پنجشنبه، خرداد ۱۱، ۱۳۹۱

آیا واژه کُرد به معنی دارنده توتم بزکوهی است یا به معنی خانه سنگی یا مردم کوچ نشین؟

می دانیم صورت های اولیه این نام کیرتی و کردوک (کردوخ) است. در هیئت اول جزء کِر را می توان به معنی سنگی و کوهستانی گرفت یا به معنی سازنده و جزء تی به معانی دزد و رباینده یا به معانی کوهی و بزکوهی است. بنابراین در اصل این نام به معنی دارنده خانه های سنگی بوده است و معنی دزد و راهزن که استرابون بدان اشاره می کند صرفاً معنی ثانوی آن بوده است. لغت کردیو هم در کردستان به معنی خانه های سنگی و کوهستانی است بنابراین کردوک هم در اساس به همین معنی بوده است. دلیل این گفته نامهای کهن دیگر کُردان یعنی ساگارتی (سنگ کن، از قبایل مادی-پارسی)، کرمانج (خانه سنگی) و ستروخات (خانه سنگی، از قبایل بزرگ ماد) است.
مطابق گفته استرابون نامهای کرداک و کردوک را به معنی جنگاور و نیرومند میگرفته اند. از سوی دیگر اوستا از خاندان فریان تورانی (همان خاندان پیران ویسه شاهنامه) در مناطق شمال بین النهرین نام می برد که مطابق همان کردوخیان (پسران ساخو در منابع آشوری) هستند. از اینجا می توان نتیجه گرفت که کلمه کردوخ (کردوک، کرداک) می تواند با کلمات سکا و تور به معنی دارنده توتم بزکوهی مربوط باشد چه این توتم (بزکوهی، قوچ وحشی)چنانکه در حماسه آذری کوراوغلو محفوظ مانده معادل نیرومند و پهلوان گرفته میشده است.
بنابراین نام کُرد در ارتباط با نام ساگارتیان (کرمانجها) به معنی دارنده خانه های سنگی و در ارتباط با سکائیان فریانی (کردوخیان) به معنی نیرومند و دارنده توتم بزکوهی بوده اند.

اما نظر به کلمات اوستایی فرئو (رهسپار شدن و پیش رفتن) و فرئو-اوروئیسه (گردنده) می توان نام خاندان ویسه (فریان ویسه، پیران ویسه) و یا همان خاندان فریان تورانی (کردوخیان) را با کلمه میتانی (گردنده) ربط داد. یعنی در این صورت کردوخیان اعقاب همان آریائیان میتانی بوده اند. بر این پایه خود کلمه کردوخ (کردوک، کرداک) را هم می توان به معنی مردم کوچ نشین (همواره در تکاپو و خود رنجه گری) معنی نمود که این معنی نام اوستایی دیگر ایشان یعنی تئوژیه (مردم در حال تکان و تکاپو) نیز می باشد. به قول فرگرد اول وندیداد این مردم در سرچشمه رود رنگها (دجله و فرات) سکنی داشته و بدون فرمانروا و سرور بودند.

پنجشنبه، خرداد ۰۴، ۱۳۹۱

مشکلات سیاسی و فرهنگی ایران کنونی مان

1- دیدگاه مطلق گرایانه حاکمین که ایران را به سوی انحلال می برد. به جای نسبی گرایی و درود بر مخالفین، مرگ بر مخالفین می گویند.
2- آنانکه جریان انحرافی نامیده میشوند؛ در واقع خواهان اصلاحات لازم برای حفظ حکومت و ایران هستند.
3- با عمده کردن دشمن خارجی، گرگان غارتگر اردوگاه سرمایه داری بر اردوگاه مردمان بیدفاع فرا خوانده شده اند.
راه بیرون آمدن از بحران دخالت دادن نظریات عامه مردم ایران است که این خود آزادی بیان و آزادی روزنامه ها و آزادی احزاب سیاسی و دموکراسی به معنی مطلق کلمه را طلب می کند. در غیر این صورت باید از حالا بر ایران اسلامی در حال احتضار باید گریست. چه جهانی برای غارت ایران دندان طمع تیز کرده است.
نگرانی من این است که طبقه حاکمه ایران آمادگی لازم و به موقع برای این اصلاحات بنیادی نداشته باشند. چه در حال حاضر که ندارند.
امیدوارم که برای سلامتی عاجل این مریض، به جای ختم صلوات بلند راه حل عاجل پیدا شود.

پنجشنبه، اردیبهشت ۲۸، ۱۳۹۱

ریشۀ تاریخی داستان منیژۀ و بیژن شاهنامه و متن آن

در کتاب ارانی (آذریِ) ده ده قورقود، از ایمران (امیران گرجی ها، به معنی بیمرگ) فرزند بکیل (نگهبان دژ) یاد میشود که قهرمانی خود را در عهد غازانخان (خان جنگاور، کی آخسارو، کیخسرو) و بایندرخان (خان آبادگر، کورش، فریدون) در سمت سرزمین گرجستان انجام میدهد. این حماسه یاد آور داستان عاشقانه بیژن شاهنامه است که قهرمانی رزمی و عاشقانه اش در سمت سرزمین گرازان (گرجستان یا کپادوکیه)، در سمت سرزمین آرمانیان (ارامنه) اتفاق می افتد. نگارنده قبلاً بیژن را با توجه به نسب شاهنامه ای وی با خورشید چهر پسر سپیتاک زرتشت پسر سپیتمه جمشید و یا خود سپیتاک زرتشت (زریر، اسفندیار) مطابقت داده ام، ولی اکنون با عطف توجه محوری به زمان وی یعنی عهد غازانخان-کیخسرو و بایندرخان-کورش، اورا اساساً مطابق خود سپیتمه جمشید (گودرز کشوادگان، هوم عابد) در می یابم. چه خود منیژه (زاده خیال) و غار تاریک بیژن به ترتیب آشکارا یاد آور آمی تیدا (دختر معروف آستیاگ و همسر سپیتمه) و غار زیر زمینی جمشید (چهل غار روستای مغانجیق شهرستان مراغه زادگاه زرتشت، یا دژ شوشی قراباغ = ورجمکرد، یا غار درین کویی کپادوکیه) می باشند. بعلاوه اینکه خود نام بیژن (ویون= دور درخشنده) با لقب ویونگهونت (یعنی دور درخشنده) متعلق به سپیتمه جمشید (=مؤبد سپید رخسار درخشان) کاملاً همخوانی و مطابقت دارد. مطابق شواهد و قرائن تاریخی سپیتمه جمشید (داماد و ولیعهد آستیاگ) در عهد مادیای اسکیتی (افراسیاب تورانی) و کی آخسارو (کیخسرو، هوخشتره) و پسر و جانشین کی آخسارو یعنی آستیاگ (اژیدهاک) در ولایات جنوب قفقاز تا رود هالیس (قیزیل ایرماق) در غرب کپادوکیه فرمان می رانده است. کپادوکیه ای که محل غار بزرگ باستانی معروف درین کویی است. لابد همین غار باستانی که در اراضی حکومت سپیتمه جمشید و پسرانش مگابرن ویشتاسپ و سپیتاک زرتشت (زریر، زریادر، اسفندیار) قرار داشته است در پیدایی داستان غار زیر زمینی بزرگ جمشید و غار-چاه اساطیری تاریک محل تبعید و زندانی شدن بیژن در سمت گرجستان یا کپادوکیه (کته پتوکه) نقش مهم و اساسی داشته است. مطابق فرگرد اول وندیداد پاره 43، زرتشت و پسرش اوروتدنر بزرگ و سرور ورجمکرد هستند. به عبارت دیگر ورجمکرد با خانواده سپیتمه جمشید پیوستگی داشته و بدیشان منتسب بوده است.
بنا براین در مجموع به نظر میرسد منظور از گُرازان ویرانگر این اسطوره در اصل نه گرجیهای کشاورز بلکه کیمریان غارتگر و جنگاور آریایی کپادوکیه بوده اند چون کلمۀ کیمری به صورت خی مری در زبانهای ایرانی به معنی خوک کشنده و وحشی است و آن در نزد یونانیها جانوری اسطوره ای مرکب از شیر و بزکوهی تجسم شده که در مجموع نشانگر گراز است. بر این اساس خود نام کپادوکیه نه چنانکه ما قبلاً مطرح کردیم به معنی دیار ببر یا پلنگ بلکه به معنی سرزمین گراز است. هیئت ایرانی نام کپادوکیه یعنی کته پتوکه را می توان مرکب از کته (جا) و پتوخه (گراز سَروَر و مهاجم) در نظر گرفت. لابد به همین مناسبت هم بوده است که آشور بانیپال، توگدامه (مخلوق گاو توانا، اغریرث اوستا) فرمانروای کیمریان کپادوکیه را تخمۀ تیامات (مخلوق خدای گریفون شکل) به شمار آورده است. اساطیر کهن ایرانی لقب پسر وی سانداخشثرو (شاه خشنود کننده) را گوپت شاه (پادشاه سرزمین گاو سَروَر) ذکر کرده و او را نیمه انسان و نیمه گاو تجسم نموده و فرمانروای سرزمین سئوکستان (سرزمین نور= آناتولی) در خونیرث (سرزمین میتانیان، کُردستان)، در جوار ایرانویج (آذربایجان) شمرده است.

مطابق وبلاگ "گلستان سخن" خلاصه داستان بیژن و منیژه در شاهنامه بدین قرار است:

چون کیخسرو در کین خواهی پدرش سیاوش، بر تورانیان پیروز شد و جهان را از نو آراست، روزی از روزها بر تخت زرین نشست و شادکام از این پیروزیها بزم شاهانه ای آراست. بزرگان و دلاورانی چون گودرز و گیو و طوس و بیژن درآن انجمن گرد آمدند و به می و آواز رامشگران دلشاد بودند. ناگاه پرده داری پیش آمده و به سالار بارگاه خبرداد، گروهی از ارمانیان یا ارمنیان به دادخواهی آمده و اجازه ورود می خواهند.
سالار آنچه را شنیده بود به آگاهی کیخسرو رساند و اجازه ورود گرفت. ارمنیان گریان و زاری کنان به بارگاه آمدند و گفتند: ای شهریار پیروز بخت، ما از شهردوری می آییم که در مرز ایران و توران قرار دارد. از یک سو از توران در رنجیم و از سوی دیگر آنجا که مرز ایران است، بیشه ای داریم پر از درختان میوه و کشتزار و چراگاه. اکنون بخت از ما برگشته و گرازان به آن بیشه حمله کرده اند. گرازانی که با دندانهای چون پیل خود درختان کهنسال را از ریشه بدر می آورند و به چارپایان آسیب میرساند. شاه! تو که شهریار هفت کشور و یار همه ای، به داد ما هم برس!
دل شاه به حال زار آنها سوخت و از میان دلاوران کسی را خواست تا به بیشه خوک زده رفته و گرازها را از بین ببرد و فرمان داد تا سینی زرینی آوردند و گهرهای بسیار برآن ریختند و ده اسب زرین لگام هم آماده کردند. چون آماده شد، به آن ناموران گفت: هرکس این رنج را بر خود هموار کند، این گنج از آن او خواهد بود. کسی از آن انجمن پاسخی نداد، جز بیژن که پا پیش نهاد و گفت: در راه اجرای فرمان آماده است تا از سرو جان خود نیز بگذرد. گیو، پدربیژن، کوشید تا او را از این کار باز دارد، ولی بیژن جوان در رای خود پای فشرد و شاه نیز از این دلاوری بیژن خشنود گردید. به گرگین دستور داد تا در این سفر راهنما و یار بیژن جوان باشد.
بیژن آماده سفر شد و همراه گرگین با یوز و باز به راه افتاد. راه دراز بود اما با شکار و شادی طی شد و آنها رفتند و رفتند تا به بیشه ارمنیان رسیدند. بیژن که از دیدن خرابی که گرازها به بار آورده بودند خونش به جوش آمده بود به گرگین گفت: هنگام خواب نیست و ایستادگی کن تا کار را محکم کنیم ودل ارمنیان را ازاین رنج آسوده سازیم. تو گرز را بردار و کنار آبگیر مواظب باش تا اگر گرازی از تیر و چنگم بدر رفت تو او را بکشی! گرگین گفت: پیمان ما با شاه این نبود ، تو فرمان را پذیرفتی و زر و گوهر را برداشتی پس از من یاری مخواه که من فقط راهنمای تو به این بیشه بوده ام. گرگین این را بگفت و بخفت.
بیژن که از سخنان گرگین شگفت زده و افسرده شده بود به تنهایی به درون بیشه رفت و با خنجر آبدیده در پی گرازان تاخت. خوکان نیز به او حمله ور شدند و یکی از آنها زره اش را درید، اما بیژن با یک ضربه خنجر او را به دو نیم کرد و سپس همه آن جانوران وحشی را کشت و سرشان را برید تا دندانهایشان را به ایران ببرد و نزد شاه و یلان هنرنمائی خود را به چشم بکشد.
فردا روز، چون گرگین از خواب بیدار شد، بیژن را دید که با سرهای بریده خوکان از درون بیشه می آید. اگرچه بر او آفرین گفت و از پیروزیش شادی کرد، اما آتش حسد در دلش شعله زد و از بدنامی خود ترسید و اندیشه اهریمنی گستردن دامی برای او، در سرش راه یافت.
بیژن بی خبر از نیرنگ پلید او با وی به شادمانی نشست و گرگین با چاپلوسی، از دلاوری او تعریف کرده گفت: من بارها دراین مکان بوده ام و همه جای آن را خوب می شناسم. حال که کار به پایان رسیده بیا استراحتی کرده و به آسایش بپردازیم. اکنون به من گوش کن. پس از دو روز راه در خاک توران، در دشتی خرم و دل انگیز، جشن گاهی هست که همه جایش گل است و آواز بلبل. پری چهرگان ترک همه سرو قد و مشک موی هر ساله به این جشن گاه می آیند و دشت را چون بهشت می آرایند و ماه رویان در هر سو به شادی می نشینند و منیژه دخت افراسیاب چون خورشید در میانشان می درخشد. اگر ما این راه را یک روزه بتازیم می توانیم از میان پری چهرگان چند تنی را بگیریم و نزد خسرو ببریم. بیژن جوان دلش از شادی شکفت و :
بگفتا هلاهین برو تا رویم
بدیدار آن جشن خرم شویم
پس بر اسبان خود نشستند ، یکی جویای نام و کام ودیگری فریبکار و کینه ساز. هر دو به سوی جشن گاه تاختند.
آن دو راه دراز میان بیشه را یک روزه پیمودند تا به مرغزار رسیدند و فرود آمدند. از سوی دیگر نیژه دختر نازپروده افراسیاب با صد کنیز ماه رو در چهل عماری زرین به دشت رسیدند و بساط جشن و سرور را برپا کردند. گرگین باز هم داستان عروس دشت و بزم او را برای بیژن تعریف کرد و آن قدر گفت تا جوان شیفته شد و تصمیم گرفت پیش برود و بزمگاه ماه رویان را از نزدیک ببیند. گرگین به او گفت: برو و شاد باش!
بیژن از گنجور کلاه شاهانه و طوق و گوشواره و دستبند گوهرنگار خواست و قبای رومی آراسته ای پوشید و سوار بر اسب، خرامان به بیشه نزدیک شد و در سایه سروی بلند در نزدیکی خیمه منیژه پنهانی به تماشا ایستاد. دشت از آن لعبتان زیبا چون بهار خرم شده بود و آوای رود و سرود، روح را نوازش می کرد. بیژن از دیدن منیژه صبر و هوش را از دست داد و مهرش را به دل گرفت.
از سوی دیگر منیژه نیز از خیمه نگریست، جوان برومندی را دید که با کلاه شاهانه بر سر و دیبای رومی در بر و رخساری زیبا زیر درخت ایستاده است. پس مهرش به جوش آمد و دایه را فرستاد تا ببیند که آن ماه دیدار کیست و چه نام دارد و از کجا آمده و چگونه به این جشنگاه راه یافته است.
دایه شتابان نزد بیژن رفت و پیام بانویش را رسانید. رخسار بیژن از شنیدن آن پیام چون گل شکفته شد و گفت: من بیژن پسر گیوم، از ایران برای جنگ با گرازان آمده ام آنها را کشتم و دندانهایشان را نزد شاه می برم، چون این دشت را پر از بزم و سرود دیدم، از رفتن بازماندم. تا مگر چهره دخت افراسیاب را ببینم. به دایه نیز وعده داد تا اگر با او یاری کند و دل منیژه با او مهربان شود و دیدار حاصل آید، جامه و زر و گوهر به او خواهد بخشید.
دایه در دم نزد بانویش آمد و از بر و روی بیژن با او سخن ها گفت و رازش را با او در میان نهاد. منیژه نیز در پاسخ پیام داد :
گرآئی خرامان به نزدیک من
برافروزی این جان تاریک من
بدیدار تو چشم روشن کنم
در و دشت و خرگاه گلشن کنم
دیگرجای سخن نماند و بیژن پیاده به دیدار او شتافته وارد سراپرده شد. منیژه هم او را پذیرا شد و از راه و همراهش پرسید، سپس دستور داد تا پایش را با مشک و گلاب بشویند و سفره رنگینی بگسترانند. رامشگران بربط و چنگ بنوازند و به این ترتیب سه شبانه روز در آن سراپرده آراسته، شادی کردند، خوردند و نوشیدند.
روز چهارم هنگام بازگشت بود، منیژه نتوانست دل از بیژن برکند و تنها به کاخ باز گردد. پس راز خود را با بیژن گفت. بیژن پاسخ داد: ما ایرانیان هرگز چنین نمی کنیم و من سخن تو را نخواهم پذیرفت. چون بیژن نپذیرفت که با او روانه شهر شود، منیژه دستور داد تا در جام او داروی هوش ربا بریزند.
بیژن جام را نوشید و مدهوش بر جای افتاد. پس او را در بستری از مشک و کافور در عماری نهادند و در چادری پوشاندند و دور از چشم بیگانگان به کاخ آوردند. بیژن چون به هوش آمد وخود را در کنار آن نگار سیمبر، در کاخ افراسیاب گرفتار دید، خونش از خشم بجوش آمد و دانست که این دام را گرگین به افسون بر راه او نهاده است ولی چه سود که دیگر رهائی از آنجا دشوار بود.
منیژه او را دلداری داد و گفت: هنوز که اندوهی پیش نیامده است، پس دل شاد دار و غم مخور که اگر شاه از کارت خبر یافت، من جان را سپر بلایت می کنم. سفره گستردند و رامشگران را خواندند تا بنوازند و دلشادش کنند.
چندین روز دیگر با شادی و بزم گذشت. تا آنکه دربان از وجود بیگانه ای در کاخ آگاهی یافت و چاره را در آگاه نمودن افراسیاب دید. نزد شاه شتافت و گفت چه نشسته ای که دخترت جفتی ایرانی برای خود برگزیده است. افراسیاب سخت آشفته شد و خون از دیده بارید. به گرسیوز دستور داد تا سوارانش را بر گرداگرد کاخ به نگهبانی بگمارد و خود درون کاخ را بنگرد تا اگر بیگانه ای را یافتند، دست بسته نزد او بیاورند.
گرسیوز چون به کاخ رسید و آوای چنگ و رباب را شنید، سواران را فرستاد تا از هر سو راه ها را بستند و خود در کاخ را از جای کنده و به سرائی شتافت که مرد بیگانه در آنجا به بزم نشسته بود.
از دیدن بیژن ، خون گرسیوز به جوش آمد و خروشید که: ای ناپاک به چنگال شیر گرفتار شدی و رهائی نداری! بیژن که خود را بی سلاح و بدون پناه دید، خنجری را که همیشه در پاپوش پنهان داشت از نیام کشید و گفت: منم بیژن، پور گیو، تو نیاکان مرا می شناسی و می دانی که هر که به جنگم آید، او را با این خنجر میکشم و دستم را بخونش می شویم.
گرسیوز که او را چنین آماده جنگ و خونریزی دید، زبان به پند و سوگند گشود و با چرب زبانی خنجر را از دستش درآورد و با هزار افسون او را به بند کشید و با سر برهنه و دست بسته نزد افراسیاب برد.
افراسیاب چون بیژن را دید، بر او خروشید که: ای خیره سر به این سرزمین چرا آمدی؟ بیژن پاسخ داد: ای شهریار! من به خواست خود به اینجا نیامدم و کسی هم در این میان گناهکار نیست. من برای جنگ با گرازها از ایران آمدم و دنبال باز گمشده ای به بیشه جشن گاه وارد شدم. در آن بیشه در سایه درختی خوابیدم و چون در خواب بودم پریی سر رسید و بالهایش را بر من گشود و مرا خفته در بر گرفت و از اسبم جدا کرد. لشگر دختر شاه در آن هنگام از راه می گذشت تا پری عماری منیژه را دید، شناخت و از اهریمن یاد کرد و همچون باد میان سواران آمد و مرا درون عماری نهاد و بر آن خوب چهره نیز، افسونی خواند. وقتی چشم باز کردم خود را در کاخ دیدم. نه من در این میان گناهی دارم و نه منیژه به این کار آلوده است.
اما افراسیاب داستان او را باور نکرده و پاسخ داد: تو همان ناموری هستی که با گرز و کمند در پی رزم بودی ولی اکنون که دستهایت بسته است داستان های دروغ میبافی، بی گمان تو با مکر و فریب قصد جان مرا داشتی.
بیژن گفت: ای شهریار! گرازان با دندان و شیران به چنگ و یلان با شمشیر می جنگند. من برهنه و بی سلاح توانائی جنگیدن ندارم، اگر می خواهی دلاوری مرا ببینی، اسب و گرزی به من بده. آنگاه مرد نیستم اگر از هزار ترک نامور یکی را زنده بگذارم. سخنان بیژن آتش خشم افراسیاب را تیزتر کرد و به گرسیوز گفت:
بسنده نبودش همی بد که کرد
کنون رزم جوید به ننگ و نبرد
او را دست بسته، در رهگذر بردار کن تا دیگر کسی از ایرانیان یارای نگاه کردن به توران را نداشته باشد. آنگاه بیژن را خسته دل و با دیدگانی پرآب به پای دار بردند. بیژن با خود نالید: افسوس که به دست دشمن به نامردی می میرم. دریغا که خویشان و یارانم از مرگ من گریان خواهند شد و دشمنانم شادکام. ای باد! پیام مرا به نیایم گودرز برسان و به گرگین هم بگو تو مرا فریفتی و در بلا افکندی، در سرای دیگر چگونه پاسخگویم خواهی بود؟
بیژن، دست از جان شسته، با دستهای بسته و دهانی خشک در انتظار مرگ بود که یزدان بر جوانیش بخشید و «پیران» از آن محل گذر کرد و چون جوانی را پای دار دید، از گرسیوز پرسید: این دار مکافات برای کیست و جرمش چیست؟ گرسیوز پاسخ داد این بیژن است. پس پیران به او نزدیک شد و از چگونگی آمدنش پرسید. بیژن آنچه را بر او گذشته بود یک به یک تعریف کرد. پیران از شنیدن داستان و دیدن حال جوان دلش بر او سوخت و دستور داد تا دست نگهدارند تا او با شاه در این باره گفتگو کند.
پس با شتاب نزد افراسیاب رفت و زمین را بوسیده ایستاد. افراسیاب دانست که پیران خواهشی دارد. گفت: هر چه می خواهی بگو که من از تو چیزی را دریغ ندارم.
پیران پاسخ داد: من چیزی برای خود نمی خواهم. تنها از تو می خواهم که پند مرا بپذیری و از کشتن بیژن دست برداری، آیا فراموش کرده ای ایرانیان به خونخواهی سیاوش چه بر سر ما آوردند؟ پس کین سیاوش را تازه مکن که نمی توانیم جوابگوی دو کین باشیم. تو که رستم و گودرز و گیو را می شناسی؟ آیا می خواهی یک بار دیگر خاک توران را به سم اسبانشان بکوبند و زنان ما را بی شوی و سوگوار کنند؟
آتش خشم افراسیاب از این گفته ها کمی فروکش کرد و گله کنان گفت: ببین بیژن و این دختر بی هنر با من چه کردند! در تمام ایران و توران رسوا شدم. حال اگر او را ببخشم با بد نامی چه کنم؟ پیران پاسخ داد: درست است. باید ننگ را شست. اما بجای کشتن بیژن بهتر است او را با بند گران ببندیم و به زندان افکنیم تا نامش از روزگار زدوده شود. افراسیاب رای او را پسندید و دستور داد تا چنین کنند.
افراسیاب با گرسیوز دستور داد تا سر تا پای بیژن را به غل و زنجیر ببندند و آن زنجیرها را به میخ های آهنین محکم گردانند و سپس او را نگون در چاه بیافکنند تا از دیدن ماه و خورشید بی بهره گردد و به زاری بمیرد. آنگاه با سوارانش به کاخ منیژه رود و آن شوربخت نفرین شده را نیز برهنه و خوار نزدیک چاه بکشاند تا آن کسی را که تاکنون در درگاه دیده است، در چاه ببیند و همانجا غمگسارش باشد.
گرسیوز فرمان شاه را اجرا کرد و بیژن را به زنجیر کشید و در چاه افکند و سنگ اکوان دیو را هم با پیلان بسیار از ریشه چین آورد و بر سر چاه گذاشت. سپس به کاخ منیژه تاخت، دار و ندارش را به تاراج داد و او را سر و پا برهنه دوان دوان تا چاهسار کشاند.
منیژه با دلی سوخته و اشک خونین، در آن دشت سرگردان ماند. گریان خود را به چاه رسانده با دو دست خویش روزنه کوچکی از کنار سنگ بر آن چاه باز کرد و از آن پس از هر جا نانی فراهم می کرد و از همان روزنه به بیژن میداد و شب و روز بر شور بختی خود می گریست.
از سوی دیگر گرگین هفته ای را چشم به راه بیژن ماند و چون خبری از او نیافت همه جا به جستجویش پرداخت و پویان و نالان به بیشه ای رسید که بیژن را در آن گم کرده بود. بیشه را هم گشت ولی باز اثری از بیژن نیافت. ناگاه اسب بیژن را دید که گسسته لگام، نزدیک جویبار ایستاده است. گرگین یقین کرد گزندی به بیژن رسیده و او، یا بردار است یا در زندان افراسیاب افتاده پس پشیمان از کرده خویش و شرمسار از روی شاه و گیو، اسب بیژن را برداشت و به سوی ایران شتافت.
گیو چون آگاه شد که گرگین بدون بیژن بازگشته، خسته دل و پریشان به پیشباز گرگین شتافت. گرگین تا او را دید پیاده شد و خود را به خاک افکند. اما همین که پدر، اسب بدون سوار پسرش را دید، مدهوش شد و جامه بر تن درید و خاک بر سر ریخت و بر درگاه یزدان نالید که: پروردگارا! پس از او مرا زنده مگذار که آن نامدار فریاد رس و غمگسارم بود و از گرگین چگونگی ناپدید شدن بیژن را پرسید:
تو این اسب بی مرد چون یافتی
ز بیژن کجاروی برتافتی
گرگین او را دلداری داد و داستانی ساخت و گفت : بدان و آگاه باش که چون از اینجا به جنگ گرازان رفتیم، بیشه ای دیدیم زیر و رو شده و با درختان بریده که گروه گروه گراز در آنجا پراکنده بودند. ما چون شیر بر آنها تاختیم و یک روزه همه را کشتیم و دندانهایشان را کندیم. در راه بازگشت به ایران بودیم که ناگاه گوری پدیدار شد، بیژن از پی او اسب تاخت و کمند بر گردنش انداخت، اما گور او را بدنبال خود کشید که ناگهان گرد و خاکی برخاست و گور و سوار هر دو ناپدید شدند. من کوه و دشت را زیر پا نهادم، اما نشانی جز این لگام گسسته اسب از او نیافتم.
گیو آن داستان یاوه را باور نکرد و چون گرگین را پریشان حال و پریده رنگ دید، دانست که دلش پر زگناه و داستانش دروغ است. خواست او را در جا، به خاک افکند و کین پسر از او بخواهد، اما با خود اندیشید با کشتن گرگین، بیژن زنده نخواهد شد. پس بهتر است او را نزد شاه ببرد تا گناهش آشکار گردد. این بود که بانگ بر او زد:
تو بردی ز ره مهر و ماه مرا
گزین سواران و شاه مرا
اکنون من خواب و آرام نخواهم داشت تا کین فرزند را به خنجر بجویم.
گیو نزد خسرو شتافت و گریان گفت: شهریارا! گرگین با داستانی یاوه و دلی پر گناه بدون بیژن بازگشته و نشانی از او جز اسبش ندارد. اکنون به دادم برس! خسرو او را دلداری داده گفت: غم مخور و زاری مکن و امیدت را ازدست مده!
از آنسو گرگین به درگاه کیخسرو آمد، زمین را بوسید و بر شاه آفرین کرد و دندانهای گراز را بر تخت نهاد. شاه از راه و ناپدید شدن بیژن پرسش نمود. گرگین با تنی لرزان از بیم، پاسخ های یاوه و ناسازگار بهم بافت. شاه برآشفت و او را به دشنام از پیش تخت براند و فرمود تا با بند گران پایش را ببندند. آنگاه با مهربانی گیو را امیدوار ساخت و گفت: من سواران فراوانی به جستجوی بیژن می فرستم و اگر باز هم نشانی از او نیافتیم تا ماه فروردین صبر می کنیم و در آن هنگام که زمین چادر سبز پوشید و باغ به شادی درآمد و پر گل شد، من جام جهان نما را که هفت کشور در آن پیداست به دست می گیرم و از جای بیژن آگاهت می کنم. گیو آفرین و سپاس فراوان گفت و امیدوار از بارگاه بیرون آمد. اما هر چه سواران، شهر ارمن و توران را زیر پا نهادند و جستجو کردند، کمترین نشانی از بیژن نیافتند.
نوروز فرا رسید و گیو به امید یافتن بیژن به بارگاه آمد. کیخسرو از دیدن دل آزرده و رخ پژمرده او به حالش رحم آورد و جام جهان نما را خواست. نخست قبای رومی پوشید و پیش یزدان به پای ایستاد و به درگاهش نالید و از او داد خواست، سپس جام را به دست گرفت و در آن نگریست. هفت کشور و سپهر، با مهر و ماه و ناهید و تیر و کیوان و بهرام در آن پیدا شد.
خسرو هر هفت کشور را نگریست ولی از بیژن نشانی ندید، تا آنکه به توران رسید و به فرمان یزدان، کیخسرو در آنجا بیژن را دید که در چاهی بسته است و دختری والانژاد اما غمگین و گریان، پرستاریش می کند. شاه خندید و مژده داد که بیژن زنده است و گزندی به جانش نرسیده، اما او را در بند و زندان می بینم. اکنون باید چاره ای برای رهاییش اندیشید و دراینکار کسی شایسته تر از رستم نیست. پس باید او را از داستان آگاه نمود.
کیخسرو با شتاب نویسنده را فرا خواند و نامه ای پر مهر به رستم نوشت و داستان بیژن را از آغاز تا پایان بر او باز گفت و افزود که اکنون همه گردان و ناموران و گودرزیان در غم و اندوهند. دل گیو از غم فرزند پر خون است و من نیز آزرده و در رنجم، پس شتاب کن تا با هم چاره ای برای رهائی بیژن بیاندیشیم.
چو این نامه من بخوانی مپای
سبک باش و با گیو خیز ای در آی
نامه را مهر کرده و به گیو سپردند تا نزد رستم ببرد، گیو همراه سوارانش از راه هیرمند به سو ی سیستان روانه شد و راه دو روزه را یک روزه پیمود. چون به زابلستان رسید و دیده بان او را دید، زال به پیشبازش شتافت زیرا آن روز، رستم به شکار گور رفته و در شهر نبود. گیو پس از آنکه درود بزرگان ایران را به زال رسانید، غم دل و گمشدن فرزند را باز گفت. سپس به ایوان زال رفت تا رستم از نخجیرگاه باز آمد. گیو به پیشباز رستم رفت و با دلی پر آرزو و دیده ای گریان، او را در برگرفت. تهمتن نگران شد از خسرو و یکایک بزرگان ایران پرسید و چون به نام بیژن رسید، پدر غمدیده خروشی برآورد و گفت: همه آنانی را که نام بردی تندرستند و برای تو درود و پیام دارند. آنگاه داستان ناپدید شدن بیژن و فریب کاری گرگین و پریشانی خود را به تهمتن باز گفت و نامه کیخسرو را به او داد.
رستم، زار خروشید و از غم نوه اش؛ بیژن؛ خون از دیده بارید ولی به گیو گفت: غم به دل راه مده که زین از رخش بر نمی دارم تا دست بیژن را در دست بگیرم و بندهایش را باز کنم و بفرمان یزدان تاج و تخت و توران را زیر و رو کنم.
آنگاه تهمتن، گیو را به خانه خود برد و به او گفت: از اینکه رنج راه بر خود هموار کردی و نزد ما آمدی سخت دلشادم ولی نمی خواهم ترا خسته و سوگوار ببینم. چه اندوه تو اندوه من و خانه من خانه توست، دو سه روزی را در این خانه مهمان من باش تا شاد باشیم و از آن پس من به نیروی یزدان، کمر می بندم و بیژن را از چاه و زندان رها می کنم. گیو بر سر و دست تهمتن بوسه زد و بر او آفرین و سپاس فراوان گفت و تا سه روز در بزمی که رستم آراسته بود به خوشی بماند.
روز چهارم، تهمتن آماده سفر شد. زابل را به فرزندش فرامرز سپرد و خود و گیو با صد سوار زابلی رو به سوی ایران نهاد. خسرو فرمان داد تا به آئین شاهانه او را پذیرا شدند و همه گردان و بزرگان با سپاه و درفش به پیشبازش شتافتند. چون تهمتن، به پیشگاه خسرو رسید او را نماز برد و کیخسرو نیز او را ستود و کنار خود بر تخت نشاند.
کیخسرو فرمان داد تا جشن شاهانه ای برپا کردند و سالاربا، در باغ را گشود، همه جا را دیبای خسروانی گسترد و تخت شاه را در سایه درخت گلی نهاد که تنش سیمین و شاخه هایش از زر و یاقوت و ترنج های زرین بر آن آویخته بود. شاه رستم را نزد خود خواند و با او از کار بیژن سخن ها گفت و او را تنها چاره گر این درد دانست و رستم نیز زمین را بوسه داده گفت که کمر بسته و آماده فرمانست.
گرگین چون از آمدن رستم آگاه شد، دانست چاره گر رنج و غمش رسیده است. پس پیامی نزد رستم فرستاد و از کار خود اظهار پشیمانی نموده و از رستم خواست تا پادرمیانی کند و برای او از شاه درخواست بخشش نماید. رستم به فرستاده گفت: برو و به او بگو ای ناپاک! گناه تو آن قدر بزرگ است که شایستگی بخشش را نداری، اما من نیز آرزوی بیچارگی تو را ندارم. اگر بیژن از زندان رها شود، رهائی تو را از شاه خواهم خواست، اما اگر گزندی به بیژن برسد، خود نخستین کینه خواه او خواهم بود.
رستم تا دو روز نام گرگین را نزد شاه نبرد و روز سوم که شاه بر تخت نشسته بود پیش او آمد و از آن بدبخت بد روزگار با شهریار سخن گفت، کیخسرو برآشفت و گفت: من سوگند خورده ام، تا بیژن از بند رها نشود، گرگین در بلا و سختی باقی بماند، جز این هر آرزوئی داری بخواه. رستم بار دیگر از شاه خواهش کرد که چون گرگین از کرده خود پشیمان است، او را ببخشاید. شاه نیز پذیرفت و بند از گرگین برداشتند.
کیخسرو به رستم گفت: باید در کار شتاب کرد و تا افراسیاب بد گوهر گزندی به بیژن نرسیده، او را نجات داد. پس هر چه برای لشکر کشی نیاز داری بخواه تا آماده کنم. رستم پاسخ داد: این بار چاره کار با لشکرو گرز و شمشیر نیست. تنها شکیبائی لازم است و کار باید پنهانی و با مکر انجام شود.
راه کار آن است که مانند بازرگانان با زر و سیم و گوهر و جامه و فرش به توران برویم و هدیه هایی بدهیم و کالا بفروشیم و مدتی در توران بمانیم. شاه رای او را پسندید و فرمود تا گنجور در گنج را گشود تا رستم آنچه را لازم دارد از آن میان بردارد. پس رستم هزار سوار از لشکر و هفت یل از ناموران، چون گرگین، رهام، گرازه، گستهم، اشکش، فرهاد و زنگه را برگزید و ده شتر را بار دینار کرد، صد شتر را بار کالا بست و سپیده دم با بانگ خروس به راه افتاد.
چون کاروان به مرز توران رسید، رستم سپاه را در مرز گذاشت و به آنها سفارش کرد تا آماده و در بسیج جنگ باشند و خود با هفت یل دلاورش لباس رزم را درآورده، جامه بازرگانان پوشیدند. شترهای بار کرده را برداشته به راه ادامه دادند تا به شهر ختن رسیدند. قضا را، پیران در آن هنگام از نخجیر باز می گشت، چون تهمتن او را در راه دید دو اسب تازی گرانمایه با زین زر برداشت و نزد پیران رفت. پیران که رستم را در آن هیبت نشناخته بود پرسید: کیستی و از کجا می آئی؟ رستم پاسخ داد: بازرگانم و از ایران آمده ام تا در توران گهر بفروشم و چارپا بخرم. تو ای پهلوان مرا زیر پر خود بگیر که کسی قصد آزارم نکند.
سپس جامی پر از گوهر و آن دو اسب را به او پیشکش نمود. پیران با دیدن آن گوهرها، بر او آفرین خواند و با مهربانی وعده کرد که پاسبانی برای نگهداری کالاهایش بگمارد و از او خواست تا چون خویشاوندی به خانه اش فرود آید. رستم با سپاس فراوان اجازه خواست تا در بیرون شهر، نزد کاروان منزل گیرد.
چون مردم شهر از آمدن بازرگان ایرانی که گوهر و فرش و دیبا می فروخت آگاه شدند، برای خرید بسوی کاروان شتافتند و بازار رستم رونق گرفت. او چندی در توران ماند و به داد و ستد پرداخت.
چون منیژه خبر یافت کاروانی از ایران به ختن آمده، با پای برهنه و سر گشاده گریان نزد رستم آمد و او را دعا کرده پرسید: تو که از ایران آمده ای از کیخسرو و گیو و گودرز و دیگر دلیران چه آگاهی داری؟ آیا خبر گرفتاری بیژن به ایران رسیده است؟ چرا پدرش و رستم چاره ای برای او نمی اندیشند؟ رستم ابتدا از گفتار او بدگمان شد و ترسید. پس بر او بانگ زد: از کنارم دور شو! من نه شاه می شناسم و نه گودرز و گیو.
منیژه نگاهی بر او کرد و زار گریست . گفت مرا از خود مران که دلم از درد ریش است. مگر آئین ایرانیان چنین است که با درویش سخن نگویند و او را برانند؟ رستم گفت: ای زن! تو بازار مرا بر هم زدی. خشم من از آن رو بود. وانگهی من بازرگانم و از بارگاه پهلوانان آگاهی ندارم. سپس دستور داد تا خوردنی بیاورند و پیشش نهند و از او پرسید که چرا چنین روزگار سخت و حال زار دارد. منیژه خود را شناساند و گفت:
منیژه منم دخت افراسیاب
برهنه ندیده تنم آفتاب
کنون دیده پر خون و دل پر ز درد
از این در بدان در دو رخساره زرد
من از کاخ خود رانده شده ام و چون درویشان از این خانه به آن خانه می روم تا برای آن بیژن شوربخت که در چاهی ژرف زندانی است نانی گرد آورم، اگر بر ایران گذر کردی و به درگاه شاه رفتی، بگو بیژن در چاهست و بر سرش سنگ و اگر دیر به نجاتش آیند تباه خواهد شد.
رستم که منیژه را شناخت دستور داد تا همه گونه خورش آوردند، از آن میان مرغ بریانی برداشت و انگشترش را در آن نهاد و در نان پیچیده به منیژه داد تا به آن بیچاره بدهد.
منیژه خوردنی ها را گرفت و به چاهسار دوید و بسته را همان گونه که بود به بیژن سپرد. بیژن از دیدن آن همه خوراکی خیره ماند و از منیژه پرسید: ای مهربان این همه خورش از کجا یافتی؟ منیژه پاسخ داد: بازرگانی گشاده دست از ایران آمده است که کالایش گهر و دیباست. اینها را او فرستاده.
بیژن در ته چاه نان را گشود و تا دست به مرغ برد، ناگهان چشمش به انگشتر افتاد و مهر پیروزه رستم را بر آن شناخت. از شادی چنان خنده ای کرد که آوازش به گوش منیژه رسید و ترسید که بیچاره دیوانه شده باشد. پس شگفت زده پرسید: خنده ات برای چیست؟ چگونه لبت به خنده باز می شود؟ چه رازی داری به من هم بگو!
بیژن از او سوگند وفاداری و رازداری خواست و منیژه دل آزرده از بدگمانی بیژن به درگاه یزدان نالید که: ای جهان آفرین! بخت مرا ببین که گنج و تاج را به تاراج دادم و از پدر و خان و نان بریدم دل به بیژن سپردم، اکنون او هم بر من بدگمان است و رازش را از من می پوشد، وای بر روزگار من.
بیژن به او گفت: ای یار مهربان و ای جفت هوشیار من! می دانم که چه رنج ها که در راه من برده ای ولی بدان که اندوهت بسر آمده است. آن گوهر فروش که دیدی برای نجات من آمده است. خداوند بر من رحمت آورده تا بار دیگر جهان را ببینم و آزاد باشم. تو نزدش برو و در نهان از او بپرس که آیا او خداوند رخش است؟ منیژه چون باز نزد رستم رفت و پیام بیژن را رسانید، رستم دانست که آن خوبروی از راز آگاهست پس به مهربانی گفت:
بگویش که آری خداوند رخش
تو را داد یزدان فریاد بخش
من راه زابل به ایران و ایران به توران را بخاطر تو پیموده ام. وتو هم ای خوب چهر، اشک از رخ پاک کن و برو هیزم فراوان جمع کن. چون هوا تاریک شد آتش بلندی بر سر چاه بیافروز تا راهنمای من به آن چاهسار باشد. منیژه به چاه بازگشت و پیام رستم را به بیژن رسانید و آنگاه به بیشه رفت و هیزم گرد آورد و چشم به غروب خورشید دوخت. همین که شب فرا رسید منیژه آتشی به بلندی کوه افروخت و به انتظار نشست.
از سوی دیگر، تهمتن چون آتش را دید، زره در بر کرد و نخست یزدان را نیایش نمود. پس با هفت دلاورش رو به سوی آتش افروخته نهاد. چون به سنگ اکوان دیو رسیدند رستم از یارانش خواست تا آن را از سر چاه دور کنند اما هفت پهلوان هر چه کوشیدند نتوانستند سنگ را بجنبانند. پس رستم پیاده شد و دامن زره را بر کمر زد، از یزدان زور خواست و دست به سنگ زد و آن را برداشت و تا بیشه چین پرتاب کرد، چنانکه زمین به لرزه درآمد و دهان چاه گشوده شد. پس رستم آواز داد و از حال بیژن پرسید. بیژن گفت:
مرا چون خروش تو آمد بگوش
همه زهر گیتی شدم پاک نوش
رستم گفت: من برای رهائی تو آمدم. اما آرزو دارم که گرگین را به من ببخشائی و کینه اش را از دل دور کنی. بیژن که همه رنج های خود را از دام و فریب گرگین می دانست نمی خواست او را ببخشد ولی رستم به او گفت: که اگر بدخوئی کنی و گفتار مرا نپذیری، در چاه رهایت می کنم و از اینجا می روم.
آنگاه بیژن دل از کین گرگین پاک کرد و رستم کمند را در چاه افکند و آن پای دربند را بیرون کشید. بیژن با تن گداخته از درد و رنج و ناخن و موی بلند و سرو روی پر خون از چاه درآمد. رستم از دیدن او خروشید و آهن و زنجیر او را گسست و سپس به یکدست جوان و بدست دیگر منیژه را گرفت و همگی به خانه شتافتند. در آنجا تهمتن فرمود تا سر و تن بیژن را شستند و جامه نو در برش کردند، گرگین نیز پیش آمد و روی بر خاک مالید و پوزش خواست و بیژن گناهش را بخشید. سپس شتران را بار کردند و اسبان را آماده نمودند.
رستم به بیژن گفت: تو و منیژه از پیش بروید که من امشب از کین افراسیاب خواب و آرام ندارم و باید کاری کنم که لشکرش بر او بخندند و با شمشیر تیزم توران را بر هم بریزم و سر افراسیاب را نزد شاه ببرم. تو چون رنج بسیار برده ای نباید در رزم شرکت جویی. اما بیژن گفت:
همانا تو دانی که من بیژنم
سران را سر از تن همه بر کنم
من پیشروی این رزم خواهم بود تا کین رنج و دردی را که در زندان دیده ام از افراسیاب بخواهم.
*********

Grekland betyder gracers land

De tre grekiska mytiska gracers (ynnest och gunst gudinnor) är Aglaja Charis (brilliant ynnest), Thalia (blomstring) och Euphrosyne (nöje). Men I nordiska mytologin har dem ersatts av nornorna (grekiska moiraer, dvs. ödets gudinnor).

یکشنبه، اردیبهشت ۲۴، ۱۳۹۱

معنی نام یمگان

کلمه یئُم در اوستا به معنی جُو (دانه جُو) است. بنابراین یُمگان محل پناهگاهی ناصر خسرو در بدخشان به معنی محل تولید و مصرف غله جو می باشد.

شنبه، اردیبهشت ۲۳، ۱۳۹۱

جوانمرد قصاب هیئت اسلامی عامیانۀ ایزد مهر عهد ساسانی است

دوست دانشجوی جوانم مسعود قاسمی دو موضوع و دو سؤال جالبی را بدین قرار مطرح نمودند:
"با درود. من میخواستم درباره یك بقعه تاریخی از شما سؤال داشته باشم كه آیا شما در این باره به نتایجی رسیده اید یا نه؟ در شمال تهران قسمت دامنه های شمیرانات یك مرقدی به نام امامزاده داوود هستش كه سالها به عنوان زیارتگاه برای عموم بوده و من هر چقدر فكر میكنم امامزاده بودن این بارگاه برای من دارای شك و تردید بوده است. مثلا این مرقد دارای یك زیر زمینی بسیار شبیه مهرابه های میترایی باستانی هستش و گنبد و ساختمانش هم شبیه مرقد بی بی شهربانو می باشد و یك ویژگی دیگه هم كه داره استفاده پارچه های سبز در هنگام زیارت این آرامگاه هستش و دیگری هم وجود یك آبشار بلند و یك درخت كهنسال در بالای آبشار هستش از نوع همون مشخصاتی كه دكتر مهرداد بهار در كتاب از اسطوره تا تاریخ بهش اشاره كرده است.
نظر شما درباره این آرامگاه چیست؟ سؤال بعدی من هم درباره بقعه جوانمرد قصاب واقع شهر ری تهران هستش درباره ماجرای جوانمرد قصاب هم اگر منو راهنمایی بكنید ممنون میشم."
جواب من از این قرار بود:
نظر به کثرت جوانمرد قصابها (در اصل جومرد قصابها) و معروفیت آنها در بین فرهنگ مردم آن بی شک اشاره به یک خدای کهن ایرانی است. نظر به عنوان اصلی و قدیمی وی یعنی جومرد قصَاب (گومرد قصاب به معنی سلاخ گاوکش) این خدا باید همان ایزد مهر قربانی کننده گاو، ایزد بزرگ اشکانیان (مهردادها) بوده باشد، نه ایزد بهرام، ایزد نیرومند جنگاور و شکارچی عهد ساسانیان (بهرام ها) که مطابق روایات ارامنه ارتباطی با ایشتار (بی بی شهر بانوی بومی فلات ایران، ناهید الهه انهار و چشمه ساران) داشته است. خود نام زیارتگاه امام زاده داوود(به لغت اوستایی یعنی آفریننده چشمه و به عبری یعنی عزیز و گرامی) به وضوح یاد آور عنوان ایزد جوان و محبوب ایرانیان یعنی ایزد مهر است که بعداً بنا به مصالح سیاسی و فرهنگی در این منطقه در نقش اسلامی تازه خود داوود ظاهر شده است.
برای آشنایی با موضوع جوانمرد قصابهای در فرهنگ ایران و افغانستان مطلب ویکی پدیای فارسی بسیار جالب است:
"جوانمرد قصاب نام یک شخصیت نیمه افسانه‌ای، نیمه تاریخی، و آرامگاهی (بقعه) در نزدیکی شهر ری است که در پاره‌ای از متون به او اشاره‌هایی شده‌است. محله پیرامون این بقعه نیز محله جوانمرد قصاب نام دارد. بعضی‌ها اعتقاد دارند این مکان مقبره ابوالعباس قصاب آملی که از طایفه جوان آملی بود است که معروف به ابوالعباس قصاب جوانمرد یا جوان آملی است.
پیرامون شخصیت جوانمرد قصاب روایت‌های متفاوتی ذکر شده‌است. در رساله‌ای در بارهٔ قصابان و سلاخان درباره او آمده‌است: کنیزکی از جوانمرد قصاب گوشت خواست، اما به هر گوشتی که جوانمرد به او می‌داد، راضی نمی‌شد. جوانمرد خشمگین شد و پول او را پس داد. کنیزک که از ملامت و آزار آقای خود می‌ترسید، گریه آغاز کرد. شاه مردان، علی بن ابی طالب، که از آنجا می‌گذشت مشکل کنیز را دریافت و به جوانمرد گفت که به کنیز گوشت بدهد. جوانمرد که علی را نمی‌شناخت، دست خود را به علامتِ امتناع از قبول فرمان آن حضرت تکان داد. پس از آنکه حضرت رفت، قنبر به جوانمرد گفت: «تو شاه مردان را نشناختی‌؟». جوانمرد دو چشم خود را با کارد بیرون آورد و دست خود را با ساطور از تن جدا کرد و به قنبر گفت که او را نزد علی‌علیه‌السلام ببرد. حضرت‌علی فرمود چشمان و دست وی را در موضع خود بنهند، سپس فاتحه‌ای خواند و بر جوانمرد دمید، فوراً چشمان و دست او درست شد.[۱]
این داستان با اندکی تغییر در برخی از کتاب‌های مقتل، از جمله طریق‌البُکاء از محمدحسین بن عبدالله گریان شهرابی، که در آن داستانی دیگر در باره یکی از قصابان هواخواه علی‌بن ابی‌طالب آمده‌است و شاید منظور از او نیز جوانمرد قصاب بوده باشد هم ذکر شده‌است.[۲][۳]
در برخی آثار کهن جغرافیایی و تاریخی نیز از مقبره جوانمرد قصاب یاد شده‌است و این گمان را پدید می‌آورد که شاید جوانمرد قصاب شخصیت تاریخی ناشناخته‌ای باشد. حمدالله مستوفی از مدفن او در ری و عبدالرزاق سمرقندی در ذکر وقایع از مدفن او در سرخس یاد کرده‌اند. به ‌نظر قزوینی جوانمرد قصابِ مدفون در سرخس به جوانمرد قصابِ ری ربطی ندارد.[۴] امروزه نیز در جنوب تهران به سوی ری، در زمین‌های منصورآباد در منطقه بیستم شهرداری تهران بقعه‌ای به نام جوانمرد قصاب هست که به احتمال زیاد بعد از عهد فتحعلی شاه در (۱۲۱۲ـ۱۲۵۰) ساخته شده‌است.[۵]
ابیات لوحه قبرِ داخل بقعه نشان می‌دهد که صاحب آن را همان پیر افسانه‌ای صنف قصاب دانسته‌اند. محله اطراف بقعه نیز جوانمرد قصاب نام گرفته و قصه جوانمرد قصاب برای مردم این محل، معروف و مقبره او زیارتگاه است. مقبره‌های دیگری هم در برخی روستاها به نام جوانمرد قصاب وجود دارد [۶] و احتمال دارد همه آنها مقبره‌هایی نمادین برای شخصیت افسانه‌ای جوانمرد قصاب باشند. قصابان افغانستان شب‌های جمعه به نام جوانمرد قصاب نذری می‌دهند و در حین مراسم، یکی از پیران خانواده، قصه جوانمرد قصاب را نقل می‌کند.[۷]
1. ↑ در بیان کار سلاّخان و قصّابان، در چهارده رساله در باب فتوّت و اصناف، مهران افشاری و مهدی مداینی، تهران، نشر چشمه، ۱۳۸۱
2. ↑ محمدحسین‌بن عبداللّه گریان شهرابی، کتاب طریق البکاء، تهران، شرکت سهامی چاپ و انتشارات کتب ایران، بی‌تا، صفحه ۷۵ـ ۷۸؛ صفحه ۶۷ـ۷۲
3. ↑ محمد قزوینی، یادداشت‌های قزوینی، چاپ ایرج افشار، تهران ۱۳۶۳، جلد ۲، صفحه ۳۷۷ـ ۳۷۹
4. ↑ محمد قزوینی، یادداشت‌های قزوینی، چاپ ایرج افشار، تهران ۱۳۶۳
5. ↑ محمدتقی مصطفوی، آثار تاریخی طهران، تنظیم و تصحیح میرهاشم محدث، تهران ۱۳۶۱، جلد ۱، صفحه ۱۶۸ـ۱۶۹
6. ↑ محمدتقی مصطفوی، آثار تاریخی طهران، تنظیم و تصحیح میرهاشم محدث، تهران ۱۳۶۱، جلد ۱، صفحه ۱۶۹
7. ↑ روشن رحمانی، افسانه‌های دری، تهران ۱۳۷۷، صفحه ۶۰۳"
مهران افشاری مطالبی دیگر هم را در باب جوانمرد قصاب دارد که در ویکی پدیا از ذکر آنها صرف نظر شده است:
در قرن‌ نهم‌، ملاحسین‌ كاشفی‌ در فتوّت‌نامه سلطانی‌ (ص‌ 381) نام‌ جوانمرد قصّاب‌ را عبداللّه‌ و نام‌ پدرش‌ را عامر بصری‌ ذكر كرده‌ و او را یكی‌ از «هفده‌ كمر بسته» علی‌ علیه‌السلام‌ (رجوع کنید به فتوت‌*؛ قس‌ آئین‌ قلندری، ص‌ 132، 227) و از ملازمان‌ محمد حنفیه‌ (متوفی‌ 81) دانسته‌ است‌ كه‌ سلاخان‌، باید سَندِ رسمیت‌ و اعتبار پیشه خود را با انتساب‌ به‌ او درست‌ كنند، چنانكه‌ در روز غدیر خم‌، حضرت‌ علی‌ علیه‌السلام‌ گوسفند كشت‌ و جوانمرد قصاب‌ آن‌ را سلاخی‌ كرد. حضرت‌ علی‌ گوسفند را پاره‌ كرد و كار سلاخی‌ را از آن‌ پس‌ به‌ جوانمرد احاله‌ كرد (كاشفی‌، ص‌ 384ـ 385). هیچ‌ اطلاع‌ تاریخی‌ از عبداللّه‌ بن‌ عامر بصری‌ در دست‌ نیست‌. شاید نام‌ او از نام‌ عبداللّه‌ بن‌ عامر كُرَیز بن‌ ربیعه اموی‌ (متوفی‌ 59)، حاكم‌ بصره‌ در عهد خلافت‌ عثمان‌ (رجوع کنید به ابن‌اثیر، ج‌ 3، ص‌ 99، 526)، ساخته‌ شده‌ باشد كه‌ نقل‌ است‌ حضرت‌ علی‌ در باره وی‌ فرمود: ابن‌عامر سید فِتْیان‌ قریش‌ است‌ (ابن‌سعد، ج‌ 5، ص‌ 47). محمدعلی‌ شریف ‌یزدی‌ شاهرودی‌، یكی‌ از درویشان‌ خاكسار دوره قاجاریه‌، در رساله‌ای‌ كه‌ در سالهای‌ 1315ـ1317 در باره اصناف‌ نوشته‌، گفته‌ است‌ كه‌ علی‌علیه ‌السلام‌ در یمن‌ سه‌ كس‌ را میان‌ بست‌ (رجوع کنید به فتّوت‌ * ؛ شدّ *) كه‌ سومی‌ نصیر قصاب‌ اصفهانی‌ مشهور به‌ جوانمرد قصاب‌ بود و قصابان‌، سلسله سند صنف‌ خود را به‌ او و به‌ حضرت‌ ابراهیم‌ علیه‌السلام‌ می‌رسانند (ص‌ 224؛ قس‌ برهان‌، ذیل‌ «جوان‌مرد»؛ در بیان‌ كار سلاخان‌ و قصّابان، ص‌ 187)، اما چنین‌ نامی‌ نیز شناخته‌ نیست‌. در فتوت ‌نامه‌ها و رسائل‌ اصناف‌ عربی‌، جوانمرد قصاب‌ به‌ صورت‌ «جومردالقصاب‌» ذكر شده‌ است‌ (رجوع کنید به ابن‌ معمار، مقدمه مصطفی‌ جواد، ص‌ 91، كه‌ مطالب‌ فتوت ‌نامه‌ای‌ عربی‌ را از نسخه خطی‌
ش‌ 1377 در كتابخانه ملی‌ فرانسه‌ نقل‌ كرده‌ است‌؛ نیز رجوع کنید به شیخلی‌، ص‌ 184، كه‌ مطالب‌ نسخه خطی‌ الذخائر والتحف‌ را نقل‌ كرده‌ و به‌ اشتباه‌ «جرمودالقصاب‌» چاپ‌ شده‌ است‌).

پنجشنبه، اردیبهشت ۲۱، ۱۳۹۱

مقبرۀ شاهچراغ مربوط عمادوالدوله علی دیلمی بنیانگذار سلسلۀ دیلمیان است

مطابق روایات تاریخی مقبرۀ علی عمادالدوله و برادرش حسن رکن الدوله در شیراز، سمت حرم منسوب به "علی بن حمزة بن موسی کاظمِ" چوب فروش (در واقع منتسب به علی بن ابی حمزه بطائنی= ثوب فروش، رهبر شیعیان واقفی) قرار داشته است و گمان می برند که اثری از مقابر ایشان بر جای نمانده است در حالی که شواهد امر دال بر آن هستند که خود مقبرۀ شاهچراغ (منسوب به احمد بن موسی الکاظم) و برادرش علاء الدین حسین در واقع به ترتیب متعلق به علی عمادالدوله و حسن رکن الدوله می باشند که در اینجا نام علی عمادالدوله با برادرکوچکترش احمد معزالدوله و احمد بن موسی الکاظم (ساکن بغداد، مقتول در اسفراین؟) جایگزین شده است. جنگهایی که در این شهر شیراز به شاهچراغ نسبت داده میشود به وضوح یاد آور نبردهای علی عمادواله با رقیبش یاقوت حاکم اصفهان در سمت شهر شیراز می باشد. نام قتلغ اساطیری (تصحیف "یا- قوت ملک") مخاصم شاهچراغ در واقع اسم ترکی زنانه به معنی خجسته و مبارک است. جالب است که بانی عمارت مقبره شاهچراغ به صراحت عضدالدوله دیلمی ذکر شده است.
چون خاندان شیعی آل بویه (علی عمادالدوله و عضد الدوله و دیگران) با صاحبان ادیان و مذاهب از جمله زرتشتیان و سنی ها با مسامحه و مصالحه رفتار میکردند، از این روی نام زرتشتی و ملی شاهچراغ به مقبره علی عمادالدوله بزرگ خاندان بویه در شیراز اطلاق شده که لابد عضدالدوله دیلمی این مقبرۀ عمو و سلف خود را عمارت نموده بود؛ بدین ترتیب این عمارت تحت عنوان مستتر شاهچراغ به تدریج نزد مردم شیرازحالت احترام آمیز فراتر رفته و صورت قداست بر خود گرفته است تا اینکه در عهد اتابکان فارس به صورت زیارتگاه رسمی بزرگی در آمده است که ابن بطوطه جهانگرد مراکشی که در سال ۷۴۸ (ه. ق) برای بار دوم به شیراز سفر کرده، در سفرنامه خود درباره اقدامات ملکه تاشی خاتون و توصیف آرامگاه، چنین نوشته‌است:
"این آرامگاه در نظر شیرازی‌ها احترام تمام دارد و مردم برای تبرک و توسل به زیارتش می‌روند. تاشی خاتون، مادر شاه ابواسحاق، در جوار این بقعه بزرگ، مدرسه و زاویه‌ای ساخته‌است که در آن به اطعام مسافران می‌پردازند و عده‌ای از قاریان پیوسته بر سر تربت امامزاده، قرآن می‌خوانند شب‌های دوشنبه، خاتون به زیارت آرامگاه می‌آید و در آن شب قضات و فقها و سادات شیراز نیز حاضر می‌شوند. این جمعیت در بقعه جمع می‌شوند و با آهنگ خوش به قرائت قرآن مشغول می‌شوند. خوراک و میوه به مردم داده میشود و پس از صرف طعام، واعظ، بالای منبر می‌رود و تمام این کارها در بین نماز عصر و شام انجام می‌گیرد. خاتون در غرفه مشبکی که مشرف به مسجد است، می‌نشیند. در آخر هم (به احترام این بقعه) همانند سرای پادشاهان طبل و شیپور و بوق می‌نوازند."
در سایت سبحان تحت عنوان چرا شاهچراغ بدین نام خوانده میشود، روایات افسانه ای مربوط به وی را می خوانیم:
"فضایل و شخصیت حضرت احمد بن موسی(ع)
حضرت سید امیر احمد علیه السلام ملقب به شاهچراغ(ع) و سید السادات الاعاظم فرزند بزرگوار امام موسی بن جعفر(ع) و برادر امام علی بن موسی الرضا(ع) است. در میان فرزندان حضرت موسی الکاظم احمد به کرم و جلالت و شجاعت و عبادت از همه امتیاز داشت .شیخ مفید رحمت الله علیه در کتاب خود به نام "ارشاد" می نویسد: «حضرت احمد بن موسی (ع) جلیل القدر، کریم و پرهیزکار بود و حضرت موسی بن جعفر(ع) او را دوست و مقدم می داشت و مزرعه خود که معروف به "یسیره" بود به او بخشید. می گویند حضرت احمد بن موسی(ع) هزار بنده خرید و همگی را آزاد کرد.
بصیرت بی نقص و ولایت پذیری مطلق
علامه مجلسی در کتاب بحار الانوار جلد1، با توجه عظمت مقام و شخصیت ممتاز حضرت احمد بن موسی(ع) می نویسد:« پس از اشاعه خبر شهادت امام موسی بن جعفر (ع) مردم به خاطر جلالت و وفور عبادت، نشر شریعت و کرامات حضرت احمد بن موسی (ع) برای بیعت با او به عنوان امام هشتم اجتماع کردند، حضرت احمد بن موسی به منبر رفته و خطبه ای در کمال فصاحت و بلاغت بیان فرمودند سپس اظهار داشت:" پس از پدرم، برادرم رضا امام هشتم شیعیان و خلیفه به حق و ولی خداست و اطاعت او از جانب خدا و رسولش به من و شما واجب است پس از آن حضرت احمد بن موسی(ع) از فضایل و کمالات برادرش امام رضا (ع) سخن گفت، آنگاه شیعیان در حالیکه حضرت احمد بن موسی(ع) پیشاپیش آنها حرکت می کرد خدمت حضرت ثامن الائمه علیه السلام رسیدند و با آن حضرت بیعت کردند. امام رضا علیه السلام در حق برادرش احمد دعا نمودند و اظها رداشتند:" همچنان که حق را پنهان نداشته و ضایع نکردی خداوند در دنیا و آخرت تو را ضایع نگرداند."
شیراز از برکتش دارالعلم و دارالامان است و از وجود تابناکش طناز و بر فلک سرافراز است. شخصیت والای این امیر بزرگوار در احادیث معتبر شیعیان چون خورشیدی فروزان جلوه گر است و انوار قدسی وجود مبارکش چون آفتاب، تابان است جایگاه منورش مظهر عشق و ایمان و شهادت است. شیعیان و محبان اهل بیت رسالت پس از حضور با برکت امام هشتم علیه السلام در خراسان برای زیارت چهره تابناک امامت و ولایت از نقاط مختلف، به سوی ایران حرکت می کنند.حضرت احمد بن موسی (ع) نیز در همین سنوات (198-203 ه.ق) با جناب سید امیر محمد عابد و سید علاءالدین حسین(برادران ایشان) و جمع کثیری از برادرزادگان و محبان اهل بیت، به قصد زیارت حضرت رضا(ع) از مدینه حرکت می نمایند تا از طریق شیراز به طوس عزیمت کنند. در بین راه نیز عده کثیری از شیعیان به آنان ملحق می شوند. خبر حرکت چنین قافله بزرگی مأمون خلیفه عباسی را به وحشت انداخت. لذا امریه ای صادر نمود تا تمام حکام بلاد مانع حرکت قافله بنی هاشم شوند.
ورود به سرزمین فارس و شهادت:
چون کاروان اهل بــــیت عصمت و طـهــارت و شیعیانشان به سرزمین فــــــارس می رسنــد، مـــأموران خبــر ورود آن حــضرت را بــــه « قتلغ» حاکم فارس می رسانند.
قتلغ که از دست نشاندگان مأمون عباسی بود لشکــری انبوه و کارآزموده را تجـهیز نمود و در هشت فرسنگی شـــیراز و در محــــلی به نام « خانه زنیان» راه را بر آن کاروان بست. حضرت سید امیر احمد(ع) چون گروه کفار را که برای کار زار صف آرایی کرده مشاهده نمودند به همراهان خویش فرمودند:« این قوم ظالم به قصد ریختن خون فرزندان علی(ع) آمده اند، هرکس میل بازگشت به مدینه را داشته باشد و یا راه گریز از این مهلکه بداند، مختار است.» برادران، برادرزادگان و یاران که حضرت را در جهاد مصمم دیدند وفاداری خود را نسبت به ایشان ابراز داشتند.
بر اساس آنچه مورخان نوشته اند جنگ در چند نوبت در گرفت که بر اثر رشادت و شجاعت بی مانند سید احمد بن موسی(ع) و تهور یارانشان هر بار لشکر اشرار شکست خورده و عقب نشینی می کردند و جمــــعی از امامزادگان و شیعـــیان آن حضرت مجروح یا شهید می گشتند. ســپاهیان قتلغ که یـــارای مقـــاومت در خود ندیـــدند به مکر و خدعه پنـــاه آورده و شایـــعه وفات حــــضرت علی بن موسی الرضا(ع) را در میان یاران حضرت پراکندند و عده کمی را به مقابله فرستاده و افراد بسیار و کارآزموده را در پناهگاه های شهر پنهان و آماده نبرد ساختند. شیعیان که از خبر شهادت امام رضا(ع) دلشکسته بودند بی مهابا بر مزدوران قتلغ حمله بردند و آنان را تار و مار ساختند و با تصور پیروزی وارد شهر شدند. اماستمگران که از قبل آماده و در کمین بودند بر آنان تاختند و هرکدام را به وضعی به شهادت رساندند. حضرت احــــمد بن موسی(ع) با آن که ضربتـــی بر فرق مـــــبارکش خورده بود و زخم های کاری بر بدن داشتند همچنان با شــــجاعت مـــــی جنگیدند و از دشمن می کشتند تا به این مکان که اکنون تربت مقدس آن بزرگوار است رسیدند و از شدت جراحات به درجه رفیع شهادت نایل گردیدند.
جسد مطهر حضرت بعد از شهادت برای حفظ از تطاول دشمن به مشیت الهی از نظرها غایب گردید و بر مدفن آن حضرت کسی واقف نبود تا زمان سلطنت عضدالدوله دیلمی، که اهل ایمان مکرراً از حوالی محل شهادت مشاهده نور می نمودند به اطلاع حاکم شهر رساندند که چراغی در نهایت روشنایی در بالای تلی از خاک می درخشد و تا طلوع صبح نورافشانی می کند.
او پــــس از مشورت با علما و مشایــخ زمان دستور داد محــل مــــزبور را شکافتنــد تا بر لوحی از سنگ یشـم رسیدنــد که بر آن نوشته بود« السید امیر احمد بن موسی الکاظم». چون سنگ را برداشتند سردابی عمیق آشکار گشت، مشهور است که شیخ ابوعبدالله محمدبن خفیف معروف به شیخ کبیر که در تقوی و پرهیزگاری سرآمد عصر خود بود به سرداب مشرف شد. جسد مطهر آن حضرت صحیح و سالم و بدون تغییر و تبدیل در حالی که نوری بس شگفت از آن ساطع بود مشاهده نمودند و انگشتری در دست راست حضرتش یافتند که بر نگین آن منقوش بود«العزه لله احمد بن موسی». سپس عضدالدوله دستور داد تا بنایی شایسته بر مرقد مبارکش مرتب سازند."

سه‌شنبه، اردیبهشت ۱۹، ۱۳۹۱

جغرافیای تاریخی کهن نواحی اراک و آستانه

مطابق کتاب سرزمین و مردم ایران تألیف عبدالحسین سعیدیان، اراک (عراق) را یوسف خان سپهدار گرجی با سپاه خود موسوم به لشکر عراق در عهد فتحعلیشاه قاجار در سال 1231 هجری قمری بناکرد. طبق روایات هشت ده یا قلعه به نامهای خان بابا خان، حصار، ده کهنه، مراد آباد، آقا سمیع، سلیم، نو، قادر در جای آن وجود داشت که همیشه با هم در جنگ بودند و یوسف خان سپهدار گرجی شرحی از منازعات این قلعه ها به فتحعلیشاه نوشت و اجازه ویران کردن قلعه ها را گرفت و شهر سلطان آباد عراق را در مدت هفت سال بنا کرد. در کتیبه بالای تلگرافخانه تاریخ 1231هجری قمری دیده میشود.
طبق کتاب نزهة القلوب حمدالله مستوفی قصبه مرکزی ناحیه اراک قبلا گرهرود (یعنی رود سبوها و کوزه ها، کرهرود کنونی) واقع در جنوب غربی شهر اراک حالیه بوده است. بنابراین بر خلاف تصور برخی ها نام گرهرود ربطی با کره و کرج ندارد. مراکز ایغارین (یعنی دو محل جمع آوری مالیاتها) در سمت آستانه (کرج ابودلف سابق یا در اصل بوهین خَرّج ابودلف، بنا به کتاب تاریخ قم یعنی خرمنگاه ابودلف) بوده اند، چه ایغار دیگری به نام خراجی در سمت جنوب شرقی آستانه واقع است.
حسن بن محمد بن حسن قمی، مؤلف تاریخ قم در میان فرمانروایان عرب کرج ابودلف یعنی در واقع خاندان ابودلف از حسن بن عیسی و ابوالقاسم نام می برد که هر دو عنوان و نشان یادآور نام ابودلف قاسم بن عیسی عجلی می باشند که حامی شیعیان علی و سهل گیر بر ایشان به شمار می رفته است. نام یا در واقع لقب سهل بن علی اشاره به همین امر است چنانکه گفته میشود ابودلف قاسم بن عیسی عجلی بر شیعیان علی سهل می گرفته است. بنا براین مقبره سهل بن علی در کرج ابودلف که به سبب وجود آن این شهر موسوم به آستانه شده، متعلق به همین ابودلف قاسم بن عیسی عجلی بزرگ خاندان ابودلف می باشد.
کرج ابودلف را که- به قول مقدسی دارای برجهای بلند و در بلندی واقع بوده- غالباً به درستی همان شهر آستانه فعلی شمرده اند. اما اینکه کرج ابودلف همان آستانه بوده باشد دیگر احتیاج به تحقیق اساسی تر و بیشتر در باره نام و نشان کرج آن ناحیه یعنی خود شهر آستانه آنجا نیست. چون نشانی کوه آن راسمند (در واقع کوه راسبند شمالی حالیه) در خبر حمدالله مستوفی بیشتر نشانگر شهرک آستانه است تا قصبۀ خراجی (=ایغار) که در جنوب شرقی آستانه می باشد. بعلاوه چنانکه گفته شد نام دیرین سلطان آباد (اراک) یا کرهرود جوار جنوب غربی آن هم بر خلاف تصور برخی ها کرج یا گرج نبوده است. حمدالله مستوفی در نزهة القلوب نام کرج ابودلف را همراه با گرهرود ذکر کرده و قلعه فرزین و مرغزار کیتو و کوه راسمند را در جوار آن ذکر می کند. از اینجا چنین معلوم میشود کرج ابودلف (در اصل خرّج ابودلف)همانا آستانه در جنوب غربی گرهرود و قلعه فرزین (یعنی دژ دارای اسلحه فراوان)همان شازند (شیازنت، یعنی محل اسلحه) در شمالغربی آستانه و مرغزار کیتو (کیانی) همان منطقه رودباری شمالغربی شازند است. حمدالله مستوفی در حوالی گرهرود از ناحیه ای به نام مراودین (هراودین یا هزاوه دین) اسم می برد که نامش یاد آور نام قصبه هزاوه در سمت شمال غربی اراک است.
"کرج و گرهرود از اقلیم چهارم است طولش از جزایر خالدات فدمه و عرض از خط استوا لد. ابودلف عجلی به عهد هارون الرشید ساخت. کوه راسمند بر طرف شمال آنجاست و در پای آن کوه چشمۀ بس بزرگ است. آن را چشمه کیخسرو خوانند. مرغزاری طویل و عریض دارد شش فرسنگ در سه فرسنگ آن را مرغزار کیتو خوانند و در آن حدود قلعه محکم بوده آن را فرزین خوانند. حقوق دیوانی آن یک تومان و یک هزار دینار است."
ولی کوه راسمند (دارای راه) که در سمت شمال کرج ابودلف ذکر شده مطابق کوه راسبند شمالی واقع در شمال شهرک آستانه است. در شمال شرقی قصبۀ خراجی (محل خراج= ایغار) هم کوه مرتفعی به نام راسبند واقع است. در مجموع از خبر در هم آمیخته حمدالله مستوفی چنین معلوم میشود که سلطان آباد (اراک) کنار گرهرود به عنوان شهر و قصبه بزرگ و واحد وجود خارجی نداشته و شهر آستانه نام کرج ابودلف را بر خود داشته است و ولایت آنها ناحیه دو ایغار (یعنی دو محل همنام برای خراج و مالیات) نامیده می شده است. محمد جواد مشکور نیز در کتاب جفرافیای تاریخی ایران باستان از کرج با عنوان مرکز ولایت دو ایغار یاد کرده است ."در شرق نهاوند ولایت دو ایغار واقع است و مرکز آن کرج (کوه رج، کوهپایه) نام دارد و برای آنکه با نام دیگر کرج ها اشتباه نشود آن را کرج ابودلف گفتند که منسوب به ابودلف عجلی از سرداران اسلام است که در زمان معتمد خلیفه عباسی این ناحیه به تیول او درآمد. محل این ناحیه در آستانه اراک بوده است" [مشکور،جغرافیای تاریخی ایران باستان،1319].
چنانکه اشاره شد در مجموع می توان چنین نتیجه گرفت که در شرح و توصیفات جغرافی نویسان عهد اعراب و مغول غالباً دو کرج ری و ابودلف را با هم اشتباه و یکی نگیرند، نام ابودلف را به این کرج جنوبی (آستانه) می افزوده اند و بنا به نوشته حجت اله عباسی در شهر باستانی آستانه منابع کهن عهد اسلامی به روشنی در این باب سخن میگویند:
"یعقوبی (وفات290 ه ق) ذیل عنوان کرج می نویسد:از نهاوند تا شهر کرج دو منزل راه است و کرج همان منزل های ابودلف عیسی بن ادریس بن معقل بن شیخ بن امیر عجلی است و در دوران عجم ها شهر مشهوری نبوده و در شمار آبادیهای بزرگ روستایی از استان اصفهان به نام فائق قرار داشته است، پس عجلیان درآن فرود آمدند و دژها وقصرهاساختند وقصر های آن به ابودلف و برادران و خاندانش نسبت داده می شود و کرج میان چهارکوه واقع است و اهل آن قومی از عجم اند مگر همانها که از خاندان عیسی ابن ادریس عجلی بودند و کسانی که از سایر اعراب به آنها ملحق شدند"[یعقوبی،البلدان،48]
در مختصر البلدان نیز آمده است"امروز کرج خود در میان شهرها، شهری است، پیش از این از روستاهای اصفهان بود لیکن اکنون به تنهایی استقلال دارد و ایغارین نام گرفته است"[فرهادی،نامه کمره،22].
اصطخری (قرن چهارم ه ق) و دیگر جغرافی دانان هر یک به نوبه خود از کرج نام برده اند وآن را از بلاد جبال دانسته اند و عرض وطول آن را حتی به دو فرسخ تحدید نموده اند وآن را لشگرگاه ابودلف عجلی تلقی کرده اند و معتقدند در ایام پارسیان دهی بیش نبوده است تا آنکه عرب بر ایران مسلط گردیده است و ابودلف جّد قاسم در سفری به سوی جبل در یکی از قرا همدان موسوم به مسّ وارد شد و به گرفتن املاک و ضبط مزارع پرداختند و بر سر یکی از متعیین محل تاختند، او را خفه کردند و اموالش را بردند. وقوع این حادثه را در زمان هشام بن عبدالملک و حکومت یوسف بن ثقفی دانسته اند. پس از آن عیسی بن ادریس به قریه یاد شده آمد و در حوالی آن یعنی بوهن کره سابق مسکن گرفت و آنجا را آباد کرد و درآن قلعه ساخت و لشگرگاه خود کرد ازآن تاریخ نام بوئین کره به کرج ابودلف تغییر یافت و شهری شد وسیع و برای مدتی هم پایتخت خانواده آل عجل بوده است[دهگان، کرجنامه،2-3]."

شنبه، اردیبهشت ۱۶، ۱۳۹۱

شهر دوشنبه همان شهر ویشگرد باستانی است

گای لیسترانج در کتاب "جغرافیای تاریخی سرزمینهای خلافت شرقی" مطابق خبر حمدالله مستوفی در نزهة القلوب در ولایت قبادیان از دو شهر مهم به نامهای واشگرد (واشجرد یا ویشگرد) و شومان (محل شادی و خوشی و برکت) نام می برد که با اندکی دقت در نقشۀ این کتاب معلوم میشود که شهر بزرگتر اولی یعنی واشجرد یا ویشگرد به جای بیک حصار قرون بعد بوده است که آن را می توان به معانی حصار خان و یا حصار بزرگ (به ترکی بیوک حصار) گرفت که گفته میشود بعد از زلزله ۱۶ شهریور ۱۲۸۶ مکان فرمانروایی از آن قلعه به مجاورتش قلعه دوشنبه منتقل شده است. یعنی نام قدیمی تر این دژ بزرگ خان منطقه، واشجرد یعنی محل علوفه ستوران یا ویشگرد (شهر بزرگ و پر جمعیت) بوده است که هیئت اولی یاد آور نامهای کهن قوم پارسی و سکایی دروپیک (دارندگان گیاه غذای اسبان) یا همان دربیک (دری) است. کلمۀ جرد/ گرد در اینجا باید صورتی از کلمه کرده (دژ و بنای بزرگ سرتاسری ساخته شده) باشد. ولی از این میان معنی دومی ویشگرد (به لغت پهلوی یعنی دژی با جمعیت بیش و افزون) درست تر می نماید چه آن مطابق نامهای دوش- انبه (یعنی دژ با جمعیت "انبوه=انبُه") و بُیُک حصار (دژ بزرگ) است. بر خلاف تصور منبع ویکی پدیا قلعه شومان که تنها شباهت ظاهری اندکی با نام شهر دوشنبه دارد، ربطی با این شهر نداشته و با قلعه حصار (حصارک، دژ کوچک) در 25 کیلومتری باختر شهر دوشنبه مطابق می باشد. گای لیسترانج بدون اینکه متوجه نام شهر دوشنبه و مکان آن بوده باشد، روی نقشه خود شهر واشجرد/ واشگرد/ ویشگرد را درست در محل همین شهر دوشنبه/ بُیُک حصار قرار داده است.
شرقشناسان جای ویشگرد (دژ پر جمعیت) را به خطا با شهرک فیض آباد تاجیکستان - که مطابق همان شهر کماذ/ کمیذ (شهر کم نشان و اثر) باستانی است- یکی گرفته و به خطا افتاده اند. می دانیم شهر مهم دیگر این نواحی وخش در سمت ختلان بوده است که خرابه هایش در اطراف لاواکند/ لیوکند (قرغان تپه) باقیمانده است. لغت نامه دهخدا در باب وخش چنین معلوماتی را به دست می دهد: "وخش: نام شهری است از ولایت بدخشان و ختلان (برهان). شهری است به ماوراءالنهر (غیاث اللغات) در کنار جیحون. از ولایت ختلان (غیاث اللغات). از اعمال بلخ از ختلان و آن شهری پهناور است بر کنار جیحون، بسیار نعمت و خوش هوا. ناحیتی است آبادان و برکرانه‌ی «وخشاب» نهاده، قصبه‌ی آن «هلاورد» است و «لیوکند» نیز از این ناحیت است (حدود العالم). نام قدیم جیحون (یادداشت مرحوم دهخدا)."
در دایرة المعارف بزرگ اسلامی، زیر عنوان تاجیکستان در باره محل واشگرد/ ویشگرد- با سهوی بزرگ در باب مکان آن که آن را با فیض آباد (کماذ/ کمیذ) یکی انگاشته- چنین آمده است:" ... از شهرهای کنونی این ناحیه ریگر در کنار ‌راه‌آهن دوشنبه ـ ترمذ و از مراکز صنعتی تاجیکستان است که امروزه نام شاعر نامدار تاجیک، تورسون زاده بر آن نهاده شده است. در مرکز تاجیکستان کنونی راشت و واشگرد و شومان جای دارد. راشت یا رشت تاریخی با قراتگین کنونی در وخش علیا راست می‌آید. قلعۀ راشت مرکز ناحیۀ راشت در حدود غرم کنونی است. ناحیۀ کماذ یا کمیذ ظاهراً در کافر نهان علیا و در شمال پل سنگین واقع بود. شهر واشگرد، مرکز ناحیۀ واشگرد در محل فیض‌آباد کنونی در 40 کیلومتری خاور دوشنبه بود. «دربند» تاریخی در میانۀ راه واشگرد به راشت، ظاهراً همان آبگرم کنونی است. میان رودبارهای علیای کافرنهان و سرخان دریا و در کـوهپایه‌های جنوبی رشته‌کـوههای حصار، اخرون و شومان قرار داشت که وابستگی آنها بیشتر به چغانیان بود. این نواحی امروزه جایـگاه دشت حصار شادمــان و شهر دوشنبه است. شادمان ظاهراً صورت گشتۀ شومان است (مینورسکی، 353؛ مـارکـوارت، 226، نیز63-64، 76-87، 89؛ بارتولد، 74؛ فرای، «میراث»، 243).
در همین دایرة المعارف زیر عنوان آمو دریا می خوانیم"... از گذشته‌های دور بر روی آمودریا پلهایی ساخته شده که ارتباط قسمت شرقی و غربی رود را ممکن ساخته است. علاوه بر پل راه‌آهن که هم‌اکنون دایر است، می‌توان از پلی نزدیک ختلان نام برد. به قول اصطخری «... و آن جایگه پولی (پلی) بر این آب ساخته‌اند میان ختلان و ویشگرد» (ص 233). و نیز بارتولد می نویسد «... به فاصلۀ دو روز راه بالاتر از لیوکند پل سنگی بر وخش قرار داشت که هنوز وجود دارد. از این پل تا منک دو روز راه حساب می کردند» (ترکستان نامه، 1/178). بارتولد در جای دیگر یادآور می‌شود که گرگانج در 618ق/1221م بر هر دو کرانۀ رود یا نهر قرار داشته و دو بخش مزبور به ‌وسیلۀ پلی به یکدیگر مرتبط بودند (آبیاری در ترکستان، 117-118)."
پیشینۀ شهر دوشنبه پایتخت تاجیکستان مطابق منابع خطا آلود فرهنگنامه ویکی پدیا:
دوران کهن: سرزمینی که هم اکنون شهر دوشنبه در آن جای گرفته است، در صده‌های میانی شومان نام داشته است که در برخی منابع تاریخی قدیمی، سومان نیز نوشته شده است. در کتاب «حدود العالم من المشرق الی المغرب» آمده است: «شومان شهری است استوار و گردِ او باره‌ای کشیده و او را قهندزی است بر سر کوه نهاده و اندر میان قهندز چشمه‌ای است بزرگ و از وی زعفران خیزد بسیار».[۳]
مقدسی در کتاب «احسن التقاسیم فی معرفه الاقالیم» می‌گوید: «شومان مکانی پرجمعیت و آباد و نیکو است». شرف الدین علی یزدی در «ظفرنامه تیموری» از آن به نام حصار شادمان یاد کرده و غالباً آن را به صورت مختصر «حصار» یا «حصارک» نوشته که امروز هم به «حصار» یا «قلعهٔ حصار» معروف است و در ۲۵ کیلومتری شهر دوشنبه قرار دارد.[۴][۵]
شایان یادآوری است که حصار واژه‌ای عربی و به معنی «دژ» و «قلعه» است.
در گسترهٔ شهر دوشنبه که اکنون پایتخت تاجیکستان است، بازماندهٔ ساختمان‌هایی کشف شده که به سده پنج پیش از میلاد بر می‌گردد. در سال ۱۸۶۸ ادارهٔ روستای دوشنبه توسط دولت تزاری روسیه به امیر بخارا واگذار شد.[۶]
از جای‌نام «دوشنبه» برای نخستین بار کتاب دانشمند بلخی محمود ابن ولی «بحر الاعراف فی مناکب الخیر» (آغاز سدهٔ ۱۷ میلادی) و نامهٔ خان بلخ سبحان قل بهادر به فیودور سوم، پادشاه روس، در دسامبر ۱۶۷۶ یاد شده است. در سندی بازمانده از سال ۱۸۲۶ این شهر «دوشنبه قورغان» نامیده شده است. قورغان واژه‌ای ترکی به معنی «قلعه» و «حصار» است. قلعهٔ دوشنبه در کنار رود ورزآب جای داشته و روز دوشنبه هر هفته در آن بازاری برگزار می‌شده است. نام کنونی پایتخت تاجیکستان یادآور همین بازار است. دهکده‌ای که با گذشت زمان در جای دوشنبه‌ بازار پیدا شد، دوشنبه نام گرفت و با گذشت زمان رشد کرد و پایتخت تاجیکستان گشت.[۷]
سده بیستم :در آغاز سدهٔ بیستم میلادی، این قلعهٔ تختگاه (مرکز حکومت) بیک حصار شاه مردان قل بود. این قلعه در زمین‌لرزهٔ ۱۶ شهریور ۱۲۸۶ (۸ سپتامبر ۱۹۰۷ میلادی) ویران شد و از آن تنها یک دروازه و دو برج در میان دو کوه برجای مانده است. پس از آن زمین‌لرزه، شاه مردان قل به قلعهٔ دوشنبه کوچید که در آن زمان مرکز یکی از املاکداری‌هایش بود و از آن پس دوشنبه تختگاه بیک حصار شد.[۷]
3↑ «حدود العالم من المشرق الی المغرب» (سال ۳۷۲ هجری قمری). ویرایش دکتر منوچهر ستوده. تهران: کتابخانهٔ طهوری، شرکت افست «گلشن». ۱۳۶۲. – ص. ۱۱۰
4↑ گی لسترنج. «جغرافیای تاریخی سرزمینهای خلافت شرقی». ترجمهٔ محمود عرفان. تهران: «بنگاه ترجمه و نشر کتاب». ۱۳۳۶. — ص. ۴۶۸
5↑ «حصار، بخارای کوچک». بی‌بی‌سی فارسی، ۱۸ فوریه ۲۰۰۳. بازبینی‌شده در ۱۵ فروردین ۱۳۸۹.
6↑ «بازاری که پایتخت شد». جدید آنلاین، ۲۱ تیر ۱۳۸۶. بازبینی‌شده در ۱۵ فروردین ۱۳۸۹.
7↑ ۷٫۰ ۷٫۱ ۷٫۲ مشارکت‌کنندگان ویکی‌پدیا، «Душанбе»، ویکی‌پدیای فارسی تاجیکی، دانشنامهٔ آزاد (بازیابی در ۱۶ فروردین ۱۳۸۹).

پنجشنبه، اردیبهشت ۱۴، ۱۳۹۱

معنی ویشگرد و بشاگرد

شهر واشجرد یا ویشگرد در ولایت قبادیان در سمت تاجیکستان حالیه به معنی دژ پر جمعیت بوده است. لغت نامه دهخدا، واش را به معنی علوفه ستوران آورده است. بنابراین واشجرد به معنی شهر دارای علوفه ستوران است. ولی اصل با ویشگرد یعنی دژ پر جمعیت است چه این شهر بزرگ ولایت قبادیان با شهر دوشنبه (دوش- انبه= دژ انبوه) یکی است و شهر بدخشان با فیض آباد حالیه و شهر وروالیز (محل کشتزارهای فراخ) با قندوز کنونی (جایگاه دژ کهن) مطابقت دارند. گرچه نام بشاگرد ناحیه جیرفت هم به سبب قابل تبدیل بودن حرف "و" به "ب" شباهتی با نام واشجرد یا ویشگرد دارد ولی آن به معنی قصبه دارای کشت دیمی است. چون خود کلمه بش در فارسی به معنی کشت و زرع دیمی می باشد.