زمانی که اعراب بر سرزمین پهناور ایران مسلط شدند، کلمات فارسی و پهلوی روز مره قابل تصریف در زبان خود را به صورت معرب در آوردند که خیلی از آنها هنوز شناخته نشده اند. از جمله این هاست کلمه اوستایی هَدِمه (منسوب به خانه) است که معادل کلمه اوستایی مانیه (کارگر و نوکر خدمت کننده در مان=خانه) است. از آنجایی که حرف "ه"ِ اوستایی در سر کلمات در پهلوی تبدیل به حرف "خ" میشده است نظیر هوو اوستایی که در پهلوی تبدیل به خوپ (خوب) شده است، لذا هَدِمه می بایست در پهلوی خدمه تلفظ میگردید و لاجرم همین کلمه است که اعراب مهاجر و حاکم آن را حالت جمع کلمه مفروض خادم گرفته و کلمهً مخدوم را نیز از تصریف آن به صورت اسم مفعول ساخته اند. این کلمه و مشتقات آن در قرآن موجود نیست. در حالی که کلمه اصیل عربی خَدَمة به معانی خلخال، ساق، حلقهً مردم و تسمه چرمی است که به مچ شتر می بندند و آن ربطی با کلمات معرب خَدِمة از اصل پهلوی نداشته است. بنابراین کلمه فارسی مرکب خدمتکار به صور خَدِمِکار و خدمتکار در پیش از آمدن اعراب وجود داشته است که در ادامه گفتار توضیح آن به تفصیل داده خواهد شد.
برای ریشه کلمه چاکر در لغات اوستایی می توان چَرِ-کِرِثرَ پیدا کرد که به معنی "کسی است که او باید وظیفه ای را که بدو سپرده شده است، انجام دهد". یعنی واژه چاکر از تلخیص همین کلمه اوستایی عاید گردیده است که خود مرکب از اجزاء چَرِ (رفتن، آمدن، از جان گذشتن) و کرثره (انجام دهنده، از ریشه کَر= انجام دادن) است. در این رابطه کلمه اوستایی ساده تری نیز به شکل چاخرَرِ (چاکرَرِ، انجام دادن چیزی، از همان ریشه کَر= انجام دادن) موجود است.
حتی برای کلمهً نوکر نیز که در فرهنگ معین کلمه ای ترکی و مغولی به حساب آمده می توان ریشه ای از زبانهای ایرانی و سکایی (سغدی و خوارزمی و ختنی) به صورت نواکار قائل شد که به معنی کسی است که با وسایل معاش یا برای معاش کار می کند. لغت نامه دهخدا با توجه به فرهنگنامه های فارسی و بیت شعری از سلمان ساوجی این کلمه را ایرانی دانسته ولی از ریشه آن سخنی به میان نیاورده است.خود کلمه فارسی برده ریشه در کلمه ورده اوستایی و گرده پارسی باستان و ورتک پهلوی دارد که به معنی کارگر هستند.
کثرت استعمال کلمه خدمت نیز در فرهنگنامه های فارسی اصل و اساس ایرانی آن را نشان میدهد. مسلم به نظر میرسد در خود زبان فارسی این کلمه به صورت خَدِمه-ئیتی (یعنی پیشه و شغل کارگر خانه) و تلخیص آن به صورت خدمت وجود داشته است. در فرهنگ دهخدا در توضیح کلمه خدمت که عربی اصیل گمان شده است، می خوانیم:
خدمت. [خ ِ م َ ] (ع اِمص) پرستاری و تعهد و تیمار. انجام عملی از سر بندگی و دلسوزی برای کسی. تیمار و تعهد و دلسوزی و نیکو خدمتی در حق کسی: مرافقت؛ انجام کاری نیک در حق کسی : امیر احمد را گفت: بشادی خرام و هشیار باش و قدر این نعمت بشناس و شخص ما را پیش چشم دار و خدمت پسندیده نمای. (تاریخ بیهقی). امیر مسعود.... این زن را سخت نیکو داشتی بحرمت خدمتهای گذشته. (تاریخ بیهقی). و هرکه از خدمتکاران خدمتی شایسته بواجب نکردی، در حالت او را نواخت و انعام فرمودندی بر قدر خدمت او تا دیگران بر نیک خدمتی حریص گردند. (نوروزنامه ٔ خیام). گمان توان داشت که ... خدمت موجب عداوت. (کلیله و دمنه).
حرمت بیست ساله خدمت من
تو نگهدار، کو نمیدارد. خاقانی
نیست بر مردم صاحبنظر
خدمتی از عهد پسندیده تر. نظامی
خدمتم آخر بوفائی کشد
هم سر این رشته بجایی کشد. نظامی
- امثال:
خدمت خانه با فضه است (امروز...)؛ تعبیری مستعمل در زبان زنانست و از آن این خواهند که چون پرستار و خادمه غایب است ،من بجای او کارهای خانه انجام کنم و مأخوذ از شبیه وفات حضرت فاطمه است سلام اﷲ علیها که در آن حضرت اوکارهای خانه را یک روز در میان با فضه ٔ خادمه بخش وقسمت می فرمود. (از امثال و حکم دهخدا).
|| چاکری. زاوری. بندگی. نوکری. فرمانبری :
چنان بخدمت او ازعوار پاک شوند
بدان مثال که سیم نبهره اندر گاه. فرخی
خدمت سلطان بیم است و خطر. فرخی
خدمت سلطان بر دست گرفت . فرخی
کسی کز خدمتت دوری کند هیچ
بر اودشمن شود گردون گردا. عسجدی
خدمت هر یک بشناس . (تاریخ بیهقی).
تو پادشاه تن خویشی ای بهوش و ترا
تمیز و خاطر و اندیشه و سخن خدمت. ناصرخسرو
گر تو ز بهر خدمت رفتی به پیش میران
اندر غم قبائی تو از در قفائی . ناصرخسرو
اگر بیهنران خدمت اسلاف را وسیلت سعادت سازند، خلل به کارها راه یابد. (کلیله و دمنه).
نکرده ست جمع کس هرگز
میان خدمت سلطان و اختیار. عبدالواسع جبلی
گفت : سلطان را بگوی توقع خدمت از کسی دار که توقع نعمت از تو دارد. (گلستان سعدی).
- به خدمت ایستادن ؛ به چاکری قیام کردن .
- به خدمت درآمدن ؛ فرمانبری کردن . پیوستن به خدمت : اکنون امروز که آرمیده اند این قوم و به خدمت درآمده اند. (تاریخ بیهقی ص267).
- پیش خدمت ؛ نوکر. چاکر. آنکه پیشکار کسی ایستد انجام آنرا.
- خدمت برگزیدن ؛ چاکری پیشه کردن . دل بر فرمانبرداری نهادن .
- در خدمت ؛ در نوکری . در چاکری : فلان ده سال در خدمت فلان پادشاه بود. (یادداشت به خط مؤلف).
- کمر بخدمت بستن ؛ بچاکری ایستادن . بندگی کردن . بلوازم فرمانبرداری قیام کردن .
- میان خدمت دربستن ؛ آماده ٔ بخدمت شدن . آماده ٔ چاکری شدن . مهیای فرمانبرداری شدن :
نامرادی را بجان دربسته ام
خدمت غم را میان دربسته ام . خاقانی
||طاعت. اطاعت. فرمانبرداری. گوش بفرمانی: این عهدنامه ... به نزدیک منوچهر فرستاد و اوخدمت بندگی نمود. (تاریخ بیهقی). من شمتی از آن شنوده بودم بدان وقت که نیشابور بودم سعادت خدمت این را... نایافته. (تاریخ بیهقی). گفت (دمنه): اگر قربتی یابم ... خدمت او را به اخلاص و مناصحت پیش گیرم. (کلیله و دمنه). و کدام خدمت در موازنه این کرامت آید که در غیبت من بنده اهل بیت را ارزانی فرموده است. (کلیله و دمنه). و بدانند که طاعت ملوک و خدمت پادشاهان فاضلتر است. (کلیله و دمنه).
منم که گردن من وامدار خدمت اوست
که گردن ملکان زیر وام او زیبد. خاقانی
||پیشگاه. حضور. حضرت. محضر. نزد. نزدیک. جناب :
مرا گفت که می خواه و بخدمت مشو امروز
گمان برد که من بدهم حقی به محالی . فرخی
آز گر بر تو غالب است مترس
سوی آن خدمت مبارک تاز
آب آن خدمت شریف کشد
آتش آرزو و آتش آز. فرخی
مایه ٔ راحت و آزادی دربندان
خدمتش را هنر و جود چو فرزندان . منوچهری
وگر ازخدمتت محروم ماندم
بسوزم کلک و بشکافم انامل . منوچهری
من بر آن آمدم بخدمت تو
تا برآید رطب ز کانازم . فاخری (از حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی).
چون امیر در ضمان سلامت به هرات رسید به خدمت آنجای آمد و خلعت و نواخت یافت و با این دو مقدم به سوی ولایت خویش بازگشت. (تاریخ بیهقی). و اولیاء حشم وجمله اعیان لشکر بخدمت درگاه پیوستند. (تاریخ بیهقی). امروز که از خدمت و دیدار خداوند دور خواهد ماند، بفرمانی که هست واجب کند که بر این نام که دارد بماند. (تاریخ بیهقی). بنده یک روز خدمت و دیدار خداوندرا بهمه ٔ نعمت ولایت دنیا برابر ننهد. (تاریخ بیهقی). این بزرگ را کنیزکی بود فصیحه قصه ای نوشت و آن روزکه عبداﷲ طاهر بمظالم نشست آن کنیزک روی بربست و بخدمت وقت رفت و قصه بداد و گفت ... (نوروزنامه ٔ خیام ).
گر شاه دوشش خواست دو یک زخم افتاد
تا ظن نبری که کعبتین داد نداد
آن زخم که کرد رای شاهنشه یاد
در خدمت شاه روی بر خاک نهاد. ابوبکر ازرقی
تو می خواهی که کسی دیگر را در خدمت شیر مجال نیفتد. (کلیله و دمنه). او را به خدمت خواند و به مشاهدت وی استیناس نمود. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی).
کافرم کافر ار بخدمت تو
دل من آرزو نمی دارد. خاقانی
که به دل پیش خدمتم دائم
گرچه اندر میان مسافتهاست .خاقانی
جهان بخدمت او چون قلم سجود کند
که کارش از قلم دین بکار می سازد. خاقانی
وه که گر من بخدمتش برسم
خود چه خدمت کنم بمقدارش . سعدی (طیبات)
طبیبی حاذق بخدمت مصطفی (ص) فرستاد. (گلستان سعدی). اما بنده امیدوارست که در خدمت صالحان تربیت پذیرد. (گلستان سعدی).
- بخدمت آمدن ؛ بحضرت آمدن . بحضور رسیدن. به پیشگاه آمدن. بمجلس کسی آمدن. نزد کسی رسیدن : یکی در این دو سه روز چنان شوم که بخدمت توانم آمد. (تاریخ بیهقی). حاجت ... اینجا بهرات بخدمت مسعود آمد. (تاریخ بیهقی). جواب وزیر نبشته که او بخدمت می آید و آنچه بوخش و حدود هبلک رفت بی علم وی بوده است. (تاریخ بیهقی).
- بخدمت ایستادن ؛ ملازم انجام کارهای کسی شدن .در خدمت کسی بودن . در حضور کسی بودن : نماز دیگر بخدمت ایستاده بودم و مرا گفت : سوی خانان ترکستان چه باید نوشت در این باب ؟ (تاریخ بیهقی).
- بخدمت رسیدن ؛ بحضور کسی رسیدن. به پیشگاه کسی بار یافتن. درآمدن بر کسی. شرفیاب شدن. نزد کسی رفتن:
اگربخدمت دست تو در رسد لب من
ز دست بوس تو یارب چه دستگاه نهم . خاقانی
- بخدمت رفتن ؛ بحضور کسی رسیدن. به پیشگاه کسی رفتن. به مجلس کسی رفتن : آنچه از باغ من گل صدبرگ بخندید شبگیر آنرا بخدمت سلطان فرستادم و بر اثر بخدمت رفتم. (تاریخ بیهقی ).
