جمعه، فروردین ۱۷، ۱۴۰۳
معنی ایرانی نام اوزبَک
(Iranian meaning of the name Uzbek)
نظر به واژه های اوستایی اوز (شریف) و بَگ (بیگ، بَک،فغ، سرور، دارا) نام و عنوان اوزبک می تواند در معنی سرور شریف از زبانهای ایرانی آسیای میانه وارد زبان ترکی شده باشد. این نام یا لقب ابتدا به اشراف و بزرگان قبایل اطلاق میشده است. در ترکی برای نام اوزبک معانی خود سرور و سرور اوغوزها قائل شده اند که به اندازهٔ معنی تمام ایرانی آن یعنی سرور شریف قانع کننده نیستند.
گفته میشود وجه تسمیهٔ ازبک به سربازان شیبانیان این بود که فرمانروای اردوی زرین در زمان منگو تیمور فرزند هولاکو و پشت ششم شیبان فردی به نام اوزبیک خان بود. از فرمانروایان ازبک، اوزبیک خان و پسرش جانی بیگ در تاریخ پیش از تیمور مشهورند. در ترکیب نامهای این پدر و پسر واژه های ایرانی مشهودند:
گفته شده است واژه"بیگ" (بیک، بک) دارای اصل پارسی است در زبان پارسی باستان به بزرگان "بگ" می گفتند که دگرگون شده آن واژهٔ "بغ" است در زبان روسی و اکراینی نیز به بزرگ" بوگ" یا "بیگ" میگویند.
در مورد ایرانی بودن صورت فَغ (بَغ) و فغفور (بَغپور):
فغفور. [ف َ] (اِ مرکب ) پادشاه چین را گویند هرکه باشد. (برهان). لقب پادشاهان چین و کلمه ٔ پارسی است ، فغ (بَغ) به معنی خدای یا بت و پور یا فور به معنی پسر. (یادداشت مؤلف). بغپور. (فرهنگ فارسی معین):
چو آگاهی آمد به فغفور از این
که آمد فرستاده ای سوی چین.
فردوسی.
نجوید همی جنگ تو فور هند
نه فغفور چین و نه سالار سند.
فردوسی.
بر آن دوستی نیز بیشی کنم
ابا دخت فغفور خویشی کنم.
فردوسی.
روم و چین صافی کند یاران او در روم و چین
نایبی فغفور گردد، حاسبی قیصر شود.
فرخی.
گر نامه کند شاه سوی قیصر رومی
ور پیک فرستد سوی فغفور ختایی.
منوچهری.
قیصر شرابدار تو، چیپال چوب زن
خاقان رکابدار تو،فغفور پرده دار.
منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 40).
چو آمد سوی کاخ فغفور چین
ابا این پسنده دلیران کین.
اسدی.
کمین بنده ٔ اوست در روم قیصر
کهین چاکر اوست فغفور در چین.
سوزنی.
باغ چو ارتنگ چین نماید خرم
زآنک بدان خرمی خرامد فغفور.
سوزنی.
دین سره نقدی است به شیطان مده
یاره ٔ فغفور به سگبان مده.
نظامی.
خداوندی که چون خاقان و فغفور
بصد حاجت دری بوسندش از دور.
نظامی.
نبودم تحفه ٔ چیپال و فغفور
که پیش آرم زمین را بوسم از دور.
نظامی .
|| گاه مطلقاً به معنی پادشاه به کار رود:
نشاید شد به جاه و مال مغرور
چو مرگ آید چه دربان و چه فغفور.
ناصرخسرو.
ز دولتخانه ٔ این هفت فغفور
سخن را تازه تر کردند منشور.
نظامی
در مورد ریشهٔ ایرانی نام جانی بیگ پسر اوز بیک :
جانی. (ص نسبی) منسوب به جان. حیوانی. قلبی. (ناظم الاطباء). گرامی. عزیز. سخت محبوب. صمیمی. نهایت گرامی. هم اخت. هم خوی:
گرچه در تبریز دارم دوستان
دوستی جانی مرا او بود و بس.
خاقانی.
یک نصیحت ز سر صدق جهانی ارزد
مشنو ار در سخنم فایده ٔ جانی نیست.
سعدی.
با حریفانی همه هم دستان و یکدل و هم دم و یارانی جانی همراز و محرم. نازنینانی پاکیزه تر از قطره ٔ آب و آمیزنده تر از آب و شراب. (ترجمه ٔ محاسن اصفهان).
- جانی جانی؛ سخت دوست و یگانه. دوست هم سر.
- دشمن جانی؛ سخت دشمن. دشمنی که قصد جان آدمی دارد.
- دوست جانی؛ یار گرامی. یار عزیز. یار صمیمی:
گرچه در تبریز دارم دوستان
دوستی جانی مرا او بود و بس.
خاقانی.
از جان طمع بریدن آسان بود ولیکن
از دوستان جانی مشکل بود بریدن.
حافظ.
- همدم جانی؛ دوست خالص و مخلص. دوست یگانه و گرامی:
در ازل هر کو بفیض دولت ارزانی بود
تا ابد جام مرادش همدم جانی بود.
حافظ.
- یار جانی؛ دوست عزیز. دوست همسر. دوست گرامی و مهربان. دوست صمیمی: گفتم ای یار جانی، دوست و یار جانی دادن جان را برای یار یا دوست خود دریغ ندارد.
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر