم مقام منشات قائم مقام فراهانی چاپ بدرالدین یغمایی تهران 1366 ش ابراهیم قفس اوغلی تاریخ دولت خوارزمشاهیان ترجمة داود اصفهانیان تهران 1367 ش محمودبن حسین کاشغری نامها و صفتها و ضمیرها و پسوندهای دیوان لغات الترک ترجمه و تنظیم و ترتیب الفبائی محمد دبیرسیاقی تهران 1375 ش کتابچة نفوس استرآباد در سال 1296 هجری قمری در گرگان نامه به کوشش مسیح ذبیحی چاپ ایرج افشار تهران 1363 ش محمدبن ابوالقاسم کلانتر روزنامه میرزامحمد کلانتر فارس شامل وقایع قسمتهای جنوبی ایران از سال 1142ـ 1199 هجری قمری چاپ عباس اقبال آشتیانی تهران 1362 ش مسعود کیهان جغرافیای مفصل ایران تهران 1310ـ1311 ش ابوالحسن بن محمدامین گلستانه مجمل التواریخ چاپ مدرس رضوی تهران 1356 ش گی لسترنج جغرافیای تاریخی سرزمینهای خلافت شرقی ترجمة محمود عرفان تهران 1364 ش ظهیرالدین بن نصیرالدین مرعشی تاریخ طبرستان و رویان و مازندران چاپ محمدحسین تسبیحی تهران 1345 ش محمدخلیل بن داود مرعشی صفوی مجمع التواریخ چاپ عباس اقبال آشتیانی تهران 1362 ش محمدکاظم مروی عالم آرای نادری چاپ محمدامین ریاحی تهران 1364 ش جعفربن محمدتقی مشیرالدوله تبریزی رسالة تحقیقات سرحدیه چاپ محمد مشیری تهران 1348 ش معین الدین نطنزی منتخب التواریخ معینی چاپ ژان اوبن تهران 1336 ش جلال الدین محمد منجم یزدی تاریخ عباسی یا روزنامة ملا جلال چاپ سیف الله وحیدنیا تهران 1366 ش محمدبن احمد نسوی سیرت جلال الدین مینکبرنی چاپ مجتبی مینوی تهران 1365 ش محمدرحیم نصرت ماکوئی تاریخ انقلاب آزربايجان و خوانین ماکو قم 1373 زین العابدین عبدالمؤمن نویدی تکملة الاخبار : تاریخ صفویه از آغاز تا 978 هجری قمری چاپ عبدالحسین نوائی تهران 1369 ش محمدطاهربن حسین وحید قزوینی عباسنامه یا شرح زندگانی 22 سالة شاه عباس ثانی ( 1052ـ1073 ) چاپ ابراهیم دهگان اراک 1329 ش احمدعلی وزیری کرمانی تاریخ کرمان چاپ محمدابراهیم باستانی پاریزی تهران 1352 ش رضاوکیلی طباطبائی تبریزی تاریخ عراق ( اراک ) چاپ منوچهر ستوده در فرهنگ ایران زمین ج 14 (1345ـ1346 ش ) والتر هینتس تشکیل دولت ملی در ایران : حکومت آق قوینلو و ظهور دولت صفوی ترجمة کیکاووس جهانداری تهران 1361 ش چارلز ادوارد ییت خراسان و سیستان ترجمة قدرت الله روشنی زعفرانلو و مهرداد رهبری تهران 1365 ش Encyclopaedia Iranica، s.v. "Baya ¦t" (by G. Doerfer)
/ علی پورصفر قصابی نژاد/
شغنان تاجیکستان همان ولایت سوراک کتاب پهلوی بندهش است
نامهای کهن دو نیمه جنوبی تاجیکستان
در منابع کهن چینی و اسلامی برای نواحی جنوب غربی تاجیکستان نام ختلان(یعنی منطقه فرمانروایی خود مختار و مستقل) و برای نواحی جنوب شرقی آن نام شغنان(به ظاهر شا غنان=زاغه نیان یعنی دارندگان مساکن زیرزمینی یا دارندگان منزلگاههای زیر زمینی شبگاهی= به چینی شه نی یا شه کی نی) آورده اند. ولی محققین جغرافیای تاریحی در این باب متوجه معانی لفظی ساده این دو نام نشده اند و برای آنها معنی لفظی خاصی نیاورده اند. برای معانی لفظی که نگارنده برای این اسامی تعیین نموده است، یک اسطورهً شغنانی محلی معروف گواه صادقی است و آن مطلبی است از مقاله ولایت شغنان در وبلاگ جیحون بدین قرار (ذیلاً خود این مقاله به عینه نقل خواهد): شخصی اساطیری به نام شیخ خاموش (ساکت و آرام و آسوده) به شغنان (که نامش نزد محققین غالباً به خطا با نام سکا لفظاً یعنی توتم بزکوهی مشتبه شده است) رفت و مردم را به دین اسلام دعوت نمود و در آنجا وفات کرد. شاهان متأخر شغنان خود را از نوادگان شاه خاموش دانسته اند. پیداست که نام این نیای اساطیری شغنانیها از معنی و مفهوم خود دو نام گوناگون آنجا یعنی شغنان(در اصل از ریشهً شگه نی=زاغه نی یعنی دارای زیستگاهان زیرزمینی، سرزمین غارنشینان) و همچنین ختلان(منطقه خود مختار) بر گرفته شده است. در تأیید این معنی لفظی شغنان(شاغدره/ شاخدرهً حالیه) خبر تاریخ نامهً چینی تانگ شو را در دست داریم که در باب این ولایت می گوید:"در سرمای آنجا (یعنی کشور شه کی نی، که سوز سرمایش مردم را ناچار به استفاده از گرمای طبیعی داخل غارهای مصنوعی و طبیعی می نموده است) هیچگونه غله به بار نمی آید. بومیان آن نا اهلان اند و معمولاً به کاروانهای کالا که برای گذشتن از چهار گردنه به پو-می (پامیر) می رسند، تاخته و غارت می کنند. این مردم کوهستانی به فرامین فغفوران اعتنا ندارند، عادت دارند که در غارها(زاغه ها، شاغه ها) به سر برند." در کتب پهلوی به هنگام سخن از رود های سیلابی(رنگها) از سرزمین شغنان/پامیر به عنوان سرچشمه رود آمودریا (جیحون) تحت نام سوراک(سرزمین غارها/سوراخها/زاغه ها) یاد شده است. نامهای عبری/عربی سیحون و جیحون نشان از سکونت این مردمان سامی در سمت بین گرگان و بلخ دارد. کثرت این مردم در عهد باستان در این نواحی کم نبوده چه آشوریان و یونانیان(بنا به گفتهً آپیان) این ناحیه را از حدود سمنان به سوی شرق کشور آریبی شرق(عربهای شرقی) نامیده اند. گروهی از ایرانشناسان منظور از آریبی را در اینجا آریائیها(یعنی عمده ساکنین این نواحی دانسته اند) که بعید است آشوریان و یونانیان هر دو یکسان در این رابطه دچار این اشتباه فاحش شده باشند. این مردم سامی یهود/عرب به تدریج در میان مردمان ایرانی به تحلیل رفته اند، همچنانکه مهاجرین عرب بعد از اسلام نیز در این مناطق دچار چنین سرنوشتی شدند. به احتمال زیاد نام ایرانی تازی (در اصل یعنی پرستنده ایزد اژدهاوش مردوک/اژیدهاک، سامیان بابلی) به آمیخته این مردم با قبیلهً پارسی چادرنشین دائی(دادیکان، نیاکان تاجیکان) اطلاق گردیده است.
ولايت شغنان
چنانچه در بالا نيز متذكر شديم كه شغنان و واخان تا اشغال اعراب ولايات مستقل بودند و توسط شاهان و امراي محلي خودشان اداره ميشدند. شغنان در جنوب كران و در شمال واخان در دو سمت درياي پنج ( رود جيحون) واقع ميباشد. شغنان در دوران زمامداري عبدالرحمان خان و در اثر تلاشهاي خصمانه امپريالسيم انگليس و روسيه بسال 1896 ميلادي به دو بخش تقسيم شد ,كه يك بخش آن مربوط به جمهوري تاجيكستان و قسمت ديگر آن ولسوالي شغنان امروز افغانستان را تشكيل ميدهد. در آينده درين باره بحث مفصلتر خواهيم داشت.
از جغرافياي تاريخي شغنان برمي آيد كه اين منطقه در زمانهاي خيلي قديم نيز با همين نام ياد شده است. حالا ببينيم كه وجه تسميه يا معناي نام شغنان چيست.
نام شغنان از نام قديميترين قوم آريايي بنام سكايها يا سكايا كه چند هزار سال پيش از امروز در واخان ساكن بودند گرفته شده است.
شغنانيهاي امروز بقاياي همان سكاييها اند كه در بالا از آنها نام برديم ولي اهالي واخان امروزي مردماني اند كه از مناطق ديگر به اينجا تاخته اند و يا مخلوطي از اقوام تازه وارد و سكاييها اند.
برخي از دانشمندان از حمله خوش نظر پاميرزاد كه درين زمينه مطالعات زياد نموده اند باور برين اند كه شغنان همان محل جغرافيايي قديم است كه در شاهنامه از آن به عنوان " خيون " ( شغنان ) ياد شده و اهالي آنرا خيونيان (شغنانيان) گفته اند. اگر اين فرفرضيه محتمل باشد، ازينجا ميشود نتيجه گرفت كه شغنانيها پيرو آئين زردشت نبوده اند. اين نظريه خود بطلاني است بر نظريه آنهاييكه ميگويند مردم شعنان نيز پيرو آئين زرئشت بوده اند. شايد شغنانيها مهرپرست و يا ميترايي بوده اند، چه كه بعضي از رسوم و عنعنات مهرپرستي بر آئين زرئشت تاثير تاثير نموده و در آن جاي خود را يافتند , از جمله مقدس شمردن خورشيد و آتش، بدين لحاظ برخيها به اشتباها زردشتيها را آتش پرست ميخوانند، در حاليكه ايشان يزدان پرست اند و فقط آتش را گرامي و مقدس ميشمارند.
نام شغنان براي نخستين بار در منابع چيني مربوط به حوادث قرون ششم و هفتم آمده است. كمال الدين اف در كتاب " جغرافياي تاريخي سغد و تخارستان" از قول سيون تسزان جهانگرد چيني مينويسد، كه " شي - كي - ني" ( شغنان ) در شمال " دمو- سي - ته - دي" (واخان) اخذ موقع كرده است. جهانگرد موصوف مساحت شغنان را 70 تا 75 كيلومتر تخمين زده است، و ميگويد كه مركز شغنان داراي 3 - 4 كيلومتر مساحت است. اراضي شغنان كوهستاني، و متشكل از سنگلاخها وريگستانها و دشتهاي لامزرع ميباشد. نت . كمف
جهانگرد ديگر چيني بنام " خوي-چاو" كه بسال 729 ميلادي از شغنان عبور نموده آنرا داراي ده ايالت گفته است، هركدام ازين ايالات داراي رهبر و ارتش جداگانه خود بوده از حكمرانان همجوار اطاعت نميكنند. هريك در قلمرو خويش داراي استقلال كامل ميباشند. نت . كمف زاير چيني بنام " او- كيون" كه 22 سال بعد از هموطنش خوي چاو بسال 751 از شغنان عبور ميكند ميگويد كه "شي ني" (شغنان) متشكل از پنج ايالت ميباشد. در دو دهه نقشه سياسي شغنان دستخوش تغييرات بزرگ شده است. نت . كمف
البروني مينويسد كه شاهان شغنان همواره مستقل بوده و هيچگاهي در زير فرمان هيچ يك از همسايگان قدرتمند خود نبوده است. شاهان شغنان حتي در زمان اسلام نيز لقب خود را حفظ نموده، لقب " شغنان شاه" را داشتند. نت . كمف
در مورد مركز شغنان اگرچه نظريات مختلف اند اما اكثريت خاورشناسان را باور اين است كه مركز شغنان از دير زمان تا كنون همان برپنجه بوده و قلعه برپنجه دارالحكومه شاهان شغنان بوده است. عده هم " راشت " قلعه مركز شاخدره شغنان تاجيكستان را نيز به عنوان مركز شغنان محتمل ميدانند. شايد هنگاميكه شغنان به ايالات مستقل و پراگنده منقسم گشت و هر بخش آن توسط شاهي يا امير اداره ميگشت، راشت قلعه نيز مركز يكي ازين ايلتها بوده باشد. حالا ببينيم كه مردم شغنان در كدام سال اسلام آورده اند. آقاي كمال الدينوف ميگويد كه در سالهاي 793 تا 796 كه خراسان در زير فرمان ابولفدل ابن يحي ابن خالد برمكي بود، اسلام در شغنان راه يافت. شغنان بدست اعراب فتح نشد, اينها عربها نبودند كه بزور اسلام را به شغنان آورده باشند. سلام توسط آنهايي در شغنان نفوذ نمود كه خود عرب نبودند ,بلكه خود سربازان خراساني بودند و تازه به اسلام گرويدند. فتح كامل شغنان بدست مسلمانان مربوط ميشود بسالهاي اوائل قرن نهم ميلادي در زمان حكومت ابولفدل ابن سهل مشهور به ذوالرياستين در خراسان. نت . كمف
باج و خراجيكه شغنان به مسلمانان ميپرداخت در سال 211 - 212 / 826 - 827 ميلادي بالغ بر چهل هزار درهم بود. نت . كمف
ظاهر شغنان در قرن نهم بدست مسلمانان فتح گرديد ولي مردم آن تا قرن دهم اسلام را نپذيرفته، بلكه بر همان ديانت نياكان حود باقي ماندند. از ديانت پيش از اسلام مردم شغنان در تواريخ چيزي نه آمده است، همينقدر ميدانيم كه آنها آتش و يا خورشيد را مقدس مشمردند، ولي معلوم نيست كه آنها زردشتي بوده اند و يا مهر پرست و يا كدام ديانت ديگر قديمي آريايي را داشته اند. از گفته هاي جهانگردان چيني ( تسزان و جوي چاو) بر مي آيد كه دين بودا در شغنان داراي كر و فري نبوده است.
در سال 665 / 1266 ميلادي شخصي بنام شاه خاموش از ايران امروزي به شغنان رفته تا مردم را به اسلام دعوت نمايد. بالاخره اين شحص در شغنان وفات نمود و چنانچه در جاي ديگر نيز گفتيم شاهان متاخر شغنان خود را نوادگان شاه خاموش ميدانند. نت . كمف
غرض آگاهي بيشتر به عرض خوانندگان محترم ميرسانم در جاييكه اين ( نت. كمف) را ببينند، اينگونه بخوانند، انترنيت، كمال الدينف. اکنون بر این باورم احتمال زیاد دارد سوراک به معنی سرزمین شراب هوم به معنی سرزمین سکااییان دارنده شراب هوم (دربیکان/دروپیکیان/دریها) بوده است.
در منابع کهن چینی و اسلامی برای نواحی جنوب غربی تاجیکستان نام ختلان(یعنی منطقه فرمانروایی خود مختار و مستقل) و برای نواحی جنوب شرقی آن نام شغنان(به ظاهر شا غنان=زاغه نیان یعنی دارندگان مساکن زیرزمینی یا دارندگان منزلگاههای زیر زمینی شبگاهی= به چینی شه نی یا شه کی نی) آورده اند. ولی محققین جغرافیای تاریحی در این باب متوجه معانی لفظی ساده این دو نام نشده اند و برای آنها معنی لفظی خاصی نیاورده اند. برای معانی لفظی که نگارنده برای این اسامی تعیین نموده است، یک اسطورهً شغنانی محلی معروف گواه صادقی است و آن مطلبی است از مقاله ولایت شغنان در وبلاگ جیحون بدین قرار (ذیلاً خود این مقاله به عینه نقل خواهد): شخصی اساطیری به نام شیخ خاموش (ساکت و آرام و آسوده) به شغنان (که نامش نزد محققین غالباً به خطا با نام سکا لفظاً یعنی توتم بزکوهی مشتبه شده است) رفت و مردم را به دین اسلام دعوت نمود و در آنجا وفات کرد. شاهان متأخر شغنان خود را از نوادگان شاه خاموش دانسته اند. پیداست که نام این نیای اساطیری شغنانیها از معنی و مفهوم خود دو نام گوناگون آنجا یعنی شغنان(در اصل از ریشهً شگه نی=زاغه نی یعنی دارای زیستگاهان زیرزمینی، سرزمین غارنشینان) و همچنین ختلان(منطقه خود مختار) بر گرفته شده است. در تأیید این معنی لفظی شغنان(شاغدره/ شاخدرهً حالیه) خبر تاریخ نامهً چینی تانگ شو را در دست داریم که در باب این ولایت می گوید:"در سرمای آنجا (یعنی کشور شه کی نی، که سوز سرمایش مردم را ناچار به استفاده از گرمای طبیعی داخل غارهای مصنوعی و طبیعی می نموده است) هیچگونه غله به بار نمی آید. بومیان آن نا اهلان اند و معمولاً به کاروانهای کالا که برای گذشتن از چهار گردنه به پو-می (پامیر) می رسند، تاخته و غارت می کنند. این مردم کوهستانی به فرامین فغفوران اعتنا ندارند، عادت دارند که در غارها(زاغه ها، شاغه ها) به سر برند." در کتب پهلوی به هنگام سخن از رود های سیلابی(رنگها) از سرزمین شغنان/پامیر به عنوان سرچشمه رود آمودریا (جیحون) تحت نام سوراک(سرزمین غارها/سوراخها/زاغه ها) یاد شده است. نامهای عبری/عربی سیحون و جیحون نشان از سکونت این مردمان سامی در سمت بین گرگان و بلخ دارد. کثرت این مردم در عهد باستان در این نواحی کم نبوده چه آشوریان و یونانیان(بنا به گفتهً آپیان) این ناحیه را از حدود سمنان به سوی شرق کشور آریبی شرق(عربهای شرقی) نامیده اند. گروهی از ایرانشناسان منظور از آریبی را در اینجا آریائیها(یعنی عمده ساکنین این نواحی دانسته اند) که بعید است آشوریان و یونانیان هر دو یکسان در این رابطه دچار این اشتباه فاحش شده باشند. این مردم سامی یهود/عرب به تدریج در میان مردمان ایرانی به تحلیل رفته اند، همچنانکه مهاجرین عرب بعد از اسلام نیز در این مناطق دچار چنین سرنوشتی شدند. به احتمال زیاد نام ایرانی تازی (در اصل یعنی پرستنده ایزد اژدهاوش مردوک/اژیدهاک، سامیان بابلی) به آمیخته این مردم با قبیلهً پارسی چادرنشین دائی(دادیکان، نیاکان تاجیکان) اطلاق گردیده است.
ولايت شغنان
چنانچه در بالا نيز متذكر شديم كه شغنان و واخان تا اشغال اعراب ولايات مستقل بودند و توسط شاهان و امراي محلي خودشان اداره ميشدند. شغنان در جنوب كران و در شمال واخان در دو سمت درياي پنج ( رود جيحون) واقع ميباشد. شغنان در دوران زمامداري عبدالرحمان خان و در اثر تلاشهاي خصمانه امپريالسيم انگليس و روسيه بسال 1896 ميلادي به دو بخش تقسيم شد ,كه يك بخش آن مربوط به جمهوري تاجيكستان و قسمت ديگر آن ولسوالي شغنان امروز افغانستان را تشكيل ميدهد. در آينده درين باره بحث مفصلتر خواهيم داشت.
از جغرافياي تاريخي شغنان برمي آيد كه اين منطقه در زمانهاي خيلي قديم نيز با همين نام ياد شده است. حالا ببينيم كه وجه تسميه يا معناي نام شغنان چيست.
نام شغنان از نام قديميترين قوم آريايي بنام سكايها يا سكايا كه چند هزار سال پيش از امروز در واخان ساكن بودند گرفته شده است.
شغنانيهاي امروز بقاياي همان سكاييها اند كه در بالا از آنها نام برديم ولي اهالي واخان امروزي مردماني اند كه از مناطق ديگر به اينجا تاخته اند و يا مخلوطي از اقوام تازه وارد و سكاييها اند.
برخي از دانشمندان از حمله خوش نظر پاميرزاد كه درين زمينه مطالعات زياد نموده اند باور برين اند كه شغنان همان محل جغرافيايي قديم است كه در شاهنامه از آن به عنوان " خيون " ( شغنان ) ياد شده و اهالي آنرا خيونيان (شغنانيان) گفته اند. اگر اين فرفرضيه محتمل باشد، ازينجا ميشود نتيجه گرفت كه شغنانيها پيرو آئين زردشت نبوده اند. اين نظريه خود بطلاني است بر نظريه آنهاييكه ميگويند مردم شعنان نيز پيرو آئين زرئشت بوده اند. شايد شغنانيها مهرپرست و يا ميترايي بوده اند، چه كه بعضي از رسوم و عنعنات مهرپرستي بر آئين زرئشت تاثير تاثير نموده و در آن جاي خود را يافتند , از جمله مقدس شمردن خورشيد و آتش، بدين لحاظ برخيها به اشتباها زردشتيها را آتش پرست ميخوانند، در حاليكه ايشان يزدان پرست اند و فقط آتش را گرامي و مقدس ميشمارند.
نام شغنان براي نخستين بار در منابع چيني مربوط به حوادث قرون ششم و هفتم آمده است. كمال الدين اف در كتاب " جغرافياي تاريخي سغد و تخارستان" از قول سيون تسزان جهانگرد چيني مينويسد، كه " شي - كي - ني" ( شغنان ) در شمال " دمو- سي - ته - دي" (واخان) اخذ موقع كرده است. جهانگرد موصوف مساحت شغنان را 70 تا 75 كيلومتر تخمين زده است، و ميگويد كه مركز شغنان داراي 3 - 4 كيلومتر مساحت است. اراضي شغنان كوهستاني، و متشكل از سنگلاخها وريگستانها و دشتهاي لامزرع ميباشد. نت . كمف
جهانگرد ديگر چيني بنام " خوي-چاو" كه بسال 729 ميلادي از شغنان عبور نموده آنرا داراي ده ايالت گفته است، هركدام ازين ايالات داراي رهبر و ارتش جداگانه خود بوده از حكمرانان همجوار اطاعت نميكنند. هريك در قلمرو خويش داراي استقلال كامل ميباشند. نت . كمف زاير چيني بنام " او- كيون" كه 22 سال بعد از هموطنش خوي چاو بسال 751 از شغنان عبور ميكند ميگويد كه "شي ني" (شغنان) متشكل از پنج ايالت ميباشد. در دو دهه نقشه سياسي شغنان دستخوش تغييرات بزرگ شده است. نت . كمف
البروني مينويسد كه شاهان شغنان همواره مستقل بوده و هيچگاهي در زير فرمان هيچ يك از همسايگان قدرتمند خود نبوده است. شاهان شغنان حتي در زمان اسلام نيز لقب خود را حفظ نموده، لقب " شغنان شاه" را داشتند. نت . كمف
در مورد مركز شغنان اگرچه نظريات مختلف اند اما اكثريت خاورشناسان را باور اين است كه مركز شغنان از دير زمان تا كنون همان برپنجه بوده و قلعه برپنجه دارالحكومه شاهان شغنان بوده است. عده هم " راشت " قلعه مركز شاخدره شغنان تاجيكستان را نيز به عنوان مركز شغنان محتمل ميدانند. شايد هنگاميكه شغنان به ايالات مستقل و پراگنده منقسم گشت و هر بخش آن توسط شاهي يا امير اداره ميگشت، راشت قلعه نيز مركز يكي ازين ايلتها بوده باشد. حالا ببينيم كه مردم شغنان در كدام سال اسلام آورده اند. آقاي كمال الدينوف ميگويد كه در سالهاي 793 تا 796 كه خراسان در زير فرمان ابولفدل ابن يحي ابن خالد برمكي بود، اسلام در شغنان راه يافت. شغنان بدست اعراب فتح نشد, اينها عربها نبودند كه بزور اسلام را به شغنان آورده باشند. سلام توسط آنهايي در شغنان نفوذ نمود كه خود عرب نبودند ,بلكه خود سربازان خراساني بودند و تازه به اسلام گرويدند. فتح كامل شغنان بدست مسلمانان مربوط ميشود بسالهاي اوائل قرن نهم ميلادي در زمان حكومت ابولفدل ابن سهل مشهور به ذوالرياستين در خراسان. نت . كمف
باج و خراجيكه شغنان به مسلمانان ميپرداخت در سال 211 - 212 / 826 - 827 ميلادي بالغ بر چهل هزار درهم بود. نت . كمف
ظاهر شغنان در قرن نهم بدست مسلمانان فتح گرديد ولي مردم آن تا قرن دهم اسلام را نپذيرفته، بلكه بر همان ديانت نياكان حود باقي ماندند. از ديانت پيش از اسلام مردم شغنان در تواريخ چيزي نه آمده است، همينقدر ميدانيم كه آنها آتش و يا خورشيد را مقدس مشمردند، ولي معلوم نيست كه آنها زردشتي بوده اند و يا مهر پرست و يا كدام ديانت ديگر قديمي آريايي را داشته اند. از گفته هاي جهانگردان چيني ( تسزان و جوي چاو) بر مي آيد كه دين بودا در شغنان داراي كر و فري نبوده است.
در سال 665 / 1266 ميلادي شخصي بنام شاه خاموش از ايران امروزي به شغنان رفته تا مردم را به اسلام دعوت نمايد. بالاخره اين شحص در شغنان وفات نمود و چنانچه در جاي ديگر نيز گفتيم شاهان متاخر شغنان خود را نوادگان شاه خاموش ميدانند. نت . كمف
غرض آگاهي بيشتر به عرض خوانندگان محترم ميرسانم در جاييكه اين ( نت. كمف) را ببينند، اينگونه بخوانند، انترنيت، كمال الدينف. اکنون بر این باورم احتمال زیاد دارد سوراک به معنی سرزمین شراب هوم به معنی سرزمین سکااییان دارنده شراب هوم (دربیکان/دروپیکیان/دریها) بوده است.
یکشنبه، مرداد ۲۷، ۱۳۸۷
در مورد جغرافیای تاریخی کهن افغانستان
در باب جغرافیای تاریخی کهن برخی از نواحی افغانستان و نواحی جنوبی مجاور آن
نام ولایت لغمان در جنوب شرقی افغانستان که ابوریحان بیرونی در خبر پیشگویی کسوفش از آن به عنوان نام کوهستان این ناحیه یاد کرده است، در منابع اسلامی مربوط به لشکرکشی سبکتکین و گزارش هوان چوانگ زائر بودایی معروف چینی به ترتیب به صور لمقان و لمپاکه قید گردیده است. معنی لفظی آن سرزمین پشتی (لمبرکان) است چه آن مطابق با اپاریتیای منابع کهن یونانی است که به همین معنی است. نام قدیمی قصبه جلال آباد آدینه پور (آذینه پور یعنی شهر دارای آذین) بر جای مانده است، نظر به این که نام سادهً این شهر در اساس تصنعی نمی نماید؛ لذا می توان برایش ریشه ای از همین معنی جلال عربی قائل شد. خود نام ایالت جلال آباد یعنی ننگرهار که در منابع کهن هندی به صورت ناگراهار آمده که در هر دو هیئت خود معنی دژ کوهستانی را می دهد و آن مطابق شهرک گِردی (ده یا دژ کوهستانی) است. نام منطقه پنجشیر را که در اصل پنج هیر بوده می توان پنج دره معنی نمود. چه کلمه هیر علی الاصول با خور (دره و گودی) همریشه است. بر این اساس نام قدیمی تر آنجا یعنی گنداره(گندهار) را می توان سرزمین دارای دره های فراخ معنی نمود. پاکتیا (سرزمین پختوها) در سانسکریت معنی گوشتخواران را می دهد. در زبان فارسی نزدیکترین کلمه مشابه آن فاخته است که لابد به معنی پرنده ای برای شکار بوده است. معلوم میشود هندوان بومی که از گوشتخواری پرهیز می نمودند، این نام را به مردم نواحی جنوب شرقی افغانستان داده اند و ایشان را به سبب قرابت و هم خانوادگی زبانی با هندوان، هندوان سفید می نامیدند. نام شهر پیشاور (پوروسا-پوره عهد کهن) در پاکستان را می توان به معنی لفظی شهر فراخ و پر جمعیت گرفت در آن سمت نام شهر و ناحیه کوست افغانستان به لغت پهلوی به معانی شهر مرزی و دارای جاده و خیابان کوبیده شده است. نام شهرافغانی بزرگ مجاور آن یعنی غزنی که در منابع عهد اعراب قوزان نیز قید شده در اصل به معنی جایگاه نگهداری گاوان(گنج گاو) را می داده است. برخی از محققین به خطا کی پین یعنی کاپیشا(یعنی دژ شاهی= بگرام حالیه در نورستان/کافرستان) را متعلق به کشمیر (کیوشه میلوی منابع چینی) دانسته و با آن یکی گرفته اند. در منابع کهن چینی در سمت جنوب پاکستان (از مراکزهندوستان قدیم) از سرزمینی به نام های تونگ لی، لی وی تو و په ی لی وانگ (سرزمین پیلبانان) نام برده شده و پایتختش شاکی قید گردیده است که با شهرهای سوکور و شیکار همخوانی دارد. منطقه ووشان لی(وایوشن-لی، جایگاه باد خیز) منابع چینی که جایش در سمت جنوب شرقی پارت(خراسان) آورده شده، به وضوح مطابق با منطقهً بادغیس (واتگیسیستان کتب پهلوی) و واِکرته وندیداد اوستا (به معنی باد خیز) است. در منابع کهن اسلامی و یونانی در حوضهً سفلای رود سرخاب (قندوز) از دو شهر به نامهای وروالیز (وروالیچ، ورچان= ورکان، یعنی مکان دژ بلند) و هواوه (یعنی خوب آبان) نام برده شده است که به ترتیب با شهر قندوز(کان دژ) و شهر مجاورت شرقی آن خان آباد مطابقت دارند. نام شهر شبورگان را می توان تلخیص شاروگان (جایگاه شاه و رهبر) گرفت. در این صورت این شهر را به درستی با همان شهر باختری کهن سوروکانه (شهر شاهی) مطابقت داده اند که در منابع کهن یونانی از آن یاد شده است. پیداست که در نام این شهر سورو(شارو به تلفظ یونانیان) با شبور( شارو، شاهپور) اساساً یکی است . در باب تقسیمات پنجگانه ولایت یوئه چی ها(تخاران، کوشانیان، پثن ها) در افغانستان، که به تلفظ چینی در نزد چینی ها بر جای مانده است، تلاشهای اولیه توسط ژوزف مارکوارت در کتاب ایرانشهر صورت گرفته است. نگارنده نیز حدود یک دهه بیش از این تلاش ناموفقی انجام داده بود. این ولایات (هی هئوها، یبغوها) عبارتند از هی یئومی(سرزمین برف و سرما) در شرق که همان ولایت وخان و پامیر هاست. نام مرکز این ولایت کیاپه(چیآب) قید شده است. هی توئن (سرزمین وابستگان، رعایا) در غرب که مرکز یا مراکز آن به نامهای پوک مائو(بغمان) و پومائو(بامیان) ذکر گردیده است. دو ولایت شوانگ می(سرزمین بزرگ) و کویی شوانگ(کین توئن، سرزمین پادشاهی به مرکزیت کویی سانگ= تاش گورگان و هوتسائو=آقچه ) که در جهت شمال واقع بوده اند به ترتیب از شرق به غرب عبارت از ولایات بدخشان به مرکزیت چه سی یه مو سوئن(کیثم، کشم= جایگاه رهبر و بزرگ) و باختر(باکتریا، بلخ) است. سر انجام ولایت جنوبی تحت دونام کائوفو (کابل یعنی شهر پادشاهی یا کاپیسا همان کاسپاتیریای کهن[کافرستان] لفظاً یعنی سرزمین پلنگان یا سگان وحشی قهوه ای رنگ) و توم می (سیاه، قهوه ای و خرمایی) آورده شده است.
نام ولایت لغمان در جنوب شرقی افغانستان که ابوریحان بیرونی در خبر پیشگویی کسوفش از آن به عنوان نام کوهستان این ناحیه یاد کرده است، در منابع اسلامی مربوط به لشکرکشی سبکتکین و گزارش هوان چوانگ زائر بودایی معروف چینی به ترتیب به صور لمقان و لمپاکه قید گردیده است. معنی لفظی آن سرزمین پشتی (لمبرکان) است چه آن مطابق با اپاریتیای منابع کهن یونانی است که به همین معنی است. نام قدیمی قصبه جلال آباد آدینه پور (آذینه پور یعنی شهر دارای آذین) بر جای مانده است، نظر به این که نام سادهً این شهر در اساس تصنعی نمی نماید؛ لذا می توان برایش ریشه ای از همین معنی جلال عربی قائل شد. خود نام ایالت جلال آباد یعنی ننگرهار که در منابع کهن هندی به صورت ناگراهار آمده که در هر دو هیئت خود معنی دژ کوهستانی را می دهد و آن مطابق شهرک گِردی (ده یا دژ کوهستانی) است. نام منطقه پنجشیر را که در اصل پنج هیر بوده می توان پنج دره معنی نمود. چه کلمه هیر علی الاصول با خور (دره و گودی) همریشه است. بر این اساس نام قدیمی تر آنجا یعنی گنداره(گندهار) را می توان سرزمین دارای دره های فراخ معنی نمود. پاکتیا (سرزمین پختوها) در سانسکریت معنی گوشتخواران را می دهد. در زبان فارسی نزدیکترین کلمه مشابه آن فاخته است که لابد به معنی پرنده ای برای شکار بوده است. معلوم میشود هندوان بومی که از گوشتخواری پرهیز می نمودند، این نام را به مردم نواحی جنوب شرقی افغانستان داده اند و ایشان را به سبب قرابت و هم خانوادگی زبانی با هندوان، هندوان سفید می نامیدند. نام شهر پیشاور (پوروسا-پوره عهد کهن) در پاکستان را می توان به معنی لفظی شهر فراخ و پر جمعیت گرفت در آن سمت نام شهر و ناحیه کوست افغانستان به لغت پهلوی به معانی شهر مرزی و دارای جاده و خیابان کوبیده شده است. نام شهرافغانی بزرگ مجاور آن یعنی غزنی که در منابع عهد اعراب قوزان نیز قید شده در اصل به معنی جایگاه نگهداری گاوان(گنج گاو) را می داده است. برخی از محققین به خطا کی پین یعنی کاپیشا(یعنی دژ شاهی= بگرام حالیه در نورستان/کافرستان) را متعلق به کشمیر (کیوشه میلوی منابع چینی) دانسته و با آن یکی گرفته اند. در منابع کهن چینی در سمت جنوب پاکستان (از مراکزهندوستان قدیم) از سرزمینی به نام های تونگ لی، لی وی تو و په ی لی وانگ (سرزمین پیلبانان) نام برده شده و پایتختش شاکی قید گردیده است که با شهرهای سوکور و شیکار همخوانی دارد. منطقه ووشان لی(وایوشن-لی، جایگاه باد خیز) منابع چینی که جایش در سمت جنوب شرقی پارت(خراسان) آورده شده، به وضوح مطابق با منطقهً بادغیس (واتگیسیستان کتب پهلوی) و واِکرته وندیداد اوستا (به معنی باد خیز) است. در منابع کهن اسلامی و یونانی در حوضهً سفلای رود سرخاب (قندوز) از دو شهر به نامهای وروالیز (وروالیچ، ورچان= ورکان، یعنی مکان دژ بلند) و هواوه (یعنی خوب آبان) نام برده شده است که به ترتیب با شهر قندوز(کان دژ) و شهر مجاورت شرقی آن خان آباد مطابقت دارند. نام شهر شبورگان را می توان تلخیص شاروگان (جایگاه شاه و رهبر) گرفت. در این صورت این شهر را به درستی با همان شهر باختری کهن سوروکانه (شهر شاهی) مطابقت داده اند که در منابع کهن یونانی از آن یاد شده است. پیداست که در نام این شهر سورو(شارو به تلفظ یونانیان) با شبور( شارو، شاهپور) اساساً یکی است . در باب تقسیمات پنجگانه ولایت یوئه چی ها(تخاران، کوشانیان، پثن ها) در افغانستان، که به تلفظ چینی در نزد چینی ها بر جای مانده است، تلاشهای اولیه توسط ژوزف مارکوارت در کتاب ایرانشهر صورت گرفته است. نگارنده نیز حدود یک دهه بیش از این تلاش ناموفقی انجام داده بود. این ولایات (هی هئوها، یبغوها) عبارتند از هی یئومی(سرزمین برف و سرما) در شرق که همان ولایت وخان و پامیر هاست. نام مرکز این ولایت کیاپه(چیآب) قید شده است. هی توئن (سرزمین وابستگان، رعایا) در غرب که مرکز یا مراکز آن به نامهای پوک مائو(بغمان) و پومائو(بامیان) ذکر گردیده است. دو ولایت شوانگ می(سرزمین بزرگ) و کویی شوانگ(کین توئن، سرزمین پادشاهی به مرکزیت کویی سانگ= تاش گورگان و هوتسائو=آقچه ) که در جهت شمال واقع بوده اند به ترتیب از شرق به غرب عبارت از ولایات بدخشان به مرکزیت چه سی یه مو سوئن(کیثم، کشم= جایگاه رهبر و بزرگ) و باختر(باکتریا، بلخ) است. سر انجام ولایت جنوبی تحت دونام کائوفو (کابل یعنی شهر پادشاهی یا کاپیسا همان کاسپاتیریای کهن[کافرستان] لفظاً یعنی سرزمین پلنگان یا سگان وحشی قهوه ای رنگ) و توم می (سیاه، قهوه ای و خرمایی) آورده شده است.
شنبه، مرداد ۱۹، ۱۳۸۷
در مورد نام و نشان جغرافیای تاریخی کهن افغانستان و بلوچستان
تحقیقی در باب نام و نشان اقوام بزرگ قدیمی افغانستان و بلوچستان
چنانکه وداها و اوستا و منابع یونانی مشعرند فسمتهای بزرگی از افغانستان و خراسان و ماوراء النهر موطن اصلی آریائیان اسپ پرور هندو ایرانی در پیش از نیمه دوم هزاره دوم پیش از میلاد بوده است و این سرزمین به نام این مردم آریانا (سرزمین آریائیها) یا آریاورته یعنی سرزمین ارابه های خوب یا سرزمین مراتع آریایی و آریاوئجه ( میهن آریائیها) خوانده میشده است. از میان معانی اخیر آریاورته، معنی سرزمین ارابه های خوب گواه بیشتری دارد چه نامهای پارت (سرزمین راه و گذرگاهی) و خراسان (در اصل یعنی دارای ارابه ها و راههای خوب) آن را مستدل می سازند در مقابل تنها منطقه نسبتا محدودتر مرغیانه در میانه آن و وهرکانه (وه رغیانه) در کنار آن مسما به چراگاه و چراگاه خوب بوده اند. ریگ ودا مطلب جالبی در باب آریاورته دارد که این مفهوم دومی آن را منتفی میسازد و آن این است که "در آریاورته صد زمستان و صد خزان روی داده است" بنابراین اگر بابلیها نامی اکدی از خود برای این سرزمین داشته اند آن همان طوری که در تورات اشاره شده است آن همانا هرّانو یا هرّان (یعنی سرزمین راه) می بوده است. به گواهی منابع تاریخی و باستانشناسی بعد از اختراع ارابه های اسبی برخی از اقوام آرایی از این ناحیه به سمت نقاط دور و نزدیک مهاجرت کردند معهذا سرزمین اصلی شان نیز توسط آنان به کلی ترک نشد و وایشان همچنان عمده ساکنین آن دیار ماندند ولی ایشان به تدریج به کشاورزان و دامداران و صنعتگران شهر و روستانشین در آمدند و نیروی نظامی قبیله ای ایشان چنانکه در عهد دامداران کوچ نشینی ایشان بود، تضعیف شد. بدین ترتیب در مقابل قبایل دامدار و کوچ نشین متشکل شمالی آسیب پذیر گردیدند. دامداران و کوچ نشینان شمالی که در حدود نیمه دوم قرن دوم میلادی به دنبال اخراج و رانده شدن یوئه چی ها توسط هونها از ترکستان چین به ماوراء النهر بدین سرزمین و سمت هندوستان سرازیر شدند عبارت بوده اند از : 1- یوئه چی ها (قوم گاو آهن، کشاورزان) که به نامهای تخار (اکثریت)، گت (جت، قبیله بزرگ) پاثیانی (قوم بزرگ و گسترده) هم خوانده شده اند و اسلاف پشتوها (پر پشتها و انبوهها)، پتانها هستند. 2- ساکارائوکها (چاخری اوخ ها یعنی درندگان تیران خاکستری، بُز اوخهای اوغوزنامه) یا ساکارولی ها (ایل چاخری) یا داهه ها (تورانیها، وحشی ها) که اسلاف غلزاییها (غرچه ها، لفظاً یعنی وحشیها)/ ترکان خلج بوده اند که در سرزمین توران سمت بلوچستان پاکستان سکنی گرفته بودند. 3- پرتو سوره ها (پارتیان نیرومند) یا علی القاعده همان قوم بالتاسور اساطیری مسیحیان که اسلاف بلوچان (بلوصان) هستند. می دانیم که با توجه به قرائن زبانشناسی نیز مردم بلوچ را مهاجرین سمت خوارزم دانسته اند.مردمان بومی بلوچستان کوفچها (براهویی ها، یعنی مردم کوهستانی)، ماگان (یائوتیان یعنی جادوگران) و پریکانیان(مردم منطقه پر ریگ، ریگستانیها) بوده اند. در اوستا در رابطه با گرشاسپ/رستم زابلی (در مقام ایندره، خدای جنگ و رعد) از خنه ثئیتی پری(پری چشمه ها و آبهای زیر زمینی، الهه سرسواتی) به عنوان الههً منطقهً واِکرته (باد خیز، بادغیس و سیستان و...) در غرب آواکانه(افغان، ناحیه علیای رودخانه= سرسواتی، هراخوئیتی، آراخوزی، رخج) نام برده شده است که نشان میدهد در عهد باستان در مناطق جنوبی افغانستان پرستش الههً آبهای جاری و چشمه ساران رواج کامل داشته است. مسلم به نظر می رسد شکل قدیمی نام کهن منطقهً کابل یعنی "کای-پوره" به شهر شاهی است و خود نام کهن ایالت کابل یعنی اوردهستانه به معنی دارای آبهای جاری روی زمین و چشمه ساران به عبارت دیگر همان سرزمین سپنت آرمئیتی اوستا/پریتهوی وداها (الهه مقدس چشمه ساران زمین) بوده است. نامهای کهن دیگر منطقه کابل یعنی گنداره و اورتو سپاته را به ترتیب می توان منطقه مخزن آبها و ناحیه دارای رودهای سفید و مقدس معنی نمود. 4- آسیانی ها (قوم عقاب= ساسانیان) که از سکائیان دربیکی (دروپیکی، دری) بوده اند و ابتدا به همراه دیگر گروههای سکایی به زرنگ آمدند و آن سرزمین به نامشان سیستان (سرزمین سکاها) خوانده شد و بعد به شمال هندوستان را هم متصرف شدند ولی در حدود اواخر قرن دوم میلادی دوباره به سمت استانهای سیستان و کرمان و فارس پس رانده شدند. مردم پارسی و سکایی دربیک (سکائیان برگ هئومه) در خاستگاه خود در تاجیکان و آسیای میانه هم بر جای مانده و با مردم سامی عرب و یهود تبار دادیک (مردم عادل) که در خبر آشوریان آریبی شرق و در خبر آپیان اعراب شرقی نامیده شده اند در آمیخته و تشکیل ملت تاجیک را داده اند که زبانشان دری و دستار سنتی شان یهودی و عربی است. آپیان نویسنده یونانی عهد سلوکیان مکان آنها را بین باکتریا (بلخ) و هرکانیا (گرگان) قید نموده است. بعدا در قرن چهارم میلادی در عهد ساسانیان قبایل هپتالان ماوراء النهر و افغانستان را متصرف شدند که نامشان در نام مردم ابدالی افغانستان زنده مانده است. در قرآن از این مردم تحت نام اصحاب الرّس (صاحبان احشام یا ارابه ها یا صاحبان جاده ابریشم) یاد شده و جزو اقوام بائده (معدوم) به شمار آمده اند. نام رهبر دینی و سیاسی این مردم را حنظله آوره اند که به نظر میرسد آن صورتی از پادشاه مؤسس هپتالان/یفتالان یعنی افتالیتو (رئیس) بوده باشد.
در شرق فلات ایران در جوار قبایل آریایی مردمان بومی از تبار کافرها وجود داشته اند که ساکنین عمده نورستان حالیه بوده اند. هردوت هیئت اصلی نام ایشان را به صورت کاسپاتیریان (کا- سپ- تور- یان، یعنی پرستندگان سگ وحشی) آورده است. و روایتی را در مورد ایشان قید نموده است که معنی لفظی نام ایشان را روشن می نماید. لابد به سبب مشابهت همین نام با سرزمین کاسپیانه (سگپرستان طبرستان) است که در تاریخنامه نامه چینی تانگ شو در مورد طبرستان تذکر داده شده است که :" یک توپا سپان (سرزمین سگان نیرومند= ناحیه ببران یا سگان بومی نیرومند) هم آنجا وجود دارد." لابد از اینجا است که در نقشه های بطلمیوسی نیز در شرق فلات ایران بین همیالیا (ایمائوس) و دریای کاسپین (خزر) سرزمینی با نام تپوریا (طبرستان) قید شده است. مطلب هرودوت که در مورد کاسپاتیریان (گاسپار اساطیری مسیحیان) به روشنی اشاره به معنی لفظی این مردم و سنت توتم سگ وحشی پرستی ایشان است، به طور خلاصه از این قرار است: در سمت اراضی کاسپاتیریان و پاکتیکها (پختوها) که از سایر مردمان هندی جنگی ترند. حیواناتی به بزرگی سگ و بزرگتر روباه که شاه منطقه چند رأس از آنها دارد، زمینهای مانند مورچه زمینهای ماسه ای را کنده و برای خود لانه می سازند و خاک را بالا میریزند. هندیها برای بدست آوردن این خاکها که حاوی طلا است ارابه هایی را به کار می برند که توسط شتر های تند رو کشیده میشوند، چه این جویندگان طلا توسط این سگ مورچگان بسیار درنده و تیز شامه و تیز رو مورد تعقیب وا قع میشوند. برای کشیدن این ارابه ها شتر ماده شیرده و بچه داری را در وسط دو شتر نر می بندند تا از انگیزه فرار شتر ماده به سمت بچه خود حداکثر استفاده را برده باشند.
در پایان در باب خود نام افغان و افغانستان گفتنی است این نام که به صورت اواکانه در خبر منجم هندی قرن ششم میلادی به نام وراهمی هیرا در کتاب برهات سمهیتا یاد شده است به همان معنی سرزمین آبها است .این بدان معنی است که آن از نام منطقه سرسواتی هندوان یا هرخوانیتی (پر رود) ایرانیان که حوضه سرچشمه رود هیرمند (هلمند، هتوتمنت اوستا، یعنی پر از سدهای آب) بوده، اخذ شده است. بر این اساس نام نیای اساطیری افغانها را که به صور قیس و سر بن آورده شده است، باتوجه به نام شاهنامه ای کاموس کشانی (پادشاه کوشانی سرزمین چشمه زاران) باید اشاره به خود همان معنی لفظی افغان (آب کان، چشمه و سرچشمه) گرفت. نظیر این نامگذاری بر روی مردم هزاره جات مغول تبار و فارسی زبان و شیعه مذهب هزاره جات در مناطق مرکزی افغانستان به عمل آمده است که نام خود را از اسم کهن این منطقه یعنی ستاگیدیه (صدها بلوک) گرفته اند.
در اینجا برای آشنایی با نظرات پیشینیان در این باب مقاله ای را در باب نام و نشان افغان و افغانستان اکادمیسین سیستانی را به عینه نقل می نمائیم:
٤٠٠٠ سالست که افغانها درمتن و بطن افغانستان زندگی میکنند،
مگر تا کنون از باشندگان بومی کشور شمرده نمیشوند، چـــرا؟
(دا مقاله دی هغه افغانان نه لولي، چې ملي جذبه نلري!)
در مقالۀ «افغانها یهودی اند یا آریائی؟» با ارائه اسناد و شواهد معتبرکتبی به اثبات رسانده شد که افغانها، بخشی از خانوادۀ هندو-اروپائی و بطور مشخص آریائی اند و با بنی اسرائیل هیچگونه پیوند اتنیکی و زبانی ندارند و نظریه یهودی بودن افغانها، یک افسانه پوچ و فاقد اعتبار است.
اکنون میخواهم روی یکی دو نکتۀ دیگر از نوشتۀ آقای محتاط، در«تاریخ تحلیلی افغانستان» مکث کنم که آقای بشیر مؤمن، ضمن نقدی برآن کتاب، مطلب ذیل را از پاورقی صفحه ٩٦ آن نقل و مورد تبصره قرارداده است: «... تحریک اسلامی طالبان مجسمه های کوه پیکر بودائی بامیان را تخریب میکنند. این حرکت دال به غربت فرهنگی محیط اجتماعیست که طالبان به مثابه ارمغان آن ظهور کرده اند و رسالت دارند تا ریشه های فرهنگی باستان این سر زمین را که بخش ارزشمند فرهنگ جهانی است از بیخ بر کنند تا بفکر خام شان دلایل اثبات تاریخی هویت باشنده گان اصیل و بومی غیر اوغان این خطه را دچار ابهام و اخلال کنند».
من تبصرۀ آقای مؤمن را در جایش میگذارم، ولی یادآور دو نکته میشوم: اول اینکه آقای محتاط طعنه زنان اشاره به غربت فرهنگی محیط اجتماعی طالبان میکند، زیرا که طالبان به جامعه پشتون نسبت دارند. بایستی در باره محیط اجتماعی پشتونها یادآور شد که، بخش عمدۀ ذخایرهنری و فرهنگی بدست آمده درافغانستان، از مناطقی کشف و به جهان علم باستانشناسی عرضه شده که در قلمرو زیست پشتونها قرار دارد، مانند آثار هنری بودیزم درهدۀ جلال آباد و کشف خزانۀ "میرزکه" در پکتیا شامل هزاران اثر قیمتدار تاریخی ازقبیل: مجسمه ها، ظروف نقره ئی و طلائی و زیورات و جواهرات به ده ها و صدها کیلوگرام از آنجا ها تاکنون کشف شده است، اما از درۀ پنجشیر(که بزعم آقای محتاط دچار فقرفرهنگی نیست؟) تاکنون یک اثرکاشی و یک تیکرکلالی که ساخته دست آدمی باشد، از زیرخاک بدست نیامده است. وجود این همه آثار گرانبهای هنری و فرهنگی در محیط اجتماعی پشتونها مربوط به قبل از اسلام و متعلق به پیروان آئینهای بودائی و برهمنی است، که اقلاً پیشینهً دوهزارساله دارند، مگر با آمدن اسلام دیگر روزنه های هنر مجسمه سازی و پیکر تراشی در معابد و حتی برروی فلزات ظریفه هم برای کسانی که به دین اسلام گردن نهاده بودند بسته گردید و آن هنرها مردود پنداشته شد.
در مورد تخریب مجسمه های بودا توسط طالبان، روشنفکران پشتون تبار کمتر از روشنفکران سایر ملیتها متاثر نشده اند، گناه فرهنگی ستیزی یک گروه متحجر بنیادگرای اسلامی را نباید برگردن همه قوم شریف پشتون انداخت. وحشت و دهشت و تجاوز به مال و منال و ناموس مردم و بخصوص تجاوز به ناموس مردم شریف محلۀ افشارکابل توسط شورای نظارجمعیت اسلامی وغارت آثار موزیم کابل و آرشیف ملی توسط تفنگداران شورای نظار، را مردم کابل از نزدیک شاهد بوده اند و هنوزشاهدانی وجود دارند که فروش آثار موزیم ملی را توسط شورای نظار برای خریداران خارجی ترجمانی میکرده اند و خوشبختانه یکی ازاین شاهد زنده خود از دلباختگان فرهنگ دیرین پای افغانستان است که مصروف نوشتن و افشای جنایات نابخشودنی شورای نظار در برخورد با نابودی وغارت آثار موزیم ملی به جهانیان است. ولی قسماً خبراین غارت های فرهنگی از طریق هفته نامه امید و اخبار وفا و سایر رسانه های گروهی در همان زمان حاکمیت برهان الدین ربانی به نشررسیده اند. آیا اینکارها را باید، نتیجه بی فرهنگی قوم شریف تاجیک دانست، یا منوط به یک گروه خاص از قوم تاجیک که برمسند قدرت تکیه زده بودند؟
دوم اینکه، منظور از باشندگان اصیل و بومی این کشورکیها استند؟ تاجیکها یا کدام قوم دیگر؟ و اگر باز سوال کنم، آیا بتهای بامیان ساختۀ دست و دماغ تاجیکها بوده است؟ آنهائی که چنین ادعای دارند، برای اثبات ادعای خود چه اسناد معتبرعلمی و شواهد قابل باور، آرائه کرده میتوانند؟ واقعیت اینست که این آثارنتیجه عشق به باورها و آموزه های دیانت بودائی مردم افغانستان و مردمان منطقه بوده است ولی دقیقاً مشخص نیست که تراش این پیکره ها تراوش ذهن و ساختۀ دست کارگر افغانی است یا چینائی ویا هندی؟!
از سوی دیگر، هرگاه آقای محتاط، تاجیکها را مردمی بومی و قدیمی تر ازآریائیها میداند، دلیلش چیست وسندش کدامست؟ و کدام مرکز علمی انتروپولوژی چنین امری را تائید کرده که مؤرخین ما از آن تا کنون بی اطلاع مانده اند؟ و اگر آریائی میشمارد، باری به تاریخ غبارنظر بیندازند تا ببینند که آثار کشف شده در «قره کمر» سمنگان و«آق کُپرُک» مزارشریف از وجود مردمی گواهی میدهد که از٩ تا ٢٠ هزارسال قبل در افغانستان زندگی داشته اند. و در مندیگک قندهار و شهر سوخته سیستان، آثار تمدنهای بدست آمده که تا چهارو پنج هزار سال قبل از میلاد سرمیزنند.
اکنون شما بگوئید که اینها کی ها بودند؟ بدون تردید هرکه بوده باشند، آریائی نبوده اند، زیرا که حضور آریائی ها را درکشور بنابر تحقیقات مرحوم کهزاد تا ٢۵٠٠ قبل از میلاد میتوان پیش برد ونه قبل ازآن، پس باشندگان اصیل و بومی این سرزمین هرکسی که بوده باشد، تاجیک یا پشتون یا ازبک ویا هزاره نبوده اند. اگراسنادی دراین مورد موجودباشد، نشان بدهند تا دیگران هم از آن مطلع شوند. و اگر چنین اسنادی در دست نداشته باشند، معلوم میگردد کسی که رشتۀ ظریف تاریخ را دنبال نکرده باشد و خود نیز دارای تفکر تاریخی نباشد، نمیتواند ازعهده پاسخ به چنین سوالاتی بدرآید و پای منطقش میلنگد.
باری اگر به تاریخ قبل از اسلام افغانستان تألیف مرحوم کهزاد که در نوع خود کم نظیر است نظر بیندازیم، به نظر میرسد که افغانها(پشتونها) ازقدیمی ترین قبایل مهاجرآریائی اند که پس از مهاجرت از مناطق علیای سیر دریا و شمال جیحون(آمو) ابتدا به باختر یا بلخ و سپس درجنوب هندوکش به وادی های رود کابل و وادی رود ارغتداب و هیرمند و وادی های رودخانه گومل وکُرم تا سند متوطن شده اند و قرنها و سده های متمادی دراین وادیهای به شغل گله داری وزراعت مشغول بوده اند.
مرحوم کهزاد، به شهادت سرودهای ویدی (که به ١٤٠٠ قبل از میلاد متعلق اند - تاریخ مختصر افغانستان، ص٨-)، از قبیلۀ بزرگ «بهاراته» یادآور میشود و مینویسد: « بهارت» یا «بهاراته» یکی ازقبایل خیلی مهم کتله آریائی باختری است که بعد از فرودآمدن درجنوب هندوکش بعضی عشایرآن از راه وادی ارغنداب و برخی از راه های درۀ «کوبها»(کابل) و«کرومو» (کرم) و«گوماتی»(گومل) به پنجاب انتشار یافتند .» ( کهزاد ،تاریخ افغانستان ، ج ١، ص ٨٢، ١۵٨ چاپ ٢٠٠٢)
کهزاد براساس تحقیقات دانشمندان هندی و منابع سانسکریت مخصوصاً «مهاباراته» از جنگ میان ده قبیله آریائی در مناطق جنوب هندوکش نام میبرد که برخی از آنها تاهنوز نام خود را حفظ کرده اند:
١- الینا ها Alinas(نورستانیها - ریشۀ نام این قبیله در نامهای الینگار و الیشنگ باقی مانده است.)
٢- پکتها Pakthas(پکتویس، پختون ، پختانه)
٣- بهالاناها Bhalanas(اهالی موجوده درۀ بولان)
٤- شیواها Chivas
۵- ویشانن ها Vishanins
٦- انوها Anus
٧- دریوهوها Druhyus
٨- تورواشاها Turvasa
٩- یادوها Yadus
١٠- پوروها Purus (ساکنین اندوس علیا و باشندگان حواشی گندهارا)
مرحوم کهزاد در مورد پکتها متذکر میشود که «پکتها» مانند قبیله معروف «بهارت»، یکی از قبایل معروف «ویدی» باختری است که پیش از عصر مهاجرت درجامعه آریائی در باختر میزیست. در حوالی ١٩٠٠ تا ٢٠٠٠ قبل از میلاد که آغاز مهاجرت آریاها از باختر محسوب میشود، قبیله پکتها دو حصه شده، شاخه ئی با قبایل وعشایر دیگر که معروفترین آنها در جزء پنکه جانا (یعنی قبایل پنجگانه) واتحادیه «ده قبیله» اسم برده شده اند، به جنوب هندوکش فرود آمده و بالاخره در دامنۀ کهسار ومناطق دشوار گذار جنبو شرقی آریانا مسکن گرفتند و آنجا را بنام «مسکن پکتها» ( = پختونها)معروف ساختند. حصه ایکه مهاجرت نکردند، مانند بسا قبایل دیگر در باختر به زندگی ادامه داده و در همانجا ماندند.( کهزاد، همان، ص ٨٩-٩٠)
کهزاد ازاینهم جلوتر گام میگذارد و در بارۀ پکتها میگوید: آن شاخۀ قبیلۀ پکتها که از بخدی (بلخ) به جنوب هندوکش فرود آمدند، در عصر ویدی در دره ها و دامنه های دوطرف سپینغر مستقر ومقیم شدند. سرودهای ریگوید درجنگ ده قبیله و جا های دیگر از ایشان نام می برد و در بعضی موارد ازشاهان آنها هم اسم برده است. نام و نشان این قبیله باستانی کشور در مرور زمانه همیشه زنده ونمایان بوده ومؤرخین بزرگ هرکدام آزآنها اسم برده اند. هرودوت پدر مؤرخین درقرنها قبل ازمیلاد (٤٢۵-٤٨٦ق.م)از قوم «پکتی» یا «پکتیس» یا «پکتویس» و از محل سکونت آنها«پکتیکا» یا «پکتیا» از هردو ذکرکرده است. بطلیموس جغرافیا نگار مصری یک قرن قبل از میلاد از آنها به صورت ضمنی یاد کرده و خاک آنها را« پکتین» بطرف جنوب پاروپامیزاد قرار میدهد. هرودوت در مورد پکتیس ها میگوید: لباس و اسلحۀ آنها از پوست و تیر و کمان آنها بشکل و نمونه محلی خودشان بود. رئیس ایشان «ارتینتArtynte » نام داشت.( همان، ص ٩١)
بنابرروایت هرودوت مورخ یونانی چهار قبیله معروف در«پکتیکا» زندگانی داشتند: گندهاریها اGandhari، اپاریتی ها(مردمان بالایی)Aparitae، ستاگیدیها، و دادیکیها.
١- گندهاریها: بنابر پژوهش های مرحوم کهزاد، باشندگان گندهارا،درسر زمینی که از کابل تا درۀ سند را احتوا میکرد، زندگی میکردند. گندهاریها بارها ازحوزه شرقی رود کابل به نقاط دیگرمهاجرت کرده اند. از آنجمله به حوزۀ رود «سراسواتی» یا«هرااواتی» (رود ارغنداب) یعنی در وادی قندهار مهاجرت کردند. گندهاریها در آخرین مهاجرت خود به حوزۀ ارغنداب، دراثر ورود کوشانیها به حصص جنوبی آریانا، کاسۀ آب «فـوFo» از یادگارهای مهم بودا را با خود از اندوس علیا (پشاور) به وادی ارغنداب بردند.( همان ،ص ٩٧)
وشاید همین کاسه ای باشد که امروز درخرقۀ شریف قندهار موجود است و مردم درآن پول خیرات و نذور خود را می اندازند و بصورت دیگ بزرگی از سنگ سیاه است که گنجایش یک گاو را دارد و در سطح بیرونی دیگ خطوط عربی حک شده است تا به آن صبغۀ تقدس داده باشند. ظاهراً نام قندهار شکل متحول و معرب کلمۀ «گندهارا» تواند بود، مگرمرحوم کهزاد برآنست که: اسم موجودۀ «قندهار» از نام«گندوفار» پادشاه دودمان مستقل پهلوا(نیمه اول قرن اول میلادی) به میان آمده است، زیرا مشارالیه به اسم خود شهری در حوزه ارعنداب به نام «گندوفار» یا چیزی شبیه آن ساخته بود. (همان ، ص ٩٨)
٢- ستاگیدی ها: بقول مرحوم کهزاد، یکی از کهن ترین اقوام کشورما است که «هرودوت» وبطلیموس هردو از آن نام برده اند. هرودوت آنها را با گندهاریها مربوط و جزء یک ولایت میشمارد و میگوید که ستاگیدیها با اهالی اراکوزی (قندهار)هم تماس داشتند. قرار نظر «آندره برتلو» ایشان در کوه های پاروپامیزس و حوزه علیای هیرمند و نقطه ایکه حالا غزنی درآن آباد است، بود وباش داشتند.» "بیلو" در کلمۀ «ستک» نام «ختک» را سراغ میدهد. بهرحال معلوم میشود که ستاگیدیها مردمان مالدار بودند و لباس شان شباهت به گندهاری ها داشت. حصه بالای بدن و رانهای خود را اکثراً برهنه میگذاشتند. شمشیرکوتاه و راست استعمال میکردند و بند آن را به شانه چپ خویش وصل میکردند.
٣- اپاریتی ها: قومی بوده که در دامنه های جنوبی سپینغرمی زیستند. «بیلو» درکتاب نژادهای افغانستان، ایشان را به استناد تذکار هرودت درعلاقۀ پکتیا قرار میدهد واین علاقه ایست که قسمت جنوبی وشرقی افغانستان راتا سواحل رود سند در برمیگیرد. بیلو درکتاب فوق الذکر خود«اپاریتی» ها را عبارت از همین«اپریدی»ها میداند و«افریدیها» امروز یکی ازقبایل بزرگ و معروف پشتون است که در دو طرف دره خیبر زنگی دارند. (همان، ص١٠٠)
٤- دادیکیها: هرودت محل اقامت ایشان را در پکتیکا قرار میدهد و ازاین معلوم میشود که یکی از شعب پکتیها( پختونها) بودند و با گندهاری ها تماس و پیوستگی داشتند. کهزاد این دادیک ها را عبارت از تاجیکها میداند(همان، ص١٠٠)، اما دانشمند معاصرافغان کاندیدای اکادمیسین انورنومیالی که در مورد نژادهای افغانستان تحقیقات وسیعی دارد، برای من توضیح داد که هنوز هم یک قبیله از پشتونها بنام«دادیک» در میان کاکرستان واقع درجنوب قندهار و شرق کویته بلوچستان زندگی دارند. آقای نومیالی افزود که تعبیر نام «دادیک» به تاجیک تعبیر درستی نیست و بیلو این نظر را قبول ندارد. او متذکر شد که اطلاعات مرحوم کهزاد و مرحوم حبیبی در مورد «دادیک» ها که آنها را به تاجیک ها نسبت داده اند، کافی نبوده است و این قبیله به همان نام ونشان تاریخی خود امروز در منطقۀ کاکرستان زندگی دارند.
اقتدارحسین صدیقی دانشمند ومحقق هندی، مینویسد که:« افغانها از اعقاب آریائی ها و سایر مهاجرانی هستند که درابتدای ورود درقسمتهای مختلف شمال غرب هند از١۵٠٠ قبل از میلاد به این طرف ساکن شدند.»( افغانستان، جنگ وسیاست، ص٢٤٣،ح١۵ ،دایرةالمعارف اسلامی،ج ١، ص٢٢٤ )
از مجموع این گفته ها و نقل قولهای به این نتیجه میرسیم که پشتونها از آغاز مهاجرت خود از باختر به جنوب هندوکش در ٢٠٠٠سال قبل از میلاد و استقرار در حوزه رود گومل و کرم (پکتیا وپکتیکا) و حوزه رود کابل تا پشاور و سند، و حوزه های رود خانه های ارغنداب وهیرمند، مجموعا ًمدت چهارهزار سال است که در این حوزه ها مستقر شده اند، و اگر از عصر به میان آمدن سرودهای ویدی در ١۵٠٠ قبل از میلاد بنابر دایرة المعارف اسلامی حساب کنیم، ٣۵٠٠ سال قبل از امروز پشتونها در مناطق مزبور متمکن شده اند. وبنابرین اگر از انصاف نگذریم پشتونها یکی از قدیمی ترین باشندگان نژاد آریائی افغانستان اند، که ٤٠٠٠ تا ٣۵٠٠ سال قبل از امروز درکوه پایه های صعب العبور جابجا شده اند و قرنهای متمادی امور خود را از طریق جرگه ها حل وفصل کرده اند. ولی اینکه برخی از هموطنان ما، منجمله آقای محتاط حاضر نیستند تا به آنها حق شهروندی بدهند وآنها را لااقل مثل سایراتنیکهای که قرنها بعد از پشتونها در اثر هجومهای ادواری و یا مهاجرت های اجباری قرن گذشته دراین کشورمتوطن شده اند، هموطنان خود بشمارند، به نظرمن چنین امری به این میماند که میهمانی صاحب خانه را از خانه اش بیرون اندازد و بگوید تو حق زندگی دراین خانه را نداری! ازاینست که گاهی آنها را بی فرهنگ و جاهل میخوانند و زمانی یهودیان تبعیدشده میشمارند تا خود را وارثین حقیقی این کشور وانمود کنند.
امروز وقتی می بینیم هرکسی که به سرزمین جدیدی میرود ومیخواهد درآن اقامت اختیار کند، کشور میزبان بعد از چهار یا پنج سال و در نهایت هشت سال به او حق شهروندی قایل میشود و پاس ستیزن شپ مثل باشندگان بومی کشور اعطامیکند، مگر برخی از نویسندگان ما حاضر نیستند به پشتونها بعد از ٤٠٠٠ سال سکونت در افغانستان حق شهروندی قایل شوند وآنها را ساکنین اصلی این سرزمین بشمارند، حالانکه خود نیز قباله مالکیت این کشور را نیز در دست ندارند واگر متون تاریخی بدقت بررسی شود، شاید معلوم گردد که خودشان نه یک قرن و نه دو قرن بلکه چندین قرن بعدتراز پشتونها و کمی پیش یا پس از مهاجرت کوشانی ها و شاید کیداریها وتخاریها ویفتلی ها به این سرزمین آمده باشند.
در همینجا بایستی توجه داشت که همه کسانی که به زبان فارسی یا پارسی صحبت میکند تاجیکتبار نیستند بلکه بخش بیشتر وعمدۀ شان پارسی بان یا پارسیوان هستند و پارسیان از قدیمی ترین آریائیانی هستند که بیشتر با ظهور زرتشت و قبول کیش زرتشتی به پارسی شهرت یافته اند. این مردم با فرهنگ اوستائی پیوند گسست ناپذیری دارند و قرنهای متمادی در باختر و سواحل جیحون زندگانی داشته اند و بنابر تحقیقات دانشمند ایرانی آقای فرشیدورد در قرنهای ششم وهفتم قبل از میلاد به سوی جنوب مهاجرت کرده از طریق سیستان به ایالت پارس ایران رحل اقامت افگنده اند وسپس نام خود را به آن ایالت داده اند. مگر تاجیکها که بیشتر در شمال آمو دریا پراکنده اند، بنابر تحقیقات علامه محــمد قزوینی بقایای قشونهای فاتح اسلام دراین نواحی اند که از طرف باشندگان بومی به نام«تازی» یا «تازیک» و«تاجیک» نامیده شده اند. (رک: سیاستنامه چاپ علامه محمدقزوینی) اگر این فرضیۀ علامه قزوینی مدار اعتبار باشد، عمر تاجیک ها در خراسان و افغانستان از ١٤٠٠ سال بیشتر نیست، دراینصورت خواننده گرامی میتواند به آسانی قضاوت کند که کیها باشندگان بومی این سرزمین اند؟
در هرحال افغانها هیچگاهی پای این سخن را درمیان نکشیده اند تا بگویند که دیگران تازه وارد وخود قدیم ترینها اند ومعلوم دار هرکسی که دراین سرزمین زندگی میکند از نظر افغانها، افغان و اعضای متساوی الحقوق جامعۀ افغانی شمرده میشوند وهمانگونه که خود را برتر از دیگران نمی شمارند، دیگران را نیز از خود برترنمی دانند. واین دیگران نه چندان قدیمی اند که با طرحهای میان خالی و تخریش کننده وتفرقه افگنانه میخواهند خود را برتر ازهمه قلمداد کنند. به امید افغانستان واحد وغیر قابل تجزیه واستقراریک نظام عادلانه و دموکراتیک درآن.
چنانکه وداها و اوستا و منابع یونانی مشعرند فسمتهای بزرگی از افغانستان و خراسان و ماوراء النهر موطن اصلی آریائیان اسپ پرور هندو ایرانی در پیش از نیمه دوم هزاره دوم پیش از میلاد بوده است و این سرزمین به نام این مردم آریانا (سرزمین آریائیها) یا آریاورته یعنی سرزمین ارابه های خوب یا سرزمین مراتع آریایی و آریاوئجه ( میهن آریائیها) خوانده میشده است. از میان معانی اخیر آریاورته، معنی سرزمین ارابه های خوب گواه بیشتری دارد چه نامهای پارت (سرزمین راه و گذرگاهی) و خراسان (در اصل یعنی دارای ارابه ها و راههای خوب) آن را مستدل می سازند در مقابل تنها منطقه نسبتا محدودتر مرغیانه در میانه آن و وهرکانه (وه رغیانه) در کنار آن مسما به چراگاه و چراگاه خوب بوده اند. ریگ ودا مطلب جالبی در باب آریاورته دارد که این مفهوم دومی آن را منتفی میسازد و آن این است که "در آریاورته صد زمستان و صد خزان روی داده است" بنابراین اگر بابلیها نامی اکدی از خود برای این سرزمین داشته اند آن همان طوری که در تورات اشاره شده است آن همانا هرّانو یا هرّان (یعنی سرزمین راه) می بوده است. به گواهی منابع تاریخی و باستانشناسی بعد از اختراع ارابه های اسبی برخی از اقوام آرایی از این ناحیه به سمت نقاط دور و نزدیک مهاجرت کردند معهذا سرزمین اصلی شان نیز توسط آنان به کلی ترک نشد و وایشان همچنان عمده ساکنین آن دیار ماندند ولی ایشان به تدریج به کشاورزان و دامداران و صنعتگران شهر و روستانشین در آمدند و نیروی نظامی قبیله ای ایشان چنانکه در عهد دامداران کوچ نشینی ایشان بود، تضعیف شد. بدین ترتیب در مقابل قبایل دامدار و کوچ نشین متشکل شمالی آسیب پذیر گردیدند. دامداران و کوچ نشینان شمالی که در حدود نیمه دوم قرن دوم میلادی به دنبال اخراج و رانده شدن یوئه چی ها توسط هونها از ترکستان چین به ماوراء النهر بدین سرزمین و سمت هندوستان سرازیر شدند عبارت بوده اند از : 1- یوئه چی ها (قوم گاو آهن، کشاورزان) که به نامهای تخار (اکثریت)، گت (جت، قبیله بزرگ) پاثیانی (قوم بزرگ و گسترده) هم خوانده شده اند و اسلاف پشتوها (پر پشتها و انبوهها)، پتانها هستند. 2- ساکارائوکها (چاخری اوخ ها یعنی درندگان تیران خاکستری، بُز اوخهای اوغوزنامه) یا ساکارولی ها (ایل چاخری) یا داهه ها (تورانیها، وحشی ها) که اسلاف غلزاییها (غرچه ها، لفظاً یعنی وحشیها)/ ترکان خلج بوده اند که در سرزمین توران سمت بلوچستان پاکستان سکنی گرفته بودند. 3- پرتو سوره ها (پارتیان نیرومند) یا علی القاعده همان قوم بالتاسور اساطیری مسیحیان که اسلاف بلوچان (بلوصان) هستند. می دانیم که با توجه به قرائن زبانشناسی نیز مردم بلوچ را مهاجرین سمت خوارزم دانسته اند.مردمان بومی بلوچستان کوفچها (براهویی ها، یعنی مردم کوهستانی)، ماگان (یائوتیان یعنی جادوگران) و پریکانیان(مردم منطقه پر ریگ، ریگستانیها) بوده اند. در اوستا در رابطه با گرشاسپ/رستم زابلی (در مقام ایندره، خدای جنگ و رعد) از خنه ثئیتی پری(پری چشمه ها و آبهای زیر زمینی، الهه سرسواتی) به عنوان الههً منطقهً واِکرته (باد خیز، بادغیس و سیستان و...) در غرب آواکانه(افغان، ناحیه علیای رودخانه= سرسواتی، هراخوئیتی، آراخوزی، رخج) نام برده شده است که نشان میدهد در عهد باستان در مناطق جنوبی افغانستان پرستش الههً آبهای جاری و چشمه ساران رواج کامل داشته است. مسلم به نظر می رسد شکل قدیمی نام کهن منطقهً کابل یعنی "کای-پوره" به شهر شاهی است و خود نام کهن ایالت کابل یعنی اوردهستانه به معنی دارای آبهای جاری روی زمین و چشمه ساران به عبارت دیگر همان سرزمین سپنت آرمئیتی اوستا/پریتهوی وداها (الهه مقدس چشمه ساران زمین) بوده است. نامهای کهن دیگر منطقه کابل یعنی گنداره و اورتو سپاته را به ترتیب می توان منطقه مخزن آبها و ناحیه دارای رودهای سفید و مقدس معنی نمود. 4- آسیانی ها (قوم عقاب= ساسانیان) که از سکائیان دربیکی (دروپیکی، دری) بوده اند و ابتدا به همراه دیگر گروههای سکایی به زرنگ آمدند و آن سرزمین به نامشان سیستان (سرزمین سکاها) خوانده شد و بعد به شمال هندوستان را هم متصرف شدند ولی در حدود اواخر قرن دوم میلادی دوباره به سمت استانهای سیستان و کرمان و فارس پس رانده شدند. مردم پارسی و سکایی دربیک (سکائیان برگ هئومه) در خاستگاه خود در تاجیکان و آسیای میانه هم بر جای مانده و با مردم سامی عرب و یهود تبار دادیک (مردم عادل) که در خبر آشوریان آریبی شرق و در خبر آپیان اعراب شرقی نامیده شده اند در آمیخته و تشکیل ملت تاجیک را داده اند که زبانشان دری و دستار سنتی شان یهودی و عربی است. آپیان نویسنده یونانی عهد سلوکیان مکان آنها را بین باکتریا (بلخ) و هرکانیا (گرگان) قید نموده است. بعدا در قرن چهارم میلادی در عهد ساسانیان قبایل هپتالان ماوراء النهر و افغانستان را متصرف شدند که نامشان در نام مردم ابدالی افغانستان زنده مانده است. در قرآن از این مردم تحت نام اصحاب الرّس (صاحبان احشام یا ارابه ها یا صاحبان جاده ابریشم) یاد شده و جزو اقوام بائده (معدوم) به شمار آمده اند. نام رهبر دینی و سیاسی این مردم را حنظله آوره اند که به نظر میرسد آن صورتی از پادشاه مؤسس هپتالان/یفتالان یعنی افتالیتو (رئیس) بوده باشد.
در شرق فلات ایران در جوار قبایل آریایی مردمان بومی از تبار کافرها وجود داشته اند که ساکنین عمده نورستان حالیه بوده اند. هردوت هیئت اصلی نام ایشان را به صورت کاسپاتیریان (کا- سپ- تور- یان، یعنی پرستندگان سگ وحشی) آورده است. و روایتی را در مورد ایشان قید نموده است که معنی لفظی نام ایشان را روشن می نماید. لابد به سبب مشابهت همین نام با سرزمین کاسپیانه (سگپرستان طبرستان) است که در تاریخنامه نامه چینی تانگ شو در مورد طبرستان تذکر داده شده است که :" یک توپا سپان (سرزمین سگان نیرومند= ناحیه ببران یا سگان بومی نیرومند) هم آنجا وجود دارد." لابد از اینجا است که در نقشه های بطلمیوسی نیز در شرق فلات ایران بین همیالیا (ایمائوس) و دریای کاسپین (خزر) سرزمینی با نام تپوریا (طبرستان) قید شده است. مطلب هرودوت که در مورد کاسپاتیریان (گاسپار اساطیری مسیحیان) به روشنی اشاره به معنی لفظی این مردم و سنت توتم سگ وحشی پرستی ایشان است، به طور خلاصه از این قرار است: در سمت اراضی کاسپاتیریان و پاکتیکها (پختوها) که از سایر مردمان هندی جنگی ترند. حیواناتی به بزرگی سگ و بزرگتر روباه که شاه منطقه چند رأس از آنها دارد، زمینهای مانند مورچه زمینهای ماسه ای را کنده و برای خود لانه می سازند و خاک را بالا میریزند. هندیها برای بدست آوردن این خاکها که حاوی طلا است ارابه هایی را به کار می برند که توسط شتر های تند رو کشیده میشوند، چه این جویندگان طلا توسط این سگ مورچگان بسیار درنده و تیز شامه و تیز رو مورد تعقیب وا قع میشوند. برای کشیدن این ارابه ها شتر ماده شیرده و بچه داری را در وسط دو شتر نر می بندند تا از انگیزه فرار شتر ماده به سمت بچه خود حداکثر استفاده را برده باشند.
در پایان در باب خود نام افغان و افغانستان گفتنی است این نام که به صورت اواکانه در خبر منجم هندی قرن ششم میلادی به نام وراهمی هیرا در کتاب برهات سمهیتا یاد شده است به همان معنی سرزمین آبها است .این بدان معنی است که آن از نام منطقه سرسواتی هندوان یا هرخوانیتی (پر رود) ایرانیان که حوضه سرچشمه رود هیرمند (هلمند، هتوتمنت اوستا، یعنی پر از سدهای آب) بوده، اخذ شده است. بر این اساس نام نیای اساطیری افغانها را که به صور قیس و سر بن آورده شده است، باتوجه به نام شاهنامه ای کاموس کشانی (پادشاه کوشانی سرزمین چشمه زاران) باید اشاره به خود همان معنی لفظی افغان (آب کان، چشمه و سرچشمه) گرفت. نظیر این نامگذاری بر روی مردم هزاره جات مغول تبار و فارسی زبان و شیعه مذهب هزاره جات در مناطق مرکزی افغانستان به عمل آمده است که نام خود را از اسم کهن این منطقه یعنی ستاگیدیه (صدها بلوک) گرفته اند.
در اینجا برای آشنایی با نظرات پیشینیان در این باب مقاله ای را در باب نام و نشان افغان و افغانستان اکادمیسین سیستانی را به عینه نقل می نمائیم:
٤٠٠٠ سالست که افغانها درمتن و بطن افغانستان زندگی میکنند،
مگر تا کنون از باشندگان بومی کشور شمرده نمیشوند، چـــرا؟
(دا مقاله دی هغه افغانان نه لولي، چې ملي جذبه نلري!)
در مقالۀ «افغانها یهودی اند یا آریائی؟» با ارائه اسناد و شواهد معتبرکتبی به اثبات رسانده شد که افغانها، بخشی از خانوادۀ هندو-اروپائی و بطور مشخص آریائی اند و با بنی اسرائیل هیچگونه پیوند اتنیکی و زبانی ندارند و نظریه یهودی بودن افغانها، یک افسانه پوچ و فاقد اعتبار است.
اکنون میخواهم روی یکی دو نکتۀ دیگر از نوشتۀ آقای محتاط، در«تاریخ تحلیلی افغانستان» مکث کنم که آقای بشیر مؤمن، ضمن نقدی برآن کتاب، مطلب ذیل را از پاورقی صفحه ٩٦ آن نقل و مورد تبصره قرارداده است: «... تحریک اسلامی طالبان مجسمه های کوه پیکر بودائی بامیان را تخریب میکنند. این حرکت دال به غربت فرهنگی محیط اجتماعیست که طالبان به مثابه ارمغان آن ظهور کرده اند و رسالت دارند تا ریشه های فرهنگی باستان این سر زمین را که بخش ارزشمند فرهنگ جهانی است از بیخ بر کنند تا بفکر خام شان دلایل اثبات تاریخی هویت باشنده گان اصیل و بومی غیر اوغان این خطه را دچار ابهام و اخلال کنند».
من تبصرۀ آقای مؤمن را در جایش میگذارم، ولی یادآور دو نکته میشوم: اول اینکه آقای محتاط طعنه زنان اشاره به غربت فرهنگی محیط اجتماعی طالبان میکند، زیرا که طالبان به جامعه پشتون نسبت دارند. بایستی در باره محیط اجتماعی پشتونها یادآور شد که، بخش عمدۀ ذخایرهنری و فرهنگی بدست آمده درافغانستان، از مناطقی کشف و به جهان علم باستانشناسی عرضه شده که در قلمرو زیست پشتونها قرار دارد، مانند آثار هنری بودیزم درهدۀ جلال آباد و کشف خزانۀ "میرزکه" در پکتیا شامل هزاران اثر قیمتدار تاریخی ازقبیل: مجسمه ها، ظروف نقره ئی و طلائی و زیورات و جواهرات به ده ها و صدها کیلوگرام از آنجا ها تاکنون کشف شده است، اما از درۀ پنجشیر(که بزعم آقای محتاط دچار فقرفرهنگی نیست؟) تاکنون یک اثرکاشی و یک تیکرکلالی که ساخته دست آدمی باشد، از زیرخاک بدست نیامده است. وجود این همه آثار گرانبهای هنری و فرهنگی در محیط اجتماعی پشتونها مربوط به قبل از اسلام و متعلق به پیروان آئینهای بودائی و برهمنی است، که اقلاً پیشینهً دوهزارساله دارند، مگر با آمدن اسلام دیگر روزنه های هنر مجسمه سازی و پیکر تراشی در معابد و حتی برروی فلزات ظریفه هم برای کسانی که به دین اسلام گردن نهاده بودند بسته گردید و آن هنرها مردود پنداشته شد.
در مورد تخریب مجسمه های بودا توسط طالبان، روشنفکران پشتون تبار کمتر از روشنفکران سایر ملیتها متاثر نشده اند، گناه فرهنگی ستیزی یک گروه متحجر بنیادگرای اسلامی را نباید برگردن همه قوم شریف پشتون انداخت. وحشت و دهشت و تجاوز به مال و منال و ناموس مردم و بخصوص تجاوز به ناموس مردم شریف محلۀ افشارکابل توسط شورای نظارجمعیت اسلامی وغارت آثار موزیم کابل و آرشیف ملی توسط تفنگداران شورای نظار، را مردم کابل از نزدیک شاهد بوده اند و هنوزشاهدانی وجود دارند که فروش آثار موزیم ملی را توسط شورای نظار برای خریداران خارجی ترجمانی میکرده اند و خوشبختانه یکی ازاین شاهد زنده خود از دلباختگان فرهنگ دیرین پای افغانستان است که مصروف نوشتن و افشای جنایات نابخشودنی شورای نظار در برخورد با نابودی وغارت آثار موزیم ملی به جهانیان است. ولی قسماً خبراین غارت های فرهنگی از طریق هفته نامه امید و اخبار وفا و سایر رسانه های گروهی در همان زمان حاکمیت برهان الدین ربانی به نشررسیده اند. آیا اینکارها را باید، نتیجه بی فرهنگی قوم شریف تاجیک دانست، یا منوط به یک گروه خاص از قوم تاجیک که برمسند قدرت تکیه زده بودند؟
دوم اینکه، منظور از باشندگان اصیل و بومی این کشورکیها استند؟ تاجیکها یا کدام قوم دیگر؟ و اگر باز سوال کنم، آیا بتهای بامیان ساختۀ دست و دماغ تاجیکها بوده است؟ آنهائی که چنین ادعای دارند، برای اثبات ادعای خود چه اسناد معتبرعلمی و شواهد قابل باور، آرائه کرده میتوانند؟ واقعیت اینست که این آثارنتیجه عشق به باورها و آموزه های دیانت بودائی مردم افغانستان و مردمان منطقه بوده است ولی دقیقاً مشخص نیست که تراش این پیکره ها تراوش ذهن و ساختۀ دست کارگر افغانی است یا چینائی ویا هندی؟!
از سوی دیگر، هرگاه آقای محتاط، تاجیکها را مردمی بومی و قدیمی تر ازآریائیها میداند، دلیلش چیست وسندش کدامست؟ و کدام مرکز علمی انتروپولوژی چنین امری را تائید کرده که مؤرخین ما از آن تا کنون بی اطلاع مانده اند؟ و اگر آریائی میشمارد، باری به تاریخ غبارنظر بیندازند تا ببینند که آثار کشف شده در «قره کمر» سمنگان و«آق کُپرُک» مزارشریف از وجود مردمی گواهی میدهد که از٩ تا ٢٠ هزارسال قبل در افغانستان زندگی داشته اند. و در مندیگک قندهار و شهر سوخته سیستان، آثار تمدنهای بدست آمده که تا چهارو پنج هزار سال قبل از میلاد سرمیزنند.
اکنون شما بگوئید که اینها کی ها بودند؟ بدون تردید هرکه بوده باشند، آریائی نبوده اند، زیرا که حضور آریائی ها را درکشور بنابر تحقیقات مرحوم کهزاد تا ٢۵٠٠ قبل از میلاد میتوان پیش برد ونه قبل ازآن، پس باشندگان اصیل و بومی این سرزمین هرکسی که بوده باشد، تاجیک یا پشتون یا ازبک ویا هزاره نبوده اند. اگراسنادی دراین مورد موجودباشد، نشان بدهند تا دیگران هم از آن مطلع شوند. و اگر چنین اسنادی در دست نداشته باشند، معلوم میگردد کسی که رشتۀ ظریف تاریخ را دنبال نکرده باشد و خود نیز دارای تفکر تاریخی نباشد، نمیتواند ازعهده پاسخ به چنین سوالاتی بدرآید و پای منطقش میلنگد.
باری اگر به تاریخ قبل از اسلام افغانستان تألیف مرحوم کهزاد که در نوع خود کم نظیر است نظر بیندازیم، به نظر میرسد که افغانها(پشتونها) ازقدیمی ترین قبایل مهاجرآریائی اند که پس از مهاجرت از مناطق علیای سیر دریا و شمال جیحون(آمو) ابتدا به باختر یا بلخ و سپس درجنوب هندوکش به وادی های رود کابل و وادی رود ارغتداب و هیرمند و وادی های رودخانه گومل وکُرم تا سند متوطن شده اند و قرنها و سده های متمادی دراین وادیهای به شغل گله داری وزراعت مشغول بوده اند.
مرحوم کهزاد، به شهادت سرودهای ویدی (که به ١٤٠٠ قبل از میلاد متعلق اند - تاریخ مختصر افغانستان، ص٨-)، از قبیلۀ بزرگ «بهاراته» یادآور میشود و مینویسد: « بهارت» یا «بهاراته» یکی ازقبایل خیلی مهم کتله آریائی باختری است که بعد از فرودآمدن درجنوب هندوکش بعضی عشایرآن از راه وادی ارغنداب و برخی از راه های درۀ «کوبها»(کابل) و«کرومو» (کرم) و«گوماتی»(گومل) به پنجاب انتشار یافتند .» ( کهزاد ،تاریخ افغانستان ، ج ١، ص ٨٢، ١۵٨ چاپ ٢٠٠٢)
کهزاد براساس تحقیقات دانشمندان هندی و منابع سانسکریت مخصوصاً «مهاباراته» از جنگ میان ده قبیله آریائی در مناطق جنوب هندوکش نام میبرد که برخی از آنها تاهنوز نام خود را حفظ کرده اند:
١- الینا ها Alinas(نورستانیها - ریشۀ نام این قبیله در نامهای الینگار و الیشنگ باقی مانده است.)
٢- پکتها Pakthas(پکتویس، پختون ، پختانه)
٣- بهالاناها Bhalanas(اهالی موجوده درۀ بولان)
٤- شیواها Chivas
۵- ویشانن ها Vishanins
٦- انوها Anus
٧- دریوهوها Druhyus
٨- تورواشاها Turvasa
٩- یادوها Yadus
١٠- پوروها Purus (ساکنین اندوس علیا و باشندگان حواشی گندهارا)
مرحوم کهزاد در مورد پکتها متذکر میشود که «پکتها» مانند قبیله معروف «بهارت»، یکی از قبایل معروف «ویدی» باختری است که پیش از عصر مهاجرت درجامعه آریائی در باختر میزیست. در حوالی ١٩٠٠ تا ٢٠٠٠ قبل از میلاد که آغاز مهاجرت آریاها از باختر محسوب میشود، قبیله پکتها دو حصه شده، شاخه ئی با قبایل وعشایر دیگر که معروفترین آنها در جزء پنکه جانا (یعنی قبایل پنجگانه) واتحادیه «ده قبیله» اسم برده شده اند، به جنوب هندوکش فرود آمده و بالاخره در دامنۀ کهسار ومناطق دشوار گذار جنبو شرقی آریانا مسکن گرفتند و آنجا را بنام «مسکن پکتها» ( = پختونها)معروف ساختند. حصه ایکه مهاجرت نکردند، مانند بسا قبایل دیگر در باختر به زندگی ادامه داده و در همانجا ماندند.( کهزاد، همان، ص ٨٩-٩٠)
کهزاد ازاینهم جلوتر گام میگذارد و در بارۀ پکتها میگوید: آن شاخۀ قبیلۀ پکتها که از بخدی (بلخ) به جنوب هندوکش فرود آمدند، در عصر ویدی در دره ها و دامنه های دوطرف سپینغر مستقر ومقیم شدند. سرودهای ریگوید درجنگ ده قبیله و جا های دیگر از ایشان نام می برد و در بعضی موارد ازشاهان آنها هم اسم برده است. نام و نشان این قبیله باستانی کشور در مرور زمانه همیشه زنده ونمایان بوده ومؤرخین بزرگ هرکدام آزآنها اسم برده اند. هرودوت پدر مؤرخین درقرنها قبل ازمیلاد (٤٢۵-٤٨٦ق.م)از قوم «پکتی» یا «پکتیس» یا «پکتویس» و از محل سکونت آنها«پکتیکا» یا «پکتیا» از هردو ذکرکرده است. بطلیموس جغرافیا نگار مصری یک قرن قبل از میلاد از آنها به صورت ضمنی یاد کرده و خاک آنها را« پکتین» بطرف جنوب پاروپامیزاد قرار میدهد. هرودوت در مورد پکتیس ها میگوید: لباس و اسلحۀ آنها از پوست و تیر و کمان آنها بشکل و نمونه محلی خودشان بود. رئیس ایشان «ارتینتArtynte » نام داشت.( همان، ص ٩١)
بنابرروایت هرودوت مورخ یونانی چهار قبیله معروف در«پکتیکا» زندگانی داشتند: گندهاریها اGandhari، اپاریتی ها(مردمان بالایی)Aparitae، ستاگیدیها، و دادیکیها.
١- گندهاریها: بنابر پژوهش های مرحوم کهزاد، باشندگان گندهارا،درسر زمینی که از کابل تا درۀ سند را احتوا میکرد، زندگی میکردند. گندهاریها بارها ازحوزه شرقی رود کابل به نقاط دیگرمهاجرت کرده اند. از آنجمله به حوزۀ رود «سراسواتی» یا«هرااواتی» (رود ارغنداب) یعنی در وادی قندهار مهاجرت کردند. گندهاریها در آخرین مهاجرت خود به حوزۀ ارغنداب، دراثر ورود کوشانیها به حصص جنوبی آریانا، کاسۀ آب «فـوFo» از یادگارهای مهم بودا را با خود از اندوس علیا (پشاور) به وادی ارغنداب بردند.( همان ،ص ٩٧)
وشاید همین کاسه ای باشد که امروز درخرقۀ شریف قندهار موجود است و مردم درآن پول خیرات و نذور خود را می اندازند و بصورت دیگ بزرگی از سنگ سیاه است که گنجایش یک گاو را دارد و در سطح بیرونی دیگ خطوط عربی حک شده است تا به آن صبغۀ تقدس داده باشند. ظاهراً نام قندهار شکل متحول و معرب کلمۀ «گندهارا» تواند بود، مگرمرحوم کهزاد برآنست که: اسم موجودۀ «قندهار» از نام«گندوفار» پادشاه دودمان مستقل پهلوا(نیمه اول قرن اول میلادی) به میان آمده است، زیرا مشارالیه به اسم خود شهری در حوزه ارعنداب به نام «گندوفار» یا چیزی شبیه آن ساخته بود. (همان ، ص ٩٨)
٢- ستاگیدی ها: بقول مرحوم کهزاد، یکی از کهن ترین اقوام کشورما است که «هرودوت» وبطلیموس هردو از آن نام برده اند. هرودوت آنها را با گندهاریها مربوط و جزء یک ولایت میشمارد و میگوید که ستاگیدیها با اهالی اراکوزی (قندهار)هم تماس داشتند. قرار نظر «آندره برتلو» ایشان در کوه های پاروپامیزس و حوزه علیای هیرمند و نقطه ایکه حالا غزنی درآن آباد است، بود وباش داشتند.» "بیلو" در کلمۀ «ستک» نام «ختک» را سراغ میدهد. بهرحال معلوم میشود که ستاگیدیها مردمان مالدار بودند و لباس شان شباهت به گندهاری ها داشت. حصه بالای بدن و رانهای خود را اکثراً برهنه میگذاشتند. شمشیرکوتاه و راست استعمال میکردند و بند آن را به شانه چپ خویش وصل میکردند.
٣- اپاریتی ها: قومی بوده که در دامنه های جنوبی سپینغرمی زیستند. «بیلو» درکتاب نژادهای افغانستان، ایشان را به استناد تذکار هرودت درعلاقۀ پکتیا قرار میدهد واین علاقه ایست که قسمت جنوبی وشرقی افغانستان راتا سواحل رود سند در برمیگیرد. بیلو درکتاب فوق الذکر خود«اپاریتی» ها را عبارت از همین«اپریدی»ها میداند و«افریدیها» امروز یکی ازقبایل بزرگ و معروف پشتون است که در دو طرف دره خیبر زنگی دارند. (همان، ص١٠٠)
٤- دادیکیها: هرودت محل اقامت ایشان را در پکتیکا قرار میدهد و ازاین معلوم میشود که یکی از شعب پکتیها( پختونها) بودند و با گندهاری ها تماس و پیوستگی داشتند. کهزاد این دادیک ها را عبارت از تاجیکها میداند(همان، ص١٠٠)، اما دانشمند معاصرافغان کاندیدای اکادمیسین انورنومیالی که در مورد نژادهای افغانستان تحقیقات وسیعی دارد، برای من توضیح داد که هنوز هم یک قبیله از پشتونها بنام«دادیک» در میان کاکرستان واقع درجنوب قندهار و شرق کویته بلوچستان زندگی دارند. آقای نومیالی افزود که تعبیر نام «دادیک» به تاجیک تعبیر درستی نیست و بیلو این نظر را قبول ندارد. او متذکر شد که اطلاعات مرحوم کهزاد و مرحوم حبیبی در مورد «دادیک» ها که آنها را به تاجیک ها نسبت داده اند، کافی نبوده است و این قبیله به همان نام ونشان تاریخی خود امروز در منطقۀ کاکرستان زندگی دارند.
اقتدارحسین صدیقی دانشمند ومحقق هندی، مینویسد که:« افغانها از اعقاب آریائی ها و سایر مهاجرانی هستند که درابتدای ورود درقسمتهای مختلف شمال غرب هند از١۵٠٠ قبل از میلاد به این طرف ساکن شدند.»( افغانستان، جنگ وسیاست، ص٢٤٣،ح١۵ ،دایرةالمعارف اسلامی،ج ١، ص٢٢٤ )
از مجموع این گفته ها و نقل قولهای به این نتیجه میرسیم که پشتونها از آغاز مهاجرت خود از باختر به جنوب هندوکش در ٢٠٠٠سال قبل از میلاد و استقرار در حوزه رود گومل و کرم (پکتیا وپکتیکا) و حوزه رود کابل تا پشاور و سند، و حوزه های رود خانه های ارغنداب وهیرمند، مجموعا ًمدت چهارهزار سال است که در این حوزه ها مستقر شده اند، و اگر از عصر به میان آمدن سرودهای ویدی در ١۵٠٠ قبل از میلاد بنابر دایرة المعارف اسلامی حساب کنیم، ٣۵٠٠ سال قبل از امروز پشتونها در مناطق مزبور متمکن شده اند. وبنابرین اگر از انصاف نگذریم پشتونها یکی از قدیمی ترین باشندگان نژاد آریائی افغانستان اند، که ٤٠٠٠ تا ٣۵٠٠ سال قبل از امروز درکوه پایه های صعب العبور جابجا شده اند و قرنهای متمادی امور خود را از طریق جرگه ها حل وفصل کرده اند. ولی اینکه برخی از هموطنان ما، منجمله آقای محتاط حاضر نیستند تا به آنها حق شهروندی بدهند وآنها را لااقل مثل سایراتنیکهای که قرنها بعد از پشتونها در اثر هجومهای ادواری و یا مهاجرت های اجباری قرن گذشته دراین کشورمتوطن شده اند، هموطنان خود بشمارند، به نظرمن چنین امری به این میماند که میهمانی صاحب خانه را از خانه اش بیرون اندازد و بگوید تو حق زندگی دراین خانه را نداری! ازاینست که گاهی آنها را بی فرهنگ و جاهل میخوانند و زمانی یهودیان تبعیدشده میشمارند تا خود را وارثین حقیقی این کشور وانمود کنند.
امروز وقتی می بینیم هرکسی که به سرزمین جدیدی میرود ومیخواهد درآن اقامت اختیار کند، کشور میزبان بعد از چهار یا پنج سال و در نهایت هشت سال به او حق شهروندی قایل میشود و پاس ستیزن شپ مثل باشندگان بومی کشور اعطامیکند، مگر برخی از نویسندگان ما حاضر نیستند به پشتونها بعد از ٤٠٠٠ سال سکونت در افغانستان حق شهروندی قایل شوند وآنها را ساکنین اصلی این سرزمین بشمارند، حالانکه خود نیز قباله مالکیت این کشور را نیز در دست ندارند واگر متون تاریخی بدقت بررسی شود، شاید معلوم گردد که خودشان نه یک قرن و نه دو قرن بلکه چندین قرن بعدتراز پشتونها و کمی پیش یا پس از مهاجرت کوشانی ها و شاید کیداریها وتخاریها ویفتلی ها به این سرزمین آمده باشند.
در همینجا بایستی توجه داشت که همه کسانی که به زبان فارسی یا پارسی صحبت میکند تاجیکتبار نیستند بلکه بخش بیشتر وعمدۀ شان پارسی بان یا پارسیوان هستند و پارسیان از قدیمی ترین آریائیانی هستند که بیشتر با ظهور زرتشت و قبول کیش زرتشتی به پارسی شهرت یافته اند. این مردم با فرهنگ اوستائی پیوند گسست ناپذیری دارند و قرنهای متمادی در باختر و سواحل جیحون زندگانی داشته اند و بنابر تحقیقات دانشمند ایرانی آقای فرشیدورد در قرنهای ششم وهفتم قبل از میلاد به سوی جنوب مهاجرت کرده از طریق سیستان به ایالت پارس ایران رحل اقامت افگنده اند وسپس نام خود را به آن ایالت داده اند. مگر تاجیکها که بیشتر در شمال آمو دریا پراکنده اند، بنابر تحقیقات علامه محــمد قزوینی بقایای قشونهای فاتح اسلام دراین نواحی اند که از طرف باشندگان بومی به نام«تازی» یا «تازیک» و«تاجیک» نامیده شده اند. (رک: سیاستنامه چاپ علامه محمدقزوینی) اگر این فرضیۀ علامه قزوینی مدار اعتبار باشد، عمر تاجیک ها در خراسان و افغانستان از ١٤٠٠ سال بیشتر نیست، دراینصورت خواننده گرامی میتواند به آسانی قضاوت کند که کیها باشندگان بومی این سرزمین اند؟
در هرحال افغانها هیچگاهی پای این سخن را درمیان نکشیده اند تا بگویند که دیگران تازه وارد وخود قدیم ترینها اند ومعلوم دار هرکسی که دراین سرزمین زندگی میکند از نظر افغانها، افغان و اعضای متساوی الحقوق جامعۀ افغانی شمرده میشوند وهمانگونه که خود را برتر از دیگران نمی شمارند، دیگران را نیز از خود برترنمی دانند. واین دیگران نه چندان قدیمی اند که با طرحهای میان خالی و تخریش کننده وتفرقه افگنانه میخواهند خود را برتر ازهمه قلمداد کنند. به امید افغانستان واحد وغیر قابل تجزیه واستقراریک نظام عادلانه و دموکراتیک درآن.
شنبه، مرداد ۱۲، ۱۳۸۷
تنبور به چه معنی است؟
ریشهً واژهً تنبور
فرهنگ لغات ایران پر از ابهامات فراوانی است که به کار تحقیقی گسترده ای نیاز دارد؛ دولت دینی ایران هم نه نمایندهً فرهنگ ملیتهای ایرانی بلکه دین و آیینی است که به موازات اسلام رسمی اعراب برای طرد سلطه اعراب به وجود آمده بود، ناسزا به عمر و عایشه یادگار همین انگیزهً نفرت و انزجار از سلطه برده دارانه اسلام عربستان است. در روزگار ما کشور کوچک تاجیکستان بیش از ایران و افغانستان در تکاپوی تبلیغ فرهنگ ایرانی و نمایندگی فرهنگ ایرانی است. با این مقدمه به بررسی ریشه واژهً تنبور می پردازیم که در هاله ای از ابهام قرار دارد. ابتدا ناگزیر از آنیم که شمه ای از تاریخچه کولیان هند و ایرانی را بیاوریم: چنانکه منابع عهد بهرام گور ساسانی مشعرند سرزمین موسیقی سمت فلات ایران سرزمین کولیان در حدود بلوچستان بوده است. کولیها که با همان روش دوره گردی و رقص و آواز و رویگری و فالگیری از هزاره های گم شده به روزگار ما رسیده اند. حتی پیش از عهد هخامنشیان به حدود نواحی شمالی بالکان رسیده بودند. چه هرودوت در این منطقه از مردم دوره گردی به نام سیگین (فالگیر) یاد میکند که که در ارابه هاشان زندگی نموده و لباس مادی(هندو ایرانی) پوشیده و خویشتن را از خویشاوندان مادها به شمار می آورده اند. از این حدیث کهن به سادگی میشود فهمید که این مردم در اکثر نقاط فلات ایران گشت و گذار داشته و برای ایرانیان عنصر قومی شناخته شده ای بوده اند. مسلم به نظر میرسد در اوستا از این مردم به نام یاتوان(جادوگران) و پئیریکاها (پریها) یاد شده است. چه بابلیها و یونانیان باستان ناحیه بلوچستان را به ترتیب ماکان (محل جادوگران) و پریکانیا(محل مردم کناری یا پرستنده الههً زمین) آورده اند. بر این پایه باید برای سازهای موسیقی ایران سمت هند را بر سمت بین النهرین و عیلام ارجحیت بدهیم، خصوصا که در عهد دیرین اختلاف زبانهای آریائیان هندی و ایرانی در حد اختلاف لهجه بوده است. پس برای تنبور همان طوری که از قدیم الایام حدس زده شده، می توان ریشهً سانسکریتی و پارسی قائل شد.از آنجاییکه بر خلاف سانسکریت اکثر لغات پارسی باستان متروک گردیده و از بین رفته است، لذا از جهت پیدایی ریشه برخی از لغات اصیل فارسی نیز ناگزیر باید به زبان ملت برادر جنوب شرقی روی بیاوریم. در آنجا فهرست لغات سانسکریت در رابطه با تنبور به دو کلمه دمباراکه و تنپوره بر می خوریم که به ترتیب به معنی "صدای همهمه و ازدحام بزرگ" و "پر خروش" می باشند. مسلم به نظر میرسد اولی ریشه واژه دمبک(به پهلوی دُمبلک) و دومی ریشه کلمه تنبور است. لابد اگر برای نام میلهای پهلوانی ایران یعنی دنبیل هم دنبال ریشه بگردیم یا آن را به توجه به شباهتش به دم روباه به دارای شکل دُم و یا ناچار از پذیرش صورت تحریف شده آن از ریشه سانسکریتی دندا- ایل (میل و عصا و گرز شکل) می باشیم. مقاله تحقیقی زیر در این باب تلاشی است در معرفی تنبور که ما آن را به جهت اطلاع از این ساز زهی قید می نمائیم: تنبور (یا تمبور/ طنبور) ، از سازهای زهیِ زخمه ای دسته بلند. در میان سازهای سنّتیِ رایج در ایران ، تنبور از لحاظِ قدمت ، گستردگی و گونه گونی در شکل و اندازه ، بسیار قابل توجه است . یافته های باستان شناسی ، دیرینگی بسیار زیاد این ساز را در ایران نشان می دهد. قدیمترین این یافته ها سه تندیسک سفالین به دست آمده در شوش متعلق به 1500 ق م است که در دستهای یکی از آنها سازی شبیه تنبور هست . همچنین تصویری نقش شده بر تخته سنگهای تپة کیون جیک در حوالی شهر موصل متعلق به حدود 1000 ق م ، نیز نوازندگانی تنبور به دست را نشان می دهد (فروغ ، 1335 ش ، ص 81؛ همو، 1354 ش ، ص 66؛ ملاّ ح ، ص 196ـ197). صرف نظر از این یافته ها، از کاربرد واژة تنبور در متون فارسی میانه و پهلوی مانند منظومة درخت آسوریگ (ص 77)، رسالة بُندَهش (ص 93)، کارنامة اردشیر بابکان (ص 22ـ23) و رسالة خسرو قبادان و ریدک وی (ص 95) معلوم می شود که نواختن این ساز دست کم در اواخر دورة اشکانی و سرتاسر دورة ساسانی در ایران رواج داشته است .
از پاره ای از وجوه تسمیة تنبور نیز ایرانی بودنِ نام این ساز فهمیده می شود. مثلاً، مطرح شده که واژة تنبور در اصل ، مرکّب است از دُم / دُنب و برّه ؛ چه ، این ساز به دُم برّه شباهت دارد (فارمر، 1986، ج 2، ص 540؛ همائی ، ج 2، ص 324ـ 325).
با وجود این وجوه تسمیه و یافته های باستان شناسی و مستندات منابع مکتوب کهن و نیز تأکید شماری از محققان بر ایرانی بودن تنبور (برای نمونه رجوع کنید به جنکینز و اولسن ، ص 41؛ دورینگ ، ص 65)، مباحث متفاوت دیگری نیز به میان آمده است . فارمر (1986، همانجا؛ د. اسلام ، چاپ اول ، تکمله ، ذیل
r" ¦unbu ¤" ) با استناد به مباحث زبان شناسان ، این موضوع را مطرح می کند که در مصر قدیم تنبور را ظاهراً نِفِر می گفتند که معادل واژة عبریِنِبِل است ؛ بنابراین ، می شود احتمال داد سه حرف «ن »، «ب » و «ر» که در واژة تنبور وجود دارد، با اندک تفاوتی یادآور نام قدیم این ساز در مصر (= نفر) است . این سه حرف در واژة قنبره (جمع : قنابر) نیز، که به گفتة ابن بطوطه(ج 2، ص 698) در قرن هشتم در شمال افریقا معمول بوده است ، وجود دارد. برخی ، با استناد به این گفتة مسعودی (ج 8، ص 89) که اختراع طنبور را به دو قوم گنهکار و نابود شدة سَدوم و عموره (= همان قوم لوط که در سواحل بحر المیّت ( بحر لوط ) می زیستند) نسبت داده است ، تنبور را برگرفته از تن (= صدای حاصل از نواختن ضرب ) و بور (= آن که نابودی اش مقدّر شده باشد) پنداشته اند ( رجوع کنید به د. اسلام ، همانجا). پیداست که اگر نظر مسعودی پذیرفته شود، می توان برای تنبور خاستگاه عربی قائل شد ( رجوع کنید به فارمر، 1366 ش ، ص 34ـ 35). فارمر، با استفاده از گفتة فارابی ، در بارة دستانهای جاهلی تنبور ( رجوع کنید به ادامة مقاله ) می گوید در عصر جاهلی تنبور بی گمان وجود داشته هر چند که نامی از آن نمی یابیم (همان ، ص 49). این در حالی است که همائی (ج 2، ص 324ـ 325) شعری از اعشی بن قیس (متوفی 629)، صاحب یکی از معلقات سبع ، آورده که در آن تنبور ــ البته به صیغة جمع : طنابیر ــ به کار رفته است .
به نوشتة دورینگ (ص 62)، می توان نوعی از قلب واژة سومریِ پان تور به معنای قوس کوچک را در واژة تنبور سراغ گرفت که در یونانی به صورت پاندورا در آمده است . البته وی از طرح این احتمال نخواسته خاستگاه این ساز را غیرایرانی معرفی کند؛ چه ، در جای دیگر تصریح کرده که خاستگاه تنبور ایرانی یا کُردی است (ص 65). تنبور از طریق حیره ، مرکز ملوک لخمی ، به جزیرة العرب راه یافت و در قرنهای نخستین اسلامی از آنجا به کشورهای اروپایی رفت ( رجوع کنید به فارمر، 1366 ش ، ص 31؛ کراسلی ـ هولند ، ص 224ـ 225؛ فروغ ، 1335 ش ، ص 88). این ساز که در حیره به طُنبور/ طنبوره شهرت یافت ، در یونان تامپوراس نام گرفت و از آنجا به آلبانی رفت و تامپورا خوانده شد. در روسیه به دومرا ، در سیبری و مغولستان دومبره یا دمبوره ، و در روم شرقی باندورا یا پاندورا نام گرفت و سایر اقوام اروپایی که از طریق روم شرقی با این ساز آشنا شدند، اسم پاندورا، ماندوره و باندوره و صورتهای دیگر کلمة پاندورا را بر آن نهادند. نام این ساز در چین ، تنپولا است که تفاوت چندانی با نامهای آن در سایر مناطق جهان ندارد (فارمر، 1942، ص 40ـ44). به گفتة ریمان ، سازی که در هندوستان با نام تمبوری متداول است ، همان تنبور عربی یا ایرانی است (به نقل ملاّ ح ، ص 194).
به نوشتة ابن خرداذبه در ایرانِ پیش از اسلام ، نواختن تنبور در ری ، طبرستان و دیلم بیش از سایر مناطق رواج داشته و این ساز اغلب آواز را همراهی می کرده است (ص 32). سخنان ابن خرداذبه را مسعودی نیز در مروج الذهب (ج 8، ص 91) نقل کرده است .
در دورة اسلامی و از همان اوایل خلافت عباسی ، تنبور جایگاهی ویژه یافت . این ساز با اینکه بر پایة گزارشهای
ابوالفرج اصفهانی ( رجوع کنید به ج 22، ص 205، 212، ج 23، ص 75ـ 83)، قابلیت همراهی با آواز را کاملاً داشته ، در قیاس با عود بیشتر در تکنوازی از آن استفاده می شده است (فارمر، 1366ش ، ص 288ـ289). در سده های سوم و چهارم تنبورنوازان برجسته ای پدید آمدند که شرح حال بسیاری از آنان را جحظة برمکی * (متوفی 324)، که خود از تنبورنوازان مشهور بوده ، در کتاب الطنبورییّن آورده است (ابن ندیم ، ص 162). این کتاب گرچه از میان رفته ، ابوالفرج اصفهانی در الاغانی به آن بسیار استناد کرده است (برای نمونه رجوع کنید به ج 6، ص 63، ج 14، ص 112، ج 22، ص 205، ج 23، ص 75).
یکی از منابع اصلی تنبورشناسی در سده های سوم و چهارم ، کتاب الموسیقی الکبیرِ فارابی است . فارابی در این کتاب (ج 2، ص 629ـ769) فصلی بلند را به معرفی تنبور و نحوة دستان بندی و بیان فاصله های آن اختصاص داده است . وی دو نوع تنبور را که در ساختمان و اندازه و نظام پرده بندی با یکدیگر تفاوت و در روزگار او رواج داشته اند، معرفی کرده است : یکی تنبور خراسانی رایج در خراسان و سرزمینهای واقع در شمال و خاور این ولایت و دیگری تنبور بغدادی که در عراق و مناطق مجاور آن معمول بوده است (همان ، ج 2، ص 630). به گفتة فارابی (ج 2، ص 629) این سازها اغلب دو تار داشته اند. فارمر با استفاده از شرح فارابی در بارة تنبور خراسانی می نویسد،
از دستانهای تنبور ابعادی حاصل می شد و از آنها آهنگی برمی خاست که به عقیدة سرهیوبرت پری ، موسیقیدان بزرگ انگلیسی ، کاملترین آهنگی است که تاکنون پدید آمده است (فارمر، 1942، ص 43ـ44؛ همو، 1986، ج 2، ص 543). فارابی (ج 2، ص 662ـ696) از تفاوتهای طرز پرده بندی و کوک تنبور بغدادی به روش گذشتگان که آن را «الدساتین الجاهلیة » (دستانهای عصر جاهلی ) خوانده ، با روش معاصران خود که آن را به کمال نزدیکتر دانسته ، سخن گفته است .
از سدة چهارم به بعد، در متون ادبی و حتی متون اختصاصی موسیقی فقط از تنبور نام برده شده و آگاهی جالب توجهی در بارة آن نیامده است . در قرن ششم حسن بن احمد کاتب در کمال ادب الغناء در فصل بسیار کوتاهی که به تنبور اختصاص داده ( رجوع کنید به ص 54)، تصریح کرده که هم روزگاران او جایگاه دستانهای تنبور عربی یا بغدادی و تقسیم بندی آنها را دقیق نمی شناسند و جز دو یا سه پرده بر دستة تنبور نمی بندند. دو سه قرن بعد، عبدالقادربن غیبی مراغی (متوفی 838) آثاری پدید آورد که در این باره حاوی اطلاعات تازه و منحصر به فرد است . به گفتة او طنبور شروانیان ، که اهل تبریز آن را می نوازند، کاسه ای عمیق به شکل نیم گلابی با دو تار دارد. کاسة طنینی این ساز از «طنبورة ترکی »، که دو یا سه تار بر آن بسته می شود، بزرگتر است (ص 200ـ 201). مراغی همچنین از «نای طنبور» که آن را سازی آرشه ای با دو تار خوانده ، یاد کرده است (ص 202).
ابن خلدون (متوفی 808؛ ج 1: مقدمه ، ص 321) از رواج تنبورنوازی در میان جلیقیه (گالیسی / گالیثیا)، از اقوام فرنگی اندلس ، سخن گفته است . اولیا چلبی (ج 1، ص 640) که مَرْعَش در سوریه را خاستگاه تنبور دانسته ، علاوه بر تنبور که دو تار از جنس روده داشته ، از «تل الطنبور» و تارهای سیمی اش سخن گفته که به زعم او آن را شخصی به نام افندی اوغلو، از مردم کوتاهیة آسیای صغیر، ساخته است . در قرنهای بعد، تنبور با تفاوتهایی در اندازه و تعداد تارها، در ایران و سوریه و مصر و کشورهای اروپایی رواج داشته است . فیلوتو در قرن نوزدهم پنج نوع تنبور را ــ که کاسه ای گلابی شکل و اغلب سه رشته تار، بعضاً مزدوج ، داشته اند ــ بترتیب ، از دراز به کوتاه ، معرفی کرده است : تنبور کبیر ترکی ، تنبور شرقی ، تنبور بوزورگ (بزرگ )، تنبور بلغاری ، تنبور بغلمه ( د. اسلام ، همانجا). در این قرن ، بویژه در میان اسلاوها، از تنبور استقبال بسیار شد و اسلاوها در 1266/ 1850، تنبور را که کاسه ای کم حجم و دسته ای بلند با چهار سیم داشته است ، به عنوان ساز ملی خود بر گزیدند (آریان پور، ص 16).
امروزه تنبور در سرتاسر ایران رواج دارد اما کانون اصلی این ساز کرمانشاه و کردستان و نواحی شمالی لرستان است . این ساز در این مناطق ، که از مراکز اهل حق است ، با نامهای تَمیُرَه ، تَمیرَه ، تموره و تمور شناخته می شود. در این میان ، سازهای منطقه های گوران و صحنه در کرمانشاهان اشتهار و اعتبار و رواج افزونتری دارند (درویشی ، ج 1، ص 308). این تنبورها در اندازه های مختلفی ساخته شده اند که بر اساس تحقیق درویشی (ج 1، ص 338)، اندازة کوچکترین و بزرگترین این سازها و اجزای کلی آنها به این ترتیب است : طول کلی : 87 ـ 5ر95 سانتیمتر؛ طول صفحه : 34ـ42 سانتیمتر؛ عرض صفحه : 5ر15ـ20 سانتیمتر؛ عمق کاسه : 2ر13ـ17 سانتیمتر.
اجزا و مشخصات تنبور اهل حق بدین قرار است :
1) کاسة طنینی گلابی شکل ، که اغلب از چوب درخت توت ساخته می شود. در گوران بیشتر سازها کاسة یکپارچه دارند، اما در صحنه کاسة اغلب سازها از هفت تا دَه ترکه ساخته شده اند. 2) صفحة نازکی از چوب درخت گردو که بر روی دهانة کاسه قرار می گیرد و در وسط و یا در کنار صفحه حدود هفت تا دوازده سوراخِ دو تا سه میلیمتری دارد تا موجب نرمی صدای تنبور شود. 3) گلو/ گلویی ، در تنبورهای ترکه ای ، که کاسه را به دسته متصل می کند. 4) دسته از چوب درخت گردو. 5) سیزده تا چهارده دستان که در محلهای معیّن بر دسته بسته می شوند. به نظر اغلب نوازندگان مشهور، محل دستانها ثابت است اما برخی نیز معتقدند که جای تعدادی از این دستانها متغیر است . 6) سیم گیر از جنس استخوان یا چوب در انتهای صفحه که تارها را بدان گره می زنند و تا انتهای دسته می کشند. در برخی از تنبورهای جدید، خرک کار سیم گیر را انجام می دهد. 7) خرک ، که قطعه چوبی کوچک و محکم از درخت شمشاد و گردوست ، و بر روی صفحه با فاصلة حدود 3ر5 تا 4ر7 سانتیمتر از سیم گیر قرار می گیرد. در برخی از سازهای جدید سیم گیر کار خرک را می کند. 8) شیطانک ، که قطعه چوب یا استخوانی است با دو سه شیار که تارها از روی آن عبور داده شده به گوشی گره می خورند. شیطانک در حدود پانزده سانتیمتری ابتدای دسته تعبیه می شود. 9) دو تا سه گوشی (در تنبورهای نامتعارف تا پنج گوشی ) از چوب بید. تنبور لانة کوک (جعبة گوشیها) ندارد و گوشیهایش مستقیماً در سوراخهای ایجاد شده در انتهای دسته فرو می روند. 10) دو یا سه سیم ، که سیم بالایی معمولاً جفتی است . این سیمها از یک سو به سیم گیر و از سوی دیگر پس از عبور از روی خرک و شیطانک در انتهای دسته به دور گوشیها پیچیده می شوند ( رجوع کنید به درویشی ، ج 1، ص 311ـ 313، 337؛ دورینگ ، ص 66ـ 67؛ برای شناخت اجزای تنبور، طرزساخت و تعبیة آنها رجوع کنید به عالی نژاد، ص 241ـ263).
از سازندگان معروف تنبور، ابتدا از نریمان (سازندة آسوری تبار) و نیز از اسداللّه گهواره (سازندة کرمانشاهی الاصل ) باید نام برد. سازندگان دیگری نیز، به سبب رواج و رونق تنبور در سالهای اخیر، هر کدام تنبورهایی با صدای خاص خود را ساخته اند ولی هیچکدام از سنّت قدیمی تنبورنوازی خارج نشده اند (محمدرضا درویشی ، مصاحبة 12 مرداد 1382؛ عالی نژاد، ص 270ـ271).
در تنبورنوازی از پنج انگشت هر دست استفاده می شود. در شیوة معمول نوازندگی ، هر یک از انگشتان دست چپ روی یک خانه ، چهار انگشت پیاپی روی نیم پرده ، شست بین انگشت نشان و انگشت بزرگتر می نشیند و از انگشت شست برای سیمِ بم استفاده می شود ( رجوع کنید به عالی نژاد، ص 268ـ270). تنبورنوازی با مهارت ، در نواختن ساز به صورت «افقی » نیست (همانطور که در ویولون کلاسیک غربی یا سیتار هندی رایج است )، بلکه با نواختن دقیق و ماهرانة آرایه های صوتی ، سونوریتة (صدادهی ) شفاف و سلاست جملات همراه با آرامش ، و بدون کشش عضلانی و عصبی و با دستیابی به تمرکز روحانی که نوازندة حقیقی تنبور در طی آموزشهای هنری و معنوی به دست آورده ، معنی می شود. مشخصترین عوامل فنی در اجرا عبارت اند از: ضرب قوی با چهار انگشت ، شُرِّ طولانی (غلتِ صدا)، شُرِّ ساده و نیز ضربات خاصی که گاه بعضی نوازندگان از مکاتب دیگر موسیقی ایرانی ، مثل دو تارنوازی یا سه تارنوازی ، اخذ می کنند. در شیوة استاد نورعلی الهی (متوفی 1353 ش ) این تأثیرپذیریها از موسیقی اصیل شهری (سنّت ردیف دستگاهی ) شنیده می شود ولی در شیوة استادان دیگر، نظیر سیدامراللّه شاه ابراهیمی (متوفی 1382ش )، سیدخلیل عالی نژاد (متوفی 1381ش ) و علی اکبر مرادی (متولد 1327ش )، خصوصیات اصلی و قدیمی سنّت تنبورنوازی حتی الامکان حفظ می گردد ( رجوع کنید به عالی نژاد، ص 274). در برخی اجراهای موسیقی شهری ، گروه نوازی تنبور به صورت تک صدا (یونیسون ) دیده می شود که جدید و گونه ای بدعت گذاری است و به هر حال با سنّت اصلی و هنری تنبورنوازی ، که مبتنی بر تک نوازی و بدیهه سرایی خلاق است ، تفاوت و حتی تضاد دارد.
با این که تک نوازی را بهترین جلوة هنری تنبورنوازی دانسته اند، نواختن سازهای دیگری ، از قبیل دوزله و تنبک و دف و کمانچه ، همراه تنبور در سنّت موسیقایی منطقة کرمانشاه و کردستان ، طبیعی و جا افتاده است . با این حال ، مقامهای تنبور مختص به خود آن است و مراد از «مقام » گاهی نشانة ساختاری مقامی است که قادر است اشکال گوناگون و آهنگهای کمابیش ثابتی را تولید کند (دورینگ ، ص 219). از معروفترین مقامهاست : شیخ امیری ، سَحَری ، عابدینی ، باباکاوسی ، ساروخانی ، چپی ، طرز، قه طار (قطار)، شاه خوشین ، جلو شاهی ، فه تاح پاشایی (فتاح پاشایی ) و هَل پَرِگه . برخی از آنها اساساً برای تنبور ساخته و پرداخته شده و برخی دیگر از قطعاتی گرفته شده است که با سرنا یا سازی دیگر نواخته می شود (حمیدرضا اردلان ، مصاحبة 12 مرداد 1382؛ عالی نژاد، ص 285).
ضبط مقامهای موسیقی تنبور بیش از سه دهه قدمت ندارد و بسیاری از «مقامهای مقدّس » تا ابتدای هزارة سوم میلادی ، حق خروج از خانقاه ، اجرا در جمع یا ضبط در نوار یا لوح فشرده (سی دی ) را نداشتند. روایت فردی استادنورعلی الهی از این مقامات ــ که از 1338 تا 1348ش ضبط و حدود سی سال بعد از آن در فرانسه تکثیر شده است ــ در کنار روایات سنّت گرایانه تر و محافظه کارانه تری از قبیل ضبطهای 1379ـ1380 ش علی اکبر مرادی در پاریس (که با اجازة رسمی و کتبی شیخ خانقاه مبنی بر لزوم ضبط و نگهداری آنها در تاریخ ، همراه شده است )، مجموعه ای گسترده و قابل تأمل را عرضه می کنند. مهمترین این صفحه ها عبارت اند از: > مسیر عشق الاهی < ، > حماسه ای روحانی < از استاد الهی ، > موسیقی کُردی ایران < از علی اکبر مرادی که بترتیب در 1997، 1998 و 2001 در پاریس ضبط شده اند.
در این بین ، نواخته های هنوز منتشرنشدة سیدخلیل عالی نژاد، آخرین بازمانده از سلسله ای عرفانی ـ هنری قدیمی در منطقة کردستان ، بسیار شایان توجه است . در اجرای عالی نژاد، سنّت قدیم با دریافتهای درخشان فردی و درونی او درآمیخته است ؛ اجراهایی برپایة سنّت قومی نیاکان و حاوی قدرت نفوذ معنوی او، که هم در قالب تک نوازی هم در قوالب جدید مثل گروه نوازی و حتی قطعه سازی برای تنبور، تجلی پیدا کرده است .
منابع : امیر اشرف آریان پور، «سازهای محلی اسلاوهای جنوبی و شباهت آنان با سازهای محلی مشرق زمین »، مجلة موسیقی ، دورة 3، ش 107 (آبان و آذر 1345)؛ ابن بطوطه ، رحلة ابن بطوطة ، چاپ محمد عبدالمنعم عریان ، بیروت 1407/1987؛ ابن خرداذبه ، «قطعه ای از رسالة اللهو والملاهی »، ترجمة افسر، چاپ حسینعلی ملاح ، مجلة موسیقی ، دورة 3، ش 73ـ74 (بهمن و اسفند 1341)؛ ابن خلدون ؛ ابن ندیم ؛ ابوالفرج اصفهانی ؛ اولیا چلبی ؛ بندهش ، ] گردآوری [ فرنبغ دادگی ، ترجمة مهرداد بهار، تهران 1369 ش ؛ جین جنکینز و پل راوسینگ اولسن ، موسیقی و ساز در سرزمینهای اسلامی ، ترجمة بهروز وجدانی ، تهران 1373 ش ؛ خسرو قبادان و ریدک وی ، در محمد معین ، مجموعة مقالات ، به کوشش مهدخت معین ، ج 1، تهران 1364 ش ؛ محمدرضا درویشی ، دایرة المعارف سازهای ایران ، تهران 1380 ش ـ ؛ ژان دورینگ ، موسیقی و عرفان : سنّت شیعی اهل حق ، ترجمة سودابه فضائلی ، ] اصفهان [ 1378 ش ؛ خلیل عالی نژاد، تنبور از دیرباز تاکنون ، تهران 1376 ش ؛ محمدبن محمد فارابی ، کتاب الموسیقی الکبیر ، چاپ غطاس عبدالملک خشبه ، قاهره ] 1967 [ ؛ هنری جورج فارمر، «تأثیر و نفوذ ایران در تعبیة آلات موسیقی »، روزگار نو ، سال 2، ش 2 (پاییز 1942)؛ همو، تاریخ موسیقی خاور زمین : ایران بزرگ و سرزمینهای مجاور ، ترجمة بهزادباشی ، تهران 1366ش ؛ مهدی فروغ ، «آلات موسیقی قدیم ایران و دیگر کشورهای خاورمیانه »، مجلة موسیقی ، دورة 3، ش 5 (1335 ش )؛ همو، نفوذ علمی و عملی موسیقی ایران در کشورهای دیگر ، تهران 1354 ش ؛ حسن بن احمد کاتب ، کتاب کمال ادب الغناء ، چاپ غطاس عبدالملک خشبه ، قاهره 1395/1975؛ کارنامة اردشیر بابکان ، با متن پهلوی ، آوانویسی ، ترجمة فارسی و واژه نامه ها ، چاپ بهرام فره وشی ، تهران 1354 ش ؛ پیتر کراسلی ـ هولند، «موسیقی باستانی و شرقی »، در تاریخ جامع موسیقی ، چاپ الک رابرتسون و دنیس استیونس ، ترجمة بهزادباشی ، ج 1، تهران : آگاه ، 1369 ش ؛ عبدالقادربن غیبی مراغی ، جامع الالحان ، چاپ تقی بینش ، تهران 1366 ش ؛ مسعودی ، مروج (پاریس )؛ حسینعلی ملاّ ح ، فرهنگ سازها ، تهران 1376 ش ؛ جلال الدین همائی ، تاریخ ادبیات ایران : از قدیمترین عصر تاریخی تا عصر حاضر ، تهران 1340 ش ؛ منظومة درخت آسوریگ ، متن پهلوی ، آوانوشت ، ترجمة فارسی ، فهرست واژه ها و یادداشتها از ماهیار نوابی ، تهران : بنیاد فرهنگ ایران ، 1346 ش ؛
EI 1 , suppl., s.v. "T ¤unbu ¦r" (by H. G. Farmer); Henry George Farmer, Studies in Oriental music, ed. Eckhard Neubauer : "The evolution of the t ¤anbu ¦r or pandore", Frankfort on the Main 1986.
/ قنبرعلی رودگر و سیدعلیرضا میرعلی نقی /
فرهنگ لغات ایران پر از ابهامات فراوانی است که به کار تحقیقی گسترده ای نیاز دارد؛ دولت دینی ایران هم نه نمایندهً فرهنگ ملیتهای ایرانی بلکه دین و آیینی است که به موازات اسلام رسمی اعراب برای طرد سلطه اعراب به وجود آمده بود، ناسزا به عمر و عایشه یادگار همین انگیزهً نفرت و انزجار از سلطه برده دارانه اسلام عربستان است. در روزگار ما کشور کوچک تاجیکستان بیش از ایران و افغانستان در تکاپوی تبلیغ فرهنگ ایرانی و نمایندگی فرهنگ ایرانی است. با این مقدمه به بررسی ریشه واژهً تنبور می پردازیم که در هاله ای از ابهام قرار دارد. ابتدا ناگزیر از آنیم که شمه ای از تاریخچه کولیان هند و ایرانی را بیاوریم: چنانکه منابع عهد بهرام گور ساسانی مشعرند سرزمین موسیقی سمت فلات ایران سرزمین کولیان در حدود بلوچستان بوده است. کولیها که با همان روش دوره گردی و رقص و آواز و رویگری و فالگیری از هزاره های گم شده به روزگار ما رسیده اند. حتی پیش از عهد هخامنشیان به حدود نواحی شمالی بالکان رسیده بودند. چه هرودوت در این منطقه از مردم دوره گردی به نام سیگین (فالگیر) یاد میکند که که در ارابه هاشان زندگی نموده و لباس مادی(هندو ایرانی) پوشیده و خویشتن را از خویشاوندان مادها به شمار می آورده اند. از این حدیث کهن به سادگی میشود فهمید که این مردم در اکثر نقاط فلات ایران گشت و گذار داشته و برای ایرانیان عنصر قومی شناخته شده ای بوده اند. مسلم به نظر میرسد در اوستا از این مردم به نام یاتوان(جادوگران) و پئیریکاها (پریها) یاد شده است. چه بابلیها و یونانیان باستان ناحیه بلوچستان را به ترتیب ماکان (محل جادوگران) و پریکانیا(محل مردم کناری یا پرستنده الههً زمین) آورده اند. بر این پایه باید برای سازهای موسیقی ایران سمت هند را بر سمت بین النهرین و عیلام ارجحیت بدهیم، خصوصا که در عهد دیرین اختلاف زبانهای آریائیان هندی و ایرانی در حد اختلاف لهجه بوده است. پس برای تنبور همان طوری که از قدیم الایام حدس زده شده، می توان ریشهً سانسکریتی و پارسی قائل شد.از آنجاییکه بر خلاف سانسکریت اکثر لغات پارسی باستان متروک گردیده و از بین رفته است، لذا از جهت پیدایی ریشه برخی از لغات اصیل فارسی نیز ناگزیر باید به زبان ملت برادر جنوب شرقی روی بیاوریم. در آنجا فهرست لغات سانسکریت در رابطه با تنبور به دو کلمه دمباراکه و تنپوره بر می خوریم که به ترتیب به معنی "صدای همهمه و ازدحام بزرگ" و "پر خروش" می باشند. مسلم به نظر میرسد اولی ریشه واژه دمبک(به پهلوی دُمبلک) و دومی ریشه کلمه تنبور است. لابد اگر برای نام میلهای پهلوانی ایران یعنی دنبیل هم دنبال ریشه بگردیم یا آن را به توجه به شباهتش به دم روباه به دارای شکل دُم و یا ناچار از پذیرش صورت تحریف شده آن از ریشه سانسکریتی دندا- ایل (میل و عصا و گرز شکل) می باشیم. مقاله تحقیقی زیر در این باب تلاشی است در معرفی تنبور که ما آن را به جهت اطلاع از این ساز زهی قید می نمائیم: تنبور (یا تمبور/ طنبور) ، از سازهای زهیِ زخمه ای دسته بلند. در میان سازهای سنّتیِ رایج در ایران ، تنبور از لحاظِ قدمت ، گستردگی و گونه گونی در شکل و اندازه ، بسیار قابل توجه است . یافته های باستان شناسی ، دیرینگی بسیار زیاد این ساز را در ایران نشان می دهد. قدیمترین این یافته ها سه تندیسک سفالین به دست آمده در شوش متعلق به 1500 ق م است که در دستهای یکی از آنها سازی شبیه تنبور هست . همچنین تصویری نقش شده بر تخته سنگهای تپة کیون جیک در حوالی شهر موصل متعلق به حدود 1000 ق م ، نیز نوازندگانی تنبور به دست را نشان می دهد (فروغ ، 1335 ش ، ص 81؛ همو، 1354 ش ، ص 66؛ ملاّ ح ، ص 196ـ197). صرف نظر از این یافته ها، از کاربرد واژة تنبور در متون فارسی میانه و پهلوی مانند منظومة درخت آسوریگ (ص 77)، رسالة بُندَهش (ص 93)، کارنامة اردشیر بابکان (ص 22ـ23) و رسالة خسرو قبادان و ریدک وی (ص 95) معلوم می شود که نواختن این ساز دست کم در اواخر دورة اشکانی و سرتاسر دورة ساسانی در ایران رواج داشته است .
از پاره ای از وجوه تسمیة تنبور نیز ایرانی بودنِ نام این ساز فهمیده می شود. مثلاً، مطرح شده که واژة تنبور در اصل ، مرکّب است از دُم / دُنب و برّه ؛ چه ، این ساز به دُم برّه شباهت دارد (فارمر، 1986، ج 2، ص 540؛ همائی ، ج 2، ص 324ـ 325).
با وجود این وجوه تسمیه و یافته های باستان شناسی و مستندات منابع مکتوب کهن و نیز تأکید شماری از محققان بر ایرانی بودن تنبور (برای نمونه رجوع کنید به جنکینز و اولسن ، ص 41؛ دورینگ ، ص 65)، مباحث متفاوت دیگری نیز به میان آمده است . فارمر (1986، همانجا؛ د. اسلام ، چاپ اول ، تکمله ، ذیل
r" ¦unbu ¤" ) با استناد به مباحث زبان شناسان ، این موضوع را مطرح می کند که در مصر قدیم تنبور را ظاهراً نِفِر می گفتند که معادل واژة عبریِنِبِل است ؛ بنابراین ، می شود احتمال داد سه حرف «ن »، «ب » و «ر» که در واژة تنبور وجود دارد، با اندک تفاوتی یادآور نام قدیم این ساز در مصر (= نفر) است . این سه حرف در واژة قنبره (جمع : قنابر) نیز، که به گفتة ابن بطوطه(ج 2، ص 698) در قرن هشتم در شمال افریقا معمول بوده است ، وجود دارد. برخی ، با استناد به این گفتة مسعودی (ج 8، ص 89) که اختراع طنبور را به دو قوم گنهکار و نابود شدة سَدوم و عموره (= همان قوم لوط که در سواحل بحر المیّت ( بحر لوط ) می زیستند) نسبت داده است ، تنبور را برگرفته از تن (= صدای حاصل از نواختن ضرب ) و بور (= آن که نابودی اش مقدّر شده باشد) پنداشته اند ( رجوع کنید به د. اسلام ، همانجا). پیداست که اگر نظر مسعودی پذیرفته شود، می توان برای تنبور خاستگاه عربی قائل شد ( رجوع کنید به فارمر، 1366 ش ، ص 34ـ 35). فارمر، با استفاده از گفتة فارابی ، در بارة دستانهای جاهلی تنبور ( رجوع کنید به ادامة مقاله ) می گوید در عصر جاهلی تنبور بی گمان وجود داشته هر چند که نامی از آن نمی یابیم (همان ، ص 49). این در حالی است که همائی (ج 2، ص 324ـ 325) شعری از اعشی بن قیس (متوفی 629)، صاحب یکی از معلقات سبع ، آورده که در آن تنبور ــ البته به صیغة جمع : طنابیر ــ به کار رفته است .
به نوشتة دورینگ (ص 62)، می توان نوعی از قلب واژة سومریِ پان تور به معنای قوس کوچک را در واژة تنبور سراغ گرفت که در یونانی به صورت پاندورا در آمده است . البته وی از طرح این احتمال نخواسته خاستگاه این ساز را غیرایرانی معرفی کند؛ چه ، در جای دیگر تصریح کرده که خاستگاه تنبور ایرانی یا کُردی است (ص 65). تنبور از طریق حیره ، مرکز ملوک لخمی ، به جزیرة العرب راه یافت و در قرنهای نخستین اسلامی از آنجا به کشورهای اروپایی رفت ( رجوع کنید به فارمر، 1366 ش ، ص 31؛ کراسلی ـ هولند ، ص 224ـ 225؛ فروغ ، 1335 ش ، ص 88). این ساز که در حیره به طُنبور/ طنبوره شهرت یافت ، در یونان تامپوراس نام گرفت و از آنجا به آلبانی رفت و تامپورا خوانده شد. در روسیه به دومرا ، در سیبری و مغولستان دومبره یا دمبوره ، و در روم شرقی باندورا یا پاندورا نام گرفت و سایر اقوام اروپایی که از طریق روم شرقی با این ساز آشنا شدند، اسم پاندورا، ماندوره و باندوره و صورتهای دیگر کلمة پاندورا را بر آن نهادند. نام این ساز در چین ، تنپولا است که تفاوت چندانی با نامهای آن در سایر مناطق جهان ندارد (فارمر، 1942، ص 40ـ44). به گفتة ریمان ، سازی که در هندوستان با نام تمبوری متداول است ، همان تنبور عربی یا ایرانی است (به نقل ملاّ ح ، ص 194).
به نوشتة ابن خرداذبه در ایرانِ پیش از اسلام ، نواختن تنبور در ری ، طبرستان و دیلم بیش از سایر مناطق رواج داشته و این ساز اغلب آواز را همراهی می کرده است (ص 32). سخنان ابن خرداذبه را مسعودی نیز در مروج الذهب (ج 8، ص 91) نقل کرده است .
در دورة اسلامی و از همان اوایل خلافت عباسی ، تنبور جایگاهی ویژه یافت . این ساز با اینکه بر پایة گزارشهای
ابوالفرج اصفهانی ( رجوع کنید به ج 22، ص 205، 212، ج 23، ص 75ـ 83)، قابلیت همراهی با آواز را کاملاً داشته ، در قیاس با عود بیشتر در تکنوازی از آن استفاده می شده است (فارمر، 1366ش ، ص 288ـ289). در سده های سوم و چهارم تنبورنوازان برجسته ای پدید آمدند که شرح حال بسیاری از آنان را جحظة برمکی * (متوفی 324)، که خود از تنبورنوازان مشهور بوده ، در کتاب الطنبورییّن آورده است (ابن ندیم ، ص 162). این کتاب گرچه از میان رفته ، ابوالفرج اصفهانی در الاغانی به آن بسیار استناد کرده است (برای نمونه رجوع کنید به ج 6، ص 63، ج 14، ص 112، ج 22، ص 205، ج 23، ص 75).
یکی از منابع اصلی تنبورشناسی در سده های سوم و چهارم ، کتاب الموسیقی الکبیرِ فارابی است . فارابی در این کتاب (ج 2، ص 629ـ769) فصلی بلند را به معرفی تنبور و نحوة دستان بندی و بیان فاصله های آن اختصاص داده است . وی دو نوع تنبور را که در ساختمان و اندازه و نظام پرده بندی با یکدیگر تفاوت و در روزگار او رواج داشته اند، معرفی کرده است : یکی تنبور خراسانی رایج در خراسان و سرزمینهای واقع در شمال و خاور این ولایت و دیگری تنبور بغدادی که در عراق و مناطق مجاور آن معمول بوده است (همان ، ج 2، ص 630). به گفتة فارابی (ج 2، ص 629) این سازها اغلب دو تار داشته اند. فارمر با استفاده از شرح فارابی در بارة تنبور خراسانی می نویسد،
از دستانهای تنبور ابعادی حاصل می شد و از آنها آهنگی برمی خاست که به عقیدة سرهیوبرت پری ، موسیقیدان بزرگ انگلیسی ، کاملترین آهنگی است که تاکنون پدید آمده است (فارمر، 1942، ص 43ـ44؛ همو، 1986، ج 2، ص 543). فارابی (ج 2، ص 662ـ696) از تفاوتهای طرز پرده بندی و کوک تنبور بغدادی به روش گذشتگان که آن را «الدساتین الجاهلیة » (دستانهای عصر جاهلی ) خوانده ، با روش معاصران خود که آن را به کمال نزدیکتر دانسته ، سخن گفته است .
از سدة چهارم به بعد، در متون ادبی و حتی متون اختصاصی موسیقی فقط از تنبور نام برده شده و آگاهی جالب توجهی در بارة آن نیامده است . در قرن ششم حسن بن احمد کاتب در کمال ادب الغناء در فصل بسیار کوتاهی که به تنبور اختصاص داده ( رجوع کنید به ص 54)، تصریح کرده که هم روزگاران او جایگاه دستانهای تنبور عربی یا بغدادی و تقسیم بندی آنها را دقیق نمی شناسند و جز دو یا سه پرده بر دستة تنبور نمی بندند. دو سه قرن بعد، عبدالقادربن غیبی مراغی (متوفی 838) آثاری پدید آورد که در این باره حاوی اطلاعات تازه و منحصر به فرد است . به گفتة او طنبور شروانیان ، که اهل تبریز آن را می نوازند، کاسه ای عمیق به شکل نیم گلابی با دو تار دارد. کاسة طنینی این ساز از «طنبورة ترکی »، که دو یا سه تار بر آن بسته می شود، بزرگتر است (ص 200ـ 201). مراغی همچنین از «نای طنبور» که آن را سازی آرشه ای با دو تار خوانده ، یاد کرده است (ص 202).
ابن خلدون (متوفی 808؛ ج 1: مقدمه ، ص 321) از رواج تنبورنوازی در میان جلیقیه (گالیسی / گالیثیا)، از اقوام فرنگی اندلس ، سخن گفته است . اولیا چلبی (ج 1، ص 640) که مَرْعَش در سوریه را خاستگاه تنبور دانسته ، علاوه بر تنبور که دو تار از جنس روده داشته ، از «تل الطنبور» و تارهای سیمی اش سخن گفته که به زعم او آن را شخصی به نام افندی اوغلو، از مردم کوتاهیة آسیای صغیر، ساخته است . در قرنهای بعد، تنبور با تفاوتهایی در اندازه و تعداد تارها، در ایران و سوریه و مصر و کشورهای اروپایی رواج داشته است . فیلوتو در قرن نوزدهم پنج نوع تنبور را ــ که کاسه ای گلابی شکل و اغلب سه رشته تار، بعضاً مزدوج ، داشته اند ــ بترتیب ، از دراز به کوتاه ، معرفی کرده است : تنبور کبیر ترکی ، تنبور شرقی ، تنبور بوزورگ (بزرگ )، تنبور بلغاری ، تنبور بغلمه ( د. اسلام ، همانجا). در این قرن ، بویژه در میان اسلاوها، از تنبور استقبال بسیار شد و اسلاوها در 1266/ 1850، تنبور را که کاسه ای کم حجم و دسته ای بلند با چهار سیم داشته است ، به عنوان ساز ملی خود بر گزیدند (آریان پور، ص 16).
امروزه تنبور در سرتاسر ایران رواج دارد اما کانون اصلی این ساز کرمانشاه و کردستان و نواحی شمالی لرستان است . این ساز در این مناطق ، که از مراکز اهل حق است ، با نامهای تَمیُرَه ، تَمیرَه ، تموره و تمور شناخته می شود. در این میان ، سازهای منطقه های گوران و صحنه در کرمانشاهان اشتهار و اعتبار و رواج افزونتری دارند (درویشی ، ج 1، ص 308). این تنبورها در اندازه های مختلفی ساخته شده اند که بر اساس تحقیق درویشی (ج 1، ص 338)، اندازة کوچکترین و بزرگترین این سازها و اجزای کلی آنها به این ترتیب است : طول کلی : 87 ـ 5ر95 سانتیمتر؛ طول صفحه : 34ـ42 سانتیمتر؛ عرض صفحه : 5ر15ـ20 سانتیمتر؛ عمق کاسه : 2ر13ـ17 سانتیمتر.
اجزا و مشخصات تنبور اهل حق بدین قرار است :
1) کاسة طنینی گلابی شکل ، که اغلب از چوب درخت توت ساخته می شود. در گوران بیشتر سازها کاسة یکپارچه دارند، اما در صحنه کاسة اغلب سازها از هفت تا دَه ترکه ساخته شده اند. 2) صفحة نازکی از چوب درخت گردو که بر روی دهانة کاسه قرار می گیرد و در وسط و یا در کنار صفحه حدود هفت تا دوازده سوراخِ دو تا سه میلیمتری دارد تا موجب نرمی صدای تنبور شود. 3) گلو/ گلویی ، در تنبورهای ترکه ای ، که کاسه را به دسته متصل می کند. 4) دسته از چوب درخت گردو. 5) سیزده تا چهارده دستان که در محلهای معیّن بر دسته بسته می شوند. به نظر اغلب نوازندگان مشهور، محل دستانها ثابت است اما برخی نیز معتقدند که جای تعدادی از این دستانها متغیر است . 6) سیم گیر از جنس استخوان یا چوب در انتهای صفحه که تارها را بدان گره می زنند و تا انتهای دسته می کشند. در برخی از تنبورهای جدید، خرک کار سیم گیر را انجام می دهد. 7) خرک ، که قطعه چوبی کوچک و محکم از درخت شمشاد و گردوست ، و بر روی صفحه با فاصلة حدود 3ر5 تا 4ر7 سانتیمتر از سیم گیر قرار می گیرد. در برخی از سازهای جدید سیم گیر کار خرک را می کند. 8) شیطانک ، که قطعه چوب یا استخوانی است با دو سه شیار که تارها از روی آن عبور داده شده به گوشی گره می خورند. شیطانک در حدود پانزده سانتیمتری ابتدای دسته تعبیه می شود. 9) دو تا سه گوشی (در تنبورهای نامتعارف تا پنج گوشی ) از چوب بید. تنبور لانة کوک (جعبة گوشیها) ندارد و گوشیهایش مستقیماً در سوراخهای ایجاد شده در انتهای دسته فرو می روند. 10) دو یا سه سیم ، که سیم بالایی معمولاً جفتی است . این سیمها از یک سو به سیم گیر و از سوی دیگر پس از عبور از روی خرک و شیطانک در انتهای دسته به دور گوشیها پیچیده می شوند ( رجوع کنید به درویشی ، ج 1، ص 311ـ 313، 337؛ دورینگ ، ص 66ـ 67؛ برای شناخت اجزای تنبور، طرزساخت و تعبیة آنها رجوع کنید به عالی نژاد، ص 241ـ263).
از سازندگان معروف تنبور، ابتدا از نریمان (سازندة آسوری تبار) و نیز از اسداللّه گهواره (سازندة کرمانشاهی الاصل ) باید نام برد. سازندگان دیگری نیز، به سبب رواج و رونق تنبور در سالهای اخیر، هر کدام تنبورهایی با صدای خاص خود را ساخته اند ولی هیچکدام از سنّت قدیمی تنبورنوازی خارج نشده اند (محمدرضا درویشی ، مصاحبة 12 مرداد 1382؛ عالی نژاد، ص 270ـ271).
در تنبورنوازی از پنج انگشت هر دست استفاده می شود. در شیوة معمول نوازندگی ، هر یک از انگشتان دست چپ روی یک خانه ، چهار انگشت پیاپی روی نیم پرده ، شست بین انگشت نشان و انگشت بزرگتر می نشیند و از انگشت شست برای سیمِ بم استفاده می شود ( رجوع کنید به عالی نژاد، ص 268ـ270). تنبورنوازی با مهارت ، در نواختن ساز به صورت «افقی » نیست (همانطور که در ویولون کلاسیک غربی یا سیتار هندی رایج است )، بلکه با نواختن دقیق و ماهرانة آرایه های صوتی ، سونوریتة (صدادهی ) شفاف و سلاست جملات همراه با آرامش ، و بدون کشش عضلانی و عصبی و با دستیابی به تمرکز روحانی که نوازندة حقیقی تنبور در طی آموزشهای هنری و معنوی به دست آورده ، معنی می شود. مشخصترین عوامل فنی در اجرا عبارت اند از: ضرب قوی با چهار انگشت ، شُرِّ طولانی (غلتِ صدا)، شُرِّ ساده و نیز ضربات خاصی که گاه بعضی نوازندگان از مکاتب دیگر موسیقی ایرانی ، مثل دو تارنوازی یا سه تارنوازی ، اخذ می کنند. در شیوة استاد نورعلی الهی (متوفی 1353 ش ) این تأثیرپذیریها از موسیقی اصیل شهری (سنّت ردیف دستگاهی ) شنیده می شود ولی در شیوة استادان دیگر، نظیر سیدامراللّه شاه ابراهیمی (متوفی 1382ش )، سیدخلیل عالی نژاد (متوفی 1381ش ) و علی اکبر مرادی (متولد 1327ش )، خصوصیات اصلی و قدیمی سنّت تنبورنوازی حتی الامکان حفظ می گردد ( رجوع کنید به عالی نژاد، ص 274). در برخی اجراهای موسیقی شهری ، گروه نوازی تنبور به صورت تک صدا (یونیسون ) دیده می شود که جدید و گونه ای بدعت گذاری است و به هر حال با سنّت اصلی و هنری تنبورنوازی ، که مبتنی بر تک نوازی و بدیهه سرایی خلاق است ، تفاوت و حتی تضاد دارد.
با این که تک نوازی را بهترین جلوة هنری تنبورنوازی دانسته اند، نواختن سازهای دیگری ، از قبیل دوزله و تنبک و دف و کمانچه ، همراه تنبور در سنّت موسیقایی منطقة کرمانشاه و کردستان ، طبیعی و جا افتاده است . با این حال ، مقامهای تنبور مختص به خود آن است و مراد از «مقام » گاهی نشانة ساختاری مقامی است که قادر است اشکال گوناگون و آهنگهای کمابیش ثابتی را تولید کند (دورینگ ، ص 219). از معروفترین مقامهاست : شیخ امیری ، سَحَری ، عابدینی ، باباکاوسی ، ساروخانی ، چپی ، طرز، قه طار (قطار)، شاه خوشین ، جلو شاهی ، فه تاح پاشایی (فتاح پاشایی ) و هَل پَرِگه . برخی از آنها اساساً برای تنبور ساخته و پرداخته شده و برخی دیگر از قطعاتی گرفته شده است که با سرنا یا سازی دیگر نواخته می شود (حمیدرضا اردلان ، مصاحبة 12 مرداد 1382؛ عالی نژاد، ص 285).
ضبط مقامهای موسیقی تنبور بیش از سه دهه قدمت ندارد و بسیاری از «مقامهای مقدّس » تا ابتدای هزارة سوم میلادی ، حق خروج از خانقاه ، اجرا در جمع یا ضبط در نوار یا لوح فشرده (سی دی ) را نداشتند. روایت فردی استادنورعلی الهی از این مقامات ــ که از 1338 تا 1348ش ضبط و حدود سی سال بعد از آن در فرانسه تکثیر شده است ــ در کنار روایات سنّت گرایانه تر و محافظه کارانه تری از قبیل ضبطهای 1379ـ1380 ش علی اکبر مرادی در پاریس (که با اجازة رسمی و کتبی شیخ خانقاه مبنی بر لزوم ضبط و نگهداری آنها در تاریخ ، همراه شده است )، مجموعه ای گسترده و قابل تأمل را عرضه می کنند. مهمترین این صفحه ها عبارت اند از: > مسیر عشق الاهی < ، > حماسه ای روحانی < از استاد الهی ، > موسیقی کُردی ایران < از علی اکبر مرادی که بترتیب در 1997، 1998 و 2001 در پاریس ضبط شده اند.
در این بین ، نواخته های هنوز منتشرنشدة سیدخلیل عالی نژاد، آخرین بازمانده از سلسله ای عرفانی ـ هنری قدیمی در منطقة کردستان ، بسیار شایان توجه است . در اجرای عالی نژاد، سنّت قدیم با دریافتهای درخشان فردی و درونی او درآمیخته است ؛ اجراهایی برپایة سنّت قومی نیاکان و حاوی قدرت نفوذ معنوی او، که هم در قالب تک نوازی هم در قوالب جدید مثل گروه نوازی و حتی قطعه سازی برای تنبور، تجلی پیدا کرده است .
منابع : امیر اشرف آریان پور، «سازهای محلی اسلاوهای جنوبی و شباهت آنان با سازهای محلی مشرق زمین »، مجلة موسیقی ، دورة 3، ش 107 (آبان و آذر 1345)؛ ابن بطوطه ، رحلة ابن بطوطة ، چاپ محمد عبدالمنعم عریان ، بیروت 1407/1987؛ ابن خرداذبه ، «قطعه ای از رسالة اللهو والملاهی »، ترجمة افسر، چاپ حسینعلی ملاح ، مجلة موسیقی ، دورة 3، ش 73ـ74 (بهمن و اسفند 1341)؛ ابن خلدون ؛ ابن ندیم ؛ ابوالفرج اصفهانی ؛ اولیا چلبی ؛ بندهش ، ] گردآوری [ فرنبغ دادگی ، ترجمة مهرداد بهار، تهران 1369 ش ؛ جین جنکینز و پل راوسینگ اولسن ، موسیقی و ساز در سرزمینهای اسلامی ، ترجمة بهروز وجدانی ، تهران 1373 ش ؛ خسرو قبادان و ریدک وی ، در محمد معین ، مجموعة مقالات ، به کوشش مهدخت معین ، ج 1، تهران 1364 ش ؛ محمدرضا درویشی ، دایرة المعارف سازهای ایران ، تهران 1380 ش ـ ؛ ژان دورینگ ، موسیقی و عرفان : سنّت شیعی اهل حق ، ترجمة سودابه فضائلی ، ] اصفهان [ 1378 ش ؛ خلیل عالی نژاد، تنبور از دیرباز تاکنون ، تهران 1376 ش ؛ محمدبن محمد فارابی ، کتاب الموسیقی الکبیر ، چاپ غطاس عبدالملک خشبه ، قاهره ] 1967 [ ؛ هنری جورج فارمر، «تأثیر و نفوذ ایران در تعبیة آلات موسیقی »، روزگار نو ، سال 2، ش 2 (پاییز 1942)؛ همو، تاریخ موسیقی خاور زمین : ایران بزرگ و سرزمینهای مجاور ، ترجمة بهزادباشی ، تهران 1366ش ؛ مهدی فروغ ، «آلات موسیقی قدیم ایران و دیگر کشورهای خاورمیانه »، مجلة موسیقی ، دورة 3، ش 5 (1335 ش )؛ همو، نفوذ علمی و عملی موسیقی ایران در کشورهای دیگر ، تهران 1354 ش ؛ حسن بن احمد کاتب ، کتاب کمال ادب الغناء ، چاپ غطاس عبدالملک خشبه ، قاهره 1395/1975؛ کارنامة اردشیر بابکان ، با متن پهلوی ، آوانویسی ، ترجمة فارسی و واژه نامه ها ، چاپ بهرام فره وشی ، تهران 1354 ش ؛ پیتر کراسلی ـ هولند، «موسیقی باستانی و شرقی »، در تاریخ جامع موسیقی ، چاپ الک رابرتسون و دنیس استیونس ، ترجمة بهزادباشی ، ج 1، تهران : آگاه ، 1369 ش ؛ عبدالقادربن غیبی مراغی ، جامع الالحان ، چاپ تقی بینش ، تهران 1366 ش ؛ مسعودی ، مروج (پاریس )؛ حسینعلی ملاّ ح ، فرهنگ سازها ، تهران 1376 ش ؛ جلال الدین همائی ، تاریخ ادبیات ایران : از قدیمترین عصر تاریخی تا عصر حاضر ، تهران 1340 ش ؛ منظومة درخت آسوریگ ، متن پهلوی ، آوانوشت ، ترجمة فارسی ، فهرست واژه ها و یادداشتها از ماهیار نوابی ، تهران : بنیاد فرهنگ ایران ، 1346 ش ؛
EI 1 , suppl., s.v. "T ¤unbu ¦r" (by H. G. Farmer); Henry George Farmer, Studies in Oriental music, ed. Eckhard Neubauer : "The evolution of the t ¤anbu ¦r or pandore", Frankfort on the Main 1986.
/ قنبرعلی رودگر و سیدعلیرضا میرعلی نقی /
اشتراک در:
پستها (Atom)