نام این روستا را لابد در اصل از نام ترکی آن آق مئشه (بیشه سفید) گرفته اند. نظر به نام اساطیری جنگل سفید شاهنامه این نام بسیار قابل توجه میگردد یعنی همان جنگلی اساطیری که ویلیام جکسن مستشرق امریکایی جایش را در سوی خراسان سراغ گرفته است. حتی دو بخش تشکیل دهنده این روستا یعنی کلیج خیل و کمر خیل نیز نامهای مرکب فارسی-ترکی می باشند و به ترتیب به معنی مردم دارنده احشام بزرگ و مردم دارنده احشام کوچک می باشند که این معانی با معنی لفظی شهر آمل یعنی محل نگهداری احشام، قرین و مطابق میگردد. وجود جانوری به نام گراز در این مناطق مؤید این معنی است که نام خود منطقه گرگان بزرگ (مازندران و گرگان) در اساس نه به معنی سرزمین گرگها بلکه به معنی سرزمین گرازان (وراژان) است که علی القاعده می توانست به صور گراگان و گرگان تلفظ گردد. در کّل در عهد باستان تقسیم بندی جنگلهای مازندران با دو اصطلاح تم-بیشه (جنگل سیاه و تاریک) و جنگل سفید به جای می آورده اند که به هر دو نام در شاهنامه اشاره شده است. از اینجا مسلم به نظر میرسد که نام اساطیری شاهنامه ای دیو سفید در اساس دیو جنگل سفید بوده است و منظور از آن شانابوشو (مخلوق ایزد نابو) دارای مقام رئیس رئیسان (سپهسالار=ائوروساره) سردار آشوربانیپال که در آغاز حکومت وی- که خود در راه سفر جنگی اش به مصر بود- از سوی او در رأس گروهی از سپاهیان آشوری برای مذاکره و تسلیم خشثریته (=شهریار نیرومند، کیکاوس اوستا و شاهنامه) به مازندران، به مقصد شهر آمل مازندران فرستاده شده بود. این سپاه در زیر حصار شهر آمل توسط آماردان (تپوریان، مازنها) توسط آماردان به فرماندهی آترادات (مخلوق آتش) پیشوای آماردان قتل عام شدند و ایرانیان نخستین دولت مقتدر و ملی خود را در تاریخ تجربه کردند. محبوبیت این سردار به قدری بوده است که تحت القاب گرشاسپ و رستم (هر دو به معنی در هم شکننده ستمگران و راهزنان) تبدیل به قهرمان قهرمانان تاریخ ایران گردیده است. از اینجا ست که پارسیان عهد هخامنشی کورش سوم (فریدون) را پسر واقعی همین آترادات پیشوای مردان میشمردند و مادها فرمانروای محبوب خویش فرائورت (سیاوش)- چنانکه در شاهنامه بر جای مانده است- پرورش دهنده وی به شمار می آوردند. در شاهنامه این حماسه حماسه های ایرانیان تحت عنوان هفتخوان رستم در مازندران و در اوستا سوای فتوحات گرشاسپ در کنار دریای فراخکرت (در اینجا منظور دریای مازندران) در مطلب زیر قید گردیده است ولی این فتح در این قسمت اوستا نه به نام او بلکه به نام فرمانروای مخدوم وی یعنی خشثریته (در حقیقت نام معادلش خشثرو، خسرو) ثبت شده است. چون خشثریته (شهریار نیرومند) و نواده اش هووخشثره (شهریار نیک) در عنوان خشثره (شهریار نیرومند) اشتراک داشته اند و هر دو در روایات ملی مطابق واقعیتهای تاریخی به درستی شکست دهنده دیوان (آشوریان) معرفی شده اند. لذا پیروزی قطعی مادها به رهبری هووخشثره (کی آخسرو، کیخسرو) بر آشوریان تحت رهبری ساراک در خاک آشور با این حماسه در آمیخته است؛ نگارنده قبلاً بر اساس همین پیروزی قطعی مادها بر آشور جایگاه جنگل سفید را همان جنگلهای زاگروس می پنداشت، گرچه میدانستم نبرد پیروزی قطعی ایرانیان بر آشور در این نواحی صورت نگرفته است. نبرد جنگل سفید در اصل همان نبرد دیو جنگل سفید هفتخوان رستم در مازندران، در اطراف شهر آمل بوده است.
دراوستا یشت 15 (رام یشت)، بندهای 31-33 چنین آمده است:
"اَوروَسارَی (یعنی سرور بزرگ، در اصل یعنی شانابوشو، ملقب به رئیس رئیسان) بزرگ در جنگل سپید، در برابر جنگل سپید، در میان جنگل سپید، بر تخت زرّین، بر بالش زرّین، بر فرش زرّین، در برابر بَرسَمِ گسترده با دستان سرشار او را بستود... و از وی خواستار شد: ای اندروایِ زبردست! مرا این کامیابی ارزانی دار که پهلوانِ سرزمین-های ایرانی¬ استوار دارندهء کشور –{کی}خسرو- ما را نکشد؛ که خویشتن را از چنگ کیخسرو بتوانم رهاند. کیخسرو او را برافکند در همهء جنگل ایرانیان. اندروای زبردست، این کامیابی را بدو ارزانی داشت و کیخسرو کامروا شد."
فردوسی در شاهنامه می آورد:
ز آمل گذر سوی تمیشه کرد نشست اندران نامور بیشه کرد
کجا در جهان کوس خوانی همی جز این نیز نامش ندانی همی
از این دوبیت معلوم میشود آمل در منطقه جنگل درختان تنک (جنگل سفید) قرار داشته و جوارش را جنگلهای پرپشت و تاریک (=ورنه اوستا) پوشانده بوده است. نام کوسی (یعنی سرزمین گراز) بیت دوم نیز مختص مازندران و گرگان (ورازکان یعنی سرزمین گرازان) بوده است. بنابراین نام کاسپی به معنی خورندگان گوشت گراز بوده است. از آنجاییکه دریای مازندران در عهد باستان اساساً به نامهای دریای کاسپی و گرگان خوانده میشده است لذا این سؤال پیش می آید که نام متأخر دوره اسلامی این دریا یعنی خزر در اصل از کلمه خنزیر یعنی خوک و گراز مشتق نبوده است؟
معرفی روستای آقمشهد به قلم اسماعیل علیزاده (از وبلاگ آقمشهد): در اساس روستای زیبای آقمشهد در 35 کیلومتری جنوب شهرستان ساری با طبیعتی بسیار زیبا وچشم اندازهایی متنوع با وسعتی بالغ بر 50000 هکتار،یکی از دیدنی ترین روستاهای بهشت ایران(مازندران) می باشد.
این روستا از دو بخش کلیج خیل و کمرخیل تشکیل شده که نقطه انفصال این دو بخش آبگیری 5 هکتاریست.دو امامزاده به نامهای امام زاده علی اکبر درشمال و امام زاده حاضربن موسی کاظم در جنوب،آب بندان وآبگیر مرکز روستا، چشمه ها وآبشارهای متعدد، حیات وحش متنوع (از جمله پلنگ،خرس، شوکا،گوزن،خرگوش،انواع پرندگان به خصوص سلطان زیباییهای طبیعت؛ قرقاول مازندران و حیوان نجیبی به نام گراز!) تپه های تاریخی با نامهای کیجا قلعه،قلعه اردشیر،قلعه شاه نشین و...از دیگر نقاط دیدنی این روستا می باشند.
متاسفانه با پیشرفت مثلا تکنولوژی،زیستگاه بیشتر حیوانات جنگل وبیشتر از آن خود جنگل در معرض خطر ونابودی است.
شنبه، مهر ۰۴، ۱۳۸۸
جمعه، شهریور ۲۷، ۱۳۸۸
بررسی نام و نشان قبایل قدیم و جدید کًرد در ارتباط تباری مستقیم آنها با یکدیگر
گوتی ها (کردوخیها؛ کُردها، یعنی مردم پرستنده بزکوهی=شکا، سکا) نیاکان کردان شکاک هستند. ظاهراً این بزکوهی اساطیری همانطوریکه در نقش برجسته دوغو بایزید دیده میشود به صورت نیمه بزکوهی و نیمه پلنگ یا نیمه شیر یا نیمه سگ (خیمری اساطیری یونانیان) مجسم میشده است. به نظر میرسد این بدان دلیل بوده که صور مختلف نام گوتی یا کوتی هم به معنی بزکوهی و هم موجود سگسان بوده است. مفهوم این توتم مشترک سکاها و کوتیان- کیمریان گواه اساس قومی مشترک ایشان است : لغت نامه دهخدا چنین اطلاعاتی را از ناحیه کرچیخ یعنی ولایت حالیه شکاکها (دارندگان توتم نیمه بزکوهی) به دست میدهد:
"کرچیخ . [ ک ُ ](اِخ)
مرکب این کلمه در جغرافیای قدیم ارمنستان اشاراتی در باب ولایت کرچیخ دیده می شود، بنابر قول آدنتس
از دو جزء است : کرتیچ + آیخ و معنی آن کرد است ، چنانکه آترپاتیخ یعنی ساکنان آتروپاتن(آذربایجان). در زمان فوستوس بیزانسی قرن چهارم میلادی ، ولایت کرچیخ بلوکی بوده است نزدیک سلماس و خاک آن میان جولامرک و جزیره ٔ ابن عمر گسترده بوده است . و شامل نواحی زیر می شده است: کردوخ و ولایات ثلاث معروف به کردریخ یا کردیخ و آی توآنخ و آی گرخ و چند محل دیگر. (از کرد و پیوستگی نژادی و تاریخی او ص 97)."
ماننایی ها (میتانیها)- سورانی ها: ماننا یا میتانی به معنی مردم شراب و شادی که از نیمه دوم هزاره دوم پیش از میلاد تا قدرت گرفتن مادها حکومت نیرومندی در سرتاسر شمال بین النهرین و شمال غربی ایران تشکیل داده بودند؛ امروز نامشان در نام لهجه کُردی سورانی (جشن و شادی و سرور) و فرهنگ شراب دوستی علویان منطقه بر جای مانده است. در این رابطه گفتنی است در خبر مسعودی در رابطه با سنن شراب و شادی و ایزد آن نزد کًردان در شمار قبایل کًرد از سورانی و مهرانی نام برده است. سلسله اساطیری پیشدادیان ایران در خونیرث (سرزمین ارابه های خوب) همان میتانیان است که مقر حکومتشان در واشوکانی ( شهر ارابه های خوب) یعنی شهر کردنشین حسیکه کنونی در سوریه است. برای اطلاع از موضوع این همانی پادشاهان میتانی-ماننایی با پادشاهان پیشدادی خونیرث به مقاله اینجانب در این باب مراجعه شود. گفتنی است نام آریائیان کاسی (لُر) و خود نام ماد نیز در این رابطه بوده و به ترتیب به معنی مردم پرستنده الههً سرمست شراب و شادی می باشند.
هوریان-اوراماناتیها: مردمان قفقازی تبار هوری (ماه پرست) که در نامشان بر روی منطقه اورامانات (=سرزمینهای هوریان) باقی مانده است. طبق سنت پرستش دانای سیمیار (پرستنده سین=ماه یا همان هوری) و پیر شالیار (زروان پیر) در این منطقه کردنشین باید اسلاف اصلی مردم این منطقه بوده باشند. در تاریخ باستان هوریان را قبیلهً آریائیان میتانی رهبری می نموده اند. خود میتانیان ایزد میثه (مهر) را به عنوان خدای خورشید و شادی و جنگ و مهر در رأس خدایان دیگر می پرستیده اند. مخلوطی از آئین مهر پرستی آریائیان میتانی و آیین بابلی پرستش ائا و پسرش مردوک در ترکیب با اسلام نزد یزیدیان (پرستندگان چشمه ساران) حفظ شده است. میتانیان و هوریان به همراه مردم بین النهرینیاشنوناک (عبریها، مردم عمران اساطیری تورات و قرآن) و مردم سوریه ای ماری (قوم مریم عمران) در ترکیب اتحادیه قبایل هیکسوس (پادشاهان بیگانه یا شاهان شبان) از حدود اواخر قرن هیجدهم پیش از میلاد یک قرن و نیم مصر سفلی را تصرف نمودند و نام ایزدان قبیله ای خود یعنی میثه (ایزد خورشید و عهد و پیمان) و هوری (ایزد ماه) را تحت نامهای موسی -موسه و هارون در تورات و نزد مصریان از خود به یادگار گذاشتند. جالب است نام آخرین فرمانروای هیکسوسی میثر سفلی یعنی کاموسه (=روح همزاد موسه) و فرعون مصرعلیایی حریف وی اهموسه (=برادر موسه) که هیکسوسها از مصر به سوی فلسطین باز پس رانده است و هر دو نامشان در ترکیبی از نام موسه (میثه، میثره، ایزد مهر) است، بسیار قابل توجه می باشند.
کیمریان - زازا (دملی): مطابق منابع کهن آشوری و یونانی در نیمه اول هزاره اول پیش از میلاد در غرب نواحی کردنشین حالیه که در مجاورت ناحیه کیمریان کاپادوکیه قرار گرفته بود، گروهی از کیمریان (گیمریان، گومریان= پرستندگان خیمریا= نیمه بزکوهی- نیمه سگسان) سکنی گرفته بودند. نام و نشان این مردم را می توان در نام و نشان کُردان زازا (دملی) شناسایی نمود چه در لغتنامه عربی کهن تاج العروس نام زازا به صورت زرزائیه قید شده است که این نام و همچنین نام دیگرشان دملی به معنی دارندگان زبان و گفتار سفت و زمخت و پُر گو هستند. می دانیم که این همچنین معنی لفظی نام قوم ستروخاتیان نیز هست که هرودوت آن را در شمار یکی از شش قوم تشکیل دهنده اتحادیه اقوام ماد آورده است. اگر نام ستروخات را به معنی دارندگان خانه های سفت و سنگی بگیریم در این صورت این نام بیانگر نام کردان کرمانج (خانه سنگی، ساگارتی) است. به هر روی آشکار است که نام گومر (کیمری) مترادف با نام گوتی و کُرد و کردوخ به معنی مردم دارنده توتم خیمریا بوده است. مسلم به نظر میرسد نامهای مترادف ستروخات و زرزائیه از ترجمه عامیانه نام گومر (کیمری) به پُرگو و بسیار گو عاید گردیده است.
گوران-مغان: کرمانشاه مطابق خبر خارس میتیلنی در باب زریادر (گائوماته زرتشت) و خبر کتیبه بیستون به تناوب محل سکونت مگابرن ویشتاسپ و برادرکوچکش زریادر (گائوماته زرتشت مغ) بوده است. می دانیم همین ناحیه محل ترور شدن گائوماته زرتشت توسط داریوش و همراهانش می باشد و دخمه وی نیز همراه با تصویر حاکی شده بلند وی در روستای سکاوند بخش هرسین قرار گرفته است. این امر نشان میدهد که قبیله بزرگی از مغان همانند مغان سمت دشت مغان در همان ناحیه کرمانشاهان سکنی داشته اند. نام گوران (گائو-رئو- ان) را می توان به معنی دارندگان سرودهای دینی با شکوه (=افدستا، اوستا) معنی نمود. مسلم به نظر میرسد نام قرآن به وساطت مردم بین النهرین از نام قبیله روحانی ماد اخذ شده است. چه کُردان سرودهای دینی و ملی کهن خود را هنوز هم گورانی می نامند.
ساگارتیان (دارندگان خانه های سنگی)- دارندگان لهجه کًردی کرمانجی: نظر به محل قیام چیتران تخمه ساگارتی که خود را از تبار فرمانروایان ماد معرفی میکرد و محل دخمه کی خشثرو (هوخشتره، کیخسرو) در دره شهر زور (حوالی سلیمانیه) تردیدی باقی نمی ماند که نام زبان کُردی عمده یعنی کُرمانجی (منسوب خانه سنگی) از نام همین مردم حکومتی قوم ماد پدید آمده است. این نام از نظر معنی و موقعیت جغرافیایی مردم مسما بدان با نام لولوبیان (رعایا و کشاورزان مناطق کوهستانی) در آذربایجان و کردستان ایران عهد باستان مطابقت پیدا می کند. نظر به نام کردان علوی موسوم به فعلی که تقریباً مترادف نام نکوهش بار باطنی (عمادی) نزد اعراب دوره خلفا است؛ به نظر میرسد نام لهجه کردی عمده دیگر کردان یعنی بادینی از تلخیص همین نام باطنی پدید آمده است. در رابطه با خود فرمانروایان بزرگ قوم اصلی و بزرگ ماد یعنی ساگارتیان گفتنی است. نگارنده ضمن کتاب گزارش زادگاه زرتشت و تاریخ اساطیری ایران و طی مقالات تکمیلی بعدی، یکی بودن کیانیان با پادشاهان ماد را با دلایل روشن اثبات نموده است.
"کرچیخ . [ ک ُ ](اِخ)
مرکب این کلمه در جغرافیای قدیم ارمنستان اشاراتی در باب ولایت کرچیخ دیده می شود، بنابر قول آدنتس
از دو جزء است : کرتیچ + آیخ و معنی آن کرد است ، چنانکه آترپاتیخ یعنی ساکنان آتروپاتن(آذربایجان). در زمان فوستوس بیزانسی قرن چهارم میلادی ، ولایت کرچیخ بلوکی بوده است نزدیک سلماس و خاک آن میان جولامرک و جزیره ٔ ابن عمر گسترده بوده است . و شامل نواحی زیر می شده است: کردوخ و ولایات ثلاث معروف به کردریخ یا کردیخ و آی توآنخ و آی گرخ و چند محل دیگر. (از کرد و پیوستگی نژادی و تاریخی او ص 97)."
ماننایی ها (میتانیها)- سورانی ها: ماننا یا میتانی به معنی مردم شراب و شادی که از نیمه دوم هزاره دوم پیش از میلاد تا قدرت گرفتن مادها حکومت نیرومندی در سرتاسر شمال بین النهرین و شمال غربی ایران تشکیل داده بودند؛ امروز نامشان در نام لهجه کُردی سورانی (جشن و شادی و سرور) و فرهنگ شراب دوستی علویان منطقه بر جای مانده است. در این رابطه گفتنی است در خبر مسعودی در رابطه با سنن شراب و شادی و ایزد آن نزد کًردان در شمار قبایل کًرد از سورانی و مهرانی نام برده است. سلسله اساطیری پیشدادیان ایران در خونیرث (سرزمین ارابه های خوب) همان میتانیان است که مقر حکومتشان در واشوکانی ( شهر ارابه های خوب) یعنی شهر کردنشین حسیکه کنونی در سوریه است. برای اطلاع از موضوع این همانی پادشاهان میتانی-ماننایی با پادشاهان پیشدادی خونیرث به مقاله اینجانب در این باب مراجعه شود. گفتنی است نام آریائیان کاسی (لُر) و خود نام ماد نیز در این رابطه بوده و به ترتیب به معنی مردم پرستنده الههً سرمست شراب و شادی می باشند.
هوریان-اوراماناتیها: مردمان قفقازی تبار هوری (ماه پرست) که در نامشان بر روی منطقه اورامانات (=سرزمینهای هوریان) باقی مانده است. طبق سنت پرستش دانای سیمیار (پرستنده سین=ماه یا همان هوری) و پیر شالیار (زروان پیر) در این منطقه کردنشین باید اسلاف اصلی مردم این منطقه بوده باشند. در تاریخ باستان هوریان را قبیلهً آریائیان میتانی رهبری می نموده اند. خود میتانیان ایزد میثه (مهر) را به عنوان خدای خورشید و شادی و جنگ و مهر در رأس خدایان دیگر می پرستیده اند. مخلوطی از آئین مهر پرستی آریائیان میتانی و آیین بابلی پرستش ائا و پسرش مردوک در ترکیب با اسلام نزد یزیدیان (پرستندگان چشمه ساران) حفظ شده است. میتانیان و هوریان به همراه مردم بین النهرینیاشنوناک (عبریها، مردم عمران اساطیری تورات و قرآن) و مردم سوریه ای ماری (قوم مریم عمران) در ترکیب اتحادیه قبایل هیکسوس (پادشاهان بیگانه یا شاهان شبان) از حدود اواخر قرن هیجدهم پیش از میلاد یک قرن و نیم مصر سفلی را تصرف نمودند و نام ایزدان قبیله ای خود یعنی میثه (ایزد خورشید و عهد و پیمان) و هوری (ایزد ماه) را تحت نامهای موسی -موسه و هارون در تورات و نزد مصریان از خود به یادگار گذاشتند. جالب است نام آخرین فرمانروای هیکسوسی میثر سفلی یعنی کاموسه (=روح همزاد موسه) و فرعون مصرعلیایی حریف وی اهموسه (=برادر موسه) که هیکسوسها از مصر به سوی فلسطین باز پس رانده است و هر دو نامشان در ترکیبی از نام موسه (میثه، میثره، ایزد مهر) است، بسیار قابل توجه می باشند.
کیمریان - زازا (دملی): مطابق منابع کهن آشوری و یونانی در نیمه اول هزاره اول پیش از میلاد در غرب نواحی کردنشین حالیه که در مجاورت ناحیه کیمریان کاپادوکیه قرار گرفته بود، گروهی از کیمریان (گیمریان، گومریان= پرستندگان خیمریا= نیمه بزکوهی- نیمه سگسان) سکنی گرفته بودند. نام و نشان این مردم را می توان در نام و نشان کُردان زازا (دملی) شناسایی نمود چه در لغتنامه عربی کهن تاج العروس نام زازا به صورت زرزائیه قید شده است که این نام و همچنین نام دیگرشان دملی به معنی دارندگان زبان و گفتار سفت و زمخت و پُر گو هستند. می دانیم که این همچنین معنی لفظی نام قوم ستروخاتیان نیز هست که هرودوت آن را در شمار یکی از شش قوم تشکیل دهنده اتحادیه اقوام ماد آورده است. اگر نام ستروخات را به معنی دارندگان خانه های سفت و سنگی بگیریم در این صورت این نام بیانگر نام کردان کرمانج (خانه سنگی، ساگارتی) است. به هر روی آشکار است که نام گومر (کیمری) مترادف با نام گوتی و کُرد و کردوخ به معنی مردم دارنده توتم خیمریا بوده است. مسلم به نظر میرسد نامهای مترادف ستروخات و زرزائیه از ترجمه عامیانه نام گومر (کیمری) به پُرگو و بسیار گو عاید گردیده است.
گوران-مغان: کرمانشاه مطابق خبر خارس میتیلنی در باب زریادر (گائوماته زرتشت) و خبر کتیبه بیستون به تناوب محل سکونت مگابرن ویشتاسپ و برادرکوچکش زریادر (گائوماته زرتشت مغ) بوده است. می دانیم همین ناحیه محل ترور شدن گائوماته زرتشت توسط داریوش و همراهانش می باشد و دخمه وی نیز همراه با تصویر حاکی شده بلند وی در روستای سکاوند بخش هرسین قرار گرفته است. این امر نشان میدهد که قبیله بزرگی از مغان همانند مغان سمت دشت مغان در همان ناحیه کرمانشاهان سکنی داشته اند. نام گوران (گائو-رئو- ان) را می توان به معنی دارندگان سرودهای دینی با شکوه (=افدستا، اوستا) معنی نمود. مسلم به نظر میرسد نام قرآن به وساطت مردم بین النهرین از نام قبیله روحانی ماد اخذ شده است. چه کُردان سرودهای دینی و ملی کهن خود را هنوز هم گورانی می نامند.
ساگارتیان (دارندگان خانه های سنگی)- دارندگان لهجه کًردی کرمانجی: نظر به محل قیام چیتران تخمه ساگارتی که خود را از تبار فرمانروایان ماد معرفی میکرد و محل دخمه کی خشثرو (هوخشتره، کیخسرو) در دره شهر زور (حوالی سلیمانیه) تردیدی باقی نمی ماند که نام زبان کُردی عمده یعنی کُرمانجی (منسوب خانه سنگی) از نام همین مردم حکومتی قوم ماد پدید آمده است. این نام از نظر معنی و موقعیت جغرافیایی مردم مسما بدان با نام لولوبیان (رعایا و کشاورزان مناطق کوهستانی) در آذربایجان و کردستان ایران عهد باستان مطابقت پیدا می کند. نظر به نام کردان علوی موسوم به فعلی که تقریباً مترادف نام نکوهش بار باطنی (عمادی) نزد اعراب دوره خلفا است؛ به نظر میرسد نام لهجه کردی عمده دیگر کردان یعنی بادینی از تلخیص همین نام باطنی پدید آمده است. در رابطه با خود فرمانروایان بزرگ قوم اصلی و بزرگ ماد یعنی ساگارتیان گفتنی است. نگارنده ضمن کتاب گزارش زادگاه زرتشت و تاریخ اساطیری ایران و طی مقالات تکمیلی بعدی، یکی بودن کیانیان با پادشاهان ماد را با دلایل روشن اثبات نموده است.
چهارشنبه، شهریور ۲۵، ۱۳۸۸
تحقیقی دربارۀ اساطیر پیدایی شطرنج و معنی لفظی آن
از سمت راست: فیل، اسب، سرباز، وزیر (فرزین)، رخ (قلعه)، شاه.
برای کلمه شترنج (چترنگ هندوان) در فرهنگنامه ها معانی لفظی غله مخلوط و چهار گروه نظامی را آورده اند که به نظر میرسد از میان نظریه دومی اساسی درست و در حقیقت نیمه درست است. گرچه روایتی عامیانه و متأخر از ابوریحان بیرونی در باب شطرنج، آن را با همان مفهوم غله مربوط میسازد: مطابق روایت ابوریحان بیرونی در داستان پیدایی شطرنج شرهام (دارای روش بُرّا و شکست دهنده) راجه هند به وزیر خود سیسا (معلم) بن دهیر (دانا) متعهد میشود در مقابل اختراع شطرنج دانه های گندم بر اساس محاسبه خاص خود سیسا به وی اهدا کند. در نزد ابوریحان بیرونی خود نام مشابه این پادشاه در داستان ارسال شطرنج توسط دیوشیرم (دارای روش بُرّای خدایگانی) راجه هند به ایران نیز که از برای آزمودن خرد و دانایی ایرانیان دربار انوشیروان صورت گرفته تکرار شده است که گویند بزرگمهر بُختگان هم در برابر آن تخته «نرد» (نیواردشیر / نردشیر) را بساخت و به هندوستان فرستاد؛ داستان روائی این امر در رساله پهلوی ماتیگان چترنگ آمده است، ر . ک: ایران در زمان ساسانیان (کریستن سن)، ترجمه رشید یاسمی.
امّا مسلم به نظر میرسد نام شترنج یا چترنگ در اصل سانسکریتی دیرینه اش از ریشه کلمات چاتوره (دانش و مهارت) و رنگ (گروهها و ستونهای نطام ارتش) یا بر اساس تلفظ ایرانی آن مرکب از کلمات سانسکریتی و اوستایی شاترو (دشمن) و انچ (مات نمودن) ترکیب یافته است که در مجموع آنهامعنی دانش نظامی مات نمودن لشکریان دشمن را بدست می دهند .لذا وجه اشتقاق اول به معنی دانش لشکرکشی و جابجایی نیروهای نظامی در مقابل لشکریان مخاصم است. در تأیید این معنی گفته شده است نام شطرنج در ادبيات سنسكريت نخستين بار در اين اثر آمده. در اين داستان نام شطرنج «شتورنگا» برده شده كه گفتهاند: «اشاره بدو جناح قشون هند مينمايد». در تأیید این معنی واژه رخ در شاهنامه و در اصطلاح شترنج نیز به همین معنی رده، سامانه و صف نظامی است. از اینجا معلوم میشود چرا تیمور لنگ جهانگشا ودارای لشکر جرار شترنج باز ماهری بوده است. وجه اشتقاق دوم با خود اصطلاح کیش (راندن) و مات (تسلیم کردن) در شطرنج مطابق است که مسلم به نظر میرسد از یک معنی لفظی خود شترنج استخراج شده است چه در لغت اوستایی واژه انچ به معانی راندن و دور کردن و مات نمودن است. می دانیم کلمه کیش درفارسی و پهلوی به معنی راندن و دور کردن همچنین به معنی دانش و آیین و روش است. لذا در کّل اگر صورهندی-ایرانی نام شترنج یعنی چترنگ یا شاترو-انچ را مرکب از ریشه های چاتوره (مهارت و دانش اساسی)-یا شاترو (دشمن) و انچ بگیریم (مات کردن) بگیریم راه درستتر و اساسی را رفته ایم و در این صورت آنها در مجموع به معنی دانش مات کردن دشمن خواهند بود.
در شاهنامه فردوسی ضمن اسطورهً شترنج از دو فرمانروا به اسامی جمهور (سّری، مرموز) و برادرش مای (دانا) و پسران ایشان به اسامی گو (جیوا یعنی زنده و فاتح) و طلخند (مغلوب و سرنگون) در سمت شهر سندلی (مرکز "سند= هند اصلی") نام برده شده اند که با توجه به معنی اسامی شان بسیار بعید به نظر میرسد اسامیی تاریخی بوده باشند. گروهی با توجه به شباهت نام مای با نام پادشاه سکایی هند مائوئس خواسته اند داستان پیدایی شترنج را بدین خاندان منسوب بدارند که صحیح نمی نماید.
داستان دانه گندم درخواستی سیسا مطابق گفته ابوریحان بیرونی از این قرار است:
شرهام شاه ، پادشاه هندوستان را وزیری بود که علاوه بر حس فداکاری ، فکری کنجکاو و تصوری خلاقه داشت و بدین سبب نزد شاه منزلتی بس رفیع پیدا کرده بود آن چنان که در کلیه امور بدون مشورت او ، قدمی برنمی داشت نامش سیسابن دهیر بود. وی روزی یکی از نمونه های تصور خلاقه اش را که اختراع شطرنج بود به حضور شاه آورد و اظهار داشت اعلیحضرتا برای آنکه از کار خسته نگردند و آرامش و استراحتی بفرمایند ، سرگرمی موافقی بنام شطرنج خدمتشان معرفی می گردد و شروع به شرح و بسط نمود.
شاه گفت:" وزیر من مرد روشن بین و آزاده ای است که نیازهای حقیقی ما را برای تمام لحظات منظور و ما را خرسند می سازد ، وزیر باید در برابر اختراع خود پاداشی تقاضا نماید ". وزیر گفت:" من هیچگاه در جستجوی امتیازات مادی نبوده و زندگی قهرمانی خود را فقط در راه خدمتگزاری به مردم خواستار بوده ام."
شاه افزود:" ما همیشه از مواهب مشورتی تو برخوردار بوده ایم و چاره ای جز تعیین پاداش خود نخواهی داشت". وزیر گفت:" در اینصورت دستور فرمایند که در خانه اول شطرنج یک دانه و در خانه دوم دو دانه و در سوم ، چهار دانه و به همین نحو هر خانه بعدی را دو برابر قبلی گندم بگذارند". شاه با تعجب از این پیشنهاد به ظاهر غیر معقول و ناچیز ، کیسه بزرگی از گندم طلبیده به نحوی که قرار بود عمل شد ، توده گندمها در برابر چراغهای نورانی قصر به خودنمایی پرداخت ، چون به خانه بیستم رسیدند گندمها تمام شده بود.
شاه در اندیشه فرورفته ، حساب کرد دید وزیرش از او 18446744073709551615دانه گندم که محصول 2000سال دنیای روزبود ، خواسته است." (بر گرفته از مقاله زکاوت وزیر، دکتر رضا پاکنژاد).
درمقاله ابوالفضل خطیبی، فرضیه ای دربارۀ پیدایش شطرنج و ارتباط میان رخ و قلعه می خوانیم: "در شاهنامه داستان پیدایش شطرنج در ضمن داستانی با عنوان « گو و طلخند» در بخش پادشاهی نوشین¬روان(خسرو انوشیروان) آمده است. داستان از این قرار است که پادشاهی به نام جمهور در هند بر هندوان از کشمیر تا مرز چین فرمانروایی می¬کرد. او در حالی که پسر خردسالی به نام گَو داشت، بمرد و پس از او بزرگان کشور برادرِ جمهور به نام مای را که از سوی برادر بر دَنبَر حکمرانی داشت، به پادشاهی برداشتند و او بیوۀ جمهور را نیز به زنی گرفت. پس از مدتی مای نیز در حالی که پسر خردسالی به نام طلخند داشت، درگذشت، در حالی که تلحند ۲ ساله و گو ۷ ساله بود و بزرگان، ادارۀ کشور را به مادر فرزندان جمهور و مای سپردند تا پسران به سنّی برسند که لایق پادشاهی باشند. گو و طلخند بزرگ شدند و هریک جداگانه نزد مادر می¬آمدند که پادشاهی از آنِ کیست و:
بدین مام گفتی که تخت آنِ تست/خردمندی و رای و بخت آنِ تست
به دیگر پسر هم برین¬سان سَخُن/ همی¬راندی تا سَخُن شد کَهُن[1]
گو و طلخند هر کدام گمان می¬کردند مادر می¬خواهد آن دیگری را پادشاهی دهد و هر یک خود را سزاوار پادشاهی می-دانست: گو بدان سبب که بزرگتر و پسر پادشاه اول است و طلخند بدان سبب که پسر بلافصلِ فرمانروای پیشین است. سرانجام اختلاف بالا گرفت و پسران هریک برای خود وزیری برگزیدند و در ایوان شاهی دو تخت نهادند و بر آن بنشستند. بزرگان کشور که در انتخاب یکی از پسران ناتوان بودند، گروهی به گو و گروهی دیگر به طلخند پیوستند. در نتیجه بین گو و طلخند جنگ درگرفت. هریک بر پیلی نشسته جنگ را فرماندهی می¬کرد. سرانجام طلخند چون بسیاری از یارانش را از دست داد واز پیروزی خود ناامید گشت، بر زینِ پیل بمرد. مادر چون خبر یافت، آتشی برفروخت تا خود را بسوزاند، ولی گو سر رسید و مادرش را در آغوش گرفت و بدو گفت که مرا به برادرکشی متهم مکن! طلخند خودش مرد. من برای تو شرح می¬دهم که طلخند چگونه مرد و چنانچه نپذیرفتی، در پیشِ تو خود را به آتش می¬افکنم. پس مادر از گو خواست تا بگوید که طلخند چگونه بر پیل جان داد. گو، موبدان و دانشمندان را از سراسر هند به سندلی، پایتخت خود فراخواند و صحنۀ جنگ و چگونگی مردن طلخند را برای آنان شرح داد و از آنان خواست تا به او بگویند که این ماجرا را چگونه برای مادرش وصف کند که او آرام گیرد.موبدان و دانشمندان تختی چهارگوش از آبنوس ساختند و آن را به صد خانه تقسیم کردند و طبق توصیف گو پیادگان و سواران و پیلان و وزیران هر دو سپاه را که صورتکهای آنها را از ساج و عاج ساخته بودند، بر روی تخت آرایش دادند. بقیۀ ماجرا را از روی شاهنامه بخوانیم:
زمیدان چو برخاست آوازِ کوس/جهاندیدگان خواستند آبنوس
3350یکی تخت کردند ازو چارسوی/دو مردِ گرانمایه و نیک¬خوی
همانند آن کنده و رزمگاه/ به روي اندرآورده رويِ سپاه
بر آن تخت صد خانه کرده نگار/ خراميدنِ لشکر و شهريار
پس آنگه دو لشکر زِ ساج و زِ عاج/ دو شاه سرافراز با فرّ و تاج
پياده پديد اندر او با سوار/ صفت کرده آرايشِ کارزار
3355از اسپان و پيلان و دستورِ شاه/ مبارز که اسپ افگند بر سپاه
همه کرده پيکر بهآيينِ جنگ/ يکي تيز و جنبان، يکي با درنگ
بياراسته شاه قلبِ سپاه/ زِ يك دست فرزانة نيكخواه
اَبَر دست شاه از دورويه دو پيل/ زِ پيلان شده گَرد همرنگِ نيل
دو اشتر برِ پيل كرده بهپاي/ نشانده بر ايشان دو پاكيزهراي
3360به زير شتر در دو اسپ و دو مرد/ كه پرخاش جويند روزِ نبرد
مبارز دو رخ بر دو روي دو صف/ زِ خونِجگر بر لب آورده كف
پياده برفتي زِپيش و زِپس/ كجا بود در جنگ فريادرس
چو بگذاشتي تا سر آوردگاه/ نشستي چو فرزانه بر دستِ شاه
همان نیز فرزانه یک خانه بیش/نرفتی، نبودی ازین شاه پیش
3365سه خانه برفتي سرافراز پيل/ بديدي همه رزمگه از دو ميل
سه خانه برفتی شتر همچنان/بر آوردگاه بر دمان و دنان
همان رفتن اسپ سه خانه بود/ به رفتن يكي خانه بيگانه بود
نرفتي كسي پيشِ رخ كينهخواه/ هميتاختي او همه رزمگاه
هميراند هريك به ميدانِ خويش/ به رفتن نكردي كسي كمّوبيش
3370چو ديدي کسي شاه را در نبرد/ به آواز گفتي که اي شاهْ بَرد
[شه از خانة خويش برتر شدي/ همي تا بر او جايْ تنگ آمدي]
وُزآنپس ببستند بر شاه راه/ رخ و اسپ و فرزين و پيل و سپاه
نگه کرد شاه اندر آن چارسوي/ سپه ديد افگنده پُر چين به روي
از آب و زِ کنده بر او بسته راه/ چپوراست و پيشوپس اندر سپاه
3375شد از رنج و از تشنگي شاه مات/ چنين يافت از چرخِ گردان برات
زِ شطرنجِ طلخند بُد آرزوي/ گَوْ آن شاه آزاده و نيکخوي
هميکرد مادر به بازي نگاه/ پُر از خون دل ازبهرِ طلخند شاه
همه کام و رايش به شطرنج بود/ زِ طلخند جانش پُر از رنج بود
3380هميشه هميريخت خونين سرشک/ بر آن درد، شطرنج بودش بزشک[2]
بدین¬سان شطرنج اختراع شد. خوانندگان علاقه¬مند برای شرح هریک از بیتهای بالا و نیز کل بیتهای داستان، می¬توانند به یادداشتهای بنده مراجعه کنند[3]. نگارنده هنگامی که یادداشتهای این بخش از شاهنامه را می نوشتم، ساعتهای بسیار به تحقیق دربارۀ پیشینۀ تاریخی آن سپری کردم و به ویژه از طریق اینترنت به همه جا سرک کشیدم تا شاید سرنخی به دست آورم. البته به گمانم از این همه کوشش و گشت و گذار دست خالی بازنگشته¬ام. اجازه بدهید نخست این نکته را یادآور شوم که این داستان به واقع یک تراژدی است. نبرد بین دو برادر که هردو خود را سزاوار پادشاهی می¬دانند و در این ادعا به نوعی محق هم هستند. ماجرایی چون مرگ جمهور، جانشینی برادرش مای و مرگ زودهنگام مای و خردسال بودن گو و طلخند، پسران جمهور و مای، البته بسیار نادر است و کمتر روی میدهد. در این شرایط خاص منشأ تراﮊدی تقابل دو گونه مشروعیت پادشاهی است. از بین دو پسر از یک مادر، یکی بزرگتر (گو)، پسر پادشاه ماقبل آخر (جمهور) و دیگری کهتر (طلخند)، پسر پادشاه آخر (مای) کدام یک دارای مشروعیت بیشتری است؟
1- گو مدعی است که چون برادر بزرگتر و پسر پادشاه ماقبل آخر است، به پادشاهی سزاوارتر است. به ویژه بر این نکته تأکید میکند که اگر او در زمان مرگ پادشاه ماقبل آخر، بالغ بود، خود جانشین پدرش میشد و هرگز پادشاهی به مای نمیرسید.
2- طلخند مدعی است که پسر بزرگتر بودن مشروعیت نمیآورد و شایستگی معیار گزینش، جانشین مای است و چون خود پسر پادشاه آخر است، طبق اصل معمول جانشینی در نظام پادشاهی، اوست که سزاوار پادشاهی است. البته طلخند بر نکته اخیر آشکارا تأکید نمیکند، از همین رو خواننده طی خواندن داستان نخست حق را به گو میدهد، به ویژه آنکه طلخند برخلاف گو به یارانش فرمان میدهد تیغهای کینه را برکشند، ولی درنهایت کشته شدن جوان ناکام داستان حس ترحم را در خواننده سخت برمیانگیزد...
[1] . تصحیح نگارنده و جلال خالقی مطلق، بنیاد میراث ایران، نیویورک 1387/2008؛ تهران، مرکز دایرۀ المعارف بزرگ اسلامی 1387، ص323، ب2905-2906.
[2] .همان، ص358-360
[3] . جلال خالقی مطلق، یادداشتهای شاهنامه، بخش سوم و چهارم، بنیاد میراث ایران، نیویورک،2008/1387. ...."
یعقوبی نیز روایتی همسان فردوسی را بیان میکند: "زنی خردمند بر هندوستان فرمانروایی میکرد دشمن به کشور او تاخت و یکی از ۴ فرزند او در جنگ کشته شد. مردم برای آگاه کردن پادشاه، دست به دامان دانشمندی به نام غفلان (غافلگیر کننده) شدند و او شترنگ را پدید آورد که جنگی بدون کُشتار بود. سپس آن را به شاگرد خود یاد داد و در حضور پادشاه با او بازی کرد و در پایان گفت: شاه مات، ملکه به خود آمد و دریافت دیدگاه او چیست. پس به غفلان گفت آیا پسرم کشته شد؟ غفلان گفت تو خود فرمودی. ملکه پس از پایان کار سوگواری از غفلان حاجت خواست، غفلان به قراری که گذشت، گندم خواست و چون کار محاسبه گندم به دشواری کشید، گفت مرا نیازی بدان نیست؛ زیرا (منبع سایت آریاپارس) ".اندکی از دنیا مرا بسنده است
بازگویی فردوسی از درونشُد شترنگ به ایران به احتمال زیاد برپایه ی ماتیکان چترنگ(از آثار پهلوی و ساسانی) به نظم کشیده شده است: فرستاده ی رای، پادشاه هند با هزار بار شتر به درگاه نوشین روان می آید. از پیشکش های شاه هند به پادشاه ایران یک تخت شترنگ هست. فرستاده افزون بر پیشکش کردن هدایا پیام رای را نیز میرساند:
کسی کو به دانش برد رنج بیش ** به فرمای تا تخت شطرنج پیش
نهند و زهر گونه رای آورند ** که این نغز بازی به جای آورند
بدانند هر مهره ای را بنام ** که چون راند بایدش و خانه کدام
پیاده بدانند و پیل و سپاه ** رخ و اسپ و رفتار فرزین و شاه
اگر فرهیختگان و دانشمندان ایرانی توانستند این بازی را یاد بگیرند و از آن سر در بیاورند، همان باژ همیشگی را به بارگاه شاه ایران میفرستیم، اما اگر چنین نشد، چون در دانش و خرد از ما شکست خورده اند، افزون بر اینکه نباید باژی از ما بخواهید که باید به پرداخت باژ به ما نیز تن در دهید، چرا که دانش برتر از هر چیزیست.
انوشیروان یک هفته زمان خواست و پس از آنکه همه بزرگان و اندیشمندان از رمزگشایی بازی درماندند، بُزُرگمهر دانشمند و پُرآوازه، پس از دیدن بازی اینچنین میگوید:
من این نغز بازی به جای آورم *** خرد را برین رهنمای آورم
و چنین میکند پس از یک روز و یک شب به همه ی ریزه کاری های آن پی میبرد در بارگاه انوشیروان به فرستاده ی رای چنین میگوید:
بیاراست دانا یکی رزمگاه * به قلب اندرون ساخته جای شاه
چپ و راست صف برکشیده سپاه ** پیاده به پیش اندورن رزم خواه
هشیوار دستور بر دست شاه ** به رزم اندرونش نماینده راه
بیاراسته پیل جنگی دو سوی ** به جنگ اندرون همگنان کرده روی
وزو برتر اسپان جنگی به پای ** نشانده بر ایشان دو پاکیزه رای
هماورد گشته رخان بر دو روی ** به دست چپ و راست پرخاشجوی
چو بوزرجمهر آن سپه را براند ** همه انجمن در شگفتی بماند
سپس بزرگمهر دانا بازی نَرد را می آراید و تخته نرد برای رای فرستاده میشود و هندوان از رمزگشایی آن در میمانند و باژ همیشگی از هند به دربار انوشیروان سرازیر میشود. ریچارد فرای بدین نتیجه رسیده است که: "شطرنج را برزویه ی پزشک (بزرگمهر)، به همراه شماری نسک سانسکریت از هندوستان به ایران آورده است (منبع سایت آریاپارس).
شطرنج درداستان کهن هندی راوانا- چون توجه شده است كه هندوان به جنگ رغبتي ندارند و آنرا حرام ميدانند ازينرو با انديشه سازندگي شطرنج جور نميآمده اين داستان را سرويليم جونز خاورشناس انگليسي بنياد گذار انجمن آسيائي بنگال از قول پانديتي چنين نقل ميكند:
«در كتابهاي قديم حقوقي هندوان نامي از شطرنج بميان آمده است و مخترع آن زن راوانا پادشاه سرانديب معرفي شده ك هدر هنگام حمله «راما» به پايتخت سرانديل همسرش «راوانا» را بوسيله آن سرگرم نگاهداشته است.»
اين روايت ميخواهد با يك نقلقول قدمت شزرنج را به چهار تا پنجهزار سال پيش برساند ولي معلوم نيست كه اين روايت تا چه اندازه جنبه تاريخي داشته باشد.
اين داستان را عبدالعزيز المظفر نويسنده عرب چنين نقل ميكند:
«راوان پادشاه لانكا در 3800 سال پيش از ميلاد مسيح دلبستگي بسيار به جنگ داشت. زن او مانداداري ميخواست از بسياري محبت بشوهر كاري كند كه از دلبستگي او بجنگ بكاهد ازينرو بساختن بازي مخصوصي كه دو رده سپاهيان را در برابر هم نشان دهد پرداخت تا پادشاه بآن سرگرم شود و نيز گفتهاند مانداداري گروهي از دانشمندان را به ساختن اين بازي واداشت و نام شاتران جاي بر آن نهاد و گفتهاند معني «شاتران» در زبان سنسكريت دشمن و معني «جاي» پيروز شونده ميباشد كه شاتران جاي بمعني پيروز شونده بر دشمن باشد و پادشاه راوان يا راوانا بر راما پيروز گشت.»
اين داستان را بلاقي چنين نقل ميكند:
«پادشاهي به علتي از اسب سواري محروم گشت روزي به حكيمان و مشاوران خود گفت چارهاي بينديشند تا بتواند بيسواري اسب و ياري اسلحه و جنگ و ستيز در برابر صفوف دشمن زورآزمائي كند. حكيمي بنام لجلاج بخانه رفت و بساط شطرنج بهمراه خويش آورد و روش بازي كردن آنرا بپادشاه آموخت پادشاه خرسند گشت و بخ حكيم انعاماتي داد و بقيه زندگانياش را با شطرنج خوش بگذرانيد.
«پس از درگذشت وي ملكه بيوهاش كه باردار بود زمام امور كشور دردست گرفت پس از چندي پسري آورد و اورا شاهبخت ناميد. شاهبخت زير تربيت آموزگاران شايسته بزرگ شد و جاي پدر بگرفت جنگها كرد و پيروز شد ولي درميدان كارزاري كه با حريفي زورمند روبرو بود جان خود را از دست بداد كسي از ميان سرداران و همداهان ياري آن نداشت كه از سرنوشت شاهبخت مادر را آگاه سازد و مادر بسبب ناآگاهي از پسر آرامش و تاب و توان نداشت.
«روزي حكيمي فرزانه نزد ملكه بيوه بار يافت او را دراندوه بسيار ديد انگيزه چنين حالي از وي بپرسيد او نگراني خويش به حكيم گفت حكيم وي را دلداري داد و از هر درسخني گفت تا از شطرنج سخن بميان آمد و ملكه را بدان متمايل ساخت و روش بازي بوي بياموخت ملكه شطرنج را نيك ياد گرفت و در آن بازي ورزيده گشت و بيشتر اوقات بدان اشتغال يافت.
«روزي ملكه با حكيمي كه باو شزرنج آموخته بود سرگرم بازي شطرنج بود حكيم ميباخت و غلبه با ملكه بود كه يكبار از دهان ملكه «شاه مات» شنيده شد حكيم بازي را همانجا متوقف ساخت و بملكه گفت چنين است سرنوشتي كه پسرتان در ميدان جنگ با آن روبرو شده است و بدينترتيب خبر شكست و درگذشت پسرش را بوي داد از آن پس بازي شطرنج در هندوستان متداول گشت.»
چنانكه ديده ميشود اين داستان بچند جور گفته شده و داستان بالا اگرچه يك داستان هندي است اما از نام شاه و چگونگي جنگ و اصطلاح شاه مات معلوم ميشود كه بيشتر يك داستان ايراني است تا هندي و آنگاه افسانهآميز است.
ما ميدانيم كه شاه نزد ايرانيان از ديرباز ارج و گرامي بوده و در بسياري از حماسهها و داستانها و بازيها وارد شده و اينك اساس شطرنج برمات شدن يا شكست است ازينرو به عقايد ايراني نزديكتر است بويژه چنانكه خواهيم ديد در هرجا شطرنج هست اين نام را از ايراني گرفتهاند حتي در زبانهاي هندي و گجراتي و بنگالي و كشميري و ار دو كه در شبه قاره هند و پاكستان از ديرباز رواج داشته است.
نظام اجتماعي آريائيها از ديرباز با جنگاوري و شاه و وزير و سوارنظام و پيادگان و فيل و قلعهكوب و مانند آن ارتباط داشته ازينرو بآساني ميتوان يافت كه زندگاني كدام دسته و مردم آريائي اقتضاي چنين بازي را داشته است. (برگرفته از مقاله شطرنج در داستانهاي ايراني، به قلم: مجيد يكتائي، سایت بهنام)
برای کلمه شترنج (چترنگ هندوان) در فرهنگنامه ها معانی لفظی غله مخلوط و چهار گروه نظامی را آورده اند که به نظر میرسد از میان نظریه دومی اساسی درست و در حقیقت نیمه درست است. گرچه روایتی عامیانه و متأخر از ابوریحان بیرونی در باب شطرنج، آن را با همان مفهوم غله مربوط میسازد: مطابق روایت ابوریحان بیرونی در داستان پیدایی شطرنج شرهام (دارای روش بُرّا و شکست دهنده) راجه هند به وزیر خود سیسا (معلم) بن دهیر (دانا) متعهد میشود در مقابل اختراع شطرنج دانه های گندم بر اساس محاسبه خاص خود سیسا به وی اهدا کند. در نزد ابوریحان بیرونی خود نام مشابه این پادشاه در داستان ارسال شطرنج توسط دیوشیرم (دارای روش بُرّای خدایگانی) راجه هند به ایران نیز که از برای آزمودن خرد و دانایی ایرانیان دربار انوشیروان صورت گرفته تکرار شده است که گویند بزرگمهر بُختگان هم در برابر آن تخته «نرد» (نیواردشیر / نردشیر) را بساخت و به هندوستان فرستاد؛ داستان روائی این امر در رساله پهلوی ماتیگان چترنگ آمده است، ر . ک: ایران در زمان ساسانیان (کریستن سن)، ترجمه رشید یاسمی.
امّا مسلم به نظر میرسد نام شترنج یا چترنگ در اصل سانسکریتی دیرینه اش از ریشه کلمات چاتوره (دانش و مهارت) و رنگ (گروهها و ستونهای نطام ارتش) یا بر اساس تلفظ ایرانی آن مرکب از کلمات سانسکریتی و اوستایی شاترو (دشمن) و انچ (مات نمودن) ترکیب یافته است که در مجموع آنهامعنی دانش نظامی مات نمودن لشکریان دشمن را بدست می دهند .لذا وجه اشتقاق اول به معنی دانش لشکرکشی و جابجایی نیروهای نظامی در مقابل لشکریان مخاصم است. در تأیید این معنی گفته شده است نام شطرنج در ادبيات سنسكريت نخستين بار در اين اثر آمده. در اين داستان نام شطرنج «شتورنگا» برده شده كه گفتهاند: «اشاره بدو جناح قشون هند مينمايد». در تأیید این معنی واژه رخ در شاهنامه و در اصطلاح شترنج نیز به همین معنی رده، سامانه و صف نظامی است. از اینجا معلوم میشود چرا تیمور لنگ جهانگشا ودارای لشکر جرار شترنج باز ماهری بوده است. وجه اشتقاق دوم با خود اصطلاح کیش (راندن) و مات (تسلیم کردن) در شطرنج مطابق است که مسلم به نظر میرسد از یک معنی لفظی خود شترنج استخراج شده است چه در لغت اوستایی واژه انچ به معانی راندن و دور کردن و مات نمودن است. می دانیم کلمه کیش درفارسی و پهلوی به معنی راندن و دور کردن همچنین به معنی دانش و آیین و روش است. لذا در کّل اگر صورهندی-ایرانی نام شترنج یعنی چترنگ یا شاترو-انچ را مرکب از ریشه های چاتوره (مهارت و دانش اساسی)-یا شاترو (دشمن) و انچ بگیریم (مات کردن) بگیریم راه درستتر و اساسی را رفته ایم و در این صورت آنها در مجموع به معنی دانش مات کردن دشمن خواهند بود.
در شاهنامه فردوسی ضمن اسطورهً شترنج از دو فرمانروا به اسامی جمهور (سّری، مرموز) و برادرش مای (دانا) و پسران ایشان به اسامی گو (جیوا یعنی زنده و فاتح) و طلخند (مغلوب و سرنگون) در سمت شهر سندلی (مرکز "سند= هند اصلی") نام برده شده اند که با توجه به معنی اسامی شان بسیار بعید به نظر میرسد اسامیی تاریخی بوده باشند. گروهی با توجه به شباهت نام مای با نام پادشاه سکایی هند مائوئس خواسته اند داستان پیدایی شترنج را بدین خاندان منسوب بدارند که صحیح نمی نماید.
داستان دانه گندم درخواستی سیسا مطابق گفته ابوریحان بیرونی از این قرار است:
شرهام شاه ، پادشاه هندوستان را وزیری بود که علاوه بر حس فداکاری ، فکری کنجکاو و تصوری خلاقه داشت و بدین سبب نزد شاه منزلتی بس رفیع پیدا کرده بود آن چنان که در کلیه امور بدون مشورت او ، قدمی برنمی داشت نامش سیسابن دهیر بود. وی روزی یکی از نمونه های تصور خلاقه اش را که اختراع شطرنج بود به حضور شاه آورد و اظهار داشت اعلیحضرتا برای آنکه از کار خسته نگردند و آرامش و استراحتی بفرمایند ، سرگرمی موافقی بنام شطرنج خدمتشان معرفی می گردد و شروع به شرح و بسط نمود.
شاه گفت:" وزیر من مرد روشن بین و آزاده ای است که نیازهای حقیقی ما را برای تمام لحظات منظور و ما را خرسند می سازد ، وزیر باید در برابر اختراع خود پاداشی تقاضا نماید ". وزیر گفت:" من هیچگاه در جستجوی امتیازات مادی نبوده و زندگی قهرمانی خود را فقط در راه خدمتگزاری به مردم خواستار بوده ام."
شاه افزود:" ما همیشه از مواهب مشورتی تو برخوردار بوده ایم و چاره ای جز تعیین پاداش خود نخواهی داشت". وزیر گفت:" در اینصورت دستور فرمایند که در خانه اول شطرنج یک دانه و در خانه دوم دو دانه و در سوم ، چهار دانه و به همین نحو هر خانه بعدی را دو برابر قبلی گندم بگذارند". شاه با تعجب از این پیشنهاد به ظاهر غیر معقول و ناچیز ، کیسه بزرگی از گندم طلبیده به نحوی که قرار بود عمل شد ، توده گندمها در برابر چراغهای نورانی قصر به خودنمایی پرداخت ، چون به خانه بیستم رسیدند گندمها تمام شده بود.
شاه در اندیشه فرورفته ، حساب کرد دید وزیرش از او 18446744073709551615دانه گندم که محصول 2000سال دنیای روزبود ، خواسته است." (بر گرفته از مقاله زکاوت وزیر، دکتر رضا پاکنژاد).
درمقاله ابوالفضل خطیبی، فرضیه ای دربارۀ پیدایش شطرنج و ارتباط میان رخ و قلعه می خوانیم: "در شاهنامه داستان پیدایش شطرنج در ضمن داستانی با عنوان « گو و طلخند» در بخش پادشاهی نوشین¬روان(خسرو انوشیروان) آمده است. داستان از این قرار است که پادشاهی به نام جمهور در هند بر هندوان از کشمیر تا مرز چین فرمانروایی می¬کرد. او در حالی که پسر خردسالی به نام گَو داشت، بمرد و پس از او بزرگان کشور برادرِ جمهور به نام مای را که از سوی برادر بر دَنبَر حکمرانی داشت، به پادشاهی برداشتند و او بیوۀ جمهور را نیز به زنی گرفت. پس از مدتی مای نیز در حالی که پسر خردسالی به نام طلخند داشت، درگذشت، در حالی که تلحند ۲ ساله و گو ۷ ساله بود و بزرگان، ادارۀ کشور را به مادر فرزندان جمهور و مای سپردند تا پسران به سنّی برسند که لایق پادشاهی باشند. گو و طلخند بزرگ شدند و هریک جداگانه نزد مادر می¬آمدند که پادشاهی از آنِ کیست و:
بدین مام گفتی که تخت آنِ تست/خردمندی و رای و بخت آنِ تست
به دیگر پسر هم برین¬سان سَخُن/ همی¬راندی تا سَخُن شد کَهُن[1]
گو و طلخند هر کدام گمان می¬کردند مادر می¬خواهد آن دیگری را پادشاهی دهد و هر یک خود را سزاوار پادشاهی می-دانست: گو بدان سبب که بزرگتر و پسر پادشاه اول است و طلخند بدان سبب که پسر بلافصلِ فرمانروای پیشین است. سرانجام اختلاف بالا گرفت و پسران هریک برای خود وزیری برگزیدند و در ایوان شاهی دو تخت نهادند و بر آن بنشستند. بزرگان کشور که در انتخاب یکی از پسران ناتوان بودند، گروهی به گو و گروهی دیگر به طلخند پیوستند. در نتیجه بین گو و طلخند جنگ درگرفت. هریک بر پیلی نشسته جنگ را فرماندهی می¬کرد. سرانجام طلخند چون بسیاری از یارانش را از دست داد واز پیروزی خود ناامید گشت، بر زینِ پیل بمرد. مادر چون خبر یافت، آتشی برفروخت تا خود را بسوزاند، ولی گو سر رسید و مادرش را در آغوش گرفت و بدو گفت که مرا به برادرکشی متهم مکن! طلخند خودش مرد. من برای تو شرح می¬دهم که طلخند چگونه مرد و چنانچه نپذیرفتی، در پیشِ تو خود را به آتش می¬افکنم. پس مادر از گو خواست تا بگوید که طلخند چگونه بر پیل جان داد. گو، موبدان و دانشمندان را از سراسر هند به سندلی، پایتخت خود فراخواند و صحنۀ جنگ و چگونگی مردن طلخند را برای آنان شرح داد و از آنان خواست تا به او بگویند که این ماجرا را چگونه برای مادرش وصف کند که او آرام گیرد.موبدان و دانشمندان تختی چهارگوش از آبنوس ساختند و آن را به صد خانه تقسیم کردند و طبق توصیف گو پیادگان و سواران و پیلان و وزیران هر دو سپاه را که صورتکهای آنها را از ساج و عاج ساخته بودند، بر روی تخت آرایش دادند. بقیۀ ماجرا را از روی شاهنامه بخوانیم:
زمیدان چو برخاست آوازِ کوس/جهاندیدگان خواستند آبنوس
3350یکی تخت کردند ازو چارسوی/دو مردِ گرانمایه و نیک¬خوی
همانند آن کنده و رزمگاه/ به روي اندرآورده رويِ سپاه
بر آن تخت صد خانه کرده نگار/ خراميدنِ لشکر و شهريار
پس آنگه دو لشکر زِ ساج و زِ عاج/ دو شاه سرافراز با فرّ و تاج
پياده پديد اندر او با سوار/ صفت کرده آرايشِ کارزار
3355از اسپان و پيلان و دستورِ شاه/ مبارز که اسپ افگند بر سپاه
همه کرده پيکر بهآيينِ جنگ/ يکي تيز و جنبان، يکي با درنگ
بياراسته شاه قلبِ سپاه/ زِ يك دست فرزانة نيكخواه
اَبَر دست شاه از دورويه دو پيل/ زِ پيلان شده گَرد همرنگِ نيل
دو اشتر برِ پيل كرده بهپاي/ نشانده بر ايشان دو پاكيزهراي
3360به زير شتر در دو اسپ و دو مرد/ كه پرخاش جويند روزِ نبرد
مبارز دو رخ بر دو روي دو صف/ زِ خونِجگر بر لب آورده كف
پياده برفتي زِپيش و زِپس/ كجا بود در جنگ فريادرس
چو بگذاشتي تا سر آوردگاه/ نشستي چو فرزانه بر دستِ شاه
همان نیز فرزانه یک خانه بیش/نرفتی، نبودی ازین شاه پیش
3365سه خانه برفتي سرافراز پيل/ بديدي همه رزمگه از دو ميل
سه خانه برفتی شتر همچنان/بر آوردگاه بر دمان و دنان
همان رفتن اسپ سه خانه بود/ به رفتن يكي خانه بيگانه بود
نرفتي كسي پيشِ رخ كينهخواه/ هميتاختي او همه رزمگاه
هميراند هريك به ميدانِ خويش/ به رفتن نكردي كسي كمّوبيش
3370چو ديدي کسي شاه را در نبرد/ به آواز گفتي که اي شاهْ بَرد
[شه از خانة خويش برتر شدي/ همي تا بر او جايْ تنگ آمدي]
وُزآنپس ببستند بر شاه راه/ رخ و اسپ و فرزين و پيل و سپاه
نگه کرد شاه اندر آن چارسوي/ سپه ديد افگنده پُر چين به روي
از آب و زِ کنده بر او بسته راه/ چپوراست و پيشوپس اندر سپاه
3375شد از رنج و از تشنگي شاه مات/ چنين يافت از چرخِ گردان برات
زِ شطرنجِ طلخند بُد آرزوي/ گَوْ آن شاه آزاده و نيکخوي
هميکرد مادر به بازي نگاه/ پُر از خون دل ازبهرِ طلخند شاه
همه کام و رايش به شطرنج بود/ زِ طلخند جانش پُر از رنج بود
3380هميشه هميريخت خونين سرشک/ بر آن درد، شطرنج بودش بزشک[2]
بدین¬سان شطرنج اختراع شد. خوانندگان علاقه¬مند برای شرح هریک از بیتهای بالا و نیز کل بیتهای داستان، می¬توانند به یادداشتهای بنده مراجعه کنند[3]. نگارنده هنگامی که یادداشتهای این بخش از شاهنامه را می نوشتم، ساعتهای بسیار به تحقیق دربارۀ پیشینۀ تاریخی آن سپری کردم و به ویژه از طریق اینترنت به همه جا سرک کشیدم تا شاید سرنخی به دست آورم. البته به گمانم از این همه کوشش و گشت و گذار دست خالی بازنگشته¬ام. اجازه بدهید نخست این نکته را یادآور شوم که این داستان به واقع یک تراژدی است. نبرد بین دو برادر که هردو خود را سزاوار پادشاهی می¬دانند و در این ادعا به نوعی محق هم هستند. ماجرایی چون مرگ جمهور، جانشینی برادرش مای و مرگ زودهنگام مای و خردسال بودن گو و طلخند، پسران جمهور و مای، البته بسیار نادر است و کمتر روی میدهد. در این شرایط خاص منشأ تراﮊدی تقابل دو گونه مشروعیت پادشاهی است. از بین دو پسر از یک مادر، یکی بزرگتر (گو)، پسر پادشاه ماقبل آخر (جمهور) و دیگری کهتر (طلخند)، پسر پادشاه آخر (مای) کدام یک دارای مشروعیت بیشتری است؟
1- گو مدعی است که چون برادر بزرگتر و پسر پادشاه ماقبل آخر است، به پادشاهی سزاوارتر است. به ویژه بر این نکته تأکید میکند که اگر او در زمان مرگ پادشاه ماقبل آخر، بالغ بود، خود جانشین پدرش میشد و هرگز پادشاهی به مای نمیرسید.
2- طلخند مدعی است که پسر بزرگتر بودن مشروعیت نمیآورد و شایستگی معیار گزینش، جانشین مای است و چون خود پسر پادشاه آخر است، طبق اصل معمول جانشینی در نظام پادشاهی، اوست که سزاوار پادشاهی است. البته طلخند بر نکته اخیر آشکارا تأکید نمیکند، از همین رو خواننده طی خواندن داستان نخست حق را به گو میدهد، به ویژه آنکه طلخند برخلاف گو به یارانش فرمان میدهد تیغهای کینه را برکشند، ولی درنهایت کشته شدن جوان ناکام داستان حس ترحم را در خواننده سخت برمیانگیزد...
[1] . تصحیح نگارنده و جلال خالقی مطلق، بنیاد میراث ایران، نیویورک 1387/2008؛ تهران، مرکز دایرۀ المعارف بزرگ اسلامی 1387، ص323، ب2905-2906.
[2] .همان، ص358-360
[3] . جلال خالقی مطلق، یادداشتهای شاهنامه، بخش سوم و چهارم، بنیاد میراث ایران، نیویورک،2008/1387. ...."
یعقوبی نیز روایتی همسان فردوسی را بیان میکند: "زنی خردمند بر هندوستان فرمانروایی میکرد دشمن به کشور او تاخت و یکی از ۴ فرزند او در جنگ کشته شد. مردم برای آگاه کردن پادشاه، دست به دامان دانشمندی به نام غفلان (غافلگیر کننده) شدند و او شترنگ را پدید آورد که جنگی بدون کُشتار بود. سپس آن را به شاگرد خود یاد داد و در حضور پادشاه با او بازی کرد و در پایان گفت: شاه مات، ملکه به خود آمد و دریافت دیدگاه او چیست. پس به غفلان گفت آیا پسرم کشته شد؟ غفلان گفت تو خود فرمودی. ملکه پس از پایان کار سوگواری از غفلان حاجت خواست، غفلان به قراری که گذشت، گندم خواست و چون کار محاسبه گندم به دشواری کشید، گفت مرا نیازی بدان نیست؛ زیرا (منبع سایت آریاپارس) ".اندکی از دنیا مرا بسنده است
بازگویی فردوسی از درونشُد شترنگ به ایران به احتمال زیاد برپایه ی ماتیکان چترنگ(از آثار پهلوی و ساسانی) به نظم کشیده شده است: فرستاده ی رای، پادشاه هند با هزار بار شتر به درگاه نوشین روان می آید. از پیشکش های شاه هند به پادشاه ایران یک تخت شترنگ هست. فرستاده افزون بر پیشکش کردن هدایا پیام رای را نیز میرساند:
کسی کو به دانش برد رنج بیش ** به فرمای تا تخت شطرنج پیش
نهند و زهر گونه رای آورند ** که این نغز بازی به جای آورند
بدانند هر مهره ای را بنام ** که چون راند بایدش و خانه کدام
پیاده بدانند و پیل و سپاه ** رخ و اسپ و رفتار فرزین و شاه
اگر فرهیختگان و دانشمندان ایرانی توانستند این بازی را یاد بگیرند و از آن سر در بیاورند، همان باژ همیشگی را به بارگاه شاه ایران میفرستیم، اما اگر چنین نشد، چون در دانش و خرد از ما شکست خورده اند، افزون بر اینکه نباید باژی از ما بخواهید که باید به پرداخت باژ به ما نیز تن در دهید، چرا که دانش برتر از هر چیزیست.
انوشیروان یک هفته زمان خواست و پس از آنکه همه بزرگان و اندیشمندان از رمزگشایی بازی درماندند، بُزُرگمهر دانشمند و پُرآوازه، پس از دیدن بازی اینچنین میگوید:
من این نغز بازی به جای آورم *** خرد را برین رهنمای آورم
و چنین میکند پس از یک روز و یک شب به همه ی ریزه کاری های آن پی میبرد در بارگاه انوشیروان به فرستاده ی رای چنین میگوید:
بیاراست دانا یکی رزمگاه * به قلب اندرون ساخته جای شاه
چپ و راست صف برکشیده سپاه ** پیاده به پیش اندورن رزم خواه
هشیوار دستور بر دست شاه ** به رزم اندرونش نماینده راه
بیاراسته پیل جنگی دو سوی ** به جنگ اندرون همگنان کرده روی
وزو برتر اسپان جنگی به پای ** نشانده بر ایشان دو پاکیزه رای
هماورد گشته رخان بر دو روی ** به دست چپ و راست پرخاشجوی
چو بوزرجمهر آن سپه را براند ** همه انجمن در شگفتی بماند
سپس بزرگمهر دانا بازی نَرد را می آراید و تخته نرد برای رای فرستاده میشود و هندوان از رمزگشایی آن در میمانند و باژ همیشگی از هند به دربار انوشیروان سرازیر میشود. ریچارد فرای بدین نتیجه رسیده است که: "شطرنج را برزویه ی پزشک (بزرگمهر)، به همراه شماری نسک سانسکریت از هندوستان به ایران آورده است (منبع سایت آریاپارس).
شطرنج درداستان کهن هندی راوانا- چون توجه شده است كه هندوان به جنگ رغبتي ندارند و آنرا حرام ميدانند ازينرو با انديشه سازندگي شطرنج جور نميآمده اين داستان را سرويليم جونز خاورشناس انگليسي بنياد گذار انجمن آسيائي بنگال از قول پانديتي چنين نقل ميكند:
«در كتابهاي قديم حقوقي هندوان نامي از شطرنج بميان آمده است و مخترع آن زن راوانا پادشاه سرانديب معرفي شده ك هدر هنگام حمله «راما» به پايتخت سرانديل همسرش «راوانا» را بوسيله آن سرگرم نگاهداشته است.»
اين روايت ميخواهد با يك نقلقول قدمت شزرنج را به چهار تا پنجهزار سال پيش برساند ولي معلوم نيست كه اين روايت تا چه اندازه جنبه تاريخي داشته باشد.
اين داستان را عبدالعزيز المظفر نويسنده عرب چنين نقل ميكند:
«راوان پادشاه لانكا در 3800 سال پيش از ميلاد مسيح دلبستگي بسيار به جنگ داشت. زن او مانداداري ميخواست از بسياري محبت بشوهر كاري كند كه از دلبستگي او بجنگ بكاهد ازينرو بساختن بازي مخصوصي كه دو رده سپاهيان را در برابر هم نشان دهد پرداخت تا پادشاه بآن سرگرم شود و نيز گفتهاند مانداداري گروهي از دانشمندان را به ساختن اين بازي واداشت و نام شاتران جاي بر آن نهاد و گفتهاند معني «شاتران» در زبان سنسكريت دشمن و معني «جاي» پيروز شونده ميباشد كه شاتران جاي بمعني پيروز شونده بر دشمن باشد و پادشاه راوان يا راوانا بر راما پيروز گشت.»
اين داستان را بلاقي چنين نقل ميكند:
«پادشاهي به علتي از اسب سواري محروم گشت روزي به حكيمان و مشاوران خود گفت چارهاي بينديشند تا بتواند بيسواري اسب و ياري اسلحه و جنگ و ستيز در برابر صفوف دشمن زورآزمائي كند. حكيمي بنام لجلاج بخانه رفت و بساط شطرنج بهمراه خويش آورد و روش بازي كردن آنرا بپادشاه آموخت پادشاه خرسند گشت و بخ حكيم انعاماتي داد و بقيه زندگانياش را با شطرنج خوش بگذرانيد.
«پس از درگذشت وي ملكه بيوهاش كه باردار بود زمام امور كشور دردست گرفت پس از چندي پسري آورد و اورا شاهبخت ناميد. شاهبخت زير تربيت آموزگاران شايسته بزرگ شد و جاي پدر بگرفت جنگها كرد و پيروز شد ولي درميدان كارزاري كه با حريفي زورمند روبرو بود جان خود را از دست بداد كسي از ميان سرداران و همداهان ياري آن نداشت كه از سرنوشت شاهبخت مادر را آگاه سازد و مادر بسبب ناآگاهي از پسر آرامش و تاب و توان نداشت.
«روزي حكيمي فرزانه نزد ملكه بيوه بار يافت او را دراندوه بسيار ديد انگيزه چنين حالي از وي بپرسيد او نگراني خويش به حكيم گفت حكيم وي را دلداري داد و از هر درسخني گفت تا از شطرنج سخن بميان آمد و ملكه را بدان متمايل ساخت و روش بازي بوي بياموخت ملكه شطرنج را نيك ياد گرفت و در آن بازي ورزيده گشت و بيشتر اوقات بدان اشتغال يافت.
«روزي ملكه با حكيمي كه باو شزرنج آموخته بود سرگرم بازي شطرنج بود حكيم ميباخت و غلبه با ملكه بود كه يكبار از دهان ملكه «شاه مات» شنيده شد حكيم بازي را همانجا متوقف ساخت و بملكه گفت چنين است سرنوشتي كه پسرتان در ميدان جنگ با آن روبرو شده است و بدينترتيب خبر شكست و درگذشت پسرش را بوي داد از آن پس بازي شطرنج در هندوستان متداول گشت.»
چنانكه ديده ميشود اين داستان بچند جور گفته شده و داستان بالا اگرچه يك داستان هندي است اما از نام شاه و چگونگي جنگ و اصطلاح شاه مات معلوم ميشود كه بيشتر يك داستان ايراني است تا هندي و آنگاه افسانهآميز است.
ما ميدانيم كه شاه نزد ايرانيان از ديرباز ارج و گرامي بوده و در بسياري از حماسهها و داستانها و بازيها وارد شده و اينك اساس شطرنج برمات شدن يا شكست است ازينرو به عقايد ايراني نزديكتر است بويژه چنانكه خواهيم ديد در هرجا شطرنج هست اين نام را از ايراني گرفتهاند حتي در زبانهاي هندي و گجراتي و بنگالي و كشميري و ار دو كه در شبه قاره هند و پاكستان از ديرباز رواج داشته است.
نظام اجتماعي آريائيها از ديرباز با جنگاوري و شاه و وزير و سوارنظام و پيادگان و فيل و قلعهكوب و مانند آن ارتباط داشته ازينرو بآساني ميتوان يافت كه زندگاني كدام دسته و مردم آريائي اقتضاي چنين بازي را داشته است. (برگرفته از مقاله شطرنج در داستانهاي ايراني، به قلم: مجيد يكتائي، سایت بهنام)
شنبه، شهریور ۲۱، ۱۳۸۸
عزاداری بزرگ و سالیانه ماه محرم نزد ایرانیان در اصل برای همان بزرگترین شکست تاریخی ایرانیان در تاریخ یعنی جنگ قادسیه در مقابل اعراب بوده است
جنگ قادسیه (شهر مقدس یعنی همان کربلا= محل خدا) و در همان محل کربلا و در همان حدود روز عاشورای ماه محرم اتفاق افتاده است. بنابراین این سؤال پیش می آید که ایرانیان باطنی در لفافه عاشورای حسینی، عزاداری ماه محرم را در اساس برای هزاران کشته شده خود و اسارت تاریخی بزرگشان بعد از جنگ قادسیه به جای نیاورده اند؟ خصوصا که نوحه سرایان عاشورای حسینی مؤکداً از رفتن ابوالفضل (پدر دانش) سردار سپاه عاشورا به کنار رود فرات خبر میدهند که این واقعه برای رستم فرخزاد معروف به سردار دانا سپهسالار ایرانیان در هنگام جنگ قادسیه (کربلا) اتفاق افتاده است. بسیار جالب است که خود عنوان فرخ در نام رستم فرخزاد با حسین -که هر دو هم سر بریده شدند- در معنی نیکو و زیبا مترادف می باشند. رستم فرخزاد به انتقام قتل پدرش سردار فرخ هرمز توسط ملکه آزرمیدخت که به سبب خواستگاری از وی اتفاق بود؛ او را کور و از سلطنت خلع کرده بود. این رستم فرخزاد نائب السلطنه یزدگرد ملقب به هوشین (هوشینگهه = هوشیار) باید همان حسینی باشد که همسر یکی از دختران یزدگرد بوده است. این دختر یزد گرد در تاریخ تحت اسامی یا عناوین خاندان سلطنتی شهربانو (ملکه)، بانویه و بابونه (نجیب زاده) خوانده شده است. انتساب اصل رستم فرخزاد به ارمنستان درست نمی نماید چه مسلم می نماید که کلمه ارمن در باب وی لقبی به معنی نجیب دانا (=هوشین) بوده است؛ وی را استاندار خراسان آورده اند. ثعالبی رستم فرخزاد را با عنوان آذری یاد کرده است. به هر روی در مجموع معلوم میشود هم مکانی و هم زمانی (از نظر ماه و روز) دو واقعه قادسیه رستم فرخ زاد و کربلای حسینی بواسطت نام و نشان خانوادگی سردار سپاه پیروز مخاصم یعنی سعد وقاص جنگ قادسیه و پسرش عمربن سعد وقاص نبرد کربلا باعث گردیده است که تراژدی قتل ده هزار نفری سربازان ایرانی و اسارت ممتد قرون و اعصاری ایرانیان در قادسیه=کربلا در لفافه محرم حسین کربلا عزاداری گردد که پیداست از هیچ لحاظ عظمت تراژدیک بزرگترین فاجعه ملی ایرانیان یعنی جنگ قادسیه را ندارد و به هیچ روی هم با آن قابل مقایسه نیست. منجمله در خود جنگ تعداد هفتاد و دو کشته افراد حسین بن علی که در مقابل ده هزار کشته شده ایرانی در همآنجا حدود 45 سال پیش از آن، رقمی ناچیز به شمار می آید. نیاکان شعوبی- باطنی ما هم خبره این نوع در آمیختن ها در وقایع و افراد تاریخی بوده اند، این دو واقعه و شخصیتهای اصلی آنان از جمله سعد بن ابی وقاص (سردار فاتح قادسیه) با پسرش عمر بن سعد بن ابی وقاص (سردار فاتح کربلا) را بسیار ماهرانه در هم ترکیب نموده اند. آشکار است که خود جنگ قادسیه ماه محرم سال 16 هجری در مقابل عواقب به اسارت افتادن و کشتار شدن ایران ناچیز بوده ولی آن صرفا به عنوان نکته شروع آغاز این اسارت ماتم و عزاداری میگردیده است. در باب سابقه و سنت رواج جابجایی وقایع و شخصیتهای تاریخی و شکل جدید دادن بدانها نزد نیاکان شعوبی- باطنی ما گفتنی است که در همان قرون اول اسلامی نامهای سلمان فارسی حاکم مدائن (کورش به عنوان شاه بابل)، مقداد (زیبا) بن اسود (سپیتمه جمشید ملقب به زیبا، پدر گائوماته زرتشت)، اویس قرنی (زرتشت) و ابوذر غفاری (تیگران خورشید چهر پسر کوچک گائوماته زرتشت) به عنوان قدیسین اسلامی با مهارت تمام به طوری وارد مدار یاران دور و نزدیک پر نفوذ و محبوب و مقبول پیغمبر اسلام نموده اند که هنوزشان اصل تاریخی شان شناسایی نشده اند.
در کتاب تاریخ طبری اوایل محرم سال چهاردهم هجری برابر با فوریه-مارس 635 به عنوان آغاز نبرد قادسیه ذکر گردیده است. ولی در دایره المعارف چند رسانهای دایره المعارف اسلامی ضمن آوردن نقل قول طبری، این گفتهی وی در باب سال وقوع جنگ رد شده است و زمان جنگ را ماه محرم سال 15 یا 16 هجری (برابر با 636 یا 637 م) بیان نموده است.
رستم فرخزاد در محرم سال 16 هجری با سپاهی 60 هزار نفری از فرات عبور کرد و در کنار شعبه ای از فرات اردو زد. به گفته طبری رستم چنیدن مذاکره با فرماندهان عرب کرد ولی آنان تنها سه راه را برای او گذاشتند : یا مسلمان شوند - یا بجنگند و کشته شوند - یا حاضر به دادن خراج گردند . طبری اذعان دارد که بعد از این پیشنهادات رستم با فرماندهان ارتش و شاهنشاه گفتگو نمود . ولی هیچ کدام حاضر به باج دادن به عربها نشدند . "طبری" رستم را پس از این گفتگو همیشه برای ایران در حال گریه مینامد .گفتنی است در پایان مذاکرات فرماندهان عرب با رستم آنان این آیه را برای رستم خواندند ((( کافران باید با فروتنی و به طیب خاطر باجگذار مسلمانان شوند - سوره توبه - آیه 29 ))) رستم از این سخن توهین امیز آنان به خشم آمد و آماده نبردی سخت شد . او میدانست که این نبرد آخرین جنگ او خواهد بود و ایران به دست این وحشیان فتح خواهد شد . رستم از رود حیره عبور کرد و دربرابر لشگر اسلام صف آرایی نمود . در این هنگام به گفته بلاذری طوفانی سخت و گرد و غبار بزرگی در بیابانهای شمالی به راه افتاد که طوفان در جهت چشم لشگر ایرانیان بود و موافق جهت لشگر عرب . رستم پس از دیدن این منظره گفت : بنگرید که امروز روز جنگ است و باد هم به کمک عربان آمده است و از روبرو بر ما میوزد . فریادهای لشگر عرب از دور به گوش میرسده است که سپاه را تشویق نموده تا اگر پیروز شوید زمینها - ثروتها - پسران و دختران مجوسان( ایرانی) از آن شما خواهد شد و اگر شکست بخورید بهشت و پاداش اخروی در انتظار شما خواهد بود . به گفته طبری در نبرد قادسیه 33 قبیله عرب با لشگر سعد ابی وقاص همراهی نمودند . عرب چیزی برای از دست دادن نداشت . او آمده بود تا یا به سرزمینهای پر نعمت ایران دست پیدا کند و یا در راه خدا کشته شود . جنگ آغاز شد و روز نخست ایرانیان 500 تن از عربان را کشتند . بیشترین کشته شدگان از قبیله بنی سعد بود . روز دوم ایرانیان بر عربها چیره شدند و بیش از 2000 تن از آنان کشته شدند . در این نبرد 4 تن از سرداران بزرگ ایران به نامهای پیروزان - بندوان - بهمن جازویه - بزرگمهر همدانی کشته شدند . روز سوم نیز همین گونه بود و عربها دست به شگردی نطامی زدند و چشم فیلهای سپاه را کور کردند و آنان به حالت رمیده شدند و تعداد کثیری از ایرانیان در زیر دست و پای فیلان کشته شدند . روز چهارم نبرد تا پاسی از شب ادامه داشت . پس از فرارسیدن شب ایرانیان به اردگاه های خویش بازگشتند و سلاحها را بر زمین نهادند و استراحت کردند. چند ساعت پس از این استراحت شبیخون بزرگی از لشگر عرب به سوی ایرانیان وارد شد و نبرد خونینی در شب هنگام شروع گشت و عده کثیری از ایرانیان و عربها کشته شدند . در همین شب به گفته طبری رستم توسط یک عرب سر بریده شد و شالوده ارتش ایران با کشته شدن رستم فرخزاد از هم پاشیده شد و به ترتیب فرماندهان به قتل رسیدند.
مورخان در تعداد نيروهاي اعراب مسلمان و سپاه ايران، اعداد متفاوتي را ذكر كردهاند. بيشتر مورخان تعداد نيروهاي ايران را 120 هزار نفر نوشتهاند[7]. تلفات ایرانیان را در جنگ نهایی حدود ده هزار نفر یعنی چهار برابر تلفات اعراب قید نموده اند.
طبري مينويسد: «ايرانيان 120 هزار نفر بودند و 30 فيل نيز به همراه داشتند».[8] مقدسي تعداد نيروهاي سپاه ايران را 60 هزار نفر ذكر كرده و مينويسد: «اين نيروها همگي زرهپوش بودند و جنگ افزارهاي زيادي به همراه داشتند».[9]
مسعودي شمار مسلمانان را 88 هزار نفر و شمار مشركان را 60 هزار نفر نوشته است.[10] برخي از مورخان تعداد سپاه اعراب را 9 تا 10 هزار نفر ذكر كردهاند.[11] به نظر ميرسد بلاذري تنها تعداد آن دسته از نيروهاي مسلمان را كه در عراق حضور داشتند، ذكر كرده است و الّا نيروهاي كمكي كه از مدينه و شام به كمك مسلمانان آمدند، به يقين چند برابر سپاه اعراب در عراق بودند. دينوري مينويسد:
«عمر به ابوموسي اشعري و ابوعبيده جراح جداگانه نامه نوشته و از اهالي مدينه و شام خواستند كه گروهي را به ياري سعد بن ابيوقاص بفرستند»[12]
مسعودي در اين زمينه مينويسد:
«مردم از شام و جاهاي ديگر به سعدبن ابيوقاص پيوستند»[13]
بدون شك رسيدن نيروهاي كمكي از شام و مدينه تأثير فراواني در روحيه مسلمانان داشت و يكي از عوامل پيروزي اعراب مسلمان بود. رستم و نيروهاي سپاه ايران پيشنهاد پذيرفتن اسلام و يا پرداخت جزيه را رد كردند و تنها راه سوم يعني جنگ را پذيرفتند.[14]
نبرد قادسيه تقريباً چهار روز طول كشيد. هر يك از روزهاي جنگ به نام خاصي مشهور شدهاند. روز اوّل جنگ «ارماث» روز دوم را «اغواث» و روز سوم را «عماس» گفتهاند.[15] جنگ در اين چند روز به شدت ادامه داشت. شب چهارم به «ليلة الهرير»[16] مشهور شده است. در اين شب جنگ تا هنگام صبح ادامه يافت و مسلمانان پيروز ميدان بودند.[17] در اين جنگ تعداد زيادي از نيروهاي سپاه ايران كشته شدند و عدهاي نيز فرار كردند و به مدائن رفتند.[18] فرمانده نيروهاي ايران (رستم) در اين نبرد كشته شد.[19] بدون شك با كشته شدن وي بيم و هراس در دل ايرانيان بيشتر شد و موجبات شكست آنها را فراهم آورد. بنابر نقل مسعودي «بعضي غرق و بعضي كشته شدند. سي هزار نفر ديگر آنها كه پايمردي ميكردند آنها نيز سرانجام از پاي درآمدند.[20] از سپاه اعراب مسلمان نيز 2500 نفر كشته شدند.[21]
[7]- بلاذري، احمد بن يحيي؛ پيشين، ص 365.
[8]- طبري، محمد بن جرير؛ پيشين، ج5، ص 1711.
[9]- مقدسي، مطهر بن طاهر؛ البدء و التاريخ، ترجمه محمدرضا شفيعي كركني، تهران، آگه، 1371، چاپ اوّل، ج2، ص 850.
[10]- مسعودي، علي بن حسين؛ پيشين، ص 669.
[11]- بلاذري، احمد بن يحيي؛ پيشين، ص 365.
[12]- دينوري، احمد بن يحيي؛ پيشين، ص 154.
[13]- مسعودي، علي بن حسين؛ پيشين، ص 669.
[14]- كوفي، ابن اعثم؛ الفتوح، هند، 1393ه.ق.، ج1، ص 197.
[15]- ابناثير، عزالدين؛ الكامل، ترجمه ابوالقاسم حالت، عباس خليلي، تهران، مؤسسه مطبوعاتي علمي، 1371، ج8، ص 261-246.
[16]- همان، ص 267؛ در جنگ صفين نيز يكي ازشبهاي اوج جنگ به ليلة الهرير مشهور است.
[17]- همان.
[18]- يعقوبي، ابن واضح؛ تاريخ يعقوبي، ترجمه محمد ابراهيم آيتي، تهران، شركت انتشارات علمي و فرهنگي، 1382، چاپ نهم، ج2، ص 29-28.
[19]- همان.
[20]- مسعودي، علي بن حسين؛ پيشين، ج1، ص 675.
[21]- مقدسي، مطهر بن طاهر؛ پيشين، ص 852.
در فرهنگنامه ویکیپدیا جزئیات سرانجام جنگ قادسیه از این قرار نقل شده است:
داستان جنگ قادسیه
در چهار دهمین سال هجری قمری برابر با ۶۳۵ میلادی یزدگرد سوم شهریار ایران لشکری بالغ بر هفتاد هزار نفر جمعآوری کرده و سرداری این لشکر را به رستم فرخزاد واگذاشت ودر مقابل سپاه عرب فرستاد. در همان احوال «المثنی» سردار عرب بواسطهٔ زخمی که در جنگ «جسر» برداشته بود در گذشت، واز سوی خلیفه عمر بن خطاب سعد پسر ابی وقاص به جانب عراق مأموریت یافت وبا زحمت زیاد سی هزار لشکر در «سواد» گرد آورد. سعد در قادسیه خیمه افراشت. «رستم» نهر (العتیق) را باخاک و خاشاک وچوب ونی پر کرده از آن عبور نموده و در مقابل لشکر عرب صف آرائی نمود. این سردار از فرات عبور کرده داخل سواد شده دنبال لشکریان عرب افتاد. جنگ قادسیه که مانند نبرد ایسوس در شمار جنگهای قطعی دنیا بشمار میآید این هنگام رخ داد. این جنگ در چهار روز متوالی دوام داشت. در آن روز به علت بیماری تب سعد قادر بر جنگ نبود و خالد بن عرفطه را مأمور این کار ساخت.
در روز اول اسبهای عرب از فیلان که آنها را جلو نگاهداشته بودند فرار کردند. چنین به نظر میآمد که فتح با لشکر ایران است ، جناحین لشکر عرب در مضیقه افتاده وبا اشاره سعد که ناظر اوضاع بود گروهی از تیر اندازان عرب فیل سواران را هدف ساخته آنها را بزمین افکندند وبدین وسیله عرب توانست حمله رستم را رد کند واز شکست حتمی نجات یابد، روی همرفته خسارت لشکر عرب بیش از ایرنیان بود.
در روز دوم لشکر امدادی عرب که از شام رسیده بود وارد میدان شد . و نبردهای تن به تن بین پهلوانان دو سپاه صورت گرفت. هنگام مبارزه سه نفر از سرداران ایرانی که از آن جمله «بهمن ذوالحاجب» و «بندوان» بودند کشته شدند. ولی نتیجهٔ قطعی بدست نیامد. چند نفر از فراریان لشکر ایران بعربها آموختند که هرگاه خواسته باشند دفع فیلان را نمایند بهترین تدبیر آنست که خرطوم یا چشم آنهارا هدف گیرند.
در روز سوم بار دیگر فیلها در خط جنگ ظاهر شدند، عربها به همان طریق فیلانرا زخمی کرده آنها را از میدان کار زار بدر بردند. قعقاع بن عمرو رییس نیروی امدادی که از شام آمده بود چشم فیل بزرگ سفیدی را با نیزه کور کرد، دیگری با فیل دیگر نظیر این را معمول داشت. بالاخره فیلها برگشته در لشکر ایران باعث اختلال شدند. دو لشکر بیگدیگر نزدیک شده تا زوال آفتاب با شمشیر و نیزه جنگیدند وفتح نصیب هیچیک از طرفین نشد. پس از جنگ رستم برای آسایش افراد لشکر خویش از (نهر العتیق) بدانطرف عبور کرد. این نکته قابل توجهاست که لشکر رستم اغلب از افراد تازه کار و جنگ نیازموده تشکیل شده بود ودر آن چند روز سخت خسته گردیدند. اعراب به سبب رسیدن قوای عمدهای از شام قویدل شده و شب هنگام روحیهٔ مسلمانان بهتر از روحیهٔ لشکر ایران بود. چون عربها خیال ایرانیان را دریافتند که شب مایل باستراحتند، دسته أی از سربازان عرب همراه دو تن از سرداران لشکر مسلمان هر کدام جداگانه در تاریکی شب به لشکر ایران شبیخون زده عده أی را بکشند، و جنگ در تمام شب جریان داشت. این شب را «لیلة الهریر» مینامند ، چه صداهایی شبیه به صدای شغال و سگ از مجروحین طرفین فضا را پر کرده بود. همچنین در برخی روایات «لیلة القادسیه» نیز نامیده شدهاست.
در روز چهارم یعنی روز آخر جنگ اعراب قلب لشکر ایران را متزلزل ساختند،وکار لشکر ایران را یکسره وتقدیر بر جنگ قادسیه خاتمه دارد. هنگام کار زار طوفانی سهمگین برخاست، گرد وغبار ، و شن زیاد به سر و روی سپاه ایران میریخت ولی اعراب که پشت به طوفان بودند چندان صدمهای ندیدند . طولی نکشید که «هرمزان» حکمران شوش و «فیروز» عقب نشستند.
رستم فرخزاد در کنار درفش کاویان ایستاده بود و سپاه ایران را رهبری میکرد. در همان احوال تندباد عجیبی برخاست وچادری که تخت رستم زیر آن قرار گرفته بود برکند. رستم بزیر بار قاطری پناهنده گشت. هلال بن علقمه باضربت شمشیر بدون اینکه بداند زیر آن بار کیست طناب آن را برید لنگه أی از بار قطع شده رستم را صدمه رساند. رستم خودرا در (نهرالعتیق) انداخت و بنای شنا گذاشت. هلال بن علقمه پشت سر او در آب جست پای وی بگرفت وبساحل آورد وبکشت. به گفته برخی از منابع، وقتی در جنگ قادسیه به علت اضافه شدن ۶۰۰۰ نفر به نیروهای اعراب در روز سوم، و همچنین توفان شن به سمت نیروهای ایران، شیرازهٔ ارتش ایران از هم گسست و در اوج درگیری چندین جنگاور عرب (عمربن معدی کرب، طلیحه بن خویلد اسدی، قرط بن جماح عبدی، و ضرار بن ازور اسدی) به رستم هجوم آورده و به قولی زهیر بن عبد شمس و به قولی عوام بن عبد شمس و به قولی هلال بن علقمه تمیمی او را کشت. هنگامی که تن رستم را یافتند و جای صد ضربه شمشیر و نیزه بر تنش بود و هیچ کس نمیداند واقعا چه کسانی او را به قتل رساندند.
سپس بر روی سریر رستم رفته بصوت بلند فریاد کرد «قتلت رستم و رب الکعبة» یعنی کشتم رستم را قسم بخدای کعبه. این ندا تولید وحشتی در لشکر ایران کرد، و سربازان را به هراس انداخته دلهای خود را باختند و هزاران نفر خود را در آب انداخته غرق شدند، وبسیاری از آنان هدف تیر دشمن گشتند. فتحی که در این جنگ نصیب اعراب شد آسیب تاریخی بسیار ژرف و سختی به روحیهٔ ایرانیان وارد ساخت.
در کتاب تاریخ طبری اوایل محرم سال چهاردهم هجری برابر با فوریه-مارس 635 به عنوان آغاز نبرد قادسیه ذکر گردیده است. ولی در دایره المعارف چند رسانهای دایره المعارف اسلامی ضمن آوردن نقل قول طبری، این گفتهی وی در باب سال وقوع جنگ رد شده است و زمان جنگ را ماه محرم سال 15 یا 16 هجری (برابر با 636 یا 637 م) بیان نموده است.
رستم فرخزاد در محرم سال 16 هجری با سپاهی 60 هزار نفری از فرات عبور کرد و در کنار شعبه ای از فرات اردو زد. به گفته طبری رستم چنیدن مذاکره با فرماندهان عرب کرد ولی آنان تنها سه راه را برای او گذاشتند : یا مسلمان شوند - یا بجنگند و کشته شوند - یا حاضر به دادن خراج گردند . طبری اذعان دارد که بعد از این پیشنهادات رستم با فرماندهان ارتش و شاهنشاه گفتگو نمود . ولی هیچ کدام حاضر به باج دادن به عربها نشدند . "طبری" رستم را پس از این گفتگو همیشه برای ایران در حال گریه مینامد .گفتنی است در پایان مذاکرات فرماندهان عرب با رستم آنان این آیه را برای رستم خواندند ((( کافران باید با فروتنی و به طیب خاطر باجگذار مسلمانان شوند - سوره توبه - آیه 29 ))) رستم از این سخن توهین امیز آنان به خشم آمد و آماده نبردی سخت شد . او میدانست که این نبرد آخرین جنگ او خواهد بود و ایران به دست این وحشیان فتح خواهد شد . رستم از رود حیره عبور کرد و دربرابر لشگر اسلام صف آرایی نمود . در این هنگام به گفته بلاذری طوفانی سخت و گرد و غبار بزرگی در بیابانهای شمالی به راه افتاد که طوفان در جهت چشم لشگر ایرانیان بود و موافق جهت لشگر عرب . رستم پس از دیدن این منظره گفت : بنگرید که امروز روز جنگ است و باد هم به کمک عربان آمده است و از روبرو بر ما میوزد . فریادهای لشگر عرب از دور به گوش میرسده است که سپاه را تشویق نموده تا اگر پیروز شوید زمینها - ثروتها - پسران و دختران مجوسان( ایرانی) از آن شما خواهد شد و اگر شکست بخورید بهشت و پاداش اخروی در انتظار شما خواهد بود . به گفته طبری در نبرد قادسیه 33 قبیله عرب با لشگر سعد ابی وقاص همراهی نمودند . عرب چیزی برای از دست دادن نداشت . او آمده بود تا یا به سرزمینهای پر نعمت ایران دست پیدا کند و یا در راه خدا کشته شود . جنگ آغاز شد و روز نخست ایرانیان 500 تن از عربان را کشتند . بیشترین کشته شدگان از قبیله بنی سعد بود . روز دوم ایرانیان بر عربها چیره شدند و بیش از 2000 تن از آنان کشته شدند . در این نبرد 4 تن از سرداران بزرگ ایران به نامهای پیروزان - بندوان - بهمن جازویه - بزرگمهر همدانی کشته شدند . روز سوم نیز همین گونه بود و عربها دست به شگردی نطامی زدند و چشم فیلهای سپاه را کور کردند و آنان به حالت رمیده شدند و تعداد کثیری از ایرانیان در زیر دست و پای فیلان کشته شدند . روز چهارم نبرد تا پاسی از شب ادامه داشت . پس از فرارسیدن شب ایرانیان به اردگاه های خویش بازگشتند و سلاحها را بر زمین نهادند و استراحت کردند. چند ساعت پس از این استراحت شبیخون بزرگی از لشگر عرب به سوی ایرانیان وارد شد و نبرد خونینی در شب هنگام شروع گشت و عده کثیری از ایرانیان و عربها کشته شدند . در همین شب به گفته طبری رستم توسط یک عرب سر بریده شد و شالوده ارتش ایران با کشته شدن رستم فرخزاد از هم پاشیده شد و به ترتیب فرماندهان به قتل رسیدند.
مورخان در تعداد نيروهاي اعراب مسلمان و سپاه ايران، اعداد متفاوتي را ذكر كردهاند. بيشتر مورخان تعداد نيروهاي ايران را 120 هزار نفر نوشتهاند[7]. تلفات ایرانیان را در جنگ نهایی حدود ده هزار نفر یعنی چهار برابر تلفات اعراب قید نموده اند.
طبري مينويسد: «ايرانيان 120 هزار نفر بودند و 30 فيل نيز به همراه داشتند».[8] مقدسي تعداد نيروهاي سپاه ايران را 60 هزار نفر ذكر كرده و مينويسد: «اين نيروها همگي زرهپوش بودند و جنگ افزارهاي زيادي به همراه داشتند».[9]
مسعودي شمار مسلمانان را 88 هزار نفر و شمار مشركان را 60 هزار نفر نوشته است.[10] برخي از مورخان تعداد سپاه اعراب را 9 تا 10 هزار نفر ذكر كردهاند.[11] به نظر ميرسد بلاذري تنها تعداد آن دسته از نيروهاي مسلمان را كه در عراق حضور داشتند، ذكر كرده است و الّا نيروهاي كمكي كه از مدينه و شام به كمك مسلمانان آمدند، به يقين چند برابر سپاه اعراب در عراق بودند. دينوري مينويسد:
«عمر به ابوموسي اشعري و ابوعبيده جراح جداگانه نامه نوشته و از اهالي مدينه و شام خواستند كه گروهي را به ياري سعد بن ابيوقاص بفرستند»[12]
مسعودي در اين زمينه مينويسد:
«مردم از شام و جاهاي ديگر به سعدبن ابيوقاص پيوستند»[13]
بدون شك رسيدن نيروهاي كمكي از شام و مدينه تأثير فراواني در روحيه مسلمانان داشت و يكي از عوامل پيروزي اعراب مسلمان بود. رستم و نيروهاي سپاه ايران پيشنهاد پذيرفتن اسلام و يا پرداخت جزيه را رد كردند و تنها راه سوم يعني جنگ را پذيرفتند.[14]
نبرد قادسيه تقريباً چهار روز طول كشيد. هر يك از روزهاي جنگ به نام خاصي مشهور شدهاند. روز اوّل جنگ «ارماث» روز دوم را «اغواث» و روز سوم را «عماس» گفتهاند.[15] جنگ در اين چند روز به شدت ادامه داشت. شب چهارم به «ليلة الهرير»[16] مشهور شده است. در اين شب جنگ تا هنگام صبح ادامه يافت و مسلمانان پيروز ميدان بودند.[17] در اين جنگ تعداد زيادي از نيروهاي سپاه ايران كشته شدند و عدهاي نيز فرار كردند و به مدائن رفتند.[18] فرمانده نيروهاي ايران (رستم) در اين نبرد كشته شد.[19] بدون شك با كشته شدن وي بيم و هراس در دل ايرانيان بيشتر شد و موجبات شكست آنها را فراهم آورد. بنابر نقل مسعودي «بعضي غرق و بعضي كشته شدند. سي هزار نفر ديگر آنها كه پايمردي ميكردند آنها نيز سرانجام از پاي درآمدند.[20] از سپاه اعراب مسلمان نيز 2500 نفر كشته شدند.[21]
[7]- بلاذري، احمد بن يحيي؛ پيشين، ص 365.
[8]- طبري، محمد بن جرير؛ پيشين، ج5، ص 1711.
[9]- مقدسي، مطهر بن طاهر؛ البدء و التاريخ، ترجمه محمدرضا شفيعي كركني، تهران، آگه، 1371، چاپ اوّل، ج2، ص 850.
[10]- مسعودي، علي بن حسين؛ پيشين، ص 669.
[11]- بلاذري، احمد بن يحيي؛ پيشين، ص 365.
[12]- دينوري، احمد بن يحيي؛ پيشين، ص 154.
[13]- مسعودي، علي بن حسين؛ پيشين، ص 669.
[14]- كوفي، ابن اعثم؛ الفتوح، هند، 1393ه.ق.، ج1، ص 197.
[15]- ابناثير، عزالدين؛ الكامل، ترجمه ابوالقاسم حالت، عباس خليلي، تهران، مؤسسه مطبوعاتي علمي، 1371، ج8، ص 261-246.
[16]- همان، ص 267؛ در جنگ صفين نيز يكي ازشبهاي اوج جنگ به ليلة الهرير مشهور است.
[17]- همان.
[18]- يعقوبي، ابن واضح؛ تاريخ يعقوبي، ترجمه محمد ابراهيم آيتي، تهران، شركت انتشارات علمي و فرهنگي، 1382، چاپ نهم، ج2، ص 29-28.
[19]- همان.
[20]- مسعودي، علي بن حسين؛ پيشين، ج1، ص 675.
[21]- مقدسي، مطهر بن طاهر؛ پيشين، ص 852.
در فرهنگنامه ویکیپدیا جزئیات سرانجام جنگ قادسیه از این قرار نقل شده است:
داستان جنگ قادسیه
در چهار دهمین سال هجری قمری برابر با ۶۳۵ میلادی یزدگرد سوم شهریار ایران لشکری بالغ بر هفتاد هزار نفر جمعآوری کرده و سرداری این لشکر را به رستم فرخزاد واگذاشت ودر مقابل سپاه عرب فرستاد. در همان احوال «المثنی» سردار عرب بواسطهٔ زخمی که در جنگ «جسر» برداشته بود در گذشت، واز سوی خلیفه عمر بن خطاب سعد پسر ابی وقاص به جانب عراق مأموریت یافت وبا زحمت زیاد سی هزار لشکر در «سواد» گرد آورد. سعد در قادسیه خیمه افراشت. «رستم» نهر (العتیق) را باخاک و خاشاک وچوب ونی پر کرده از آن عبور نموده و در مقابل لشکر عرب صف آرائی نمود. این سردار از فرات عبور کرده داخل سواد شده دنبال لشکریان عرب افتاد. جنگ قادسیه که مانند نبرد ایسوس در شمار جنگهای قطعی دنیا بشمار میآید این هنگام رخ داد. این جنگ در چهار روز متوالی دوام داشت. در آن روز به علت بیماری تب سعد قادر بر جنگ نبود و خالد بن عرفطه را مأمور این کار ساخت.
در روز اول اسبهای عرب از فیلان که آنها را جلو نگاهداشته بودند فرار کردند. چنین به نظر میآمد که فتح با لشکر ایران است ، جناحین لشکر عرب در مضیقه افتاده وبا اشاره سعد که ناظر اوضاع بود گروهی از تیر اندازان عرب فیل سواران را هدف ساخته آنها را بزمین افکندند وبدین وسیله عرب توانست حمله رستم را رد کند واز شکست حتمی نجات یابد، روی همرفته خسارت لشکر عرب بیش از ایرنیان بود.
در روز دوم لشکر امدادی عرب که از شام رسیده بود وارد میدان شد . و نبردهای تن به تن بین پهلوانان دو سپاه صورت گرفت. هنگام مبارزه سه نفر از سرداران ایرانی که از آن جمله «بهمن ذوالحاجب» و «بندوان» بودند کشته شدند. ولی نتیجهٔ قطعی بدست نیامد. چند نفر از فراریان لشکر ایران بعربها آموختند که هرگاه خواسته باشند دفع فیلان را نمایند بهترین تدبیر آنست که خرطوم یا چشم آنهارا هدف گیرند.
در روز سوم بار دیگر فیلها در خط جنگ ظاهر شدند، عربها به همان طریق فیلانرا زخمی کرده آنها را از میدان کار زار بدر بردند. قعقاع بن عمرو رییس نیروی امدادی که از شام آمده بود چشم فیل بزرگ سفیدی را با نیزه کور کرد، دیگری با فیل دیگر نظیر این را معمول داشت. بالاخره فیلها برگشته در لشکر ایران باعث اختلال شدند. دو لشکر بیگدیگر نزدیک شده تا زوال آفتاب با شمشیر و نیزه جنگیدند وفتح نصیب هیچیک از طرفین نشد. پس از جنگ رستم برای آسایش افراد لشکر خویش از (نهر العتیق) بدانطرف عبور کرد. این نکته قابل توجهاست که لشکر رستم اغلب از افراد تازه کار و جنگ نیازموده تشکیل شده بود ودر آن چند روز سخت خسته گردیدند. اعراب به سبب رسیدن قوای عمدهای از شام قویدل شده و شب هنگام روحیهٔ مسلمانان بهتر از روحیهٔ لشکر ایران بود. چون عربها خیال ایرانیان را دریافتند که شب مایل باستراحتند، دسته أی از سربازان عرب همراه دو تن از سرداران لشکر مسلمان هر کدام جداگانه در تاریکی شب به لشکر ایران شبیخون زده عده أی را بکشند، و جنگ در تمام شب جریان داشت. این شب را «لیلة الهریر» مینامند ، چه صداهایی شبیه به صدای شغال و سگ از مجروحین طرفین فضا را پر کرده بود. همچنین در برخی روایات «لیلة القادسیه» نیز نامیده شدهاست.
در روز چهارم یعنی روز آخر جنگ اعراب قلب لشکر ایران را متزلزل ساختند،وکار لشکر ایران را یکسره وتقدیر بر جنگ قادسیه خاتمه دارد. هنگام کار زار طوفانی سهمگین برخاست، گرد وغبار ، و شن زیاد به سر و روی سپاه ایران میریخت ولی اعراب که پشت به طوفان بودند چندان صدمهای ندیدند . طولی نکشید که «هرمزان» حکمران شوش و «فیروز» عقب نشستند.
رستم فرخزاد در کنار درفش کاویان ایستاده بود و سپاه ایران را رهبری میکرد. در همان احوال تندباد عجیبی برخاست وچادری که تخت رستم زیر آن قرار گرفته بود برکند. رستم بزیر بار قاطری پناهنده گشت. هلال بن علقمه باضربت شمشیر بدون اینکه بداند زیر آن بار کیست طناب آن را برید لنگه أی از بار قطع شده رستم را صدمه رساند. رستم خودرا در (نهرالعتیق) انداخت و بنای شنا گذاشت. هلال بن علقمه پشت سر او در آب جست پای وی بگرفت وبساحل آورد وبکشت. به گفته برخی از منابع، وقتی در جنگ قادسیه به علت اضافه شدن ۶۰۰۰ نفر به نیروهای اعراب در روز سوم، و همچنین توفان شن به سمت نیروهای ایران، شیرازهٔ ارتش ایران از هم گسست و در اوج درگیری چندین جنگاور عرب (عمربن معدی کرب، طلیحه بن خویلد اسدی، قرط بن جماح عبدی، و ضرار بن ازور اسدی) به رستم هجوم آورده و به قولی زهیر بن عبد شمس و به قولی عوام بن عبد شمس و به قولی هلال بن علقمه تمیمی او را کشت. هنگامی که تن رستم را یافتند و جای صد ضربه شمشیر و نیزه بر تنش بود و هیچ کس نمیداند واقعا چه کسانی او را به قتل رساندند.
سپس بر روی سریر رستم رفته بصوت بلند فریاد کرد «قتلت رستم و رب الکعبة» یعنی کشتم رستم را قسم بخدای کعبه. این ندا تولید وحشتی در لشکر ایران کرد، و سربازان را به هراس انداخته دلهای خود را باختند و هزاران نفر خود را در آب انداخته غرق شدند، وبسیاری از آنان هدف تیر دشمن گشتند. فتحی که در این جنگ نصیب اعراب شد آسیب تاریخی بسیار ژرف و سختی به روحیهٔ ایرانیان وارد ساخت.
پنجشنبه، شهریور ۱۹، ۱۳۸۸
رابطه اصول اخلاقی علمی دنیا و منطق و معیار اخلاقی اصیل بومی هند و ایرانی ما
دکتر فرهنگ هلاکویی جامعه شناس و روانشناس معروف ایرانی، اصول اخلاقی علمی را که اندیشمندان جهان غرب و شرق را بدان دست یافته اند، در برنامه ای به نام تعریف اخلاق (ارزشهای رفتاری اجتماعی) و اصول اخلاقی - بدین گونه بر میشمرد :
1-عدالت و انصاف (می دانیم عدالت حتی اساسی ترین اصل در عرصه اجتماع هم هست)
2- واقعیت و حقیقت
3- عشق و محبت
4- آزادی و رهایی
5- حرمت و حثیت
بر این اساس سه اصل معروف زرتشتی- هشت اصل بودایی پندار نیک و کردار نیک و گفتار نیک را باید به مثابه هیئت سنتی و اولیه اصول اخلاقی علمی و همچنین به سان منطق و معیار و محک اصول اخلاقی علمی و عملی ابتدایی نیاکان هندوایرانی مان دیده، برای نهادینه کردن عملی اصول اخلاقی علمی فوق در عرصه اجتماع و فرد به عنوان چراغ راه از این محک و معیارهای اصیل عام ایرانی را مّد نظر قرار داد. در بودیسم یعنی سنت منسوب به گوتمه بودا (سرود دان دانا و منور یعنی همان شاهزاده گائوماته زرتشت پسر سپیتمه و داماد و پسر خوانده کورش و فرمانروای بلخ و شمال غربی هندوستان) یعنی همان آیین اخلاقی سپیتاک زرتشت (گائوماته زرتشت/بردیه فرعی مشاور و نماینده برادر خوانده اش بردیه اصلی تنومند پسر کورش حاکم سمت افغانستان و شمال غربی هندوستان) این معیارهای اخلاقی به خوبی بسط یافته و فراگیر شده اند. از اینجاست که دین بودایی بر خلاف واریانت ایرانی زرتشتی آن در واقع اساساً تبدیل به دین اخلاقی شده و از این بابت بی نظیر و بی مثال گردیده است:
حقیقت چهارم- راه امحاء درد و رنج از راه بکاربردن طرق هشتگانهً زیر است:
1- عقیدهً پاک (پندار نیک اول) 2- ارادهً پاک (کردار نیک اول) 3- سخن پاک (گفتار نیک) 4- رفتار پاک (کردارنیک دوم) 5- روزی پاک 6- کوشش پاک (کردارنیک سوم) 7- توجه و اندیشهً پاک (پندارنیک دوم) 8 – تمرکز پاک که تمرکز فکر است در معنای راستی.
چنانکه پیداست عبادت این سنت غیر معقول و ذلت بار عهد خفت بار برده داری را- که شکل افراطی آن در اسلام (اسلام سیاسی و اقتصادی و فرهنگی) موجود است - در هیچ کدام از این دو مقوله اخلاق علمی و عملی و معیار اخلاقی راهی و جایگاهی نیست. شیعه در اصول دین عدل وارد اسلام کرده است ولی اسلام منحجر با تفسیر آن خدا عادل است و ظالم نیست. مفهوم مسخره ای بدان داده است. کلاً در اسلام با اصل شدن اصول و فروع دین که غالباً با عالم ماوراء الطبیعه پیوند دارند؛ اصول اخلاقی جامعه بشری فرعی گردیده و تحت سایه اصول دین قرار گرفته و تبدیل به معارض آن میگردد. مثلا موضوع غیر انسانی یهودی ستیزی (به بهانه صهیونیسم ستیزی) مسلمین ریشه در فاجعه ای دارد که مسلمین تحت رهبری محمد و علی بر سر اعراب کلیمی مدینه و حوالی آن آورده اند و این مظلومین تاریخ که صرفا به خاطر اموالشان سربریده و غارت قتل عام شدند، به نا حق تبدیل به طبقه نجس نزد اعراب و مسلمین گشته اند و کشتارگران و غارتگران ایشان رو سفید موجودات مقدس به شمارده آمده اند. رهبر انقلاب اسلامی در سخنرانی منتشر نشده که اخیراً پخش شد با تکیه بر همان موضوع قتل عام 800 نفری قبیله عرب کلیمی بنی قریضه فرمان قتل عام مخالفین جمهوری اسلامی داد و در سال 67 در مقیاس عظیم و وحشتناک بدان عمل نمود. لذا کلا باور ساده لوحانه به اینکه دین پشتوانه اخلاق است لا اقل در دین اسلام عمدتاً درست نیست. چون برای مثال عملاً در اقتصاد کار و کاسبی روزگار ما وقتی که نمازگزار در آخر نماز دست به سوی آسمان بر می دارد معمولاً از درگاه خداوند بی نیاز خود جهت صرف وقت و نیرو برای عبادت ذلالت بار خویش، بخشش گناهان روزمره را نموده و به بیانی ساده جوازی برای خلافکاریهای قانونی و غیر قانونی و غیر اخلاقی کسب می نماید. یعنی در عهد ما اتلاف کلان وقت مسلمین به عبادت به برده دار موهوم آسمانی بی نیاز و اثبات نشده، اساساً خلاف عقل و منطق و اخلاق علمی و عملی است و مرضی اجتماعی کشنده واگیر و فراگیر است که جماعت میلیاردی مسلمین را از قافله عقب نگهداشته و آنان را عموماً کلان جوامع مصرفی عقب مانده اخلاقی و علمی و صنعتی و هنری پیش جهان متمدن شرق و غرب نموده است. اگر محمد برای اعراب به عنوان عرب شناسنامه تاریخی بوده باشد؛ معهذا اسلام صلبی و قشریگرانه وی امروز برای جوامع اسلامی سرمست عرب و عجم این زهر هلاهل اجتماعی مهلک است که به تدریج تاریخ نوش به خورد عقل و جان داده شده و با سنتهای متحجر پر تبعیض و ضد انسانی پشتیبانی گشته، همچون طاعون شومی به یادگار نهاده شده است. اگر اسلامی هم به مثابه سنت باید در ایران برجای بماند در حد رفرم پذیرفته و پاد زهر شده آن است که شاید در یک جامعه سکولار قابل تحمل و کنترل باشد.
1-عدالت و انصاف (می دانیم عدالت حتی اساسی ترین اصل در عرصه اجتماع هم هست)
2- واقعیت و حقیقت
3- عشق و محبت
4- آزادی و رهایی
5- حرمت و حثیت
بر این اساس سه اصل معروف زرتشتی- هشت اصل بودایی پندار نیک و کردار نیک و گفتار نیک را باید به مثابه هیئت سنتی و اولیه اصول اخلاقی علمی و همچنین به سان منطق و معیار و محک اصول اخلاقی علمی و عملی ابتدایی نیاکان هندوایرانی مان دیده، برای نهادینه کردن عملی اصول اخلاقی علمی فوق در عرصه اجتماع و فرد به عنوان چراغ راه از این محک و معیارهای اصیل عام ایرانی را مّد نظر قرار داد. در بودیسم یعنی سنت منسوب به گوتمه بودا (سرود دان دانا و منور یعنی همان شاهزاده گائوماته زرتشت پسر سپیتمه و داماد و پسر خوانده کورش و فرمانروای بلخ و شمال غربی هندوستان) یعنی همان آیین اخلاقی سپیتاک زرتشت (گائوماته زرتشت/بردیه فرعی مشاور و نماینده برادر خوانده اش بردیه اصلی تنومند پسر کورش حاکم سمت افغانستان و شمال غربی هندوستان) این معیارهای اخلاقی به خوبی بسط یافته و فراگیر شده اند. از اینجاست که دین بودایی بر خلاف واریانت ایرانی زرتشتی آن در واقع اساساً تبدیل به دین اخلاقی شده و از این بابت بی نظیر و بی مثال گردیده است:
حقیقت چهارم- راه امحاء درد و رنج از راه بکاربردن طرق هشتگانهً زیر است:
1- عقیدهً پاک (پندار نیک اول) 2- ارادهً پاک (کردار نیک اول) 3- سخن پاک (گفتار نیک) 4- رفتار پاک (کردارنیک دوم) 5- روزی پاک 6- کوشش پاک (کردارنیک سوم) 7- توجه و اندیشهً پاک (پندارنیک دوم) 8 – تمرکز پاک که تمرکز فکر است در معنای راستی.
چنانکه پیداست عبادت این سنت غیر معقول و ذلت بار عهد خفت بار برده داری را- که شکل افراطی آن در اسلام (اسلام سیاسی و اقتصادی و فرهنگی) موجود است - در هیچ کدام از این دو مقوله اخلاق علمی و عملی و معیار اخلاقی راهی و جایگاهی نیست. شیعه در اصول دین عدل وارد اسلام کرده است ولی اسلام منحجر با تفسیر آن خدا عادل است و ظالم نیست. مفهوم مسخره ای بدان داده است. کلاً در اسلام با اصل شدن اصول و فروع دین که غالباً با عالم ماوراء الطبیعه پیوند دارند؛ اصول اخلاقی جامعه بشری فرعی گردیده و تحت سایه اصول دین قرار گرفته و تبدیل به معارض آن میگردد. مثلا موضوع غیر انسانی یهودی ستیزی (به بهانه صهیونیسم ستیزی) مسلمین ریشه در فاجعه ای دارد که مسلمین تحت رهبری محمد و علی بر سر اعراب کلیمی مدینه و حوالی آن آورده اند و این مظلومین تاریخ که صرفا به خاطر اموالشان سربریده و غارت قتل عام شدند، به نا حق تبدیل به طبقه نجس نزد اعراب و مسلمین گشته اند و کشتارگران و غارتگران ایشان رو سفید موجودات مقدس به شمارده آمده اند. رهبر انقلاب اسلامی در سخنرانی منتشر نشده که اخیراً پخش شد با تکیه بر همان موضوع قتل عام 800 نفری قبیله عرب کلیمی بنی قریضه فرمان قتل عام مخالفین جمهوری اسلامی داد و در سال 67 در مقیاس عظیم و وحشتناک بدان عمل نمود. لذا کلا باور ساده لوحانه به اینکه دین پشتوانه اخلاق است لا اقل در دین اسلام عمدتاً درست نیست. چون برای مثال عملاً در اقتصاد کار و کاسبی روزگار ما وقتی که نمازگزار در آخر نماز دست به سوی آسمان بر می دارد معمولاً از درگاه خداوند بی نیاز خود جهت صرف وقت و نیرو برای عبادت ذلالت بار خویش، بخشش گناهان روزمره را نموده و به بیانی ساده جوازی برای خلافکاریهای قانونی و غیر قانونی و غیر اخلاقی کسب می نماید. یعنی در عهد ما اتلاف کلان وقت مسلمین به عبادت به برده دار موهوم آسمانی بی نیاز و اثبات نشده، اساساً خلاف عقل و منطق و اخلاق علمی و عملی است و مرضی اجتماعی کشنده واگیر و فراگیر است که جماعت میلیاردی مسلمین را از قافله عقب نگهداشته و آنان را عموماً کلان جوامع مصرفی عقب مانده اخلاقی و علمی و صنعتی و هنری پیش جهان متمدن شرق و غرب نموده است. اگر محمد برای اعراب به عنوان عرب شناسنامه تاریخی بوده باشد؛ معهذا اسلام صلبی و قشریگرانه وی امروز برای جوامع اسلامی سرمست عرب و عجم این زهر هلاهل اجتماعی مهلک است که به تدریج تاریخ نوش به خورد عقل و جان داده شده و با سنتهای متحجر پر تبعیض و ضد انسانی پشتیبانی گشته، همچون طاعون شومی به یادگار نهاده شده است. اگر اسلامی هم به مثابه سنت باید در ایران برجای بماند در حد رفرم پذیرفته و پاد زهر شده آن است که شاید در یک جامعه سکولار قابل تحمل و کنترل باشد.
یکشنبه، شهریور ۱۵، ۱۳۸۸
اسطوره سمک عیار در اساس خاطره حماسه پیروزی سورنا سردار پارتی اُرد بر کراسوس است
به واسطهً روایات تاریخی و اساطیری کتاب تاریخ ارمنستان موسی خورنی مورخ ارمنی عهد پادشاهان ساسانی پیروز و بلاش و قباد معلوم میشود که از سمک عیار اسطوره ای ایرانیان همان سمبات پسر بیورات باگراتونی (پهلوان دارای ده هزار سوار) خود سردار معروف پارتی سورنا مشهور به صاحب ده هزار سواره نظام و مخدومش آرتاشس (=اردشاه، پادشاه پاک و عادل و مقدس) پسر سنتروک (جوان سلحشور) است. پیداست در اصل از آرتاشس (پادشاه عادل و مقدس) همان اُرُد (پاک و عادل و مقدس) نواده سنتروک پادشاه اشکانی، یعنی همان شکست دهندگان و مقتول سازندگان مشهور کراسوس لژیونر معروف روم مراد می باشد که مطابق منابع بیزانسی و ارمنی در باب اُرُد و سورنا و یا همان آرتاشس و سنبات، معاصر آرتاوازد (یرواند=یاور) پادشاه متحد ارمنستان با رومیان بوده است. در این رابطه گفتنی است که دکتر پرویز ناتل خانلری با توجه به هیئت ایرانی کهن نامهای اساطیری کتاب سمک عیار، آن را از دوره اشکانی می داند. موسی خورنی با استناد به مرجع مورد اعتمادش مارعباس کاتینا و دیگران تلاش نموده است که این آرتاشس را پادشاه اشکانی محلی ارمنی ارمنستان و معاصر کرسوس (در مقام همان کرزوس پادشاه لیدیه در عهد کورش) نشان دهد. به نظر میرسد منابع تاریخی مورد استناد ایشان نام سورنا و اُرُد را در جنگ معروف ایران و روم در حران را که به رهبری سورنا و کراسوس صورت گرفته بود به درستی یاد نداشته اند و با مصادره به مطلوب قوم گرایانه و عمدی، این افتخار پیروزی بزرگ ایرانیان پارتی را به پادشاهان پارتی به ظاهر صرفاً ارمنستانی نشان داده اند. بر این پایه حماسه های پیروزیهای بزرگ ایرانیان کی خشثرو (کیخسرو، هوخشتره) و سردارش آریارمنه (گستهم نوذری) بر نیوکارمادس (مادیای جادوگر، افراسیاب تورانی، مادیای اسکیتی جهانگشا) و همچنین بر آشوریان و پیروزی کورش سوم پارسی بر کرزوس پادشاه لیدیه وپیروزی اُرد پارتی و سردارش سورنا بر کراسوس لژیونر معروف روم را به ترتیب به آرام (آراموی اورارتویی)، آرتاشس (کورش در کسوت ارمنی) و سمبات (سمک عیار، سورنا) ملبس به ظاهر ارمنی، سردار آرتاشس (که در اصل خود اُرُد است) نسبت داده اند. از آنجائیکه کورش (فریدون) را در روایات کهن مادی و پارسی با آترادات پیشوای آماردان (یعنی رستم/گرشاسپ تاریخی مازندران) مربوط ساخته و وی را مربی حامی و پدر کورش (فریدون) به شمار آورده اند؛ لذا روایات مربوط به سمبات ارامنه با اساطیر مربوط به قهرمان رهایی بخش ایرانیان در مقابل آشور یعنی آترادات پیشوای مردان سردار خشثریتی (کیکاوس) سومین پادشاه مادی (کیانی) در آمیخته است. به هر حال مسلم به نظر میرسد موسی خورنی و منابع وی به عمد و به سهو هم کرزوس پادشاه لیدیه هم کراسوس یکی از سه لژیونر معروف روم باستان را معاصر آرتاسش (پادشاه دادگر و مقدس، در اصل اُرُد اشک سیزدهم) و تیگران (ببرسان یا شمشیرزن) پادشاهان صرفاً مخصوص ارمنستان و مقتول به دست ایشان آورده اند. خورنی در گفتارش در باب سمبات خادم آرتاشس می گوید که او توسط سمبات راهزن (سمک عیار) به حکومت رسید و این دو کرسوس و یرواند را شکست دادند. مطابق منابع یونانی خود کرسوس و پسرش را در نزدیکی حرّان به قتل رساندند. بر این اساس باید پیوندی بین خود مفهوم نامهای سورنا، سمبات و سمک عیار وجود داشته باشد. لذا اگر سورنا (سور-نا)، سمبات و سمک عیار را به لغت سانسکریت به معانی سرور نیرومند همگان و سرور آزادگان و سرور همه ایرانیان بگیریم اشتباه نکرده ایم. چه لابد با توجه به همین معنی است که پلوتارک می آورد :«سورنا در دلیری و توانایی پیشروترین پارتی/ایرانی دوران خود بود». براین پایه خورشید شاه (هور شاه) جانشین مرزبان شاه (مهرداد سوم) و پسرش فرخ روز در داستان تاریخی سمک عیار که مخدومین وی به شمار رفته اند به ترتیب به جای اُرُد و پسرش فرهاد چهارم (فرهات = انسان دارای نیروی ابدی ایزدی خجسته و درخشان) می باشند. دلیل اینکه در خورشید شاه اسطوره ای پادشاه حلب به شمار رفته است باید این باشد که سوریه توسط پاکر پسر دلیر اُرُد فتح شده بود. جالب است که موسی خورنی خانواده سمبات باگراتونی (سرور نیرومند همگان) را نظیر خانواده سورنا دارای مقام تاجگذار پادشاهان معرفی می نماید. ولی نام اساطیری مشابه سمبات یعنی سندباد (سرور سند =هند) ربطی با نام سمبات ندارد . این نام که در روایت سندباد نامه آمده و مطابق فرهنگنامه های کهن فارسی نام حکیمی از سمت شمال غربی هند (محل ساتراپی مشترک سپیتاک زرتشت و برادر خوانده اش بردیه پسر کوچک کورش) و پسر گشتاسپ و دوست اسفندیار (لقب مشترک سپیتمه زرتشت و داریوش) معرفی شده است که نامش در این کتاب در رابطه داستان عاشقانه ای معروفی ذکر گردیده است به وضوح یاد آور نام و نشان زریادر زرتشت (سپیتاک پسر سپیتمه؛ اسفندیار) برادر مگابرن گشتاسپ است . از سوی دیگر خود داستان سمک عیار بر خلاف تصور برخی محققین ربطی به اخبار مربوط به عمرو لیث صفاری و عیاران سیستانی وی ندارد که خود عمرو لیث در داستان حمزه نامه (در اساس حمزه آذرک خارجی) به صورت عیّاری به نام عمرو ظاهر شده است. به نظر میرسد عنوان دزد و راهزن، در اصل به هماورد سورنا (سمبات، سمک عیار) یعنی کراسوس (به ظاهر ایرانیش از ریشه کرس=دزد و راهزن) اختصاص داشته که به صورت کرسانی (منسوب به دزدان و راهزنان) به اوستا راه یافته و مخاصم ایرانیان و موبدان به شمار رفته است.
دو مطلب تاریخی و اساطیری زیر در این باب در باره واریانتهای تاریخی و اساطیری سورنا - سمک عیار از برای شناخت بهتر آنان ذکر میگردد:
سورنا جوانی نیکو چهره از خاندان معروف ایرانی: او جوانی بود آریایی، خردمند، نیکوچهره، تنومند، دلیر، بلندبالا، با موی بلند و ظریف که پیشانیبندی به سبک ایرانیان باستان بر سر میبست. وی از خاندان …سپهبد سورنا (رستم سورن پهلو) (۵۲-۸۲ پیش از میلاد) یکی از سرداران دلیر سپاه ایران در زمان اشکانیان است. بر پایه گفته پلوتارک «سورنا در دلیری و توانایی پیشروترین پارتی/ایرانی دوران خود بود.» سورنا سردار دلیر پارتی معاصر اشک سیزدهم، ارد اول (قرن اول ق م.) وی از نظر نژاد و ثروت و شهرت پس از شاه رتبه اول را داشت و به سبب نجابت خانوادگی در روز تاجگذاری پادشاه حق داشت که کمربند شاهی را به کمر بندد. سورنا ارد را به تخت نشانید و شهر سلوکیه را متصرف شد و اول کسی بود که بر دیوار شهر مذکور بر آمد و با دست خود اشخاصی را که مقاومت میکردند به زیر افکند. وی در این هنگام بسیار جوان بود مع هذا بحزم و احتیاط و خردمندی شهره بود و بر اثر این صفات کراسوس سردار رومی را مغلوب کرد، چه نخست جسارت و تکبر کراسوس و یأسی که بر اثر بدبختیها سورنا را دست داده بود، به آسانی ویرا در دامهایی افکند که سورنا برایش گسترده بود. با وجود این ارد بجای اینکه سورنا را پاداش نیک دهد، بر او رشک برد و نابودش کرد. سورن یکی از سرداران بزرگ و نامدار تاریخ، در زمان اشکانیان است که سپاه ایران را در نخستین جنگ با رومیان فرماندهی کرد و رومیها را که تا آن زمان در همه جا پیروز بودند، برای اولین بار با شکستی سخت و تاریخی روبرو ساخت. او جوانی بود آریایی، خردمند، نیکوچهره، تنومند، دلیر، بلندبالا، با موی بلند و ظریف که پیشانیبندی به سبک ایرانیان باستان بر سر میبست. وی از خاندان سورن یکی از هفت خاندان معروف ایرانی (در زمان اشکانیان و ساسانیان) بود. سورن در زبان فارسی پهلوی به معنی نیرومند میباشد. (نمونه دیگر این واژه در کلمه اردیسور آناهیتا یعنی ناهید بالنده و نیرومند بکار رفته است.) از دیگر نام آوران این خاندان وینده فرن (گندفر) است که در سده نخست میلادی استاندار سیستان بود؛ قلمرو او از هند و پنجاب تا سیستان و بلوچستان امتداد داشت. برخی پژوهشگران او را با رستم دستان سیستانی قهرمان حماسی ایران یکی میدانند. ذکر نام رستم در منظومه پهلوی اشکانی درخت آسوریک ارتباط او را با اشکانیان نشان میدهد.ژولیوس سزار (Julius)، پومیه (Pompee) و کراسوس (crassus) سه تن از سرداران و فرمانروایان بزرگ روم بودند که سرزمینهای پهناوری را که به تصرف دولت روم در آمده بود، به طور مشترک اداره میکردند. آنها در سوم اکتبر سال ۵۶ پیش از میلاد در نشست لوکا (Luca) تصمیم حمله به ایران را گرفتند.کراسوس فرمانروای بخش شرقی کشور روم آن زمان ، یعنی شام (سوریه) بود و برای گسترش دولت روم در آسیا، سودای چیرگی بر ایران، دستیابی به گنجینههای ارزشمند ایران و سپس گرفتن هند را در سر میپروراند و سرانجام با حمله به ایران این نقشه خویش را عملی ساخت. وی فاتح جنگ بردگان و درهم کوبنده اسپارتاکوس سردار قدرتمند انقلاب بردگان بود. کراسوس (رییس دوره ای شورا) با سپاهی مرکب از۴۲ هزار نفر از لژیونهای ورزیده روم که خود فرماندهی آنان رابرعهده داشت به سوی ایران روانه شد و ارد (اشک۱۳) پادشاه اشکانی، سورن سردار نامی ایران را مامور جنگ با کراسوس و دفع یورش رومیها کرد. نبرد میان دو کشور در سال ۵۳ پیش از میلاد در جلگههای میانرودان (بین النهرین) و در نزدیکی شهر حران یا کاره (carrhae) روی داد. در جنگ حران، سورن با یک نقشه نظامیماهرانه و بهیاری سواران پارتی که تیراندازان چیره دستی بودند، توانست یک سوم سپاه روم را نابود و اسیر کند. کراسوس و پسرش فابیوس Fabius (پوبلیوس) دراین جنگ کشته شدند و تنها شمار اندکی از رومیها موفق به فرار گردیدند.روش نوین جنگی سورن، شیوه جنگ و گریز بود. این سردار ایرانی را پدیدآورنده جنگ پارتیزانی (جنگ به روش پارتیان) در جهان میدانند. ارتش او دربرگیرنده زره پوشان اسب سوار، تیراندازان ورزیده، نیزهداران ماهر، شمشیرزنان تکاور و پیاده نظام همراه با شترهایی با بار مهمات بود.افسران رومی درباره شکستشان از ایران به سنای روم چنین گزارش دادند: سورن فرمانده ارتش ایران در این جنگ از تاکتیک و سلاحهای تازه بهره گرفت. هر سرباز سوار ایرانی با خود مشک کوچکی از آب حمل میکرد و مانند ما دچار تشنگی نمیشد. به پیادگان با مشکهایی که بر شترها بار بود، آب و مهمات میرساندند. سربازان ایرانی به نوبت با روش ویژه ای از میدان بیرون رفته وبه استراحت میپرداختند. سواران ایران توانایی تیر اندازی از پشت سر را دارند. ایرانیان کمانهایی تازه اختراع کردهاند که با آنها توانستند پای پیادگان ما را که با سپرهای بزرگ در برابر آنها و برای محافظت از سوارانمان دیوار دفاعی درست کرده بودیم به زمین بدوزند. ایرانیان دارای زوبینهای دوکی شکل بودند که با دستگاه نوینی تا فاصله دور و به صورت پی درپی پرتاب میشد. شمشیرهای آنان شکننده نبود. هر واحد تنها از یک نوع سلاح استفاده میکرد و مانند ما خود را سنگین نمیکرد. سربازان ایرانی تسلیم نمیشدند و تا آخرین نفس باید میجنگیدند. این بود که ما شکست خورده، هفت لژیون را به طور کامل از دست داده و به چهار لژیون دیگر تلفات سنگین وارد آمد.جنگ حران که نخستین جنگ بین ایران و روم به شمار میرود، دارای اهمیت بسیار در تاریخ است زیرا رومیها پس از پیروزیهای پی درپی برای اولین بار در جنگ شکست بزرگی خوردند و این شکست به قدرت آنان در دنیای آن روز سایه افکند و نام ایران را بار دیگر در جهان پرآوازه کرد و نام دولت پارت و شاهنشاهی اشکانی را جاودانه ساخت. همانگونه که دولت بزرگ هخامنشی در مرزهای خود در باختر برای نخستین بار با گسترش و کشورگشایی یونان برخورد کرد و پیشرفت یونان را در شرق و آسیا متوقف گردانید، دولت جهانگیر روم نیز در پیشرفت مرزهای خود در خاور، با سد قدرتمند ایرانی روبرو شد و از آن زمان به بعد گسترش و توسعه آن دولت در آسیا، پایان پذیرفت. پس از پیروزی سورن بر کراسوس و شکست روم از ایران، دولت مرکزی روم دچار اختلاف شدید شد. پس از این جنگ نزدیک به یک قرن، رود فرات مرز شناخته شده بین دو کشور گردید و مناطق ارمنستان، ترکیه، سوریه، عراق تبدیل به استانهایی از ایران گردیدند. رومیها برای جلوگیری از شکستهای آینده و به پیروی از ایرانیان ناچار شدند، به وجود سواره نظام در سپاه خود توجه بیشتری بنمایند.بد نیست یادآوری شود که سورن پس از شاه مقام اول کشور را داشت؛ وی ارد را به تخت سلطلنت نشانید و به سبب نجابت خانوادگی در روز تاجگذاری شاهنشاه ایران کمربند شاهی را به کمر پادشاه بست. او به هنگام گرفتن شهر سلوکیه نخستین کسی بود که برفراز دیوار دژ شهر برآمد و با دست خود دشمنانی را که مقاومت میکردند به زیر افکند. سورن در این هنگام بیش از ۳۰ سال نداشت.اماشوربختانه سورن هیچ بهره ای از پیروزی بزرگ خود نبرد. ارد شاهنشاه اشکانی ناجوانمردانه به جای قدردانی، سپهسالار دلاور ایرانی را کشت؛ پس از این رویداد ناگوار ارتش ایران دچار ضعف گردید و دیگر نتوانست در خاورمیانه و شام پیشروی نماید و در برابر روم تنها به مقاومت و دفاع پرداخت. (www.TarikheMa.ir)
ســـــمـــــک عــــــيــــار
درباره داستان سمک عيار و نشانه هاي فتوت در آن
داستان سمک عيار مربوط است به سرگذشت خورشيد شاه فرزند مرزبانشاه ، سلطان شهر حلب که دلباخته دختر فعفور شاه ، شاه چين بود.
خورشيد شاه به جهت پيدا کردن معشوقه اش که مه پري نام دارد به سرزمين ماچين ( آسیای میانی) ميرود و در آنجا درگير جنگي بزرگ و دامنه دار با پادشاه ماچين ميگردد ، اما در همه جا ياري و کمک عيار پيشهً بنام سمک است که او را از بدبختي ها و بندي و اسيري ها نجات مي دهد و پيروزمندانه برميگرداند.
درحقيقت مي توان گفت که اين داستان دربارهً کار روايي هاي ، سمک عيار و جوانمردان و عياران ديگر ، مانند : شغال پيل زور ، روزافزون ، گلمبوي گلرخ ، هرمزکيل ، شاهک ، سرخرود ، آتشک ، سرخ کافر ، فرخ روز و صدها زن و مرد عيار پيشه و جوانمرد است که توسط« فرامرز بن خدا داد بن عبدالله الکاتب الارجاني» با نثري ساده ، روان و زيباي ادبي نوشته شده و توسط استاد« پرويز ناتل خانلري» در چند جلد منتشر گرديده است.
دراين داستان ، قهرمان اصلي ، سمک است که در آغاز کار يکي از جمله چاکران و شاگردان سرهنگ جوانمرد يعني شغال پير زور ، بشمار ميرود. در آغاز داستان مي خوانيم که گروهي از جوانمردان و عياران در اطراف رئيس و سرهنگ خويش جمع آمده اند و دروازهً خانهً خويش را بروي تمام مسافران و درماندگان و پناهندگان باز داشته اند و از هيچگونه کمک و ياري به محتاجان و مصيبت رسيدگان دريغ نمي کنند و اين ياري و مددکاري شان براي شاه و گدا يکسان است.
دراين داستان مي بينيم که سمک عيار مرديست ميانه قد و لاغر اندام که از نگاه ظاهري خود با مردم عادي فرقي ندارد ، مگر تمام سجايا و منش هاي نيک انساني همچون شجاعت ، مروت ، مهمان نوازي ، مردم دوستي ، زينهار داري ، شکسته نفسي و فروتني در وجود او جمع شده و تمام مشکلات را به نيروي تدبير ، عقل و خرد خويش ، حل ميکند. سمک که خود از ميان توده هاي مردم برخاسته است ، مرديست مردمدار که آنچه بگويد ، انجام ميدهد و با ياران خويش صادق الوعده ، راستکار ووفادار بوده و از چاپلوسي و مردم فريبي و دروغ گويي بيزار است.
از نگاه سمک عيار : مرد عيار پيشه بايد که عياري داند و جوانمرد باشد و به شبروي دست داشت و عيار بايد در جنگ استاد بود و بسيار چاره باشد و نکته گوي باشد و حاضر جواب . سخن نرم گويد و پاسخ هرکس تواند داد و در نماند و ديده ناديده نکند و عيب کسان نگويد و زبان نگاه دارد و کم گويد ، با اين همه درميدان داري عاجز نبود و اگر وقت کاري افتد ، در نماند.
و به همين دليل است که بعد ها همه سران ،جوانمرد و عيار پيشه ، حتي استادش شغال پيل زور ، او را به سرهنگي مي پذيرد و تمامي عياران از جملهً شادي خوردگان و شاگردان او بشمار ميآيند.
بدين گونه ديده ميشود که سيماي سمک عيار به تمام قواعد اخلاقي و کار کرد و عمل عياران قديم جواب ميدهد و درين داستان ميتوان نمونهً کامل ادبيات جوانمردي را بدون کم و کاست دريافت و درين مورد محقق و پژوهشگر شناخته شدهً تاجيک ، «دکتر قربان واسع» ، درست و برحق گفته است که :
« جهت و دلپذيري اثر مذکور که بدون شک نمونهً عالي ادبيات جوانمرديست ، در نطق و لطف بيان سمبول جوانمردان صورت پذيرفته است ، مولف و مرتب کنندهً اثر در بين حادثات وواقعات و جان بازي ها و جانفشاني هاي جوانمردان چنان با ذوق و شوق خاصه بحث به ميان مي آورد که خواننده را از آغاز تا انجام شيفته خود گرداند. پس سوالي به ميان مي آيد که سبب شيفته گرديدن خواننده از مطالعهً اين اثر درچه است؟ بي شبه سبب نخستين و عمدهً دلپذير اين اثر به طرز زندگي جوانمردان و رويهً مردانه آنان و همچون دستور مکمل آيين جوانمردي بودن سمک عيار است. »
بدون شک راز پيروزي و محبوبيت سمک عيار را بايد در جوانمرديها و فضايل اخلاقي او جستجو کرد و به همين دليل است که سمک در تمام شهرها به جوانمردي و پاکبازي و شجاعت و مروت و مردم دوستي و نيک انديشي مشهور و معروف است و کار هايي که انجام ميدهد به خاطرنام است نه بخاطر نان ، و از آنجا که ميخواهد خودش را معرفي کند، بدينگونه ياد کردي دارد : « مردي ناداشت و عيار پيشه ام ، اگر ناني يابم بخورم و اگر نه ميگردم و خدمت عياران و جوانمردان ميکنم و کاري اگر ميکنم ، آن براي نام ميکنم ، نه از براي نان ، و اين کار که ميکنم از براي آن مي کنم که مرا نامي باشد. »
در داستان سمک عيار تمام عياران و جوانمردان چه زنان باشد و چه مردان ، به همه اصل هاي اخلاقي و انساني و اجتماعي و مردمي معتقد و پايبند اند. آنها راز دوستان را حفظ ميکنند ، راستگوي و راست کردار و راست پندار اند و به گفتهً« دکتر جعفر محبوب» در کتاب سمک عیار :
« حتي يک نمونهً دروغ گويي و سست عهدي و پيمان شکني ، جبن و آزمندي و زر پرستي و بي ناموسي و ناسپاسي و نمک خوردن و نمکدان شکستن ، حتي در ميان عياران گروه مخالف ، ديده نمي شود و مرتکبان اين اعمال در نخستين وهله از جمله عياران و جوانمردان طرد مي شوند و در برابر ناسپاسي و بدکرداري خويش مجازات هولناک و عبرت انگيز، تحمل مي کنند.»
و به همين دليل است که خواننده و شنوندهً داستان سمک و ديگر عياران و جوانمردان باشد دراين مورد« دکتر غلام حسين يوسفي »چه خوب و زيبا نوشته است ، که :
« بهترين فايده اي که در زمينه مطالعات اجتماعي ازاين کتاب حاصل مي شود ، پي بردن به سازمان هاي عياري ، اصول تربيت ، اخلاق و رفتار ، آداب و رسوم و مقررات ، سلسله مراتب عياران ، اسباب و ابزار کار ، چاره گيري ها و تدبير ها ، مقام اجتماعي و پيوستگي آنها با يکديگر در شهرها و کشورهاي مختلف است.»
با توجه به داستان سمک عيار ، ميتوان اين صفات را از جملهً برازنده ترين ويژه گي هاي عياران و جوانمردان ، دانست ، بدينگونه :
1. ـ بي اجازت درآمدن در خانه جوانمردان ، ناجوانمرديست. ( سمک عيار ج اول ص 26 )
2. ـ مردي آنست که سخن راست گويند و سخني گويند که بتوانند. ( سمک عيار ج اول ص 27 )
3. ـ جوانمردان دروغ نگويند ، اگر سرايشان در آن کار برود. ( سمک عيار ج اول ص 48 )
4. ـ عياري به بد دلي نتوان کرد. ( سمک عيار ج اول ص 66 )
5. ـ مردي آنست که چون درکاري خواهد رفتن ، بيرون آمدن را طلب کند. ( سمک عيارج اول ص 130 )
6. ـ دروغ گفتن شرط جوانمردان نيست. ( سمک عيار ج اول ص 209 )
7. ـ همه جوانمردي مراد مردم به حاصل آوردن است. ( سمک عيار ج اول ص 351 )
8. ـ مردان سخن بسيار نگويند. ( سمک عيار ج دوم ص 205 )
9. ـ سر جوانمردي امانت نگهداشتن است. ( سمک عيار ج دوم ص 214 )
10. ـ درطريق جوانمردان طعام مقدم بر کلام است. ( سمک عيار ج سوم ص 223 )
11. ـ سستي در کار نمودن نه از جوانمردي است. ( سمک عيار ج سوم ص 269 )
12. ـ دعواي مردي کسي بايد بکند که به جاي آرد. ( سمک عيار ج چهارم ص 121 )
13. ـ نام مردان در سر تيغ مردان باشد. ( سمک عيار ج چهارم ص 202 )
14. ـ اصل مردي حريف شناختن است . ( سمک عيار ج چهارم ص 229 )
15. ـ سر جوانمردي ها نان دادن است. ( سمک عيار ج چهارم ص 243 )
اما آنچه که من اميدوارم ، بيش از هر چيز ديگر درخوانندهً داستان سمک عيار اثربنهد جاذبه مردانگي و انسانيت و دليري و بزرگواري و مردم دوستي ( سمک ) است که در سراسر کتاب انسان را بسوي متعالي شدن مي کشاند ، چه حاصلي ارجمندتر و بهتر از آن ، که کسي را با خواندن داستاني ، اين همه جوانمردي را به پسندد و بستايد و شايد هم که اين آيين انساني و مردمي را پيشه کند.
به نام نيکو اگر بميرم رواست مرا نام بايد که تن مرگ راست
برگرفته از کتاب آيين جوانمردي و عياري؛ نوشته محقق افغانی دکتر غلام حیدر یقین
تنظيم : بخش ادبيات تبيان
دو مطلب تاریخی و اساطیری زیر در این باب در باره واریانتهای تاریخی و اساطیری سورنا - سمک عیار از برای شناخت بهتر آنان ذکر میگردد:
سورنا جوانی نیکو چهره از خاندان معروف ایرانی: او جوانی بود آریایی، خردمند، نیکوچهره، تنومند، دلیر، بلندبالا، با موی بلند و ظریف که پیشانیبندی به سبک ایرانیان باستان بر سر میبست. وی از خاندان …سپهبد سورنا (رستم سورن پهلو) (۵۲-۸۲ پیش از میلاد) یکی از سرداران دلیر سپاه ایران در زمان اشکانیان است. بر پایه گفته پلوتارک «سورنا در دلیری و توانایی پیشروترین پارتی/ایرانی دوران خود بود.» سورنا سردار دلیر پارتی معاصر اشک سیزدهم، ارد اول (قرن اول ق م.) وی از نظر نژاد و ثروت و شهرت پس از شاه رتبه اول را داشت و به سبب نجابت خانوادگی در روز تاجگذاری پادشاه حق داشت که کمربند شاهی را به کمر بندد. سورنا ارد را به تخت نشانید و شهر سلوکیه را متصرف شد و اول کسی بود که بر دیوار شهر مذکور بر آمد و با دست خود اشخاصی را که مقاومت میکردند به زیر افکند. وی در این هنگام بسیار جوان بود مع هذا بحزم و احتیاط و خردمندی شهره بود و بر اثر این صفات کراسوس سردار رومی را مغلوب کرد، چه نخست جسارت و تکبر کراسوس و یأسی که بر اثر بدبختیها سورنا را دست داده بود، به آسانی ویرا در دامهایی افکند که سورنا برایش گسترده بود. با وجود این ارد بجای اینکه سورنا را پاداش نیک دهد، بر او رشک برد و نابودش کرد. سورن یکی از سرداران بزرگ و نامدار تاریخ، در زمان اشکانیان است که سپاه ایران را در نخستین جنگ با رومیان فرماندهی کرد و رومیها را که تا آن زمان در همه جا پیروز بودند، برای اولین بار با شکستی سخت و تاریخی روبرو ساخت. او جوانی بود آریایی، خردمند، نیکوچهره، تنومند، دلیر، بلندبالا، با موی بلند و ظریف که پیشانیبندی به سبک ایرانیان باستان بر سر میبست. وی از خاندان سورن یکی از هفت خاندان معروف ایرانی (در زمان اشکانیان و ساسانیان) بود. سورن در زبان فارسی پهلوی به معنی نیرومند میباشد. (نمونه دیگر این واژه در کلمه اردیسور آناهیتا یعنی ناهید بالنده و نیرومند بکار رفته است.) از دیگر نام آوران این خاندان وینده فرن (گندفر) است که در سده نخست میلادی استاندار سیستان بود؛ قلمرو او از هند و پنجاب تا سیستان و بلوچستان امتداد داشت. برخی پژوهشگران او را با رستم دستان سیستانی قهرمان حماسی ایران یکی میدانند. ذکر نام رستم در منظومه پهلوی اشکانی درخت آسوریک ارتباط او را با اشکانیان نشان میدهد.ژولیوس سزار (Julius)، پومیه (Pompee) و کراسوس (crassus) سه تن از سرداران و فرمانروایان بزرگ روم بودند که سرزمینهای پهناوری را که به تصرف دولت روم در آمده بود، به طور مشترک اداره میکردند. آنها در سوم اکتبر سال ۵۶ پیش از میلاد در نشست لوکا (Luca) تصمیم حمله به ایران را گرفتند.کراسوس فرمانروای بخش شرقی کشور روم آن زمان ، یعنی شام (سوریه) بود و برای گسترش دولت روم در آسیا، سودای چیرگی بر ایران، دستیابی به گنجینههای ارزشمند ایران و سپس گرفتن هند را در سر میپروراند و سرانجام با حمله به ایران این نقشه خویش را عملی ساخت. وی فاتح جنگ بردگان و درهم کوبنده اسپارتاکوس سردار قدرتمند انقلاب بردگان بود. کراسوس (رییس دوره ای شورا) با سپاهی مرکب از۴۲ هزار نفر از لژیونهای ورزیده روم که خود فرماندهی آنان رابرعهده داشت به سوی ایران روانه شد و ارد (اشک۱۳) پادشاه اشکانی، سورن سردار نامی ایران را مامور جنگ با کراسوس و دفع یورش رومیها کرد. نبرد میان دو کشور در سال ۵۳ پیش از میلاد در جلگههای میانرودان (بین النهرین) و در نزدیکی شهر حران یا کاره (carrhae) روی داد. در جنگ حران، سورن با یک نقشه نظامیماهرانه و بهیاری سواران پارتی که تیراندازان چیره دستی بودند، توانست یک سوم سپاه روم را نابود و اسیر کند. کراسوس و پسرش فابیوس Fabius (پوبلیوس) دراین جنگ کشته شدند و تنها شمار اندکی از رومیها موفق به فرار گردیدند.روش نوین جنگی سورن، شیوه جنگ و گریز بود. این سردار ایرانی را پدیدآورنده جنگ پارتیزانی (جنگ به روش پارتیان) در جهان میدانند. ارتش او دربرگیرنده زره پوشان اسب سوار، تیراندازان ورزیده، نیزهداران ماهر، شمشیرزنان تکاور و پیاده نظام همراه با شترهایی با بار مهمات بود.افسران رومی درباره شکستشان از ایران به سنای روم چنین گزارش دادند: سورن فرمانده ارتش ایران در این جنگ از تاکتیک و سلاحهای تازه بهره گرفت. هر سرباز سوار ایرانی با خود مشک کوچکی از آب حمل میکرد و مانند ما دچار تشنگی نمیشد. به پیادگان با مشکهایی که بر شترها بار بود، آب و مهمات میرساندند. سربازان ایرانی به نوبت با روش ویژه ای از میدان بیرون رفته وبه استراحت میپرداختند. سواران ایران توانایی تیر اندازی از پشت سر را دارند. ایرانیان کمانهایی تازه اختراع کردهاند که با آنها توانستند پای پیادگان ما را که با سپرهای بزرگ در برابر آنها و برای محافظت از سوارانمان دیوار دفاعی درست کرده بودیم به زمین بدوزند. ایرانیان دارای زوبینهای دوکی شکل بودند که با دستگاه نوینی تا فاصله دور و به صورت پی درپی پرتاب میشد. شمشیرهای آنان شکننده نبود. هر واحد تنها از یک نوع سلاح استفاده میکرد و مانند ما خود را سنگین نمیکرد. سربازان ایرانی تسلیم نمیشدند و تا آخرین نفس باید میجنگیدند. این بود که ما شکست خورده، هفت لژیون را به طور کامل از دست داده و به چهار لژیون دیگر تلفات سنگین وارد آمد.جنگ حران که نخستین جنگ بین ایران و روم به شمار میرود، دارای اهمیت بسیار در تاریخ است زیرا رومیها پس از پیروزیهای پی درپی برای اولین بار در جنگ شکست بزرگی خوردند و این شکست به قدرت آنان در دنیای آن روز سایه افکند و نام ایران را بار دیگر در جهان پرآوازه کرد و نام دولت پارت و شاهنشاهی اشکانی را جاودانه ساخت. همانگونه که دولت بزرگ هخامنشی در مرزهای خود در باختر برای نخستین بار با گسترش و کشورگشایی یونان برخورد کرد و پیشرفت یونان را در شرق و آسیا متوقف گردانید، دولت جهانگیر روم نیز در پیشرفت مرزهای خود در خاور، با سد قدرتمند ایرانی روبرو شد و از آن زمان به بعد گسترش و توسعه آن دولت در آسیا، پایان پذیرفت. پس از پیروزی سورن بر کراسوس و شکست روم از ایران، دولت مرکزی روم دچار اختلاف شدید شد. پس از این جنگ نزدیک به یک قرن، رود فرات مرز شناخته شده بین دو کشور گردید و مناطق ارمنستان، ترکیه، سوریه، عراق تبدیل به استانهایی از ایران گردیدند. رومیها برای جلوگیری از شکستهای آینده و به پیروی از ایرانیان ناچار شدند، به وجود سواره نظام در سپاه خود توجه بیشتری بنمایند.بد نیست یادآوری شود که سورن پس از شاه مقام اول کشور را داشت؛ وی ارد را به تخت سلطلنت نشانید و به سبب نجابت خانوادگی در روز تاجگذاری شاهنشاه ایران کمربند شاهی را به کمر پادشاه بست. او به هنگام گرفتن شهر سلوکیه نخستین کسی بود که برفراز دیوار دژ شهر برآمد و با دست خود دشمنانی را که مقاومت میکردند به زیر افکند. سورن در این هنگام بیش از ۳۰ سال نداشت.اماشوربختانه سورن هیچ بهره ای از پیروزی بزرگ خود نبرد. ارد شاهنشاه اشکانی ناجوانمردانه به جای قدردانی، سپهسالار دلاور ایرانی را کشت؛ پس از این رویداد ناگوار ارتش ایران دچار ضعف گردید و دیگر نتوانست در خاورمیانه و شام پیشروی نماید و در برابر روم تنها به مقاومت و دفاع پرداخت. (www.TarikheMa.ir)
ســـــمـــــک عــــــيــــار
درباره داستان سمک عيار و نشانه هاي فتوت در آن
داستان سمک عيار مربوط است به سرگذشت خورشيد شاه فرزند مرزبانشاه ، سلطان شهر حلب که دلباخته دختر فعفور شاه ، شاه چين بود.
خورشيد شاه به جهت پيدا کردن معشوقه اش که مه پري نام دارد به سرزمين ماچين ( آسیای میانی) ميرود و در آنجا درگير جنگي بزرگ و دامنه دار با پادشاه ماچين ميگردد ، اما در همه جا ياري و کمک عيار پيشهً بنام سمک است که او را از بدبختي ها و بندي و اسيري ها نجات مي دهد و پيروزمندانه برميگرداند.
درحقيقت مي توان گفت که اين داستان دربارهً کار روايي هاي ، سمک عيار و جوانمردان و عياران ديگر ، مانند : شغال پيل زور ، روزافزون ، گلمبوي گلرخ ، هرمزکيل ، شاهک ، سرخرود ، آتشک ، سرخ کافر ، فرخ روز و صدها زن و مرد عيار پيشه و جوانمرد است که توسط« فرامرز بن خدا داد بن عبدالله الکاتب الارجاني» با نثري ساده ، روان و زيباي ادبي نوشته شده و توسط استاد« پرويز ناتل خانلري» در چند جلد منتشر گرديده است.
دراين داستان ، قهرمان اصلي ، سمک است که در آغاز کار يکي از جمله چاکران و شاگردان سرهنگ جوانمرد يعني شغال پير زور ، بشمار ميرود. در آغاز داستان مي خوانيم که گروهي از جوانمردان و عياران در اطراف رئيس و سرهنگ خويش جمع آمده اند و دروازهً خانهً خويش را بروي تمام مسافران و درماندگان و پناهندگان باز داشته اند و از هيچگونه کمک و ياري به محتاجان و مصيبت رسيدگان دريغ نمي کنند و اين ياري و مددکاري شان براي شاه و گدا يکسان است.
دراين داستان مي بينيم که سمک عيار مرديست ميانه قد و لاغر اندام که از نگاه ظاهري خود با مردم عادي فرقي ندارد ، مگر تمام سجايا و منش هاي نيک انساني همچون شجاعت ، مروت ، مهمان نوازي ، مردم دوستي ، زينهار داري ، شکسته نفسي و فروتني در وجود او جمع شده و تمام مشکلات را به نيروي تدبير ، عقل و خرد خويش ، حل ميکند. سمک که خود از ميان توده هاي مردم برخاسته است ، مرديست مردمدار که آنچه بگويد ، انجام ميدهد و با ياران خويش صادق الوعده ، راستکار ووفادار بوده و از چاپلوسي و مردم فريبي و دروغ گويي بيزار است.
از نگاه سمک عيار : مرد عيار پيشه بايد که عياري داند و جوانمرد باشد و به شبروي دست داشت و عيار بايد در جنگ استاد بود و بسيار چاره باشد و نکته گوي باشد و حاضر جواب . سخن نرم گويد و پاسخ هرکس تواند داد و در نماند و ديده ناديده نکند و عيب کسان نگويد و زبان نگاه دارد و کم گويد ، با اين همه درميدان داري عاجز نبود و اگر وقت کاري افتد ، در نماند.
و به همين دليل است که بعد ها همه سران ،جوانمرد و عيار پيشه ، حتي استادش شغال پيل زور ، او را به سرهنگي مي پذيرد و تمامي عياران از جملهً شادي خوردگان و شاگردان او بشمار ميآيند.
بدين گونه ديده ميشود که سيماي سمک عيار به تمام قواعد اخلاقي و کار کرد و عمل عياران قديم جواب ميدهد و درين داستان ميتوان نمونهً کامل ادبيات جوانمردي را بدون کم و کاست دريافت و درين مورد محقق و پژوهشگر شناخته شدهً تاجيک ، «دکتر قربان واسع» ، درست و برحق گفته است که :
« جهت و دلپذيري اثر مذکور که بدون شک نمونهً عالي ادبيات جوانمرديست ، در نطق و لطف بيان سمبول جوانمردان صورت پذيرفته است ، مولف و مرتب کنندهً اثر در بين حادثات وواقعات و جان بازي ها و جانفشاني هاي جوانمردان چنان با ذوق و شوق خاصه بحث به ميان مي آورد که خواننده را از آغاز تا انجام شيفته خود گرداند. پس سوالي به ميان مي آيد که سبب شيفته گرديدن خواننده از مطالعهً اين اثر درچه است؟ بي شبه سبب نخستين و عمدهً دلپذير اين اثر به طرز زندگي جوانمردان و رويهً مردانه آنان و همچون دستور مکمل آيين جوانمردي بودن سمک عيار است. »
بدون شک راز پيروزي و محبوبيت سمک عيار را بايد در جوانمرديها و فضايل اخلاقي او جستجو کرد و به همين دليل است که سمک در تمام شهرها به جوانمردي و پاکبازي و شجاعت و مروت و مردم دوستي و نيک انديشي مشهور و معروف است و کار هايي که انجام ميدهد به خاطرنام است نه بخاطر نان ، و از آنجا که ميخواهد خودش را معرفي کند، بدينگونه ياد کردي دارد : « مردي ناداشت و عيار پيشه ام ، اگر ناني يابم بخورم و اگر نه ميگردم و خدمت عياران و جوانمردان ميکنم و کاري اگر ميکنم ، آن براي نام ميکنم ، نه از براي نان ، و اين کار که ميکنم از براي آن مي کنم که مرا نامي باشد. »
در داستان سمک عيار تمام عياران و جوانمردان چه زنان باشد و چه مردان ، به همه اصل هاي اخلاقي و انساني و اجتماعي و مردمي معتقد و پايبند اند. آنها راز دوستان را حفظ ميکنند ، راستگوي و راست کردار و راست پندار اند و به گفتهً« دکتر جعفر محبوب» در کتاب سمک عیار :
« حتي يک نمونهً دروغ گويي و سست عهدي و پيمان شکني ، جبن و آزمندي و زر پرستي و بي ناموسي و ناسپاسي و نمک خوردن و نمکدان شکستن ، حتي در ميان عياران گروه مخالف ، ديده نمي شود و مرتکبان اين اعمال در نخستين وهله از جمله عياران و جوانمردان طرد مي شوند و در برابر ناسپاسي و بدکرداري خويش مجازات هولناک و عبرت انگيز، تحمل مي کنند.»
و به همين دليل است که خواننده و شنوندهً داستان سمک و ديگر عياران و جوانمردان باشد دراين مورد« دکتر غلام حسين يوسفي »چه خوب و زيبا نوشته است ، که :
« بهترين فايده اي که در زمينه مطالعات اجتماعي ازاين کتاب حاصل مي شود ، پي بردن به سازمان هاي عياري ، اصول تربيت ، اخلاق و رفتار ، آداب و رسوم و مقررات ، سلسله مراتب عياران ، اسباب و ابزار کار ، چاره گيري ها و تدبير ها ، مقام اجتماعي و پيوستگي آنها با يکديگر در شهرها و کشورهاي مختلف است.»
با توجه به داستان سمک عيار ، ميتوان اين صفات را از جملهً برازنده ترين ويژه گي هاي عياران و جوانمردان ، دانست ، بدينگونه :
1. ـ بي اجازت درآمدن در خانه جوانمردان ، ناجوانمرديست. ( سمک عيار ج اول ص 26 )
2. ـ مردي آنست که سخن راست گويند و سخني گويند که بتوانند. ( سمک عيار ج اول ص 27 )
3. ـ جوانمردان دروغ نگويند ، اگر سرايشان در آن کار برود. ( سمک عيار ج اول ص 48 )
4. ـ عياري به بد دلي نتوان کرد. ( سمک عيار ج اول ص 66 )
5. ـ مردي آنست که چون درکاري خواهد رفتن ، بيرون آمدن را طلب کند. ( سمک عيارج اول ص 130 )
6. ـ دروغ گفتن شرط جوانمردان نيست. ( سمک عيار ج اول ص 209 )
7. ـ همه جوانمردي مراد مردم به حاصل آوردن است. ( سمک عيار ج اول ص 351 )
8. ـ مردان سخن بسيار نگويند. ( سمک عيار ج دوم ص 205 )
9. ـ سر جوانمردي امانت نگهداشتن است. ( سمک عيار ج دوم ص 214 )
10. ـ درطريق جوانمردان طعام مقدم بر کلام است. ( سمک عيار ج سوم ص 223 )
11. ـ سستي در کار نمودن نه از جوانمردي است. ( سمک عيار ج سوم ص 269 )
12. ـ دعواي مردي کسي بايد بکند که به جاي آرد. ( سمک عيار ج چهارم ص 121 )
13. ـ نام مردان در سر تيغ مردان باشد. ( سمک عيار ج چهارم ص 202 )
14. ـ اصل مردي حريف شناختن است . ( سمک عيار ج چهارم ص 229 )
15. ـ سر جوانمردي ها نان دادن است. ( سمک عيار ج چهارم ص 243 )
اما آنچه که من اميدوارم ، بيش از هر چيز ديگر درخوانندهً داستان سمک عيار اثربنهد جاذبه مردانگي و انسانيت و دليري و بزرگواري و مردم دوستي ( سمک ) است که در سراسر کتاب انسان را بسوي متعالي شدن مي کشاند ، چه حاصلي ارجمندتر و بهتر از آن ، که کسي را با خواندن داستاني ، اين همه جوانمردي را به پسندد و بستايد و شايد هم که اين آيين انساني و مردمي را پيشه کند.
به نام نيکو اگر بميرم رواست مرا نام بايد که تن مرگ راست
برگرفته از کتاب آيين جوانمردي و عياري؛ نوشته محقق افغانی دکتر غلام حیدر یقین
تنظيم : بخش ادبيات تبيان
جمعه، شهریور ۱۳، ۱۳۸۸
نام اساطیری حسین کرد شبستری از امتزاج نام و نشان امیر معزالدین شنسبانی و ملک معزالدین حسین کرت از دو سلسله فرمانروایان غور پدید آمده است
می دانیم قصه حسین کُرد سالها یکی از قصههای مورد پسند مردم ایران بوده در قهوه خانه خانهها و گذرگاهها نقل میشدهاست. در این قصه میتوان گنجینهای ارزشمند از ویژگیهای زبانی فرهنگی و اجتماعی مردم ایران در زمان روایت داستان را یافت. این امر نشانگر آن است که آن صرفاً نه تبلور تخیل و تفکر عصر صفوی بلکه در اساس همانند داستان امیر ارسلان رومی پسر ملکشاه (در واقع الب ارسلان فاتح روم شرقی پدر ملکشاه) حکایت آن فردی یا افرادی تاریخی با حماسه مهمی نهفته بوده است که با اندکی تحقیق می توان این فرد یا افراد را با توجه به نام و نشانها و متون تاریخی نهفته در حکایت شناسایی نمود. اساسی ترین شخصیت این فرد حماسی را می توان در میان غوریان جستجو نمود: مطابق لغت نامه دهخدا غوریان سلسله اي از امرا هستند که از قديم در نواحي صعب غور واقع در کوهستانهاي مابين هرات و غزنه امارت داشتند و به ملوک شنسبانيه يا آل شنسب مشهور بوده اند. اگر شنسپ را علی القاعده تلخیصی از نام خشن اسپ (دارندگان اسبان سیاه) بگیریم در این صورت اینان همان سکائیان ماوراء النهری عهد اشکانیان هستند که در آن عهد اسپ سیاک یعنی همان سیاه اسبان یا آتو اسپیان (یعنی دارندگان اسبان نیرومند) نامیده میشدند. نام اسب حسین کرد یعنی قره قیطاس (قره غرتاش= یعنی اسب سیاه نیرومند) خود گواه صادق این معنی است. پیداست در این صورت نام شبستر (در معنی دارنده استر سیاه) قرین این نام میگردد. لابد این سکائیان اسپ سیاک در اواخر قرن دوم پیش از میلاد در پیشاپیش تخاران به افغانستان رسیده اند. به هر حال هر دو عنوان کُرد و شبستر متعلق به حسین کُرد شبستری در محیط ایرانیان آذری شهر شبستر بیگانه اند و باید متعلق به ناحیه دور دستی باشند. لذا نام حسین کُرد را در محیط افغانستان و شهر هرات آنجا به راحتی میتوان در نام امیرمعزالدین حسین کرت پیدا نمود؛ گرچه شخصیت گیرای حسین کرد افسانه ای نه متعلق به این معزالدین غوری از آل بلکه به وضوح از آن معزالدین شنسبانی سردار کشورگشای غوری فاتح هندوستان است، چنانکه نامهای اسطوره ای شبستر (شنسبانیه) و اختر خان و ببراز خان و شاه عباس و جهانشاه اصل ممزوج حسین کُرد را از ملک معزالدین حسین کرت فراتر برده و به آل شنسب یعنی سلاله غوری مقدم بر ایشان می رساند که دارای فرمانروایان همنام بسیار و از قوم و دیار واحد بوده اند. آل کرت (به معنی لفظی کارگزاران) خود از میان درباریان آل شنسب برخاسته بودند. خود نام سرزمین غور در لغت سانسکریت معادل آریانا یعنی سرزمین مردم بزرگ و محترم است. منابع کهن یونانی نیز آریانای اصلی را در همان سمت ولایات غور و هرات در شمال غرب افغانستان نشان داده اند. لذا مفهوم کوه (گر) که برای غور متصور شده است، سندیت ندارد.
معزالدین حسین بن غیاث الدین:
ملک معزّالدّین حسین بن غیاثالدّین (حک 732-771ق/1332-1369م). بعد از قتل ملک حافظ، بزرگان هرات و اعیان غور برادرش معزالدین را با وجود خردسالی بر تخت حکومت هرات نشاندند. معزالدّین مشهورترین پادشاه آل کرت است و دوران حکومت او درازتر از همه بوده است و نزدیک چهل سال در این ولایات با خدعه، خشونت و استبداد حکمرانی کرد. فرمانروایی او چنان با بیرسمی همراه بود که بارها مشایخ ولایت را به اظهار شکایت و ناخرسندی از وی واداشت. معزالدین که مثل ملک فخرالدین در عین حال به علم دوستی و هنر پروری معروف بود، مدتها پیش از تیمور، از سرهای دشمنان منار میساخت . آیا نبوغ شیطانی او در این شیوه معماری ملوکانه بود که بعدها سرمشق تیمور قرار گرفت؟ او اغلب مستقل از شاهان مغول فرمانرانده است. چون در 736ق/1335م سلطان ابوسعید بهادر درگذشت و بعد از او پادشاه مستقلی در ایران نبود، هرات پایتخت آل کرت، به سبب آوازۀ عدل و احسان معزّالدّین رونق یافت و مشهور گردید. بسیاری از بزرگان ایران به دربار او روی آوردند (خواندمیر، 3/380). او خود نیز به تدریج موقعیت خویش را استوار ساخت و با اغلب پادشاهان اطراف باب مراوده و مکاتبه را باز کرد. در حدود 737ق/1336م که سربداران قدرت را در بخش بزرگی از خراسان به دست گرفتند وبر دامنۀ قلمرو خود افزودند، عزم کردند که حکومت آل کرت را براندازد و هرات و نواحی پیرامون آنرا پیوستِ حکومت خود کنند. پس از چند سال، در صفر 742ق نوشته است (3/380). در این جنگ شیخ حسن جوری کشته شد و لشکر سربدار ناچار به عقب نشینی شد. به گفتۀ اسفزاری از پیشوایی آن قوم به مقتدایی دیگر عالم رفت (2/11). قدرت و نفوذ معزالدین بعد از این فتح افزون گشت و بیشتر ولایات قهستان به تصرف او درآمد و در پی آن ادعای استقلال کرد. بر اثر شنیدن این خبر امیر غرغن (قزغن) از امیران مغول که ماوراءالنهر را در اختیار داشت، به هرات حمله کرد و 40 روز آنجا را در محاصره گرفت، لیکن عاقبت کار به مصالحه انجامید (752ق/1351م). پس از آن غوریان قصد برکناری او را کردند. معزّالدّین ناچار به ماوراءالنهر نزد امیر غرغن رفت و بعد از چندی به هرات بازگشت و مجدداً بر تخت فرمانروایی نشست. در 759ق/1358م طی جنگی با امیر محمد خواجه اپردی و نیز ستلمش بیک که قهستان را در تصرف داشت، آن دو را بکشت و به هرات بازگشت (همو، 2/21-23؛ خواند میر، 3/380) .
اواخر دوران حکومت ملک معزّالدّین مقارن با طلوع قدرت امیر تیمور گورکانی بود. امیر تیمور رسولی به نام امیر جاکو به نزد معزّالدّین فرستاد. وی رسول تیمور را تکریم بسیار کرده باز گرداند. سرانجام معزالدین دچار بیماری سختی شد و درگذشت. (بر گرفته از مقاله سید علی آل داود)
لذا درمجموع با مّد نظر قرار دادن اسطوره حسین کُرد از جمله در مقام سردار فتح هندوستان و خراجگذار کردن آنجا معلوم میشود نام و نشان امیر معزالدین حسین کرت با هم ولایتی و همنام پیشین معروف خود یعنی امیر معزالدین غوری (شهاب الدین) برادر غیاث الدین محمد پادشاه غوری در هم آمیخته و نام و نشان حسین کُرد شبستری از امتزاج آنها پیدا شده است. چنانکه اشاره شد مطابقت نام شبستر حسین کرد با شنسبانیه حاکی از اشتقاق اسطوره حسین کُرد از اسطوره فتح هندوستان شمالی توسط امیر معزالدین غوری می باشد. پادشاهان ایرانی معاصر حسین کرد اسطوره ای شاه عباس و جهان شاه و هماوردانش اخترخان (=شهاب الدین/معزالدین غوری) و ببراز خان (ببورس خان یعنی خان سریع به فریادرسنده= غیاث الدین محمد برادر بزرگ شهاب الدین/معزالدین) هستند که مسلم به نظر میرسد در اساس به ترتیب همان عباس بن شیث و خلف ثانویش جهانسوز و برادران شهاب الدین/معزالدین و غیاث الدین محمد معروفترین پادشاهان غور هستند که دو فرد نخست در روایت اسطوره ای عامیانه حسین کرد با شاه عباس و جهانشاه گورکانی جایگزین شده اند. جالب است که شاه عباس صفوی نیز زاده هرات و پرورش یافته آنجا بوده است: شاه عباس در رمضان «978 ق / فوریه 1571 م» در هرات دیده به جهان گشود. هنگام ولادت او، پدرش محمد میرزا حکومت هرات داشت. سالهاى کودکى عباس در همین تختگاه پر آوازه خراسان گذشت؛ در همانجا، و در همان سالهاى کودکى، مدتها حکومت اسمى خراسان به او تعلق داشت و از همان دیار هم بود که در آغاز جوانى، عازم تختگاه صفوى در قزوین شد و تخت و تاج پدر را در عهد حیات او به دست گرفت.
مطابق لغت نامه دهخدا شنسبانیه به دو شعبه اصلي منقسم ميشدند: يکي از آن دو در غور سلطنت ميکردند و پايتخت آنان فيروزکوه بود و ديگر طخارستان واقع در شمال غور که پايتخت ايشان باميان بود، و آنان را غوريه باميان نيز ميگفتند. علت اشتهار اين دو سلسله به آل شنسب ، انتساب آنان به شخصي است به نام شنسب که گويند در صدر اسلام ميزيست و بر دست علي بن ابيطالب (ع ) اسلام آورد. يکي از اعقاب شنسب به نام فولاد غوري معاصر ابومسلم خراساني با او در بيرون راندن عمال بني اميه از خراسان ياري کرد و بدين سبب او و برادرزادگانش همچنان در امارت خود باقي ماندند تا در عهد محمود سبکتکين امارت غور به محمد سوري رسيد و او در عين ضبط ممالک غور به اطاعت محمود گردن نهاد، ولي گاه نيز از دادن خراج امتناع مينمود تا عاقبت منکوب و مقهور سلطان شد، و سلطان امارت غور را به پسرش ابوعلي سپرد، ليکن او در دوره مسعود مغلوب پسرعم خود عباس بن شيث که مردي فاضل و منجمي ماهر بود، شدو از امارت خلع گرديد. عباس خود به دست سلطان ابراهيم بن مسعود غزنوي از سلطنت خلع و پسرش محمد جانشين او شد، و بعد از وي حسن بن عباس و علاءالدين حسين بن حسن (حسين (به حکومت غور رسيدند. در سال 547 ه' . ق. ميان علاءالدين حسين بن حسن معروف به جهانسوز پادشاه فيروزکوه و سنجر جنگي درگرفت . علت آن بود که علاءالدين بر اثر قدرتي که حاصل کرده بود، به ممالک اطراف دست انداخت و هرات و بلخ را متصرف شد. بعد از وقوع جنگ ميان او و سنجر، شکست در سپاه حسين افتاد و او خود اسير گرديد و بخدمت سلطان برده شد. سنجر از او پرسيد: اگر من به دست تو اسير ميشدم چه ميکردي ؟ حسين ، زنجيري سيمين از جيب بيرون آورد و گفت : ترا با اين زنجير مقيد ميکردم و به فيروزکوه ميبردم . سلطان او را بخشيدو به غور بازفرستاد. علاءالدين حسين پس از چندي بر غزنه تاخت و بهرامشاه را از آن بيرون راند و آن را به تصرف آورد و با مردم سختگيريهاي بسيار کرد، و برادرخود سيف الدين را حکومت غزنه داد و او را گفت که با مردمان به نيکي رفتار کند. اهل غزنه آنقدر صبر کردندتا زمستان درآمد و راههاي غور بسته شد، آنگاه نامه به بهرامشاه نوشتند و او را به شهر خواندند و سيف الدين را به قتل آوردند. علاءالدين حسين در سال 556 ه' .ق. در عهد خسروشاه بن بهرامشاه به خونخواهي برادر به غزنين تاخت و سه روز آن را غارت کرد، و از همه کساني که در اسارت برادر او و مصلوب ساختن وي شرکت داشتند، و حتي از زناني که به تغني اشعاري در هجو برادرش متهم بودند، به فجيعترين وضعي انتقام گرفت ، و بسياري از مردم غزنين را با خود به فيروزکوه برد و بر خودلقب سلطان معظم نهاد و بر رسم سلاطين سلجوقي و ترک براي خود چتر شاهي ترتيب داد. چندي بعد از علاءالدين يکي از برادرزادگانش به نام غياث الدين بن سام سلطنت يافت . از خوشبختيهاي اين پادشاه مشهور آن بود که برادري شجاع و جنگاور و وفادار داشت بنام شهاب الدين محمدبن سام که غياث الدين بسياري از فتوحات خود را مرهون او بوده است . در آغاز عهد غياث الدين ، غزان استيلا يافته ، غزنه را در دست گرفته بودند و حکومت غوريان را ازرونق انداخته بودند تا عاقبت غياث الدين برادر خود شهاب الدين را به جنگ غزان فرستاد، و او بعد از جنگ سخت غزنه را در سال 569 ه' . ق. از چنگ آن قوم بيرون آورد، و سپس به بسط فتوحات خود از حدود کرمان تا ولايت سند پرداخت و در سال 579 ه' . ق. تا لاهور پيش رفت وآن را محاصره و تصرف کرد، و سلطنت غزنويان را منقرض ساخت ، و پس از آن بر هرات تاخت و آن را از چنگ ترکان سنجري بيرون آورد، و بعضي ديگر از بلاد خراسان را نيز بر متصرفات غوريان افزود، و باز به هند روي نهاد،و در آنجا به فتوحات پياپي موفق شد و ولايت شمال آن سرزمين را يکايک تسخير کرد و بسياري از هندوان را به اسلام آورد. بر اثر فتوحات شهاب الدين دامنه ممالک غوريان وسعت يافت ، چنانکه بقول منهاج سراج : «از مشرق هندوستان و از سرحد چين و ماچين تا در عراق و از آب جيحون و خراسان تا کنار دريا و هرمز خطبه به اسم مبارک اين پادشاه (يعني غياث الدين محمد) تزيين يافت . (رجوع به طبقات ناصري ج 1 ص 425 شود). بعد از فوت غياث الدين در 599 ه' . ق. برادرش شهاب الدين محمد با لقب معزالدين بر جاي او نشست . از وقايع عمده دوره سلطنت وي جنگي ميان غوريان و خوارزميان است که به شکست غوريان تمام شد، و سلطان غور در فکر جبران اين شکست بودکه در سال 602 ه' . ق. به دست يکي از فدائيان ملاحده به زخم کارد از پاي درآمد. کمال وسعت و قدرت دولت غور در عهد غياث الدين و شهاب الدين (معزالدين ( بود، و بعد از قتل معزالدين ، از دوره سلطنت غياث الدين محمودبن غياث الدين محمد تجزيه ممالک غور آغاز شد، چنانکه قطب الدين ايبک در دهلي و ناصرالدين قباجه در سند کوس استقلال زدند، و بتدريج قدرت سلاطين غور منحصر به ناحيه غور و قسمتي از افغانستان و خراسان شد.
تسلط خوارزمشاهيان نيز آني سلاطين غور را آسوده نمي گذاشت ، چنانکه غياث الدين محمود رادر سال 607 ه' . ق. در بستر خواب کشتند و پسر چهارده ساله اش سام و برادرش را که از بيم خوارزميان به غزنين گريخته بودند اسير کردند و بخوارزم بردند، و علاءالدين اتسز پسر علاءالدين جهانسوز از جانب خوارزمشاه تا سال 611 ه' . ق. در فيروزکوه حکومت راند، و در اين سال ميان او و تاج الدين يلدوز حاکم غزنين جنگي درگرفت که به قتل علاءالدين اتسز پايان يافت . شعبه سلاطين باميان را هم که بوسيله ملک فخرالدين مسعود عم غياث الدين محمدبن سام شروع شده بود، در عهد جلال الدين علي بن سام دور به نهايت رسيد، و محمد خوارزمشاه در سال 609 هنگامي که در ماوراءالنهر بود ناگهان بر سر وي تاخت و او را از ميان برد. ملوک غور مانند ساير ملوک ايراني نژاد در فتوحات خود بيم و اضطرابي را که پادشاهان ترک نژاد اين عهد معمولاً در دلها مي افکندند ايجاد نميکردند، و غالباً مردمي عادل و نيکوسيرت بودند ودربار آنان بيشتر به شاعران بزرگ مزين بود. نظامي عروضي که خود از پروردگان اين دستگاه بود از شاعران بزرگ آل شنسب اينان را ميشمارد: ابوالقاسم رفيعي ، ابوبکر جوهري و علي صوني (رجوع به چهارمقاله چ ليدن ص 28 شود). بر رويهم اشتغال سلاطين غور در مدت توسعه ممالک ، و ضعف و تباهي حال آنان در اواخر ايام مجال پرداختن به امور علمي و ادبي را چنانکه بايد نميداد، خاصه که در عهد قدرت آنان نيز مساعد با احوال علم نبود. از ميان سلاطين غوري برخي شعر ميسروده اند و از آنجمله ابيات متعددي از علاءالدين حسين در طبقات ناصري نقل شده است . رجوع به همين کتاب شود.
مماليک غوريه : سلاطين غور خاصه معزالدين محمدبن سام به رسم همه سلاطين روزگار در دستگاه خود عده اي غلام ترک داشتند که در زمره سپاهيان خدمت ميکردند و از ميان آنان بعضي به امارت و قدرت ميرسيدند. معزالدين محمدبن سام از غلامان فراوان خود گروهي را بمراتب عالي رسانيده ، فرماندهي دسته هايي از سپاهيان خود را بدانان داده بود و همين امر مقدمه ضعف و سقوط سريع حکومت غوريان بعد از وفات او گرديد، چنانکه هنوز چندي از قتل معزالدين نگذشته بود که هنگام حمل جنازه او به غزنين ملوک و امراء ترک که موالي سلطان غازي بودند و مرقد سلطان را باخزانه فاخر از دست امرا و ملوک به قهر بستدند و درقبض آوردند، و چندي پس از جلوس علاءالدين محمودبن محمدبن سام امراي ترک که در حضرت غزنين بودند بخدمت ملک تاج الدين يلدوز مکتوبات در قلم آوردند بجانب کرمان ، و استدعا نمودند، و او از طرف کرمان عزيمت مصمم کرد و چون به حوالي شهر رسيد، سلطان علاءالدين استعداد مصاف کرد، چون مصاف راست شد امراء ترک از طرفين با هم موافقت نمودند و علاءالدين منهزم گشت و او و جمله ملوک شنسباني که در موافقت او بودند گرفتار آمدند. اين غلامان ترک بسرعت شاهزادگان غوري را از غزنين بيرون راندند و خود بر قسمتهاي جنوبي ممالک غوري فرمانروايي يافتند. از عجايب آن است که اين غلامان امارت يافته براي آنکه تصرفات بيوجه خود را مشروع نشان دهند، براي خود عنوان فرزندي معزالدين محمدبن سام را ترتيب دادند و گويا روايتي هم از او جعل کردند که عين آن را از طبقات ناصري نقل ميکنيم : «يکي از مقربان حضرت سلطنت او (يعني معزالدين محمدبن سام ) جراتي نمود و عرضه داشت چون تو پادشاهي را که در بسيط ممالک در علو شان هيچ پادشاهي همتا نيست ، پسران بايستي دولت ترا، تا هر يک از ايشان وارث مملکتي بودندي از ممالک گيتي ، و بعد از انقراض عهد اين سلطنت ملک در اين خاندان باقي ماندي ، بر لفظ مبارک آن پادشاه طاب ثراه رفت که ديگر سلاطين را يک فرزند و يا دو فرزند باشد مرا چندين هزار فرزند است ، يعني بندگان ترک ، که مملکت من ميراث ايشان خواهد بود. بعد از من خطبه ممالک به اسم من نگاه خواهند داشت ، و همچنان که بود بر لفظ آن پادشاه غازي رفت ، بعد از او کل ممالک هندوستان را تابغايت که تحرير اين سطور است ، سنه ثمان و خمسين و ستمائه محافظت نمودندي ». از جمله اين «فرزندان » تاج الدين يلدوز مرتبه دامادي سلطان معزالدين محمد داشت و قطب الدين ايبک داماد تاج الدين يلدوز بود و شمس الدين التتمش و ناصرالدين قباجه دو دختر قطب الدين ايبک را در حباله نکاح داشتند. تاج الدين يلدوز بعد از معزالدين محمد چندي براي تشکيل سلطنت خاص خود کوشيد، ليکن پس از جنگهاي متعدد که با مدعيان امارت کرد عاقبت از جلو حمله سلطان محمد خوارزمشاه بجانب بدوان هند گريخت و در جنگي که ميان او و شمس الدين التتمش روي داد اسير و مقتول شد. قطب الدين ايبک نيز چندگاهي حکومت غزنين را به دست گرفت ، ليکن از تاج الدين يلدوز شکست يافت و به هند گريخت . ايبک از غلاماني بود که سلطان معزالدين از تجار خراساني در غزنين خريده ، و بر اثر لياقتي که در او مشاهده کرده بود به مقامات عالي رسانيد و چند فتح از فتوحات معزالدين بر دست همين غلام برآمد، و او بعد از فوت معزالدين محمد در عهد سلطنت غياث الدين محمود چتر و لقب سلطاني از پادشاه غوري يافت و در سال 602 ه' . ق. در لاهور بر تخت سلطنت جلوس کرد و در سال 607 ه' . ق. درگذشت ، و مدت سلطنت اوبا چتر و سکه و خطبه چهار سال و کسري بود. بعد از فوت قطب الدين ايبک ممالک هند ميان چهار تن از مماليک غوري تقسيم شد و بدين ترتيب سند را ناصرالدين قباجه در تصرف آورد، و دهلي به شمس الدين التتمش رسيد، و ممالک لکهنوتي به ملوک خلج رسيد، و لاهور گاه در تصرف ناصرالدين قباجه و گاه در تملک تاج الدين يلدوز و زماني در تملک شمس الدين التتمش بود. ناصرالدين قباجه از بندگان معزالدين محمد بود که بعد از کسب شهرت و امارت به دامادي ملک قطب الدين ايبک رسيد و بعد از آن مولتان و ولايت سند را تا لب دريا در تصرف آورد، و پس ازآن چندي در توسعه متصرفات خود کوشيد، و هنگام حمله مغول به مولتان و محاصره آن در سال 621 ه' . ق. مقاومت مردانه کرد، و عاقبت پس از بيست ودو سال امارت در سال 624 ه' . ق. بعد از شکستهايي که از شمس الدين التتمش يافت خود را غرق کرد، و مدت حکومت او به پايان رسيد. شمس الدين التتمش که با عنوان سلطان حکومتي قوي در هندوستان ايجاد کرد، هم از بندگان ترک بود که نخست او را از ترکستان به بخارا بردند و به خاندان صدر جهان فروختند و بعد از آن که چند بار به معرض خريد و فروش درآمد در دهلي به قطب الدين ايبک فروخته شد و داستان فروختن او به قطب الدين ايبک خود شرح مفصل دارد که منهاج سراج در طبقات ناصري بتمامي آورده است .التتمش بعد از وصول به مقامات مهم لشکري و اظهار جلادت و شجاعت معتوق شد و در زمره احرار درآمد، و بعد از فوت قطب الدين ايبک در سال 607 ه' . ق. بر تخت امارت دهلي نشست ، و سپس با تاختهايي که بر امرا و مماليک اطراف برد، متصرفات خود را توسعه داد و بسياري از ملوک و امرا را از ميان برد و يا مطيع و منقاد خود ساخت ، و از خليفه فرمان سلطنت گرفت و تا سال 633 ه' .ق. به کامراني سلطنت کرد و سلسله اي را به نام سلسله شمسيه بوجود آورد که تا سال 686 ه' . ق. حکمروايي داشتند. تشکيل حکومتهاي مماليک هند و سلسله امراي خلجي که در همين اوان اتفاق افتاد، مصادف بود با آشوبهاي خراسان از دست خوارزميان و حملات مغول و ويراني ماوراءالنهر و خراسان ، و به همين سبب بسياري از اهل علم و ادب که روي قرار در اوطان خود نداشتند به هندوستان گريختند، و در خدمت مماليک پذيرفته شدند و در نتيجه از آغاز قرن هفتم هجري به بعد هند يکي از مراکز مهم زبان و ادب فارسي شد. (از تاريخ ادبيات در ايران تاليف صفا ج 2 صص 50 - 58 به اختصار). نامهاي ملوک وحکام غور بشرح زير است :
غوريان يا شنسبانيان
) افغانستان و هندوستان)
الف - غوريان فيروزکوه وغزنه (شاخه اصلي) :
- 1عزالدين حسين بن حسن بن محمد
- 2 قطب الدين محمد (در فيروزکوه ، متوفي بسال 541).
در حدود سال 540. سيف الدين سوري (در غزنه - متوفي به سال 543). بهاءالدين سام (در فيروزکوه از 543 تا 544).
- 3 علاءالدين حسين جهانسوز (غور، سپس غزنه و فيروزکوه) .
544
- 4 سيف الدين محمدبن حسين (فيروزکوه ، متوفي به سال 558) .
556
غياث الدين محمدبن سام (در غور).
شهاب الدين محمد غوري بن سام (غزنه ).
- 5غياث الدين محمدبن سام (متوفي به هرات بسال 599).
558
شهاب الدين ، سپس معزالدين (عامل سابق غزنه).
- 6معزالدين محمد غوري بن سام (متوفي بسال 602).
599
علاءالدين محمدبن شجاع الدين علي (در غور).
مماليک چهارگانه علاءالدين محمد که کشورها را ميان خود تقسيم کردند و هر کدام از ايشان لقب «معزي » گرفتند، به اسامي زير:
الف - قطب الدين ايبک (در لاهور پس از آن دردهلي از 602 تا 607).
ب - تاج الدين ييلدز (در غزنه از 602 تا 611/ 612/ 613).
ج - ناصرالدين قباجه (در سند و ملتان و اوج از 602 تا 624) .
د - بختيار محمد خلجي (در لکهنوتي ).
-7غياث الدين محمودبن محمدبن سام (در غور مقتول به سال 609).
602
- 8بهاءالدين سام بن محمود
صفر 609
- 9علاءالدين اتسزبن حسين ، (سلطان اسما، عامل خوارزمشاه ).
610
- 10علاءالدين يا ضياءالدين محمدبن شجاع الدين علی 611 (سلطان اسما، عامل اتسز خوارزمشاه تا 612).
ب - غوريان باميان و طخارستان :
- 1فخرالدين مسعودبن حسين (برادرزادگان وي اورا معزول کردند).
540
- 2شمس الدين محمدبن مسعود
558
- 3بهاءالدين سام بن محمد
588
- 4جلال الدين علي بن سام (مقتول به دست خوارزمشاه – 612).
602
حکام غور
سيف الدين حسن قرلغ (والي از جانب جلال الدين منکبرني ) .
حدود 621
ناصرالدين محمدبن حسن قرلغ (متوفي در حدود 658).
647
(از معجم الانساب زامباور ج 2 صص 419 – 422).
غوريان مالوه : مالوه به فتح واو يکي از قديمترين دولتهاي طايفه رجپوت است . پايتخت اسلامي آن در شهر مَندو قرار داشت که آن را هوشنگ غوري ساخته بود. از ملوک مسلمان دو سلسله يکي بعد از ديگري در مالوه سلطنت کرده اند: غوريان و خلجيان . سلسله نخستين را دلاورخان غوري از حکام سلاطين دهلي تشکيل داد و شامل او و پسر و نواده وي بيش نيست . اينک اسامي آنان:
دلاورخان غوري 804
هوشنگ الب خان بن دلاور808
محمد غزني خان بن هوشنگ 838
طبقات سلاطين اسلام تاليف لين پول (صص 279 - 280). و رجوع به کامل ابن اثير ج 11 ص 73، تذکرة الملوک چ 2 ص 82، طبقات سلاطين اسلام چ لين پول ص 262 و 264 و 265، فهرست تاريخ جهانگشاي جويني ، فهرست تاريخ گزيده ، فهرست لباب الالباب ، فهرست سبک شناسي تاليف بهار ج 2 و 3، قاموس الاعلام ترکي ج 5، نخبة الدهر دمشقي ص 263 و آل شنسب در همين لغت نامه شود: به هيچ روزگار نشان ندادند و نه در کتب خواندند که غوريان پادشاهي را چنان مطيع و منقاد بودند که وي را. (تاريخ بيهقي چ اديب ص 109). غلامان و پيادگان باره ها و برجها را پاک کردند از غوريان . (تاريخ بيهقي ايضاً ص 111). و چون خبر ديه و حصار ومردم آن به غوريان رسيد، همگان مطيع و منقاد گشتند. (تاريخ بيهقي ايضاً ص 114).
اسطوره حسین کرد شبستری افسانه ای (بر گرفته از وبلاگ جیرفت سیتی حسین گیلانی):
روزگار اگر خوش است و اگر ناخوش، اوّل به نام آن خدائی که هیجده هزار عالم در فرمان اوست، دوم بنام حبیب او محمد (ص ) وسوم به نام علی ابن ابی طالب.عهد، عهد شاه عباس جنت مکان است و دوره، دورهی لوطی گری. شاه عباس سیصد وبیست پهلوان دارد ویکی هم " مسیح تبریزی " است. قد چون چنار و سر چو گنبد دوّار.تا تیغ میاندازد و میگوید یا علی مدد، سر تا جگر گاه به یک ضربت میشکافد و اژدها صولتیست که قرینه ندارد.
اما چند کلمه بشنو از " بوداق خان بلخی " و " قره چه خان مشهدی "، که چاکران شاه عباس اند و اما به فکر توطئه. دو پهلوان دارند به نامهای " ببراز خان " و " اخترخان " و هرکدام را چهل حرامی ازبک در یمین ویسار. آنها را میفرستند به سر تراشی شاه عباس و مسیح تبریزی که چنانکه کاری ازپیش بردند خود لشکر آرایند و به یغمای تاج و تخت بیایند.
آنها راه میافتند و در بیابانی دو راه میبینند. یکی به اصفهان میرفت و دیگری به تبریز. اخترخان ویارانش میروند اصفهان و ببراز خان و حرامیهایش به تبریز.
ببراز خان میرسد تبریز و میبیند که شهریست آراسته ودر چشم اندازش صد وبیست محله. تا اسبها را عرقگیری کرده و جایی برای خود دست و پا کنند میفهمند که مسیح تبریزی، در اصفهان است. ببراز خان و یتیمانش لباس مبدل پوشیده و میروند چهار سوق بازار که صدای چکش به گوششان خورده و شصتشان خبردار میشود که هیاهوی ضرابخانه است و سکه به نام شاه عباس میزنند. شب میشود و هفت نفر از حرامیان با پوست گرگ، کمر ببراز خان را میبندند و او با خنجری مخفی و شمشیری آشکار و فولادین در کمر و تبر زینی به دوش، میرود ضرابخانه و کشیکچیان را سر بریده و گاو صندوق را چون خمیر مایهای نرم از هم میدرد و با کوله باری از زر و زیور، مانند برق در میرود. همان شب چهل حرامیها هم به خانه ی اعیان دستبرد زده و ریش وسبیل مردان میتراشند تا بلوایی عظیم در شهر به پا شود. صبح که مأموران میروند ضرابخانه میبینند عجب قربانگاهیست و تا خبر به " میر یاشار " حاکم تبریز میبرند تاجران و تاجر زاده ها را نیز سر تراشیده میبینند. درحال عریضه به خدمت شاه عباس فرستاده و خواستار پهلوان مسیح در تبریز میشوند. قاصد، گردآلوده میرسد به اصفهان و مدح وثنای شاه عباس میگوید و شاه، مسیح را میفرستد که علاج ببراز خان کند.
اخترخان که با لباس عوضی قاطی نوچه های شاه تو بارگاه بود تا از آتش افروزی ببراز خان و عزیمت مسیح به تبریز باخبر میشود، او و حرامیها نیز از آن شب به بعد ، همه روزه کارشان میشود دستبرد و سر تراشی اشراف.
پهلوان مسیح میرسد به تبریز و به دستور او، شبانه در چهار سوق طبل بر میزنند که ببراز خان خود را آفتابی کند که آرام و راحت از مردم گرفته است. ببراز خان خوشحال میشود و به حرامیها میگوید اگر امشب را توانستم مسیح تبریزی را به دَرَک واصل کنم و ده ناخن پایش را با تر که بر زمین ریزم یکی ازشما ها خبر به " قره چه خان " و "بوداغ خان " ببرد که لشکر آورده و چشمه ی خورشید را تیره وتار کنند.
ببرازخان خورجین اسلحه خرمن کرده و سر تا پا غرق آهن و فولاد، میرود تا قد نامردی عَلَم کرده و مسیح را درخون بغلطاند.
میرسد چهار سوق و با آجری که از دیوار میکَنَد میزند به کاسهی مشعل که مشعل هزار مشعل شده و بالای همدیگرفرو میریزند. پهلوان مسیح نعره میزند که:" کیستی و اگر حمام میروی زود است و اگر راه گم کرده ای بیا تا راه برتو بنمایم. " ببراز خان گفت: " به مادرت بگو رخت عزایش را بپوشد که ببراز خان ازبک آمده تا سرت را گوی میدان کند." گرم تیغ بازی شده و تا قبه بر قبهی سپر یکدیگر آشنا میکنند میبینند که هر دو قَدَرَند و اما نهایت، در دَمدَمه های سپیده فرقِ مسیح میشکافد و با ناله ای در میغلطد. چند اجل برگشته هم با ناله ی مسیح سر میرسند که مثل خیار تر دو نیم گشته و بر زمین میریزند. ببرازخان مثل برق لامع، به نهانگاهش سرازیر میشود و مسیح، زخمدار و رنجور پا شده و در سر راهش به بارگاه، صدای شیون از صغیر و کبیر میشنود که میگویند بلای دیگری نازل شده و یک غول بی شاخ ودم چند نفری را شقه کرده و عده ای صاحب عزایند. به مسیح تبریزی میگویند که او سراغ تورا میگیرد و اسمش حسین است و اهل شبستر و از طایفهی کُرد. به دستور مسیح اورا به بارگاه میآورند که میبیند چوپان خودش " حسین کرد سبستری " است و رندانی میخواسته اند گوسفندانش را بدزدند که زده به کله اش و دزدان را لت وپار کرده است.
مسیح که این شجاعت را از اوشاهد میشود خوشنود شده و با خود میگوید: " تامن جانی بگیرم امشب او را به اَ حداثی در چهار سوق میفرستم که شاید از عهده ی ببراز خان برآید. "شبانه در چهارسوق طبل میزنند و تا ببراز خان صدای طبل به گوشش میخورَد در عجب میشود. حرامیان خبر از زخمیشدن مسیح آورده بودند. ببراز خان به چهار سوق رفته و تا تیغی در کاسهی مشعل میزند و نعره ی حریف به گوشش میخورد تازه میفهمد که این مسیح نیست و چهار قد مسیح هیکل دارد. حسین کرد شبستری میگوید: " شب به خیر پهلوان ! بفرما قلیان حاضره! " ببراز خان میگوید: " شب وروزت به خیر، اما نیامده ام که قلیان بکشم. آمدهام مادرت را به عزایت بنشانم. " حسین کرد شبستری تا این ناسزا را شنید دست برد به قبضه ی شمشیر آبدار و سر وسینه به دم تیغ داد وتا ببراز خان به خود آید تیغ از فرق و حلق و صندوق سینه ی ببراز خان گذشت و رسید بر جگر گاهش و آخر سر او را مثل دو پاره کوه ازهم بدرید. چهل حرامیها که در خفا بودند ناگه مثل مور وملخ بر سر حسین کرد شبستری ریختند و اما با فریاد " یا علی آقا مدد "، سی ونه نفر را کشت و یکنفر را سر تراشیده و گوش برید و گفت: " برو که به هرکس میخواهی خبر ببر!"
مردم تبریز تا دیدند و شنیدند که حسین کرد شبستری چنین دلاوری هایی کرده او را دیو سفید آذربایجان لقب دادند و حاکم تبریز وپهلوان مسیح، به پاداش این پهلوانی او را، زر و زیور دادند و پنجه ی عیاری و زره هیجده منی و تیغی که صد و یکمن وزنش بود. اسبی نیز از ایلخی حاکم که به" قره قیطاس " معروف بود.
حالا چند کلمه از اصفهان بشنو که ازبکان، هرشب چند خانه را دستبرد میزنند و اخترخان شبی نیست که در چهار سوق پهلوانی را بر زمین نغلتا ند.
شاه عباس کم کم داشت به فکر یک تد بیرجدی میافتاد که قاصدی رسید و از فیروزی مسیح گفت و تهمتن زمان و یکه تاز عرصه ی میدان حسین کرد شبستری. شاه عباس از این خبر شاد شد و قاصد راگفت: " برگرد وبه مسیح بگو اگر در دستت آب است نخور و سپند آسا خود را به اصفهان برسان که اخترخان آتشی روشن کرده که دودش خواب از چشم مردم گرفته است. "
پهلوان مسیح در عزیمتش به اصفهان دید که باید حسین کرد شبستری را نیز همراه خود ببرد که حتماً اخترخان، از ببراز خان نیز قوی پنجه تر است و این آتش جز به دست تهمتن دوران خاموش نخواهد شد. آفتاب صبح، عالم را به نور جمال خود زیور میداد که آنها مثل شیر غرنده، پا در رکاب اسبان خویش نهاده و با گرد وخاک راه در آمیختند. رسیدند به اصفهان و پهلوان مسیح اورا در کاروانسرای شاه عبا سی جا و مکانی داد و از او خواست یکی از شبها که صدای طبل برخاست، با غرق در یکصدوچهارده پار چه اسلحه، خود را به چهار سوق بازار برسان که نبردی سخت درپیش خواهد بود.
روز بعدش حسین کرد شبستری به قصد تفرج از حجره زد بیرون و دید صدای تار وکمانچه میآید. سراغ به سراغ رفت و دید که میکده و مهمانخانهای است و مجلس طرب به پا. صاحبش زیبارخی بود نامش " کافرقیزی." رقص، پیاله از شراب کرده و دل وایمان به یک غمزه میربود. " کافرقیزی رقاص " دید که عجب پهلوانیست. پهنای سینه و گره بازویش مانند ندارد و شیر نریست که میان نوچه های شاه نیز، همتایی برای او نیست. حسین کرد شبستری ، زروسیم به قدم " کافرقیزی ر قاص " ریخت و دو سه شبی را رفع ملالی کرد و شب چهارم بود که نهیب طبل به گوشش خورد و بیدرنگ از جا جست و رفت به حجره و با زره فولادی و شمشیر آبدیده خود را مثل اجل معلق به با زار رساند. خود را نزدیک چهار سوق به کنجی نهان کرد ودید که پهلوان مسیح، زیر چهار سوق نشسته و مشعلها در سوز و گدازند و طبالان همچنان در نوازش طبل. نگو که در گوشه ای تاریک، شاه عباس و شیخ بهایی نیز در رخت درویشی نذر بندی کرده و به تماشایند.
القصه اخترخان رسیده و با ضرب شمشیر، مشعل ها را درهم میشکند و پهلوان مسیح میگوید: " خوش آمدی لوطی! "اخترخان میگوید: " تو هم خوش آمدی پهلوان. اما کاش نمیآمدی که تو را در آسمان میجستم و در زمین گیر م آمدی."
اخترخان و پهلوان مسیح، گرم تیغ بازی شده و قوچوار در هم آمیخته بودند که نا گه یکی چون سکه ی صاحبقران نقش زمین شد و حسین کرد شبستر ی دید که پهلوان مسیح است وشیر وار پیش تاخت. شاه عباس و شیخ بهایی دید ند که یک اجل برگشته ای دارد پیش میتازد و میگوید: " به ذات پاک علی ولی الله قسم که سر ِ تو از بدن جدا میکنم. " از سپر ها خرمن خرمن آتش به صحن نیمه تاریک چهارسوق میریخت که با ضربتی، سپر اخترخان شکافت و از خود ونیم خود و عرقچین گذشت و بر فرقش جا گرفت. اخترخان فریادی کشیده و تا بر زمین افتد ازبکان از هر گوشهای سر بلند کردندو اما او، شیری بود گرسنه که در گلهی روباه افتاده و از کشته پشته میساخت و هرکس را میدید چهار حصهاش میکرد.
داروغه ها جان مسیح را ازمیدان بیرون میکشیدند که دید او نفسی دارد و گفت: " اگر ندانی بدان که اخترخان و حرامیها را به مالک دوزخ سپرده و خود میروم به پابوس امام رضا که میگویند قلندران و درویشان را در مشهد، گوش و دماغ میبُرّند." شاه عباس و شیخ بهایی جلو آمده و خواستند ببینند که این تهمتن کیست و دیدند غریبه است و اما اژدها مانندی بیقرینه. گفتند: "تو کیستی و چرا بعد از این جانفشانی، به بارگاه شاه عباس نمیروی که خلعت بگیری و جهان پهلوان دربار شوی؟ " گفت: " اصلم از شبستر است و نامم حسین و از طایفه ی کرد. اما جهان پهلوانی و قتی مرا سزاست که بروم ریش و سبیل " قره چه خان مشهدی " و " بوداغ خان بلخی " را بتراشم و به پیشگاه قبله ی عالم بفرستم که تا چاکر شاه عباسند فکر خیانت نکنند. از آنجا هم میروم به هندو ستان که خراج هفت سالهی ایران را بگیرم و بیاورم که مسیح میگفت: " شاه جهان " قلدری کرده و از دادن مالیات سر پیچیده است. "
آنها تا بجنبند دیدند که او کبوتر وار سرازیر شد و با خود گفتند: " اگر در عالم کسی مرد است " حسین کردشبستری " است. "
القصه حسین کرد که تصمیم داشت آوازه ی مردیاش در دنیا بپیچد سوار " قره قیطاس " راه بیابان میگیرد و میرسد به مشهد و میبیند روضه ی شاه غریبان امام رضا (ع) پیداست و رو میکند به گنبد و میگوید: " آمده ام تا تقاص گوش و دماغ های بریده ی قلندران و درویشان را بگیرم که محبان مولا علی در رنجند. "
چند روزی در لباس تاجری، به پا بوسی صحن مطهر شتافت و و قتی که بلد یّتی به هم رساند و از حصار و باروی " قره چه خان مشهدی " که هم قسم و یتیم " بوداغ خان بلخی " بود، سر در آورد شبی راکمند برداشت و آن را مثل زلف عروسان جمع کرده و با پنجه ی عیاری و شمشیر دو دم مصری به سر تراشی " قره چه خان " رفت.کمند را انداخت بر حصار و تا دید که چهار قلاب کمند مثل افعی نر وماده بر آن بند شد، پا گذاشت به دیوار و مثل مرغ سبکبال بالا رفت. شبی بود مانند قطران سیاه که در آن نه سیاره پیدا بود و نه پروین و نه ماه. از بالای برج گرفته تا داخل قصر هرکه را میدید میزد بر رگ خوابش که بیهوش افتد و نگویند که مظلوم کشی کرده است. " میرسد بالا سر " قره چه خان" واورا که در عالم خواب بود با پنجهی عیاری از هوش میاندازد و میبرد به باغ قصر و در مقابل چشمان اهل حرم و کنیزکان، ریش و سبیلش را تراشیده و باضرب ترکه ده ناخنش را میگیرد و نامهای بالا سرش میگذارد که نوشته بود: " من حسین کرد شبستری ام و نوچه ی تهمتن مسیح پهلوان نامیشاه عباس. قاصد ی از دوزخ که ازبکان و دو پهلوان شما اخترخان وببراز خان را به درک واصل کرده ام. از فردا حرمت درویشان و قلندران محفوظ باشد و به " بوداغ خان " هم بگو تا از کشته پشته نساختهام همچنان یتیمیشاه عباس را بکند و فکر خیانت و شیعه آزاری نباشد که اگر جز این باشد به صغیر و کبیر رحم نخواهم کرد. "
قره چه خان به هوش آمد و دید که میان سر و همسر سر تراشیده افتاده و تا حکایت حال شنید و نامه را خواند فهمید که دستش رو شده و چه خطا ها که نکرده و حالا خوب است که شاه عباس خود نیامده که این حکمداری را از او میگرفت و اما حالا به شکلی میشود آب رفته را به جوی باز گرداند. " بوداغ خان " نیز که در مشهد بود و قضیه را شنید همرا ه با " قره چه خان " مصلحت را در چاکری شاه عباس د ید ه و دستور داد ند که جارچیان جار بزنند و بگویند : " هر درویش و قلندری که بر او ظلم رفته به دادخواهی بیاید و اگر کسی از گل نازک تر به آنها چیزی گفت سرو کارش با حکومت است. همه موظفند که بیش از پیش، حرمت درویشان کنند که تعصب از دین است. "
مدت مدیدی را حسین کرد شبستری در مشهد ماند و چون دید که اوضاع بر وفق مراد است. سوار قره قیطاس شده ومانند باد صر صر و برق لامع رفت و رسید به جایی که کشتی ها به هندوستان میرفتند. همرا مَرکب و خورجین اسلحه اش سوار کشتی شد و اما در میان راه نهنگی روی آب آمده و کشتی را طوفانی کرد و نزدیک بود کشتی غرق شود که حسین کرد شبستری تیر خدنگ بر چله ی کمان گذاشت و تا شصت از تیر رها کرد، تیر بلند شده و غرش کنان بر چشم نهنگ جاگرفت. نهنگ دور شد ه و صدای احسنت از صغیر و کبیر برخاست و تاجران زر و زیور به قدمش ریختند. اماهمه را باز پس داد و در عوض خواست سه مرتبه سجده ی شکر خدا را بجای آورند که تقد یر آدمی، دست اوست. رسید به خشکی و پرسان پرسان رفت به " جهان آباد " که از " جهان شاه "، مالیات هفت سالهی ایران را بگیرد.دشت و هامون به زیر سُم های قره قیطاس در لرزه بود که رسید به دروازه ی شهر. " بهرام گلیم گوش " که نگهبان دروازه بود تا حسین کرد شبستری را غریب دید و غرق اسلحه، جلو دارش شد و تا خواست بند دست او را بگیرد. حسین کرد شبستری بر آشفت و چنان بر سرش زد که نفس کشیدن را پا ک فراموش کرد. اجل برگشته هایی نیز پیش آمدند که هر کس را تیغ بر کتف زد از زیر بغلش در رفت. سپس نعرهای بر کشید و گفت: " به جهان شاه خبر ببرید که حسین کرد شبستری آمده و خراج هفت سالهی ایران را میخواهد. "
جهان شاه که از قبل آوازهی حسین کرد شبستری را شنیده بود و حالا هم چون میدید که یلی مثل " بهرام گلیم گوش " را سر بریده است و از کشته پشته ساخته در هراس شد و " طالب فیل زور " را به حضور پذیرفت. گفت: " اوّل به نیرنگ وتدبیر و دیدید که نشد تیغ با تیغ هم آشنا کنید که حتماً تو لقمه چپش کرده و قورتش میدهی. "
حسین کرد شبستری که وارد شهر شده و با لباس عوضی در مهمانخانهای خوش میگذراند، به دسیسه ی زیبارخی " شیوا " نام که خبر چین دربار بود، لو رفته و روزی که صبح اش به حمام میرفت " سربازان " طالب فیل زور "، بر پشت بام حمام رفته و سقف بر سرش خراب میکنند که نگو دست علی بالا سرِاوست و هنگام ریزش ستونها، زیر زمینی پیدا میشود با راه پله هایی که به یک معبدی میرسید." طالب فیل زور " که میبیند زیر این آوار اگر فیل هم بود میمرد مژده به " جهان شاه " میبَرد.
اما حسین کرد شبستری که دید بلایی آمده بود و به خیر گذشت رفت سراغ " شیوا " که فهمیده بود کار، کار اوست و در حال، دوشقهاش کرد و بعد به میدان در آمده و حریف خواست.
" جهان شاه " هم به رسم و عرف زمان، میدان جنگی آراسته و در حیرت اینکه چگونه جان سالم به در برده " طالب فیل زور " را شماتت کرد. طالب فیل زور هم که از این همه جان سختی حسین کرد، کفری شده بود بایک فیل دیوانه به میدان رفت.
حسین کرد شبستری روزی تما م با آنها جنگید و دمدمههای غروب بود که ناگه نهیب بر آورد و چنان دست در حلقوم فیل برد که طالب فیل زور سخت بر زمین خورده و جان به جان آفرین داد. فیل را نیز چنا ن چرخی داد که مغز از سرش سرازیر شد.
" جهان شاه " طبل صلح زد و با پیشکش بسیار و با دادن مالیات هفت سالهی ایران، حسین کرد شبستری را عزت فراوان کرد و بر بازوبند او مُهری زد و متعهد شد که خراج ایران را سال به سال تقدیم کند و تا او بر تخت است هیچ کدورتی پیش نیاید.
حسین کرد شبستری که قبلاً به اصفهان قاصد فرستاده بود و مردم و دربار، شهر را آیین کرده بودند تا از او استقبال کنند، درمیان جشن و سرور و با قطاری از کاروان که همه باج و خراج "جهان شاه " بود وارد اصفهان میشود. شاه عباس او را نوازش بسیار کرده و خلعت لایق میدهد و تا فلک کج مدار، آن برهم زنندهی لذات، با او هم مثل هرکس، از سر لج بر نمیآید، با عیش و فخر تمام زندگی میکند.
معزالدین حسین بن غیاث الدین:
ملک معزّالدّین حسین بن غیاثالدّین (حک 732-771ق/1332-1369م). بعد از قتل ملک حافظ، بزرگان هرات و اعیان غور برادرش معزالدین را با وجود خردسالی بر تخت حکومت هرات نشاندند. معزالدّین مشهورترین پادشاه آل کرت است و دوران حکومت او درازتر از همه بوده است و نزدیک چهل سال در این ولایات با خدعه، خشونت و استبداد حکمرانی کرد. فرمانروایی او چنان با بیرسمی همراه بود که بارها مشایخ ولایت را به اظهار شکایت و ناخرسندی از وی واداشت. معزالدین که مثل ملک فخرالدین در عین حال به علم دوستی و هنر پروری معروف بود، مدتها پیش از تیمور، از سرهای دشمنان منار میساخت . آیا نبوغ شیطانی او در این شیوه معماری ملوکانه بود که بعدها سرمشق تیمور قرار گرفت؟ او اغلب مستقل از شاهان مغول فرمانرانده است. چون در 736ق/1335م سلطان ابوسعید بهادر درگذشت و بعد از او پادشاه مستقلی در ایران نبود، هرات پایتخت آل کرت، به سبب آوازۀ عدل و احسان معزّالدّین رونق یافت و مشهور گردید. بسیاری از بزرگان ایران به دربار او روی آوردند (خواندمیر، 3/380). او خود نیز به تدریج موقعیت خویش را استوار ساخت و با اغلب پادشاهان اطراف باب مراوده و مکاتبه را باز کرد. در حدود 737ق/1336م که سربداران قدرت را در بخش بزرگی از خراسان به دست گرفتند وبر دامنۀ قلمرو خود افزودند، عزم کردند که حکومت آل کرت را براندازد و هرات و نواحی پیرامون آنرا پیوستِ حکومت خود کنند. پس از چند سال، در صفر 742ق نوشته است (3/380). در این جنگ شیخ حسن جوری کشته شد و لشکر سربدار ناچار به عقب نشینی شد. به گفتۀ اسفزاری از پیشوایی آن قوم به مقتدایی دیگر عالم رفت (2/11). قدرت و نفوذ معزالدین بعد از این فتح افزون گشت و بیشتر ولایات قهستان به تصرف او درآمد و در پی آن ادعای استقلال کرد. بر اثر شنیدن این خبر امیر غرغن (قزغن) از امیران مغول که ماوراءالنهر را در اختیار داشت، به هرات حمله کرد و 40 روز آنجا را در محاصره گرفت، لیکن عاقبت کار به مصالحه انجامید (752ق/1351م). پس از آن غوریان قصد برکناری او را کردند. معزّالدّین ناچار به ماوراءالنهر نزد امیر غرغن رفت و بعد از چندی به هرات بازگشت و مجدداً بر تخت فرمانروایی نشست. در 759ق/1358م طی جنگی با امیر محمد خواجه اپردی و نیز ستلمش بیک که قهستان را در تصرف داشت، آن دو را بکشت و به هرات بازگشت (همو، 2/21-23؛ خواند میر، 3/380) .
اواخر دوران حکومت ملک معزّالدّین مقارن با طلوع قدرت امیر تیمور گورکانی بود. امیر تیمور رسولی به نام امیر جاکو به نزد معزّالدّین فرستاد. وی رسول تیمور را تکریم بسیار کرده باز گرداند. سرانجام معزالدین دچار بیماری سختی شد و درگذشت. (بر گرفته از مقاله سید علی آل داود)
لذا درمجموع با مّد نظر قرار دادن اسطوره حسین کُرد از جمله در مقام سردار فتح هندوستان و خراجگذار کردن آنجا معلوم میشود نام و نشان امیر معزالدین حسین کرت با هم ولایتی و همنام پیشین معروف خود یعنی امیر معزالدین غوری (شهاب الدین) برادر غیاث الدین محمد پادشاه غوری در هم آمیخته و نام و نشان حسین کُرد شبستری از امتزاج آنها پیدا شده است. چنانکه اشاره شد مطابقت نام شبستر حسین کرد با شنسبانیه حاکی از اشتقاق اسطوره حسین کُرد از اسطوره فتح هندوستان شمالی توسط امیر معزالدین غوری می باشد. پادشاهان ایرانی معاصر حسین کرد اسطوره ای شاه عباس و جهان شاه و هماوردانش اخترخان (=شهاب الدین/معزالدین غوری) و ببراز خان (ببورس خان یعنی خان سریع به فریادرسنده= غیاث الدین محمد برادر بزرگ شهاب الدین/معزالدین) هستند که مسلم به نظر میرسد در اساس به ترتیب همان عباس بن شیث و خلف ثانویش جهانسوز و برادران شهاب الدین/معزالدین و غیاث الدین محمد معروفترین پادشاهان غور هستند که دو فرد نخست در روایت اسطوره ای عامیانه حسین کرد با شاه عباس و جهانشاه گورکانی جایگزین شده اند. جالب است که شاه عباس صفوی نیز زاده هرات و پرورش یافته آنجا بوده است: شاه عباس در رمضان «978 ق / فوریه 1571 م» در هرات دیده به جهان گشود. هنگام ولادت او، پدرش محمد میرزا حکومت هرات داشت. سالهاى کودکى عباس در همین تختگاه پر آوازه خراسان گذشت؛ در همانجا، و در همان سالهاى کودکى، مدتها حکومت اسمى خراسان به او تعلق داشت و از همان دیار هم بود که در آغاز جوانى، عازم تختگاه صفوى در قزوین شد و تخت و تاج پدر را در عهد حیات او به دست گرفت.
مطابق لغت نامه دهخدا شنسبانیه به دو شعبه اصلي منقسم ميشدند: يکي از آن دو در غور سلطنت ميکردند و پايتخت آنان فيروزکوه بود و ديگر طخارستان واقع در شمال غور که پايتخت ايشان باميان بود، و آنان را غوريه باميان نيز ميگفتند. علت اشتهار اين دو سلسله به آل شنسب ، انتساب آنان به شخصي است به نام شنسب که گويند در صدر اسلام ميزيست و بر دست علي بن ابيطالب (ع ) اسلام آورد. يکي از اعقاب شنسب به نام فولاد غوري معاصر ابومسلم خراساني با او در بيرون راندن عمال بني اميه از خراسان ياري کرد و بدين سبب او و برادرزادگانش همچنان در امارت خود باقي ماندند تا در عهد محمود سبکتکين امارت غور به محمد سوري رسيد و او در عين ضبط ممالک غور به اطاعت محمود گردن نهاد، ولي گاه نيز از دادن خراج امتناع مينمود تا عاقبت منکوب و مقهور سلطان شد، و سلطان امارت غور را به پسرش ابوعلي سپرد، ليکن او در دوره مسعود مغلوب پسرعم خود عباس بن شيث که مردي فاضل و منجمي ماهر بود، شدو از امارت خلع گرديد. عباس خود به دست سلطان ابراهيم بن مسعود غزنوي از سلطنت خلع و پسرش محمد جانشين او شد، و بعد از وي حسن بن عباس و علاءالدين حسين بن حسن (حسين (به حکومت غور رسيدند. در سال 547 ه' . ق. ميان علاءالدين حسين بن حسن معروف به جهانسوز پادشاه فيروزکوه و سنجر جنگي درگرفت . علت آن بود که علاءالدين بر اثر قدرتي که حاصل کرده بود، به ممالک اطراف دست انداخت و هرات و بلخ را متصرف شد. بعد از وقوع جنگ ميان او و سنجر، شکست در سپاه حسين افتاد و او خود اسير گرديد و بخدمت سلطان برده شد. سنجر از او پرسيد: اگر من به دست تو اسير ميشدم چه ميکردي ؟ حسين ، زنجيري سيمين از جيب بيرون آورد و گفت : ترا با اين زنجير مقيد ميکردم و به فيروزکوه ميبردم . سلطان او را بخشيدو به غور بازفرستاد. علاءالدين حسين پس از چندي بر غزنه تاخت و بهرامشاه را از آن بيرون راند و آن را به تصرف آورد و با مردم سختگيريهاي بسيار کرد، و برادرخود سيف الدين را حکومت غزنه داد و او را گفت که با مردمان به نيکي رفتار کند. اهل غزنه آنقدر صبر کردندتا زمستان درآمد و راههاي غور بسته شد، آنگاه نامه به بهرامشاه نوشتند و او را به شهر خواندند و سيف الدين را به قتل آوردند. علاءالدين حسين در سال 556 ه' .ق. در عهد خسروشاه بن بهرامشاه به خونخواهي برادر به غزنين تاخت و سه روز آن را غارت کرد، و از همه کساني که در اسارت برادر او و مصلوب ساختن وي شرکت داشتند، و حتي از زناني که به تغني اشعاري در هجو برادرش متهم بودند، به فجيعترين وضعي انتقام گرفت ، و بسياري از مردم غزنين را با خود به فيروزکوه برد و بر خودلقب سلطان معظم نهاد و بر رسم سلاطين سلجوقي و ترک براي خود چتر شاهي ترتيب داد. چندي بعد از علاءالدين يکي از برادرزادگانش به نام غياث الدين بن سام سلطنت يافت . از خوشبختيهاي اين پادشاه مشهور آن بود که برادري شجاع و جنگاور و وفادار داشت بنام شهاب الدين محمدبن سام که غياث الدين بسياري از فتوحات خود را مرهون او بوده است . در آغاز عهد غياث الدين ، غزان استيلا يافته ، غزنه را در دست گرفته بودند و حکومت غوريان را ازرونق انداخته بودند تا عاقبت غياث الدين برادر خود شهاب الدين را به جنگ غزان فرستاد، و او بعد از جنگ سخت غزنه را در سال 569 ه' . ق. از چنگ آن قوم بيرون آورد، و سپس به بسط فتوحات خود از حدود کرمان تا ولايت سند پرداخت و در سال 579 ه' . ق. تا لاهور پيش رفت وآن را محاصره و تصرف کرد، و سلطنت غزنويان را منقرض ساخت ، و پس از آن بر هرات تاخت و آن را از چنگ ترکان سنجري بيرون آورد، و بعضي ديگر از بلاد خراسان را نيز بر متصرفات غوريان افزود، و باز به هند روي نهاد،و در آنجا به فتوحات پياپي موفق شد و ولايت شمال آن سرزمين را يکايک تسخير کرد و بسياري از هندوان را به اسلام آورد. بر اثر فتوحات شهاب الدين دامنه ممالک غوريان وسعت يافت ، چنانکه بقول منهاج سراج : «از مشرق هندوستان و از سرحد چين و ماچين تا در عراق و از آب جيحون و خراسان تا کنار دريا و هرمز خطبه به اسم مبارک اين پادشاه (يعني غياث الدين محمد) تزيين يافت . (رجوع به طبقات ناصري ج 1 ص 425 شود). بعد از فوت غياث الدين در 599 ه' . ق. برادرش شهاب الدين محمد با لقب معزالدين بر جاي او نشست . از وقايع عمده دوره سلطنت وي جنگي ميان غوريان و خوارزميان است که به شکست غوريان تمام شد، و سلطان غور در فکر جبران اين شکست بودکه در سال 602 ه' . ق. به دست يکي از فدائيان ملاحده به زخم کارد از پاي درآمد. کمال وسعت و قدرت دولت غور در عهد غياث الدين و شهاب الدين (معزالدين ( بود، و بعد از قتل معزالدين ، از دوره سلطنت غياث الدين محمودبن غياث الدين محمد تجزيه ممالک غور آغاز شد، چنانکه قطب الدين ايبک در دهلي و ناصرالدين قباجه در سند کوس استقلال زدند، و بتدريج قدرت سلاطين غور منحصر به ناحيه غور و قسمتي از افغانستان و خراسان شد.
تسلط خوارزمشاهيان نيز آني سلاطين غور را آسوده نمي گذاشت ، چنانکه غياث الدين محمود رادر سال 607 ه' . ق. در بستر خواب کشتند و پسر چهارده ساله اش سام و برادرش را که از بيم خوارزميان به غزنين گريخته بودند اسير کردند و بخوارزم بردند، و علاءالدين اتسز پسر علاءالدين جهانسوز از جانب خوارزمشاه تا سال 611 ه' . ق. در فيروزکوه حکومت راند، و در اين سال ميان او و تاج الدين يلدوز حاکم غزنين جنگي درگرفت که به قتل علاءالدين اتسز پايان يافت . شعبه سلاطين باميان را هم که بوسيله ملک فخرالدين مسعود عم غياث الدين محمدبن سام شروع شده بود، در عهد جلال الدين علي بن سام دور به نهايت رسيد، و محمد خوارزمشاه در سال 609 هنگامي که در ماوراءالنهر بود ناگهان بر سر وي تاخت و او را از ميان برد. ملوک غور مانند ساير ملوک ايراني نژاد در فتوحات خود بيم و اضطرابي را که پادشاهان ترک نژاد اين عهد معمولاً در دلها مي افکندند ايجاد نميکردند، و غالباً مردمي عادل و نيکوسيرت بودند ودربار آنان بيشتر به شاعران بزرگ مزين بود. نظامي عروضي که خود از پروردگان اين دستگاه بود از شاعران بزرگ آل شنسب اينان را ميشمارد: ابوالقاسم رفيعي ، ابوبکر جوهري و علي صوني (رجوع به چهارمقاله چ ليدن ص 28 شود). بر رويهم اشتغال سلاطين غور در مدت توسعه ممالک ، و ضعف و تباهي حال آنان در اواخر ايام مجال پرداختن به امور علمي و ادبي را چنانکه بايد نميداد، خاصه که در عهد قدرت آنان نيز مساعد با احوال علم نبود. از ميان سلاطين غوري برخي شعر ميسروده اند و از آنجمله ابيات متعددي از علاءالدين حسين در طبقات ناصري نقل شده است . رجوع به همين کتاب شود.
مماليک غوريه : سلاطين غور خاصه معزالدين محمدبن سام به رسم همه سلاطين روزگار در دستگاه خود عده اي غلام ترک داشتند که در زمره سپاهيان خدمت ميکردند و از ميان آنان بعضي به امارت و قدرت ميرسيدند. معزالدين محمدبن سام از غلامان فراوان خود گروهي را بمراتب عالي رسانيده ، فرماندهي دسته هايي از سپاهيان خود را بدانان داده بود و همين امر مقدمه ضعف و سقوط سريع حکومت غوريان بعد از وفات او گرديد، چنانکه هنوز چندي از قتل معزالدين نگذشته بود که هنگام حمل جنازه او به غزنين ملوک و امراء ترک که موالي سلطان غازي بودند و مرقد سلطان را باخزانه فاخر از دست امرا و ملوک به قهر بستدند و درقبض آوردند، و چندي پس از جلوس علاءالدين محمودبن محمدبن سام امراي ترک که در حضرت غزنين بودند بخدمت ملک تاج الدين يلدوز مکتوبات در قلم آوردند بجانب کرمان ، و استدعا نمودند، و او از طرف کرمان عزيمت مصمم کرد و چون به حوالي شهر رسيد، سلطان علاءالدين استعداد مصاف کرد، چون مصاف راست شد امراء ترک از طرفين با هم موافقت نمودند و علاءالدين منهزم گشت و او و جمله ملوک شنسباني که در موافقت او بودند گرفتار آمدند. اين غلامان ترک بسرعت شاهزادگان غوري را از غزنين بيرون راندند و خود بر قسمتهاي جنوبي ممالک غوري فرمانروايي يافتند. از عجايب آن است که اين غلامان امارت يافته براي آنکه تصرفات بيوجه خود را مشروع نشان دهند، براي خود عنوان فرزندي معزالدين محمدبن سام را ترتيب دادند و گويا روايتي هم از او جعل کردند که عين آن را از طبقات ناصري نقل ميکنيم : «يکي از مقربان حضرت سلطنت او (يعني معزالدين محمدبن سام ) جراتي نمود و عرضه داشت چون تو پادشاهي را که در بسيط ممالک در علو شان هيچ پادشاهي همتا نيست ، پسران بايستي دولت ترا، تا هر يک از ايشان وارث مملکتي بودندي از ممالک گيتي ، و بعد از انقراض عهد اين سلطنت ملک در اين خاندان باقي ماندي ، بر لفظ مبارک آن پادشاه طاب ثراه رفت که ديگر سلاطين را يک فرزند و يا دو فرزند باشد مرا چندين هزار فرزند است ، يعني بندگان ترک ، که مملکت من ميراث ايشان خواهد بود. بعد از من خطبه ممالک به اسم من نگاه خواهند داشت ، و همچنان که بود بر لفظ آن پادشاه غازي رفت ، بعد از او کل ممالک هندوستان را تابغايت که تحرير اين سطور است ، سنه ثمان و خمسين و ستمائه محافظت نمودندي ». از جمله اين «فرزندان » تاج الدين يلدوز مرتبه دامادي سلطان معزالدين محمد داشت و قطب الدين ايبک داماد تاج الدين يلدوز بود و شمس الدين التتمش و ناصرالدين قباجه دو دختر قطب الدين ايبک را در حباله نکاح داشتند. تاج الدين يلدوز بعد از معزالدين محمد چندي براي تشکيل سلطنت خاص خود کوشيد، ليکن پس از جنگهاي متعدد که با مدعيان امارت کرد عاقبت از جلو حمله سلطان محمد خوارزمشاه بجانب بدوان هند گريخت و در جنگي که ميان او و شمس الدين التتمش روي داد اسير و مقتول شد. قطب الدين ايبک نيز چندگاهي حکومت غزنين را به دست گرفت ، ليکن از تاج الدين يلدوز شکست يافت و به هند گريخت . ايبک از غلاماني بود که سلطان معزالدين از تجار خراساني در غزنين خريده ، و بر اثر لياقتي که در او مشاهده کرده بود به مقامات عالي رسانيد و چند فتح از فتوحات معزالدين بر دست همين غلام برآمد، و او بعد از فوت معزالدين محمد در عهد سلطنت غياث الدين محمود چتر و لقب سلطاني از پادشاه غوري يافت و در سال 602 ه' . ق. در لاهور بر تخت سلطنت جلوس کرد و در سال 607 ه' . ق. درگذشت ، و مدت سلطنت اوبا چتر و سکه و خطبه چهار سال و کسري بود. بعد از فوت قطب الدين ايبک ممالک هند ميان چهار تن از مماليک غوري تقسيم شد و بدين ترتيب سند را ناصرالدين قباجه در تصرف آورد، و دهلي به شمس الدين التتمش رسيد، و ممالک لکهنوتي به ملوک خلج رسيد، و لاهور گاه در تصرف ناصرالدين قباجه و گاه در تملک تاج الدين يلدوز و زماني در تملک شمس الدين التتمش بود. ناصرالدين قباجه از بندگان معزالدين محمد بود که بعد از کسب شهرت و امارت به دامادي ملک قطب الدين ايبک رسيد و بعد از آن مولتان و ولايت سند را تا لب دريا در تصرف آورد، و پس ازآن چندي در توسعه متصرفات خود کوشيد، و هنگام حمله مغول به مولتان و محاصره آن در سال 621 ه' . ق. مقاومت مردانه کرد، و عاقبت پس از بيست ودو سال امارت در سال 624 ه' . ق. بعد از شکستهايي که از شمس الدين التتمش يافت خود را غرق کرد، و مدت حکومت او به پايان رسيد. شمس الدين التتمش که با عنوان سلطان حکومتي قوي در هندوستان ايجاد کرد، هم از بندگان ترک بود که نخست او را از ترکستان به بخارا بردند و به خاندان صدر جهان فروختند و بعد از آن که چند بار به معرض خريد و فروش درآمد در دهلي به قطب الدين ايبک فروخته شد و داستان فروختن او به قطب الدين ايبک خود شرح مفصل دارد که منهاج سراج در طبقات ناصري بتمامي آورده است .التتمش بعد از وصول به مقامات مهم لشکري و اظهار جلادت و شجاعت معتوق شد و در زمره احرار درآمد، و بعد از فوت قطب الدين ايبک در سال 607 ه' . ق. بر تخت امارت دهلي نشست ، و سپس با تاختهايي که بر امرا و مماليک اطراف برد، متصرفات خود را توسعه داد و بسياري از ملوک و امرا را از ميان برد و يا مطيع و منقاد خود ساخت ، و از خليفه فرمان سلطنت گرفت و تا سال 633 ه' .ق. به کامراني سلطنت کرد و سلسله اي را به نام سلسله شمسيه بوجود آورد که تا سال 686 ه' . ق. حکمروايي داشتند. تشکيل حکومتهاي مماليک هند و سلسله امراي خلجي که در همين اوان اتفاق افتاد، مصادف بود با آشوبهاي خراسان از دست خوارزميان و حملات مغول و ويراني ماوراءالنهر و خراسان ، و به همين سبب بسياري از اهل علم و ادب که روي قرار در اوطان خود نداشتند به هندوستان گريختند، و در خدمت مماليک پذيرفته شدند و در نتيجه از آغاز قرن هفتم هجري به بعد هند يکي از مراکز مهم زبان و ادب فارسي شد. (از تاريخ ادبيات در ايران تاليف صفا ج 2 صص 50 - 58 به اختصار). نامهاي ملوک وحکام غور بشرح زير است :
غوريان يا شنسبانيان
) افغانستان و هندوستان)
الف - غوريان فيروزکوه وغزنه (شاخه اصلي) :
- 1عزالدين حسين بن حسن بن محمد
- 2 قطب الدين محمد (در فيروزکوه ، متوفي بسال 541).
در حدود سال 540. سيف الدين سوري (در غزنه - متوفي به سال 543). بهاءالدين سام (در فيروزکوه از 543 تا 544).
- 3 علاءالدين حسين جهانسوز (غور، سپس غزنه و فيروزکوه) .
544
- 4 سيف الدين محمدبن حسين (فيروزکوه ، متوفي به سال 558) .
556
غياث الدين محمدبن سام (در غور).
شهاب الدين محمد غوري بن سام (غزنه ).
- 5غياث الدين محمدبن سام (متوفي به هرات بسال 599).
558
شهاب الدين ، سپس معزالدين (عامل سابق غزنه).
- 6معزالدين محمد غوري بن سام (متوفي بسال 602).
599
علاءالدين محمدبن شجاع الدين علي (در غور).
مماليک چهارگانه علاءالدين محمد که کشورها را ميان خود تقسيم کردند و هر کدام از ايشان لقب «معزي » گرفتند، به اسامي زير:
الف - قطب الدين ايبک (در لاهور پس از آن دردهلي از 602 تا 607).
ب - تاج الدين ييلدز (در غزنه از 602 تا 611/ 612/ 613).
ج - ناصرالدين قباجه (در سند و ملتان و اوج از 602 تا 624) .
د - بختيار محمد خلجي (در لکهنوتي ).
-7غياث الدين محمودبن محمدبن سام (در غور مقتول به سال 609).
602
- 8بهاءالدين سام بن محمود
صفر 609
- 9علاءالدين اتسزبن حسين ، (سلطان اسما، عامل خوارزمشاه ).
610
- 10علاءالدين يا ضياءالدين محمدبن شجاع الدين علی 611 (سلطان اسما، عامل اتسز خوارزمشاه تا 612).
ب - غوريان باميان و طخارستان :
- 1فخرالدين مسعودبن حسين (برادرزادگان وي اورا معزول کردند).
540
- 2شمس الدين محمدبن مسعود
558
- 3بهاءالدين سام بن محمد
588
- 4جلال الدين علي بن سام (مقتول به دست خوارزمشاه – 612).
602
حکام غور
سيف الدين حسن قرلغ (والي از جانب جلال الدين منکبرني ) .
حدود 621
ناصرالدين محمدبن حسن قرلغ (متوفي در حدود 658).
647
(از معجم الانساب زامباور ج 2 صص 419 – 422).
غوريان مالوه : مالوه به فتح واو يکي از قديمترين دولتهاي طايفه رجپوت است . پايتخت اسلامي آن در شهر مَندو قرار داشت که آن را هوشنگ غوري ساخته بود. از ملوک مسلمان دو سلسله يکي بعد از ديگري در مالوه سلطنت کرده اند: غوريان و خلجيان . سلسله نخستين را دلاورخان غوري از حکام سلاطين دهلي تشکيل داد و شامل او و پسر و نواده وي بيش نيست . اينک اسامي آنان:
دلاورخان غوري 804
هوشنگ الب خان بن دلاور808
محمد غزني خان بن هوشنگ 838
طبقات سلاطين اسلام تاليف لين پول (صص 279 - 280). و رجوع به کامل ابن اثير ج 11 ص 73، تذکرة الملوک چ 2 ص 82، طبقات سلاطين اسلام چ لين پول ص 262 و 264 و 265، فهرست تاريخ جهانگشاي جويني ، فهرست تاريخ گزيده ، فهرست لباب الالباب ، فهرست سبک شناسي تاليف بهار ج 2 و 3، قاموس الاعلام ترکي ج 5، نخبة الدهر دمشقي ص 263 و آل شنسب در همين لغت نامه شود: به هيچ روزگار نشان ندادند و نه در کتب خواندند که غوريان پادشاهي را چنان مطيع و منقاد بودند که وي را. (تاريخ بيهقي چ اديب ص 109). غلامان و پيادگان باره ها و برجها را پاک کردند از غوريان . (تاريخ بيهقي ايضاً ص 111). و چون خبر ديه و حصار ومردم آن به غوريان رسيد، همگان مطيع و منقاد گشتند. (تاريخ بيهقي ايضاً ص 114).
اسطوره حسین کرد شبستری افسانه ای (بر گرفته از وبلاگ جیرفت سیتی حسین گیلانی):
روزگار اگر خوش است و اگر ناخوش، اوّل به نام آن خدائی که هیجده هزار عالم در فرمان اوست، دوم بنام حبیب او محمد (ص ) وسوم به نام علی ابن ابی طالب.عهد، عهد شاه عباس جنت مکان است و دوره، دورهی لوطی گری. شاه عباس سیصد وبیست پهلوان دارد ویکی هم " مسیح تبریزی " است. قد چون چنار و سر چو گنبد دوّار.تا تیغ میاندازد و میگوید یا علی مدد، سر تا جگر گاه به یک ضربت میشکافد و اژدها صولتیست که قرینه ندارد.
اما چند کلمه بشنو از " بوداق خان بلخی " و " قره چه خان مشهدی "، که چاکران شاه عباس اند و اما به فکر توطئه. دو پهلوان دارند به نامهای " ببراز خان " و " اخترخان " و هرکدام را چهل حرامی ازبک در یمین ویسار. آنها را میفرستند به سر تراشی شاه عباس و مسیح تبریزی که چنانکه کاری ازپیش بردند خود لشکر آرایند و به یغمای تاج و تخت بیایند.
آنها راه میافتند و در بیابانی دو راه میبینند. یکی به اصفهان میرفت و دیگری به تبریز. اخترخان ویارانش میروند اصفهان و ببراز خان و حرامیهایش به تبریز.
ببراز خان میرسد تبریز و میبیند که شهریست آراسته ودر چشم اندازش صد وبیست محله. تا اسبها را عرقگیری کرده و جایی برای خود دست و پا کنند میفهمند که مسیح تبریزی، در اصفهان است. ببراز خان و یتیمانش لباس مبدل پوشیده و میروند چهار سوق بازار که صدای چکش به گوششان خورده و شصتشان خبردار میشود که هیاهوی ضرابخانه است و سکه به نام شاه عباس میزنند. شب میشود و هفت نفر از حرامیان با پوست گرگ، کمر ببراز خان را میبندند و او با خنجری مخفی و شمشیری آشکار و فولادین در کمر و تبر زینی به دوش، میرود ضرابخانه و کشیکچیان را سر بریده و گاو صندوق را چون خمیر مایهای نرم از هم میدرد و با کوله باری از زر و زیور، مانند برق در میرود. همان شب چهل حرامیها هم به خانه ی اعیان دستبرد زده و ریش وسبیل مردان میتراشند تا بلوایی عظیم در شهر به پا شود. صبح که مأموران میروند ضرابخانه میبینند عجب قربانگاهیست و تا خبر به " میر یاشار " حاکم تبریز میبرند تاجران و تاجر زاده ها را نیز سر تراشیده میبینند. درحال عریضه به خدمت شاه عباس فرستاده و خواستار پهلوان مسیح در تبریز میشوند. قاصد، گردآلوده میرسد به اصفهان و مدح وثنای شاه عباس میگوید و شاه، مسیح را میفرستد که علاج ببراز خان کند.
اخترخان که با لباس عوضی قاطی نوچه های شاه تو بارگاه بود تا از آتش افروزی ببراز خان و عزیمت مسیح به تبریز باخبر میشود، او و حرامیها نیز از آن شب به بعد ، همه روزه کارشان میشود دستبرد و سر تراشی اشراف.
پهلوان مسیح میرسد به تبریز و به دستور او، شبانه در چهار سوق طبل بر میزنند که ببراز خان خود را آفتابی کند که آرام و راحت از مردم گرفته است. ببراز خان خوشحال میشود و به حرامیها میگوید اگر امشب را توانستم مسیح تبریزی را به دَرَک واصل کنم و ده ناخن پایش را با تر که بر زمین ریزم یکی ازشما ها خبر به " قره چه خان " و "بوداغ خان " ببرد که لشکر آورده و چشمه ی خورشید را تیره وتار کنند.
ببرازخان خورجین اسلحه خرمن کرده و سر تا پا غرق آهن و فولاد، میرود تا قد نامردی عَلَم کرده و مسیح را درخون بغلطاند.
میرسد چهار سوق و با آجری که از دیوار میکَنَد میزند به کاسهی مشعل که مشعل هزار مشعل شده و بالای همدیگرفرو میریزند. پهلوان مسیح نعره میزند که:" کیستی و اگر حمام میروی زود است و اگر راه گم کرده ای بیا تا راه برتو بنمایم. " ببراز خان گفت: " به مادرت بگو رخت عزایش را بپوشد که ببراز خان ازبک آمده تا سرت را گوی میدان کند." گرم تیغ بازی شده و تا قبه بر قبهی سپر یکدیگر آشنا میکنند میبینند که هر دو قَدَرَند و اما نهایت، در دَمدَمه های سپیده فرقِ مسیح میشکافد و با ناله ای در میغلطد. چند اجل برگشته هم با ناله ی مسیح سر میرسند که مثل خیار تر دو نیم گشته و بر زمین میریزند. ببرازخان مثل برق لامع، به نهانگاهش سرازیر میشود و مسیح، زخمدار و رنجور پا شده و در سر راهش به بارگاه، صدای شیون از صغیر و کبیر میشنود که میگویند بلای دیگری نازل شده و یک غول بی شاخ ودم چند نفری را شقه کرده و عده ای صاحب عزایند. به مسیح تبریزی میگویند که او سراغ تورا میگیرد و اسمش حسین است و اهل شبستر و از طایفهی کُرد. به دستور مسیح اورا به بارگاه میآورند که میبیند چوپان خودش " حسین کرد سبستری " است و رندانی میخواسته اند گوسفندانش را بدزدند که زده به کله اش و دزدان را لت وپار کرده است.
مسیح که این شجاعت را از اوشاهد میشود خوشنود شده و با خود میگوید: " تامن جانی بگیرم امشب او را به اَ حداثی در چهار سوق میفرستم که شاید از عهده ی ببراز خان برآید. "شبانه در چهارسوق طبل میزنند و تا ببراز خان صدای طبل به گوشش میخورَد در عجب میشود. حرامیان خبر از زخمیشدن مسیح آورده بودند. ببراز خان به چهار سوق رفته و تا تیغی در کاسهی مشعل میزند و نعره ی حریف به گوشش میخورد تازه میفهمد که این مسیح نیست و چهار قد مسیح هیکل دارد. حسین کرد شبستری میگوید: " شب به خیر پهلوان ! بفرما قلیان حاضره! " ببراز خان میگوید: " شب وروزت به خیر، اما نیامده ام که قلیان بکشم. آمدهام مادرت را به عزایت بنشانم. " حسین کرد شبستری تا این ناسزا را شنید دست برد به قبضه ی شمشیر آبدار و سر وسینه به دم تیغ داد وتا ببراز خان به خود آید تیغ از فرق و حلق و صندوق سینه ی ببراز خان گذشت و رسید بر جگر گاهش و آخر سر او را مثل دو پاره کوه ازهم بدرید. چهل حرامیها که در خفا بودند ناگه مثل مور وملخ بر سر حسین کرد شبستری ریختند و اما با فریاد " یا علی آقا مدد "، سی ونه نفر را کشت و یکنفر را سر تراشیده و گوش برید و گفت: " برو که به هرکس میخواهی خبر ببر!"
مردم تبریز تا دیدند و شنیدند که حسین کرد شبستری چنین دلاوری هایی کرده او را دیو سفید آذربایجان لقب دادند و حاکم تبریز وپهلوان مسیح، به پاداش این پهلوانی او را، زر و زیور دادند و پنجه ی عیاری و زره هیجده منی و تیغی که صد و یکمن وزنش بود. اسبی نیز از ایلخی حاکم که به" قره قیطاس " معروف بود.
حالا چند کلمه از اصفهان بشنو که ازبکان، هرشب چند خانه را دستبرد میزنند و اخترخان شبی نیست که در چهار سوق پهلوانی را بر زمین نغلتا ند.
شاه عباس کم کم داشت به فکر یک تد بیرجدی میافتاد که قاصدی رسید و از فیروزی مسیح گفت و تهمتن زمان و یکه تاز عرصه ی میدان حسین کرد شبستری. شاه عباس از این خبر شاد شد و قاصد راگفت: " برگرد وبه مسیح بگو اگر در دستت آب است نخور و سپند آسا خود را به اصفهان برسان که اخترخان آتشی روشن کرده که دودش خواب از چشم مردم گرفته است. "
پهلوان مسیح در عزیمتش به اصفهان دید که باید حسین کرد شبستری را نیز همراه خود ببرد که حتماً اخترخان، از ببراز خان نیز قوی پنجه تر است و این آتش جز به دست تهمتن دوران خاموش نخواهد شد. آفتاب صبح، عالم را به نور جمال خود زیور میداد که آنها مثل شیر غرنده، پا در رکاب اسبان خویش نهاده و با گرد وخاک راه در آمیختند. رسیدند به اصفهان و پهلوان مسیح اورا در کاروانسرای شاه عبا سی جا و مکانی داد و از او خواست یکی از شبها که صدای طبل برخاست، با غرق در یکصدوچهارده پار چه اسلحه، خود را به چهار سوق بازار برسان که نبردی سخت درپیش خواهد بود.
روز بعدش حسین کرد شبستری به قصد تفرج از حجره زد بیرون و دید صدای تار وکمانچه میآید. سراغ به سراغ رفت و دید که میکده و مهمانخانهای است و مجلس طرب به پا. صاحبش زیبارخی بود نامش " کافرقیزی." رقص، پیاله از شراب کرده و دل وایمان به یک غمزه میربود. " کافرقیزی رقاص " دید که عجب پهلوانیست. پهنای سینه و گره بازویش مانند ندارد و شیر نریست که میان نوچه های شاه نیز، همتایی برای او نیست. حسین کرد شبستری ، زروسیم به قدم " کافرقیزی ر قاص " ریخت و دو سه شبی را رفع ملالی کرد و شب چهارم بود که نهیب طبل به گوشش خورد و بیدرنگ از جا جست و رفت به حجره و با زره فولادی و شمشیر آبدیده خود را مثل اجل معلق به با زار رساند. خود را نزدیک چهار سوق به کنجی نهان کرد ودید که پهلوان مسیح، زیر چهار سوق نشسته و مشعلها در سوز و گدازند و طبالان همچنان در نوازش طبل. نگو که در گوشه ای تاریک، شاه عباس و شیخ بهایی نیز در رخت درویشی نذر بندی کرده و به تماشایند.
القصه اخترخان رسیده و با ضرب شمشیر، مشعل ها را درهم میشکند و پهلوان مسیح میگوید: " خوش آمدی لوطی! "اخترخان میگوید: " تو هم خوش آمدی پهلوان. اما کاش نمیآمدی که تو را در آسمان میجستم و در زمین گیر م آمدی."
اخترخان و پهلوان مسیح، گرم تیغ بازی شده و قوچوار در هم آمیخته بودند که نا گه یکی چون سکه ی صاحبقران نقش زمین شد و حسین کرد شبستر ی دید که پهلوان مسیح است وشیر وار پیش تاخت. شاه عباس و شیخ بهایی دید ند که یک اجل برگشته ای دارد پیش میتازد و میگوید: " به ذات پاک علی ولی الله قسم که سر ِ تو از بدن جدا میکنم. " از سپر ها خرمن خرمن آتش به صحن نیمه تاریک چهارسوق میریخت که با ضربتی، سپر اخترخان شکافت و از خود ونیم خود و عرقچین گذشت و بر فرقش جا گرفت. اخترخان فریادی کشیده و تا بر زمین افتد ازبکان از هر گوشهای سر بلند کردندو اما او، شیری بود گرسنه که در گلهی روباه افتاده و از کشته پشته میساخت و هرکس را میدید چهار حصهاش میکرد.
داروغه ها جان مسیح را ازمیدان بیرون میکشیدند که دید او نفسی دارد و گفت: " اگر ندانی بدان که اخترخان و حرامیها را به مالک دوزخ سپرده و خود میروم به پابوس امام رضا که میگویند قلندران و درویشان را در مشهد، گوش و دماغ میبُرّند." شاه عباس و شیخ بهایی جلو آمده و خواستند ببینند که این تهمتن کیست و دیدند غریبه است و اما اژدها مانندی بیقرینه. گفتند: "تو کیستی و چرا بعد از این جانفشانی، به بارگاه شاه عباس نمیروی که خلعت بگیری و جهان پهلوان دربار شوی؟ " گفت: " اصلم از شبستر است و نامم حسین و از طایفه ی کرد. اما جهان پهلوانی و قتی مرا سزاست که بروم ریش و سبیل " قره چه خان مشهدی " و " بوداغ خان بلخی " را بتراشم و به پیشگاه قبله ی عالم بفرستم که تا چاکر شاه عباسند فکر خیانت نکنند. از آنجا هم میروم به هندو ستان که خراج هفت سالهی ایران را بگیرم و بیاورم که مسیح میگفت: " شاه جهان " قلدری کرده و از دادن مالیات سر پیچیده است. "
آنها تا بجنبند دیدند که او کبوتر وار سرازیر شد و با خود گفتند: " اگر در عالم کسی مرد است " حسین کردشبستری " است. "
القصه حسین کرد که تصمیم داشت آوازه ی مردیاش در دنیا بپیچد سوار " قره قیطاس " راه بیابان میگیرد و میرسد به مشهد و میبیند روضه ی شاه غریبان امام رضا (ع) پیداست و رو میکند به گنبد و میگوید: " آمده ام تا تقاص گوش و دماغ های بریده ی قلندران و درویشان را بگیرم که محبان مولا علی در رنجند. "
چند روزی در لباس تاجری، به پا بوسی صحن مطهر شتافت و و قتی که بلد یّتی به هم رساند و از حصار و باروی " قره چه خان مشهدی " که هم قسم و یتیم " بوداغ خان بلخی " بود، سر در آورد شبی راکمند برداشت و آن را مثل زلف عروسان جمع کرده و با پنجه ی عیاری و شمشیر دو دم مصری به سر تراشی " قره چه خان " رفت.کمند را انداخت بر حصار و تا دید که چهار قلاب کمند مثل افعی نر وماده بر آن بند شد، پا گذاشت به دیوار و مثل مرغ سبکبال بالا رفت. شبی بود مانند قطران سیاه که در آن نه سیاره پیدا بود و نه پروین و نه ماه. از بالای برج گرفته تا داخل قصر هرکه را میدید میزد بر رگ خوابش که بیهوش افتد و نگویند که مظلوم کشی کرده است. " میرسد بالا سر " قره چه خان" واورا که در عالم خواب بود با پنجهی عیاری از هوش میاندازد و میبرد به باغ قصر و در مقابل چشمان اهل حرم و کنیزکان، ریش و سبیلش را تراشیده و باضرب ترکه ده ناخنش را میگیرد و نامهای بالا سرش میگذارد که نوشته بود: " من حسین کرد شبستری ام و نوچه ی تهمتن مسیح پهلوان نامیشاه عباس. قاصد ی از دوزخ که ازبکان و دو پهلوان شما اخترخان وببراز خان را به درک واصل کرده ام. از فردا حرمت درویشان و قلندران محفوظ باشد و به " بوداغ خان " هم بگو تا از کشته پشته نساختهام همچنان یتیمیشاه عباس را بکند و فکر خیانت و شیعه آزاری نباشد که اگر جز این باشد به صغیر و کبیر رحم نخواهم کرد. "
قره چه خان به هوش آمد و دید که میان سر و همسر سر تراشیده افتاده و تا حکایت حال شنید و نامه را خواند فهمید که دستش رو شده و چه خطا ها که نکرده و حالا خوب است که شاه عباس خود نیامده که این حکمداری را از او میگرفت و اما حالا به شکلی میشود آب رفته را به جوی باز گرداند. " بوداغ خان " نیز که در مشهد بود و قضیه را شنید همرا ه با " قره چه خان " مصلحت را در چاکری شاه عباس د ید ه و دستور داد ند که جارچیان جار بزنند و بگویند : " هر درویش و قلندری که بر او ظلم رفته به دادخواهی بیاید و اگر کسی از گل نازک تر به آنها چیزی گفت سرو کارش با حکومت است. همه موظفند که بیش از پیش، حرمت درویشان کنند که تعصب از دین است. "
مدت مدیدی را حسین کرد شبستری در مشهد ماند و چون دید که اوضاع بر وفق مراد است. سوار قره قیطاس شده ومانند باد صر صر و برق لامع رفت و رسید به جایی که کشتی ها به هندوستان میرفتند. همرا مَرکب و خورجین اسلحه اش سوار کشتی شد و اما در میان راه نهنگی روی آب آمده و کشتی را طوفانی کرد و نزدیک بود کشتی غرق شود که حسین کرد شبستری تیر خدنگ بر چله ی کمان گذاشت و تا شصت از تیر رها کرد، تیر بلند شده و غرش کنان بر چشم نهنگ جاگرفت. نهنگ دور شد ه و صدای احسنت از صغیر و کبیر برخاست و تاجران زر و زیور به قدمش ریختند. اماهمه را باز پس داد و در عوض خواست سه مرتبه سجده ی شکر خدا را بجای آورند که تقد یر آدمی، دست اوست. رسید به خشکی و پرسان پرسان رفت به " جهان آباد " که از " جهان شاه "، مالیات هفت سالهی ایران را بگیرد.دشت و هامون به زیر سُم های قره قیطاس در لرزه بود که رسید به دروازه ی شهر. " بهرام گلیم گوش " که نگهبان دروازه بود تا حسین کرد شبستری را غریب دید و غرق اسلحه، جلو دارش شد و تا خواست بند دست او را بگیرد. حسین کرد شبستری بر آشفت و چنان بر سرش زد که نفس کشیدن را پا ک فراموش کرد. اجل برگشته هایی نیز پیش آمدند که هر کس را تیغ بر کتف زد از زیر بغلش در رفت. سپس نعرهای بر کشید و گفت: " به جهان شاه خبر ببرید که حسین کرد شبستری آمده و خراج هفت سالهی ایران را میخواهد. "
جهان شاه که از قبل آوازهی حسین کرد شبستری را شنیده بود و حالا هم چون میدید که یلی مثل " بهرام گلیم گوش " را سر بریده است و از کشته پشته ساخته در هراس شد و " طالب فیل زور " را به حضور پذیرفت. گفت: " اوّل به نیرنگ وتدبیر و دیدید که نشد تیغ با تیغ هم آشنا کنید که حتماً تو لقمه چپش کرده و قورتش میدهی. "
حسین کرد شبستری که وارد شهر شده و با لباس عوضی در مهمانخانهای خوش میگذراند، به دسیسه ی زیبارخی " شیوا " نام که خبر چین دربار بود، لو رفته و روزی که صبح اش به حمام میرفت " سربازان " طالب فیل زور "، بر پشت بام حمام رفته و سقف بر سرش خراب میکنند که نگو دست علی بالا سرِاوست و هنگام ریزش ستونها، زیر زمینی پیدا میشود با راه پله هایی که به یک معبدی میرسید." طالب فیل زور " که میبیند زیر این آوار اگر فیل هم بود میمرد مژده به " جهان شاه " میبَرد.
اما حسین کرد شبستری که دید بلایی آمده بود و به خیر گذشت رفت سراغ " شیوا " که فهمیده بود کار، کار اوست و در حال، دوشقهاش کرد و بعد به میدان در آمده و حریف خواست.
" جهان شاه " هم به رسم و عرف زمان، میدان جنگی آراسته و در حیرت اینکه چگونه جان سالم به در برده " طالب فیل زور " را شماتت کرد. طالب فیل زور هم که از این همه جان سختی حسین کرد، کفری شده بود بایک فیل دیوانه به میدان رفت.
حسین کرد شبستری روزی تما م با آنها جنگید و دمدمههای غروب بود که ناگه نهیب بر آورد و چنان دست در حلقوم فیل برد که طالب فیل زور سخت بر زمین خورده و جان به جان آفرین داد. فیل را نیز چنا ن چرخی داد که مغز از سرش سرازیر شد.
" جهان شاه " طبل صلح زد و با پیشکش بسیار و با دادن مالیات هفت سالهی ایران، حسین کرد شبستری را عزت فراوان کرد و بر بازوبند او مُهری زد و متعهد شد که خراج ایران را سال به سال تقدیم کند و تا او بر تخت است هیچ کدورتی پیش نیاید.
حسین کرد شبستری که قبلاً به اصفهان قاصد فرستاده بود و مردم و دربار، شهر را آیین کرده بودند تا از او استقبال کنند، درمیان جشن و سرور و با قطاری از کاروان که همه باج و خراج "جهان شاه " بود وارد اصفهان میشود. شاه عباس او را نوازش بسیار کرده و خلعت لایق میدهد و تا فلک کج مدار، آن برهم زنندهی لذات، با او هم مثل هرکس، از سر لج بر نمیآید، با عیش و فخر تمام زندگی میکند.
چهارشنبه، شهریور ۱۱، ۱۳۸۸
معنی لفظی نامهای لَک و لُر
نظر به زبان و فرهنگ لَک (به زبان کًردی یعنی کوچک) و وجود نام تاریخی لُر کوچک و اینکه مردم یک میلیونی لک در اساس شاخه ای از همان مردمان لُر (لُر بزرگ) بزرگ هستند، مسلم میگردد که نام لَک با همان پیدایی لُر کوچک در حدود سال 300 هجری قمری پدید آمده است. اما خود نام لُر را با توجه به نام نیاکان کاسی ایشان که مأخوذ از نام ایزد و الهه قبیله ای شراب ایشان است، به راحتی می توان پرستندگان ایزد و الهه شراب گرفت. حتی خویشاوندان ایشان در شما غرب میتانیان میثره پرست نیز به سبب پرستش ایزد شراب و شادی به نام آشوری میتانی (مردم شراب و شادی) نامیده شده اند. در تأیید این نظر نام ایزد شراب مقدس هئومه اوستا و کلمه کًردی لورته (فشردن انگور برای گرفتن آب آن برای شیره و شراب، از همان ریشه دُرد فارسی)، واژه فارسی لول (طبق قاعده تبدیل حروفات "ر" به "ل" به همدیگر همان لور به معنی سرمست)، نام طایفه بزرگ لُر یعنی آسترکی (آو-سترک-ی یعنی گیرنده آب انگور که حمدلله مستوفی نام این طایفه را در ابتدای فهرست طوایف لُر بزرگ آورده است) و سرانجام نام شهرمعروف لرستانی ملایر (محل آب انگور) را به عنوان سند و گواه صادق در دست داریم. الهه شراب کاسیان یعنی کاسیتو در اوروک با الهه مشروب مستی آور بابلی گشتی نانا معادل گرفته شده است. در نزد آریائیان هندی این الهه به نامهای وارونی (الههً شادی و شراب ) و ماد (شراب، مأخذ نام قوم و سرزمین ماد) خوانده شده است. این امر نشانگر آن است که از زوج نیمه ایزد و جمشید زیبا (یمه، جام درخشان) و خواهرش نیمه الهه جمی (یمی، جام) در اساس همان ایزد هئومه (مِی خوب) و کاسی (شراب قرمز) و میثره (ایزد شراب و عشق و دوستی) و الهه همزاد و همسر وی مراد بوده اند. جالب است که در لغت سانسکریت که حاوی اکثر لغات کهن آریائیان هندو ایرانی است کلمه کاشی (کاسی) به معانی قابض، عصاره، افشره، قسمی ذائقه، معطر، قرمز رنگ، بویا؛ داروی جوشانده شربت طبی، شیره و نیز به معانی زیبا و درخشان است. پیداست که نامهای بودین (از قبایل اتحادیه مادها؛ به معانی لفظی خوشبو و معطر و خوشبخت)، یا به سانسکریتی به معنی مردم دانا از سرمستی و لُر و آسترکی از معانی متفاوت همین نام کاسی (کاشی) یعنی اسم بسیار قدیمی نیاکان لران اخذ شده است.
معروفترین پادشاهان کاسی که بابل را فتح نمود و اعقابش بیش از 4 قرن بر آن فرمان راندند آگوم دوم یا همان آگوم کاک رمه (اژدهای دارای شمشیر خونین) بوده است که در اوستا و شاهنامه در امتزاج با خدای ماروش بابلی مردوک و آستیاگ آخرین پادشاه ماد تحت نام اژی دهاک خونین نیزه و بیوراسب (دارنده هزار اسب) معرفی شده است. جالب است که اوستا مقرهای آژی دهاک شهر کرند و بابل ذکر نموده است که این هردو مراکز دولت آگوم دوم بوده اند که برده داری قسی القلب و قهاری بوده است. چه او در کتیبه اش در بابل مردمان بومی و ایلات دامدار دارای زندگی ساده در شمال غرب فلات ایران یعنی کوتیان را کوتیان بی خرد نامیده است.
در اینجا اطلاعاتی را در باب تاریخچه تشکیل نام لُر بزرگ و کوچک را از لغتنامه دهخدا و تاریخ گزیده حمدالله مستوفی ضمیمه می نمائیم:
لُر کوچک و لُر بزرگ در فرهنگنامه دهخدا: حمداللّه مستوفي گويد: ولايت لرستان دو قسم است . لر بزرگ و لر کوچک به اعتبار دو برادر که در قرب سنه ثلاثمائه (300 ه'. ق.). حاکم آنجا بوده اند. (تاريخ گزيده ص 537). و هم او گويد در ذکر عراق عجم : تومان لر بزرگ ولايتي معتبر است و در او چند شهرها شولستان فارس و کردارکان قهپايه المستان از حساب آنجاست . حقوق ديواني که به اتابک ميرود ميگويند بيش از يکصد تومان ميباشد اما آنچه اتابک به ديوان مغول ميدهد نه تومان ويک هزار دينار است و مفصل آنکه او را از هر ولايت حاصل چند است معلوم نيست . (نزهة القلوب ص 70). لرستان يعني اراضي لرنشين مقارن استيلاي مغول به دو قسمت تقسيم ميشد; لر بزرگ و لر کوچک و بين مساکن لر بزرگ و شيراز ناحيه لرنشين ثالثي نيز وجود داشت که شولستان ميگفتند. بجاي شولستان امروز ممسني و بجاي لر بزرگ کوه گيلويه و بختياري قرار دارد و لر کوچک همان است که حاليه هم آن را لرستان ميگوئيم و هر يک از دو قسمت لر بزرگ و لر کوچک قبل از استيلاي مغول تا مدتي بعد از برافتادن ايلخانان از خود امراي نيمه مستقلي داشته اند که بعضي از ايشان هم به مناسباتي مشهور شده اند و از آن جماعت عده اي يا به علت دخالت در ادبيات فارسي و يا در زد و خورد با سلسله هاي ديگر در تاريخ صاحب نام و نشاني شده اند ولي ذکر طوايف لر بزرگ و امراي ايشان بيشتر در تاريخ بميان مي آيد تا لر کوچک چه اين طوايف بين فارس و عراق عجم و عراق عرب و شولستان ساکن بوده و با اتابکان فارس و خلفاي بغداد ارتباط داشته اند. و از همه مهمتر مساکن ايشان بر سر راه عراق عرب و دره هاي کارون و کرخه به فارس و سواحل دريا قرار داشته و غالب لشکرکشيها و رفت وآمدهاي مردم ايران جنوب غربي با مغرب و عراق عرب بايستي از طريق مساکن آن طوايف صورت بگيرد، و همين اهميت موقع جغرافيائي بلاد لر بزرگ خواهي نخواهي ايشان را در جريان زندگاني همسايگان ايشان وارد ميکرده است در صورتي که اراضي لر کوچک بالنسبه دور افتاده بوده و آبادي و بلاد سر جاده هاي معتبر کم داشته است . فهرستي از اتابکان و امراي لر بزرگ و مدت امارتشان ذيلاً نگاشته مي شود و متذکر ميگردد که اتابکان و لر بزرگ تا نيمه اول قرن نهم باقي بودند و آخرين ايشان که غياث الدين کاوس نام داشت به دست سلطان ابراهيم بن شاهرخ تيموري برافتاد و سلسله ايشان انقراض يافت:
-1 ابوطاهر در حدود 550. 2- اتابک هزاراسب بن ابي طاهر تا 626. 3- عمادالدين پهلوان بن هزاراسب از 626 تا 642. 4- نصرةالدين کلجه پسر هزاراسب از 642 تا 649. 5- تکله پسر هزاراسب از 649 تا 656. 6- شمس الذين الب ارغو پسر هزار اسب از 656 تا672. 7 - يوسف شاه بن الب ارغو از 672 تا 688. 8افراسياب بن يوسف شاه از 688 تا 695. 9- نصرةالدين احمدبن يوسف شاه از 695 تا 730. 10- يوسف شاه دوم بن نصرةالدين احمد از 730 تا 740. 11- افراسياب دوم بن نصرةالدين احمد از 740. 12نورالوردبن سليمان شاه بن اتابک احمد تا 757. 13- اتابک پشنگبن سلغرشاه بن اتابک احمد از757 تا 792. 14- پير احمدبن اتابک پشنگ از 792 تا 798. 15- ابوسعيدبن پير احمد تا 820. 16- شاه حسين بن ابي سعيد از 820 تا 827. 17- غياث الدين کاوس بن هوشنگ.(تاريخ مغول ص 442 و 443 و 448)."
لر کوچک . (اِخ ) لرستان . حمداﷲ مستوفی گوید: تومان لر کوچک ولایتی معتبر است حقوق دیوانی آنجا که [ به دیوان] اتابک میرفته صد تومان بوده است اماآنچه به دیوان مغول میدهند نه تومان و یکهزار دیناربه دفتر درآمده است . (نزهةالقلوب چ اروپا ص 70). و نیز هم او در ذکر شعبه ٔ لر کوچک گوید: در ذکر مقام لران و سبب وقوع اسم لری برایشان یاد کرده شدند که درکول مان رود بودند چون در آن کول مردم بسیار شدند هرگروهی بموضعی رفتند و ایشان را بدان موضع بازخواندند چنانکه در آن ، چنگردی اوتری و هر قبیله از لران که در آن کولی مقام نداشتند لر اصلی نباشند... چنانکه کوشکی ، کنبلی ، روزبهانی ، ساکی ، سادلرینی ، داودی ، عباسی ، محمد کماری و گروهی (و) جنک رومی که امرای لر و خلاصه ٔ ایشانند از شعبه ٔ سلغوری اند و از شعب دیگران این اقوام اند: کارندی ، جنکردی ، فضلی ، سنوندی ، الانی ، کاه کاهی و رجوارکی ، دری ، ویراوند، و مابکی ، داری ، آبادکی ، ابوالعباسی ، علوممائی ، کچائی ، سلکی ، خودکی ، بندوئی و جز ایشان منشعب شدند اما قوم ساهی ارسان ارکی بیهی اگر چه زبان لری دارند لر اصلی نیستند و دیگر دیهاء مارود، لر نیستند روستایی اند و این طوایف تا شهور سنه ٔ خمسین و خمسمائه هرگز سروری علی حده نداشته اند و مطیع دارالخلافه بوده در فرمان حکام عراق عجم بوده اند در این تاریخ حسام الدین سوهلی از ترکان اَقسری از توابع سلجوقیان ، حاکم آن دیار و بعضی خوزستان بود از قوم جنکردی محمد و کرامی پسران خورشید به خدمت سوهله رفتند و مرتبه ٔ بلند یافتند و ایشان را فرزندان معتبر خاستند... (تاریخ گزیده صص 547-548). لرستان یعنی اراضی لرنشین مقارن استیلای مغول به دو قسمت تقسیم میشد لر بزرگ و لر کوچک امروز به جای لر بزرگ کوه گیلویه و بختیاری قرار دارد و لر کوچک همان است که حالیه هم آن را لرستان میگوئیم و غرض از این قسمت اخیر که در آن ایام لر کوچک خواند میشده بیشتر ناحیه ٔ فیلی یعنی اطراف خرم آباد و اراضی پشت کوه بوده است . (تاریخ مغول ص 442). در مجمل التواریخ گلستانه (ص 204) مراد از لر بزرگ ، ایلات لرستان حالیه و مراد از لر کوچک ، ایلات بختیاری دانسته شده است یعنی به خلاف تقسیم فوق . رجوع به لرستان و لر شود. طوایف لر کوچک قبایلی بودند مخلوط از کردان آسیای صغیر و لران ایرانی که در حدود میان عراق عرب و عراق عجم ییلاق و قشلاق میکرده اند و کمتر وقتی حاکمی بر خود داشته اند امرائی که در لر کوچک حکم رانده اند اتابکان لر کوچک نامیده میشوند اگر چه چند نفر امیر معتبر از میان ایشان برخاسته و امارتشان نیز زیاد طول کشیده است ولی هیچگاه اسم و رسم امرای لر بزرگ را پیدا نکرده اند در سال 850 هَ . ق . یکی از رؤسای لر کوچک که شجاع الدین خورشید نام داشت طوایف لر کوچک را تحت امر خود آورد و بر قلعه ٔ مستحکم مانرود از قلاع مستحکم لرستان استیلا یافت .و پس از وی سلسله ٔ امرای لر کوچک تا اواسط قرن دهم هجری یعنی تا ایام سلطنت شاه طهماسب اول صفوی باقی بودند و آخرین ایشان که ذکری از او باقی است شاه رستم بن جهانگیر ملقب به رستم خان است که سمت للگی یکی از دختران شاه طهماسب را با حکومت لرستان داشته است . اینک فهرست امرای لر کوچک ،( لرستان ) و مدت امارتشان :
- 1شجاع الدین خورشیدبن ابی بکربن محمدبن خورشید 580 - 621 هَ . ق. 2 -سیف الدین رستم برادرزاده ٔ او. -3 ابوبکربن محمد برادر سیف الدین رستم -4 .عزالدین گرشاسف محمد برادر ابوبکر. 5- حسام الدین خلیل بن بدربن شجاع الدین خورشید. تا 640 هَ . ق. -6 بدرالدین مسعودبن حسام الدین خلیل 640 - 658 هَ . ق. - 7 تاج الدین شاه بن حسام الدین خلیل 658 - 677 هَ . ق-8 . فلک الدین حسن و عزالدین حسین دو پسر بدرالدین مسعود 677 - 692 هَ . ق. - 9 جمال الدین خضربن تاج الدین شاه 692 - 693 هَ . ق. 10- حسام الدین عمرو صمصام الدین محمود 693 - 695 هَ . ق -11. عزالدین محمدبن عزالدین حسین 695 - 706 هَ . ق -12. دولت خاتون زن عزالدین محمد و برادرش عزالدین حسین 706 - 720 هَ . ق - 13. شجاع الدین محمودبن عزالدین حسین از720 تا 750. 14 - ملک عزالدین بن شجاع الدین محمود 750 - 804 هَ . ق -15. سیدی احمدبن عزالدین 804 - 815 هَ . ق . 16- شاه حسین عباسی 815 - 873 هَ . ق-17 . شاه رستم عباسی از 873 هَ . ق - 18. اغوربن شاه رستم- 19. جهانگیربن اغور تا 949 هَ . ق -20 . رستم خان بن جهانگیر 949 - 978 ه.ق حیات داشته است.
اتابکان لر در تاریخ گزیده حمدلله مستوفی (بر گرفته از وبلاگ لر بختیاری، میترا)
ولایت لرستان دو قسم است: لر بزرگ و لر کوچک،به اعتبار دو برادر که در قرب سنه ی ثلاثمایه هجری حاکم انجا بوده اند : بدر نام حاکم لر بزرگ بود و بامنصور نام حاکم لر کوچک. بدر مدتی دراز دز حکومت روزگارگذرانید .
چون او درگذشت ،حکومت به پسر زاده ی او نصرالدین محمد بن هلال بن بدر رسید و او حاکمی عادل بود و مدبر ملک او محمد خورشید. و در ان عهد نیمی از زمین لرستان در تصرف شولان بود و پیشوای ایشان سیف الدین ماکان روزبهانی بود و او را در انجا خاندانی قدیم بود و از عهد اکاسره باز حاکم ان دیار بودند و حاکم ولایت شول را نجم الدین اکبر گفتندی و تا اکنون قوم شول در تصرف نوادگان اویندو در سنه ی خمسایه قریب صد خانه کرد ، از جبل السماق شام، به سبب وحشتی که ایشان را با مهتر قوم خود افتاده بود ، به لرستان امدند و در خیل احفاد محمد خورشید که وزرا بودند نزول کردند ،برسبیل رعیتی. بزرگ ایشان ابوالحسن فضلوی بود . روزی در خانه ی خورشیدیان مهمانی بود .
ابوالحسن را سر گاوی دادند . او ان را به فال مبارک داشت و با اتباع خود گفت ما سردار این قوم خواهیم شد . او را پسری علی نام بود . روزی با سگی به شکار رفت. جمعی بر او افتادند. میانشان ماجرائی شد. او را چندان بزدند که به مردگی بینداختند و به پایش در غاری کشیدند . سگ با خصمان او برفت . چون در شب بخفتند، خایه ی مهترشان را به دندان بکشید و او بدان بمرد. پس سگ به خانه ی علی رفت. قوم چون دهان سگ خون الود یافتند دانستند که واقعه ای حادث شده . در پی سگ برفتند تا به در غار رسیدند . علی را افتاده یافتند . به خانه بردند و علاج کردند، صحت یافت.
درین وقت سلغریان در فارس حاکم بودند . اما هنوز اسم پادشاهی نداشتند . چون علی درگذشت ، از او پسری محمد نام بماند . جوانی دلاور بود. در خدمت سلغریان مرتبه بلند کرد. {چون او نیز نماند، پسری ابوطاهر کنیت داشت. جوانی شجاع بود . در خدمت اتابک سنقر مرتبه بلند کرد} .اتابک سنقر را با حکام شبانکاره خصومت بود. ابوطاهر را با سپاهی گران به جنگ ایشان فرستاد .
بعد از محاربات مظفر به فارس امد . اتابک سنقر او را نوازش نمود و گفت از من چیزی بخواه. یک تیر از اتابک درخواست کرد . اتابک به دل خود گفت: این مرد را هوس سرداری است . اما التماس او مبذور داشت و گفت دیگر بخواه.{ او داغ اسب اتابک درخواست. مسلم داشت و گفت دیگر بخواه} . ابوطاهر گفت اگر فرمان بود و به لشکر مدد باشد ملک لرستان جهت اتابک صافی کنم. اتابک او را لشکر داد و به لرستان فرستاد.
اتابکان لر بزرگ يا هزار اسفيان
اتابکان لر را ابتدا ابوطاهر تاسيس کرد اما از آنجا که فرزند ابوطاهر به نام هزار اسف از يکسو بسيار به اتابکان اقتدار بخشيد و از سوی ديگر توانست تاييدی برای حکومتش از خلافت عباسی بگيرد در حقيقت تاسيس رسمی اتابکان لر به نام اوست و در بنابراين بسياری از منابع از اتابکان لر بزرگ به نام هزار اسفيان هم ياد کرده اند. اينک ادامه نقل مستقيم مطالب تاريخ گزيده حمدلله مستوفی:
ابوطاهر به صلح و جنگ به وعد و وعید و فریب و شکیب توانست ملک لرستان در ضبط اورد و چون تمکین و استقرار یافت ، هوس استقلال کرد و خدو را اتابک خواند و عصیان نمود و کار ان ملک بر او قرار گرفت ، در سنه ی خمسین و خمس مایه. بعد از مدتی درگذشت و پنج پسر یادگار گذاشت : هزار اسف و بهمن و عمادالدین پهلوان و نصرة الدین ایلواکوش و قزل. به حکم وصیت و اتفاق برادران.
اتابک هزار اسف که{مهین و بهین همه} بود ، قائم مقام پدر شد و عدل و داد ورزید . در عهد او ملک لرستان رشک بهشت گشت و بدین سبب اقوام بسیار از جبل السماق شام بدو پیوستند : چون گروه عقیلی ازنسل علی بن ابی طالب و گروه هاشمی از نسل هاشم بن عبد مناف و دیگر طوایف متفرق چون : استرکی، مما کویه، بختیاری ، جوانکی بیدانیان ، زاهدیان، علائی، کوتوند ،بتوند، بوازکی، شوند ، زاکی، جاکی ، هارونی،اشکی، کوی لیراوی، ممویی ، یحفومی ، کمانکشی ، مماسنی ، ارملکی ، توانی ، کسدانی ، مدیحه ، اکورد ، کولارد ، و دیگر قبائل که انساب ایشان معلوم نیست.
چون این جماعت به هزار اسف و برادران پیوستند ، ایشان را قوت و شوکت زیاد شد . بقایای شولان را به زخم شمشیر از ان ولایت بیرون کردند و یکبار بر ان دیار مستولی شدند . پس دیار شولستان نیز مسخر کردند و شولان منهزم به فارس رفتند .
هزار اسف و برادران تمامت لرستان و شولستان و کردارکان کهپایه للستان تا چهار فرسنگی اصفهان ، در ضبط خود اوردند . اتابک به تکله ی سلغری چند نوبت لشکر به جنگ ایشان فرستاد مقهور و مکسور با پیش او رفتند و بیشتر نزاع ایشان به جهت قلعه مانجست که حضی حصین و رکن رکین است بود و هزار اسف می گفت از قبل اتابک محافظ این قلعه ام . چون اتابک تکله ی ساغری را دفع او {دست نمی داد} به مصالحت و و مصاهرت رغبت نمود و کار هزار اسف عروجی تمام یافت. هر موضع که قابل زراعت دید دیهها ساخت و ردو مردمان نشاند و هیچ جای خراب نگذاشت . پس پسر خود تکله را به خدمت ناصر خلیفه فرستاد و التماس اتابکی کرد . خلیفه التماس او مبذول داشت و او را منشور و تشریف داد .
چون هزار اسف درگذشت، تکله که نواده ی ساغریان فارس بود ، قائم مقام پدر گشت . چون خبر وفات هزار اسف به فارس رسید ، اتابک سعد سلغری ، جهت ازاری که به واسطه ی شکست شولان از لران داشت ، جمال الدین عمر لالبا را که عم زاده ی هزار اسف بود ، باده هزار پیاده لر و شول و ترکان به جنگ تکله فرستاد. به نزدیک قلعه پیرو به اتابک تکله رسیدند. با او پانصد سوار بود . ناچار در مقابله ایشان به مقاتلت باز ایستاد . چون کثرت خصمان را بود، عزیمت هزیمت داشت. ناگاه تیری بر جمال الدین عمرلالبا امد و بدان تباه شد و شکست بر لشکر فارس افتاد و کار اتابک تکله عروجی تمام یافت . سلغریان سه نوبت دیگر لشکر به جنگ او فرستادند و هر سه بار مقهورو مغلوب باز گشتند . بعد از ان اتابک تکله با لشکری گران اهنگ لر کوچک کرد. در ان وقت حسام الدین خلیل پسر زاده ی شجاع الدین خورشید ، حاکم لر کوچک بود . میانشان محاربات بسیار رفت . عاقبت حسام الدین خلیل ازو ستوده شد و بعضی ولایات لر کوچک در تصرف اتابک تکله امد و تکله با وطن مألوف رفت.
معروفترین پادشاهان کاسی که بابل را فتح نمود و اعقابش بیش از 4 قرن بر آن فرمان راندند آگوم دوم یا همان آگوم کاک رمه (اژدهای دارای شمشیر خونین) بوده است که در اوستا و شاهنامه در امتزاج با خدای ماروش بابلی مردوک و آستیاگ آخرین پادشاه ماد تحت نام اژی دهاک خونین نیزه و بیوراسب (دارنده هزار اسب) معرفی شده است. جالب است که اوستا مقرهای آژی دهاک شهر کرند و بابل ذکر نموده است که این هردو مراکز دولت آگوم دوم بوده اند که برده داری قسی القلب و قهاری بوده است. چه او در کتیبه اش در بابل مردمان بومی و ایلات دامدار دارای زندگی ساده در شمال غرب فلات ایران یعنی کوتیان را کوتیان بی خرد نامیده است.
در اینجا اطلاعاتی را در باب تاریخچه تشکیل نام لُر بزرگ و کوچک را از لغتنامه دهخدا و تاریخ گزیده حمدالله مستوفی ضمیمه می نمائیم:
لُر کوچک و لُر بزرگ در فرهنگنامه دهخدا: حمداللّه مستوفي گويد: ولايت لرستان دو قسم است . لر بزرگ و لر کوچک به اعتبار دو برادر که در قرب سنه ثلاثمائه (300 ه'. ق.). حاکم آنجا بوده اند. (تاريخ گزيده ص 537). و هم او گويد در ذکر عراق عجم : تومان لر بزرگ ولايتي معتبر است و در او چند شهرها شولستان فارس و کردارکان قهپايه المستان از حساب آنجاست . حقوق ديواني که به اتابک ميرود ميگويند بيش از يکصد تومان ميباشد اما آنچه اتابک به ديوان مغول ميدهد نه تومان ويک هزار دينار است و مفصل آنکه او را از هر ولايت حاصل چند است معلوم نيست . (نزهة القلوب ص 70). لرستان يعني اراضي لرنشين مقارن استيلاي مغول به دو قسمت تقسيم ميشد; لر بزرگ و لر کوچک و بين مساکن لر بزرگ و شيراز ناحيه لرنشين ثالثي نيز وجود داشت که شولستان ميگفتند. بجاي شولستان امروز ممسني و بجاي لر بزرگ کوه گيلويه و بختياري قرار دارد و لر کوچک همان است که حاليه هم آن را لرستان ميگوئيم و هر يک از دو قسمت لر بزرگ و لر کوچک قبل از استيلاي مغول تا مدتي بعد از برافتادن ايلخانان از خود امراي نيمه مستقلي داشته اند که بعضي از ايشان هم به مناسباتي مشهور شده اند و از آن جماعت عده اي يا به علت دخالت در ادبيات فارسي و يا در زد و خورد با سلسله هاي ديگر در تاريخ صاحب نام و نشاني شده اند ولي ذکر طوايف لر بزرگ و امراي ايشان بيشتر در تاريخ بميان مي آيد تا لر کوچک چه اين طوايف بين فارس و عراق عجم و عراق عرب و شولستان ساکن بوده و با اتابکان فارس و خلفاي بغداد ارتباط داشته اند. و از همه مهمتر مساکن ايشان بر سر راه عراق عرب و دره هاي کارون و کرخه به فارس و سواحل دريا قرار داشته و غالب لشکرکشيها و رفت وآمدهاي مردم ايران جنوب غربي با مغرب و عراق عرب بايستي از طريق مساکن آن طوايف صورت بگيرد، و همين اهميت موقع جغرافيائي بلاد لر بزرگ خواهي نخواهي ايشان را در جريان زندگاني همسايگان ايشان وارد ميکرده است در صورتي که اراضي لر کوچک بالنسبه دور افتاده بوده و آبادي و بلاد سر جاده هاي معتبر کم داشته است . فهرستي از اتابکان و امراي لر بزرگ و مدت امارتشان ذيلاً نگاشته مي شود و متذکر ميگردد که اتابکان و لر بزرگ تا نيمه اول قرن نهم باقي بودند و آخرين ايشان که غياث الدين کاوس نام داشت به دست سلطان ابراهيم بن شاهرخ تيموري برافتاد و سلسله ايشان انقراض يافت:
-1 ابوطاهر در حدود 550. 2- اتابک هزاراسب بن ابي طاهر تا 626. 3- عمادالدين پهلوان بن هزاراسب از 626 تا 642. 4- نصرةالدين کلجه پسر هزاراسب از 642 تا 649. 5- تکله پسر هزاراسب از 649 تا 656. 6- شمس الذين الب ارغو پسر هزار اسب از 656 تا672. 7 - يوسف شاه بن الب ارغو از 672 تا 688. 8افراسياب بن يوسف شاه از 688 تا 695. 9- نصرةالدين احمدبن يوسف شاه از 695 تا 730. 10- يوسف شاه دوم بن نصرةالدين احمد از 730 تا 740. 11- افراسياب دوم بن نصرةالدين احمد از 740. 12نورالوردبن سليمان شاه بن اتابک احمد تا 757. 13- اتابک پشنگبن سلغرشاه بن اتابک احمد از757 تا 792. 14- پير احمدبن اتابک پشنگ از 792 تا 798. 15- ابوسعيدبن پير احمد تا 820. 16- شاه حسين بن ابي سعيد از 820 تا 827. 17- غياث الدين کاوس بن هوشنگ.(تاريخ مغول ص 442 و 443 و 448)."
لر کوچک . (اِخ ) لرستان . حمداﷲ مستوفی گوید: تومان لر کوچک ولایتی معتبر است حقوق دیوانی آنجا که [ به دیوان] اتابک میرفته صد تومان بوده است اماآنچه به دیوان مغول میدهند نه تومان و یکهزار دیناربه دفتر درآمده است . (نزهةالقلوب چ اروپا ص 70). و نیز هم او در ذکر شعبه ٔ لر کوچک گوید: در ذکر مقام لران و سبب وقوع اسم لری برایشان یاد کرده شدند که درکول مان رود بودند چون در آن کول مردم بسیار شدند هرگروهی بموضعی رفتند و ایشان را بدان موضع بازخواندند چنانکه در آن ، چنگردی اوتری و هر قبیله از لران که در آن کولی مقام نداشتند لر اصلی نباشند... چنانکه کوشکی ، کنبلی ، روزبهانی ، ساکی ، سادلرینی ، داودی ، عباسی ، محمد کماری و گروهی (و) جنک رومی که امرای لر و خلاصه ٔ ایشانند از شعبه ٔ سلغوری اند و از شعب دیگران این اقوام اند: کارندی ، جنکردی ، فضلی ، سنوندی ، الانی ، کاه کاهی و رجوارکی ، دری ، ویراوند، و مابکی ، داری ، آبادکی ، ابوالعباسی ، علوممائی ، کچائی ، سلکی ، خودکی ، بندوئی و جز ایشان منشعب شدند اما قوم ساهی ارسان ارکی بیهی اگر چه زبان لری دارند لر اصلی نیستند و دیگر دیهاء مارود، لر نیستند روستایی اند و این طوایف تا شهور سنه ٔ خمسین و خمسمائه هرگز سروری علی حده نداشته اند و مطیع دارالخلافه بوده در فرمان حکام عراق عجم بوده اند در این تاریخ حسام الدین سوهلی از ترکان اَقسری از توابع سلجوقیان ، حاکم آن دیار و بعضی خوزستان بود از قوم جنکردی محمد و کرامی پسران خورشید به خدمت سوهله رفتند و مرتبه ٔ بلند یافتند و ایشان را فرزندان معتبر خاستند... (تاریخ گزیده صص 547-548). لرستان یعنی اراضی لرنشین مقارن استیلای مغول به دو قسمت تقسیم میشد لر بزرگ و لر کوچک امروز به جای لر بزرگ کوه گیلویه و بختیاری قرار دارد و لر کوچک همان است که حالیه هم آن را لرستان میگوئیم و غرض از این قسمت اخیر که در آن ایام لر کوچک خواند میشده بیشتر ناحیه ٔ فیلی یعنی اطراف خرم آباد و اراضی پشت کوه بوده است . (تاریخ مغول ص 442). در مجمل التواریخ گلستانه (ص 204) مراد از لر بزرگ ، ایلات لرستان حالیه و مراد از لر کوچک ، ایلات بختیاری دانسته شده است یعنی به خلاف تقسیم فوق . رجوع به لرستان و لر شود. طوایف لر کوچک قبایلی بودند مخلوط از کردان آسیای صغیر و لران ایرانی که در حدود میان عراق عرب و عراق عجم ییلاق و قشلاق میکرده اند و کمتر وقتی حاکمی بر خود داشته اند امرائی که در لر کوچک حکم رانده اند اتابکان لر کوچک نامیده میشوند اگر چه چند نفر امیر معتبر از میان ایشان برخاسته و امارتشان نیز زیاد طول کشیده است ولی هیچگاه اسم و رسم امرای لر بزرگ را پیدا نکرده اند در سال 850 هَ . ق . یکی از رؤسای لر کوچک که شجاع الدین خورشید نام داشت طوایف لر کوچک را تحت امر خود آورد و بر قلعه ٔ مستحکم مانرود از قلاع مستحکم لرستان استیلا یافت .و پس از وی سلسله ٔ امرای لر کوچک تا اواسط قرن دهم هجری یعنی تا ایام سلطنت شاه طهماسب اول صفوی باقی بودند و آخرین ایشان که ذکری از او باقی است شاه رستم بن جهانگیر ملقب به رستم خان است که سمت للگی یکی از دختران شاه طهماسب را با حکومت لرستان داشته است . اینک فهرست امرای لر کوچک ،( لرستان ) و مدت امارتشان :
- 1شجاع الدین خورشیدبن ابی بکربن محمدبن خورشید 580 - 621 هَ . ق. 2 -سیف الدین رستم برادرزاده ٔ او. -3 ابوبکربن محمد برادر سیف الدین رستم -4 .عزالدین گرشاسف محمد برادر ابوبکر. 5- حسام الدین خلیل بن بدربن شجاع الدین خورشید. تا 640 هَ . ق. -6 بدرالدین مسعودبن حسام الدین خلیل 640 - 658 هَ . ق. - 7 تاج الدین شاه بن حسام الدین خلیل 658 - 677 هَ . ق-8 . فلک الدین حسن و عزالدین حسین دو پسر بدرالدین مسعود 677 - 692 هَ . ق. - 9 جمال الدین خضربن تاج الدین شاه 692 - 693 هَ . ق. 10- حسام الدین عمرو صمصام الدین محمود 693 - 695 هَ . ق -11. عزالدین محمدبن عزالدین حسین 695 - 706 هَ . ق -12. دولت خاتون زن عزالدین محمد و برادرش عزالدین حسین 706 - 720 هَ . ق - 13. شجاع الدین محمودبن عزالدین حسین از720 تا 750. 14 - ملک عزالدین بن شجاع الدین محمود 750 - 804 هَ . ق -15. سیدی احمدبن عزالدین 804 - 815 هَ . ق . 16- شاه حسین عباسی 815 - 873 هَ . ق-17 . شاه رستم عباسی از 873 هَ . ق - 18. اغوربن شاه رستم- 19. جهانگیربن اغور تا 949 هَ . ق -20 . رستم خان بن جهانگیر 949 - 978 ه.ق حیات داشته است.
اتابکان لر در تاریخ گزیده حمدلله مستوفی (بر گرفته از وبلاگ لر بختیاری، میترا)
ولایت لرستان دو قسم است: لر بزرگ و لر کوچک،به اعتبار دو برادر که در قرب سنه ی ثلاثمایه هجری حاکم انجا بوده اند : بدر نام حاکم لر بزرگ بود و بامنصور نام حاکم لر کوچک. بدر مدتی دراز دز حکومت روزگارگذرانید .
چون او درگذشت ،حکومت به پسر زاده ی او نصرالدین محمد بن هلال بن بدر رسید و او حاکمی عادل بود و مدبر ملک او محمد خورشید. و در ان عهد نیمی از زمین لرستان در تصرف شولان بود و پیشوای ایشان سیف الدین ماکان روزبهانی بود و او را در انجا خاندانی قدیم بود و از عهد اکاسره باز حاکم ان دیار بودند و حاکم ولایت شول را نجم الدین اکبر گفتندی و تا اکنون قوم شول در تصرف نوادگان اویندو در سنه ی خمسایه قریب صد خانه کرد ، از جبل السماق شام، به سبب وحشتی که ایشان را با مهتر قوم خود افتاده بود ، به لرستان امدند و در خیل احفاد محمد خورشید که وزرا بودند نزول کردند ،برسبیل رعیتی. بزرگ ایشان ابوالحسن فضلوی بود . روزی در خانه ی خورشیدیان مهمانی بود .
ابوالحسن را سر گاوی دادند . او ان را به فال مبارک داشت و با اتباع خود گفت ما سردار این قوم خواهیم شد . او را پسری علی نام بود . روزی با سگی به شکار رفت. جمعی بر او افتادند. میانشان ماجرائی شد. او را چندان بزدند که به مردگی بینداختند و به پایش در غاری کشیدند . سگ با خصمان او برفت . چون در شب بخفتند، خایه ی مهترشان را به دندان بکشید و او بدان بمرد. پس سگ به خانه ی علی رفت. قوم چون دهان سگ خون الود یافتند دانستند که واقعه ای حادث شده . در پی سگ برفتند تا به در غار رسیدند . علی را افتاده یافتند . به خانه بردند و علاج کردند، صحت یافت.
درین وقت سلغریان در فارس حاکم بودند . اما هنوز اسم پادشاهی نداشتند . چون علی درگذشت ، از او پسری محمد نام بماند . جوانی دلاور بود. در خدمت سلغریان مرتبه بلند کرد. {چون او نیز نماند، پسری ابوطاهر کنیت داشت. جوانی شجاع بود . در خدمت اتابک سنقر مرتبه بلند کرد} .اتابک سنقر را با حکام شبانکاره خصومت بود. ابوطاهر را با سپاهی گران به جنگ ایشان فرستاد .
بعد از محاربات مظفر به فارس امد . اتابک سنقر او را نوازش نمود و گفت از من چیزی بخواه. یک تیر از اتابک درخواست کرد . اتابک به دل خود گفت: این مرد را هوس سرداری است . اما التماس او مبذور داشت و گفت دیگر بخواه.{ او داغ اسب اتابک درخواست. مسلم داشت و گفت دیگر بخواه} . ابوطاهر گفت اگر فرمان بود و به لشکر مدد باشد ملک لرستان جهت اتابک صافی کنم. اتابک او را لشکر داد و به لرستان فرستاد.
اتابکان لر بزرگ يا هزار اسفيان
اتابکان لر را ابتدا ابوطاهر تاسيس کرد اما از آنجا که فرزند ابوطاهر به نام هزار اسف از يکسو بسيار به اتابکان اقتدار بخشيد و از سوی ديگر توانست تاييدی برای حکومتش از خلافت عباسی بگيرد در حقيقت تاسيس رسمی اتابکان لر به نام اوست و در بنابراين بسياری از منابع از اتابکان لر بزرگ به نام هزار اسفيان هم ياد کرده اند. اينک ادامه نقل مستقيم مطالب تاريخ گزيده حمدلله مستوفی:
ابوطاهر به صلح و جنگ به وعد و وعید و فریب و شکیب توانست ملک لرستان در ضبط اورد و چون تمکین و استقرار یافت ، هوس استقلال کرد و خدو را اتابک خواند و عصیان نمود و کار ان ملک بر او قرار گرفت ، در سنه ی خمسین و خمس مایه. بعد از مدتی درگذشت و پنج پسر یادگار گذاشت : هزار اسف و بهمن و عمادالدین پهلوان و نصرة الدین ایلواکوش و قزل. به حکم وصیت و اتفاق برادران.
اتابک هزار اسف که{مهین و بهین همه} بود ، قائم مقام پدر شد و عدل و داد ورزید . در عهد او ملک لرستان رشک بهشت گشت و بدین سبب اقوام بسیار از جبل السماق شام بدو پیوستند : چون گروه عقیلی ازنسل علی بن ابی طالب و گروه هاشمی از نسل هاشم بن عبد مناف و دیگر طوایف متفرق چون : استرکی، مما کویه، بختیاری ، جوانکی بیدانیان ، زاهدیان، علائی، کوتوند ،بتوند، بوازکی، شوند ، زاکی، جاکی ، هارونی،اشکی، کوی لیراوی، ممویی ، یحفومی ، کمانکشی ، مماسنی ، ارملکی ، توانی ، کسدانی ، مدیحه ، اکورد ، کولارد ، و دیگر قبائل که انساب ایشان معلوم نیست.
چون این جماعت به هزار اسف و برادران پیوستند ، ایشان را قوت و شوکت زیاد شد . بقایای شولان را به زخم شمشیر از ان ولایت بیرون کردند و یکبار بر ان دیار مستولی شدند . پس دیار شولستان نیز مسخر کردند و شولان منهزم به فارس رفتند .
هزار اسف و برادران تمامت لرستان و شولستان و کردارکان کهپایه للستان تا چهار فرسنگی اصفهان ، در ضبط خود اوردند . اتابک به تکله ی سلغری چند نوبت لشکر به جنگ ایشان فرستاد مقهور و مکسور با پیش او رفتند و بیشتر نزاع ایشان به جهت قلعه مانجست که حضی حصین و رکن رکین است بود و هزار اسف می گفت از قبل اتابک محافظ این قلعه ام . چون اتابک تکله ی ساغری را دفع او {دست نمی داد} به مصالحت و و مصاهرت رغبت نمود و کار هزار اسف عروجی تمام یافت. هر موضع که قابل زراعت دید دیهها ساخت و ردو مردمان نشاند و هیچ جای خراب نگذاشت . پس پسر خود تکله را به خدمت ناصر خلیفه فرستاد و التماس اتابکی کرد . خلیفه التماس او مبذول داشت و او را منشور و تشریف داد .
چون هزار اسف درگذشت، تکله که نواده ی ساغریان فارس بود ، قائم مقام پدر گشت . چون خبر وفات هزار اسف به فارس رسید ، اتابک سعد سلغری ، جهت ازاری که به واسطه ی شکست شولان از لران داشت ، جمال الدین عمر لالبا را که عم زاده ی هزار اسف بود ، باده هزار پیاده لر و شول و ترکان به جنگ تکله فرستاد. به نزدیک قلعه پیرو به اتابک تکله رسیدند. با او پانصد سوار بود . ناچار در مقابله ایشان به مقاتلت باز ایستاد . چون کثرت خصمان را بود، عزیمت هزیمت داشت. ناگاه تیری بر جمال الدین عمرلالبا امد و بدان تباه شد و شکست بر لشکر فارس افتاد و کار اتابک تکله عروجی تمام یافت . سلغریان سه نوبت دیگر لشکر به جنگ او فرستادند و هر سه بار مقهورو مغلوب باز گشتند . بعد از ان اتابک تکله با لشکری گران اهنگ لر کوچک کرد. در ان وقت حسام الدین خلیل پسر زاده ی شجاع الدین خورشید ، حاکم لر کوچک بود . میانشان محاربات بسیار رفت . عاقبت حسام الدین خلیل ازو ستوده شد و بعضی ولایات لر کوچک در تصرف اتابک تکله امد و تکله با وطن مألوف رفت.
اشتراک در:
پستها (Atom)