- بخدمت فرستادن ؛ بحضور فرستادن : آنچه از باغ من گل صدبرگ بخندید شبگیر آنرا بخدمت سلطان فرستادم . (تاریخ بیهقی).
||جناب . حضرت. سرکار. عنوانی خطابی آمیخته به اعزاز و احترام : من خواستم خدمت شما را بیازمایم یکی امرود را نشان کردم و در طبق نهادم . (انیس الطالبین بخاری). حق این است که خدمت شما ما را پیدا کرده اید. (انیس الطالبین بخاری). خدمت خلافت پناهی خواجه علاءالحق و الدین نوراﷲ مرقده بتکرار در مجالس صحبت بتأکید و تحقیق این معنی اشارت می کردند. (انیس الطالبین بخاری). در این اثناء خدمت امیر بر راه خطی کشیدند و فرمودند کسی از این خط نگذرد. (انیس الطالبین بخاری). در این اثنا خدمت مولانا حمیدالدین شانی علیه الرحمه با جمعی بدان موضع رسیدند. (انیس الطالبین بخاری). خدمت خواجه عبیداﷲ ادام اﷲ بقائه می فرمودند که دی چندگاه در شاش می بوده است. (ملا عبدالرحمن جامی). و جناب سلطنت پناهی و خدمت امارت دستگاهی در روز وصول ایشان که داخل ایام اواسط ذی قعده سنه ٔ مذکوره بود سوار بر در قلعه ایستاده جلادی ببالا فرستادند. (حبیب السیر ج 3 ص275). اما خدمت مولانا یعقوب چرخی از حضرت خواجه نقل کردند که ... (رشحات علی بن حسین کاشفی ). || شغل. عمل. تصدی. مأموریت. کار، عهده داری شغلی از مشاغل دیوانی : گفت توخدمتهای بانامتر از این را بکاری . (تاریخ بیهقی ).عمل. خدمت. (از منتهی الارب). || وزارت. (ناظم الاطباء). || تعظیم . کورنش . (از ناظم الاطباء). سجده . نماز. خاکبوس . تکریم. ادای احترام و رعایت شرایط ادب:
چو بشنید رستم فروبرد سر
بخدمت فرودآمد از تخت زر. فردوسی
گفتم ای جان جهان خدمت تو بوسگکی است ... فرخی
شتر... چون نزدیک شیر رسید از خدمت و تواضع چاره ندید. (کلیله و دمنه).
زمین ببوس و بکن خدمتی نخست از من . سوزنی
بخدمت نهادند سر بر زمین . سعدی (بوستان)
ای صبا گر بجوانان چمن بازرسی
خدمت ما برسان سروو گل و ریحان را. حافظ
||هدیه. تحفه. پیشکش. خدمتانه : و بفرصت بنده می فرستد با خدمت نوروز و مهرگان. (تاریخ بیهقی).
کمینه خدمت هر یک ز تنگه صد بدره
کهینه هدیه ٔ هریک ز جامه صد خروار. مسعودسعد سلمان
چون مؤبد مؤبدان از آفرین پرداختی پس بزرگان دولت درآمدندی، خدمتها پیش آورندی. (نوروزنامه ٔخیام). و جولاهگان و آنانکه هرگز دانگی زر بخود ندیده، بلکه نان سیر نخورده بدان مشغول شدند که زر به قرض نستانند و آنچه قرض کردندی بسلاح و اسب نمی دادند تمامت به لباس و ترتیب خویش صرف می کردند یا به خدمت و رشوت به امراء مذکور می دادند. (تاریخ غازانی ص314) .|| رشوت. مالی که کسی به مأموری دهد تا ناحقی را حق و حقی را ناحق کند. پاره. اتاوه : که ازعیار طلاء جائر و طلغم اندک مایه چیزی کم بود مانند خلیفتی و مصری و مغربی به مجرد آن اجازت بسیار کم کنند و به حیل و تلبیس آن عیار را نوعی دیگر بازنمایند و متفحصان ما وقوف نداشته باشند یا خدمتی گرفته اهمال نمایند، صلاح در آن است. (از تاریخ غازانی ص284) .|| نامه. عریضه. کاغذ. مراسله. کتاب. (یاد داشت به خط مؤلف): و منتظر جواب این خدمتند که بزودی بازرسد که در باب امیر ابواحمد و دیگر ابواب چه باید کرد. (تاریخ بیهقی). واجب نمود این خدمت نوشتن و قاصدی دوانیدن و استعلام حال کردن. (عتبة الکتبه ص123).
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر