چهارشنبه، شهریور ۲۳، ۱۴۰۱
اصل اسطورهٔ کُردی مم و زین همان اسطورهٔ مادی-سکایی مادیا و زارینا است
کتسیاس طبیب و مورخ یونانی داستان غنایی مرد مادی (در اساس مادیای اسکیتی، افراسیاب) با لقب ستریانگایوس (فرمانروای ستمگر جهان) را نقل کرده است که دل به ملکۀ سکاها به نام زارینا (زرین، زیبا) بست و چون ناکام ماند دست به خودکشی زد.
زارینا. (اِخ) ملکهٔ سکاها است. مؤلف ایران باستان آرد: دیودور از قول کتزیاس تمجید زیاد از ملکه سکاها و زارینا کرده و گوید:... او این ملت را از قید رقیت مردمان مجاور خلاصی داد. شهرهای زیاد بساخت و اخلاق مردم خود را ملایم کرد. به شکرانه این کارها سکاها پس از مرگ ملکه مقبره ای برای او ساختند به شکل هرم... روی آن، مجسمه بزرگی ازطلا نصب کرده و آن را تعظیم و تکریم میکردند چنانکه پهلوانی را کنند. (ایران باستان ج 1 ص 212 و 214).
در اسطورهٔ مم (مادیا) و زین (زارینا)، پدر مم یعنی ابراهیم (پدر امتهای فراوان) و همکاران مم، یعنی بنگین (دارندهٔ بنگ هوم) و میر- زین الدین (خسرو)، به ترتیب مطابق پارتاتوای کشورگشای اسکیتی پدر مادیا، سپیتمه لهراسب (هوم عابد، دستگیر کنندهٔ مادیا) و کیاخسار (کیخسرو) می باشند که این دو در به مخمصه افتادن و مرگ مم (مادیای اسکیتی) در سمت آذربایجان و کردستان (کنار دریاچهٔ ارومیه) حضور داشته اند. و طبق اسطوره، زین از فراق مم جان می سپارد. حتی اسطورهٔ معروف دیگر کُردی یعنی شاماران نیز در اساس مربوط به قتل مادیا (افراسیاب، یعنی بسیار آسیب رساننده) و توطئهٔ سپیتمه (جاماسب، لهراسب، هوم) می باشد.
مطابقت مادیای اسکیتی با یوسف روایات سامی
اسطورهٔ هدیه گرفتن یوسف (به اوستایی به صورت یئو-سپ یعنی فرمانروای ستمگر= ستریانگایوس) پسر یعقوب (کشتی گیر) از فرعون مصر و به چاه افتادن وی و داستان عاشقانه اش به وضوح با باجگیری مادیای اسکیتی (داماد آشوربانیپال) پسر پارتاتوا (بسیار توانا) از پسامتیخ فرعون مصر و سرانجام دستگیر شدنش در غار زیر زمینی اش در کنار دریاچهٔ ارومیه، مطابقت می نماید.
در وبلاگ کوردی کرمانجی این اسطورهٔ کُردی چنین آمده است: در زمانهای قدیم امیری بود بنام زین الدین که در جزیره بوتان فرمانروایی می کرد او مشهور به میر بوتان بود. امیری قدرتمند و رشید و جسور و خوشنام بود. در بذل و بخشش همچون حاتم طایی و در رشادت و جوانمردی مانند رستم زال بود.
مو حتاجی سه خاوه تا وی حاتم مه غلوبی شه جاعه تا وی روسته م
میر زین الدین دو خواهر بسیار زیبا همچون پریان بهشتی داشت بنام زین و ستی که زیبایی و نجابت آنها زبان زد عام و خاص بود. آنها در اندرونی قصر بوده و کمتر کسی توانسته بود آنها را ببیند ولی تعریف و تمجید آنها در همه جا بود و خیلی ها آرزو داشتند که روزی آنها را ببینند.
هه رچه ند ستی وه نازه نین بوو لی زین ژمسالی حوورعین بوو
ئه و هه ردو وه کی دو شه ب چراغان گاوا دمه شینه باغ و راغان
نالان دکرن جه ماد و حه یوان تالان دکرن نه بات و ئینسان
در دربار میر مردان با کیاست و شجاعت زیادی وجود داشت. در بین این مردان دو نفر بودند که بسیار مورد اعتماد و توجه میر بودند یکی بنام تاجدین و دیگری بنام مم. هر دو در شجاعت و رشادت بی نظیر بودند.
تاجدین دگوتنی جه وانه ک گوده رزی زه مانه په هله وانه ک
تاجدین فرمانده محافظان و مم نیز یکی از محافظان میر بود. تاجدین پسر اسکندر از وزرای میر و مم پسر دبیر (منشی) میر بود. تاجدین دو برادر بنامهای عارف و چکو نیز داشت. تاجدین و مم از برادر بهم نزدیکتر بوده و بسیار بهم علاقه مند بودند. در آن ایام مردم برای جشن عید نوروز به باغ و بوستان، دشت و دمن می رفتند. (مانند سیزده بدر امروزه) و به شادی می پرداختند. هیچکس در منازل نمی ماند. در یکی از این مراسم تاجدین و مم با لباس مبدل دخترانه شرکت داشتند ناگهان چشمشان به دو پسرک جوان افتاد که در حال مبارزه بودند. در مبارزه هیچکس حریفشان نمی شد. در زیبایی نیز بی همتا بودند تاجدین و مم کنجکاو شده آنها را تعقیب کرده و سرانجام پی بردند که آنها پسر نیستند بلکه دو دختر پری صفتند. با دیدن آنها تاجدین و مم چنان دل باخته آنها شدند که هر دو از هوش رفتند. دختران همان زین و ستی خواهران میر بودند آنها انگشتر های خودشان را باهم عوض کرده و به قصر برگشتند. مم و تاجدین وقتی به هوش آمدند هیچکس آنجا نمانده بود پریشان و مشوش به خانه آمده مریض و در بستر بیماری افتادند. همه فکر و ذکر آنها آن فرشته های زیبا بودند. و نمی توانستند لحظه ای از فکر کردن به آنها غافل باشند. ساعتها به انگشترها خیره می شدند و به فکر صاحبان آنها بودند تا اینکه متوجه شدند آن دو نفر یکی زین و آن یکی ستی بوده است. و اما ستی و زین نیز حالی همچون حال مم و تاجدین را داشتند. آنها دایه ای داشتند بنام هایزبون که زنی دنیا دیده و با تجربه بود. وقتی حال و روز دخترکان را دید متوجه شد که آنها وضعیت مناسبی ندارند و کاملا تغییر کرده اند. از آنها پرسید: برسر شما چه آمده؟ چرا چنین آشفته اید؟ زین گفت:
ئه ی هه وه سا دل و هناوان ئه ی روهنیا هه ردو چاوان
دایه جان ما شیفته دو تا دختر شده ایم. دایه گفت مگر ممکن است. زین گفت آری ولی انگشتر های ما پیش آنها ست و انگشترهای آنها پیش ما، برو بگرد و صاحبان این انگشتر ها را پیدا کن. دایه پیش یک رمال خبره رفت و گفت:
ئیحسان بکه په رده یی هلینه ئه و هه ردو مه له ک ببیژه کینه
رمال رمل انداخت و گفت: این انگشتر ها مال مم و تاجدین هستند. دایه برگشت و موضوع را به زین و ستی گفت. زین گفت دایه جان برخیز برو به مم بگو زین تو را و ستی هم تاجدین را می خواهد اگر آنها نیز ما را می خواهند بر اساس رسم و رسوم مان برایمان خواستگار بفرستند.
رابه هه ره ببیژه تاجدین گه ردی ته ستی بوی مه می زین مزگین ژوه رامه هوون قه بولن ئه م ژی زیده تر مه لوولن
دایه طبق دستور زین انگشتر ها برداشت و رفت سراغ مم و تاجدین و انگشتر ها را به آنها پس داده و موضوع خواستگاری را به آنها گفت و بر گشت. مم و تاجدین برخاستند و بزرگان خودرا برای خواستگاری پیش میر فرستادند. ولی چون تاجدین بزرگتر بود باید اول عروسی او انجام می شد پس از آن نوبت به مم می رسید. بزرگان خدمت میر رفتند و گفتند: یا میر شما تاج دین را خوب می شناسید ما امروز آمدیم که شما او را به دامادی قبول کنید میر گفت: آری او برای من خیلی عزیز است اگر ستی راضی باشد من حرفی ندارم. خواستگاری به خوبی و خوشی تمام شد و میر یک عروسی بسیار مجللی برای آن دو گرفت و ستی به عقد تاج دین در آمده و او به عنوان عروس به خانه تاجدین پاگذاشت. میر غلامی بنام بکو (به کو ) داشت، بکو مردی شیطان صفت، ریاکار دو بهم زن و متملق و چاپلوس بود.
ناوی وی مونافقی به کر بوو به لکی ژ بلوقیا به تر بوو
روزی بکو نزد میر رفت و به او گفت: یا میر شما به تاج دین محبت کردید او را داماد خود قرار دادید ولی نمی دانید که او چشم طمع به تاج و تخت شما را دارد و خودش هم تصمیم گرفته خواهرت زین را به مم بدهد. بکو آنقدر از تاج دین و مم بدگویی کرد تا ذهنیت میر را نسبت به آنها تغییر داد. میر خشمگین شد و گفت: به تاج و تختم سوگند یاد می کنم اگر کسی بخواهد به خواستگاری زین برای مم بیاید سرش را از تنش جدا خواهم کرد. کسی جرأت نداشت برای اینکار داوطلب بشود. زین بعد از رفتن ستی تنها همدم خود را از دست داده بود اینک تک و تنها در قصر در آتش عشق مم می سوزد و می سازد و روز به روز بیمارتر و لاغرتر می شود. شب و روز اشک می ریزد و می نالد. مم نیز حال و روز شبیه زین را دارد. روزی میر همه مردان را جمع کرده و به شکار رفت مم از موضوع مطلع شده واز این فرصت استفاده کرده و خود را به باغ قصر میرساند تا زین را ببیند. آنها در باغ موفق به دیدار هم می شوند و آنقدر خوشحال می شوند و در کنار هم می مانند که نمی دانند غروب شده ناگهان متوجه می شوند که میر و همراهان وارد باغ شدند. زین فرصت در رفتن را پیدا نمی کند مجبور می شود زیر عبای مم خود را پنهان کند و مم نیز خود را به ناخوشی و خواب می اندازد. قبل از اینکه میر آنها را ببیند تاجدین آنها را دیده و می داند زین زیر عبای مم پنهان شده است به فکر چاره می افتد فوری به طرف قصر خود رفته قصر را آتش زده و اعلام کمک می کند میر و همراهان متوجه آتش شده و باغ را ترک می کنند بدین وسیله تاجدین مم و زین را نجات میدهد. بهر حال عشق و دلدادگی مم و زین زبان زد خلق و عالم می شود و این خوش آیند میر نیست . بکو بار دیگر دست به کار می شود و خود را به میر می رساند و می گوید: ارتباط مم و زین خیلی زیاد شده و باعث آبروریزی شما خواهد شد. همه اهالی جزیر از این ارتباط حرف می زنند میر می گوید: با ظن و گمان نمی شود من باور ندارم بکو می گوید: قربان مم دروغ حرف نمی زند او را به کاخ دعوت کن با او شطرنج بازی کن شرط این باشد که وقتی شما برنده شدید از او بخواهید که به شما بگوید که به چه کسی علاقمند بوده و او را دوست دارد او نیز حقیقت را به شما خواهد گفت. میر این کار را می کند اینک بازی شطرنج شروع شده و هر بار میر بازی را می بازد بکو متوجه شد که زین از پنجره قصرش بازی برادر و معشوقش را نگاه می کند ولی مم پشت به پنجره است بار دیگر بکو حیله گر به فکر حیله می افتد و به میر پیشنهاد می دهد که برای خوش شانسی جایشان را عوض کنند. میر و مم جایشان را عوض می کنند این بار مم روبروی پنجره قصر زین قرار می گیرد، بازی دوباره شروع می شود در حین بازی ناگهان مم چشمش به زین می افتد که در پنجره قصر او را می پاید هوش و حواس از سرش می پرد و روند بازی از دستش در می رود و بازی را خیلی زود واگذار می کند. میر برنده با غرور می گوید: حالا بگو به کی دل باخته ای؟ بلافاصله بکو به میان حرف آنها می پرید و می گوید: مم عاشق یک دختر سیاه چرده و لب ترکیده عرب شده. مم گفت: نه من عاشق دختری هستم که نجیب زاده و و دختر یک امیر کرد است و نام او نیز زین است. میر تا این حرفها را شنید عصبانی شد و دستور داد تا مم را بکشند. مم شمشیرش از غلاف در آورد آماده دفاع از خود شد تاجدین و عارف و چه کو خود را به مم رساندند و گفتند اگر قرار باشد مم کشته شود باید هر سه ما را نیز بکشید. میر به ناچار از کشتن مم صرف نظر ولی دستور داد او را به سیاه چال بیفکنند. اینک مم در زندان و زین در قصر به دور ازهم بی قرارند و در غم هجران یکدیگر اشک ریخته و می نالند. هر دوی آنها خواب و خوراک ندارند.
حه تا ره مه قه ک هه بیت ژ جانی جانا تو د جانیدا نه هانی هندی کو ژ هجری بی قه رارم ئه و چه ند ژته ئومیدوارم.
آنها دست به چله کشی (نوعی ریاضت است که تا چهل روز هیچ چیزی را نمی خورند) زدند. ریاضت و چله کشی مم به حدی رسید که مم بطور کلی زین را فراموش و از عشق زمینی به عشق آسمانی و عرفانی رسید او دیگر غیر از خدا عاشق هیچکس نبود. همه مردم جزیر از حال و روز آنها مطلع شده و احساس همدردی کرده و به بکو لعنت می فرستاند که چگونه مانع وصال دو دلداده پاک و معصوم شده است. تنفر مردم از بکوی منافق روز به روز بیشتر و نارضایتی مردم از میر نیز بیشتر میشد به حدی که تاجدین و عارف و به کو تصمیم گرفتند بر علیه میر قیام کنند و مم را نجات بدهند بکوی منافق مطلب را فوری به گوش میر رساند و به او پیشنهاد داد مقداری نرمش نشان دهد تا اعتراضات مردمی فروکش کند میر گفت: بکو برو به زین بگو من مم را می بخشم و شما می توانید به دیدن مم بروید. (نقشه بکو این بود که می دانست مم به حدی در زندان ضعیف و نحیف شده است که به محض دیدن زین طاقت نیاورده و در دم خواهد مرد). زین از موضوع باخبر شد او همراه با ستی و دایه اش برای دیدن مم آماده می شوند ولی با کمال تاسف خبر می آورند که مم جان باخته است. زین با دلی پراز غم و اندوه خود را بر سر بالین مم در زندان می رساند دستی برسرو روی مم می کشد. ناگهان دید که مم چشمانش را باز کرد به زین نگریست ولی او زین را نشناخت. به مم گفتند این زین است که به دیدن شما آمده میر هر دوی شما را عفو و با ازدواج شماها موافقت کرده است. ولی دیگر کار از کار گذشته بود مم تنها این چند کلمه را گفت: من به غیر از خدای خود از کسی درخواست عفو نمی کنم و غیراز خدای خود معشوقی ندارم. مرا به حال خود واگذارید و بروید. سپس برای همیشه چشم از جهان فروبست و جان را به جان آفرین تسلیم کرد. موضوع به گوش میر رسید او چنان منقلب شد و از کرده خود پشیمان که دستور داد حکیم و دکتر به زندان بروند و مم را نجات بدهند ولی مگر می شود مرده را زنده کرد. مردم جزیر با دلی آکنده ازغم و تاثر طی مراسم با شکوهی مم را تشیع جنازه کرده و او را با غم و اندوه فراوان به خاک سپردند.
بوتان ژ مه زن حه تا بچوکان نسوان و کچ و به نات و بووکان ئه عیان و ئه کابر و ئه عالی میرزا و رووال و لائوبالی یک فه رد نه ما دشه هری دلخوه ش بیلجومله د سه رخوش و موشه وه وش
زین با دلی شکسته و پراز غم نزد برادرش میر زین الدین رفت اینک برادر پشیمان و سرافکنده است زین به او گفت برادر من نیز باید به دلداده ام بپیوندم ولی از شما یک درخواست دارم و آن این است که شما بایستی پس از مرگم یک مراسم عروسی برای من و مم که دیگر در این فانی نیستیم همانند مراسم عروسی تاجدین و ستی برگزار کنید. سپس به سر قبر معشوقش رفت و خود را بر سر قبر مم انداخت آنقدر گریه و زاری کرد تا او نیز از دنیا رفت. تاجدین بسوی آنها می رفت که ناگهان در سر راهش با بکوی منافق مواجه شد. تاجدین بلافاصله شمشیرش را کشید و بکوی ملعون را به درک واصل کرد. مردم هر دو دلداه ناکام را در کنار هم به خاک سپردند. و تصمیم گرفتند که بکو را هم نزد آنها دفن کنند پس از مدتی دو گل بر سر قبر این دو دلداده پاک سرشت سبز شد ولی یک خار نیز بین آنها رشد کرده بود و مانع رسید آن دو گل بهم می شد. هم اینک قبر مم و زین در شهر جزیر بوتان مورد توجه عام و خاص بویژه عشاق بوده و می باشد.
مَم و زین نام یکی از داستانهای منظوم عاشقانه به زبان کردی کرمانجی سروده احمد خانی (۱۶۵۱ -۱۷۰۷) است که درسدهٔ ۱۷نوشته شده است. مم و زین را بهترین قطعه ادبی به زبان کردی کرمانجی دانستهاند. مم و زین داستان مهر پرشور دو دلدار به نامهای مم و زین است که این دو در پایان داستان در ناکامی جان میسپارند. صحنه این داستان در سرزمین جزیره در شمال میانرودان (شمال عراق و جنوب ترکیه) در قلمرو امیر سرزمین بوتان است.
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر