شنبه، دی ۰۹، ۱۳۹۱
نام عودلاجان تهران را می توان به معنی محل ابدال (برگزیدگان) گرفت
چه مطابق فرهنگنامه ویکیپدیا برخی از مشاهیر تاریخ معاصر ایران مانند خاندان قوام الدوله، خاندان مستوفی، نصیرالدوله بدر تاجر ثروتمند و نخستین وزیر فرهنگ دوره پهلوی، سید حسن مدرس، نماینده مجلس شورای ملی و چهره نامدار مشروطیت در عودلاجان ساکن بودند. خانههای پراتاق این محله در عرف عوام به خانه قمر خانم معروف بودهاست.[۲] عودلاجان از مناطق اعیاننشین تهران در دوره قاجار بوده است. برخی نام این محله را تلفظ «عبدالله جان» به لهجه کلیمیان دانستهاند.
نام محله طرشت تهران به معنی محل تره بار است
توضیح لغت نامه دهخدا در باب معنی و مفهوم تره بار چنین است: تره بار. [ت َرَ / رِ] (اِ مرکب) مقابل خشکبار میوه های تازه و احرارالبقول مانند: خربزه، هندوانه، خیار، گرمک، طالبی، گیلاس، زردآلو، کاهو و سبزیهای خوردنی و جز اینها. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
چون لغت نامه دهخدا در باره مشخصات طرشت (علی القاعده تره-شت= محل تره بار) که اکنون نیز دارای بازار تره بار معروف است، چنین آورده است: در تداول «درشت » گویند. دهی جزء بخش کن شهرستان تهران، در 2000گزی باختری تهران و 10000گزی جنوب خاوری کن و 1000گزی شمال راه شوسهٔ تهران -کرج. دامنه، معتدل، با 1457 تن سکنه. قسمتی از سکنه در تهران سکونت کرده اند. آب آن از قنات و در بهار از رودخانه ٔ کن. محصول آنجا غلات و انار و انجیر و صیفی و مختصر میوه. شغل اهالی زراعت است. دبستان، پاسگاه ژاندارمری موقت و راه فرعی دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1).
سهشنبه، دی ۰۵، ۱۳۹۱
معنی تجریش (تجرشت قدیمی)
این کلمه مرکب است از تجر (تچر،کاخ و قصر) و شت (شئیتی اوستایی یعنی محل، جا) یعنی در مجموع آن به معنی روستای محل قصر و کاخ حاکم و فرد ثروتمند محلی بوده است.اما اگر جزء دوم را بر گرفته از شیته پهلوی به معنی توده سنگ بگیریم در این صورت تجریش (تجرشت) به معنی محل قصر سنگی خواهد بود. از این میان با توجه به نامهای آلاشت (محل عقاب)و ترشیت (ترشیز= محل پشتی) شت در معنی اوستایی شئیتی (شیئیتی، جا و مکان) مصداق درستتری دارد.راوندی مورخ تاریخ در شرح سلطنت طغرل سلجوقی کاخ تجرشت را به عنوان قصر بیرونی آورده است: «آنگاه سلطان از تبریز به سوی ری رفت تا زفاف به دار الملک باشد. اندک مایه رنج بر وی مستولی شد، به قصران بیرونی، به در ری به دیه طجرشت ( تجریش ) از جهت خنکی هوا نزول فرمود، چه حرارت هوا بغایت بود ( به سال ۴۵۵ ق). جالب اینجاست که طغرل در همان تجریش وفات یافت و جنازه اش برای دفن به ری منتقل شد.
دوشنبه، دی ۰۴، ۱۳۹۱
وجه اشتقاق دو لفظ متضاد خجسته و گجسته
جزء اول اینها یعنی خو و گو به ترتیب به معنی خوبی و پلیدی هستند و جزء جسته به معنی گام برداشته، است. بنابراین خجسته و گجسته به ترتیب به معنی خوش قدم (مبارک) و بدقدم (ملعون) می باشند.
جمعه، دی ۰۱، ۱۳۹۱
آیا شهر توی محل شهر باستانی توکریش نیست؟
در فرهنگ ویکیپدیا می خوانیم:"در یک متن هوریانی که در بایگانی سلطنتی هیتیان در بغازکوی، از وی با عنوان «اَتَه لومَش[۱] شاهنشاه ایلام» و «شاه توکریش» یادشدهاست.[۲] با توجه به متن یاد شده زمان حکومت او باید پیش از زمان فرمانروایی منیشتوسو شاه اکد (۲۳۰۶ تا ۲۲۹۲پ.م) بوده باشد.[۳] بنابراین در آن زمان رهبری اتحادیه ایلام به طور موقت از اوان به توکریش (که مکان دقیق آن ناشناخته است) منتقل شده بوده است."
در منابع بین النهرین باستان گفته شده است که از شهر توکریش طلا به سومر صادر می شده است.نام این شهر با نام بخش توی شهر تویسرکان همخوانی دارد.چه نام توکریش علی القاعده می توانست تویریش تلفظ شود و جزء ریش آن از برای سادگی حذف گردد. براین پایه بعید نیست که مقبره حبقوق نبی تویسرکان مربوط به اته لومش پادشاه عیلامی بوده باشد.نگارنده قبلاً رودراور (روداور کنونی)در این سمت را با تادی روتای عهد مادها سنجیده ام ولی به سهو آن را با خود تویسرکان مطابقت داده بودم. لذا در مجموع به صرف شباهت ظاهری نام بسیار باستانی توکریش به تفرش و تجریش ارتباط این اسامی بعید می نماید. شهر تفرش در جوار آشتیان (ورشه، ورخشه پرنه عهد مادها، ورخشه بسیار باستانی که مرکز تجارت فلات ایران باستان و هند با بین النهرین بوده و وصلتی بین خاندان پادشاهی آنجا و شاهان اکد و سومر انجام گرفته و گاهی به تصرف پادشاهان اکد در آمده بوده) قرار داشته لذا در صورت این همانی تفریش با توکریش دو ولایت باستانی توکریش و ورخشه (ورهشی) با هم یکی میشده اند، در صورتی که منابع سومری آنها را دو سرزمین مقتدر و متفاوت و جدا از هم آورده اند.
یکشنبه، آذر ۲۶، ۱۳۹۱
معنی نام شهرکهای آران و بیدگل
در مورد پایان گمانه زنی محوطه باستانی ویگل در شهرستان آران و بیدگل گفته شده است که "وی (محسن جاوری) خاطر نشان کرد: در طی این برنامه معلوم گردید محوطه مذکور دارای وسعت زیادی برابر ۱۰۰ هکتار است و دو شهر را شامل می شود که هر کدام در کنار یک قلعه بنا شده بودند. با توجه به متون تاریخی باقی مانده این شهرها به نامهای” ویگل” و” هراسکان” بوده است، اما در حال حاضر انتساب این نامها به هر کدام با توجه به فقدان مدارک مستدل باستان شناسی مقدور نمی باشد".
توضیح من به عنوان لغت شناس جغرافیای تاریخی این است که در این باب معنی ویگل (=دو قلعه) به وضوح می رساند که این دو قلعه مورد اشاره شهر واحد ویگل را تشکیل می داده اند. لذا از شهر هراسکان باستانی باید خود اران یا بیدگل (قلعه بید) منظور بوده باشد.
پس اگر اصل هراسکان را مرکب از حراس عربی (نگهبانی) و کان فارسی (محل) بگیریم، معلوم میشود نام ایرانی رسمی آن هاران (محل نگهبانی) بوده است؛ یعنی همانکه ساده شده و اکنون آران گفته میشود.
جمعه، آذر ۱۷، ۱۳۹۱
نظری به محل برخی از شهرهای عیلام باستان
در منابع کهن عیلامی از شهرهایی به نام یابولمات، شیگریش، زابشالی، شاتیلو،کارتا، الومیدداتوم، شیماشکی و مرهشی (ورهشی) یاد شده است که با توجه به ظاهر این اسامی و جهات شهرهای مذکور به ترتیب قابل انطباق با قصبات و شهرهای کنونی و سابق زیرین می باشند: لومار، سربیشه (نزدیک دره شهر)، زرنکوی (زرین آباد)، شادگان از شهرهای خوزستان قدیم، قصبه کت در کهکیلویه و بویراحمد، آمدقباد در نزدیکی بهبهان (ارگان قدیم)، سمیرم و قصبه فارسان چهارمحال بختیاری. دو نام اخیر می توانستند به معنی محل استقرار سرما (شیما، سمیر) و محل دژ (ور-شی یا ور-شان) به شمار آیند.
پنجشنبه، آذر ۱۶، ۱۳۹۱
مطابقت پادشاهان کیانی و مادی و دو تَن از قلم افتاده های ایشان در خبر هرودوت
مقدمۀ گفتار: مشکل اول در باره طرح و بررسی این موضوع این است که اکثر ایرانشناسان یا تخصص در تاریخ مدون ایران باستان دارند یا تخصص در اساطیر ایران باستان، نه تخصص در هر دوی آنها. در این باب خصوصاً تخصص کافی در جزئیات تاریخ ماد و تاریخ ملی کیانیان مد نظر است. چون در عین حال می دانیم که ما در تاریخ و اساطیر ایران باستان دو تاریخ به موازات هم داریم که به درستی با هم آشتی و مطابقت داده نشده اند: در تاریخ مدون میتانیان، مادها، هخامنشیان را داریم و در تاریخ به روایات ملی اوستا و شاهنامه (تاریخ اساطیری) پیشدادیان، کیانیان، نوذریان. در تاریخ مدون کیاخسارو (هوخشتره) و کوروش را داریم و در مقابل در تاریخ اساطیری کیخسرو و فریدون را. چنانکه گفته میشود گره کور معمای تاریخ اساطیری به زمان زرتشت سپیتمان میگردد که گروهی از ایرانشناسان وی را غیر تاریخی، گروهی متعلق به قرن نهم و هشتم پیش از میلاد و سرانجام گروه سوم که پیروان هرتل و هرتسفلد باشند به درستی او را متعلق به قرن ششم پیش از میلاد یعنی دوره کوروش هخامنشی می پندارند.
مشکل خود این مقاله این است که آن چکیده و فشرده مطالب و نتایج صدها مقاله است که شرح و بسط آنها در 10 کتاب جمع آوری شده است. به هر حال این نوشته ها ناخواسته در تأیید و تکمیل نظریه هرتل و هرتسفلد می باشد که زرتشت سپیتمان را معاصر کوروش هخامنشی می داند و پسر خواندۀ وی به شمار می آورد.
چون نتیجه گیریها را غالباً خود از راه تطابق دو منبع تاریخ مدون و تاریخ اساطیری بدست آورده ام، لذا غالباً برای روانی و سلاست کلام همزمان از ذکر منبع صرف نظر نموده و آنها را در پایان گفتار نام برده ام. ولی اگر لازم باشد می توانم به سطر به سطر به ذکر منابع اساسی آنها بپردازم.
در پایان این مقدمه گفتنی است در باب موضوع جالب این همانی سپیتاک سپیتمان پسر خواندۀ کوروش و زرتشت سپیتمان که نخستین بار هرتسفلد آن را دریافته است و من در این مقاله به طور گذرا از آن سخن گفتم، باید بیفزایم که وی همان گائوماته بردیه (سپنداته، اسفندیار) است که در روایات ملی و خبر خارس میتیلنی همچنین تحت نام زریر (زریادر) ظاهر میگردد. وی در عهد پدرش سپیتمه و پدر بزرگ مادریش (آستیاگ) حاکم آذربایجان بوده است ولی در عهد کوروش مکان فرمانروایی وی به بلخ منتقل شده است. این همان موضوعی است که منابع باستانی در مورد زرتشت سپیتمان میگویند: "زادۀ ماد بود و نشستنگاهش بلخ". در باب شایعه بردیای دروغین و راستین باید گفت که داریوش در این باره برای توجیه کودتای خویش نه نقل حقیقت بلکه صرفاً شایعه ای را بیان نموده است که در نزد عوام شایع بوده است. واقعیت این است که وقتی شایعه خبر در گذشت کمبوجیه در مصر به ایران می رسد گائوماته بردیه به عنوان نائب السلطنه کمبوجیه بعد از ملاقات با برادرخوانده اش وه یزداته بردیه (پسر کوچک کوروش) در پیشیا اوادا در فارس حکومت خویش و برادرخوانده اش را با اعلام اصلاحات اجتماعی و اقتصادی مهمی بر امپراطوری هخامنشی رسمی اعلام نموده بوده است. در باره دلیل تعدد اسامی و القاب این مصلح بزرگ اجتماعی که هر کدام بعدا نام فرد جداگانه ای تصور گردیده اند، باید گفت که این بی شک به سبب محبوبیت بیش از حد وی و پدرش سپیتمه هوم، به عنوان دستگیر کننده مادیای اسکیتی (افراسیاب) بوده است. چنین موردی را تنها در باب آترادات پیشوای آماردان قهرمان رهایی بخش ایرانیان مادی در مقابل آشوریان را می توان یافت که در روایات ملی وی را تحت القاب کرساسپ (گرشاسب)، نریمان، کریمان (کرساسپ نریمان)، سام، رستم و آذربرزین در می یابیم که بعداً در روایات ملی تبدیل به شخص تاریخی جداگانه ای شده اند.
اشکال اساسی نظریه هرتل و هرتسفلد در باره معمای تاریخ اساطیری ایران با وجود درک درست زمان و مکان و شخصیت تاریخی زرتشت همین موضوع در نیافتن این همانی کیانیان و مادها بوده است که آرتور کریستن سن (متوفی به سال 1945) مؤلف کتاب معتبر کیانیان نیز آن را در نیافته است. چون در عهد ایشان تاریخ ماد کاملی چون تاریخ ماد تألیف دیاکونوف (چاپ 1956)هنوز تدوین نشده بوده است. لذا هرتل وهرتسفلد به سهو از جمله کی خسرو روایات ملی را به جای کی آخسارو (هوخشتره) با کوروش (فریدون) سنجیده اند. نظریۀ هرتل و هرتسفلد با این مقاله و مقالات مربوطه دیگر به خوبی اصلاح و تکمیل میگردد.
متن گفتار: مطابق کتیبه های آشوری دایائوکو (دیوک خبر هرودوت) پسر فرائورت در سال715 قبل از میلاد پادشاه ماد که حاکمی از جانب ماننا بود و پسرش را برای جلب اتحاد و دوستی نزد رؤسا پادشاه اورارتو فرستاده بود، همراه با خانواده اش توسط سارگون دوم از محل حکومتش در سمت شهر میانه حالیه به هامات در سوریه تبعید شد. مطابق هرودوت وی 53سال حکومت کرد. یعنی آغاز حکومت وی حدود سال 768 پیش از میلاد بوده است. خود سارگون دوم در سال 705 پیش از میلاد در حوالی دژ کولومیان (تخت سلیمان) به دست ایشپاکای اسکیت (فراسپ) کشته شد. بعدها اسکیتان سه بار دیگر از قفقاز گذشتند: در سال 672 - 673 پیش از میلاد که ایشپاکای و با پسرش پارتاتوا باز آمد و ایشپاکای در ضمن قیام مادها در گذشت و پارتاتوا با آشور مصالحه نمود و داماد اسرحدون پادشاه آشور گردید. بار سوم حدود سال 625 میلادی که مادیای اسکیتی پسر پارتاتوا بعد از عبور از دربند قفقاز در شهر گنجه اران فرائورت را به قتل رساند و خود داماد پادشاه آشور آشوربانیپال گردید. بار چهارم که بازگشت مادیای اسکیتی از شمال حدود سال 597 پیش از میلاد به کشته شدن وی در کنار دریاچه ارومیه (چئچست) توسط کی آخسارو (هوخشتره) انجامید. هرودوت به درستی آخرین بازگشت اسکیتان به رهبری مادیای اسکیتی تحت رهبری مادیای اسکیتی را به ماد کوچک بعد از فتح آشور و محاصره نینوا (در واقع ویرانی نینوا) آورده و آن را با جنگ لیدیه که گویا در تعقیب اسکیتان روی داد، ربط داده است.
از آنجاییکه بین تاریخ تبعید شدن دایائوکو به سوریه و تاریخ خلع آستیاگ 557- 715 پیش از میلاد یعنی 158سال فاصله است لذا به سبب بزرگی این رقم سالهای حکومت برای سه فرد در تاریخ ماد، در خبر هرودوت که در بین دایائوکو (دیوک) و این سه تن فرمانروای مادی به اسامی فرائورت (با 22 سال حکومت)، کی آخسار (با 40 سال حکومت) و آستیاگ (با 35سال یا در ست تر با توجه به زمان حکومت کورش، 30 سال) که وی نام برده، نام افرادی از این سلسله از قلم افتاده اند. این از قلم افتاده ها باید هم باید درست بین عهد دایائوکو و فرائورت بوده باشند. دیاکونوف در تاریخ ماد نام هر دو تن از قلم افتاده را از روی کتیبه های آشوری به صورت اوپیته (اوپیس) پادشاه پارتاکی (سرزمین کنار چشمه= کاشان) و خشثریته پادشاه کارکاشی (کلنی سرزمین چشمه ها= کاشان) آورده ولی متوجه تعلق داشتن اوپیته (اوپیس) به پادشاهان ماد نشده و دومی یعنی خشثریته را با پیروی از بقیه ایرانشناسان با فرائورت یکی دانسته و جایی با تردید میگوید بین فرائورت و دیوک دو نام از قلم هرودوت افتاده است یکی علامت سؤال و دومی خشثریته. خشثریته در جریان قیام مادها در سال 673 پیش از میلاد رهبری بلامنازع مادها را بر عهده داشته است. نظر به اینکه سپاه ارسالی آشوربانیپال به رهبری رئیس رئیسان آشوری شانابوشو در حدود سال 667 پیش از میلاد که در تعقیب خشثریته به شهر آمُل مازندران هر گز از آنجا بر نگشتند و ماد بعد از آن تاریخ تبدیل به دولت مقتدر و مستقلی شد، معلوم میشود که این سپاه آشوری در سرزمین دور افتاده مازندران توسط آماردان و مادها تار و مار شده اند. خشثریته مکان فرمانروایی خویش را در سال 673 پیش از میلاد در مقابل تهاجم اسرحدون پدر آشور بانیپال از کارکاشی (کاشان= محل چشمه) به شهر دور افتاده آمول (آمُل) در مازندران منتقل ساخته بود.
در باره اوپیته (اوپیس) پادشاه مادی ما قبل خشثریته سه گزارش موجود است که یکی ضمن نامه ای است از سوی رئیس آشوری ناحیه خارخار (دیواندره) در بین سالهای706- 714 به سارگون دوم عنوان شده است: "نامه هابل.129: ... راجع به آرپیته (یا اوپیته به خوانش ای.م. دیاکونوف) امیر دهکده اوریاکو، که وی گشود (به روی دشمنان) برای پادشاه و مخدومم نقل خواهم کرد. وقتی که من عازم خدمت پادشاه و مخدومم شدم او (اوپیته) به شاپاردا گریخت. نابوتاکی تانی، برده پادشاه شنید که او و اواکساتار (هوخشتره) با یکدیگر مکاتبه کرده و متحد شدند. چهار پسر او با او هستند. همان روزی که وارد (در بازگشت) کار-شاروکین (=خارخار شدم) به راماتی نامه نوشتم که :« کسان خود را بفرست.»"
اوپیته (اوپیس) باید همان پسر دایائوکو باشد که به گروگان نزد رؤسا پادشاه اورارتو فرستاده شده بود و بعد بر گشته در دره قزل اوزن به فعالیت برای بر قراری ادامه حکومت پدرش دایائوکو پرداخته بود. ولی چنانکه از نامه هابل 129 بر می آید آنجا را مناسب فعالیت نیافته و از آنجا گریخته به سوی نواحی دیگری در ماد روی آورده بود. در عهد سناخریب (681- 705 پیش از میلاد) از او و چهار فرزندش خبری نیست. ولی در عهد اسرحدون (669-680 پیش از میلاد) از فرمانروایان پارتاکی (سرزمین کنار چشمه= کاشان) و پارتوکّا (سرزمین آب چشمه گسترده، پارتاکانا= اصفهان) و اوراکازابارنا (ورکس پرنه) به اسامی اوپیس (=ترقیخواه) و زاناسان (دانامنش) و راماتی (شادی و رامش دهنده) نام برده شده است که در مقابل مردم عاصی آن نواحی از مقامات آشوری یاری جسته بودند. نامهای کارکاشی (کلنی کاشان= سرزمین چشمه ها) محل فرمانروایی خشثریته همان پارتاکی (یعنی محل کنار چشمه) است که پیش از وی سلف او اوپیته (اوپیس) در آنجا فرمان می رانده است. اوراکازابارنا (ورکس پرنه یعنی محل دژ واقع در بلندی) همان شهر آشتیان است که نامش در منابع قدیمی عهد اسلامی به صور ابرشتیان (اپر-ایشتی-ان= ایستاده در بلندی [کوه یزدان]) و ورّه (دژ واقع در بلندی) و ورشه (محل دژ واقع در بلندی) ذکر شده است.
ترتیب و توالی پادشاهان ماد به وضوح نشانگر آن هستند که اینان همان کیانیان اوستا و کتب پهلوی و شاهنامه هستند که بیشتر تحت القاب مربوطه مهم خودشان معرفی شده اند. که ما نامها و یا القاب ایشان را جداگانه به ترتیب توالی تاریخی شان می آوریم تا مورد مقایسه قرار گیرند:
پادشاهان ماد:
دایائوکو (715-765 ق.م)، اوپیته یا اوپیس (؟660-715ق.م) [دارای چهار اولاد ذکور]، خشثریته (647- ؟ 660 ق.م)، فرائورت (625-647 ق.م)، کی آخسارو (585-625ق.م) و آستیاگ (؟555- 585ق.م).
پادشاهان کیانی:
کی قباد، کی اپیوه[دارای چهار اولاد ذکور]، کیکاوس (یعنی پادشاه سرزمین چشمه ها= کاشان)، فرود-سیاوش، کیخسرو و آژدهاک (که نامش با اژی دهاک بابلی= یعنی خدا- پادشاه ماروش بابلی یعنی مردوک مشتبه شده و از رده پادشاهان کیانی خارج شده است).
چرا کیقباد همان دایائوکو نخستین فرمانروای ماد است؟
1- کی قباد سرسلسله پادشاهی خاندانی است که اعضاء آن شش تن بوده اند:کی قباد،کی اپیوه، کی کاوس (پادشاه سرزمین چشمه ها)، فرود-سیاوش، کی خسرو،آژیدهاک-آخروره. بعلاوه اعضاء فرعی خانواده که لهراسب و پسرش ویشتاسپ (گشتاسپ) بوده اند. متقابلاً اعضاء خاندان پادشاهان ماد عبارت بوده اند از شش تن به اسامی دایائوکو،اوپیته-اوپیس، خشثریته پادشاه کاشان (سرزمین چشمه ها)، فرائورت، کیاخسار (هوخشتره) و آستیاگ (آژیدهاک خبر موسی خورنی) و اعضاء فرعی که عبارت از سپیتمه جمشید و پسرش مگابرن ویشتاسپ بوده اند.
2- حامیان کی قباد ویتیریسا و اوزو (زو) بوده اند. حامیان دایائوکو، رؤسای اول پادشاه اورارتو و ایرانزو پادشاه ماننا بوده اند.
چرا کی کاوس همان خشثریته سومین پادشاه ماد است؟
1- پدر کی کاوس (پادشاه سرزمین چشمه ها) یعنی اپیوه با چهار پسر خویش از سوی سرزمین فرمانروایی ویتیریسا با جنگ و گریز به سوی سرزمین ری و سرزمین کاشان (=محل چشمه) آمده بود.
متقابلاً منابع آشوری میگویند اوپیته (اوپیس) که از سوی پدرش دایائوکو ابتدا نزد رؤسا پادشاه اورارتویی گروگان بود بعد با چهار پسر خویش به دره قزل اوزن آمد ولی چون آنجا را نا امن یافت به سوی سرزمین پارتاکی (سرزمین کنار چشمه ها) روی آورد.
2- کی کاوس در سمت کوه ارزیفیه (کوه عقاب/ کرکس) با دیوان (آشوریان) به نبرد پرداخت و با عقابانش (منظور مردم سمت کوه ارزیفیه) از بالای البرز به شهر آمل نزول کرد و در آنجا در محاصره دیوان (آشوریان) قرار گرفت. متقابلاً خشثریته در سمت کوه کرکس کاشان به نبرد با اسرحدون پادشاه آشوری بر خاست و چون یارای مقاومت در خود ندید از بالای البرز به شهر آمل مازندران گریخت. وی در عهد آشور بانيپال سپاهیان آشوری را که به سرداری شانابوشو در تعقیب وی به شهر آمل مازندران آمده بودند به یاری آترادات پیشوای آماردان شکست داده و تار و مار نمود و ایران مادی بعد از این واقعه (هفتخوان رستم، گرشاسپ، آترادات) برای نخستین بار در تاریخ مستقل شد: واقعه هفتخوان رستم یا نبرد گرشاسپ با دیوان بزرگ در کنار دریای مازندران یک واقعه بسیار مهم اساطیری در تاریخ ایران بوده است: گرشاسپ یا کِرِساسپ در اصل مرکب است از کرس=راهزن و سپ= در هم کوفتن یعنی در مجموع به معنی در هم شکننده راهزنان و ستمگران است. قهرمانی وی نیز نظیر روتستهم در سمت دریای فراخکرت یعنی مازندران است. پدر وی ثریته را سگهای وحشی جنگلی (ببران مازندران) می درند. روتستهم (رستم، یعنی ریشه کن کننده ستمگران) بنا به قول مارکوارت ایرانشناس معروف آلمانی همان گرشاسپ است. چه هفتخوان رستم نیز در مازندران اتفاق می افتد و در شاهنامه رستم هم از همان خانواده گرشاسپ است. سگستان رستم یا همان سرزمین سگساران (لفظاً یعنی سگ سروران) در اصل همان سرزمین کاسپیانه (کا-سپی-یانه، یعنی محل سگپرستان) یعنی مازندران است، نه سمت زرنج. در عهد کوروش و هخامنشیان این قهرمان مازندران با نام اصلیش آترادات پیشوای مردان (آماردان) نامیده می شده است. وی لشکریان آشوری (دیوان مازندران) را که در آغاز حکومت آشوربانیپال به رهبری شانابوشو برای دستگیری خشثریتی (کیکاوس) به شهر آمل مازندران آمده بودند تار مار می نماید و ایران برای نخستین بار صاحب دولتی مستقل و مقتدر میگردد.
3- پسر و جانشین کی کاوس یعنی فرود-سیاوش در هجوم تورانیان به رهبری افراسیاب (پر آسیب) در شهر گنجک سیاوش کشته شد. متقابلاً فرائورت جانشین و پسر خشثریته در هجوم غافلگریانه مادیای اسکیتی در شهر گنجه اران به قتل رسید.
چرا کی خسرو همان کی آخسارو (هوخشتره) است؟
1- کی خسرو، ائورو ساره را در سمت جنگل سفید به قتل می رساند. متقابلاً ساراک پادشاه آشور بر اثر ترس از کی آخسارو (هوخشتره) در هنگام محاصره شدن نینوا و تسخیر آن خود را به درون شعله کاخهای خویش می اندازد.
2- کی خسرو، دژ بهمن (به مان=خانه خوب) مقر دیوان را در سمت اردبیل (منظور اربیل) ویران میکند و به سلطه ایشان خاتمه میدهد. متقابلاً کی آخسارو شهر نینوا (=شهر برکت و نعمت) را کشتار و آن را تبدیل به ویرانه می نماید.
3- کی خسرو بتکده کنار دریاچه چیچست را ویران می نماید. متقابلاً کی آخسارو شهر اورارتویی رؤسا در شمال دریاچه چیچست (خرابه های بسطام حالیه) را ویران می نماید.
4- کی خسرو، با یک شبیخون افراسیاب تورانی (سکایی پر آسیب) قاتل پدر خویش سیاوش (فرود) را در کنار دریاچه چیچست دستگیر و به قتل می رساند. متقابلاً کی آخسارو، قاتل پدر خویش فرائورت یعنی مادیای اسکیتی را در کنار دریاچه اورمیه غافلگیر کرده و به قتل می رساند.
5- صورت اصلی نام کی خسرو همان کی آخسارو (پادشاه نیرومند) است؛ نه چنانکه تصور شده است آن مأخوذ از لقب اوستایی هئوسروهً بوده باشد که به معنی نیکنام است.
6- مطابقت آستیاگ با آژیدهاک مادی (آخروره اوستا پسر کی خسرو، یعنی کسی که ستمگرنیست) اظهر من الشمس است. چه موسی خورنی مورخ ارمنی معاصر فیروز و بلاش ساسانی نام آستیاگ را به صورت اژیدهاک آورده است. افزون بر این اینان در مطابقت داستان کودکی فریدون (یعنی دوست منش= هخامنشی) و کورش سوم (لفظاً یعنی قوچ= ذوالقرنین) نیز به خوبی به هم می رسند.
ادامه سلسله کیانیان ( جای دیگر به صورت گودرزیان شاهنامه) در شاهنامه و کتب پهلوی و اوستا در هیئت لهراسپ (ائوروت اسپ، یرواند قصیر السلطنه خبر موسی خورنی، سپیتمه جمشید داماد و ولیعهد آستیاگ) و پسرانش مگابرن ویشتاسپ (تیگران) و زریادر سپیتاک (زرتشت سپیتمان، گائوماته بردیه، سپنداته، اسفندیار) هستند که این دو فرد اخیر نوادگان دختری آستیاگ و پسر خواندگان یا برادر خواندگان کورش سوم (فریدون) بوده اند که آخری داماد کورش و شوهر آتوسا دختر کورش نیز بوده است.
اسطوره معروف زریادر (زریر برادر ویشتاسپ) و اوداتیس دختر شاه سکاها (منظور آتوسا دختر کورش، هوتئوسا و هووی اوستا) را آتنه نویسنده و مورخ یونانی قرن سوم میلادی مؤلف کتاب ضیافت سوفسطائیان به نقل از خارس میتیلنی، رئیس تشریفات دربار اسکندر در ایران آورده است: آن دو در خواب عاشق همدیگر میشوند و در جستجوی همدیگر بر می آیند سرانجام اوداتیس در یکی از جشنها او را مشاهده می نماید. خارس میتیلنی گفته است که این عشق در آسیا مشهور است و مردم بدان میل فراوانی دارند چنانکه در معابد و قصور و حتی در خانه های خود تصاویری از آن بر دیوارها نقش می کنند.
هرودوت در کتاب هفتم خود ضمن شرح ملل تشکیل دهنده سپاه خشایارشا می آورد که پارسی ها از عهد قدیم یونانیان کِفِن (کَوَن یعنی مؤبد و جادوگر، کیانی) می نامیدند ولی ایشان خود را ارتیان (پاکان، نجبا و معادل آریائیان) می نامیدند. هرودوت در باره مادیها میگوید که ایشان را در قدیم همه آریانی (آریایی) می نامیدند. از آنجاییکه پادشاهان ماد (به لغت سانسکریت یعنی نجبا) در اوستا و کتب پهلوی کیانیان نامیده شده اند. لذا هر چهار نام کَوَن (به تلفظ یونانی کِفِن،کی، کیانی)، ارتیان (پاکان)، آریانی (مردم نجیب) و ماد (نجیب، مثلاً در عنوان توراتی داریوش مادی) لا اقل در عهد هخامنشی بین فرمانروایان مادی و پارسی (هخامنشی) مشترک بوده است. از این روی بوده است که نامهای فرتریان (یعنی پادشاهان پیشین در خبر هرودوت) و نوذریان (یعنی فرمانروایان جدید در کتب پهلوی و اوستا و شاهنامه) برای تمییز ایشان پدید آمده بوده است. در میان نوذریان در اوستا و کتب پهلوی و شاهنامه از توس (کورش دوم)، گستهم (آریارمن) سپهسالاران کی خسرو (کی آخسارو) و هوتوس (آتوسا، دختر کورش) یاد شده است.
پیشدادیان اصلی اوستا همانا پادشاهان میتانی و ماننایی (مهری، میتانی شرقی) مراد هستند: در منابع اوستایی از پادشاهی به نام اوزَوَ (یاری دهنده) یا زو یاد شده است که مطابق کتب پهلوی کیقباد (دایائوکو نخستین پادشاه ماد) را به فرزندی پذیرفته بود. در واقع منابع آشوری عهد سارگون دوم نیز میگویند که دایائوکو (کیقباد) برای استحکام دولت خویش با رؤسای اول پادشاه اورارتو و ایرانزو پادشاه ماننا قرار دادهای دوستی منعقد کرده و با ایشان متحد شده بود به همین سبب سارگون وی را از دژش در سمت میانه به هامات سوریه تبعید نمود و خود با ایرانزو پادشاه ماننا طرح دوستی ریخت و او را تابع خود کرد. ماننا به معنی سرزمین خوشی نامی بوده است که آشوریان به سرزمین مهرانو (میتانی شرقی) داده بودند. میتانیها و ماننا پرستنده ایزد مهر (میثره) بوده اند. لذا دلیل اینکه ایرانزو (اوزو، زو) از پادشاهان پیشدادی به شمار آمده است به دلیل تعلق وی و قومش به میتانی های پیشین یعنی پیشدادیان قدیمی بوده است. در باب انطباق میتانیان با پیشدادیان همین سه نکته کافی است که 1-ایشان همواره در نبرد با دیوان (آشوریان) بوده اند.2-پایتخت ایشان واشوکانی یعنی شهر ارابه ها بوده است که مطابق با خونیرث اوستا (سرزمین ارابه یا سرزمین ارابه های درخشان) یعنی سرزمین پیشدادیان است. 3-سر سلسله میتانیان پراترنه نام داشته است یعنی کسی که نخست و پیشین و فراتر است و این معنی پیشداد است.
منابع اساسی مورد استفاده در اساس این تحقیقات سه دسته اند:
1- منابعی که برای بررسی تاریخ ماد مورد استفاده قرار گرفتند: تاریخ ماد، تألیف ایگور میخائیلویچ دیاکونوف، ایران در دوران نخستین پادشاهان هخامنشی، تألیف م.آ. داندامایف. ایران باستان، تألیف حسن پیرنیا.
2- منابعی که برای شناسایی تاریخ اساطیری کیانیان مورد استفاده قرار گرفتند: کیانیان تألیف آرتور کریستن سن، تألیفات اوستایی ابراهیم پورداود و هاشم رضی.
3- منابع بررسی جغرافیای تاریخی زادگاه زرتشت: زادگاه زرتشت تحقیق دکتر جیوانجی جمشید جی مودی، کتاب دینهای ایران باستان تألیف هنریک ساموئل نیبرگ. یسنا گزارش پورداود (جلد 1و2) و یشتها گزارش پورداود (جلد 1و2). بعلاوه گزارش شخصی از مکان کتابخانه اوستا (شی چیکان) و آتشکده قدیمی آذرگشنسب این جانب به اداره فرهنگ و هنر پیش از انقلاب. تطبیق دادن شخصیتها و مکانهای هر سه منبع به یاری فرهنگ لغات اوستایی و پهلوی و سانسکریت کاری است که این جانب به تدریج در عرض چهار دهه انجام داده ام.
جمعه، آذر ۱۰، ۱۳۹۱
معنی نارمک
در نوشته های قدیمی از نارمک به صورت نرمق به عنوان ده کوچکی یاد کرده و از باغ بزرگ انار آن و دژ کهن آن یاد می کنند. نام این بخش تهران کنونی را مرکب از کلمه انار می دانند. در این صورت معنی جزء دوم آن یعنی مق (مگ) یا مک چیست؟ در زبان کردی ماک از ریشه واژه مایه فارسی (مایگ و مایج پهلوی) به معنی ماده یا همان محصول است. واژه ماگ (ماک) به صورت مگهه در سانسکریت هم به معنی ثروت و پاداش و دهش است.در این صورت نارمک به معنی دارنده محصول انار است. لذااحتمالش بعید است که ماک (مگ)در اینجا از تصحیف باغ یا از تلخیص ترکیب کلمه مأوا (مسکن) با پسوند نسبت فارسی "گ" (ج)عاید گردیده باشد.
یکشنبه، آذر ۰۵، ۱۳۹۱
معنی نام کُرد
این مطلب را برای فیس بوک تهیه کردم که منجر به نتایج جالبی شد. مطلب برای فیس بوک از این قرار بود: 15سال پیش مدتی سرگرم تألیف دو کتاب به نام نیاکان باستانی کُرد بودم که دو سال طول کشید و به صورت کتاب دو جلدی در سوئد به چاپ رسید. در آنجا بدین نتیجه رسیده ام که نام کُرد دو ریشه متفاوت داشته است: نخست کَردیو (خانه سنگی) که این معنی نامهای قبیله مادی ساگارتی (سنگ کن) یا همان ستروخاتیان (دارندگان خانه های مستحکم) که معنی نامشان در اسم کرمانشان (کر-مان-شان محل دارندگان خانه های سنگی) و ظاهراً در نام زبان کُرمانج (کُر-مان-ج) زنده مانده است. دومی همان کَردوخیها بوده اند که در غرب ایشان بوده اند و نامشان به معنی گُرد و پهلوان مترادف تور و کیمری بوده و ایشان از سکاها بوده اند که در اوستا خاندان فریان تورانی و دوست ایرانیان و ساکنین جزیره رود رنگها (دجله) معرفی شده اند. نظر شما راجع به ریشه نام کُرد چیست؟
مثل اینکه حال گشایشی در نظریات قدیمی و فوق الذکر من حاصل شد. آن اینکه نام کُرمانج (خانواده های منسوب به کورو) با کرمانشان (=محل ساگارتی ها) همریشه نیست. بلکه آن به معنی پرستندگان بُزکوهی و مترادف گومر (پرستنده "گاو کوهی= قوچ وحشی"، کیمری) است. لابد از اینجاست که خیمریا (کیمری، گاو کشنده یا پرستنده بزکوهی) در نزد یونانیها جانوری بین بُز و شیردرنده تجسم شده است. پس در مجموع معلوم میشود در سمت نواحی کُردنشین ایران زبان گورانی (منسوب آتش پرستان، آلواللهی ها) مربوط به ساگارتیها (کردیوها) و زبانهای سورانی (تورانی، پهلوانی) و کُرمانجی مربوط به سکائیان (پرستندگان بزکوهی، شکاها) و کیمریان یا همان کردوخی ها (پهلوانان) است. مسلم به نظر می رسد کلمه سکا (شکا= بزکوهی) در نام کُردان شکاک (فرد مانند بزکوهی) به خوبی حفظ شده است. در منابع ارمنی و بیزانسی سرزمین شکاکها را تحت نام کُرچیخ (محل ایل قوچ وحشی) خوانده اند. این معنی در نام آشوری کهن نام کُردان سمت کردستان و آذربایجان غربی یعنی کشور ساخو (شکا= قوچ وحشی/ بزکوهی) هم دیده میشود. در همین رابطه آذربایجان مردان جنگی دلیر و نیرومند را قوچاق (قوچاک) "فردِ مانند قوچ وحشی" گفته اند. در مجموع چنین معلوم میگردد که نام کُرد در اصل یک ریشه واحد در نام کردوخیهای سکایی و کیمری تبار داشته است و حضور ساگارتیان در نواحی کُردنشین تنها تأثیر فرهنگی داشته است. چنانکه ایشان به شکل کُردان شیعه مذهب و علی اللهی در سمت کرمانشاهان و خانقین اصلیت مادی خود را حفظ نموده اند.
منابع آشوری متعلق به عهد آشوربانیپال در زمان مادها از کشوری به نام ساخو در سمت ماننا سخن رانده اند که منطقه آن مطابق با ناحیه جنوبی شکاکها در آذربایجان غربی است. برخی از محققان به درستی این نام را با اسم سکا مطابقت می دهند. در اوستا و کتب پهلوی در سمت نواحی کُردنشین شمال غرب ایران از کشوری به نام خشتروسئوک (کشور سمت بر آمدن نور= آناتولی، سوهی اوستا یا سرزمین سکاها) نام برده شده است که نامش سوای نام آناتولی (سوهی) یادآور نام سکا است. مطابق این منابع پادشاه اساطیری و جاودانی سئوکوستان یا سرزمین گوپت (کپادوکیه) با گوپت شاه (سانداخشترو) پسر اغریرث (توگدامه کیمری) است. افزون بر این، ناحیه سئوکوَستان (خشترو سوک اوستا) در بالای گنگ (کنگ دژ افراسیاب، تخت سلیمان)، در سرحد ایرانویج (حوالی منطقه کوه سهند) محل در گیری پسران دلیر ویسه (پیران ویسه، فریان ویسه) با سپهسالار توس (کوروش دوم) سردار کیخسرو (کی آخسارو) ذکر شده است که به پیروزی سپاهیان ایرانی منجر شده است. لابد پسران پیران ویسه تورانی (سکایی) از جانب ساراک آخرین فرمانروای آشور دفاع از مرزهای شمال شرقی امپراطوری آشور را عهده دار بوده اند. مطابق مندرجات اوستا خاندان پیران ویسه یا همان فریان تورانی در جزیره رود رنگها (دجله) سکنی داشته اند. اینان مطابق با کردوخیان خبر گزنفون می باشند. در شاهنامه نیز پیران ویسه (فریان ویسه تورانی) به عنوان وزیر و سپهسالار افراسیاب تورانی (مادیای اسکیتی) یاد گردیده است.
مطابق کتیبه های آشوری و نوشته های هرودوت و استرابون کوچ سکائیان و کیمریان به نواحی اران و نواحی کردنشین در عهد مادها اتفاق افتاده است. در کتب پهلوی بندهش و مینوخرد نیز از اسکان مردمان در سمت دریای کیانسی (مازندران) و رود ناوتاگ (رود قابل کشتیرانی) سخن گفته اند که در این خبر اخبار مهاجرت سکاها در عهد اشکانیان به سمت سیستان با خبر مهاجرت پیشین سکائیان آلتایی و آریایی به سرزمینهای اران و نواحی کردنشین که در عهد مادها اتفاق افتاده، در هم آمیخته است.
جمعه، آذر ۰۳، ۱۳۹۱
معنی نام فامنین
من قبلاً فامنین را با اوشی شی باستانی به معنی جایگاه درخشان سنجیده بودم. امروز دیدم که در وبلاگ شهر فامنین بدان استناد شده است. لذا اجتهادی دیگر از روی نزهة القلوب حمدالله مستوفی به اهتمام گای لیسترانج به عمل آوردم که در آنجا نام فامنین به هیئت فامتین آورده شده و آلترناتیوهای فامیتی، فارمنین، فامیستی، فاسین و ماسین برای آن در نظر گرفته شده است. از این میان هیآت فامانین و فارمانین و فارمیثین اصیل می نمایند. چون حرف ساکن "ر" در وسط کلمه می توانست در اثر تکرار تلفظ و ساده شدن ساقط شود لذا این کلمه می توانست به اشکال فامنین یا فامیثین در آمده باشد. پس هیئت اصلی نام فامنین همین فارمانین (فر- مان-یئون، "محل خانه های بسیار") یا فارمیثین (فر میث-یئون یعنی "محل خانه های بسیار") بوده است که معلوم میشود هردوی این هیآت مترادف هم بدان اطلاق میشده شده است.
امروز متوجه شدم که آلترناتیو نیرومندی به صورت فام-مان-یئون و فام-میث-یئون به معنی "محل خانه های رنگی" برای نامهای فامنین و فامیثین می توان ارائه کرد که بر نظر قبلی رجحان دارد.اهل محل می توانند روی درستی و رجحان یکی از آنها نظر دهند. گرچه به ظاهر و باطن؟ این نظر دوم درست تر می نماید.
پنجشنبه، آذر ۰۲، ۱۳۹۱
تحقیقی در نام و نشان اران و اساطیر معروف ده ده قورقود و کوراوغلوی آن
نامهای مختلف اَران (آر-ان در زبان کُردی و سکایی) یعنی اردان (ار-دان در زبان کُردی و فارسی)، اوتیا (به ترکی یعنی سرزمین آتش)، آلوان ( آلاو-وان، به فارسی یعنی محل آتش، آلبانیا؛ علی القاعده از ریشه آر=آل)، آگوان (آگ-وان به سکایی و سانسکریت یعنی محل آتش) و شهرستان آتورپاتکان (محل نگهداری آتشهای مقدس) در کتاب پهلوی شهرستانهای ایران جملگی به معنی محل پرستش آتش اجاق خانوادگی می باشند چه به قول استرابون، سکاها در عهد مادها به اران آمدند و آنجا را مسکن خود قرار دادند و هرودوت در مورد سکاها گفته است که "ایشان در درجه نخست الهه اجاق خانوادگی، تابیتی (تابنده) را می پرستند". در آذربایجان هنوز مردم آذری زبان زیارتگاهها را اجاق می نامند. از این گفته ها معلوم میشود که زبان آذری ترجمه فارسی همان نام زبان ارانی (اوتی زبان ترکی آذری در خبر استرابون) بوده است که به قول یاقوت حموی "کسی جز خودشان آن را در نیابد (یعنی برای همسایگان ایرانیشان غریبه است)". لذا زبان آذری بر خلاف تصور غالب ربطی با زبان پهلوی آذربایجانی نداشته است چون ابوالحسین علی بن حسین مسعودی در مروج الذهب در اوایل قرن چهارم هجری قمری از سه زبان جداگانه آذربایجان به نامهای پهلوی و دری و آذری سخن رانده است. احمد کسروی نیز با توجه به شباهت ظاهری نام آذربایجان و زبان آذری به خطا نام زبان آذری بر گرفته از نام ولایت آذربایجان می داند در صورتی که آذری ترجمه نام زبان اوتی (ارانی، آگوانی و آلوانی) است نه ترجمه نام زبان ایرانی آذربایجانی که پهلوی نامیده می شده است. خود نام ترکی اوتی منابع یونانی (استرابون به نقل از اراستوفن) و ارمنی (موسی خورنی) نشان میدهد که گروه حاکم و بزرگ سکائیان اران ترک زبان بوده اند و بخش مهمی از کتاب اساطیری ده ده قورقود اران که یک اوستای منحصر به فردی است، یادگار برجای مانده از زبان و فرهنگ ایشان است.
نام ایزد حامی حیوانات وحشی آلانها یعنی اوَستی نشانگر آن است که نام اوِستا (سرودهای شگرف نیایش) در اران با این نام آلانی برابر گرفته شده و در ارانی (آذری) به ده ده قورقود (ایزد حامی حیوانات وحشی) ترجمه شده است. در کتاب ده ده قورقود که در حدود اواسط قرن پنجم هجری قمری مکتوب شده است. نمونه شخصیتهای بارز تاریخ باستانی در ده ده قورقود عبارتند از: غازان خان (کیخسرو) که فرمانروای بزرگ ایچ اوغوز (تیره درونی= مادها/میانی ها) است ، شوکلو ملک (شاه مجرم، افراسیاب دوم/ مادیای اسکیتی) دشمن بزرگ غازانخان است، باسات (دارای اسبان فراوان) همان فراسپ (ایشپاکای، افراسیاب اول) است که تپه گوز یعنی سارگون دوم آشوری/ زئینیگو اوستایی را که زهر در نگاه خود داشته و از سمت عراق به ایران حمله کرده بود، در اطراف دژ کولومیان (تخت سلیمان/ فراسپ) به قتل می رساند. قاضیلیق قوجا و پسرش بگ یئگنک (براندازه خانها) به جای ثریته/ زال و گرشاسپ/ رستم هستند. دیرسه خان (خان منطقه دوردست= پارس) به جای چیش پیش دوم پدر کوروش دوم یا کمبوجیه دوم پدر کوروش سوم است. باییندرخان (خان آبادگر، کوروش سوم/ فریدون) پادشاه ایچ اوغوز (=ماد) و دیش اوغوز (پارس) است و پدرش قام خان همان کمبوجیه دوم. کاراجیک چوبان (چوپان سرزمین جنگجویان، توس/ کوروش دوم) و برادرش قابان گوجو (دارای نیروی ستبر، گستهم/ آریارمنه). بوغاج مغلوب گر گاو وحشی همان کوروش سوم (قوچ وحشی،فریدون گاوسوار) است. اوروزخان (اعلیحضرت، منظور آستیاگ و داریوش اول در مقام قاتل گائوماته بردیه/ زرتشت و فرمانروای دیش اوغوز= تیره بیرونی/ پارسها) است. بامسی بئیرک (دارای تن نورافشان، زریادر، زرتشت) که از سرزمین خویش به مدتی طولانی به دودستها تبعید میشود، همان گائوماته بردیه داماد و پسر خوانده کوروش سوم است که از ماد کوچک به حکومت بلخ و شمال هندوستان تعیین شده بود. بای بورا (خان بور) همان سپیتمه جمشید (پدر زریادر زرتشت) داماد و ولیعهد آستیاگ/ اژیدهاک حاکم اران، آذربایجان و ارمنستان بوده است. ایمران (امیران گرجیها، اَمُران=بیمرگ) فرزند بگیل (خدایگانی) همان ایزد مهر جاودانی در نزد گرجیها می باشد.
در باره حماسه کوراوغلو گفتنی است که آن همانا اسطوره بابک خرمدین بوده است که با اعتقاد به تناسخ خرم دینان خود را کور اوغلو (فرزند کوروش= قوچ) یا فرزند گُر اوغلو (فرزند شراره آتش) می خوانده است. از روی گفته های استرابون و کتسیاس می دانیم کوروش را به سبب فرزی و تیزهوشی آگردات (فرزند آتش) و فرزند آترادات پیشوای آماردان (قهرمان آماردی اواسط حکومت مادها، رستم/ گرشاسپ شاهنامه) نامگذاری کرده بودند. یعنی خود بابک خرمدین تنبور نواز در ترانه های رزمی و بزمی خویش تخلص به کوروزاد (فرزند کوروش) یا گُرزاد (زاده آتش) می نموده است و اینها در گذر تاریخ در سمت آذربایجان و آسیای میانی به تدریج تبدیل به اسم خاص وی گردیده و جایگزین اسامی اصلی وی حسن و بابک شده اند. در داستانهای حماسی کوراوغلو اسم اصلی وی حسن به عنوان پسر کوراوغلو (در واقع پسر کورو= کوروش) به یادگار مانده است. نام پدر اساطیری وی یعنی علی در واقع آلوو (شعله آتش) است. چه نامهای علی اللهی های آذربایجان یعنی گوران (گُران) و علی اللهی (آلوو اللهی) به وضوح گویای این مطلب هستند. مسلما بابک خرم دین و ترانه سرایانش با تنبور همان اسطوره کورو (کوروش) را بازخوانی میکرده اند که کتسیاس طبیب و مورخ دربار پادشاهان داریوش دوم و اردشیر دوم هخامنشی آن را بیان کرده است. مطابق آن کوروش پسر آترادات پیشوای آماردان (آلوو، علی) بود. مهتر مرد مادی که از دست مالک خود به شدت آسیب دیده بود او را تشویق به عصیان علیه مادها نمود و وی این قیام را با موفقیت به انجام رسانید. این اسطوره در شاهنامه و کارنامه اردشیر بابکان به نحوی به اردشیر بابکان ربط داده شده است که بابک خرمدین و ترانه سرایان حماسی تنبور نواز وی با این هیئت این اسطوره نیز آشنا بوده اند چه داستان فراری داده شدن نگار توسط کوراوغلو در واقع هیئتی از داستان فراری داده شدن گلنار کنیز محبوب اردوان توسط اردشیر بابکان می باشد. معلوم میشود تخلص حسن خرمدین به بابک در این رابطه آگاهانه و تعمدی بوده، یا به سبب انتخاب همین تخلص بابک بدین اسطوره راه برده بوده است
.
سرانجام روشنِ اسطوره کوراوغلو با رهبر ترک-سغدی الاصل قیام دهقانی بزرگ چین در قرن هفتم و هشتم میلادی یعنی روشن اشکانی همخوانی دارد. بسیار قابل توجه است که نام- عنوان دیگر لوشان (روشن) یعنی ارشک (اَشک، آن- شی) را می توان از ریشۀ سانسکریتی اَرچک (یعنی منور و درخشان) و مترادف خود لوشان (روشن) گرفت.
چانلی بِل کورواوغلو (چملی بِل بابک خرمدین) که دژ کوهستانی مه آلود وی در آذربایجان بوده است همان ویرانه های قلعه بَذ (= پاذ، محل نگهبانی، دژ) کنونی در بین اردبیل و ارسباران می باشد. گفته شده است که ابودُلَف و یاقوت هم آب و هوای قلعه بذ را ابری و مه آلود (به آذری چَملی) ذکر کرده اند
نمایی از قلعه بابک
سهشنبه، آبان ۲۳، ۱۳۹۱
داوود قدیس فرهنگ ایرانی همان ایزد مهر است
آقای مهدی سبزه در فیس بوک گروه فرهنگ و زبانهای ایران باستان می پرسد: قدیمی های ما [در لرستان] برای خداحافظی گفتن از عبارت "کِرِ داوود" استفاده میکنند. آن ها بجای اینکه بشما بگویند "خداحافظتون" میگویند "کِرِ داوود وَ دَورتان" آیا میداند منظورت از این اصطلاح چیه؟؟ آیا شما نیز شنیده اید؟ جواب و نظر من بدین سؤال از این قرار است: اگر اجزاء کِرِ داوود را "کرِ" (به اوستایی، کردن یا خط)، "داو" (خالق، عزم به اراده خود، به هدف رسیدن یا نگهداری) و "اوت" (به اوستایی، بهتر یا یاور) بگیریم آن به مفهوم "سفرتان خوب باد" یا "خط یاور مهربان به دورتان باد" می گردد یعنی تقریباً به همان معنی "خداحافظ شما" خواهد بود. ولی وجود اصطلاح "وَ دَورتان" (به دُورتان) و "کِرِ داوود" می رساند، داوود در معنی " یاور و نگهدار خوب و مهربان" از سوی دیگر به عنوان اسم قدیسی تصور می شده است. وجود زیارتگاههای فراوانی به نام داوود در ایران هم می رساند که قدیسی نیز از قدیم بدین اسم وجود داشته است که به یقین منظور ایزد مهر بوده است که در وِداها حافظ نوع بشر به شمار آمده است.
امروز دوباره در باره ریشه سانسکریتی نام داوود کنکاشی نمودم. این نام را می توان مرکب ازداو (خدا) و اوت (نگهبان، پشتیبان و مهربان) گرفت. در مجموع یعنی خدای مهربان و نگهبان. این می رساند که در اراضی ماد خصوصاً در کرمانشاهان و لرستان نام ایزد مهر به داووت کوسوار (یعنی داوود سوار بر گاو کبود رنگ) ترجمه شده و بدین صورت بکار می رفته است. در نقوش میترایی هم سخن از گاو سواری ایزد مهر بر گاو قربانی شونده کبود رنگ است. و مطابق آثارالباقیه ابوریحان بیرونی روز جشن مهرگان، روز گاوسواریِ فریدون (کوروش) بوده است.
الان فکر میکنم داوود تورات از همین داوود ایرانی گرفته شده است. چه دشمن داوود که به توراتی گولیوث نام دارد یادآور نام کایوس ژولیوس سزار است که دشمن بزرگ میترِدادیان اشکانی به شمار می رفته است. نام "کایو-س" می توانست تداعی گر گاو (کو، گئو) قربانی شونده به دست ایزد مهر باشد. وجود داوود و سلیمان در تاریخ اسرائیل ثابت نشده است. ایشان صرفاً اسطوره ای هستند.
توضیحات مسعود قاسمی: یه محله در سر پل ذهاب استان خوزستان هستش كه به آن مكان (دكان داوود) گفته میشود كه یه غار صلیبی شكل، شبیه قبرهای هخامنشی در نقش رستم در وسط كوه سنگی هستش كه داخل آن به شكل مهرابه های آیین میترائی میباشد كه مورد تقدس اهل حق در ایران هستش.
جالب اینجاست كه در بررسی های قبلی ام به طرز شگفت آوری متوجه شدم كه پیروان اهل حق در ایران در شهرهای كرمانشاه و جاهای دیگر مراسم گاوكشی را اجرا میكنند و نام داوود را صدا میزنند، مثلا در سرودی در یكی از مراسمهایشان میخوانند:
فریاد رس داوود!!!!!!؟!
مرغ سحر خیز داوود
آگاه از سر نهانی داوود.
كتاب شناخت اساطیر ایران نوشته جان هیلنز كه توسط آقای باجلان فرخی ترجمه شده است، بخشی از آن را که در مورد داوود نوشته شده در اینجا تایپ میكنم:
در نزد كردهای ایران و به ویژه مناطق كرمانشاهان داوود كوسوار (گاوسوار) از چهره هایی است كه نقش مهر را در خود دارد و در افسانه ای كردی میبینیم كه داوود یك شب تا صبح با خورشید كشتی میگیرد و موفق می شود. در نزد علی اللهیان، علی الله به آفتاب پیوسته و اكنون آفتاب است، چه از آغاز آفتاب بود و چند روز بعد به كالبدی درآمد. قربانی كردن گاو نزد ایزدیان كردستان كه امروز به غلط آنها را یزیدی می نامند و این كار را با مراسم خاص انجام می دهند راهی به گاواوژنی مهردار دارد. ایزدیان در پنجمین روز جشن خود دسته جمعی مراسم قباغ را اجرا میكنند و طی آن گاوی را مقابل آرامگاه شیخ شمس كه همانا مهر یا نماد مهر است با مراسمی خاص قربانی میكنند.
در افسانه ای دیگر از مناطق غرب ایران و در كردستان، داوود كوسوار در روز محشر در كنار خداوند به داوری مردمان میپردازد و خداوند همه پیروان او را به بهشت میفرستد و از وی میخواهد كه كردار دیگر بندگان رو داوری بكند.
برخی پژوهشگران برآنند كه نام داوود تصحیف شده دئوه، دئو، دوه همانا خدای مشترك آریاییان است، چونان كه در سانسكریت این نام همانا (دِوه) است و نامی است كه در اساطیر زرتشتی در دیو، یا خدای بیگانه تجسم میابد.
بسیاری از نمودهای فرهنگ مادی نیایش مهر هنوز هم در ایران و نیز سایر مناطق وسیعی از آسیای كوچك و اروپا، اینجا و آنجا پراكنده شده اند و گاه كاربردی آیینی دارند و در هیاتی جدید نمایان میشوند.
شمع افروختن و چراغ نهادن بر فراز گورها، یاد آور شمع افروختن در غارهایی است كه مهر گاواوژنی در آنجا به انجام رسانید.
چرخ خورشید یا صلیب شكسته، مهرابه های مساجد، پنجره خورشیدی، ترنج و لچك های قالی ایرانی كه نقش خورشید دارند و همینطور مراسم زورخانه ای ایران ،همگی از نمادهایی هستند كه از مهرگرایی نشأت گرفته اند.
به نظر من مراسم گاوبازی در كشور اسپانیا، احتمالا ریشه در مراسم گاوكشی مهریان بوده باشد.
شکلی از نامهای داود و میتره در سنسکریت مترادف هم به معنی مهربان هستند:
दयावती f. dayAvati kind, दयावत् adj. dayAvat pitiful
मैत्र adj. maitra kind
شنبه، آبان ۲۰، ۱۳۹۱
معنی اصطلاح خداحافظی لُری کِرِ داوود وَ دَورتان
آقای مهدی سبزه در فیس بوک گروه فرهنگ و زبانهای ایران باستان می پرسد: قدیمی های ما [در لرستان] برای خداحافظی گفتن از عبارت "(کر داوود)" استفاده میکنند. آن ها بجای اینکه بشما بگویند "خداحافظتون" میگویند "کِرِ داوود وَ دَورتان" آیا میداند منظورت از این اصطلاح چیه؟؟ آیا شما نیز شنیده اید؟
جواب و نظر من بدین سؤال از این قرار است: اگر اجزاء کِرِداوود را "کرِ" (به اوستایی، کردن)،"داو" (به فارسی، عزم به اراده خود، به هدف رسیدن یا دعوی و نگهداری) و "اوت" (به اوستایی، بهتر یا باشد) بگیریم آن به مفهوم "سفرتان خوب باد" یا "[خدا] خوب به هدف رساند" می گردد یعنی تقریباً به همان معنی "خداحافظ شما" خواهد بود. ولی وجود اصطلاح وَ دَورتان (به دورتان) می رساند که "کر داوود" در معنی "نگهداری کننده خوب" از سوی دیگر به عنوان اسم قدیسی تصور می شده است. وجود زیارتگاههای فراوانی به نام داوود در ایران هم می رساند که قدیسی نیز از قدیم بدین اسم وجود داشته است که به احتمال زیاد منظور ایزد مهر بوده است که در وِداها حافظ نوع بشر به شمار آمده است.
شکلی از نامهای داود و میتره در سنسکریت مترادف هم به معنی مهربان هستند:
दयावती f. dayAvati kind, दयावत् adj. dayAvat pitiful
मैत्र adj. maitra kind
پنجشنبه، آبان ۱۸، ۱۳۹۱
معنی نام چِنار
آرزو رسولی در وبلاگ مهر میهن تحت عنوان "چنار، مقدسترین درخت ایران" مطالبی آورده است که ضمن آن تقدس و معنی لفظی آن معلوم میگردد. چه حمزه اصفهانی جزء "آر" در نام چنار را به معنی آورنده گرفته است. از اینجا معلوم میگردد که چنار به معنی آورنده چین و لایه است چه همانطور که در این مقاله آمده است: "چنار هر ساله پوست میاندازد." مطلب آرزو رسولی از این قرار است:
"چنار كهن چنان خصوصیاتی طبیعی دارد كه میتوان اعجاب مردم ساده را برانگیزد. چنار عظیمترین و از پرعمرترین درختان ایران است. چنار چنان بلند و افراشته است كه از دور دست دیده میشود. دهقانان ایران چنار را شاه درختان میدانند. اما عظمت چنار تنها دلیل تقدس آن نیست. چنار هر ساله پوست میاندازد و شاخههای تنومند آن رنگ سبز روشنی به خود میگیرد. این جوان شدن هر ساله چنار نیز قداست خاصی به آن بخشیده است. زیرا حفظ قدرت جوانی یكی از شرایط لازم برای باروری است و در نتیجه، آن را مظهر بركت و نعمت بخشیدن ابدی خدایان و ارواح میسازد. از آنجا كه مردم غالبا برای حفظ اعتقادات كهن رنگ و بویی از اعتقادات تازه به آن میبخشند، در مورد درخت چنار نیز این اتفاق افتاده است و در باورهای مردمی، در زیر هر چنار مقدس و كهنی امامزادهای مدفون است. این كه واقعا امامزادهای مدفون باشد یا خیر، معلوم نیست آنچه مهم است تقدس چنار است كه با این عنوان حفظ گشته است. حتی در یكی از روستاهای منطقه طالقان، درخت چنار مقدسی است كه بنابر اعتقادات مردم منطقه، روز عاشورا از آن خون میآید.
در مورد پادشاهان هخامنشی نیز نقل است كه چنار از چنان تقدسی برخوردار بوده كه در خوابگاه شاهان چنار زرینی به همراه تاكی زرین آراسته به زیور نگهداری میشده است و گویی دستیابی به این چنار به معنای به دست آوردن سلطنت بوده است. ظاهرا چنار مظهر غنای طبیعت بوده اما همراه شدن آن با تاك چه توجیهی دارد؟ تنها مطلبی كه در مورد درخت اخیر میدانیم روایت هرودوت است كه آخرین شاه ماد در خوابی میبیند تاكی از شكم دخترش، ماندانا رویید و سراسر آسیا را پوشاند. خوابی كه به تولد كوروش و فتوحات وی تعبیر شد. از طرفی، انگور در اساطیر ایران مظهر خون است و خون نیروی اصلی حیات. از آنجا كه خون سلطنت از طریق زنان ادامه مییافت، شاید بتوان تاك زرینی را كه بر چنار زرین میپیچید مظهر خون و دوام سلطنت هخامنشیان دانست. در واقع چنار مظهر شاه و تاك مظهر همسر او بوده است."
ریشه فارسی ساده کلمات لشکر و عسکر
اگر واژه لشکر ریشه سانسکریتی نداشته باشد که ندارد، در این صورت می توان ترکیب فارسی لش-کر یعنی کُشنده و لاشه کننده برای آن در نظر گرفت. نظیر نام مردان و یا آماردان که به معنی آدمکشان است. دلیل درستی این گفته وجود کلمه معرب عسکر (اسکر) است که مرکب از کلمه اوستایی و ژرمنی اس (آس) که در نام کرکس= مرغ لاشه دیده میشود، به معنی لاشه و جسد کنار گذاشته شده و جزء کر (کننده) است یعنی در مجموع مترادف با لشکر است.
واژه مشابه عسکر در سانسکریت نیز به معنی جمع و حمله کردن است.
دوشنبه، آبان ۱۵، ۱۳۹۱
معنی نامهای پیشاور و راولپیندی
نام شهرهای پیشاور و راولپندی در عهد باستان نزد یونانیان به صور پئوکلاتید (پوشکلاواتی سانسکریت، یعنی دارای نقبهای فراوان) و کاسپاتیر (محل درخت صندل) ذکر شده اند. لذا نام پیشاور از ریشه پارسی بیش ور یعنی دارای نقبهای فراوان گرفته شده و نام راولپیندی به معنی شهر درختان قبیله راول است.
شنبه، آبان ۱۳، ۱۳۹۱
نامهای کهن و اساطیری هندوستان و افغانستان در نزد هندوان و ایرانیان
نام هندوستان را بر گرفته از نام شط سند (شط، محل جمع شدن رودخانه ها) تصور میکنند. ولی این احتمال نیز وجود دارد که اصل آن همچنین از کلمه سانسکریتی ایندها (روشن و بر افروخته) در پیوند بوده است. چه سوای اینکه نام سَند طبق قاعده تبدیل حروف "س" و "ه" به هم می توانست تبدیل هند شود؛ گرمای شدید هندوستان هم نام آن را با ایندها در ارتباط قرار می داده است.این دو نتیجه از توصیف گرمای شدید هپت هندو (هفت هند) و خود عنوان هپت هندو (هفت سندهیا، هفت شَط) به خوبی مشاهده میگردد.
نام مهابهاراته یعنی نام اساطیری هند و کتاب حماسی آن را بدون ریشه یابی روشن به هندوستان بزرگ یا رزمنامه بزرگ (مها- بهارا-آته) ترجمه می کنند. از آنجایی که نام هندوستان نزد سومریان ملوخا (مه لوکا) یعنی سرزمین بزرگ آمده است؛ لذا اصل مهابهاراته در معنی هندوستان بزرگ در لغت سانسکریت مهابهوراتا یعنی کشور بزرگ بوده است چه مها به معنی بزرگ یعنی همان مه فارسی است و بهور به معنی سرزمین و آتا به معنی چهارچوب است.
از بررسی هفت اقلیم اوستا چنین بر می آید که ایرانیان عنوان فردذفشو (سرزمین چهارپاپرور) را به هندوستان تقدیس دارنده گاوان اطلاق میکرده اند. اما مطلبی در رابطه با این نام در کتاب پهلوی دینکرد ذکر شده است که معلوم میدارد اصل این نام را در نطقه مقابل نام عربستان کم چهارپا (ویدذفشوی اوستا یعنی سرزمینی که چهار پاپرورنیست) به عراق اطلاق کرده اند:
داستان پادخسروِ اِرِفشوَۀ تازی: پادخسرو اِرِفشوَه، پادشاه تازیان بود، در زمان شهریاری او بر تازیان، دیو آز به همراه خانوادۀ خود به سرزمین او حمله کرده و خیال نابودسازی مردمان سرزمین او را داشت. پس فرۀ ایزدی به فرمان اهورامزدا به نزد پادخسرو در آمد. اما از آنجایی که پادخسرو با وجود برخوردار شدن از فرۀ ایزدی نتوانست بر آز و دیوان همراهش چیرهگی یابد؛ امشاسپند اردیبهشت به یاری او شتافت. امشاسپند اردیبهشت پادخسرو را آموزش داد و او را راهنمایی کرد تا بتواند با کمک فرۀ ایزدی بر لشکریان دیو آز غلبه نماید و آنها را از سرزمین خود بیرون براند و مردمان سرزمین خویش را نجات دهد. پس از پیروزی پادخسرو بر دیوان، امشاسپند اردیبهشت او را گفت که میبایست آن فرۀ ایزدی را در پیکر یک ماهی به رود افکند تا در زمان ظهور زرتشت، بوسیلۀ خورده شدن آن ماهی توسط زرتشت، فره به زرتشت انتقال یابد. برگرفته از کتاب دینکرد هفتم، ترجمۀ دکتر محمد تقی راشد محصل.
این مطلب نظریه قدیمی مرا مبنی بر یکی شمردن فردذفشو (سرزمین چهارپاپرور) با هندوستان را دچار تحول کرد. چون اِرِفشوه بیشتر به معنی برخوردار از چهار پا است نه متضاد آن که من پیشتر گمان نموده ام. این یعنی مطابقت اِرِفشوه با فردذفشوَ اوستا. بنابراین معلوم میشود مغان نام عراق در مجاورت شمال شرقی عربستان را به صورت اِراگو یعنی "سرزمین برخوردار از گاو" در نظر گرفته اند و آن را در مقابل ویدذفشوَ (سرزمین که چهاپا پرورنیست، یعنی عربستان) قرار داده اند. لذا اطلاق فردذفشو به هندوستان سمت جنوب شرق فلات بعدها صورت گرفته است.
محل تلاقی اصلی فرهنگ و تمدن ایرانی و هندی شهر بلخ بوده است که هندوان آنجا را شهر بودائیان و ایرانیان آنجا را شهر حکمرانی زرتشت و محل زرتشتیان اولیه معرفی نموده اند. در واقع بلخی که محل نگهداری دندان و تشت و جاروب گوتمه بودا از تیره سکیامونی (قبیله سکیا) به شمار می رفته همان مرکز حکومت گائوماته بردیه مغ (سپیتاک سپیتمان داماد و پسرخوانده کوروش، زرتشت تاریخی) حاکم سکائیان دربیکی (دریهای سمت بلخ) در قرن ششم قبل از میلاد بوده است. یعنی گوتمه بودای سکیایی (سرود دینی دان دانای سکایی) و گائوماته بردیه (سرود دینی دان تنومند) حاکم سکائیان دربیکی فرد تاریخی واحدی بوده اند: مسلم به نظر می رسد نامهای معروف و کهن بلخ یعنی باکتریا و بلخ هر دو دارای ریشه سانسکریتی هستند چه بهالا-خه (بهالا-کهه) و بهاکتی-ایریا به ترتیب در سانسکریت به معنی "شهر خجسته و مقدس" و "بسیار مقدس" می باشند. صورت اوستایی نام این شهر بخذی و صورت پارسی باستانی آن باختری و صورت پهلوی آن بخر است که می توان معنی دارای بخت و اقبال یا همان خجسته و مبارک را برای آنها قائل شد. در واقع سرزمین مقدس بودائیان که زادگاه گوتمه بودا یا همان شهر گائوماته زرتشت به شمار می رفته است همین بلخ بوده است که در زبان تبتی به نپال (یعنی سرزمین مقدس) ترجمه شده و به سهو با سرزمین دور افتاده نپال مطابق گرفته شده است.
معنی نام کابل: از آنجاییکه زبان مردم منطقه جنوب افغانستان (هند سفید) مخلوطی از زبانهای هندی و ایرانی بوده است؛ لذا نام کابل را می توان ترکیبی از لغت سانسکریتی کها (شهر، مغاره، شکاف) یا واژه پهلوی کوی (محل) و واژه پهلوی ئول (بلند وگسترده) گرفت یعنی در مجموع آن به معنی شهر واقع در شکاف بلندی بوده است. برخی نام کهن آن را با کاسپاتیر خبر هرودوت مطابق می دانند که کشتی تجسسی داریوش از آسیا به سوی مصر از آنجا به آب انداخته شده بود. ولی نام کاسپاتیر را می توان ترکیبی از اوستایی و سانسکریتی کاس (جا)، پتیره (درخت صندل) گرفت که این به وضوح یاد آور نام پیندی (محل درخت) یا همان راولپیندی می باشد. در عهد اسکندر در این سمت از شهر پئوکلااُتید (همان پوشکلاواتی ودایی یعنی دارای نقب فراوان) نام برده شده با شهر پیشاور (به پارسی یعنی دارای نقبهای فراوان) در پاکستان همخوانی دارد. امّا در نقشه ای از تاریخ هرودوت که من در دست دارم نامی را به صورت ارتوسپانه (اَردو-سپانه=محل واقع در درهم شکستگی کوهستانی) یا اورتوسپانه (به لغت سانسکریتی و اوستایی یعنی جایگاه بلند کشیده توی شکاف و آشیانه کوهستانی) را با منطقه کابل مطابق قرار داده اند که به نظر می آید آن نامی بر کابل باستانی بوده است چه مفهوم آن با معنی شهر واقع در شکاف بلندی کابل کاملاً مطابقت می نماید. روی همین نقشه در مقابل نام اورتوسپانه در داخل پرانتز هیئت قدیمی نام کابل به صورت کابورا نوشته شده است که می توان آن را به صورت سانسکریتی کها-پوره (شهر واقع در شکاف کوهستان) بازسازی کرد. جالب است در اوستا فقره سوم زامیاد یشت نیز در سمت کابل از کوهی به نام ایشکت اوپائیری سئن (کوه دارای اشکفت و مغاره ای که برتر از پرواز عقاب است) اسم برده شده است. مطابق فرهنگنامه انترنتی ویکیپدیا "نام سانسکریتی کابل کمبوجه (به فارسی یعنی جایگاه واقع در کام کوهستان) میباشد. نام این شهر در نوشتههای باستانی کوفس (واقع در زیر کوهستان) و کوفن (منسوب به کوهستان) و نی کایا (نی کهایا، واقع در درون مغاره و شکاف کوه) ذکر شدهاست. در سده هفتم پس از میلاد ژوانزونگ این نام را به عنوان کافو (کائوفو، کوهستانی) بررسی کرده بود و اعلام کرد که این به خاطر لقب یکی از چهار قبیله یوئهچی است که آنها در اوایل مسیحیت در طول کوههای هندوکش به سوی دره کابل مهاجرت کرده بودند. این شهر توسط شاهنشاه کوشان، کوجولا کادفیزس در سال ۴۵ میلادی فتح شد و جزو مایملاک امپراتوری کوشان تا اواخر سده سومین پس از میلاد محسوب میگردید. در اطراف سالهای ۲۳۰ پس از میلاد، کوشانیها توسط شاهنشاهی ساسانی شکست خوردند و به همراه با همبیعتهای ساسانی معروف به هندو-ساسانیان تبدیل شدند. در دوران ساسانیان، شهر با نام "کاپول" در خط پهلوی نامیده میشد. در ۴۲۰ میلادی هندو-ساسانیان توسط قبیله خیانیان که با نام "کیدارایتز" نیز شناخته میشدند، به بیرون رانده شدند که پس از آن در ۴۶۰ با هیاطله تبدیل شدند. آنجا به بخشی از باقیمانده پادشاهی آشینا از کاپیسا که با نام کابلشاهان نیز شناخته میشود، تبدیل شد. منابع چینی کهن همچنین نام کابل را به صورت کوبها اَردهستانا (کوپها اُردهستانا، واقع در محل مغاره و شکاف کوهستانی بلندپایه) ذکر نموده اند."
معنی نام افغان و افغانستان: در نگاه اول عجیب است که محققین معانی ساده ای را که نامهای افغان و افغانستان دارند، متوجه نشده اند: منابع هندی و ایرانی کهن نام منطقه ای در جنوب افغانستان را که در همان سمت منطقه آراخوزی (رخج) باشد به صور آواکانه و اوگان ذکر کرده اند که مرکب از کلمه آو (آب) و کان (محل) و علامت نسبت "ه" می باشند. یعنی در مجموع به معنی منطقه پرآب. این ترجمه پهلوی نام سانسکریتی سرسواتی (پر رود) یا همان منطقه هرهوائیتی اوستا و هرخوائیتی پارسی باستان (دارای رودها) می باشد. این نام به صورت افغان از روی نام منطقه بر روی مردم آن دیار رفته و از آنجا بر مردم افغانستان عمومیت پیدا کرده است. معنی ظاهری گریان و کافرِ افغان یا ا-فغ-ان با توجه به ریشه های کهن اواکانه و اوگان آن محلی از اعراب ندارند و باید کنار گذاشته شوند. گرچه فرگرد اول وندیداد مردم هرات را نکوهش به گریه و زاری به اغراق و ترک و سپردن خانه ها به هنگام مرگ افراد خانه کرده است . به علاوه در جنوب افغانستان مردمانی موسوم به کافر می زیسته اند.
ولی نظر دقیق تر در باره نام افغان از بررسی نام پختو (پاکتیک) یعنی هسته اصلی نام افغان به دست می آید و آن اینکه چنانکه در باب نام باختریا (بلخ) گفته شد کلمۀ سانسکریتی بهاکتی (ریشۀ نام پختو) به معنی بسیار پاک و مقدس و فداکار بوده است. همین نام سانسکریتی بهاکتی (پختو) در ترکیب با پسوندهای نسبت ایرانی"ایک" یا "ک" یا کلاً در ترکیب پاک- تیک (پاک روش) در فارسی می توانست تبدیل به پاکتیک شود که هرودوت نام ایشان را بدین صورت آورده و هسوآن تسانگ این مردم را تحت نام اپوکین (اَو- پاکان) بسیار با ایمان و درستکار و بلند همت توصیف کرده است. لذا نام ایشان در فارسی دری و اوستایی می توانست به صورت پاکان (فغان) و اًو-پاکان (پیروان پاکی، افغان) ترجمه گردد. جزء "اَو" نام او-پاکان در اوستا معادل جزء اوستایی و سانسکریتی"تیک" در نام پاکتیک به معنی پیرو و روش پایدار است. بنابراین جزء "ان" در نام افغان (او-پاک- ان) در اصل بیشتر علامت جمع به حساب می آمده است نه علامت نسبت. نظر به اینکه در جزء اول این نام در تلخیصش به اًفغان، یعنی پیشوند "آ" ("اَ") در فارسی هم حرف زاید و اضافی و هم حرف نفی بوده لذا نام افغان مفهوم گسترده تری پیدا می کرده است یعنی آن هم به پختوها (پشتوها، پاکان و مقدسین) یعنی دارندگان اصلی این نام و هم به همسایگان ایشان از جمله مخاصمین کافر ایشان اطلاق میشده است که نامشان نظیر طبقه نجسهای هندوان در تقابل نام پختوها (پاکان) قرار داشته است. ولی از سوی دیگر به روشنی معلوم میگردد نام عربی ابدال (نجیبان، شریفان، مردان خدا عده معلوم از صلحا و خاصان خدا که هیچگاه زمین از آنان خالی نباشد، آریائیها) ترجمه ای از نام افغان و پاکتیک (پختون) بوده که در نقطه مقابل نام پختونهای غلزایی (غرچه، شرور و بی ایمان) قرار داشته است. این نام عربی ایشان یعنی ابدالی که به سهو به سبب تشابه ظاهری، آن را تلخیص نام هپتالان انگاشته اند، می رساند که نام افغان خود بدین صورت صاحب ریشه مستقلی از پختون (پاکتیک) شده و از تلخیص "اَو- فغ-ان" یعنی پیروان خدا عاید گردیده است. در این نام حروف "و" و "ف" به یکدیگر تبدیل شده اند؛ لذا این نام به صور اوغان و افغان در آمده است.
در کابلنامه مهدیزاده کابلی بدون پرداختن به ریشه لغوی خود نام افغان در باره تاریخچه نام افغانستان می خوانیم: " در واقع، اين واژه ريشهی بسيار كهن تاريخی داشته و حتی پيش از اسلام در آثار کهنی چون مهابهاراتای هندوان و آثار چينيان به صورت «اپاگانه» و «اپوکين» ذکر شده است.[٩] بهگفته گرگوريان، برای بار اول، به کلمه افغان، در قرن ششم ميلادی، «وراهامهيرا» (Varaha Mihira)، منجم هندی، در کتاب خود «پرهات سام ميتا» (Brhat Samhita)، به شکل «اواگانا» (Avagana) اشاره کرده است. پس از او، در قرن هفتم ميلادی، هسوآن تسانگ (Hsuan Tsang)، زاير چينی، از مردمی به نام «اپوکين» ياد میکند که منظورش افغانها است. نامبرده محل سکونت آنها را در اطراف کوههای سليمان نشان میدهد و میگويد: «افغانها بطور طبيعی مردمان سختسر و پرخشونت هستند، اطوار و کردار آنان ناهنجار است، ولی بسيار باايمان و درستکار و از همسايگان خود بسيار بلند همتتراند».
در دوره اسلامی، نيز كلمهی «افغان» نخستينبار در قرن چهارم هجری در مورد برخی از قبايل پشتون منطقهی شرق خلافت اسلامی در آثار نويسندگان مسلمان به کار رفته است.[۱۰] اين کاربرد، ابتدا در کتاب «حدود العالم»[۱۱]، سپس در «تاريخ يمينی»[۱۲] و «تاريخ بيهقی»[۱۳] به چشم میخورد. حدود هفتصد سال پيش، ابن بطوطه، در سفرنامهی خود، پس از شرح سفرش به بلخ و غزنين و پروان و... مینويسد: سپس به كابل مسافرت كرديم، در گذشتههای دور در اينجا شهر بسيار بزرگی قرار داشت كه اكنون فقط قريهی از آن باقی مانده است... در شهر مردمانی از عجم زندگی میكنند كه «افغان» نام دارند. افغانان كوهستانها و گردنههای مستحكمی در اختيار دارند و مردمانی بسيار شجاع و قويی هستند... كابل از قديم پايتخت ملوك و شاهان افغان بوده است، در اين شهر دير شيخ اسماعيل افغانی كه شاگرد يكی از اوليای بزرگ به نام «شيخ عباس» بوده واقع شده است. [۱۴]
پس از آن، نويسندگان بسياری اين نام را ثبت و ضبط كردند و به تدريج، بر دايرهی نفوذش افزودند تا جايی كه در قرن دهم هجری نام قسمت بزرگی از قبايل پشتون اين منطقه شد و تمام قبايل ابدالی را در برگرفت. در قرن دوازدهم، واژه «افغان» اسم تمام قبايل پشتانهی «افغانستان» اعم از «ابدالی» و «غلجائی» گرديد. و در سدهی سيزدهم، وسعت معنايی آن بهاندازهای گسترده شد كه عنوانی ملی برای تمامی مردم افغانستان اعم از پشتون، تاجيك، بلوچ، هزاره و غير آن گشت و جايگزين هويت پيشين «خراسانی» گرديد.[۱۵]
اما کلمه افغانستان، به مثابه جا و مکان قبايل افغان (پشتونها)، نخستينبار در تاريخنامه هرات، تأليف سيف هروی در اوايل سده چهاردهم ميلادی، ذکر شده است.[۱۶] دکتر احمد جاويد میگويد: در کتاب تاريخنامه هرات سيفی هروی، ۳۶ مرتبه کلمه افغانستان و دو مرتبه هم کلمه اوغانستان به کار رفته است. اما به محدوده کوچک در نواحی بنُو وزيرستان و اطرافش يعنی شهرهای در جنوب افغانستان، اطلاق میشده است.
جمعه، آبان ۱۲، ۱۳۹۱
اصل تورانی کردوخیها (خاندان فریان تورانی)
نام کاردوها در معنی شجاع و دلاور (همان گرد فارسی) ساکنین گازارتا کردو(جزیره کردوخیها) یاد آور نام کیمریان است که گرجیها آن را به معنی پهلوان می گرفته اند. در اوستا نیز از خاندان فریان تورانی به عنوان دوست ایرانیان یاد میشود که در جزیره رود رنگها (دجله) سکنی داشته اند. تور هم معادل کاردو و کیمری به معنی پهلوان است. کیمریان شاخه ای از سکاها بودند که به ناحیه کردستان و کپادوکیه مهاجرت کرده بودند. کیمریان پادشاهی در کپادوکیه و کیمریان خاندان ویسه فریان در کردستان سکنی گرفته بودند. این لّب مطلبی است که من در این باب در دو جلد "نیاکان باستانی کرد" که در سوئد منشر شده آورده ام. لذا خالدی نام خدای بزرگ اورارتوها ربطی با نام کاردو (کردوخ، کرداک) ندارد.
پنجشنبه، آبان ۱۱، ۱۳۹۱
ریشه کلمات سبک و سّکه و ضرابخانه و پالیز و بوستان
از بحثهایی که در فیس بوک با جناب ناصر قشقایی در باب این کلمات داشتیم این نتایج مهم در باب ریشه این لغات دستگیرم شد: کلمات عربی سبک (فلز ذوب شده را در قالب ریختن) و سّکه از ریشه اوستایی سئپک (ریخته گری) بوده و کلمه ضرابخانه از ریشه فارسی زر-آب-خانه و واژه فارسی پالیز از ریشه اوستایی پایو-روذ (محل پاییدن رستنی ها) اخذ شده اند.بر پایه نظر اخیر نام بوستان نیز در اصل پایو-ستان (محل که پاییده میشود)بوده است.
سهشنبه، آبان ۰۹، ۱۳۹۱
معنی نام کابل
از آنجاییکه زبان مردم منطقه جنوب افغانستان (هند سفید) مخلوطی از زبانهای هندی و ایرانی بوده است؛ لذا نام کابل را می توان ترکیبی از لغت سانسکریتی کها (شهر، مغاره، شکاف) یا واژه پهلوی کوی (محل) و واژه پهلوی ئول (بلند وگسترده) گرفت یعنی در مجموع آن به معنی شهر واقع در شکاف بلندی بوده است. برخی نام کهن آن را با کاسپاتیر خبر هرودوت مطابق می دانند که کشتی تجسسی داریوش از آسیا به سوی مصر از آنجا به آب انداخته شده بود. در این صورت نام کاسپاتیر را می توان ترکیبی از اوستایی و سانسکریتی کاس (جا)، پثیا (راه) و ایر (گذر کردن) گرفت. یعنی در مجموع آن به معنی شهر محل راه گذرگاهی بوده است. این نام به وضوح بیشتر با نام شهر پیشاور پاکستان همخوانی دارد. در این صورت اصل پیشاور، پثیاور(= دارای جاده) بوده است. امّا در نقشه ای از تاریخ هرودوت که من در دست دارم نامی را به صورت اوزتوسیانه (به لغت اوستایی اوز- تو-شیانه= جایگاه بلند کشیده توی شکاف و آشیانه کوهستانی) را با منطقه کابل مطابق قرار داده اند که به نظر می آید آن نامی بر کابل باستانی بوده است چه مفهوم آن با معنی شهر واقع در شکاف بلندی کابل کاملاً مطابقت می نماید. روی همین نقشه در مقابل نام اوزتوسیانه در داخل پرانتز هیئت قدیمی نام کابل به صورت کابورا نوشته شده است که می توان آن را به صورت سانسکریتی کها-پوره (شهر واقع در شکاف کوهستان) بازسازی کرد. جالب است در اوستا فقره سوم زامیاد یشت نیز در سمت کابل از کوهی به نام ایشکت اوپائیری سئن ( کوه دارای اشکفت و مغاره ای که برتر از پرواز عقاب است) اسم برده شده است. مطابق فرهنگنامه انترنتی ویکیپدیا "نام سانسکریتی کابل کمبوجه (به فارسی یعنی جایگاه واقع در کام کوهستان) میباشد. این نام در نوشتههایی باستانی در کوفس (واقع در بلندی کوهستان) و کوفن (منسوب به کوهستان) ذکر شدهاست. در سده هفتم پس از میلاد ژوانزونگ این نام را به عنوان کافو (به انگلیسی: Kaofu، کوهستانی) بررسی کرده بود و اعلام کرد که این به خاطر لقب یکی از چهار قبیله یوئهچی است که آنها در اوایل مسیحیت در طول کوههای هندوکش به سوی دره کابل مهاجرت کرده بودند. این شهر توسط شاهنشاه کوشان، کوجولا کادفیزس در سال ۴۵ میلادی فتح شد و جزو مایملاک امپراتوری کوشان تا اواخر سده سومین پس از میلاد محسوب میگردید. در اطراف سالهای ۲۳۰ پس از میلاد، کوشانیها توسط شاهنشاهی ساسانی شکست خوردند و به همراه با همبیعتهای ساسانی معروف به هندو-ساسانیان تبدیل شدند. در دوران ساسانیان، شهر با نام "کاپول" در خط پهلوی نامیده میشد. در ۴۲۰ میلادی هندو-ساسانیان توسط قبیله خیانیان که با نام "کیدارایتز" نیز شناخته میشدند، به بیرون رانده شدند که پس از آن در ۴۶۰ با هیاطله تبدیل شدند. آنجا به بخشی از باقیمانده پادشاهی آشینا از کاپیسا که با نام کابلشاهان نیز شناخته میشود، تبدیل شد. منابع چینی کهن همچنین نام کابل را به صورت کوبها اردهستانا (محل کوهستانی بلندپایه) ذکر نموده اند."
دوشنبه، آبان ۰۸، ۱۳۹۱
معنی نام افغان و افغانستان
عجیب است که محققین به معانی ساده ای که نامهای افغان و افغانستان دارند، متوجه نشده اند: منابع هندی و ایرانی کهن نام منطقه ای در جنوب افغانستان را که همانا منطقه آراخوزی (رخج)باشد به صور آواکانه و اوگان ذکر کرده اند که مرکب از کلمه آو (آب) و کان (محل) و علامت نسبت "ه" می باشند. یعنی در مجموع به معنی منطقه پرآب.این ترجمه پهلوی نام سانسکریتی سرسواتی (پر رود) یا همان منطقه هرهوائیتی اوستا و هرخوائیتی پارسی باستان (دارای رودها)می باشد. این نام به صورت افغان از روی نام منطقه بر روی مردم آن دیار رفته و از آنجا بر مردم افغانستان عمومیت پیدا کرده است. معنی ظاهری گریان و کافرِ افغان یا ا-فغ-ان با توجه به ریشه کهن اواکانه و اوگان آن محلی از اعراب ندارند و باید کنار گذاشته شوند.گرچه فرگرد اول وندیداد مردم هرات را نکوهش به گریه و زاری به اغراق و ترک و سپردن خانه ها به هنگام مرگ افراد خانه کرده است . به علاوه در جنوب افغانستان مردمانی موسوم به کافر (کاپری)می زیسته اند.
معنی نام باستانی و کنونی سلدوز (نقده)
در ترکیب نام باستانی سلدوز یعنی شور دیره به نتیجه گیری جدیدی رسیده ام و آن اینکه این نام ترکیبی از شور (سور یعنی نیرومند) و دوروا (استوار) می باشد در مجموع یعنی دارای دژ استوار و این معنی لفظی سول-دوز (طبق قاعده تبدیل "ر" به "ل" در اصل همان سور- دیز)یعنی دژ نیرومند هم می باشد.
یکشنبه، آبان ۰۷، ۱۳۹۱
معنی نام بلخ
مسلم به نظر می رسد نامهای معروف و کهن بلخ یعنی باکتریا و بلخ هر دو دارای ریشه سانسکریتی هستند چه بهالا-خه و بهاکتی-ایریا به ترتیب در سانسکریت به معنی "شهر خجسته و مقدس" و بسیار مقدس می باشند. صورت اوستایی نام این شهر بخذی و صورت پارسی باستانی آن باختری و صورت پهلوی آن بخر است که می توان معنی دارای بخت و اقبال یا همان خجسته و مبارک را برای آنها قائل شد.در واقع سرزمین مقدس بودائیان که زادگاه گوتمه بودا یا همان شهر گائوماته زرتشت به شمار می رفته است همین بلخ بوده است که در زبان تبتی به نپال (سرزمین مقدس) ترجمه شده و به سهو با سرزمین دور افتاده نپال مطابق گرفته شده است.
معنی مهابهاراته (ملوخا)
نام مهابهاراته یعنی نام اساطیری هند و کتاب حماسی آن را بدون ریشه یابی روشن به هندوستان بزرگ یا رزمنامه بزرگ (مها- بهارا-آته) ترجمه می کنند. از آنجایی که نام هندوستان نزد سومریان ملوخا (مه لوکا) یعنی سرزمین بزرگ آمده است؛ لذا اصل مهابهاراته در معنی هندوستان بزرگ در لغت سانسکریت مهابهوراتا یعنی کشور بزرگ بوده است چه مها به معنی بزرگ یعنی همان مه فارسی است و بهور به معنی سرزمین و آتا به معنی چهارچوب است.
مطابقت اِرِفشوه دینکرد و فردذفشو اوستا با عراق
داستان پادخسروِ اِرِفشوَۀ تازی
پادخسرو اِرِفشوَه، پادشاه تازیان بود، در زمان شهریاری او بر تازیان، دیو آز به همراه خانوادۀ خود به سرزمین او حمله کرده و خیال نابودسازی مردمان سرزمین او را داشت. پس فرۀ ایزدی به فرمان اهورامزدا به نزد پادخسرو در آمد. اما از آنجایی که پادخسرو با وجود برخوردار شدن از فرۀ ایزدی نتوانست بر آز و دیوان همراهش چیرهگی یابد؛ امشاسپند اردیبهشت به یاری او شتافت.
امشاسپند اردیبهشت پادخسرو را آموزش داد و او را راهنمایی کرد تا بتواند با کمک فرۀ ایزدی بر لشکریان دیو آز غلبه نماید و آنها را از سرزمین خود بیرون براند و مردمان سرزمین خویش را نجات دهد.
پس از پیروزی پادخسرو بر دیوان، امشاسپند اردیبهشت او را گفت که میبایست آن فرۀ ایزدی را در پیکر یک ماهی به رود افکند تا در زمان ظهور زرتشت، بوسیلۀ خورده شدن آن ماهی توسط زرتشت، فره به زرتشت انتقال یابد.
برگرفته از کتاب دینکرد هفتم، ترجمۀ دکتر راشد محصل
(پیام سلطانی)
نقدی از من بر این مطلب:
جناب سلطانی مثل اینکه این مطلب شما نظریه قدیمی مرا مبنی بر یکی شمردن فردذفشو (سرزمین چهارپاپرور) با هندوستان را بر باد داد. چون ارفشوه بیشتر به معنی برخوردار از چهار پا است نه متضاد آن که من پیشتر گمان نموده ام. این یعنی مطابقت ارفشوه با فردذفشوَ اوستا. بنابراین مغان نام عراق به صورت اِراگو یعنی برخوردار از گاو در نظر گرفته اند و آن را در مقابل ویدذفشوَ (سرزمین که چهاپا پرورنیست، یعنی عربستان) قرار داده اند.
حال به نظر دیگری رسیده ام آن اینکه:ارفشوه شباهتی تامی با اروه-شوه (چراگاه ناحیه خاک سیاه:سوادعراق) دارد که یاد آور اقلیم سوهی (شوه) اوستا در سمت غرب خونیرث (فلات ایران) است.
شنبه، آبان ۰۶، ۱۳۹۱
معنی واژه بانو
کلمه کدبان به معنی مرد سرور نگهبان خانه نشانگر این است که کدبانو به معنی خانم سرور نگهبان خانه معنی می داده است. لذا اطلاق کلمه بانو برای خانم از همین معنی خانم نگهبان خانه پدید آمده است و این کلمه ربطی با کلمه اوستایی هم شکلش یعنی بانو به معنی درخشان و نورانی ندارد.
در تأیید این گفته کلمه سغدی الاصل خاتون را هم در دست داریم که مرکب از اجزاء خات (خانه) و اون (علامت نسبت)است؛ و در مجموع مترادفی بر کلمات ایرانی کدبانو و بانو است.
از آن جایی که خاتون را می توان منسوب به خات (کات) یعنی خانه شمرد و بانو /کدبانو حالت تأنیث بان (نگهبان)/ کدبان؛ لذا لفظ خان-اوم هم می تواند در زبانهای ایرانی به معنی منسوب به خانه باشد.
جمعه، آبان ۰۵، ۱۳۹۱
معنی نامهای بروجن و بیرجند
نام بروجن مرکب از برو (بارو) و جن (جین، جا) است یعنی آن در مجموع به معنی محل برج می باشد. چون نام دیگر آن جا در سفر نامه ناصر خسرو،ارجان (ارگ-ان یا ارگ-گان) آمده است که آن نیز به معنی محل ارگ و برج می باشد.
نام بیرجند را هم در رابطه با نام بروجن می توان مأخوذ از هیئت اوستایی بئیرکنت (محل بارو وبرج نگهبانی)گرفت.
سهشنبه، آبان ۰۲، ۱۳۹۱
Vem var historiska Abraham, Moses, Zaratoshtra- Buddha
Varför Abraham (Abram) var Eshnunna konungen Ibal-piel den andre?
Enligt Bibeln fick Abraham sin tillflykt till Haran i Hurriers land från Staden Ur i södra delar av Mesopotamien i Amrafels (Hamurabis) tid, och därifrån vandrade han till Palestina och Egypten. Denne tid sammanfaller med Eshnunna konungen Ibal-piels tid. Han fick tillflykt med sitt folk från Eshnunna till hurriers land när Hamurabi attackerade hans land. Hans folk kallades senare Hebréer (flyktingar) eller Hyksos (utländska härskare). Myten om Abrahams Kaabe –eller eldofferstempel byggandet härledde av Ibal-pi-el-s namn dvs. ”bebyggaren av guds gamla hus”.
Det andra folket som lämnade sitt land mot Hamurabis angripande till Palestina var Mari folket, vid Eufrat floden i sydväst om Syrien. Mari folket visas i bibeln vid namn mytiska Maria (Maria som sister till Aron och Moses). De här två folken tillsammans med Amoriter (Omris folk) och hurrier (Arons folk) -mitanier (Moses folk) byggde Hyksos folkstammars förbund och de gick till anfall till Egypten och ockuperade det för omkring för 150 år.
Varför Ka-mose (den siste hyksos konungen) var den mytiska Moses?
Den sista egyptiska- hyksosiska konungen som krigade mot hyksoser i Egypten var Ka-mose (=Moses som dödar 3000 hebréer). Hans namn betydde guden Mithe/Mithras-själ hos hyksoser och det betydde Barnets själ hos egypter. Av detta egyptiska betydelse härstammade Moses barnets myt. Hyksoser bedrevs ut of Egypten och förföljdes av Ka-moses broder Ah-mose (Egyptens nya Faraon).
Varför Zaratoshtra och Gautama Buddha var samma historiska person?
De gamla iranska och grekiska källor visar att Bakhtria har varit Zaratoshtras och hans kult hemstad, men vi hittar denne stad som Buddismens hemort, med buddistiska templet Nava-vihara (central templet). Herzfeld har bevisat att Zaratoshtra varit befälhavare för sakaiska derbiker i området Bakhteria i sex århundrade före Jesus Kristus. Därifrån har Han styrt Norra delar av Indien. Men enligt buddistiska källor har levt även Gautama Buddha från stammen sakia i Indien denna tid. Hans namn betyder religions songers vetare detta är även betydelsen till Zaratoshtras berömda epitet dvs. Gaumata. Enligt Herzfeld har Zaratoshtras (Gaumatas) offentliga namn varit Spitak son Av Spitama. Han har varit styvbarn och brudgom till Cyrus den större.
Namnet Nepal (heliga landet på tibetanska, som Gautama Buddhas hemort) har varit ett informellt namn till Bakhtria (Buddismens och Zoroastrismens hemort) vilken felbedömt senare till nuvarande Nepal.
I Bibeln kommer Gaumata (i sin negativa personlighet) vid namnet Haman (mumlaren) i Esters bok. Ishtar (Ester) har varit ett binamn till Atosa (Gaomatas hustru, Cyrus dotter).
شنبه، مهر ۲۹، ۱۳۹۱
نامهای اوستایی سه رودخانه محل دستگیرشدن مادیای اسکیتی در جنوب شهر مراغه
در زامیاد یشتِ اوستا در رابطه با محل دستگیر شدن افراسیاب (پُر آسیب) منظور مادیای اسکیتی که به دست پنجمین فرمانروای ماد کیاخسارو (کیخسرو) در کنار مراغه و در محل روستای ورجوی دستگیر گردیده و به قتل رسید، از سه رودخانه اَپَ غژارَ (آب تند رونده)، ونگهزدا (بهتر دهنده) یا همان ونگهو دائیتیا (رود شایسته خوب) و اَوژدان ون (رود پر آب، افراخ-رود) نام برده شده است که به ترتیب مطابق رودخانه سئِل چایی (رودخانه سیلابی، رود چیکان)، رودخانه موردی چای (دائیتی اوستا) و رودخانه صافی (افراهروذ) می باشند.
پنجشنبه، مهر ۲۰، ۱۳۹۱
اسپنوی و تژاو همان آمیتیدا و سپیتمه هستند.
نظر به معنی لفظی نامهای شاهنامه ای اسپنوی (خردمند) و تژاو (دارنده تیزی) این دو مطابق آمیتیدا (دانای منش نیک) و سپیتمه (سفید رخسار) یعنی دختر و داماد آستیاگ (اژی دهاک) پسر کیاخسارو (کیخسرو) می باشند. ظاهراً سپیتمه یا همان لهراسپ (تیزاسپ) از مغان سئورومتی- اسکیتی بوده است که از سوی مادیای اسکیتی (افراسیاب) به حکومت ولایات جنوب قفقاز (اران، آذربایجان، ارمنستان) گماشته شده بود که بعد در غیاب مادیای اسکیتی (گنوروس، افراسیاب) با کیاخسارو متحد شد و با نواده دختری او آمیتیدا ازدواج کرد. جمشید یعنی مؤبد درخشان از القاب وی بوده است.
هرتسفلد سپیتاک پسر همین سپیتمه، حاکم دربیکان بلخ در عهد کوروش را همان زرتشت سپیتمان می داند.
دوشنبه، مهر ۱۷، ۱۳۹۱
روستای هرق شهرستان مراغه در جایگاه زادگاه زرتشت
کتب پهلوی از جمله وندیداد پهلوی نام روستای زادگاهی زرتشت در آذربایجان را هراک (اراک) آورده اند. این نام را به صورت رک نیز نوشته و آن را با رغه (ری) مشتبه شده اند. این روستا اکنون نیز در شهرستان مراغه وجود دارد و هرق خوانده میشود. هراک به معنی محل نگهبانی و دژ است. بر روی تپه تاقدیسی بسیار بلند و مرتفع کنار این روستا پایه عظیم و طولانی یک دیوار دفاعی اخیراً کشف شده است. مردم محلی معتقدند که آن دیوار دفاعی حومه مراغه از شرق بوده است. محل باغهای بین روستای هرق و چیکان پر از تنورهای متروکه است که هردم از گاهی پیدا میشوند. این نشانگر آن است که هراک (هرق) روستایی بزرگ یا شهرک بوده است. شی چیکان محل نگهداری اوستای عهد ساسانی و آذرگشنسب قدیمی (کائین گبه ویران شده) نیز در حوالی آن واقع شده اند.
یکشنبه، مهر ۱۶، ۱۳۹۱
عزت الله زارع کاشانی، انساندوستی که وی بود
عزت الله زارع کاشانی مردی سلیم النفس و انساندوستی بود که در سال 1367 نه گفت و در راه اعتقادات خویش و تندروی های زمامداران، جان باخت. روزی مادر خانمم، خویشاوند سببی خود را سرزنش کرده بود چرا زحمت کشیده دو نوع غذا برای میهمانی درست کرده ای در حالی که یک نوع غذا کفاف میکرد.
یکشنبه، مهر ۰۹، ۱۳۹۱
داستان شروین و خورین شکلی از اسطوره گشتاسپ و زریر است
می دانیم که مطابق اسطوره گشتاسپ و کتایون و زریر،گشتاسپ سر کسب تاج و تخت از پدرش لهراسب قهر کرده به سرزمین روم رفت و در آنجا ضمن قهرمانیهایی با کتایون دخت قیصر روم ازدواج کرد. سرانجام برادر کوچکش زریر به دنبال وی آمد و او و کتایون را به ایران آورد. در داستان شروین (شاهزاده)و خورین (صاحب خورنه=فر ایزدی) که پسر برمیون (برمایون)به شمار رفته و زمانشان عهد ساسانی تصور شده است به وضوح یادآور گشتاسپ و زریر شاهنامه می باشند:
شروين، فرزند برميان (شايد: نريمان) از اهالي قزوين (دشتبي)، از سرداران ايراني بود كه در زمان يكي از شاهان ساساني (يزدگرد پدر يزدگرد اول به روايت حمزه اصفهاني و مجمل التواريخ، يا شاپور دوم ساساني به روايت حمدالله مستوفي، يا انوشيروان به روايت دينوري و سيرالملوك و نهايه الارب) مي زيست. پادشاه روم از او خواست كه كسي را به قيمومت فرزند صغيرش بگمارد. شروين بدين سمت مأمور گرديد و رهسپار روم شد و پس از بيست سال، به فرمان شاه ايران، مملكت روم را به شاهزاده رومي سپرد و به ايران بازگشت.(13) نويسندگان دوران اسلامي به داستان «شروين و خرين» (يا خورين) اشاره كرده اند. دينوري خرين را بنده (=ملوك) شروين خوانده و او را با صفات «سواركار جوانمرد و دلير» توصيف كرده است.
در شعري عربي شروين و خرين با صفات «شير شجاع و دلاور و دلير» ذكر شده اند و در شعري ديگر، در شرح تصويري بر ديوار، شروين «دستار بر سر، نشسته» و خرين «تازان در حالي كه با تيري بچه حيوان زيبا و زبان بسته اي را نشانه گرفته» توصيف شده است.(14) در مجمل التواريخ آمده است: «اندر عهد يزدجرد بن هرمز، قصه شروين و خورين بوده است، و آن كه روم خوانند، نه روم بوده است و شنيده ام روم را حلوان خوانده اند و آن تا... كه خورين او را بكشت، راه (=فاصله) داشته است، آنجا كه اكنون طاق گرا خوانند و شروين را آن زن جادو دوست گرفت كه مريه خوانندش و او را مدتي ببست، چنان كه در قصه گويند و خداي داند كيفيت آن.» از اين روايات معلوم مي شود كه داستان شروين از زمره رمانهاي تاريخي بوده است. از سوي ديگر «ابونواس» داستان شروين را هم تراز «ويس و رامين» آورده است. از اين رو، مي توان تصور كرد كه اين داستان داراي حوادث عاشقانه نيز بود. اين تصور را روايت حمدالله مستوفي نيز تأييد مي كند كه مي نويسد: «نام شروين در اشعار پهلوي(15) بسيار است. كتابي است در عشق نامه او، شروينيان خوانند.» حمزه اصفهاني در شرح شروين كه در يكي از «فارسيات ابونواس» آمده، مي نويسد كه داستاني (=احدوثه) بوده كه آن را با آواز مي خوانده اند.
شنبه، مهر ۰۸، ۱۳۹۱
کالای خارجی دشمن اصلی ما ایرانیان است (از منوچهر تقوی بیات)
در این دوران تحریم، کشور ما که مرغ تولید نمی کند هرچه قدر هم پول داشته باشد مردمش نمی توانند مرغ بخورند مگر آن که خودشان به تولید مرغ کمک کنند. از سوی دیگر، حکومت چون دلال و وارد کننده است به سودش نیست تا به تولید داخلی کمک کند. مردمی که در تولید ملی شرکت ندارند و درآمدشان با رونق اقتصاد مصرفی بیشتر می شود بر ضد اقتصاد تولیدی و بر ضد اقتصاد ملی عمل می کنند. کسانی که به مصرف بی رویه ی کالاهای وارداتی عادت کرده اند و بازرگانانی که سودشان از واردات به دست می آید همه دشمن اقتصاد ملی و حکومت ملی هستند.
واژه ی ملی از ملت در زبان تازی گرفته شده است و ملت به معنای آیین و کیش و دین است، اما در زبان امروزی ما پارسی زبانان ملت به گروهی از مردم گفته می شود که بر خاک معینی زندگی می کنند و تابع قدرت یک حکومت می باشند. اما حکومت ملی یعنی حکومتی که مردم یک کشور آن را با رأی آزاد خود انتخاب می کنند. روشن است که این مردم باید خانه ی مشترک خود را دوست داشته و یا بهتر بگوییم ملی بیاندیشند و در آبادانی و بهبود مرز و بوم خود بکوشند. آبادانی و رونق این خانه یا سرزمین اقتصاد نامیده می شود.
اقتصاد یا اکونومی از واژه ی اُکونوموس یونانی می آید. اُکونوموس (οἰκονόμος) یعنی کسی که خانه را اداره می کند. اُکُس (οἴκος) یعنی خانه و نِمو (نِمُνέμω) یعنی اداره کردن یا پخش و توزیع کردن. می دانیم که هیچ خانه ای بدون اقتصاد اداره نمی شود. زیربنای همه ی روابط و ساختارهای اجتماعی و سیاسی در یک کشور اقتصاد است.
خانه یا کشوری که اقتصاد نداشته باشد رو به ویرانی و نابودی می رود. درآمد و هزینه های کشور از تولید فراهم می شود. اگر تولید و درآمد نباشد هزینه های بی رویه همه ی منابع یک کشور را از بین می برد. کسانی که در تولید و آبادانی خانه یا کشور خود شرکت نمی کنند علاقه ای نیز به بهبود یا رونق آن ندارند. اقتصاد ملی و اندیشه ی ملی، از تولید ملی پدید می آید. کسی که از دسترنج خود خانه ای را بنا نکرده باشد برای نگهداری و رونق آن هم نخواهد کوشید. پس علاقه به فرهنگ ملی و یادگارهای ملی و خانه ی آبا و اجدادی از تولید ملی رونق و نیرو می گیرد. اگر تولید ملی نباشد علائق ملی و اندیشه ی ملی نیز به وجود نخواهد آمد.
فروختن نفت و دارایی های ملی و خریدن کالاهای خارجی و مونتاژ آن ها، بدون تولید ملی مانند آن است که فرزندی دارایی های خانه ی مادری خود را بفروشد و اتومبیل و لباس های رنگارنگ بخرد، این دارایی ها پایان می پذیرد و فرزند تنبل و بی کار به بدبختی و بی خانمانی دچار می شود. جنس خارجی یعنی از دست دادن دارایی ملی.
میهن ما و هم میهنان ما از کودتای انگلیسی سوم اسفند ۱۲۹۹ خورشیدی دچار اقتصاد مصرف شده اند. دولت های دست نشانده با فروش نفت و خرید کالاهای وارداتی روز به روز تولید و اقتصاد ملی ما را نابود ساخته و به زرق و برق زندگی تجملی و مصرفی مدرن افزوده اند. بدتر آن که با وارد کردن مواد غذایی و دیگر تولیدات کشاورزی مانند گندم و گوشت و پشم و پنبه و چوب و ابزارها و ماشین های ساخته شده، کشاورزی و تولید های کوچک از بین رفته و کشاورزان و صنعت گران کوچک، از کار بیکار شدند و برانبوه شهرنشینان سربار و غیرتولید کننده افزوده گردید. آن شهر نشینی که تولید کننده نباشد بلکه مصرف کننده باشد همیشه منفعتش در مصرف است و به اقتصاد مصرف یاری می رساند و اقتصاد مصرف یعنی نابودی تولید و اقتصاد ملی کشور.
آن کسی که ایرانی است باید به تولید ملی بیندیشد نه مانند امروز به مصرف کالاهای خارجی مانند کالاهای چین یا روس یا انگلیس و یا فرانسه و یا آمریکا. در شرائط امروز اگر یک دولت ملی هم سرکار بیاید، بدون کودتای خارجی ها به دلیل عدم امکانات ملی محکوم به سقوط و نابودی است. مردمی که در تولید ملی شرکت نکرده اند و اندیشه ی ملی ندارند حتا ملی بودن را بر نمی تابند و به ملی ها و ملیون ، می گویند " ملی گرا" . گراییدن و گرایش داشتن به معنای تمایل و کشش داشتن است. به یک ایرانی نمی توان ایرانی گرا یا ملی گرا گفت. یک ایرانی که در اندیشه ی تولید نیست و به مصرف جنس خارجی گرایش دارد مصرف گرا است.
در ایران اسلامی امروز، ما بیش از هفتاد ملیون مردمی داریم که چشم به واردات گندم و گوشت و مرغ و لبنیات و نیز پلاستیک و پارچه و تلفن و تلویزیون و ماشین های گوناگون دارند . پرسش این است که در مقابل این هفتاد ملیون طرفداران واردات کالای خارجی چند نفر تولید کننده یا طرفدار تولید ملی در ایران هست؟ امروز در ایران با یک اقتصاد سراپا وابسته به خارج، یک اقتصاد ملی و داخلی، محکوم به نابودی است.
از آن زمانی که رضا خان و پس از او پسرش با فروش نفت و دیگر دارایی های کشورما، ایران را به مصرف کننده ی کالاهای خارجی مبدل ساختند اقتصاد ملی و شیوه ی اندیشیدن ملی را نابود کردند. کودتای ۲۸ مرداد ( امرداد) را انگلیس و آمریکا و آخوندها و ارتشی ها برای آن به وجود آوردند که می دانستند که دکتر مصدق در راه اصلاح اقتصاد ملی و تولید ملی است. اگر در ایران دوران پهلوی ها، تولید ملی رونق داشت و صنایع ایران و بانک های ایران ملی بودند و سندیکاهای ملی و مردمی وجود داشت خود مردم و کارگران و سرمایه داران ملی در برابر کودتای خارجی قد علم کرده و مقاومت می کردند. تا آن دوران، نه تولید زیربنایی و ملی ، نه صنایع ملی ، نه کارگر تولیدکننده ی ملی نه نماینده ی مجلس ملی ، نه ارتش ملی پدید نیامده بود تا مصدق بتواند از این ابزارها به نفع مردم استفاده کند. ما هرچه داشتیم با اقتصاد وارداتی و وابسته به خارج گره خورده بود. با حکومت اسلامی این بدبختی صد چندان شده است و آخوندها چوب حراج به جان مردم و دارایی های ملی ما زده اند.
امروز اقتصاد ملی و فرهنگ ملی ما و حتا ادبیات ما و فردوسی و حافظ ما مورد هجوم اقتصاد وابسته و سرمایه داری خارجی قرار دارد. ما ملی ها و مصدقی ها ضمن داشتن آبرو و پیشینه ی آبرومندانه، پایگاه اقتصادی و طبقات اجتماعی پشتیبان، نداریم. اسلام گرایان و چپ گرایان خود را ملی ندانسته بلکه فراملیتی می دانند و برخی هم بدنبال جدا کردن ملت های کوچکتری از کشور ما هستند. در پناه حکومت های وابسته و دیکتاتوری و در پناه اسلام ناب محمدی، شکم های گرسنه ی محتاج به واردات خارجی و خارجی پسندها در اکثریت مطلق هستند. مردم به دنبال مصرف فراوان و بی رویه ی کالاهای خارجی هستند. دلار و یورو و پوند عزیز تر و گرانقدر تر از ریال و تومان هستند. گندم و گوشت و برنج و بیشتر تولیدات کشاورزی از خارج می آید. آنچه در ایران تولید می شود؛ از جمله هروئینی که دولت برای مسموم ساختن جوانان ما و فروش به خارج از ایران تولید می کند، مونتاژ و سرهم بندی شده ی کالاهای مصرفی خارجی است. حتا در شرائط تحریم های گسترده ارتش و بسیج و نیروهای بیکار داخلی حاضر نیستند به روستاها بروند و با ابزار های ساده برای مردم غذا فراهم کرده و تولید ملی را تقویت کنند. ماشین های جوجه کشی کوچک می تواند در هر ماه برای هرخانواده ی روستایی و غیرروستایی، ده ها جوجه تولید کند. ساختن ماشین جوجه کشی و تولید جوجه از بیکاری مردم هم می کاهد. بحران گوشت و مرغ بسادگی حل شدنی است. اما دولت و رانت خواران دولتی سودشان در صادرات نفت و وابسته بودن به اقتصاد وارداتی و دلالی و معامله با خارجیان است.
منوچهر تقوی بیات
استکهلم ـ سی ام شهریور ماه ۱۳۹۱ خورشیدی برابر با ۲۰ سپتامبر ۲۰۱۲ میلادی
بررسی آفات بلخ در روایت کتاب اوستایی وندیداد
در فرگرد اول وندیداد آفت چهارمین سرزمین آفریده اهورا مزدا یعنی بلخ زیبا را که اهریمن آفریده با سه کلمه "برَوَره" (وزوز کننده در اصطلاح مردم همدان) و اوسذه و نورتورا آورده اند. بروره را به درستی به معنی زنبور گرفته اند. اما در ترجمه اوسذ و نورتورا به نظر واحدی نرسیده اند. در حالی که فرهنگ لغتهای اوستایی و فارسی برای ریشه یابی آنها کفایت می کنند. اوسذه را به معانی گیاه سمی، خرفستر زهردار و یک گروه مورچه سمی گرفته اند و حدس زده اند نورتورا هم به معنی کرم گیاهخوار باشد. اما این کلمه به صورت نارد- تورا در فارسی و پهلوی به معنی پشه بزرگ و نیرومند است. اوسذه را هم در ترکیب اوستایی اوس-زه می توان به معنی خواهان آسیب زنی گرفت و آن را صفت بروره به شمار آورد. یعنی در مجموع زنبور نیش زننده (زن- بروره) است. بنابراین ترجمه آفتهای بلخ یعنی برور و اوسذ و نورتورا میشود: زنبور نیش و آسیب زننده و پشه بزرگ و نیرومند.
پنجشنبه، مهر ۰۶، ۱۳۹۱
پنج واقعه مهم در تاریخ ماد که نشان میدهند کیانیان اساطیری اوستا و شاهنامه همان پادشاهان ماد هستند
1- واقعه لشکرکشی آشوریان به شهر آمول (آمل): شانابوشو رئیس رئیسان آشوری در آغاز حکومت آشوربانیپال سوم به قصد دستگیری و تسلیم خشثریتی پادشاه ماد که از عهد اسرحدون به شهر آمل مازندران پناه برده بود، بدین شهر رهسپار میگردد و بر نمیگردد و نابود میشود (چون منابع آشوری نتیجه جنگ را به عمد گزارش نمی کنند و ماد بعد از آن مستقل می گردد).
2- فرائورت پادشاه کشورگشای ماد در حدود شهر گنجه اران غافلگیرانه از سوی مادیای اسکیتی مورد هجوم قرار گرفته و کشته میشود.
3- سرزمین اورارتو در سمت دریاچه ارومیه توسط کی آخسارو تسخیر میگردد.
4- شهر نینوا پایتخت آشور در آن سوی اربیل توسط کی آخسارو ویران می شود.
5- مادیای اسکیتی در سمت دریاچه ارومیه توسط کی آخسارو غافلگیر شده و مقتول میگردد.
متقابلاً طبق روایات ملی در باره کیانیان نظیر به نظیر می دانیم:
1- آسمان پیمایی کیکاوس با عقابانش (منظور مردم حوالی کوهستان کرکس کاشان) از فراز البرز به شهر آمل مازندران ختم میشود و وی در آنجا به محاصره دیوان مازنی می افتد تا اینکه رستم هفتخوان مازندران وی را از آنجا نجات می دهد.
2- سیاوش پسر کیکاوس (در واقع همان فرود کیکاوس) در شهر گنج دژ سیاوش به دست افراسیاب تورانی کشته میشود.
3- سرزمین بتخانه ها در سمت دریاچه چیچست به دست کیخسرو ویران میگردد.
4- دژ بهمن مقر دیوان در آن سوی اردبیل توسط کیخسرو نابود میشود.
5- افراسیاب تورانی (سکایی بسیار آسیب زننده) در کنار دریاچه چیچست توسط کیخسرو دستگیر و اعدام میگردد.
دوشنبه، مهر ۰۳، ۱۳۹۱
خوزستان همان ورنۀ اوستا است
بحث عیلام یا ایلام که دکتر مهرداد ملکزاده مطرح کرد منجر شد به اینکه با اندکی تحقیق بدانم عیلام دوبخشی بوده و دو قسمت شمالی (عیلامی نشین) و جنوبی (آرامی- صابئی نشین) تقسیم می شده است اینها در عهد دیرین با اسامی سومری نیم (بالایی، شمالی) و کیسه (پایینی، جنوبی) معروف بوده اند که بالایی از عهد کوروش دوم نیای کوروش سوم در دست هخامنشیان بوده و پایینی که محل آرامیان صابئی (صابئین، مغتسله) بوده تا عهد کوروش سوم در تصرف بابلیها بوده است و همان است که هرودوت و استرابون مردم خوزستان را تحت این نام سومری، کیسیان (پایینی ها، جنوبی ها) خوانده اند. یعنی سرزمین عیلام از عهد ویرانگری آشوربانیپال دوم پادشاه آشور عملاً تجزیه شده و استقلال خود را از دست داده بود. عیلام به دو معنی سرزمین رهبر فرزانه (= هل تمپت عیلامی ها) و نیز به معنی دانای علوم پوشیده و سّری (به عبری معادل ورنه اوستایی) بکار می رفته است. در حالت اول ریشۀ آن به کلمۀ عربی عَلّام به معنی بسیار دانشمند، فرزانه و فیلسوف بر میگردد. فرگرد اول وندیداد گناه مردمان آن سرزمین (ورنه، زادگاه فریدون/کوروش) را آیین غسل تعمید (ارثویاچه - دخشت) شمرده است. نامهای پارسی اواجیه و خوزستان به معنی سرزمین پایینی و سرزمین غسل تعمید بوده اند. چه در مورد نام دوم یعنی خوزستان می دانیم که خویذ (خوید) و خویستن در لغت پهلوی به ترتیب به معنی "عرق و آب زاید بدن و دهن" و "خیسانیدن و تر کردن" می باشند. بر اساس اسم اول نام شهر اهواز از ریشه پارسی اَه- اواجیه به معنی واقع در سرزمین پایینی (مرکز سرزمین جنوبی) یا خود همان اواجیه (سرزمین پایینی) اخذ شده بوده است. لذا در مجموع معلوم میگردد آرامیان باستانی جنوب خوزستان از صابیها بوده اند که اکنون تبدیل به اقلیتی در جنوب عراق و خوزستان شده اند. کلمۀ عربی خوض هم که مناسبت تامّی با نام خوزستان و صابئین دارد به معنی یکبار در آب غسل کردن بکار میرود از اصل ایرانی خویذ (خویس) یعنی خیس کردن گرفته شده است. لذا مهاجرت صابئین از سمت فلسطین تنها، افسانه ای بیش نیست و با همنام و مرتبط شدن نام یحیی مندائیان (در اصل مانی) با یحیی معمدان انجیلها پدید آمده است. کلمۀ سامی یحیی (از ریشۀ حّی، به معنی زنده می ماند) و واژۀ فارسی مانی (زنده می مانی) مترادف هستند.
در باب مطابقت ورنۀ اوستایی با خوزستان گفتنی است که منابع بابلی کوروش (فریدون شاهنامه= هخامنشی) پادشاه انشان (سرزمین سرور= هل تمپت) می شمارند. متقابلاً اوستا زادگاه فریدون را سرزمین چهار گوشۀ ورنه (سرزمین پوشیده و مخفی) معرفی می نماید که این نام ترجمه عبری نام عیلام (مخفی، سّری) است. ورنه در فرگرد اول وندیداد به عنوان چهاردهمین سرزمین آفریده اهورامزدا و زادگاه فریدون (کوروش) شمرده شده است و آفت اهریمن آفریدهً آن را ارثویاچه دخشته (نشانۀ غسل تعمید) به حساب آورده است. معنی نام اوستایی این سنت مردمان کهن جنوب خوزستان را بدون اطلاع از محل ورنه و سنتهای بومی آن مختلف ذکر کرده اند (شکست نا به هنگام تن، حیز غیر طبیعی، نشان شناسایی سرکش). ولی ریشۀ کلمه ارَثویاچه در کلمه اوستایی ارِث-نه (آبی که بر بدن جاری گردد) به وضوح باقی مانده است. چه در تفسیر پهلوی همین فقره وندیداد نیز ارثویاچه به اَوَ-رون (به پایین فرو رفتن[در آب] یا فرو ریختن [آب بر بدن]) ترجمه شده است.
کوروشنامه گزنفون به صراحت فتح شوش پایتخت عیلام را به کوروش دوم سردار کیاخسارو (هوخشتره، کیخسرو) نسبت داده است. طبق منابع بابلی در این عهد قسمت جنوبی و آرامی نشین عیلام در دست بابلیان بوده است.
نگارنده پیشتر همه جا نام ورنه را - به پیروی از برخی از ایرانشناسان و نظر استاد پورداود- با گیلان مطابق دانسته ام که این خطا از همراهی نام دیوان مازنی با دروغپرستان ورنه و شباهت ریشه نام گیلان با ورنه (علی القاعده گلنه) عاید گردیده است. حال مطمئن هستم که نام سرزمین گیلان (گیه-لان یا گی-اِل-ان= یعنی سرزمین گیاهان) در اساس ربطی با نام ورنه ندارد چه نام دیگر گیلانیان در منابع کهن یونانی داریتیان آمده است که به معنی مردم سرزمین درختان جنگلی است. اینکه اوستا مردم باستانی ورنه را دروغگویان و دشمنان ایرانیان به حساب آورده اند از آنجا ها عاید می شده است که صابیان عیلام- ورنه در جنوب بین النهرین و خوزستان پراکنده بوده اند و این باعث می شده است که این مردم به نمایندگی عیلامیان و بابلیان باستان دشمنان ایرانیان معرفی گردند و در این رابطه نامشان در ردیف دیوان مازنی (آشوریان) قرار گیرد. می دانیم نام مازنی دئوَ (دیوان مازندران) از عهد لشکرکشی رئیس رئیسان آشوری شانابوشو به شهر آمل مازندران که در تعقیب سومین پادشاه ماد، خشثریتی (کیکاوس) در آغاز حکومت آشوربانیپال صورت گرفت، به مازندران اطلاق شده است. امّا به نظر می رسد عنوان دروغگویی برای مردم ورنه (عیلام) به سبب اشتهار عنوان جادوگران این سرزمین نزد ایرانیان و بابلی ها بوده است که سرزمین خود را تحت اسامی هل تمپت (سرزمین سرور یا سروران دانا) و عیلام (سرزمین مردم بسیار فرزانه و دانای علوم سّری) می خوانده اند و این با باور اختصاص صفت دانایی مطلق به مغان در تعارض بوده است.
یکشنبه، مهر ۰۲، ۱۳۹۱
معنی نام عیلام
والتر هینتس می گوید "نام عیلامی عیلام یعنی هل تمپت مرکب است از هل (سرزمین) و تمپت (سرور فرزانه). در مجموع یعنی سرزمین سرور فرزانه". لذا نام عیلام را میشود از ریشه عربی علّام یعنی بسیار دانشمند، فرزانه و فیلسوف گرفت. لابد همین معنی باعث شده بودست که مغان نام اوستایی این سرزمین یعنی سرزمین چهار گوشه ورنه (سرزمین پوشیده و مخفی) را با عنوان دروغگویان همراه نمایند.
جالب است که در فرهنگ نامهای تورات تألیف هیچکاک معنی عیلام "سّری و مخفی" یعنی به همان معنی ورنه اوستایی آمده است.
شنبه، مهر ۰۱، ۱۳۹۱
دیوان مازنی و دروغگویان ورنه نامهایی بر آشوریان و عیلامیان بوده اند
این نظر من است تا نظر شما چه باشد
در اوستا در رابطه با پیشدادیان خونیرث (میتانیان واشوکانی) از دیوان مازنی (دیویسنان بزرگ) و دروغگویان ورنه (جادوگران دروغپرست سرزمین پوشیده یا پایینی) سخن گفته شده است. از آنجاییکه گفته میشود دیوان دژ بهمن (نینوا) در سمت اردبیل (در اصل اربیل) توسط کیخسرو (کی آخسارو، هوخشتره) از بین رفتند و رستم/گرشاسپ قبلاً ایشان را در عهد کیکاوس (خشثریتی) در مازندران در سمت شهر آمل شکست داده بود. لذا معلوم میگردد که از دیوان مازنی در اصل آشوریان منظور بوده اند. خود نام مازندران از همان لشکرکشی شانابوشو رئیس رئیسان آشوری به شهر آمل به یادگار مانده است.
اما سرزمین چهار گوشه ورنه هم که بعداً به صورت نامی بر گیلان در آمده بوده است؛ باید نامی اوستایی بر عیلام و بابل بوده باشد. چه ورنه زادگاه فریدون (منسوب به دوست منش یعنی هخامنشی) یعنی کوروش سوم به شمار رفته است و کوروش سوم خود را از سرزمین انشان (عیلام) معرفی نموده و در بابل تاجگذاری کرده است. لذا معلوم میشود که عیلام از عهد کوروش دوم (توس نوذری) سپهسالار کی آخسارو (کیخسرو، هوخشتره) به تصرف هخامنشیان در آمده بوده که کوروش سوم (فریدون) توانسته است در آنجا زاده شده باشد.
پنجشنبه، شهریور ۳۰، ۱۳۹۱
مطابقت ورهشی (یا مرهشی عیلامیان باستان) با قصبه فارسان چهار محال بختیاری
مرهشی یا در اصل ورهشی با قصبه فارسان در چهارمحال بختیاری قابل قیاس است. علی القاعده حرف "ف" به "جای "و" نشسته است. نظیر اوام که اکنون افام و فام گوئیم. سان (شان) هم در فارسی باستان از ریشه شی یعنی جا بوده است و حرف "ه" در وسط نام به تلخیص افتاده است. اینجانب قبلاً ورهشی را با خود ناحیه پارس (فارس) سنجیده بودم.
جمعه، شهریور ۲۴، ۱۳۹۱
برزۀ آذربایجان نامی بر شهرهای جزنق و شیز (تخت سلیمان) بوده است
جغرافی نویسان عهد اسلامی از دو شهر به نام برزۀ آذربایجان یاد می کنند: یکی که محل سابق آتشکدۀ آذرگشنسب پیش از حمل آن به شیز (تخت سلیمان) بوده است و دیگری برزه ای که در بین مراغه و سیسر (سنندج) قرار گرفته بوده که آن به وضوح مطابق با خود تخت سلیمان می باشد ولی مستشرقین به سهو محل آن را با سقز (سوریگاش باستانی) مطابقت داده اند. چه نام برزه (تختگاه بلند آتش مقدس یا مکان بلند) به وضوح یادآور نامهای کهن ساروگ (سرِ- اوج) و شیز والارانِ (شیز -والا-ران= شهر دارای دریاچۀ آب روان واقع در محل بلند) متعلق به این دژ کهن و باستانی می باشد که آتش آتشکدۀ آذرگشنسب از عهد خسرو انوشیروان یا خسرو پرویز از برزۀ سابق بدانجا منتقل شده بود. نام این شهرها در شکل ظاهر خودشان با نام بردعه اران (پرتَوَ) مشابهت داشته و گاهی با آن مشتبه شده است.
نام شیز (شی-زه) بدین هیئت به وضوح به معنی محل تراوش آب است و یا همانطوری که گفته میشود نام شیز معّرب نام پهلوی چیست (چیس یعنی کبود، شکلی از چاس سانسکریت) آن است که به آب نیلی رنگ دریاچه آن اطلاق می شده است. این جزء در نام اوستایی دریاچه کبودان (ارومیه) یعنی چیچست (چئایا- چاست سانسکریت یعنی به رنگ کبود) هم دیده میشود. نام این دژ را بر پایه این نام در عهد اعراب همچنین شابرجاست (شیا-ور-چاست= محل دریاچه نیلگون) می نامیده اند که به تصحیف شابورخاست گفته اند.
از گفتار فردوسی در شاهنامه به وضوح چنین بر می آید که در عهد فردوسی محل دستگیری افراسیاب (مادیای اسکیتی) را در اطراف این دریاچۀ شهر برزه (به تصحیف بردع) یعنی چیست یا حوالی دریاچه ارومیه (چیچست) گمان می کردند. ولی منظور اصلی فردوسی کدام برزه آذربایجان بوده است؟ چون همان طوریکه اشاره شد ابن فقیه و حسن قمی محل سابق آتشکده آذرگشنسب (شهر جزنق) در کوهپایه بین سهند و دریاچه ارومیه را نیز برزه (تختگاه بلند و جایگاه بلند) نامیده اند. راجع به معنی لفظی برزه گفتنی است که آن بیشتر به معنی تختگاه بلند آتش مقدس به کار می رفته است تا صرفاً به معنی جایگاه بلند. چنانکه کتاب پهلوی زادسپرم (فصل11-9) میگوید: "آتش آذرگشنسب را بر کوه اسنوند (سهند) در آتروپاتکان تخت نشین نمودند." شواهد و قرائن تاریخی و اساطیری به وضوح دال بر این است که دستگیری افراسیاب در همین برزۀ کوهپایۀ سهند روی داده است. چون از عهد انوشیروان یا خسرو پرویز آتش آتشکده آذرگشنسب را نیز که در نزدیکی محل دستگیر شدن افراسیاب (= پر آسیب، مادیای اسکیتی) قرار داشته بدین دژ منتقل نموده بودند؛ لذا این نام از آن به بعد همچنین بدین قلعه مستحکم اطلاق شده است. علاوه بر این، اینجا (دژ کولومیان منابع آشوری) محل به قتل رسیدن سارگون دوم پادشاه معروف آشوری به دست فراسپ (ایشپاکای، اسپارگاپیتس) فرمانروای اسکیتان (سکائیان پادشاهی شمال دریای سیاه) بوده است. از این روی این دژ را به نام این پادشاه اسکیتی فراسپ (پُر اسب) یا فراداسپ (دارنده اسبان فراوان) می نامیدند و این نام به سادگی با نام افراسیاب تورانی یعنی لقب ایرانی مادیای اسکیتی نواده فراسپ (ایشپاکای) مشتبه می شده است. کتب پهلوی در باب فراسپ می گویند که زئنیگوی تازی (زنگیاب) از سرزمین اعراب به ایران آمده و با نگاهش کشتار میکرد به دست افراسیاب (منظور فراسپ) که در این زمان صاحب فرّ ایزدی بود، به قتل رسید. لذا مسلم به نظر می رسد که این دژ (گنجک افراسیاب کتب پهلوی) محل دستگیری افراسیاب (مادیای اسکیتی) نبوده است و این تصور اگر هم می بوده بعداً پدید آمده است. محل دستگیری و قتل مادیای اسکیتی جنوب شهر مراغه در کنار آتشکده آذرگشنسب قدیمی بوده است. در آن نواحی هنوز قصر- معبد یا دخمه زیر زمینی مادیای اسکیتی اکنون به نام معبد مهری ورجوی خوانده میشود و به فاصله حدود 10 کیلومتری جنوب شرقی محل آتشکده آذرگشنسب قدیمی (کائین گبه= آتش اسب پادشاهی) در شهر ویران شده گزنک (جزنق) باقی مانده است. مطابق شاهنامه، کیخسرو (کیاخسارو، هوخشتره) در هنگام دستگیر شدن مادیای اسکیتی در کنار دریاچه چیچست در این آتشکده به راز و نیاز پرداخته بود. و این همان آتشکده آذرگشنسب قدیمی است که کتاب پهلوی زادسپرم به صراحت در مورد آن می گوید بین دریاچه چیچست و کوه سهند واقع شده است.
شهر مراغه در عهد باستان به نام مارگیانه نامیده میشده است چه بطلمیوس نام دریاچه ارومیه به نام این شهر چنین خوانده است. این نام را می توان می توان چنین معنی کرد: مار-گیه-انه که به معنی محل کشندگان و جنگجویان است. لذا این معنی به وضوح در مورد آن صدق می کنند چه اولاً شهرک محل آتشکده آذرگشنسب یعنی شهر گزنک (یعنی محل منسوب به جنگاوران) در هشت کیلومتری شرق- جنوب شرقی شهر مراغه، در منطقه کنونی کاراجیک (محل جنگجویان) قرار داشته و مانند خود این آتشکده منسوب به جنگجویان بوده است. ثانیاً نام این شهر در کتاب پهلوی شهرستانهای ایران به عنوان شهر زادگاهی زرتشت، آموی (اَمَ-او-ی، منسوب به آب نیرومند) یا آمول (اَمَ- او-ئول= شهر منسوب به آب نیرومند) آمده و ساختۀ زندک پر مرگ معرفی است که این معنی اخیر اشاره است به همان معنی مارگیانه یعنی محل جنگاوران. این مفهوم در توصیف ایرانویج (شهرستان مراغه) در فرگرد اول کتاب اوستایی وندیداد نیز مستتر است که در آن از مارهای ژیان (در حقیقت جنگجویان درنده) این ناحیه صحبت داشته است. در واقع نام هر سه آمل نواحی شمال ایران یعنی آمل زم در کنار جیحون و آمل مازندران و این آمل- مراغه به سبب آبهای نیرومند آنها بدیشان داده شده است. در واقع از هیئت فرضی نام مراغه در نزد احمد کسروی یعنی مار-آوا نیز معانی پر آب و محل منسوب به جنگجویان عاید میگردد. نام قدیمی شهر مراغه در کتب نویسندگان عهد اسلامی افراهروذ یا افراز رود آمده است که به معنی شهر رودخانه فراخ است؛ چه در اوستا نام رودخانه صافی در رابطه با جنگ نوذریان (پارسها) و تورانیان (اسکیتان، سکاها) که در محیط زندگی کودکی زرتشت اتفاق افتاده، ویتنگوهئیتی یعنی رود فراخ ذکر شده است. ولی نظر به نام کنونی و کهن رود آن یعنی صافی و ”اریخشانِ (آو-رخشانِ)" کتاب پهلوی دینکرد اصل نام آن همچنین افروزه رود (دارای رود درخشان) نیز درک می شده است. چه این معنی را در نامهای باستانی تر مراغه و کوه سهند یعنی اوئیش دیش (دارای آب درخشان) و آوائوش (دارای آبهای درخشان) نیز شاهد هستیم. ولی نام اوستایی کوه سهند یعنی اسنونت به معنی محل مرتع کوهستانی خالی از سکنه است و ربطی با این نامهای مذکور در کتیبه های آشوری ندارد.
در کتب پهلوی دو شهرک یا قصبه در اطراف مراغه زادگاه زرتشت به شمار رفته اند یکی روستای واقع در پیچ رود دارجه (مغانجیق= جایگاه مغان) دیگری شهرک هراک (= محل نگهبانی،هرای، اراک، رک) که نامش بر روی روستای هرق زنده مانده است. اخیراً پایه و اثر بنای عظیم دژ این شهرک توسط روستائیان بر تپه طاقدیسی مطول همین روستای هرق کشف شده است که گمان می برند حصار دفاعی بزرگ شرق شهر مراغه بوده است. وندیداد پهلوی به صراحت از شهر رک (هراک، محل ارگ) در آذربایجان به عنوان شهر زادگاهی زرتشت سخن می راند و آن را متمایز از رغه سمت تهران می داند. کولسره (کوره سره) شهرک بازارگاهی دام بین مراغه و میانه که محل آن را نتوانسته اند تعیین کنند، هم اکنون قراغاج نامیده میشود و بازار دامهایش همچنان برقرار است.
لذا مطالب مربوط به شهر برزه و مراغه از نويسنده: محمد حسن گنجی و عباس زرياب خويی در دایرة المعارف بزرگ اسلامی و همین طور یادداشتهای گذشته خودم این در این باب، نیاز به بازبینی و اصلاح دارند که در اینجا همین مطالب لازم الاصلاح از این دایرة المعارف را که در باره شهر مراغه و برزۀ آذربایجان تحت عنوان آذربایجان ذکر شده است، به عینه نقل می کنیم:
"...در میان شهرهای مذكور تنها مراغه نام عربی دارد (سَلَق گرچه عربی است، به معنی گردنه است و ظاهراً نام خاصی نیست) و از نام عربی آن شاید چنین استنباط شود كه این شهر در زمان اسلام بنا شده است، اما بلاذری تصریح میكند كه مراغه «افراز روذ» یا «افراه روذ» نامیده میشد. در آنجا سرگین زیاد بود و اسبان مروان بن محمد اموی حاكم ارمنستان و آذربایجان به هنگام بازگشت از جنگ «موقان» و «گیلان» در آنجا خوابیدند و غلتیدند و از این رو قریه مذكور «قریة المراغه» یعنی قریهای كه محل غلتیدن اسبان است نامیده شد و بعد مردم كلمه «قریه» را انداختند و گفتند «مراغه». مردم آنجا آن محل را به مروان «الجاء» كردند (یعنی برای آنكه از دست دزدان و راهزنان و متعدیان در امان باشند، آنجا را در پناه او قرار دادند) و او آنا را ساخت و نمایندگان او با مردم انس گرفتند و دل ایشان را به دست آوردند و مردم برای آنكه در پناه قدرت ایشان باشند (لِلتّعزُّز) در آنجا زیاد شدند و آنجا را آباد ساختند. بعد آن محل [در زمان بنیعباس ] با جاهای دیگر از املاك بنیامیه گرفته شد و جزو املاك یكی از دختران رشید در آمد... (ص 337).
اكنون به تفسیر گفتار بلاذری میپردازیم. او میگوید: در آنجا سرگین زیاد بود و آنجا را «افراه رود» میگفتند. در اینجا پیشنهاد مینورسكی در مقاله «جنگهای روم و بیزانس در آذربایجان» (ص 104 به بعد) در تعیین محل مراغه و انطباق آن با «فرا آته ـ وِرا» و «فرا ـ دِه اسپه»، پایتخت پادشاه آتروپاتنه یا آذربایجان در زمان آنتوان، معقول مینماید و من میتوانم برای آن دلایل بیشتری اقامه كنم: علاوه بر اینكه «افراه رود» ممكن است تحریفی از «فرا اته» باشد، مساله «فرا ـ ده ـ اسپه» یعنی «تولید كننده اسپان» جلبنظر میكند. این محل چنانكه از نامش پیداست برای تربیت اسب و چراگاه ستوران بسیار مناسب بوده و به همین جهت به نام «فرا ـ ده ـ اسپه» خوانده شده بوده است. قول بلاذری كه در آنجا «سرگین زیاد بود» نیز مؤید این معنی است. اما اطراف مراغه در زمانهای متأخر نیز محل «ایلخی» و جایگاه پرورش اسب بوده است. پس تقریباً جای تردید نمیماند كه مراغه در محل افراه رود = فرا اته = فراده اسپه بنا شده است و مردم آن كه از زمان امویان بر جان و مال و ملك خود بیمناك بودهاند، املاك خود را به ناجار به مروان امیر اموی دادهاند و خود را كارگر و كشاورز او ساختهاند. نمایندگان او مردم دیگر را كه پراكنده شده بودند، دوباره در آنجا جمع كردند و شهر رونق قدیمی خود را با نام جدید عربی «مراغه» باز یافت. استرابن برای اتروپاتنه دو پایتخت ذكر كرده است كه یكی «فراده اسپه» بوده است. ماركوارت و راولینسون (ماركوارت، 108) فراده اسپه را با شیز و تخت سلیمان كنونی (چشمه جوشان در میان كوههای جنوب غربی آذربایجان، نزدیك تكاب) یكی دانستهاند. چنانكه باز هم اشاره خواهیم كرد موقعیت این چشمه جوشان و آتشكده و كاخ آن به هیچ وجه برای شهر بودن مناسب نیست تا چه رسد به پایتخت بودن. آنجا برای پرورش اسب هم هیچ مناسب نیست و بنابراین فراده اسپه پایتخت قدیمی آذربایجان همین محل كنونی مراغه بوده است. مقدسی (ص 181) و جغرافینویسان دیگر گفتهاند كه مراغه در قدیمالایام اردوگاه (مُعَسْكَر) و «دارالاماره» بوده است. «قدیمالایام» زمان پیش از اسلام را میرساند و مقصود از آن قرون 1، 2 و 3ق/7، 8 و 9م نیست. یوسف بن ابی الساج هم كه در اوایل قرن 4ق/10م والی ارمنستان و آذربایجان بود ظاهراً مقرّش اردبیل بوده است. دلیل دیگر اینكه یاقوت در وجه تسمیه «میانج» میگوید: «برای آنكه در میان راه ]اردبیل[ به مراغه بوده است» (4/708). اصطخری نیز میگوید كه از اردبیل تا مراغه 40 فرسخ است و از اردبیل تا میانه 20 فرسخ (ص 194). پس میانه در وسط راه و میان اردبیل و مراغه بوده است و از این رو به آن «میانج» گفتهاند. میانه شهری قدیمی بوده است و اگر مراغه شهری جدیدالاحداث بوده است نمیتوان گفت كه شهری را به جهت واقع بودن میان یك محل معتبر (اردبیل) و یك محل ناشناخته (مراغه) «میانه» خواندهاند. پس مراغه همان فرا اته یا فراده اسپه یكی از دو پایتخت قدیمی آذربایجان بوده است و میانه را به جهت واقع شدن در میان این دو شهر به این نام خواندهاند. موقعیت مراغه ایجاب كرد كه در زمان هارون نیز لشكرگاه شود و در قیام بابك خرم دین از مواضع مهم نظامی برای مدد رساندن به افشین گردد. در نزدیكی میانه شهر «خونَجْ» قرار داشت كه به گفته مسكویه «اول حد آذربایجان از ناحیه ری بوده است» (5/400، حوادث سال 326ق). در خونَج پاسگاهی (مَرْصَد) بود برای گرفتن گمرك از صادرات آذربایجان به ری. مقاطعه یا «كنترات» این پاسگاه گمرك در سال به 000،100 درهم تا 000،000،1 درهم میرسید. به گفته ابن حوقل نظیر چنین پاسگاه گمركی و اموالی كه از آن میگذشت در دنیا مانند نداشت (ص 353).
به گفته بلاذری اردبیل به هنگام فتوح اسلامی «مدینه» یعنی شهر بزرگ و مركز آذربایجان بوده است و «مرزبان» «آذربایجان» در آنجا مینشست و گرفتن مالیات آذربایجان برعهده او بود (ص 333). اردبیل در نوشتههای نویسندگانی ارمنی «ارتاویت» است (تعلیقات مینورسكی بر سفرنامه ابودلف).
در صلح میان مرزبان آذربایجان و سردار عرب از «اكراد بلاشگان و سبلان و ساترودان (یا میان رودان) سخن رفته است. در كتیبه كعبه زردشت چنانكه گذشت «بلاسگان» آمده است و به گفته ابن خرداذبه در فهرست شاهانِ اردشیر نام «بلاشكان شاه» (در اصل: براشكان شاه) آمده است (ص 17). به نقل یاقوت (ذیل رَسّ) از ابودلف مِسْعَربن مُهَلْهِل نهر رسّ (ارس) به «صحرای بلاسجان» میرود و این صحرا طولش از برزند تا بَرْذَعه (واقع در ارّان) است (2/780). اما عبارت «و هی الی شاطی البحر» (این صحرا تا كرانه دریا) كه در عبارت ابودلف آمده گنگ است، زیرا اگر طول بلاشگان از برزند تا بردعه باشد، هیچكدام از این دو در كرانه دریا نیستند، مگر اینكه گفته شود كرانه دریا قسمت شرقی و خط برزند تا بردعه حد غربی بلاشگان باشد. ابودلف وَرْثان و بیلقان را نیز از بلاشگان میشمارد و میگوید در این دشت 000،5 قریه وجود دارد كه بیشتر آنها ویران است، ولی دیوارها و ساختمانها پابرجاست (یاقوت، 2/780). «اكراد بلاشگان» به جهت چراگاههای این دشت و مناسب بودن آن برای زندگانی شبانی و تربیت اغنام و احشام در آنجا سكنی كرده بودند. وجود اكراد در این دشت از جای دیگر نیز تأیید میشود و آن وجود دروازهای بوده است در بَرْدَعه به نام «باب الاكراد» (یاقوت، ذیل بَرْذَعه)، و اگر بردعه در كنار دشت بلاشگان قرار داشته این دروازه بایست به سمت آن بوده باشد. یاقوت گفته بردعه در اقصای آذربایجان است (1/558) و ابن الفقیه آن را واقع در ارّان و آخر حد آذربایجان دانسته است (ص 285). باید در اینجا اضافه كنم كه نام پادشاه بلاشگان در منابع ارمنی آمده است (ماركوارت، 120). ساترودان یا میان رودان اكنون برای نویسنده این مقاله معلوم نیست.
وَرْثان به گفته ابن خرداذبه آخرین «عمل» آذربایجان بوده و از بَرْزند تا بلاشگان و ورثان 12 فرسخ بوده است (ص 121). پس به گفته ابن خرداذبه و تأیید منابع قدیمتر بلاشگان جزء آذربایجان نبوده است، اما در قرنهای 4 و 5 ق/10 و 11م تا زمان یاقوت براثر تسلط مسلمانان بر سراسر آذربایجان و ارّان و اسلام آوردن اهالی جغرافینویسان حدود ارّان و آذربایجان را گم كردند و از اینرو گاهی حد آذربایجان را تا قسمتهای خیلی شمالیتر رود ارس بالا بردهاند. وَرْثان به گفته بلاذری ابتدا پادگانی نظامی (منظره، در روایتی) یا پلی (قنطره، در روایتی دیگر) بوده است و مروان بن محمد اموی در آن بناهایی ساخت و گرد آن بارویی بست (ص 337). پادگان نظامی بودن آن، «مرز» بودن آن را تأیید میكند. به گفته ابن حوقل رودخانه ارس بر درِ «وَرْثان» دو شاخه میشد: شاخهای به سوی رود كُر میرفت و شاخهای به سوی دریای طبرستان (ص 345). این معنی، «قنطره» یا پل بودن ورثان را تأیید میكند. وَرْثان را ارمنیان «وردانه كَرْت» میخواندند (ماركوارت، 111 كه به معنی «ساخته وَرْثان یا وارتان» است.
سیسَرْ كه در جنوب غربی آذربایجان بوده است با سِنَه (سنندج) واقع در كردستان امروز تطبیق میشود (پاولی، ذیل «الینزه»؛ ماركوارت، 111) و آن را «سیسر صد خانیه» (صد خانیك) میگفتند یعنی دارای 30 سر و 100 چشمه. شاید این «صد چشمه» با كوههای «چهل چشمه» كردستان امروز یكی باشد كه بعضی از شعب رود قزلاوزن در آن جریان دارد. به گفته بلاذری سیسر چراگاه چارپایان كردان و دیگران بود. این ناحیه كه حد آذربایجان و دینور و همدان بود [در زمان مهدی عباسی] پناهگاه راهزنان شد. مهدی فرمان داد تا در آن موضع شهری بنا كنند كه پناهگاه و «حصن» در برابر دزدان باشد. عاملان مهدی شهر سیسر را ساختند و به دور آن بارویی كشیدند و مردم را در آن جای دادند و رستاق «مای بَهْرَج» [در اصل: ماینهرج] را از دینور و رستاق «جوذمه» را از آذربایجان از كوره بَرْزه و رستاقِ (در اصل «رسطف!») خانیجر را به آن پیوستند و از جمع این رستاقها «كوره»ای پدید آمد و مالیات آن به سیسر تعلق گرفت (ص 318). مایبَهْرَج «ماذْپَهْرگ» است یعنی دیدبان ماد. از این نام دانسته میشود كه اینجا آغاز ناحیه وسیع ماد بوده است. خانیجر به معنی كوهِ چشمه (خانی = چشمه و جریاگر = كوه) و یكی از كوههای كردستان بوده است. این «كوره» اساس پیدایش كردستان امروزی ایران است و معلوم میشود كه قسمتی از آن یعنی رستاق جوذمه از آذربایجان بوده است. از محل كنونی جوذمه من اطلاعی ندارم.
برزه بر سر راه مراغه به سیسر بوده است و فاصله میان آن و مراغه را 15 فرسخ نوشتهاند (ابن خرداذبه، 121). پس باید همچنانكه مینورسكی در مقاله مذكور حدس زده است، محل برزه را در سَقِّز كنونی جستجو كرد. به گفته جغرافینویسان قرن 4ق/10م در میان مراغه و برزه شهر سابُرْخاست قرار داشت. محل آن را میتوان با میاندوآب كنونی تطبیق كرد. مینورسكی در مقاله مذكور (ص 107) با توجه به صور مُحَّرف این نام در كتب جغرافیایی احتمال میدهد كه همان «بئر الجاست» باشد كه در طبری (اول /616) به صورت «بئرالجاسف» ذكر شده است. برزه دیگری در احسنالتقاسیم ذكر شده است (ص 382) كه با برزه مذكور ارتباطی ندارد. بلاذری برزه (یعنی ناحیه واقع میان مراغه و سیسر) را «كوره» خوانده است (ص 338) و كوره بنابر تعریف یاقوت شامل چند قریه است كه قصبه یا شهری در مركز آن باشد (1/39). پس از فتح اسلام در این كوره قبیله «اَوْد» از قبایل عربستان جنوبی ساكن شدند و مردی از ایشان مردم را در قصبه آن جمع كرد و حصنی به دور آن كشید. بلاذری میگوید در 239ق/853م برخلاف میل اودی، مالكِ این قصبه، منبری در آنجا گذاشتند (ص 338). شاید علت مخالفت آن بوده است كه در صورت داشتن منبر آن محل تبدیل به شهر بزرگ میشده و در این صورت والی آن میبایست از سوی خلیفه یا گماشته او تعیین شود، در صورتی كه در ده یا شهر كوچك مالك آن خود میتوانست حاكم آن هم باشد.
كولسره یا كورسره میان مراغه و سراب بوده است (ابن خرداذبه، 120). از مراغه تا كولسره 10 فرسخ و از آنجا تا سراه (سراب) 10 فرسخ و از آنجا تا «نیر» 5 فرسخ و از آنجا تا اردبیل 5 فرسخ بوده است (ابن خرداذبه، همانجا). به گفته ابن حوقل كولسره قصری با بارویی بزرگ بود و ساحَت و رستاقی پهناور داشته است (ص 351، 352) و در آنجا در سر هر ماه قمری بازاری تشكیل میشد كه انواع كالاها و امتعه بازرگانی در آن عرضه میگردید و در آن از 000،100 تا 000،000،1 گوسفند فروخته میشد. موضع كولسره اكنون شناخته نیست و شاید با هشترود كنونی یا موضعی نزدیك به آن منطبق شود. از گفته ابن حوقل استنباط میشود كه كولسره شهر نبوده و بازارگاه چادرنشینان و دامداران كوههای سهند و سبلان بوده و از آنجا به شهرهای مركزی و غربی ایران گوسفند و دام صادر میشده است. به طور كلی آنچه در ابن حوقل و اصطخری و حتی ابن خرداذبه درباره تعیین مسافات میان كولسره و مراغه و اردبیل آمده مشكوك است و محتاج تأمل بیشتری. شاید قول ابن حوقل كه كولسره میان اردبیل و سراب است به واقعیت نزدیكتر باشد كه در این صورت البته نمیتوان آن را با هشترود منطبق كرد. به گفته ابن خرداذبه از اردبیل تا موقان 10 فرسخ بوده است (ص 120). این موقان چسبیده به سرزمین گیلان بوده است، زیرا به گفته بلاذری حُذَیفه بن الیمان پس از فتح آذربایجان به سرزمین «موقان و جیلان» تاخت (ص 334، 337) و نیز به گفته همو عبدالله بن شِبْل احمسی در 25ق/646م بر اهل «موقان و ببر و طیلسان» تاخت (همو، 335). همین واقعه را طبری در حوادث 24ق/645م نقل كرده است و بجای عبدالله بن شبل «عبدالله بن شُبَیل» آورده است...."
نام شیز (شی-زه) بدین هیئت به وضوح به معنی محل تراوش آب است و یا همانطوری که گفته میشود نام شیز معّرب نام پهلوی چیست (چیس یعنی کبود، شکلی از چاس سانسکریت) آن است که به آب نیلی رنگ دریاچه آن اطلاق می شده است. این جزء در نام اوستایی دریاچه کبودان (ارومیه) یعنی چیچست (چئایا- چاست سانسکریت یعنی به رنگ کبود) هم دیده میشود. نام این دژ را بر پایه این نام در عهد اعراب همچنین شابرجاست (شیا-ور-چاست= محل دریاچه نیلگون) می نامیده اند که به تصحیف شابورخاست گفته اند.
از گفتار فردوسی در شاهنامه به وضوح چنین بر می آید که در عهد فردوسی محل دستگیری افراسیاب (مادیای اسکیتی) را در اطراف این دریاچۀ شهر برزه (به تصحیف بردع) یعنی چیست یا حوالی دریاچه ارومیه (چیچست) گمان می کردند. ولی منظور اصلی فردوسی کدام برزه آذربایجان بوده است؟ چون همان طوریکه اشاره شد ابن فقیه و حسن قمی محل سابق آتشکده آذرگشنسب (شهر جزنق) در کوهپایه بین سهند و دریاچه ارومیه را نیز برزه (تختگاه بلند و جایگاه بلند) نامیده اند. راجع به معنی لفظی برزه گفتنی است که آن بیشتر به معنی تختگاه بلند آتش مقدس به کار می رفته است تا صرفاً به معنی جایگاه بلند. چنانکه کتاب پهلوی زادسپرم (فصل11-9) میگوید: "آتش آذرگشنسب را بر کوه اسنوند (سهند) در آتروپاتکان تخت نشین نمودند." شواهد و قرائن تاریخی و اساطیری به وضوح دال بر این است که دستگیری افراسیاب در همین برزۀ کوهپایۀ سهند روی داده است. چون از عهد انوشیروان یا خسرو پرویز آتش آتشکده آذرگشنسب را نیز که در نزدیکی محل دستگیر شدن افراسیاب (= پر آسیب، مادیای اسکیتی) قرار داشته بدین دژ منتقل نموده بودند؛ لذا این نام از آن به بعد همچنین بدین قلعه مستحکم اطلاق شده است. علاوه بر این، اینجا (دژ کولومیان منابع آشوری) محل به قتل رسیدن سارگون دوم پادشاه معروف آشوری به دست فراسپ (ایشپاکای، اسپارگاپیتس) فرمانروای اسکیتان (سکائیان پادشاهی شمال دریای سیاه) بوده است. از این روی این دژ را به نام این پادشاه اسکیتی فراسپ (پُر اسب) یا فراداسپ (دارنده اسبان فراوان) می نامیدند و این نام به سادگی با نام افراسیاب تورانی یعنی لقب ایرانی مادیای اسکیتی نواده فراسپ (ایشپاکای) مشتبه می شده است. کتب پهلوی در باب فراسپ می گویند که زئنیگوی تازی (زنگیاب) از سرزمین اعراب به ایران آمده و با نگاهش کشتار میکرد به دست افراسیاب (منظور فراسپ) که در این زمان صاحب فرّ ایزدی بود، به قتل رسید. لذا مسلم به نظر می رسد که این دژ (گنجک افراسیاب کتب پهلوی) محل دستگیری افراسیاب (مادیای اسکیتی) نبوده است و این تصور اگر هم می بوده بعداً پدید آمده است. محل دستگیری و قتل مادیای اسکیتی جنوب شهر مراغه در کنار آتشکده آذرگشنسب قدیمی بوده است. در آن نواحی هنوز قصر- معبد یا دخمه زیر زمینی مادیای اسکیتی اکنون به نام معبد مهری ورجوی خوانده میشود و به فاصله حدود 10 کیلومتری جنوب شرقی محل آتشکده آذرگشنسب قدیمی (کائین گبه= آتش اسب پادشاهی) در شهر ویران شده گزنک (جزنق) باقی مانده است. مطابق شاهنامه، کیخسرو (کیاخسارو، هوخشتره) در هنگام دستگیر شدن مادیای اسکیتی در کنار دریاچه چیچست در این آتشکده به راز و نیاز پرداخته بود. و این همان آتشکده آذرگشنسب قدیمی است که کتاب پهلوی زادسپرم به صراحت در مورد آن می گوید بین دریاچه چیچست و کوه سهند واقع شده است.
شهر مراغه در عهد باستان به نام مارگیانه نامیده میشده است چه بطلمیوس نام دریاچه ارومیه به نام این شهر چنین خوانده است. این نام را می توان می توان چنین معنی کرد: مار-گیه-انه که به معنی محل کشندگان و جنگجویان است. لذا این معنی به وضوح در مورد آن صدق می کنند چه اولاً شهرک محل آتشکده آذرگشنسب یعنی شهر گزنک (یعنی محل منسوب به جنگاوران) در هشت کیلومتری شرق- جنوب شرقی شهر مراغه، در منطقه کنونی کاراجیک (محل جنگجویان) قرار داشته و مانند خود این آتشکده منسوب به جنگجویان بوده است. ثانیاً نام این شهر در کتاب پهلوی شهرستانهای ایران به عنوان شهر زادگاهی زرتشت، آموی (اَمَ-او-ی، منسوب به آب نیرومند) یا آمول (اَمَ- او-ئول= شهر منسوب به آب نیرومند) آمده و ساختۀ زندک پر مرگ معرفی است که این معنی اخیر اشاره است به همان معنی مارگیانه یعنی محل جنگاوران. این مفهوم در توصیف ایرانویج (شهرستان مراغه) در فرگرد اول کتاب اوستایی وندیداد نیز مستتر است که در آن از مارهای ژیان (در حقیقت جنگجویان درنده) این ناحیه صحبت داشته است. در واقع نام هر سه آمل نواحی شمال ایران یعنی آمل زم در کنار جیحون و آمل مازندران و این آمل- مراغه به سبب آبهای نیرومند آنها بدیشان داده شده است. در واقع از هیئت فرضی نام مراغه در نزد احمد کسروی یعنی مار-آوا نیز معانی پر آب و محل منسوب به جنگجویان عاید میگردد. نام قدیمی شهر مراغه در کتب نویسندگان عهد اسلامی افراهروذ یا افراز رود آمده است که به معنی شهر رودخانه فراخ است؛ چه در اوستا نام رودخانه صافی در رابطه با جنگ نوذریان (پارسها) و تورانیان (اسکیتان، سکاها) که در محیط زندگی کودکی زرتشت اتفاق افتاده، ویتنگوهئیتی یعنی رود فراخ ذکر شده است. ولی نظر به نام کنونی و کهن رود آن یعنی صافی و ”اریخشانِ (آو-رخشانِ)" کتاب پهلوی دینکرد اصل نام آن همچنین افروزه رود (دارای رود درخشان) نیز درک می شده است. چه این معنی را در نامهای باستانی تر مراغه و کوه سهند یعنی اوئیش دیش (دارای آب درخشان) و آوائوش (دارای آبهای درخشان) نیز شاهد هستیم. ولی نام اوستایی کوه سهند یعنی اسنونت به معنی محل مرتع کوهستانی خالی از سکنه است و ربطی با این نامهای مذکور در کتیبه های آشوری ندارد.
در کتب پهلوی دو شهرک یا قصبه در اطراف مراغه زادگاه زرتشت به شمار رفته اند یکی روستای واقع در پیچ رود دارجه (مغانجیق= جایگاه مغان) دیگری شهرک هراک (= محل نگهبانی،هرای، اراک، رک) که نامش بر روی روستای هرق زنده مانده است. اخیراً پایه و اثر بنای عظیم دژ این شهرک توسط روستائیان بر تپه طاقدیسی مطول همین روستای هرق کشف شده است که گمان می برند حصار دفاعی بزرگ شرق شهر مراغه بوده است. وندیداد پهلوی به صراحت از شهر رک (هراک، محل ارگ) در آذربایجان به عنوان شهر زادگاهی زرتشت سخن می راند و آن را متمایز از رغه سمت تهران می داند. کولسره (کوره سره) شهرک بازارگاهی دام بین مراغه و میانه که محل آن را نتوانسته اند تعیین کنند، هم اکنون قراغاج نامیده میشود و بازار دامهایش همچنان برقرار است.
لذا مطالب مربوط به شهر برزه و مراغه از نويسنده: محمد حسن گنجی و عباس زرياب خويی در دایرة المعارف بزرگ اسلامی و همین طور یادداشتهای گذشته خودم این در این باب، نیاز به بازبینی و اصلاح دارند که در اینجا همین مطالب لازم الاصلاح از این دایرة المعارف را که در باره شهر مراغه و برزۀ آذربایجان تحت عنوان آذربایجان ذکر شده است، به عینه نقل می کنیم:
"...در میان شهرهای مذكور تنها مراغه نام عربی دارد (سَلَق گرچه عربی است، به معنی گردنه است و ظاهراً نام خاصی نیست) و از نام عربی آن شاید چنین استنباط شود كه این شهر در زمان اسلام بنا شده است، اما بلاذری تصریح میكند كه مراغه «افراز روذ» یا «افراه روذ» نامیده میشد. در آنجا سرگین زیاد بود و اسبان مروان بن محمد اموی حاكم ارمنستان و آذربایجان به هنگام بازگشت از جنگ «موقان» و «گیلان» در آنجا خوابیدند و غلتیدند و از این رو قریه مذكور «قریة المراغه» یعنی قریهای كه محل غلتیدن اسبان است نامیده شد و بعد مردم كلمه «قریه» را انداختند و گفتند «مراغه». مردم آنجا آن محل را به مروان «الجاء» كردند (یعنی برای آنكه از دست دزدان و راهزنان و متعدیان در امان باشند، آنجا را در پناه او قرار دادند) و او آنا را ساخت و نمایندگان او با مردم انس گرفتند و دل ایشان را به دست آوردند و مردم برای آنكه در پناه قدرت ایشان باشند (لِلتّعزُّز) در آنجا زیاد شدند و آنجا را آباد ساختند. بعد آن محل [در زمان بنیعباس ] با جاهای دیگر از املاك بنیامیه گرفته شد و جزو املاك یكی از دختران رشید در آمد... (ص 337).
اكنون به تفسیر گفتار بلاذری میپردازیم. او میگوید: در آنجا سرگین زیاد بود و آنجا را «افراه رود» میگفتند. در اینجا پیشنهاد مینورسكی در مقاله «جنگهای روم و بیزانس در آذربایجان» (ص 104 به بعد) در تعیین محل مراغه و انطباق آن با «فرا آته ـ وِرا» و «فرا ـ دِه اسپه»، پایتخت پادشاه آتروپاتنه یا آذربایجان در زمان آنتوان، معقول مینماید و من میتوانم برای آن دلایل بیشتری اقامه كنم: علاوه بر اینكه «افراه رود» ممكن است تحریفی از «فرا اته» باشد، مساله «فرا ـ ده ـ اسپه» یعنی «تولید كننده اسپان» جلبنظر میكند. این محل چنانكه از نامش پیداست برای تربیت اسب و چراگاه ستوران بسیار مناسب بوده و به همین جهت به نام «فرا ـ ده ـ اسپه» خوانده شده بوده است. قول بلاذری كه در آنجا «سرگین زیاد بود» نیز مؤید این معنی است. اما اطراف مراغه در زمانهای متأخر نیز محل «ایلخی» و جایگاه پرورش اسب بوده است. پس تقریباً جای تردید نمیماند كه مراغه در محل افراه رود = فرا اته = فراده اسپه بنا شده است و مردم آن كه از زمان امویان بر جان و مال و ملك خود بیمناك بودهاند، املاك خود را به ناجار به مروان امیر اموی دادهاند و خود را كارگر و كشاورز او ساختهاند. نمایندگان او مردم دیگر را كه پراكنده شده بودند، دوباره در آنجا جمع كردند و شهر رونق قدیمی خود را با نام جدید عربی «مراغه» باز یافت. استرابن برای اتروپاتنه دو پایتخت ذكر كرده است كه یكی «فراده اسپه» بوده است. ماركوارت و راولینسون (ماركوارت، 108) فراده اسپه را با شیز و تخت سلیمان كنونی (چشمه جوشان در میان كوههای جنوب غربی آذربایجان، نزدیك تكاب) یكی دانستهاند. چنانكه باز هم اشاره خواهیم كرد موقعیت این چشمه جوشان و آتشكده و كاخ آن به هیچ وجه برای شهر بودن مناسب نیست تا چه رسد به پایتخت بودن. آنجا برای پرورش اسب هم هیچ مناسب نیست و بنابراین فراده اسپه پایتخت قدیمی آذربایجان همین محل كنونی مراغه بوده است. مقدسی (ص 181) و جغرافینویسان دیگر گفتهاند كه مراغه در قدیمالایام اردوگاه (مُعَسْكَر) و «دارالاماره» بوده است. «قدیمالایام» زمان پیش از اسلام را میرساند و مقصود از آن قرون 1، 2 و 3ق/7، 8 و 9م نیست. یوسف بن ابی الساج هم كه در اوایل قرن 4ق/10م والی ارمنستان و آذربایجان بود ظاهراً مقرّش اردبیل بوده است. دلیل دیگر اینكه یاقوت در وجه تسمیه «میانج» میگوید: «برای آنكه در میان راه ]اردبیل[ به مراغه بوده است» (4/708). اصطخری نیز میگوید كه از اردبیل تا مراغه 40 فرسخ است و از اردبیل تا میانه 20 فرسخ (ص 194). پس میانه در وسط راه و میان اردبیل و مراغه بوده است و از این رو به آن «میانج» گفتهاند. میانه شهری قدیمی بوده است و اگر مراغه شهری جدیدالاحداث بوده است نمیتوان گفت كه شهری را به جهت واقع بودن میان یك محل معتبر (اردبیل) و یك محل ناشناخته (مراغه) «میانه» خواندهاند. پس مراغه همان فرا اته یا فراده اسپه یكی از دو پایتخت قدیمی آذربایجان بوده است و میانه را به جهت واقع شدن در میان این دو شهر به این نام خواندهاند. موقعیت مراغه ایجاب كرد كه در زمان هارون نیز لشكرگاه شود و در قیام بابك خرم دین از مواضع مهم نظامی برای مدد رساندن به افشین گردد. در نزدیكی میانه شهر «خونَجْ» قرار داشت كه به گفته مسكویه «اول حد آذربایجان از ناحیه ری بوده است» (5/400، حوادث سال 326ق). در خونَج پاسگاهی (مَرْصَد) بود برای گرفتن گمرك از صادرات آذربایجان به ری. مقاطعه یا «كنترات» این پاسگاه گمرك در سال به 000،100 درهم تا 000،000،1 درهم میرسید. به گفته ابن حوقل نظیر چنین پاسگاه گمركی و اموالی كه از آن میگذشت در دنیا مانند نداشت (ص 353).
به گفته بلاذری اردبیل به هنگام فتوح اسلامی «مدینه» یعنی شهر بزرگ و مركز آذربایجان بوده است و «مرزبان» «آذربایجان» در آنجا مینشست و گرفتن مالیات آذربایجان برعهده او بود (ص 333). اردبیل در نوشتههای نویسندگانی ارمنی «ارتاویت» است (تعلیقات مینورسكی بر سفرنامه ابودلف).
در صلح میان مرزبان آذربایجان و سردار عرب از «اكراد بلاشگان و سبلان و ساترودان (یا میان رودان) سخن رفته است. در كتیبه كعبه زردشت چنانكه گذشت «بلاسگان» آمده است و به گفته ابن خرداذبه در فهرست شاهانِ اردشیر نام «بلاشكان شاه» (در اصل: براشكان شاه) آمده است (ص 17). به نقل یاقوت (ذیل رَسّ) از ابودلف مِسْعَربن مُهَلْهِل نهر رسّ (ارس) به «صحرای بلاسجان» میرود و این صحرا طولش از برزند تا بَرْذَعه (واقع در ارّان) است (2/780). اما عبارت «و هی الی شاطی البحر» (این صحرا تا كرانه دریا) كه در عبارت ابودلف آمده گنگ است، زیرا اگر طول بلاشگان از برزند تا بردعه باشد، هیچكدام از این دو در كرانه دریا نیستند، مگر اینكه گفته شود كرانه دریا قسمت شرقی و خط برزند تا بردعه حد غربی بلاشگان باشد. ابودلف وَرْثان و بیلقان را نیز از بلاشگان میشمارد و میگوید در این دشت 000،5 قریه وجود دارد كه بیشتر آنها ویران است، ولی دیوارها و ساختمانها پابرجاست (یاقوت، 2/780). «اكراد بلاشگان» به جهت چراگاههای این دشت و مناسب بودن آن برای زندگانی شبانی و تربیت اغنام و احشام در آنجا سكنی كرده بودند. وجود اكراد در این دشت از جای دیگر نیز تأیید میشود و آن وجود دروازهای بوده است در بَرْدَعه به نام «باب الاكراد» (یاقوت، ذیل بَرْذَعه)، و اگر بردعه در كنار دشت بلاشگان قرار داشته این دروازه بایست به سمت آن بوده باشد. یاقوت گفته بردعه در اقصای آذربایجان است (1/558) و ابن الفقیه آن را واقع در ارّان و آخر حد آذربایجان دانسته است (ص 285). باید در اینجا اضافه كنم كه نام پادشاه بلاشگان در منابع ارمنی آمده است (ماركوارت، 120). ساترودان یا میان رودان اكنون برای نویسنده این مقاله معلوم نیست.
وَرْثان به گفته ابن خرداذبه آخرین «عمل» آذربایجان بوده و از بَرْزند تا بلاشگان و ورثان 12 فرسخ بوده است (ص 121). پس به گفته ابن خرداذبه و تأیید منابع قدیمتر بلاشگان جزء آذربایجان نبوده است، اما در قرنهای 4 و 5 ق/10 و 11م تا زمان یاقوت براثر تسلط مسلمانان بر سراسر آذربایجان و ارّان و اسلام آوردن اهالی جغرافینویسان حدود ارّان و آذربایجان را گم كردند و از اینرو گاهی حد آذربایجان را تا قسمتهای خیلی شمالیتر رود ارس بالا بردهاند. وَرْثان به گفته بلاذری ابتدا پادگانی نظامی (منظره، در روایتی) یا پلی (قنطره، در روایتی دیگر) بوده است و مروان بن محمد اموی در آن بناهایی ساخت و گرد آن بارویی بست (ص 337). پادگان نظامی بودن آن، «مرز» بودن آن را تأیید میكند. به گفته ابن حوقل رودخانه ارس بر درِ «وَرْثان» دو شاخه میشد: شاخهای به سوی رود كُر میرفت و شاخهای به سوی دریای طبرستان (ص 345). این معنی، «قنطره» یا پل بودن ورثان را تأیید میكند. وَرْثان را ارمنیان «وردانه كَرْت» میخواندند (ماركوارت، 111 كه به معنی «ساخته وَرْثان یا وارتان» است.
سیسَرْ كه در جنوب غربی آذربایجان بوده است با سِنَه (سنندج) واقع در كردستان امروز تطبیق میشود (پاولی، ذیل «الینزه»؛ ماركوارت، 111) و آن را «سیسر صد خانیه» (صد خانیك) میگفتند یعنی دارای 30 سر و 100 چشمه. شاید این «صد چشمه» با كوههای «چهل چشمه» كردستان امروز یكی باشد كه بعضی از شعب رود قزلاوزن در آن جریان دارد. به گفته بلاذری سیسر چراگاه چارپایان كردان و دیگران بود. این ناحیه كه حد آذربایجان و دینور و همدان بود [در زمان مهدی عباسی] پناهگاه راهزنان شد. مهدی فرمان داد تا در آن موضع شهری بنا كنند كه پناهگاه و «حصن» در برابر دزدان باشد. عاملان مهدی شهر سیسر را ساختند و به دور آن بارویی كشیدند و مردم را در آن جای دادند و رستاق «مای بَهْرَج» [در اصل: ماینهرج] را از دینور و رستاق «جوذمه» را از آذربایجان از كوره بَرْزه و رستاقِ (در اصل «رسطف!») خانیجر را به آن پیوستند و از جمع این رستاقها «كوره»ای پدید آمد و مالیات آن به سیسر تعلق گرفت (ص 318). مایبَهْرَج «ماذْپَهْرگ» است یعنی دیدبان ماد. از این نام دانسته میشود كه اینجا آغاز ناحیه وسیع ماد بوده است. خانیجر به معنی كوهِ چشمه (خانی = چشمه و جریاگر = كوه) و یكی از كوههای كردستان بوده است. این «كوره» اساس پیدایش كردستان امروزی ایران است و معلوم میشود كه قسمتی از آن یعنی رستاق جوذمه از آذربایجان بوده است. از محل كنونی جوذمه من اطلاعی ندارم.
برزه بر سر راه مراغه به سیسر بوده است و فاصله میان آن و مراغه را 15 فرسخ نوشتهاند (ابن خرداذبه، 121). پس باید همچنانكه مینورسكی در مقاله مذكور حدس زده است، محل برزه را در سَقِّز كنونی جستجو كرد. به گفته جغرافینویسان قرن 4ق/10م در میان مراغه و برزه شهر سابُرْخاست قرار داشت. محل آن را میتوان با میاندوآب كنونی تطبیق كرد. مینورسكی در مقاله مذكور (ص 107) با توجه به صور مُحَّرف این نام در كتب جغرافیایی احتمال میدهد كه همان «بئر الجاست» باشد كه در طبری (اول /616) به صورت «بئرالجاسف» ذكر شده است. برزه دیگری در احسنالتقاسیم ذكر شده است (ص 382) كه با برزه مذكور ارتباطی ندارد. بلاذری برزه (یعنی ناحیه واقع میان مراغه و سیسر) را «كوره» خوانده است (ص 338) و كوره بنابر تعریف یاقوت شامل چند قریه است كه قصبه یا شهری در مركز آن باشد (1/39). پس از فتح اسلام در این كوره قبیله «اَوْد» از قبایل عربستان جنوبی ساكن شدند و مردی از ایشان مردم را در قصبه آن جمع كرد و حصنی به دور آن كشید. بلاذری میگوید در 239ق/853م برخلاف میل اودی، مالكِ این قصبه، منبری در آنجا گذاشتند (ص 338). شاید علت مخالفت آن بوده است كه در صورت داشتن منبر آن محل تبدیل به شهر بزرگ میشده و در این صورت والی آن میبایست از سوی خلیفه یا گماشته او تعیین شود، در صورتی كه در ده یا شهر كوچك مالك آن خود میتوانست حاكم آن هم باشد.
كولسره یا كورسره میان مراغه و سراب بوده است (ابن خرداذبه، 120). از مراغه تا كولسره 10 فرسخ و از آنجا تا سراه (سراب) 10 فرسخ و از آنجا تا «نیر» 5 فرسخ و از آنجا تا اردبیل 5 فرسخ بوده است (ابن خرداذبه، همانجا). به گفته ابن حوقل كولسره قصری با بارویی بزرگ بود و ساحَت و رستاقی پهناور داشته است (ص 351، 352) و در آنجا در سر هر ماه قمری بازاری تشكیل میشد كه انواع كالاها و امتعه بازرگانی در آن عرضه میگردید و در آن از 000،100 تا 000،000،1 گوسفند فروخته میشد. موضع كولسره اكنون شناخته نیست و شاید با هشترود كنونی یا موضعی نزدیك به آن منطبق شود. از گفته ابن حوقل استنباط میشود كه كولسره شهر نبوده و بازارگاه چادرنشینان و دامداران كوههای سهند و سبلان بوده و از آنجا به شهرهای مركزی و غربی ایران گوسفند و دام صادر میشده است. به طور كلی آنچه در ابن حوقل و اصطخری و حتی ابن خرداذبه درباره تعیین مسافات میان كولسره و مراغه و اردبیل آمده مشكوك است و محتاج تأمل بیشتری. شاید قول ابن حوقل كه كولسره میان اردبیل و سراب است به واقعیت نزدیكتر باشد كه در این صورت البته نمیتوان آن را با هشترود منطبق كرد. به گفته ابن خرداذبه از اردبیل تا موقان 10 فرسخ بوده است (ص 120). این موقان چسبیده به سرزمین گیلان بوده است، زیرا به گفته بلاذری حُذَیفه بن الیمان پس از فتح آذربایجان به سرزمین «موقان و جیلان» تاخت (ص 334، 337) و نیز به گفته همو عبدالله بن شِبْل احمسی در 25ق/646م بر اهل «موقان و ببر و طیلسان» تاخت (همو، 335). همین واقعه را طبری در حوادث 24ق/645م نقل كرده است و بجای عبدالله بن شبل «عبدالله بن شُبَیل» آورده است...."
اشتراک در:
پستها (Atom)