جمعه، شهریور ۰۲، ۱۳۹۷

خاطره ای تلخ

شب را به همراه دیگران در دفتر پیشگام مرکزی کنار آمفی تئاتر دانشکده داروسازی دانشگاه تبریز به سر برده بودیم. لاغر بود و رگه ای زرد پوستی داشت. در آن شب با وجود نگرانی از آینده از فعالیت و مصاحبت مان خوشمان آمده بود. روز بعد از آنکه گلوله های اخطاری روی زمین می چرخید و من جزء انتظامات بودم با آمدن تظاهرات مردم کوچه و خیابان شهر مسئله حل شد و مردم نزدیکتر و ما با آنها قاطی شدیم و از آنجا دور شدیم. ناهار چند روز بعد در سلف سرویس دانشگاه تنها نشسته و منتظر من بود که سر میزش بروم، چون احساس می کردیم که دانشگاه رو به تعطیلی طولانی می رود. ولی رعایت حضور دیگران و حجب و حیای سنتی و حضور یکی از همگرویها در میز مجاور مانع از نشستن من سر آن میز شد، اشک در چشمانش حلقه زد با همان حالت افسرده و مغموم از آنجا رفت. روز بعد پشیمان از کردارم در دانشگاه به دنبالش گشتم ولی با تعطیلی طولانی دانشگاه و اخراج پی آمد آن، دیدار به قیامت ماند.

هیچ نظری موجود نیست: