جمعه، شهریور ۱۳، ۱۳۸۸

نام اساطیری حسین کرد شبستری از امتزاج نام و نشان امیر معزالدین شنسبانی و ملک معزالدین حسین کرت از دو سلسله فرمانروایان غور پدید آمده است

می دانیم قصه حسین کُرد سال‌ها یکی از قصه‌های مورد پسند مردم ایران بوده در قهوه خانه خانه‌ها و گذرگاه‌ها نقل می‌شده‌است. در این قصه می‌توان گنجینه‌ای ارزشمند از ویژگی‌های زبانی فرهنگی و اجتماعی مردم ایران در زمان روایت داستان را یافت. این امر نشانگر آن است که آن صرفاً نه تبلور تخیل و تفکر عصر صفوی بلکه در اساس همانند داستان امیر ارسلان رومی پسر ملکشاه (در واقع الب ارسلان فاتح روم شرقی پدر ملکشاه) حکایت آن فردی یا افرادی تاریخی با حماسه مهمی نهفته بوده است که با اندکی تحقیق می توان این فرد یا افراد را با توجه به نام و نشانها و متون تاریخی نهفته در حکایت شناسایی نمود. اساسی ترین شخصیت این فرد حماسی را می توان در میان غوریان جستجو نمود: مطابق لغت نامه دهخدا غوریان سلسله اي از امرا هستند که از قديم در نواحي صعب غور واقع در کوهستانهاي مابين هرات و غزنه امارت داشتند و به ملوک شنسبانيه يا آل شنسب مشهور بوده اند. اگر شنسپ را علی القاعده تلخیصی از نام خشن اسپ (دارندگان اسبان سیاه) بگیریم در این صورت اینان همان سکائیان ماوراء النهری عهد اشکانیان هستند که در آن عهد اسپ سیاک یعنی همان سیاه اسبان یا آتو اسپیان (یعنی دارندگان اسبان نیرومند) نامیده میشدند. نام اسب حسین کرد یعنی قره قیطاس (قره غرتاش= یعنی اسب سیاه نیرومند) خود گواه صادق این معنی است. پیداست در این صورت نام شبستر (در معنی دارنده استر سیاه) قرین این نام میگردد. لابد این سکائیان اسپ سیاک در اواخر قرن دوم پیش از میلاد در پیشاپیش تخاران به افغانستان رسیده اند. به هر حال هر دو عنوان کُرد و شبستر متعلق به حسین کُرد شبستری در محیط ایرانیان آذری شهر شبستر بیگانه اند و باید متعلق به ناحیه دور دستی باشند. لذا نام حسین کُرد را در محیط افغانستان و شهر هرات آنجا به راحتی میتوان در نام امیرمعزالدین حسین کرت پیدا نمود؛ گرچه شخصیت گیرای حسین کرد افسانه ای نه متعلق به این معزالدین غوری از آل بلکه به وضوح از آن معزالدین شنسبانی سردار کشورگشای غوری فاتح هندوستان است، چنانکه نامهای اسطوره ای شبستر (شنسبانیه) و اختر خان و ببراز خان و شاه عباس و جهانشاه اصل ممزوج حسین کُرد را از ملک معزالدین حسین کرت فراتر برده و به آل شنسب یعنی سلاله غوری مقدم بر ایشان می رساند که دارای فرمانروایان همنام بسیار و از قوم و دیار واحد بوده اند. آل کرت (به معنی لفظی کارگزاران) خود از میان درباریان آل شنسب برخاسته بودند. خود نام سرزمین غور در لغت سانسکریت معادل آریانا یعنی سرزمین مردم بزرگ و محترم است. منابع کهن یونانی نیز آریانای اصلی را در همان سمت ولایات غور و هرات در شمال غرب افغانستان نشان داده اند. لذا مفهوم کوه (گر) که برای غور متصور شده است، سندیت ندارد.
معزالدین حسین بن غیاث الدین:
ملک معزّالدّین حسین بن غیاث‌الدّین (حک‍ 732-771ق/1332-1369م). بعد از قتل ملک حافظ، بزرگان هرات و اعیان غور برادرش معزالدین را با وجود خردسالی بر تخت حکومت هرات نشاندند. معزالدّین مشهورترین پادشاه آل کرت است و دوران حکومت او درازتر از همه بوده است و نزدیک چهل سال در این ولایات با خدعه، خشونت و استبداد حکمرانی کرد. فرمانروایی او چنان با بی‏رسمی همراه بود که بارها مشایخ ولایت را به اظهار شکایت و ناخرسندی از وی واداشت. معزالدین که مثل ملک فخرالدین در عین حال به علم دوستی و هنر پروری معروف بود، مدتها پیش از تیمور، از سرهای دشمنان منار می‏ساخت . آیا نبوغ شیطانی او در این شیوه معماری ملوکانه بود که بعدها سرمشق تیمور قرار گرفت؟ او اغلب مستقل از شاهان مغول فرمانرانده است. چون در 736ق/1335م سلطان ابوسعید بهادر درگذشت و بعد از او پادشاه مستقلی در ایران نبود، هرات پایتخت آل کرت، به سبب آوازۀ عدل و احسان معزّالدّین رونق یافت و مشهور گردید. بسیاری از بزرگان ایران به دربار او روی آوردند (خواندمیر، 3/380). او خود نیز به تدریج موقعیت خویش را استوار ساخت و با اغلب پادشاهان اطراف باب مراوده و مکاتبه را باز کرد. در حدود 737ق/1336م که سربداران قدرت را در بخش بزرگی از خراسان به دست گرفتند وبر دامنۀ قلمرو خود افزودند، عزم کردند که حکومت آل کرت را براندازد و هرات و نواحی پیرامون آنرا پیوستِ حکومت خود کنند. پس از چند سال، در صفر 742ق نوشته است (3/380). در این جنگ شیخ حسن جوری کشته شد و لشکر سربدار ناچار به عقب نشینی شد. به گفتۀ اسفزاری از پیشوایی آن قوم به مقتدایی دیگر عالم رفت (2/11). قدرت و نفوذ معزالدین بعد از این فتح افزون گشت و بیش‌تر ولایات قهستان به تصرف او درآمد و در پی آن ادعای استقلال کرد. بر اثر شنیدن این خبر امیر غرغن (قزغن) از امیران مغول که ماوراءالنهر را در اختیار داشت، به هرات حمله کرد و 40 روز آنجا را در محاصره گرفت، لیکن عاقبت کار به مصالحه انجامید (752ق/1351م). پس از آن غوریان قصد برکناری او را کردند. معزّالدّین ناچار به ماوراءالنهر نزد امیر غرغن رفت و بعد از چندی به هرات بازگشت و مجدداً بر تخت فرمانروایی نشست. در 759ق/1358م طی جنگی با امیر محمد خواجه اپردی و نیز ستلمش بیک که قهستان را در تصرف داشت، آن دو را بکشت و به هرات بازگشت (همو، 2/21-23؛ خواند میر، 3/380) .
اواخر دوران حکومت ملک معزّالدّین مقارن با طلوع قدرت امیر تیمور گورکانی بود. امیر تیمور رسولی به نام امیر جاکو به نزد معزّالدّین فرستاد. وی رسول تیمور را تکریم بسیار کرده باز گرداند. سرانجام معزالدین دچار بیماری سختی شد و درگذشت. (بر گرفته از مقاله سید علی آل داود)
لذا درمجموع با مّد نظر قرار دادن اسطوره حسین کُرد از جمله در مقام سردار فتح هندوستان و خراجگذار کردن آنجا معلوم میشود نام و نشان امیر معزالدین حسین کرت با هم ولایتی و همنام پیشین معروف خود یعنی امیر معزالدین غوری (شهاب الدین) برادر غیاث الدین محمد پادشاه غوری در هم آمیخته و نام و نشان حسین کُرد شبستری از امتزاج آنها پیدا شده است. چنانکه اشاره شد مطابقت نام شبستر حسین کرد با شنسبانیه حاکی از اشتقاق اسطوره حسین کُرد از اسطوره فتح هندوستان شمالی توسط امیر معزالدین غوری می باشد. پادشاهان ایرانی معاصر حسین کرد اسطوره ای شاه عباس و جهان شاه و هماوردانش اخترخان (=شهاب الدین/معزالدین غوری) و ببراز خان (ببورس خان یعنی خان سریع به فریادرسنده= غیاث الدین محمد برادر بزرگ شهاب الدین/معزالدین) هستند که مسلم به نظر میرسد در اساس به ترتیب همان عباس بن شیث و خلف ثانویش جهانسوز و برادران شهاب الدین/معزالدین و غیاث الدین محمد معروفترین پادشاهان غور هستند که دو فرد نخست در روایت اسطوره ای عامیانه حسین کرد با شاه عباس و جهانشاه گورکانی جایگزین شده اند. جالب است که شاه عباس صفوی نیز زاده هرات و پرورش یافته آنجا بوده است: شاه عباس در رمضان «978 ق / فوریه 1571 م» در هرات دیده به جهان گشود. هنگام ولادت او، پدرش محمد میرزا حکومت هرات داشت. سالهاى کودکى عباس در همین تختگاه پر آوازه خراسان گذشت؛ در همانجا، و در همان سالهاى کودکى، مدتها حکومت اسمى خراسان به او تعلق داشت و از همان دیار هم بود که در آغاز جوانى، عازم تختگاه صفوى در قزوین شد و تخت و تاج پدر را در عهد حیات او به دست گرفت.
مطابق لغت نامه دهخدا شنسبانیه به دو شعبه اصلي منقسم ميشدند: يکي از آن دو در غور سلطنت ميکردند و پايتخت آنان فيروزکوه بود و ديگر طخارستان واقع در شمال غور که پايتخت ايشان باميان بود، و آنان را غوريه باميان نيز ميگفتند. علت اشتهار اين دو سلسله به آل شنسب ، انتساب آنان به شخصي است به نام شنسب که گويند در صدر اسلام ميزيست و بر دست علي بن ابيطالب (ع ) اسلام آورد. يکي از اعقاب شنسب به نام فولاد غوري معاصر ابومسلم خراساني با او در بيرون راندن عمال بني اميه از خراسان ياري کرد و بدين سبب او و برادرزادگانش همچنان در امارت خود باقي ماندند تا در عهد محمود سبکتکين امارت غور به محمد سوري رسيد و او در عين ضبط ممالک غور به اطاعت محمود گردن نهاد، ولي گاه نيز از دادن خراج امتناع مينمود تا عاقبت منکوب و مقهور سلطان شد، و سلطان امارت غور را به پسرش ابوعلي سپرد، ليکن او در دوره مسعود مغلوب پسرعم خود عباس بن شيث که مردي فاضل و منجمي ماهر بود، شدو از امارت خلع گرديد. عباس خود به دست سلطان ابراهيم بن مسعود غزنوي از سلطنت خلع و پسرش محمد جانشين او شد، و بعد از وي حسن بن عباس و علاءالدين حسين بن حسن (حسين (به حکومت غور رسيدند. در سال 547 ه' . ق. ميان علاءالدين حسين بن حسن معروف به جهانسوز پادشاه فيروزکوه و سنجر جنگي درگرفت . علت آن بود که علاءالدين بر اثر قدرتي که حاصل کرده بود، به ممالک اطراف دست انداخت و هرات و بلخ را متصرف شد. بعد از وقوع جنگ ميان او و سنجر، شکست در سپاه حسين افتاد و او خود اسير گرديد و بخدمت سلطان برده شد. سنجر از او پرسيد: اگر من به دست تو اسير ميشدم چه ميکردي ؟ حسين ، زنجيري سيمين از جيب بيرون آورد و گفت : ترا با اين زنجير مقيد ميکردم و به فيروزکوه ميبردم . سلطان او را بخشيدو به غور بازفرستاد. علاءالدين حسين پس از چندي بر غزنه تاخت و بهرامشاه را از آن بيرون راند و آن را به تصرف آورد و با مردم سختگيريهاي بسيار کرد، و برادرخود سيف الدين را حکومت غزنه داد و او را گفت که با مردمان به نيکي رفتار کند. اهل غزنه آنقدر صبر کردندتا زمستان درآمد و راههاي غور بسته شد، آنگاه نامه به بهرامشاه نوشتند و او را به شهر خواندند و سيف الدين را به قتل آوردند. علاءالدين حسين در سال 556 ه' .ق. در عهد خسروشاه بن بهرامشاه به خونخواهي برادر به غزنين تاخت و سه روز آن را غارت کرد، و از همه کساني که در اسارت برادر او و مصلوب ساختن وي شرکت داشتند، و حتي از زناني که به تغني اشعاري در هجو برادرش متهم بودند، به فجيعترين وضعي انتقام گرفت ، و بسياري از مردم غزنين را با خود به فيروزکوه برد و بر خودلقب سلطان معظم نهاد و بر رسم سلاطين سلجوقي و ترک براي خود چتر شاهي ترتيب داد. چندي بعد از علاءالدين يکي از برادرزادگانش به نام غياث الدين بن سام سلطنت يافت . از خوشبختيهاي اين پادشاه مشهور آن بود که برادري شجاع و جنگاور و وفادار داشت بنام شهاب الدين محمدبن سام که غياث الدين بسياري از فتوحات خود را مرهون او بوده است . در آغاز عهد غياث الدين ، غزان استيلا يافته ، غزنه را در دست گرفته بودند و حکومت غوريان را ازرونق انداخته بودند تا عاقبت غياث الدين برادر خود شهاب الدين را به جنگ غزان فرستاد، و او بعد از جنگ سخت غزنه را در سال 569 ه' . ق. از چنگ آن قوم بيرون آورد، و سپس به بسط فتوحات خود از حدود کرمان تا ولايت سند پرداخت و در سال 579 ه' . ق. تا لاهور پيش رفت وآن را محاصره و تصرف کرد، و سلطنت غزنويان را منقرض ساخت ، و پس از آن بر هرات تاخت و آن را از چنگ ترکان سنجري بيرون آورد، و بعضي ديگر از بلاد خراسان را نيز بر متصرفات غوريان افزود، و باز به هند روي نهاد،و در آنجا به فتوحات پياپي موفق شد و ولايت شمال آن سرزمين را يکايک تسخير کرد و بسياري از هندوان را به اسلام آورد. بر اثر فتوحات شهاب الدين دامنه ممالک غوريان وسعت يافت ، چنانکه بقول منهاج سراج : «از مشرق هندوستان و از سرحد چين و ماچين تا در عراق و از آب جيحون و خراسان تا کنار دريا و هرمز خطبه به اسم مبارک اين پادشاه (يعني غياث الدين محمد) تزيين يافت . (رجوع به طبقات ناصري ج 1 ص 425 شود). بعد از فوت غياث الدين در 599 ه' . ق. برادرش شهاب الدين محمد با لقب معزالدين بر جاي او نشست . از وقايع عمده دوره سلطنت وي جنگي ميان غوريان و خوارزميان است که به شکست غوريان تمام شد، و سلطان غور در فکر جبران اين شکست بودکه در سال 602 ه' . ق. به دست يکي از فدائيان ملاحده به زخم کارد از پاي درآمد. کمال وسعت و قدرت دولت غور در عهد غياث الدين و شهاب الدين (معزالدين ( بود، و بعد از قتل معزالدين ، از دوره سلطنت غياث الدين محمودبن غياث الدين محمد تجزيه ممالک غور آغاز شد، چنانکه قطب الدين ايبک در دهلي و ناصرالدين قباجه در سند کوس استقلال زدند، و بتدريج قدرت سلاطين غور منحصر به ناحيه غور و قسمتي از افغانستان و خراسان شد.
تسلط خوارزمشاهيان نيز آني سلاطين غور را آسوده نمي گذاشت ، چنانکه غياث الدين محمود رادر سال 607 ه' . ق. در بستر خواب کشتند و پسر چهارده ساله اش سام و برادرش را که از بيم خوارزميان به غزنين گريخته بودند اسير کردند و بخوارزم بردند، و علاءالدين اتسز پسر علاءالدين جهانسوز از جانب خوارزمشاه تا سال 611 ه' . ق. در فيروزکوه حکومت راند، و در اين سال ميان او و تاج الدين يلدوز حاکم غزنين جنگي درگرفت که به قتل علاءالدين اتسز پايان يافت . شعبه سلاطين باميان را هم که بوسيله ملک فخرالدين مسعود عم غياث الدين محمدبن سام شروع شده بود، در عهد جلال الدين علي بن سام دور به نهايت رسيد، و محمد خوارزمشاه در سال 609 هنگامي که در ماوراءالنهر بود ناگهان بر سر وي تاخت و او را از ميان برد. ملوک غور مانند ساير ملوک ايراني نژاد در فتوحات خود بيم و اضطرابي را که پادشاهان ترک نژاد اين عهد معمولاً در دلها مي افکندند ايجاد نميکردند، و غالباً مردمي عادل و نيکوسيرت بودند ودربار آنان بيشتر به شاعران بزرگ مزين بود. نظامي عروضي که خود از پروردگان اين دستگاه بود از شاعران بزرگ آل شنسب اينان را ميشمارد: ابوالقاسم رفيعي ، ابوبکر جوهري و علي صوني (رجوع به چهارمقاله چ ليدن ص 28 شود). بر رويهم اشتغال سلاطين غور در مدت توسعه ممالک ، و ضعف و تباهي حال آنان در اواخر ايام مجال پرداختن به امور علمي و ادبي را چنانکه بايد نميداد، خاصه که در عهد قدرت آنان نيز مساعد با احوال علم نبود. از ميان سلاطين غوري برخي شعر ميسروده اند و از آنجمله ابيات متعددي از علاءالدين حسين در طبقات ناصري نقل شده است . رجوع به همين کتاب شود.
مماليک غوريه : سلاطين غور خاصه معزالدين محمدبن سام به رسم همه سلاطين روزگار در دستگاه خود عده اي غلام ترک داشتند که در زمره سپاهيان خدمت ميکردند و از ميان آنان بعضي به امارت و قدرت ميرسيدند. معزالدين محمدبن سام از غلامان فراوان خود گروهي را بمراتب عالي رسانيده ، فرماندهي دسته هايي از سپاهيان خود را بدانان داده بود و همين امر مقدمه ضعف و سقوط سريع حکومت غوريان بعد از وفات او گرديد، چنانکه هنوز چندي از قتل معزالدين نگذشته بود که هنگام حمل جنازه او به غزنين ملوک و امراء ترک که موالي سلطان غازي بودند و مرقد سلطان را باخزانه فاخر از دست امرا و ملوک به قهر بستدند و درقبض آوردند، و چندي پس از جلوس علاءالدين محمودبن محمدبن سام امراي ترک که در حضرت غزنين بودند بخدمت ملک تاج الدين يلدوز مکتوبات در قلم آوردند بجانب کرمان ، و استدعا نمودند، و او از طرف کرمان عزيمت مصمم کرد و چون به حوالي شهر رسيد، سلطان علاءالدين استعداد مصاف کرد، چون مصاف راست شد امراء ترک از طرفين با هم موافقت نمودند و علاءالدين منهزم گشت و او و جمله ملوک شنسباني که در موافقت او بودند گرفتار آمدند. اين غلامان ترک بسرعت شاهزادگان غوري را از غزنين بيرون راندند و خود بر قسمتهاي جنوبي ممالک غوري فرمانروايي يافتند. از عجايب آن است که اين غلامان امارت يافته براي آنکه تصرفات بيوجه خود را مشروع نشان دهند، براي خود عنوان فرزندي معزالدين محمدبن سام را ترتيب دادند و گويا روايتي هم از او جعل کردند که عين آن را از طبقات ناصري نقل ميکنيم : «يکي از مقربان حضرت سلطنت او (يعني معزالدين محمدبن سام ) جراتي نمود و عرضه داشت چون تو پادشاهي را که در بسيط ممالک در علو شان هيچ پادشاهي همتا نيست ، پسران بايستي دولت ترا، تا هر يک از ايشان وارث مملکتي بودندي از ممالک گيتي ، و بعد از انقراض عهد اين سلطنت ملک در اين خاندان باقي ماندي ، بر لفظ مبارک آن پادشاه طاب ثراه رفت که ديگر سلاطين را يک فرزند و يا دو فرزند باشد مرا چندين هزار فرزند است ، يعني بندگان ترک ، که مملکت من ميراث ايشان خواهد بود. بعد از من خطبه ممالک به اسم من نگاه خواهند داشت ، و همچنان که بود بر لفظ آن پادشاه غازي رفت ، بعد از او کل ممالک هندوستان را تابغايت که تحرير اين سطور است ، سنه ثمان و خمسين و ستمائه محافظت نمودندي ». از جمله اين «فرزندان » تاج الدين يلدوز مرتبه دامادي سلطان معزالدين محمد داشت و قطب الدين ايبک داماد تاج الدين يلدوز بود و شمس الدين التتمش و ناصرالدين قباجه دو دختر قطب الدين ايبک را در حباله نکاح داشتند. تاج الدين يلدوز بعد از معزالدين محمد چندي براي تشکيل سلطنت خاص خود کوشيد، ليکن پس از جنگهاي متعدد که با مدعيان امارت کرد عاقبت از جلو حمله سلطان محمد خوارزمشاه بجانب بدوان هند گريخت و در جنگي که ميان او و شمس الدين التتمش روي داد اسير و مقتول شد. قطب الدين ايبک نيز چندگاهي حکومت غزنين را به دست گرفت ، ليکن از تاج الدين يلدوز شکست يافت و به هند گريخت . ايبک از غلاماني بود که سلطان معزالدين از تجار خراساني در غزنين خريده ، و بر اثر لياقتي که در او مشاهده کرده بود به مقامات عالي رسانيد و چند فتح از فتوحات معزالدين بر دست همين غلام برآمد، و او بعد از فوت معزالدين محمد در عهد سلطنت غياث الدين محمود چتر و لقب سلطاني از پادشاه غوري يافت و در سال 602 ه' . ق. در لاهور بر تخت سلطنت جلوس کرد و در سال 607 ه' . ق. درگذشت ، و مدت سلطنت اوبا چتر و سکه و خطبه چهار سال و کسري بود. بعد از فوت قطب الدين ايبک ممالک هند ميان چهار تن از مماليک غوري تقسيم شد و بدين ترتيب سند را ناصرالدين قباجه در تصرف آورد، و دهلي به شمس الدين التتمش رسيد، و ممالک لکهنوتي به ملوک خلج رسيد، و لاهور گاه در تصرف ناصرالدين قباجه و گاه در تملک تاج الدين يلدوز و زماني در تملک شمس الدين التتمش بود. ناصرالدين قباجه از بندگان معزالدين محمد بود که بعد از کسب شهرت و امارت به دامادي ملک قطب الدين ايبک رسيد و بعد از آن مولتان و ولايت سند را تا لب دريا در تصرف آورد، و پس ازآن چندي در توسعه متصرفات خود کوشيد، و هنگام حمله مغول به مولتان و محاصره آن در سال 621 ه' . ق. مقاومت مردانه کرد، و عاقبت پس از بيست ودو سال امارت در سال 624 ه' . ق. بعد از شکستهايي که از شمس الدين التتمش يافت خود را غرق کرد، و مدت حکومت او به پايان رسيد. شمس الدين التتمش که با عنوان سلطان حکومتي قوي در هندوستان ايجاد کرد، هم از بندگان ترک بود که نخست او را از ترکستان به بخارا بردند و به خاندان صدر جهان فروختند و بعد از آن که چند بار به معرض خريد و فروش درآمد در دهلي به قطب الدين ايبک فروخته شد و داستان فروختن او به قطب الدين ايبک خود شرح مفصل دارد که منهاج سراج در طبقات ناصري بتمامي آورده است .التتمش بعد از وصول به مقامات مهم لشکري و اظهار جلادت و شجاعت معتوق شد و در زمره احرار درآمد، و بعد از فوت قطب الدين ايبک در سال 607 ه' . ق. بر تخت امارت دهلي نشست ، و سپس با تاختهايي که بر امرا و مماليک اطراف برد، متصرفات خود را توسعه داد و بسياري از ملوک و امرا را از ميان برد و يا مطيع و منقاد خود ساخت ، و از خليفه فرمان سلطنت گرفت و تا سال 633 ه' .ق. به کامراني سلطنت کرد و سلسله اي را به نام سلسله شمسيه بوجود آورد که تا سال 686 ه' . ق. حکمروايي داشتند. تشکيل حکومتهاي مماليک هند و سلسله امراي خلجي که در همين اوان اتفاق افتاد، مصادف بود با آشوبهاي خراسان از دست خوارزميان و حملات مغول و ويراني ماوراءالنهر و خراسان ، و به همين سبب بسياري از اهل علم و ادب که روي قرار در اوطان خود نداشتند به هندوستان گريختند، و در خدمت مماليک پذيرفته شدند و در نتيجه از آغاز قرن هفتم هجري به بعد هند يکي از مراکز مهم زبان و ادب فارسي شد. (از تاريخ ادبيات در ايران تاليف صفا ج 2 صص 50 - 58 به اختصار). نامهاي ملوک وحکام غور بشرح زير است :
غوريان يا شنسبانيان
) افغانستان و هندوستان)

الف - غوريان فيروزکوه وغزنه (شاخه اصلي) :
- 1عزالدين حسين بن حسن بن محمد

- 2 قطب الدين محمد (در فيروزکوه ، متوفي بسال 541).
در حدود سال 540. سيف الدين سوري (در غزنه - متوفي به سال 543). بهاءالدين سام (در فيروزکوه از 543 تا 544).

- 3 علاءالدين حسين جهانسوز (غور، سپس غزنه و فيروزکوه) .
544

- 4 سيف الدين محمدبن حسين (فيروزکوه ، متوفي به سال 558) .
556
غياث الدين محمدبن سام (در غور).
شهاب الدين محمد غوري بن سام (غزنه ).

- 5غياث الدين محمدبن سام (متوفي به هرات بسال 599).
558
شهاب الدين ، سپس معزالدين (عامل سابق غزنه).

- 6معزالدين محمد غوري بن سام (متوفي بسال 602).
599
علاءالدين محمدبن شجاع الدين علي (در غور).

مماليک چهارگانه علاءالدين محمد که کشورها را ميان خود تقسيم کردند و هر کدام از ايشان لقب «معزي » گرفتند، به اسامي زير:
الف - قطب الدين ايبک (در لاهور پس از آن دردهلي از 602 تا 607).
ب - تاج الدين ييلدز (در غزنه از 602 تا 611/ 612/ 613).
ج - ناصرالدين قباجه (در سند و ملتان و اوج از 602 تا 624) .
د - بختيار محمد خلجي (در لکهنوتي ).

-7غياث الدين محمودبن محمدبن سام (در غور مقتول به سال 609).
602

- 8بهاءالدين سام بن محمود
صفر 609

- 9علاءالدين اتسزبن حسين ، (سلطان اسما، عامل خوارزمشاه ).
610

- 10علاءالدين يا ضياءالدين محمدبن شجاع الدين علی 611 (سلطان اسما، عامل اتسز خوارزمشاه تا 612).
ب - غوريان باميان و طخارستان :
- 1فخرالدين مسعودبن حسين (برادرزادگان وي اورا معزول کردند).
540

- 2شمس الدين محمدبن مسعود
558

- 3بهاءالدين سام بن محمد
588

- 4جلال الدين علي بن سام (مقتول به دست خوارزمشاه – 612).
602

حکام غور

سيف الدين حسن قرلغ (والي از جانب جلال الدين منکبرني ) .
حدود 621

ناصرالدين محمدبن حسن قرلغ (متوفي در حدود 658).
647

(از معجم الانساب زامباور ج 2 صص 419 – 422).

غوريان مالوه : مالوه به فتح واو يکي از قديمترين دولتهاي طايفه رجپوت است . پايتخت اسلامي آن در شهر مَندو قرار داشت که آن را هوشنگ غوري ساخته بود. از ملوک مسلمان دو سلسله يکي بعد از ديگري در مالوه سلطنت کرده اند: غوريان و خلجيان . سلسله نخستين را دلاورخان غوري از حکام سلاطين دهلي تشکيل داد و شامل او و پسر و نواده وي بيش نيست . اينک اسامي آنان:
دلاورخان غوري 804
هوشنگ الب خان بن دلاور808
محمد غزني خان بن هوشنگ 838
طبقات سلاطين اسلام تاليف لين پول (صص 279 - 280). و رجوع به کامل ابن اثير ج 11 ص 73، تذکرة الملوک چ 2 ص 82، طبقات سلاطين اسلام چ لين پول ص 262 و 264 و 265، فهرست تاريخ جهانگشاي جويني ، فهرست تاريخ گزيده ، فهرست لباب الالباب ، فهرست سبک شناسي تاليف بهار ج 2 و 3، قاموس الاعلام ترکي ج 5، نخبة الدهر دمشقي ص 263 و آل شنسب در همين لغت نامه شود: به هيچ روزگار نشان ندادند و نه در کتب خواندند که غوريان پادشاهي را چنان مطيع و منقاد بودند که وي را. (تاريخ بيهقي چ اديب ص 109). غلامان و پيادگان باره ها و برجها را پاک کردند از غوريان . (تاريخ بيهقي ايضاً ص 111). و چون خبر ديه و حصار ومردم آن به غوريان رسيد، همگان مطيع و منقاد گشتند. (تاريخ بيهقي ايضاً ص 114).
اسطوره حسین کرد شبستری افسانه ای (بر گرفته از وبلاگ جیرفت سیتی حسین گیلانی):
روزگار اگر خوش است و اگر ناخوش، اوّل به نام آن خدائی که هیجده هزار عالم در فرمان اوست، دوم بنام حبیب او محمد (ص ) وسوم به نام علی ابن ابی طالب.عهد، عهد شاه عباس جنت مکان است و دوره، دوره‌ی لوطی گری. شاه عباس سیصد وبیست پهلوان دارد ویکی هم " مسیح تبریزی " است. قد چون چنار و سر چو گنبد دوّار.تا تیغ می‌اندازد و می‌گوید یا علی مدد، سر تا جگر گاه به یک ضربت می‌شکافد و اژدها صولتیست که قرینه ندارد.
اما چند کلمه بشنو از " بوداق خان بلخی " و " قره چه خان مشهدی "، که چاکران شاه عباس اند و اما به فکر توطئه. دو پهلوان دارند به نامهای " ببراز خان " و " اخترخان " و هرکدام را چهل حرامی‌ ازبک در یمین ویسار. آنها را می‌فرستند به سر تراشی شاه عباس و مسیح تبریزی که چنانکه کاری ازپیش بردند خود لشکر آرایند و به یغمای تاج و تخت بیایند.
آنها راه می‌افتند و در بیابانی دو راه می‌بینند. یکی به اصفهان می‌رفت و دیگری به تبریز. اخترخان ویارانش می‌روند اصفهان و ببراز خان و حرامی‌هایش به تبریز.
ببراز خان می‌رسد تبریز و می‌بیند که شهریست آراسته ودر چشم اندازش صد وبیست محله. تا اسبها را عرقگیری کرده و جایی برای خود دست و پا کنند می‌فهمند که مسیح تبریزی، در اصفهان است. ببراز خان و یتیمانش لباس مبدل پوشیده و می‌روند چهار سوق بازار که صدای چکش به گوششان خورده و شصتشان خبردار می‌شود که هیاهوی ضرابخانه است و سکه به نام شاه عباس می‌زنند. شب می‌شود و هفت نفر از حرامیان با پوست گرگ، کمر ببراز خان را می‌بندند و او با خنجری مخفی و شمشیری آشکار و فولادین در کمر و تبر زینی به دوش، می‌رود ضرابخانه و کشیکچیان را سر بریده و گاو صندوق را چون خمیر مایه‌ای نرم از هم می‌درد و با کوله باری از زر و زیور، مانند برق در میرود. همان شب چهل حرامی‌ها هم به خانه ی اعیان دستبرد زده و ریش وسبیل مردان می‌تراشند تا بلوایی عظیم در شهر به پا شود. صبح که مأموران می‌روند ضرابخانه می‌بینند عجب قربانگاهیست و تا خبر به " میر یاشار " حاکم تبریز می‌برند تاجران و تاجر زاده ها را نیز سر تراشیده می‌بینند. درحال عریضه به خدمت شاه عباس فرستاده و خواستار پهلوان مسیح در تبریز می‌شوند. قاصد، گردآلوده می‌رسد به اصفهان و مدح وثنای شاه عباس می‌گوید و شاه، مسیح را می‌فرستد که علاج ببراز خان کند.
اخترخان که با لباس عوضی قاطی نوچه های شاه تو بارگاه بود تا از آتش افروزی ببراز خان و عزیمت مسیح به تبریز باخبر می‌شود، او و حرامی‌ها نیز از آن شب به بعد ، همه روزه کارشان می‌شود دستبرد و سر تراشی اشراف.
پهلوان مسیح می‌رسد به تبریز و به دستور او، شبانه در چهار سوق طبل بر می‌زنند که ببراز خان خود را آفتابی کند که آرام و راحت از مردم گرفته است. ببراز خان خوشحال می‌شود و به حرامی‌ها می‌گوید اگر امشب را توانستم مسیح تبریزی را به دَرَک واصل کنم و ده ناخن پایش را با تر که بر زمین ریزم یکی ازشما ها خبر به " قره چه خان " و "بوداغ خان " ببرد که لشکر آورده و چشمه ی خورشید را تیره وتار کنند.
ببرازخان خورجین اسلحه خرمن کرده و سر تا پا غرق آهن و فولاد، می‌رود تا قد نامردی عَلَم کرده و مسیح را درخون بغلطاند.
می‌رسد چهار سوق و با آجری که از دیوار می‌کَنَد می‌زند به کاسه‌ی مشعل که مشعل هزار مشعل شده و بالای همدیگرفرو می‌ریزند. پهلوان مسیح نعره می‌زند که:" کیستی و اگر حمام می‌روی زود است و اگر راه گم کرده ای بیا تا راه برتو بنمایم. " ببراز خان گفت: " به مادرت بگو رخت عزایش را بپوشد که ببراز خان ازبک آمده تا سرت را گوی میدان کند." گرم تیغ بازی شده و تا قبه بر قبه‌ی سپر یکدیگر آشنا می‌کنند می‌بینند که هر دو قَدَرَند و اما نهایت، در دَمدَمه های سپیده فرقِ مسیح می‌شکافد و با ناله ای در می‌غلطد. چند اجل برگشته هم با ناله ی مسیح سر می‌رسند که مثل خیار تر دو نیم گشته و بر زمین می‌ریزند. ببرازخان مثل برق لامع، به نهانگاهش سرازیر می‌شود و مسیح، زخمدار و رنجور پا شده و در سر راهش به بارگاه، صدای شیون از صغیر و کبیر می‌شنود که می‌گویند بلای دیگری نازل شده و یک غول بی شاخ ودم چند نفری را شقه کرده و عده ای صاحب عزایند. به مسیح تبریزی می‌گویند که او سراغ تورا می‌گیرد و اسمش حسین است و اهل شبستر و از طایفه‌ی کُرد. به دستور مسیح اورا به بارگاه می‌آورند که می‌بیند چوپان خودش " حسین کرد سبستری " است و رندانی می‌خواسته اند گوسفندانش را بدزدند که زده به کله اش و دزدان را لت وپار کرده است.
مسیح که این شجاعت را از اوشاهد می‌شود خوشنود شده و با خود می‌گوید: " تامن جانی بگیرم امشب او را به اَ حداثی در چهار سوق می‌فرستم که شاید از عهده ی ببراز خان برآید. "شبانه در چهارسوق طبل می‌زنند و تا ببراز خان صدای طبل به گوشش می‌خورَد در عجب می‌شود. حرامیان خبر از زخمی‌شدن مسیح آورده بودند. ببراز خان به چهار سوق رفته و تا تیغی در کاسه‌ی مشعل می‌زند و نعره ی حریف به گوشش می‌خورد تازه می‌فهمد که این مسیح نیست و چهار قد مسیح هیکل دارد. حسین کرد شبستری می‌گوید: " شب به خیر پهلوان ! بفرما قلیان حاضره! " ببراز خان می‌گوید: " شب وروزت به خیر، اما نیامده ام که قلیان بکشم. آمده‌ام مادرت را به عزایت بنشانم. " حسین کرد شبستری تا این ناسزا را شنید دست برد به قبضه ی شمشیر آبدار و سر وسینه به دم تیغ داد وتا ببراز خان به خود آید تیغ از فرق و حلق و صندوق سینه ی ببراز خان گذشت و رسید بر جگر گاهش و آخر سر او را مثل دو پاره کوه ازهم بدرید. چهل حرامی‌ها که در خفا بودند ناگه مثل مور وملخ بر سر حسین کرد شبستری ریختند و اما با فریاد " یا علی آقا مدد "، سی ونه نفر را کشت و یکنفر را سر تراشیده و گوش برید و گفت: " برو که به هرکس می‌خواهی خبر ببر!"
مردم تبریز تا دیدند و شنیدند که حسین کرد شبستری چنین دلاوری هایی کرده او را دیو سفید آذربایجان لقب دادند و حاکم تبریز وپهلوان مسیح، به پاداش این پهلوانی او را، زر و زیور دادند و پنجه ی عیاری و زره هیجده منی و تیغی که صد و یکمن وزنش بود. اسبی نیز از ایلخی حاکم که به" قره قیطاس " معروف بود.
حالا چند کلمه از اصفهان بشنو که ازبکان، هرشب چند خانه را دستبرد می‌زنند و اخترخان شبی نیست که در چهار سوق پهلوانی را بر زمین نغلتا ند.
شاه عباس کم کم داشت به فکر یک تد بیرجدی می‌افتاد که قاصدی رسید و از فیروزی مسیح گفت و تهمتن زمان و یکه تاز عرصه ی میدان حسین کرد شبستری. شاه عباس از این خبر شاد شد و قاصد راگفت: " برگرد وبه مسیح بگو اگر در دستت آب است نخور و سپند آسا خود را به اصفهان برسان که اخترخان آتشی روشن کرده که دودش خواب از چشم مردم گرفته است. "
پهلوان مسیح در عزیمت‌ش به اصفهان دید که باید حسین کرد شبستری را نیز همراه خود ببرد که حتماً اخترخان، از ببراز خان نیز قوی پنجه تر است و این آتش جز به دست تهمتن دوران خاموش نخواهد شد. آفتاب صبح، عالم را به نور جمال خود زیور می‌داد که آنها مثل شیر غرنده، پا در رکاب اسبان خویش نهاده و با گرد وخاک راه در آمیختند. رسیدند به اصفهان و پهلوان مسیح اورا در کاروانسرای شاه عبا سی جا و مکانی داد و از او خواست یکی از شبها که صدای طبل برخاست، با غرق در یکصدوچهارده پار چه اسلحه، خود را به چهار سوق بازار برسان که نبردی سخت درپیش خواهد بود.
روز بعدش حسین کرد شبستری به قصد تفرج از حجره زد بیرون و دید صدای تار وکمانچه می‌آید. سراغ به سراغ رفت و دید که میکده و مهمانخانه‌ای است و مجلس طرب به پا. صاحبش زیبارخی بود نامش " کافرقیزی." رقص، پیاله از شراب کرده و دل وایمان به یک غمزه می‌ربود. " کافرقیزی رقاص " دید که عجب پهلوانیست. پهنای سینه و گره بازویش مانند ندارد و شیر نریست که میان نوچه های شاه نیز، همتایی برای او نیست. حسین کرد شبستری ، زروسیم به قدم " کافرقیزی ر قاص " ریخت و دو سه شبی را رفع ملالی کرد و شب چهارم بود که نهیب طبل به گوشش خورد و بی‌درنگ از جا جست و رفت به حجره و با زره فولادی و شمشیر آبدیده خود را مثل اجل معلق به با زار رساند. خود را نزدیک چهار سوق به کنجی نهان کرد ودید که پهلوان مسیح، زیر چهار سوق نشسته و مشعلها در سوز و گدازند و طبالان همچنان در نوازش طبل. نگو که در گوشه ای تاریک، شاه عباس و شیخ بهایی نیز در رخت درویشی نذر بندی کرده و به تماشایند.
القصه اخترخان رسیده و با ضرب شمشیر، مشعل ها را درهم می‌شکند و پهلوان مسیح می‌گوید: " خوش آمدی لوطی! "اخترخان می‌گوید: " تو هم خوش آمدی پهلوان. اما کاش نمی‌آمدی که تو را در آسمان می‌جستم و در زمین گیر م آمدی."
اخترخان و پهلوان مسیح، گرم تیغ بازی شده و قوچ‌وار در هم آمیخته بودند که نا گه یکی چون سکه ی صاحبقران نقش زمین شد و حسین کرد شبستر ی دید که پهلوان مسیح است وشیر وار پیش تاخت. شاه عباس و شیخ بهایی دید ند که یک اجل برگشته ای دارد پیش می‌تازد و می‌گوید: " به ذات پاک علی ولی الله قسم که سر ِ تو از بدن جدا می‌کنم. " از سپر ها خرمن خرمن آتش به صحن نیمه تاریک چهارسوق می‌ریخت که با ضربتی، سپر اخترخان شکافت و از خود ونیم خود و عرقچین گذشت و بر فرقش جا گرفت. اخترخان فریادی کشیده و تا بر زمین افتد ازبکان از هر گوشه‌ای سر بلند کردندو اما او، شیری بود گرسنه که در گله‌ی روباه افتاده و از کشته پشته می‌ساخت و هرکس را می‌دید چهار حصه‌اش می‌کرد.
داروغه ها جان مسیح را ازمیدان بیرون می‌کشیدند که دید او نفسی دارد و گفت: " اگر ندانی بدان که اخترخان و حرامی‌ها را به مالک دوزخ سپرده و خود می‌روم به پابوس امام رضا که می‌گویند قلندرا‌ن و درویشان را در مشهد، گوش و دماغ می‌بُرّند." شاه عباس و شیخ بهایی جلو آمده و خواستند ببینند که این تهمتن کیست و دیدند غریبه است و اما اژدها مانندی بی‌قرینه. گفتند: "تو کیستی و چرا بعد از این جانفشانی، به بارگاه شاه عباس نمی‌روی که خلعت بگیری و جهان پهلوان دربار شوی؟ " گفت: " اصلم از شبستر است و نامم حسین و از طایفه ی کرد. اما جهان پهلوانی و قتی مرا سزاست که بروم ریش و سبیل " قره چه خان مشهدی " و " بوداغ خان بلخی " را بتراشم و به پیشگاه قبله ی عالم بفرستم که تا چاکر شاه عباسند فکر خیانت نکنند. از آنجا هم می‌روم به هندو ستان که خراج هفت ساله‌ی ایران را بگیرم و بیاورم که مسیح می‌گفت: " شاه جهان " قلدری کرده و از دادن مالیات سر پیچیده است. "
آنها تا بجنبند دیدند که او کبوتر وار سرازیر شد و با خود گفتند: " اگر در عالم کسی مرد است " حسین کردشبستری " است. "
القصه حسین کرد که تصمیم داشت آوازه ی مردی‌اش در دنیا بپیچد سوار " قره قیطاس " راه بیابان می‌گیرد و می‌رسد به مشهد و می‌بیند روضه ی شاه غریبان امام رضا (ع) پیداست و رو می‌کند به گنبد و می‌گوید: " آمده ام تا تقاص گوش و دماغ های بریده ی قلندران و درویشان را بگیرم که محبان مولا علی در رنجند. "
چند روزی در لباس تاجری، به پا بوسی صحن مطهر شتافت و و قتی که بلد یّتی به هم رساند و از حصار و باروی " قره چه خان مشهدی " که هم قسم و یتیم " بوداغ خان بلخی " بود، سر در آورد شبی راکمند برداشت و آن را مثل زلف عروسان جمع کرده و با پنجه ی عیاری و شمشیر دو دم مصری به سر تراشی " قره چه خان " رفت.کمند را انداخت بر حصار و تا دید که چهار قلاب کمند مثل افعی نر وماده بر آن بند شد، پا گذاشت به دیوار و مثل مرغ سبکبال بالا رفت. شبی بود مانند قطران سیاه که در آن نه سیاره پیدا بود و نه پروین و نه ماه. از بالای برج گرفته تا داخل قصر هرکه را می‌دید می‌زد بر رگ خوابش که بیهوش افتد و نگویند که مظلوم کشی کرده است. " می‌رسد بالا سر " قره چه خان" واورا که در عالم خواب بود با پنجه‌ی عیاری از هوش می‌اندازد و می‌برد به باغ قصر و در مقابل چشمان اهل حرم و کنیزکان، ریش و سبیلش را تراشیده و باضرب ترکه ده ناخنش را می‌گیرد و نامه‌ای بالا سرش می‌گذارد که نوشته بود: " من حسین کرد شبستری ام و نوچه ی تهمتن مسیح پهلوان نامی‌شاه عباس. قاصد ی از دوزخ که ازبکان و دو پهلوان شما اخترخان وببراز خان را به درک واصل کرده ام. از فردا حرمت درویشان و قلندران محفوظ باشد و به " بوداغ خان " هم بگو تا از کشته پشته نساخته‌ام همچنان یتیمی‌شاه عباس را بکند و فکر خیانت و شیعه آزاری نباشد که اگر جز این باشد به صغیر و کبیر رحم نخواهم کرد. "
قره چه خان به هوش آمد و دید که میان سر و همسر سر تراشیده افتاده و تا حکایت حال شنید و نامه را خواند فهمید که دستش رو شده و چه خطا ها که نکرده و حالا خوب است که شاه عباس خود نیامده که این حکمداری را از او می‌گرفت و اما حالا به شکلی می‌شود آب رفته را به جوی باز گرداند. " بوداغ خان " نیز که در مشهد بود و قضیه را شنید همرا ه با " قره چه خان " مصلحت را در چاکری شاه عباس د ید ه و دستور داد ند که جارچیان جار بزنند و بگویند : " هر درویش و قلندری که بر او ظلم رفته به دادخواهی بیاید و اگر کسی از گل نازک تر به آنها چیزی گفت سرو کارش با حکومت است. همه موظفند که بیش از پیش، حرمت درویشان کنند که تعصب از دین است. "
مدت مدیدی را حسین کرد شبستری در مشهد ماند و چون دید که اوضاع بر وفق مراد است. سوار قره قیطاس شده ومانند باد صر صر و برق لامع رفت و رسید به جایی که کشتی ها به هندوستان می‌رفتند. همرا مَرکب و خورجین اسلحه اش سوار کشتی شد و اما در میان راه نهنگی روی آب آمده و کشتی را طوفانی کرد و نزدیک بود کشتی غرق شود که حسین کرد شبستری تیر خدنگ بر چله ی کمان گذاشت و تا شصت از تیر رها کرد، تیر بلند شده و غرش کنان بر چشم نهنگ جاگرفت. نهنگ دور شد ه و صدای احسنت از صغیر و کبیر برخاست و تاجران زر و زیور به قدمش ریختند. اماهمه را باز پس داد و در عوض خواست سه مرتبه سجده ی شکر خدا را بجای آورند که تقد یر آدمی‌، دست اوست. رسید به خشکی و پرسان پرسان رفت به " جهان آباد " که از " جهان شاه "، مالیات هفت ساله‌ی ایران را بگیرد.دشت و هامون به زیر سُم های قره قیطاس در لرزه بود که رسید به دروازه ی شهر. " بهرام گلیم گوش " که نگهبان دروازه بود تا حسین کرد شبستری را غریب دید و غرق اسلحه، جلو دارش شد و تا خواست بند دست او را بگیرد. حسین کرد شبستری بر آشفت و چنان بر سرش زد که نفس کشیدن را پا ک فراموش کرد. اجل برگشته هایی نیز پیش آمدند که هر کس را تیغ بر کتف زد از زیر بغلش در رفت. سپس نعره‌ای بر کشید و گفت: " به جهان شاه خبر ببرید که حسین کرد شبستری آمده و خراج هفت ساله‌ی ایران را می‌خواهد. "
جهان شاه که از قبل آوازه‌ی حسین کرد شبستری را شنیده بود و حالا هم چون می‌دید که یلی مثل " بهرام گلیم گوش " را سر بریده است و از کشته پشته ساخته در هراس شد و " طالب فیل زور " را به حضور پذیرفت. گفت: " اوّل به نیرنگ وتدبیر و دیدید که نشد تیغ با تیغ هم آشنا کنید که حتماً تو لقمه چپش کرده و قورتش می‌دهی. "
حسین کرد شبستری که وارد شهر شده و با لباس عوضی در مهمانخانه‌ای خوش می‌گذراند، به دسیسه ی زیبارخی " شیوا " نام که خبر چین دربار بود، لو رفته و روزی که صبح اش به حمام می‌رفت " سربازان " طالب فیل زور "، بر پشت بام حمام رفته و سقف بر سرش خراب می‌کنند که نگو دست علی بالا سرِاوست و هنگام ریزش ستونها، زیر زمینی پیدا می‌شود با راه پله هایی که به یک معبدی می‌رسید." طالب فیل زور " که می‌بیند زیر این آوار اگر فیل هم بود می‌مرد مژده به " جهان شاه " می‌بَرد.
اما حسین کرد شبستری که دید بلایی آمده بود و به خیر گذشت رفت سراغ " شیوا " که فهمیده بود کار، کار اوست و در حال، دوشقه‌اش کرد و بعد به میدان در آمده و حریف خواست.
" جهان شاه " هم به رسم و عرف زمان، میدان جنگی آراسته و در حیرت اینکه چگونه جان سالم به در برده " طالب فیل زور " را شماتت کرد. طالب فیل زور هم که از این همه جان سختی حسین کرد، کفری شده بود بایک فیل دیوانه به میدان رفت.
حسین کرد شبستری روزی تما م با آنها جنگید و دمدمه‌های غروب بود که ناگه نهیب بر آورد و چنان دست در حلقوم فیل برد که طالب فیل زور سخت بر زمین خورده و جان به جان آفرین داد. فیل را نیز چنا ن چرخی داد که مغز از سرش سرازیر شد.
" جهان شاه " طبل صلح زد و با پیشکش بسیار و با دادن مالیات هفت ساله‌ی ایران، حسین کرد شبستری را عزت فراوان کرد و بر بازوبند او مُهری زد و متعهد شد که خراج ایران را سال به سال تقدیم کند و تا او بر تخت است هیچ کدورتی پیش نیاید.
حسین کرد شبستری که قبلاً به اصفهان قاصد فرستاده بود و مردم و دربار، شهر را آیین کرده بودند تا از او استقبال کنند، درمیان جشن و سرور و با قطاری از کاروان که همه باج و خراج "جهان شاه " بود وارد اصفهان می‌شود. شاه عباس او را نوازش بسیار کرده و خلعت لایق می‌دهد و تا فلک کج مدار، آن برهم زننده‌ی لذات، با او هم مثل هرکس، از سر لج بر نمی‌آید، با عیش و فخر تمام زندگی می‌کند.

هیچ نظری موجود نیست: